سخن از انقلاب بود، و سخن از ناظم حکمت بود، و اشارهای به حقوق پدیدآورندهی یک عکس. اینها مرا بهیاد داستان عکس دیگری انداخت.
تابستان 1356 یکی از دوستان دانشگاهی هنگام بازگشت از سفری به اروپا عکس زیر را از ترکیه سوغات آورد. سربازی امریکائی (یا شاید فرانسوی) کودکی ویتنامی را تفتیش بدنی میکند.
عکس کموبیش در همین قطعی بود که روی صفحهی معمولی کامپیوتر دیده میشود. این دوست افزود که شعری از شاعری ترک هم همراه عکس بود که او آن را گم کردهاست، ولی مضمون تقریبی آن را برایم تعریف کرد. عکس را در آتلیهی عکاسی دانشگاه کپی و بهاندازهی A4 بزرگش کردیم و من مضمونی را که شنیدهبودم به شکل شعر (شعر که چه عرض کنم!) زیر عکس نوشتم و در انتها نوشتم «ناظم حکمت»!
آنها
در پی اسلحه جیبهایش را میکاوند
و نمیدانند
که بمبی ساعتشمار
در قلب او میتپد؛
بمبی که آنها نه قادر به یافتنش هستند
و نه میتوانند از کار بازش دارند.
«ناظم حکمت»
نسخههایی از عکس و نوشته را برخی از دوستان بهیادگار بردند، و بعد، در روزهای جنگ و گریز و آتش و گلولهی آغاز بهمنماه 1357، در آرامش میان دو طوفان، نسخهای از این عکس و شعر را به یکی از ستونهای سیمانی دروازهی اصلی دانشگاه تهران، که قلب حوادث بود، چسباندم.
فردای آن روز با شگفتی بسیار دیدم که کس یا کسانی عکس را کندهاند، آن را در قطع بزرگ A3 و با شعر «ناظم حکمت» در پای آن در هزاران نسخه چاپ کردهاند و دستفروشان فراوانی در پیادهروی روبهروی دانشگاه تهران هر نسخه را به بهای ده تومان میفروشند!
نام عکاس را نمیدانم تا از او قدردانی کنم، و از یاد بلند ناظم حکمت شرمسارم که پریشانگوئیهای خود را بهنام او جا زدم. او یکی از محبوبترین شاعران من است و به مناسبت یکصدمین سال تولدش مطلبی نوشتم (ابعاد جهانی یک شاعر) که در نشریهی نگاه نو (شماره 52، تهران، اردیبهشت 1381) چاپ شد.
تابستان 1356 یکی از دوستان دانشگاهی هنگام بازگشت از سفری به اروپا عکس زیر را از ترکیه سوغات آورد. سربازی امریکائی (یا شاید فرانسوی) کودکی ویتنامی را تفتیش بدنی میکند.
عکس کموبیش در همین قطعی بود که روی صفحهی معمولی کامپیوتر دیده میشود. این دوست افزود که شعری از شاعری ترک هم همراه عکس بود که او آن را گم کردهاست، ولی مضمون تقریبی آن را برایم تعریف کرد. عکس را در آتلیهی عکاسی دانشگاه کپی و بهاندازهی A4 بزرگش کردیم و من مضمونی را که شنیدهبودم به شکل شعر (شعر که چه عرض کنم!) زیر عکس نوشتم و در انتها نوشتم «ناظم حکمت»!
آنها
در پی اسلحه جیبهایش را میکاوند
و نمیدانند
که بمبی ساعتشمار
در قلب او میتپد؛
بمبی که آنها نه قادر به یافتنش هستند
و نه میتوانند از کار بازش دارند.
«ناظم حکمت»
نسخههایی از عکس و نوشته را برخی از دوستان بهیادگار بردند، و بعد، در روزهای جنگ و گریز و آتش و گلولهی آغاز بهمنماه 1357، در آرامش میان دو طوفان، نسخهای از این عکس و شعر را به یکی از ستونهای سیمانی دروازهی اصلی دانشگاه تهران، که قلب حوادث بود، چسباندم.
فردای آن روز با شگفتی بسیار دیدم که کس یا کسانی عکس را کندهاند، آن را در قطع بزرگ A3 و با شعر «ناظم حکمت» در پای آن در هزاران نسخه چاپ کردهاند و دستفروشان فراوانی در پیادهروی روبهروی دانشگاه تهران هر نسخه را به بهای ده تومان میفروشند!
نام عکاس را نمیدانم تا از او قدردانی کنم، و از یاد بلند ناظم حکمت شرمسارم که پریشانگوئیهای خود را بهنام او جا زدم. او یکی از محبوبترین شاعران من است و به مناسبت یکصدمین سال تولدش مطلبی نوشتم (ابعاد جهانی یک شاعر) که در نشریهی نگاه نو (شماره 52، تهران، اردیبهشت 1381) چاپ شد.
No comments:
Post a Comment