22 March 2015

در آن سر دنیا - 5‏

امروز 28 ژانویه قرار است که از نلسون 290 کیلومتر تا ساحل غربی نیو زیلند برانیم، سر راه چند ‏جای دیدنی را ببینیم و تا شب به شهر گری‌مائوث ‏Greymouth‏ برسیم. قصد داریم که کوه‌ها و ‏گردنه‌ها را قطع کنیم، در نزدیک‌ترین جا خود را به جاده‌ی ساحلی برسانیم و باقی راه را به موازات ‏ساحل برانیم.‏

جاده‌ی شماره 6 باریک و پر پیچ‌وخم است، و جنگلی، و بسیار زیبا. در بخش‌هایی از جاده به موازات ‏یک رود می‌رانیم که در ته دره و در دل جنگل جاری‌ست. پس از نزدیک 150 کیلومتر همه هوس ‏چای و قهوه کرده‌ایم، اما راهنمای جی‌پی‌اس تا 100 کیلومتر دورتر هم هیچ کافه یا رستورانی پیدا ‏نمی‌کند. همچنین این راهنما می‌خواهد ما را از نزدیک‌ترین راه به مقصدمان برساند، و ما را به ‏جاده‌ی شماره 69 راهنمایی می‌کند. چند کیلومتری در این جاده رفته‌ایم که متوجه می‌شویم که ‏به‌سوی ساحل نمی‌رویم. دور می‌زنیم و به جاده‌ی 6 بر می‌گردیم. اکنون سرنشینان دم گرفته‌اند و ‏قهوه می‌خواهند. نیست! هیچ کافه‌ای سر راه نیست! البته می‌توانیم در گوشه‌ای بایستیم و با اجاق گاز کاراوان چای و قهوه درست کنیم.‏ اما به‌گمانم دست خدایان مائوری در کار ‏است که ناگهان یک کافه سر راهمان سبز می‌شود: کافه و بار برلینس ‏Berlins Cafe and Bar‏ ‏‏(فیسبوک). جای خوب و شیک و تروتمیزی‌ست. یک بخاری هیزمی در گوشه‌ای که با سنگ‌های ‏بزرگ تزئین شده گذاشته‌اند. این منظره با گرما و آفتاب بیرون نمی‌خواند. سراسر یک دیوار را ‏عکس‌ها و پوسترها و نوشته‌هایی در بیان تاریخچه‌ی این منطقه و این کافه پوشانده‌است.‏

اکنون ما به "غرب وحشی" نیو زیلند رسیده‌ایم. در سده‌ی نوزدهم و اوائل سده‌ی بیستم تمامی ‏ساحل غربی و بخش‌هایی از ساحل شرقی جزیره‌ی جنوبی نیو زیلند "الدورادو"ی این سر دنیا بود. ‏جویندگان طلا از سراسر جهان به این‌جا هجوم آورده‌بودند، غوغایی به‌پا کرده‌بودند و وجب به وجب ‏کوه‌ها و جنگل‌ها و رودها و نهرهای منطقه را در پی طلا می‌کاویدند. هر رود و نهر و تپه‌ای این‌جا به ‏نام یکی از آن مردان و زنان بی‌باک و ماجراجو نام‌گذاری شده‌است. آقای برلینس هم یک جوینده‌ی ‏طلای سوئدی بود که این‌جاها را کاوید. گذشته از این کافه، یک دیواره‌ی سنگی در کوهستان ‏Berlins bluff، و نیز یک نهر بزرگ که از نزدیکی کافه می‌گذرد ‏Berlins creek‏ نام او را بر خود دارند.‏

این کافه اتاق‌هایی برای اقامت نیز دارد و تورهایی نیز برای گردش و پیاده‌روی در منطقه و بازدید از ‏معدن‌های قدیمی زغال‌سنگ و طلا ترتیب می‌دهند، یا برای جستن طلا: یادتان می‌دهند که ‏ماسه‌های کف نهرها را الک کنید، و چه دیدی، شاید زد و یک تکه طلای بزرگ یافتید!‏

این‌جا چیزی به‌نام "چای" ‏chai‏ دارند که یکی از دوستان سفارش می‌دهد، اما آخرش هم سر ‏در نمی‌آوریم که این دیگر چه جور چایی‌ست. روی دیوار پشت سرمان یک حشره‌ی بسیار بزرگ ‏شبیه ملخ بی‌بال را به دیوار چسبانده‌اند و کنارش چیزهایی نوشته‌اند. در نگاه نخست پلاستیکی ‏به‌نظر می‌آید. اما این یکی از بزرگ‌ترین و سنگین‌ترین حشرات جهان است که تنها در نیو زیلند یافت ‏می‌شود. وتا ‏Weta‏ نام دارد و مائوری‌های ساحل غربی بزرگ‌ترین گونه‌ی آن را تایپو ‏Taipo‏ می‌نامند ‏که یعنی "ابلیسی که شب‌ها می‌آید". اما این حشره‌ای بی‌آزار و گیاه‌خوار است. اروپاییان که به نیو ‏زیلند آمدند، با کشتی‌هایشان موش به این‌جا آوردند، و موش‌ها در جزیره‌ی شمالی این حشره را ‏ریشه‌کن کردند. اکنون این حشره از گونه‌های حفاظت‌شده‌ی نیو زیلند است.‏

اندکی بعد به ساحل دریا و به "پارک ملی پاپاروآ" ‏Paparoa National Park‏ می‌رسیم. این‌جا کوه است و ‏جنگل گرمسیری در کنار دریای تاسمان: آبی، فیروزه‌ای، و خروشان. هر جایی که بتوان، می‌ایستیم، ‏پیاده می‌شویم، چشم‌اندازهای زیبا را تماشا می‌کنیم، می‌رویم، باز می‌ایستیم، پیاده می‌شویم، ‏و...‏

صخره‌های پن‌کیکی

سرانجام به جایی می‌رسیم که "کوره‌راه ترومن" ‏Truman track‏ نام دارد. این‌جا با پانزده دقیقه ‏پیاده‌روی در آغوش جنگل گرمسیری به ساحلی پر از غارها و فرورفتگی‌ها می‌رسیم. تماشا دارد. باز ‏سوار می‌شویم و می‌رویم، و می‌رسیم به یک آبادی به‌نام پوناکایی‌کی ‏Punakaiki‏. این نام مائوری ‏را به "پن‌کیک" Pancake Rocks ترجمه کرده‌اند. ای‌کاش زبان مائوری می‌دانستم تا ببینم آیا این نام ربطی به پن‌کیک ‏دارد یا نه. هر چه هست، در ساحل این‌جا دست هنرمند طبیعت یکی دیگر از شاهکارهای خود را ‏آفریده‌است. پیاده می‌شویم و به آغوش مادرمان، طبیعت، می‌رویم. و من باید جمله‌ای را که بیش از ‏شش سال پیش در سفرنامه‌ی ایرلند نوشتم تکرار کنم: «از دیدن این‌دست شاهکارهای طبیعت مو ‏بر تنم راست می‌شود و در خاموشی و با چشمانی تر در جهانی فلسفی غرق می‌شوم». و دیگر ‏چه بگویم؟ چگونگی پیدایش این لایه‌ها بی‌گمان توضیح تاریخی – زمین‌شناسی دارد. اما چه جای ‏این حرف‌هاست؟! می‌روم، می‌ایستم، تماشا می‌کنم، گوش می‌سپارم به صدای شرشر آب، به صدای موج‌ها، به صدای طبلی که موج‌ها بر پایه‌های این ‏صخره‌ها و بر شکاف‌های میان آن‌ها می‌نوازند. باز می‌روم، باز می‌ایستم، ‏تماشا، تماشا...‏

50 کیلومتر آن‌سوتر به گری‌مائوث می‌رسیم. دیگر ترسی نداریم از این که کمپینگ‌ها جا ‏نداشته‌باشند. بی آن‌که از پیش جا ذخیره کرده‌باشیم، به کمپ ‏Greymouth Seaside Holiday Park‏ ‏می‌رویم. برای کاراوان جا فراوان دارند. این‌جا کنار دریاست، اما دیگر غروب شده و من یکی که به ‏فکر دریا و آب نیستم. گرسنه‌ایم و می‌خواهیم نزدیک‌ترین رستوران را پیدا کنیم. دفتردار کمپ و نیز ‏یک رهگذر بیرون کمپ هر دو نشانی رستوران یک هتل را می‌دهند که همان چند صد متری‌ست. ‏این‌جا حاشیه‌ی شهر است. در خیابانی که جز همان یک رهگذر پرنده در آن پر نمی‌زند می‌رویم، از ‏کنار یک گورستان بزرگ می‌گذریم. این‌جا سنگ گورها همه بسیار بزرگ و با شکوه‌اند با تزیینات ‏فراوان. پیداست که گورستان اشراف منطقه است. در آن‌سوی سه‌راهی از روی خط آهن ‏می‌گذریم و به "بار و کبابی استرالزی" ‏The Austalasian Bar and Grill‏ می‌رسیم. البته افت ‏دارد که آدم به نیو زیلند آمده‌باشد و خوراک استرالیایی بخورد. اما آن "-زی" در پایان استرالزی از نام سرزمین‌های اقیانوس آرام و اقیانوس هند مانند ‏میکرونزی، پولی‌نزی، ملانزی، اندونزی، و... گرفته‌شده و شامل نیو زیلند هم می‌شود.‏

من "سالاد گرم گوشت بره" ‏Warm Lamb salad‏ سفارش می‌دهم. چه ترکیب جالبی، و چه ‏خوشمزه! دیگر دوستان نیز همه از خوراکشان بسیار راضی‌اند.‏

یخچال فرانتس جوزف

بامداد به‌سوی دیدنی بعدی، یخچال فرانتس جوزف ‏Franz Josef Glacier‏ می‌شتابیم. فرانتس جوزف ‏‏(یا یوسف) اول، پادشاه اطریش بود و یک کاشف آلمانی در سال 1865 نام او را بر این یخچال ‏طبیعی نهاد. اما من نام و افسانه‌ی مائوری را بر این نام اروپایی ترجیح می‌دهم. نام مائوری این ‏یخچال "کا روی‌ماتا او هینه‌هوکاته‌ره" ‏Ka Roimata o Hinehukatere‏ است که یعنی "اشک‌های ‏هینه‌هوکاته‌ره". داستان مائوری می‌گوید که زنی به‌نام هینه‌هوکاته‌ره کوه‌پیمایی را بسیار دوست ‏می‌داشت اما دلش می‌خواست که مرد مورد علاقه‌اش "وه‌وه" ‏Wewe‏ نیز در این کوه‌پیمایی‌ها ‏همواره همراه او باشد. وه‌وه در کوه‌پیمایی کم‌تجربه بود، اما پابه‌پای دلدارش می‌رفت، تا آن‌که ‏بهمنی فرو ریخت و او را در خود بلعید. هینه‌هوکاته‌ره در سوگ وه‌وه و پشیمان از اصرارش آن‌قدر بر ‏بهمن اشک ریخت که اشک‌های یخ‌زده‌اش این‌چنین به طول 12 کیلومتر در دل کوه جاری شد و ‏یکی از بزرگ‌ترین یخچال‌های طبیعی نیو زیلند را آفرید.‏

این یخچال اکنون، گویا با گرم‌تر شدن جو زمین، کوچک‌تر شده و تا ارتفاع بالاتری عقب نشسته‌است. از ‏دفتر راهنمایی گردشگران دهکده‌ی فرانتس جوزف کمی اطلاعات می‌گیریم، از جمله این‌که آیا با ‏همین لباس و کفشی که ما بر تن داریم، می‌توان تا آن بالا رفت، یا نه: آری، می‌توان رفت! اما کلاه ‏و عینک آفتابی یادتان نرود! این‌جا البته سرویس هلی‌کوپتر هم هست با برنامه‌های گوناگون: برای ‏رفتن به بالای همین یخچال، یا ترکیبی از این یخچال و یخچال فاکس ‏Fox، یا با افزودن صخره‌های ‏پن‌کیکی و دیگر دیدنی‌های ساحلی. من اهلش نیستم و هنوز ترجیح می‌دهم که با پای خودم بروم.‏

کاراوان را در پارکینگ پای کوه می‌گذاریم. دور ترین و بلند ترین نقطه را به دلیل ریزش کوه بسته‌اند و ‏تنها یک مسیر برای بالا رفتن و تماشای یخچال باز است. این مسیری دو ساعتی‌ست. یک ساعت ‏بالا رفتن و یک ساعت پایین آمدن. زیر آفتاب سوزان نخست از تکه‌ای جنگل گرمسیری می‌گذریم، و ‏سپس به کف دره‌ای می‌رسیم که تا پای برف‌های یخچال پیش می‌رود. رودی به‌رنگ شیری مایل به ‏سبز در یک سوی دره جاریست. در سوی دیگر آبشارهایی می‌ریزند و نهری زلال در پای آن‌ها در ‏سرازیری می‌رود.‏

هنوز یک ساعت نشده، به جایی می‌رسیم که پارک‌بانان طناب کشیده‌اند و فراتر نمی‌توان رفت. حق ‏دارند، در آن‌سوی طناب پیوسته صدای ریزش صخره‌ها و سنگ‌ها شنیده می‌شود. آفتاب داغ دارد ‏برف و یخ را آب می‌کند و در پی آن سنگ‌ها می‌ریزند. کمی در شگفتی‌های طبیعت غرق می‌شوم، ‏و باز می‌گردیم. یکی از دوستان تندتر می‌رود تا به یکی از هوس‌هایش عمل کند و زیر ‏آب آبشار دوش بگیرد، و به آن عمل می‌کند. شاد است و لباس‌های خیسش را که عوض کرده زیر ‏آفتاب دور سرش می‌چرخاند تا خشکشان کند.‏

مطابق برنامه‌ای که اندرو برایمان چیده، امشب باید در کمپینگی همین‌جا نزدیک یخچال فرانتس ‏جوزف بخوابیم، اما راه فردایمان 400 کیلومتر است و تصمیم می‌گیریم که تا شب نشده کمی از راه ‏فردا را برویم و کوتاه‌ترش کنیم. نخست به‌سوی دریاچه‌ی ماته‌سون ‏Lake Matheson‏ می‌رویم. ‏ماشین را باید در کنار یک یادگاری‌فروشی پارک کرد، و سپس می‌توان مقداری پیاده‌روی کرد: یک ‏ساعت و نیم، اگر می‌خواهید دریاچه را دور بزنید، یا در مجموع 40 دقیقه رفت و برگشت تا سکویی ‏چوبی بر ساحل دریاچه با چشم‌انداز دریاچه و جنگل و کوه‌های دوردست.‏

پنج و نیم بعد از ظهر است. پس ما تا همان سکو می‌رویم. چه آرامشی! چند گردشگر چینی آن‌جا ‏نشسته و ایستاده به خلسه رفته‌اند. سطح آب چین و شکن‌های کوچکی دارد. اگر صبح زود آمده‌بودیم یا ساعتی دیرتر، به نوشته‌ی کتابچه‌ی راهنما، این سطح چون آیینه‌ای صاف می‌بود و تصویر کوه‌های ‏دوردست روبه‌رو را در آن می‌دیدیم.‏

بنا بر یک ضرب‌المثل ترکی (و آذربایجانی) «یولچو یولدا گرک»، یعنی مسافر باید همواره در راه باشد. ‏پس ما نیز راهمان را پی می‌گیریم و خود را به کمپینگ ‏Fox Glacier Holiday Park‏ می‌رسانیم. ‏این‌جا شاید مدرن‌ترین و پاکیزه‌ترین کمپینگی‌ست که در تمام طول سفرمان در آن به‌سر برده‌ایم. اما ‏یک اشکال دارد: شامگاه که نشسته‌ایم بر گرد نیمکت چوبی کنار ماشین خانه‌به‌دوش و داریم آبجو ‏می‌نوشیم، مگس‌هایی ریز که ظاهری بی‌آزار دارند و بعدها می‌خوانم که "پشه‌ی ماسه‌ها" نام ‏دارند، از چمن‌ها بالا می‌آیند، بر پاهای لختمان می‌نشینند و گازهای دردناکی می‌گیرند که اثرش تا ‏روزها می‌ماند و می‌خارد و پاهایمان خونین و مالین می‌شود. این‌ها از پدیده‌های تابستانی تمام طول ‏ساحل غربی نیو زیلند هستند، و این رنجی‌ست شبیه حمله‌ی پشه‌های "آدمکش" قطبی در شمال ‏سوئد.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

19 March 2015

در آن سر دنیا - 4‏

[با شادباش‌های نوروزی و آرزوی سالی خوش برای همه‌ی شما خوانندگان گرامی این وبلاگ]

اندرو در آغاز برنامه‌ای بیست روزه برای گردش در نیو زیلند برای ما چیده‌بود که در آن اقامت در ‏شهرهای کوچک تائوپو ‏Taupo‏ و ناپیر ‏Napier‏ در جزیره‌ی شمالی هم گنجانده شده‌بود. اما مطابق ‏برنامه‌ی نهایی تنها 15 روز در نیو زیلند می‌مانیم و در نتیجه امروز باید همه‌ی راه را از روتوروآ تا ‏ولینگتون ‏Wellington‏ پایتخت نیو زیلند بکوبیم تا صبح فردا با کشتی به جزیره‌ی جنوبی برویم. این تکه ‏از راهمان نزدیک 400 کیلومتر است.‏

در 80 کیلومتری جنوب روتوروآ از تائوپو می‌گذریم و در جاده‌ی زیبای شرق دریاچه‌ی تائوپو می‌رانیم. ‏ساعت 3 بعدا از ظهر به تورانگی ‏Turangi‏ در جنوب دریاچه می‌رسیم. باک ماشین دارد خالی ‏می‌شود و باید پرش کنیم. بهای هر لیتر گازوئیل این‌جا کمی بیش از یک دلار نیو زیلند است، که ‏می‌شود کمی بیش از 7 کرون سوئد. این نزدیک نصف بهای هر لیتر گازوئیل در سوئد است.‏

خودمان هم خورد و خوراک لازم داریم. به یک سوپر مارکت بزرگ در آن‌سوی پمپ بنزین می‌رویم و ‏خرید می‌کنیم. یکی از همراهان یک بسته سیگار مارلبوروی لایت می‌خواهد. معلوم می‌شود که ‏خانمی که پشت صندوق نشسته، اجازه ندارد سیگار بفروشد. دگمه‌ای را فشار می‌دهد و یکی از ‏سرپرستان فروشگاه می‌آید، با کلیدش کمدی استوانه‌ای شکل را باز می‌کند و بسته‌ای سیگار از آن ‏بر می‌دارد و می‌دهد. قیمت: 22 دلار و خرده‌ای! این می‌شود 155 کرون سوئد، یعنی سه برابر ‏قیمت بسته سیگار مشابه در سوئد! عجب! آیا سیگاری‌ها را این‌جا نقره‌داغ می‌کنند تا شاید دست ‏از این عادت زشت بردارند؟ مشروبات الکلی هم وضع کم‌وبیش مشابهی دارد. سوئد معروف است ‏به قیمت بالای مشروبات. شراب سفید مورد علاقه‌ی من از قضا محصول نیو زیلند است، از ‏شراب‌سازی ‏Stoneleigh‏ و انگور ‏Sauvignon Blanc‏. بهای ثابت یک بطری از این شراب در ‏فروشگاه‌های انحصاری سوئد امروز 106 کرون است. همین شراب را در کشور محل تولیدش، اگر ‏نوسان‌های تبدیل ارز را هم در نظر بگیریم، در فروشگاه‌های گوناگون به قیمتی از همین حدود تا 150 ‏کرون می‌فروشند. اما، خب، این به آن در: گازوئیل ارزان می‌خریم، و شراب گران! میوه و سبزیجات ‏هم این‌جا گرانتر از سوئد است، به استثنای زردآلو و گیلاس. با گیلاس دلی از عزا در می‌آوریم.‏

کیلومترها در ضلع شرقی پارک ملی تونگاریرو ‏Tongariro National Park‏ می‌رانیم. مساحت این پارک ‏‏600 کیلومتر مربع است و سه قله‌ی آتشفشان فعال و برف‌پوش در میان آن قرار دارد. این‌جا یکی از ‏بهشت‌های سرگرمی‌های زمستانی و کوهنوردی نیو زیلند است و در فهرست میراث جهانی ‏یونسکو نیز به‌ثبت رسیده‌است. صحنه‌هایی از سرزمین‌های "موردور" ‏Mordor‏ و "گورگوروت" ‏Gorgoroth‏ از "ارباب حلقه‌ها" در این پارک ‏فیلم‌برداری شده‌اند. ‏اما وقت ما تنگ است. باید بکوبیم و برویم.‏

به این در و آن در می‌زنیم، شماره تلفن کمپینگی را در ولینگتون پیدا می‌کنیم، زنگ می‌زنیم و جایی ‏برای ماشین‌مان رزرو می‌کنیم: کمپینگ ‏Capital Gateway Motor Inn‏. اما هر چه می‌گردیم برای ‏رزرو جا در کشتی فردا شماره‌ی تلفنی نمی‌یابیم. این کار می‌ماند برای بعد از رسیدنمان به کمپینگ.‏

در تاریکی ساعت 9 شب به کمپینگ می‌رسیم. این‌جا هوا سرد است. دفتردار کمپینگ می‌گوید که ‏چند شرکت کشتی‌رانی هست که ساعت حرکت و قیمت‌های متفاوتی دارند و بهتر است که از ‏طریق اینترنت مطالعه کنیم، تصمیم بگیریم و جا روزرو کنیم. اما اکنون گرسنه‌ایم. ناهار درست و ‏حسابی هم نخوردیم. یکی از همراهان دست‌به‌کار می‌شود و در آشپزخانه‌ی کمپینگ برایمان پاستا ‏‏(ماکارونی) می‌پزد. پاستا تخصص اوست، و من پانزده سالی هست که بی هیچ دلیلی ماکارونی ‏نخورده‌ام. به‌کلی فراموش کرده‌بودم که چنین غذایی هم هست! دست‌پخت او به‌راستی خوشمزه ‏است.‏

با آن‌که در شهر پر نوری هستیم، ستارگان ریز و درشت فراوانی بر آسمان نیمکره‌ی جنوبی ‏می‌درخشند. در اتاق پذیرایی کمپینگ می نشینیم و گوشی‌های هوشمندمان را به شبکه‌ی ‏بی‌سیم کمپینگ وصل می‌کنیم. کسی دارد ای‌میل‌هایش را می‌خواند، کسی می‌کوشد با وایبر به ‏عزیزانش زنگ بزند، و کسی می‌کوشد شرکت‌های کشتی‌رانی را برای سفر فردایمان پیدا کند. اما ‏ارتباطمان پیوسته قطع می‌شود و نمی‌توانیم جایی در کشتی فردا ذخیره کنیم.‏

صبح دوشنبه دفتردار توضیح می‌دهد که شبکه‌ی رایگانشان برای ما، تنها شامل یک اتصال است. ‏یعنی ما باید به نوبت خود را به اینترنت وصل می‌کردیم و نه همه هم‌زمان! اکنون دیگر برای رزرو جا ‏در کشتی دیر شده‌است. اما می‌توانیم بلیت را "آن‌لاین" بخریم و خود را به بندرگاه برسانیم. بهای ‏بلیت برای یک کاراوان به طول هفت و نیم متر با پنج سرنشین برای یک سفر دریایی سه ساعت و ‏پانزده دقیقه‌ای 615 دلار است، یعنی 4000 کرون سوئد. گران است؟ چه عرض کنم.‏

ولینگتون، پایتخت نیو زیلند، ندیده می‌ماند. صبحانه نخورده به‌راه می‌افتیم و دقایقی پیش از حرکت ‏کشتی به بندرگاه می‌رسیم. صف ماشین‌ها طولانی نیست. اما چه خوب که راهنمای جی‌پی‌اس را ‏داشتیم وگرنه باید مدت‌ها می‌گشتیم و می‌چرخیدیم تا بندرگاه و ورودی آن و محل صف‌ها را پیدا ‏کنیم و کشتی پیش پایمان می‌رفت.‏

در رستوران کشتی بزرگ آراهورا ‏Arahura‏ متعلق به شرکت اینتر آیلندر ‏Interislander‏ صبحانه ‏می‌خوریم. سپس من با یکی از همراهان در گوشه‌ای می‌نشینم و می‌کوشم کمی کتاب بخوانم. ‏دیگران برای تماشای مناظر به روی عرشه‌ی پر آفتاب می‌روند. نخیر، نمی‌توان روی خواندن کتاب ‏متمرکز شد! کوشش برای خوابیدن هم سودی ندارد. پس من نیز روی عرشه می‌روم. باد سردی ‏که در سایه‌سارها می‌وزد آزارنده است، اما زیر آفتاب می‌توان ایستاد و آب پاکیزه را که جا به جا ‏رنگ‌های زیبا و شگفت‌انگیزی دارد، از فیروزه‌ای روشن، تا نیلی تیره، و تپه‌ها و جزیره‌های جنگل‌پوش ‏را تماشا کرد و لذت برد. در میانه‌های راه کاپیتان کشتی از بلندگو اعلام می‌کند که گله‌ای دلفین در ‏سمت چپ کشتی ما را دنبال می‌کنند، و گروه بزرگی از مسافران کشتی به آن سوی عرشه ‏هجوم می‌برند. من نیز می‌روم و باله‌های پشت دلفین‌ها را می‌بینم. بسیاری دارند چلق و چلق ‏عکس می‌گیرند، اما من می‌دانم که با این گوشی هوشمند نمی‌توان عکس به درد بخوری از این ‏صحنه گرفت.‏

ساعت 1 بعد از ظهر از عرض تنگه‌ی کوک ‏Cook Strait‏ گذشته‌ایم و به بندر پیکتون ‏Picton‏ در ‏جزیره‌ی جنوبی نیو زیلند می‌رسیم. این‌جا پیش از هر چیز باید به تماشای چشم‌اندازهای جاده ‏‏"ملکه شارلوت" ‏Queen Charlotte Drive‏ رفت. این جاده‌ای باریک و کوهستانی‌ست که در کنار ‏ساحل و در میان جنگل بالا و بالاتر می‌رود. هر چند کیلومتر تابلویی زده‌اند و محل ایستادن برای ‏تماشای چشم‌انداز بعدی را مشخص کرده‌اند. و چه چشم‌نواز است منظره‌ی دریا و جنگل و کوه، زیر ‏آسمان بی‌ابر و آفتاب درخشان.‏

مارلبورو

نزدیک چهل کیلومتر در این راه می‌رویم تا به جاده‌ی اصلی شماره 6 برسیم. مقصدمان شهر نلسون ‏Nelson‏ است اما در جهت مقابل می‌پیچیم تا به‌سوی تاکستان‌ها و شراب سازی‌های منطقه‌ی ‏معروف مارلبورو ‏Marlborough‏ برویم.‏

با دیدن نخستین تابلوی شراب‌سازی‌ها بر سر یک سه‌راهی، به جاده‌ی فرعی وارد می‌شویم. این‌جا ‏جاده‌ی راپائورا ‏Rapaura road‏ (شماره 62) نام دارد و در هر دو سوی آن تاکستان است و تاکستان. ‏برخی از معروف‌ترین شراب سازی‌های نیو زیلند همین‌جا هستند. چشمم به‌دنبال تابلوی ‏‏"استون‌لی" ‏Stoneleigh‏ می‌گردد اما نشانی از آن نمی‌یابم. سرانجام به محوطه‌ی پارکینگ ‏‏"دهکده‌ی واینز" ‏The Vines Village‏ می‌پیچیم. بر گرد میدان کوچک و خلوتی، خفته زیر آفتاب داغ، ‏چندین شراب‌فروشی، یادگاری‌فروشی، کافه، بستنی‌فروشی و جای بازی کودکان هست. غرفه‌ی ‏شراب ارادوس ‏Eradus‏ را می‌گزینیم و وارد می‌شویم. خانمی پشت پیشخوان دارد از دو مشتری ‏جوان پذیرایی می‌کند و شراب‌های گوناگون می‌ریزد تا بچشند. او ما را نیز می‌پذیرد، پنج گیلاس روی ‏پیشخوان می‌گذارد، شراب می‌ریزد، توضیح می‌دهد، منتظر می‌شود تا بچشیم، گیلاس را عوض ‏می‌کند، شراب دیگری می‌ریزد، توضیح می‌دهد، و...: این سووینیون بلان است، این شاردونه است، ‏این پینو گریس است، این پینو نوآر است، این شراب دسر است...‏

نوبت رانندگی من است. پس شراب را در دهان می‌چرخانم و می‌چرخانم، مزمزه می‌کنم، و سپس ‏در بشکه و قیف بزرگی که برای همین کار گذاشته‌اند تف می‌کنم. چه حیف! عجب شراب‌های ‏عالی‌ای! صنعت شراب‌سازی نیو زیلند نزدیک سی سال بیشتر سابقه ندارد، اما در همین مدت ‏کوتاه شراب به مقام یکی از بزرگ‌ترین صادرات نیو زیلند رسیده‌است. منطقه‌ی مارلبورو مرکز ‏شراب‌سازی این کشور است که گویا آفتاب داغ و شب‌های سرد آن مناسب انگور است. ‏معروف‌ترین و پرفروش‌ترین شراب این منطقه شراب سفید از انگور سووینیون بلان است اما از دیگر ‏انواع انگور نیز شراب‌های بی‌همتایی می‌سازند.‏

بهای شراب‌های ارادوس همه بالای بیست دلار (150 کرون) است، اما نمی‌توان از این‌ها دل کند! ‏یک بطری پینو گریس (سفید)، یک بطری پینو نوآر (سرخ)، و یک بطری روزه‌ی (صورتی) شیرین برای ‏دسر می‌خریم. از خانم میزبان سراغ تاکستان استون‌لی را می‌گیرم، می‌گوید که آنان غرفه‌ی ‏چشیدن و فروش شراب ندارند. پس، رفتن ندارد!‏

دور می‌زنیم و بر می‌گردیم، اما پیش از ترک جاده‌ی تاکستان‌ها، به غرفه‌ی شراب‌سازی نائوتیلوس ‏Nautilus‏ نیز سر می‌زنیم. این‌جا آراسته‌تر از غرفه‌ی ارادوس است و شراب‌هایش نیز گران‌تر است. ‏در عوض تکه‌های کوچک شکلات و نان و بیسکویت هم روی پیشخوان گذاشته‌اند تا مشتری‌ها ‏شراب را همراه با آن‌ها بچشند. می‌چشیم و کیف می‌کنیم. برخی از همراهان احساس مستی ‏می‌کنند. یکی از همراهان به مرد میان‌سال مهربان و خوش‌مشربی که از ما پذیرایی می‌کند مرا ‏نشان می‌دهد و به‌شوخی می‌گوید:‏

‏- می‌بینید که ایشان شراب را می‌چشد و تف می‌کند، اما من باید اعتراف کنم که قورتش می‌دهم ‏تا اثر کند!‏

مرد هم‌چنان با خوشرویی می‌گوید که هیچ اشکالی ندارد و او می‌تواند ادامه دهد و شراب را قورت ‏دهد، و سپس معنای نشان شراب‌سازی‌شان را برایمان توضیح می‌دهد که پوسته‌ی حلزونی جانور ‏دریایی به نام نائوتیلوس است‏. این نام مرا به‌یاد ژول ورن و کتابش "بیست‌هزار فرسنگ زیر دریا" می‌اندازد و قهرمان آن "کاپیتان ‏نمو" و زیر‌دریایی او که همین نام "نائوتیلوس" را دارد. آقای شراب‌فروش می‌گوید:‏

‏- ساختمان این پوسته‌ی حلزونی یکی از شاهکارهای هماهنگی و توازن در طبیعت است که در ‏بسیاری از پدیده‌های دیگر نیز یافت می شود، مانند رشد دانه‌ها در خوشه‌ی غلات، شکل قرار ‏گرفتن تخم‌ها روی گل آفتابگردان، شکل ردیف برآمدگی‌های آناناس، منحنی فرود عقاب، شجره‌ی ‏زنبور عسل، و... این همان پدیده‌ای‌ست که در ریاضیات "مارپیچ فیبوناچی" نامیده‌می‌شود و به ‏‏"نسبت طلایی" نیز ربط دارد. ما می‌کوشیم که این زیبایی و هماهنگی و توازن را در شراب‌هایمان ‏ایجاد کنیم و حفظ کنیم...‏

به‌گمانم این آقای خوش‌مشرب با ریاضیات آشناست که این صحبت‌ها را می‌کند، و البته شنونده نیز ‏باید چیزکی از ریاضیات بداند تا حرف او را بفهمد. هر چه هست، به راستی که شراب شان "توازن" ‏دارد. این‌جا نیز یک بطری پینو نوآر عالی می‌خریم و دو سه بسته شکلات مخصوص خودشان را.‏

اکنون دیگر باید خود را به نلسون برسانیم و کمپینگی پیدا کنیم. نلسون شهری ساحلی‌ست و زیر ‏این آفتاب داغ خیال آب‌تنی در آب دریای نلسون را داریم. اما تا آن‌جا 90 کیلومتر راه است که ‏بخش‌های پایانی آن نیز کوهستانی و باریک و پر پیچ و خم است. جایی در کمپینگ ذخیره نکرده‌ایم ‏اما کمپینگ "تاهونا بیچ" ‏Tahuna Beach Holiday Park‏ بسیار بزرگ است و جای خالی فراوان دارد. ‏تا برسیم و جابه‌جا شویم ساعت هفت شامگاه است، خورشید تا نزدیک افق رسیده، و هوا خنک ‏شده. موج‌های دریا را که از دور می‌بینم سردم می‌شود. کس دیگری نیز در آب نیست. پس به ‏تماشای غروب خورشید در افق آن‌سوی آب‌ها دل خوش می‌کنم.‏

پارک ملی آبل تاسمان

برنامه‌ی روز سه‌شنبه 27 ژانویه این است که دیدنی‌های پارک ملی آبل تاسمان را ببینیم. آبل ‏تاسمان ‏Abel Tasman (1603 – 1659)‎‏ دریانورد و کاشف هلندی کارمند کمپانی هند شرقی در سال ‏‏1602 جزیره‌ی تاسمانی را در جنوب ملبورن (استرالیا) و نیز نیو زیلند را کشف کرد. بخشی از ‏اقیانوس آرام را که میان استرالیا و نیو زیلند و جزیره‌ی تاسمانی قرار دارد، "دریای تاسمان" می‌نامند. ‏به افتخار این دریانورد بزرگ نام او را بر منطقه‌ی حفاظت‌شده‌ی شمال غربی جزیره‌ی جنوبی نیو ‏زیلند نیز نهاده‌اند.‏

از نلسون در جاده‌ی شماره 6 تا ریچموند می‌رویم. نام این شهر چه‌قدر آشناست! خب، واضح است: ‏شهر بزرگی به همین نام در امریکا هم هست. این‌جا به جاده‌ی شماره 60 می‌پیچیم که وارد پارک ‏آبل تاسمان می‌شود و تا تاکاکا ‏Takaka‏ و سپس تا کالینگ‌وود ‏Collingwood‏ می‌رود که گویا بهشت ‏قایقرانان است. جاده‌ی 60 باریک است و در دل جنگل‌های سرسبز بر کنار رود یا در دامنه‌ی کوه ‏پیچ‌وتاب می‌خورد و بالا و پایین می‌رود. هر چند کیلومتر حاشیه‌ی پهن‌تری در کنار جاده ایجاد کرده‌اند ‏تا ماشین‌های کندرو، مثل ماشین ما، کنار بکشند تا ماشین‌های پشت‌سری سبقت بگیرند. همه این ‏را رعایت می‌کنند، از جمله ما، و همه با زدن راهنمای چپ و راست یا دست تکان دادن از هم تشکر ‏می‌کنند.‏

منظره‌ی کوه و جنگل و دره و رود، زیر آفتاب درخشان بسیار زیبا و دیدنی‌ست. این‌جا نیز تابلوهایی ‏می‌بینیم که بهترین جای جاده را برای تماشای چشم‌انداز نشان می‌دهند. یک‌جا تابلو ‏زده‌اند Hawkes Lookout‏ آیا منظور "چشم‌انداز شاهین" است که به‌جای ‏Hawk’s‏ شده ‏Hawkes، یا ‏این یک اسم خاص است؟ در هر صورت من آن را "چشم‌انداز شاهین" ترجمه می‌کنم. بی‌گمان ‏دیدن دارد. در کنار جاده پارکینگی هست، و تابلویی که روی آن نوشته‌اند که با ده دقیقه پیاده‌روی به ‏محل چشم‌انداز می‌رسیم. توالت صحرایی (خشک) هم این‌جا هست. در طول سفرمان در نیو زیلند ‏کشف می‌کنیم که توالت‌های صحرایی این کشور (که به سوئدی به آن ‏utedass‏ می‌گویند) بسیار ‏تمیزتر و شیک‌تر و معقول‌تر از مشابه سوئدی‌شان است. در همه‌ی این‌ها الکل برای پاک کردن ‏حلقه‌ی توالت و دست‌ها هم گذاشته‌اند.‏

‏"چشم‌انداز شاهین" بر فراز دره‌ای ژرف قرار دارد، با افقی بی‌پایان بر فراز کوه و جنگل و دشت و دریا. ‏تماشا می‌کنیم، عکس می‌گیریم و راهمان را پی می‌گیریم. اما تنها یک کیلومتر آن‌طرف‌تر، چند ده ‏متر درون یک جاده‌ی فرعی خاکی به‌نام ‏Canaan Road، یک کافه و رستوران بسیار دنج و زیبا و ‏دیدنی پیدا می‌کنیم و پیاده می‌شویم تا قهوه‌ای، چیزی بخوریم. نام آن ‏The Woolshed‏ است. ‏خانه‌ای چوبی‌ست که غرفه‌ی کارهای دستی محلی و غیر محلی هم دارد. دوستان کشف ‏می‌کنند که کریستال محصول سوئد هم در قفسه‌های آن‌جا، این گوشه‌ی دورافتاده‌ی آن سر دنیا، ‏بالای کوه، هست. خانم گرداننده‌ی کافه در پاسخ شگفتی ما دختر جوانش را که در آشپزخانه ‏مشغول کار است نشان می‌دهد و می‌گوید که او نزدیک یکصد دوست فیسبوکی از سوئد دارد و از ‏آن طریق این اجناس را تهیه کرده است. فیسبوک جهان را چه کوچک می‌کند!‏

این‌جا آغل و لانه با مرغ و خروس و گوسفند و حتی یک شتر لاما دارند. لابد لاما را هم دوستان ‏فیسبوکی از امریکای جنوبی فرستاده‌اند!؟ روی ایوان کافه، در برابر چشم‌انداز دره و کوه و جنگل ‏می‌نشینیم، می‌خوریم، می‌نوشیم، عکس می‌گیریم، و می‌رویم. و نمی‌دانیم که این همان جاده‌ی ‏خاکی‌ست که دنبالش می‌گشتیم تا ما را به یک غار مرمرین به‌نام ‏Harwoods Hole‏ برساند! تازه ‏اکنون این را می‌دانم، و می‌خوانم که صحنه‌هایی از فیلم "ارباب حلقه‌ها" و نیز "هابیت" در جاهایی ‏پیرامون همین جاده‌ی "کانان" و غار مرمرین هاروودز فیلم‌برداری شده‌است! پیداست که اطلاعات ‏ناقصی درباره‌ی این منطقه داشتیم. حتی در جاده‌ی 60 از کنار خروجی غارهای انگاروآ ‏Ngarua ‎Caves‏ نیز گذشته‌ایم بی آن‌که به فکر رفتن و دیدن آن‌ها باشیم. آبل تاسمان با آن‌که کوچک‌ترین ‏پارک ملی نیو زیلند است، ده‌ها کیلومتر مسیر پیاده‌روی نیز در دل کوه‌ها و جنگل‌هایش امتداد دارد. ‏اما ما وسایل و آمادگی و بدتر از همه وقت چنین پیاده‌روی‌هایی را اکنون نداریم.‏

به شهر کوچک تاکاکا می‌رسیم و در آستانه‌ی شهر من به اشتباه به‌جای دفتر راهنمایی گردشگران، ‏به حیاط یک متل می‌پیچم. صاحب متل که پشت پنجره ایستاده شادمان به پیشوازمان بیرون ‏می‌آید، اما من با پی بردن به اشتباهم دارم دور می‌زنم. او به‌سوی پنجره‌ی راننده می‌آید. شیشه ‏را پایین می‌کشم و او می‌گوید:‏

‏- مگر نمی‌بینی که آن‌جا تابلو زده‌ام "دور زدن ممنوع"؟

شگفت‌زده و پرسان نگاه می‌کنم. راست می‌گوید. کنار ورودی حیاط یک تابلوی رسمی "دور زدن ‏ممنوع" هست. اما... یعنی چه؟ می‌گویم:‏

‏- ببخشید، اشتباهی پیچیدم این‌جا...‏
‏- کجا داشتی می‌رفتی؟
‏- دفتر راهنمایی...‏
‏- چرا فکر کردی که این‌جا دفتر راهنمایی‌ست؟
‏- آن تابلو...‏
‏- چرا این‌یکی تابلو را ندیدی که می‌گوید این‌جا متل است؟

چه بگویم؟ خب، اشتباه کردم دیگر! حالا چه کنم؟ "دور زدن ممنوع" یعنی این که هر ماشینی که ‏وارد این حیاط شد، دیگر اجازه ندارد از آن بیرون برود؟! همه‌ی این‌ها نشان می‌دهد که خیلی‌ها ‏همین اشتباه را می‌کنند و این صاحب متل از یک سو مشتری کم دارد و از سوی دیگر خسته شده ‏از دیدن ماشین‌هایی که به اشتباه وارد حیاطش می‌شوند و بعد می‌روند، و این تابلو را اختراع کرده. ‏حین همین صحبت‌ها من جلو عقب کرده‌ام و دارم از او دور می‌شوم. او دستش را به باسنش ‏می‌کوبد و به تلخی می‌گوید:‏

‏- شما کاراوان‌سوارها پیش ماها اتاق نمی‌گیرید، نه؟ بروید، ماتحت‌تان را بسابانید با نشستن توی ‏کاراوانتان!‏

نه! پیداست که خیلی دلخور است از دست روزگار. همه‌جای نیو زیلند، همه، همیشه با ما مهربان و ‏خوش‌برخورد بودند. ولی، خب، همه‌ی انسان‌های یک اقلیم یک جور نیستند. از جمله در همه‌ی ‏پارکینگ‌ها روی تابلوهای بزرگ هشدارهایی می‌دیدیم درباره‌ی دزدی از ماشین‌ها. و ناگفته نماند که ‏تازه یک هفته پس از کاراوان‌سواری کشف کردیم که در اتاق پشت ماشین‌مان با فشار دادن دگمه‌ی روی ‏سوئیچ قفل نمی‌شود و باید آن را جداگانه و با دست قفل کرد، و در همه‌ی این مدت ما همه جا در ‏ماشین را باز می‌گذاشتیم و ساعت‌ها از آن دور می‌شدیم.‏

از دفتر راهنمایی گردشگران شهر تاکاکا نشانی آبشار واینویی ‏Wainui Falls‏ را می‌گیریم که وصفش ‏را شنیده‌ایم، و به آن‌سو می‌رویم. باید ماشین را در پارکینگی بگذاریم و نیم ساعت پیاده در جنگل و ‏کوه برویم تا به پای آبشار برسیم. چه خوب! پس از روزها نشستن در ماشین، پیاده‌روی‌هایی از این ‏دست را لازم داریم تا از جمله به‌قول آن صاحب متل ماتحت‌مان ساب نرود! چند ماشین دیگر هم آن‌جا ‏هست. پیاده که می‌شویم دو دختر جوان آلمانی یا هلندی پیش می‌آیند و از ما می‌پرسند که آیا به ‏آبشار می‌رویم، و آیا می‌دانیم که چگونه‌اند؟

‏- آری، برای دیدن آبشار می‌رویم، اما چیز زیادی از چند و چونش نمی‌دانیم. فقط عکس کوچکی از ‏آن دیده‌ایم. می‌خواهید عکس‌اش را ببینید؟

‏- اگر می‌شود...‏

عکس کوچک سه سانتی‌متر در پنج سانتی‌متر را در کتاب راهنمای ما نگاهی می‌اندازند و ‏تصمیم‌شان را می‌گیرند: نه، به رفتنش نمی‌ارزد! – و به‌سوی ماشین‌شان می‌روند.‏

اما ما می‌رویم. آفتاب داغ است. راه از دامنه‌ی کنار یک رود کوچک بالا می‌رود. منظره‌ی رود و دره ‏تماشایی‌ست. به یک پل سیمی و توری می‌رسیم که به‌نوبت باید از آن گذشت و اگر کسی ترس ‏از بلندی داشته‌باشد، گذشتن از آن برایش آسان نیست. می‌گذریم، و پس از دقایقی پیاده‌روی در ‏آن‌سوی رود سرانجام به انتهای دره و به آبشار می‌رسیم. عظمتی ندارد، اما ترکیب آن با پیرامونش ‏زیباست و خنک‌کننده و آرامش‌بخش. می‌نشینیم، میوه‌ای می‌خوریم، و از راه آمده باز می‌گردیم. ‏پیمودن این جاده‌های زیبا و تماشای دیدنی‌هایش به وقت و زحمتش می‌ارزید.‏

به گمانمان دیدنی‌های دم دست پارک آبل تاسمان را دیده‌ایم، و بنابراین به‌سوی نلسون باز ‏می‌گردیم و پس از خرید در یک سوپرمارکت به همان کمپینگ دیشبی می‌رویم. امشب یکی از ‏دوستان روی منقل گازی کمپینگ کباب مفصلی با مخلفات برایمان می‌پزد و با شرابی که از ‏تاکستان‌های مارلبورو خریدیم، می‌خوریم. چه می‌چسبد! قدری با شبکه‌ی بی‌سیم کمپینگ ‏‏"آن‌لاین" می‌شویم، و می‌خوابیم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

15 March 2015

در آن سر دنیا - 3‏

نیو زیلند از دو جزیره‌ی بزرگ و تعدادی جزیره‌های کوچک تشکیل شده‌است. مساحت آن نزدیک 269 ‏هزار کیلومتر مربع است، یعنی کمی کم‌تر از دو سوم سوئد و کمی بیش‌تر از یک ششم ایران. تا ‏هزار سال پیش هیچ انسان و هیچ پستانداری در این دو خشکی بزرگ وجود نداشت اما گونه‌های ‏فراوانی از پرندگان در آن‌ها می‌زیستند. با کوچ قبایل مائوری ‏Maori‏ از جزایر پولی‌نزی به این دو ‏خشکی نزدیک هزار سال پیش و همراه آوردن چهارپایان، و سپس هجوم اروپاییان نزدیک پانصد سال ‏پیش، بسیاری از گونه‌های پرندگان نابود شدند و زیست‌بوم جزیره‌ها سخت آسیب دید، تا آن‌که در ‏دهه‌های اخیر مقرراتی برای حفاظت از محیط زیست وضع کردند. اکنون نزدیک یک سوم سراسر ‏کشور منطقه‌ی حفاظت‌شده اعلام شده‌است.‏

نیو زیلند در سال 1947 کشوری مستقل اعلام شد اما هنوز الیزابت دوم ملکه انگلستان، ملکه‌ی ‏نیو زیلند هم هست.‏

اوکلند و مناطق شمالی جزیره‌ی شمالی آب‌وهوای مدیترانه‌ای دارند اما جزیره‌ی جنوبی طبیعت ‏رنگارنگی دارد، از کوه‌های بلند و پر برف، تا بیابان‌های خشک، سواحل صخره‌ای، و جنگل‌های ‏نیمه‌گرمسیری. سرمای هوا در سراسر نیو زیلند به‌ندرت زیر صفر می‌رود، و گرما تا 30 درجه ‏می‌رسد.‏

مناطق شمالی جزیره‌ی شمالی جایی‌ست برای خواستاران آفتاب و دریا و موج‌بازی. اما این‌ها در ‏اروپا هم هست. پس ما راه جنوب را در پیش می‌گیریم.‏

روتوروآ

راهنمای جی‌پی‌اس را از سوئد با خود آورده‌ام و نقشه‌ی نیو زیلند را در آن گذاشته‌ام. برای یافتن ‏نشانی‌ها مشکلی نداریم. اما کشف می‌کنیم که سیم دستگاهمان به جافندکی ماشین ‏نمی‌خورد. لابد این هم کار انگلیس‌هاست! خوشبختانه یک "منبع" power bank جالب همراه دارم که خود با برق ‏شارژ می‌شود و سپس می‌تواند باتری چهار گوشی تلفن را شارژ کند. چیز بسیار خوبی‌ست برای ‏سفرهای طولانی در جاهایی که دسترسی به برق آسان نیست. سیم جی‌پی‌اس‌مان هم به آن ‏می‌خورد. درود بر کسی که آن را هدیه‌ی کریسمس به من داد!‏

ماشین خانه‌به‌دوش رهوار است اما فنرهایش چندان نرم نیست و جایی که سرنشینان می‌نشینند ‏تکان‌ها و لرزش‌های فراوانی دارد. ظرف‌ها و قاشق و چنگال و دیگر خرد و ریزهای آشپزخانه‌هم توی ‏کشوها سر و صدا می‌کنند. اما 230 کیلومتر تا نخستین مقصدمان شهر روتوروآ ‏Rotorua‏ چندان ‏طولانی نیست.‏

ماشین ما توالت دارد و بنابراین ایستادن و خوابیدن در آن در پارکینگ‌های معمولی و کنار جاده‌ها و ‏توی جنگل مجاز است. اما اکثریت‌مان ترجیح می‌دهند که در کمپینگ‌هایی که آب و برق و دوش و ‏توالت و آشپزخانه و رختشورخانه و وای‌فای ‏WiFi‏ دارند اتراق کنیم. اندرو، راهنمای سفرمان، ما را ‏ترسانده‌است که کمپینگ‌های سر راه زود پر می‌شوند و پیشاپیش باید تماس گرفت و جا رزرو کرد. ‏شماره تلفن کمپینگی را که او پیشنهاد کرده از کتاب راهنمای سفرمان پیدا می‌کنیم، زنگ می زنیم ‏و جایی برای ماشین‌مان می‌گیریم. نام کمپینگ ‏Rotorua Thermal Holiday Park‏ است و جای آن ‏برای ما بسیار مناسب است، زیرا نزدیک به دو جایی‌ست که می‌خواهیم ببینیم: دهکده‌ی ‏بومی‌نشین تاماکی ‏Tamaki‏ و فواره‌های آتشفشانی و لجن‌های جوشان پیرامون آن؛ و یک مجتمع ‏آبگرم در آن حوالی.‏

به روتوروآ که می‌رسیم آفتاب هنوز داغ است و بی کلاه و عینک آفتابی نمی‌توان راه رفت. بوی ‏تخم‌مرغ گندیده در همه‌جای شهر بینی را می‌آزارد. این بویی‌ست که در اغلب جاهای با ‏چشمه‌های آب گرم آتشفشانی به مشام می‌رسد، از جمله در "قطور سوئی" خودمان در دامنه‌ی ‏سبلان. برای دیدار از دهکده‌ی تاماکی دیر شده‌است، اما می‌توان به مجتمع آبگرم رفت. نام آن ‏Polynesian Spa‏ ست و انواع حمام‌ها را با یا بی ماساژ و با یا بی لجن "شفابخش" دارد.‏

با همسفران "آبگرم دریاچه، دولوکس" ‏deluxe Lake Spa‏ را انتخاب می‌کنیم. بهای بلیت ورودی برای ‏هر نفر 45 دلار نیو زیلند است (نزدیک 300 کرون سوئد – بعدها یکی از راهنمایان برایمان تعریف ‏می‌کند که نیو زیلندی‌ها و استرالیایی‌ها واحد پول دلار را برای دهن‌کجی به انگلستان برگزیدند!). ‏این‌جا چهار حوض آبگرم هست در فضای باز و در کنار یک دریاچه، در میان گل و گیاه. پیرامون حوض‌ها ‏را با تخته‌سنگ‌های طبیعی تزیین کرده‌اند. سردترین آن‌ها 36 درجه و گرم‌ترین‌شان 42 درجه است. ‏یکی‌شان گویا "رادیوم" هم دارد که گویا برای رماتیسم خوب است. این کلیپ 45 ثانیه‌ای منظره‌ی ‏حوض‌ها را نشان می‌دهد.‏

من به خواص معجزه‌آسایی که برای "اسپا" ‏spa‏ و آبگرم و لجن و این‌ها می‌شمارند هرگز باور ‏نداشته‌ام. از کودکی و نوجوانی تا 25 سالگی با لجن دریاچه‌ی شورابیل و آبگرم سرعین بزرگ شدم ‏و داستان‌ها از معجزات آن‌ها شنیدم. بستگان و آشنایان برای شفا گرفتن از آن‌ها از راه‌های دور ‏می‌آمدند. اما من هرگز هیچ تأثیر معجزه‌آسایی از این آب‌ها و لجن‌ها ندیدم. شاید دردهای من از آن ‏انواعی نبود و نیست که این‌ها چاره‌اش کنند؟! این‌جا به مجتمع آبگرم پولی‌نزی هم تنها برای آب‌تنی ‏آمده‌ام و هیچ انتظاری بیش از لذت بردن از خود آب‌تنی ندارم. و چه خوب که جهت آفتاب اکنون ‏طوری‌ست که بر سرمان نمی‌تابد تا توی آب داغ باز داغ‌ترمان کند. چند خانواده چینی، دو خانواده‌ی هندی، و یک خانواده‌ی آلمانی نیز این‌جا‏ هستند.‏ آرامش محیط و گرمای حوض‌ها ‏لذت‌بخش است.‏

نزدیک دو ساعت آب‌تنی می‌کنیم و سپس به‌سوی کمپینگ می‌رانیم. در جای تعیین‌شده پارک ‏می‌کنیم و پیش از هر چیز سیم برق ماشین را به پریز پارکینگ وصل می‌کنیم تا هم باتری مصارف ‏داخلی آن (از قبیل یخچال و پمپ آب و...) شارژ شود و هم گوشی‌هایمان را به پریزهای داخل ‏ماشین وصل کنیم و شارژشان کنیم. سپس یکی از همراهان باقی‌مانده‌ی همه‌ی خوراکی‌هایمان را ‏با هم مخلوط می‌کند و در آشپزخانه‌ی کمپینگ در تابه‌ای تفت می‌دهد و می‌آورد. نامش را "هفت ‏بهشت" گذاشته‌است. خوشمزه است و بعد از آب‌تنی در آبگرم می‌چسبد.‏

نخستین شب خوابیدن در کاراوان چندان هم بد نیست. سه تخت دو نفره‌ی کم‌وبیش راحت داریم با ‏ملافه و بالش و پتو و پتوهای اضافه. چراغ مطالعه هم داریم! پنجره‌ها همه توری دارند و می‌توان ‏بازشان گذاشت. می‌توان همه‌ی پرده‌ها را کشید. خروپف همراهان وحشتناک نیست و می‌توان ‏تحملش کرد. از خروپف خودم خبر ندارم! البته با غلت و واغلت هر کداممان همه‌ی ماشین تکان ‏می‌خورد، اما در شب‌های بعد کم‌کم به آن هم عادت می‌کنیم و به‌ویژه اگر جامی شراب با شام ‏نوشیده‌باشیم، راحت می‌خوابیم. بعدها جمع‌بندی برخی از همراهان این است که در این ماشین ‏راحت‌تر از هتل‌ها می‌خوابیدیم!‏


تاماکی

ساعت 10 صبح 25 ژانویه صبحانه‌خورده، آراسته و آماده، بلیت ورود به دهکده‌ی مائوری‌نشین ‏تاماکی Tamaki را خریده‌ایم و در میدان ورودی آن به انتظار راهنما ایستاده‌ایم. سقف سایبان این میدان بر ‏ستون‌هایی به‌شکل پیکره‌های اساطیری مائوری، تراشیده از چوب ایستاده‌است. برای من جالب ‏است که این پیکره‌ها و شکل‌ها و شکلک‌ها از سویی به مشابه افریقایی‌شان شباهت دارند، و از ‏سویی دیگر شبیه پیکره‌های کار سرخپوستان کانادا هستند. چه اشتراک فرهنگی میان همه‌ی ‏این‌ها می‌تواند وجود داشته باشد؟

خانم راهنمای گشاده‌رویی از قومیت مائوری می‌آید و ما را با خود به دیدن پدیده‌های آتشفشانی ‏این دره می‌برد. پیرامون‌مان جنگل نیمه‌گرمسیری‌ست اما این‌جا و آن‌جا تکه‌های بزرگ و کوچک ‏زمین‌های پوشیده از گدازه‌های خاموش و خاکستر آتشفشانی دیده می‌شود. از سوراخ‌هایی در ‏لابه‌لای این‌ها چشمه‌هایی می‌جوشد یا بخار آب بیرون می‌زند. در جاهایی، با فواصل زمانی معینی، ‏فواره‌هایی بلند از آب داغ و بخار به آسمان می‌رود. مشابه این‌ها، فراوان‌تر و بزرگ‌تر، در ایسلند هم ‏هست. خانم راهنما مکانیسم این پدیده را توضیح می‌دهد: این سوراخ‌ها تا لایه‌های داغ زیر زمین ‏راه دارند. آب تا آن‌جاها فرو می‌رود، و هنگامی که مقدار معینی آب جمع می‌شود و داغ می‌شود، ‏فشار بخار زیر آن آن‌قدر بالا می‌رود که ناگهان همه‌ی آب را به بیرون پرتاب می‌کند، تا دوباره آب در آن ‏پایین جمع شود. بلندی بعضی از این فوراه‌ها تا 30 متر هم می‌رسد.‏




راهنما گروه ما و نزدیک بیست نفر دیگر را که همراهمان هستند روی تکه زمینی از خاکستر ‏آتشفشان وا می‌دارد تا یک پایمان را همزمان بر زمین بکوبیم. زمین زیر پایمان آشکارا می‌لرزد. او ‏می‌گوید که جنگاوران مائوری، که رقصشان را دیرتر خواهیم دید، از این حیله برای ترساندن دشمن ‏استفاده می‌کردند.‏

سپس به محوطه‌ی لجن جوشان می‌رسیم. این‌جا لجنی خاکستری رنگ است که این‌جا و آن‌جا ‏قلپ قلپ می‌جوشد. کِر ِمی را که از این لجن می‌سازند، در فروشگاه دهکده می‌فروشند و گویا ‏خواصی معجزه‌آسا دارد. خانم راهنما می‌پرسد: - باورتان می‌شود که من 55 سال دارم؟ - نه، ‏صورتش چنین سن و سالی را نشان نمی‌دهد. او می‌گوید که رازش استفاده از همین کرم است که ‏چین و چروک را نابود می‌کند.‏ بالای تپه‌ی آن‌سوی این لجن جوشان ساختمانی چند طبقه هست که به گفته‌ی خانم راهنما هم ‏هتل است و هم درمانگاهی که در آن همین لجن و آبگرم و دیگر مواد طبیعی منطقه را برای ‏معلجه‌ی بیماری‌ها به‌کار می‌برند.‏

او سپس ما را به قفس و آشیانه‌ی بزرگ پرنده‌ی بومی این کشور می‌برد. پرنده کیوی ‏Kiwi‏ نام دارد ‏که گویا از شباهت صدایش به "‏k-wee‏" گرفته شده‌است. آشیانه نیمه‌تاریک است و راهنما می‌گوید ‏که ساکت باشیم، زیرا این پرنده از روشنایی و صدا گریزان است و روزها خود را در سوراخ‌های زیر ‏زمینی پنهان می‌کند. ما همه ساکتیم، اما کیوی خود را نشان نمی‌دهد که نمی‌دهد! تا پایان ‏سفرمان در نیو زیلند هم هرگز هیچ جا دیدار او دست نمی‌دهد. کیوی یکی از واپسین بازماندگان ‏پرندگان ویژه‌ی نیو زیلند است. بدتر از مرغ خانگی هیچ پر پرواز ندارد و با منقار باریک و درازش ‏خوراکش را از زیر برگ‌های ریخته از درختان بیرون می‌کشد. این پرنده نشان ملی نیو زیلند و نیو ‏زیلندی‌هاست. در بسیاری موارد نیوزیلندی‌ها، محصولاتشان، و تیم‌های ورزشی‌شان را با صفت ‏‏"کیوی" مشخص می‌کنند.‏

اکنون نوبت تماشای برنامه‌ی فرهنگی پیشواز سنتی از مهمانان رسیده‌است و برای آن باید تا سالن ‏دهکده برویم. اما تا آغاز برنامه کمی وقت داریم. افراد گروه گردشگران دارند چپ و راست عکس ‏می‌گیرند. یک زوج سالمند انگلیسی از خانم راهنما چیزی می‌پرسند که من هم دوست دارم ‏پاسخش را بشنوم. زوج می‌گویند که او خیلی خوب انگلیسی حرف می‌زند، و او می‌گوید که این را ‏مدیون مادرش است، زیرا مادرش تنها زبان مائوری می‌دانست اما برای آن که فرزندانش از قافله‌ی ‏پیشرفت در جامعه عقب نمانند، آنان را واداشت که انگلیسی بخوانند و به انگلیسی حرف بزنند. زوج ‏می‌پرسند که پس وضع زبان و فرهنگ مائوری در نیو زیلند چگونه است؟ و خانم راهنما توضیحی ‏می‌دهد که من اینجا ارقام و تاریخ‌هایش را دقیق‌تر کرده‌ام:‏

نزدیک پانزده درصد از جمعیت کشور قومیت مائوری دارند، اما تنها کمی بیش از چهار درصد از جمعیت ‏کشور، یا نزدیک یک چهارم از خود مائوری‌ها، زبان مائوری را در زندگی روزمره به‌کار می‌برند. در ‏دهه‌ی 1880 دولت آموزش زبان مائوری را در مدارس ممنوع اعلام کرد و در طول ده‌ها سال ‏دانش‌آموزانی که در کلاس‌ها به این زبان حرف می زدند سخت تنبیه می‌شدند. در سده‌ی بیستم ‏زبان مائوری به سوی نابودی می‌رفت و با آن‌که فعالان فرهنگی از سال 1982 مدارس ‏خصوصی به زبان مائوری تأسیس کردند و کتاب و مجله و روزنامه منتشر کردند، باز پیشرفت چندانی ‏در گسترش این زبان به‌دست نیامد. در سال 1987 زبان مائوری در کنار زبان انگلیسی زبان رسمی ‏کشور اعلام شد، اما این نیز سودی نداشت. در سال 1994 دولت نیو زیلند موظف شد که به مفاد ‏عهدنامه‌ی تسلیم مائوری‌ها به استعمار بریتانیا در سال 1840 عمل کند و برای حفظ زبان مائوری ‏بکوشد. از این هنگام همه‌ی تابلوهای شهرها، خیابان‌ها، جاده‌ها، و همه‌ی متن‌های رسمی در ‏سطر نخست به زبان مائوری و سپس به انگلیسی نوشته می‌شوند، اما تازه از هفت هشت سال ‏پیش کانال‌های رادیو و تلویزیون ملی به این زبان دایر شده‌است. مدارسی به این زبان هست، ‏با این‌همه تعداد سخن‌گویان آن پیوسته در حال کاهش است. امروز بسیاری از نوجوانان مائوری حتی در خانه به این زبان حرف ‏نمی‌زنند.‏

خانم راهنما نفسی تازه می‌کند و می‌افزاید: - من پشیمان نیستم که به اصرار مادرم انگلیسی‌زبان ‏شدم. می‌بینید که با این زبان نان می‌خورم. اما بد نبود که زبان مادرم را هم یاد می‌گرفتم.‏

و این‌جا او مسئله‌ی اصلی را بر زبان آورده‌است: زبان ِ نان در آوردن؛ زبان ِ به جایی رسیدن؛ زبان ِ ‏قدرت: زبان ِ قدرت حاکم است که رواج می‌یابد‏ و پیشرفت می‌کند. و من با دریغ و درد به هفتاد و چند زبانی فکر می‌کنم ‏که در ایران دارند نابود می‌شوند، از جمله دو زبان خودم: ترکی آذربایجانی، و گیلکی. مسافری که ‏به‌تازگی از اردبیل به سوئد آمده‌بود برایم تعریف کرد که بسیاری از جوانانی که در فروشگاه‌های ‏اردبیل کار می‌کنند، اکنون دیگر به ترکی هم اگر چیزی از ایشان بپرسی، به فارسی جوابت را ‏می‌دهند. رفتار استعمار و قدرت حاکم نیز همه جا یکسان است: در آذربایجان هم دانش‌آموزانی را که ‏کلمه‌ای ترکی بر زبانشان جاری می‌شد جریمه می‌کردند. آن‌جا هنوز هم از آموزش (به) زبان مادری ‏هیچ خبری نیست.‏

شما علاقمندان را فرا می‌خوانم که مقاله‌ی مرا با عنوان «نگاهی گذرا به تاریخچه‌ی آموزش ترکی ‏آذربایجانی» یا دست‌کم هشت صفحه‌ی پایانی آن را (صفحه‌ی 11 به بعد) بخوانید. جالب‌ترین نکته ‏برای من مقایسه‌ی مشکلات آموزش زبان ترکی آذربایجانی که در صفحه‌ی 17 نقل کرده‌ام، با نکات ‏پنج‌گانه‌ای‌ست که در مقاله‌ی ویکی‌پدیا درباره‌ی مشکلات زبان مائوری بر شمرده‌اند.‏

اکنون در بیست متری سالن پذیرایی تاماکی ایستاده‌ایم و مراسم سنتی خوشامدگویی که به زبان ‏مائوری "پوهیری" ‏Powhiri‏ نام دارد آغاز می‌شود. جارچی دهکده شیپور می‌نوازد و اهل ده را خبر می‌کند که بیگانگانی آمده‌اند: همان مرد انگلیسی که از راهنما درباره زبان ‏مائوری می‌پرسید داوطلب می‌شود که کدخدا یا رئیس قبیله‌ی گروه گردشگران بشود، و پیش ‏می‌رود. یک جنگجوی مائوری با نیزه‌ای به‌سوی او می‌دود، در چند متری می‌ایستد، پا می‌کوبد، با ‏نیزه‌اش حرکاتی می‌کند، سروصدایی از حنجره بیرون می‌دهد، زبانش را بیرون می‌آورد، چشم ‏می‌دراند، مانند گربه "فیف" می‌کند، قد و قواره، و دوست یا دشمن بودن کدخدای ما را می‌سنجد، و ‏او را می‌پذیرد. ساز و آواز آغاز می‌شود. همه آرام به‌دنبال کدخدایمان وارد سالن می‌شویم و روی ‏صندلی‌ها می‌نشینیم. کدخدای ما و کدخدای تاماکی سه بار نک بینی‌شان را به هم می‌زنند. این حرکت مشابه دست ‏دادن ماهاست. و سپس ‏گروهی از زنان و مردان مائوری روی صحنه هنرنمایی می‌کنند.‏

رقص یا حرکات "هاکا" ‏haka‏ که با کوبیدن پا و در آوردن زبان و چشم دراندن و غیره اجرا می‌شود در ‏اصل رقص جنگ بوده، اما امروزه هاکاهای بی‌شماری برای مراسم گوناگون وجود دارد، از جمله برای ‏خوشامدگویی. نمونه‌ای را در این نشانی می‌توان دید. همچنین تیم‌های ورزشی نیو زیلند پیش از ‏آغاز مسابقه‌ها، برای ترساندن و خالی کردن دل حریف این حرکات را در میدان‌های ورزشی انجام ‏می‌دهند. نمونه‌های بی‌شماری از هاکای ورزشکاران نیو زیلند در یوتیوب یافت می‌شود، از جمله این یکی. سخنانی با ‏این مضمون گویا در بسیاری از هاکاها تکرار می‌شود: «مرگ، مرگ: زندگی، زندگی – این مردی‌ست ‏که گذاشت زنده بمانم، آنگاه که گام به گام به‌سوی روشنایی خورشید بیرون آمدم.»‏

پس از هاکا، زنان و مردان آوازهای عاشقانه و رقص‌های مجلسی نیز برایمان اجرا می‌کنند. برخی از ‏آن‌ها بسیار زیباست. نمونه‌هایی در این کلیپ موجود است.‏

بر پایه‌ی چیزهایی که در تبلیغ این دهکده نوشته‌بودند، خیال می‌کردم که کوچه و بازار سنتی و ‏واقعی محل زندگی اهالی آن را هم قرار است ببینیم، اما این خیالی باطل بود. در واقع دهکده‌ای ‏سنتی وجود ندارد و همه اکنون در آپارتمان‌های مدرن زندگی می‌کنند. در این محوطه تنها یک کارگاه ‏نجاری و نیز یک کارگاه آموزش بافندگی هست که در آن‌ها هنر کنده‌کاری مائوری روی چوب و ‏بافندگی سنتی‌شان را به کسانی که بلیتش را بخرند آموزش می‌دهند. یک فروشگاه یادگاری‌های ‏توریستی هم آن‌جا هست. تنها یک بسته کوچک آب‌نبات عسلی می‌خرم که گویا از عسل "صد در ‏صد طبیعی و وحشی" جنگل‌های بارانی درستش کرده‌اند.‏

انفجار کوه آتشفشان تاراورا ‏Tarawera‏ در سال 1886 که گدازه و خاکستر آن چندین دهکده را زیر خود مدفون کرد، ‏پدیده‌های دیدنی فراوانی نیز در منطقه‌ی روتوروآ به وجود آورد. به گمانم دست‌کم دو هفته وقت لازم است تا بتوان با ‏خیال آسوده همه‌ی آن‌ها را دید. اما ما چنین وقتی نداریم و‏ ساعتی از ظهر یکشنبه گذشته‌است که با ماشین خانه‌به‌دوش روتوروآ را ترک می‌کنیم و راهمان را به‌سوی ‏جنوب پی‌می‌گیریم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 March 2015

در آن سر دنیا - 2‏

شامگاه 22 ژانویه از سنگاپور به‌سوی ملبورن (استرالیا) پرواز می‌کنیم. طول پرواز هفت ساعت و ‏نیم است و باید خوابید. اما رفت‌وآمد مهماندران و پذیرایی‌هایشان نمی‌گذارد بخوابم و وقت را با ‏تماشای دو فیلم، و بازی شطرنج با کامپیوتر هواپیما می‌کشم. فیلم‌ها تعریفی ندارند و شطرنجم ‏حسابی پس رفته‌است. من، این دارنده‌ی مقام دوم بازی‌های بند سیاسی (فلکه) ‏زندان موقت شهربانی کشور شاهنشاهی ایران در تابستان ‏‏1351، و قهرمان بازی‌های سال 1986 (1365) قرارگاه پناهندگان ایرانی ساکن هوفورش در ‏سوئد (!)، ‏سال‌هاست که بازی نکرده‌ام. باید بیشتر تمرین کنم.‏

همسفران می‌پرسند که معروف‌ترین شخصیت‌های نیو زیلندی کیستند، و با حضور ذهنی که ندارم تنها خانم ‏‏"کی‌ری ته‌کاناوا" ‏Kiri Te Kanawa‏ را به‌یاد می‌آورم که یکی از بزرگ‌ترین خوانندگان سوپرانوی جهان ‏بوده و هست (زاده 1944). این دو قطعه را با صدای او از دست ندهید‏. پشیمان نمی‌شوید: "باخ‌واره‌ی برزیلی، ‏شماره 5" اثر آهنگساز بزرگ برزیلی هیتور ویلا لوبوس ‏Heitor Villa-Lobos (1887-1959)‎، این‌جا، و ‏ووکالیس (بی‌کلام) ‏Vocalise‏ اثر سرگئی راخمانینوف، این‌جا‏. و بگذریم از این که این‌ها به نظر من بهترین اجرای این دو اثر نیستند، اما آن بحث دیگری‌ست.‏

باید ساعت 7:10 به وقت ملبورن بنشینیم و هواپیمای بعدیمان به اوکلند (نیو زیلند) ساعت 8:10 ‏پرواز می‌کند. این فرصت همینطوری هم کوتاه است، و تازه خلبان اعلام می‌کند که با نیم ساعت ‏تأخیر می‌رسیم. کمی بعد تأخیر را 45 دقیقه اعلام می‌کند. در آن صورت ما هنگامی می‌رسیم که ‏دروازه‌ی پرواز بعدیمان را بسته‌اند. این را به یکی از مهمانداران می‌گویم. او با خونسردی می‌گوید که ‏باید از پیش فکر تأخیر را هم می‌کردیم و پرواز بعدی را با چنین فاصله‌ی کوتاهی نمی‌گرفتیم! ‏نمی‌توان برای او توضیح داد که کارمند بنگاه مسافرتی این برنامه را تنظیم کرده‌است. حال چه ‏کنیم؟ مهماندار متأسفانه نمی‌تواند کمکی بکند. در وضعیت مشابهی، خدمه‌ی پرواز کمک می‌کنند و ‏در تماس با فرودگاه دست‌کم شماره‌ی دروازه‌ی بعدی را می‌پرسند و می‌گویند. اما این‌جا گویا از این ‏خبرها نیست. مهماندار دیگری که صحبت ما را شنیده، کمی بعد می‌آید و دلداری می‌دهد: از این ‏هواپیما که پیاده شدید، از یک پله پایین می‌روید، و از یک پله‌ی دیگر بالا می‌روید و پرواز بعدی‌تان ‏همان‌جاست. نگران نباشید، می‌رسید!‏

باشد! ببینیم! کار دیگری که نمی‌توانیم بکنیم. هر پنج نفر بارهایمان را به‌دست گرفته‌ایم و آماده‌ایم، ‏و با نشستن هواپیما می‌دویم. تنها ده دقیقه تا پرواز بعدی مانده. پله؟ کو پله؟ در طول راهروی ‏درازی می‌دویم تا به پله برسیم، تا پله‌ی بعدی می‌دویم، و باز راهروی درازی‌ست، و سرانجام نگران و نفس‌زنان به ‏انبوهی از جمعیت می‌رسیم که در آستانه‌ی دروازه‌ی پرواز بعدی‌مان جمع شده‌اند. پرواز بعدی تأخیر ‏دارد و بلبشوی عجیبی‌ست. اما خیالمان آسوده می‌شود که جا نمی‌مانیم.‏

این نیز بزرگ‌ترین مدل ایرباس ‏A380‎‏ است، بزرگ‌ترین هواپیمای مسافربری جهان، که گنجایش 835 ‏مسافر را دارد. کنترل کردن و سوار کردن این همه مسافر وقت می‌برد. در این میان نام ما را از ‏بلندگو می‌خوانند و می‌گویند که به کنترل ویزا مراجعه کنیم. معلوم می‌شود که سیستم کامپیوتری ‏گیج شده و نمی‌داند که آیا ما وارد استرالیا می‌شویم، یا مسافران گذری (عبوری، ترانزیت) هستیم. ‏باید ویزاهای کاغذی‌مان را نشان دهیم تا کامپیوتر قانع شود و بفهمد که دو هفته بعد وارد استرالیا ‏می‌شویم.‏

درون هواپیما هم مهمانداران گیج و ویج‌اند؛ خدمات درستی نمی‌دهند، همه چیز برای همه ‏نمی‌رسد. فرود با تأخیر و سپس پرواز شتاب‌زده با 800 مسافر همه چیز را به‌هم ریخته‌است. از ‏جمله دو فرم باید به ما بدهند که پر کنیم و هنگام ورود به نیو زیلند تحویل دهیم، اما می‌گویند که ‏فرم‌ها تمام شده و ندارند. و بعد، هنگام بیرون رفتن از هواپیما یک دسته‌ی بزرگ از این فرم‌ها در ‏قفسه‌ی میان دو کابین می‌بینیم.‏

چهار ساعت بعد، با تأخیری دو ساعته، نزدیک ساعت 3 بعد از ظهر به وقت محلی در اوکلند ‏می‌نشینیم. این‌جا فرم‌ها را پیدا می‌کنیم و پیش از گذشتن از گمرک پرشان می‌کنیم. یکی برای ‏پیش‌گیری از سرایت بیماری ابولاست. مشابه آن را هنگام ورود به سنگاپور هم پر کردیم و دادیم. ‏باید نوشت که در پانزده روز گذشته در افریقا بوده‌ایم یا نه، تب یا دیگر عوارض ابولا را داریم یا نه، و از این ‏دست. هنگام ورود به سنگاپور حتی با دوربین‌های "فروسرخ" (مادون قرمز، آی‌آر) از راه دور چشمان ‏مسافران را می‌پاییدند تا ببینند تب دارند یا نه. اما این‌جا همان تعهد کتبی کافیست.‏

با فرم دوم تعهد می‌دهیم که هیچ‌گونه گیاه و میوه‌ی تازه، یا خشک‌کرده، و حتی شکلات یا دانه‌های ‏قهوه، یا چای خشک، و بسیاری از انواع خوردنی‌ها را همراه نداریم. برای ورود به نیو زیلند حتی ‏برخی از انواع وسایل ورزشی، بعضی کوله‌پشتی‌ها و کیسه‌خواب‌ها، و حتی بعضی انواع کفش‌های ‏ورزشی هم نمی‌توان همراه داشت، زیرا در استفاده‌های قبلی ذراتی به این وسایل چسبیده که ‏می‌توانند زیست‌بوم بی‌همتا و حساس این کشور را آلوده کنند. داشتن هر یک از این‌ها بدون ‏اعلام به گمرک، اگر لو برود جریمه‌ی کمرشکنی دارد. محوطه‌ی گمرک فرودگاه اوکلند پر است از ‏تابلوهای بزرگی که مسافران را پند می‌دهند: «نشان دادن و پرسیدن، بهتر از پرداختن جریمه ‏است».‏

گذشتن از گمرک طول می‌کشد، زیرا هنگام پس‌گرفتن برگ تعهد، بار دیگر تک‌تک از همه پرس‌وجو ‏می‌کنند تا چهره‌خوانی کنند. یکی از همراهان ما درست در لحظه‌ای که خانم مرزبان می‌پرسد که ‏آیا با این همه، چیزی خوردنی با خود دارد یا نه، به یاد می‌آورد که یک تکه‌ی کوچک شکلات ته ‏کیفش فراموش شده و در می‌ماند که بگوید آری، یا نه، و می‌گوید نه. اما آن تردید خیلی کوتاه را خانم ‏مرزبان ‏ می‌بیند، و او را می‌فرستد تا همه‌ی وسایلش را با پرتو ایکس ببینند. تا رسیدن به نوار دستگاه ‏پرتو ایکس خوشبختانه او می‌رسد که تکه شکلات را در اعماق کیف بزرگش پیدا کند، بیرون بکشد، و ‏توی سطلی که در آن فاصله هست بیاندازد. پوه! به خیر گذشت!‏

اوکلند

اوکلند بزرگ‌ترین شهر نیو زیلند است که 1,4 میلیون نفر از جمعیت چهار و نیم میلیونی کشور (یعنی ‏نزدیک به یک سوم) در آن زندگی می‌کنند. اما نخست می‌خواهم درباره نام خود کشور توضیح دهم.‏

نام این کشور به زبان انگلیسی ‏New Zealand‏ است. من و همسالانم در درس جغرافیای دبیرستان، ‏تا آن‌جا که به یاد می‌آورم، این کشور را "زلاند نو" می‌نامیدیم. نمی‌دانم از چه هنگامی تصمیم ‏گرفتند که نام آن را به انگلیسی بگویند. پس آن "نو" شد "نیو"، اما نمی‌دانم چرا بخش دوم را ‏‏"زیلند" ننوشتند و نوشتند "زلند"، و نام کشور شد "نیوزلند"، و بخش بزرگی از مردم ما آن را خواندند ‏‏"نیوز – لند" که یعنی "کشور اخبار"! و این خوانش غلط از سر مردم بیرون نمی‌رود که نمی‌رود! ‏بپرسید از اطرافیان و آشنایان، و بسیاری خواهند گفت "نیوز – لند". برای همین است که من اصرار ‏دارم با فاصله بنویسم نیو – زیلند. تلفظ انگلیسی آن هم با تأکید و کشش روی آن ‏ea‏ ست، یعنی ‏‏"نیو – زی‌ی‌ی‌لند".‏

اکنون در تابستان نیم‌کره‌ی جنوبی هستیم. از آن روز زمستان استکهلم که ترکش کردیم تا تابستان ‏امروز در اوکلند نزدیک 35 درجه سلسیوس اختلاف دماست. اوکلند در عرض 37 درجه جنوبی قرار ‏دارد که کم‌وبیش هم‌عرض ملبورن در نیم‌کره‌‌ی جنوبی، و از نظر فاصله تا خط استوا مشابه آتن و ‏سن‌فرانسیسکو در عرض مشابه شمالی‌ست.‏

هوای بیرون سالن‌های فرودگاه حسابی گرم است. ‏راننده‌ای که قرار است ما را تا هتلمان برساند از تأخیر هواپیما خبر گرفته و منتظرمان است. او ما را ‏به هتل – آپارتمان ‏Auckland Harbour Oaks‏ می‌رساند. این‌جا در مرکز شهر است. هم نزدیک ‏ساحل هستیم و هم نزدیک "خیابان شهبانو" ‏Queen street‏ که مرکز تجاری شهر است.‏

جابه‌جا می‌شویم و کمی استراحت می‌کنیم. دوستی دارم از سال‌های انقلاب که این‌جا زندگی ‏می‌کند و سی و چند سال است که همدیگر را ندیده‌ایم. در آستانه‌ی سفر دوست مشترکی ارتباط ‏ما را برقرار کرد و چند پیامک رد و بدل کردیم. به او تلفن می‌زنم و شامگاه به دیدنمان می‌آید. ‏روبوسی و احوالپرسی و یاد گذشته. رد پای سال‌ها بر سر و روی هر دومان دیده می‌شود. همراه با ‏او به‌سوی راسته‌ی رستوران‌های ساحلی اوکلند در انتهای بندرگاه می‌رویم. همه‌ی رستوران‌ها ‏پراند و برای شش نفر جا ندارند، و ما مسافران سخت گرسنه‌ایم و پس از پرواز و بی‌خوابی طولانی ‏و جابه‌جا شدن شب و روزمان تاب و توان رفتن از این رستوران به آن رستوران را نداریم. سرانجام در ‏بار "میس کلاودی" ‏Miss Clawdy‏ می‌نشینیم و آبجویی می‌نوشیم تا میزی خالی می‌شود و نوبت ‏ما می‌رسد. من ‏Skirt Steak‏ می‌خورم و این بهترین و خوشمزه‌ترین استیکی‌ست که تا کنون ‏خورده‌ام. این است گوشت تازه و اصیل نیو زیلندی، و استیک را باید چنین درست کرد و با چنین ‏مخلفاتی سرو کرد!‏

بامداد فردا دوستم با نان بربری گرم و تازه غافلگیرمان می‌کند. گویا یک نانوایی بربری ایرانی در ‏اوکلند هست. حقا که بربری‌هایش در ردیف بهترین بربری‌هایی‌ست که به عمرم خورده‌ام. بدین‌گونه ‏در آن سر دنیا هم فرهنگ غذایی‌مان دنبالمان می‌کند!‏

اوکلند امسال در جدول مؤسسه‌ی مرسر ‏Mercer‏ برای بهترین شهرهای جهان برای زندگی، بعد از ‏وین و زوریخ مقام سوم را دارد (تهران مقام 203 از 230، و بغداد مقام آخر را دارند). این شهر زادگاه ‏ادموند هیلاری (2008 – 1919) فاتح نامدار قله‌ی اورست و ده قله‌ی دیگر هیمالیا، و فاتح قطب ‏جنوب است. دریغا که تا در اوکلند هستیم هیچ به‌یاد این موضوع نمی‌افتم تا به جست‌وجوی ‏یادبودهایی از او در شهر بر آیم. بخشی از خاکستر او را نیز در خلیج اوکلند پراکندند. یکی از زیباترین ‏ستاره‌های سینما و به‌ویژه سریال‌های تلویزیونی نیز در این شهر زاده شده‌است: لوسی لاولس ‏(زاده 1968) Lucy Lawless‏ بازیگر نقش زینا ‏Xena‏ در سریال "زینا، شهدخت جنگاور" ‏Xena: ‎Warrior Princess‏.‏

در عوض کمی در خیابان "شهبانو" قدم می‌زنیم. قد و قواره‌ی این خیابان و فروشگاه‌ها و پاساژها و ‏بازارچه‌هایش چیزی در حدود استکهلم خودمان و حتی قدری کوچک‌تر و خلاصه‌تر است. سپس به ‏دیدار موزه‌ی هنرهای اوکلند می‌رویم ‏Auckland Art Gallery‏. این‌جا نیز کم‌وبیش به بزرگی موزه‌ی ‏هنرهای مدرن استکهلم است. ورود به آن رایگان است. هم‌زمان نمایشگاه آثار نقاشان بومی ‏‏(ساکنان اولیه) نیو زیلند، و آثار نقاشان مدرن آلمانی آن‌جا برپاست. ساعتی تماشا می‌کنیم و ‏سپس به کتابخانه‌ی عمومی در آن نزدیکی سری می‌زنیم.‏

نزدیک "شهر آسمانی" ‏Sky City‏ هستیم که مرکز تفریحات شهر است و یک کازینوی بزرگ ‏شبانه‌روزی هم در آن هست. برج معروف "آسمان" ‏Sky Tower‏ نیز آن‌جاست که با بلندی 328 متر ‏بلندترین برج نیم‌کره‌ی جنوبی شمرده می‌شود. در میانه‌های آن سکوهایی برای تماشای ‏چشم‌انداز، و نیز سکویی برای "بانگی جامپ" هست. اما هیچ کداممان علاقه‌ای به بازدید از ‏شهر آسمانی یا کازینو یا بالا رفتن از برج نشان نمی‌دهیم.‏‏ به‌گمانم هنوز همه‌مان خواب‌آلود و خسته‌ایم.‏

به خیابان "شهبانو" باز می‌گردیم. خانم‌های همراه می‌خواهند فروشگاه‌ها را ببینند، و ما دو نفر ‏آقایان در گرمای آفتاب پیاده‌روی نزدیک هتل‌مان می‌نشینیم و آبجو می‌نوشیم. این‌جا مردمان مهربان ‏و گشاده‌رویی دارد. همه با هم، با بیگانگان، و با ما سر صحبت را باز می‌کنند و از هر دری گپ می‌زنند. ‏خوش‌برخورداند. با زندگی در سوئد همه‌ی این‌ها از سر ما پریده. آن‌جا، اگر توی پیاده‌رو با کسی که ‏نمی‌شناسید حرف بزنید، چپ‌چپ نگاهتان می‌کند و فکر می‌کند لابد دیوانه‌اید. توی رستوران اگر به ‏کسی از میز بغلی چیزی بگویید، مزاحم حسابتان می‌کنند. شنیدن صحبت‌های میز کناری، حتی اگر ‏ناخواسته باشد، گناه بزرگی‌ست. اما این‌جا که نشسته‌ایم کنار لیوان آبجو، همه از همه سو حال و ‏احوالمان را می‌پرسند و با ما حرف می‌زنند. دخترک خدمتکار که آبجو برایمان می‌آورد سر صحبت را با ما باز می‌کند. اهل فرانسه ‏است و تازه یک ماه است که به نیو زیلند آمده، و سرانجام می‌رسیم ‏به این پرسش که ما کجایی هستیم. خانمی نیو زیلندی از میز بغلی با شنیدن این که ایرانی ‏هستیم، از دید سوئدی دو گناه نابخشودنی مرتکب می‌شود، گردن دراز می‌کند و می‌گوید:‏

‏- ا ِ، چه جالب! می‌دانید که امشب مسابقه‌ی فوتبال بین ایران و عراق است؟ هفته‌ی پیش ‏نمی‌دانید این‌جا چه خبر بود. همه‌ی ایرانی‌های شهر این‌جا جمع شده‌بودند، روی صفحه‌ی بزرگ ‏بازی ایران و امارات را تماشا می‌کردند، شعار می‌دادند، شعر می‌خواندند، کف می‌زدند، ‏می‌رقصیدند...‏

دخترک خدمتکار اضافه می‌کند:‏

‏- آره، آره، من به عمرم این‌قدر شادی و شور و حال ندیده‌بودم. خیلی جالب بود. حتماً امشب هم ‏همین خبرهاست...‏

عجب! همین بار ِ چند قدمی هتل ما پرده‌ی بزرگ تلویزیون دارد، بازی‌های ایران را هم از استرالیا ‏نشان می‌دهد، و ایرانی‌های اوکلند هم درست همین جا جمع می‌شوند و بازی را تماشا می‌کنند؟ ‏عجب! می‌پرسیم که آیا مطمئن‌اند که امشب هم بازی را این‌جا پخش می‌کنند؟ آری، آری، حتماً! ‏ساعت 7 شروع می‌شود!‏

من کشته‌مرده‌ی فوتبال نیستم، و کشته‌مرده‌ی تیم ایران هم نیستم. جام ملت‌های آسیا را به‌کلی ‏فراموش کرده‌بودم. اما حالا که این ها با پای خودشان تا همین چند قدمی پیش آمده‌اند، خب، چاره ‏چیست؟!‏

می‌رویم، خانم‌ها را ساعت 7 به آن‌جا می‌آوریم و با نشان دادن بازی تیم ایران غافلگیرشان می‌کنیم. ‏بار و بیرون آن پر است از جوانان ایرانی نسل‌های پس از ما. چندان کسی، یا هیچ کسی ‏هم‌سن‌وسال ما میانشان نیست. دوست ساکن اوکلند من هم به ما پیوسته. یک کیسه پسته ‏به‌دست دارد و مرتب پسته‌ی پوست‌کنده برای مزه‌ی آبجو به ما می‌رساند. جوانان با سه نوع پرچم ‏ایران و بوق و شعر و شعار شور بی‌مانندی ایجاد کرده‌اند. این جوانان، دختر و پسر، رفتارشان، طرز ‏حرف زدنشان، اصطلاحاتی که به‌کار می‌برند، شعرهایی که می‌خوانند، همه برایم تازه و عجیب و ‏بیگانه است. بدتر از همه به نظرم می‌رسد که بیشتر مردان رفتار و لحنی زنانه دارند! چه شکاف ‏عمیقی افتاده میان ما در خارج و نسل‌های بعدی در داخل...‏

صاحب ایرلندی بار هم به طرفداری از ایران شعار می‌دهد و در نیمه‌ی بازی ترانه‌های ایرانی درباره‌ی ‏فوتبال از یوتیوب پیدا می‌کند و پخش می‌کند. نمی‌دانم که از ته دل طرفدار ایران است، یا دارد برای ‏فروش خوب آن شب‌اش پیش مهمانان ظاهرسازی می‌کند؟

هیجان است و اضطراب سه گل از هر طرف، و بعد پنالتی‌ها... یک گروه کوچک عراقی هم بیرون بار ‏هستند و با گل‌های عراق فریاد شادی سر می‌دهند. کسی از ایرانیان به صدام‌حسین بد می‌گوید، ‏و عراقی‌ها در بزرگداشت او شعار می‌دهند. کسانی آن‌جا می‌خواهند دست‌به‌یقه شوند، اما گویا به ‏خیر می‌گذرد. و بازی که تمام می‌شود عراقی‌ها شادمان با هم می‌روند، و ایرانیان غصه‌دار پراکنده ‏می‌شوند. برخی از همسفران نیز آن‌قدر فریاد زده‌اند که صدایشان گرفته و از باخت تیم ایران دمغ‌اند. ‏خب، چه می‌شود کرد؟ همینیم دیگر... فوتبالمان و تیم‌مان نیز همین است.‏

ماشین خانه‌به‌دوشی

بامداد فردا دوستم با مهر فراوانش می‌آید و ما دو راننده را به نزدیکی فرودگاه اوکلند می‌رساند تا ‏ماشین کاراوان را از شرکت کرایه‌ی ماشین تحویل بگیریم. قرار است دو هفته در این ماشین زندگی ‏کنیم و در جاده‌های نیو زیلند برانیم. دخترخانمی به پیشوازمان می‌آید. کاغذهایی را باید امضا کرد. ‏می‌پرسد که آیا پیشتر ماشین به این بزرگی رانده‌ایم؟ آری، هر دو رانده‌ایم. کسی که در کشور ‏‏"ای‌که‌آ" ‏IKEA‏ زندگی می‌کند به‌ناگزیر بارها وانت‌های بزرگ کرایه کرده و مبلمان به خانه‌ی خود یا ‏نزدیکان برده‌است. می‌پرسد که آیا پیش‌تر با ماشین راست – فرمان در سمت چپ جاده و خیابان ‏رانده‌ایم؟ آری، من پیش‌تر در قبرس و انگلستان رانندگی کرده‌ام. این‌جا باید گواهی‌نامه‌ی رانندگی ‏بین‌المللی داشت که پیش از سفر در استکهلم تهیه کرده‌ایم. یک ویدئوی هفت دقیقه‌ای درباره‌ی ‏ایمنی رانندگی در جاده‌های نیو زیلند هست که تماشای آن برای ما اجباری‌ست. تبلتی به دستمان ‏می‌دهد تا ویدئو را تماشا کنیم، و امضا می‌گیرد.‏

اکنون نوبت بازدید از ماشین رسیده. دخترخانم ما را می‌برد و همه جای آن را و طرز کارشان را ‏نشانمان می‌دهد: تخت‌خواب‌های شش‌گانه، دوش و توالت، اجاق گاز، کپسول گاز، منبع آب، مخزن ‏فاضلاب و... همه چیز تر و تمیز و بی‌عیب است. این یک بنز دیزلی‌ست، و چه خوب که با دنده‌ی ‏اتوماتیک، وگرنه هر بار برای دنده عوض کردن از روی عادت باید دست راستمان را به در راننده ‏می‌کوبیدیم. و چه خوب که همه چیز را با انتقال فرمان به راست، قرینه‌ی آیینه‌ای نساخته‌اند، وگرنه ‏هر بار به‌جای راهنما زدن برف‌پاک‌کن را روشن می‌کردیم!‏

با این‌همه با انتقال راننده از چپ به راست زاویه‌ی دید او و درک او از فاصله‌ی لبه‌های ماشین از چپ ‏و راست به‌کلی دگرگون می‌شود و راننده تا به این دگرگونی عادت کند، بسیار اتفاق می‌افتد که ‏به‌ویژه در گردش به چپ به موانعی که در سمت چپش هستند "بمالد". دخترخانم می‌پرسد که آیا ‏بیمه‌ی کامل می‌خواهیم که اگر به تقصیر خودمان اتفاقی افتاد، یا اگر ماشین را چپه کردیم، لازم ‏نباشد خسارتی بپردازیم؟ آری، می‌خواهیم!‏

نیم‌ساعتی تا هتلمان راه است. می‌رویم، چمدان‌هایمان را بر می‌داریم، همسفران را سوار ‏می‌کنیم، و پیش به‌سوی ماجراها در جاده‌های نیو زیلند!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

04 March 2015

باران تازه

شماره ۴۱-۴۰ فصلنامه باران ويژه زمستان ۱۳۹۳ خورشيدی (زمستان ‏۲۰۱۴/۲۰۱۵‏) زير نظر ‏مسعود مافان، در ۲۲۴ صفحه منتشر شد. محتوای این شماره به نوشته‌ی مدیر آن به شرح زیر است:‏

روی جلد اين شماره با عکسی از ثريا ابراهيمی از نسيم خاکسار نويسنده ايرانی ساکن هلند ‏آراسته شده‌است. طرح‌ها و عکس‌های داخل مجله از اکرم ابويی نقاش ساکن آلمان، سپيده ‏عباس‌زاده عکاس ساکن سوئد و عباس حجت‌پناه عکاس ساکن آمريکا است‎.‎

در بخش «نقـد... نظـر... مقـاله»، مقالاتی از ۱۲ نويسنده و پژوهشگر منتشر شده است: مقالات ‏‏«مردم/ کوششی برای تک‌نگاری‏ از ۱۳۱ شمارۀ يک روزنامۀ نامتعارف و نامعمول- بخش دوم» (ناصر ‏پاکدامن)، «نگاهی به رمان فراز مسند خورشيد نوشته نسيم خاکسار» (رؤيا خوشنويس)، ‏‏«جنده‌بازی در عصر ناصری» (س. سيفی)، «روش تأويل قرآن از منظر ابن‌سينا» (احمد علوی)، «از ‏بحران تا بحران/ درنگی بر نقش کيمياگران سرمايه در حيات غرب» (علی‌محمد اسکندری‌جو )، ‏فهرستی از کتاب‌های خاطراتی که به سازمان مجاهدين پرداخته‌اند» (مسعود درخشان)، «گذری ‏فرهنگنامه‌ای از تفاوت پنج رمان اول‌شخص و سه خاطرات سياسی» (بهروز شيدا)، «در باب فلسفه ‏و علوم انسانی بالجمله و هذيانات احمد فرديد بالخصوص» (محمدرضا فشاهی)، «سينما رکس ‏آبادان» (مجيد احمديان)، «نامه محمود عنايت به علی‌اصغر حاج سيدجوادی»، «به ياد کسی که از ‏ياد نمی‌رود» (علی‌اصغر حاج سيدجوادی)، و «از غربت به خانه/ نگاهی به اثری از داريوش کارگر» ‏‏(مهدی استعدادی شاد).‏

در بخش «گفت و گو» نظرات دو نويسنده، پژوهشگر و فعال حقوق زنان انعکاس داده شده است. در ‏اين بخش پانته‌آ بهرامی با شهرزاد مجاب درباره فمينيسم امپرياليستی، و محسن کاکارش با مهناز ‏متين درباره خيزش زنان در اسفند ۵۷ گفت‌وگو کرده‌اند.‏

در اين بخش همچنين مهرداد درويش‌پور، جامعه‌شناس، زير عنوان «يک پرسش يک پاسخ»، به دلايل ‏ديرهنگامی انتشار خاطرات سياسی پرداخته است‎.‎

‏«زندان» عنوان بخشی ديگر از فصلنامه باران است. اين بخش چهار مقاله را در بر گرفته است: ‏‏«نگاهی به دو کتاب خاطرات زندان: شب بخير رفيق و مالا» (نسيم خاکسار)، «زندان و ادبيات معاصر ‏ايران» (اسد سيف)، «خاوران و شعر» (شهروز رشيد)، و «زندان و عشق» (احمد موسوی).‏

در بخش «داستـان، شعر، خاطـره»، نه داستان و چند قطعه شعر از سه شاعر منتشر شده است‎.‎

در بخش داستان‌، داستان‌های «سفر» (رضا دانشور)، «اکواريوم» (نسيم خاکسار)، «بو می‌دهند» ‏‏(زهرا باقری‌شاد)، «واکنش بابا بعد از چهار روز خوابيدن» (فرهاد بابايی)، «دروغ‌های مقدس» (فهيمه ‏فرسايی)، «خاطره‌ای از پاريس» (محسن حسام)، «زن ساکن خيابان سعادت آباد» (الی دهنوی)، ‏‏«داستان سوزناک سرگشتگی مردی که در پی معنای عشق بود» (فرهاد داوودی)، «زندگی گناه ‏آلود» (ليلان سعدالدين/ برگردان: فريانه فدايی) و «کاسه‌ی زيتون» (نوشين وحيدی)؛ و در بخش ‏شعر، چند هايکو از مانا آقايی، ”هفت شعر“ از پرزيدنت حسين شرنگ و هفت شعر از گلشن ‏احمدی‎.‎

فصلنامه باران با بخش معرفی کتاب پايان می‌يابد‎.‎

فصلنامه‌ی باران برای ادامه کار خود نياز به مشترکين بيشتری دارد‎.‎

باران را به دوستان و آشنايان خود معرفی کنيد‎.‎
www.baran.se

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 March 2015

در آن سر دنیا - 1‏

داستان از آن‌جا آغاز شد که دو سال پیش دوستان پرسیدند که برای زادروز شصت‌سالگیم چه ‏هدیه‌ای می‌خواهم. هر چه فکر کردم عقلم به چیزی و جایی قد نداد، و سرانجام پراندم: "کمک ‏مالی برای سفر به نیو زیلند"! و همین شد: دوستان و بستگان دست به‌کار شدند، یک حساب ‏بانکی باز کردند، و از مهمانان خواستند که به‌جای آوردن هدیه، پولش را به آن حساب واریز کنند.‏

اما نیو زیلند که دو کوچه آن‌ورتر نیست. سفر به نیو زیلند مانند سفر آخر هفته از استکهلم به لندن و ‏آمستردام نیست. نیو زیلند آن سر دنیاست! چیزی نزدیک به سی ساعت سفر هوایی دور از ‏استکهلم است. این همه راه را همینطوری نمی‌توان رفت: باید خیلی بیش‌از یک آخر هفته آن‌جا ‏ماند و گشت‌وگذار کرد؛ باید از فرصت استفاده کرد و سر راه جاهای دیگری را هم دید...‏

و چنین شد که من تویش ماندم: این چه حرفی بود که پراندم؟! حالا چگونه به آن عمل کنم؟ آن‌هم ‏تنهایی؟ پس پشت گوش انداختمش. اما یکی از دوستان که خود دلش می‌خواست به چنین ‏سفری برود و بهانه‌ای و همسفرانی می‌خواست، پی‌گیری و "مخ‌زنی" را آغاز کرد. او خود رفت به ‏دنبال پیدا کردن راه و چاه و پیدا کردن آژانس مسافرتی، و برنامه‌ریزی و... و این کار، شامل هماهنگ ‏کردن برنامه‌های کار و زندگی پنج همسفر، برای فصل مناسب، نزدیک دو سال طول کشید.‏

بنگاه مسافرتی خوبی در استکهلم هست به‌نام "سفرهای استرالیا" ‏Australienresor‏ که همه‌ی ‏کلیات سفر، یعنی روزهای ورود و خروج، پروازها، هتل‌ها، ماشین‌ها، گردش‌های با راهنما، رفت‌وآمد از ‏فرودگاه‌ها به هتل‌ها و غیره را برایمان ردیف کرد. یکی از کارکنان این بنگاه به نام اندرو ‏Andrew‏ با صبر ‏و حوصله و دقتی ستودنی همه‌ی خواست‌های ما، سلیقه‌های ما، مدت سفر، جاهایی که ‏می‌خواستیم ببینیم، بودجه‌ی ما و... را گوش داد، به آن عمل کرد، بارها برنامه را به خواست ما زیر ‏و رو کرد، کم و زیاد کرد، شهری و کشوری را افزود، یا حذف کرد، تاریخ سفر را به خواست ما تغییر ‏داد، به پرسش‌هایمان پاسخ داد، جلسه گذاشت، نظر داد، پیشنهاد داد، حرفمان را شنید، ویزای ‏استرالیا برایمان گرفت، راهنمایی کرد و اطلاعات داد، تا آن‌که سرانجام برنامه‌ی نهایی سفرمان برای ‏پنج هفته به قول سوئدی‌ها "میخ زده‌شد" یا به قول خودمان "چهارمیخه شد". برنامه چنین شد:‏

‏- پرواز از استکهلم به سنگاپور از طریق دوبی، و دو شب اقامت در سنگاپور؛
‏- پرواز از سنگاپور به اوکلند (نیو زیلند) از طریق ملبورن (استرالیا)، و 15 روز گشت‌وگذار با کاراوان ‏‏(ماشین خانه‌به‌دوش) در نیو زیلند؛
‏- پرواز از "کرایست چرچ" در نیو زیلند به ملبورن، و دو شب اقامت در ملبورن؛
‏- سفر با ماشین در طول "گریت اوشن رود" (جاده‌ی کنار اقیانوس) و سه شب اقامت در شهرهای ‏کوچک سر راه؛
‏- پرواز و سفر از ملبورن به سواحل آفتابی "نوسا" ‏Noosa‏ نزدیک بریزبن ‏Brisbane، چهار شب اقامت ‏و شنا و دیدار از جزیره فریزر؛
‏- پرواز از بریزبن به سیدنی، و چهار شب اقامت در سیدنی؛
‏- پرواز از سیدنی به هنگ‌کنگ، و دو شب اقامت؛
‏- پرواز از هنگ‌کنگ به استکهلم از طریق دوبی.‏

چه برنامه‌ی سخت و فشرده و سنگینی، نه؟ اما، همچنان‌که پیداست، ما انجامش دادیم، و شد!‏

سنگاپور

ظهر یکشنبه 18 ژانویه از زمستان فرودگاه آرلاندای استکهلم پرواز می‌کنیم و شش ساعت و نیم ‏پس از آن در دوبی فرود می‌آییم. تا پرواز بعدی سه ساعت و نیم وقت داریم. با نوشیدن چای و قهوه ‏و خرید از فروشگاه‌های "تکس فری" وقت می‌گذرد. پرواز بعدی تا سنگاپور کمی بیش از هفت ‏ساعت طول می‌کشد. سوار هواپیمای ایرباس ‏A380‎‏ هستیم. کمپرسور لازم برای سیستم سرمایش این هواپیما را شرکت محل کار من طراحی کرده و من با برنامه‌هایی که برای محاسبه ‏و شبیه‌سازی (سیمولیشن) کمپرسورها و اندازه‌گیری در آزمایشگاه‌هایمان می‌نویسم، نقشی غیر ‏مستقیم، اما پر اهمیت در این کار داشته‌ام. برخی از همسفران سردشان است، پتو به همه ‏نمی‌رسد، و دوستان به من غر می‌زنند که چه طراحی بدی کرده‌ام!‏

به وقت محلی ظهر دوشنبه 19 ژانویه در فرودگاه سنگاپور می‌نشینیم. این‌جا دیگر زمستان نیست. ‏هوا گرم است. تنها 137 کیلومتر با خط استوا فاصله داریم. نماینده‌ی یک شرکت اتوبوس‌رانی منتظر ‏ماست و ما را به هتل "گرند پسیفیک" ‏Grand Pacific Hotel, Singapore‏ می‌رساند. این جا سه ‏اتاق جدا از هم داریم. در طول راه یک پدیده‌ی گیاهی که برایمان تازگی دارد نظرمان را جلب می‌کند: ‏روی بدنه‌ی درخت‌هایی بلند، بوته‌هایی از جنس دیگر روییده‌اند. آیا این‌ها انگل‌اند، یا به‌دست انسان ‏کاشته شده‌اند؟ ‏

همه‌ی جاهایی که قرار است در این پنج هفته ببینیم مستعمرات پیشین "بریتانیای کبیر" بوده‌اند یا ‏هنوز هستند، رانندگی در همه‌ی آن‌ها از سمت چپ خیابان‌ها و جاده‌هاست، و پریز برق‌شان فرق ‏دارد. پیش از هر چیز باید آداپترها را از چمدان‌ها در آورد و باتری تلفن‌ها را شارژ کرد. سپس نوبت ‏می‌رسد به شارژ کردن باتری‌های بیولوژیک خودمان.‏

پس از کمی استراحت بیرون می‌زنیم، خیابانی را می‌گیریم و می‌رویم. چه شهر پاکیزه و زیبایی! ‏شنیده‌ام که این‌جا تف‌انداختن جریمه‌ی سنگینی دارد و آدامس ممنوع است. هیچ لکه‌ی آدامسی ‏بر پیاده‌روها و هیچ ته‌سیگاری روی زمین دیده نمی‌شود. ترکیب ساختمان‌های بلند و برج‌ها منظره‌ی ‏زیبایی می‌آفریند. آیا حساب و کتابی در تعیین شکل و شمایل هر یک از برج‌ها در ترکیبشان با یکدیگر ‏وجود دارد؟ برای نخستین بار بالکن‌ها و سقف‌هایی پر از درخت و گل و گیاه می‌بینم. دیرتر برایمان ‏می‌گویند که ساختمان‌سازان باید هر متر مربع از زیر بنا را با ایجاد همان‌قدر فضای سبز جبران کنند. ‏چه تصمیم عاقلانه‌ای!‏

ناگهان از لابه‌لای برج‌ها منظره‌ی شگفت‌انگیزی می‌بینم: سه برج بسیار بلند که بالایشان چیزی ‏شبیه به یک کشتی ساخته‌اند. چه معمار خوش‌ذوقی! کم‌کم یاد می‌گیریم که نام آن مجموعه ‏‏"ماسه‌های خلیج" است ‏Marina Bay Sands، و آن بالا، روی آن "کشتی" از جمله باغ و پارک، یک استخر شنا و ‏یک رستوران مجلل وجود دارد.‏

به محله‌ی چینی‌ها می‌رسیم. دروازه‌ی ورودی محله را با عروسک‌های بادی بزرگی به شکل ‏گوسفند و قوچ و بز آراسته‌اند. در آستانه‌ی سال نوی چینی هستیم که "سال گوسفند" است. این‌جا ‏کوچه‌هایی تنگ و پر هیاهو، پر از دکان‌های سبزی و میوه، رستوران‌ها، خرازی فروشی‌ها، و ‏‏"سوغاتی فروشی‌ها" یا همان دکان‌های "توریست‌رنگ‌کنی"ست.‏

کوچه‌ای آن‌سوتر به محله‌ی هندیان می‌رسیم و به یک معبد هندی با پیکره‌های فراوان و رنگ‌ووارنگ ‏بر سر درش.‏

خسته‌ایم و ساعت خواب و بیداری‌مان عوض شده. باید چیزی خورد و به هتل بازگشت.‏

ساعت هشت و نیم بامداد 20 ژانویه یک تاکسی در برابر هتل منتظر ماست تا به اتوبوس گردش با ‏راهنما برساندمان. اتوبوس ما را به جاهای دیدنی سنگاپور می‌برد و راهنمای چینی از بلندگو به ‏انگلیسی سخن می‌گوید و توضیح می‌دهد. بخش بزرگی از حرف‌های او را به‌خاطر لهجه‌اش ‏نمی‌فهمیم. گاه شوخی‌های بی‌ربط و بی‌مزه‌ای هم می‌پراند.‏

سنگاپور (شهر شیر) کشوری‌ست در یک شهر، کوچک‌ترین کشور آسیا، دارای بالاترین درجه‌ی رفاه ‏در آسیا و در رده‌ی نهم رفاه در جهان. این کشور از 63 جزیره تشکیل شده که در جنوب شبه‌جزیره‌ی ‏مالاکا (مالزی) و میان مالزی و اندونزی قرار دارند. این‌جا اکنون چهارمین قطب اقتصادی جهان است ‏‏(پس از نیویورک، لندن، و هنگ‌کنگ، یا توکیو).‏

راهنما محله‌های تجاری و مسکونی شهر را نشانمان می‌دهد و از وضع مسکن و ترافیک می‌گوید. ‏آپارتمان‌های غیر دولتی قیمت‌های سرسام‌آوری دارند. برای خریدن ماشین نخست باید "امتیاز خرید ‏ماشین" داشته‌باشید که به بهایی گزاف بسته به میزان عرضه و تقاضا می‌توان تهیه‌اش کرد. این ‏تدبیری‌ست برای گریز از مشکل ترافیک و جلوگیری از افزایش بی‌رویه‌ی تعداد اتوموبیل‌ها.‏

آن‌جا ساختمان مجلس است، آن‌جا دیوان عالی‌ست، و آن‌جا کاخ شهرداری. این‌جا بندرگاه کنار خلیج ‏است، و آن پیکره‌ی اساطیری مرلایون ‏Merlion‏ است که نیمی شیر و نیمی ماهی‌ست. در ‏آستانه‌ی یکی از قدیمی‌ترین معبدهای بودایی – تائوئی سنگاپور به‌نام تیان هوک‌کنگ ‏Thian Hock ‎Keng‏ پیاده‌مان می‌کنند تا داخلش را ببینیم. این‌جا چوب‌های باریک عود می‌توان خرید و خود را و بودا ‏را دود داد. اما از فاصله‌ی معینی نزدیک‌تر به بودا نمی‌توان رفت. آن‌جا پیکره‌ای از شیوا هم هست: ‏مردی با بازوان فراوان و پستان‌های زنانه.‏

اتوبوس از محله‌ی چینی‌ها می‌گذرد و ما را به یک کارگاه جواهرسازی می‌برند. این کارگاه گویا از ‏اسپانسرهای تور است و صاحبان کارگاه امیدوارند که ما گردشگران از جواهراتشان بخریم. علاقه‌ای ‏ندارم. چرخی می‌زنم، تماشایی می‌کنم، و بیرون می‌روم. هنگام بیرون رفتن، توی راه‌پله‌ها، به یک ‏شیخ عرب بر می‌خوریم که همراه با محافظانش برای خرید آمده. آری! این‌جا مناسب امثال اوست! ‏یکی از خانم‌های همراهمان شیطنت‌اش گل می‌کند و شیخ را و محافظانش را غافلگیر می‌کند: دستی به نوازش بر ریش ‏شیخ می‌کشد و به انگلیسی می‌گوید "چه ناز!" شیخ ترسان و شگفت‌زده از محافظانش می‌پرسد: ‏‏"چه گفت؟" و با شنیدن پاسخ گل از گلش می‌شکفد و محافظان قاه‌قاه می‌خندند.‏

ساعتی بعد به‌سوی "باغ ملی ارکیده" ‏National Orchid Garden‏ می‌رویم. این‌جا گویا 60 هزار گونه ‏گل ارکیده وجود دارد. نیم ساعت وقت داریم که در باغ بگردیم. گل است و گل است و گل: گل‌های ‏زیبا با رنگ‌آمیزی‌های شگفت‌انگیز. و سرانجام "هندوستان کوچک" ‏Little India‏ را نشانمان می‌دهند ‏که بزرگ‌ترین جاذبه‌ی آن همان معبد "سری ماری‌آممان" ‏Sri Mariamman‏ است با سر در آراسته به ‏پیکره‌ها که در سال 1843 ساخته شده. این‌جا نیز کوچه‌های تنگ و شلوغ و پر سروصداست با ‏دکان‌های کوچک لباس‌فروشی و ادویه‌فروشی.‏

این‌جا ما از راهنما و گروه جدا می‌شویم. گشتی در هندوستان کوچک می‌زنیم و دنبال رستوران ‏می‌گردیم. در خیابان‌های نزدیک معبد تابلوهایی زده‌اند با یک بطری که رویش خط کشیده‌شده، و ‏متنی که می‌گوید "نوشیدن مشروبات الکلی در این محدوده ممنوع است"! عجب! پس تنها اسلام ‏نیست که از این محدودیت‌ها دارد!‏

پس از جست‌وجو و بالا و پایین رفتن فراوان از یک رستوران عجیب هندی سر در می‌آوریم که با هر ‏چه دم دست‌شان بوده آن را "آراسته"اند: بیرون این رستوران هندی پیکره‌ی دو مرد سرخ‌پوست (!) ‏در اندازه‌ی واقعی گذاشته‌اند، و درون رستوران پیکره‌های فیل و میمون و تارزان و پرندگان و درخت‌ها ‏و... در اندازه‌های واقعی هست. جایی که من می‌نشینم بالای سرم سر فیلی هست با دو دندان ‏دراز، که اگر هنگام برخاستن مواطب نباشم، به سرم می‌خورند. همسفران هر یک چیزی سفارش ‏می‌دهند. ‏ سرویس‌شان هیچ تعریفی ندارد، اما با وجود همه‌ی آن دکوراسیون عجق‌وجق، با همان نخستین لقمه‌ها، همه هم‌آوازند ‏که غذایشان بی‌نهایت خوشمزه‌است. این یکی از خوشمزه‌ترین غذاهایی‌ست که در تمام طول ‏سفرمان می‌خوریم. همراهان حدس می‌زنند که این باید دستپخت خانگی یک کدبانوی هنرمند و مهربان ‏باشد که ذره‌ای عشق هم در ادویه‌اش آمیخته‌است. نام رستوران ‏The Jungle Tandoor Restaurant‏ است در نشانی ‏‎102 Serangoon Rd, Singapore 218007‎‏.‏

راهنمای تور راهی ارزان برای رفتن به "بار آسمانی" ‏Skybar‏ در بالای آن کشتی شگفت‌انگیز بر ‏سقف هتل "ماسه‌های خلیج" نشانمان داده‌است: تلفن بزنید و میزی برای شام در رستوران "کودتا" ‏Ku Dé Ta‏ که آن بالاست رزرو کنید. این‌طوری راهتان می‌دهند که سوار آسانسور شوید و بروید بالا. ‏فقط لباستان باید مناسب باشد. با شلوار کوتاه و کفش سندل راهتان نمی‌دهند! آن‌جا بروید به بار، ‏آبجویی بنوشید، هر قدر می‌خواهید چشم‌انداز را تماشا کنید، و بعد راهتان را بکشید و بروید!‏

آن بالا منوی رستوران را نگاه می‌کنیم و می‌بینیم که قیمت‌هایشان چندان هم وحشتناک نیست. اما ‏پس از ناهار هندی هنوز گرسنه‌مان نیست و به همان آبجو می‌سازیم، و تماشا می‌کنیم و عکس ‏می‌گیریم: بلندی این ساختمان 194 متر است و چشم انداز زیبایی از آن بالا در برابرمان ‏گسترده‌است. از بالای این "کشتی" یک "رقص نور" زیبای لیزری هم اجرا می‌شود: ببین انسان ‏چه‌ها ساخته و چه زیبایی‌هایی آفریده! بر پرتگاه دماغه‌ی "کشتی" ‏هوا گرمای ملایم و مطبوعی دارد. باد ملایمی آن بالا ‏می‌وزد. این زیبایی‌ها زندگی را زیبا می‌کنند. این‌جاست که زندگی به همه‌ی دردسرهایش می‌ارزد، ‏به‌ویژه اگر دوستت در کنارت باشد. به یاد افکار تیره و تاری می‌افتم که بیست سال پیش، شبی بر ‏ساحل جزیره‌ی یونانی کرت بر سرم هجوم آورده‌بود. آن‌جا زندگی تلخ و سیاه بود.‏

آن پایین هم منظره‌های زیبایی هست و عکس گرفتن دارد. ترکیب ساختمان موزه‌ی علم در هنر که به ‏شکل گل نیلوفر آبی ساخته‌شده، در کنار "ماسه‌های خلیج" در نور شب همتایی ندارد.‏

مرد چینی فروشنده‌ی بلیت قایق‌های گردش در خلیج، که می‌گوید در جوانی در ایران کارگری کرده، ‏به یک میدانچه با دکه‌های خوراکی از کشورهای گوناگون راهنمایی‌مان می‌کند. این‌جا ‏خوراک کره‌ای را کشف می‌کنیم. خوشمزه است.‏

ساعت هشت‌ونیم شب 21 ژانویه باید به‌سوی نیو زیلند پرواز کنیم. اما فرصت داریم که به باغ بزرگ ‏گیاهان سنگاپور نیز برویم و گشتی پیرامون موزه‌ی با ساختمان به‌شکل نیلوفر آبی نیز بزنیم. ‏باغ گیاهان دو بخش دارد: گل‌ها، و جنگل گرمسیری (‏rain forest‏). دوستان اولی را می‌گزینند. گل و ‏گیاهان زیبا و شگفت‌انگیزی این‌جا هست.‏

در موزه‌ی علم در هنر نمایشگاه کارهای مهندسی لئوناردو داوینچی برپاست اما یکی دو تن از ‏همسفران پیش‌تر آن را در استکهلم دیده‌اند، و دیگران نیز چندان علاقه‌ای ندارند، و از آن در ‏می‌گذریم. در بازارچه‌ی بزرگ نزدیک موزه ناهاری می‌خوریم و به هتل بر می‌گردیم. تاکسی با قراری ‏که از استکهلم تنظیم شده از هتل برمان می‌دارد و به فرودگاه می‌برد.‏

با کلیک روی عکس‌ها بزرگشان کنید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

27 February 2015

نقدی تازه بر قطران در عسل

نقدی تازه بر کتابم "قطران در عسل" در وبگاه "دویچه وله" فارسی منتشر شده‌است، در این نشانی.‏

پیشتر نیز نقد دیگری در چند وبگاه منتشر شد. این نشانی را ببینید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 February 2015

در آن‌سر دنیا

در پنج هفته‌ی گذشته به آن‌سر دنیا رفتم و در نیو زیلند، استرالیا، سنگاپور و هنگ‌کنک گشتی زدم. ببینم آیا همتی می‌کنم و ‏تخته‌کلیدم (قلمم) خوش می‌چرخد که در هفته‌های آینده بتوانم سفرنامه‌ای هرچند کوتاه بنویسم؟ تا ببینیم! دست‌به‌نقد این دو ‏عکس را از سنگاپور و از سرزمین "ارباب حلقه‌ها" (میلفورد ‏‎ Milford Sound‏ در نیو‎ ‎زیلند) داشته‌باشید (رویشان کلیک ‏کنید).‏


Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 February 2015

بیابان را سراسر، مه گرفته‌ست

احمد شاملو: مه

بیابان را سراسر، مه گرفته‌ست
چراغ ِ قریه پنهان است
موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته
------------------لب‌بسته
----------------------------نفس‌بشكسته
----------------------------در هذیان ِ گرم ِ مه، عرق می‌ریزدش آهسته از هر بند

‏«– بیابان را سراسر مه گرفته‌ست. [می‌گوید به خود، عابر]‏
---------سگان ِ قریه خاموش‌اند
---------در شولای مه پنهان، به خانه می‌رسم. گل‌كو نمی‌داند. مرا ناگاه
---------در درگاه می‌بیند، به چشم‌اش قطره اشكی بر ‏لب‌اش لبخند،
---------خواهد گفت:‏
‏«– بیابان را سراسر مه گرفته‌ست... با خود فكر می‌كردم كه مه،
---------گر هم‌چنان تا صبح می‌پایید مردان ِ جسور از ‏خفیه‌گاه ِ خود
---------به دیدار ِ عزیزان باز می‌گشتند.»‏

‏[]‏

بیابان را
---------سراسر
-------------------مه گرفته‌ست.‏
چراغ ِ قریه پنهان است، موجی گرم در خون بیابان است.‏
بیابان، خسته لب‌بسته نفس‌بشكسته در هذیان ِ گرم ِ مه
------------------------------------عرق می‌ریزدش آهسته از هر بند...‏

‏1332‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏