برخی از قصههای «مهندسی»هایم در سنین پیش از دهسالگی در خانههای در و همسایه و فامیل را در کتاب «قطران در عسل» نوشتهام، از قبیل راه انداختن چرخ خیاطی همسایهٔ داغدارامان سلطان باجی، یا تعمیر پریموس مادر بزرگم که دمبهساعت خراب میشد (نوشتهام؟!) و...
از هنگامی که در زیرزمین خانهمان یک «رصدخانه» درست کردم (این را همانجا نوشتهام) و قطعات رادیوهای کهنه و خراب را آنجا جمع کردم، شدم همچنین تعمیرکار رادیوهای فکوفامیل. برای نمونه عموی بزرگم در مهمانی بیخ گوشم میگفت: «رادیوی ما زیادی خرخر میکند. بیا ببین چهشه!» (البته به ترکی میگفت!) میرفتم و درون رادیو را کمی دستکاری میکردم، بهتر میشد، و در خانواده معروفتر میشدم؛ بی هیچ پاداش مادی!
در سالهای آخر دبیرستان با همان قطعات اوراقی یک دستگاه «دزدبگیر» ساختم که طرح آن چند سال بعد، هنگامی که در دانشگاه بودم و دور این سرگرمیها را تا حدود زیادی خط کشیدهبودم، و بهجای برق و الکترونیک اکنون «مهندسی مکانیک» میخواندم، به نام خودم در مجلهٔ «رادیو و تلویزیون» (ضمیمهٔ مجلهٔ دانشمند) چاپ شد (ببینید).
در همان سالهای دبیرستان در آن طرح تغییراتی دادم (از جزییاتش میگذرم) و تبدیلش کردم به یک دستگاه عیبیاب رادیو و تلویزیون. اکنون بعد از آمدن به تهران هم، با وجود تغییر رشته، تعمیرکار رادیو و تلویزیون فامیل ساکن تهران بودم؛ حتی پس از انقلاب و در طول سالهای دوندگیهای برای حزب توده ایران!
از بستگان ساکن تهران، زوجی سالمند که هر پنج فرزندشان از خانه کوچیده بودند و تنهایشان گذاشتهبودند، تلویزیونی خیلی قدیمی داشتند که هنگامی آن را خریدهبودند که سرمایهدار معروف ثابتپاسال نخستین فرستندهٔ تلویزیونی تهران را راه انداختهبود. این فرستنده یکی دو ساعت در روز برنامه پخش میکرد. آنان همچنین برنامهٔ تلویزیونی سفارتخانهٔ امریکا در تهران را میگرفتند که یکی دو ساعت برنامه به زبان انگلیسی برای امریکاییهای مقیم تهران پخش میکرد.
هنگامی که به تهران آمدم، و اکنون برنامههای «تلویزیون ملی ایران» شروع شدهبود، تلویزیون این فامیلمان تصویری برفکی داشت. خواستند که دستی به سر و روی آن بکشم. همهٔ لامپهای آن را عوض کردم، و خازنهایی را که نیمسوخته بودند و برخی حتی ترک برداشتهبودند عوض کردم، و از تصویر صاف آن بسیار راضی بودند. هر چند که جز تشکر خشک و خالی و پرداخت هزینهٔ خریدهایم، چیزی به من نرسید!
همین زوج در پاییز و زمستان ۱۳۵۵ به شهرستان رفتند تا پیش دخترشان زندگی کنند، و خواستند که این مدت در خانهشان زندگی کنم، تا خانه خالی نباشد، مبادا دزد بزند. پذیرقتم. اما یک شب چراغ سقفی هال، چسبیده به سقف، روشن ماندهبود، «رولپلاک»های (جای پیچ) پلاستیکی که چراغ را به سقف وصل میکردند در اثر گرمای لامپ نرم شدند، پیچها لغزیدند، چراغ و حباب شیشهای آن از سقف رها شدند، در اثر وزن آنها سیم برق پاره شد، و همه با هم با صدایی وحشتناک به کف موزاییک هال افتادند، و من که همان تلویزیون را تماشا میکردم، وحشتزده از جا پریدم. اما من دانشجوی فقیر هیچ امکان جبران آن چراغ و حباب را نداشتم.
این زوج پس از بازگشت، از این حادثه بینهایت غمگین و دلگیر بودند، و بابت بیش از شش ماه حفاظت از خانهشان، ریختن برفهای بامشان و تراسشان، و... حتی یک کلمه تشکر نکردند.
تا هنگامی که در خوابگاه دانشجویی بودم، برای دسترسی به من یا به تلفنهایی که در هر طبقهٔ خوابگاه بود زنگ میزدند، و یا به دربان خوابگاه زنگ میزدند و خواهش میکردند که پیغامشان را به من برساند. اما بعد از خروج از خوابگاه یادم نیست چگونه به من پیغام میرساندند.
***
یک بار پیغام رسید که تلویزیون یکی از بستگان روشن نمیشود و باید خودم را هر چه زودتر برسانم، زیرا که پنجشنبه شب است و همهٔ اهل خانه خسته از کار و درس یک هفته، باید بنشینند و برنامهٔ معروف و پرطرفداری را تماشا کنند. یادم نیست «مراد برقی» بود یا «داییجان ناپلئون» یا «سرکار استوار» یا «خانهٔ قمرخانم»، یا شاید سریال خارجی «کاوشگران» با بازی تونی کرتیس و راجر مور (که من موسیقی آغازین آن را دوست میداشتم. بشنوید)؟
رفتم. همهی اهل خانه منتظرم بودند. از همان لحظهٔ ورود سؤالپیچم کردند:
- فکر میکنی چه ایرادی پیدا کرده؟ درست میشه؟ خرج داره؟...
- نمیدانم. باید ببینم. شاید فیوزش سوخته باشه. اگه اینطور باشه خرجی نداره...
تلویزیون را از گچبری روی دیوار پایین آوردیم و روی فرش کف اتاق گذاشتیم. پشتش را باز کردم. همه بر گردم حلقه زدهبودند و با کنجکاوی همهٔ حرکاتم را تماشا میکردند. مزاحم کارم بودند.
نه، فیوزش نسوخته بود. پس چه مرضی داشت؟ دستگاه اندازهگیریم نشان میداد که برق به جاهایی که باید برسد، میرسد. پس چرا روشن نمیشود؟ هیچ خازن یا مقاومتی هم در ظاهر نسوخته بود.
آرامش لازم داشتم تا بتوانم سیستماتیک بگردم و ایراد را پیدا کنم. اما وقت زیادی تا شروع آن برنامهٔ «مهم» نماندهبود، و همه هیجانزده و دستپاچه مرا به شتاب وا میداشتند.
ناگهان دیدم که یکی از لامپهای اصلی مدار تلویزیون نزدیک پایهاش دور تا دور شکسته و حبابش از پایهاش جدا شده. عجب! چرا شکسته؟ نشانشان دادم: این لامپ شکسته.
- وای، چرا شکسته؟
- نمیدونم.
- نمیشه چسبوندش؟
- نه، توش باید خلاء باشه، تازه، بعد از شکستن، توش هم حتماً سوخته.
- پس چه باید کرد؟
- باید یکی دیگه خرید و عوضش کرد.
- پنجشنبه شش بعد از ظهر از کجا لامپ پیدا کنیم؟
- باید رفت پشت شهرداری. شاید مغازهای هنوز باز باشه.
- گرونه؟
- نمیدونم.
لامپ شکسته را بیرون کشیدم و برداشتم. بهروز را با من همراه کردند. همان بهروز که در «قطران در عسل» نوشتهام که ساواکی بود و نمیدانستم (بخش ۴۲)، و خیلی احساس شباهت به راجر مور میکرد. عجله داشتیم. او تاکسی دربست گرفت و از سهراه سلسبیل رفتیم تا پشت شهرداری. خیابانها خلوت بود و زود رسیدیم. پیدا بود که خیلیها خود را به خانه رسانده بودند تا آن برنامهٔ تلویزیون را ببینند. خوشبختانه یک فروشگاه بزرگ در یکی از پاساژهای پشت شهرداری هنوز باز بود و از همان لامپ هم داشتند. خریدیم. ۲۳ تومان.
دوباره تاکسی دربست گرفتیم و برگشتیم. در طول راه من به فکر فرو رفتهبودم که اگر ایراد اصلی جای دیگری باشد، و اگر این لامپ را جا زدیم و تلویزیون را روشن کردیم و این لامپ هم شکست، یا باز تلویزیون روشن نشد، آنوقت چی؟
رسیدیم. همه خوشحال بودند که هنوز برنامه شروع نشده رسیدهایم و تلویزیون الان درست میشود، و زیاد هم گران تمام نمیشود! اما من نگران بودم. همه باز سرشان را توی کارم فرو میکردند. کوشیدم آرامشان کنم و یک بار دیگر همهٔ مدارهای آن داخل را در پی نشانههای سوختگی گشتم، و چیزی نیافتم. بوی سوختگی هم نبود.
لامپ را در جایش نصب کردم، و با دودلی دگمهٔ روشن کردن تلویزیون را فشردم. آن لامپ روشن شد، و نشکست! لحظاتی طول میکشید تا تصویر پدیدار شود، و شد!
- هورااا... بهبه! آفرین! درست شد!
من هم خوشحال بودم. پشت تلویزیون را بستم و آن را سر جایش در طاقچه گذاشتیم. برنامه چند دقیقه بعد شروع میشد. بهروز و صاحبخانه داشتند پول تاکسی و لامپ را حساب و کتاب میکردند.
با شروع برنامه، من و کارم فراموش شدیم!
***
روزی خبر آوردند که هر چه زودتر به یکی از بستگان تلفن بزنم. این خانم بسیار دستپاچه میگفت که تلویزیونشان خراب شده، شوهرش که از کار هفته به خانه بیاید، حتماً باید برنامهٔ دلخواهش را تماشا کند، و تلویزیون حتماً باید تا قبل از آمدن او راه بیافتد، وگرنه افتضاح میشود!
از قضای روزگار موتورسیکلت یک دوست همدانشگاهی را به امانت داشتم. کیف ابزارم را برداشتم، پریدم روی موتور و رفتم. پشت تلویزیون را باز کردم و دنبال عیبش گشتم. این خانم کاری به کار تعمیرکاری من نداشت و مشغول آشپزی برای شام شوهرش بود.
خیلی زود پیدا کردم که یک مقاومت با وات بالا در مدار برق ورودی تلویزیون سوختهاست. لحیمش را ذوب کردم و درش آوردم. برای احتیاط اندازهگیریاش کردم. بهکلی سوختهبود و قطع بود. حدس میزدم که در مسیر آن باید یک اتصال کوتاه باشد که باعث سوختن آن شده. اما با همهٔ اندازهگیریها و جستوجوها چنین ایراد واضحی نیافتم. میماند تعویض مقاومت به امید آن که تلویزیون درست شود.
با موتور بهسرعت به پشت شهرداری رفتم، مقاومتی با همان اُهم و همان وات خریدم و برگشتم. آن را سر جایش لحیم کردم، اما به محض آن که کلید تلویزیون را زدم، این مقاومت هم جرقهای زد و سوخت. عجب! آخر کجاست این اتصال کوتاه؟ گشتم و گشتم، اما هیچ پیدا نکردم.
باز پریدم روی موتور و رفتم پشت شهرداری. این بار مقاومتی با وات بالاتر خریدم تا زیر جریان شدید برق، بیشتر دوام بیاورد! یک نکتهٔ مثبت این مدل هم آن بود که پایههایش به بدنهاش لحیم شدهبود و اگر خیلی داغ میشد، پیش از آن که بسوزد، لحیمش ذوب میشد، پایهاش از بدنه جدا میشد، و بعد میشد دوباره لحیمش کرد.
این مقاومت هم با روشن کردن تلویزیون آنقدر داغ شد که لحیم پایهاش ذوب شد. دیگر عرقم در آمده بود. هر چه گشتم جای اتصال کوتاه را پیدا نکردم. خانم خانه با آنچه از تواناییهای تعمیرکاری من شنیدهبود، هیچ شکی نداشت که تلویزیونش را درست میکنم. بنابراین هنگامی که برایش اعتراف کردم که از یافتن ایراد اصلی تلویزیون عاجزم، سخت ناراحت شد و به گونهای رفتار کرد که گویی من گولش زدهام، یا کسانی که تعریفم را کردهاند، گمراهش کردهاند.
بهناچار به تعمیرکار رسمی و کشیک مارک تلویزیونشان زنگ زد. دو نفر زود آمدند، با تجهیزات کامل. خانم برایشان تعریف کرد که من نتوانستهام تلویزیون را درست کنم! پرسیدند مگر من چکارهام؟! توضیح دادم که دانشجو هستم و مقداری از این کارها بلدم. یکیشان گفت:
- دانشجوها خیلی خوب هستند! میگردند، عیب را پیدا میکنند، و کار ما را راحت میکنند!
ماجرای مقاومتی را که میسوخت برایشان تعریف کردم. او دستبهکار شد، و برای یافتن جای اتصال کوتاه چندین سیم را قطع کرد و در چندین جا مدار مسی روی شاسی تلویزیون را با تیغ تراشید و قطع کرد، اندازهگیری کرد و در مسیر معینی پیش رفت. من هرگز جرئت نمیکردم این کارها را بکنم.
او همینطور قدم بهقدم و سیستماتیک اتصالهایی را قطع کرد و پیش رفت، تا آن که به یک لامپ رسید، و معلوم شد که اتصال کوتاه در درون لامپ است! یافتن آن ایراد راه دیگری نداشت جز کاری که او کرد، یا سوار کردن لامپ روی پایه در کارگاه و اندازهگیری و مقایسه با مشخصات لامپ در کتاب لامپ.
تعمیرکار لامپ مشابه در کیف ابزارش داشت. لامپ را عوض کرد، همهٔ اتصالهایی را که قطع کردهبود دوباره لحیم کرد، پایهٔ مقاومتی را هم که من خریدهبودم به جایش چسباند، و تلویزیون درست شد!
خانم خانه پول حسابی به آنها داد، از هزینهٔ من هیچ صحبتی نشد، با آن که دیدهبود که دو بار رفتم و قطعهای خریدم و آمدم، و با دلخوری و بیاعتنایی راهم انداخت.
غمگین رفتم.
***
خانهٔ احسان طبری و همسرش آذر بینیاز در اواخر زندگی «آزاد»شان در ایران، در کوهپایههای نیاوران بود. کوههای بلندی از سمت شمال و غرب خانه را در میان گرفتهبودند. طبری عادت داشت که برخی رادیوهای خارجی، بهویژه برنامهٔ فارسی رادیو مسکو را گوش بدهد. او خود سالها پیش در آن رادیو کار کردهبود. او و آذر برخی از سریالهای تلویزیون ایران را هم تماشا میکردند، از جمله سریال روسی «لحظات هفدهگانهٔ بهاران» را، که البته ناگهان و بیهیچ توضیحی نمایش آن قطع شد.
این زوج پیوسته گله میکردند که پس از آمدن به آن خانه، رادیو و تلویزیونشان خوب کار نمیکند و نمیتوانند برنامههای دلخواهشان را بشنوند یا تماشا کنند. طبری در گفتوگوی خصوصی با من این وضع را «تبعید» خودش، و توظئهٔ کیانوری میدانست (بنگرید به پیشگفتار «از دیدار خویشتن»).
سرانجام یک روز کیف ابزارم را برداشتم، گذاشتمش توی «پیکان» متعلق به حزب که برای انجام برخی امور و از جمله انجام کارهای طبری و اخگر و... زیر پایم بود و به خانهٔ طبری رفتم.
از پنجرهٔ اتاق پذیراییشان به روی بام سفالی و شیبدار نیمطبقه، و از آنجا روی بام مشابه بالاتر رفتم، آنتن تلویزیون و اتصال آن را اندازهگیری کردم، که هیچ ایرادی نداشتند، آنتن را به اینسو و آنسو چرخاندم و خواستم ببینند کجا بهتر میشود، و هر کار دیگری که به عقلم میرسید انجام دادم، اما هیچ سودی نداشت. نصب آنتن برای رادیو روی بام و تلاشهای دیگر برای رادیویشان هم به هیچ نتیجهای نرسید.
هم آنان غمکین بودند، و هم من. شب خسته به خانه رسیدم. پیکان را کنار خیابان پارک کردم، به خانه رفتم، روی تخت افتادم و خوابیدم.
فردا هنگامی که به سراغ ماشین رفتم، شیشهٔ در عقب آن را شکستهبودند. عجب! آخر چرا؟ تازه ساعاتی بعد یادم آمد که کیف ابزارم را پشت صندلی راننده گذاشتهبودم! آن را بردهبودند. دستگاه «عیبیاب» اختراع خودم هم در آن بود، و بسیاری ابزار ارزشمند دیگر. پس از آن تا سالهای طولانی، تا چند سال پس از رسیدن به سوئد، کیف ابزار «مهندسی» برای تعمیر این قبیل وسایل نداشتم.