در این نشانی روی دگمهی پلی کلیک کنید.
23 October 2013
هوای آفتاب
شعری از سیاوش کسرایی با اجرای بیبی کسرایی، به پیشنهاد دوست خوانندهی گرامی "بهروز از امریکا"، با سپاس از ایشان.
در این نشانی روی دگمهی پلی کلیک کنید.
در این نشانی روی دگمهی پلی کلیک کنید.
20 October 2013
باران در پاییز
نشریهی باران شمارهی 37-36 منتشر شد. مسعود مافان مدیر نشریه، این شماره را چنین معرفی کردهاست:
در این شماره در بخش "حاشیهای بر اصل"، مقالهای از سینا سلیم با عنوان نقد دین به عنوان ایدئولوژی سیاسی منتشر شده است.
در بخش مقالات زیر عنوان "مسئولیت فردی، مسئولیت اجتماعی"، مقالاتی از شهلا شفیق (مسئولیت و آزادی، ناساز یا همساز؟)، محمدرضا نیکفر (نقد مسئولیت)، الاهه بقراط (مسئولیت روشنفکر در رابطه بین آزادی و قدرت)، جلال ایجادی (روشنفکران و مسئولیت در جامعه و جهان)، احمد علوی (مسئولیت و تعهد انسان به مثابه یک مسئله فلسفی)، زینت میرهاشمی (روشنفکر متعهد، وجدان بیدار جامعه)، حسن مکارمی (روشنفکران و دستاوردهایشان) و مهرانگیز کار (مسئولیت فردی و اجتماعی در تاریخ مبارزاتی ایران) عرضه شده است.
در بخش "گفتوگو"، سپیده زرینپناه با محسن حسام (داستاننویس) و عباس میلانی (پژوهشگر) گفتوگو کرده است. بریدهای از رمان ژولیا نوشته محسن حسام و بریدهای از کتاب نگاهی به شاه نوشته عباس میلانی نیز در کنار این دو گفتوگو ارائه شده است.
در بخش "نقـد ... نظر... مقاله"، مقالات "تناسخ تاریخ و مسخ فرهنگی" (علیمحمد اسکندریجو)، خوانشی از رمان رقص پروانهها نوشته شهرام خلعتبری (بهروز شیدا)، تاملی بر تاریخ بیهقی (نسیم خاکسار)، پدیدهی شیطانسازی در قرون همیشه وسطی (شکوفه تقی)، نگاهی به کتاب کوچهی شامپیونه نوشته محسن حسام (رؤیا خوشنویس انصاری)، معانی رمزی هفتخوان رستم (شهرنوش پارسیپور)، همپوشانی در داستان "شاه سیاهپوشان" (س.سیفی)، نظام سیاسی، هنر و سانسور (رضا کاظم زاده) و بررسی مجموعه شعر سینیور سروده لیلی گلهداران (پویا عزیزی) آمدهاست.
در بخش "زندان"، برشی از خاطرات مهرانگیز کار، گردنبند مقدس بازچاپ شده است.
بخش داستـان، شعر، خاطره، سه داستان از زهرا باقری شاد (سندرم درد)، انوش صالحی (چرخ فلک) و شکوفه آذر (درخت طوبای آشپزخانه ما) و چند قطعه شعر از نعیمه دوستدار، مرجان کاظمی، سولماز بهگام و شیدا محمدی را در بر گرفته است.
در این شماره از فصلنامه باران، گزارش سفر به کراکوف با مقالاتی چون یک تجربه شخصی (اندژی پیسویچ)، سیر تحول مطالعات و آموزش زبان و ادبیات فارسی (آنا کراسنوولسکا)، امکانات چندرسانهای و آموزش ترجمه شفاهی (کارولینا راکوویتزکا عسکری)، تفاوتهای دستوری زبان فارسی و لهستانی (کاتاژینا وانسالا)، زمان فعل در زبان فارسی و لهستانی (متئوش کلاگیش)، روش تدریس زبان فارسی در سطح مقدماتی (ثریا موسوی و رناتا روسک- کوالسکا) و عمدهترین اشتباهات فارسیآموزان رشته ایرانشناسی (هایده وامبخش سموژینیسکا) منتشر شده است.
بخش انتهایی فصلنامه باران به معرفی کتاب اختصاص دارد با مقالاتی چون چکیده ای از بهار جنبش زنان (منصوره شجاعی) و شهر نو (محبوبه موسوی).
"باران" را از کتابفروشیهای ایرانی بخواهید، یا از نشانیهای زیر سفارش دهید:
در این شماره در بخش "حاشیهای بر اصل"، مقالهای از سینا سلیم با عنوان نقد دین به عنوان ایدئولوژی سیاسی منتشر شده است.
در بخش مقالات زیر عنوان "مسئولیت فردی، مسئولیت اجتماعی"، مقالاتی از شهلا شفیق (مسئولیت و آزادی، ناساز یا همساز؟)، محمدرضا نیکفر (نقد مسئولیت)، الاهه بقراط (مسئولیت روشنفکر در رابطه بین آزادی و قدرت)، جلال ایجادی (روشنفکران و مسئولیت در جامعه و جهان)، احمد علوی (مسئولیت و تعهد انسان به مثابه یک مسئله فلسفی)، زینت میرهاشمی (روشنفکر متعهد، وجدان بیدار جامعه)، حسن مکارمی (روشنفکران و دستاوردهایشان) و مهرانگیز کار (مسئولیت فردی و اجتماعی در تاریخ مبارزاتی ایران) عرضه شده است.
در بخش "گفتوگو"، سپیده زرینپناه با محسن حسام (داستاننویس) و عباس میلانی (پژوهشگر) گفتوگو کرده است. بریدهای از رمان ژولیا نوشته محسن حسام و بریدهای از کتاب نگاهی به شاه نوشته عباس میلانی نیز در کنار این دو گفتوگو ارائه شده است.
در بخش "نقـد ... نظر... مقاله"، مقالات "تناسخ تاریخ و مسخ فرهنگی" (علیمحمد اسکندریجو)، خوانشی از رمان رقص پروانهها نوشته شهرام خلعتبری (بهروز شیدا)، تاملی بر تاریخ بیهقی (نسیم خاکسار)، پدیدهی شیطانسازی در قرون همیشه وسطی (شکوفه تقی)، نگاهی به کتاب کوچهی شامپیونه نوشته محسن حسام (رؤیا خوشنویس انصاری)، معانی رمزی هفتخوان رستم (شهرنوش پارسیپور)، همپوشانی در داستان "شاه سیاهپوشان" (س.سیفی)، نظام سیاسی، هنر و سانسور (رضا کاظم زاده) و بررسی مجموعه شعر سینیور سروده لیلی گلهداران (پویا عزیزی) آمدهاست.
در بخش "زندان"، برشی از خاطرات مهرانگیز کار، گردنبند مقدس بازچاپ شده است.
بخش داستـان، شعر، خاطره، سه داستان از زهرا باقری شاد (سندرم درد)، انوش صالحی (چرخ فلک) و شکوفه آذر (درخت طوبای آشپزخانه ما) و چند قطعه شعر از نعیمه دوستدار، مرجان کاظمی، سولماز بهگام و شیدا محمدی را در بر گرفته است.
در این شماره از فصلنامه باران، گزارش سفر به کراکوف با مقالاتی چون یک تجربه شخصی (اندژی پیسویچ)، سیر تحول مطالعات و آموزش زبان و ادبیات فارسی (آنا کراسنوولسکا)، امکانات چندرسانهای و آموزش ترجمه شفاهی (کارولینا راکوویتزکا عسکری)، تفاوتهای دستوری زبان فارسی و لهستانی (کاتاژینا وانسالا)، زمان فعل در زبان فارسی و لهستانی (متئوش کلاگیش)، روش تدریس زبان فارسی در سطح مقدماتی (ثریا موسوی و رناتا روسک- کوالسکا) و عمدهترین اشتباهات فارسیآموزان رشته ایرانشناسی (هایده وامبخش سموژینیسکا) منتشر شده است.
بخش انتهایی فصلنامه باران به معرفی کتاب اختصاص دارد با مقالاتی چون چکیده ای از بهار جنبش زنان (منصوره شجاعی) و شهر نو (محبوبه موسوی).
"باران" را از کتابفروشیهای ایرانی بخواهید، یا از نشانیهای زیر سفارش دهید:
Baran
Box 4048
16304 Spånga
Sweden
Tel: +468885474
info@baran.se
www.baran.se
16 October 2013
جایزهی نوبل آذربایجانی؟
نوشتهای دارم با عنوان بالا در سایت پرسیران، در این نشانی.
این روزها فصل توزیع جایزهی نوبل است و معرفی برندگان نوبل در رشتههای گوناگون و شرح دستاوردهای آنان در رسانههای جهان جریان دارد. در این میان کسانی از جمهوری آذربایجان نیز به فکر ایجاد یک جایزهی نوبل افتادهاند و میخواهند که جایزهای تازه از سوی دولت آذربایجان در رشتهی نفت و انرژی، بهنام نوبل، به برنده داده شود.
این روزها فصل توزیع جایزهی نوبل است و معرفی برندگان نوبل در رشتههای گوناگون و شرح دستاوردهای آنان در رسانههای جهان جریان دارد. در این میان کسانی از جمهوری آذربایجان نیز به فکر ایجاد یک جایزهی نوبل افتادهاند و میخواهند که جایزهای تازه از سوی دولت آذربایجان در رشتهی نفت و انرژی، بهنام نوبل، به برنده داده شود.
13 October 2013
وردی - 200
دهم اکتبر 2013 دویستمین زادروز اپرانویس بزرگ ایتالیایی جوزپه وردی (1901 – 1813) Giuseppe Verdi بود. پیشتر جاهایی نوشتهام که چندان اپرادوست نیستم اما تکههایی از موسیقی اپراهای گوناگون وجود دارد که توجهم را به خود جلب کرده و شیفتهی برخی از آن قطعات شدهام.
در آن میان دو قطعه از آثار وردی وجود دارد. اینها قطعاتیست که با شنیدن آنها، بهویژه در تنهایی، مو بر اندامم راست میشود، دندانهایم بر هم فشرده میشود، انگشتانم مشت میشود، نفسنفس میزنم، و دچار حالت خطرناکی میشوم! خطرناک، بهویژه اگر در حال رانندگی باشم: بیاختیار پدال گاز را فشار میدهم و ماشین را به پرواز در میآورم. این اوج لذت بردن من از موسیقیست.
در گذشتههایی تیره و از دسترفته و فراموششده نمیدانم چرا و چگونه شخصیت جوزپه گاریبالدی Garibaldi سردار ملی و سازندهی ایتالیای نوین را پسندیدهبودم، و جایی خواندهبودم که وردی نیز طرفدار او بوده و نقش بزرگی در اتحاد ملی ایتالیا بازی کردهاست. اما آشنایی با موسیقی وردی تا همین هفت هشت سال پیش دست نداد. منظورم آشنایی با موسیقی او به نام خود اوست، وگرنه کیست که مارش معروف او را از اپرای "آیدا" نشنیدهباشد؟ اینجا کلیک کنید و میبینید که بارها آن را شنیدهاید.
یکی از آثار "خطرناک" وردی برای من "روز جزا" (Dies Irae) از رکوئیم اوست که پیشتر نیز دربارهی آن مفصل نوشتهام، و دیگری اوورتور اپرای "دست سرنوشت" (La Forza Del Destino) اوست. بخش آرام قطعهی اخیر را فینکلاشتاین به شکل تازه و زیبایی تنظیم و اجرا کردهاست که با نام Lost in Reflection در آلبوم شماره 8 "بودابار" Buddha Bar نیز وجود دارد. نمیدانم کی و کجا رقص روی یخ یک زوج روس را با این آهنگ دیدهام و حیف که فیلمی از آن نمییابم.
روز جزا را اینجا، اوورتور دست سرنوشت را اینجا، و کار فینکلاشتاین را اینجا بشنوید.
دربارهی وردی و آثار او اینجا، و اینجا بهفارسی بخوانید.
در آن میان دو قطعه از آثار وردی وجود دارد. اینها قطعاتیست که با شنیدن آنها، بهویژه در تنهایی، مو بر اندامم راست میشود، دندانهایم بر هم فشرده میشود، انگشتانم مشت میشود، نفسنفس میزنم، و دچار حالت خطرناکی میشوم! خطرناک، بهویژه اگر در حال رانندگی باشم: بیاختیار پدال گاز را فشار میدهم و ماشین را به پرواز در میآورم. این اوج لذت بردن من از موسیقیست.
در گذشتههایی تیره و از دسترفته و فراموششده نمیدانم چرا و چگونه شخصیت جوزپه گاریبالدی Garibaldi سردار ملی و سازندهی ایتالیای نوین را پسندیدهبودم، و جایی خواندهبودم که وردی نیز طرفدار او بوده و نقش بزرگی در اتحاد ملی ایتالیا بازی کردهاست. اما آشنایی با موسیقی وردی تا همین هفت هشت سال پیش دست نداد. منظورم آشنایی با موسیقی او به نام خود اوست، وگرنه کیست که مارش معروف او را از اپرای "آیدا" نشنیدهباشد؟ اینجا کلیک کنید و میبینید که بارها آن را شنیدهاید.
یکی از آثار "خطرناک" وردی برای من "روز جزا" (Dies Irae) از رکوئیم اوست که پیشتر نیز دربارهی آن مفصل نوشتهام، و دیگری اوورتور اپرای "دست سرنوشت" (La Forza Del Destino) اوست. بخش آرام قطعهی اخیر را فینکلاشتاین به شکل تازه و زیبایی تنظیم و اجرا کردهاست که با نام Lost in Reflection در آلبوم شماره 8 "بودابار" Buddha Bar نیز وجود دارد. نمیدانم کی و کجا رقص روی یخ یک زوج روس را با این آهنگ دیدهام و حیف که فیلمی از آن نمییابم.
روز جزا را اینجا، اوورتور دست سرنوشت را اینجا، و کار فینکلاشتاین را اینجا بشنوید.
دربارهی وردی و آثار او اینجا، و اینجا بهفارسی بخوانید.
08 October 2013
تورکوهایی دیگر - 4
به این زودی روز آخر فرا رسید؟! فردا سه تن از ما در سه پرواز جداگانه از فرودگاه ازمیر بهسوی شهرهای خود در سه کشور گوناگون میرویم. چند تن از دوستان بیشتر میمانند.
پس از بدخوابی از صدای ترافیک چهارراه پشت پنجرهی هتل و پارس سگان ولگرد، ساعت 7 بامداد به هر زحمتی هست خود را از رختخواب بیرون میکشم: باید از این واپسین فرصت استفاده کنم و در بامداد دریا تنی به آب بزنم. دو تن از دوستان پیش از من خود را رساندهاند. آرامش و سکون دریای بامدادان بیهمتاست. سطح آب آرام و صاف است. شرهی آب بر بازوان و گردن در این خاموشی چون موسیقی زیبایی گوش را نوازش میدهد. این آبتنی مانند "مدیتیشن" است و ساعتی به آن میپردازم.
با دوستان صبحانه میخوریم و تصمیم میگیریم که امروز قدری در شهر بگردیم، شاید یادگاریها و سوغاتیهایی بخریم. پیاده به راه میافتیم. آفتاب داغ است، اما نه به داغی روزی که به بازار زیتینلی رفتیم. نخست چند عکس از مجسمهی "ساری قیز" [دختر زرین (زرد)] و غازهایش میگیریم. با عجقوجقهایی که در پیرامون این حوض و مجسمه هوا کردهاند، منظره مجسمه بهکلی خراب شدهاست.
افسانهی "ساری قیز" و غازهایش، و نام کوههای غاز به هم مربوطاند. افسانهی "ساری قیز" گویا ریشه در قصههای ترکمنانی دارد که ساکن روستاهای این منطقه هستند. دامنهی گسترش این افسانه گویا تا ایران هم میرسد، و طبیعیست که روایتهای گوناگونی از آن بر سر زبانهاست. در یکی از این روایتها سخن از دختری بسیار زیبا با آبشاری از موهای زرین است که همهی مردان ده عاشق اویند، اما چون دستشان به او نمیرسد، نامش را به دروغ لکهدار میکنند. دختر برای نجات آبروی پدرش به قلهی کوه پناه میبرد و آنجا به پرورش غاز میپردازد. اما پدر تحمل زخم زبان اهل ده را ندارد و بالای کوه میرود تا دخترش را بکشد، و...
دوستان میخواهند به عزیزان خود در دوردست زنگ بزنند. به تلفنخانهای که نزدیک "میدان جمهوریت" هست میرویم. من در دفتر خنک مینشینم و دوستان ساعتی با این و آن حرف میزنند. سپس از محوطهی بازار روز آقچای که امروز کموبیش خالی از دستفروشان است میگذریم و در آنسوی میدان وارد فروشگاه بزرگ میگروس Migros میشویم. چیزی شبیه به سوپرمارکتهای متوسط سوئد است، مانند ICA Maxi، که از ماست و شیر و سبزی و میوه تا لباس و وسایل باغبانی در آن یافت میشود. دوستی دنبال کیف و کولهپشتی و چمدان میگردد، که نمییابد، و دوستی دیگر دنبال تخم گیاهان و دانههاست، و به بستههای چای با مزههای گوناگون رضایت میدهد. من در گوشهای غرفهی بزرگ شرابها را کشف میکنم: عجب! پس اینجاست که شرابهای خوب و درست را میفروشند و من نمیدانستم! پارسال بهناچار از بقالی کوچک زیر خانهمان شرابی خریدم که چیز چرند بیمزه و گرانبهایی بود. امسال هم که دیگر دیر است. آیا باز هم گذارم به آقچای خواهد افتاد؟ تا ببینیم.
قدمزنان بهسوی منزلگاهمان باز میگردیم. دوستان هوس آبجوی بشکه کردهاند. خوراکیهای خود را از هتل میآورند و روی میز یک آبجوفروشی سفرهشان را میگسترند، آبجو مینوشند و از خوردنیهای همراه ناهاری برپا میکنند. من گرسنه نیستم و لیوانی آب آلبالوی خنک را ترجیح میدهم. اینجا به آلبالو میگویند "ویشنه" و با دوستان گمان میکنیم که این نام از زبان روسی گرفته شده. دیرتر در واژهنامهی آنلاین بنیاد زبان ترکی میخوانم که آن را از زبان بلغاری گرفتهاند، که البته از خویشاوندان نزدیک زبان روسیست.
باید از واپسین فرصت سود برد و بار دیگر تنی به آب رساند. از سوئد که میآمدم هوا تیره و تار بود، باران سنگینی میبارید و گرمای هوا 14 درجه بود. باید تا میتوانم از گرمای آقچای در تنم ذخیره کنم. پس باقی روز به آبتنی و واپسین گپها با دوستان میگذرد، و شامی مطبوع دستپخت خانم میزبان و دوستان، در محفلی گرم.
ساعت 4 بامداد باید بهسوی ازمیر برویم تا به پروازهایمان برسیم. در جادههای تاریک بامداد بهسوی ازمیر میرانم. دوستانی در ازمیر میمانند تا در شهر بگردند، و دوستانی را به فرودگاه میرسانم. نمایندهی شرکت آلمیرا گفته که همکارانش سر ساعت 8 جلوی دروازهی "رفت" منتظرم خواهند بود تا ماشین را تحویل بگیرند. ساعت هفت و نیم به آنجا میرسم و طبیعیست که خبری از آنان نیست. دوستان را پیاده میکنم تا بهسوی پروازهایشان بروند، و خود میروم تا کمی در نزدیکی فرودگاه بچرخم تا ساعت 8 شود.
دو سه دقیقه مانده به هشت به جای قرار با نمایندهی آلمیرا بر میگردم، و هنوز اثری از ایشان نیست. اینجا ایستادن ممنوع است و تنها میتوان مسافر پیاده کرد و بیدرنگ باید حرکت کرد. میایستم و میایستم و مواظبم که پلیس پیدایش نشود. خیر! خبری از نمایندهی آلمیرا نیست! ساعت 8 و ده دقیقه شمارهشان را میگیرم. این بار، بر خلاف روز ورودم، شماره وجود دارد و مردی پاسخ میدهد. داستان را میگویم، او جای دقیق ایستادنم را میپرسد و میگوید "تمام! تمام!" اما تا ده دقیقه بعد هم کسی پیدایش نمیشود. مأمور پلیسی دارد از تکتک ماشینهایی که راننده در کنارشان نیست عکس میگیرد. بهناچار راه میافتم و میروم و چرخی میزنم، و باز میگردم. ساعت 8 و نیم شده و درست لحظهای که به جای قرار میرسم، مرد جوانی تازه از راه رسیده، دارد از عرض خیابان میگذرد، و از دور برایم دست تکان میدهد.
در سفرهای بعدی به ترکیه، دیگر هرگز از شرکت آلمیرا ماشین کرایه نخواهم کرد!
ایستانبول، ایستانبول!
دانشآموز دبیرستان که بودم ترانهی زیبایی با صدای مارک آریان Marc Aryan خوانندهی ارمنی – فرانسوی - بلژیکی فراوان از رادیو پخش میشد که نام "ایستانبول" در آن تکرار میشد و من آن را دوست میداشتم. اکنون در فرودگاه استانبول هستم و تا پرواز بعدی به مقصد استکهلم هشت ساعت وقت دارم. شنیدهام که شرکت هواپیمایی "تورکیش" اتوبوسهای ویژهای برای مسافران خود دارد و اگر فاصلهی دو پروازشان کافی باشد، داوطلبان را میبرند و در شهر میگردانند و به موقع به فرودگاه بر میگردانند. اما من پرواز ارزان شرکت پگاسوس را خریدهام که چنین خدماتی ندارد. با این خیال که شاید اتوبوسهایی باشد که مرا به شهر ببرد و برگرداند، تابلوی "توریست اینفورمیشن" را دنبال میکنم، و دنبال میکنم...، و به جایی نمیرسم! دنبالهی راه گم میشود و تابلوی دیگری نیست! تنها یک باجه پیدا میکنم که بلیتهای یک شرکت اتوبوسرانی را میفروشد. یک بار از مردی که آنجا نشسته، و چند دقیقه دیرتر از زنی که آنجا نشسته میپرسم که آیا میتوانم با اتوبوسهای آنها بروم و شهر را بگردم و برگردم؟ - هردو، جدا از هم، ساعت پرواز بعدیم را میپرسند، ساعتشان را نگاه میکنند، فکری میکنند، و میگویند که وقت کافی نیست و تنها میرسم که تا مرکز شهر بروم، و بیدرنگ باید برگردم!
"ایستانبول، ایستانبول" ندیده میماند. روز پیش و امروز نیز در شهر تظاهراتی بود و هست، و میترسم که اگر بروم، اتوبوس رفت یا برگشت در راهبندان گیر کند و نتوانم خود را به پروازم برسانم. باشد تا در فرصتی دیگر دلی سیر به تماشای استانبول بروم. هشت ساعت انتظار تا پرواز بعدی دمی غنیمت است تا کتابی را که همراه دارم تا پایان بخوانم.
***
و اما تظاهرات: پارسال هنوز هیچ نشانی از شورش و تظاهرات مردم و جوانان ترکیه در میدان "تقسیم" نبود که نوشتم: «مشاهدات روزانه، من و یکی از دوستان را، بی آنکه در این مورد با هم تبادل نظر کردهباشیم، به یاد ایران در آستانهی انقلاب 1357 میانداخت: همان تضادها و نابههنجاریها، شکافها و ازهمگسیختگیها، زرق و برقها و ریختوپاشها، و... و نتیجه، با وجود دانش ناقص و مشاهدهی سطحی، روشن است: اگر آزادیهای دموکراتیک، آزادی احزاب و سازمانها و نهادهای مردمی، آزادی بیان و امکان مشارکت مردم در سیاستگزاری و تعیین سرنوشت خود وجود نداشتهباشد، ترکیه نیز دیر یا زود مانند ایران ِ شاه منفجر خواهد شد. نمیدانم که آیا این آزادیها امروز در ترکیه وجود دارد، یا نه.»
"ایستانبول، ایستانبول" را اینجا بشنوید.
پس از بدخوابی از صدای ترافیک چهارراه پشت پنجرهی هتل و پارس سگان ولگرد، ساعت 7 بامداد به هر زحمتی هست خود را از رختخواب بیرون میکشم: باید از این واپسین فرصت استفاده کنم و در بامداد دریا تنی به آب بزنم. دو تن از دوستان پیش از من خود را رساندهاند. آرامش و سکون دریای بامدادان بیهمتاست. سطح آب آرام و صاف است. شرهی آب بر بازوان و گردن در این خاموشی چون موسیقی زیبایی گوش را نوازش میدهد. این آبتنی مانند "مدیتیشن" است و ساعتی به آن میپردازم.
با دوستان صبحانه میخوریم و تصمیم میگیریم که امروز قدری در شهر بگردیم، شاید یادگاریها و سوغاتیهایی بخریم. پیاده به راه میافتیم. آفتاب داغ است، اما نه به داغی روزی که به بازار زیتینلی رفتیم. نخست چند عکس از مجسمهی "ساری قیز" [دختر زرین (زرد)] و غازهایش میگیریم. با عجقوجقهایی که در پیرامون این حوض و مجسمه هوا کردهاند، منظره مجسمه بهکلی خراب شدهاست.
افسانهی "ساری قیز" و غازهایش، و نام کوههای غاز به هم مربوطاند. افسانهی "ساری قیز" گویا ریشه در قصههای ترکمنانی دارد که ساکن روستاهای این منطقه هستند. دامنهی گسترش این افسانه گویا تا ایران هم میرسد، و طبیعیست که روایتهای گوناگونی از آن بر سر زبانهاست. در یکی از این روایتها سخن از دختری بسیار زیبا با آبشاری از موهای زرین است که همهی مردان ده عاشق اویند، اما چون دستشان به او نمیرسد، نامش را به دروغ لکهدار میکنند. دختر برای نجات آبروی پدرش به قلهی کوه پناه میبرد و آنجا به پرورش غاز میپردازد. اما پدر تحمل زخم زبان اهل ده را ندارد و بالای کوه میرود تا دخترش را بکشد، و...
دوستان میخواهند به عزیزان خود در دوردست زنگ بزنند. به تلفنخانهای که نزدیک "میدان جمهوریت" هست میرویم. من در دفتر خنک مینشینم و دوستان ساعتی با این و آن حرف میزنند. سپس از محوطهی بازار روز آقچای که امروز کموبیش خالی از دستفروشان است میگذریم و در آنسوی میدان وارد فروشگاه بزرگ میگروس Migros میشویم. چیزی شبیه به سوپرمارکتهای متوسط سوئد است، مانند ICA Maxi، که از ماست و شیر و سبزی و میوه تا لباس و وسایل باغبانی در آن یافت میشود. دوستی دنبال کیف و کولهپشتی و چمدان میگردد، که نمییابد، و دوستی دیگر دنبال تخم گیاهان و دانههاست، و به بستههای چای با مزههای گوناگون رضایت میدهد. من در گوشهای غرفهی بزرگ شرابها را کشف میکنم: عجب! پس اینجاست که شرابهای خوب و درست را میفروشند و من نمیدانستم! پارسال بهناچار از بقالی کوچک زیر خانهمان شرابی خریدم که چیز چرند بیمزه و گرانبهایی بود. امسال هم که دیگر دیر است. آیا باز هم گذارم به آقچای خواهد افتاد؟ تا ببینیم.
قدمزنان بهسوی منزلگاهمان باز میگردیم. دوستان هوس آبجوی بشکه کردهاند. خوراکیهای خود را از هتل میآورند و روی میز یک آبجوفروشی سفرهشان را میگسترند، آبجو مینوشند و از خوردنیهای همراه ناهاری برپا میکنند. من گرسنه نیستم و لیوانی آب آلبالوی خنک را ترجیح میدهم. اینجا به آلبالو میگویند "ویشنه" و با دوستان گمان میکنیم که این نام از زبان روسی گرفته شده. دیرتر در واژهنامهی آنلاین بنیاد زبان ترکی میخوانم که آن را از زبان بلغاری گرفتهاند، که البته از خویشاوندان نزدیک زبان روسیست.
باید از واپسین فرصت سود برد و بار دیگر تنی به آب رساند. از سوئد که میآمدم هوا تیره و تار بود، باران سنگینی میبارید و گرمای هوا 14 درجه بود. باید تا میتوانم از گرمای آقچای در تنم ذخیره کنم. پس باقی روز به آبتنی و واپسین گپها با دوستان میگذرد، و شامی مطبوع دستپخت خانم میزبان و دوستان، در محفلی گرم.
ساعت 4 بامداد باید بهسوی ازمیر برویم تا به پروازهایمان برسیم. در جادههای تاریک بامداد بهسوی ازمیر میرانم. دوستانی در ازمیر میمانند تا در شهر بگردند، و دوستانی را به فرودگاه میرسانم. نمایندهی شرکت آلمیرا گفته که همکارانش سر ساعت 8 جلوی دروازهی "رفت" منتظرم خواهند بود تا ماشین را تحویل بگیرند. ساعت هفت و نیم به آنجا میرسم و طبیعیست که خبری از آنان نیست. دوستان را پیاده میکنم تا بهسوی پروازهایشان بروند، و خود میروم تا کمی در نزدیکی فرودگاه بچرخم تا ساعت 8 شود.
دو سه دقیقه مانده به هشت به جای قرار با نمایندهی آلمیرا بر میگردم، و هنوز اثری از ایشان نیست. اینجا ایستادن ممنوع است و تنها میتوان مسافر پیاده کرد و بیدرنگ باید حرکت کرد. میایستم و میایستم و مواظبم که پلیس پیدایش نشود. خیر! خبری از نمایندهی آلمیرا نیست! ساعت 8 و ده دقیقه شمارهشان را میگیرم. این بار، بر خلاف روز ورودم، شماره وجود دارد و مردی پاسخ میدهد. داستان را میگویم، او جای دقیق ایستادنم را میپرسد و میگوید "تمام! تمام!" اما تا ده دقیقه بعد هم کسی پیدایش نمیشود. مأمور پلیسی دارد از تکتک ماشینهایی که راننده در کنارشان نیست عکس میگیرد. بهناچار راه میافتم و میروم و چرخی میزنم، و باز میگردم. ساعت 8 و نیم شده و درست لحظهای که به جای قرار میرسم، مرد جوانی تازه از راه رسیده، دارد از عرض خیابان میگذرد، و از دور برایم دست تکان میدهد.
در سفرهای بعدی به ترکیه، دیگر هرگز از شرکت آلمیرا ماشین کرایه نخواهم کرد!
ایستانبول، ایستانبول!
دانشآموز دبیرستان که بودم ترانهی زیبایی با صدای مارک آریان Marc Aryan خوانندهی ارمنی – فرانسوی - بلژیکی فراوان از رادیو پخش میشد که نام "ایستانبول" در آن تکرار میشد و من آن را دوست میداشتم. اکنون در فرودگاه استانبول هستم و تا پرواز بعدی به مقصد استکهلم هشت ساعت وقت دارم. شنیدهام که شرکت هواپیمایی "تورکیش" اتوبوسهای ویژهای برای مسافران خود دارد و اگر فاصلهی دو پروازشان کافی باشد، داوطلبان را میبرند و در شهر میگردانند و به موقع به فرودگاه بر میگردانند. اما من پرواز ارزان شرکت پگاسوس را خریدهام که چنین خدماتی ندارد. با این خیال که شاید اتوبوسهایی باشد که مرا به شهر ببرد و برگرداند، تابلوی "توریست اینفورمیشن" را دنبال میکنم، و دنبال میکنم...، و به جایی نمیرسم! دنبالهی راه گم میشود و تابلوی دیگری نیست! تنها یک باجه پیدا میکنم که بلیتهای یک شرکت اتوبوسرانی را میفروشد. یک بار از مردی که آنجا نشسته، و چند دقیقه دیرتر از زنی که آنجا نشسته میپرسم که آیا میتوانم با اتوبوسهای آنها بروم و شهر را بگردم و برگردم؟ - هردو، جدا از هم، ساعت پرواز بعدیم را میپرسند، ساعتشان را نگاه میکنند، فکری میکنند، و میگویند که وقت کافی نیست و تنها میرسم که تا مرکز شهر بروم، و بیدرنگ باید برگردم!
"ایستانبول، ایستانبول" ندیده میماند. روز پیش و امروز نیز در شهر تظاهراتی بود و هست، و میترسم که اگر بروم، اتوبوس رفت یا برگشت در راهبندان گیر کند و نتوانم خود را به پروازم برسانم. باشد تا در فرصتی دیگر دلی سیر به تماشای استانبول بروم. هشت ساعت انتظار تا پرواز بعدی دمی غنیمت است تا کتابی را که همراه دارم تا پایان بخوانم.
***
و اما تظاهرات: پارسال هنوز هیچ نشانی از شورش و تظاهرات مردم و جوانان ترکیه در میدان "تقسیم" نبود که نوشتم: «مشاهدات روزانه، من و یکی از دوستان را، بی آنکه در این مورد با هم تبادل نظر کردهباشیم، به یاد ایران در آستانهی انقلاب 1357 میانداخت: همان تضادها و نابههنجاریها، شکافها و ازهمگسیختگیها، زرق و برقها و ریختوپاشها، و... و نتیجه، با وجود دانش ناقص و مشاهدهی سطحی، روشن است: اگر آزادیهای دموکراتیک، آزادی احزاب و سازمانها و نهادهای مردمی، آزادی بیان و امکان مشارکت مردم در سیاستگزاری و تعیین سرنوشت خود وجود نداشتهباشد، ترکیه نیز دیر یا زود مانند ایران ِ شاه منفجر خواهد شد. نمیدانم که آیا این آزادیها امروز در ترکیه وجود دارد، یا نه.»
"ایستانبول، ایستانبول" را اینجا بشنوید.
29 September 2013
تورکوهایی دیگر - 3
در کوی دلدار
یکشنبه روز بازار زیتینلی Zeytinli (زیتونیه) است. خرید چندانی نداریم و تنها برای گردش میرویم. پس ماشین نمیبریم و پیاده میرویم. دور نیست، اما تا بجنبیم نزدیک ظهر شده و آفتاب داغ تا مغز استخوان را میسوزاند. در طول خیابان باریکی که بهسوی بازار میرود سایهای نمییابیم و چارهای جز راه رفتن زیر آفتاب سوزان نداریم.
زیر چترها و سایبانهای بازار روز خنک است. میوه، سبزی، خشکبار، همه چیز، آنجا چیدهاند. خانم میزبان هشدار داده که یخچال خانه پر است و جا برای میوهی بیشتر نیست. اما با دیدن میوههای هوسانگیز دل و دین از دست میرود و هشدارها فراموش میشود! دوستان انجیر و هلو و شلیل و مغز گردو و لواشک و چند چیز دیگر میخرند، و من در برابر شیرهی شاهتوت سپر میاندازم و شیشهی کوچکی میخرم.
"مادر"ی که پارسال اینجا زیتون میفروخت، هنوز همچنان "همیشه بهکار" و خندان پشت بساطش نشستهاست. اما هر چه چشم میگردانم اثری از دلدار انجیرفروش پارسالم نمیبینم. چه حیف! اما مگر پارسال دلم را نکندم و زیر پا له نکردم؟ به یاد جملهای از "جان شیفته"ی رومن رولان میافتم: «زندگی میگذرد، و هرگز یک لحظه دو بار به دست نمیآید. باید آناً خواست، یا آنکه هرگز نخواست.» ولی...، خب، این مادر زیتونفروش امسال هم اینجا هست. نمیشد خانم انجیرفروش هم باز اینجا باشد و یک نگاه ببینمش؟ گویا نه! سزای من همین است!
بهسوی خانه بر میگردیم و من حالم گرفتهاست. زیر آفتاب سوزان لهله میزنیم. از یک بقالی چند قوطی دوغ میخریم و مینوشیم و کمی سر حال میآییم. چارهی کار این است که ساعتی صبر کنیم تا خورشید از اوج خود پایینتر بیاید و سپس خود را به آب دریا برسانیم. سر راه، تماشای منظرهی دو رود کوچک و قایقهایی که در آنها ایستادهاند مرا بهیاد مرداب انزلی میاندازد و حالم بهتر میشود. این رودها از "کوههای غاز" سرچشمه میگیرند و در خلیج آقچای به دریا میریزند. آب لولهکشی بخش مرکزی آقچای نیز از چشمههای این کوهها تأمین میشود. شیر آب را که باز میکنید، آب همیشه حسابی خنک و بسیار گواراست. از نوشیدن آن سیر نمیشوم.
شب یکی از دوستان زخمت میکشد و پلوی ترکمنی (چکدیرمه) بسیار خوشمزهای میپزد و مرا به سالهای دور سربازی در پادگان چهلدختر و مهمانی در خانههای دوستان ترکمنم میبرد. دست همهشان مریزاد برای "چکدیرمه"هایشان!
بار دیگر کوه غاز
پارسال در وصف "کوه غاز" و تلاش برای رسیدن به آن نوشتم. دوستی که پارسال از کوه سخن گفتهبود، اینبار نشانی دقیقتری داد: اشخاص متفرقه را به محدودههای معینی راه نمیدهند و نمیتوان با ماشین شخصی به آنجاها رفت. برای رسیدن به آن محدودهها باید با تورهای موجود رفت. پس با کمی پرسوجو دست کم دو نمایندگی سافاریهای گردش در پیرامون آقچای مییابیم، برنامههایشان را نگاه میکنیم و دمرهتور Demre Tour را میگزینیم. بهای تور 65 لیره برای هر نفر است. ما هشت نفریم، و با کمی چانه زدن، و اکنون که فصل توریستی به پایان رسیده، مدیر تور به نفری پنجاه لیره راضی میشود.
ساعت 10:30 صبح روز دوشنبه جیپ 14نفره با دو مسافر میآید، ما را دم خانهمان سوار میکند، و دو گردشگر دیگر را هم سر راه بر میدارد. میشویم 12 نفر بهاضافهی راننده، و به سوی کوه رهسپار میشویم. آن دیگران همه زن، و گردشگران ترکاند: مادر و دختری که در آلمان زندگی میکنند، و دو خانم از استانبول.
جیپ روباز است و درجادهی اصلی آقچای – آلتیناولوق که میراند باد دلچسبی درون آن میپیچد. هنوز کیلومتری نرفتهایم که دوستی گندم بودادهای را که از ایران با خود آورده به دو خانم استانبولی تعارف میکند و باب آشنایی را میگشاید. دو خانم دیگر در ردیف کنار راننده و دور از دسترس ما نشستهاند.
راننده مردی حدود چهل ساله، خوشرو و خوشاخلاق است. مصطفی نام دارد، که اگر "آقا مصطفی" بخواهیم بگوییم، به ترکی باید "مصطفیبئی (بیگ)" بگوییم. و این "مصطفیبئی" مرا بهیاد یک "تورکو" میاندازد که در سالهای دانشجویی میشنیدیم، میخندیدیم و کیف میکردیم. "آشیق مورات (مراد) چوباناوغلو" بود که ترانهی "گیزیراوغلو مصطفیبئی" را میخواند. ما تا پیش از آن نام چند تن از "دلی" (پهلوانان همرزم) کوراوغلو را شنیده بودیم، مانند "ایواز (عیوض)" یا "دمیرچیاوغلو دلیحسن"، اما هیچ نامی از گیزیراوغلو مصطفیبئی نشنیدهبودیم، و اکنون در این "تورکو" گفته میشد که او زورمندتر از خود کوراوغلوست، سر او را زیر آب میکند، و "قیرات" اسب کوراوغلو به گرد اسب او "آلاپاچا" هم نمیرسد! بامزهتر، لحن ترانهبود:
بیر هیشیمنان [بیردن – بیره] گلدی کئچدی
په، په، په، په...
گیزیراوغلو مصطفیبئی،
هی، هی، هی...
هیشمی داغی دلدی کئچدی
آقام کیم؟ پاشام کیم؟ نیگار کیم؟ گؤزوم کیم؟ خانیم کیم؟
کیم؟ کیم؟
گیزیراوغلو مصطفیبئی
بیر بئین اوغلو
زور بئین اوغلو!
...
...
های ائدنده، هایا تپر
په، په، په، په...
هوی ائدنده، هویا تپر
هی، هی، هی...
کوراوغلونو سویا تپر!
آقام کیم؟ پاشام کیم؟ نیگار کیم؟ گؤزوم کیم؟ خانیم کیم؟ جانیم کیم؟
کیم؟ کیم؟
گیزیراوغلو مصطفیبئی
بیر بئین اوغلو
زور بئین اوغلو!
و ترجمه:
چون برقی [ناگهان] آمد و گذشت
به، به، به، به...
مصطفی بیک، پسر گیزیر
هی، هی، هی...
خشمگین کوه را کند و گذشت
آقای من کی؟ پاشای من کی؟ نگار کی؟ نور چشمم کی؟ خانم کی؟
کی؟ کی؟
مصطفی بیک، پسر گیزیر
پسر بیک
پسر بیکی صاحب نفوذ
...
...
"های" اگر بگویی، "های" او سر است
"هوی" اگر بگویی، "هوی" او سر است
کوراوغلو را زیر آب فرو میبرد
آقای من کی؟...
این روایت البته از قول خود کوراوغلوست که در وصف همرزم تازهای که پیدا کرده برای نگارخانم میخواند. اینجا بشنوید.
مصطفیبئی در یک سهراهی از جاده اصلی بیرون میرود و جیپ را بهسوی روستای آوچیلار Avçılar (شکارچیان) میراند. از کوچههای تنگ ده میگذریم. بافت ده مانند ایران است: خانهها و حیاطهایی با دیوارهای بلند. دیوارهایی که نتوان از پشت آن درون خانه را دید در جاهایی که ما زندگی میکنیم وجود ندارد.
در بالادست ده راههای هموار به پایان میرسد و مصطفیبئی هشدار میدهد که تکانهای شدید جیپ و "آزمون آتش" از اینجا آغاز میشود. جادهی کوهستانی تنگ و سنگلاخ و ناهموار است. حسابی بالا و پایین پرتاب میشویم. جاده در دل جنگل میپیچد و میپیچد و از کوه بالا میرود. یکی از همراهان گله دارد که جنگلهای این منطقه پر از درختان سربهفلککشیده بوده اما اکنون گویا همه را کندهاند و درختان همه کوچک و جواناند. نیمساعتی دیرتر به پاسگاه جنگلبانی "شاهیندره" میرسیم. جیپ میایستد و راننده میگوید که میتوانیم پیاده شویم و قدری پیرامون را تماشا کنیم تا او کارهای اداری اجازهی عبور ما را انجام دهد. عجب! مقررات سفت و سختی اینجا هست! در کنار پاسگاه نیز مشابه تابلویی که در چاملیبئل دیدیم وجود دارد: «هرگونه عبور غیرمجاز، شکستن و کندن شاخهها، افروختن آتش، ریختن آشغال، کندن گیاهان، چراندن حیوانات، و شکار ممنوع است».
پیاده میشویم و تا لبهی جاده میرویم. چشمانداز زیباییست. دره و شهرک ساحلی آلتیناولوق زیر پای ماست. جیپ دیگری از راه میرسد. کوچکتر است، از همین شرکت است و تازه میفهمیم که همسفران دیگری هم داریم. بهجز راننده و همکارش دو زوج سرنشینان آن هستند. خانمها با مانتو و روسری هستند. آنان نیز برای تماشای مناظر به ما میپیوندند. مردان کنجکاواند و قبل از هر چیز از یکی از دوستان ما میپرسند که ما کجایی هستیم. از "مسلمان" بودن ما بسیار شادمان میشوند و با دوستمان دست میدهند. خودشان، هر دو زوج، از "اسکی شهر" ترکیه هستند. دوستمان میگوید: «آهان...، از شهر "خوجا نصرالدین" (ملا نصرالدین)!»، با این آشناییدادن دو زوج را شادمانتر میکند و فضای تمامی تور خودمانیتر میشود. به روایت ترکی، ملانصرالدین اهل اسکی شهر بودهاست.
کارهای اجازهی عبور انجام شدهاست، سوار میشویم و "ماجراجویی" را ادامه میدهیم. کمی بعد جیپ در کنار یک درخت میایستد و مصطفیبئی میوههای روی درخت را نشان میدهد. گوجه سبز (آلوچه)های ریز است. دوستان دست دراز میکنند، مشتی میچینند، و بین سرنشینان پخش میکنند. اما... مگر تابلوی جنگلبانی نگفت که این کار ممنوع است؟! گوجهها آنقدر ترشاند که نمیتوان خوردشان. باز کمی دیرتر جیپ در کنار درختی با میوههای ریز و سرخرنگ میایستد. مصطفیبئی میگوید که میوهها خوردنی نیست اما از هستههای آن تسبیح میسازند. راست میگوید: هستهها عین دانههای تسبیح هستند. کارشناسان حاضر میگویند که دانههای تسبیح 33 یا 99 عدد باید باشند. سرنشینان همانطور از درون جیپ میوهها را میچینند و میشمارند. و باز جیپ در کنار بوتههای گیاهی دارویی میایستد. این گیاه مشتری چندانی ندارد. تنها یکی از دوستان ما که با پزشکی "آلترناتیو" سروکار دارد کمی از این گیاه بر میدارد.
کاج گریان
چند کیلومتر بالاتر کنار یک درخت عظیم میایستیم. آقا مصطفی همه را پیاده میکند، بر گرد خود جمع میکند، درخت بزرگ را نشان میدهد و توضیح میدهد که در دههی هفتاد صاعقهای زد و آتشسوزی بزرگی در جنگلهای این منطقه راه انداخت و همهی جنگل سوخت. در اینجا یک احساس "آها" به دوست ما که فکر میکرد درختهای جنگل را کندهاند، دست میدهد. آقا مصطفی ادامه میدهد و میگوید که تنها همین یک درخت، با آنکه اثر صاعقه بر تنهی آن دیده میشود، سالم ماند و نسوخت. و هنگامی که جنگلبانان به اینجا رسیدند، دیدند که از سوزنیهای آن قطرههای آب میچکد: درخت داشت برای جنگل سوخته اشک میریخت، و از این رو نام آن را "آغلایان چام" Ağlayan Çam – کاج گریان – نهادند.
دوستان به هیجان میآیند و عکسهای فراوانی از درخت و با درخت میگیرند. درختهای دیگر همه بسیار کوچکتر و جوانتراند. معجزهایست که این درخت کهنسال در آتش نسوخته، اما مطالعهی بعدی من نشان میدهد که "آغلایان چام" به ترکی در واقع نام گونهای از کاجهاست که در هیمالیا و هندوکش میروید و در میان علمای گیاهشناسی بحث است که آن را Pinus wallichiana بنامند یا Pinus excelsa. چکیدن قطرههای آب از سوزنیهای آن نیز طبیعیست. پیداست که با تبدیل نام گونه به نام خاص، از این درخت جاذبهی گردشگری ساختهاند. باشد! حالا عیبی ندارد! هر چه هست، احساس احترام به طبیعت را میانگیزد و این بهخودیخود خوب است.
سوار میشویم و راهمان را پی میگیریم. سر یک پیچ مصطفیبئی دستور میدهد که همه برخیزیم، سر پا بایستیم، و سمت چپ را نگاه کنیم؛ و آنسوی پیچ ناگهان دره و پرتگاه عظیمی بر لبهی جاده دهان میگشاید. ایستادن توی جیپ بیگمان برای تشدید احساس ایستادن بر لبهی پرتگاه است، اما کسی از سرنشینان فریاد ترس بر نمیکشد. راننده اینجا را "کانیون" مینامد و میگوید که اینجاست منبع اکسیژن فراوان و معروف "کوه غاز" و درمان بیماران آسمی. جیپ میایستد و همه پیاده میشویم. آقا مصطفی ما را تا روی صخرههایی بر لبهی پرتگاه راهنمایی میکند. شکاف بزرگ و ژرفیست در دل سنگهایی که به سپیدی میزنند. من که فشار خون بالایی دارم، اغلب در کوهستان و با اکسیژن فراوان فشار خونم پایین میرود. اینجا هم بهروشنی احساس میکنم که فشار خونم پایین رفته و سرم سبک شدهاست.
دوستان در دلاوری و نزدیکتر و نزدیکتر رفتن به لبهی پرتگاه با هم مسابقه گذاشتهاند و مصطفیبئی هم تشویقشان میکند. او جایی را در آنسوی درهی مخوف نشان میدهد و میگوید که چند ساعت بعد آنجا خواهیم ایستاد و این سو را نگاه خواهیم کرد. سرنشینان عکسهای فراوانی میگیرند.
کمی بعد در کنار یک چشمه میایستیم. آب خنکی دارد، اما کمی بو و مزهی چوب در آن هست و نشان میدهد که سر راه از میان ریشههای درختان جنگلی گذشتهاست. اکنون در سرازیری میرانیم. به گفتهی مصطفیبئی تا ارتفاع 1200 متری بالا رفتهبودیم. چند پیچ آنطرفتر جیپ وارد بیراههی کوچکی میشود و در کنار کلبهای چوبی میایستد. جیپ کوچک هم میرسد. اینجا چشمهای با شیر آب، و دستشویی و توالت هم هست. مصطفیبئی اعلام میکند که ما میتوانیم تا ته درهی کوچک آنسوی جاده برویم و پاهایمان را در آب رود خنک کنیم تا او و دوستانش ناهار را آماده کنند.
ته درهی جنگلی زیباست. هوا پاکیزه و فرحبخش است. آب زلال رود با صدایی دلانگیز از لابهلای سنگها جاریست و ما را به خود میخواند. دوستان هر یک به سویی میروند. کفش و جورابم را در میآورم، بر تختهسنگی مینشینم و پاهایم را توی آب فرو میبرم: یخ ِ یخ است. سرما تا مغز استخوانهای پایم نفوذ میکند و احساس درد میکنم، اما تحمل میکنم. دقیقهای بعد پایم به سرمای آب عادت میکند و لذت میبرم.
دوستی لخت میشود و میپرد توی آب، اما درجا از شدت سرمای آب فریادش به آسمان میرود و دوان بیرون میآید. من تا بالای زانو توی آب میروم، از باریکهای میگذرم و خود را به جزیرهی کوچکی میرسانم و مینشینم. یکی از خانمهای ساکن آلمان از دور فریاد میزند: این "جزیرهی شیوا"ست! و دوستی میگوید که شبیه مجسمهی پری دریایی کپنهاگ شدهام!
چهار مسافر دیگر جیپ خودمان نیز به ما پیوستهاند و حالا دیگر همه خودمانی شدهایم. در طول راه دوستان ما بارها خوردنیهای گوناگون به آنان تعارف کردهاند و با شوخیهایشان آنان را نیز خنداندهاند. مسافران جیپ دیگر هم میآیند. مردانشان به ما نزدیک میشوند، اما زنان حجابپوششان همواره کمی دورتر میایستند.
ساعتی بعد صدای سوت مصطفیبئی از سوی کلبهی چوبی میآید، که یعنی ناهار حاضر است، و یکی از دوستان ما با سوت پاسخ میدهد، که یعنی فهمیدیم و داریم میآییم! این یعنی "ارتباط جنگلی". بهسوی کلبه میرویم. مصطفیبئی و همکارانش عجب میزی چیدهاند! در برنامهی تورهای آژانس رقیب خواندهبودیم که در طول برنامه با خوراک سرد پذیرایی میکنند، اما اینجا "کؤفته" [کباب کوبیدههای کوچک] با ماکارونی، سالاد فراوان، نان و نوشابه چیدهاند. چند قوطی آبجو هم توی آب چشمه دارند خنک میشوند. خود مصطفیبئی برای همه غذا میکشد و اصرار دارد که بیشتر بخوریم. میز و نیمکتهای چوبی فراوانی به اندازهی چندین تور همزمان آنجا هست. هر گروه بر گرد میزی مینشینیم و میخوریم. خوشمزه است.
شلالهلر
خنده و شوخیهای بعد از ناهار ادامه دارد که مصطفیبئی برپا میدهد و میگوید که مایوها و حولههایمان را برداریم و دنبال او برویم. او هشدار میدهد که کورهراه خطرناکی در پیش داریم: مبادا در طول راه با هم حرف بزنیم، یا حین راه رفتن رویمان را برگردانیم! گویی دارد بچه شهریهای کوهندیده را نصیحت میکند. حق دارد. همه که مثل همهی هشت نفر گروه ما نیستند که سابقهی کوهنوردی مفصل داشتهباشند!
نیم ساعتی در کورهراهی جنگلی و صخرهای پیادهروی میکنیم. در جاهایی روی صخرهها نردبانهای چوبی گذاشتهاند. کار خانمهای محجبهی جیپ دوم از همه دشوارتر است. آقا مصطفی اجازه ندارد دست آنها را بگیرد و کمکشان کند و تنها شوهرانشان اجازهی این کار را دارند. اما شوهران آیا خودشان را میتوانند اداره کنند؟
به کف دره میرسیم و منظرهی زیبای چند آبشار در برابرمان هویدا میشود. اینجا را "شلالهلر" Şelaleler (آبشارها) مینامند و مقصد نهایی این تور است. چند نفرمان لخت میشویم و میپریم توی آب. این همان آبیست که بالاتر پایم را در آن فرو کردم. بسیار سرد است. بعضی دوستان چند ثانیه بیشتر دوام نمیآورند و بیرون میدوند. مصطفیبئی میگوید که باید پنج دقیقه دوام آورد و بعد بدن عادت میکند. راست میگوید. ضربان قلب باید بتواند خود را تنظیم کند تا خون گرم به همهجای بدن برساند. میمانم و آرام شنا میکنم. دو تن از خانمهای گروه ما هم میمانند و مشغول شوخی و شیطنت هستند. خانمهای ساکن آلمان میپرند توی آب و زود بیرون میروند، اما خانمهای استانبولی کنار آب مینشینند و تماشا میکنند. مردان اسکیشهری در حوضی بالاتر توی آب رفتهاند، اما زنان حجابپوششان بالای صخرهای دور نشستهاند و دارند ما را تماشا میکنند (در عکس زیر پیدایشان کنید). خانمهای گروه ما از این تبعیض سخت خشمگین و ناراحتاند، و من نیز. اما مگر ما توانستهایم جامعهی خود را تغییر دهیم تا بتوانیم در جامعهی ترکیههم تأثیر بگذاریم؟ تازه، اردوغان دارد جامعهی ترکیه را در جهت حجاب بیشتر پیش میبرد.
پس از آبتنی مفصل به کلبه باز میگردیم. گردانندگان تور چای آماده کردهاند. چه میچسبد! و اکنون هنگام آواز سردادن است! یکی از دوستان از نخستین روز ورودمان به آقچای اصرار دارد که ترانهی آذربایجانی "بنفشه" را که در سالهای دور در کوهها میخواندم، بخوانم، و اکنون و اینجا دیگر راه فرار ندارم. میخوانم. همهی اهل تور با دقت و شگفتی گوش میدهند. نمیدانم ترکیهایها چهقدر از زبان این ترانه یا بهقول خودشان "شرقی" را میفهمند. دختر جوان ساکن آلمان دارد با آیفونش صدای مرا نمیدانم به کجا مخابره میکند. سپس یکی از دوستان ترانهای گیلکی میخواند، و باز دوستان اصرار میکنند که ترانهای آذربایجانی، و این بار شاد بخوانم. "گئتمه، دایان" را میخوانم و یکی از خانمهای گروه ما با آهنگ آن میرقصد. آوازم که تمام میشود، ناگهان صدایی از پشت سرم میگوید "آچ، آچ، آچ، آچ!" [بازکن، بازکن...!] یکی از مردان جیپ دوم است که تکهای شفتالو جلوی دهانم گرفتهاست و خندان میگوید: "ما اینطوری تعارف میکنیم!" میخندم و شفتالو را میخورم. او سپس به همهی افراد گروه ما به همین شکل میوه "تعارف" میکند.
آقا مصطفی سنگ تمام میگذارد و بعد از چای هندوانه هم میآورد. این هم میچسبد. و اینک، هنگام بازگشتن است. از راه دیگری باز میگردیم و مصطفیبئی، همچنان که قول دادهبود، در آنسوی "کانیون" بر فراز پرتگاه سهمگینتری میایستد و همه را تشویق میکند که بر لبهی پرتگاه شیطنت کنند. یکی از دوستان پاکت بزرگی تخمهی آفتابگردان درشت رو میکند که از ایران آوردهاست. همسفران ترکمان، همه، بیاستثناء، بیشتر از ما گرفتار و معتاد این تخمهها میشوند و پیوسته کف دستشان بهسوی دوستمان دراز است و تخمهی بیشتر میخواهند. مصطفیبئی نشسته بر لبهی پرتگاه، تخمه میشکند، و میگوید: اینهمه تور اینجا آوردهام، اما هرگز بر لبهی این پرتگاه تخمه نشکستهام!
ساعت از هشت غروب گذشته که دم خانه از جیپ پیاده میشویم. همسفران با هم ایمیل و فیسبوک رد و بدل میکنند و یکی از دوستان ما چهل لیره به "کیم؟ کیم؟ مصطفیبئی" انعام میدهد. کم است برای سپاسگزاری بابت روزی سرشار از جنگل و کوه و آب و "اکسیژن" و خوراک و شوخی و خنده و صفا و صمیمیت.
برای بزرگکردن عکسها روی آنها کلیک کنید.
متن کامل تورکوی "گیزیراوغلو مصطفیبئی"
مجسمهی پری دریایی کپنهاگ
ترانهی بنفشه
ترانهی گئتمه، دایان
یکشنبه روز بازار زیتینلی Zeytinli (زیتونیه) است. خرید چندانی نداریم و تنها برای گردش میرویم. پس ماشین نمیبریم و پیاده میرویم. دور نیست، اما تا بجنبیم نزدیک ظهر شده و آفتاب داغ تا مغز استخوان را میسوزاند. در طول خیابان باریکی که بهسوی بازار میرود سایهای نمییابیم و چارهای جز راه رفتن زیر آفتاب سوزان نداریم.
زیر چترها و سایبانهای بازار روز خنک است. میوه، سبزی، خشکبار، همه چیز، آنجا چیدهاند. خانم میزبان هشدار داده که یخچال خانه پر است و جا برای میوهی بیشتر نیست. اما با دیدن میوههای هوسانگیز دل و دین از دست میرود و هشدارها فراموش میشود! دوستان انجیر و هلو و شلیل و مغز گردو و لواشک و چند چیز دیگر میخرند، و من در برابر شیرهی شاهتوت سپر میاندازم و شیشهی کوچکی میخرم.
"مادر"ی که پارسال اینجا زیتون میفروخت، هنوز همچنان "همیشه بهکار" و خندان پشت بساطش نشستهاست. اما هر چه چشم میگردانم اثری از دلدار انجیرفروش پارسالم نمیبینم. چه حیف! اما مگر پارسال دلم را نکندم و زیر پا له نکردم؟ به یاد جملهای از "جان شیفته"ی رومن رولان میافتم: «زندگی میگذرد، و هرگز یک لحظه دو بار به دست نمیآید. باید آناً خواست، یا آنکه هرگز نخواست.» ولی...، خب، این مادر زیتونفروش امسال هم اینجا هست. نمیشد خانم انجیرفروش هم باز اینجا باشد و یک نگاه ببینمش؟ گویا نه! سزای من همین است!
بهسوی خانه بر میگردیم و من حالم گرفتهاست. زیر آفتاب سوزان لهله میزنیم. از یک بقالی چند قوطی دوغ میخریم و مینوشیم و کمی سر حال میآییم. چارهی کار این است که ساعتی صبر کنیم تا خورشید از اوج خود پایینتر بیاید و سپس خود را به آب دریا برسانیم. سر راه، تماشای منظرهی دو رود کوچک و قایقهایی که در آنها ایستادهاند مرا بهیاد مرداب انزلی میاندازد و حالم بهتر میشود. این رودها از "کوههای غاز" سرچشمه میگیرند و در خلیج آقچای به دریا میریزند. آب لولهکشی بخش مرکزی آقچای نیز از چشمههای این کوهها تأمین میشود. شیر آب را که باز میکنید، آب همیشه حسابی خنک و بسیار گواراست. از نوشیدن آن سیر نمیشوم.
شب یکی از دوستان زخمت میکشد و پلوی ترکمنی (چکدیرمه) بسیار خوشمزهای میپزد و مرا به سالهای دور سربازی در پادگان چهلدختر و مهمانی در خانههای دوستان ترکمنم میبرد. دست همهشان مریزاد برای "چکدیرمه"هایشان!
بار دیگر کوه غاز
پارسال در وصف "کوه غاز" و تلاش برای رسیدن به آن نوشتم. دوستی که پارسال از کوه سخن گفتهبود، اینبار نشانی دقیقتری داد: اشخاص متفرقه را به محدودههای معینی راه نمیدهند و نمیتوان با ماشین شخصی به آنجاها رفت. برای رسیدن به آن محدودهها باید با تورهای موجود رفت. پس با کمی پرسوجو دست کم دو نمایندگی سافاریهای گردش در پیرامون آقچای مییابیم، برنامههایشان را نگاه میکنیم و دمرهتور Demre Tour را میگزینیم. بهای تور 65 لیره برای هر نفر است. ما هشت نفریم، و با کمی چانه زدن، و اکنون که فصل توریستی به پایان رسیده، مدیر تور به نفری پنجاه لیره راضی میشود.
ساعت 10:30 صبح روز دوشنبه جیپ 14نفره با دو مسافر میآید، ما را دم خانهمان سوار میکند، و دو گردشگر دیگر را هم سر راه بر میدارد. میشویم 12 نفر بهاضافهی راننده، و به سوی کوه رهسپار میشویم. آن دیگران همه زن، و گردشگران ترکاند: مادر و دختری که در آلمان زندگی میکنند، و دو خانم از استانبول.
جیپ روباز است و درجادهی اصلی آقچای – آلتیناولوق که میراند باد دلچسبی درون آن میپیچد. هنوز کیلومتری نرفتهایم که دوستی گندم بودادهای را که از ایران با خود آورده به دو خانم استانبولی تعارف میکند و باب آشنایی را میگشاید. دو خانم دیگر در ردیف کنار راننده و دور از دسترس ما نشستهاند.
عکس از ن. |
بیر هیشیمنان [بیردن – بیره] گلدی کئچدی
په، په، په، په...
گیزیراوغلو مصطفیبئی،
هی، هی، هی...
هیشمی داغی دلدی کئچدی
آقام کیم؟ پاشام کیم؟ نیگار کیم؟ گؤزوم کیم؟ خانیم کیم؟
کیم؟ کیم؟
گیزیراوغلو مصطفیبئی
بیر بئین اوغلو
زور بئین اوغلو!
...
...
های ائدنده، هایا تپر
په، په، په، په...
هوی ائدنده، هویا تپر
هی، هی، هی...
کوراوغلونو سویا تپر!
آقام کیم؟ پاشام کیم؟ نیگار کیم؟ گؤزوم کیم؟ خانیم کیم؟ جانیم کیم؟
کیم؟ کیم؟
گیزیراوغلو مصطفیبئی
بیر بئین اوغلو
زور بئین اوغلو!
و ترجمه:
چون برقی [ناگهان] آمد و گذشت
به، به، به، به...
مصطفی بیک، پسر گیزیر
هی، هی، هی...
خشمگین کوه را کند و گذشت
آقای من کی؟ پاشای من کی؟ نگار کی؟ نور چشمم کی؟ خانم کی؟
کی؟ کی؟
مصطفی بیک، پسر گیزیر
پسر بیک
پسر بیکی صاحب نفوذ
...
...
"های" اگر بگویی، "های" او سر است
"هوی" اگر بگویی، "هوی" او سر است
کوراوغلو را زیر آب فرو میبرد
آقای من کی؟...
این روایت البته از قول خود کوراوغلوست که در وصف همرزم تازهای که پیدا کرده برای نگارخانم میخواند. اینجا بشنوید.
مصطفیبئی - عکس از ت. |
در بالادست ده راههای هموار به پایان میرسد و مصطفیبئی هشدار میدهد که تکانهای شدید جیپ و "آزمون آتش" از اینجا آغاز میشود. جادهی کوهستانی تنگ و سنگلاخ و ناهموار است. حسابی بالا و پایین پرتاب میشویم. جاده در دل جنگل میپیچد و میپیچد و از کوه بالا میرود. یکی از همراهان گله دارد که جنگلهای این منطقه پر از درختان سربهفلککشیده بوده اما اکنون گویا همه را کندهاند و درختان همه کوچک و جواناند. نیمساعتی دیرتر به پاسگاه جنگلبانی "شاهیندره" میرسیم. جیپ میایستد و راننده میگوید که میتوانیم پیاده شویم و قدری پیرامون را تماشا کنیم تا او کارهای اداری اجازهی عبور ما را انجام دهد. عجب! مقررات سفت و سختی اینجا هست! در کنار پاسگاه نیز مشابه تابلویی که در چاملیبئل دیدیم وجود دارد: «هرگونه عبور غیرمجاز، شکستن و کندن شاخهها، افروختن آتش، ریختن آشغال، کندن گیاهان، چراندن حیوانات، و شکار ممنوع است».
پیاده میشویم و تا لبهی جاده میرویم. چشمانداز زیباییست. دره و شهرک ساحلی آلتیناولوق زیر پای ماست. جیپ دیگری از راه میرسد. کوچکتر است، از همین شرکت است و تازه میفهمیم که همسفران دیگری هم داریم. بهجز راننده و همکارش دو زوج سرنشینان آن هستند. خانمها با مانتو و روسری هستند. آنان نیز برای تماشای مناظر به ما میپیوندند. مردان کنجکاواند و قبل از هر چیز از یکی از دوستان ما میپرسند که ما کجایی هستیم. از "مسلمان" بودن ما بسیار شادمان میشوند و با دوستمان دست میدهند. خودشان، هر دو زوج، از "اسکی شهر" ترکیه هستند. دوستمان میگوید: «آهان...، از شهر "خوجا نصرالدین" (ملا نصرالدین)!»، با این آشناییدادن دو زوج را شادمانتر میکند و فضای تمامی تور خودمانیتر میشود. به روایت ترکی، ملانصرالدین اهل اسکی شهر بودهاست.
کارهای اجازهی عبور انجام شدهاست، سوار میشویم و "ماجراجویی" را ادامه میدهیم. کمی بعد جیپ در کنار یک درخت میایستد و مصطفیبئی میوههای روی درخت را نشان میدهد. گوجه سبز (آلوچه)های ریز است. دوستان دست دراز میکنند، مشتی میچینند، و بین سرنشینان پخش میکنند. اما... مگر تابلوی جنگلبانی نگفت که این کار ممنوع است؟! گوجهها آنقدر ترشاند که نمیتوان خوردشان. باز کمی دیرتر جیپ در کنار درختی با میوههای ریز و سرخرنگ میایستد. مصطفیبئی میگوید که میوهها خوردنی نیست اما از هستههای آن تسبیح میسازند. راست میگوید: هستهها عین دانههای تسبیح هستند. کارشناسان حاضر میگویند که دانههای تسبیح 33 یا 99 عدد باید باشند. سرنشینان همانطور از درون جیپ میوهها را میچینند و میشمارند. و باز جیپ در کنار بوتههای گیاهی دارویی میایستد. این گیاه مشتری چندانی ندارد. تنها یکی از دوستان ما که با پزشکی "آلترناتیو" سروکار دارد کمی از این گیاه بر میدارد.
کاج گریان
چند کیلومتر بالاتر کنار یک درخت عظیم میایستیم. آقا مصطفی همه را پیاده میکند، بر گرد خود جمع میکند، درخت بزرگ را نشان میدهد و توضیح میدهد که در دههی هفتاد صاعقهای زد و آتشسوزی بزرگی در جنگلهای این منطقه راه انداخت و همهی جنگل سوخت. در اینجا یک احساس "آها" به دوست ما که فکر میکرد درختهای جنگل را کندهاند، دست میدهد. آقا مصطفی ادامه میدهد و میگوید که تنها همین یک درخت، با آنکه اثر صاعقه بر تنهی آن دیده میشود، سالم ماند و نسوخت. و هنگامی که جنگلبانان به اینجا رسیدند، دیدند که از سوزنیهای آن قطرههای آب میچکد: درخت داشت برای جنگل سوخته اشک میریخت، و از این رو نام آن را "آغلایان چام" Ağlayan Çam – کاج گریان – نهادند.
دوستان به هیجان میآیند و عکسهای فراوانی از درخت و با درخت میگیرند. درختهای دیگر همه بسیار کوچکتر و جوانتراند. معجزهایست که این درخت کهنسال در آتش نسوخته، اما مطالعهی بعدی من نشان میدهد که "آغلایان چام" به ترکی در واقع نام گونهای از کاجهاست که در هیمالیا و هندوکش میروید و در میان علمای گیاهشناسی بحث است که آن را Pinus wallichiana بنامند یا Pinus excelsa. چکیدن قطرههای آب از سوزنیهای آن نیز طبیعیست. پیداست که با تبدیل نام گونه به نام خاص، از این درخت جاذبهی گردشگری ساختهاند. باشد! حالا عیبی ندارد! هر چه هست، احساس احترام به طبیعت را میانگیزد و این بهخودیخود خوب است.
سوار میشویم و راهمان را پی میگیریم. سر یک پیچ مصطفیبئی دستور میدهد که همه برخیزیم، سر پا بایستیم، و سمت چپ را نگاه کنیم؛ و آنسوی پیچ ناگهان دره و پرتگاه عظیمی بر لبهی جاده دهان میگشاید. ایستادن توی جیپ بیگمان برای تشدید احساس ایستادن بر لبهی پرتگاه است، اما کسی از سرنشینان فریاد ترس بر نمیکشد. راننده اینجا را "کانیون" مینامد و میگوید که اینجاست منبع اکسیژن فراوان و معروف "کوه غاز" و درمان بیماران آسمی. جیپ میایستد و همه پیاده میشویم. آقا مصطفی ما را تا روی صخرههایی بر لبهی پرتگاه راهنمایی میکند. شکاف بزرگ و ژرفیست در دل سنگهایی که به سپیدی میزنند. من که فشار خون بالایی دارم، اغلب در کوهستان و با اکسیژن فراوان فشار خونم پایین میرود. اینجا هم بهروشنی احساس میکنم که فشار خونم پایین رفته و سرم سبک شدهاست.
دوستان در دلاوری و نزدیکتر و نزدیکتر رفتن به لبهی پرتگاه با هم مسابقه گذاشتهاند و مصطفیبئی هم تشویقشان میکند. او جایی را در آنسوی درهی مخوف نشان میدهد و میگوید که چند ساعت بعد آنجا خواهیم ایستاد و این سو را نگاه خواهیم کرد. سرنشینان عکسهای فراوانی میگیرند.
کمی بعد در کنار یک چشمه میایستیم. آب خنکی دارد، اما کمی بو و مزهی چوب در آن هست و نشان میدهد که سر راه از میان ریشههای درختان جنگلی گذشتهاست. اکنون در سرازیری میرانیم. به گفتهی مصطفیبئی تا ارتفاع 1200 متری بالا رفتهبودیم. چند پیچ آنطرفتر جیپ وارد بیراههی کوچکی میشود و در کنار کلبهای چوبی میایستد. جیپ کوچک هم میرسد. اینجا چشمهای با شیر آب، و دستشویی و توالت هم هست. مصطفیبئی اعلام میکند که ما میتوانیم تا ته درهی کوچک آنسوی جاده برویم و پاهایمان را در آب رود خنک کنیم تا او و دوستانش ناهار را آماده کنند.
ته درهی جنگلی زیباست. هوا پاکیزه و فرحبخش است. آب زلال رود با صدایی دلانگیز از لابهلای سنگها جاریست و ما را به خود میخواند. دوستان هر یک به سویی میروند. کفش و جورابم را در میآورم، بر تختهسنگی مینشینم و پاهایم را توی آب فرو میبرم: یخ ِ یخ است. سرما تا مغز استخوانهای پایم نفوذ میکند و احساس درد میکنم، اما تحمل میکنم. دقیقهای بعد پایم به سرمای آب عادت میکند و لذت میبرم.
عکس از ن. |
چهار مسافر دیگر جیپ خودمان نیز به ما پیوستهاند و حالا دیگر همه خودمانی شدهایم. در طول راه دوستان ما بارها خوردنیهای گوناگون به آنان تعارف کردهاند و با شوخیهایشان آنان را نیز خنداندهاند. مسافران جیپ دیگر هم میآیند. مردانشان به ما نزدیک میشوند، اما زنان حجابپوششان همواره کمی دورتر میایستند.
ساعتی بعد صدای سوت مصطفیبئی از سوی کلبهی چوبی میآید، که یعنی ناهار حاضر است، و یکی از دوستان ما با سوت پاسخ میدهد، که یعنی فهمیدیم و داریم میآییم! این یعنی "ارتباط جنگلی". بهسوی کلبه میرویم. مصطفیبئی و همکارانش عجب میزی چیدهاند! در برنامهی تورهای آژانس رقیب خواندهبودیم که در طول برنامه با خوراک سرد پذیرایی میکنند، اما اینجا "کؤفته" [کباب کوبیدههای کوچک] با ماکارونی، سالاد فراوان، نان و نوشابه چیدهاند. چند قوطی آبجو هم توی آب چشمه دارند خنک میشوند. خود مصطفیبئی برای همه غذا میکشد و اصرار دارد که بیشتر بخوریم. میز و نیمکتهای چوبی فراوانی به اندازهی چندین تور همزمان آنجا هست. هر گروه بر گرد میزی مینشینیم و میخوریم. خوشمزه است.
شلالهلر
خنده و شوخیهای بعد از ناهار ادامه دارد که مصطفیبئی برپا میدهد و میگوید که مایوها و حولههایمان را برداریم و دنبال او برویم. او هشدار میدهد که کورهراه خطرناکی در پیش داریم: مبادا در طول راه با هم حرف بزنیم، یا حین راه رفتن رویمان را برگردانیم! گویی دارد بچه شهریهای کوهندیده را نصیحت میکند. حق دارد. همه که مثل همهی هشت نفر گروه ما نیستند که سابقهی کوهنوردی مفصل داشتهباشند!
نیم ساعتی در کورهراهی جنگلی و صخرهای پیادهروی میکنیم. در جاهایی روی صخرهها نردبانهای چوبی گذاشتهاند. کار خانمهای محجبهی جیپ دوم از همه دشوارتر است. آقا مصطفی اجازه ندارد دست آنها را بگیرد و کمکشان کند و تنها شوهرانشان اجازهی این کار را دارند. اما شوهران آیا خودشان را میتوانند اداره کنند؟
به کف دره میرسیم و منظرهی زیبای چند آبشار در برابرمان هویدا میشود. اینجا را "شلالهلر" Şelaleler (آبشارها) مینامند و مقصد نهایی این تور است. چند نفرمان لخت میشویم و میپریم توی آب. این همان آبیست که بالاتر پایم را در آن فرو کردم. بسیار سرد است. بعضی دوستان چند ثانیه بیشتر دوام نمیآورند و بیرون میدوند. مصطفیبئی میگوید که باید پنج دقیقه دوام آورد و بعد بدن عادت میکند. راست میگوید. ضربان قلب باید بتواند خود را تنظیم کند تا خون گرم به همهجای بدن برساند. میمانم و آرام شنا میکنم. دو تن از خانمهای گروه ما هم میمانند و مشغول شوخی و شیطنت هستند. خانمهای ساکن آلمان میپرند توی آب و زود بیرون میروند، اما خانمهای استانبولی کنار آب مینشینند و تماشا میکنند. مردان اسکیشهری در حوضی بالاتر توی آب رفتهاند، اما زنان حجابپوششان بالای صخرهای دور نشستهاند و دارند ما را تماشا میکنند (در عکس زیر پیدایشان کنید). خانمهای گروه ما از این تبعیض سخت خشمگین و ناراحتاند، و من نیز. اما مگر ما توانستهایم جامعهی خود را تغییر دهیم تا بتوانیم در جامعهی ترکیههم تأثیر بگذاریم؟ تازه، اردوغان دارد جامعهی ترکیه را در جهت حجاب بیشتر پیش میبرد.
عکس از ت. |
آقا مصطفی سنگ تمام میگذارد و بعد از چای هندوانه هم میآورد. این هم میچسبد. و اینک، هنگام بازگشتن است. از راه دیگری باز میگردیم و مصطفیبئی، همچنان که قول دادهبود، در آنسوی "کانیون" بر فراز پرتگاه سهمگینتری میایستد و همه را تشویق میکند که بر لبهی پرتگاه شیطنت کنند. یکی از دوستان پاکت بزرگی تخمهی آفتابگردان درشت رو میکند که از ایران آوردهاست. همسفران ترکمان، همه، بیاستثناء، بیشتر از ما گرفتار و معتاد این تخمهها میشوند و پیوسته کف دستشان بهسوی دوستمان دراز است و تخمهی بیشتر میخواهند. مصطفیبئی نشسته بر لبهی پرتگاه، تخمه میشکند، و میگوید: اینهمه تور اینجا آوردهام، اما هرگز بر لبهی این پرتگاه تخمه نشکستهام!
ساعت از هشت غروب گذشته که دم خانه از جیپ پیاده میشویم. همسفران با هم ایمیل و فیسبوک رد و بدل میکنند و یکی از دوستان ما چهل لیره به "کیم؟ کیم؟ مصطفیبئی" انعام میدهد. کم است برای سپاسگزاری بابت روزی سرشار از جنگل و کوه و آب و "اکسیژن" و خوراک و شوخی و خنده و صفا و صمیمیت.
برای بزرگکردن عکسها روی آنها کلیک کنید.
متن کامل تورکوی "گیزیراوغلو مصطفیبئی"
مجسمهی پری دریایی کپنهاگ
ترانهی بنفشه
ترانهی گئتمه، دایان
22 September 2013
تورکوهایی دیگر - 2
پس از بازگشت از چاناققلعه، در ساحل "آلتین قوم" آقچای نمیتوان تنی به آب نزد. چه آرامشبخش است آب دریا! شامگاه به رستورانی که ماهیهای تازه دارد میرویم. ماهیهای دریا، و پرورشی را جدا از هم در ویترینی پر از یخ چیدهاند. تماشا میکنید، انتخاب میکنید و سپارش میدهید. کباب میکنند و سر میز میآورند. دوستان کشف کردهاند که ماهی "چیپورا" Çipura خوشمزهتر از همه است. آیا این نام با همان کپور خودمان همریشه است؟ خود ماهی که شباهت چندانی به کپور ما ندارد، اما خوشمزه است.
دوستان کشف دیگری هم کردهاند: اینجا نوشیدنی معمول در کنار ماهی، "آب شلغم" şalgam suyu است – نوشابهای به رنگ سرخ تیره که در دو نوع تند و غیر تند در بطریهایی با اندازههای گوناگون میفروشند. نام شلغم اغلب ما را به یاد چیز آبپز نهچندان خوشمزهای میاندازد که به هنگام بیماری میخورند و رنگ آن هم سرخ نیست. پس این چیست که آبش را اینجا مینوشند؟ با خواندن روی بطری کشف میشود که این آب هویج سیاه است که میگذارند تخمیر و ترش میشود و سپس این نوشابه را از آن میسازند. به نوشتهی واژهنامهی آنلاین "بنیاد زبان ترکی" واژهی شلغم ریشهی فارسی دارد و به معنای همان ریشهی تربمانندیست که ما میشناسیم، با نام گیاهشناسی Brassica rapa. نام "آب شلغم" برای آبهویج ترشیده معلوم نیست از کجا آمده. هرچه هست، نوشیدنی خوشمزهایست و در اینترنت فواید فراوانی برای آن برشمردهاند. بهنوشتهی ویکیپدیا آن را همراه با راکی هم مینوشند، و خمارشکن خوبی نیز هست!
هنگام خوردن ماهی کشف دیگری میکنیم: سس بسیار خوشمزهای روی میز هست که گویا باید روی ماهی ریخت. تشخیص من این است که این رب انار رقیق است. پرسوجو کموبیش تشخیص مرا تأیید میکند. خدمه رستوران میگویند که این "نار اکلیشی سوس" Nar eklişi sos است که در بقالیها و از جمله در "بیم" BİM میفروشند. قرار میشود که در نخستین فرصت از این سس بخریم!
آخر شب دوستان ما را به کافه ریو میکشانند که موسیقی زنده دارد و قرار است خوانندهی معروف شهر ایلهان آلتین İlhan Altın از ساعت دهونیم شب آنجا آواز بخواند. ما که میرسیم ساعت از دهونیم گذشتهاست اما از خواننده خبری نیست و ارکستر در حال گرم کردن مجلس است. پیر و جوان، مرد و زن در سالن کافه ریو و در فضای باز ساحل دریا نشستهاند، گوش به موسیقی سپردهاند، چای، آبجو و چیزهای دیگر مینوشند، قلیان و سیگار میکشند، گپ میزنند، یا روی صندلی خود را با موسیقی تاب میدهند.
ساعت از یازده هم گذشته که آقای ایلهان با کفزدنها و سوتزدنهای پرشور جمعیت روی صحنه میرود، خوش و بش میکند، و آواز میخواند. صدایش بد نیست. پیداست که تنها ماییم که برای نخستین بار او را میبینیم. بقیه همه با او و ترانههایش بهخوبی آشنا هستند، با او دم میگیرند، با ترانههای او نشسته یا ایستاده میرقصند، و سرانجام یکیک روی صحنه میروند و رقصی پرشور آغاز میشود. یکی از همراهان چندیست که در ضرباهنگ رقص اینان دقیق شده و کشف کرده که با ضرباهنگ رقص ما در ایران فرق دارد. راست میگوید. اما من دارم فکر میکنم که چه میشد اگر مردم ما هم در شهرستانهای مشابه چنین تفریحاتی میداشتند؟
ایلهان میخواند و میخواند، و گاه به میان جمعیت میآید و همچنان در حال خواندن با برخیها دست میدهد. خانمهای شیک و پیکی هم در میان جمع هستند که برای او عشوهفروشی میکنند. او یک خوانندهی دستیار هم دارد: مردیست جوان که میگوید کار او "نوستالژیخوانی" است. او نخست ترانهای قدیمی از زکی مورن میخواند که حتی من هم که سنوسالی دارم آن را نشنیدهام، و سپس ترانهی معروف "چیله بولبولوم" از امل سایین Emel Sayın را با هنرمندی تمام میخواند و در میان جمعیت طوفانی بهپا میکند. او جمع را وامیدارد که "الله" را که در این ترانه تکرار میشود، همه با هم و به صدای بلند فریاد بزنند. این "الله" در اجرای نخستین امل سایین وجود نداشت و دیرتر در ترانه وارد شد. امل سایین در سفرش به ایران نیز در شوی تلویزیونی پرویز قریبافشار و نیز همراه با انوشیروان روحانی بارها این ترانه را خواند و حسابی گل کرد.
شب به خوبی و خوشی به پایان میرسد. ساعتی از نیمهشب گذشته که به "گراندهتل" میرسم و میخوابم.
بهسوی چنلیبئل!
پیش از ظهر روز چهارم چند دوست دیگر از راه دور میرسند و به ما میپیوندند. شادی دیدار این دوستان پس از سالها در وصف نمیگنجد. همهی روز به قدم زدن در جمعهبازار آقچای، گپزدن با دوستان و آفتاب و آبتنی میگذرد. خانم میزبان با فراهم کردن خوراکیهایی که سالهاست من و چند تن دیگر در حسرتشان بودهایم، و با مهربانیهایش سنگ تمام میگذارد و حسابی شرمندهمان میکند.
هنگام ورقزدن کتابچهی نقشهای که همراه دارم، جایی بهنام چاملیبئل Çamlıbel در همین نزدیکی آقچای و سر راه چاناققلعه کشف کردهام. این نام، همان "چنلیبئل" آذربایجانی خودمان، پناهگاه و ستاد فرماندهی کوراوغلو قهرمان داستانهای فولکلوریک بسیاری از مردمان آسیاست. اقوام و ملیتهای گوناگون توصیفهای ویژهی خود را از کوراوغلو و چنلیبئل دارند. میدانم که جاهای بیشماری بهنام چاملیبئل در ترکیه هست که هیچ ربطی به داستان کوراوغلو ندارند. اما منی که چند سال از بهترین سالهای جوانیم را پای حماسه و اپرای کوراوغلو گذاشتهام، نمیتوانم این قدر نزدیک جایی بهنام چاملیبئل باشم و به دیدن آن نروم!
داوطلب فراوان است و پیش از طهر روز پنجم بهسوی چاملیبئل میرویم. راهنمای جیپیاس این چاملیبئل را بلد نیست و یکی دیگر را نزدیک ادرمیت پیدا میکند، که مقصد ما نیست. کمی طول میکشد تا با پرسوجو خروجی این روستا را سر راه آلتیناولوق پیدا کنم. جادهی باریک از روستای چاملیبئل و باغهای زیتون پیرامون آن میگذرد و بهسوی کوه و جنگل میرود. هر چه پیشتر میرویم جادهی سنگلاخ خرابتر میشود. این جاده در واقع جیپرو است، اما من با پرروئی تمام با ماشین سواری در آن پیش میرانم. اینجا و آنجا در دو سوی جاده باغهای زیتون گسترده شدهاست. به یک چشمه میرسیم و آبی به سر و رویمان میزنیم. خاک فراوانی روی ماشین نشستهاست. سپس به یک چشمهی دیگر میرسیم. دوستان میل دارند که کمی پیادهروی کنند، و همین هنگام به تابلویی میرسیم که میگوید: «هرگونه عبور غیرمجاز، شکستن و کندن شاخهها، افروختن آتش، ریختن آشغال، کندن گیاهان، چراندن حیوانات، و شکار ممنوع است»!
ماشین را پای همین تابلو میگذاریم، پیاده میشویم و کمی قدم میزنیم. چشمانداز دره و شهرک ساحلی آلتیناولوق از آن بالا زیبا و دیدنیست. دوستان عکسهای فراوانی میگیرند، و من دارم در دل از اپرای کوراوغلو میخوانم:
و ترجمهی نزدیک چهل سال پیشم، با همهی ایرادهایی که دارد:
فیلم سوئدی "در جستوجوی شوگرمن" که پارسال جایزهی اسکار بهترین فیلم مستند و 28 جایزهی دیگر را برد، نشان میدهد که چگونه تنها یک ترانهی I Wonder یک خوانندهی گمنام امریکایی Sixto Rodriguez در دل جوانان، دانشجویان و روشنفکران افریقای جنوبی نخستین شعلههای انقلاب ضد آپارتاید را بر افروخت. عزیر Üzeir حاجیبیگوف و اپرایش کوراوغلو در اتحاد شوروی سابق گمنام و ناشناخته نبودند، اما میخواهم بگویم که بهگمانم پخش اپرای کوراوغلو و انتشار متن دوزبانهی آن در ایران نیز، در شرایط خفقان کشندهی دههی 1350، شاید اندک تأثیری در افروختن شعلهی انقلابیگری در دلهای دانشجویان و برخی روشنفکران ایران داشت.
در راه بازگشت کنار یک تانکر آب میایستیم. نوشتهی روی آن یعنی "بخشداری چاملیبئل" اما ما "موهتارلیک" (مختارلیق) را به دلخواه خود "جمهوری خود مختار" معنی میکنیم: پس این تانکر متعلق است به "جمهوری خودمختار کوراوغلو در چنلیبئل"! درود بر کوراوغلو و جمهوری آزاد و فراملیتی او که خان و بیک هم ندارد! عکسهای فراوانی میگیریم!
چاملیبئل قهوهخانهی بزرگ و باصفایی دارد با استخری در حیاط بزرگش و چشماندازی زیبا بر فراز آلتیناولوق. مینشینیم. دوستی پستهی ایران رو میکند، و آبجو و دوغ مینوشیم.
در پسکوچهی تنگی دکان خرازی و کاردستیفروشی و عطاری تکافتادهای پیدا میکنیم: چند پله بالاتر از سطح کوچه ایوانیست، کلبهای چوبی، و آشپزخانهای – همه پر از همه جور چیز که به فروش گذاشتهاند. مرد و زنی پشت میزی روی ایوان نشستهاند. با دیدن پنج مشتری شادمان از جا میپرند. روی تابلوی کوچکی بر آستانهی دکان نوشتهاند "کؤیون دلیسی" Köyün delisi. از خانم دکاندار که لبخند بر لب کنارم ایستاده میپرسم:
- منظور از این "دلی" آدم پر زور و پهلوان و سرکش است، مثل "دلی"های کوراوغلو، یا یعنی دیوانه؟
خندان میگوید: - هاها...، نه، این خود منم، یعنی دیوانه!
- ولی...
مرد خندان توضیح میدهد: - این فقط یک کلک است برای کشاندن مشتریها!
- پس این چامبلیبئل شما جای کوراوغلو و "دلی"هایش نیست؟
- هاها...، نه، چامبلیبئل کوراوغلو یک جایی نزدیک شهر "بولو"ست...
دوستان میکاوند، هر چیزی را بر میدارند، قیمت میپرسند، چیزهای جالب را به هم نشان میدهند، پیوسته میپرسند "این چیست؟"، "آن چیست؟". برخیشان ترجمه لازم دارند. مرد دکاندار میپرسد کجایی هستیم و شگفتزده ادامه میدهد:
- چهطور از اینجا سر در آوردید؟
- به خیال چاملیبئل ِ کوراوغلو آمدیم!
سری تکان میدهد و چیزی نمیگوید. دوستان صابون ِ زیتون و داروی گیاهی میخرند، و شاد و خندان به شهر باز میگردیم. آفتاب و دریا میخوانندمان!
***
برای بزرگکردن عکسها روی آنها کلیک کنید.
عکسهایی از کافه ریوی آقچای و برنامهی ایلهان آلتین
ترانهای با صدای ایلهان آلتین
فیلمی از پردهی سوم اپرای کوراوغلو
متن کامل و رسمی (لیبرتوی) اپرای کوراوغلو به خط لاتین
متن "کامل" اپرای کوراوغلو که من با تکیه بر گوشهایم نوشتم، همراه با ترجمهی فارسی
ترانهیI Wonder با صدای رودریگز
امل سایین: چیله بولبولوم – اجرای قدیمی
امل سایین و انوشیروان روحانی: چیله بولبولوم
اجرای تازهای از امل سایین
دوستان کشف دیگری هم کردهاند: اینجا نوشیدنی معمول در کنار ماهی، "آب شلغم" şalgam suyu است – نوشابهای به رنگ سرخ تیره که در دو نوع تند و غیر تند در بطریهایی با اندازههای گوناگون میفروشند. نام شلغم اغلب ما را به یاد چیز آبپز نهچندان خوشمزهای میاندازد که به هنگام بیماری میخورند و رنگ آن هم سرخ نیست. پس این چیست که آبش را اینجا مینوشند؟ با خواندن روی بطری کشف میشود که این آب هویج سیاه است که میگذارند تخمیر و ترش میشود و سپس این نوشابه را از آن میسازند. به نوشتهی واژهنامهی آنلاین "بنیاد زبان ترکی" واژهی شلغم ریشهی فارسی دارد و به معنای همان ریشهی تربمانندیست که ما میشناسیم، با نام گیاهشناسی Brassica rapa. نام "آب شلغم" برای آبهویج ترشیده معلوم نیست از کجا آمده. هرچه هست، نوشیدنی خوشمزهایست و در اینترنت فواید فراوانی برای آن برشمردهاند. بهنوشتهی ویکیپدیا آن را همراه با راکی هم مینوشند، و خمارشکن خوبی نیز هست!
هنگام خوردن ماهی کشف دیگری میکنیم: سس بسیار خوشمزهای روی میز هست که گویا باید روی ماهی ریخت. تشخیص من این است که این رب انار رقیق است. پرسوجو کموبیش تشخیص مرا تأیید میکند. خدمه رستوران میگویند که این "نار اکلیشی سوس" Nar eklişi sos است که در بقالیها و از جمله در "بیم" BİM میفروشند. قرار میشود که در نخستین فرصت از این سس بخریم!
آخر شب دوستان ما را به کافه ریو میکشانند که موسیقی زنده دارد و قرار است خوانندهی معروف شهر ایلهان آلتین İlhan Altın از ساعت دهونیم شب آنجا آواز بخواند. ما که میرسیم ساعت از دهونیم گذشتهاست اما از خواننده خبری نیست و ارکستر در حال گرم کردن مجلس است. پیر و جوان، مرد و زن در سالن کافه ریو و در فضای باز ساحل دریا نشستهاند، گوش به موسیقی سپردهاند، چای، آبجو و چیزهای دیگر مینوشند، قلیان و سیگار میکشند، گپ میزنند، یا روی صندلی خود را با موسیقی تاب میدهند.
ساعت از یازده هم گذشته که آقای ایلهان با کفزدنها و سوتزدنهای پرشور جمعیت روی صحنه میرود، خوش و بش میکند، و آواز میخواند. صدایش بد نیست. پیداست که تنها ماییم که برای نخستین بار او را میبینیم. بقیه همه با او و ترانههایش بهخوبی آشنا هستند، با او دم میگیرند، با ترانههای او نشسته یا ایستاده میرقصند، و سرانجام یکیک روی صحنه میروند و رقصی پرشور آغاز میشود. یکی از همراهان چندیست که در ضرباهنگ رقص اینان دقیق شده و کشف کرده که با ضرباهنگ رقص ما در ایران فرق دارد. راست میگوید. اما من دارم فکر میکنم که چه میشد اگر مردم ما هم در شهرستانهای مشابه چنین تفریحاتی میداشتند؟
ایلهان میخواند و میخواند، و گاه به میان جمعیت میآید و همچنان در حال خواندن با برخیها دست میدهد. خانمهای شیک و پیکی هم در میان جمع هستند که برای او عشوهفروشی میکنند. او یک خوانندهی دستیار هم دارد: مردیست جوان که میگوید کار او "نوستالژیخوانی" است. او نخست ترانهای قدیمی از زکی مورن میخواند که حتی من هم که سنوسالی دارم آن را نشنیدهام، و سپس ترانهی معروف "چیله بولبولوم" از امل سایین Emel Sayın را با هنرمندی تمام میخواند و در میان جمعیت طوفانی بهپا میکند. او جمع را وامیدارد که "الله" را که در این ترانه تکرار میشود، همه با هم و به صدای بلند فریاد بزنند. این "الله" در اجرای نخستین امل سایین وجود نداشت و دیرتر در ترانه وارد شد. امل سایین در سفرش به ایران نیز در شوی تلویزیونی پرویز قریبافشار و نیز همراه با انوشیروان روحانی بارها این ترانه را خواند و حسابی گل کرد.
شب به خوبی و خوشی به پایان میرسد. ساعتی از نیمهشب گذشته که به "گراندهتل" میرسم و میخوابم.
بهسوی چنلیبئل!
پیش از ظهر روز چهارم چند دوست دیگر از راه دور میرسند و به ما میپیوندند. شادی دیدار این دوستان پس از سالها در وصف نمیگنجد. همهی روز به قدم زدن در جمعهبازار آقچای، گپزدن با دوستان و آفتاب و آبتنی میگذرد. خانم میزبان با فراهم کردن خوراکیهایی که سالهاست من و چند تن دیگر در حسرتشان بودهایم، و با مهربانیهایش سنگ تمام میگذارد و حسابی شرمندهمان میکند.
هنگام ورقزدن کتابچهی نقشهای که همراه دارم، جایی بهنام چاملیبئل Çamlıbel در همین نزدیکی آقچای و سر راه چاناققلعه کشف کردهام. این نام، همان "چنلیبئل" آذربایجانی خودمان، پناهگاه و ستاد فرماندهی کوراوغلو قهرمان داستانهای فولکلوریک بسیاری از مردمان آسیاست. اقوام و ملیتهای گوناگون توصیفهای ویژهی خود را از کوراوغلو و چنلیبئل دارند. میدانم که جاهای بیشماری بهنام چاملیبئل در ترکیه هست که هیچ ربطی به داستان کوراوغلو ندارند. اما منی که چند سال از بهترین سالهای جوانیم را پای حماسه و اپرای کوراوغلو گذاشتهام، نمیتوانم این قدر نزدیک جایی بهنام چاملیبئل باشم و به دیدن آن نروم!
عکس نخست از ن. – این عکس از م. |
ماشین را پای همین تابلو میگذاریم، پیاده میشویم و کمی قدم میزنیم. چشمانداز دره و شهرک ساحلی آلتیناولوق از آن بالا زیبا و دیدنیست. دوستان عکسهای فراوانی میگیرند، و من دارم در دل از اپرای کوراوغلو میخوانم:
چنلیبئل اؤلکم، هر یئری محکم، محکم
قوش کئچه بیلمز بو سنگرلرین اوستوندن
قصد ائدهبیلمز بو یئرلره هئچ بیر دشمن
...
خانلاریندان ظلم گؤرموش ارمنیلر، گورجولر
باشلاییب عصیانا، بیزلردن گلیب یاردیم دیلر
...
من گتیردیم بو جماعت قارداش اولسون بیزلره
خان جفاسیندان قاچانلار، قوی قوشولسون بیزلره
...
چنلیبئلده ظلم اولماز
بوردا خان – بئی یاشاماز
آزاد اولماق ایستهین گلسین
راحت اولماق ایستهین گلسین
بوردا هر کس قارداشدیر، قارداش
بیر – بیریله یولداشدیر، یولداش...
و ترجمهی نزدیک چهل سال پیشم، با همهی ایرادهایی که دارد:
چنلیبئل وطن من است، همهجایش محکم و تسخیرناپذیر است
حتی پرنده هم نمیتواند از فراز این سنگرها عبور کند
دشمن حتی فکر تسخیر اینجا را هم نمیتواند بکند
...
ارمنیها و گرجیهایی که از خانهایشان ظلم دیدهاند
شروع به عصیان کردهاند و از ما تمنای یاری دارند
...
من این جمع را آوردم تا با ما برادر باشند
بگذار تا گریزندگان از جفای خان به ما بپیوندند
...
ظلم در چنلیبئل وجود ندارد
در اینجا خان و بیک وجود ندارد
آزادیخواهان بیایند
خواستاران راحتی بیایند
اینجا همه با هم برادر هستند، برادر
همه با هم رفیق هستند، رفیق...
فیلم سوئدی "در جستوجوی شوگرمن" که پارسال جایزهی اسکار بهترین فیلم مستند و 28 جایزهی دیگر را برد، نشان میدهد که چگونه تنها یک ترانهی I Wonder یک خوانندهی گمنام امریکایی Sixto Rodriguez در دل جوانان، دانشجویان و روشنفکران افریقای جنوبی نخستین شعلههای انقلاب ضد آپارتاید را بر افروخت. عزیر Üzeir حاجیبیگوف و اپرایش کوراوغلو در اتحاد شوروی سابق گمنام و ناشناخته نبودند، اما میخواهم بگویم که بهگمانم پخش اپرای کوراوغلو و انتشار متن دوزبانهی آن در ایران نیز، در شرایط خفقان کشندهی دههی 1350، شاید اندک تأثیری در افروختن شعلهی انقلابیگری در دلهای دانشجویان و برخی روشنفکران ایران داشت.
در راه بازگشت کنار یک تانکر آب میایستیم. نوشتهی روی آن یعنی "بخشداری چاملیبئل" اما ما "موهتارلیک" (مختارلیق) را به دلخواه خود "جمهوری خود مختار" معنی میکنیم: پس این تانکر متعلق است به "جمهوری خودمختار کوراوغلو در چنلیبئل"! درود بر کوراوغلو و جمهوری آزاد و فراملیتی او که خان و بیک هم ندارد! عکسهای فراوانی میگیریم!
چاملیبئل قهوهخانهی بزرگ و باصفایی دارد با استخری در حیاط بزرگش و چشماندازی زیبا بر فراز آلتیناولوق. مینشینیم. دوستی پستهی ایران رو میکند، و آبجو و دوغ مینوشیم.
در پسکوچهی تنگی دکان خرازی و کاردستیفروشی و عطاری تکافتادهای پیدا میکنیم: چند پله بالاتر از سطح کوچه ایوانیست، کلبهای چوبی، و آشپزخانهای – همه پر از همه جور چیز که به فروش گذاشتهاند. مرد و زنی پشت میزی روی ایوان نشستهاند. با دیدن پنج مشتری شادمان از جا میپرند. روی تابلوی کوچکی بر آستانهی دکان نوشتهاند "کؤیون دلیسی" Köyün delisi. از خانم دکاندار که لبخند بر لب کنارم ایستاده میپرسم:
Köyün delisi عکس از ت. |
خندان میگوید: - هاها...، نه، این خود منم، یعنی دیوانه!
- ولی...
مرد خندان توضیح میدهد: - این فقط یک کلک است برای کشاندن مشتریها!
- پس این چامبلیبئل شما جای کوراوغلو و "دلی"هایش نیست؟
- هاها...، نه، چامبلیبئل کوراوغلو یک جایی نزدیک شهر "بولو"ست...
دوستان میکاوند، هر چیزی را بر میدارند، قیمت میپرسند، چیزهای جالب را به هم نشان میدهند، پیوسته میپرسند "این چیست؟"، "آن چیست؟". برخیشان ترجمه لازم دارند. مرد دکاندار میپرسد کجایی هستیم و شگفتزده ادامه میدهد:
- چهطور از اینجا سر در آوردید؟
- به خیال چاملیبئل ِ کوراوغلو آمدیم!
سری تکان میدهد و چیزی نمیگوید. دوستان صابون ِ زیتون و داروی گیاهی میخرند، و شاد و خندان به شهر باز میگردیم. آفتاب و دریا میخوانندمان!
***
برای بزرگکردن عکسها روی آنها کلیک کنید.
عکسهایی از کافه ریوی آقچای و برنامهی ایلهان آلتین
ترانهای با صدای ایلهان آلتین
فیلمی از پردهی سوم اپرای کوراوغلو
متن کامل و رسمی (لیبرتوی) اپرای کوراوغلو به خط لاتین
متن "کامل" اپرای کوراوغلو که من با تکیه بر گوشهایم نوشتم، همراه با ترجمهی فارسی
ترانهیI Wonder با صدای رودریگز
امل سایین: چیله بولبولوم – اجرای قدیمی
امل سایین و انوشیروان روحانی: چیله بولبولوم
اجرای تازهای از امل سایین
15 September 2013
تورکوهایی دیگر - 1
بر ساحل داردانل، چشمانداز تکهای از نیمهی اروپایی شهر چاناککاله (عکس از ن.) |
ساعت 21:15 شامگاه سوم سپتامبر در سالن ترانزیت فرودگاه "عدنان مندرس" ازمیر هرچه چشم میگردانم، نمایندهی شرکت کرایهی اتوموبیل آلمیرا Almira را در صف پیشوازکنندگان نمیبینم. قرار بود او با تابلوی نام من آنجا باشد و "Meet and Greet service" ارائه دهد. البته قرارمان ساعت 21:30 است. از دفتر شرکتهای دیگر میپرسم و میگویند که آلمیرا آنجا دفتری ندارد و نمایندهی شرکت بیرون سالن منتظر مشتریهایش میایستد. از سالن ترانزیت بیرون میروم. آنجا تنها یک نفر تابلویی با نام کسی بر دست منتظر است، اما او ربطی به کرایهی ماشین و به من ندارد. میایستم و میایستم. ساعت 21:30 میشود، اما از نمایندهی شرکت آلمیرا خبری نیست. نکند داخل سالن بود و ندیدمش، یا اکنون آنجاست؟ باید سری به سالن بزنم. برای این کار باید از کنترل وسایل و بازرسی بدنی عبور کنم. مأموران بازرسی مهربانند. به انگلیسی میگویم که مسافر نیستم و تنها به دیدار کسی میروم. زیاد سخت نمیگیرند و عبورم میدهند.
اما داخل سالن هم خبری از نمایندهی مربوطه نیست. دوباره بیرون میروم. میایستم، قدم میزنم، میکوشم به شمارهی شرکت تلفن بزنم، اما گویندهای میگوید که این شماره وجود ندارد! سرانجام سروکلهی آقای نماینده با 15 دقیقه تأخیر پیدا میشود. عین خیالش هم نیست که دیر کردهاست. مدارک مرا بررسی میکند، چیزهایی مینویسد، امضاهایی میگیرد، میفهمد که اطلاعات من درباره علامت عبور از اتوبانهای پولی که روی شیشهی جلوی اتوموبیل نصب شده، کم است، و 50 لیره اضافه برای آن علامت میخواهد. میگویم که قصد رانندگی در اتوبانهای پولی را ندارم، اما او میگوید که در خیابان اصلی شهر پلی خراب شده و چارهای جز عبور از اتوبان کمربندی و پولی ازمیر ندارم! میدانم که دروغ میگوید و قصدش تیغ زدن 50 لیره است. چاره چیست؟ میدهم.
باک ماشین خالیست. قرار بود تا یک چهارم سوخت داشتهباشد. نماینده مرا تا نزدیکترین پمپ بنزین میبرد و آنجا ماشین را تحویلم میدهد. باک را با گازوئیل پر میکنم. میشود 200 لیره. 5 لیره هم به مأمور پمپ انعام میدهم. دعایم میکند. هوا گرم است، بهویژه برای کسی که در نزدیکی قطب زندگی میکند. از فروشگاه کنار پمپ کمی خوردنی و یک شیشه آب خنک میخرم. در گوشهای از پمپ بنزین پارک میکنم و به وارسی و یاد گرفتن دگمهها و اهرمهای ماشین میپردازم، آینهها و صندلی را تنظیم میکنم. یک فورد فوکوس سی – ماکس خواسته بودم و همان را برایم آوردهاند. ماشین کموبیش نوست و هیچ ایرادی ندارد. پیش بهسوی آقچای!
این بار مسیر و جاده برایم آشناست و با سرعت بیشتر و راحتتر میرانم. ساعت نیم بعد از نیمهشب به مقصد میرسم. شهر ساحلی بیدار است و دوستان مهربان منتظراند. دیدار دوستانی که سالهاست ندیدهامشان و پیش از من از راههای دوری رسیدهاند، خستگی چهارده ساعت در راه بودن، از خانه تا فرودگاه استکهلم، تا فرودگاه استانبول، تا فرودگاه ازمیر، و تا آقچای را از تن و جانم میبرد. میزبان مهربان با اصرار برایم غذا گرم میکند. دو ساعتی مینشینیم و از هر دری گپ میزنیم. هنگام خواب است. امسال و اکنون رمضان گذشتهاست و خبری از "طبلهای سحری" نخواهد بود. چه خوب!
گراندهتل
امسال دوستان بیشتری اینجا جمع میشوند و من قصد دارم که در هتل اقامت کنم. "گراند کوتلوگون هتل" Grand Kutlugün Hotel را انتخاب میکنیم که هم نزدیک خانهی دوستانم است و هم در 150 متری ساحل دریا. خانم کارمند هتل با خوشرویی ما را میپذیرد و چند اتاق نشانمان میدهد. استانداردهای آن چندان بالا نیست، معمولیست، اما ایراد ویژهای هم ندارد. دوست و میزبانم با مدیر هتل چانه میزند و اکنون که فصل گردشگری سپری شده، به شبی 50 لیره رضایت میدهیم. این نزدیک نصف قیمت "مسافرخانه"های vandrarhem سوئد است که تختهای دوطبقه دارند و آشپزخانه و دوش و توالت مشترک، و ملافه و حوله هم پای خودتان است. اینجا اتاقی با دو تخت جدا، با همه امکانات یک هتل واقعی، شامل صبحانه، به من میرسد. راضی هستم و گلهای ندارم. اما بهزودی ایرادهای ریز و درشت خود را نشان میدهند: آب حمام با یک گرمکن برقی دیواری گرم میشود و تنظیم گرمای مناسب برای دوش گرفتن با آن کار حضرت فیل است؛ دوش به گیرهی روی دیوار بند نمیشود و باید توی دست گرفتش؛ هتلدار از پنجرههای دو جداره حرف زده که گویا جلوی سروصدای بیرون را میگیرند، اما درزهایی در چارچوب پنجرهها باز است و صدای ترافیک خیابان و چهارراه پشت پنجره، و واقواق سگهای ولگرد خیابان که همه هر شب تا صبح ادامه دارند، برای گوشی که به سکوت خانهی من در سوئد عادت کرده، آزارنده است.
"صبحانه" نان و پنیر و کره و مربا و چای و تخممرغ آبپز سفت است و کمی گوجه فرنگی و خیار – همین. خوب است که من هیچ قهوه نمیخورم! تازه، از روز دوم بشقاب هر کس را از پیش آماده کردهاند و چیدهاند و چیز بیشتری نیست که بردارید. از سرویس و نظافت اتاق و تعویض ملافه و حوله و غیره هم خبری نیست. اما عیبی ندارد: همه چیز که نمیتواند ایدهآل باشد! تازه، اینطوری برای محیط زیست هم بهتر است! با همهی این احوال، هنوز این "گراندهتل" با این قیمت از مسافرخانههای سوئد بهتر است. تصویر یک ستاره در کنار کلمهی "گراند" در نام هتل هست و دوستان بهشوخی میگویند که این هتل "یک ستاره" است.
همهی روز دوم با آبتنی و آفتاب و گپ زدن با دوستان دیرین و قدم زدن در خیابان لمان آکپینار Leman Akpınar Cd. سپری میشود. با آنکه فصل گردشگری تمام شده، ساحل دریا خلوت نیست. دریای آبی، آرام است و سطح آن در آفتاب میدرخشد. آب خوب و گرم است. از همان پارسال تنی به آب نزدهام و شنا میچسبد. شامگاه نیز خیابان هنوز شلوغ است، اما نه به شلوغی پارسال. مرد و زن، پیر و جوان، با حجاب و نیمهعریان، در میان دستفروشان و دکانهای یادگاریفروشی تا ساعتی پس از نیمهشب قدم میزنند. امسال هم در ساحل و هم در این خیابان زنان حجابپوش بیشتری دیده میشوند. حتی زنانی چادری و نقابپوش نیز میبینم. پارسال چنین چیزی ندیدم. در مقابل، تعداد پرچمهای ترکیه و تصاویر آتاتورک هم که بر در و دیوار و سر در دکانها آویختهاند بیشتر شدهاست. آیا جامعهی ترکیه دارد قطبی میشود؟
چاناققلعه
پارسال تا ویرانههای شهر باستانی ترویا در 20 کیلومتری شهر چاناققلعه Çanakkale رفتم، اما دیدار چاناققلعه دست نداد. چند تن از دوستان را تشویق میکنم و پیش از ظهر روز سوم بهسوی این شهر در 100 کیلومتری شمال آقچای رهسپار میشویم.
چاناق به ترکی یعنی کاسه. گویا در این شهر و قلعهی قدیمی آن کاسههای سفالی خوبی میساختهاند و نام شهر از آنجاست. این شهر اهمیت استراتژیک بسیاری دارد، زیرا در کنار تنگترین جای تنگهی داردانل و در هر دوسوی تنگه گسترده شدهاست. این تنگه اروپا را از آسیا جدا میکند و چاناققلعه پس از استانبول دومین شهر جهان است که در دو قاره جا دارد. خیال میکردم که نام "داردانل" ترکیست و مرکب از دار = تنگ، و دانل = تونل (؟)، اما اکنون آموختم که این نام در اصل از نام یکی از پسران زئوس خدای یونانی گرفته شدهاست.
سربازان خشایارشا آب داردانل را شلاق میزنند. |
در سال 1915 به هنگام جنگ جهانی نخست نیز ترکان به فرماندهی مصطفی کمال آتاتورک در چاناققلعه حماسهی بزرگی آفریدند و در نبردی معروف به "عملیات گالیپولی" نگذاشتند نیروی دریایی متفقین متشکل از سربازان انگلیسی، فرانسوی، هندی، استرالیائی، و نیوزیلندی از راه داردانل خود را به کنستانتینوپل (استانبول) برسانند و آنان را در شبهجزیرهی گالیپولی به دام انداختند. اما امپراتوری عثمانی در جبهههای دیگر شکست خورد و فروپاشید. در چاناققلعه یادبودهای فراوانی برای بزرگداشت ایستادگی سلحشوران نبرد گالیپولی برپا کردهاند. از جمله "شهیدگاه"های متعددی برای 60 هزار کشته در نیمهی اروپایی چاناققلعه هست.
زیر آفتاب داغ ظهر به چاناققلعه میرسیم. راهنمای جیپیاس ماشین که قرار است ما را به "مرکز شهر" برساند، طبق معمول گویا به مرکز هندسی شهر راهنماییمان میکند: در کوچهای تنگ و خشک و خالی و بهکلی بیربط میگوید «به مقصد رسیدید»! یکی از همراهان پیاده میشود و از رهگذری پرسوجو میکند: برای رفتن به شهیدگاهها باید با ماشین رفت توی کشتیهایی که عرض تنگه را میپیمایند و به بخش اروپایی میروند؛ در این طرف چیز زیادی برای دیدن نیست؛ تنها اسب چوبی معروف هست، و قلعهای بهنام "چیمنلیک کالهسی" Çimenlik Kalesi (قلعهی چمنزار).
با شم جهتیابی خودم مرکز تجاری شهر را مییابم. اسکلهی کشتیهای ماشینبر نیز همانجاست. اما ما خسته و تشنه و گرسنه و آفتابزدهایم. در کوچههای تنگ نزدیک مرکز شهر چرخی میزنم و جایی برای پارک ماشین پیدا میکنم. ماشین را رها میکنیم و به سوی کافههای کنار ساحل میرویم. خود را درون قهوهخانهی بزرگی درست در کنار تنگهی داردانل میاندازیم و بر گرد میزی مینشینیم و چشمانداز تنگه و قلعهی آنسوی آب را تماشا میکنیم (عکس نخست).
یکی از دوستان که علاقهی ویژهای به نانواییها و شیرینیپزیهای ترکیه دارد، از نانوایی نزدیک قهوهخانه چیزهای خوشمزهای میخرد و میآورد. دوستان اینها را با چای میخورند و من با دوغ. این دوغهای ترکیه در سوئد گیر نمیآید! برایم جالب است که در رستورانها و قهوهخانههای این منطقه میتوان خوردنی و نوشیدنی همراه خود را روی میز گذاشت و خورد. آیا این کار در شهرهای دیگر، مانند استانبول و آنکارا هم مجاز است؟ در سوئد مجاز نیست، یا دستکم صاحب کافه هیچ از این کار خوشش نمیآید.
صیادان صدف (عکس از ن.) |
از کسی نشانی اسب چوبی ترویا را میپرسیم و معلوم میشود که در همان پانصدمتری ماست. به آنسو میرویم و سرانجام اسب را که درخت بزرگی از دیدمان پنهان کرده، پیدا میکنیم. دیدار هیجانانگیزیست! این همان اسب چوبیست که برای فیلم "ترویا" (2004) با شرکت براد پیت ساختهشد. پس از پایان فیلمبرداری در مکزیک، شرکتهای سازندهی فیلم (از جمله وارنر و برادران) مجسمهی اسب را به ترکیه هدیه کردند و در سال 2006 مجسمه در ساحل داردانل در چاناققلعه نصب شد.
(عکس از ن.) |
دوستان حال و حوصلهی رفتن به شهیدگاهها در آنسوی تنگه را ندارند. پس میرویم تا در کوچههای تنگ و قدیمی و پر از فروشگاهها در مرکز شهر قدمی بزنیم. جالب و دیدنیست. دوستان چپ و راست عکس میگیرند. ساعتی بعد گرما و آفتاب بار دیگر تشنهمان کردهاست. قهوهخانهای قدیمی با حیاطی سنگفرش و مصفا در پسکوچهای نظر دوستان را جلب میکند: "قهوهخانه خان (هان) – تأسیس 1889". وارد میشویم، در سایهی درختی مینشینیم و چای "سپارش" میدهیم. دوست میزبان مهربانمان میوههایی را که از خانه آورده رو میکند. میچسبد!
بهسوی ماشین میرویم و سر راه در چند کوچه و خیابان دیگر نیز قدم میزنیم. دوست شیرینیدوستمان نانی گرم و نرم شبیه بربری خودمان، اما کوچک و نازک پیدا میکند که توی آن چیزهای مختلفی پر کردهاند. همچنان قدمزنان میخوریمش. خوشمزه است. مزهی پیراشکیهای روسی را دارد.
در صدمتری ماشین کشف میکنیم که پشت دیوار "چیمنلیک کالهسی" پارک کردهایم. چه خوب! میتوانیم قلعه را هم ببینیم. اینجا یکی از سنگرهای پایداری در برابر نیروی دریایی متفقین در جنگ جهانی نخست بودهاست. سراسر "چمنزار" نمایشگاهیست از بقایای توپها، مینها، اژدرهای دریایی، و حتی لاشهی یک زیردریایی آلمانی (متحد عثمانی در جنگ). سکو و ستون یادبودی برای فرماندهان و کشتگان این قلعه نیز ساختهاند. آنجا در کنار عکسهایی از صحنههای نبرد، بر مرمری نوشتهاند: «رفتند. نتوانستند عبور کنند. عبور نخواهند کرد». این شاید متن تلگرافیست که فرمانده قلعه پس از عقبنشینی متفقین به ستاد ارتش فرستاد.
فضای این چمنزار و قلعه بسیار باشکوه و سلحشورانه و میهنپرستانه است. میخواهیم به درون قلعه برویم، اما کشف میکنیم که بازدید از قلعه پنجشنبهها، یعنی امروز، تعطیل است. چه حیف. وقت بازگشتن به آقچای است.
برای بزرگ کردن عکسها، روی آنها کلیک کنید.
تورکوی "چاناققلعه" را اینجا بشنوید.
صحنهی کوتاه اسب چوبی از فیلم "ترویا" را اینجا ببینید.
25 August 2013
بدورد، ناشر خوشذوق!
در خبرها آمد که محمد زهرایی یکی از خلاقترین و خوشذوقترین ناشران ایران درگذشتهاست، و داغی تازه بر دلهای داغدار ما افزوده شد.
من با محمد زهرایی در دفتر انتشارات حزب توده ایران در خیابان ایرانشهر آشنا شدم. در آن هنگام دفترهای رسمی و مرکزی حزب به تصرف "حزبالله" در آمدهبود و اکنون کارهای حزب در مکانهای پراکنده و نیمهپنهان صورت میگرفت. دفتر ایرانشهر جایی بود به سرپرستی محمد پورهرمزان برای انجام همهی کارهای انتشاراتی حزب: از گردآوری نوشتهها، تایپ، غلطگیری، طراحی، صفحهبندی، نمونهخوانی روزنامهها، نشریات ادواری، و کتابهای حزب، و سرانجام تحویل آنها به چاپخانهها. محمد زهرایی یکی از ناشرانی بود که زیر نظر محمد پورهرمزان کتابهای حزب را منتشر میکرد.
اینجا بود که شنیدم که محمد زهرایی در انتشارات "نیل" کار میکرده است. نیل را و کتابهای ارزشمند و پرخوانندهای را که منتشر میکرد اهل کتاب از پیش از انقلاب خوب میشناختند. اما اکنون یکی از صاحبان آن بهنام ناصر بناکننده بنای ناسازگاری با حزب را نهادهبود، محمد زهرایی با او اختلاف داشت، و کارش را جدا کردهبود.
محمد زهرایی همواره با گامهای بلند و مصمم در این دفتر رفتوآمد میکرد؛ همواره کاغذی و کتابی را توی هوا گرفتهبود و شتابان میرفت تا به کسی نشان دهد یا از کسی چیزی بپرسد؛ همواره شادمان و لبخند بر لب. با دیدنش احساس میکردم که مهر و عشق و خوشبینی از وجودش میتراود. با لهجهی شیرین مشهدیاش به هر کسی که سر راهش بود چیزی پر مهر میگفت. یکی از دغدغههای بزرگ او طراحی شکل روی جلد کتابهای حزب بود و ذوق و سلیقهی زیباپسند او در شکلگیری طرح عمومی روی جلد کتابهای حزب نقش بزرگی بازی کرد. نمونههایی اینجا میآورم. برای تصویر بزرگتر روی آنها کلیک کنید. بارها شاهد چانهزدنهای او درباره پهنا و فاصلهی خطها و مستطیلهای این طرح بودم، و در آن هنگام به نظر من این یکی از زیباترین طرحهای روی جلد در میان همهی کتابها بود.
9 تیرماه 1360، دو روز پس از انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی و کشتهشدن نزدیک یکصد نفر در آن، پاسدارانی به این دفتر ما ریختند و پس از یک روز کامل بازداشتمان در محل، رهایمان کردند (شرح آن را آقای خسرو صدری نوشتهاست). از آن پس من به دفتر دیگری منتقل شدم و دیگر محمد زهرایی را ندیدم. گویا او را نیز در اردیبهشت 1362 هنگام دستگیری گستردهی اعضای حزب گرفتند و چند سالی در زندان بهسر برد. به نوشتهی دیگران، محمد زهرایی پس از رهایی از زندان فعالیت خود را روی انتشار کتابهای ارزشمند و خوشقواره متمرکز کرد و در این کار دستاوردهای شایانی داشت، مانند انتشار "کتاب مستطاب آشپزی، از سیر تا پیاز" نوشتهی نجف دریابندری، "حافظ به سعی سایه"، و...
در نوروز 1384 و در سفر کوتاهی که پس از 22 سال به ایران کردم، دلتنگ بازیافتن یادهای کهن، در برابر کتابفروشیهای روبهروی دانشگاه تهران قدم زدم. در حوالی جایی که سی سال پیش کتابفروشی نیل قرار داشت بیاختیار و از همان بیرون پشت پیشخوان همهی کتابفروشیها را نگاه کردم: شاید محمد زهرایی هنوز اینجا باشد؟ و او بود! خود او بود! ایستاده پشت پیشخوانی و سر فروبرده در پوشهای. کمی چاقتر، با سری که تاس شدهبود و موهایی سپید بر شقیقهها!
چه کنم؟ آیا بروم تو و چاقسلامتی کنم؟ آیا مرا به یاد میآورد؟ او چه میداند چه بر من رفته، کجاها بودهام و چه شدم. و من چه میدانم در زندان چه بر او رفت و بر چه راهی میرود. حتی اگر به یادم بیاورد، از دیدارم شادمان میشود، یا میترسد؟
دلم پر میزد برای خوشوبش کردنهای گرم و پر مهر و پر شورش. قدم کند کردم، با حلقهی اشکی بر چشمان نگاهش کردم، و به راه خود رفتم. و چه خوب که پیشش نرفتم، زیرا در پایان روز مأموری به اصرار شیرفهمم کرد که در تمام روز همه جا دنبالم میکردهاست.
و اکنون محمد زهرایی دیگر با ما نیست، اما حاصل کارش را، و یادش را، برایمان باقی گذاشتهاست. یادش گرامی باد!
عکسهایی از بدرقهی پیکر محمد زهرایی.
من با محمد زهرایی در دفتر انتشارات حزب توده ایران در خیابان ایرانشهر آشنا شدم. در آن هنگام دفترهای رسمی و مرکزی حزب به تصرف "حزبالله" در آمدهبود و اکنون کارهای حزب در مکانهای پراکنده و نیمهپنهان صورت میگرفت. دفتر ایرانشهر جایی بود به سرپرستی محمد پورهرمزان برای انجام همهی کارهای انتشاراتی حزب: از گردآوری نوشتهها، تایپ، غلطگیری، طراحی، صفحهبندی، نمونهخوانی روزنامهها، نشریات ادواری، و کتابهای حزب، و سرانجام تحویل آنها به چاپخانهها. محمد زهرایی یکی از ناشرانی بود که زیر نظر محمد پورهرمزان کتابهای حزب را منتشر میکرد.
اینجا بود که شنیدم که محمد زهرایی در انتشارات "نیل" کار میکرده است. نیل را و کتابهای ارزشمند و پرخوانندهای را که منتشر میکرد اهل کتاب از پیش از انقلاب خوب میشناختند. اما اکنون یکی از صاحبان آن بهنام ناصر بناکننده بنای ناسازگاری با حزب را نهادهبود، محمد زهرایی با او اختلاف داشت، و کارش را جدا کردهبود.
محمد زهرایی همواره با گامهای بلند و مصمم در این دفتر رفتوآمد میکرد؛ همواره کاغذی و کتابی را توی هوا گرفتهبود و شتابان میرفت تا به کسی نشان دهد یا از کسی چیزی بپرسد؛ همواره شادمان و لبخند بر لب. با دیدنش احساس میکردم که مهر و عشق و خوشبینی از وجودش میتراود. با لهجهی شیرین مشهدیاش به هر کسی که سر راهش بود چیزی پر مهر میگفت. یکی از دغدغههای بزرگ او طراحی شکل روی جلد کتابهای حزب بود و ذوق و سلیقهی زیباپسند او در شکلگیری طرح عمومی روی جلد کتابهای حزب نقش بزرگی بازی کرد. نمونههایی اینجا میآورم. برای تصویر بزرگتر روی آنها کلیک کنید. بارها شاهد چانهزدنهای او درباره پهنا و فاصلهی خطها و مستطیلهای این طرح بودم، و در آن هنگام به نظر من این یکی از زیباترین طرحهای روی جلد در میان همهی کتابها بود.
9 تیرماه 1360، دو روز پس از انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی و کشتهشدن نزدیک یکصد نفر در آن، پاسدارانی به این دفتر ما ریختند و پس از یک روز کامل بازداشتمان در محل، رهایمان کردند (شرح آن را آقای خسرو صدری نوشتهاست). از آن پس من به دفتر دیگری منتقل شدم و دیگر محمد زهرایی را ندیدم. گویا او را نیز در اردیبهشت 1362 هنگام دستگیری گستردهی اعضای حزب گرفتند و چند سالی در زندان بهسر برد. به نوشتهی دیگران، محمد زهرایی پس از رهایی از زندان فعالیت خود را روی انتشار کتابهای ارزشمند و خوشقواره متمرکز کرد و در این کار دستاوردهای شایانی داشت، مانند انتشار "کتاب مستطاب آشپزی، از سیر تا پیاز" نوشتهی نجف دریابندری، "حافظ به سعی سایه"، و...
در نوروز 1384 و در سفر کوتاهی که پس از 22 سال به ایران کردم، دلتنگ بازیافتن یادهای کهن، در برابر کتابفروشیهای روبهروی دانشگاه تهران قدم زدم. در حوالی جایی که سی سال پیش کتابفروشی نیل قرار داشت بیاختیار و از همان بیرون پشت پیشخوان همهی کتابفروشیها را نگاه کردم: شاید محمد زهرایی هنوز اینجا باشد؟ و او بود! خود او بود! ایستاده پشت پیشخوانی و سر فروبرده در پوشهای. کمی چاقتر، با سری که تاس شدهبود و موهایی سپید بر شقیقهها!
چه کنم؟ آیا بروم تو و چاقسلامتی کنم؟ آیا مرا به یاد میآورد؟ او چه میداند چه بر من رفته، کجاها بودهام و چه شدم. و من چه میدانم در زندان چه بر او رفت و بر چه راهی میرود. حتی اگر به یادم بیاورد، از دیدارم شادمان میشود، یا میترسد؟
دلم پر میزد برای خوشوبش کردنهای گرم و پر مهر و پر شورش. قدم کند کردم، با حلقهی اشکی بر چشمان نگاهش کردم، و به راه خود رفتم. و چه خوب که پیشش نرفتم، زیرا در پایان روز مأموری به اصرار شیرفهمم کرد که در تمام روز همه جا دنبالم میکردهاست.
و اکنون محمد زهرایی دیگر با ما نیست، اما حاصل کارش را، و یادش را، برایمان باقی گذاشتهاست. یادش گرامی باد!
عکسهایی از بدرقهی پیکر محمد زهرایی.
13 August 2013
یادی از احمد حسینی آرانی
1348 |
احمد، زادهی 1330 (؟) در آران ِ کاشان، دو سال پیش از من، در سال 1348 وارد دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) شد، در همان رشتهی من، مهندسی مکانیک. آغاز آشناییمان را بهیاد نمیآورم. بهگمانم در پاییز 1351 در محفلی از آشنایان مشترک در دانشگاه به هم برخوردیم. اما خوب بهیاد دارم که از همان نخستین برخوردها مانند دو آهنربا بهسوی یکدیگر جذب شدیم. من تنها چند دوست انگشتشمار در میان همدورهایهایم داشتم و گروه بزرگی از دوستانم همه بزرگتر از من و سالهای بالاتر دانشگاه بودند. نمیدانم چرا.
احمد بینهایت تیزهوش بود و من تیزهوشان را همواره دوست میداشتهام. او دانش علمی و اجتماعی و سیاسی و هنری گستردهای نیز داشت. بهزودی همچون دو اسب درشکه همهجا با هم بودیم. او به من و گروهی از دوستانم میپیوست، به اتاق محقر دانشجویی مشترک من با تقی در خیابان هاشمی، یا به اتاق بعدی من در خیابان توس میآمد، مینشستیم، چیزی میخوردیم و عرقی مینوشیدیم، و البته احمد هرگز لب به مشروب نمیزد، موسیقی آذربایجانی گوش میدادیم، که احمد زبانش را هیچ نمیدانست، اما از موسیقی آن صمیمانه لذت میبرد، و شب چند پتو روی زمین پهن میکردیم و همه کنار هم روی آن میخوابیدیم. یک بار پولمان نمیرسید که عرق بخریم. احمد هرچه پول داشت، سی و چند ریال، داد و عرق ما جور شد، و احمد از شادی ما خوش بود.
با کار من برای دکتر هرمز فرهت، و "اتاق موسیقی"، و اطلاعاتی که میان دوستانم میپراکندم، آشنایی احمد نیز با موسیقی کلاسیک بیشتر و بیشتر میشد. از چیزهایی که دربارهی دقت و "مهندسی" یوهانس برامس در هارمونی برایش تعریف میکردم، و البته با شنیدن آثار برامس، شیفتهی او شدهبود. سنفونیهای چهارگانه، کنسرتو پیانوی شماره 2، کنسرتو ویولون، و بیش از همه رقص مجار شماره 1 او را بسیار دوست میداشت. در اتاق دانشجوئیم در خیابان توس و از ضبط صوت کاست کوچکی که دوستم انوشیروان به من دادهبود آثار برامس را گوش میدادیم و احمد پیوسته میگفت: "وای... وای... ببین! ببین! چه میکنه! اَ.َ.َ. پسر! وای... وای...". او در جاهایی از رقص مجار شماره 1 بازوان و کف دستانش را تند تکان میداد و میگفت: "ببین! ببین! عین یه دسته گنجیشک که یهو از زمین بلند میشن!"
شیراز، نوروز 1352 (؟) |
هرگاه که در کوچه و خیابانی با هم میرفتیم، اصرار داشت که مسابقهی تند راه رفتن بدهیم، بی آنکه بدویم: راه میافتادیم، و هنوز بیست قدم نرفتهبودیم که شتاب شگفتانگیزی میگرفت و با آن پاهای درازش چند متر از من جلو میافتاد. همیشه فکر میکردم که اگر در مسابقهی تندروی شرکت میکرد، بیگمان مقامی کشوری بهدست میآورد.
احمد درسخوان بود و بهگمانم با معدلی بالاتر از متوسط دانشگاه درسش را به پایان رساند. اما او کتابهای غیر درسی نیز فراوان میخواند. او بود که نخستین بار مرا به کتابفروشی "پوروشسپ" برد که کتابهای ارزشمند خارجی از جمله از انتشارات پنگوئن و دیگران میآورد. نام نوام چامسکی را نخستین بار از احمد شنیدم و او مرا با تئوری چامسکی در زمینهی "دستور زایا" در زمینهی زبانشناسی و ارتباط میان زبانها آشنا کرد (Noam Chomsky: Generative Grammar) و کتاب او را نشانم داد. احمد بود که کتاب م. ای. عیسییف "مسائل زبانهای ملی در اتحاد شوروی" را به من معرفی کرد (M. I. Isayev: National Languages in the USSR, Problems and Solutions)، خریدمش، بعدها ترجمهای از آن کردم که در آستانهی انتشار با یورش پاسداران به دفتر انتشارات حزب توده ایران در خیابان نادری به یغما رفت.
احمد نیز مانند بسیاری از ما هنر، ادبیات، و فیلمهای شوروی را دوست میداشت. با هم آلبومهای نقاشان روس ایلیا رپین Ilya Repin، آیوازوفسکی Ayvazovsky، شیشکین Shishkin و دیگران را که من داشتم تماشا میکردیم و غرق در لذت و شگفتی میشدیم. با هم به دیدن فیلمهای ساخت شوروی میرفتیم. با هم به دستهگلهای ترجمههای فارسی "گامایون" (سیفالله همایونفرخ) چاپ "پروگرس" مسکو غش غش میخندیدیم.
احمد خانوادهای سخت مذهبی و خشکهمقدس داشت. او دو بار مرا به خانهی پدریش، خانهای در ضلع شمالی کوچهای در نزدیکی "حسینیه ارشاد" در جادهی قدیم شمیران برد. من پشت در حیاط میایستادم، احمد میرفت و تمام راه را بررسی میکرد که مادر یا خواهرش سر راه نباشند، زیرا نمیخواستند چشم "نامحرم" بر آنها بیافتد، و سپس میآمد و مرا با خود میبرد: از حیاط و ایوان میگذشتیم، از پلههایی با موکت سبزرنگ بالا میرفتیم، و درست روبهروی پلهها اتاق احمد بود. ساعتها در اتاق مینشستیم، آهسته و به نجوا حرف میزدیم، کتاب میخواندیم، شعرهای شاملو را میخواندیم، آلبوم نقاشان روس را تماشا میکردیم، گپ میزدیم و گپ میزدیم. احمد یک رادیوی بزرگ و لامپی قدیمی، و یک ضبطصوت کوچک کاست داشت. آثار برامس را که من برایش ضبط کردهبودم روی این ضبطصوت میگذاشت تا با هم گوش دهیم. اما کسی در خانه نمیباید میفهمید که آنجا موسیقی هست. پس صدا را آنقدر کم میکرد که از موسیقی کلاسیک که باید با صدای بلند شنید بهزحمت چیزی شنیده میشد، و تازه احمد باز و باز صدا را کم میکرد، تا آنجا که در واقع هیچ چیزی شنیده نمیشد.
هر دو بار پیش از ظهر و ظهر در خانهی احمد بودم. بهگمانم احمد میخواست هنگامی آنجا باشیم که پدرش در خانه نباشد. وقت ناهار تقهای به در اتاق میخورد. احمد کمی صبر میکرد، سپس در را میگشود و سینی بزرگی را از پشت در بر میداشت و به داخل میآورد. ناهار بسیار خوشمزه و گوارایی بود. احمد بعدها برایم فاش کرد که خواهرش و محرم اسرارش بود که ناهار را میآورد. احمد این خواهرش را عاشقانه دوست میداشت و نام او را همواره بر لب داشت.
یکی از نخستین دوستان احمد که با نامزد او آشنا شد، من بودم. در کتابخانهی مرکزی دانشگاه نشستهبودم که نامزدش را آورد، به سراغم آمد، از دور نشانم داد و پرسید:
- میپسندیش؟
- شما باید همدیگر را بپسندید، احمدجان، من چرا؟
- شکل روسها نیست؟
ژانا بالوتووا |
یکی از بستگانم در تهران به سفری ششماهه میرفت و از من خواست که در این مدت در خانهی او بمانم و مواظب خانه باشم. احمد و چند دوست دیگر نام "حاج فلاحتی" را بر این تودهای قدیمی نهادهبودند، آنجا را پاتوق خود کردهبودند، و بسیاری شبها میآمدند و آنجا با من میماندند.
در نیمهی سال سوم دانشگاه بودم که احمد در بهمن 1352 درسش تمام شد. او قصد داشت برای ادامهی تحصیل به خارج برود، اما میخواست چیزی اجتماعی یا سیاسی بخواند. از رؤیاهایش برایم میگفت. بروشورهای دانشگاه ساسکس Sussex انگلستان را گرفتهبود. با هم ورقشان میزدیم و از جمله طرحهای قلماندازی را که از اتاقهای دانشجویی یکنفرهی آن در بروشورها کشیدهبودند، با حسرت تماشا میکردیم و گرچه من با خانوادهی فقیرم هرگز هیچ امکانی برای ادامهی تحصیل در خارج نداشتم و هیچ به فکرش هم نبودم، با این حال من نیز در رؤیاهای اقامت در چنان خوابگاهی غرق میشدم.
بهیاد ندارم که آیا احمد نخست به خارج رفت، و بعد به سربازی، یا بر عکس. برای خدمت سربازی او را به کارخانهی ذوب آهن اصفهان فرستادند. او در آنجا با یک مهندس روس که میل داشت فارسی یاد بگیرد دوست شدهبود و از دستهگلهایی که مهندس روس در فارسی حرف زدن به آب میداد تعریف میکرد و از خنده رودهبر میشدیم. یک نمونه به یادم مانده: او بهجای "نویسندهها" میگفت "نسویندهها"! اما چشم و گوشهای ساواک این ارتباط را نپسندیدند و کمی بعد احمد را جابهجا کردند.
جشن عقدکنان زوجی از دوستان دانشگاهی، تابستان 54 (؟) |
احمد عاشق نجاری بود و نجار ماهری بود. بسیاری از مبلمان و قفسهبندیهای خانهشان را بهدست خود ساختهبود. میز جالب و زیبایی ساختهبود که تنها یک پایهی میانی داشت و این پایه شکلی داشت که از بیرون چشم را گول میزد و هرگز فکر نمیکردید که توی آن فضایی خالی جاسازی شدهاست. احمد با چند ضربهی مشت، رویهی میز را از پایه جدا کرد و جاسازی را نشانم داد:
- ببین! این تو میشه حتی یک مسلسل "اوزی" قایم کرد!
احمد بود که در شبهای انقلاب و حکومت نظامی و "الله اکبر"ها نخستین بار مرا روی بام همان خانهی گیشا برد و آن صحنهی شگفتانگیز را نشانم داد. سربازان با کامیونها و زرهپوشها در کوچهها و خیابانها گشت میزدند و تیراندازی میکردند، اما دستشان به همهی پسکوچهها نمیرسید. دستشان به بامها نمیرسید. با احمد آنجا بر بام خانهاش ایستادهبودم و در تاریکی به این هیاهوی شگفتانگیز گوش سپردهبودم. باورم نمیشد که احمد نیز فریاد "الله اکبر" میزند، اما با او همراهی کردهبودم و خدایی را که باور نداشتم به صدای بلند، بزرگ خواندهبودم! سیل خواه و ناخواه انسان را میکشید و با خود میبرد.
احمد بود که احسان طبری را به من شناساند: در روزهای آتش و خون دیماه 57، در آرامش کوتاهی میان تظاهرات و تیراندازیها با احمد در پیادهروی روبهروی دانشگاه تهران میرفتیم و کتابهای "جلدسفید" را بر بساط دستفروشان کنار خیابان تماشا میکردیم. احمد خم شد و کتابچهای را از بساط یکی از اینان برداشت. روی آن نوشتهبود "چند مقولهی فلسفی" از احسان طبری. این نام مرا بهیاد احسان نراقی و "شورای اندیشمندان نظام شاهنشاهی" میانداخت. پرسیدم: "احسان طبری دیگر کیست؟" احمد گفت: "نمیشناسی؟ تئوریسین حزب توده است." من نیز نسخهای از کتاب را خریدم، اما بهزودی رویدادها شتاب شگفتانگیزی گرفت، و با آنکه گردبادی مرا در کنار احسان طبری قرار داد، هرگز وقت نکردم که این کتاب را بخوانم.
در همین دوران شبی احمد مرا به بیمارستانی برد و اعلامیهای مفصل و چندبرگی را نشانم داد که در راهروی ورودی بیمارستان به دیوار چسباندهبودند. دیوارهای بیمارستانها، دانشگاهها، دبیرستانها، ادارات، همهجا پر از این قبیل اعلامیهها بود. احمد میخواست که آن را بخوانم و نظر بدهم. اعلامیه متعلق به گروهی بود با نامی تازه که در انتهای آن و پس از نام گروه، در پرانتز نوشتهبودند (م. ل.)، یعنی "مارکسیست – لنینیست". رفتار احمد نشانم میداد که او یا خود آن را نوشته و یا اعلامیه متعلق به گروه اوست. زبان و انشای متن سنگین بود. به پایان آن که رسیدم، چیزی دستگیرم نشدهبود! گفتم "خوب است! جالب است!" بهسوی خانهاش بهراه افتادیم و توی راه احمد برخی از نکات مهم اعلامیه را برایم شکافت. اکنون دیگر شکی نداشتم که احمد در این گروه تازه نقش مهمی دارد و شاید دارد مرا به گروه خود علاقمند میکند. نام گروه او را بسیار دیر آموختم: اتحاد ِ مبارزه در راه آرمان طبقه کارگر.
اما زور گروههای دیگر و "دوستان ناباب" دیگر و علاقهی نوجوانی به فرهنگ و هنر شوروی بر گروه احمد و بسیاری گروههای دیگر چربید و بهسوی حزب توده ایران کشیده شدم. و از همینجا بود، و از کار و کار و کار و دوندگیهای حزبی که ارتباطم با احمد قطع شد.
خانهی ن. ف. 1356 (؟) |
در پائیز بد 1361، هنگامی که امنیتچیهای جمهوری اسلامی بقایای گروههای دیگر را نابود میکردند و حلقهی محاصره را بر گرد حزب توده ایران تنگتر و تنگتر میکردند، روزی، آشنایی، که دریغا بهیاد ندارم که بود، برایم تعریف کرد:
- راستی، احمد را همین نزدیکیهای خانهمان دیدم!
من که دلم پر میزد که خبری از احمد و حال و روز او بگیرم، شتابان پرسیدم:
- خب، خب، چطور بود؟ چه میکرد؟
- حال و روزش تعریفی نداشت. گفت که دنبال جایی میگردد برای پنهان شدن، و از من پناه خواست. اما من گفتم که "احمد، درست است که یک روزی ما با هم دوست صمیمی بودیم، من و تو نداشتیم، سفره یکی و خانه یکی بودیم، اما آن دوران دیگر گذشت. امروز من افتخار میکنم که به راه تودهها میروم و قدم در راه پر افتخار حزب توده ایران گذاشتهام. میدانم که تو در این راه نیستی. پس راه ما جداست و خب، چرا من باید به تو پناه بدهم؟"
این سخنان چون پتکهایی سنگین بر سرم فرود میآمد. دیگر چندان چیزی نمیشنیدم. در دلم چون ابر بهاری میگریستم: وای بر من! وای بر من! آیا ایدئولوژی، تفکر و اعتقاد سیاسی، و حزبیت، چنین بلایی بر سر آدمی میآورد؟ پس انسانیت و انساندوستی کجا رفت؟ مگر پیوستن به گروههای سیاسی برای خدمت به انسانیت و انسانها نیست؟ چه بر سر این آشنای من آمده که انسانی درمانده و بیپناه، نه هر انسانی، که دوستی قدیمی را اینچنین از خود میراند؟ این شعارها از کجا بر زبان او افتاده؟ وای، وای بر من! چه میگفتم؟ چه میکردم؟ آیا من نیز باید این آشنا را بهتلافی رفتاری که با احمد کردهبود، از خود میراندم؟ زبانم و دهانم قفل شدهبود. مغزم از کار افتادهبود. هرگز فکر نمیکردم که تفکر حزبی میتواند اینقدر مخرب باشد. من خود سرگردان و پادرهوا بودم. اما ایکاش من به احمد بر میخوردم. شاید راهی به عقلم میرسید و شاید کمکی میتوانستم بکنم. یا دست کم احمد چنین رفتاری را از یک مدعی تودهای بودن نمیدید. وای بر من!
سالها دیرتر دانستم که احمد و همسرش را مدت کوتاهی پس از دیدارش با آن آشنای من، در همان پاییز 61 در خانهای که اجاره کردهبودند گرفتند و به زندان "کمیته مشترک" سابق بردند (چگونه لو رفتند؟). پس از هفت ماه، هنگام دستگیری گستردهی تودهایها و کمبود جا در "کمیته"، هر دو را کموبیش همزمان به اوین منتقل کردند. احمد در "کمیته" هیچ ملاقاتی با خانوادهی خود یا همسرش نداشت، و پس از انتقال به اوین نیز خانوادهی خشکهمقدسش حاضر نشدند به ملاقات این عضو کمونیست و "ناخلف" خانواده بروند و تنها خانوادهی همسرش بودند که برای او پول و لباس میبردند. احمد را در مدتی که در "کمیته" بود به "دادگاه" بردهبودند و پس از انتقال به اوین، در 11 مرداد 62 او را همراه با 19 نفر دیگر به جوخهی اعدام سپردند.
با شنیدن اینکه خانوادهی احمد حاضر نشدند پس از اعدام او نیز لباسها و یادگاریها و وصیتنامهاش را تحویل بگیرند، بار دیگر دلم سخت بهدرد آمد: پس دینداری نیز میتواند عشق به انسان و انسانیت، عشق مادر و پدر به فرزند، و عشق خواهر به برادر را از دلها بزداید. وای بر انسان و انسانیت! ننگ بر دینها و ایدئولوژیهای انسانستیز!
به جز احمد چند تن دیگر از پایهگذاران و رهبران گروه "اتحاد ِ مبارزه در راه آرمان طبقه کارگر" نیز از دانشجویان و دانشآموختگان دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) بودند و شگفت نیست که بهترین جای سربازگیری این گروه، همان دانشگاه، و بیشترین تلفات این گروه نیز از میان دانشجویان آن دانشگاه بود (این جدول را ببینید). این گروه بارها در گروههای دیگر ادغام شد، تغییر نام داد، "رزمندگان" شد، و سرانجام بقایای اعضا و رهبران آن در گروههای گوناگون منشعب از "حزب کمونیست ایران" و "حزب کمونیست کارگری ایران" پراکنده شدند.
یاد احمد حسینی آرانی و یاد همهی قربانیان جمهوری اسلامی گرامی باد!
Subscribe to:
Posts (Atom)