عکس تزئینیست و افراد موجود در آن ربطی به موضوع این نوشته ندارند. |
هفتهی پیش که برای کتابخوانی به شهر کلن آلمان رفته بودم، در آخرین روز سفرم زوجی بسیار عزیز از دوستان که در پذیرایی از من سنگ تمام گذاشتند، نیمروز سخن از ناهار گفتند. گویا فلان رستوران ایرانی شهر کلن در آن نیمروز یکشنیه شلوغ بود و جای پارکینگ هم نداشت، پس بر این قرار آمدند و آمدیم که برویم به یک رستوران ایرانی دیگر که کمی دورتر از مرکز شهر است، و گویا جای پارکینگ هم دارد.
رفتیم. وارد رستوران شدیم، و ناگهان با سالنی پر از جمعیت و پر از دود کباب، و با خدمتکارانی که عرقریزان به هر سو میدویدند روبهرو شدیم. عجب! چرا امروز اینجا اینقدر شلوغ است؟ این میز، آن میز، کجا بنشینیم؟ - و سرانجام میزی خالی را انتخاب کردیم و نشستیم.
خانم خدمتکاری که از کنارمان میگذشت، گفت:
- خوش آمدید! بفرمایید بنشینید! البته نیمساعتی طول میکشد که ما به "اینها" برسیم و بعد از شما پذیرایی کنیم!
"اینها"؟ "دوزاری"مان نیافتاد، و نشستیم. اما هنوز صورت غذا و آب برایمان نیاوردهبودند که چشمتان روز بد نبیند، ناگهان از یک گوشهی کیپ نشستهی رستوران صدایی بلندگو-وار و گوشخراش به هوا برخاست:
- جون تو، نفسش بالا نمیاد!
ما به هم نگاه کردیم، و چیزی دستگیرمان نشد. سی ثانیه بعد صدای گوشخراش بلندگوی انسانی تکرار شد:
- ناز نفست اصغری! بگو تا تیکه پارهاش کنم!
همهی مهمانان رستوران با نگاههایی ترسخورده یکدیگر را نگاه میکردند. فضای عجیبی بود. خانم همراهمان پرسان گفت:
- دارند فیلم میگیرند؟
بهراستی هم، از ذهن ما گذشت که شاید اینجا در فضای این رستوران چلوکبابی شهر کلن گروهی دارند فیلمی تهیه میکنند. اما هیچ نشانی از فیلمبردار و دوربین فیلمبرداری و دستیاران ریز و درشت نبود. پس این چه ماجراییست؟ جریان چیست؟ کمی بعد فریاد گوشخراش بعدی به هوا رفت:
- تو نمیری، حریف نمیبینم این وسط!
ما تصمیمان را گرفتیم: برخیزیم و برویم به یک رستوران دیگر! برخاستیم، دست بردیم و کت و بارانیمان را برداشتیم، اما سه تن از خدمتکاران رستوران گویی چشم خوابانده بودند و این لحظه را میپاییدند، خود را رساندند و بر ما آویختند:
- آقا، خانم، نه، شما رو بهخدا نروید! شما مشتری ما هستید! خواهش میکنیم بنشینید! ببخشید! ما ساکتشان میکنیم! نروید! شما را بهخدا نروید!
دست و بازویمان را گرفتهبودند، بر ما آویختهبودند، حسابی التماس میکردند. ای بابا! جریان چیست؟ اینها کیستند؟ چه کنیم؟
دلمان به حال خدمتکاران سوخت، و نشستیم. خانم خدمتکاری بریده – بریده و نامفهوم در گوشمان زمزمه کرد که از هنگامی که این گروه وارد رستوران شدهاند و دو نفر از آنها با هم دعوایشان شده و عربدهکشیها شروع شده، او دستهایش دارد میلرزد، و خیلی خوشحال است از اینکه ما وارد شدهایم و شاید آنها به احترام ما خفقان بگیرند. اما... آخر... خب، اینها کیستند؟ خانم خدمتکار بریده- بریده و بهنجوا میگوید:
- خب، میدانید، آنجا، توی مملکت همه جور محدودیت هست، و این طفلکها بیرون که میآیند، یک ذره که مشروب میخورند، بدمستی میکنند!
کمکم دستگیرمان شد که "اینها" یک گروه گردشگر ایرانیاند که یک تور مسافرتی گرفتهاند و آمدهاند. از قضا راننده و کمک رانندهی اتوبوس این تور آلمانی هستند، در پاسخ خواست مسافران، راننده و کمکش آنان را به این رستوران چلوکبابی ایرانی آوردهاند، و اینک، خودشان، آن گوشه نشستهاند، دارند چیزی میخورند و ترسان و لرزان این عربدهجوییها را تماشا میکنند. گویا گروهی یزدی و گروهی اصفهانی مسافران این توراند و در طول راه با هم دعوایشان شده. اینجا یزدیها دارند نفسکش میطلبند. کارکنان رستوران طرف دیگر دعوا را بردهاند و جایی نشاندهاند که این جاهل عربدهکش نبیندش، و او دارد با عربدههایش صدایش را به او میرساند.
عجب! مرا باش که خیال میکردم جاهل و جاهلبازی در آنسوی انقلاب 57 جا ماندهاست! چه خیال خامی!
خدمتکاران رستوران تازه ما را قانع کردهاند که بنشینیم، که مردی که او را "آقای مهندس" مینامند، از میز آن بلندگوی جاهل بر میخیزد و بهسوی میز ما میآید. او میآید و با کمال شرمندگی از ما سه نفر عذرخواهی میکند و ابراز شرمندگی میکند از رفتار غیرمتمدنانهی همسفر و هممیزیشان. چاره چیست! باشد آقا، عیبی ندارد، حالا این دفعه هم برای گل روی شما "آقای مهندس"!
دو دقیقه بعد بلندگوی جاهل میآید سر میز کنار میز ما، و با لحنی مستانه شروع میکند به تعریف ماجرای دعوا به همسفران اتوبوسش که بر گرد آن میز نشستهاند:
- این خواهر ک... اصصن جرئت داره نفس بکشه؟ ک... ننهاش خندیده! بهش گفتم ک...ک... زن ج...! جرئت داری پاتو از اتوبوس بذار بیرون! میبینین رفته اون پشت مثث موش تو سولاخ قایم شده؟
همسر دوستم نگاهش را میدزدد. و ناگهان صدای ضربهی شدیدی از آن میز بلند میشود. خیال میکنم که بلندگوی جاهل چاقوی ضامندارش را در آورده و کوبیده روی میز، اما نه، او گویا از شدت هیجان زده و لیوان دوغی را واژگون کردهاست.
دندان روی جگر میگذاریم. مینشینیم، کباب زیادی برشتهی تیپیک ایرانی را میخوریم. رستورانهای ایرانی اغلب بلد نیستند که کباب را نباید آنقدر برشته کنند که به تفالهی گوشت تبدیل شود. تازه، بهجای ماهی قزلآلا برای همسر دوستم تکههایی از ماهی لاکس از بستهبندیهای خیلی ارزان فروشگاه "آلدی" آوردهاند و کلی باید جر و بحث کرد تا ببرند و عوضش کنند.
ما هنوز نشستهایم که اتوبوس و مسافرانش عزم سفر میکنند، اما ناگهان یکی دیگر از مسافران با صدای آواز یکی از این خوانندههای مرد ایرانی که خیانت پیشه کرده و آوازهای زنان خوانندهی پیش از انقلاب، چون مرضیه و دلکش و غیره، را مردانه میخواند، همصدا میشود و وسط رستوران آوازش را ول میدهد، و همسفران غریو "ناز نفست" سر میدهند...
خلاصه... برخوردی بود از "نوع اول" با هم میهنان سابق و لاحق. من در اصل تفریح کردم و سپاسگزار بودم و هستم از میزبانان عزیزم که امکان این برخورد را برایم فراهم آوردند. اما میدانم که آندو در رنج بودند، هر چه هم که من گفتم.