بخت با من یار نبود تا سر کلاس ایشان بنشینم و دانش از ایشان بیاموزم، اما یک یا دو بار پیش آمد که برای گرفتن اجازهی این یا آن فعالیت دانشجویی به دفترشان در نیمطبقهی ساختمان مجتهدی (ابنسینا) مراجعه کنم، و نیز برایم پیش آمد که در تظاهرات دانشجویی همراه ایشان از تعقیب و ضربههای باتوم گارد دانشگاه بگریزم! در این دیدارها درسهایی از زندگی از ایشان آموختم.
با ورود به دانشگاه در مهرماه 1350، دانشجویان سالهای بالاتر داستانهای تکاندهندهای از حوادث خونین بهار گذشته به هنگام تظاهرات دانشجویی برای پشتیبانی از کارگران تعریف میکردند، و از این که چگونه برخی از استادان نیز در کنار دانشجویان کتک خوردند و زخمی شدند و از جمله دست دکتر گریگوریان شکست. بنا بر آنچه میشنیدیم، دکتر فرهاد ریاحی نیز در آن تظاهرات در دفاع از دانشجویان شرکت داشت. اما در هفتم خرداد 1351 به چشم خود شاهد جانبداری دکتر ریاحی از دانشجویان بودم: در این روز تظاهرات بزرگ و خشونتآمیزی در اعتراض به سفر ریچارد نیکسون رئیس جمهور امریکا به ایران (که قرار بود دو روز بعد صورت گیرد) در دانشگاه ما جریان داشت. دکتر ریاحی نیز در میان ما بود، و میکوشید تا میانجیگری کند، از خشونت گارد تازهپایهگذاریشده بکاهد، و با درایت ناشی از ارشدیت سنی، ما را از دامها برهاند. او با ما بود، همراهیمان میکرد، راهنماییمان میکرد: - نه، از آنجا نروید، توی تله میافتید! ندوید، اگر بدوید، میزنند! بمانید، بایستید! از این طرف! آرام! آقا، نزن! سرکار، نزن!
نزدیک به پایان زد و خوردها، ما گروه کوچکی بودیم که در گوشهای در مقابل ساختمان مجتهدی نشستهبودیم، و یک واحد گارد دانشگاه به فرماندهی سروان نوروزی پیروزمندانه در برابر ما قدرتنمایی میکرد. دکتر ریاحی رفت و با سروان نوروزی سخن گفت و کوشید تا او و واحد زیر فرمانش را از اعمال خشونت باز دارد.
دکتر فرهاد ریاحی استادی "مردمی" و "خاکی" بود. از استادانی نبود که برای دانشجو "قیافه" میگیرند و "تاقچه بالا" میگذارند. مانند آدم بزرگی که به زانو در میآید تا با کودکی سخن بگوید، خم میشد، مینشست و با ما حرف میزد. در روزگاری که حتی فقیرترین دانشجویان سیگار گرانبهای وینستون دود میکردند، دکتر ریاحی سیگار بیفیلتر "گرگان" میکشید که از نظر ما بهجای توتون، کنده در آن میسوخت و نمیفهمیدیم چرا درست این نوع سیگار را برگزیدهاست.
دکتر فرهاد ریاحی در سالهای نزدیک نیز همواره همراه دانشجویان و مردم ایران بود، و از جمله نامههای اعتراضی امضا کرد، که دو نمونه از آنها اینجا و اینجا موجود است.
بسیاری از دانشجویان، و از جمله من، دیرتر به جرم تظاهرات اعتراض به سفر نیکسون به زندان افتادیم، که داستان آن را در همین وبلاگ به تفصیل نوشتهام. اما احساسی که همراهی دکتر ریاحی در تظاهرات آن روز در من ایجاد کرد، برای ابد در ذهنم حک شدهاست: پدری که فرزند بازیگوش خود را در همهی کارهای او، هر جا که میدود، همراهی میکند!
یاد دکتر فرهاد ریاحی تا زندهام با من است.
***
چند ماه پیش دکتر مرتضی انواری نیز ما را ترک گفت، که در این نشانی از ایشان یاد کردم.
***
سروان نوروزی، فرمانده خشن گارد دانشگاه صنعتی، در 12 اسفند 1353 با یازده گلولهی اعضای سازمان چریکهای فدائی خلق، و به روایتی شخص محمد معصومخانی دانشجوی دانشگاه ما، به قتل رسید. و محمد معصومخانی خود یک ماه و نیم پس از آن زیر شکنجهی ساواک جان باخت.