در سالهای دانشجویی (و حتی پیش از آن) مانند بخشی از هممیهنانمان شیفتهی همهی پدیدهها، آثار هنری و محصولاتی بودم که به گونهای ربطی به اتحاد شوروی داشتند و یا از آنجا میآمدند. سانسور و خفقان شدید شاهنشاهی کاری کردهبود که ما جوانان آن دوران تشنهی داشتن و حتی دیدن عکسی از مارکس و انگلس و لنین، میدان سرخ مسکو، چه گوارا و از این قبیل بودیم، و البته اگر ساواک چنین چیزی را در خانهی کسی مییافت، یکراست روانهی شکنجهگاهاش میکردند.
در پاییز ۱۳۵۵ هنگامیکه برنامهی جشنوارهی فیلم تهران اعلام شد، من و یک همکلاسی، که او هم در همین "خط" بود، با شگفتی دیدیم که یک فیلم ساخت شوروی هم در برنامهی جشنواره گنجانده شدهاست. با شوق فراوان بلیط برنامهی آن روز را خریدیم و با آرزوهای بزرگی برای دیدن صحنههایی از قهرمانیهای سربازان ارتش سرخ شوروی و رژهی پیروزمندانهی آنان در میدان سرخ مسکو و ... به سینما رفتیم.
با شروع فیلم سرخوردگی ما حد و مرزی نمیشناخت. فیلم سیاهوسفید بود، به زبان اصلی (روسی) بود و زیرنویس آن به فرانسوی بود! هیچیک از ما هیچیک از این زبانها را نمیدانستیم. با اینهمه دندان روی جگر گذاشتیم و تا پایان فیلم در سالن نشستیم، به امید آنکه شاید سرانجام صحنهای رؤیایی ببینیم. اما هیچ صحنهی قهرمانانهای از جنگ و هیچ تصویری از لنین یا میدان سرخ مسکو ندیدیم. هیچ چیزی، هیچ، هیچ، از فیلم دستگیرمان نشد. من همچنان تشنهی دریافتن این فیلم و کنجکاو ماندم، و بعد که در جایی خواندم این فیلم برندهی "خرس طلائی" جشنوارهی فیلم برلین شده، کنجکاویم شدیدتر شد.
در سالهای جنگ عراق با ایران این فیلم بارها از تلویزیون ایران نمایش دادهشد، اما تا پیش از خروجم از ایران آنچنان غرق در دوندگیهای حزبی بودم که هرگز فرصتی برای دیدن نسخهی دوبلهشدهی آن از تلویزیون نیافتم.
در دورهی زندگی در شوروی یک بار دیگر فیلم را به زبان اصلی از تلویزیون کرایهای قراضهای که داشتیم دیدم، اما این بار نیز هنوز آنقدر زبان روسی را نیاموختهبودم که از داستان فیلم سر در آورم. تا آنکه سرانجام ترجمهی آذربایجانی رمان "سوتنیکوف" که فیلم "عروج" روی آن ساختهشده در دو شمارهی پیدرپی ماهنامهی "آذربایجان" ارگان اتحادیهی نویسندگان جمهوری آذربایجان شوروی منتشر شد و من که مشترک این ماهنامه بودم، توانستم برای نخستین بار داستان فیلم "عروج" را بخوانم. داستانیست تکاندهنده. تصمیم گرفتم که در نخستین فرصت آن را به فارسی ترجمه کنم.
سرنوشت اما با من سر جنگ داشت: مهاجرت دگرباره، بیماری سخت، غم نان، ناپایداری خانواده... ترجمهی آذربایجانی "سوتنیکوف" را از ماهنامهها بریدهبودم و با خود به سوئد آوردهبودم. در فرصتی نشستهبودم و چند صفحه از آن را ترجمه کردهبودم، و کار چند سال خوابیدهبود، تا آنکه "حقیقت ساده" خاطرات صمیمانه و تکاندهندهی منیره برادران از شکنجهگاههای جمهوری اسلامی را خواندم. او در جایی از رنجنامهاش از شبی در پای تلویزیون و تماشای فیلم "عروج" و شباهت یکی از همزنجیران با یکی از قهرمانان فیلم سخن میگوید (دفتر دوم، صفحهی 181، چاپ اول به همت تشکل مستقل دموکراتیک زنان ایرانی در هانوفر آلمان، 1373). برداشت ایشان از فیلم در آن لحظه غلط است. و در واقع گناه از ایشان نیست: برداشت کارگردان فیلم از داستان چیزی نیست که نویسنده میخواهد بگوید. در صحنهای از فیلم سوتنیکوف شعار میدهد. چنین چیزی در کتاب وجود ندارد. نویسنده از شعار دادن بیزار است. احساس همدردی با منیره برادران و همزنجیرانش، و احساس تعهد برای رساندن پیام واقعی نویسنده به ایشان و دیگران، انگیزهای بسیار نیرومند در من ایجاد کرد که به هر زحمتی شده، و همزمان با جدال با بحرانهای روحی، این رمان را به فارسی ترجمه کنم. تصمیم گرفتم که هر شب دست کم یک ساعت در خانه پای کامپیوتر بنشینم و "سوتنیکوف" را ترجمه کنم.
بسیاری از شبها، اما، هرگز ساعت فراغتی پیش نیامد که حتی کامپیوتر را روشن کنم، و شبهایی بود که بعد از ترجمهی تنها یک جمله میبایست به کارهای دیگری بپردازم. در اوایل کار به این نتیجه رسیدم که کار مترجم آذربایجانی تعریفی ندارد. متن روسی کتاب را در کتابخانهی مرکزی استکهلم یافتم و با اندکی مقایسه دریافتم که تشخیصم درست است. بنابراین ترجمهی آذربایجانی را کنار گذاشتم و جز در موارد انگشتشماری به آن مراجعه نکردم. و اینچنین بود که سه سال گذشت! و خوب، اکنون که کتاب آماده شده، چهکارش باید کرد؟ در نوشتهی دیگری به دشواری انتشار کتاب در ایران اشارهای کردهام. خلاصه آنکه انتشار کتاب سه سال به طول انجامید. و دستمزد من از انتشار آن چه بود؟ 20 نسخه از خود کتاب که 5 نسخه از آن به دوستانی رسید که زحمت کشیدند و آنها را دستبهدست دادند و به من رساندند! آیا نویسنده برای نوشتن و انتشار کتابش بیش از این رنج برد؟ نمیدانم.
آشنایانی که کتاب را خواندند، نظرهای گوناگونی داشتند: یک نفر پس از تعریف بسیار از ترجمهی درخشان، گفت که "اما هنوز در سطح فکری قهرمان و ضد قهرمان ماندهای". یک نفر گفت که نثر بسیار بدی دارم و بعد از خواندن چند صفحه کتاب را به سویی افکندهاست. یک نفر گفت که سالها تشنهی خواندن داستانی پر کشش و نثری روان بوده و سالهاست که از خواندن چیزی اینچنین روان و راحت، مانند "راحتالحلقوم"، اینچنین لذت نبردهاست. یک نفر نوشت: "کتاب عروج را یک شبه خواندم و به دنیای "دور از میهن" و "چگونه پولاد آبدیده شد" و ... پرتاب شدم. البته این کتاب مقامش بالاتر است". یک نفر نوشت: "سرانجام خواندمش. ولی آخر چرا اینهمه درد، اینهمه رنج؟". چند نفر تنها گفتند که کار خوبی کردهام و زحمت کشیدهام. و همین. و اینها همه کسانی بودند که کتاب را به ایشان اهدا کردهبودم. کتاب در ایران نایاب شد، اما از کسانی که کتاب را خریدند (به استثنای برادرم) هرگز هیچ نشنیدم.
منیره برادران، بی آن که من اشارهای به برداشت پیشین او بکنم، نوشت: "وقتی کتاب را میخواندم نکاتی را جای تأمل دیدم که آن زمان در فیلم ندیدهبودم. [...] فیلمی که بر اساس رمانی تهیه میشود معمولاً قادر به بازسازی همهی زوایای آن نیست". آفرین بر تیزهوشی او که تفاوت را دریافت. اما برای کسانی که داستان را به شکل رویارویی قهرمان و ضد قهرمان در مییابند، باید روز زیبایی بنشینم و تحلیل مبسوطی بنویسم و نشان دهم که داستان از چه قرار است. روی کلمه به کلمهی کتاب به سه زبان اندیشیدهام و کار کردهام.
در این نشانی چند عکس و نوشتهی کوتاه به فارسی دربارهی فیلم، نویسندهی کتاب و کارگردان زیبای فیلم مییابید.
سپاسگزارم از سیروس عزیز که نوار ویدئوی فیلم را با زیرنویس سوئدی نشانم داد. "عروج" (به روسی Voskhozhdeniye) در سوئد با نام Starkare än döden نمایش دادهشده و نام انگلیسی آن The Ascent است.