Showing posts with label سینما. Show all posts
Showing posts with label سینما. Show all posts

07 January 2011

بدرود یکی از بهترین بازیگران سوئد

Ajö Per Oscarsson, en av mina absolut största favoriter!‎

Jag vet inte varför folk har sett ett samband mellan bästa konstnärskap och djävulen, eller varifrån ‎uttrycket ”djävulskt bra” kommer. I min ungdom läste jag att det fanns folk som kunde svära att de ‎hade sett självaste djävulen stå på scenen bredvid Niccolo Paganini och hålla i hans händer medan ‎han spelade violin: Han var ju så ”djävulskt bra” i att spela violin så att en och annan svaghjärtad dam ‎kunde svimma av av att höra hans lek med stråkar.

I brist på förmågan att beskriva din storhet i skådespeleri, Per Oscarsson, hittar jag inget bättre sätt: ‎Jag erkänner att har tänkt i samma banor och har fått för mig att ha sett något ”djävulskt” i din blick, ‎och nästan alltid har tänkt på att djävulen måste ha varit närvarande där någonstans på scenen eller ‎bakom kulisserna när du spelade: Du var ju så ”djävulskt bra”. Synd. Synd att sådana konstnärer som ‎du måste gå bort. Och jag förstår bara inte varför just du, och en annan av mina älskade favoriter, ‎Monica Zetterlund, måste brinna i lågor? Varför?‎

Det känns ett stort tomrum efter sådana som du, Monica, och Pete Postlethwaite som gick bort några ‎dagar efter dig. Men…, men ha det bara bra ni! ‎‏(متن فارسی در ادامه)‏

بدرود یکی از بهترین بازیگران سوئدی مورد علاقه‌ی من، پر اسکارشون (این پر مانند پر پرنده، منتها با زبری دو بار ‏طولانی‌تر تلفظ می‌شود). کلبه‌ی چوبی او، 83 ساله، و همسر 67 ساله‌اش یک شب مانده به سال نو در ‏شعله‌های آتش سوخت و سرانجام به‌تازگی اعلام شد که خاکسترهای یافت شده متعلق به پر اسکارشون و ‏همسر اوست. خبر را این‌جا بخوانید (به انگلیسی).‏

پر اسکارشون در فیلم‌های سه‌گانه‌ی هزاره ‏Millennium‏ (یا The girl who played with fire) نقش قیم سالاندر را بازی می‌کند و در خانه‌‌ی ‏سالمندان زندگی می‌کند. ببینید این سه‌گانه را!‏

نمی‌دانم چرا و چه‌گونه و از کجا مردم ارتباطی میان هنرنمایی استادانه و جناب شیطان دیده‌اند. گاه پیش می‌آید ‏که سوئدی‌های غیرمذهبی خوبی ِ یک اجرا یا اثر هنری را با صفت شیطانی بودن توصیف می‌کنند: "به‌طرزی ‏شیطانی خوب بود". در نوجوانی خوانده‌بودم که نیکولو پاگانی‌نی ویولونیست اعجوبه‌ی ایتالیایی آن‌چنان خوب ‏می‌نواخت که کسانی ادعا می‌کردند که به چشم خود دیده‌اند که شخص شیطان روی صحنه کنار او ایستاده و ‏دستش را هنگام کشیدن آرشه گرفته‌است: او آن‌چنان "به‌طرزی شیطانی خوب" می‌نواخت که برخی خانم‌های ‏نازک‌دل با شنیدن بازی او با تارهای ویولون غش می‌کردند.‏

ناتوان از توصیف عظمت بازیگری پر اسکارشون راهی نمی‌یابم جز آن‌که اعتراف کنم که بارها هنگام تماشای ‏نقش‌آفرینی‌های او جرقه‌ای شیطانی در نگاهش دیده‌ام و اغلب خیال کرده‌ام که هنگام نقش‌آفرینی او شیطان ‏باید جایی همان حوالی روی صحنه یا پشت پرده حضور داشته‌باشد: او این قدر "شیطانی خوب" بازی می‌کرد. ‏دریغ و درد. دریغ و درد که هنرمندانی چون او باید از میان ما بروند. و من در شگفتم که چرا، چرا درست پر ‏اسکارشون، و هنرمند سوئدی دوست‌داشتنی دیگرم مونیکا سترلوند (آری، هم‌نام با عشق من بل‌لوچی!) باید در ‏شعله‌های آتش جان بسپارند؟ چرا؟

یاد پر اسکارشون گرامی باد.‏

اما چه باک که هنوز یک بازیگر "شیطانی" دیگر در میان نقش‌آفرینان سوئدی برایم مانده‌است: ماکس فون سیدو ‏Max von Sydow، که هنگام بازی در فیلم "هامسون" فقط نقش یک جلد را برای شیطان بازی می‌کند: این ‏قدر "شیطانی" خوب بازی می‌کند. امیدوارم که پیش از آن‌که او نیز در آتش کلبه‌ای بسوزد، برای گرفتن جایزه‌ای ‏بزرگ، درباره‌اش بنویسم. او در فیلم‌های بی‌شماری و از جمله در فیلم‌های جیمزباندی بازی کرده‌است، و هنوز در 82 سالگی بازی می‌کند.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

04 January 2011

بدرود "بهترین بازیگر جهان"‏

Ajö Pete Postlethwaite ”världens bästa skådespelare” (enligt Steven Spielberg, här). Jag kunde inte ‎hålla emot att darra i hela kroppen medan jag såg dig i filmen ”I faderns namn”. Tillvaron av sådana som du ger färg och mening till livet. Tack för att du fanns! Vila i frid!‎

بدرود پیت پاسلت‌ویت، "بهترین بازیگر جهان" (به گفته‌ی استیون اسپیلبرگ). در طول تماشای بازیگری تو در ‏فیلم "به‌نام پدر" نتوانستم سراپای پیکرم را از لرزیدن باز دارم. در نوشته‌ای با عنوان "وطن کجاست" از تو نام ‏برده‌ام. وجود کسانی چون تو به زندگی رنگ و معنی می‌بخشد. سپاس از این که بودی.‏ یادت گرامی‌باد.‏

پیت پاسلت‌ویت هنرپیشه‌ی بریتانیایی روز 3 ژانویه پس‌از سال‌ها مبارزه با سرطان در 64 سالگی درگذشت. او ‏به عنوان بهترین مرد بازیگر نقش دوم در فیلم "به‌نام پدر" نامزد دریافت جایزه‌ی اسکار بود. هنگام بازی در ‏‏"ژوراسیک پارک" بود که اسپیلبرگ او را "بهترین بازیگر جهان" نامید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 August 2010

تئودوراکیس 85‏

میکیس تئودوراکیس Mikis Theodorakis آهنگساز نامدار یونانی روز پنجشنبه‌ی گذشته 29 ژوئیه (7 مرداد) 85 ساله شد. نام تئودوراکیس برای هم‌نسلان من مترادف است با موسیقی متن فیلم زد "Z". این فیلمی‌ست فرانسوی که کارگردان یونانی کوستا گاوراس Costa Gavras درباره‌ی دوران حکومت سرهنگان در یونان ساخت و از جمله برنده‌ی 2 اسکار شد. نمایش فیلم در ایران شاهنشاهی ممنوع بود، و شاید از همین رو صفحه‌ی موسیقی زیبای فیلم، ساخته‌ی تئودوراکیس، چونان برگ زر در میان روشنفکران و دانشجویان دست به‌دست می‌گشت و هواخواه داشت.

من بارها آن را در "اتاق موسیقی" دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) پخش کردم و همواره شنوندگان بسیاری برای گوش دادن به آن در اتاق جمع می‌شدند. با شنیدن نواهایی از آن موسیقی، هنوز گم‌گوشه‌هایی از وجودم به لرزه در می‌آیند.

چندی بعد، کشف بزرگمان آواز ماریا فارانتوری Maria Farantouri با آن صدای بم و گیرا و گرفته‌اش بود، بر موسیقی تئودوراکیس. چه کشف شگفت‌انگیزی! صدای بی‌مانند ماریا فارانتوری همچون طنابی دل جوان و پراحساس ما را می‌کشید و با خود می‌برد. این هردو، تئودوراکیس و فارانتوری، از "چپ"های جنبش اعتراضی یونان بودند و با موسیقی و صدای شگفت‌انگیز خود ما را جادو می‌کردند، بی آن‌که زبان آوازها را بفهمیم. هنوز افسوس می‌خورم برای نوار کاستی که با موسیقی تئودوراکیس و صدای ماریا فارانتوری داشتم و در یکی از "گذاشتن و رفتن"های ناگزیرم، چاره‌ای نداشتم جز آن‌که بگذارمش و بروم.

جالب‌تر از همه اما هنگامی‌بود که در آستانه‌ی انقلاب، در سال 1356، انجمن ایران و فرانسه فیلم "Z" را آورد و آن را در "انستیتو پاستور" به نمایش گذاشت. خبر دهان به دهان و با آگهی‌های دست‌نویس پخش شده‌بود، و روزی که آن‌جا گرد آمدیم، غوغایی بود – غوغایی شگفت‌انگیز: من و دوستانم توانستیم خود را به داخل سالن بزرگ نمایش فیلم برسانیم، اما گروه بزرگی بر کف سالن نشسته‌بودند، ایستاده‌بودند، درگاهی‌ها را پر کرده‌بودند، روی سکوهای بلند پنجره‌ها نشسته‌بودند و ایستاده‌بودند، در راهرو راهی به درون نمی‌یافتند و گردن می‌کشیدند. شایع بود که گردانندگان انجمن برای رعایت مسایل ایمنی می‌خواهند فیلم را نمایش ندهند؛ قول می‌دادند که چند روز بعد دوباره آن را نمایش دهند، اما جمعیت به "حلوای نسیه" راضی نبود. به‌ناچار با همان وضع فیلم را نمایش دادند. فیلم به زبان اصلی، یعنی به فرانسوی بود و زیرنویس هم نداشت. من و دوستانم هیچ‌‌یک فرانسوی نمی‌دانستیم، اما روند حوادث را کم و بیش در می‌یافتیم: بازیگر توانای فرانسوی ایو مونتان Yves Montand نقش رهبر اپوزیسیون را بازی می‌کرد که سرهنگان با اجیر کردن کسی نقشه‌ی قتل او را داشتند؛ ایرنه پاپاس Irene Papas همیشه زیبا، همسر و همراه او بود؛ و طوفان آن‌جا آغاز می‌شد که ژان‌لویی ترن‌تینیان Jean-Louis Trintignant در نقش بازپرسی فسادناپذیر یک‌یک سرهنگان را به بازپرسی فرا می‌خواند و در برابر فریادهای اعتراض‌شان، فقط تکرار می‌کرد: "نام، نام خانوادگی، درجه!" سرهنگان همچون دانه‌های ذرت بر آتش می‌ترکیدند و جمعیت درون سالن به شدت کف می‌زدند و اشک از چشمانشان جاری بود: رؤیای بازخواست از تیمسارهای خودمان و "بزرگ‌ارتشتاران" را پیش چشم می‌آوردند.

بعدها موسیقی فیلم "حکومت نظامی" State of Siege (ساخته‌ی گاوراس) از تئودوراکیس، و آواز فارانتوری، را و موسیقی‌های دیگری از او را کشف کردم و از آن لذت بردم. اما کمی پس از انقلاب، حال تازه‌ای داشتم: هر اثر هنری را که نشانی از عناصر حماسی و انگیزاننده و انقلابی ‏نداشت، با زدن برچسب "مخدر" و "خمودی‌آور" محکوم می‌کردم و کنار می‌گذاشتم، مانند آثار مالر (که همین ‏چندی پیش درباره‌اش نوشتم). اگر هنرمندی حرفی بر ضد شوروی می‌زد نیز، از چشمم می‌افتاد. تئودوراکیس ‏نیز گویا چیزی گفته‌بود و تا چندی او را و آثارش را در بحث‌ها سخت می‌کوبیدم و محکوم می‌کردم.‏

فیلم "Z" را چند سال پیش تلویزیون سوئد نمایش داد، این‌بار با زیرنویس سوئدی. تماشایش کردم و ضبطش کردم. فیلم گیرایی‌ست، و موسیقی تئودوراکیس چه روی فیلم و چه جدا از فیلم، همیشه زیباست. او موسیقی متن 70 فیلم و آثار سنفونیک دیگری ساخته‌است. موسیقی فیلم "زوربای یونانی" با بازیگری آنتونی کویین، و "سرپیکو" با بازیگری آل پاچینو نیز از ساخته‌های اوست که هر دو از شاهکارهای سینمایی مورد علاقه‌ی ما بودند. در نوجوانی موسیقی فیلم "فدرا" Phaedra از ساخته‌های او با شرکت ملینا مرکوری Melina Mercouri بازیگر یونانی (و مبارز آزادی‌خواه بعدی) را که از رادیو می‌شنیدم، می‌پرستیدم، بی آن‌که فیلم را دیده‌باشم، یا بدانم که آن موسیقی را تئودوراکیس ساخته‌است.

تولدت مبارک میکیس تئودوراکیس گرامی! بی‌گمان مرا نمی‌شناسی، اما سپاسگزارم از تو که چه بخواهی و چه نخواهی، با هنرات و با موسیقی‌ات از کسانی بودی که به زندگی من رنگ دادی. موسیقی متن فیلم "Z" را و کارهای دیگرت را "میلیون‌ها" بار گوش داده‌ام!

تکه‌هایی از موسیقی فیلم ‏Z‏

نمونه‌هایی از موسیقی تئودوراکیس با صدای فارانتوری

از فیلم حکومت نظامی
باز حکومت نظامی. آن گیتار آکوستیک و نی با صدای گرفته را دریابید!‏

از فیلم فدرا‏

***
هیچ اسپانیایی نمی‌دانم، جز برخی واژه‌هایی که جهانی شده‌اند. همیشه رنج می‌برم از آواز برخی خوانندگان اپرا که روسی نمی‌دانند، و با این حال آثاری به زبان روسی را می‌خوانند. اما این اجرای خواننده‌ی فنلاندی – سوئدی آریا سایونماآ Arja Saijonmaa که صدایی بسیار شبیه به ماریا فاراتنوری دارد، از یکی از آثار تئودوراکیس روی شعری از پابلو نرودا، بی آن‌که زبانش را بفهمم، بسیار به دلم می‌نشیند. باشد که شیلیایی‌ها نیز از زبان و لحن او لذت ببرند! با خواندن زندگینامه‌ی "آریا" در ویکیپدیا، به برکت جشن تولد تئودوراکیس، به احترام "آریا" سر فرود می‌آورم.

و حکومت سرهنگان یونان نیز سرانجام در سال 1974 سرنگون شد.

پی‌نوشت: یکی از خوانندگان این وبلاگ به نام مهدی زیرنویس فارسی برای فیلم "زد" تهیه کرده که برای ‏کسانی که فیلم را از اینترنت دانلود می‌کنند می‌تواند مفید باشد. باسپاس از مهدی عزیز، فایل زیرنویس را در ‏این نشانی می‌یابید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 July 2010

مالر 150‏

چهارشنبه‌ی گذشته هفتم ژوئیه صدوپنجاهمین زادروز آهنگساز بزرگ اتریشی گوستاو مالر Gustav Mahler بود. با او نیز هنگام کار در "اتاق موسیقی" دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) آشنا شدم. هنگام ورود من، فقط صفحه‌ی سنفونی شماره 2 او در آن‌جا موجود بود و من دیرتر چند اثر دیگر او را نیز به این مجموعه افزودم. یکی از دشواری‌های دستیابی به آثار او آن بود که اغلب مفصل و طولانی هستند و در یک صفحه جا نمی‌گرفتند و قیمت صفحه‌ی آثار او دوبرابر و بیشتر گران‌تر از آثار دیگران بود!

سنفونی دوم مالر "رستاخیز" نام دارد و بخش نخست آن بسیار با شکوه است. اما دنباله‌ی این سنفونی همواره مرا خسته می‌کرد و حوصله نمی‌کردم بنشینم و تا پایان به آن گوش فرا دهم. یکی دو اثر دیگر مالر هم که در آن سال‌های آغازین شنیدم چنگی به دلم نزد. اندکی بعد، فیلم ‏مرگ در ونیز ساخته‌ی لوکینو ویسکونتی Luchino Visconti کارگردان و نمایشنامه‌نویس بزرگ ایتالیایی را در سینماهای تهران نمایش دادند. این فیلم که در صحنه‌هایی از آن بخش چهارم سنفونی پنجم مالر به عنوان موسیقی متن به‌کار رفته، هیاهوی بسیاری در میان روشنفکران و دانشجویان به‌پا کرد. دخترانی که در دانشگاه با ایشان گپ‌وگفت داشتم، همه عاشق این فیلم و پسر نوجوان بازیگر آن بودند که نمادی از زیبایی و شادابی فردای بهتر بود.

من اما از این فیلم جز پوچی و بیهودگی زندگی ثروتمندان چیزی دستگیرم نشد! از دید من، پیرمرد فیلم از روی شکم‌‌سیری، بی‌دردی، بی‌غمی، و نداشتن هیچ عشق و انگیزه‌ای در زندگی، سر به دنبال یافتن معنایی برای زندگی، در استراحتگاهی اشرافی به زیبایی ِ یک پسر نوجوان سوئدی دل باخته‌بود؛ همه جا دنبال او می‌رفت و از دور به تماشای او می‌نشست، و این چه معنایی جز نمایش فساد و پوچی زندگانی ثروتمندان می‌توانست داشته‌باشد؟

این فیلم باعث شد که من مالر و موسیقی او را نیز با همان چوب برانم: مالر برایم سراینده‌ی موسیقی پوچی و بیهودگی ِ زندگی اشرافی، موسیقی شکم‌های سیر، موسیقی کسانی بود که از شدت سیری و کمبود انگیزه و بی‌دردی می‌خواهند بالا بیاورند و بمیرند!

سالی پس از انقلاب بخش نخست سنفونی پنجم او را به عنوان موسیقی متن شعرخوانی شاعران معاصر ایران شنیدم. این نوار کاست را هـ. الف. سایه موسیقی‌گذاری کرده‌بود، و آن تکه موسیقی را در ترکیب با شعر زیبایی که روی آن می‌خواندند، بسیار حماسی می‌یافتم. یک دل به‌سوی آشتی با مالر می‌رفت، دلی دیگر اما هنوز آثار او را "موسیقی از روی شکم‌سیری" می‌یافت.

در سال‌های 1360 و 61 در ایران، و سپس در سال 1366 در خارج، بحث‌های تند و مفصلی با یک خانم هنرمند نقاش پیرامون مقایسه آثار مالر و شوستاکوویچ داشتم. او و شوهرش شیفته‌ی مالر بودند، و من شیفته‌ی شوستاکوویچ. برایشان استدلال می‌کردم که آثار مالر موسیقی بی‌دردی و بی‌غمی ِ اشرافیت ِ به پوچی رسیده است، در حالی که موسیقی شوستاکوویچ سراپا داستان درد و رنج محرومان و گرسنگان، موسیقی غم و رنج زندانیان، موسیقی خون و انقلاب، موسیقی تراژدی زندگی واقعی بیرون از سالن‌های رقص و استراحتگاه‌های اشراف است، و همه به زبانی نو و با نوآوری‌های شگفت‌انگیز: شوستاکوویچ کسی‌ست که در مقابل سلیقه‌ی "چوپانی" استالین و دستگاهش، و سطح فرهنگ و هنر فرمایشی "ژدانفی" ایستاد، حرفش را زد، و نتوانستند خفه‌اش کنند: این است هنر مبارز! این است هنری که از شدت سیری به پوچی و بیهودگی نرسیده‌است!

و البته یک پای استدلال من، از روی نادانی، حسابی می‌لنگید: از زندگی گوستاو مالر و تراژدی‌های آن، هیچ نمی‌دانستم!

چندی بعد دانستم و آموختم که مالر نیز درد می‌کشید و رنج می‌برد، و برای گریز از رنج‌هایش بود که شبانه‌روزاش را با کار، و کار، و سرودن، و سرودن پر کرده‌بود: دختر دلبند نوجوانش بیمار شد و ناگهان مرد؛ ناگهان خبرش کردند که قلب خود او عیبی دارد و همین امروز و فرداست که بمیرد؛ و کشف کرد که همسرش با مرد دیگری روی هم ریخته‌است. با همسر به گونه‌ای به توافق رسیدند که تا جایی که ممکن است با هم سر کنند، اما مرگ دختر، و عزرائیلی که داس مرگ را روی گردن مالر تکیه داده‌بود: همه مرگ بود، و مرگ... – و چنین بود که اغلب آثار مالر، از همان سنفونی رستاخیز شماره 2، تا دهمین سنفونی ناتمام، همه از مرگ سخن می‌گویند.

بسیاری از موسیقی‌شناسان می‌گویند که فرم "سنفونی" (مقایسه کنید با قصیده در شعر فارسی) در حال مرگ بود و مالر بود که با نوآوری‌های خود این قالب را نجات داد. برای من این حرفی‌ست پذیرفتنی، و خوانده‌ام که آهنگساز مورد علاقه‌ی من شوستاکوویچ نیز با معرفی یکی از نزدیک‌ترین دوستانش با موسیقی مالر آشنا شد، و از سنفونی چهارمش به بعد تأثیر مالر در آثار او به‌روشنی پیداست. شوستاکوویچ آموختن از مالر را هیچ پنهان نمی‌کرد و منتقدانش این تأثیرپذیری را بر او خرده می‌گرفتند. با این‌همه، و با آن‌که موسیقی شوستاکوویچ گویی همچون خون در رگان من جاریست، مالر اما برای من همچنان دست‌نایافتنی مانده‌است: می‌پذیرم که او نیز تراژدی می‌سرود، اما با برخی از منتقدان او موافقم که می‌گویند او خواسته که تراژدی‌های شخصی خود را در موسیقی جا دهد و جاودانه کند، و باز با اغلب اینان موافقم که می‌گویند که با این همه، مالر نتوانسته با جهان شنوندگانش پیوند برقرار کند.

جاهایی از موسیقی او را می‌پسندم: بخش نخست سنفونی دوم؛ بخش نخست سنفونی سوم؛ بخش نخست و چهارم سنفونی پنجم،... – اما اگر از من بخواهند که از میان آثار مالر و دو آهنگسازی که او تقدیس‌شان می‌کرد، یعنی بیتهوفن و بروکنر چیزی برای آخرت برگزینم، بی هیچ تردیدی چیزی از مالر نمی‌گزینم: بیتهوفن که جای خود دارد، اما من همه‌ی سنفونی‌های آنتون بروکنر Anton Bruckner را، که از نظر طول و تفصیل و انتزاع هیچ دست کمی از آثار مالر ندارند و حتی برتری دارند، با عشقی توصیف‌ناپذیر، با موهای سیخ‌شده، با چشمانی تر، گوش می‌دهم – و آثار مالر در فاصله‌ای چند کیلومتری، ناشناس، بر جا می‌مانند. چرا؟ به قول معروف: "چه می‌دانم؟"، ”I don’t know"!

همه‌ی این حرف‌ها به یک سو، مالر اما اگر نبود، موسیقی سنفونیک بی‌گمان راهی دیگر پیموده بود!

***
سرانجام توانستم آن خانم نقاش را به آثار شوستاکوویچ علاقه‌مند کنم، اما او از میان همه‌ی آثار شوستاکوویچ به عجیب‌ترین آن‌ها دل باخت: سنفونی چهاردهم! البته، بیشتر که فکر می‌کنم، می‌بینم که چندان هم عجیب نبود: سنفونی چهاردهم شوستاکوویچ نیز اثری‌ست در توصیف و ستایش مرگ! امیدوارم این دوست هنرمندم اکنون هر جا که هست، از مرگ‌دوستی دست شسته‌باشد.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

23 May 2010

جعفر پناهی را آزاد کنید!‏


عکسی گویاتر از هزاران سخن؛ و دانه‌ی اشکی گویاتر از هزاران کلام: ژولیت بینوش بازیگر بزرگ فرانسوی (از جمله در فیلم "شکلات") در کنفرانس مطبوعاتی جشنواره فیلم کان با شنیدن خبر اعتصاب غذای جعفر پناهی در زندان اوین، اشک می‌ریزد.

"بادکنک سفید" جعفر پناهی را بسیار دوست می‌دارم، ... و خبر اعتصاب غذای زندانیان در سیاهچال‌های جمهوری اسلامی همواره مرا به یاد اعتصاب غذای شاعر بزرگ ترک ناظم حکمت می‌اندازد. (یا در این نشانی). جعفر پناهی قرار بود بر صندلی داوری جشنواره کان بنشیند.

عکس از دیلی تلگراف

En bild som säger mer än tusen ord: Juliette Binoche i tårar när hon på presskonferensen under filmfestivalen i Cannes hör om att den ‎iranske filmregissören Jafar Panahi hungerstrejkar i fängelset i Iran. Och Jafar Panahi skulle ha suttit i ‎juryn i denna festival, förresten.

PS. I dag den 25 maj‎ släpptes han mot borgen, enligt DN, tack vare världsomfattande protester.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

12 May 2010

بدرود، سازنده‌ی "سقوط 57"!‏

یکی از نخستین کارهایی که با آغاز فعالیت در حزب توده‌ی ایران به گردن من گذاشتند، نمایش فیلم مستندی از انقلاب به نام "سقوط 57" ساخته‌ی باربد طاهری در محلات جنوب شهر تهران بود. او یک نسخه‌ی 16 میلی‌متری از این فیلم را در اختیار حزب گذاشته‌بود. بخش هنری شعبه‌ی تبلیغات حزب در دفتری به‌نام "سیاه‌قلم" پروژکتور سیار داشت. تا چندی فعالان سازمان جوانان حزب در محله‌های خود برنامه‌ریزی می‌کردند، از پیش به اهل محل خبر می‌دادند، در ستاد سازمان جوانان در خیابان نصرت برنامه‌ریزی می‌شد، و آن‌گاه نوبت به من می‌رسید تا با قوطی‌های فیلم و پروژکتور و یک پرده‌ی سفید راهی محل شوم و فیلم را برای مردم نمایش دهم.

فعالان سازمان جوانان در کوچه یا خیابان باریک محله از درخت و تیر برق بالا می‌رفتند و پرده را می‌آویختند، اتصال برق فراهم می‌کردند و نمایش فیلم آغاز می‌شد. مردم از این سینمای رایگان استقبال خوبی می‌کردند. زنان خانه‌دار ِ چادری با خوراکی می‌آمدند، خانواده‌ها چیزی روی زمین پهن می‌کردند، در کنار هم می‌نشستند و فیلم را تماشا می‌کردند. صحنه‌های فیلم همه برایشان آشنا بود و از تماشای کارهای قهرمانانه‌ی خود لذت می‌بردند. همین چند ماه پیش خود بازیگران این صحنه‌ها بودند و گاه حتی پیش می‌آمد که خود یا آشنایی را در فیلم می‌یافتند و با شادی یک‌دیگر را می‌خواندند و خبر می‌دادند. کسی مخالفتی با نمایش این فیلم نداشت و حزب‌اللهی‌های محل نیز چیزی نمی‌گفتند.

با حمله‌ی دانشجویان به سفارت امریکا و گروگان‌گیری امریکائیان در آبان 1358، مرکز حوادث و گردهمایی مردم به خیابان تخت جمشید (طالقانی) و مقابل سفارت امریکا منتقل شد. این‌جا مردم از همه رنگ و صنفی شبانه‌روز حضور داشتند؛ این‌جا "آش ضد امپریالیستی" و انواع خوراکی‌های دیگر فروخته می‌شد؛ کتاب و نوار و انواع چیزهای دیگر فروخته می‌شد؛ صبح تا شب تظاهرات بود. و از همین رو سینمای خیابانی ما نیز به آن‌جا منتقل شد. هر شب در پیاده‌روی ضلع جنوبی مقابل سفارت امریکا پرده می‌آویختیم و من فیلم باربد طاهری را برای مردمی که ایستاده و نشسته در هر دو سوی پرده جمع می‌شدند، نشان می‌دادم.

دیگر فیلم را صحنه به صحنه و عکس به عکس از حفظ می‌دانستم. بارها پیش آمد که فیلم پاره شد، یا گیر کرد و تکه‌ای از آن در گرمای پروژکتور سوخت، و همان‌جا وصله و پینه‌اش کردم و نمایش را ادامه دادم.

این سینمای خیابانی مقابل سفارت امریکا تا اعتراض اهل خانه‌های مقابل سفارت ادامه داشت. سروصدای جیغ و شعار و آژیر و تیراندازی‌های شدید فیلم آزارشان می‌داد. اعتراض به گوش حزب رسید و سینما را تعطیل کردیم. بعدها تکه‌هایی از خاطرات گروگان‌های امریکایی داخل سفارت را در جایی خواندم. می‌گفتند که از بیرون پیوسته صدای تیراندازی و آژیر می‌آمد و آنان در ترس به‌سر می‌بردند. در بیرون سفارت هرگز تیراندازی واقعی وجود نداشت و آنان بی‌گمان صدای همین فیلم را می‌شنیدند.

این فیلم را به تدریج ممنوعش کردند، زیرا کسانی در آن دیده می‌شدند که دیگر به صلاح نبود دیده‌شوند؛ از شرکت مجاهد و فدائی در انقلاب صحنه‌هایی در فیلم بود، و نیز از شرکت زنان بی‌حجاب. این‌ها همه باید از حافظه‌ی تاریخ پاک می‌شدند.

باربد طاهری بی‌مهری‌های حکومت روی کار آمده پس‌از انقلابی را که خود این چنین به خوبی به‌تصویر کشیده‌بود تاب نیاورد و همچون بسیاری از هنرمندان میهن را ترک کرد، و اکنون خبر می‌رسد که او روز جمعه هفتم ماه مه (17 اردیبهشت) در کالیفورنیا در گذشته‌است.

گوش‌های من هنوز پر از صدای تیراندازی‌های فیلم "سقوط 57" است، و هنوز با یادآوری بارکشی پروژکتور سنگین و قوطی فیلم‌ها و سیم‌های رابط و غیره در جنوب شهر تهران و تا دفتر "سیاه‌قلم" در طبقه‌ی پنجم و بی آسانسور ساختمانی در خیابان "جمهوری" به نفس‌نفس می‌افتم. اما سایه‌روشن‌های "رگبار" او را همچون "طبیعت بی‌جان" سهراب شهید ثالث هرگز فراموش نمی‌کنم و یاد آن برایم کافیست تا همه‌ی نفس‌زدن‌ها و زحمت بارکشی‌ها را فراموش کنم، برایش سر فرود آورم، و یادش را همواره گرامی بدارم.

باربد طاهری فیلم‌ساز و به‌ویژه فیلم‌بردار خوش‌ذوق و مبتکری بود. فیلم‌برداری او در "خداحافظ رفیق" و "رگبار" مرا تکان داده‌بود و به سهم خود و در پهنه‌ی تنگ سواد سینمائیم چیزی نو و بسیار نویدبخش در سینمای فارسی می‌دیدم. او در ساخت هر دوی این فیلم‌ها نیز سرمایه‌گذاری کرده‌بود و زیان‌های هنگفتی به خود زده‌بود. اما به گمانم او برای فیلم‌برداری‌هایش و به‌ویژه برای "رگبار" در تاریخ سینمای ایران جاودانه خواهد ماند.

در این نشانی بیش‌تر درباره‌ی او بخوانید و تصویر غم‌زده‌ای از او را ببینید.

***
و یکی از دستآوردهای فیلم "سقوط 57" برای خودم را نباید ناگفته بگذارم: هر گاه که نوبت نمایش فیلم در محله‌ای و یا در مقابل سفارت امریکا بود، من می‌بایست در دفتر سازمان جوانان و یا در "سیاه‌قلم" پیش این و آن گردن کج می‌کردم و التماس می‌کردم که یا ماشین قرض بدهند، و یا مرا با تجهیزاتم به محل نمایش فیلم برسانند تا بتوانم وظیفه‌ی حزبیم را انجام بدهم. اما همه همیشه و پیوسته گرفتار و در حال دویدن بودند. در بهترین حالت "عبدی" یا "فریبرز جوانان" حاضر بودند ماشین خود را قرض بدهند، اما من هنوز رانندگی بلد نبودم و هیچ کسی وقت نداشت تا برای رانندگی در خدمت من قرار گیرد.

یک بار آن‌چنان در تنگنا بودم که به ناگزیر خود پشت فرمان ماشین "عبدی" نشستم و راندمش، بی هیچ تمرین رانندگی، و تنها با آن‌چه از مشاهده آموخته‌بودم! راندم، در خیابان‌های شلوغ و بی‌قانون تهران رفتم، فیلم را نمایش دادم، و نیمه‌شب ماشین عبدی را سالم به دفتر سازمان جوانان بازگرداندم.

از فردای آن روز، تا دو سال بعد همه‌روزه برای کارهای حزبی در خیابان‌های تهران بی گواهینامه رانندگی می‌کردم، تا آن‌که از "بالا" گفتند که دیگر وقت‌اش است که گواهینامه بگیرم!

پس، آموزش رانندگی و سرانجام گرفتن گواهینامه‌ی رانندگی برای من از دستآوردهای نمایش "سقوط 57" باربد طاهری‌ست. درود بر او! ای‌کاش می‌دانستم کجاست، ای‌کاش پیش از آن‌که ترکمان کند دسترسی به او می‌داشتم و این‌ها را به او می‌گفتم.

***
"عبدی" دوست‌داشتنی را جمهوری اسلامی اعدام کرد. درباره‌ی "فریبرز جوانان" هیچ نمی‌دانم.

***
پی‌نوشت:‏

حافظه‌ی آدمی دستگاه شگفت‌انگیزی‌ست. اکنون که این نوشته را برای پنجاه و یازدهمین بار (اصطلاح ‏سوئدی‌ست) می‌خواندم تا باز و باز سمباده‌اش بزنم، ناگهان تونلی در حافظه‌ام گشوده شد: برخی از مسئولان ‏شعبه‌ی تبلیغات حزب توده ایران شبی در یکی از سینماهای خیابانی من این فیلم را دیدند، و در نخستین ‏جلسه‌ی پس از آن در حضور من بحث کردند و گفتند که هیچ لزومی ندارد که ما برای سازمان چریک‌های فدائی ‏خلق تبلیغ کنیم و تصویب کردند که صحنه‌های مربوط به تظاهرات هواداران فدائیان در روزهای انقلاب و از جمله در ‏‏19 بهمن 1357 از فیلم حذف شود. من ناگزیر شدم که با دریغ و درد نزدیک به شش دقیقه از فیلم را قیچی کنم.‏
(چهار روز دیرتر، شانزدهم مه 2010)

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 December 2009

تفریح لازم است!‏

می‌دانم که کسانی خواهند گفت "آن‌جا جوانان مملکت در دود و آتش و خون دارند دست‌وپا می‌زنند، و این‌جا فلانی دارد از تفریح حرف می‌زند"، یا چیزی شبیه به آن. ولی، دروغ چرا، چندی بود که خسته و پژمرده بودم و حالی شبیه به آن نوروز در خوابگاه دانشجویی داشتم. آن بار فیلم "الماس‌ها ابدی‌اند" به دادم رسید، و دیشب داشتم کانال‌های تلویزیون را بی‌هدف عوض می‌کردم که روی فیلم سبک و تفریحی Laws of attraction با بازیگری پیرس براسنان و جولیان مور گیر کردم، و چه گیر کردن خوبی! جولیان مور همیشه تماشایی‌ست، و پیرس براسنان را هم از بازی‌هایش در نقش جیمز باند می‌پسندم.

نتیجه‌ی اخلاقی فیلم این بود که می‌توان زندگی را سخت نگرفت؛ می‌توان کوتاه آمد؛ و مهم‌تر از همه این که می‌توان به خود اجازه داد که عاشق شد! با پایان فیلم سبکبال و سر حال بودم؛ فشار کار سنگین مغزی در سر کار و چند پروژه‌ی همزمان شخصی را فراموش کردم، و با بی‌خیالی تا ساعت 3 بعد از نیمه‌شب همان‌جا نشستم و چندین بخش از سریال قدیمی Space 1999 را هم که به‌یاد ندارم با چه نامی در تلویزیون ایران نمایش می‌دادند، از کانالی که فیلم‌های تخیلی نشان می‌دهد تماشا کردم.

زنده‌باد تفریح!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

06 April 2009

Dr. Zjivago ‎دکتر ژیواگو

En av de stora musikerna i vår tid, Maurice Jarre, gick ur tiden för några dagar sedan (den 29 mars). För mig var han fadern till filmmusiken i Laurence of Arabia och Dr. Zjivago. Jag fick ingen chans att se Laurence of Arabia när den kom till Iran och min hemstad. Men Dr. Zjivago kom med stormsteg och tog med sig tom. min familj. Pappa tog oss till biografen. Jag var i låga tonåren och än i dag minns den kyla som jag kände när allting var frusen i Zjivagos villa i Sibirien. Än i dag minns jag när Alec Guinness frågade Zjivagos dotter om hon kunde spela balalajka. Och än i dag minns jag så starkt och tydligt Laras Tema ur filmmusiken.

Jag gillade Julie Christie i rollen som Lara och fortfarande kan mycket gärna förlora allt i hennes skönhet och bli pladask kär i henne i dåtiden!

Och allt detta tack vare, inte minst, Maurice Jarre. Mycket vacker musik. Och jag beundrar även hans sons, Janne Michel Jarres, musik så mycket också.

Och romanen Dr. Zjivago av Boris Pasternak: Den fanns överallt och den fanns i så många exemplar att verkade vara fler än landets invånare. Många år därefter fanns den fortfarande överallt och jag undrade vem, hur, varför, med vilka pengar hade tryckt den i så många exemplar. Det var helt nyligen som jag läste att, enligt brittiska underrättelsetjänstens nysläppta (2003) hemliga dokument, pengar från England och USA sponsrade översättningen och publiceringen av denna bok och många andra böcker i Iran. Men det är en annan historia. (Jag hittar tyvärr inte originaldokumenten. En indirekt citering på persiska finns här).



Och se detta också. (این کلیپ را هم ببینید) (متن فارسی را در ادامه بخوانید)

موریس ژار، یکی از آهنگسازان بزرگ دوران ما هفته‌ی گذشته (29 مارس) درگذشت. از جمله آثار او موسیقی متن فیلم‌های لورنس عربستان و دکتر ژیواگوست. در آن سال‌ها فرصتی دست نداد که لورنس عربستان را در ایران ببینم. اما دکتر ژیواگو طوفانی در ایران و حتی در شهر مذهبی ما اردبیل بر پا کرد و پدرم ما را به سینما برد. من که نوجوانی ده دوازده‌ساله بودم، هنوز سرمایی را که از دیدن صحنه‌های ویلای یخ‌زده‌ی ژیواگو در سیبری احساس کردم، به‌یاد دارم. هنوز به‌یاد دارم صحنه‌ای را که آلک گینس از دختر ژیواگو پرسید که آیا بلد است بالالایکا بنوازد. هنوز نوای زیبای "ترانه‌ی لارا" تارهای وجودم را می‌لرزاند. و هنوز می‌توانم در زیبایی جولی کریستی که نقش لارا را بازی می‌کرد غرق شوم و دل و دین بر زیبائی آن دوران او ببازم!

و این همه نیست جز از جمله برای هنر و موسیقی موریس ژار. و او پسر هنرمندی نیز دارد به‌نام ژان میشل که کم از پدر ندارد و من موسیقی او را نیز می‌ستایم.

ترجمه‌ی فارسی رمان دکتر ژیواگو اثر باریس پاسترناک همه‌جا در کتابفروشی‌ها و دستفروشی‌ها آن‌قدر زیاد بود که گمان می‌کردی که شاید بیشتر از جمعیت کشور چاپش کرده‌اند. تا سال‌ها بعد، حتی بعد از انقلاب این کتاب را همه جا می‌شد دید و من همیشه در شگفت بودم که چه ناشری، با چه پولی، برای چه کسی این کتاب را این همه چاپ کرده‌است. همین تازگی‌‌ها بود که اسناد تازه انتشاریافته‌ی سازمان اطلاعات بریتانیا فاش کرد (منبع نخستین گویا برنامه شامگاهی رادیو بی‌بی‌سی در پنجم مرداد 1380 است. این‌جا را ببینید) که این سازمان و نیز سازمان سیای امریکا سرمایه‌گذاری کلانی روی ترجمه و انتشار این کتاب و بسیاری کتابهای دیگر در ایران کرده‌بودند. و آن البته داستان دیگری‌ست.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

03 January 2009

وطن کجاست؟

نوشته‌ای با همین عنوان دارم که در سایت ایران امروز منتشر شده‌است. مطلبی‌ست درباره‌ی فیلم "سرزمین گمشده" ساخته‌ی وحید موسائیان و کتاب "اجاق سرد همسایه" گردآوری و نگارش اتابک فتح‌الله‌زاده. فیلم سرزمین گمشده در ساعت 19 روز 10 ژانویه در ABF Sundbyberg استکهلم، در ساعت 18 روز 17 ژانویه در Folkets Hus Hammarkullen گوتنبرگ، و در ساعت 17 روز 18 ژانویه در محل انجمن فرهنگی ایران و سوئد در مالمو نمایش داده می‌شود و هر بار پس از نمایش فیلم بحث و گفت‌وگویی با سازنده‌ی فیلم نیز صورت خواهد گرفت.

فیلم و کتاب هردو درباره‌ی سرنوشت ایرانیانی‌ست که پس از شکست جنبش آذربایجان در سال 1325 به اتحاد شوروی پناهنده شدند. نوشته را در این یا این نشانی می‌یابید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

18 November 2008

چریک آلمانی، و چریک ایرانی

اگر یک ماشین را آتش بزنید جرمی مرتکب شده‌اید. اما اگر یکصد ماشین را آتش بزنید، کار سیاسی انجام داده‌اید!
این جمله‌ای‌ست معروف از اولریکه ماینهوف Ulrike Meinhof یکی از اعضای رهبری "گردان ارتش سرخ" آلمان RAF.

مطلبی با عنوان بالا نوشته‌ام که در سایت "ایران امروز" منتشر شده‌است. آن را در این و یا این نشانی می‌یابید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

15 June 2008

عروج

ترجمه‌ی این اثر خود داستانی دارد که آن را این‌جا باز می‌گویم:

در سال‌های دانشجویی (و حتی پیش از آن) مانند بخشی از هم‌میهنانمان شیفته‌ی همه‌ی پدیده‌ها، آثار هنری و محصولاتی بودم که به گونه‌ای ربطی به اتحاد شوروی داشتند و یا از آن‌جا می‌آمدند. سانسور و خفقان شدید شاهنشاهی کاری کرده‌بود که ما جوانان آن دوران تشنه‌ی داشتن و حتی دیدن عکسی از مارکس و انگلس و لنین، میدان سرخ مسکو، چه‌ گوارا و از این قبیل بودیم، و البته اگر ساواک چنین چیزی را در خانه‌ی کسی می‌یافت، یک‌راست روانه‌ی شکنجه‌گاه‌اش می‌کردند.

در پاییز ۱۳۵۵ هنگامی‌که برنامه‌ی جشنواره‌ی فیلم تهران اعلام شد، من و یک هم‌کلاسی، که او هم در همین "خط" بود، با شگفتی دیدیم که یک فیلم ساخت شوروی هم در برنامه‌ی جشنواره گنجانده شده‌است. با شوق فراوان بلیط برنامه‌ی آن روز را خریدیم و با آرزوهای بزرگی برای دیدن صحنه‌هایی از قهرمانی‌های سربازان ارتش سرخ شوروی و رژه‌ی پیروزمندانه‌ی آنان در میدان سرخ مسکو و ... به سینما رفتیم.

با شروع فیلم سرخوردگی ما حد و مرزی نمی‌شناخت. فیلم سیاه‌وسفید بود، به زبان اصلی (روسی) بود و زیرنویس آن به فرانسوی بود! هیچ‌یک از ما هیچ‌یک از این زبان‌ها را نمی‌دانستیم. با این‌همه دندان روی جگر گذاشتیم و تا پایان فیلم در سالن نشستیم، به امید آن‌که شاید سرانجام صحنه‌ای رؤیایی ببینیم. اما هیچ صحنه‌ی قهرمانانه‌ای از جنگ و هیچ تصویری از لنین یا میدان سرخ مسکو ندیدیم. هیچ چیزی، هیچ، هیچ، از فیلم دستگیرمان نشد. من همچنان تشنه‌ی دریافتن این فیلم و کنجکاو ماندم، و بعد که در جایی خواندم این فیلم برنده‌ی "خرس طلائی" جشنواره‌ی فیلم برلین شده، کنجکاویم شدیدتر شد.

در سال‌های جنگ عراق با ایران این فیلم بارها از تلویزیون ایران نمایش داده‌شد، اما تا پیش از خروجم از ایران آن‌چنان غرق در دوندگی‌های حزبی بودم که هرگز فرصتی برای دیدن نسخه‌ی دوبله‌شده‌ی آن از تلویزیون نیافتم.

در دوره‌ی زندگی در شوروی یک بار دیگر فیلم را به زبان اصلی از تلویزیون کرایه‌ای قراضه‌ای که داشتیم دیدم، اما این بار نیز هنوز آن‌قدر زبان روسی را نیاموخته‌بودم که از داستان فیلم سر در آورم. تا آن‌که سرانجام ترجمه‌ی آذربایجانی رمان "سوتنیکوف" که فیلم "عروج" روی آن ساخته‌شده در دو شماره‌ی پی‌درپی ماهنامه‌ی "آذربایجان" ارگان اتحادیه‌ی نویسندگان جمهوری آذربایجان شوروی منتشر شد و من که مشترک این ماهنامه بودم، توانستم برای نخستین بار داستان فیلم "عروج" را بخوانم. داستانی‌ست تکان‌دهنده. تصمیم گرفتم که در نخستین فرصت آن را به فارسی ترجمه کنم.

سرنوشت اما با من سر جنگ داشت: مهاجرت دگرباره، بیماری سخت، غم نان، ناپایداری خانواده... ترجمه‌ی آذربایجانی "سوتنیکوف" را از ماهنامه‌ها بریده‌بودم و با خود به سوئد آورده‌بودم. در فرصتی نشسته‌بودم و چند صفحه از آن را ترجمه کرده‌بودم، و کار چند سال خوابیده‌بود، تا آن‌که "حقیقت ساده" خاطرات صمیمانه و تکان‌دهنده‌ی منیره برادران از شکنجه‌گاه‌های جمهوری اسلامی را خواندم. او در جایی از رنج‌نامه‌اش از شبی در پای تلویزیون و تماشای فیلم "عروج" و شباهت یکی از هم‌زنجیران با یکی از قهرمانان فیلم سخن می‌گوید (دفتر دوم، صفحه‌ی 181، چاپ اول به همت تشکل مستقل دموکراتیک زنان ایرانی در هانوفر آلمان، 1373). برداشت ایشان از فیلم در آن لحظه غلط است. و در واقع گناه از ایشان نیست: برداشت کارگردان فیلم از داستان چیزی نیست که نویسنده می‌خواهد بگوید. در صحنه‌ای از فیلم سوتنیکوف شعار می‌دهد. چنین چیزی در کتاب وجود ندارد. نویسنده از شعار دادن بیزار است. احساس همدردی با منیره برادران و هم‌زنجیرانش، و احساس تعهد برای رساندن پیام واقعی نویسنده به ایشان و دیگران، انگیزه‌ای بسیار نیرومند در من ایجاد کرد که به هر زحمتی شده، و هم‌زمان با جدال با بحران‌های روحی، این رمان را به فارسی ترجمه کنم. تصمیم گرفتم که هر شب دست کم یک ساعت در خانه پای کامپیوتر بنشینم و "سوتنیکوف" را ترجمه کنم.

بسیاری از شب‌ها، اما، هرگز ساعت فراغتی پیش نیامد که حتی کامپیوتر را روشن کنم، و شب‌هایی بود که بعد از ترجمه‌ی تنها یک جمله می‌بایست به کارهای دیگری بپردازم. در اوایل کار به این نتیجه رسیدم که کار مترجم آذربایجانی تعریفی ندارد. متن روسی کتاب را در کتابخانه‌ی مرکزی استکهلم یافتم و با اندکی مقایسه دریافتم که تشخیصم درست است. بنابراین ترجمه‌ی آذربایجانی را کنار گذاشتم و جز در موارد انگشت‌شماری به آن مراجعه نکردم. و این‌چنین بود که سه سال گذشت! و خوب، اکنون که کتاب آماده شده، چه‌کارش باید کرد؟ در نوشته‌ی دیگری به دشواری انتشار کتاب در ایران اشاره‌ای کرده‌ام. خلاصه آن‌که انتشار کتاب سه سال به طول انجامید. و دستمزد من از انتشار آن چه بود؟ 20 نسخه از خود کتاب که 5 نسخه از آن به دوستانی رسید که زحمت کشیدند و آن‌ها را دست‌به‌دست دادند و به من رساندند! آیا نویسنده برای نوشتن و انتشار کتابش بیش از این رنج برد؟ نمی‌دانم.

آشنایانی که کتاب را خواندند، نظرهای گوناگونی داشتند: یک نفر پس از تعریف بسیار از ترجمه‌ی درخشان، گفت که "اما هنوز در سطح فکری قهرمان و ضد قهرمان مانده‌ای". یک نفر گفت که نثر بسیار بدی دارم و بعد از خواندن چند صفحه کتاب را به سویی افکنده‌است. یک نفر گفت که سال‌ها تشنه‌ی خواندن داستانی پر کشش و نثری روان بوده و سال‌هاست که از خواندن چیزی این‌چنین روان و راحت، مانند "راحت‌الحلقوم"، این‌چنین لذت نبرده‌است. یک نفر نوشت: "کتاب عروج را یک شبه خواندم و به دنیای "دور از میهن" و "چگونه پولاد آبدیده شد" و ... پرتاب شدم. البته این کتاب مقامش بالاتر است". یک نفر نوشت: "سرانجام خواندمش. ولی آخر چرا این‌‌همه درد، این‌همه رنج؟". چند نفر تنها گفتند که کار خوبی کرده‌ام و زحمت کشیده‌ام. و همین. و این‌ها همه کسانی بودند که کتاب را به ایشان اهدا کرده‌بودم. کتاب در ایران نایاب شد، اما از کسانی که کتاب را خریدند (به استثنای برادرم) هرگز هیچ نشنیدم.

منیره برادران، بی آن که من اشاره‌ای به برداشت پیشین او بکنم، نوشت: "وقتی کتاب را می‌خواندم نکاتی را جای تأمل دیدم که آن زمان در فیلم ندیده‌بودم. [...] فیلمی که بر اساس رمانی تهیه می‌شود معمولاً قادر به بازسازی همه‌ی زوایای آن نیست". آفرین بر تیزهوشی او که تفاوت را دریافت. اما برای کسانی که داستان را به شکل رویارویی قهرمان و ضد قهرمان در می‌یابند، باید روز زیبایی بنشینم و تحلیل مبسوطی بنویسم و نشان دهم که داستان از چه قرار است. روی کلمه به کلمه‌ی کتاب به سه زبان اندیشیده‌ام و کار کرده‌ام.

در این نشانی چند عکس و نوشته‌ی کوتاه به فارسی درباره‌ی فیلم، نویسنده‌ی کتاب و کارگردان زیبای فیلم می‌یابید.

سپاسگزارم از سیروس عزیز که نوار ویدئوی فیلم را با زیرنویس سوئدی نشانم داد. "عروج" (به روسی Voskhozhdeniye) در سوئد با نام Starkare än döden نمایش داده‌شده و نام انگلیسی آن The Ascent است.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

03 May 2008

مهدی، یا سیلویو؟

در پست قبلی نوشتم که بهروز عبدی و من هر دو گمان می‌کردیم که فیلم ایتالیائی "کورباری" با بازیگری جولیانو جما بر پایه‌ی رمان "دور از میهن" ساخته شده‌است، اما با یافتن مشخصات آن فیلم و جست‌وجوی بیشتر در اینترنت، اکنون فکر می‌کنم که هر دو اشتباه می‌کردیم.

مهدی حسین‌زاده و سیلویو کورباری هر دو وجود داشتند و هر دو رهبر گروه‌های پارتیزان در مراحل پایانی جنگ جهانی دوم بودند.

مهدی حسین‌زاده پس از گریز از اسارت نازی‌ها، رهبر پارتیزان‌های یوگوسلاوی بود و به فرماندهی واحدی از "ارتش آزادی‌بخش خلق یوگوسلاوی" رسید. او و گروهش با بمب‌گذاری‌هایشان صدها تن از افراد ارتش آلمان نازی و فاشیست‌های ایتالیائی را، از جمله در شهر تری‌یسته‌ی Trieste ایتالیا کشتند و زخمی کردند. آلمانی‌ها جایزه‌ای به مبلغ چهارصد هزار مارک برای سر او تعیین کرده‌بودند. او سرانجام در نوامبر 1944 در نبردی در اسلوونی کشته‌شد.

یکی از همرزمان مهدی، شخصی به‌نام "نوروزی"، پس از پایان جنگ به باکو بازگشت و داستان دلاوری‌های مهدی را برای عمران قاسموف و حسن سعیدبیلی باز گفت. این دو رمان "دور از میهن" را بر پایه‌ی آن‌چه شنیده‌بودند نوشتند. رمان به زبان‌های آذربایجانی (اوزاق ساحیل‌لرده) و روسی На далних берегах در سال 1954 منتشر شد و در سال 1958 فیلم سینمایی آذربایجانی "اوزاق ساحیل‌لرده" روی این داستان ساخته‌شد. فیلم را می‌توان از نشانی داده‌شده در ویکی‌پدیا بارگذاری کرد و تماشا کرد.

مجسمه‌ها و بناهای یادبود بسیاری در جمهوری آذربایجان و از جمله یک استادیوم فوتبال در شهر سومقائیت به نام مهدی حسین‌زاده وجود دارد. همچنین مجسمه‌ای از او در محل کشته‌شدنش در اسلوونی بر پا شده‌است.

سیلویو کورباری نیز از سال 1943 رهبر گروه‌های پارتیزانی ایتالیایی بود و با ارتش آلمان و فاشیست‌های ایتالیا می‌جنگید. در تابستان 1944 یک فرد نفوذی نهانگاه او را لو داد، پس از نبردی سخت کورباری و چند تن از همراهان، از جمله معشوقه‌اش ایریس، به دام افتادند و در میدان شهر فرولی Froli به دار آویخته‌شدند.

گذشته از فیلم "کورباریکتاب‌ها و زندگینامه‌های گوناگونی درباره‌ی کورباری و گروه او در ایتالیا منتشر شده‌است.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

07 March 2008

از جهان خاکستری - 6

همه رفته‌بودند. در آن خوابگاه پانصد نفری خیابان زنجان، پشت دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف)، من مانده‌بودم و چهار یا پنج دانشجوی دیگر که از شهرهای دورافتاده‌ی سیستان و بلوچستان یا کرمان و خراسان بودند. این را، از دور که می‌آمدی، از چراغ اتاق‌ها هم می‌شد فهمید. همه‌ی اتاق‌ها خاموش و تاریک بودند، جز سه یا چهار اتاق. اتاق 312 هم، اگر من نبودم، خاموش بود.

نوروز 1353 بود. هر سه هم‌اتاقیم به شهرستان‌های خود رفته‌بودند. تنها مانده‌بودم. نخواسته‌بودم من هم به شهرستان و پیش خانواده بروم. "درس زیاد" را بهانه کرده‌بودم. فراری بودم از خانه و خانواده: نصیحت، سرزنش، نصیحت، سرزنش... تازه، چندی بود که سیگار هم می‌کشیدم و این را پدر و مادر نمی‌دانستند، و می‌دانستم که این در نظر پدر گناهی نابخشودنی‌ست. و گذشته از همه‌ی این‌ها، چگونه می‌توانستم تهران را، شهری را که دلدارم، دختری که عاشق‌اش بودم، در آن زندگی می‌کرد ترک کنم و به شهرستان بروم؟! – دختری که حتی یک کلمه هم با او حرف نزده‌بودم و همین‌طور از دور عاشق‌اش بودم! شاید بخت یاری می‌‌کرد و یکی از همین روزها جائی، توی خیابان می‌دیدمش...، توی تهران به این بزرگی...!

اما چند روز گذشته‌بود، در خیابان‌گردی‌‌هایم "آزاده" را ندیده‌بودم، از تنهائی به‌جان آمده‌بودم، سکوت و خلوت خوابگاه افسرده و غمگینم کرده‌بود، کم‌وبیش پشیمان بودم از این که نرفته‌ام و تنها مانده‌ام، و نمی‌دانستم چه کنم. حال‌وهوای نوروزی زندگی بیرون خوابگاه نیز بر احساس تنهائیم می‌افزود.

شبی، تنها و غمگین و افسرده، در سکوت جان‌فرسای خوابگاه، به این نتیجه رسیدم که باید بزنم بیرون و تفریح و سرگرمی پیدا کنم. چیزی در حدود سیزده تومان (صد و سی ریال) ته جیبم داشتم. با این پول نمی‌شد عرق‌خوری حسابی کرد و چیزی هم برای روزهای آینده ذخیره کرد. اما می‌شد به سینما رفت. برنامه‌ی نوروزی تعدادی از سینماها و از جمله سینما سانترال در میدان 24 اسفند (انقلاب) نمایش فیلم جیمزباندی "الماس‌ها ابدی‌اند" بود.

با یک بلیط دو ریالی و اتوبوس واحد خود را به میدان 24 اسفند رساندم، به‌موقع به سئانس آخر رسیده‌بودم. بلیط خریدم و توی سالن رفتم. حتی چهار ردیف از سالن بزرگ سینما هم پر نبود. بوی تند تخمه‌ی آفتابگردان در هوای سالن شناور بود، و فیلم آغاز شد...

تیتراژ فیلم
"پیش‌پرده"ی فیلم.
صحنه‌هائی از فیلم که برای شوخی موسیقی دیگری بر آن گذاشته‌اند.

و هنگامی که فیلم به پایان رسید، من انسان دیگری بودم! گوئی تازه به دنیا آمده‌بودم. سبکبال، شاد، بی‌دغدغه، سرحال... گوئی بار همه‌ی دنیا را از دوشم برداشته‌بودند. گوئی دیگر هیچ نگرانی و غصه و افسردگی نداشتم. دیگر هیچ چیز اهمیت نداشت! شگفت‌انگیز بود. این حالت و این احساس به‌کلی برایم تازگی داشت. هرگز آن را تجربه نکرده‌بودم. علت آن را نمی‌دانستم و نمی‌فهمیدم. آیا برای تماشای پیکر و رخسار زیبای جیل سن‌جان Jill St. John بود که شباهت شگفت‌انگیزی به دلدارم داشت؟

آیا برای یک‌سره غرق شدن در فیلم، فراموش کردن جهان و هر چه در آن هست و نیست، و دو ساعت زندگی در دنیای خیال‌انگیز جیمز باند بود که دنیا به کامش می‌گشت، همه کاری از دستش بر می‌آمد، از هر مهلکه‌ای به‌آسانی جان به‌در می‌برد، و زنان به پایش می‌افتادند؟ آیا برای آن بود که پس از بازی‌ها و شیطنت‌های بی دغدغه‌ی دوران کودکی نخستین بار بود که به انتخاب خود، بی اندیشیدن به تعهد و وظیفه و مسئولیت و "انقلابی" و "ارتجاعی" و "بورژوائی" و "پرولتری"، بی اندیشیدن به بایدها و نبایدها تفریحی را، فیلمی را، خود انتخاب کرده‌بودم و از تماشای آن لذت برده‌بودم؟

هنوز نمی‌دانم. از آن شب یک نتیجه گرفتم: تفریح! تفریح لازم است! باید تفریح کرد! من هم تفریح لازم دارم!

(پیداست که لئونید برژنف رهبر سابق شوروی سابق هم چشمش دنبال جیل سن‌جان بوده! - ضیافت پرزیدنت نیکسون در کنار استخری در کالیفورنیا، 1973. عکس از Wally McNamee)

اما، راستی، در طول زندگی چند بار پیش می‌آید که انسان دو ساعت آن‌چنان در کاری تفریحی غرق شود که خود و جهان پیرامون را، گرسنگی و تشنگی را، درس و تکلیف و مدرسه را، غم پول و نان را، نگرانی و غصه‌ی بستگان دور و نزدیک را، ترس و نگرانی فردا را، جنگ‌ها را در گوشه و کنار جهان، غم وطن و مصیبت هم‌وطنان را، بیماری و درد تن را، درد روح را، تعهد و وظیفه و مسئولیت را، همه‌ی دغدغه‌های جهان را، به‌کلی فراموش کند؟

به‌یاد خنده‌ی مستانه‌ی سوزنبان پیر در پایان "طبیعت بی‌جان" ساخته‌ی زنده‌یاد سهراب شهیدثالث می‌افتم (و این یکی از بزرگ‌ترین شاهکارهای سینمائی‌ست که دیده‌ام).

هنوز هر بار "الماس‌ها ابدی‌اند" را با صدای شرلی بسی Shirley Bassey می‌شنوم، سایه‌هایی از همان سبکبالی در وجودم جان می‌گیرد، بوی تند تخمه‌ی آفتابگردان به مشامم می‌رسد و نور سرخ چراغ‌های نئون آستانه‌ی ورودی سینما سانترال پیش چشمم می‌آید که پس از بیرون آمدن از سالن سینما دقایقی آن‌جا ایستاده‌بودم و عکس‌ها و پوسترهای فیلم را بار دیگر تماشا کرده‌بودم.

گام‌زنان بر ابرها، پیاده تا خوابگاه بازگشتم.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

02 November 2007

برگمان و موسیقی، یا فرق کلاغ

به‌کلی فراموش کرده‌بودم. سه‌سال پیش در برنامه‌ی "گقتار تابستانی" بود که اینگمار برگمان 90 دقیقه وقت داشت که کم‌وبیش هرچه دل تنگ‌اش می‌خواهد بگوید. او در انتها پرسشی برای شنوندگان مطرح کرد: "منشاء موسیقی کجاست؟ چرا ما تنها موجود روی زمین هستیم که موسیقی می‌سرائیم؟"

از ساعت یک‌ونیم بعد از ظهر فردا (شنبه) تا یک شبانه‌روز دو کانال اصلی رادیوی سوئد به‌نوبت 24 ساعت برنامه درباره‌ی برگمان پخش می‌کنند و عصر امروز در تبلیغ برنامه‌ی فردا بود که این پرسش بار دیگر تکرار شد و مرا به فکر فرو برد. مناسبت پخش برنامه را نمی‌دانم. سالگردی نیست. برای "جشن مردگان" است که فرداست؟

پیش از هرچیز بگویم که تلفظ سوئدی نام سوئدی این آقای سوئدی "برگمان" است، به فتح ب، و نه با تلفظ انگلیسی‌شده‌ی "برگمن" که اغلب در رسانه‌های فارسی می‌نویسند. البته به سوئدی آن "گ" را هم باید به‌سوی "ی" بغلتانید! شما خوشتان می‌آید که به‌جای محمد بهتان بگویند "موهامد"، یا به‌جای محسن بگویند "مُوسن"، یعنی مرغ دریائی، که توی این مملکت از سگ هم بدتر است؟!

آمدم متن کامل پرسش برگمان را پیدا کنم (واقعاً که گوگل چه نعمتی‌ست!)، برخوردم به خبری که می‌گفت حضرت ایشان نامه‌های ششصد نفر از شنوندگان رادیو را که به این پرسش "فیلسوفانه" پاسخ داده‌بودند، آتش زده و نابود کرده‌اند! ای بابا! آخر چرا؟ آقا، مگر مرض داری که می‌پرسی و بعد نامه‌های مردم را آتش می‌زنی؟ پاسخ این بوده که "بعد از مرگ من، هر تکه کاغذی که توی دم‌ودستگاه من پیدا کنند، می‌شود سند تاریخی، و در این نامه‌ها افراد مسائل خصوصی‌شان را نوشته‌بودند و صلاح نبود که سند تاریخی شوند!" چه می‌دانم. من که باور نمی‌کنم! لابد هیزم برای شومینه‌اش کم داشته! اما شاید حق با او بود.

از "آشویتس خصوصی آقای برگمان" که بگذریم، می‌ماند پاسخ به پرسش او. راستش را بخواهید من ضمن احساس احترام ژرف به آفرینش هنری او، از طرفداران پروپاقرص او نیستم. از جمله سلیقه‌ی موسیقی او را با آن‌که تا یک جایی می‌پسندم، واپس‌مانده می‌دانم. سلیقه‌ی موسیقی او به‌نظر من و اینطور که از گزینش موسیقی او برای فیلم‌هایش بر می‌آید، در باخ و بیتهوفن و بروکنر درجا زده است. پرسش او هم به‌نظر من بسیار عوامانه و هم‌سطح با سلیقه و سطح شنوندگی‌ی اوست. می‌گویند پرسنده از پیش پاسخی برای خود دارد و مایل است آن را از زبان دیگران نیز بشنود. من به عنوان یک مهندس با تربیت موشکافی و منطق علمی، ساختاری علمی در این پرسش، و پاسخی علمی برای آن نمی‌بینم. جز انشا‌های رنگ ‌و وارنگ و توصیفی و بسته‌بندی‌شده در زرورق فیلسوفانه چیزی در پاسخ نمی‌توان نوشت. یا بگذارید این‌طور بگویم: چه پاسخی بنویسیم که ایشان را راضی کند؟ قاضی کیست؟ همین پرسش را درباره‌ی نقاشی و مجسمه‌سازی و شعر و همه‌ی هنرهای دیگر هم می‌توان پرسید. او در همان برنامه گفت که تا آن هنگام هیچ آدمی، هیچ موسیقی‌دانی، هیچ رهبر ارکستری نتوانسته به این پرسش پاسخ دهد! یعنی پس داوری با شخص او بوده. پس یعنی او خود پاسخی برای خود دارد و کسی درست می‌گوید که همان پاسخ را بدهد.

صادقانه بگویم که این‌جا به‌یاد پرسش فیلسوفانه‌ی دیگری می‌افتم: "فرق کلاغ چیه؟" و پرسنده هیچ پاسخی را نمی‌پذیرد جز پاسخ خودش را: "فرق کلاغ اینه که این بالش از اون بالش مساوی‌تره!"

میان بیش از ده هزار یافته‌ای که گوگل برای جست‌وجوی من پیدا می‌کند، از جمله می‌خوانم که پس از مرگ برگمان نوشته‌اند: "او سرانجام پاسخش را گرفت، به سکوت پیوست، که سکوت منشاء موسیقی‌ست!" چه زیبا! سکوت منشاء موسیقی‌ست. خب، این انشای بسیار زیبائی‌ست، ولی پاسخی علمی به پرسشی (غیر) علمی نیست.

اصلاً می‌بایست این پست را به سوئدی می‌نوشتم که "این‌ها" بفهمند که ما روشنفکرانشان را همین‌طور الکی نمی‌پذیریم! شاید هم بنشینم و یک بار دیگر همین حرف‌ها را به سوئدی هم بنویسم.

اما بگذارید بکوشم پاسخی نیمچه علمی بر این پرسش غیر علمی بیابم: به نظر من منشاء هنرها و از جمله موسیقی را نمی‌توان از منشاء زبان جدا کرد. همان لحظه‌ای که اجداد ما شگفتی گفتار و زبان را کشف کردند، شگفتی همه‌ی شکل‌های "گفتار" (بیان) و از آن جمله موسیقی را هم کشف کردند. در زبان و موسیقی، هنر شنیدن و گوش دادن برای فهمیدن نقش بزرگی بازی می‌کند. در گفتار اگر به مخاطبتان گوش ندهید، چیزی نمی‌فهمید. همین‌طور در موسیقی. آیا هیچ نشسته‌اید یک ساعت، یک‌بند، به‌دقت، به سنفونی شماره 7 بروکنر گوش بدهید؟ کوشیده‌اید همه‌ی اجزای صداها را بشنوید و درک کنید؟ صحبت‌های مخاطبتان را چطور؟

گوش‌دادن هنر دشواری‌ست! کسی را می‌شناسم که وقتی برایش حرف می‌زنم، می‌کوشد جلوتر از من جمله‌هایم را حدس بزند و پیش از من بگوید: در عمل نیم کلمه بعد از من دارد کلمه‌های مرا تکرار می‌کند! گوشش به من نیست، به سیر تفکر خودش است. کسی را می‌شناسم که چیزی می‌پرسد و بعد در میانه‌ی پاسخ من به‌یاد خاطرات خودش از همان موضوع می‌افتد، حرفم را قطع می‌کند و خاطرات خودش را تعریف می‌کند.

از بحث اصلی دور افتادم و به درددل پرداختم. آری، گوش دادن هنر دشواری‌ست. و موسیقی آن‌جا آغاز می‌شود که گوش دادن آغاز می‌شود. و شاعر بزرگ ما ب.ق. سهند تعبیر زیبای دیگری دارد:

اوردا کی دیل-آغیز سؤزده‌ن اوسانار
سوروشون مطلبی تئل‌لر سؤیله‌سین
دوداغ دانیشارسا اود توتار یانار
گرک‌دیر زخمه‌لر، ال‌لر سؤیله‌سین

یا چکیده‌ی آن به فارسی: آن‌جا که زبان از گفتار باز می‌ماند، موسیقی آغاز می‌شود.

من که از اول گفتم که پاسخ فقط انشاست، و نه فرمولی علمی! اما فکر می‌کنید اگر من این را سه سال پیش برای اینگمار برگمان نوشته‌بودم، آیا پاسخ من طعمه‌ی آتش نمی‌شد؟


Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

27 October 2007

Like a candle...

First some words to the readers who do not know Bobby Sands:

Bobby was an Irish worker, IRA volunteer, who hunger striked in the british prison in 1981 demanding to regain the status of policical prisoners for Irish Republicans. He died as a Member of the United Kingdom Parliament after 66 days of hunger strike.
Read his biography and the history here.

From a letter:

Dear Shiva
[...]
I hope you don't mind if I ask some questions:

1- Was Bobby Sands only important to Tudeh Party, or all other communist parties were interested also? Or non-Communists too?

2- How were people involved, beside writing poems after his death? I mean did people do anything to stop him from dying? I mean like demonstrations, meetings, so on?

3- And wasn't it important that he was a member of IRA? How did people think of IRA in that time?

[...]
And the answer:

My dear friend of a friend who is making a movie about Bobby Sands,

All I write here is just from memory and I can not swear if they are 100% right. One should have access to archives of Iranian newspapers at that time to make a research. Unfortunately I am not aware of such archives here abroad.

1- Bobby was important for several other leftist organizations as well. Tudeh Party and all leftist organizations wrote about him and had succeeded together to involve also ordinary daily press, non-leftist groups, as well as the state. As you can see in the following image, a street in Tehren, next to British Embassy, is called "Bobby Sands Street". This street was called "Winston Churchill" before!


2- The political climate in the society was very tense at that time. There were many demonstrations on many different issues and occasions almost every day in all cities of Iran. These demonstrations were met very brutally by the government and its "militia" (Pasdaran, Basidj). Many people died every day during demonstrations. To give place in daily news to Bobby in such a condition meant that he and his fight was supported and sympathized in Iran. Also I remember very vaguely that Tudeh Party arranged a demonstration in front of the British Embassy in Tehran, but I don't remember if it was before or after Bobby's death. Many newspapers wrote about Bobby long before his death, followed his fight, counted days of his hunger day by day, Tudeh Party wrote a protest letter in address to the British Government, Bobby's posters were published and were sold on the streets, and, if I remember right, during Tudeh Party's First of May demonstration some days before Bobby's death people carried Bobby's posters and banners with texts protesting against British policy in North Ireland and demanding to stop Bobby's hunger;

3- It was not only Bobby - the press followed his other fellows who died during hunger strike also: Francis Hughes, Raymond McCreesh, Patsy O'Hara, and others;

4- People in Iran have been anti Britain during last 100 years. They relate all wrong things in everyday life to British policy: "It is Englishmen's fault", they say! And because "The enemy of my enemy is my friend", then IRA was supposed to be a friend of Iranians. It must be added that armed revolutionary groups were glorified at that time by almost everyone in Iran.

This is a poem by the Iranian great and popular poet Siavosh Kassrai (1927-1996) written 2 weeks before Bobby’s death:

I am sorry that my English is not that good to dare to translate Persian poems to English. A new Edward Fitzgerald would be needed for that. But I can tell you that it simply describes Bobby’s life (or death) like a candle’s life (or death): to give every drop of his existence to enlighten the darkness, to make it possible for fellows to pass through the night, and by that to answer the eternal question – To be, or not to be.

And here you find an article written by the Tudeh Party's great theoretician Ehsan Tabari (1916-1989) about Bobby Sands and his fight (in Persian, unfortunately).

I wish good luck for your firend who is making the movie and look forward to see it.

Yours, Shiva.
March 26, 2004

PS.:‎
This became the movie "Hunger" (2008) by Steve McQueen!‎

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 October 2007

از جهان خاکستری - 2

امروز، ظهر یکشنبه، بعد از خواندن همه‌ی روزنامه و بعد از درآمدن از گیجی بی‌خوابی دیشب و انجام بعضی کارهای خانه و سر زدن به ای‌میل‌ها، بقیه‌ی غذایی را که برای ناهار دیروز پخته بودم از یخچال در آوردم که گرم کنم: "ورقه" با برنج. "ورقه" یعنی بادمجان که حلقه‌حلقه می‌برید، سرخ می‌کنید و رویش تخم‌مرغ می‌شکنید، با قدری سیر و نمک و فلفل. غذا داشت توی میکرو گرم می‌شد که شعاری که نمی‌دانم این چند روزه از کجا توی سرم افتاده به‌یادم آمد: "تفریحِ ناکرده، تفریحی از دست‌رفته است!" نیمه‌شب گذشته باید دخترم را از فرودگاه به خانه می‌رساندم و تفریحی در کار نبود. پس چرا امروز ظهر "تفریح" نکنیم؟ تا شب خیلی راه است و فردا صبح می‌توانم سرحال و سر پا، سر کار باشم! پس یک بطر شراب سفید را که خیلی وقت بود توی یخچال داشتم در آوردم و باز کردم. بگذریم از این‌که گفته‌اند نوشیدن شراب با تخم مرغ جنایت است!

رادیو داشت موسیقی کلاسیک با ارگ پخش می‌کرد که خیلی دوست دارم، به‌شرطی که موسیقی کلیسائی نباشد. با شراب و غذا می‌چسبید. نمی‌دانم چطور شد که به یاد زادگاهم "نمین" افتادم. نمین... یکی از زیباترین واژه‌های فارسی که می‌شناسم. نمی‌دانم چرا زیاد به‌کارش نمی‌برند. نمین...، این صفت از کجا آمده؟ شاید از موقعیت جغرافیائی آن؟ از آن زیباترین آبشار ابری روی زمین - یا "ابرشار"اش باید نامید؟ غروب‌ها ابرهای خزری بالا می‌آیند، از بالای گردنه‌ی حیران سرریز می‌کنند، و می‌ریزند روی نمین، و نمین‌اش می‌کنند. و یکی از بزرگترین آرزوهای من آن است که روزی همه‌ی انسان‌هایی را که دوستشان دارم جمع‌شان کنم بالای گردنه‌ی حیران و "امپراتوری" خودم را نشانشان دهم: آن طرف، چند صد متر زیر پای ما دریای ابرهاست، سپید و بی‌کران، و این‌جا و آن‌جا جزیره‌هایی‌ست: قله‌های کوتاه و بلند و جنگل‌پوش رشته‌ی تالش که سر از ابرها بیرون آورده‌اند، همچون باروهایی تسخیرناپذیر،- و این طرف، آبشار ابر است که از گردنه فرو می‌ریزد روی نمین، و جاری می‌شود توی جلگه‌ی اردبیل...

نمین خاستگاه افراد سرشناسی بوده، و البته خاستگاه کسانی که نام آن را گلین کرده‌اند! نمی‌دانم چرا به‌یاد یکی از این "گلین‌کننده"ها افتادم: سلیمی نمین، و به‌یاد این که خیلی سال پیش عنوان درشتی زده‌بود توی "کیهان هوایی" و افتخار کرده‌بود به این که روژه گارودی هم مسلمان است! رفتم توی این فکر که چرا ما نباید افتخارات ناب خودمان را داشته‌باشیم و از دیگران قرض بگیریم؟

بعد از ناهار بخشی از "پیشتازان فضا" را که ضبط کرده‌بودم و نرسیده‌بودم ببینم، تماشا کردم. یکی از جالب‌ترین بخش‌های این سری بود با بازی بغرنجی با زمان و مکان؛ چیزی که شعور و سوادت را غلغلک می‌دهد و به حل معما می‌خواندت.

فیلم ناتمام ماند و گوینده قول داد که در پاییز یا زمستان آینده دنباله‌ی آن را نشان دهند! تشنه ماندم! نوار را عقب کشیدم و یادم آمد که برنامه‌ی دیگری را هم توی همان نوار ضبط کرده‌ام: فیلم مستندی بود درباره‌ی یک فیلمساز آماتور ایرانی به‌نام علی متینی که از تلویزیون سوئد پخش شد. علی متینی کارگر کوره‌پزخانه است که در اوقات فراغت اهالی ده "خسرو" در نزدیکی تهران را جمع می‌کند و فیلم‌های 8 میلی‌متری درباره‌ی زندگی آن‌ها می‌سازد. "تراولینگ"های او نشسته بر پشت الاغ فیلم‌برداری می‌شوند. فیلم‌هایش را توی سینما‌ها نشان نمی‌دهند: بازیگران و اهالی ده را جمع می‌کند و فیلم را روی دیوار خرابه‌ای توی ده برایشان نمایش می‌دهد. او رمان‌نویس هم هست. تا به‌حال بیش از 100 رمان نوشته که چاپ نشده‌اند: به‌شکل دست‌نویس توی ده دست‌به‌دست می‌گردند و خوانده می‌شوند!

و پاسخ همین است! سال‌ها پیش در مقاله‌ای نوشتم که هنر مردمی چیست و کجا باید جستش. چاره‌ی کار ما افتخار به روژه گارودی و تقلید از فلینی و مارکز و تولید آثار هنری با الگوبرداری از آن‌ها نیست – باید "متینی" خودمان را بزاییم و بپرورانیم، که از تراولینگ بر پشت الاغ تا تصویرسازی دیجیتال اسپیلبرگ رشد کند، بیاموزد، تجربه بیاندوزد، و سبک "متینی" را بیافریند.

26 مرداد 1383 (15 اوت 2004)

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

31 August 2007

Taking sides جانبداری

دیشب فیلم "جانبداری" را در کانال 2 تلویزیون سوئد دیدم. فیلمی‌ست پیرامون این پرسش که آیا دکتر ویلهلم فورت‌ونگلر، یکی از بزرگترین هنرمندان و رهبران ارکستر در تاریخ آلمان، با هیتلر و نازی‌ها در عمل همکاری می‌کرد، یا نه؟ بازی درخشان هنرپیشه‌ی سوئدی استلان اسکارش‌گورد در نقش این رهبر ارکستر، و هاروی کایتل در نقش بازپرس امریکایی، فیلم را دوچندان جالب می‌کرد.

دستگاه تبلیغاتی گؤبلز از محبوبیت و آوازه‌ی این هنرمند برای آراستن چهره‌ی نازیسم به بهترین وجهی سود می‌برد و در کنسرت‌های او همواره رهبران حزب نازی در ردیف نخست تماشاگران می‌نشستند. دکتر فورت‌ونگلر با وجود همه‌ی فشارها هرگز به عضویت حزب نازی در نیامد، اما رابطه‌ی نزدیکی با گؤرینگ و گؤبلز و دیگر رهبران حزب داشت و با سود بردن از روابط خود همواره خواست‌هایش را پیش می‌برد و به کرسی می‌نشاند. او یهودیان بسیاری را که خطر مرگ تهدیدشان می‌کرد از آلمان فراری داد. و این‌جاست که پرسش جاودانه مطرح می‌شود: ماندن و خواه و ناخواه در خدمت آراستن چهره‌ی نظام خودکامه درآمدن، یا کنار کشیدن و رفتن؟ و هریک از این‌ها به چه بهایی؟

دقایق پایانی فیلم تکه‌ای مستند از یکی از کنسرت‌های فورت‌ونگلر است که در آن او سنفونی پنجم بیتهوفن را اجرا می‌کند. پس از پایان سنفونی، حاضران ابراز احساسات می‌کنند، گؤبلز بر می‌خیزد، به‌سوی رهبر ارکستر می‌رود و دست او را می‌فشارد. فورت‌ونگلر بعد از دست دادن و یک نیم‌تعظیم، دستمالی را که به دست چپ دارد و با آن عرق پیشانیش را خشک کرده‌است، با حرکتی نامحسوس به دست راست می‌دهد و دستی را که دست گؤبلز را فشرده، پاک می‌کند و با این حرکت نمادین از نازیسم دامن می‌شوید. اما آیا این کافی‌ست؟ پس آن همه کشتار و اردوگاه‌ها و کوره‌های آدم‌سوزی چه؟ آیا "من نمی‌دانستم" عذری موجه است؟

بخش بزرگی از سه هفته مرخصی من در تابستان امسال با خواندن کتاب چهار جلدی "نه زیستن، نه مرگ"، خاطرات ایرج مصداقی از زندان‌های جمهوری اسلامی سپری شد. گزارشی 1500 صفحه‌ای‌ست از کسی که ده سال از نزدیک شاهد پلیدی‌ها و جنایت و وحشیگری دست‌اندکاران این نظام قرون وسطائی بوده، روزها در "راهروی مرگ" در انتظار اعدام نشسته و بارها تا چندقدمی طناب دار رفته است. آیا کسانی را که در آن هنگام در موقعیت‌های کلیدی نظام بودند و اکنون با "اصلاح‌طلب"شدن چهره‌ای وجیه به‌خود گرفته‌اند، می توان بخشید؟ نقش اینان در پیش‌برد و اجرای وحشیگری‌های نظام در عمل بسیار بالاتر از نقش فورت‌ونگلر در نازیسم بود و هرگز نقشی در نجات جان انسانی نداشتند. آیا می‌توانند از آن جنایات و اعدام بی محاکمه‌ی نزدیک به 4000 نفر در سال 1367 به‌سادگی دامن بشویند؟

فاطمه حقیقت‌جو از چهره‌های برجسته‌ی اصلاح‌طلب در مجلس ششم، که به هنگام کشتار زندانیان نوزده ساله بود، و من عاشق فارسی حرف زدن او با لهجه ی اصیل تهرانی هستم و با فریاد او بر سر رهبر نظام در صحن مجلس اشک بر دیدگانم آمد، در گفت‌وگوئی با رادیو آلمان می‌گوید: "[...] فرمان اصلی این اعدام‌ها توسط بنیان‌گذار جمهوری اسلامی صادر شده بود و بسیاری از گروه‌های اصلاح‌طلب از حامیان بنیان‌گذار بودند. آن‌ها می‌خواستند حداقل با سکوت از کنار این ماجرا رد شوند. زیرا فکر می‌کردند، مطرح کردن این مسئله به بحث رهبری و بنیان‌گذار کشیده‌‌می‌شود."

و راستی، این اصلاح‌طلبان، "جانبدار" چه "جانبی" هستند؟ همان "جانبی" که فرمان قتل عام را صادر کرد؟

درباره‌ی کتاب ایرج مصداقی نامه‌ای برای ایشان نوشتم که اکنون بخش اصلی آن را همراه با پاسخ شان در این نشانی "سرگشاده" می‌کنم.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏