برنج گرد و برنج دراز
یکی از غم و غصههای ما در آغاز زندگی در تبعیدگاه مینسک، پایتخت بلاروس، یافتن مواد غذایی باب ذائقهی خودمان بود، که هر چه میگشتیم، چیزی شبیه آنها پیدا نمیکردیم. از سه ماه پایانی سال ۱۹۸۳ دارم میگویم.
آن جا، در هر محلهای، یک، و فقط یک، بقالی بزرگ، مشابه همین «سوپرمارکت»های غربی، وجود داشت، که البته در قفسههای طول و دراز آنها اجناس معدودی را با مارکهای مختلف چیدهبودند؛ اجناسی که اغلب مشتری چندانی هم نداشتند. برای نمونه، در طول یک قفسهی یخچالی بیست متری، که غرش یخچالش گوش را کر میکرد، گوشهای از آن پر از برفک شدهبود و از انتهای دیگرش آب بر کف فروشگاه میچکید، چیزی در حدود ده نوع مارگارین یک شکل و یک اندازه، در پوشش کاغذی از جنس مشابه، اما با مارکهای گوناگون مربوط به تعاونیهای تولیدی شهرهای گوناگون چیدهبودند. یا در قفسهای دیگر به طول بیست متر فقط چیزی شبیه به راکت تنیس که برای خاکگیری فرش و گلیم مصرف میشد آویختهبودند، ساخته از چوب، نی، پلاستیک، آلومینیوم، و کس چه میداند از چه جنس دیگری، با نقشههای گوناگون در بخش توری «راکت». من همواره با خود فکر میکردم مگر این مردم چهقدر فرش میتکانند؟! یا در قفسههایی در همان ابعاد صابونهایی بود که در خانه با یک بار تماس با آب به خمیری بیشکل تبدیل میشدند و نمیدانستی چگونه و در چه ظرفی حفظشان کنی برای مصرف دفعهی دوم و سوم.
از سوی دیگر یخچالهای گوشت و مرغ و ماهی همواره خالی بود و این اجناس گیر نمیآمد، مگر آن که به تصادف درست موقعی وارد فروشگاه میشدی که میدیدی صفی در برابر یخچال مرغ تشکیل شده. میرفتی و آن جا میایستادی، و میایستادی، و میایستادی... در صفی که کموبیش همه زن بودند، و سراپای توی غربتی را شگفتزده ورانداز میکردند و زیر لبی با هم چیزهایی میگفتند که تو هیچ نمیفهمیدی، تا آن که دریچهای باز میشد و از آن جا چند ده لاشهی مرغ میریختند توی یخچال، و همهی دستها حمله میبردند برای سوا کردن و برداشتن پروارترین و صاف و صوفترین لاشه. گوشت همینطور، و ماهی همینطور.
سبزی و میوه در این فروشگاه نبود و فروشگاه جداگانهای، اغلب در فاصلهای چندصدمتری داشت. در آن فروشگاهها تنها چیزهایی که همیشه وجود داشت، پیاز بود و کلم سفید در اندازههای عظیم، سیب زمینی، و سیب درختی. خیارشورهای عظیم در ظرفهای بزرگ شیشهای (بانکا)، گاه خیارهای بزرگ زرد رنگ و تخمی. اشتباه نشود! یعنی تخمهای تویشان بزرگ شدهبود و مانند تخم خربزه پوستشان سفت شدهبود، و فقط به درد این میخوردند که آن تخمها را درآوری، خودت بکاری و خیار بار بیاوری. اما کو جایی که بکاریش؟
در این «سبزی و میوهفروشی»ها هم گاه اگر شانس میآوردی و لحظهای میرسیدی که صفی بود، باید بی چون و چرا میایستادی، زیرا که بیگمان چیزی کمیاب آوردهبودند. میایستادی، میایستادی، میایستادی... و میدیدی که گوجهفرنگیهای سبز رنگ و بشقابیست برای ترشی گذاشتن! البته گاه بخت یار بود و شادی بزرگی بود که پرتقالهای سبز یشمی و سخت چون چوب، یا موزهایی با وضعی مشابه، یعنی سبز و سخت گیرت میآمد.
یک بار با هزار بدبختی از همین موزهای سبزی که نمیشد خوردشان گیرم آمدهبود، و برای این که برسند و بشود خوردشان، در خانه که در طبقهی دوم بود پشت پنجرهی آشپزخانه آویزانشان کردهبودم تا نور بخورند و برسند و زرد بشوند، و همسایههای طبقههای بالاتر که پیوسته از برابر این پنجره میگذشتند، هنوز، پس از این همه سال، در دیدارهایمان به خنده و شوخی میگویند که فلانی (یعنی من) ثروتمند بود؛ موز خریدبود و برای پز دادن پشت شیشه آویزان کردهبود تا دل ما را آب کند!
این فروشگاهها، به همین شکل و با همین ترکیب و با همین اجناس، در همهی محلههای شهر وجود داشتند، و هیچ فروشگاه دیگری با اجناس دیگری در هیچ جایی از این شهر میلیونی یافت نمیشد. سوسیالیسمی از آن نوع و در آن قواره، گوناگونی را میکشت و یکنواختی و همشکلی دلآزاری به بار میآورد. و این ۶۰ سال پس از انقلاب اکتبر، و در آستانهی «سوسیالیسم پیشرفته» بود، که از دهان برژنف، و پس از مرگش از دهان جانشینانش نمیافتاد.
آن «سوپرمارکت»ها که در آغاز توصیفشان کردم، البته برنج و گندم و عدس و چاودار و ارزن و جو و غلات دیگر هم داشتند، فقط برای کاشا (شله) درست کردن. روسها و بلاروسها عاشق شلهی همهی انواع غلات بودند، اما من در دفعاتی که در بیمارستانهای آنجا بستری بودم مردم از بس شلهی ارزن (کاشا ماننایا) به خوردم دادند! ارزن، یعنی دانههای ریزی که ما در ایران به پرندگان میدادیم! و برنجهایی که داشتند، چیزی بود که ما در ایران «برنج آشی» مینامیدیمشان. این برنجها گرد بودند، بستههای یک کیلویی در پاکتهایی از کاغذ ضخیم قهوهای رنگ که رویشان به روسی نوشته شدهبود «برنج کوبیده»، یعنی برنج پوستکنده шлифованный рис، و من همواره با خود فکر میکردم «مگر برنج نکوبیده را هم کسی میخورد؟». من و همهی اهل ساختمان ۱۲ طبقه، در آن آغاز، همین را به خیال برنج پلویی خودمان میخریدیم، و در خانه کشف میکردیم که برنج آشیست، و کتهای که انتظارش را داشتیم، شفتهای بیش نبود!
هیچ کس نمیدانست چگونه میتوان به کارکنان بداخلاق این فروشگاهها فهماند که برنج داریم تا برنج. در واقع کمتر کسی جرئت میکرد چیزی از آن کارکنان بداخلاق بپرسد: آنان، چه پاسخ میدادند و چه نمیدادند، چه بداخلاق بودند و چه خوشاخلاق، چه مشتری جلب میکردند یا نه، چه چیزی میفروختند یا نمیفروختند، سر ماه حقوق کار سوسیالیستیشان را دریافت میکردند، بی هیچ تغییری، و خیالشان راحت بود. پس چرا به خود زحمت بدهند و به تو کمک کنند که چیزی را که دنبالش هستی پیدا کنی؟ و بگذریم از ظاهر امثال من که هم به یهودیان میخورد، هم به کولیها، و هم به قفقازیها، که بلاروسها از هر سه متنفر بودند! و بگذریم از انسانهایی همواره با خصایل انساندوستانه که در هر جامعهای یافت میشوند، و کمکت میکنند.
دربارهی حسرت نان و ماست در آن دیار پیشتر نوشتهام، اینجا. اکنون دویست نفر ماندهبودیم در حسرت کته و پلو با برنج غیر آشی. با کسانی که اکنون دارند فکر میکنند «پلو با قورمهسبزی یا چلوکباب میخواستید، میماندید توی خرابشدهی خودتان»، و با کسانی هم که میگویند «ما نیامدیم اینجا که پلو با قورمهسبزی و چلوکباب بخوریم» کاری ندارم. لابد کسانی هم هستند که روانشناسی مهاجران و پناهندگان را میدانند، و میدانند که انسان دور از میهن بال و پر میزند تا آنچه را در میهن جا گذاشته، بازسازی کند و به شکلی یاد و خاطرهی میهن را زنده کند. برای اینان است که مینویسم.
در آن ساختمان ۱۲ طبقه، در آن آغاز، دوستان و رفقا کشفهایشان را به هم خبر میدادند و خبرها زود پخش میشد: فلانجا ماهی آوردهاند؛ فروشگاه فلان محلهی دوردست پرتقال داشت؛ سبزیفروشی فلان محله ترشی شوید(!) آورده؛ و... شگفتا! برنج پاکتهای فروشگاه فلان محله گرد نیست؛ دراز است!
خبر کشف «برنج دراز» به گوش هر کس که میرسید، بهسوی آن فروشگاه به راه میافتاد: باید دو اتوبوس عوض میکردی تا پس از ساعتی به آنجا برسی؛ و طولی نکشید که قفسهی برنج آن فروشگاه را خالی کردیم! حال چه کنیم؟
اکنون فهمیدهبودیم که پس برنج دراز هم در میان آن پاکتهای قهوهای اسرارآمیز، با همان نوشتهی روی پاکت، بی هیچ تغییری، گیر میآید. هرگاه برای خرید میرفتم، در قفسهی برنج، پاکتهای برنج را یکیک میآزمودم: کاغذ ضخیم پاکتها را میان شست و انگشت اشاره میگرفتم؛ میکوشیدم که یک دانه برنج را در آن میان بگیرم و میان دو انگشت بلغزانم و بغلتانم. چشمانم را میبستم و میکوشیدم شکل آن را مجسم کنم: گرد است یا دراز؟! نه! گرد است! پاکت بعدی و پاکت بعدی! نه! پس باید دو اتوبوس عوض کرد و رفت به فروشگاه فلان محله؛ و شاید یکی دو پاکت، مصرف یکی دو هفته، گیرم میآمد.
اکنون گاه پیش میآمد که میدیدی که در قفسههای فلان فروشگاه پاکتهای برنج سوراخ شدهاند. معلوم بود: رفقای خودمان آنجا بودهبودند! بعضی از رفقا مانند من ملاحظهکار نبودند و پاکتها را سوراخ میکردند تا به چشم خود ببینند که برنج توی آن گرد است یا دراز؛ و اکنون پیش میآمد که رفقا دیگر خبر نمیدادند که فلان فروشگاه برنج دراز دارد. این راز گرانبها را برای خود نگه میداشتند!
زندگیست دیگر! همواره خاکستری!
یکی از غم و غصههای ما در آغاز زندگی در تبعیدگاه مینسک، پایتخت بلاروس، یافتن مواد غذایی باب ذائقهی خودمان بود، که هر چه میگشتیم، چیزی شبیه آنها پیدا نمیکردیم. از سه ماه پایانی سال ۱۹۸۳ دارم میگویم.
آن جا، در هر محلهای، یک، و فقط یک، بقالی بزرگ، مشابه همین «سوپرمارکت»های غربی، وجود داشت، که البته در قفسههای طول و دراز آنها اجناس معدودی را با مارکهای مختلف چیدهبودند؛ اجناسی که اغلب مشتری چندانی هم نداشتند. برای نمونه، در طول یک قفسهی یخچالی بیست متری، که غرش یخچالش گوش را کر میکرد، گوشهای از آن پر از برفک شدهبود و از انتهای دیگرش آب بر کف فروشگاه میچکید، چیزی در حدود ده نوع مارگارین یک شکل و یک اندازه، در پوشش کاغذی از جنس مشابه، اما با مارکهای گوناگون مربوط به تعاونیهای تولیدی شهرهای گوناگون چیدهبودند. یا در قفسهای دیگر به طول بیست متر فقط چیزی شبیه به راکت تنیس که برای خاکگیری فرش و گلیم مصرف میشد آویختهبودند، ساخته از چوب، نی، پلاستیک، آلومینیوم، و کس چه میداند از چه جنس دیگری، با نقشههای گوناگون در بخش توری «راکت». من همواره با خود فکر میکردم مگر این مردم چهقدر فرش میتکانند؟! یا در قفسههایی در همان ابعاد صابونهایی بود که در خانه با یک بار تماس با آب به خمیری بیشکل تبدیل میشدند و نمیدانستی چگونه و در چه ظرفی حفظشان کنی برای مصرف دفعهی دوم و سوم.
از سوی دیگر یخچالهای گوشت و مرغ و ماهی همواره خالی بود و این اجناس گیر نمیآمد، مگر آن که به تصادف درست موقعی وارد فروشگاه میشدی که میدیدی صفی در برابر یخچال مرغ تشکیل شده. میرفتی و آن جا میایستادی، و میایستادی، و میایستادی... در صفی که کموبیش همه زن بودند، و سراپای توی غربتی را شگفتزده ورانداز میکردند و زیر لبی با هم چیزهایی میگفتند که تو هیچ نمیفهمیدی، تا آن که دریچهای باز میشد و از آن جا چند ده لاشهی مرغ میریختند توی یخچال، و همهی دستها حمله میبردند برای سوا کردن و برداشتن پروارترین و صاف و صوفترین لاشه. گوشت همینطور، و ماهی همینطور.
سبزی و میوه در این فروشگاه نبود و فروشگاه جداگانهای، اغلب در فاصلهای چندصدمتری داشت. در آن فروشگاهها تنها چیزهایی که همیشه وجود داشت، پیاز بود و کلم سفید در اندازههای عظیم، سیب زمینی، و سیب درختی. خیارشورهای عظیم در ظرفهای بزرگ شیشهای (بانکا)، گاه خیارهای بزرگ زرد رنگ و تخمی. اشتباه نشود! یعنی تخمهای تویشان بزرگ شدهبود و مانند تخم خربزه پوستشان سفت شدهبود، و فقط به درد این میخوردند که آن تخمها را درآوری، خودت بکاری و خیار بار بیاوری. اما کو جایی که بکاریش؟
در این «سبزی و میوهفروشی»ها هم گاه اگر شانس میآوردی و لحظهای میرسیدی که صفی بود، باید بی چون و چرا میایستادی، زیرا که بیگمان چیزی کمیاب آوردهبودند. میایستادی، میایستادی، میایستادی... و میدیدی که گوجهفرنگیهای سبز رنگ و بشقابیست برای ترشی گذاشتن! البته گاه بخت یار بود و شادی بزرگی بود که پرتقالهای سبز یشمی و سخت چون چوب، یا موزهایی با وضعی مشابه، یعنی سبز و سخت گیرت میآمد.
یک بار با هزار بدبختی از همین موزهای سبزی که نمیشد خوردشان گیرم آمدهبود، و برای این که برسند و بشود خوردشان، در خانه که در طبقهی دوم بود پشت پنجرهی آشپزخانه آویزانشان کردهبودم تا نور بخورند و برسند و زرد بشوند، و همسایههای طبقههای بالاتر که پیوسته از برابر این پنجره میگذشتند، هنوز، پس از این همه سال، در دیدارهایمان به خنده و شوخی میگویند که فلانی (یعنی من) ثروتمند بود؛ موز خریدبود و برای پز دادن پشت شیشه آویزان کردهبود تا دل ما را آب کند!
این فروشگاهها، به همین شکل و با همین ترکیب و با همین اجناس، در همهی محلههای شهر وجود داشتند، و هیچ فروشگاه دیگری با اجناس دیگری در هیچ جایی از این شهر میلیونی یافت نمیشد. سوسیالیسمی از آن نوع و در آن قواره، گوناگونی را میکشت و یکنواختی و همشکلی دلآزاری به بار میآورد. و این ۶۰ سال پس از انقلاب اکتبر، و در آستانهی «سوسیالیسم پیشرفته» بود، که از دهان برژنف، و پس از مرگش از دهان جانشینانش نمیافتاد.
آن «سوپرمارکت»ها که در آغاز توصیفشان کردم، البته برنج و گندم و عدس و چاودار و ارزن و جو و غلات دیگر هم داشتند، فقط برای کاشا (شله) درست کردن. روسها و بلاروسها عاشق شلهی همهی انواع غلات بودند، اما من در دفعاتی که در بیمارستانهای آنجا بستری بودم مردم از بس شلهی ارزن (کاشا ماننایا) به خوردم دادند! ارزن، یعنی دانههای ریزی که ما در ایران به پرندگان میدادیم! و برنجهایی که داشتند، چیزی بود که ما در ایران «برنج آشی» مینامیدیمشان. این برنجها گرد بودند، بستههای یک کیلویی در پاکتهایی از کاغذ ضخیم قهوهای رنگ که رویشان به روسی نوشته شدهبود «برنج کوبیده»، یعنی برنج پوستکنده шлифованный рис، و من همواره با خود فکر میکردم «مگر برنج نکوبیده را هم کسی میخورد؟». من و همهی اهل ساختمان ۱۲ طبقه، در آن آغاز، همین را به خیال برنج پلویی خودمان میخریدیم، و در خانه کشف میکردیم که برنج آشیست، و کتهای که انتظارش را داشتیم، شفتهای بیش نبود!
هیچ کس نمیدانست چگونه میتوان به کارکنان بداخلاق این فروشگاهها فهماند که برنج داریم تا برنج. در واقع کمتر کسی جرئت میکرد چیزی از آن کارکنان بداخلاق بپرسد: آنان، چه پاسخ میدادند و چه نمیدادند، چه بداخلاق بودند و چه خوشاخلاق، چه مشتری جلب میکردند یا نه، چه چیزی میفروختند یا نمیفروختند، سر ماه حقوق کار سوسیالیستیشان را دریافت میکردند، بی هیچ تغییری، و خیالشان راحت بود. پس چرا به خود زحمت بدهند و به تو کمک کنند که چیزی را که دنبالش هستی پیدا کنی؟ و بگذریم از ظاهر امثال من که هم به یهودیان میخورد، هم به کولیها، و هم به قفقازیها، که بلاروسها از هر سه متنفر بودند! و بگذریم از انسانهایی همواره با خصایل انساندوستانه که در هر جامعهای یافت میشوند، و کمکت میکنند.
دربارهی حسرت نان و ماست در آن دیار پیشتر نوشتهام، اینجا. اکنون دویست نفر ماندهبودیم در حسرت کته و پلو با برنج غیر آشی. با کسانی که اکنون دارند فکر میکنند «پلو با قورمهسبزی یا چلوکباب میخواستید، میماندید توی خرابشدهی خودتان»، و با کسانی هم که میگویند «ما نیامدیم اینجا که پلو با قورمهسبزی و چلوکباب بخوریم» کاری ندارم. لابد کسانی هم هستند که روانشناسی مهاجران و پناهندگان را میدانند، و میدانند که انسان دور از میهن بال و پر میزند تا آنچه را در میهن جا گذاشته، بازسازی کند و به شکلی یاد و خاطرهی میهن را زنده کند. برای اینان است که مینویسم.
در آن ساختمان ۱۲ طبقه، در آن آغاز، دوستان و رفقا کشفهایشان را به هم خبر میدادند و خبرها زود پخش میشد: فلانجا ماهی آوردهاند؛ فروشگاه فلان محلهی دوردست پرتقال داشت؛ سبزیفروشی فلان محله ترشی شوید(!) آورده؛ و... شگفتا! برنج پاکتهای فروشگاه فلان محله گرد نیست؛ دراز است!
خبر کشف «برنج دراز» به گوش هر کس که میرسید، بهسوی آن فروشگاه به راه میافتاد: باید دو اتوبوس عوض میکردی تا پس از ساعتی به آنجا برسی؛ و طولی نکشید که قفسهی برنج آن فروشگاه را خالی کردیم! حال چه کنیم؟
اکنون فهمیدهبودیم که پس برنج دراز هم در میان آن پاکتهای قهوهای اسرارآمیز، با همان نوشتهی روی پاکت، بی هیچ تغییری، گیر میآید. هرگاه برای خرید میرفتم، در قفسهی برنج، پاکتهای برنج را یکیک میآزمودم: کاغذ ضخیم پاکتها را میان شست و انگشت اشاره میگرفتم؛ میکوشیدم که یک دانه برنج را در آن میان بگیرم و میان دو انگشت بلغزانم و بغلتانم. چشمانم را میبستم و میکوشیدم شکل آن را مجسم کنم: گرد است یا دراز؟! نه! گرد است! پاکت بعدی و پاکت بعدی! نه! پس باید دو اتوبوس عوض کرد و رفت به فروشگاه فلان محله؛ و شاید یکی دو پاکت، مصرف یکی دو هفته، گیرم میآمد.
اکنون گاه پیش میآمد که میدیدی که در قفسههای فلان فروشگاه پاکتهای برنج سوراخ شدهاند. معلوم بود: رفقای خودمان آنجا بودهبودند! بعضی از رفقا مانند من ملاحظهکار نبودند و پاکتها را سوراخ میکردند تا به چشم خود ببینند که برنج توی آن گرد است یا دراز؛ و اکنون پیش میآمد که رفقا دیگر خبر نمیدادند که فلان فروشگاه برنج دراز دارد. این راز گرانبها را برای خود نگه میداشتند!
زندگیست دیگر! همواره خاکستری!
No comments:
Post a Comment