06 May 2020

از جهان خاکستری - ۱۲۲

برنج گرد و برنج دراز

یکی از غم و غصه‌های ما در آغاز زندگی در تبعیدگاه مینسک، پایتخت بلاروس، یافتن مواد غذایی ‏باب ذائقه‌ی خودمان بود، که هر چه می‌گشتیم، چیزی شبیه آن‌ها پیدا نمی‌کردیم. از سه ماه ‏پایانی سال ۱۹۸۳ دارم می‌گویم.‏

آن جا، در هر محله‌ای، یک، و فقط یک، بقالی بزرگ، مشابه همین «سوپرمارکت»های غربی، وجود ‏داشت، که البته در قفسه‌های طول و دراز آن‌ها اجناس معدودی را با مارک‌های مختلف چیده‌بودند؛ ‏اجناسی که اغلب مشتری چندانی هم نداشتند. برای نمونه، در طول یک قفسه‌ی یخچالی بیست ‏متری، که غرش یخچالش گوش را کر می‌کرد، گوشه‌ای از آن پر از برفک شده‌بود و از انتهای دیگرش ‏آب بر کف فروشگاه می‌چکید، چیزی در حدود ده نوع مارگارین یک شکل و یک اندازه، در پوشش ‏کاغذی از جنس مشابه، اما با مارک‌های گوناگون مربوط به تعاونی‌های تولیدی شهرهای گوناگون ‏چیده‌بودند. یا در قفسه‌ای دیگر به طول بیست متر فقط چیزی شبیه به راکت تنیس که برای ‏خاک‌گیری فرش و گلیم مصرف می‌شد آویخته‌بودند، ساخته از چوب، نی، پلاستیک، آلومینیوم، و ‏کس چه می‌داند از چه جنس دیگری، با نقشه‌های گوناگون در بخش توری «راکت». من همواره با ‏خود فکر می‌کردم مگر این مردم چه‌قدر فرش می‌تکانند؟!‏ یا در قفسه‌هایی در همان ابعاد صابون‌هایی بود که در خانه با یک بار تماس با آب به خمیری بی‌شکل تبدیل می‌شدند و نمی‌دانستی چگونه و در چه ظرفی حفظ‌شان کنی برای مصرف دفعه‌ی دوم و سوم.

از سوی دیگر یخچال‌های گوشت و مرغ و ماهی همواره خالی بود و این اجناس گیر نمی‌آمد، مگر آن ‏که به تصادف درست موقعی وارد فروشگاه می‌شدی که می‌دیدی صفی در برابر یخچال مرغ ‏تشکیل شده. می‌رفتی و آن جا می‌ایستادی، و می‌ایستادی، و می‌ایستادی... در صفی که ‏کم‌وبیش همه زن بودند، و سراپای توی غربتی را شگفت‌زده ورانداز می‌کردند و زیر لبی با هم ‏چیزهایی می‌گفتند که تو هیچ نمی‌فهمیدی، تا آن که دریچه‌ای باز می‌شد و از آن جا چند ده ‏لاشه‌ی مرغ می‌ریختند توی یخچال، و همه‌ی دست‌ها حمله می‌بردند برای سوا کردن و برداشتن ‏پروارترین و صاف و صوف‌ترین لاشه. گوشت همین‌طور، و ماهی همین‌طور.‏

سبزی و میوه در این فروشگاه نبود و فروشگاه جداگانه‌ای، اغلب در فاصله‌ای چندصدمتری داشت. ‏در آن فروشگاه‌ها تنها چیزهایی که همیشه وجود داشت، پیاز بود و کلم سفید در اندازه‌های عظیم، ‏سیب زمینی، و سیب درختی. خیارشورهای عظیم در ظرف‌های بزرگ شیشه‌ای (بانکا)، گاه ‏خیارهای بزرگ زرد رنگ و تخمی. اشتباه نشود! یعنی تخم‌های تویشان بزرگ شده‌بود و مانند تخم ‏خربزه پوستشان سفت شده‌بود، و فقط به درد این می‌خوردند که آن تخم‌ها را درآوری، خودت بکاری ‏و خیار بار بیاوری. اما کو جایی که بکاریش؟

در این «سبزی و میوه‌فروشی»ها هم گاه اگر شانس می‌آوردی و لحظه‌ای می‌رسیدی که صفی ‏بود، باید بی چون و چرا می‌ایستادی، زیرا که بی‌گمان چیزی کم‌یاب آورده‌بودند. می‌ایستادی، ‏می‌ایستادی، می‌ایستادی... و می‌دیدی که گوجه‌فرنگی‌های سبز رنگ و بشقابی‌ست برای ‏ترشی گذاشتن! البته گاه بخت یار بود و شادی بزرگی بود که پرتقال‌های سبز یشمی و سخت چون ‏چوب، یا موزهایی با وضعی مشابه، یعنی سبز و سخت گیرت می‌آمد.‏

یک بار با هزار بدبختی از همین موزهای سبزی که نمی‌شد خوردشان گیرم آمده‌بود، و برای این که ‏برسند و بشود خوردشان، در خانه که در طبقه‌ی دوم بود پشت پنجره‌ی آشپزخانه آویزانشان ‏کرده‌بودم تا نور بخورند و برسند و زرد بشوند، و همسایه‌های طبقه‌های بالاتر که پیوسته از برابر این ‏پنجره می‌گذشتند، هنوز، پس از این همه سال، در دیدارهایمان به خنده و شوخی می‌گویند که ‏فلانی (یعنی من) ثروتمند بود؛ موز خرید‌بود و برای پز دادن پشت شیشه آویزان کرده‌بود تا دل ما را ‏آب کند!‏

این فروشگاه‌ها، به همین شکل و با همین ترکیب و با همین اجناس، در همه‌ی محله‌های شهر ‏وجود داشتند، و هیچ فروشگاه دیگری با اجناس دیگری در هیچ جایی از این شهر میلیونی یافت ‏نمی‌شد. سوسیالیسمی از آن نوع و در آن قواره، گوناگونی را می‌کشت و یکنواختی و هم‌شکلی ‏دل‌آزاری به بار می‌آورد. و این ۶۰ سال پس از انقلاب اکتبر، و در آستانه‌ی «سوسیالیسم پیشرفته» ‏بود، که از دهان برژنف، و پس از مرگش از دهان جانشینانش نمی‌افتاد.‏

آن «سوپرمارکت»ها که در آغاز توصیفشان کردم، البته برنج و گندم و عدس و چاودار و ارزن و جو و ‏غلات دیگر هم داشتند، فقط برای کاشا (شله) درست کردن. روس‌ها و بلاروس‌ها عاشق شله‌ی همه‌ی انواع غلات بودند، اما من در دفعاتی که در ‏بیمارستان‌های آن‌جا بستری بودم مردم از بس شله‌ی ارزن (کاشا ماننایا) به خوردم دادند! ارزن، یعنی دانه‌های ‏ریزی که ما در ایران به پرندگان می‌دادیم! و برنج‌هایی که داشتند، چیزی بود که ما در ایران «برنج ‏آشی» می‌نامیدیم‌شان. این برنج‌ها گرد بودند، بسته‌های یک کیلویی در پاکت‌هایی از کاغذ ضخیم ‏قهوه‌ای رنگ که رویشان به روسی نوشته شده‌بود «برنج کوبیده»، یعنی برنج پوست‌کنده ‏шлифованный рис، و من همواره با خود فکر می‌کردم «مگر برنج نکوبیده را هم کسی ‏می‌خورد؟». من و همه‌ی اهل ساختمان ۱۲ طبقه، در آن آغاز، همین را به خیال برنج پلویی ‏خودمان می‌خریدیم، و در خانه کشف می‌کردیم که برنج آشی‌ست، و کته‌ای که انتظارش را ‏داشتیم، شفته‌ای بیش نبود!‏

هیچ کس نمی‌دانست چگونه می‌توان به کارکنان بداخلاق این فروشگاه‌ها فهماند که برنج داریم تا ‏برنج. در واقع کم‌تر کسی جرئت می‌کرد چیزی از آن کارکنان بداخلاق بپرسد: آنان، چه پاسخ ‏می‌دادند و چه نمی‌دادند، چه بداخلاق بودند و چه خوش‌اخلاق، چه مشتری جلب می‌کردند یا نه، ‏چه چیزی می‌فروختند یا نمی‌فروختند، سر ماه حقوق کار سوسیالیستی‌شان را دریافت می‌کردند، ‏بی هیچ تغییری، و خیالشان راحت بود. پس چرا به خود زحمت بدهند و به تو کمک کنند که چیزی را ‏که دنبالش هستی پیدا کنی؟ و بگذریم از ظاهر امثال من که هم به یهودیان می‌خورد،‌ هم به ‏کولی‌ها،‌ و هم به قفقازی‌ها،‌ که بلاروس‌ها از هر سه متنفر بودند! و بگذریم از انسان‌هایی همواره با ‏خصایل انسان‌دوستانه که در هر جامعه‌ای یافت می‌شوند، و کمکت می‌کنند.‏

درباره‌ی حسرت نان و ماست در آن دیار پیش‌تر نوشته‌ام، این‌جا. اکنون دویست نفر مانده‌بودیم در ‏حسرت کته و پلو با برنج غیر آشی. با کسانی که اکنون دارند فکر می‌کنند «پلو با قورمه‌سبزی یا ‏چلوکباب می‌خواستید، می‌ماندید توی خراب‌شده‌ی خودتان»، و با کسانی هم که می‌گویند «ما ‏نیامدیم این‌جا که پلو با قورمه‌سبزی و چلوکباب بخوریم» کاری ندارم. لابد کسانی هم هستند که ‏روانشناسی مهاجران و پناهندگان را می‌دانند، و می‌دانند که انسان دور از میهن بال و پر می‌زند تا ‏آن‌چه را در میهن جا گذاشته، بازسازی کند و به شکلی ‌یاد و خاطره‌ی میهن را زنده کند. برای اینان ‏است که می‌نویسم.‏

در آن ساختمان ۱۲ طبقه، در آن آغاز، دوستان و رفقا کشف‌هایشان را به هم خبر می‌دادند و خبرها ‏زود پخش می‌شد: فلان‌جا ماهی آورده‌اند؛ فروشگاه فلان محله‌ی دوردست پرتقال داشت؛ ‏سبزی‌فروشی فلان محله ترشی شوید(!) آورده؛ و... شگفتا! برنج پاکت‌های فروشگاه فلان محله ‏گرد نیست؛ دراز است!‏

خبر کشف «برنج دراز» به گوش هر کس که می‌رسید، به‌سوی آن فروشگاه به راه می‌افتاد: باید دو اتوبوس ‏عوض می‌کردی تا پس از ساعتی به آن‌جا برسی؛ و طولی نکشید که قفسه‌ی برنج آن فروشگاه را ‏خالی کردیم! حال چه کنیم؟

اکنون فهمیده‌بودیم که پس برنج دراز هم در میان آن پاکت‌های قهوه‌ای اسرارآمیز، با همان نوشته‌ی ‏روی پاکت، بی هیچ تغییری، گیر می‌آید. هرگاه برای خرید می‌رفتم، در قفسه‌ی برنج، پاکت‌های برنج ‏را یک‌یک می‌آزمودم: کاغذ ضخیم پاکت‌ها را میان شست و انگشت اشاره می‌گرفتم؛‌ می‌کوشیدم ‏که یک دانه برنج را در آن میان بگیرم و میان دو انگشت بلغزانم و بغلتانم. چشمانم را می‌بستم و ‏می‌کوشیدم شکل آن را مجسم کنم: گرد است یا دراز؟! نه! گرد است! پاکت بعدی و پاکت بعدی! ‏نه! پس باید دو اتوبوس عوض کرد و رفت به فروشگاه فلان محله؛ و شاید یکی دو پاکت، مصرف یکی ‏دو هفته، گیرم می‌آمد.‏

اکنون گاه پیش می‌آمد که می‌دیدی که در قفسه‌های فلان فروشگاه پاکت‌های برنج سوراخ ‏شده‌‌اند. معلوم بود: رفقای خودمان آن‌جا بوده‌بودند! بعضی از رفقا مانند من ملاحظه‌کار نبودند و ‏پاکت‌ها را سوراخ می‌کردند تا به چشم خود ببینند که برنج توی آن گرد است یا دراز؛ و اکنون پیش ‏می‌آمد که رفقا دیگر خبر نمی‌دادند که فلان فروشگاه برنج دراز دارد. این راز گران‌بها را برای خود نگه ‏می‌داشتند!‏

زندگی‌ست دیگر! همواره خاکستری!‏

No comments: