16 August 2020

ویولونزن روی بام بنایی معوج

نگاهی به زندگی‌نامه‌ی سیاسی بابک امیرخسروی
نشر باران، استکهلم، ۱۳۹۹ – ۵۶۸ صفحه

بسیاری از خوانندگان این سطور بی‌گمان فیلم معروف «ویولونزن روی بام» (برنده‌ی سه جایزه‌ی ‏اسکار در ۱۹۷۲) را به‌یاد دارند. این فیلم داستان پدری‌ست در جامعه‌ای کوچک و یهودی و ‏فراموش‌شده در روسیه‌ی آستانه‌ی انقلاب بالشویکی، که در میان همه‌ی مشکلات زمان و مکان ‏می‌خواهد در عین تلاش برای حفظ و نجات سنت‌های اجدادی از نابودی، زندگانی سعادتمندی برای ‏آینده‌ی دخترانش بسازد. این پدر در جایی از فیلم می‌گوید: «بدون سنت‌های ما، زندگانی ما لرزان ‏می‌شود، همچون آن ویولونزن روی بام [شیروانی]».‏

کودکی و نوجوانی خسرو امیرخسروی (بابک، زاده‌ی ۱۳۰۶) در خانواده‌ای ثروتمند و مرفه در تبریز ‏می‌گذرد. اما در چهارده‌سالگی‌اش (۱۳۲۰) روس‌ها تبریز را اشغال می‌کنند و خانواده به‌ناگزیر به ‏تهران می‌کوچد. از این‌جاست که تنهایی‌ها و محنت‌های این نوجوان آغاز می‌شود. او دوست و آشنا ‏و هم‌زبانی ندارد. او تیزهوش است، پیشتر دو کلاس را در یک سال طی کرده، و اکنون به «محیط ‏نامأنوس و ناآشنای فارس‌زبانان تهران» و میان دانش‌آموزانی بزرگ‌تر از خود پرتاب شده‌است. در «این ‏دوره‌ی تیره و تار» او به درون خویش پناه می‌برد و در خود غرق می‌شود، آن‌چنان که در راه بازگشت ‏از دبیرستان به خانه، بارها «چند صد متر» از خانه رد می‌شود بی آن که به خود آید.

در این تنهایی شدید، او چندی به پرورش گل می‌پردازد، و چندی کفتربازی می‌کند، تا آن که عشق ‏بزرگ زندگانی‌اش را پیدا می‌کند: ویولون! ذوق و استعداد موسیقی در ذات و خمیره‌ی او وجود دارد: ‏مادرش ماندولین می‌نواخته، و خواهرانش به کلاس‌های رقص می‌رفتند و ویولون و آکاردئون ‏می‌نواختند، اما این‌ها همه متعلق به زندگانی مرفه گذشته در تبریز است، و اکنون در تهران وضع ‏مالی خانواده تعریفی ندارد. پس چه کند این نوجوانی که «آوای ویولون ابوالحسن صبا روح و جان» ‏او را تسخیر کرده‌است؟ او پی‌گیر است، و از پا نمی‌نشیند تا آن که به توصیف خودش: «در همین ‏پانزده‌سالگی بود که ویولون به دست گرفتم و معشوقم را در آغوش کشیدم و با چانه و گونه‌ام، ‏لمس و نوازش‌اش کردم.»

شماره‌ی صفحه‌ها را برای نقل قول‌های کوتاه نمی‌آورم تا متن شلوغ نشود.‏

اما خسرو امیرخسروی هم‌زمان یک معشوق دیگر هم دارد: لنین! او به تصادف مقاله‌هایی را که به ‏مناسبت ۲۵‌سالگی انقلاب اکتبر روسیه در روزنامه‌ی اطلاعات درج شده، می‌خواند، و خود می‌گوید: ‏‏«آن‌چه مرا سخت به هیجان آورده و شیفته‌ی لنین کرده‌بود، نقشی بود که در مقام رهبری یک ‏جنبش بزرگ در حمایت از محرومان و رنج‌دیدگان روسیه داشت. با خواندن آن مقاله‌ها، شیفته‌ی ‏مردی شده‌بودم که با زبردستی و درایت، جنبش بزرگی را رهبری کرده،‌ روسیه را زیر و رو ساخته، ‏مالکان را از اریکه‌ی قدرت به زیر کشیده و در فرجام مبارزاتش، همین رنجبران و ستمدیدگان را به ‏حکومت رسانده‌بود. از همه بالاتر، او خواهان عدل و برابری بود.»[ص ۷۰].‏

او در سال چهارم دبیرستان انشایی درباره‌ی لنین می‌نویسد. اما هنگامی که در آن فضای ‏‏«آلمان‌دوستی» سراسری، آن را پای تخته می‌خواند، عده‌ای از همکلاسی‌ها او را هو می‌کنند، او ‏را بالشویک می‌نامند و شعار می‌دهند که او برگردد به تبریز! برخی از اینان پیشتر او را «ترک خر» ‏نامیده‌اند و آزارش داده‌اند. او تنها و خجول و گوشه‌گیر است، و اکنون پای تخته بی‌اختیار به گریه ‏می‌افتد، سخت می‌گرید و تنش می‌لرزد. اما دبیر ادبیات، احسان یارشاطر، به کمکش می‌آید: «چرا ‏بچه را آزار می‌دهید؟ خودم گفته‌بودم بنویسد. خوب هم نوشته‌است.»[ص ۷۱].‏

عشق سوم خسرو امیرخسروی، عشق به یک دختر، با کوچ خانواده‌ی آن دختر ناکام می‌ماند. اما ‏عشق به ویولون تا پانزده سال، و عشق به لنین تا ۵۵ سال (اسفند ۱۳۷۶ – فوریه ۱۹۹۸) رهایش ‏نمی‌کنند.‏

احسان یارشاطر هیچ اغراق نکرده‌است. خسرو امیرخسروی همواره خوب می‌نوشته‌است، و این ‏کتاب خوشخوان را نیز با قلمی روان و زلال نوشته‌است. بی‌گمان ویراستاران چندگانه‌ی کتاب نیز در ‏خوشخوانی متن نقش داشته‌اند. چند ده صفحه صرف داستان شورانگیز کشمکش درونی و بیرونی ‏او برای ترک یا ادامه‌ی موسیقی و ویولون شده‌است، آن‌چنان که خواننده در غصه‌ی او در ترک این ‏عشق بزرگ شریک می‌شود.‏

پیوستن به حزب توده ایران

چند ده صفحه نیز توصیف چگونگی ورود او به دانشکده‌ی فنی دانشگاه تهران (مهر ۱۳۲۴)، ‏چگونگی شرکت در جنبش دانشجویی تازه‌پا و انتخاب شدن به عضویت در شورای دانشکده‌ی فنی، ‏و چگونگی جذب شدن به حزب توده ایران است.‏

او از کودکی جانبدار ستم‌دیدگان و تهی‌دستان است، آن‌چنان که دعوت مهدی خالدی را برای ‏شرکت در ارکستر او در رادیو رد می‌کند. می‌گوید: «در واقع بیم داشتم با اعلام نام من از رادیو، ‏رفقای حزبی از نوازنده بودن من باخبر شوند! [..] متأسفانه کم نبودند کسانی که آن روزها در ‏شرایط مبارزه‌ی مخفی و زیرزمینی «حزب طبقه‌ی کارگر» ویولون زدن را «بورژوایی» و بیگانه با ‏‏«فرهنگ پرولتری»‌ تلقی می‌کردند!»[ص۵۸]‏

او در حزب به کسی نگفته که ویولون می‌زند، و به کسی نگفته که مهندس است. تا بیست سال ‏بعد از فارغ‌التحصیلی هم به سراغ مدرک دانشگاهی‌اش نمی‌رود. می‌گوید: «از این که شهروند ‏کشوری بودم که ۹۰ درصد مردم آن بی‌سواد بودند و عده‌ی زیادی از کودکان و نوجوانان آن، در میان ‏گل و لای می‌لولند، و من در این وانفسای فقر و محرومیت اکثریت مردم، به خانواده‌ی نسبتاً مرفهی ‏تعلق داشتم که می‌توانست مخارج فرزندان خود را تا تحصیلات دانشگاهی فراهم کند، احساس ‏شرم داشتم. میان وجدان توده‌ای و تعلقم به حزب محرومان و لگدمال شدن جامعه، با وضع نسبتاً ‏مرفه خود و عنوان مهندسی، تناقض می‌دیدم که وجدانم را آرام نمی‌گذاشت.»[ص ۵۸].‏

او حتی از نام و نام خانوادگی‌اش شرمنده است و «خیلی زود نام بابک را برگزیدم تا کمی از زهر ‏چندگانه‌ی خسرو و امیر و خسروی بکاهم!»[ص۲۹].‏

توصیف او از زایش جنبش دانشجویی در دانشگاه تهران، و سپس بازآفرینی آن در قالب‌هایی تازه پس ‏از حادثه‌ی کودتاوار تیراندازی به شاه در ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ و غیر قانونی شدن حزب توده ایران، بسیار ‏شورانگیز است.‏

پی‌آمدهای توطئه‌ی تیراندازی به شاه

‏«متأسفانه با زیرزمینی شدن فعالیت‌های حزبی و غیر قانونی شدن حزب، جنبش کم‌کم به‌سوی ‏رادیکالیسم گرایش یافت. ارتباط رهبری حزب با مردم و جامعه برید. تعداد قابل‌توجهی از رهبری حزب ‏به زندان افتادند یا از کشور خارج شدند. [...] از همه بدتر این که اندک دموکراسی حزبی که رعایت ‏می‌شد، از میان رفت. از پی‌آمدهای تأسف‌بار این وضع، کشانده‌شدن تدریجی حزب توده ایران از ‏حالت یک حزب چپ مترقی اصلاح‌طلب و قانون‌گرا، به یک حزب تمام‌عیار استالینی بود.»[ص ۱۰۴].‏

رهبران دستگیرشده‌ی حزب در آذرماه ۱۳۲۹ از زندان گریختند و از مخفی‌گاهشان حزب را اداره ‏می‌کردند، اما مهم‌ترین رهبران و بنیادگذاران حزب، شامل ایرج اسکندری، احسان طبری، فریدون ‏کشاورز، رضا رادمنش و... تا پیش از سال ۱۳۲۸ به خارج رفته‌بودند، و احمد قاسمی و ‏غلامحسین فروتن نیز در مهر ۱۳۳۱ به بهانه‌ی دادن گزارش فعالیت‌های هیئت اجرائیه‌ی حزب به رهبران ساکن شوروی، و نیز شرکت در سومین سالگرد انقلاب چین به خارج اعزام شدند و مقامات شوروی اجازه‌ی بازگشت به آنان ندادند، و چنین بود که «[...] ورق ‏برگشت و توازن نیروها [در رهبری حزب] کاملاً به هم خورد»، پایه‌های کاخ آرزوهای بابک سست شد ‏و کاخ، یعنی ساختار حزب توده ایران، به بنایی ناپایدار و معوج تبدیل شد.‏

گرچه چندی پس از آن توطئه، فعالیت‌های حزب در شرایط نیمه علنی رونقی گرفت و دانشجویان و ‏مردم بیشتری به سوی آن روی آوردند، اما از همین دوران، در غیاب وزنه‌های سنگین رهبری، ‏اختلاف‌ها و کشمکش‌های درونی حزب هر چه بیشتر اوج گرفت، و آن بنای معوج دیگر هرگز راست ‏نشد. از جمله به هنگام کودتای ۲۸ مرداد، در برهه‌ای سرنوشت‌ساز، رهبری ناقص و پر از اختلاف و ‏بگومگو، از هدایت بدنه‌ی حزب در طوفان رویدادها ناتوان ماند.‏

در آستانه‌ی کودتای ۲۸ مرداد حزب بابک را برای شرکت در «فستیوال جهانی جوانان و دانشجویان» ‏به رومانی اعزام کرد، و هنگام بازگشت و پیاده شدن از کشتی در بندر پهلوی (انزلی) فرمانداری ‏نظامی کودتا همه‌ی نزدیک به ۱۵۰ دانشجوی شرکت‌کننده در فستیوال را دستگیر کرد. خواننده‌ی ‏معروف آشورپور نیز در میان آنان بود. فرماندار نظامی گیلان می‌خواست او را وادارد که برای او و دیگر ‏فرماندهان بخواند. بابک صحنه‌ای بسیار زیبا و تأثرآور از واکنش آشورپور تصویر کرده‌است، که بهتر ‏است خواننده آن را در خود کتاب بخواند.‏

از این مقطع است که تلاش بابک برای اصلاح و بازسازی آن بنایی که کج شده، آغاز می‌شود. او ‏نامه‌ها می‌نویسد و اعتراض‌ها می‌کند. اما گوش شنوایی نیست. در غیابش جای او را در کمیته‌ی ‏ایالتی آذربایجان به افرادی از باند جودت – شرمینی داده‌اند، و بابک در آن‌جا کاری از پیش نمی‌برد.‏

در دبیرخانه‌ی «اتحادیه‌ی بین‌المللی دانشجویان»‏

برای دور کردن بابک از آذربایجان، او را بر خلاف میلش وا می‌دارند که از شهریور ۱۳۳۳ به نمایندگی ‏از حزب در دبیرخانه‌ی اتحادیه‌ی بین‌المللی دانشجویان در پراگ به کار بپردازد. و این‌جاست که در ‏غیاب «آقا بالاسر» حزبی، و در فضایی «خوشایند و پر جاذبه» شخصیت و استعدادهای او شکوفا ‏می‌شود، آن‌چنان که می‌گوید: «سال‌های فعالیتم در دبیرخانه‌ی «اتحادیه‌ی بین‌المللی دانشجویان» ‏از بهترین و پربارترین دوره‌های زندگی سیاسی من تا سی سال پس از ترک اتحادیه بوده‌است.»[ص ‏‏۱۷۰].‏

این اتحادیه از نمایندگان سازمان‌های چپ جوانان و دانشجویان از سراسر جهان تشکیل شده‌است. ‏او را در این دوران به مقام دبیری اتحادیه بر می‌گزینند و تا پنج سال بعد او برای شرکت در ‏کنفرانس‌ها و گردهمایی‌های دانشجویان و جوانان کشورهای گوناگون، همواره در سفر است و ‏شهرها و کشورها را با پیام صلح و همبستگی در می‌نوردد: از باندونگ (اندونزی) تا مسکو، صوفیه، ‏لندن، وین، پاریس، ورشو، لایپزیگ، چین، برمه، سنگاپور، مانیل، توکیو، ژاپن، تونس، کلمبیا، اکوادور، ‏بولیوی، برزیل، آرژانتین، سنگال، مراکش، استانبول، پرو، نیویورک، بروکسل، آمستردام، هند، مصر، ‏ونزوئلا، پاناما، گواتمالا، کوبا، مجارستان، السالوادور، هندوراس، دوبروونیک، و...‏

این زمانی‌ست که پس از کودتا در ایران، و اعدام و زندانی شدن اعضای حزب و افسران سازمان ‏نظامی، چیزی از ساختار حزب در داخل به جا نمانده و رهبران حزب و بسیاری از فعالان سابق آن ‏اکنون در مهاجرت اجباری پراکنده شده‌اند، رهبری حزب در مسکو و سپس لایپزیگ در گل مانده، و ‏آبروریزی پشت آبروریزی و فاجعه پشت فاجعه بار آورده‌اند. اما بابک با سفرهایش در مقام نماینده‌ی ‏حزب در «اتحادیه‌ی بین‌المللی دانشجویان»، سخنرانی‌هایش و فعالیت‌های چشمگیرش، برای حزب ‏آبرو و حیثیت کسب می‌کند.‏

در این دبیرخانه او با همه دوست است و همه او را و کارها و ابتکارهایش را می‌ستایند. این جا ‏کسانی در کنار و زیر دست او کار می‌کنند که چندی بعد به مقام‌های بزرگی در کشورهای خود ‏می‌رسند: یان اولشفسکی ‏Jan Olszewski‏ نخست‌وزیر لهستان می‌شود (۱۹۹۱)؛ یان ایلی‌یسکو ‏Ion Iliescu‏ پس از سقوط چائوشسکو رئیس جمهوری رومانی می‌شود (۱۹۹۰)؛ الکساندر (ساشا) ‏یانکوف ‏Alexander Yankov‏ در بلغارستان پروفسور و استاد دانشگاه می‌شود (اکنون ۹۶ ساله ‏است)؛ چند چینی و اهل شوروی در احزاب کمونیست کشورهای خود به مقام‌های بالای حزبی ‏می‌رسند. او با کاسترو و چه گوارا نشسته، و بسیاری از دوستان او از جهان عرب دیرتر از چهره‌های ‏سیاسی کشورهای خود هستند.‏

اما بابک امیرخسروی هرگز در پی جاه و مقام نبوده و نیست. او هنوز در تب و تاب اصلاح و بازسازی ‏بنای فروپاشیده‌ی حزب است. او نامه می‌نویسد، با رهبران حزب دیدار می‌کند، در پلنوم‌های ‏کمیته‌ی مرکزی شرکت می‌کند: اعتراض می‌کند، خود را به آب و آتش می‌زند، چانه می‌زند، نامه ‏می‌نویسد، نامه می‌نویسد... آن‌قدر که فریاد من خواننده می‌خواهد به آسمان برود که «بس است ‏دیگر! رها کن بابک عزیز! این ویرانه درست‌بشو نیست!» اما بابک وفادار است و پی‌گیر. در هر کاری. ‏با این حال او همواره و همه جا شخصیت و اندیشه‌ی مستقل خود را حفظ می‌کند. او وابسته به ‏هیچ قدرتی نیست.‏

ساواک ایران پرونده‌ی جنایی آدمکشی و دزدی از بانک و غیره برای او ساخته، و با همکاری پلیس ‏بین‌المللی (اینترپل) در سراسر جهان دنبال اوست، و او بارها با داستان‌هایی هیجان‌انگیز از دام آنان ‏می‌گریزد. سفرهای او در مقام دبیری «اتحادیه‌ی بین‌المللی دانشجویان» با نام‌ها و گذرنامه‌های ‏جعلی صورت می‌گیرد: هوشنگ سعادتی، بابک صادق، جعفر صادق و... ‏

در آستانه‌ی انقلاب ۱۳۵۷‏

بابک پس از ماجراهایی هنگام زندگی و تحصیل و کار در مسکو و سپس برلین، که شرح آن‌ها در ‏کتاب بسیار خواندنی‌ست، در آبان ۱۳۴۸ از آن‌سوی پرده‌ی آهنین به پاریس مهاجرت می‌کند. پس از ‏فضای بی‌ارتباطی و بی‌خبری و فاقد تحرک سیاسی در پشت پرده‌ی آهنین، با وجود مشکلات فراوان ‏و فقر در آغاز مهاجرت به غرب، بابک اکنون روزانه و ساعت به ساعت در کوران رویدادهایی قرار ‏می‌گیرد که ایران را دگرگون خواهد کرد. رهبران تبعیدی حزب در شرایطی زندگی می‌کنند که این ‏اخبار با تأخیر بسیار به ایشان می‌رسد، تازه اگر در پی آن باشند.‏

بابک در اعلامیه‌ها و موضع‌گیری‌هایی که از برلین شرقی و لایپزیگ صادر می‌شوند می‌بیند که ‏نویسندگان آن‌ها گویی کم‌وبیش در جهان دیگری زندگی می‌کنند. اوست که باز می‌نویسد و ‏می‌نویسد و می‌خواهد که رهبران حزب را به تحلیل‌هایی درست راهنمایی کند. بسیاری از تحلیل‌ها ‏و توصیه‌های بابک را آنان به‌کار می‌بندند. پس از کشتار مردم در میدان ژاله در ۱۷ شهریور ۱۳۵۷، ‏رسانه‌های فرانسوی برای مصاحبه و آگاهی از تحلیل حزب توده ایران از رویدادها، بیشتر و بیشتر به ‏سراغ بابک می‌آیند، و او این‌جا نیز دارد برای حزب آبرو و حیثیت کسب می‌کند، آن‌چنان که در ‏‏«جشن اومانیته»ی آن سال ژرژ مارشه رهبر حزب کمونیست فرانسه برای نخستین بار به دیدن ‏غرفه‌ی «نامه مردم» می‌آید، بابک را برای نخستین بار به ضیافت آن شب روی عرشه‌ی یک کشتی ‏دعوت می‌کنند و بر سر میز رهبران عالی‌رتبه‌ی حزب کمونیست فرانسه می‌نشانند. تنها ‏خارجی‌های این ضیافت، گذشته از بابک، نمایندگان حزب کمونیست اتحاد شوروی، و حزب ‏کمونیست ایتالیا هستند؛ ابوالحسن بنی‌صدر که از رهبران پرنفوذ سازمان‌های اسلامی‌ست، ‏می‌گوید که اگر کسی در کار توزیع نشریات حزب در پاریس خرابکاری کند، او خود می‌رود و پشت میز ‏نشریات حزب می‌ایستد. بابک گفت‌وگویی مفصل با داریوش فروهر انجام می‌دهد. گزارش او برای ‏رهبران حزب آن‌قدر جالب است که آن را به روسی ترجمه می‌کنند و برای «رفقای شوروی» ‏می‌فرستند [پانویس ص ۴۱۰]. اوست که برای برقراری ارتباط رهبران حزب با آیت‌الله خمینی که به ‏پاریس آمده، به این در و آن در می‌زند، و...‏

بازگشت به ایران

بابک پس از فرج‌الله میزانی (جوانشیر) دومین شخص از میان رهبران حزب است که در اسفند ۱۳۵۷ ‏به ایران بر می‌گردد. او با پیشنهاد جوانشیر بی‌درنگ برای سامان دادن تشکیلات شهرستان‌ها ‏اعزام می‌شود. سامان دادن سازمان‌های حزبی خوزستان، اصفهان، کرمانشاهان، خراسان، و ‏آذربایجان، و سپس شعبه‌ی پژوهش کل حزب که حمید صفری رهایش کرده‌بود و به خارج رفته‌بود، به ‏همت و تلاش بابک صورت می‌گیرد.‏

اما دریغ از کم‌ترین قدردانی. برای نمونه بنگرید به داوری نمک‌نشناسانه‌ی کیانوری درباره‌ی بابک ‏امیرخسروی در کتاب خاطراتش. کیانوری پس از انقلاب و هنگامی که بابک در پاریس با گرفتگی ‏رگ‌های قلب با مرگ فاصله‌ی چندانی نداشت، در گوش ما می‌خواند که «بابک تمارض می‌کند و ‏نمی‌خواهد برگردد.» (نقل به معنی). باید کتاب بابک را خواند تا با حقیقت ماجرا آشنا شد.‏

تلاش برای نجات رفقای دربند

هنگام یورش اطلاعات سپاه پاسداران و دستگیری رهبران حزب در بهمن ۱۳۶۱، بابک در پاریس ‏است، و بی‌درنگ شروع به اقدام می‌کند. ذکر جزئیات اقدامات او در این معرفی نمی‌گنجد و خواننده ‏باید خود کتاب را بخواند. همینقدر می‌توانم بگویم که دوستی‌ها و آشنایی‌های او از هنگام کار در ‏دبیرخانه‌ی «اتحادیه‌ی بین‌المللی دانشجویان» اکنون کارساز هستند. او از جمله پس از مشورت با ‏‏«کمیته‌ی برون‌مرزی» حزب، و پس از یاری جستن از دوستانش در حزب کمونیست عراق و حزب ‏کمونیست لبنان، به دمشق می‌رود تا از مقامات سوری بخواهد که از نفوذشان در جمهوری ‏اسلامی استفاده کنند و آزادی رهبران حزب را بخواهند.‏

نیمه‌ی نخست فروردین ۱۳۶۲ است، و مقامات سوری به شکلی که بابک انتظارش را ندارد با ‏تشریفات پیشواز از مفام‌های دولتی در پای پلکان هواپیما از بابک و علی جواهری که همراه اوست ‏استقبال می‌کنند. او با رئیس مجلس، وزیر اطلاعات، وزیر امور خارجه، و چند نفر از اعضای رهبری ‏حزب کمونیست سوریه، از جمله خالد بکداش رهبر حزب، گفت‌وگو می‌کند، و نیز با ژرژ حبش رهبر ‏جبهه‌ی خلق برای آزادی فلسطین، و همه‌ی نمایندگان حزب‌های کمونیست کشورهای عرب ‏خاورمیانه، که همگی در دمشق نمایندگی داشتند، مانند لبنان و فلسطین و بحرین و عراق. همه ‏قول پشتیبانی و اقدام می‌دهند. اما میرحسین موسوی به حافظ اسد (پدر) اطمینان داده‌است که ‏این رفقا «نه به خاطر توده‌ای بودن، بلکه به علت جاسوسی برای یک کشور بیگانه دستگیر ‏شده‌اند»![ص ۴۹۵]‏

در بازگشت، بابک در برلین شرقی گزارشی از جریان و نتایج سفرش به «کمیته‌ی برون‌مرزی» ارائه ‏می‌دهد و قرار می‌شود که او بار دیگر به دمشق برود، اما در این فاصله دو اتفاق می‌افتد: یورش ‏دوم به حزب و نمایش «اعترافات تلویزیونی» کیانوری و دیگران، و دگرگونی در رهبری حزب مقیم ‏خارج.‏

علی خاوری که مسئول «کمیته‌ی برون‌مرزی»ست، امیرعلی لاهرودی و حمید صفری را، که هر دو ‏در پلنوم هفدهم حزب در فروردین ۱۳۶۱ از ترکیب کمیته‌ی مرکزی کنار گذاشته شده‌اند، به رهبری ‏حزب اضافه می‌کند، و بدین‌گونه این بار رهبری حزب به‌تمامی به  زائده‌ای از ک.گ.ب. و سیاست ‏خارجی شوروی تبدیل می‌شود.‏

آن بنایی که در ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ کج شد، اکنون کج‌تر شده، و حتی دیگر در اختیار صاحبخانه هم ‏نیست. اما... بابک وفادار و پیگیر هنوز از پا ننشسته است و هنوز می‌خواهد این بنا را از فروریختن ‏نجات دهد.‏

نامه به رفقا

تنها پس از پلنوم مفتضح هجدهم کمیته‌ی مرکزی حزب در ۱۵ آذر ۱۳۶۲ در براتیسلاوا، جمهوری ‏اسلوواکی، است که بابک، سرانجام، پس از آن همه اصرار در نجات آن بنای معوج، به فکر می‌افتد ‏که دیگر امیدی به نجات آن نیست.‏

من در آن هنگام از ایران گریخته‌بودم و در مینسک زندگی می‌کردم. ما دسترسی به روزنامه‌های ‏داخل و غرب، و حتی دسترسی به «راه توده» ارگان کمیته‌ی برون‌مرزی حزب که در برلین غربی ‏منتشر می‌شد، نداشتیم. از همه جا بی‌خبر، ناگهان دیدیم که کسانی از همسایگان، چند روزی ‏ناپدید، و سپس پدید شدند. آن‌گاه بود که خبر برگزاری پلنوم هجدهم چون بمبی در جمع ۲۰۰‌نفره‌ی ‏ما منفجر شد.‏

هنوز سالی نگذشته‌بود که جزوه‌ای با عنوان «نامه به رفقا» در میان برخی از میان ما دست‌به‌دست ‏می‌گشت، به‌گمانم به واسطه‌ی زنده‌یاد هرمز ایرجی، که برادرش با بابک دوست بود. و هنوز چند ‏روزی نگذشته‌بود که خاوری و لاهرودی، گویی مویشان را آتش زده‌باشند، در ساختمان ما ظاهر ‏شدند. آنان تک‌تک ساکنان ساختمان را فرا می‌خواندند و «سین – جیم» می‌کردند که آیا آن جزوه را ‏خوانده‌اند؟ ‌از کی گرفته‌اند و به کی داده‌اند؟ نظرشان درباره‌ی محتوای آن چیست؟ و...‏

از نظر من چنین برخوردی، فاجعه‌ای بزرگ بود. فکر می‌کردم چگونه یک حزب سیاسی می‌تواند تا ‏آن‌جا سقوط کند که نخواهد اعضایش نوشته‌های مخالفان، یا حتی بگوییم دشمن‌ترین دشمنانشان ‏را بخوانند؟ آیا قرار نبوده‌است جامعه‌ای بسازیم که همه همه چیز را بخوانند و بدانند و بهترین‌ها را ‏انتخاب کنند؟ سخت شگفت‌زده و غمگین و خشمگین بودم. آیا این بود آن‌چه استبداد استالینی ‏نامیده می‌شد؟

من به پیشگاه علی خاوری فراخوانده شدم. او پشت میزی ایستاده‌بود. چند قدم می‌رفت و بر ‏می‌گشت. با ورودم به اتاق، دعوتم کرد که بنشینم. هنوز درست ننشسته‌بودم که پرسید:‏

‏- این... جزوه‌ی بابک را خوانده‌ای؟
پاسخ دادم: - آری!‏

او کمی یکه خورد. شاید انتظار داشت که انکار کنم، یا شاید انتظار نداشت که من آن را ‏خوانده‌باشم. گویی دنباله‌ی نطقش کور شد. نمی‌دانست چه بگوید. منتظر بودم تا بپرسد از کی ‏گرفته‌ام و به کی داده‌امش تا با فریاد اعتراضم به این پرسش شبه‌ساواکی سقف اتاق را بر سرش ‏خراب کنم. او گویی هوا را پس دید، و پرسید:‏

‏- خب، نظرت چیست؟
گفتم: - خوب است که بگذارید همه آن را بخوانند، زیرا که خودافشاگر است.‏

او کمی دیگر در سکوت پشت میز رفت و آمد، و سپس مرخصم کرد. نمی‌دانم که آیا کسی را برای ‏خواندن «نامه به رفقا» ‌آزار دادند، یا از این سفر و «سین – جیم» ما چه جمع‌بندی کردند و به چه ‏نتیجه‌ای رسیدند. بابک در کتابش می‌نویسد که قصد آنان شناختن دوست و دشمن، و گزینش ‏افرادی برای شرکت در پلنوم نوزدهم و «کنفرانس ملی» مفتضح‌تر از پلنوم هجدهم بوده‌است. در ‏‏«قطران در عسل» نوشته‌ام که به شکلی بسیار معوج و غیر مستقیم، به واسطه‌ی منصور ‏اصلان‌زاده، کوشیدند مرا نیز به «کنفرانس ملی» بکشانند، و بعد آن‌جا اعلام کردند که «شیوا را هم ‏می‌خواستیم بیاوریم، اما خودش نخواست بیاید!»[بخش ۷۳].‏

به پاسخی که به خاوری دادم، در آن هنگام، باور داشتم. بابک در کتابش توضیح داده‌است چرا و ‏چگونه نسلی از ماها عیب و ایرادی در موجودیت «سوسیالیسم واقعاً موجود» نمی‌دیدیم و ‏نمی‌توانستیم انتقادی را بر آن بپذیریم؛ و حمله‌ی «نامه به رفقا» درست به همین بنیاد اعقتاد ما به ‏‏«سوسیالیسم واقعاً موجود» و وابستگی بی چون و چرای حزب به گردانندگان آن، یا به گفته‌ی ‏بابک، این «ام‌العیوب» ساختمان معوج حزب بود. پس از خواندن «نامه به رفقا» و اندکی پیش از ‏آمدن خاوری و لاهرودی به مینسک نامه‌ای به رهبری حزب نوشته‌بودم و اعلام کرده‌بودم که آماده‌ام ‏مطالبی در «افشای» بابک امیرخسروی بنویسم، یعنی همان لجن‌پراکنی‌های کیانوری را تکرار کنم، ‏و در جا از فرستادن نامه پشیمان شده‌بودم. هنوز گارباچوف روی کار نیامده‌بود تا ما از درون خود ‏‏«سوسیالیسم واقعاً موجود»‌ بشنویم که این نظام معیوب است. و من از نسلی و نگرشی بودم ‏که، تنها برای نمونه، برای نبودن وسیله‌ای ساده و پیش‌پا افتاده چون قیچی در فروشگاه‌های ‏مینسک،‌ یعنی پایتخت کشور اروپایی بلاروس، برای خودم و دیگران توجیهی چنین ابلهانه یافته‌بودم: ‏‏«قیچی وسیله‌ی تولید [لباس، خیاطی] است. در نظام سوسیالیستی وسایل تولید در انحصار دولت ‏است. پس این‌جا قیچی در انحصار دولت است و در فروشگاه‌ها نمی‌فروشندش!» اکنون که این ‏سطور را می‌نویسم، از داشتن چنین فکر ابلهانه‌ای در آن هنگام گریه‌ام می‌گیرد.‏

تنها چند ماه دیرتر، گارباچوف بر کار بود و خود و نخست‌وزیر و وزیرانش، هم‌حزبی‌هایش در کنگره‌ی ‏حزب، همه‌ی عیب‌های نظامشان را در بوق می‌دمیدند. بنگرید به پیشگفتار «با گام‌های فاجعه».‏

اما «نامه به رفقای»ی بابک بود که پیش از همه چشمان مرا گشود، و برای آن من همواره وامدار ‏بابک امیرخسروی هستم. من با برخی از نظرها و نگرش‌های بابک از جمله نگاه او به جنبش ملی ‏آذربایجان در دهه‌ی ۱۳۲۰، و فرمول‌بندی مسئله‌ی ملی در ایران موافق نیستم. اما هیچ‌یک از این‌ها ‏از میزان احترام من به او همچون مبارزی پی‌گیر در راه برقراری عدالت اجتماعی، همچون انسانی ‏راستگو و مهربان و نیک‌نفس، ذره‌ای نمی‌کاهد. به گمانم این علاقه و احترامی دوجانبه است، زیرا با ‏آن که هرگز عضو «جنبش توده‌ای‌های مبارز انفصالی» یا «حزب دموکراتیک مردم ایران» نبوده‌ام، ‏ایشان همواره نوشته‌ها و ترجمه‌های گاه کم‌ارزش مرا با مهر و آغوش باز پذیرفته‌اند و منتشر ‏کرده‌اند. از جمله چاپ اول (۱۳۶۸) کتابچه‌ی «با گام‌های فاجعه» را در شرایطی که نمی‌دانستم آن ‏غم‌نامه را چه‌کارش کنم، در سطحی گسترده منتشر کردند.‏

قصدم این‌جا نقل همه‌ی نکات «زندگینامه‌ی سیاسی» بابک امیرخسروی نبود. این کتاب ۵۶۸ ‏صفحه‌ای سرشار است از نکات تاریخی و عبرت‌آموز که من این‌جا تنها سرفصل‌هایی از آن را نقل ‏کردم. ای‌کاش همه، به‌ویژه کسانی که علاقمند به چند و چون تاریخ معاصر ایران هستند و خود را ‏عضوی سابق یا لاحق از خانواده‌ی «چپ» ایران می‌دانند، حتی دشمنان هیستریک بابک، این کتاب ‏ارزنده را بخوانند.‏

به سهم خود از همه‌ی کسانی که در پدید آمدن این کتاب نقش داشته‌اند، و در درجه‌ی نخست از ‏نویسنده‌ی آن، بابک امیرخسروی قدردانی می‌کنم.‏

عیب بزرگ کتاب فقدان نمایه است. کتاب‌های تاریخ و خاطرات اگر نمایه نداشته‌باشند، مراجعه‌ی ‏پژوهشگران به آن‌ها به مراتب دشوار می‌شود. امیدوارم ناشر این عیب را برای چاپ بعدی برطرف ‏کند. غلط‌های تایپی و غیره‌ی چندی نیز یافتم که برای خود بابک و برای ناشر می‌فرستمشان.‏

استکهلم، ۱۵ اوت ۲۰۲۰‏

4 comments:

Anonymous said...

شیواجان
باورم نمی شود که تو چنین مدیحه سرایی کرده ای. معمولا با تیزهوشی و ظرافت در تله چنین مسائلی نمی افتی. اما این سبک مجیز گفتن از جانب تو کمی برایم غریب بود. شاید وامدار بابک هستی. نمیدانم اما تو را اینگونه نمی شناختم.
ابندا می خواستم فقط بنویسم " لاف در غربت" یا " عجب سرگذشتی داشتی کل علی". اما فقط به دلیل علاقه و احترامی که برایت دارم می نویسم که من هنوز کتاب را نخوانده ام و حتما خواهم خواند اما از آنجا که کم و بیش بابک را می شناسم و در جریان فعالیت هایش به ویژه تا قبل از ۱۳۶۲ هستم فقط می گویم که خواندم و خندیدم. عجبا که این مرد یک تنه حزب را در سراسر آن سالها روشن کرده و به راه درست هدایت کرده است. به خصوص آن قسمت که نوشته بودی او در پاریس بسیار مطلع بود و رفقای رهبری نا مطلغ و حتی در پی آن نبودند. عجبا که آن تحلیل های هرروزه رادیو پیک و آن همه کتاب در توضیح شرایط اقتصادی و اجتماعی و.... از ناآگاهی اخگر و ملکه محمدی و امیر نیک آیین و منوچهر بهزادی و حاتمی و آگاهی و.....بوده است. چه خوب که خدا بابک را برای ما نگاه داشت.یا شاید بهتر است بگوییم که چه خوب شد که همه شان کشته شدند و میدان برای یکه تازی بابک خالی شد .

بامزه ترین قسمت آنجاست که می گویی بابک جاه طلب نبود. شیواجان بابک که همان مدت کوتاه در ایران ماندنش هم برای بچه های ایران زبانزد شده بود که بسیار خودخواه و جاه طلب و ترسوست.
راستش اگر این شناخت و زمینه ذهنی را از آن زمان نداشتم شاید با خواندن متن تو اشکم هم در می آمد و سراسر تحسین می شدم. اما نمی توانم خودم را گول بزنم. . امیدوارم در داوری هایت کمی متعادل تر باشی و قلم زیبایت را به چنین مدیحه سرایی هایی نفروشی
دوستدار تو

Anonymous said...

دوستدار شیوا که بی‌ نام و امضا در مذمت شیوا و بابک کامنت گذاشتی‌ حرف‌های خوبی‌ نزدی، بد نیست انتقاد را با ادب و نزکت مطرح کنی‌ . با احترام بهروز

Shiva said...

بهروز جان، این «دوستدار» قول داده که کتاب را بخواند. امیدوارم به قولش عمل کند، و شاید با خواندن آن کمی شرمنده شود و بیاید و عذرخواهی کند. هرچند که پیداست آدم دقیقی‌ نیست، زیرا من از نقش بابک در پاریس در آستانه‌ی انقلاب نوشته‌ام، و او فعالیت رادیوی پیک ایران را برای من مثال می‌زند، که در آستانه‌ی انقلاب سال‌ها بود که دیگر وجود نداشت

Anonymous said...

(نقدی بر کتاب زندگی‌نامه سیاسی بابک امیر خسروی)

اصلاح چه؟ و اصلاح برای چه؟

بهروز فتحعلی

‌ ‌

بی‌تردید کتاب زندگی‌نامه سیاسی بابک امیر خسروی، به اندازه سطور خود، سطور نانوشته دارد. بابک که جوانی است عاطفی و مردم‌دوست، به مانند بسیاری از جوانان هم‌دوره خود و نیز جوانان دهه‌های بعد ازآن، بی‌آنکه شناخت درستی از ایدئولوژی مارکسیسم-لنینیسم داشته باشد، جذب سیاست و اندیشه‌های چپ‌گرایانه می‌شود. این جوان پر شور، به حزب توده ایران که تنها جریان چپ آن دوران را تشکیل می‌دهد، گرایش پیدا می‌کند و به عضویت آن در می‌آید.

برای بابک، تا زمان تشکیل فرقه دمکرات آذربایجان، همه ماجرا آنطور که می‌بایست، درست پیش می‌رود. اما او با دیدن آنچه در فرقه دمکرات آذربایجان و بر حزب توده ایران می‌رود، متوجه نابسامانی‌هایی‌ می‌شود و از همانجاست که در راه اصلاح حزب توده از نابسامانی‌ها، کمر همت می‌بندد. او بدین ترتیب، قدم در راهی‌ می‌گذارد که ده‌ها سال از عمر او را در برمی‌گیرد. راهی که وی برمی‌گزیند، کشمکشی است درون حزبی، میان باور او به استقلال اندیشه از یکسو و سیاست‌های دنباله‌روانه حزب توده از شوروی، از سوی دیگر.

خواننده کتاب، هر چه بیشتر با زندگی سیاسی بابک آشنا می‌شود، به همان نسبت، با تعجب و تأسف بیشتری با این واقعیت نیز روبرو می‌گردد که در این مسیر طولانی، هیچ اتفاقی‌ او را از اصلاح حزب توده منصرف نمی‌کند؛ نه شکست محتوم فرقه دمکرات آذربایجان، نه دیدن سیاست سلطه‌جویانه استالین در قبال همسایه جنوبی خود ایران، نه سیاست‌های غلط حزب توده و شکست فضاحت بار آن در سال ۳۲، نه مشاهده اختلافات درونی دستگاه رهبری حزب و سیاه‌کاری‌های آن از نزدیک، نه دخالت‌های شوروی در تمام حیات و ممات این حزب و نه دیدن چهره واقعی و بد منظر سوسیالیزم شوروی.

بگذریم از کارشکنی‌ها و برخوردهای غیر انسانی و خشن و بیرحمانه مسؤلین شوروی در مراحل مختلف، در قبال او و همسر باردار و فرزند نوزادش، تنها به‌دلیل پرسشگری‌های وی که در مواردی، تا حد گرسنگی دادن‌های عامدانه به او و خانواده‌اش نیز پیش می‌رود و سکوت فرمانبرانه دستگاه رهبری حزب توده در برابر همه این اجحافات را نیز به همراه دارد!

بابک، وابستگی حزب توده به شوروی و دخالت‌های شوروی در همه امور و سیاست‌های حزب را مادر همه خطاهای حزب توده می‌داند. با این وصف، معلوم نیست چرا از مبارزه رژیم شاه با این حزب با تلخی‌ یاد می‌کند. یا چرا تلاش برای دستگیری خود از جانب ساواک را کاری غیر قابل توجیه توصیف می‌نماید؟ با آنچه امروز می‌دانیم، آیا مبارزه شاه با این حزب، قابل درک نیست؟ از دیدگاه امروز و در مقام مقایسه، برخورد شاه نسبت به این حزب و عملکرد حزب توده، کدامیک میهنی‌تر بوده است؟

بابک سال‌ها، در مقام دبیری اتحادیه بین‌المللی دانشجویان، نمایندگی این اتحادیه را در گردهمایی‌های جهانی آن عهده‌دار بوده است. اما مگر نه آن است که اساسا، بابک نمی‌توانسته نماینده دانشجویان ایران در این اتحادیه جهانی دانشجویی باشد؟ او نه خود دانشجوست و نه برگزیده دانشجویان ایران. اواین مقام را تنها به‌واسطه رانتی که برای حزب توده به مثابه حزب چپ طرفدار شوروی در نظر گرفته شده بود، به دست می‌آورد. پس چرا او حتی امروز نیز، در بازنگری به گذشته خود، کماکان تلاش رژیم شاه را برای برکناری او از این مقام و پیگیری مستمری را که برای دستگیری او صورت می‌گرفته، توطئه از جانب رژیم پهلوی می‌داند؟

چرا نباید با حزبی که منافع یک دولت خارجی‌ را به منافع کشور خود ترجیح می‌دهد، مقابله کرد؟ اشکال واقعی را در کجا باید جستجو نمود؟ در فعالیت‌های بین‌المللی یک حزب که خود را نماینده بخشی از مردم کشور خود قلمداد می‌کند اما در عمل، دنباله‌روی سیاست‌های یک کشور بیگانه است؟ یا در مقابله دولت یک کشور با چنین حزبی؟

بابک، با وجود تمام مشاهدات تلخی‌‌ که از بندبازی‌‌های سیاسی در دستگاه رهبری حزب توده دارد و با وجود آنکه در بزنگاه‌های مهم، پیروی بی‌چون و چرای این دستگاه را از دستورات مقامات شوروی تجربه می‌کند، نه تنها همچنان در آن چارچوب معیوب باقی می‌ماند، بلکه کماکان و با پشتکاری حیرت‌آور، درصدد اصلاح آن است. یک از صد مثال آن را می‌توان در گماردن کیانوری به دبیر اولی حزب دید که با پیشنهاد غلام یحیی دانشیان، مباشر و کارمند کا گ ب، انجام می‌پذیرد. دخالت آشکاری که به برکناری ایرج اسکندری از این سمت می‌انجامد.

پرسش اینجاست که بابک، چگونه فکر می‌کرد که اصلاحاتی که در پلنوم چهارم، هنگامی که رهبری حزب توده در ضعف شدید بود و او و کادرهای جوان و پر انگیزه آن زمان حزب از قدرت تصمیم‌گیری نسبتا بالایی برخوردار بودند، نتوانسته بود انجام پذیرد، می‌تواند بعدها که آلودگی‌های آن حزب نهادینه شده، به انجام رسد؟