02 September 2012

تورکوها - 4

آی عشق، آی عشق...‏
‏[شاملو]‏

همه‌ی دیروز را در ساحل دریا و با آبتنی گذراندیم. امروز به دیدن "یکشنبه‌بازار" زیتینلی می‌رویم. در دو سوی یک ‏خیابان باریک، زیر چادرها و چترها، روستائیان منطقه محصولات باغ‌ها و کشتزارهایشان را بر بساطشان چیده‌اند، ‏فریاد می‌زنند، شعار می‌دهند و جنس‌شان را تبلیغ می‌کنند. رنگ، رنگ... سبزی، میوه، خشکبار، رنگ و وارنگ، ‏همه تر و تازه، خوش عطر. خیار گل‌به‌سر، گوجه‌فرنگی، گردو، فلفل، بادمجان، زیتون، انگور، هلو، گلابی، خربزه... ‏معلوم نیست که کدام بساط را باید نگاه کرد و از کدام‌یکی باید خرید. این‌جا با فروشگاه‌های بزرگ سوئد خیلی ‏فرق دارد!‏

یکی از دوستان قیمت مغز گردو را می‌پرسد. پسر جوان می‌گوید و من برای دوستم به فارسی ترجمه می‌کنم: این ‏چهل‌وپنج لیره، اون سی‌وپنج لیره، اون‌یکی هم بیست‌وپنج. دوستم قیمت وسطی را دوباره می‌پرسد، و این‌بار ‏پسر جوان به‌جای من می‌گوید "سی‌وپنج"! دوستم شگفت‌زده می‌پرسد:‏

‏- ا ِه، شما فارسی بلدین؟
و جوان صدایش را کمی پایین می‌آورد، و کمی شرمگین، و کمی غمگین، می‌گوید که کرد است، از دیاربکر. خب، ‏واضح است: سی‌وپنج به کردی هم می‌شود همان سی‌وپنج!‏

دوستم دارد از یک بساط زیبا و پر از رنگ‌های شاد عکس می‌گیرد که زنی از آن‌سو دوان می‌آید و می‌گوید: خب، از ‏خودم هم عکس بگیر! عجب! من فکر می‌کردم که شاید دلشان نخواهد که عکس خودشان یا بساطشان را ‏بگیریم، اما به‌زودی کشف می‌کنیم که همه دوست دارند که عکس خودشان را با بساطشان بگیریم. می‌پرسند: ‏عکسمان را به آلمان می‌برید، نه؟ پس بگیرید، بگیرید! عکس را برای خودمان می‌آورید؟ - و دشوار است برایشان ‏توضیح دادن که این عکس‌ها دیجیتال است و نه روی کاغذ. یکی از دوستان می‌خواهد به ترکی آذربایجانی ‏‏"کامپیوتر" و "دیجیتال" را برای مرد سبزی‌فروش سالمندی توضیح دهد: طفلک!‏

دوست دیگرم دارد به ترکی آذربایجانی با فروشنده‌ای چانه می‌زند. مرد موقر و میانسالی از پشت سر به فارسی کتابی ‏می‌گوید:‏

‏- چه می‌خواهید خانم؟
‏- ا ِه، سلام! شما ایرانی هستین؟
‏- نه! کمی فارسی بلدم! در استامبول کسب و کار دارم.‏

عجب! آیا اکنون دیگر می‌توان نتیجه گرفت که خیلی از کسانی که در استامبول کسب و کار دارند، کمی فارسی ‏یاد گرفته‌اند؟

در این بازار، مردان و زنان کار و زحمت، دوشادوش و در کنار هم، در تلاش‌اند و همه شاد و سرزنده به نظر ‏می‌رسند. این‌جا زنی سالمند انواع زیتون‌ها را بر بساطش دارد. چمباتمه زده‌است و دارد انجیری را پاره می‌کند تا ‏شاید خودش بخورد. آشنایش از کنارش می‌گذرد و می‌گوید: - دائم ایشته آننه [همیشه به‌کار، مادرجان] – و این ‏اصطلاحی را که میلیون‌ها سال بود فراموش کرده‌بودم، به یادم می‌آورد. یادم باشد که در راه بازگشت از همین ‏مادر روغن زیتون بخرم.‏



آن‌جا انگورهای هوس‌انگیزی چیده‌اند که مرا به سال‌های کودکی می‌برد و انگور لطیف و شیرین و بی‌همتای خیوو ‏‏[مشکین‌شهر] را به یادم می‌آورد. دوستی رشته‌ی خاطراتم را می‌گسلد و صدا می‌زند: - بچه‌ها بیایید این‌جا، ‏انجیرهای تازه آوردند – و به آن سو می‌روم. زنی جوان جعبه‌هایی را که انجیرهای تر و تازه و درشت با سلیقه در ‏آن‌ها چیده شده‌اند، بر زمین می‌گذارد. در تب و تاب است. دوان می‌رود و از چند متر دورتر جعبه‌ی دیگری می‌آورد. ‏دوستم می‌خواهد انجیر برچیند، و زن جوان کیسه‌ای به او می‌دهد، اما نگاهش به من است. چه زن زیبایی! ‏پیراهنی بلند و مشکی و گلدار بر تن دارد و روسری مشکی و گلداری را، هماهنگ با پیراهنش، به سبک همه‌ی ‏این زنان کار و زحمت پشت گردنش گره زده‌است. سر و وضعی پاکیزه و دلپذیر دارد. بار دیگر می‌دود و از چند متری ‏ترازوی دوکفه‌ی قدیمی و بزرگی را می‌آورد. دو مشتری دیگر پیدا شده‌اند، و زن جوان نمی‌دانم چه چیزی در من ‏دیده که هم‌چنان که در تب و تاب کیسه می‌دهد، چمباتمه می‌زند، وزن می‌کند، پول می‌گیرد، می‌جهد، می‌دود، ‏و از آن چند متری میوه‌ی دیگری می‌آورد، نگاه از من بر نمی‌گیرد، و سر درد دلش باز می‌شود. برخی از حرف‌هایش ‏را باید به حدس دریابم:‏

‏- نمی‌گذارند کسب و کارم را بکنم. هر جا بساطم را می‌چینم، می‌گویند این‌جا نمی‌شود، برو یک جای دیگر. کجا ‏بروم؟ - می‌دود و یک جعبه‌ی دیگر می‌آورد - یک جا پول وحشتناک می‌خواهند؛ یک جا می‌گویند این‌جا سر راه ‏است؛ - پول از یک مشتری می‌گیرد - یک جا سایبان ندارد. من سایبان ندارم. حالا کله‌ی خودم هیچ، ولی این ‏میوه‌ها را که نمی‌توانم زیر این آفتاب داغ بچینم – کیسه‌ی انجیر دوست مرا وزن می‌کند، کمی سبک‌تر از سنگ ‏آن‌یکی کفه است. همچنان که نیم‌نگاهی به من دارد و حرف می‌زند، یک انجیر بر می‌دارد، اما آن را نمی‌پسندد و ‏یکی دیگر بر می‌دارد، و توی کیسه می‌گذارد. اکنون کفه‌ی انجیر سنگین‌تر از کفه‌ی دیگر است، و میوه‌فروش زیبا ‏راضی‌ست. کم‌فروشی نمی‌کند. – تازه آمده بودم توی سایه‌ی آن ماشین که حالا می‌خواهد جابه‌جا کند و باید ‏بروم کنار – کیسه را بر می‌دارد و همچنان که نگاهش بر من است و درد دل می‌کند، آن را به‌سوی دوستم دراز ‏می‌کند، اما هر دو دست دوستم برای پول دادن گیر است، و من هم‌چنان که در زیبایی این زن غرق شده‌ام، دست ‏دراز می‌کنم و کیسه را می‌گیرم: - هر یکشنبه یک قانون تازه این‌جا می‌گذارند؛ نمی‌دانم فلان عوارض را باید ‏بدهید، نمی‌دانم این نمی‌شود، آن نمی‌شود... خب، پس من چه کنم آخر؟ از سر صبح این‌جا سرگردانم...‏

در تقلاها و دویدن هایش روسری‌اش کمی شل شده و طره‌ای از موهای صاف و براق و مشکی‌اش از زیر روسری بر ‏بناگوش زیبایش ریخته‌است. نمی‌توانم نگاه از او برکنم. اما خرید دوستم به پایان رسیده و باید برویم. سری به ‏سپاس و ستایش و احترام برای زن فرود می‌آورم، و او بی‌اختیار حرکت مرا تقلید می‌کند، ناشیانه سری فرود ‏می‌آورد بی آن‌که نگاه از من بر گیرد، هم‌زمان شانه‌های خوش‌تراشش را ناشیانه بالا می‌کشد، و با این حرکت ‏دلم را آب می‌کند؛ دلم را صد چندان می‌برد؛ دلم می‌خواهد سرش را روی سینه‌ام بگذارد... اما... لعنت! لعنت! ‏لعنت بر این دل دیوانه! لعنت بر گردش چرخ و روزگار!‏

دلم را از سینه بیرون می‌کشم، می‌کوبمش بر زمین و زیر پا له‌اش می‌کنم، رو می‌گردانم، و می‌روم... دیگر ‏حسابش را ندارم که چند بار با دلم این کار را کرده‌ام.‏

شب‌های آقچای

جنب‌وجوش و زندگی شهر آقچای از حوالی ساعت 9 شب آغاز می‌شود. نمی‌دانم که آیا تنها در ماه رمضان چنین ‏است، یا این داستان همه‌ی تابستان‌هاست: در یک راسته‌ی با طول نزدیک به دو کیلومتر در خیابان ساحلی ‏آقچای دستفروشان بساط خود را می‌گسترند، کافه‌ها، رستوران‌ها، لباس‌فروشی‌ها، یادگاری‌فروشی‌ها، ‏اسباب‌بازی‌های سیار کودکان و نوجوانان، و... رنگین و آراسته و پر زرق‌وبرق، فعال‌اند. رودی از مردم، مرد و زن و پیر ‏و جوان، دخترانی با حجاب، یا با شلوارک داغ، تنگ هم قدم می‌زنند؛ می‌آیند و می‌روند. گاه دشوار است راهی در ‏میان جمعیت گشودن. دوستان می‌گویند که تازه با آغاز ماه اوت این راسته خلوت شده و شاید بسیاری از ‏گردشگران ترک به خانه و زندگی خود بازگشته‌اند.‏

این‌جا بساط بزرگی‌ست که در آن بامیه در دیگی پر از شیره می‌جوشانند و بامیه‌ها را در کاسه‌های کوچک بلورین ‏برای فروش روی پیشخوان می‌چینند؛ آن‌جا، در کنار کافه‌ای، دختر جوانی در کنار یک منقل با ذغال‌های گداخته ‏نشسته و قهوه‌ی سنتی ترک می‌جوشاند و به مشتری‌هایش می‌دهد؛ این‌جا در درون کافه، گروهی موسیقی ‏زنده اجرا می‌کنند، و مردی جانانه می‌رقصد؛ آن جا دستگاه "بوکس" گذاشته‌اند و جوانان صف بسته‌اند تا نیروی ‏مشت خود را بیازمایند: پولی می‌دهند، مشتی بر گوی تمرین مشتزنی می‌کوبند، و اگر این گوی بیش از مدت ‏زمان معینی به سقف دستگاه بچسبد، جایزه‌ی کلانی خواهند برد، اما هیچ‌کس به حد نصاب لازم نمی‌رسد! آن‌جا ‏نزدیک به ده اسب چرخدار در اندازه‌های گوناگون چیده‌اند: کودکان می‌توانند پولی بدهند، روی آن‌ها بنشینند و با ‏بالا و پایین کشیدن خود، به تقلید سوارکاری، اسب‌ها را به حرکت در آورند. این‌جا را کودک ما خیلی دوست دارد و ‏آن را "پیتیکو پیتیکو" می‌نامد. آن‌جا مردی در لباس دلقکان مردم را سرگرم می‌کند، و دورتر چرخ و فلک و محوطه‌ی ‏کوچک بازی کودکان است. این‌جا هم کافه ریوی خودمان است که می‌توان رفت و در آرامش و نیمه‌تاریکی ‏ساحلش، در چند متری آب دریا، روی مبل‌های راحتی نشست، و آبجویی نوشید.‏

یکی از همسفرانمان در روز نخست ورود به ترکیه یک سیم کارد خریده تا به بهایی ارزانتر با جهان در ارتباط باشد، ‏اما از همان آغاز دچار مشکل شده‌است: نخست مردی خشمگین به او زنگ زده و پرسیده که او به چه حقی از ‏شماره‌ی او استفاده می‌کند؟! پرس‌وجو از این‌جا و آن‌جا نشان می‌دهد که اگر شماره‌ای شش ماه فعال نباشد، ‏شرکت مربوطه آن را به کس دیگری می‌فروشد. به همسفرمان توصیه می‌کنند که به فریادهای آن مرد اعتنایی ‏نکند. اما اکنون دوستمان اس‌ام‌اسی دریافت می‌کند که می‌گوید: «گوشی شما از انواع مدرنی‌ست که هنوز در ‏ترکیه به‌ثبت نرسیده و نمی‌توانید آن را با سیم کاردهای شرکت‌های تلفنی ترکیه به‌کار برید. 24 ساعت بعد تلفن ‏شما قطع خواهد شد!» این به گمان من چیزی نیست جز کنترل گوشی‌های تلفن همراه در ترکیه. گوشی من نیز ‏از نوع "پیشرفته" است که در سوئد خریداری شده، اما سیم کارد آن نیز سوئدی‌ست و این‌جا من با "رومینگ" ‏Roaming‏ ارتباط برقرار می‌کنم، و بنابراین دولت ترکیه نمی‌تواند اعمال نظری در این گوشی بکند. اما اگر من نیز ‏سیم کارد یک شرکت از ترکیه را خریده‌بودم، شاید من نیز چنین پیامی دریافت می‌کردم. دوستمان چاره‌ای ندارد ‏جز آن‌که یک گوشی دست چندم از دستفروشان همین راسته‌ی ساحلی کرایه کند، یا گوشی یکی از همراهان را ‏به‌کار برد.‏

یکی از خانم‌ها می‌خواهد توی ابروانش را خالکوبی کند. آرایشگر که خانم بسیار زیبایی‌ست، می‌گوید که در ‏آقچای هیچ آرایشگاهی این کار را بلد نیست و برای آن بایست به ادرمیت رفت. بر پایه‌ی آن‌چه از رواج این کار در ‏ایران می‌بینم و می‌شنوم، به گمانم امروزه در شهرستان‌های چهل‌هزار نفری که هیچ، حتی در ده‌کوره‌های ایران ‏هم آرایشگران خالکوبی توی ابرو و تمام ابرو را بلد‌اند!‏

راسته‌ی ساحلی آقچای تا نزدیکی‌های سحری زنده و فعال است، اما ما نیمه‌شب به خانه بر می‌گردیم. فردا قرار ‏است به شهر آیوالیق ‏Ayvalık‏ برویم.‏ (ادامه دارد)

3 comments:

sh said...

دلم را از سینه بیرون می‌شکم، می‌کوبمش بر زمین و زیر پا له‌اش می‌کنم، رو می‌گردانم، و می‌روم... دیگر ‏حسابش از دستم در رفته که چند بار با دلم این کار را کرده‌ام.‏

از ماجراها و قصه‌های این دلً هم برامون بنویسید

Shiva said...

ش. گرامی، این‌ها سه‌تا از آن داستان‌هاست، و به‌گمانم چیزهای دیگری هم در لابه‌لای دیگر نوشته‌ها هست که الآن یادم ‏نمی‌آید:

1- http://shivaf.blogspot.com/2007/10/1.html
‏2- http://shivaf.blogspot.com/2008/02/blog-post_14.html
3- http://shivaf.blogspot.com/2010/06/40.html

محمد ا said...

یاد شعر اخوان افتادم، "اولین دیدارمان بود آن و شاید آخرین دیدار..." خاطرات شما خیلی دلبربرانگیزه

;)

شاد باشید، م