آی عشق، آی عشق...
[شاملو]
همهی دیروز را در ساحل دریا و با آبتنی گذراندیم. امروز به دیدن "یکشنبهبازار" زیتینلی میرویم. در دو سوی یک خیابان باریک، زیر چادرها و چترها، روستائیان منطقه محصولات باغها و کشتزارهایشان را بر بساطشان چیدهاند، فریاد میزنند، شعار میدهند و جنسشان را تبلیغ میکنند. رنگ، رنگ... سبزی، میوه، خشکبار، رنگ و وارنگ، همه تر و تازه، خوش عطر. خیار گلبهسر، گوجهفرنگی، گردو، فلفل، بادمجان، زیتون، انگور، هلو، گلابی، خربزه... معلوم نیست که کدام بساط را باید نگاه کرد و از کدامیکی باید خرید. اینجا با فروشگاههای بزرگ سوئد خیلی فرق دارد!
یکی از دوستان قیمت مغز گردو را میپرسد. پسر جوان میگوید و من برای دوستم به فارسی ترجمه میکنم: این چهلوپنج لیره، اون سیوپنج لیره، اونیکی هم بیستوپنج. دوستم قیمت وسطی را دوباره میپرسد، و اینبار پسر جوان بهجای من میگوید "سیوپنج"! دوستم شگفتزده میپرسد:
- ا ِه، شما فارسی بلدین؟
و جوان صدایش را کمی پایین میآورد، و کمی شرمگین، و کمی غمگین، میگوید که کرد است، از دیاربکر. خب، واضح است: سیوپنج به کردی هم میشود همان سیوپنج!
دوستم دارد از یک بساط زیبا و پر از رنگهای شاد عکس میگیرد که زنی از آنسو دوان میآید و میگوید: خب، از خودم هم عکس بگیر! عجب! من فکر میکردم که شاید دلشان نخواهد که عکس خودشان یا بساطشان را بگیریم، اما بهزودی کشف میکنیم که همه دوست دارند که عکس خودشان را با بساطشان بگیریم. میپرسند: عکسمان را به آلمان میبرید، نه؟ پس بگیرید، بگیرید! عکس را برای خودمان میآورید؟ - و دشوار است برایشان توضیح دادن که این عکسها دیجیتال است و نه روی کاغذ. یکی از دوستان میخواهد به ترکی آذربایجانی "کامپیوتر" و "دیجیتال" را برای مرد سبزیفروش سالمندی توضیح دهد: طفلک!
دوست دیگرم دارد به ترکی آذربایجانی با فروشندهای چانه میزند. مرد موقر و میانسالی از پشت سر به فارسی کتابی میگوید:
- چه میخواهید خانم؟
- ا ِه، سلام! شما ایرانی هستین؟
- نه! کمی فارسی بلدم! در استامبول کسب و کار دارم.
عجب! آیا اکنون دیگر میتوان نتیجه گرفت که خیلی از کسانی که در استامبول کسب و کار دارند، کمی فارسی یاد گرفتهاند؟
در این بازار، مردان و زنان کار و زحمت، دوشادوش و در کنار هم، در تلاشاند و همه شاد و سرزنده به نظر میرسند. اینجا زنی سالمند انواع زیتونها را بر بساطش دارد. چمباتمه زدهاست و دارد انجیری را پاره میکند تا شاید خودش بخورد. آشنایش از کنارش میگذرد و میگوید: - دائم ایشته آننه [همیشه بهکار، مادرجان] – و این اصطلاحی را که میلیونها سال بود فراموش کردهبودم، به یادم میآورد. یادم باشد که در راه بازگشت از همین مادر روغن زیتون بخرم.
آنجا انگورهای هوسانگیزی چیدهاند که مرا به سالهای کودکی میبرد و انگور لطیف و شیرین و بیهمتای خیوو [مشکینشهر] را به یادم میآورد. دوستی رشتهی خاطراتم را میگسلد و صدا میزند: - بچهها بیایید اینجا، انجیرهای تازه آوردند – و به آن سو میروم. زنی جوان جعبههایی را که انجیرهای تر و تازه و درشت با سلیقه در آنها چیده شدهاند، بر زمین میگذارد. در تب و تاب است. دوان میرود و از چند متر دورتر جعبهی دیگری میآورد. دوستم میخواهد انجیر برچیند، و زن جوان کیسهای به او میدهد، اما نگاهش به من است. چه زن زیبایی! پیراهنی بلند و مشکی و گلدار بر تن دارد و روسری مشکی و گلداری را، هماهنگ با پیراهنش، به سبک همهی این زنان کار و زحمت پشت گردنش گره زدهاست. سر و وضعی پاکیزه و دلپذیر دارد. بار دیگر میدود و از چند متری ترازوی دوکفهی قدیمی و بزرگی را میآورد. دو مشتری دیگر پیدا شدهاند، و زن جوان نمیدانم چه چیزی در من دیده که همچنان که در تب و تاب کیسه میدهد، چمباتمه میزند، وزن میکند، پول میگیرد، میجهد، میدود، و از آن چند متری میوهی دیگری میآورد، نگاه از من بر نمیگیرد، و سر درد دلش باز میشود. برخی از حرفهایش را باید به حدس دریابم:
- نمیگذارند کسب و کارم را بکنم. هر جا بساطم را میچینم، میگویند اینجا نمیشود، برو یک جای دیگر. کجا بروم؟ - میدود و یک جعبهی دیگر میآورد - یک جا پول وحشتناک میخواهند؛ یک جا میگویند اینجا سر راه است؛ - پول از یک مشتری میگیرد - یک جا سایبان ندارد. من سایبان ندارم. حالا کلهی خودم هیچ، ولی این میوهها را که نمیتوانم زیر این آفتاب داغ بچینم – کیسهی انجیر دوست مرا وزن میکند، کمی سبکتر از سنگ آنیکی کفه است. همچنان که نیمنگاهی به من دارد و حرف میزند، یک انجیر بر میدارد، اما آن را نمیپسندد و یکی دیگر بر میدارد، و توی کیسه میگذارد. اکنون کفهی انجیر سنگینتر از کفهی دیگر است، و میوهفروش زیبا راضیست. کمفروشی نمیکند. – تازه آمده بودم توی سایهی آن ماشین که حالا میخواهد جابهجا کند و باید بروم کنار – کیسه را بر میدارد و همچنان که نگاهش بر من است و درد دل میکند، آن را بهسوی دوستم دراز میکند، اما هر دو دست دوستم برای پول دادن گیر است، و من همچنان که در زیبایی این زن غرق شدهام، دست دراز میکنم و کیسه را میگیرم: - هر یکشنبه یک قانون تازه اینجا میگذارند؛ نمیدانم فلان عوارض را باید بدهید، نمیدانم این نمیشود، آن نمیشود... خب، پس من چه کنم آخر؟ از سر صبح اینجا سرگردانم...
در تقلاها و دویدن هایش روسریاش کمی شل شده و طرهای از موهای صاف و براق و مشکیاش از زیر روسری بر بناگوش زیبایش ریختهاست. نمیتوانم نگاه از او برکنم. اما خرید دوستم به پایان رسیده و باید برویم. سری به سپاس و ستایش و احترام برای زن فرود میآورم، و او بیاختیار حرکت مرا تقلید میکند، ناشیانه سری فرود میآورد بی آنکه نگاه از من بر گیرد، همزمان شانههای خوشتراشش را ناشیانه بالا میکشد، و با این حرکت دلم را آب میکند؛ دلم را صد چندان میبرد؛ دلم میخواهد سرش را روی سینهام بگذارد... اما... لعنت! لعنت! لعنت بر این دل دیوانه! لعنت بر گردش چرخ و روزگار!
دلم را از سینه بیرون میکشم، میکوبمش بر زمین و زیر پا لهاش میکنم، رو میگردانم، و میروم... دیگر حسابش را ندارم که چند بار با دلم این کار را کردهام.
شبهای آقچای
جنبوجوش و زندگی شهر آقچای از حوالی ساعت 9 شب آغاز میشود. نمیدانم که آیا تنها در ماه رمضان چنین است، یا این داستان همهی تابستانهاست: در یک راستهی با طول نزدیک به دو کیلومتر در خیابان ساحلی آقچای دستفروشان بساط خود را میگسترند، کافهها، رستورانها، لباسفروشیها، یادگاریفروشیها، اسباببازیهای سیار کودکان و نوجوانان، و... رنگین و آراسته و پر زرقوبرق، فعالاند. رودی از مردم، مرد و زن و پیر و جوان، دخترانی با حجاب، یا با شلوارک داغ، تنگ هم قدم میزنند؛ میآیند و میروند. گاه دشوار است راهی در میان جمعیت گشودن. دوستان میگویند که تازه با آغاز ماه اوت این راسته خلوت شده و شاید بسیاری از گردشگران ترک به خانه و زندگی خود بازگشتهاند.
اینجا بساط بزرگیست که در آن بامیه در دیگی پر از شیره میجوشانند و بامیهها را در کاسههای کوچک بلورین برای فروش روی پیشخوان میچینند؛ آنجا، در کنار کافهای، دختر جوانی در کنار یک منقل با ذغالهای گداخته نشسته و قهوهی سنتی ترک میجوشاند و به مشتریهایش میدهد؛ اینجا در درون کافه، گروهی موسیقی زنده اجرا میکنند، و مردی جانانه میرقصد؛ آن جا دستگاه "بوکس" گذاشتهاند و جوانان صف بستهاند تا نیروی مشت خود را بیازمایند: پولی میدهند، مشتی بر گوی تمرین مشتزنی میکوبند، و اگر این گوی بیش از مدت زمان معینی به سقف دستگاه بچسبد، جایزهی کلانی خواهند برد، اما هیچکس به حد نصاب لازم نمیرسد! آنجا نزدیک به ده اسب چرخدار در اندازههای گوناگون چیدهاند: کودکان میتوانند پولی بدهند، روی آنها بنشینند و با بالا و پایین کشیدن خود، به تقلید سوارکاری، اسبها را به حرکت در آورند. اینجا را کودک ما خیلی دوست دارد و آن را "پیتیکو پیتیکو" مینامد. آنجا مردی در لباس دلقکان مردم را سرگرم میکند، و دورتر چرخ و فلک و محوطهی کوچک بازی کودکان است. اینجا هم کافه ریوی خودمان است که میتوان رفت و در آرامش و نیمهتاریکی ساحلش، در چند متری آب دریا، روی مبلهای راحتی نشست، و آبجویی نوشید.
یکی از همسفرانمان در روز نخست ورود به ترکیه یک سیم کارد خریده تا به بهایی ارزانتر با جهان در ارتباط باشد، اما از همان آغاز دچار مشکل شدهاست: نخست مردی خشمگین به او زنگ زده و پرسیده که او به چه حقی از شمارهی او استفاده میکند؟! پرسوجو از اینجا و آنجا نشان میدهد که اگر شمارهای شش ماه فعال نباشد، شرکت مربوطه آن را به کس دیگری میفروشد. به همسفرمان توصیه میکنند که به فریادهای آن مرد اعتنایی نکند. اما اکنون دوستمان اساماسی دریافت میکند که میگوید: «گوشی شما از انواع مدرنیست که هنوز در ترکیه بهثبت نرسیده و نمیتوانید آن را با سیم کاردهای شرکتهای تلفنی ترکیه بهکار برید. 24 ساعت بعد تلفن شما قطع خواهد شد!» این به گمان من چیزی نیست جز کنترل گوشیهای تلفن همراه در ترکیه. گوشی من نیز از نوع "پیشرفته" است که در سوئد خریداری شده، اما سیم کارد آن نیز سوئدیست و اینجا من با "رومینگ" Roaming ارتباط برقرار میکنم، و بنابراین دولت ترکیه نمیتواند اعمال نظری در این گوشی بکند. اما اگر من نیز سیم کارد یک شرکت از ترکیه را خریدهبودم، شاید من نیز چنین پیامی دریافت میکردم. دوستمان چارهای ندارد جز آنکه یک گوشی دست چندم از دستفروشان همین راستهی ساحلی کرایه کند، یا گوشی یکی از همراهان را بهکار برد.
یکی از خانمها میخواهد توی ابروانش را خالکوبی کند. آرایشگر که خانم بسیار زیباییست، میگوید که در آقچای هیچ آرایشگاهی این کار را بلد نیست و برای آن بایست به ادرمیت رفت. بر پایهی آنچه از رواج این کار در ایران میبینم و میشنوم، به گمانم امروزه در شهرستانهای چهلهزار نفری که هیچ، حتی در دهکورههای ایران هم آرایشگران خالکوبی توی ابرو و تمام ابرو را بلداند!
راستهی ساحلی آقچای تا نزدیکیهای سحری زنده و فعال است، اما ما نیمهشب به خانه بر میگردیم. فردا قرار است به شهر آیوالیق Ayvalık برویم. (ادامه دارد)
[شاملو]
همهی دیروز را در ساحل دریا و با آبتنی گذراندیم. امروز به دیدن "یکشنبهبازار" زیتینلی میرویم. در دو سوی یک خیابان باریک، زیر چادرها و چترها، روستائیان منطقه محصولات باغها و کشتزارهایشان را بر بساطشان چیدهاند، فریاد میزنند، شعار میدهند و جنسشان را تبلیغ میکنند. رنگ، رنگ... سبزی، میوه، خشکبار، رنگ و وارنگ، همه تر و تازه، خوش عطر. خیار گلبهسر، گوجهفرنگی، گردو، فلفل، بادمجان، زیتون، انگور، هلو، گلابی، خربزه... معلوم نیست که کدام بساط را باید نگاه کرد و از کدامیکی باید خرید. اینجا با فروشگاههای بزرگ سوئد خیلی فرق دارد!
یکی از دوستان قیمت مغز گردو را میپرسد. پسر جوان میگوید و من برای دوستم به فارسی ترجمه میکنم: این چهلوپنج لیره، اون سیوپنج لیره، اونیکی هم بیستوپنج. دوستم قیمت وسطی را دوباره میپرسد، و اینبار پسر جوان بهجای من میگوید "سیوپنج"! دوستم شگفتزده میپرسد:
- ا ِه، شما فارسی بلدین؟
و جوان صدایش را کمی پایین میآورد، و کمی شرمگین، و کمی غمگین، میگوید که کرد است، از دیاربکر. خب، واضح است: سیوپنج به کردی هم میشود همان سیوپنج!
دوستم دارد از یک بساط زیبا و پر از رنگهای شاد عکس میگیرد که زنی از آنسو دوان میآید و میگوید: خب، از خودم هم عکس بگیر! عجب! من فکر میکردم که شاید دلشان نخواهد که عکس خودشان یا بساطشان را بگیریم، اما بهزودی کشف میکنیم که همه دوست دارند که عکس خودشان را با بساطشان بگیریم. میپرسند: عکسمان را به آلمان میبرید، نه؟ پس بگیرید، بگیرید! عکس را برای خودمان میآورید؟ - و دشوار است برایشان توضیح دادن که این عکسها دیجیتال است و نه روی کاغذ. یکی از دوستان میخواهد به ترکی آذربایجانی "کامپیوتر" و "دیجیتال" را برای مرد سبزیفروش سالمندی توضیح دهد: طفلک!
دوست دیگرم دارد به ترکی آذربایجانی با فروشندهای چانه میزند. مرد موقر و میانسالی از پشت سر به فارسی کتابی میگوید:
- چه میخواهید خانم؟
- ا ِه، سلام! شما ایرانی هستین؟
- نه! کمی فارسی بلدم! در استامبول کسب و کار دارم.
عجب! آیا اکنون دیگر میتوان نتیجه گرفت که خیلی از کسانی که در استامبول کسب و کار دارند، کمی فارسی یاد گرفتهاند؟
در این بازار، مردان و زنان کار و زحمت، دوشادوش و در کنار هم، در تلاشاند و همه شاد و سرزنده به نظر میرسند. اینجا زنی سالمند انواع زیتونها را بر بساطش دارد. چمباتمه زدهاست و دارد انجیری را پاره میکند تا شاید خودش بخورد. آشنایش از کنارش میگذرد و میگوید: - دائم ایشته آننه [همیشه بهکار، مادرجان] – و این اصطلاحی را که میلیونها سال بود فراموش کردهبودم، به یادم میآورد. یادم باشد که در راه بازگشت از همین مادر روغن زیتون بخرم.
آنجا انگورهای هوسانگیزی چیدهاند که مرا به سالهای کودکی میبرد و انگور لطیف و شیرین و بیهمتای خیوو [مشکینشهر] را به یادم میآورد. دوستی رشتهی خاطراتم را میگسلد و صدا میزند: - بچهها بیایید اینجا، انجیرهای تازه آوردند – و به آن سو میروم. زنی جوان جعبههایی را که انجیرهای تر و تازه و درشت با سلیقه در آنها چیده شدهاند، بر زمین میگذارد. در تب و تاب است. دوان میرود و از چند متر دورتر جعبهی دیگری میآورد. دوستم میخواهد انجیر برچیند، و زن جوان کیسهای به او میدهد، اما نگاهش به من است. چه زن زیبایی! پیراهنی بلند و مشکی و گلدار بر تن دارد و روسری مشکی و گلداری را، هماهنگ با پیراهنش، به سبک همهی این زنان کار و زحمت پشت گردنش گره زدهاست. سر و وضعی پاکیزه و دلپذیر دارد. بار دیگر میدود و از چند متری ترازوی دوکفهی قدیمی و بزرگی را میآورد. دو مشتری دیگر پیدا شدهاند، و زن جوان نمیدانم چه چیزی در من دیده که همچنان که در تب و تاب کیسه میدهد، چمباتمه میزند، وزن میکند، پول میگیرد، میجهد، میدود، و از آن چند متری میوهی دیگری میآورد، نگاه از من بر نمیگیرد، و سر درد دلش باز میشود. برخی از حرفهایش را باید به حدس دریابم:
- نمیگذارند کسب و کارم را بکنم. هر جا بساطم را میچینم، میگویند اینجا نمیشود، برو یک جای دیگر. کجا بروم؟ - میدود و یک جعبهی دیگر میآورد - یک جا پول وحشتناک میخواهند؛ یک جا میگویند اینجا سر راه است؛ - پول از یک مشتری میگیرد - یک جا سایبان ندارد. من سایبان ندارم. حالا کلهی خودم هیچ، ولی این میوهها را که نمیتوانم زیر این آفتاب داغ بچینم – کیسهی انجیر دوست مرا وزن میکند، کمی سبکتر از سنگ آنیکی کفه است. همچنان که نیمنگاهی به من دارد و حرف میزند، یک انجیر بر میدارد، اما آن را نمیپسندد و یکی دیگر بر میدارد، و توی کیسه میگذارد. اکنون کفهی انجیر سنگینتر از کفهی دیگر است، و میوهفروش زیبا راضیست. کمفروشی نمیکند. – تازه آمده بودم توی سایهی آن ماشین که حالا میخواهد جابهجا کند و باید بروم کنار – کیسه را بر میدارد و همچنان که نگاهش بر من است و درد دل میکند، آن را بهسوی دوستم دراز میکند، اما هر دو دست دوستم برای پول دادن گیر است، و من همچنان که در زیبایی این زن غرق شدهام، دست دراز میکنم و کیسه را میگیرم: - هر یکشنبه یک قانون تازه اینجا میگذارند؛ نمیدانم فلان عوارض را باید بدهید، نمیدانم این نمیشود، آن نمیشود... خب، پس من چه کنم آخر؟ از سر صبح اینجا سرگردانم...
در تقلاها و دویدن هایش روسریاش کمی شل شده و طرهای از موهای صاف و براق و مشکیاش از زیر روسری بر بناگوش زیبایش ریختهاست. نمیتوانم نگاه از او برکنم. اما خرید دوستم به پایان رسیده و باید برویم. سری به سپاس و ستایش و احترام برای زن فرود میآورم، و او بیاختیار حرکت مرا تقلید میکند، ناشیانه سری فرود میآورد بی آنکه نگاه از من بر گیرد، همزمان شانههای خوشتراشش را ناشیانه بالا میکشد، و با این حرکت دلم را آب میکند؛ دلم را صد چندان میبرد؛ دلم میخواهد سرش را روی سینهام بگذارد... اما... لعنت! لعنت! لعنت بر این دل دیوانه! لعنت بر گردش چرخ و روزگار!
دلم را از سینه بیرون میکشم، میکوبمش بر زمین و زیر پا لهاش میکنم، رو میگردانم، و میروم... دیگر حسابش را ندارم که چند بار با دلم این کار را کردهام.
شبهای آقچای
جنبوجوش و زندگی شهر آقچای از حوالی ساعت 9 شب آغاز میشود. نمیدانم که آیا تنها در ماه رمضان چنین است، یا این داستان همهی تابستانهاست: در یک راستهی با طول نزدیک به دو کیلومتر در خیابان ساحلی آقچای دستفروشان بساط خود را میگسترند، کافهها، رستورانها، لباسفروشیها، یادگاریفروشیها، اسباببازیهای سیار کودکان و نوجوانان، و... رنگین و آراسته و پر زرقوبرق، فعالاند. رودی از مردم، مرد و زن و پیر و جوان، دخترانی با حجاب، یا با شلوارک داغ، تنگ هم قدم میزنند؛ میآیند و میروند. گاه دشوار است راهی در میان جمعیت گشودن. دوستان میگویند که تازه با آغاز ماه اوت این راسته خلوت شده و شاید بسیاری از گردشگران ترک به خانه و زندگی خود بازگشتهاند.
اینجا بساط بزرگیست که در آن بامیه در دیگی پر از شیره میجوشانند و بامیهها را در کاسههای کوچک بلورین برای فروش روی پیشخوان میچینند؛ آنجا، در کنار کافهای، دختر جوانی در کنار یک منقل با ذغالهای گداخته نشسته و قهوهی سنتی ترک میجوشاند و به مشتریهایش میدهد؛ اینجا در درون کافه، گروهی موسیقی زنده اجرا میکنند، و مردی جانانه میرقصد؛ آن جا دستگاه "بوکس" گذاشتهاند و جوانان صف بستهاند تا نیروی مشت خود را بیازمایند: پولی میدهند، مشتی بر گوی تمرین مشتزنی میکوبند، و اگر این گوی بیش از مدت زمان معینی به سقف دستگاه بچسبد، جایزهی کلانی خواهند برد، اما هیچکس به حد نصاب لازم نمیرسد! آنجا نزدیک به ده اسب چرخدار در اندازههای گوناگون چیدهاند: کودکان میتوانند پولی بدهند، روی آنها بنشینند و با بالا و پایین کشیدن خود، به تقلید سوارکاری، اسبها را به حرکت در آورند. اینجا را کودک ما خیلی دوست دارد و آن را "پیتیکو پیتیکو" مینامد. آنجا مردی در لباس دلقکان مردم را سرگرم میکند، و دورتر چرخ و فلک و محوطهی کوچک بازی کودکان است. اینجا هم کافه ریوی خودمان است که میتوان رفت و در آرامش و نیمهتاریکی ساحلش، در چند متری آب دریا، روی مبلهای راحتی نشست، و آبجویی نوشید.
یکی از همسفرانمان در روز نخست ورود به ترکیه یک سیم کارد خریده تا به بهایی ارزانتر با جهان در ارتباط باشد، اما از همان آغاز دچار مشکل شدهاست: نخست مردی خشمگین به او زنگ زده و پرسیده که او به چه حقی از شمارهی او استفاده میکند؟! پرسوجو از اینجا و آنجا نشان میدهد که اگر شمارهای شش ماه فعال نباشد، شرکت مربوطه آن را به کس دیگری میفروشد. به همسفرمان توصیه میکنند که به فریادهای آن مرد اعتنایی نکند. اما اکنون دوستمان اساماسی دریافت میکند که میگوید: «گوشی شما از انواع مدرنیست که هنوز در ترکیه بهثبت نرسیده و نمیتوانید آن را با سیم کاردهای شرکتهای تلفنی ترکیه بهکار برید. 24 ساعت بعد تلفن شما قطع خواهد شد!» این به گمان من چیزی نیست جز کنترل گوشیهای تلفن همراه در ترکیه. گوشی من نیز از نوع "پیشرفته" است که در سوئد خریداری شده، اما سیم کارد آن نیز سوئدیست و اینجا من با "رومینگ" Roaming ارتباط برقرار میکنم، و بنابراین دولت ترکیه نمیتواند اعمال نظری در این گوشی بکند. اما اگر من نیز سیم کارد یک شرکت از ترکیه را خریدهبودم، شاید من نیز چنین پیامی دریافت میکردم. دوستمان چارهای ندارد جز آنکه یک گوشی دست چندم از دستفروشان همین راستهی ساحلی کرایه کند، یا گوشی یکی از همراهان را بهکار برد.
یکی از خانمها میخواهد توی ابروانش را خالکوبی کند. آرایشگر که خانم بسیار زیباییست، میگوید که در آقچای هیچ آرایشگاهی این کار را بلد نیست و برای آن بایست به ادرمیت رفت. بر پایهی آنچه از رواج این کار در ایران میبینم و میشنوم، به گمانم امروزه در شهرستانهای چهلهزار نفری که هیچ، حتی در دهکورههای ایران هم آرایشگران خالکوبی توی ابرو و تمام ابرو را بلداند!
راستهی ساحلی آقچای تا نزدیکیهای سحری زنده و فعال است، اما ما نیمهشب به خانه بر میگردیم. فردا قرار است به شهر آیوالیق Ayvalık برویم. (ادامه دارد)
3 comments:
دلم را از سینه بیرون میشکم، میکوبمش بر زمین و زیر پا لهاش میکنم، رو میگردانم، و میروم... دیگر حسابش از دستم در رفته که چند بار با دلم این کار را کردهام.
از ماجراها و قصههای این دلً هم برامون بنویسید
ش. گرامی، اینها سهتا از آن داستانهاست، و بهگمانم چیزهای دیگری هم در لابهلای دیگر نوشتهها هست که الآن یادم نمیآید:
1- http://shivaf.blogspot.com/2007/10/1.html
2- http://shivaf.blogspot.com/2008/02/blog-post_14.html
3- http://shivaf.blogspot.com/2010/06/40.html
یاد شعر اخوان افتادم، "اولین دیدارمان بود آن و شاید آخرین دیدار..." خاطرات شما خیلی دلبربرانگیزه
;)
شاد باشید، م
Post a Comment