02 March 2014

از جهان خاکستری - ۹۷‏

یک ماه از آغاز سال تحصیلی گذشته بود که از زندان به دانشگاه بازگشتم. دانشگاه شور و حال ‏همیشگی آغاز سال را داشت. دانشجویان تازه‌وارد دوره‌ی هفتم گاه گیج، گاه پر سر و صدا، گروه ‏گروه از این کلاس به آن کلاس می‌رفتند. زندانم که بردند امتحانات پایان نیم‌سال قبلیم نیمه‌تمام ‏ماند. اکنون دکتر فرهاد ریاحی معاون آموزشی دانشگاه با لبخندی مهرآمیز نامه‌ای را برایم امضا ‏کرده‌بود که می‌بایست می‌بردم و به استادانی که امتحانشان را نداده‌بودم نشان می‌دادم و قرار ‏امتحان می‌گذاشتم. اما یک ماه عقب ماندن از درس‌های این نیم‌سال را چه می‌کردم؟ هیچ حال و ‏روحیه‌ی درس خواندن نداشتم.‏

استاد "ریاضیات ۱" از من، از نامه‌ی دکتر ریاحی، و از این امتحان ِ دیرهنگام هیچ خوشش نیامد. ‏قراری گذاشت و در روز و ساعت موعود در اتاقش نشاندم، روبه‌رویم نشست، و امتحان دشواری از ‏من گرفت. این نخستین درس زندگانی تحصیلیم بود که در آغاز دانشگاه از آن نمره‌ی ردی گرفته بودم ‏و در نیمسال گذشته برای بار دوم آن را خوانده‌بودم. اکنون با نمره‌ی ۱۳، که در آن روزگار در دانشگاه ‏ما "خوب" شمرده می‌شد، قبول شدم.‏

دکتر محمد امین استاد درس "استاتیک" در دانشکده‌ی سازه (عمران)، مهربان و کمی غمگین و با ‏همدردی مرا پذیرفت. در رفتارش نسبت به‌خود احترامی احساس می‌کردم که در رابطه‌ی استاد – ‏شاگردی سابقه نداشت. او مرا برد و در اتاق استادان نشاند، ورقه‌ای جلویم گذاشت، در را بست و ‏رفت. در آن سال‌ها هنوز ماشین حساب به ایران نیامده‌بود. با یک خط‌کش محاسبه‌ی آریستو ‏Aristo‏ ‏که داشتم، حساب می‌کردم و حساب می‌کردم: خرپا، تیرآهن، ممان اینرسی (گشتاور لختی)، و... ‏اما در حل یک مسأله‌ی تسمه و پولی گیر کرده‌بودم. نیم ساعت اضافه بر وقتی که استاد داده‌بود ‏گذشته بود که استاد آمد و با لبخندی پرسید:‏

‏- خب، در چه حالی؟

درمانده و شرمگین شکل مسأله را نشانش دادم و به زبان بی‌زبانی فهماندم که در حل آن گیر ‏کرده‌ام. دکتر امین کتاب ‏Statics‏ مریام ‏Meriam‏ را که روی میز بود برداشت، بازش کرد، جلویم ‏گذاشت، و با انگشت فرمولی را نشانم داد:‏

T2 = T1 * exp(f*β)‎

شرمسار و سپاسگزار نگاهش کردم، و رفت. چه خنگ بودم! خب، واضح است! مسأله را حل کردم، ‏نوشتم، ورقه را بردم و به استاد دادم، و رفتم. نمره‌ام نزدیک عالی بود: ۱۴/۵!‏
خانم دایان فولادی، اهل کانادا، با شوهر ایرانی، استاد زبان انگلیسی ۲، با دیدن نامه‌ی دکتر ریاحی ‏و دانستن این که یکی از بهترین شاگردانش در زندان بوده‌است، سخت دستپاچه شد. داستان‌های ‏ترسناکی از ساواک و شکنجه‌هایش شنیده‌بود، و مانند آن که از درد شکنجه‌ها توان ایستادن ‏نداشته‌باشم، بازویم را گرفت و برد و روی یک صندلی نشاندم. هیجان‌زده به انگلیسی می‌گفت:‏

‏- چطوری؟ خوبی؟ خوبی؟... بنشین!... استراحت کن!... – دستش را پیش می‌آورد تا بر سرم ‏بکشد، یا صورتم را نوازش کند، اما ملاحظه‌ی رابطه‌ی استاد – دانشجویی بازش می‌داشت و ‏دستش را پس می‌کشید. مانده بود. نمی‌دانست چه کند. با بی‌قراری دورم می‌چرخید. اشک در ‏چشمان آبی روشنش حلقه زده‌بود. رفت پارچ آبی با یک لیوان آورد، آب ریخت و به سویم دراز کرد: - ‏بگیر!... بنوش!...‏

پس از بازگشت از زندان، هیچ‌کس، حتی نزدیک‌ترین بستگانم، رفتاری این‌چنین مهرآمیز با من ‏نکرده‌بودند. این‌جا نمره‌ام عالی بود: ۱۸!‏

اما غمگین بودم. با وجود آشنایان فراوان احساس تنهایی می‌کردم. نگاهم "آزاده" را می‌جست، و ‏به‌ندرت می‌یافتمش. یک بار هنگام ورود به ناهارخوری همراه با دوستی، به او برخوردیم که با ‏دوستش از سالن بیرون می‌رفتند. دل من تاپ‌تاپ می‌زد. از کنارمان گذشته‌بودند که شوخ و شنگ ‏زیر لبی گفت "آقای فرهمند...!" اما من و دوستم خیلی دیر بیدار شدیم. پنج قدمی دور شده‌بودیم ‏که به هم نگاه کردیم: نام مرا گفت؟! منظورش چه بود؟ کارش چه معنایی داشت؟ داشت سربه‌سر ‏من ِ بچه‌ی ساده‌ی شهرستانی می‌گذاشت؟

ندانستم. نفهمیدم. یک بار در کتابخانه‌ی مرکزی دانشگاه به سویش رفتم، درسی را که با دکتر ‏اسماعیل خویی گذرانده‌بود بهانه کردم و کمک خواستم، اما ردم کرد و به‌زودی با یک هم‌دانشگاهی ‏دیگر ازدواج کرد.‏

نه، نمی‌شد درس خواند. نیمی از دلم نیز پیش هم‌زنجیرانی بود که پشت دیوارهای بلند زندان قصر ‏مانده‌بودند. آیا این خیل هم‌دانشگاهیان هیچ می‌دانستند که در گوشه‌ی دیگری از شهر صدها نفر ‏تنها با آرزوی آوردن بهروزی برای مردم، یا به جرم خواندن کتابی "ممنوعه" به زنجیر کشیده شده‌اند؟ ‏دوره‌ی هفتی‌های تازه‌وارد بی‌گمان هنوز چندان چیزی نمی‌دانستند. اما به‌زودی چیزهایی دیدند که ‏هرگز ندیده‌بودند، و ورودی‌های این سال، ۱۳۵۱، بیشترین کشته‌ها را در مبارزه‌ی سیاسی دادند ‏‏(دست‌کم ۱۹ نفر).‏

نه، نمی‌شد درس خواند. این نیم‌سال را "غیبت موجه" گرفتم، اما در دانشگاه ماندم. روز ۱۶ آذر، که ‏به یاد کشتگان دانشگاه تهران در سال ۱۳۳۲ "روز دانشجو" بود، گرچه هنوز غیر رسمی، نخستین ‏تظاهرات این نیم‌سال برگزار شد. آغاز تظاهرات اغلب به این شکل بود که گروه بزرگی در راهروی ‏طبقه‌ی همکف ساختمان مجتهدی (ابن سینا) گرد می‌آمدند، منتظر می‌شدند تا زنگ شروع ‏کلاس‌ها به صدا در آید، و هم‌زمان با آن همه "هو" می‌کردند، و سپس کسی از میان جمع نخستین ‏شعار را می‌داد، و همه تکرار می‌کردند. همه‌ی این کارها برای آن بود که معلوم نشود چه کسی از ‏کجا نخستین شعار را داد:‏

یاران ما زندان‌اند؛
زندانبانان جلاداند –‏
ای مرگ بر جلادان!‏

آن‌گاه گروه با شعار "اتحاد، مبارزه، پیروزی" راه می‌افتاد، در کلاس‌ها را می‌گشودند و با شعار و ‏سروصدا برهم‌‌شان ‏می‌زدند، شیشه‌های دانشگاه را می‌شکستند، کتابخانه‌ی مرکزی را ویران ‏می‌کردند، و دانشگاه را به تعطیلی ‏می‌کشاندند. یک – دو بار با آنان در ‏تظاهرات شرکت کردم اما ‏هرگز شیشه‌ای نشکستم و هرگز هیچ خسارتی به دانشگاه نزدم. دانشگاه را ‏دوست می‌داشتم و ‏از تعطیلی آن غمگین می‌شدم. کتابخانه‌ی مرکزی یکی از پاتوق‌های من بود. ساعت‌ها در بخش ‏کتاب‌های مرجع می‌نشستم و درباره‌ی آهنگسازان یا موضوع‌های دیگر مطالعه می‌کردم و یادداشت ‏بر می‌داشتم.‏

‏"مرکز تعلیمات عمومی" دانشگاه کار دانشجویی به من داده‌بود. در کلاس "شناخت موسیقی" دکتر ‏هرمز فرهت و کلاس "کارگاه شناخت موسیقی" خانم ماه‌منیر شادنوش برای دانشجویان موسیقی ‏کلاسیک پخش می‌کردم. با استفاده از این امکان "اتاق موسیقی" را بر پا کرده‌بودم و خود را ‏به‌دست خود در کار غرق کرده‌بودم. ضبط صوت و نوار کاست داشت همه‌گیر می‌شد اما موسیقی ‏آذربایجانی از آذربایجان شوروی سابق نایاب بود. صفحه‌های این موسیقی را از فروشگاه کارناوال در ‏سه‌راهی ایرانشهر نزدیک میدان فردوسی می‌خریدم، و در خوابگاه با امانت گرفتن گراموفون از ‏کسی و ضبط صوت از کسی دیگر ساعت‌ها می‌نشستم و برای این و آن و کسانی که حتی ‏نمی‌شناختم نوار موسیقی آذربایجانی پر می‌کردم. به یک حساب سر انگشتی تا دو سال پس از ‏آن نزدیک ۲۰۰۰ ساعت نوار پر کردم و پخش کردم، بی هیچ دستمزدی. مشروح داستان "اتاق ‏موسیقی" را جای دیگری نوشته‌ام.‏

این‌جا موسیقی اصیل ایرانی، و نیز اپرای کوراوغلو، و شور اثر امیروف بیشترین شنوندگان را داشت. ‏اتاق شماره ۳ پر می‌شد. روی پله‌های درون کلاس، پله‌های پشت در کلاس، کف راهرو، پشت ‏پنجره روی چمن‌های مقابل تالارها پر از جمعیت می‌شد. سوئیت شهرزاد ریمسکی‌کورساکوف و ‏اوورتور اگمونت بیتهوفن نیز شنوندگان فراوانی داشتند. خفقان و سانسور، نمادگرایی را گسترش ‏می‌داد: خان ستمگر اپرای کوراوغلو نماد شاه بود، و کوراوغلو و پهلوانانش و پناهگاهش در کوه‌ها، ‏چریک‌هایی بودند که از سیاهکل با شاه می‌جنگیدند؛ تکه‌ای از شور امیروف و نیز شهرزاد ‏کورساکوف آهنگ‌هایی بودند که سرودهای سازمان چریک‌های فدایی خلق را روی آن‌ها گذاشته ‏بودند:‏

ای رفیقان، قهرمانان!‏
جان در ره میهن خود بدهیم بی‌مهابا
از تن ما خون بریزد
از خون ما لاله خیزد
‏...‏

و

من چریک فدایی خلقم
جان من فدای خلقم
جان به‌کف خون خود می‌فشانم
هر زمان برای خلقم
‏...‏

و اگمونت داستان قهرمان آزادی‌خواهی بود که اعدامش می‌کردند. دلم می‌خواست که برای ‏کنسرتو پیانو یا سنفونی‌های چهارم و ششم چایکوفسکی، یا برای سنفونی‌های پنجم و هفتم و ‏نهم بیتهوفن، یا برای کنسرتو پیانوی شماره ۲ و راپسودی روی تمی از پاگانی‌نی اثر راخمانینوف و... ‏نیز همین قدر شنونده به اتاق موسیقی بیایند. اما زمانه‌ی "چریکیسم" بود. مرکز چریک‌های چپ، ‏اتاق کوهنوردی بود که روبه‌روی اتاق موسیقی قرار داشت، و مرکز چریک‌های مسلمان نمازخانه بود ‏که سه طبقه بالاتر بود. هم‌اینان بودند که تلویزیون سالن عمومی خوابگاه دانشجویی را ‏پیوسته خراب می‌کردند تا مبادا کسی آن‌جا ‏بنشیند و گوگوش را، یا شوی "میخک نقره‌ای" فریدون ‏فرخزاد را تماشا کند و از انقلاب و انقلابی‌گری غافل شود. ‏هم‌اینان به‌سوی دختران زیبا و خوش‌پوش ‏دانشگاه گوجه‌فرنگی گندیده پرتاب می‌کردند و در خلوت کتک‌شان می‌زدند. از ‏نظر اینان دختران ‏نمی‌بایست زیبا و برازنده باشند و توجه کسی را جلب کنند؛ نمی‌بایست بخندند یا با پسری راه ‏‏بروند؛ حتی نمی‌بایست همراه با پسران در برنامه‌های کوهنوردی شرکت کنند! دختران می‌بایست ‏ساده و "چریکی" لباس ‏بپوشند و خشن و "چریکی" رفتار کنند. اینان میزهای کتابخانه را "آخور" ‏می‌نامیدند که نمی‌بایست پشت آن ‏نشست و سر در کتاب و درس فرو برد: درس بد است! باید به ‏امر انقلاب پرداخت!‏

من با چریکیسم هیچ میانه‌ای نداشتم. دختران زیبا و خوش‌پوش دانشگاه را دوست می‌داشتم. با ‏دیدن ‏دختران "کلاغی" (با مانتو و روسری) دلم می‌گرفت و می‌خواستم فریاد بزنم که آخر چرا زیبایی‌تان را، زن بودنتان را ‏می‌پوشانید؟ افرادی نیز در نمازخانه و اتاق کوه بودند که چنین روحیه‌ای ‏نداشتند و در همان هنگام یا دیرتر از بهترین و نزدیک‌ترین دوستانم شدند. اما اکثریت بزرگی از ۱۳۶ ‏نفری که در راه مبارزه‌ی سیاسی جان باختند و نامشان را گرد آورده‌ام بی‌گمان راهشان از اتاق کوه ‏و یا از نمازخانه‌ی دانشگاه گذشته‌است. تنها یک تن را می‌شناسم که از فعالان اتاق موسیقی بود ‏و پس از انقلاب اعدامش کردند: چریک فدائی حسن جلالی نائینی. اما او پایی در اتاق کوه نیز ‏داشت.‏

چند سال پیش یکی از خشن‌ترین و "چپ"ترین "چریک"های آن زمان اتاق کوهنوردی، که با شرکت ‏دختران نیز در برنامه‌های کوهنوردی سخت مخالفت می‌کرد، سربه‌زیر، آهسته و زیر لب، گویی با ‏خود حرف می‌زند، برایم اعتراف کرد:‏

‏- ف.ن. را یک گوشه‌ی پرت گیر انداختم و زدمش... بدجوری زدمش...‏
‏- آخر چرا؟
‏- فقط برای این که خوشگل بود... فقط برای همین... خیلی خوشگل بود...‏

‏***‏
چریکیسم آن دوران ایران زاییده‌ی چند عامل بود: بالاتر از همه خفقان سیاسی، ممنوعیت احزاب، ‏سانسور شدید رسانه‌ها، و جلوگیری عملی از اثرگذاری مردم در امور سیاسی کشور؛ و سپس ‏فضای جهانی: انقلاب‌های چین و کوبا، جنبش دانشجویی اروپا در ۱۹۶۸؛ جنبش مخالفت با جنگ ‏ویتنام و دخالت امریکا در آن‌جا در سراسر جهان، و گروه‌های چریکی خارجی همچون بادر – ماینهوف، ‏که این آخری را در این نشانی نوشته‌ام.‏

‏***‏
نمی‌دانم که آیا باید شادمان بود از این که امروزه از دانشگاه‌های کشور، و به‌ویژه از دانشگاه شریف ‏که روزگاری "انقلابی"ترین دانشگاه بود، چندان صدایی به‌گوش نمی‌رسد و همه سر در درس و کتاب ‏دارند؟

‏***‏
اکنون روزی نیست که سر کار از جمله با ریاضیات، استاتیک، و زبان انگلیسی سروکار نداشته‌باشم، ‏و همواره به استادانم و همه‌ی آموزگارانم درود می‌فرستم.‏

دکتر فرهاد ریاحی در ۱۸ اوت ۲۰۱۱ از میان ما رفت. درباره‌ی ایشان در این نشانی نوشته‌ام. نیز ‏بنگرید به این نشانی که ترجمه‌ی انگلیسی نوشته‌ی مرا نقل کرده‌اند.‏

از دکتر محمد امین و خانم فولادی دریغا که هیچ خبری ندارم و در اینترنت نیز نیافتمشان. برایشان ‏شادی و تندرستی آرزو می‌کنم. همسر خانم فولادی به‌گمانم آذربایجانی بودند، زیرا از روی علاقه به ‏شخصیت کوراوغلو، نام "روشن" را روی پسرشان گذاشته‌بودند، که نام کوراوغلو بود پیش از آن‌که ‏خان، چشمان پدر او را کور کند.‏

آن "آزاده" سالی دیرتر از همسرش جدا شد، اما هیچ خبر دیگری از او ندارم. برایش خوشبختی آرزو ‏می‌کنم.‏

‏***‏
اجرایی از مقام سنفونیک شور امیروف را این‌جا تماشا کنید. فایل ‏mp3‎‏ برای دانلود در این نشانی ‏‏(روی لینک راست‌کلیک کنید و سپس ‏Save target as...‎‏ را انتخاب کنید).‏

فیلم کامل اپرای کوراوغلو را این‌جا تماشا کنید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

23 February 2014

نگاهی گذرا به تاریخچه آموزش ترکی آذربایجانی

کم‌وبیش همه‌ی وقت آزادم در سه ماه گذشته و همه‌ی تعطیلی‌ها و مرخصی بیست‌روزه‌ی ‏کریسمس و سال نوی مسیحی برای پژوهش و آماده کردن و نوشتن این مقاله صرف شد. اگر ‏پسندیدیش، لطف کنید و در شبکه‌هایتان پخشش کنید.‏

چندی‌ست که در ایران از اجرای بندهای ناقص قانون اساسی موجود درباره‌ی "تدریس زبان مادری" ‏سخن ‏می‌رود و مخالفان، از جمله اعضای "فرهنگستان زبان فارسی" جنجالی پیرامون آن به‌پا ‏کرده‌اند. بر کارگزاران ‏فرهنگستان زبان فارسی حرجی نیست زیرا وظیفه‌ی آنان پاسداری از زبان ‏فارسی‌ست و نه هیچ زبان دیگری. نکته ‏این‌جاست که در میان "فرهیختگان" فرهنگستان یا بیرون از ‏آن، کمتر کسی به‌دور از تعصب و خشک‌اندیشی، از ‏عشق به انسان و انسانیت، از پایبندی و احترام ‏به حقوق انسان‌ها، و به‌ویژه از طرفداری از حق طبیعی و آزادی ‏برخورداری شهروندان از آموزش به ‏زبان مادری سخن می‌گوید. این نوشته می‌کوشد که با تکیه بر اسناد و منابع ‏در دسترس نشان ‏دهد که آموزش به زبان ترکی آذربایجانی از دیرباز وجود داشته و با آغاز سلطنت پهلوی‌ها و در ‏طول ‏‏90 سال گذشته این حق با خشونت دولتی پایمال شده‌است.‏

مقاله را با فورمت ‏pdf‏ از این نشانی دریافت کنید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 February 2014

ببین انسان چه‌ها می‌تواند بیافریند!‏

سخت گرفتار بودم و قصد نداشتم نمایش گشایش المپیک زمستانی سوچی را تماشا کنم. دستی ‏در آشپزی شتابزده برای آن که چیزی بخورم و زودتر به کارهای دیگرم برسم، و نیم‌نگاهی به ‏صفحه‌ی تلویزیون داشتم، که دیدن برخی صحنه‌ها از این نمایش، و به‌ویژه شنیدن موسیقی آن ‏کافی بود تا در جا میخکوبم کند: آشپزی نیمه‌کاره رها شد و خوردن و کارهای دیگر ماند برای "بعد". ‏نشستم و با احساسی سردرگم و چندگانه این نمایش بسیار شکوهمند و بی‌نهایت زیبا را تماشا ‏کردم. و آن‌جا که موسیقی سویریدوف از فیلم "زمان، به‌پیش!" به‌گوش رسید، سیل اشک روی ‏گونه‌هایم راه گم کرد.‏

کم و بیش همه‌ی قطعات موسیقی در سراسر این نمایش بهترین نمونه‌های موسیقی روسی و ‏شوروی‌ست که می‌شناسم و از تک‌تک آن‌ها خاطره‌های تلخ و شیرین فراوان دارم؛ آثاری از بارادین، ‏چایکوفسکی، خاچاتوریان، استراوینسکی، شنیتکه و...؛ بالت "جنگ و صلح"، آهنگ "شب‌های ‏مسکو"، موسیقی کارتون گرگ و خرگوش "حالا صبر کن!"، موسیقی فولکلوریک، والس "حادثه در ‏شکارگاه"، حتی یک تکه "بیات شیراز" با تار، آن والس پایانی سویریدوف ‏Sviridov، و... و این "زمان، ‏به‌پیش!" که سال‌ها آرم برنامه‌ی اخبار تلویزیون مسکوی زمان شوروی بود. چه‌قدر خاطره... چه‌قدر ‏خاطره... درست مانند آن که شما را ناگهان در خانه یا کوچه و محله‌ی زمان کودکی یا نوجوانی‌تان، ‏یا توی کلاس پر از خاطره‌های مدرسه‌تان بگذارند، با همه‌ی رنگ‌ها و بوها و صداهای کهنه و آشنا...‏

با دیدن این همه زیبایی، با شنیدن این همه موسیقی بی‌مانند، پیوسته از ذهنم می‌گذشت: «ببین ‏انسان چه کارهای خوبی می‌تواند بکند»! «ببین انسان چه آثار زیبایی می‌تواند بیافریند!» اما، ‏همه‌ی این خوبی‌ها در یک کفه‌ی ترازو، و رنج و تیره‌روزی زندگی در شوروی در کفه‌ی دیگر؛ همه‌ی ‏فریبندگی‌های این ویترین زیبا، و علاقه‌ای که در نوجوانی به شوروی داشتم در یک کفه، و همه‌ی ‏واقعیت‌های سرد و سخت و خشن و نابسامانی‌های نظام اقتصادی شوروی در کفه‌ی دیگر؛ همه‌ی ‏شکوه این استادیوم و این نمایش در یک کفه، و همه‌ی ریخت‌وپاش‌هایی که برای ساختن این ‏نمایش شده، همه‌ی فساد گسترده در روسیه‌ی امروز که بخش بزرگی از آن میراث شوروی‌ست ‏‏(مدیریت پروژه‌ی المپیک سوچی چهار بار برای بالا کشیدن پول‌ها عوض شد)، و همه‌ی خرابی‌های ‏محیط زیست در کفه‌ی دیگر (بزرگراه استادیوم تا پیست‌های اسکی را بر بستر رودی ساخته‌اند، رود ‏را که محل تخم‌ریزی میلیون‌ها ماهی آزاد دریای سیاه بود نابود کرده‌اند و مجرایی برای جریان هوای ‏گرم دریا به‌سوی کوه‌ها گشوده‌اند، و...). به‌گمانم بیش از هر چیزی مجموعه‌ی این تضادها بود که ‏اشکم را در می‌آورد.‏

‏... اما «ببین انسان چه‌ها می‌تواند بیافریند!» زیباترین بخش نمایش به‌نظر من آن‌جا بود که دوران ‏شوروی را با چرخ‌ها و ماشین‌ها و آدم‌هایی سرخ و در تب‌وتاب ساخت‌وساز نشان می‌دادند، با ‏سرهای آن مرد کارگر و آن زن کشاورز، با داس و چکش، همه به سبک هنر آوانگارد و فوتوریست ‏دهه‌ی 1920، یادآور هنرمندان بزرگ، و هنری که قربانی رژیم استالین و سانسور، و فرهنگ و هنر ‏فرمایشی ژدانوفی شدند: یه‌سه‌نین‌، مایاکوفسکی، مایرهولد، شاگال، کاندینسکی، داوژنکو، ‏آیزنشتاین، پودوفکین، و...‏

و این لنین بود که جمله‌ای شبیه به عنوان این نوشته گفت! ماکسیم گورکی در کتاب خود "لنین" از ‏قول او نوشته‌است: «هیچ چیز بهتر از آپاسیوناتا [سونات پیانوی معروف اثر بیتهوفن] سراغ ندارم و ‏حاضرم هر روز آن را گوش کنم. موزیک شگفتی‌انگیز فوق بشری است. من همیشه با غرور ‏ساده‌لوحانه پیش خود می‌اندیشم و به‌خود می‌گویم: "ببین انسان چه معجزاتی می‌تواند بکند!" ‏‏[...] ولی نمی‌توانم زیاد موزیک گوش کنم، اعصابم را تحریک می‌کند. میل می‌کنم سخنان ‏نوازش‌آمیز ابلهانه بگویم و به سر مردمی که در دوزخ کثیفی زندگی می‌کنند و در عین حال چنین ‏چیزهای زیبایی به‌وجود می‌آورند دست محبت بکشم. ولی امروز دست محبت به سر هیچ‌کس ‏نتوان کشید زیرا دستتان را خواهند گزید. فعلاً باید بر سرشان کوفت؛ بی‌رحمانه کوفت، گرچه ایده‌آل ‏و آرمان ما مخالف اعمال زور بر علیه کسان است. هوم، هوم... کار ما بسیار دشوار است.» ‏‏(ماکسیم گورکی، "لنین"، ترجمه‌ی کریم کشاورز، چاپ پنجم، انتشارات کاوش، تهران 1358، ص 55 و 56‏)‏

این همان لنین است که فردای فروپاشی شوروی اسناد انکارناپذیری در "کودتاچی" بودن او و ‏تکه‌های سانسورشده از آثار و نامه‌ها و فرمان‌های او را منتشر کردند، که نشان می‌داد از جمله ‏فرمان جنایت بزرگ آتش زدن چاه‌های نفت باکو را صادر کرده‌بود و استالین را بر این کار گمارده‌بود.‏

به‌گمانم چندی طول خواهد کشید تا فیلم کامل نمایش گشایش بازی‌های سوچی در یوتیوب یافت ‏شود. "زمان، ‏به‌پیش!" را از جمله در این نشانی می‌یابید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

09 February 2014

تنهایی شیرین

خیلی وقت پیش نوشتم که در سال‌های دانشجویی آثاری را که فائوستو پاپتی ‏Fausto Papetti‏ با ‏ساکسوفون آلتو می‌نواخت دوست می‌داشتم و از مال دنیا یک صفحه‌ی 33 دور از او داشتم، اما ‏روزی برای مجازات خود آن را روی زانویم کوبیدم، شکاندم، و دورش انداختم!‏

در قطعه‌ی زیر از موسیقی فیلم "بلید رانر" ساخته‌ی ونجلیس ‏Vangelis‏ (در این نشانی) ‏ساکسوفون به سبک پاپتی هم هست، اما ذره ذره‌ی همه‌ی صداهای این قطعه مزمزه کردن و ‏نوشیدن دارد. نوشیدن...‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

26 January 2014

جمله‌های به‌یادماندنی از دو فیلم

جمله‌های زیر هر یک از صحنه‌های مؤثر و به‌یادماندنی از دو فیلمی هستند که بارها دیده‌امشان و باز ‏از دیدنشان سیر نمی‌شوم:‏

‏1- «من چیزهایی دیده‌ام که شما انسان‌ها باورتان نمی‌شود: هه...، رزمناوهایی که نزدیک شانه‌ی صورت ‏فلکی شکارچی در آتش می‌سوختند. پرتوهای سی ‏C‏ را تماشا کرده‌ام که در تاریکی‌های ‏نزدیکی "دروازه‌ی گمگشتگان" می‌درخشیدند. همه‌ی آن لحظه‌ها در گذر زمان ناپدید خواهند شد، ‏همچون...، هه...، اشکی در باران...! و اینک مرگ.» [سخنرانی آدم ماشینی (یا "رونوشت") به نام روی بتی ‏Roy Batty‏ با بازیگری درخشان روتگر هائور ‏Rutger Hauer‏ در پایان فیلم "بلید رانر" ‏Blade Runner‏]. ‏

و فکرش را بکنید که هرکدام از ما چه‌ها دیده‌ایم...‏

2- «انسان هرچه بیشتر حکمت می‌آموزد غمگین‌تر می‌شود و هرچه بیشتر دانش ‏می‌اندوزد، ‏افسرده‌تر می‌گردد» [راهب "برادر" یورگه بورگوس ‏Jorge of Burgos‏ با نقش‌آفرینی فیودور شالیاپین ‏‏(پسر) در فیلم "نام گل سرخ" (روی رمان اومبرتو اکو). او دشمن خنده است و این آیه از انجیل (باب ‏جامعه، بخش 1، آیه‌ی 18) شعار اوست. او مرا با آن قیافه و موضع‌گیری‌اش به‌یاد آیت‌الله خمینی ‏می‌اندازد که گریه را برای ملت تجویز می‌کرد، و همه‌ی انواع سانسورهای اسلامی و ایدئولوژیک را ‏به یادم می‌آورد. شیخ صادق خلخالی هم در این فیلم هست. همواره در طول دیدن بسیاری از ‏صحنه‌های این فیلم، و به‌ویژه با دیدن سوختن کتابخانه و سرگشتگی و ناتوانی "برادر ویلیام" (شون کانری) در نجات ‏ارزشمندترین کتاب‌هایی که می‌شناسد و طعمه‌ی آتش می‌شوند، سراپا می‌لرزم – نه در درون، هم ‏در درون و هم در بیرون!‏]

آن آیه‌ی انجیل را احسان طبری به بیانی موجزتر ‏چنین تکرار می‌کرد: "در خِرَد ِ بسیار، رنج ِ بسیار ‏است". و بیان ‏عامیانه این است: "آسوده آن که کره‌خر آمد، الاغ رفت"‏.‏

صحنه‌ی نخست را این‌جا ببینید، و فیلم کامل "بلید رانر" را این‌جا. فیلم کامل "نام گل سرخ" ‏اینجاست، و آیه‌ی انجیل را حوالی دقیقه‌ی 20 راهبی برای برادر یورگه‌ی نابینا می‌خواند. متن اصلی ‏هر دو جمله را در یک نوشته‌ی قدیمی من در این نشانی می‌یابید. آن‌جا حواشی به سوئدی‌ست، ‏اما نقل قول از فیلم‌ها به انگلیسی. و هر طرفی که هستید، موسیقی تیتراژ پایانی "بلید رانر" را در ‏این نشانی از دست ندهید. با صدای بلند بشنوید.‏

هر دوی این فیلم‌ها نزدیک سی سال پیش ساخته‌شده‌اند. پیداست که یا سلیقه‌ی من خیلی کهنه ‏شده، یا آن‌که قدیم‌ها فیلم‌های عمیق‌تری می‌ساختند؟

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

21 January 2014

نگاهی به تاریخچه‌ی آموزش ترکی آذربایجانی

یکشنبه‌ی گذشته در "مدیا فوروم آذرتالک" سخنرانی داشتم با عنوان "نگاهی به تاریخچه‌ی آموزش ‏ترکی آذربایجانی"، به همان زبان. در پنجره‌ی زیر بشنوید.‏

با سپاس از گردانندگان "آذرتالک" که امکان سخنرانی و ضبط و پخش سخنان مرا فراهم کردند. ‏محتوای این سخنان را به‌زودی به فارسی نیز منتشر خواهم کرد.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

12 January 2014

کاش طراح رقص بودم

یکی از رؤیاهایم آن بوده که مونیکا از این عکس بیرون می‌آید و با آهنگ "اکسیژن 8" ساخته‌ی ژان ‏میشل ژار برایم می‌رقصد. البته رقص مونیکا را در صحنه‌ای از فیلم "برگشت‌ناپذیر" ‏Irreversible‏ ‏دیده‌ام و آن‌جا پیداست که او "پلاستیک" لازم را برای رقاص خوب بودن ندارد. برای همین، رؤیای ‏دیگرم آن بوده که ای‌کاش طراحی رقص می‌دانستم و حرکاتی را که در خیال می‌بینم به یک گروه ‏رقص پاپ می‌آموختم، و سپس رقصشان را تماشا می‌کردم و لذت می‌بردم!‏

گویا تنها من نیستم که پتانسیل رقص را در اکسیژن 8 شنیده‌ام. دست‌کم یک نمونه از "رمیکس" آن ‏برای رقص تندتر هم وجود دارد. این‌جا بشنوید. این هم البته فکر خوبی‌ست. اما من روایت اصیل را ‏بیشتر دوست دارم.‏

در همین زمینه یکی دیگر از رؤیاهایم آن بوده که من به درون عکس مونیکا می‌روم و با اکسیژن 13 با ‏او می‌رقصم! حال بگذریم از این که من "پلاستیک" که هیچ، چوب خشکی بیش نیستم و هیچ ‏رقصی هم بلد نیستم!‏

چه‌قدر "دهه‌ی هفتادی"، نه؟!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

05 January 2014

پرسش از چوپان

این ترانه (رومانس) را "بلبل" خواننده‌ی بزرگ آذربایجانی به همراهی پیانو خوانده‌است. شعر ‏فولکلوریک است و آهنگ از آصف زیناللی. در روزگاران گذشته، نردیک چهل سال پیش ترجمه‌اش کردم. به یاد نمی‌آورم که جایی منتشر شده‌باشد.‏

پرسش

بنشین چوپان، بنشین!‏
بنشین تا پرسشی از تو بپرسم:‏
چوپان، غزالی آیا از این راه گذر کرد؟

تنها یک جان دارم
آن نیز فدای تو باد!‏
چوپان، غزالی آیا از این راه گذر کرد؟

چوپان! ای که بر پشتت بره‌ها را می‌گردانی!‏
دلدار من جامه‌ای سرخ و ارغوانی بر تن داشت

بگو چوپان، بگو!‏
بگو و مرا نگریان!‏
چوپان، غزالی آیا از این راه گذر کرد؟

‏***‏
ترانه را ندارم و نیافتمش. در عوض "سئوگیلی جانان" را در این نشانی ببینید و بشنوید.‏

‏***‏
متن اصلی:‏

سؤال

ایلن چوبان، ایلن!‏
سندن سؤال سوراییم:‏
چوبان، بو یولدان مارال کئچدی‌می؟

بیر جانیم وار
سنه فدا اولاییم!‏
چوبان، بو یولدان مارال کئچدی‌می؟

چوبان! آرخاندا گزدیریب قوزو!‏
سئوگیلیم گئیمیشدیر آل و قیرمیزی

سؤیله چوبان، سؤیله!‏
سؤیله، آغلاتما منی!‏
چوبان، بو یولدان مارال کئچدی‌می؟

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

30 December 2013

از جهان خاکستری - 96‏

قهرمان پیشتاز گشوده‌شدن راه خروج ما پناهندگان و مهاجران نسل چهارم از شوروی پیشین اشکان ‏‏(حسن تشکری) بود. او شاید نخستین کس از نسل ما نبود که به فکر خروج از آن‌جا افتاد، اما ‏نخستین کسی بود که دست به عمل زد. او در آغاز نمی‌دانست که گروه بزرگی از مهاجران ‏نسل‌های پیشین درست در آرزوی خروج از شوروی و به گناه بر زبان آوردن یا اصرار در برآوردن این آرزو ‏از اردوگاه‌های کار اجباری سیبری سر در آوردند و بسیاری‌شان همان‌جا جان دادند، پوسیدند، و ‏فراموش شدند. اما در جریان تلاش خستگی‌ناپذیرش نیز، آنگاه که داستان‌های آن تیره‌روزان را شنید، ‏باز با شهامت و شجاعتی ستودنی از پا ننشست و همچنان سر بر دیوار کوفت.‏

او با چشمانی بسته و دستانی خالی، یک‌تنه، در تاریکی مطلق، و بی هیچ دانش و اطلاعاتی از ‏قوانین و مقررات شوروی یا حقوق پناهندگان، یا حتی دانستن روسی به اندازه‌ی کافی، پا به میدان ‏گذاشت: نخست در 25 مارس 1984، یعنی ده ماه پس از ورودش به شوروی، در دورانی که هنوز ‏یک سال مانده‌بود تا گارباچوف روی کار بیاید و از نوسازی و فاش‌گویی سخن بگوید، پیش رئیس ‏صلیب سرخ بلاروس رفت و خواستار ترک این کشور شد، اما به حزب خودی، حزب توده ایران، حواله ‏داده‌شد. در دوم آوریل نامه‌ای رسمی خطاب به کمیته‌ی مرکزی حزب نوشت، و تهدید و تطمیع او از ‏این‌جا آغاز شد. او عضو تیم ملی کاراته ایران و مربی کاراته بود. کمربند سیاه داشت. اما با ناباوری ‏دانستیم که آموزش کاراته در شوروی ممنوع است و تنها سازمان‌های اطلاعاتی و کماندوهای ویژه‌ی ‏ارتش شوروی اجازه‌ی آموزش کاراته دارند. او حتی اجازه نداشت که پیش چشم دیگران برای خود ‏تمرین کند. او را نیز مانند دیگران به کار گل گماردند. چندی سیمکش بود، و چندی تریکوبافی می‌کرد. ‏اما برای پایین آوردنش از خر شیطان و منصرف کردنش از ترک شوروی، وعده‌های سر خرمن فراوانی ‏به او دادند و در-باغ-سبزهای بسیاری نشانش دادند، از جمله مربی‌گری نیروهای ویژه‌ی شوروی، ‏مربی‌گری ارتش افغانستان، کلاس کاراته در باکو، و... حتی او را برای آموزش ویولون، که به آن ‏علاقه داشت، به کنسرواتوار بلاروس فرستادند. اما دیگر دیر شده‌بود و او دریافته‌بود که نمی‌تواند ‏یک عمر زیر نظر و سرپرستی چند آقابالاسر از قبیل رهبران حزب توده ایران، اداره‌ی صلیب سرخ، و ‏حزب کمونیست شوروی زندگی کند و اجازه دهد که در کوچکترین جزئیات زندگانیش دخالت کنند.‏

او کورمال پیش می‌رفت، به جاهایی که نمی‌بایست، سرک می‌کشید، به جاهایی که مجاز نبود وارد ‏می‌شد، و چوب لای چرخ‌های سنگین و فرسوده و زنگاربسته‌ی بوروکراسی شوروی می‌گذاشت، ‏می‌شکاندشان، و راه خود را می‌گشود. او فردای روزی که در اردیبهشت 1363 گذرنامه‌های ‏پناهندگیمان را دادند، سرش را انداخت و با این گذرنامه یک‌راست به مسکو رفت تا از رئیس بخش ‏ایران در صلیب سرخ شوروی راه خروج از آن کشور را بپرسد، بی آن‌که بداند که حتی شهروندان خود ‏شوروی اگر بی‌اجازه به شهری بروند، در هیچ هتلی به آن‌ها جا نمی‌دهند. در آن هنگام برای چنین ‏سفرهایی می‌بایست معرفی‌نامه‌ای از محل کار یا اداره‌ای معتبر می‌داشتید، آن را به "اداره‌ی ‏هتل‌ها"ی شهر نشان می‌دادید، و آن‌جا برایتان تعیین می‌کردند که به کدام هتل بروید. و اشکان ‏ناگزیر شد آن شب را در یکی از ایستگاه‌های قطار مسکو به صبح آورد تا بتواند راهنمایی‌های نصفه ‏‏– نیمه‌ای دستگیرش شود.‏

او پاشنه‌ی در اداره‌ی صلیب سرخ بلاروس را از جا کند، در اداره‌ی "آویر ‏OVIR‏" ‏Отдел виз и ‎регистрации (иностранцев)‎‏ (دفتر ویزا و ثبت [خارجیان]) که نام آن لرزه بر اندام شهروندان ‏شوروی می‌انداخت سر فرو کرد و سراغ رئیس – رؤسا را گرفت؛ به دفتر کمیته‌ی مرکزی حزب ‏کمونیست شوروی در کاخ کرملین و به وزارت امور خارجه شوروی نامه‌هایی به فارسی نوشت؛ با ‏رهبران حزب، لاهرودی، خاوری، فروغیان، بگومگو کرد؛ با فرستادگان ک.گ.ب. و دیگر ارگان‌های ‏شوروی رو در رو نشست، ساعت‌ها بحث کرد، ساعت‌ها بازجویی پس داد؛ تهدیدش کردند؛ بی‌کاری ‏کشید؛ با همسر و پسر خردسالش گرسنه ماندند، از پشت در همسایه‌ها شیشه‌های خالی شیر و ‏ماست دزدید و فروخت؛ لعن و نفرین "رفقا"ی سابقش را در حوزه‌های حزبی که خواستار اخراجش ‏بودند تاب آورد، طعنه‌های دوستان دیروزی را در راهروها و آسانسورهای ساختمان تحمل کرد؛ ‏مأموران معذور "خودی" به در خانه‌اش رفتند و توهین‌ها کردند؛ دو بار به خیال آن‌که همه چیز درست ‏شده همه‌ی زندگیش را فروخت، تا ایستگاه راه آهن، تا فرودگاه، تا مسکو رفت، و با سری افکنده به ‏خانه‌ی خالی از وسایل، اما پر از سوسک بازگشت، و مایه‌ی طعنه‌های بیشتر شد. مأموران ‏ک.گ.ب. مستقر در صلیب سرخ بلاروس، لئانید شه‌له‌گا و سرگئی شیرین (که دو سال پیش از ‏ایران اخراج شده‌بود) تهدیدش کردند که خانه دیگر مال او نیست و اگر آدم نشود، خانه را می‌گیرند و ‏باید به هتل برود و... اما او و همسر بردبارش همه‌ی این‌ها را تاب آوردند و بر خواست خود پای ‏فشردند.‏

زنده‌یاد هرمز ایرجی که همه‌ی تکاپوهای اشکان را به‌دقت دنبال می‌کرد، چند ماه پس از اشکان به ‏فکر ترک شوروی افتاد و با او همراه شد. هرمز خود هیچ روسی نمی‌دانست و اشکان همه‌ی ‏کارهای او را نیز انجام می‌داد و با روسی شکسته‌بسته‌اش مترجم او نیز شده‌بود. هیچ‌کس ‏نمی‌دانست که راه درست سفر از شوروی به خارج چیست. هیچ‌کس نمی‌دانست چه مدارکی ‏برای اقدام به این کار لازم است. هیچ‌کس نمی‌دانست در این دیار ویزا چیست و گذرنامه‌اش چه ‏خاصیتی دارد. و یکی از دفعاتی که این دو خیال می‌کردند که کار هردوشان درست شده و به مسکو ‏رفتند تا سوار هواپیما شوند و به خارج بروند، تازه فهمیدند که باید از کشور مقصدشان ویزای ورود ‏بگیرند.‏

فرانسه ویزای ورود به اشکان نداد، و در این‌جا بود که کشف بزرگ و سرنوشت‌ساز برای همه ما ‏صورت گرفت: از دهان دکتر الکساندر میخائیلوویچ دالگوف ‏Александр Михайлович Долгов‏ رئیس ‏بخش ایران در صلیب سرخ سراسری شوروی در رفت که اگر دعوت‌نامه‌ی سفر، از برلین بود، هرمز ‏می‌توانست بدون ویزا به برلین برود. و دعوت‌نامه‌ی هرمز از برلین بود. کافی بود او ویزای ترانزیت از ‏آلمان شرقی بگیرد، و از مسکو به برلین شرقی پرواز کند، و سپس به برلین غربی عبور کند. ویزای ‏ترانزیت آلمان شرقی هم کاری نداشت. بنابراین هرمز ایرجی نخستین مهاجر ایرانی نسل چهارم ‏بود که در بهمن ماه 1363 (آغاز 1985) توانست از شوروی به غرب برود. اشکان نزدیک دو ماه پس ‏از هرمز، و سه هفته پس از روی کار آمدن گارباچوف، در سیزده فروردین 1364 (دوم آوریل 1985) ‏توانست با بازی‌هایی ماهرانه واپسین مانع‌ها را از سر راه بردارد و به‌جای فرانسه، از آلمان سر در ‏آورد.‏

اینک، معما حل شده‌بود؛ سد ترک برداشته‌بود، و افراد هر چه بیشتری به فکر ترک شوروی و رفتن ‏به غرب می‌افتادند. سیل داشت راه می‌افتاد و سد داشت به‌کلی ویران می‌شد. اما مقامات صلیب ‏سرخ بلاروس و اداره‌ی آویر دست از مقاومت بر نداشته‌بودند، پیوسته سنگ‌اندازی می‌کردند و موانع ‏تازه‌ای بر سر راه مسافران می‌تراشیدند. گاه فرم‌های ده – دوازده صفحه‌ای که پر کردن‌شان ‏ساعت‌ها وقت می‌برد "گم" شده‌بود، گاه روی عکس‌هایی که تهیه‌ی آن‌ها دست کم دو هفته طول ‏می‌کشید "جوهر" ریخته‌بود، گاه مدارک "نقص" داشت، گاه "جواب از مسکو" نیامده‌بود، گاه مهر ‏برگه‌ی تصفیه‌حساب با اداره‌ی برق "ناخوانا" بود، و... و سپس ناگهان پرداخت خسارت "کاغذ ‏دیواری" خانه‌ها به میان آمد. اکنون مسافران می‌بایست چیزی معادل حقوق یک ماه بابت خسارتی ‏که به کاغذ دیواری خانه‌ی خود وارد آورده‌بودند بپردازند و تصفیه حساب کنند، حتی اگر هیچ آسیبی ‏به کاغذ دیواری نرسیده‌بود. کسانی را برای ترساندن، به اتهام دزدی یک گردنبند از هتلی به اداره‌ی پلیس احضار کردند و با خشونت از آنان ‏بازجوئی کردند.‏ اما هیچ‌یک از این‌ها راه سیل تازه‌ی مهاجرت ایرانیان را از شوروی به غرب نتوانست سد کند. یک سال پس از رفتن اشکان، اکنون حتی کسانی که در حوزه‌های حزبی ‏سینه چاک می‌کردند و اخراج "خائنان" را از حزب می‌خواستند، خود به این کاروان پیوسته‌بودند.‏ اکنون تجارت‌پیشگان "نهضت ویدئو" نیز از همان راهی که اشکان گشود سودهای سرشاری می‌بردند.‏

نفر سوم، که او نیز از مینسک بود، به‌گمانم شخصی بود که او را "امیر مهندس" می‌نامیدیم. او در ‏جا از آلمان به ایران رفت و همه‌ی اطلاعات خود را از ساکنان مینسک و ساختمانمان در اختیار ‏اطلاعاتچی‌های جمهوری اسلامی گذاشت.‏

به‌تدریج رود مهاجرت نسل ما از باکو و تاشکند نیز جاری شد. آنگاه رهبران حزب کسانی را به‌نام ‏‏"کمک به ساختمان سوسیالیسم" و برای کار در "رادیوی زحمتکشان ایران" به افغانستان بردند. ‏سپس راه مهاجرت به سوئد کشف شد. کسانی از راه آلمان به کشورهای دیگر مانند انگلستان و ‏کانادا و امریکا و ایران رفتند. کسانی از افغانستان به ایران بازگشتند. کسانی یک‌راست از شوروی به ‏ایران رفتند. کسانی پس از خرد شدن جنبش افغانستان زیر فشار غرب، با پناهندگی به دفتر سازمان ‏ملل، در کشورهای گوناگون غرب پراکنده شدند. حتی محمد‌تقی موسوی، عضو کهنسال فرقه‌ی ‏دموکرات آذربایجان و سرپرست ما در مینسک نیز به این سیل پیوست: او نخست پسرش را به ‏سوئد فرستاد، و سپس خود و دخترش نیز به سوئد پناهنده شدند.‏

سیل مهاجرت از شوروی آن‌چنان شدت یافت که در پی یافتن علت‌های آن، انگشت اتهام به‌سوی ‏لاهرودی چرخید و کار به تشکیل جلسه‌ای در واقع برای محاکمه‌ی او انجامید. او در خاطراتش ‏می‌نویسد (امیرعلی لاهرودی – یادمانده‌ها و ملاحظه‌ها، نشر فرقه دمکرات آذربایجان، باکو 2007):‏

‏«[...] هلال احمر باکو گناه "فرار" دسته‌جمعی مهاجرین را به گردن من (لاهرودی) می‌انداختند. از ‏ادارات "مربوطه" نیز مرتب علیه من گزارش فرستاده می‌شد. حتی این گزارش‌ها به گورباچف هم ‏ارسال شده‌بود. در عین حال در مسکو گقته می‌شد چرا مهاجرین مارکسیست میهن ‏سوسیالیستی را ترک می‌کنند. با ارائه چنین اتهام سنگین می‌خواستند کاسه‌کوزه‌ها را سر یک نفر ‏بشکنند و بگویند این لاهرودی است که شرایط فرار این بچه‌های گریزپا را فراهم نموده‌است. این ‏اتهام ساده‌ای نبود. سزای آن در زمان استالین تبعید به سیبری و در زمان خروشچف و برژنف اخراج ‏از حزب و دربه‌دری...‏

زندگی در آینده‌ای نه چندان دور نشان داد که مهاجرین ما برآمده از قشر خرده‌بورژوازی کشور ‏عقب‌مانده‌ای بودند که تحت تأثیر انقلاب بهمن 1357 قرار گرفته و جائی برای خود در صفوف حزب ‏مارکسیست توده نزدیک به شوروی پیدا کرده‌بودند. سران انقلاب با بی‌رحمی اپوزیسیون چپ و ‏راست را سرکوب نمود. مهاجرین توده‌ای ما در اتحاد شوروی، سوسیالیزم آرمانی را پیدا نکردند، ‏مأیوس و سرخورده شوروی را ترک کردند و غرب سرمایه‌داری را برای زندگی دائمی برگزیدند.‏

بالاخره شعبه بین‌المللی [حزب کمونیست اتحاد شوروی] خواست پرونده مهاجرت را ببندد. این کار ‏دو راه داشت: 1- کنار گذاشتن لاهرودی؛ 2- رد شکایات.‏

برای همین کار در مسکو جلسه‌ای تشکیل شد. خاوری، [من] لاهرودی و کارکنان شعبه ایران و ‏افغانستان در این جلسه شرکت کردند. دو روز قبل از تشکیل جلسه پرونده قطوری را در دو جلد ‏حاوی صدها صفحه شکایات در اختیارم گذاشتند. پرونده‌ها را باز کردم، با دست‌خط‌هایی که آشنائی ‏کامل داشتم روبه‌رو شدم. لزومی ندیدم آن‌ها را بخوانم، زیرا صرف وقت برای مرور اتهامات واهی و ‏تحقیرآمیز ارزشی نداشت. دو روز بعد جلسه تشکیل شد. ما در مورد شکایات نظر خود را بیان ‏کردیم. در پایان جلسه پیشنهاد کردم برای رسیدگی به این شکایات کمیسیونی سه‌جانبه تشکیل ‏شود: 3 نفر از طرف شاکیان، 3 نفر از جانت متشکی، 3 نفر از شعبه بین‌المللی در این کمیسیون ‏شرکت کنند. اگر در جریان رسیدگی حق جانب شاکیان باشد، من حاضرم اتهامات را بپذیرم و مورد ‏مؤاخذه قرار گیرم. برعکس [اگر] شاکیان نتوانستند اتهامات ارائه‌شده علیه مرا به اثبات برسانند، ‏آن‌ها مجازات شوند. همچنین رفقائی از شعبه بین‌المللی در جریان رسیدگی به پرونده نقش حکمیت ‏را به عهده بگیرند.‏

در پایان جلسه گفتم: "رفقا، ما اولین بار نیست که با این قبیل شکایات روبه‌رو می‌شویم. در تاریخ ‏چهل‌ساله مهاجرت این قبیل شکایات به حد کافی وجود داشته‌است. این شکایات بیماری مزمن ‏مهاجرت است. تا مهاجرت هست، این بیماری با مهاجرین دست به‌گریبان خواهد شد."‏

در پایان جلسه مسئول شعبه بحث‌ها را جمع‌بندی کرد و اذعان داشت [که] لاهرودی درست ‏می‌گوید. این مهاجرت [است] که درگیری‌ها در آن پدیدار می‌شوند. باید اعتراف کنم که رفقای ‏شوروی تصمیم عادلانه اتخاذ کردند و اتهامات واهی را رد نمودند.‏

خاوری و [من] لاهرودی روز بعد به محل کار و زندگی خود بازگشتند. در دیدار اول از محلی‌ها شنیدم ‏که آن‌ها خیال می‌کردند [که] بعد از این دیدار من از کار برکنار خواهم شد. اما چنین نشد. چرا که ‏حق با ما بود، با رهبری حزب بود. این نابکاران اتهامات رکیک به ما می‌زدند، "گروه سه‌نفری، ‏فراکسیون سه‌نفری، و سه‌تفنگدار" عادی‌ترین اصطلاحی در زبان فارسی بود که علیه ما به‌کار ‏می‌بردند و بایستی این را بگویم که ما نیز در عمل شجاعت سه‌تفنگدار را داشتیم که در مبارزه ‏درون‌حزبی پیروز شدیم.[!!]» (ص‌ص 693 – 691)‏

کسانی هنوز در آن دیار مانده‌اند و اغلب مشغول تجارت‌اند. از کسانی که به غرب آمدند، کسانی ‏هنوز "شوروی‌دوست" هستند و اگر بپرسید که پس چرا آن‌جا را ترک کردند، بهترین پاسخشان این ‏است که "گارباچوف خیانت کرد"، "یلتسین مأمور امریکا بود"، "اینان شوروی را خراب کردند و دیگر ‏نمی‌شد آن‌جا ماند". اینان نمی‌خواهند بگویند، هم‌چنان که لاهرودی نیز گویی نفهمیده‌است، که "شوروی ‏خراب بود".‏

من در زمستان سخت 1363 هرمز و اشکان را در راه رفتنشان به مسکو تا ایستگاه قطار مینسک ‏بدرقه کردم. اما اشکان در انتظار دریافت ویزا از فرانسه، به مینسک بازگشت، و هنگامی که در ‏فروردین 64 رفت، من در بیمارستان "راه آهن" مینسک بستری بودم. با همه‌ی رنجی که می‌بردم، ‏هنوز تصمیم به ترک شوروی نداشتم. دوستان نزدیک یک‌یک می‌رفتند، و من هنوز قرار بود یک سال ‏و نیم دیگر آن‌جا بمانم، و هنوز قرار بود سالی دیرتر یک بار دیگر، و این بار در بیمارستان شماره 4 ‏مینسک بستری شوم.‏

‏***‏
اشکان تشکری که تا پیش از ترک ایران یکی از "خانه‌های امن" حزب را برای اقامت موقت کیانوری و ‏مریم فیروز در اختیار داشت و با همسرش به‌اصطلاح "کوپل" آنان بود، به نوشته‌ی خودش در کتاب ‏خاطراتش، پس از ورود به برلین غربی همه‌ی اطلاعاتش را به نمایندگی‌های امریکا و انگلیس و ‏فرانسه داد و تنها توسط فرانسوی‌ها 18 روز تمام از بام تا شام بازجویی شد.‏

او یک کنسرتوی ویولون در لا مینور، سنفونی شماره 1 در ر ماژور ‏(سنفونی فرش ایران)‏، و قطعات سنفونیک دیگری ‏ساخته، "گل‌های صحرایی" با گویندگی فیروزه امیرمعز و آواز خود ضبط کرده، چندین کتاب در انواع ‏موضوع‌ها نوشته، دین تازه‌ای آورده، و برای برقراری نظام سیاسی تازه‌ای که خود اختراع کرده، ‏می‌کوشد. کتاب خاطرات او را، که از پیوستنش به حزب تا خروج از شوروی را در بر می‌گیرد و بخش ‏بزرگ آن روایت تلاش برای خروج از شوروی‌ست، گویا از این نشانی می‌توان تهیه کرد.‏

زنده‌یاد هرمز ایرجی، استاد و رئیس پیشین دپارتمان برق دانشگاه علم و صنعت تهران، یکی از ‏معاونان تشکیلات حزب در تهران، در پاییز 1995 به بیماری سرطان کلیه، که بی‌گمان کار جوشکاری ‏در مینسک در پیدایش یا تشدید آن نقش داشت، در هانوفر آلمان درگذشت.‏

سرگئی ویتالی‌یویچ شیرین اکنون رئیس "شورای تجاری روسیه و ایران" است.‏

ترجمه‌ی برخی از اسناد شوروی درباره‌ی پناهندگان ایرانی را در این نشانی ببینید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

15 December 2013

مرگی چنین...‏

در طول ده روز گذشته همه‌ی رسانه‌های گروهی در سراسر جهان از درگذشت مردی بزرگ به‌نام ‏نلسون ماندلا سخن گفته‌اند و همگان او را ستوده‌اند: از دوستان نزدیکش، تا دشمنان خونی ‏پیشین‌اش.‏

من نیز او را می‌ستودم، هم به عنوان مبارز آشتی‌ناپذیر جنبش ضد نژادپرستی، هم چونان نماد ‏پایداری، هم به عنوان جنگاوری که می‌دانست هر لحظه چه سلاحی را در رویارویی با دشمن به ‏کار گیرد؛ از تفنگ، تا نرمش، و هم برای دل بی کینه‌اش. همه‌ی آن‌چه برای یک انسان مبارز راستین و خوب در رؤیاهایم دارم، در ‏او جمع بود. یادش گرامی باد!‏

در انتخابات ریاست جمهوری ایران در سال 1388، آنگاه که همه‌ی دوستانم از داخل اصرار داشتند ‏که باید شرکت کرد و باید به کسی جز احمدی‌نژاد رأی داد، رفتم، و رأی دادم. اما دستم نرفت که ‏نام میرحسین موسوی را بنویسم، و جای دیگری نوشته‌ام چرا ‏(کاش اکبر گنجی هم آن نوشته را بخواند تا شاید کمی از تاریخ پیش از خود-اپوزیسیون-شدن او ‏یادش بیاید)‏. در عوض با خطی خوش نام نلسون ‏ماندلا را روی برگه‌ی رأی نوشتم، و با وجود خط خوش، سفارت جمهوری اسلامی در استکهلم رأی ‏مرا "ناخوانا" اعلام کرد!‏

در آن هنگام هیچ نمی‌دانستم که به چه دولتمرد بدی رأی می‌دهم: نلسون ماندلا با همه‌ی ‏خوبی‌هایی که داشت، در اداره کردن کشورش هیچ دولتمرد خوبی نبود و هیچ کارنامه‌ی درخشانی ‏از خود به‌جا نگذاشت. در واقع آزادی او از زندان نیز در پی به‌زانو در آمدن دولت نژادپرست افریقای ‏جنوبی در برابر تحریم‌های جهانی، در پی "نرمش قهرمانانه"ی این دولت، و در پی ساخت‌وپاخت با ‏صندوق بین‌المللی پول و بانک جهانی بود. پس شاید جای شگفتی نیست که آدم‌هایی که هیچ ‏انتظارشان نمی‌رفت از مراسم بزرگداشت ماندلا سر در آوردند.‏

پس از گذشت نزدیک بیست سال از روی کار آمدن دولت‌هایی به سرکردگی نلسون ماندلا و ‏جانشینان او، سپیدپوستان افریقای جنوبی، و تعداد انگشت‌شماری از سیاهان، ثروتمندتر، و اکثریت ‏مطلق سیاهان فقیرتر شده‌اند. وضع زندگی سیاهان افریقای جنوبی امروز بدتر از سابق و بدتر از ‏زندگی همه‌ی دیگران در قاره‌ی افریقاست. بیش از پنجاه درصد جمعیت افریقای جنوبی زیر مرز فقر ‏به‌سر می‌برند و 26 درصد از سیاهان این کشور نان شب ندارند، یعنی گذرانشان زیر مرز فقر مطلق ‏است.‏

با این همه جهانی در مرگ ماندلا از او یاد کرد و بزرگترین مراسم یادبود تاریخ را برای رهبر یک کشور ‏برای او برگزار کردند. او پس از آزادی از زندان به گوشه و کنار جهان سفر کرد، در بزرگداشت‌های ‏بی‌شماری شرکت کرد، و با افراد بی‌شماری دیدار داشت. در مراسم شادباش آزادی او در سال ‏‏1990 در استادیوم ویمبلی لندن یکی از کسانی که ماندلا را از نزدیک دید، با او دست داد، و در ‏حضور خود او برایش موسیقی اجرا کرد، زنی بود به‌نام جویس وینسنت ‏Joyce Vincent‏ که در آن ‏هنگام 25 سال داشت.‏

جویس وینسنت، زنی شاد و سرزنده، اهل دوستی و شرکت در پارتی‌ها، و اهل موسیقی بود و ‏ترانه‌هایی خوانده‌بود و ضبط کرده‌بود. او گذشته از ماندلا با افراد سرشناس دیگری چون آیساک ‏هایس ‏Isaac Hayes، جیمی کلیف ‏Jimmy Cliff، و گیل اسکات – هرون ‏Gil Scott-Heron‏ نیز ‏آشنایی نزدیک داشت.‏

جویس 38 ساله در شب کریسمس سال 2003 در خانه‌اش در لندن هدیه‌هایی را که برای دوستان ‏و نزدیکانش خریده‌بود بسته‌بندی کرد، تلویزیون را روشن کرد و روی مبل روبه‌روی آن به انتظار ‏نشست...، و نشست... زمان گذشت، و هیچ‌کس به یاد او، به یاد زنی که با نلسون ماندلا دست داده‌بود، ‏نیافتاد – نه پدرش، نه خواهرش، نه دوستان پارتی‌هایش، نه دو دوست پسری که زمانی داشت،... ‏هیچ‌کس.‏

بیش از دو سال گذشت. دو... سال... و بعد، صاحب‌خانه که در این مدت کرایه‌ی خود را دریافت ‏نکرده‌بود، کلیدسازی آورد، در را گشود و وارد شد: اسکلتی روی مبل نشسته‌بود و تلویزیون هنوز ‏روشن بود.‏

هنوز پاسخی برای این معما نیافته‌اند که چرا این همه مدت هیچ‌کس به یاد جویس وینسنت نیافتاد و ‏سراغی از او نگرفت. او زندگی سالمی داشت و اهل مشروب و مواد مخدر هم نبود، و چیزی از ‏پیکرش نیز باقی نبود تا بتوانند علت مرگش را کشف کنند. او تا چندی پیش از مرگش در یک دفتر ‏حسابرسی کار می‌کرد. چرا همکاران پیشین به یاد او نیافتادند؟ چرا دوست پسرهای پیشین، ‏خواهرش، پدرش، دلشان برای او تنگ نشد؟ چرا همسایه‌ها حلقه بر درش نزدند؟ چرا صاحبخانه ‏زودتر به سراغ او نیامد؟ چرا هیچ‌کدام از نامه‌بران درنیافتند که کوهی از کاغذ ‏پشت در او انباشته شده؟

فیلم‌سازی به‌نام کارول مورلی ‏Carol Morely‏ فیلم مستندی از سرگذشت و سرنوشت جویس ‏وینسنت ساخته‌است به‌نام "رؤیای زندگی" ‏Dreams of a Life‏ که روی دی‌وی‌دی به فروش می‌رسد. ‏اما این‌طور که می‌خوانم، او نیز پاسخی بر این معما نمی‌یابد.‏

چگونه یک انسان می‌تواند در میان همگان، اما در واقع این‌همه تنها باشد؟ چگونه اطرافیان می‌توانند این‌همه غرق در دنیاهای ‏خود باشند؟ ‏آیا همه داریم به این‌سو می‌رویم که هیچ به فکر و یاد دیگران نیستیم و همه وقت و امکاناتمان را ‏صرف ساختن یادبودهایی از شخص خودمان می‌کنیم – از جمله در فیس‌بوک، توئیتر، اینستاگرام، وبلاگ‌ها ‏و...؟

نلسون ماندلا را کسانی برای ارزش‌های انسانیش صادقانه دوست می‌داشتند و به او احترام ‏می‌گذاشتند، و کسانی، حتی امروز پس از مرگش نیز، او را، نام او را، و بزرگداشت او را به عنوان ‏وسیله‌ای برای مطرح کردن خود و برای گرم شدن از درخشش نامش می‌خواستند و می‌خواهند و با ‏سود بردن از نام او برای خود یادبود می‌سازند. کم‌اند کسانی که به یاد جویس وینسنت‌ها می‌افتند. ‏کم‌اند کسانی که از قهرمانان زندگی روزمره یاد می‌کنند.‏

‏***‏
حال که سخن از ماندلا رفت، این قطعه‌ای‌ست از اثری به‌نام "صلح‌آوران" ‏Peacemakers‏ ساخته‌ی ‏آهنگساز نامدار اسکاتلندی کارل جنکینز Karl Jenkins بر روی جمله‌هایی از نلسون ماندلا. جنکینز همان است که این "روز جزا"ی جالب را ساخته که پیشتر درباره‌ی آن نوشته‌ام (فیلم روی موسیقی ربطی به ‏جنکینز ندارد).‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏