13 August 2013

یادی از احمد حسینی آرانی

1348
یازدهم مرداد، دوم اوت، سی سال از اعدام دوست هم‌دانشگاهیم احمد حسینی آرانی گذشت. ‏این روزها 25 سال از جنایت بزرگ جمهوری اسلامی و کشتار جمعی هزاران زندانی سیاسی در ‏تابستان 1367 نیز می‌گذرد. با یادنامه‌ای برای احمد، یاد همه‌ی قربانیان جمهوری اسلامی را گرامی ‏می‌دارم.‏

احمد، زاده‌ی 1330 (؟) در آران ِ کاشان، دو سال پیش از من، در سال 1348 وارد دانشگاه صنعتی ‏آریامهر (شریف) شد، در همان رشته‌ی من، مهندسی مکانیک. آغاز آشنایی‌مان را به‌یاد ‏نمی‌آورم. به‌گمانم در پاییز 1351 در محفلی از آشنایان مشترک در دانشگاه به هم برخوردیم. اما ‏خوب به‌یاد دارم که از همان نخستین برخوردها مانند دو آهنربا به‌سوی یک‌دیگر جذب شدیم. من تنها ‏چند دوست انگشت‌شمار در میان هم‌دوره‌ای‌هایم داشتم و گروه بزرگی از دوستانم همه بزرگ‌تر از ‏من و سال‌های بالاتر دانشگاه بودند. نمی‌دانم چرا.‏

احمد بی‌نهایت تیزهوش بود و من تیزهوشان را همواره دوست می‌داشته‌ام. او دانش علمی و ‏اجتماعی و سیاسی و هنری گسترده‌ای نیز داشت. به‌زودی همچون دو اسب درشکه همه‌جا با ‏هم بودیم. او به من و گروهی از دوستانم می‌پیوست، به اتاق محقر دانشجویی مشترک من با ‏تقی در خیابان هاشمی، یا به اتاق بعدی من در خیابان توس می‌آمد، می‌نشستیم، چیزی ‏می‌خوردیم و عرقی می‌نوشیدیم، و البته احمد هرگز لب به مشروب نمی‌زد، موسیقی آذربایجانی ‏گوش می‌دادیم، که احمد زبانش را هیچ نمی‌دانست، اما از موسیقی آن صمیمانه لذت می‌برد، و ‏شب چند پتو روی زمین پهن می‌کردیم و همه کنار هم روی آن می‌خوابیدیم. یک بار پولمان ‏نمی‌رسید که عرق بخریم. احمد هرچه پول داشت، سی و چند ریال، داد و عرق ما جور شد، و ‏احمد از شادی ما خوش بود.‏

با کار من برای دکتر هرمز فرهت، و "اتاق موسیقی"، و اطلاعاتی که میان دوستانم می‌پراکندم، ‏آشنایی احمد نیز با موسیقی کلاسیک بیشتر و بیشتر می‌شد. از چیزهایی که درباره‌ی دقت و ‏‏"مهندسی" یوهانس برامس در هارمونی برایش تعریف می‌کردم، و البته با شنیدن آثار برامس، ‏شیفته‌ی او شده‌بود. سنفونی‌های چهارگانه، کنسرتو پیانوی شماره 2، کنسرتو ویولون، و بیش از ‏همه رقص مجار شماره 1 او را بسیار دوست می‌داشت. در ‏اتاق دانشجوئیم در خیابان توس و از ‏ضبط صوت کاست کوچکی که دوستم انوشیروان به من ‏داده‌بود آثار برامس را گوش می‌دادیم و ‏احمد پیوسته می‌گفت: "وای... وای... ببین! ببین! چه می‌کنه! اَ.َ.َ. پسر! وای‎... ‎وای...". او در ‏جاهایی از رقص مجار شماره 1 بازوان و کف دستانش را تند تکان ‏می‌داد و می‌گفت: "ببین! ببین! ‏عین یه دسته گنجیشک که یهو از زمین بلند میشن!"‏

شیراز، نوروز 1352 (؟)
احمد "کردی افشاری" اثر فکرت امیروف را نیز دوست می‌داشت. با شنیدن آن اصرار می‌کرد که ‏ارکستری خیالی را رهبری کنم، با نیم‌خنده‌ای فروخورده غرق تماشای دگرگونی حالم و حرکت‌هایم ‏می‌شد و لذت می‌برد. حرکت بامزه‌ای را نمی‌دانم از کجا یاد گرفته‌بود: انگشت میانی دستش را زیر ‏چانه، و دو انگشت طرفین آن را روی چانه‌ی کسانی که دوستشان می‌داشت می‌گذاشت، هوا را با ‏سروصدا به دهان می‌کشید، و سپس با سُراندن و واپس کشیدن انگشتانش از چانه‌ی طرف، ‏صدایی با انگشتانش ایجاد می‌کرد و کیف می‌کرد.‏

هرگاه که در کوچه و خیابانی با هم می‌رفتیم، اصرار داشت که مسابقه‌ی تند راه رفتن بدهیم، بی ‏آن‌که بدویم: راه می‌افتادیم، و هنوز بیست قدم نرفته‌بودیم که شتاب شگفت‌انگیزی می‌گرفت و با آن ‏پاهای درازش چند متر از من جلو می‌افتاد. همیشه فکر می‌کردم که اگر در مسابقه‌ی تندروی ‏شرکت می‌کرد، بی‌گمان مقامی کشوری به‌دست می‌آورد.‏

احمد درس‌خوان بود و به‌گمانم با معدلی بالاتر از متوسط دانشگاه درسش را به پایان رساند. اما او ‏کتاب‌های غیر درسی نیز فراوان می‌خواند. او بود که نخستین بار مرا به کتابفروشی "پوروشسپ" ‏برد که کتاب‌های ارزشمند خارجی از جمله از انتشارات پنگوئن و دیگران می‌آورد. نام نوام چامسکی ‏را نخستین بار از احمد شنیدم و او مرا با تئوری چامسکی در زمینه‌ی "دستور زایا" در زمینه‌ی ‏زبان‌شناسی و ارتباط میان زبان‌ها آشنا کرد (‏Noam Chomsky: Generative Grammar‏) و کتاب او را ‏نشانم داد. احمد بود که کتاب م. ای. عیسی‌یف "مسائل زبان‌های ملی در اتحاد شوروی" را به من ‏معرفی کرد (‏M. I. Isayev: National Languages in the USSR, Problems and Solutions‏)، ‏خریدمش، بعدها ترجمه‌ای از آن کردم که در آستانه‌ی انتشار با یورش پاسداران به دفتر انتشارات ‏حزب توده ایران در خیابان نادری به یغما رفت.‏

احمد نیز مانند بسیاری از ما هنر، ادبیات، و فیلم‌های شوروی را دوست می‌داشت. با هم آلبوم‌های ‏نقاشان روس ایلیا رپین ‏Ilya Repin، آیوازوفسکی ‏Ayvazovsky، شیشکین ‏Shishkin‏ و دیگران را که ‏من داشتم تماشا می‌کردیم و غرق در لذت و شگفتی می‌شدیم. با هم به دیدن فیلم‌های ساخت ‏شوروی می‌رفتیم. با هم به دسته‌گل‌های ترجمه‌های فارسی "گامایون" (سیف‌الله همایون‌فرخ) چاپ ‏‏"پروگرس" مسکو غش غش می‌خندیدیم.‏

احمد خانواده‌ای سخت مذهبی و خشکه‌مقدس داشت. او دو بار مرا به خانه‌ی پدریش، خانه‌ای در ‏ضلع شمالی کوچه‌ای در نزدیکی "حسینیه ارشاد" در جاده‌ی قدیم شمیران برد. من پشت در حیاط ‏می‌ایستادم، احمد می‌رفت و تمام راه را بررسی می‌کرد که مادر یا خواهرش سر راه نباشند، زیرا ‏نمی‌خواستند چشم "نامحرم" بر آن‌ها بیافتد، و سپس می‌آمد و مرا با خود می‌برد: از حیاط و ایوان ‏می‌گذشتیم، از پله‌هایی با موکت سبزرنگ بالا می‌رفتیم، و درست روبه‌روی پله‌ها اتاق احمد بود. ‏ساعت‌ها در اتاق می‌نشستیم، آهسته و به نجوا حرف می‌زدیم، کتاب می‌خواندیم، شعرهای ‏شاملو را می‌خواندیم، آلبوم نقاشان روس را تماشا می‌کردیم، گپ می‌زدیم و گپ می‌زدیم. احمد ‏یک رادیوی بزرگ و لامپی قدیمی، و یک ضبط‌صوت کوچک کاست داشت. آثار برامس را که من ‏برایش ضبط کرده‌بودم روی این ضبط‌صوت می‌گذاشت تا با هم گوش دهیم. اما کسی در خانه ‏نمی‌باید می‌فهمید که آن‌جا موسیقی هست. پس صدا را آن‌قدر کم می‌کرد که از موسیقی ‏کلاسیک که باید با صدای بلند شنید به‌زحمت چیزی شنیده می‌شد، و تازه احمد باز و باز صدا را کم ‏می‌کرد، تا آن‌جا که در واقع هیچ چیزی شنیده نمی‌شد.‏

هر دو بار پیش از ظهر و ظهر در خانه‌ی احمد بودم. به‌گمانم احمد می‌خواست هنگامی آن‌جا باشیم ‏که پدرش در خانه نباشد. وقت ناهار تقه‌ای به در اتاق می‌خورد. احمد کمی صبر می‌کرد، سپس در ‏را می‌گشود و سینی بزرگی را از پشت در بر می‌داشت و به داخل می‌آورد. ناهار بسیار خوشمزه و ‏گوارایی بود. احمد بعدها برایم فاش کرد که خواهرش و محرم اسرارش بود که ناهار را می‌آورد. ‏احمد این خواهرش را عاشقانه دوست می‌داشت و نام او را همواره بر لب داشت.‏

یکی از نخستین دوستان احمد که با نامزد او آشنا شد، من بودم. در کتابخانه‌ی مرکزی دانشگاه ‏نشسته‌بودم که نامزدش را آورد، به سراغم آمد، از دور نشانم داد و پرسید:‏

‏- می‌پسندیش؟
‏- شما باید همدیگر را بپسندید، احمدجان، من چرا؟
‏- شکل روس‌ها نیست؟

ژانا بالوتووا
راست می‌گفت. نامزدش تیپ زیبارویان روس را داشت. در آن هنگام، دلخسته از ناز و ادای دختران ‏دانشگاه، تصویر بزرگی از ژانا بالوتووا ‏Zhanna Bolotova‏ ستاره‌ی زیبای فیلم‌های روسی را از ‏مجله‌ی "اخبار" چاپ مسکو بریده‌بودم و لای کلاسورم با خود می‌گرداندم و به دوستانم نشان ‏می‌دادم. معروف بودم که مشکل‌پسند و خوش‌سلیقه‌ام. شاید برای این بود که احمد از من نظر ‏می‌خواست؟

یکی از بستگانم در تهران به سفری شش‌ماهه می‌رفت و از من خواست که در این مدت در خانه‌ی ‏او بمانم و مواظب خانه باشم. احمد و چند دوست دیگر نام "حاج فلاحتی" را بر این توده‌ای قدیمی ‏نهاده‌بودند، آن‌جا را پاتوق خود کرده‌بودند، و بسیاری شب‌ها می‌آمدند و آن‌جا با من می‌ماندند.‏

در نیمه‌ی سال سوم دانشگاه بودم که احمد در بهمن 1352 درسش تمام شد. او قصد داشت برای ‏ادامه‌ی تحصیل به خارج برود، اما می‌خواست چیزی اجتماعی یا سیاسی بخواند. از رؤیاهایش برایم ‏می‌گفت. بروشورهای دانشگاه ساسکس ‏Sussex‏ انگلستان را گرفته‌بود. با هم ورقشان می‌زدیم و ‏از جمله طرح‌های قلم‌اندازی را که از اتاق‌های دانشجویی یک‌نفره‌ی آن در بروشورها کشیده‌بودند، با ‏حسرت تماشا می‌کردیم و گرچه من با خانواده‌ی فقیرم هرگز هیچ امکانی برای ادامه‌ی تحصیل در ‏خارج نداشتم و هیچ به فکرش هم نبودم، با این حال من نیز در رؤیاهای اقامت در چنان خوابگاهی ‏غرق می‌شدم.‏

به‌یاد ندارم که آیا احمد نخست به خارج رفت، و بعد به سربازی، یا بر عکس. برای خدمت سربازی او ‏را به کارخانه‌ی ذوب آهن اصفهان فرستادند. او در آن‌جا با یک مهندس روس که میل داشت فارسی ‏یاد بگیرد دوست شده‌بود و از دسته‌گل‌هایی که مهندس روس در فارسی حرف زدن به آب می‌داد ‏تعریف می‌کرد و از خنده روده‌بر می‌شدیم. یک نمونه به یادم مانده: او به‌جای "نویسنده‌ها" می‌گفت ‏‏"نسوینده‌ها"! اما چشم و گوش‌های ساواک این ارتباط را نپسندیدند و کمی بعد احمد را جابه‌جا ‏کردند.‏

جشن عقدکنان زوجی از دوستان
دانشگاهی، تابستان 54 (؟)
سفر و تحصیل احمد در خارج طولانی نبود. به‌گمانم کمی بیش از یک سال در خارج بود و بعد ‏برگشت. کارت پستال‌های جالبی از خارج برایم می‌فرستاد. هرگز پیش نیامد که بپرسم او در خارج ‏چه کرد و چه خواند. اما مانند بسیاری از دانشجویانی که در خارج در حلقه‌ی "کنفدراسیونی"های ‏‏"مائوئیست" می‌افتادند، او نیز پس از بازگشت دیگر شوروی را چندان دوست نداشت و از ‏‏"رویزیونیست" بودن رهبران شوروی پس از استالین دم می‌زد. در این هنگام، نیمه‌ی دوم سال 56 و ‏سال 57، من در سربازی و "سرباز صفر" بودم و هرگاه از پادگان چهل‌دختر شاهرود می‌گریختم و ‏به تهران می‌آمدم، یکی از پناهگاه‌هایم خانه‌ی احمد بود. اکنون او با نامزدش ازدواج کرده‌بود و در ‏آپارتمانی نزدیک انتهای خیابان گیشا زندگی می‌کرد. یکی از پاتوق‌های ما در آن هنگام خانه‌ی ‏دوستان هم‌دانشگاهیمان ن. ف. بود که در همان گیشا قرار داشت. با احمد به خانه‌ی ن. ف. ‏می‌رفتیم، گاه همسر احمد نیز همراهمان بود، ساعت‌ها می‌نشستیم و گپ‌های "روشنفکری" ‏می‌زدیم: از فیلم، رمان، شعر، تئاتر، موسیقی، نویسندگان و شاعران معروف ایرانی و خارجی، کانون ‏نویسندگان و حرکت‌های جالبی که در آن صورت می‌گرفت و... از هم و از هم‌نشینی و هم‌صحبتی با ‏هم سیر نمی‌شدیم. این محفل برای من، که یک‌راست از آسایشگاه پادگان و هم‌نشینی با سربازان ‏روستایی و بی‌سواد می‌آمدم، حکم آب حیات را داشت و عصر جمعه پر و پیمان و شارژ شده از ‏خبرها و تازه‌های جهان "روشنفکری" به‌سوی پادگان باز می‌گشتم.‏

احمد عاشق نجاری بود و نجار ماهری بود. بسیاری از مبلمان و قفسه‌بندی‌های خانه‌شان را ‏به‌دست خود ساخته‌بود. میز جالب و زیبایی ساخته‌بود که تنها یک پایه‌ی میانی داشت و این پایه ‏شکلی داشت که از بیرون چشم را گول می‌زد و هرگز فکر نمی‌کردید که توی آن فضایی خالی ‏جاسازی شده‌است. احمد با چند ضربه‌ی مشت، رویه‌ی میز را از پایه جدا کرد و جاسازی را نشانم ‏داد:‏

‏- ببین! این تو میشه حتی یک مسلسل "اوزی" قایم کرد!‏

احمد بود که در شب‌های انقلاب و حکومت نظامی و "الله اکبر"ها نخستین بار مرا روی بام همان ‏خانه‌ی گیشا برد و آن صحنه‌ی شگفت‌انگیز را نشانم داد. سربازان با کامیون‌ها و زره‌پوش‌ها در ‏کوچه‌ها و خیابان‌ها گشت می‌زدند و تیراندازی می‌کردند، اما دستشان به همه‌ی پس‌کوچه‌ها ‏نمی‌رسید. دستشان به بام‌ها نمی‌رسید. با احمد آن‌جا بر بام خانه‌اش ایستاده‌بودم و در تاریکی به ‏این هیاهوی شگفت‌انگیز گوش سپرده‌بودم. باورم نمی‌شد که احمد نیز فریاد "الله اکبر" می‌زند، اما ‏با او همراهی کرده‌بودم و خدایی را که باور نداشتم به صدای بلند، بزرگ خوانده‌بودم! سیل خواه و ‏ناخواه انسان را می‌کشید و با خود می‌برد.‏

احمد بود که احسان طبری را به من شناساند: در روزهای آتش و خون دی‌ماه 57، در آرامش ‏کوتاهی میان تظاهرات و تیراندازی‌ها با احمد در پیاده‌روی روبه‌روی دانشگاه تهران می‌رفتیم و ‏کتاب‌های "جلدسفید" را بر بساط دست‌فروشان کنار خیابان تماشا می‌کردیم. احمد خم شد و ‏کتابچه‌ای را از بساط یکی از اینان برداشت. روی آن نوشته‌بود "چند مقوله‌ی فلسفی" از احسان ‏طبری. این نام مرا به‌یاد احسان نراقی و "شورای اندیشمندان نظام شاهنشاهی" می‌انداخت. ‏پرسیدم: "احسان طبری دیگر کیست؟" احمد گفت: "نمی‌شناسی؟ تئوریسین حزب توده است." ‏من نیز نسخه‌ای از کتاب را خریدم، اما به‌زودی رویدادها شتاب شگفت‌انگیزی گرفت، و با آن‌که ‏گردبادی مرا در کنار احسان طبری قرار داد، هرگز وقت نکردم که این کتاب را بخوانم.‏

در همین دوران شبی احمد مرا به بیمارستانی برد و اعلامیه‌ای مفصل و چندبرگی را نشانم داد که ‏در راهروی ورودی ‏بیمارستان به دیوار چسبانده‌بودند. دیوارهای بیمارستان‌ها، دانشگاه‌ها، ‏دبیرستان‌ها، ادارات، همه‌جا پر از این قبیل ‏اعلامیه‌ها بود. احمد می‌خواست که آن را بخوانم و نظر ‏بدهم. اعلامیه متعلق به گروهی بود با نامی تازه که در ‏انتهای آن و پس از نام گروه، در پرانتز ‏نوشته‌بودند (م. ل.)، یعنی "مارکسیست – لنینیست". رفتار احمد نشانم می‌داد که او یا خود آن را ‏نوشته و یا اعلامیه متعلق به گروه اوست. زبان و انشای متن سنگین بود. به ‏پایان آن که رسیدم، ‏چیزی دستگیرم نشده‌بود! گفتم "خوب است! جالب است!" به‌سوی خانه‌اش به‌راه ‏افتادیم و توی ‏راه احمد برخی از نکات مهم اعلامیه را برایم شکافت.‏ اکنون دیگر شکی نداشتم که احمد در این ‏گروه تازه نقش مهمی دارد و شاید دارد مرا به گروه خود علاقمند می‌کند. نام گروه او را بسیار دیر ‏آموختم: اتحاد ِ مبارزه در راه آرمان طبقه کارگر.‏

اما زور گروه‌های دیگر و "دوستان ناباب" دیگر و علاقه‌ی نوجوانی به فرهنگ و هنر شوروی بر گروه ‏احمد و بسیاری گروه‌های دیگر چربید و به‌سوی حزب توده ایران کشیده شدم. و از همین‌جا بود، و از ‏کار و کار و کار و دوندگی‌های حزبی که ارتباطم با احمد قطع شد.‏

خانه‌ی ن. ف. 1356 (؟)
پس از انقلاب، روزی در سال 58 شیطنت گروهی از دوستان گل کرد و کسی گفت: "برویم خانه‌ی ‏احمد و کمی سربه‌سرش بگذاریم!" و من که خیلی دلم می‌خواست احمد را ببینم و از حال و روزش ‏خبر بگیرم همراهشان شدم. دو تن از اینان، کمال و کامران، از "خوره"های بحث و دفاع از حزب توده ‏ایران در بحث‌های داغ روبه‌روی دانشگاه تهران بودند. رفتیم به همان خانه‌ی خیابان گیشا. احمد در را ‏که گشود، بهت‌زده و با دهانی باز خشکش زد. آشکارا ناراضی بود از این که میهمانانی ناخوانده و ‏مزاحم دیر وقت شب به سراغش رفته‌اند. دوستان با پرروئی تمام کنارش زدند و با سروصدای فراوان ‏اتاق پذیرایی را پر کردند. همسر احمد سردرگم می‌رفت و می‌آمد و نمی‌دانست چای بیاورد یا نه. ‏احمد پس از آن‌که قصد این مزاحمان را به فراست دریافت، روی مبلی نشست، روزنامه‌ای را گشود ‏و مشغول خواندن آن شد. من در کنارش نشستم. دوستان از هر سو بابت توده‌ای نبودن و ‏‏"سه‌جهانی" بودن احمد و پیروزی‌های مشی توده‌ای در همین چند ماه از هر سو زخم زبان می‌زدند، ‏مزه می‌ریختند، متلک می‌گفتند و خود می‌خندیدند. سخت دلخور بودم از این دوستانم و کارشان را ‏هیچ نمی‌پسندیدم. احمد گوش به آنان نمی‌داد، یا حرف‌هایشان را ناشنیده می‌گرفت و پاسخی ‏نمی‌داد. تنها چند کلمه‌ی مهرآمیز با من رد و بدل کرد، و همین. سرانجام دوستان پس از آن‌که ‏‏"کرمشان را ریختند"، کوتاه آمدند و برخاستیم و رفتیم. این واپسین باری بود که احمد را دیدم.‏

در پائیز بد 1361، هنگامی که امنیت‌چی‌های جمهوری اسلامی بقایای گروه‌های دیگر را نابود ‏می‌کردند و حلقه‌ی محاصره را بر گرد حزب توده ایران تنگ‌تر و تنگ‌تر می‌کردند، روزی، آشنایی، که ‏دریغا به‌یاد ندارم که بود، برایم تعریف کرد:‏

‏- راستی، احمد را همین نزدیکی‌های خانه‌مان دیدم!‏
من که دلم پر می‌زد که خبری از احمد و حال و روز او بگیرم، شتابان پرسیدم:‏
‏- خب، خب، چطور بود؟ چه می‌کرد؟

‏- حال و روزش تعریفی نداشت. گفت که دنبال جایی می‌گردد برای پنهان شدن، و از من پناه ‏خواست. اما من گفتم که "احمد، درست است که یک روزی ما با هم دوست صمیمی بودیم، من و ‏تو نداشتیم، سفره یکی و خانه یکی بودیم، اما آن دوران دیگر گذشت. امروز من افتخار می‌کنم که ‏به راه توده‌ها می‌روم و قدم در راه پر افتخار حزب توده ایران گذاشته‌ام. می‌دانم که تو در این راه ‏نیستی. پس راه ما جداست و خب، چرا من باید به تو پناه بدهم؟"‏

این سخنان چون پتک‌هایی سنگین بر سرم فرود می‌آمد. دیگر چندان چیزی نمی‌شنیدم. در دلم ‏چون ابر بهاری می‌گریستم: وای بر من! وای بر من! آیا ایدئولوژی، تفکر و اعتقاد سیاسی، و حزبیت، ‏چنین بلایی بر سر آدمی می‌آورد؟ پس انسانیت و انسان‌دوستی کجا رفت؟ مگر پیوستن به گروه‌های ‏سیاسی برای خدمت به انسانیت و انسان‌ها نیست؟ چه بر سر این آشنای من آمده که ‏انسانی درمانده و بی‌پناه، نه هر انسانی، که دوستی قدیمی را این‌چنین از خود می‌راند؟ این شعارها از کجا بر زبان او افتاده‌؟ وای، وای ‏بر من! چه می‌گفتم؟ چه می‌کردم؟ آیا من نیز باید این آشنا را به‌تلافی رفتاری که با احمد کرده‌بود، ‏از خود می‌راندم؟ زبانم و دهانم قفل شده‌بود. مغزم از کار افتاده‌بود. هرگز فکر نمی‌کردم که تفکر ‏حزبی می‌تواند این‌قدر مخرب باشد. من خود سرگردان و پادرهوا بودم. اما ای‌کاش من به احمد بر می‌خوردم. ‏شاید راهی به عقلم می‌رسید و شاید کمکی می‌توانستم بکنم. یا دست کم احمد چنین رفتاری را ‏از یک مدعی توده‌ای بودن نمی‌دید. وای بر من!‏

سال‌ها دیرتر دانستم که احمد و همسرش را مدت کوتاهی پس از دیدارش با آن آشنای من، در ‏همان پاییز 61 در خانه‌ای که اجاره کرده‌بودند گرفتند و به زندان "کمیته مشترک" سابق بردند (چگونه لو رفتند؟). پس از ‏هفت ماه، هنگام دستگیری گسترده‌ی توده‌ای‌ها و کمبود جا در "کمیته"، هر دو را کم‌وبیش همزمان ‏به اوین منتقل کردند. احمد در "کمیته" هیچ ملاقاتی با خانواده‌ی خود یا همسرش نداشت، و پس از ‏انتقال به اوین نیز خانواده‌ی خشکه‌مقدسش حاضر نشدند به ملاقات این عضو کمونیست و "ناخلف" ‏خانواده بروند و تنها خانواده‌ی همسرش بودند که برای او پول و لباس می‌بردند. احمد را در مدتی که ‏در "کمیته" بود به "دادگاه" برده‌بودند و پس از انتقال به اوین، در 11 مرداد 62 او را همراه با 19 نفر ‏دیگر به جوخه‌ی اعدام سپردند.‏

با شنیدن این‌که خانواده‌ی احمد حاضر نشدند پس از اعدام او نیز لباس‌ها و یادگاری‌ها و ‏وصیت‌نامه‌اش را تحویل بگیرند، بار دیگر دلم سخت به‌درد آمد: پس دینداری نیز می‌تواند عشق به ‏انسان و انسانیت، عشق مادر و پدر به فرزند، و عشق خواهر به برادر را از دل‌ها بزداید. وای بر ‏انسان و انسانیت! ننگ بر دین‌ها و ایدئولوژی‌های انسان‌ستیز!‏

به جز احمد چند تن دیگر از پایه‌گذاران و رهبران گروه "اتحاد ِ مبارزه در راه آرمان طبقه کارگر" نیز از ‏دانشجویان و دانش‌آموختگان دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) بودند و شگفت نیست که بهترین ‏جای سربازگیری این گروه، همان دانشگاه، و بیشترین تلفات این گروه نیز از میان دانشجویان آن ‏دانشگاه بود (این جدول را ببینید). این گروه بارها در گروه‌های دیگر ادغام شد، تغییر نام داد، ‏‏"رزمندگان" شد، و سرانجام بقایای اعضا و رهبران آن در گروه‌های گوناگون منشعب از "حزب ‏کمونیست ایران" و "حزب کمونیست کارگری ایران" پراکنده شدند.‏

یاد احمد حسینی آرانی و یاد همه‌ی قربانیان جمهوری اسلامی گرامی باد!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

29 July 2013

دُرناها

دست به تنم می‌کشم. زیرپیراهن رکابیم خیس خیس است. تشک زیر بالاتنه‌ام هم خیس خیس ‏است. بالش هم، پتو هم. آهان... لابد وقتی که درناها را از قالب در می‌آورند باید رویشان آب بپاشند ‏تا راحت از قالب در آیند.‏

قرار است چندین مجسمه‌ی درنا در پارک ساحلی نصب کنند. درنا روی یک پایش ایستاده، بال‌هایش ‏را گشوده، و منقار و گردن باریک و درازش را به‌سوی آسمان برافراشته‌است. مجسمه‌ی ‏زیبایی‌ست. پر درناها صورتی رنگ‌پریده‌است، مانند شراب روزه‌ی Côtes de Provence اما حالا که دارند این ‏یکی درنا را از قالب در می‌آورند، باید ببینم که رنگش درست در آمده یا نه. اما چگونه؟ باید از قالب و ‏از خودم دور شوم و از کنار نگاه کنم.‏

تلاش و تقلایی می‌کنم، خود را از جا می‌کنم، می‌نشینم، و نفس‌زنان رو بر می‌گردانم: ا ِه، این که رختخواب ‏خودم است. درنائی آن‌جا نیست. لابد تا بجنبم برش داشتند و بردند. گیج و منگم. دستم را دراز می‌کنم و بر تشک می‌مالم. خیس است. بالش را اگر ‏بچلانی، آب از آن می‌ریزد. پتو که آن طرف افتاده، خیس است. از موهای سرم و از صورتم ‏قطره‌قطره آب می‌چکد. اما نه، این آب نیست، عرق است. نشسته به خواب ‏می‌روم.‏

اما، آخر این یعنی چه که هر شب توی رختخوابی بروی برای این که صبح به شکل معین دیگری از ‏آن بیرون آیی؟ من خیال می‌کردم که رختخواب برای خوابیدن و تجدید قواست، تا فردا با باتری‌های ‏پر، روز تازه‌آی را آغاز کنی. اما پیداست که گول خورده‌ام. همین تازگی هم، کی بود؟ کجا بود؟ که کشف ‏کردم که مرا به رختخواب می‌برند که تا صبح نمی‌دانم 96 درصد از چه چیزی درست شود، و بعد ‏رهایم می‌کنند.‏

در پارک ساحلی ایستاده‌ام. روزی آفتابی‌ست. جمعیت فراوانی در رفت و آمدند، اما چندان توجهی ‏به مجسمه‌های درناها ندارند. زنی زیبا به‌سویم می‌آید و زیر گوشم به‌نجوا می‌گوید: "شماره 23 رو ‏خیلی عالی درست کردین. دست مریزاد!" عجب! پس همه‌ی این‌ها را من ساخته‌ام؟ یعنی هر ‏شب یکی از این‌ها را از وجود من بیرون کشیده‌اند؟ هیچ نمی‌دانم شماره 23 کدام است.‏

من رختخوابم را می‌خواهم، برای خودم، برای خوابیدن! به‌گمانم در خواب ِ نشسته آن‌قدر خم ‏شده‌ام که دارم می‌افتم. تکانی می‌خورم و بیدار می‌شوم. می‌خواهم بخوابم، اما روی تشک و ‏بالش خیس؟ لابد بعد از من نوبت کسان دیگری‌ست که بیایند و این‌جا بخوابند و درنا یا چه می‌دانم ‏چه چیز دیگری شوند. تا آن موقع بی‌گمان این خیسی‌ها راخشک می‌کنند.‏

سروته روی تشک دراز می‌کشم و پاهایم را بیرون از جای خیس آن‌سر تشک می‌گذارم.‏

‏***‏
این‌ها پاره‌هایی از کابوس‌ها و واقعیت دیشب من است. از آغاز هفته‌ی گذشته سخت بیمار بوده‌ام. ‏چند روزی در بیمارستان خواباندندم، و سپس گفتند که "این خود به‌خود خوب می‌شود. حالا ‏می‌توانی بروی و در خانه درد بکشی، تا خودش خوب شود!" و من هنوز دارم درد می‌کشم تا ‏خودش خوب شود!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

21 July 2013

نخستین بولتن انجمن قلم آذربایجان

اجازه دهید پیش از نقل خبر زیر، شما را به شنیدن یکی از زیباترین ترانه‌های آذربایجانی که ‏می‌شناسم میهمان کنم. این روزها به‌تصادف به آن برخوردم و یادهای دوردستی را برایم زنده کرد: سارا قدیم‌اووا (2005 – 1922) ترانه‌ای از ساخته‌های قنبر ‏حسینلی (1961 – 1916) را می‌خواند.‏



این ترانه را "سازچی قیزلار آنسامبلی" [گروه دختران "ساز"نواز] نیز خوانده‌اند که آن را ‏بیشتر دوست می‌دارم، اما نیافتمش، و در عوض ترانه‌ی "داغلار" [کوه‌ها]، یکی دیگر از زیباترین‌ها را، با اجرای آنان روی تصویرهایی از دریاچه‌ی بالای قله‌ی سبلان، و قلعه‌ی بابک این‌جا بشنوید.‏

ترانه‌ی "داغلار" نیز ساخته‌ی قنبر حسینلی‌ست، و او همان است که با ساختن ‏‏"جوجه‌لریم" آوازه‌اش جهانگیر شد، و آن را به بیش از یکصد زبان در سراسر جهان و از جمله به فارسی نیز خواندند. در زیست‌نامه‌ی قنبر حسینلی نوشته‌اند که به هنگام یک فستیوال فیلم در فرانسه، چارلی چاپلین نیز که آن‌جا حضور داشت، با ‏شنیدن این که گروهی از آذربایجان آن‌جا هستند، پشت پیانو نشست، "جوجه‌لریم" را نواخت، و سپس گفت: "پس شما از ‏میهن این ترانه می‌آیید؟ سلام گرم مرا به آهنگساز آن برسانید!"‏. این است روایت فارسی ‏جوجه‌هایم.

و بگذار کسانی چون جناب "استاد" دکتر سید جواد طباطبایی یاوه‌هایی بگویند از این دست که:‏

‏«مگر در زبان آذری چه منابع اساسی فرهنگ بشری وجود دارد كه اینان می‌خواهند مدرسه آذری ‏درست كنند و زبان ‏امپریالیستی فارسی را تعطیل كنند؟ كل منابع ادبی موجود آذری را می‌توان در ‏دو ترم در دانشگاه برای پان‌تركیست‌ها تدریس ‏كرد [...] شاهكار زبان آذری كنونی همان حیدر بابایه ‏سلام است و بیش از آن نمی‌توان بسطی به آن زبان داد»‏

با این یاوه‌سرایی‌ها تنها ما را از هم دور می‌کنند.‏

و اما خبر:‏

نخستین بولتن انجمن قلم آذربایجان جنوبی (ایران) در تبعید منتشر شد. در این بولتن ‏نوشته‌هایی به زبان های ترکی آذربایجانی، فارسی، و انگلیسی به قلم نویسندگان و ‏شاعران و هنرمندان زیر درج شده است:‏

سودابه اردوان، علیرضا اصغرزاده، رضا براهنی، الشن بویوکوند، حیدر بیات، قادر جعفری، ‏نگار خیاوی، ابراهیم ساوالان، هدایت سلطانزاده، سویل سلیمانی، علی سلیمانی، همت ‏شهبازی، ایواز طاها، محمدعلی فرزانه، حبیب فرشباف، شیوا فرهمند راد، علی قره‌جه‌لو، ‏رقیه کبیری، محمدرضا لوایی، عزیز محسنی، سیروس مددی، ایلقار مؤذن‌زاده، یدالله ‏نمینلی، احد واحدی.‏

نسخه الکترونیک این بولتن در این نشانی در دسترس است.‏

سردبیر من بوده‌ام و کارهای فنی مجله را نیز انجام داده‌ام.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

24 June 2013

از جهان خاکستری - 85

چراغانی مستطیلی دور در دبیرستان صفوی را با همین طرح عمویم ساخت و من سیم‌کشی کردم. ‏اما نمی‌دانم که آیا این همان کار دست ماست که نزدیک به پنجاه سال دوام آورده، و یا بازسازیش ‏کرده‌اند.‏
به‌گمانم سال 1345 بود، یعنی هنگامی که در کلاس نخست دبیرستان (کلاس هفتم) بودم، که ‏شاه به اردبیل آمد. از چندی پیش از آمدنش، شهر در تب‌وتاب بود: همه جا را آب‌وجارو می‌کردند، ‏آذین می‌بستند، چراغانی می‌کردند، طاق نصرت می‌ساختند، و می‌آراستند.‏

پرچم‌نویسی‌ها و باندرول‌نویسی‌های فراوانی به پدرم سفارش داده‌بودند، و من چون همیشه ‏دستیارش بودم. تازه، به عمویم نیز چراغانی کردن سردر دبیرستان صفوی را سفارش داده‌بودند، یا ‏شاید این نیز کار پدرم بود که به عمویم حواله داده‌بود، و عمویم نیز از من کار می‌کشید. با نزدیک ‏شدن روز سفر شاه، جنب‌وجوش آمادگی برای پیشواز و پذیرایی از او نیز بیشتر می‌شد.‏

هنوز در سنی بودم که خیال می‌کردم "شاه" پهلوانی افسانه‌ای و نیرومند است، و تنها به نیروی ‏اراده هر کاری از او بر می‌آید، و خب، شگفت نیست که خیلی دلم می‌خواست او را از نزدیک ببینم. ‏با شوق و ذوق منتظر آمدنش بودم و صحنه‌ی دیدار با او را در خیال می‌پروراندم. اما معلوم شد که ‏قرار نیست او از دبیرستان من، پهلوی، بازدید کند و به دبیرستان "شاه عباس" خواهد رفت. عمویم، ‏که هم در دبیرستان پهلوی و هم در دبیرستان شاه عباس درس می‌داد، پژمردگی مرا پس از آن‌همه ‏اشتیاق که دید، گفت که روز دیدار شاه مرا با خود به دبیرستان شاه عباس می‌برد تا من نیز شاه را ‏از نزدیک ببینم، و شادی را به من بازگرداند.‏

دبیرستان شاه عباس اردبیل را شخص عمامه‌به‌سری به‌نام آقای میربشیر رئیسی پایه نهاده‌بود، و ‏خود رئیس آن بود. او با این‌حال شکارچی ماهری نیز بود، در کوهپایه‌های سبلان انواع جانوران و ‏پرندگان را شکار می‌کرد، و بسیاری از طعمه‌های خود را خشک می‌کرد، یا پوستشان را با کاه و ‏چیزهای دیگر پر می‌کرد و حاصل را در موزه‌ای که با همکاری دبیرانش در راهروهای دبیرستانش ‏ساخته‌بود، به نمایش می‌گذاشت: لک‌لکی بزرگ و با بال‌های گشوده که بر سقف ورودی راهرو ‏آویزان بود، آهویی، یوزپلنگی، خرسی، و قوچی؛ انواع پرنده‌ها، سموری و ماری در حال جنگ، نوزاد ‏ناقص‌الخلقه‌ای در ظرفی پر از الکل، غده‌ی بزرگی که از تن بیماری در آورده‌بودند؛ چند نوع پروانه؛ ‏سنگ‌های آتشفشانی و چیزهای دیگری از این دست "موزه"ی آقای رئیسی را پر می‌کرد، و این ‏موزه در آن سال‌ها در کنار بقعه‌ی شیخ صفی‌الدین، بازار اردبیل، و آبگرم سرعین، از جاذبه‌های ‏گردشگری اردبیل به‌شمار می‌رفت! به‌گمانم شاه را نیز با توصیف این "موزه" به صرافت بازدید از ‏دبیرستان شاه عباس انداخته‌بودند.‏

آقای میربشیر رئیسی در صف نخست، نفر چهارم از چپ، این‌جا در سال 1335 و در میان کارکنان ‏دبیرستان صفوی هنگامی که دبیر فلسفه بود. (روی تصویر کلیک کنید)‏‏
پدرم موافق نبود که عمویم مرا با خود به دبیرستانش ببرد. قدری با هم گفتند و گفتند، و سرانجام ‏پدر رضایت داد. روز پیش از آمدن شاه پدر مرا به سلمانی و حمام عمومی فرستاد، کت و شلوارم ‏را تمیز کرد و اتو کشید، و روز موعود همراه با عمویم به دبیرستان او رفتم.‏

عمو گفت که توی حیاط دبیرستان قاطی بچه‌ها شوم، و زنگ که خورد، توی صف کلاس هفتم که ‏نخستین صف سمت راست پله‌های بیرون راهروی ورودی‌ست، بایستم، و خود به دفتر دبیرستان ‏رفت.‏

این‌جا هیچکس را نمی‌شناختم. غریبانه می‌چرخیدم. همه شگفت‌زده، پرسان، و در سکوت نگاهم ‏می‌کردند. با خوردن زنگ کارم دشوارتر شد: خود را در صف کلاس هفتم جا کردم و ترتیب قدم را ‏یافتم. نفر دوم از سر صف بودم. هیچکس هیچ از من نمی‌پرسید، اما با هم پچ‌پچ می‌کردند و ‏می‌شنیدم که از هم می‌پرسند: "بو کیمدی؟ بو کیمدی؟" [این کیست؟ این کیست؟] سخت ‏شگفت‌زده بودند که شاگرد تازه و بیگانه‌ای درست همین امروز پیدایش شده، هیچ نمی‌گوید، و خود ‏را توی صف زده‌است.‏

عمویم را می‌دیدم که پشت پنجره‌ی دفتر دبیران ایستاده و نگاهم می‌کند. اما حتی حضور عمو نیز ‏دلگرمم نمی‌کرد. احساس بدی داشتم. به نظرم می‌رسید که جایی از قضیه می‌لنگد و حضور من ‏در آن‌جا و در آن صف هیچ توجیهی ندارد. می‌خواستم خود را به‌شکلی پنهان و ناپدید کنم؛ در جمع ‏حل شوم؛ توجهی جلب نکنم. اما نمی‌شد. بدتر از همه آن بود که همه‌ی شاگردان این دبیرستان ‏نمی‌دانم برای آن روز بود که کت و شلوار تیره پوشیده‌بودند، یا دبیرستان شاه عباس چنین مقرراتی ‏داشت، و کت و شلوار من رنگ روشن داشت و با نخستین نگاه از دور توی صف دیده می‌شدم. ‏نگران بودم، می‌ترسیدم، پشیمان بودم، قلبم توی گوش‌هایم می‌کوبید، و کم‌کم به این نتیجه ‏می‌رسیدم که پدرم راست می‌گفت که با آمدنم مخالفت می‌کرد.‏

سه صف در سمت راست پله‌های ورودی به راهرو، و سه صف در سمت چپ، روبه‌روی هم ‏ایستاده‌بودیم و بینمان دالانی بود که شاه می‌بایست از آن می‌گذشت، صف‌ها را می‌دید، شاید ‏دانش‌آموزی را "مورد تفقد" قرار می‌داد، و به بازدید کلاس‌های دبیرستان و "موزه‌"ی آقای رئیسی ‏می‌رفت. اما هنوز از آمدن شاه خبری نبود.‏

سرانجام آقای رئیسی آمد، با عبا و آن عمامه‌ی کوچکش، تا پیش از آمدن شاه از صف‌ها بازدید کند و ‏مطمئن شود که همه‌چیز مرتب است. او از پله‌های راهرو پایین آمد، و واضح است که پیش از هر ‏چیز وجود من نظرش را جلب کرد، و یک‌راست و با نگاهی پرسان به‌سویم آمد:‏

‏- بو کیمدی؟ [این کیست؟]‏
بغل‌دستی‌هایم توی صف پاسخ دادند: - آقای رئیس، هئچ بیز ده بیلمیؤک! [آقای رئیس، ما هم ‏نمی‌دانیم!]‏
آقای رئیسی از خودم پرسید: - کیمسن؟ [کیستی؟]‏
نامم را گفتم و اضافه کردم: - عمیم آقای فرهمند...‏
حرفم را برید و گفت: - فرهمند سنی گتیریب؟ [فرهمند تو را آورده؟]‏
صورتم گر گرفته‌بود و می‌سوخت. به گمانم عرق می‌ریختم و احساس می‌کردم که صورتم به رنگ ‏خون در آمده‌است. آهسته و زیر لب گفتم: بعلی...‏

آقای رئیسی رویش را برگرداند به‌سوی پله‌ها و به فراش دبیرستان که آن بالا ایستاده‌بود، گفت: - ‏گل بونی سال چؤله! [بیا اینو بیاندازش بیرون!]‏

فراش آمد، دستم را گرفت، به پشت صف‌ها کشاند، و به‌سوی در پشتی دبیرستان برد. عمویم را ‏می‌دیدم که هم‌چنان بی‌حرکت پشت پنجره‌ی دفتر دبیران ایستاده و نگاهم می‌کند، و شرمگین و ‏افسرده با فراش رفتم. او در آهنی بزرگی را گشود، بیرونم راند، و در را پشت سرم بست. این‌جا ‏به‌راستی هم "چؤل" [بیابان] بود. در آن سال‌ها هنوز بنایی در آن‌سوی دبیرستان شاه عباس ‏نساخته‌بودند. در آن دوردست‌ها باغ‌هایی با دیوارهای گلی و نیمه فروریخته دیده می‌شد، و دیگر ‏هیچ.‏

تنها و غمگین دیوارهای دبیرستان را دور زدم، اما نمی‌دانستم به کجا بروم و چه کنم. بی‌اختیار و ‏آرام به‌سوی دبیرستان خودم روان شدم. اما امروز را از دبیرستان خودم برایم "اجازه" گرفته‌بودند و ‏آن‌جا هم نمی‌توانستم بروم. بنابراین در همان حوالی پرسه زدم.‏

ساعتی بعد هیاهویی از دور شنیده‌شد و کم‌کم توده‌ای از گرد و خاک نزدیک شد. ماشین شاه بود ‏که از سوی دبیرستان شاه عباس و "قلعه قاباغی" می‌آمد و در چند ده متری من به خیابان نادری و ‏به‌سوی "چهارراه" پیچید. این خیابان‌ها در آن هنگام خاکی بودند و هنوز آسفالت نشده‌بودند. ماشین ‏روباز شاه به‌سرعت می‌راند و گرد و خاک عظیمی به هوا می‌برد، و توده‌ای از مردم نیز هیاهوکنان ‏به‌دنبال ماشین می‌دویدند و آنان نیز گرد و خاک می‌کردند. صحنه مانند آن بود که گویی شاه با ‏ماشینش دارد از مردم می‌گریزد.‏

شب با آمدن عمویم به خانه‌ی ما، روشن شد که او و آقای رئیسی با هم نمی‌سازند و عمو هیچ از ‏پیش به آقای رئیسی یا کسی دیگر نگفته‌بود که آن روز مرا با خود به آن‌جا می‌برد. پدرم عمو را ‏سخت سرزنش کرد.‏

این تنها باری بود که شاه را از فاصله‌ی چند ده متری دیدم، و تازه در ابری از گرد و غبار. اکنون تصویر ‏افسانه‌ای "شاه" در ذهنم شکسته‌بود، و چه می‌دانستم که دوازده سال دیرتر روز رفتن او از ایران ‏یکی از شادترین، یا شاید شادترین روز همه‌ی زندگانیم خواهد بود؟

‏***‏
دبیرستان شاه عباس باقی نیست. چندی بعد تبدیل شد به هنرسرای کشاورزی، و بعد نمی دانم چه شد.از ‏سرنوشت آقای میربشیر رئیسی و موزه‌ی او نیز هیچ نمی‌دانم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 June 2013

ژولیت و رومئو

هفته‌ی گذشته با دوستی به دیدن بالت "ژولیت و رومئو" با رقص‌نگاری (کورئوگرافی) هنرمند بزرگ و ‏نام‌آور سوئدی ماتس ائک ‏Mats Ek‏ رفتیم. پیشترها درباره‌ی نبوغ ماتس ائک در آفریدن رقص مدرن ‏نوشته‌ام، و نمونه‌ای که آوردم صحنه‌هایی از بالت کارمن با موسیقی رادیون شّدرین (شچدرین) با ‏الهام از اپرای ژرژ بیزه بود.‏

این بار، پس از نزدیک بیست سال، ماتس ائک به سراغ موسیقی پیوتر چایکوفسکی رفته، تکه‌هایی ‏از آفریده‌های گوناگون او را پشت هم ردیف کرده و نمایشی بسیار دیدنی از رقص مدرن و دراماتیک ‏برای برنامه‌ای دو ساعته آفریده‌است. جالب آن است که هیچ تکه‌ای از بالت‌های سه‌گانه‌ی ‏چایکوفسکی (فندق‌شکن، دریاچه‌ی قو، و زیبای خفته) در این نمایش به‌کار نرفته‌است، و باز جالب ‏‏(برای من) آن‌که تکه‌ی بسیار شورانگیزی از "سنفونی مانفرد" چایکوفسکی که من آن را "آزمون ‏آتش" نامیدم، دو بار در این نمایش تکرار می‌شود.‏

دیدن این نمایش ِ رقص ِ مدرن را به همه‌ی شما دوستداران موسیقی کلاسیک و بالت توصیه ‏می‌کنم. همه‌ی شب‌های این نمایش تا ماهی پس از آغاز پاییز نیز تا واپسین صندلی فروش ‏رفته‌است. اما، چه دیدی، اگر بشتابید، شاید تا پایان سال جایی گیرتان بیاید!‏

درباره‌ی نام نمایش، ماتس ائک در مصاحبه‌ای گفته‌است که آوردن نام ژولیت پیش از رومئو را از دیدن ‏صحنه‌هایی از جنبش مردم در "بهار عربی" و نقش زنان در آن‌ها‏ الهام گرفته‌است، اما، راستش را بخواهید، من تکیه‌ای ‏روی نقش ژولیت در رقص‌نگاری او ندیدم و هیچ نفهمیدم اگر نمایش را "رومئو و ژولیت" می‌نامید، چه ‏فرقی می‌کرد.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

09 June 2013

مفتون - 87

این عکس از من است و
در تابستان 1369 (1990) هنگام سفر
مفتون به استکهلم برداشته شده‌است.
‏21 خرداد (11 ژوئن) هشتادوهفتمین زادروز شاعر بزرگ آذربایجانی یدالله (مفتون) امینی است ‏‏(زاده‌ی 1305، 1926). من معتقدم که بزرگانمان را تا هستند باید بزرگ بداریم و پاسشان بداریم. از ‏سال‌های دور دانشجویی علاقه‌ی ویژه‌ای به شعر مفتون داشته‌ام و شعر او را بسیار دوست ‏می‌دارم. اما با سررشته نداشتن از شعر و شاعری، تنها کاری که از دستم بر می‌آمده‏ نوشتن معرفی ‏کتاب شعر او «شب 1002» بوده که پنج سال پیش منتشر شد، و نیز خواندن شعرهای ترکی و ‏فارسی او در مراسم روز جهانی زبان مادری دو سال پیش.‏

در سال‌های پیش از انقلاب شعر او "انسان و بازپرس"، و به گمانم "توسن" نیز، در کتاب‌های فارسی ‏دبستان‌ها بود، اما جمهوری اسلامی از آن هنگام کتاب‌های درسی را بارها شخم زده و زیر و رو ‏کرده‌‌است.‏

اکنون این‌جا اجازه می‌خواهم که زادروز شاعر گرامی را صمیمانه تبریک بگویم و برای ایشان ‏تندرستی و شادی آرزو کنم، و شعر "توسن"، برای بزرگداشت شاعر، تقدیم شما خواننده‌ی گرامی.‏

توسن

راست، همچون غول ِ از بطری رها گشته
اسب وحشی روی پاهای بلند و سرخ خود اِستاد
یال خود را شست در جوی سپید ِ باد
ابلق ِ گستاخ چشم خویش را چرخاند
چون خسوف ِ بدر در آئینه‌ی یک برکه‌ی پُر چین
بعد؛
با دو سم ِ سُربگونش
با همه نیروی برجوشیده‌ی خونش
هفت ضربت پشت ِ سرهم بر بلور و چوب ِ در کوبید
خواب دربان‌های پیر و اخته‌ی بنگی، در هم آشوبید
وحشت ناقوس‌ها در سرسرا پیچید
اسب ِ وحشی شیهه را سر داد
شیهه‌ای همچون خروش رعد در حمام‌های کهنه‌ی سنگی

‏*‏
ناظر شبگرد با خود گفت
‏«از دو صورت قصه خالی نیست
یا همین فردا
خون ِ تلخ و نحس ِ این توسن، به‌کام توله‌سگ‌ها زهر خواهد گشت
یا پس از یک‌چند (فردایی که ناپیداست)‏
اسب سنگی
آخرین تندیس ِ میدان ِ بزرگ ِ شهر خواهد گشت»‏

‏*‏
رهنورد ِ صبح با او گفت
‏«خواه این یا آن
شیهه‌ی توسن که قلب کوشک را لرزاند
در نوار ِ ضبط ِ صوت ِ کوچه
                                    ‏ خواهد ماند ! » . . .‏

نیز بخوانید
و بشنوید (به دو زبان)‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

19 May 2013

واگنر - 200

بیست و دوم ماه مه دویستمین زادروز ریشارد واگنر ‏Richard Wagner‏ (1883 – 1813)، یکی از بزرگترین آهنگسازان ‏جهان است. من با ‏نام و موسیقی ریشارد واگنر در بیست سالگی‌های دانشجویی آشنا شدم.‏ صفحه‌ای در "اتاق ‏موسیقی" یافتم با قطعه‌ای به‌نام "سواری والکوری‌ها" از آثار او، و در رنگ و آهنگ حماسی آن غرق ‏شدم. هیچ از حرف و حدیث یهودی‌ستیزی واگنر و از "علاقه‌ی ویژه‌ی" دستگاه آلمان نازی به او و ‏آثارش نمی‌دانستم. در پیشگفتاری که بر ترجمه‌ی اپرای کوراوغلو اثر عزیر حاجی‌بیکوف نوشتم، از ‏مقایسه‌ی کوراوغلو و حماسه‌ی زیگفرید در اپرای چهارگانه و شانزده ساعته‌ی "حلقه‌ی نیبلونگ" اثر ‏واگنر سخن گفتم. جوان بودم و جاهل! حتی نمی‌دانستم که "والکوری‌ها" پهلوان – زنانی بودند (و ‏چه حیف: وگرنه چه بسا دل به یکی از آنان می‌باختم؟!)‏

واگنر و موسیقی او نقل و نبات دستگاه هیتلر بود، هرچند که او ده‌ها سال پیش از روی کار آمدن هیتلر از این جهان رفته‌بود و آثارش را برای نازی‌ها ننوشته‌بود، و دریغا که مُهر نژادپرستی و یهودی‌ستیزی ‏همچنان بر آن‌ها مانده‌است. چند سال پیش دانیل بارنبویم ‏Daniel Barenboim‏ پیانیست و رهبر ‏ارکستر بلندآوازه‌ی اسرائیلی – آرژانتینی (که اجرای او از کنسرتو پیانوی شماره دوی راخمانینوف را ‏بسیار دوست می‌دارم) دست به کاری انقلابی زد و برای زدودن لکه‌ی یهودی‌ستیزی از نام و آثار ‏واگنر، آثاری از او را در کنسرتی در اورشلیم اجرا کرد. جنجال بزرگی بر پا شد، اما دیوارهای دشمنی ‏با واگنر و موسیقی او فرو نریخت.‏

من اپرا دوست ندارم، و دلم با واگنر صاف نیست. اما چه کنم که ژرفا و گستره‌ی ارکستر و ‏رنگ‌آمیزی صوتی شگفت‌انگیز او خیلی جاها مرا به زانو در می‌آورد. آن "سواری والکوری‌ها" ‏شایسته‌ی همان حماسه‌دوستی‌های جوانی‌های من و همتایانم بود، و هست، اما، آه که آن رنگ ‏آبی تیره، نیلی، کبود، آن اقیانوس عشق، آن هیچ بزرگ، آن همه چیز بزرگ، دلزدگی، دلدادگی، بیهودگی، حسرت، ‏حرمان، و... چه می‌دانم چه چیزهای دیگری ‏در پیش‌درآمد "تریستان و ایزوت" تایی در هیچ اثر از هیچ آهنگسازی ندارد. هیچ کلامی ‏نمی تواند توصیفش کند. هر آن‌چه را این جا نوشتم فراموش کنید: گوش به آن بسپارید و بگذارید ‏موسیقی خود سخن بگوید.‏

واگنر برای بیان و رسانیدن رنگ و پیام صوتی خود چاره‌ای ندید جز آن‌که خود چند ساز بادی اختراع ‏کند، از جمله "توبای بایرویت" را.‏

‏... و سوگواره‌ی او برای زیگفرید به‌گمانم یکی از شکوهمندترین سوگواره‌ها، یا شاید شکوهمندترین ‏سوگواره برای پهلوانی ملی‌ست. به‌راستی که بایسته و شایسته‌است سوگواره‌ای این‌چنین برای ‏بزرگ پهلوان.‏

این‌جاست زن – پهلوانی تنها، و سپس ‏(از دقیقه‌ی 6:45) ‏پیش‌تازی سپاه زن‌- پهلوانان: این است عظمت؛ این است ‏موسیقی؛ این است رنگ‌افشانی‌های صوتی.‏ و خود لشگرکشی.‏

این است آن دریا و آسمان کبود عشق و نیستی در پیش‌درآمد تریستان و ایزوت.‏‏

و چنین باید باشد سوگواره‌ای شایان برای پهلوانی بزرگ: رهبر ارکستر خود برای پهلوانش اشک می‌ریزد.

پی‌نوشت:‏
بارنبویم در این نوشته‌ی جالب در کنار تحلیل آثار واگنر و یهودی‌ستیزی او، می‌گوید که هنگام آن ‏کنسرت معروف در اسرائیل، او پیش از اجرای آثار واگنر چهل دقیقه با شنوندگان حاضر در سالن به ‏گفت‌وگو پرداخت، و سرانجام از کسانی که نمی‌خواستند موسیقی واگنر را بشنوند خواست که ‏سالن را ترک کنند. بیست نفری از آن جمع بزرگ رفتند، اما بقیه او را و اجرایش را سخت تشویق ‏کردند. روزنامه‌ها بودند که پس از کنسرت جنجال به‌پا کردند.‏

او در این نوشته به دو نمونه از موسیقی واگنر با اجرای خود لینک داده‌است. یکی‌شان همان ‏پیش‌درآمد تریستان و ایزوت است که این بالا با اجرایی دیگر آوردم، و دیگری صحنه‌ی طوفان از اپرای ‏والکوری‌ها. از دستش ندهید.‏

با سپاس از محمد گرامی.‏

راستی، در جایی از حمایت واگنر از هیتلر نوشته‌اند و یادشان رفته که واگنر شش سال پیش از تولد ‏هیتلر و ده‌ها سال پیش از روی کار آمدن او در گذشت!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

12 May 2013

غصه نخور، همه چیز درست میشه!‏

Läs Katarina Wennstams gripande berättelse i dagens DN om hennes resa till Ellis Island i spåren av sin ‎farmors försvunne far.‎

Jag gillar speciellt hennes beskrivning av atmosfären vid immigranternas ankomst och ‎deras upplevelser, och jämförelsen av immigrationen då och där med nu och här.‎

این جمله‌ای‌ست از یک کارت پستال که صد سال پیش از یک کشتی مسافربری در بندر لیورپول ‏‏(انگلستان) و رهسپار نیویورک، به مادری جوان در گوتنبورگ سوئد فرستاده شده‌است. نویسنده مرد ‏جوانی‌ست که زن جوان و دختر نوزاد مشترکشان را برای همیشه رها کرده و همراه با موج بزرگ ‏مهاجران اروپایی به‌سوی "سرزمین آزادی" می‌رود.‏

پس از آن هیچ خبری از مرد نمی‌رسد، و اکنون "نتیجه"ی او و نوه‌ی همان دختر نوزادی که او رها ‏کرد و رفت، یک خانم نویسنده و روزنامه‌نگار سوئدی‌ست که پس از گذشت صد سال در ‏جست‌وجوی ردی از جد خود به جزیره‌ی "الیس" ‏Ellis Island‏ دروازه‌ی ورود میلیون‌ها مهاجر به امریکا ‏در آن سال‌ها (بندرگاه نیویورک) رفته‌است.‏

خانم نویسنده، کاتارینا ون‌ستام ‏Katarina Wennstam‏ گزارشی بسیار جذاب و خواندنی از سفر خود ‏در شماره امروز روزنامه‌ی سوئدی ‏Dagens Nyheter‏ نوشته‌است و من خواندن آن را به همه‌ی ‏شمایانی که سوئدی می‌دانید توصیه می‌کنم.‏

مهم‌ترین نکته‌های این گزارش به نظر من توصیف حالت‌ها و روحیات یک مهاجر و نخستین برخوردهای ‏او با سرزمین و مردمی ناشناخته و سرنوشتی نا معلوم است، و مقایسه‌ی مهاجرت‌ها و ‏پناهندگی‌ها در آن هنگام و آن‌جا، با امروز و این‌جا در سوئد. توصیف او از تأسیسات جزیره الیس و ‏موزه‌ی آن بسیار زنده و تکان‌دهنده است. این عبارت‌ها اشک مرا درآورد: «انسان‌هایی که همه‌ی ‏زندگیشان را در یک بقچه با خود می‌کشند. انسان‌هایی که می‌دانند چه چیزهایی را پشت سر ‏گذاشته‌اند، و چه چیزهایی را از دست داده‌اند، اما هیچ نمی‌دانند چه چیزی در انتظارشان است.»‏

نویسنده زمزمه‌های اندوهگین مادربزرگش را به‌یاد می‌آورد: «چه می‌دونم... شاید خواهر و ‏برادرهایی اون سر دنیا دارم...»‏

این گزارش بار دیگر به روشنی نشان می‌دهد چه‌قدر خوب و لازم است که داستان‌های پناهندگان و ‏مهاجران گفته‌شود و نوشته‌شود.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

05 May 2013

آیا برامس را دوست دارید؟

هفتم ماه مه (17 اردیبهشت) یکصدوهشتادمین زادروز یوهانس برامس ‏‏(1897 – 1833) ‏Johannes Brahms‏ ‏آهنگساز بزرگ آلمانی‌ست.‏

با برامس در کلاس درس دکتر هرمز فرهت در دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) آشنا شدم. پاییز ‏‏1351 بود و من، دانشجوی سال دوم، وظیفه‌ی پخش موسیقی را در کلاس او بر عهده داشتم.‏

دکتر فرهت درباره‌ی ساخته‌ها و سبک کار برامس سخن گفت و او را "مهندس تمام عیار ‏موسیقی" نامید. او گفت که برامس با دقت و ریزه‌کاری شگفت‌انگیزی صداها را در هم می‌آمیزد، ‏رنگشان می‌زند، ردیف می‌کند، و سرانجام اثری محکم و منسجم، و البته بسیار زیبا می‌آفریند که ‏‏"مو لای درز آن نمی‌رود" و حتی یک نوت یا هارمونی کم یا زیاد در آن وجود ندارد؛ و او از این نظر ‏بی‌همتاست. او سپس از من خواست که سنفونی نخست او را پخش کنم.‏

چه آغاز شورانگیزی دارد این سنفونی! دقایقی دیرتر، هنوز سرگشته‌ی شور این آغاز و معنای آن ‏طبل‌ها بودم که رسید به ضربه‌های خشک و آمرانه‌ی ویولا‌ها:‏

دادا، دوه...‏
دادا، دوه!‏

و مو بر تنم راست شد! چرا برامس و این اثرش را پیش‌تر کشف نکرده‌ام؟! باید در برامس غوطه ‏بزنم. باید همه‌ی آثارش را گوش دهم... باید، باید! و از آن‌جا بود که برامس در رده‌های نخست ‏آهنگسازان مورد علاقه‌ام قرار گرفت، و جا خوش کرد.‏

برامس را موسیقی‌شناس‏ نامداری در گروه "سه ب بزرگ" گنجانده‌است (باخ، بیتهوفن، برامس). ‏همین سنفونی نخست او شباهت زیادی به سنفونی آخر و نهم بیتهوفن دارد، به‌ویژه بخش چهارم ‏آن. از این رو، پس از نخستین اجرای آن جنجال بزرگی در محافل موسیقی وین بر پا شد و کسانی ‏آن را "سنفونی دهم بیتهوفن" نامیدند، آفیش‌های کنسرت را پاره کردند، و در سالن کنسرت هیاهو ‏کردند. اما دوستداران برامس بعدها گقتند که او می‌خواست نشان دهد که بیتهوفن می‌بایست ‏این‌طور می‌سرود!‏

برامس هرگز ازدواج نکرد، اما شیفته‌ی کلارا همسر دوست آهنگسازش روبرت شومان بود که ‏چهارده سال از او بزرگتر بود. برامس 23 ساله بود که روبرت شومان در گذشت، و برامس در عمل و ‏از سر دوستی و وفاداری، سرپرستی خانواده‌ی شومان را به گردن گرفت. اما هیچ شواهدی وجود ‏ندارد که نشان دهد او و کلارا زندگی عاشقانه با هم داشته‌اند.‏

یار و همراه من در گوش سپردن به موسیقی برامس و لذت بردن از آن دوست هم‌دانشگاهیم احمد ‏حسینی آرانی بود. گفته‌های دکتر فرهت را برای او نقل کرده‌بودم، و او نیز با شنیدن همان آغاز ‏سنفونی نخست برامس در جا در آن غرق شده‌بود. او با شنیدن این اثر و کارهای دیگر برامس در ‏اتاق محقر دانشجوئیم در خیابان توس و از ضبط صوت کاست کوچکی که دوستم انوشیروان به من ‏داده‌بود، پیوسته می‌گفت: "وای... وای... ببین! ببین! چه می‌کنه! اَ... پسر! وای... وای...". احمد ‏عاشق "رقص مجار شماره 1" برامس بود و در جایی از آن بازوان و کف دستانش را تند تکان ‏می‌داد و می‌گفت: "ببین! ببین! عین یه دسته گنجیشک که یهو از زمین بلند میشن!"‏

عنوان این نوشته را از نوولی نوشته‌ی فرانسواز ساگان Françoise Sagan به وام گرفتم. نوشته‌های فرانسواز ساگان ‏در نوجوانی‌های من خوانندگان فراوانی در ایران داشت. این کتاب او ‏(‏Aimez-vous Brahms?‎‏)‏ در سال 1959 منتشر شد و در ‏سال 1961 در امریکا فیلمی به‌نام ‏Goodbye Again‏ با بازیگری اینگرید برگمان، ایو مونتان، و آنتونی ‏پرکینز روی آن ساختند. دریغا که نه کتاب را خوانده‌ام و نه فیلم را دیده‌ام و نمی‌دانم چه ربطی به ‏برامس دارد!‏

رقص مجار شماره 1‏
سنفونی نخست
بخش سوم سنفونی سوم که تم آن در موسیقی متن فیلم "بدرودی دیگر" به‌کار رفته
کنسرتو ویولون
بخش نخست کنسرتو پیانوی شماره 1‏
بخش دوم کنسرتو پیانوی شماره 2‏
بخش چهارم از سنفونی چهارم
بخش دوم از کوئینتت کلارینت
و سرانجام رقص مجار شماره 5، که چارلی چاپلین در فیلمی به آهنگ آن ریش یک مشتری را ‏می‌تراشد. (صحنه‌ی چاپلین)‏

‏***‏
احمد حسینی آرانی را جمهوری اسلامی در 11 مرداد 1362 اعدام کرد.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

28 April 2013

فرزندخوارترین انقلاب جهان

ساتورن در حال خوردن پسرش
اثر فرانسیسکو گویا
دارم کتاب "نامه‌هایی به شکنجه‌گرم" نوشته‌ی هوشنگ اسدی را می‌خوانم. او چند بار یادآوری می‌کند که از صد ‏و سی نفر اعضای هیئت تحریریه‌ی روزنامه‌ی کیهان در آستانه‌ی انقلاب اکنون تنها یک تن در آن باقی مانده و ‏دیگران همه کشته و زندانی و دربه‌در شده‌اند یا درگذشته‌اند. این مرا به‌یاد نوشته‌ی کوچکم انداخت که در ‏شماره‌ی 27 – 26 فصلنامه‌ی باران، تابستان 1389 منتشر شد، و اکنون این‌جا می‌آورمش:‏

جمله‌ی معروف "انقلاب فرزندانش را می‌خورد" بسته به مورد به شکل‌های گوناگون بیان و تفسیر می‌شود. اما اگر ‏به سرچشمه‌ی پیدایش این تعبیر برویم، تنها یک معنا از آن برداشت می‌شود. این تعبیر از اسطوره‌های یونانی و ‏رومی سرچشمه می‌گیرد و پس از انقلاب کبیر فرانسه روبسپیر آن را به‌کار برد و در ادبیات سیاسی جهان ‏ماندگارش کرد.‏

در اسطوره‌های یونان گفته می‌شود که کرونوس (‏Cronus, Kronos, Cronos‏) پدرش را سرنگون کرد و خود در طول ‏‏"عصر طلائی" حکم راند. معادل کرونوس در اسطوره‌های رومی ساتورن ‏Saturn‏ ایزد کشاورزی و نگاهبان ‏کشتزارهاست. به کرونوس (و ساتورن) گفته‌بودند که سرنوشت چنین رقم زده که فرزندانش او را سرنگون خواهند ‏کرد، همچنان‌که او خود پدر را سرنگون کرده‌بود. از این رو کرونوس فرزندانش را پس از زاده‌شدن می‌خورد تا مبادا در ‏آینده او را سرنگون کنند. با این همه او نتوانست از دست سرنوشت بگریزد و سرانجام به‌دست فرزندان سرنگون ‏شد.‏

این تعبیر مصداق بارزی در انقلاب کبیر فرانسه و دوران رهبری استالین پس از انقلاب اکتبر روسیه داشت: کسانی ‏که با سرنگون کردن نظام پیشین به قدرت رسیده‌بودند، می‌ترسیدند از این که خود به روشی مشابه سرنگون ‏شوند، پس هر کسی را که دانش و توانی داشت و گمان می‌رفت شاید روزی سهمی از قدرت بخواهد، از دم تیغ ‏گذراندند.‏

اما به گمان من انقلاب ایران و کسانی که پس از این انقلاب قدرت را در انحصار خود گرفتند به عنوان گویاترین ‏مصداق و نمونه‌ی تعبیر "انقلاب فرزندانش را می‌خورد" در تاریخ جهان ثبت خواهند شد. رهبری یگانه و دستگاه ‏وارث انقلاب، با همه‌ی وعده‌های طلائی که می‌داد، پس از سرنگونی رژیم پیشین با انحصارطلبی شگفت‌انگیزی ‏حاضر به تقسیم قدرت با هیچ نیرویی بیرون از پیرامونیان خود نبود. سازمان‌ها و گروه‌هایی که هر یک سهم معین ‏و انکارناپذیری در پیروزی انقلاب داشتند از راه‌های قانونی مطابق قوانین وضع‌شده از سوی حاکمیت برآمده از ‏انقلاب نتوانستند سهمی از قدرت به‌دست آورند و با انواع تقلب‌های آشکار و پنهان کنار زده‌شدند[1].‏ ‏ قانون به‌ظاهر ‏یک چیز می‌گفت، اما ماهیت قانون چیز دیگری بود و مجریان آن به شعار "حزب فقط حزب الله" عمل می‌کردند. کار ‏به اعتراض و درگیری کشید، و اینک، "انقلاب" آغاز به "خوردن" کسانی کرد که می‌ترسید قدرت را از او بگیرند.‏

هنوز اعدام و کشتار کارگزاران رژیم سرنگون‌شده به انجام نرسیده‌بود که کشتار برای حفظ قدرت با "بهار آزادی" ‏خونین 1358 در کردستان آغاز شد. تلاش‌های سازمان‌های مجاهدین خلق و چریک‌های فدایی خلق و دیگر گروه‌ها ‏و سازمان‌های سیاسی، و حتی نهضت آزادی که نماینده‌ای به عنوان نخست‌وزیر در دستگاه قدرت داشت برای ‏توافق بر سر "قواعد بازی" با این "کرونوس" برآمده از انقلاب به جایی نمی‌رسید، و نرسید. آیت‌الله خمینی حتی ‏به پدر معنوی خود آیت‌الله سید کاظم شریعتمداری نیز دل نسوزاند. آیت‌الله شریعتمداری کسی بود که آقای ‏خمینی را به مقام مرجعیت رسانده‌بود و کسی بود که در اعتراض به انتشار مقاله‌ای بر ضد آقای خمینی در سال ‏‏1356، در قم عمامه بر زمین کوبید و شهر را به آشوب کشانید. اما اکنون او رقیب شمرده می‌شد، در تلویزیون به ‏توبه‌اش واداشتند، و خانه‌نشین‌اش کردند.‏

‏"کرونوس" برآمده از انقلاب 1357 پسرخوانده‌های خود صادق قطب‌زاده، ابوالحسن بنی‌صدر، و ایراهیم یزدی را نیز ‏‏"خورد": اولی را اعدام کرد، دومی را از میهن راند، و سومی را در زندان دارند. او نخست‌وزیر منتخب خود مهدی ‏بازرگان را کنار انداخت و خانه‌نشین‌اش کرد. این همه بس نبود و نوبت به "فرزندان" دورتر رسید. گروه گروه اعضا و ‏هواداران گروه‌های سیاسی، از مجاهدین خلق تا "رنجبر"، از "اتحادیه کمونیست‌ها" تا جبهه ملی و نهضت آزادی و ‏حزب توده‌ی ایران و دیگران دستگیر و زندانی و شکنجه و اعدام شدند، یا در درگیری‌ها کشته شدند. "کرونوس" اما ‏هنوز راضی نبود. او در یکی از سخنرانی‌های خود گفت:‏

‏"[...] ما اگر مثل آن انقلاب‌هایی که در دنیا واقع می‌شود از اول عمل کرده‌بودیم که به مجرد این که ‏پیروزی حاصل شد تمام درها را ببندیم و تمام رفت‌وآمدها را منقطع کنیم و تمام این گروه‌ها را ‏خفه کنیم یا کنار بگذاریم و منحل کنیم تمام این گروه‌هایی [را] که بودند، و با شدت عمل کنیم با ‏ایشان، این گرفتاری‌ها برای ما پیدا نمی‌شد که ما هر روز عزا بگیریم [...]. [...] یکی از این‌ها ‏آمده‌بود و گریه می‌کرد که چرا بعضی از این‌ها را می‌کشند (نه این آخری‌ها را، آن‌هایی [را] که آقای ‏خلخالی مثلاً می‌کشتند)؟ این‌ها باز توجه ندارند که اسلام در عین حالی که یک مکتب تربیت ‏است، لاکن آن روزی که فهمید قابل تربیت نیست، هفتصد نفرشان را در یک جا، یهود بنی‌قریظه را ‏در حضور رسول‌الله می‌کشند، گردن می‌زنند به امر رسول‌الله. این‌ها همین حرف‌های غربی را ‏می‌زنند که «ما باید اصلاح کنیم»، [که] «اول همه را اصلاح کنیم، بعد حد بزنیم»! این عجیب است ‏که «اول ما باید این مملکت را همه را هدایت کنیم که همه تربیت بشوند، بعد حد بزنیم»! [...] ‏این‌ها یک حرف‌های غلطی‌ست [...]."‏[2]

او آیت‌الله منتظری، جانشین از پیش‌تعیین‌شده‌ی خود را نیز بیگانه یافت، تابش نیاورد و کنارش گذاشت. چندی بعد ‏آیت‌الله خمینی درگذشت، اما "کرونوس ِ" جمهوری اسلامی که همواره از سرنگونی به دست فرزندان می‌ترسید و ‏می‌ترسد، هنوز باقی‌ست. جمهوری اسلامی حتی پسر آیت‌الله خمینی را تاب نیاورد، یاران او، "گارد اولیه"ی ‏انقلاب را نیز تاب نیاورد. "خودی‌ها"، یعنی وزیران و مقامات دولت‌های انقلاب، نمایندگان مجلس‌های پس از ‏انقلاب، نظریه‌پردازان انقلاب، کوشندگان انقلاب، کارگزاران خود رژیم، از اکبر گنجی تا عبدالکریم سروش، از بهزاد ‏نبوی تا سعید حجاریان و پاسداران و فرماندهان ارشد ارتش، ترور شدند، تهدید شدند، زندانی شدند، از میهن ‏رانده شدند، یا خانه‌نشین شدند – تا چه رسد به "غیر خودی‌ها"یی از سازمان‌ها و گروه‌های "چپ" و غیر ‏اسلامی، که اغلب یا اعدام شدند و زیر شکنجه کشته شدند، و یا دور از میهن در سراسر جهان پراکنده‌اند. نزدیک ‏به 5000 تن از آنان تنها در تابستان 1367 اعدام شدند. اکنون حتی میرحسین موسوی "نخست وزیر محبوب امام" ‏که می‌رفت سهمی از قدرت به‌دست آورد، دشمن شمرده می‌شود.‏

این‌ها همه انقلاب و جمهوری اسلامی ایران را بی گمان به مقام فرزندخوارترین انقلاب و رژیم جهان می‌رساند. اما ‏آیا "کرونوس ِ" جمهوری اسلامی را گریزی از جانشینی فرزندان، به هر شکلی، هست؟ گمان نمی‌کنم.‏
---------------------------
1‎ ‎‏- ‏http://shivaf.blogspot.com/2009/06/blog-post.html
2‎ ‎‏- ‏http://www.youtube.com/watch?v=T0lQacS3OsM

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏