31 March 2008

شپش لعنتی

جایی خوانده‌بودم که کتابخانه‌ی عمومی شهرداری منطقه‌ی هودینگه در حومه‌ی استکهلم مجموعه‌ی صفحه‌های موسیقی قدیمی خود را به قیمت هر عدد ده کرون به‌فروش خواهد گذاشت، و چه فرصتی گرانبهاتر از این برای من ِ عاشق بیچاره‌ی موسیقی؟! و اینک، روز ابری و خاکستری و سرد 29 سپتامبر 1990 (7 مهر 1369) خود را از رختخواب گرم صبح تعطیل بیرون کشیده‌بودم، نخستین اتوبوس صبح و قطار محلی را سوار شده‌بودم و با سری گیج به کتابخانه رسیده‌بودم.

خواندن و دنبال‌کردن تابلوها و سر در آوردن از زیر زمینی در پشت ساختمان وقت گرفته‌بود و به محل فروش صفحه‌ها که رسیده‌بودم، کم و بیش کار از کار گذشته‌بود: کسانی زودتر رسیده‌بودند و همه چیز را غارت کرده‌بودند. صفحه‌هایی این‌جا و آن‌جا، پراکنده در جعبه‌هایی باقی بود، و در بخش موسیقی کلاسیک تنها در حدود 200 صفحه‌ی خط‌خورده با جلدهای پاره، یا از آهنگسازانی که طرف‌داران چندانی نداشتند، در چند جعبه دیده‌می‌شد.

به‌روشنی پیدا بود که همین پیش پای من جنگ و دعوا و کشمکش جدی برپا بوده و کسانی که زودتر رسیده‌اند جعبه‌ها را غارت کرده‌اند و صفحه‌ها را از چنگ یک‌دیگر بیرون کشیده‌اند. اکنون بازار معاوضه‌ی غنیمت‌ها برقرار بود. کسانی با بغلی پر از صفحه در گوشه و کنار نشسته‌بودند و سر در کار ورق‌زدن و مبادله‌ی صفحه‌ها داشتند.

همه‌ی آثار شوستاکوویچ را غارت کرده‌بودند. نزدیک به ده صفحه از آهنگسازانی یافتم که مشتری زیادی ندارند، اما من دوستشان دارم: لئوش یاناچک، بوهوسلاو مارتینو، باخ، و ..، عجب! دو نسخه از یکی از بهترین صفحه‌هایی که سراغ دارم: فانتزی- اوورتورهای هاملت و رومئو و ژولیت اثر چایکوفسکی با اجرای ارکستر فیلارمونیک وین و رهبری لورین مازل، با عکسی گیرا از صحنه‌ای فراموش‌نشدنی از فیلم روسی "هاملت" به کارگردانی گریگوری کوزینتسف Grigori Kozintsev. در این صحنه گروه تئاتر ماجرای قتل پدر هاملت را بازسازی می‌کند و اینوکن‌تی اسموک‌تونوفسکی Innokenty Smoktunovsky در نقش هاملت و آناستاسیا ورتینس‌کایا Anastasia Vertinskaya در نقش اوفلیا تئاتر را تماشا می‌کنند. این فیلم را شاید پنج بار دیده‌ام و حاضرم دست‌کم پنج بار دیگر ببینم! و من شیفته‌ی هاملت سروده‌ی چایکوفسکی هستم. درست همین صفحه را در اتاق موسیقی دانشگاه در ایران داشتم. عجب تصادفی! هر دو صفحه را برداشتم.

اکنون وقت معامله بود. به‌سوی مردی افریقائی‌تبار رفتم که بیش از دیگران صفحه در بغل و بازاری گرم‌تر از دیگران برای معاوضه داشت. می‌خواستم از این ده صفحه‌ای که داشتم چندتائی را با صفحه‌های شوستاکوویچ تاخت بزنم. او صفحه‌های مرا ورق زد، نگاه کرد، یکی از همین هاملت‌ها را برداشت، و در برابر سنفونی شماره‌ی هفت آهنگساز سوئدی آلان پترشون Allan Pettersson را پیشنهاد کرد. حاضر نشد اثری از شوستاکوویچ بدهد!

لحظه‌ای فکر کردم: از اسکاندیناوی ژان سیبلیوس فنلاندی را خوب می‌شناختم، ادوارد گریگ نروژی را خوب می‌شناختم، کارل نیلسن دانمارکی را قدری می‌شناختم، اما شناختی از آهنگسازان سوئدی نداشتم. اکنون داشتم در این کشور زندگی می‌کردم و وقتش بود که با هنرمندان و آهنگسازان میزبانم نیز آشنا شوم. پس پذیرفتم و صفحه را با او عوض کردم.

اما این صفحه‌ها، جز همان هاملت چایکوفسکی، نزدیک به ده سال در قفسه فراموش شدند و گرفتاری‌های روزمره مجالی برای شنیدن آن‌ها نداد. تا آن‌که روزی هوس کردم چیز تازه‌ای گوش بدهم و نوبت به سنفونی هفتم آلان پترشون رسید... و با نخستین نواهایی که شنیدم، در جا میخکوب شدم: تا پایان سنفونی به شکلی ناراحت بر لبه‌ی مبل نشسته‌بودم و نمی‌توانستم تکان بخورم – عجب آهنگی! عجب فضائی! عجب فریادی! عجب کشفی!

پشت جلد صفحه را نگاه کردم. مقاله‌ای بود در معرفی آهنگساز و اثر او، به قلم پترشون‌شناس معروف و استاد دانشگاه، گؤران برگن‌دال Göran Bergendal، و این نوشته خود چیزی کم از موسیقی نداشت: پترشون "در سال 1911 در محله‌ی فقیرنشین جنوب استکهلم زاده شد، همان جا پرورش یافت، و خیلی زود به فلسفه، علوم دینی و موسیقی علاقمند شد [...]." "او تنها و یگانه است، بیرون از همه‌ی گروه‌ها، همه‌ی نسل‌ها. موسیقی او به زبان ویژه‌ی خود سخن می‌گوید. گاه او را با گوستاو مالر و آلبان برگ مقایسه می‌کنند و او خوشنود نیست. اما شاید این نام‌ها چیزی از سطح موسیقی او می‌گوید، از مهارت فنی او، از منطق آن، از صداقت آن، از بخشی از شیوه‌ی بیان آن."

"آن‌چه پترشون می‌آفریند فراتر از موسیقی‌ست، او با کارش به گروه همدردان می‌پیوندد. او چیزی از تم اصلی و تم فرعی نمی‌گوید، او از انسان‌های کوچک سخن می‌گوید – از آنانی که هرگز دیده نمی‌شوند، آنانی که در حاشیه مانده‌اند. بدین‌گونه او سراینده‌ی اعتراض است، و بی سازوبرگ‌تر از بسیاری معترضان. او در نامه‌ای نوشت که موسیقی او شاید «اعتراضی‌ست ضد جبر، ضد ستمی که بر انسان می‌رود، انسانی که راه گریزی ندارد». با این همه او امیدواری زیادی به ما نمی‌دهد. او غصه‌ی انسان امروز را می‌خورد، اما انسان امروز برای آلان پترشون «مردی‌ست در باغچه‌ی خاک‌بازی استکهلم» که جائی را که وجدان خفته‌اش می‌باید در آن باشد می‌خاراند و در دل می‌گوید «شپش لعنتی!» اگر این مرد ِ باغچه‌ی خاک‌بازی، گراموفون نداشته‌باشد، شاید هرگز فریاد اعتراض را نشنود."

سپاس‌گزارم از کتابخانه‌ی هودینگه که این صفحه را فروخت، و سپاس‌گزارم از مردی که این صفحه را به من داد.

زندگی‌نامه‌ی آلان پترشون را این‌جا بخوانید، و این فریاد اعتراض را که چون خنجری دل مرا می‌درد، بشنوید. تکه‌ای از بخش چهارم و پایانی از سنفونی هفتم اوست – نزدیک به شش دقیقه از 47 دقیقه.



(این برگردان نوشته‌ایست سوئدی، با اندکی دست‌کاری، برای دوستانم که سوئدی نمی‌دانند)

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

25 March 2008

رادیوی صادق هدایت

این روزها که کسانی به مناسبت درگذشت مریم فیروز مطالبی نوشتند و می‌نویسند، در حاشیه مطالب جالب دیگری هم مطرح می‌شود. یکی از آن‌ها داستان رادیوی صادق هدایت است. پول خرید این رادیو گویا از محل فروش کتاب او "حاجی آقا" تأمین می‌شود. مسعود بهنود می‌نویسد:

«به روایت ابراهیم گلستان که حتماً موثق است هزینه‌ی چاپ کتاب "حاجی آقا"ی هدایت که به زحمتی ناشری حاضر به چاپش بود، توسط نورالدین کیانوری پرداخت شد، و این زمانی بود که کیا و مریم خانم ازدواج کرده‌بودند.»

مریم فیروز در کتاب "چهره‌های درخشان" می‌نویسد (به‌نقل از ف.م. سخن):

"[...] در همان دوران بود که صادق هدایت دست به نوشتن "حاجی آقا" زد. در خانه‌ی ما در حالی‌که روی صندلی می‌چرخید می‌گفت که حاجی آقا چگونه مردی است، سیمای او را در هشتی خانه نشان می‌داد و خود خنده‌ها می‌کرد. از زن‌های او می‌گفت، از ادبار و نکبتی که حاجی آقا هر جا می‌رفت همراه داشت، از پندار این قیافه، بلند بلند می‌خندید و شاد بود که یکی از پست‌ترین سیماهای اجتماع ایران را می‌خواهد رسوا کند و پس از آن‌که کتاب را به پایان رساند در اختیار حزب گذاشت. مأمور این‌کار هم کیانوری شد که کتاب را به چاپ برساند. صادق حتی یک شاهی هم نخواست. او همیشه می‌گفت که از کتاب نوشتن نباید سودجوئی کرد. او برای مردم می‌نوشت، برای این‌که بخوانند، برای این‌که آگاه‌تر شوند، برای این‌که ایران را بشناسند و برای این‌که از آن پاسداری نمایند. او از این سود دلخوش بود و نه از درآمد فروش. کتاب "حاجی آقا" به سرعت فروش رفت و ۶۰۰ تومان پس از وضع خرج ماند، کیانوری و دیگر رفقا می‌دانستند که صادق حتی یک شاهی هم نخواهد پذیرفت. تصمیم گرفتند که برای او رادیوئی بخرند و به همین قیمت رادیوئی خریده شد، اما آنرا چه‌گونه به صادق بدهند؟ این کار دشواری بود. پس چنین کردند: به یکی از رفقا که دوست نزدیک صادق بود مأموریت داده شد که با او به کافه‌ای برود و یکی دو ساعت سر او را گرم کند و دیگران با اتومبیل رادیو را به خانه‌ی او بردند و در اتاقش گذاشتند و همگی باز به همان کافه رفتند و ساعتی را با صادق گذراندند. البته از آن روز صادق اخم در هم در حالی‌که نفس را تند تند و با صدا از بینی بیرون می‌داد با نگاهش یک یک را ورانداز می‌کرد و می‌کوشید بداند که این‌کار زیر سر کی است، اما از قیافه‌ها و نگاه‌ها چیزی دستگیرش نمی‌شد تا این‌که روزی می‌آید و روبه‌روی کیانوری می‌ایستد و می‌گوید: این لوس‌گری شاهکار شماست؟..." (چهره‌های درخشان، شهریور ماه ۱۳۵۹، صفحات ۹۳ و ۹۴).

اما احسان طبری روایت دیگری از تحویل رادیو به صادق هدایت و علت دلخوری او دارد:

"[خانه‌ی پدری نوساز هدایت هنوز سیم‌کشی برق نداشت] وقتی کتاب "حاجی آقا" چاپ شد و پول فراوان آن گرد آمد، ناشر که دوست هدایت و یک بازرگان زرتشتی به‌نام فریدون فروردین بود، به من گفت: من با پول فروش کتاب رادیوی تازه‌ای خریدم زیرا هدایت رادیو نداشت. بیا تا آن را با هم به خانه‌ی تازه‌اش ببریم! من موافقت کردم. وقتی به خانه‌ی دورافتاده و تازه‌ی هدایت رفتیم، اواسط روز و خود او هم در خانه بود. وقتی آگاه شد که ما رادیوئی برای او خریده‌ایم با تلخی گفت:
- بگذارین توی آفتاب بترکه!
این را برای آن گفت که خانه‌اش برق نداشت و ما بدون اطلاع از این مسأله رادیوئی خریده‌بودیم که نمی‌توانست مورد استفاده‌اش قرار گیرد. این جمله‌ی او ما را بور کرد." (از دیدار خویشتن – یادنامه‌ی زندگی، به‌کوشش ف. شیوا، چاپ دوم، انتشارات باران، استکهلم، 1379، ص 109)

اما داستان رادیو به همین‌جا پایان نمی‌یابد. آرتاشس (اردشیر) آوانسیان می‌گوید:

هدایت "در خانه‌ی پدرش اتاق کوچکی دم در ورودی داشت. بارها به منزل او رفته‌بودم. اتاق اثاثیه‌ی ساده‌ی کمی داشت. [...] روزی رفقا به من خبر آوردند که «چه نشسته‌ای صادق هدایت از بی‌پولی دارد رادیوی خود را می‌فروشد». آن روزها من رادیو نداشتم ولی این خبر در من زیاد اثر کرد که چه‌گونه چنین نویسنده‌ی بزرگی از بی‌پولی رادیوی خود را می‌فروشد. [...] من فوراً به دکتر کشاورز که وزیر فرهنگ وقت بود تلفن کرده و به او گفتم «تو وزیر توده باشی و صادق هدایت در وزارت‌خانه‌ی تو آن‌قدر کم حقوق بگیرد که از بی‌پولی رادیوی خود را بفروشد؟ هر چه می‌کنی بکن ولی حقوق او را زیاد کن». [...] او قول داد که ترتیب کار را بدهد. (خاطرات اردشیر آوانسیان از حزب توده ایران (1326-1320)، ویراستار بابک امیرخسروی، انتشارات حزب دموکراتیک مردم ایران، چاپ اول پائیز 1369، ص 316 و 317).

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

19 March 2008

و اینک بهار

همه‌چیز به‌کنار، یک چیز نوروز همیشه و همواره طنابی به دلم بسته و مرا با خود می‌کشد و می‌برد: ارتباط آن با نو شدن طبیعت!
آرزو می‌کنم که دل‌های همه‌مان نو شود، اکنون، و این‌جا، در این نوروز 1387.

و سپاس‌گزارم از محمود عزیز که این تصویر را برایم فرستاد، وگرنه مانده‌بودم چه چیزی تقدیم تو خواننده‌ی عزیز کنم.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 March 2008

مریم، گل بی‌خار

زندگانی پر و پیمان دیگری، سرشار از قصه و ماجرا، به پایان رسید. آیا به‌راستی به پایان رسید؟ گمان نمی‌کنم. او، مریم فیروز، سال‌های دراز در میان ما و پس از ما خواهد زیست، و همچنان که دوستی گفت، زندگانی مریم فیروز سزاوار آن است که فیلم‌سازی چیره‌دست فیلمی سینمائی بر آن بسازد: از شاهزاده‌خانم سرخ و دختردائی نخست‌وزیر، تا رابط شبکه‌های مخفی افسران انقلابی، تا فراری پناه‌جسته در خانه‌ی زنی در کرمان که «مژگانی آن‌چنان بلند و پرپشت داشت که چشمانش را می‌آزردند و پیوسته اشک می‌ریخت»، تا پناهنده‌ی سیاسی پشت دیوار آهنین و آلمان شرقی، - از یکی از نخستین زنانی که حجاب از سر برداشت، تا یکی از آخرین زنان حزبی که حجاب اجباری بر سر نهاد، تا شکنجه در زندان جمهوری اسلامی و شلاق خوردن از یک نارفیق حزبی. او خود شهرزادی بود با سینه‌ای پر از قصه‌های گفته و ناگفته، زنی که رهی معیری برایش سروده‌بود «تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم»، زنی که در بطن مهم‌ترین حوادث تاریخ معاصر کشورمان حضور داشت، و با سرگذشت و جان‌گذشت و سرنوشتی تراژیک‌تر از شهرزاد.

در طول دوندگی‌های حزبی میان سال‌های 1358 و 1362 در ایران، با آن‌که مدتی هر دو هفته یک بار مریم فیروز را همراه با شوهرش کیانوری می‌دیدم، تنها یک بار برخورد و گفت‌وگوی نزدیک با او داشتم. و این دیدار و گفت‌وگو در جلسه‌ای بود که کم‌وبیش برای "محاکمه‌"ی من برگزار شده‌بود. در این سه روزی که از درگذشت او می‌گذرد پیوسته با خود در جنگ بوده‌ام که آیا داستان این دیدار را بنویسم یا نه. صحنه‌ها و واژه‌ها خود را بر دیوارهای ذهنم می‌کوبند و راهی به بیرون می‌جویند. دوستانی، پیش‌تر و در مواردی دیگر بر من ایراد گرفته‌اند که «حالا که طرف مرده و رفته، نمی‌توانستی چیز مثبتی درباره‌ی او بنویسی؟» و چه کنم که تملق و دروغ با سرشت من سازگار نیست، و امیدوارم با این نوشته دوستانم آرزو نکنند که ای‌کاش می‌ترکیدم و نمی‌نوشتم!

مریم‌خانم (ما او را بیش‌تر به این نام، و گاه "رفیق مریم" می‌نامیدیم) در جلسه‌ای در دفتر "تشکیلات دموکراتیک زنان ایران" درباره‌ی زندگی روزمره و موقعیت زنان ایران در خانه و جامعه سخنرانی کرده‌بود و این سخنرانی روی نوار ضبط شده‌بود. سخنرانی زیبا و گیرا و پر احساس و هنرمندانه‌ای بود که در دل شنوندگان، به‌ویژه زنان می‌نشست. اوج آن در جائی بود که می‌گفت: "کار ما زنان این است که در خانه برگ سبز گلدان‌ها را دستمال بکشیم" و حاضران در جلسه، و همچنین شنوندگان نوار، های‌های می‌گریستند. انتشار این سخنرانی اعتراض برخی از مردان حزبی را برانگیخته بود و آنان با مراجعه به مسئولان حزبی می‌گفتند که زنانشان بعد از شنیدن این نوارها دیگر حتی یک استکان چای هم جلویشان نمی‌گذارند!

من مسئول تکثیر نوار سخنرانی‌های حزبی بودم و نوار این سخنرانی نیز در میان نوارهایی بود که ما تکثیر و توزیع می‌کردیم. مریم‌خانم از شمارگان (تیراژ) و نارسائی در توزیع نوارهای خود ناراضی بود و بارها پیش مهرداد فرجاد معاون ابوتراب باقرزاده در شعبه‌ی تبلیغات حزب گله و اعتراض و انتقاد کرده‌بود. مهرداد همه‌ی این انتقادها را به من منتقل می‌کرد و هربار مشکلات فنی کار و کمبود همکاران بخش تکثیر نوار را برایش توضیح می‌دادم و می‌گفتم که برای آن‌که همه راضی شوند باید دستگاه‌های بیش‌تری بخریم و افراد بیش‌تری را به‌کار بگیریم. او به‌ظاهر راضی می‌شد، اما ماهی دیگر باز می‌گفت که مریم‌خانم گله کرده‌است. سرانجام روزی مهرداد گفت که مریم‌خانم او و مرا احضار کرده‌است.

با هم به دفتر "تشکیلات دموکراتیک زنان ایران" رفتیم. دقایقی منتظر ماندیم تا نوبت به ما رسید و اجازه‌ی ورود دادند. وارد شدیم. مریم‌خانم پشت میز بزرگی که از هدایای اعضای متمول حزب بود نشسته‌بود. ما روبه‌روی او، کنار دیوار، روی دو صندلی با فاصله‌ی دو متر از میز او نشستیم. مریم‌خانم بی‌مقدمه آغاز به گله‌گزاری کرد که آخر "رفقا، چرا نوار ما را به‌موقع تکثیر و توزیع نمی‌کنید؟ ما از روز اول همه‌ی امکاناتمان را روی هم گذاشتیم و انتظار این بود که همکاری کنیم و چیزی را از هم دریغ نکنیم و ...".

ما ساکت نشسته‌بودیم و مهرداد در سمت چپ من گاه و بی‌گاه تکانی معذب به‌خود می‌داد. نوبت به من رسید که توضیح بدهم. مشکلات فنی کار و کمبود نیروی کار را توضیح دادم. ما در یک آپارتمان لو رفته که زمانی دفتر یک شرکت مهندسی مشاور بود و پیش از لو رفتنش شعبه‌ی تشکیلات تهران از آن استفاده می‌کرد، نوارهای حزبی را تکثیر می‌کردیم. نام آن‌جا را "صدا" گذاشته‌بودیم. مجموعه‌ی دستگاه‌های ما پنج حلقه نوار کاست را هم‌زمان کپی می‌کرد. سه دقیقه طول می‌کشید تا این پنج حلقه کپی شوند و یک دقیقه طول می‌کشید تا نوارها به آغاز لبه‌ی "آ" بازگردانده شوند. فشار کار بسیار زیاد بود. هر هفته، یا یک هفته در میان، می‌بایست نوارهای "پرسش و پاسخ" کیانوری را تکثیر می‌کردیم. نوارهای درس فلسفه‌ی عبدالحسین آگاهی، اقتصاد سیاسی مسعود اخگر، و تاریخ جنبش کارگری قائم‌پناه هم بود، و نوارهای سخنرانی مریم‌خانم، و گاه نوارهایی از احسان طبری.

سفارش این و آن نوار پیوسته از تشکیلات حزب در تهران و شهرستان‌ها می‌رسید. تقاضا آن‌قدر زیاد بود که با شانزده ساعت کار در شبانه‌روز هم پاسخگو نبودیم. در جلسات شعبه‌ی تبلیغات حزب می‌گفتم و می‌گفتم، بی هیچ نتیجه‌ای. و منی که "نوار تایلور" را وحشیانه‌ترین روش بهره‌کشی از کارگران می‌دانستم، چاره‌ای نیافته‌بودم جز آن‌که خود "نوار تایلور" ایجاد کنم: ابراهیم، بیژن، حجت، مهدی، سوسن و تقی کار را در روزها و ساعات گوناگون میان خود تقسیم کرده‌بودند – یک نفر کاست‌ها را از کارتون و از قوطی‌هایشان در می‌آورد و به ردیف می‌چید، نفر بعدی هر چهار دقیقه آن‌ها را در دستگاه تکثیر فرو می‌کرد و دگمه‌ی دستگاه را می‌زد و در انتظار سپری شدن این چهار دقیقه برچسب مخصوص حزب را روی کاست‌ها می‌چسباند. و نفر بعدی به کاست‌های آماده مهر تاریخ می‌زد، جلد کاست را عوض می‌کرد و هر ده حلقه را در یک قوطی می‌گذاشت و روی قوطی محتوای آن را می‌نوشت. از تماشای کار تب‌آلودشان شرم داشتم، و با این حال همچون کارفرمایی بی‌رحم، گاه و بی‌گاه با تقی که مسئول کار بود بدخلقی می‌کردم که چرا ناهار را زیادی طول داده‌اند و چرا دستگاه‌ها را ساعتی خوابانده‌اند.

و در این میان تقی روشی نبوغ‌آسا یافته‌بود: نوار "مادر" را سروته در دستگاه می‌گذاشتند و در نتیجه لازم نبود بعد از کپی شدن نوارها آن‌ها را به آغاز لبه‌ی "آ" باز گردانند! به این شکل 25 درصد در زمان تکثیر نوارها صرفه‌جوئی می‌شد. تشویق‌نامه‌ای نوشته‌بودم و فرستاده‌بودم که در حوزه‌ی حزبی تقی بخوانند.

کوشیده‌بودم این‌ها را به مریم‌خانم بگویم، اما ناگهان ده زن وارد اتاق شده‌بودند و در دو سوی مریم‌خانم و رودرروی ما ایستاده‌بودند! بی‌اختیار از ذهنم گذشته‌بود: "سرهنگان ستاد مریم‌خانم"! مهرداد و من که از آغاز روی صندلی‌هایی کوتاه‌تر از صندلی مریم‌خانم نشسته‌بودیم، اکنون مانند دو موش در برابر این یازده زن جنگاور نشسته‌بودیم. مهرداد، رفیق عزیز و دوست‌داشتنی و زحمت‌کش من، مهردادی که سال‌ها در خارج میز کتاب چیده‌بود، کتک خورده‌بود و ناسزا شنیده‌بود، بار دیگر روی صندلی جابه‌جا می‌شد. و من به یاد صحنه‌ی مشابهی افتاده‌بودم.

همین سالی پیش، چند ماهی پیش از انقلاب، تیمسار سرتیپ عبدالرحیم جعفری فرمانده پادگان‌های شاهرود و چهل‌دختر هشت نفر سربازان لیسانسیه‌ی (!) چهل‌دختر و از جمله مرا برای "محاکمه" به دفترش احضار کرده‌بود. همه‌ی افسران ارشد و فرماندهان گردان‌ها و گروهان‌ها، در حدود بیست نفر، در دو ضلع اتاق بزرگ او نشسته‌بودند، رئیس دژبانی پادگان خبردار ایستاده‌بود، تا تیمسار جعفری زهر چشمی از ما و از همه‌ی آنان بگیرد. تیمسار یک‌یک ما را مؤاخذه کرده‌بود، حرفمان را بریده‌بود و هرچه ناسزای ناموسی و بی‌ناموسی می‌دانست بارمان کرده‌بود، و به من که رسیده‌بود آنچنان پاسخ دندان‌شکنی داده‌بودم که در حضور سرهنگانش همچون یک دیگ بخار منفجر شده‌بود.

این چه کاری بود؟ چرا مریم‌خانم این کار را می‌کرد؟ من که دشمن نبودم. من که داشتم با جان و دل به بهترین شکل ممکن کار و وظیفه‌ی حزبیم را انجام می‌دادم. ما همه داشتیم برای حزب جان می‌کندیم. چه نیازی به توسل به ارعاب بود؟ مریم‌خانم داشت به روش معمول خود با لحنی اشرافی، با تظاهر به این که "مگر نمی‌دانی من کی هستم"، با به‌رخ کشیدن مقام و موقعیت سخن می‌گفت. گناه من چه بود که او شاهزادگی را برای مبارزه‌ی سیاسی ترک کرده‌بود؟ من خود مهندسی بودم که اکنون در خدمت حزب حمالی می‌کردم و حتی فراموش کرده‌بودم که مهندس هستم! این چه کاری بود؟ این چه روشی بود؟

و اکنون مریم‌خانم در مقام دادستانی بود که پیرامون حقوق زنان و مقام زن در جامعه‌ی مردسالار و زن‌آزار، سخنرانی می‌کرد. چه ربطی داشت؟ هنوز که زنی در زندگی من حضور نداشت! از نگرش من به زنان چه می‌دانست؟

***
پدرم که مادرش را در کودکی از دست داده‌بود، نوروز هر سال برای مادرش خیرات می‌داد. پاکت‌هایی بود که یک یا دو کیلو برنج توی آن می‌ریختند، یک سکه‌ی یک تومانی توی آن می‌انداختند و من مأموریت داشتم که پاکت‌ها را به در خانه‌ی همسایه‌های مستمند ببرم. ده سالم بود. مادرم یکی از این پاکت‌ها را به دستم داده‌بود و گفته‌بود که آن را برای خاورخانم ببرم. خاورخانم کیسه‌کش حمام بود و تا همین چند سال پیش که مادرم مرا با خود به حمام عمومی زنانه می‌برد، تن مرا کیسه کشیده‌بود. در حال کیسه کشیدن مدام سیگاری را با سیگار دیگر می‌گیراند. صدایش گرفته‌بود و خرخر می‌کرد. او و دو دخترش در اتاقی در خانه‌ای قدیمی و نیمه مخروبه در همان صد متری خانه‌ی ما زندگی می‌کردند. برف آب‌داری می‌بارید. وارد حیاط خانه‌ی نیمه‌مخروبه شده‌بودم و به‌سوی اتاق خاورخانم رفته‌بودم، اما اتاق سرجایش نبود. نیمی از سقف اتاق فروریخته‌بود. بر لبه‌ی فروریخته‌ی سقف گونی‌ها و پارچه‌هایی را با میخ کوبیده‌بودند و این پرده که تا کف زمین آویزان بود از برف آب‌دار خیس شده‌بود. با تردید و دودلی لبه‌ی پرده را کنار زده‌بودم، و شگفت‌زده سه هیکل را پوشیده در ژنده‌پاره‌هایی بر کف اتاق دیده‌بودم که در کنار هم آرمیده‌بودند. سرشان در کنار این پرده‌ی خیس بود و شیب کف اتاق به گونه‌ای بود که نزدیک پاهایشان برف‌آب جمع شده‌بود.

خشکم زده‌بود. چه می‌دیدم؟ آیا زنده بودند؟ یکی از هیکل‌ها تکان خورده‌بود. سرش را از زیر ژنده‌ها بیرون آورده‌بود. خاورخانم بود. خواب‌آلود نگاهم کرده‌بود. پاکت برنج را پیش برده‌بودم. از جا پریده‌بود و پاکت را گرفته‌بود، تویش را نگاه کرده‌بود و شروع کرده‌بود به دعا کردنم. یک‌ریز گفته‌بود و گفته‌بود و دانش زبان ترکیم یاریم نکرده‌بود که همه‌ی دعاهایش را از لابه‌لای خرخر حنجره‌اش بفهمم و پاسخ دهم. به جنب‌وجوش افتاده‌بود. از گوشه‌ی تاریک اتاق دیگی را آورده‌بود و برنج را توی آن خالی کرده‌بود، دیگ دیگری آورده‌بود، برنج را جابه‌جا کرده‌بود، صدای سکه را شنیده‌بود، بیش‌تر دعا کرده‌بود. گفته‌بود دخترانش تب دارند و خود او بیمار است. دخترانش در تمام درازای حضورم در آن‌جا تکانی نخورده‌بودند و بیدار نشده‌بودند. خاورخانم پرسیده‌بود کی هستم و نام مادرم را گفته‌بودم. اما حواسم سر جایش نبود: خدای من، مگر می‌شود این طور زندگی کرد؟ من صد متر آن‌طرف‌تر در ناز و نعمت زندگی می‌کردم، سفره‌ی هفت‌سین چیده‌بودیم و شمع افروخته‌بودیم. این زن اما آیا نفت داشت؟ می‌توانست آتشی بیافروزد و این برنج را بپزد؟ این چه زندگی‌ست؟ این چه عدالتی‌ست؟ ساعتی بعد سرما و یخ‌بندان کشنده‌ی اردبیل فرا می‌رسد. اینان چه خواهند کرد؟ باقی سقف اگر فرو ریزد، کجا خواهند رفت؟

سرم را انداخته‌بودم و بازگشته‌بودم، و سرم را به‌راستی انداخته‌بودم؛ تکان سختی خورده‌بودم. کسی که بازگشته‌بود، همانی نبود که رفته‌بود. ساختار جهان‌بینی کودکانه‌ام به‌کلی فروریخته‌بود. دیگر هیچ چیز سرجای خودش نبود. پس از آن، گاه از مادرم می‌خواستم که گدای سر کوچه و فرزندش را بیاوریم که با ما زندگی کند، و گاه گدایی را که در خانه را می‌زد با خشونت می‌راندم و می‌گفتم که برود و کار کند، یا نانش را از خدائی که به او اعتقاد دارد بگیرد. راه حلی برای نابودی فقر سوزان پیرامونم نمی‌یافتم. به یک برابربینی مکانیکی میان زنان و مردان رسیده‌بودم. به این نتیجه رسیده‌بودم که وجود کودکان و بچه‌داری زنجیری‌ست بر پای زنان و اگر کودکی در میان نباشد، زنان باید بتوانند بروند و مانند مردان کار کنند. مانند مادرم. در عوالم کودکانه‌ام بارها پیش خود سوگند خورده‌بودم که هرگز زنی را باردار نکنم! دختربچه‌های همبازیم را تشویق می‌کردم که مثل من از درخت بالا بروند. می‌خواستم دوچرخه‌سواری یادشان بدهم و می‌گفتند که مادرشان منعشان کرده. و وقتی‌که از دیوار راست بالا می‌رفتم و خود را به لانه‌ی پرستو می‌رساندم، آرزو می‌کردم که ای‌کاش دختری هم آن‌جا در کنارم بود.

***
و اکنون چه می‌گفت مریم‌خانم برای من از برابری زن و مرد؟ به منی که همان‌قدر برای مادرم بچه‌داری کرده‌بودم و برنج بار گذاشته‌بودم و سفره چیده‌بودم و چای دم کرده‌بودم، که برای پدرم عملگی و نجاری و نقاشی کرده‌بودم؛ به منی که مادرم گاه چکش بر می‌داشت و میخ می‌کوبید، که توی محله با انگشت نشانش می‌دادند: سر راه خانه و دبستانی که مدیرش بود، به تهیگاه مزاحمی دوچرخه‌سوار مشتی کوبیده‌بود، آنچنان که مرد زمین خورده‌بود و شکست‌خورده و بزدلانه دوچرخه را جا گذاشته‌بود و فرار را بر قرار ترجیح داده‌بود. مادر، همان‌طور چادر به‌سر، در جامعه‌ی به‌شدت دینی و سنتی و واپس‌گرای اردبیل، جامعه‌ای که تعداد مسجدهای آن ده برابر مجموع تعداد دبستان‌ها و دبیرستان‌های پسرانه و دخترانه‌ی آن بود، جایی که هرگز ندیده‌بودند زنی دست به دوچرخه بزند، دوچرخه را همچون غنیمتی جنگی در کنار خود راه برده‌بود و در برابر چشمان گشاده از حیرت و دهان‌های باز مردم و دکان‌داران میدان اوچ‌دکان، آن را به یکی از دکان‌داران سپرده‌بود تا بعداً تکلیف آن را روشن کند!

دل‌شکسته‌بودم. رنجیده‌خاطر بودم. شگفت‌زده بودم. نمی‌فهمیدم. احساس می‌کردم به من، به مهرداد، و به همه‌ی مردانی که با جان و دل و از خودگذشتگی در حزب و به‌ویژه در "صدا"، در تکثیر نوار کار می‌کردیم توهین شده‌است. هرچه توضیح می‌دادم سودی نداشت و مریم‌خانم بر گمان خود استوار بود که ما تبعیض قائل می‌شویم و نوار مربوط به زنان را آن‌طور که باید و شاید جدی نمی‌گیریم و اولویتی را که باید، به آن نمی‌دهیم. سر فرود نیاورده‌بودم و جلسه با تهدید و پرخاش نیمه جدی و نیمه شوخی مریم‌خانم به پایان رسیده‌بود.

و چند روز بعد دختر نازنین و زحمت‌کشی به‌نام اکرم را از "تشکیلات زنان" برای کمک به ما فرستاده‌بودند.

از سرنوشت اکرم هیچ نمی‌دانم و آرزومندم از حوادث این سال‌ها سالم جسته‌باشد و هرجا هست، شاد و تندرست و خوشبخت باشد.

مهرداد فرجاد را پس از شش سال شکنجه در زندان‌های جمهوری اسلامی، به‌هنگام کشتار زندانیان سیاسی در سال 1367 دار زدند.

خاورخانم چندی بعد از دیدار من، به سرطان حنجره درگذشت. از سرنوشت دختران او، دو تن دیگر از دختران رنج در سرزمین‌مان، هیچ نمی‌دانم.

و چه دارم بگویم بیش از این: درود بر مریم فیروز و ‏ننگ و نفرین ابدی تاریخ نثار همه‌ی آن کسانی که او را در هفتاد سالگی در زندان‌ها آزار دادند.‏ آرزومند روزی هستم که فیلم سینمائی زندگانی او را ببینم.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

07 March 2008

از جهان خاکستری - 6

همه رفته‌بودند. در آن خوابگاه پانصد نفری خیابان زنجان، پشت دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف)، من مانده‌بودم و چهار یا پنج دانشجوی دیگر که از شهرهای دورافتاده‌ی سیستان و بلوچستان یا کرمان و خراسان بودند. این را، از دور که می‌آمدی، از چراغ اتاق‌ها هم می‌شد فهمید. همه‌ی اتاق‌ها خاموش و تاریک بودند، جز سه یا چهار اتاق. اتاق 312 هم، اگر من نبودم، خاموش بود.

نوروز 1353 بود. هر سه هم‌اتاقیم به شهرستان‌های خود رفته‌بودند. تنها مانده‌بودم. نخواسته‌بودم من هم به شهرستان و پیش خانواده بروم. "درس زیاد" را بهانه کرده‌بودم. فراری بودم از خانه و خانواده: نصیحت، سرزنش، نصیحت، سرزنش... تازه، چندی بود که سیگار هم می‌کشیدم و این را پدر و مادر نمی‌دانستند، و می‌دانستم که این در نظر پدر گناهی نابخشودنی‌ست. و گذشته از همه‌ی این‌ها، چگونه می‌توانستم تهران را، شهری را که دلدارم، دختری که عاشق‌اش بودم، در آن زندگی می‌کرد ترک کنم و به شهرستان بروم؟! – دختری که حتی یک کلمه هم با او حرف نزده‌بودم و همین‌طور از دور عاشق‌اش بودم! شاید بخت یاری می‌‌کرد و یکی از همین روزها جائی، توی خیابان می‌دیدمش...، توی تهران به این بزرگی...!

اما چند روز گذشته‌بود، در خیابان‌گردی‌‌هایم "آزاده" را ندیده‌بودم، از تنهائی به‌جان آمده‌بودم، سکوت و خلوت خوابگاه افسرده و غمگینم کرده‌بود، کم‌وبیش پشیمان بودم از این که نرفته‌ام و تنها مانده‌ام، و نمی‌دانستم چه کنم. حال‌وهوای نوروزی زندگی بیرون خوابگاه نیز بر احساس تنهائیم می‌افزود.

شبی، تنها و غمگین و افسرده، در سکوت جان‌فرسای خوابگاه، به این نتیجه رسیدم که باید بزنم بیرون و تفریح و سرگرمی پیدا کنم. چیزی در حدود سیزده تومان (صد و سی ریال) ته جیبم داشتم. با این پول نمی‌شد عرق‌خوری حسابی کرد و چیزی هم برای روزهای آینده ذخیره کرد. اما می‌شد به سینما رفت. برنامه‌ی نوروزی تعدادی از سینماها و از جمله سینما سانترال در میدان 24 اسفند (انقلاب) نمایش فیلم جیمزباندی "الماس‌ها ابدی‌اند" بود.

با یک بلیط دو ریالی و اتوبوس واحد خود را به میدان 24 اسفند رساندم، به‌موقع به سئانس آخر رسیده‌بودم. بلیط خریدم و توی سالن رفتم. حتی چهار ردیف از سالن بزرگ سینما هم پر نبود. بوی تند تخمه‌ی آفتابگردان در هوای سالن شناور بود، و فیلم آغاز شد...

تیتراژ فیلم
"پیش‌پرده"ی فیلم.
صحنه‌هائی از فیلم که برای شوخی موسیقی دیگری بر آن گذاشته‌اند.

و هنگامی که فیلم به پایان رسید، من انسان دیگری بودم! گوئی تازه به دنیا آمده‌بودم. سبکبال، شاد، بی‌دغدغه، سرحال... گوئی بار همه‌ی دنیا را از دوشم برداشته‌بودند. گوئی دیگر هیچ نگرانی و غصه و افسردگی نداشتم. دیگر هیچ چیز اهمیت نداشت! شگفت‌انگیز بود. این حالت و این احساس به‌کلی برایم تازگی داشت. هرگز آن را تجربه نکرده‌بودم. علت آن را نمی‌دانستم و نمی‌فهمیدم. آیا برای تماشای پیکر و رخسار زیبای جیل سن‌جان Jill St. John بود که شباهت شگفت‌انگیزی به دلدارم داشت؟

آیا برای یک‌سره غرق شدن در فیلم، فراموش کردن جهان و هر چه در آن هست و نیست، و دو ساعت زندگی در دنیای خیال‌انگیز جیمز باند بود که دنیا به کامش می‌گشت، همه کاری از دستش بر می‌آمد، از هر مهلکه‌ای به‌آسانی جان به‌در می‌برد، و زنان به پایش می‌افتادند؟ آیا برای آن بود که پس از بازی‌ها و شیطنت‌های بی دغدغه‌ی دوران کودکی نخستین بار بود که به انتخاب خود، بی اندیشیدن به تعهد و وظیفه و مسئولیت و "انقلابی" و "ارتجاعی" و "بورژوائی" و "پرولتری"، بی اندیشیدن به بایدها و نبایدها تفریحی را، فیلمی را، خود انتخاب کرده‌بودم و از تماشای آن لذت برده‌بودم؟

هنوز نمی‌دانم. از آن شب یک نتیجه گرفتم: تفریح! تفریح لازم است! باید تفریح کرد! من هم تفریح لازم دارم!

(پیداست که لئونید برژنف رهبر سابق شوروی سابق هم چشمش دنبال جیل سن‌جان بوده! - ضیافت پرزیدنت نیکسون در کنار استخری در کالیفورنیا، 1973. عکس از Wally McNamee)

اما، راستی، در طول زندگی چند بار پیش می‌آید که انسان دو ساعت آن‌چنان در کاری تفریحی غرق شود که خود و جهان پیرامون را، گرسنگی و تشنگی را، درس و تکلیف و مدرسه را، غم پول و نان را، نگرانی و غصه‌ی بستگان دور و نزدیک را، ترس و نگرانی فردا را، جنگ‌ها را در گوشه و کنار جهان، غم وطن و مصیبت هم‌وطنان را، بیماری و درد تن را، درد روح را، تعهد و وظیفه و مسئولیت را، همه‌ی دغدغه‌های جهان را، به‌کلی فراموش کند؟

به‌یاد خنده‌ی مستانه‌ی سوزنبان پیر در پایان "طبیعت بی‌جان" ساخته‌ی زنده‌یاد سهراب شهیدثالث می‌افتم (و این یکی از بزرگ‌ترین شاهکارهای سینمائی‌ست که دیده‌ام).

هنوز هر بار "الماس‌ها ابدی‌اند" را با صدای شرلی بسی Shirley Bassey می‌شنوم، سایه‌هایی از همان سبکبالی در وجودم جان می‌گیرد، بوی تند تخمه‌ی آفتابگردان به مشامم می‌رسد و نور سرخ چراغ‌های نئون آستانه‌ی ورودی سینما سانترال پیش چشمم می‌آید که پس از بیرون آمدن از سالن سینما دقایقی آن‌جا ایستاده‌بودم و عکس‌ها و پوسترهای فیلم را بار دیگر تماشا کرده‌بودم.

گام‌زنان بر ابرها، پیاده تا خوابگاه بازگشتم.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 March 2008

من اگر نسوزم

در پستی به‌مناسبت روز جهانی زبان مادری برگردان آذربایجانی شعری از شاعر بزرگ ترک ناظم حکمت را نوشتم (که البته برگردان آذربایجانی جز در سه یا چهار کلمه تفاوتی با متن ترکی آن ندارد). دوستان چندی اصرار دارند که برگردان فارسی آن را هم بنویسم، و این کار آسانی نیست! ای‌کاش مطلب ساده‌ی دیگری می‌نوشتم و این کار سنگین به گردنم نمی‌افتاد، زیرا به‌یاد نمی‌آورم برگردان فارسی آن را جائی دیده‌باشم: نه در میان شعرهای "بی‌خطر" او که تا پیش از انقلاب با ترجمه‌ی ثمین باغچه‌بان، حسینی- خسروشاهی، و چند تن دیگر اجازه‌ی انتشار یافته‌بودند، و نه در شعرهای "سرخ" او که پس از انقلاب با ترجمه‌ی احمد صادق و دیگران منتشر شدند. در دهه‌های 1370 و 80 ترجمه‌های بسیاری از آثار ناظم حکمت به فارسی منتشر شده، که من تنها "تو را دوست دارم چون نان و نمک" با ترجمه‌ی احمد پوری (نشر چشمه، تهران، چاپ اول 1372) را در دسترس دارم. این کتاب مجموعه‌ای از شعرهای عاشقانه‌ی ناظم حکمت است و «کَرَم کیمی» در میان آن‌ها نیست.

ناظم حکمت مولوی‌شناس بود و استاد تمام عیار عروض و قافیه. او در دوره‌ای از شعرهایش قوانین عروض و قافیه را با شدت و دقت مراعات کرده‌است و بعدها به شاگردانش اجازه نمی‌داد که تا این قواعد را نیاموخته‌اند، شعرهای بی‌وزن و قافیه بنویسند. او در دوره‌ی دیگری از شعرهایش نیز قافیه را نه به معنای کلاسیک آن، که به شکل بازی ماهرانه با صائت‌ها و صامت‌ها و موسیقی کلمات به‌کار می‌برد، و شعر «کَرَم کیمی» نیز یکی از نمونه‌های عالی و در عین حال بغرنج آن است.

یک نمونه‌ی کوچک از "موسیقی کلام" او را این‌جا می‌آورم. در این نمونه که"برای ورا" سروده شده، حتی اگر ترکی ندانید، ملاحظه می‌کنید که او چگونه با ق – گ و نیز ل – د – م و صائت‌های میان آن‌ها چرب‌‌دستانه بازی می‌کند:

منه دئدی گَل
منه دئدی قال
منه دئدی گول
منه دئدی ئول
---------گلدیم
---------قالدیم
---------گولدوم
---------ئولدوم

که احمد پوری آن را چنین برگردانده‌است:

گفت به پیشم بیا
گفت برایم بمان
گفت به‌رویم بخند
گفت برایم بمیر
---------آمدم
---------ماندم
---------خندیدم
---------مُردم.

برای درک «کَرَم کیمی» (همچون کَرَم)، ابتدا باید داستان «اصلی و کَرَم» را دانست. «اصلی و کرم» یکی از قصه‌های فولکلوریک قفقاز، ترکیه، آذربایجان و همه‌ی ترک‌زبانان ایران است. کَرَم (محمود) پسر حاکم گنجه (قره‌باغ) و اصلی (مریم) دختر یک کشیش ارمنی عاشق یک‌دیگراند، اما کشیش سنگ‌دل مخالف پیوند این دو است و دخترش را برای دور کردن از کَرَم مدام از شهر و دیاری به شهر و دیار دیگری می‌برد و کَرَم نیز پرسان و افتان و خیزان در پی آنان روان است. سرانجام، در آستانه‌ی وصال جانان، کَرَم آن‌چنان فغان و فریاد از عشق سر می‌دهد که با حیله‌ی کشیش آتشی به‌جانش می‌افتد و در شعله‌های عشق می‌سوزد و خاکستر می‌شود. این قصه را "آشیق"های آذربایجانی با ساز و آواز می‌خوانند و آهنگساز آذربایجانی عزیر حاجی‌بیکوف نیز اپرائی بر این داستان سروده‌است.

همچون کَرَم

هوا چون سرب سنگین است،
فغان،
------فغان،
------------فغان - و
------------------فریاد بر می‌کشم
می‌خوانم:
------------بیائید
-----------------سرب
-----------------------بگُدا-
------------------------------زیم.
می‌گویدم:
- آخر در لهیب فغان‌ات خاکستر می‌شوی، هی!
همچون
---------کَرَم
-----------در زبانه‌های
------------------------آتش...
«دَ..َ..َرد
--------بسیار، و...
-----------------دریغ از هم‌درد».
گوش ِ
-------دل-
------------ها
------------------نا-
----------------------شنواست...
هوا چون سرب سنگین است...
می‌گویمش:
بگذار خاکستر شوم،
---------------------همچون
-----------------------------کَرَم
---------------------------------در زبانه‌های
----------------------------------------------آتش.
من اگر نسوزم،
---------تو اگر نسوزی،
-----------------ما اگر نسوزیم،
--------------------------------چگونه
-------------------------------------راه برند
---------------------------------------------تاری-
--------------------------------------------------کی‌ها
--------------------------------------------------------به روشنا
-----------------------------------------------------------------ئی‌ها...
هوا چون خاک آبستن است.
هوا چون سرب سنگین است،
فغان،
-----فغان،
-----------فغان - و
-----------------فریاد بر می‌کشم
می‌خوانم:
------------بیائید
------------------سرب
------------------------بگُدا-
زیم...

(1930)

تفسیر "سرب گداختن" با خودتان، و نیز "من اگر نسوزم" را مقایسه کنید با "من اگر برخیزم..." (قصیده‌ی آبی، خاکستری، سیاه) سروده‌ی حمید مصدق.

و جائی که سخن از ناظم حکمت است، که سال‌های دراز در زندان‌های میهن‌اش بسر برد و سال‌های درازتر در تبعبد و دور از میهن، نمی‌توان از دل‌تنگی‌ها نگفت، که خود این‌چنین موجز به شعر درآورده:

مملکتیم، مملکتیم، مملکتیم،
نه پاپاغیم قالدی، سنین، اورا ایشی،
نه یول‌لارینی داشی‌میش آیاق‌قابیم،
شیله مالیندان سون پئنجه‌ییم ده
------------جیریلیب چیخدی ئینیم‌دن.
سن ایندی یالنیز ساچیمین آغیندا،
-----------------اوره‌ییمین اینفارکتیندا
آلنیمین قیریشینداسان، مملکتیم
مملکتیم، مملکتیم.

وطنم‌، وطنم‌، وطنم‌،
نه کلاهم باقى ماند‌، که دوخت آن‌جا بود‌،
نه کفش‌هایم که راه‌هایت را پیموده بود.
آخرین کتم نیز‌، از پارچه‌ی «شیله»
--------------------فرسود و از بین رفت.
اکنون تو تنها در سپیدى موهایم‌،
------------------------در سکته‌ی قلبم‌
در چین‌هاى پیشانیم حضور دارى‌، وطنم‌،
وطنم‌، وطنم.

و آنگاه که در رادیوی بلغارستان به زبان ترکی گویندگی می‌کرد، یکی از شاگردان هم‌زنجیر سال‌های زندانش، آ. قدیر، این‌چنین از دل‌تنگی‌ها سرود (و دانسته یا نادانسته، بلغارستان را مجارستان گفت!):

مرثیه‌ی نخست، برای ناظم حکمت

صدایت را می‌شنویم هرازگاهی، از دوردست مجارستان
کمی گرفته، کمی شکسته و پیرانه.
چونان است که در زندانی هستم
و با صدایت درها همه تا پیش تو به‌رویم گشاده می‌شوند

صدایت را می‌شنویم هرازگاهی، از دوردست مجارستان
می‌دانم که دوری را غم بی‌کرانی‌ست
و من در این گوشه‌ی عزیز و کوچک، در خاکم، «دیار بکر»،
در این گوشه‌ی عزیز و کوچک، این‌جا، «ساپانجا»، در سربازی چه‌ها کشیدم

محمد و علی، جانسیل و من، چهار مرد
صدایت را می‌شنویم هرازگاهی، از دوردست مجارستان
کمی گرفته، کمی شکسته و پیرانه.
کودکان چیزی نمی‌فهمند، و کوچک‌ترها باز کم‌تر.
اما شعرهایت را خواهمشان آموخت،
همه‌ی شعرهایت را سطر به سطر.

جانسیل تو را بسیار دوست دارد، چون پدر، برادر بزرگ‌تر
شاید همان‌قدر که من تو را دوست دارم.
می‌گوید حتی یک بار هم رویت را ندیده، و بغض گلویش را می‌فشارد
می‌گوید که مرگ همیشه و همه‌جا ستمگر است
و مرگ را هرگز نمی‌بخشایند.

صدایت را می‌شنویم هرازگاهی، از دوردست مجارستان
کمی گرفته، کمی شکسته و پیرانه.
چونان است که در زندانی هستم
و می‌خواهم بر خروشم: این دیوارهای گران را ویران کنید،
برچینید این غل‌وزنجیرهای زنگاربسته را، پنجره‌ها را بگشائید،
بگذارید هم‌وطنان دلبندمان همه بازگردند
هیچ چیز بسته و پنهان نماند، هیچ چیز –
---------------------------------------------می‌خواهم بر خروشم.
درها را به رویمان می‌کوبند.

(برگردان ف. شیوا – نشریه‌ی شورای نویسندگان و هنرمندان ایران، دفتر دوم و سوم، آلمان 1364. با اندکی ویرایش.)

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

26 February 2008

P2 igan, Ad Lib, och LEX

Programmet Ad Lib som sänds på P2 måndag till torsdag kl. 18:45 till 19:30 spelar ofta ganska bra musik. ‎Producenten och programledaren Alexander H. Rauch-Estreich, med kortnamnet LEX, har en bra ‎smak och mer och mindre goda kunskaper i världskulturen. Jag håller ibland inte med hans val av ‎dagens aktualitet eller förevändning för att spela en viss musik. Men detta kan jag stå ut med!‎

Vad däremot irriterar mig in i det outhärdliga och ”torterande” så att jag vill sparka radion sönder är att ‎ingen har lärt LEX konsten att prata i radio! Han berättar alltid saker baklänges och dessutom uttalar ‎hela tiden ord och meningar i decrescendo! Han börjar högt och rösten går ner och ner ju längre i meningen han kommer. Vad jag förväntar mig och vill gärna höra, så fort ett stycke ‎musik avslutar, är vad den heter och vem som har skapat den, men LEX börjar berätta en ‎strunthistoria från slutet till början om musiken och dess skapare, tuggar och sväljer ordens och ‎meningarnas slut och när han vill, till slut, berätta om styckets namn och skapare så är det dags för att ‎luften i lungorna ska ta slut och orden sväljas! Jag lyckas sällan urskilja styckets och skaparens namn ‎bland alla LEX baklängesstruntberättelser!‎

I kväll var det dags för exempel på filmmusik som har vunnit Oscar: Mycket värt att lyssna, om LEX sätt ‎inte irriterar en! Lyssna själva kvällens program i 30-dagarsarkivet här, och jag vet inte om jag ska ‎föreslå att ni lyssnar på LEX prat också för att förstå vad jag menar, med risken för att bli irriterad, eller ‎ska jag föreslå att ni blockerar öronen när han pratar.!

Gode LEX, vill du vara snäll och säga först vad musiken och komponisten heter och sedan berätta vad ‎du vill, baklänges eller framlänges, så att jag kan strunta i att lyssna på resten i väntan på nästa ‎stycke? Tack! Jag läste någonstans att SR vill satsa på att alla ska kunna höra allt det som sägs på ‎radio. Hoppas att även du omfattas av denna satsning!‎

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 February 2008

اعتراف

سخن از انقلاب بود، و سخن از ناظم حکمت بود، و اشاره‌ای به حقوق پدیدآورنده‌ی یک عکس. این‌ها مرا به‌یاد داستان عکس دیگری انداخت.

تابستان 1356 یکی از دوستان دانشگاهی هنگام بازگشت از سفری به اروپا عکس زیر را از ترکیه سوغات آورد. سربازی امریکائی (یا شاید فرانسوی) کودکی ویتنامی را تفتیش بدنی می‌کند.


عکس کم‌وبیش در همین قطعی بود که روی صفحه‌ی معمولی کامپیوتر دیده می‌شود. این دوست افزود که شعری از شاعری ترک هم همراه عکس بود که او آن را گم کرده‌است، ولی مضمون تقریبی آن را برایم تعریف کرد. عکس را در آتلیه‌ی عکاسی دانشگاه کپی و به‌اندازه‌ی A4 بزرگش کردیم و من مضمونی را که شنیده‌بودم به شکل شعر (شعر که چه عرض کنم!) زیر عکس نوشتم و در انتها نوشتم «ناظم حکمت»!

آن‌ها
در پی اسلحه جیب‌هایش را می‌کاوند
و نمی‌دانند
که بمبی ساعت‌شمار
در قلب او می‌تپد؛
بمبی که آن‌ها نه قادر به یافتنش هستند
و نه می‌توانند از کار بازش دارند.
«ناظم حکمت»

نسخه‌هایی از عکس و نوشته‌ را برخی از دوستان به‌یادگار بردند، و بعد، در روزهای جنگ و گریز و آتش و گلوله‌ی آغاز بهمن‌ماه 1357، در آرامش میان دو طوفان، نسخه‌ای از این عکس و شعر را به یکی از ستون‌های سیمانی دروازه‌ی اصلی دانشگاه تهران، که قلب حوادث بود، چسباندم.

فردای آن روز با شگفتی بسیار دیدم که کس یا کسانی عکس را کنده‌اند، آن را در قطع بزرگ A3 و با شعر «ناظم حکمت» در پای آن در هزاران نسخه چاپ کرده‌اند و دست‌فروشان فراوانی در پیاده‌روی روبه‌روی دانشگاه تهران هر نسخه را به بهای ده تومان می‌فروشند!

نام عکاس را نمی‌دانم تا از او قدردانی کنم، و از یاد بلند ناظم حکمت شرمسارم که پریشان‌گوئی‌های خود را به‌نام او جا زدم. او یکی از محبوب‌ترین شاعران من است و به مناسبت یکصدمین سال تولدش مطلبی نوشتم (ابعاد جهانی یک شاعر) که در نشریه‌ی نگاه نو (شماره 52، تهران، اردیبهشت 1381) چاپ شد.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 February 2008

روز زبان مادری

جایی (یادم نیست کجا) خواندم که یک نشریه‌ی اینترنی پیشنهاد کرده که وبلاگ‌نویسان به مناسبت "روز زبان مادری" (2 اسفند، 21 فوریه) یک پست به زبان مادری خود بنویسند. به‌نظر من پیشنهاد خوبی‌ست. مشکل من این است که نمی‌دانم کدام تعریف از "زبان مادری" در مورد من صادق است! چگونگی تربیت زبانیم را در ابتدای "زبان پدری مادرمرده‌ی من" نوشتم. فکر می‌کنم چاره‌ای نیست جز آن که تکه‌ای به زبان مادرم (که کم‌تر "زبان مادری" من است) و تکه‌ای به زبان پدرم (که بیش‌تر "زبان مادریم" است) بنویسم. پس ابتدا بخش کوچکی از زبان مادربزرگ، که سال‌ها پیش از میان ما رفت، در توصیف برادرم شاهرخ، به گیلکی، و سپس شعری از ناظم حکمت به ترکی آذربایجانی.

او کوچی‌تا الآن دانم هفت بئی‌سا،... اوجور شه ده، اوجوره مدرسه... راهنمائی. [...] شیطانه! خیلی شیطانه! اما خودشه شیطانی کونه. هیچ کسه اذیت نوکونه! از اول صبح ای‌تا چوگوش انه فادن، ای‌تا سوزن، ای‌تا فلانچی، ای‌تا بیسارچی. قشنگ بشه او پوشت، ای‌دفعه دینی چیزهایی چاکونه آوره آدما نشان دهه آدما کله مو راسته به! انی پئر فاندره انه تعجب کونه! ماشاالله خیلی دست بره ئه‌‌تو چیانه. خو پئره دنبال گرده، هر راهی پئر شه، شبیه اون چی کودان‌دره، اونا فاندره، اونا یاد گیره.
تو چی چاکودی برارجان کی امی کبلا محرم‌نسا خانمه سر مویه راستا کودی؟ تره یاد ایسه چی بو؟

کرم کیمی (ناظیم حیکمت‌ین عینی آدلی شعرینین آذریله‌شمه‌سی – دوستوم انوشه‌یه)

هاوا قورغوشون کیمی آغیر،
باغیر،
------باغیر،
------------باغیر،
------------------باغیریرام.
گلین،
------قورغوشون
-----------------اریت-
-----------------------مه‌یه
----------------------------چاغیریرام.

او ده‌ییر کی، مانا:
- سن ئوز سسین‌ده کول اولارسان، ای!
کرم
----کیمی
-----------یانا-
-----------------یانا...

«دَ- َ- َ- َرد
----------چوخ...
-----------------هم‌درد یوخ».

اوره‌ک-
--------لرین
-------------قولاق-
--------------------لاری
-------------------------ساغیر...
هاوا قورغوشون کیمی آغیر...
من ده‌ییرم کی، اونا:
«قوی کول اولوم
-----------------کرم
---------------------کیمی
----------------------------یانا-
---------------------------------یانا.
من یانماسام،
---------سن یانماسان،
-------------------بیز یانماساق،
----------------------------------نئجه
---------------------------------------چیخار
---------------------------------------------قاران-
--------------------------------------------------لیق‌لار
--------------------------------------------------------آیدین-
--------------------------------------------------------------لیغا...
هاوا تورپاق کیمی حامیله.
هاوا قورغوشون کیمی آغیر،
باغیر
-----باغیر،
-----------باغیر،
-----------------باغیریرام.
گلین،
------قورغوشون
------------------اریت-
------------------------مه‌یه
چاغیریرام...

(1930)

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

14 February 2008

داستان همیشه تازه‌ی دلدادگی

سال گذشته در همین روز ِ دلدادگان عکس زیبای زیر را دوستان با ای‌میل برایم فرستادند. نمی‌دانم از چه روزنامه‌ای و چه تاریخی‌ست و از چه سایتی برداشته‌شده. برای رعایت حقوق پدیدآورنده‌اش تنها می‌توانم نوشته‌ی زیر آن را تکرار کنم: عکسی‌ست از جوانی اهل تالش به‌نام شباب گلچین که «چندی پیش» در مسابقه‌ی عکس یونسکو در ژاپن برنده‌ی جایزه‌ی ویژه (؟) شده‌است. درود بر شباب گلچین و نگاه زیبایش به عشق.


و اما اکنون که سخن از دلدادگی‌ست، می‌خواهم جرأت کنم و داستان کوتاه عاشقانه‌ای را که «چندی پیش» نوشتم و هنوز در جائی منتشر نشده و فکر نمی‌کنم منتشر شود، این‌جا بگذارمش. راوی آن...، بهتر است چیزی نگویم و خودتان بخوانیدش. فیلم «برخورد نزدیک از نوع سوم» Close Encounters of the Third Kind ساخته‌ی اسپیلبرگ که یادتان هست؟

برخورد نزدیک از نوع اس‌ام‌اس

"باید بخواهید تا شاید به‌دست آورید. با نخواستن چیزی به‌دست نمی‌آید."
(توضیح واضحات!)

عجب هیکلی! بلوز و شلوار تنگ و سیاه‌رنگ قالب تنش بودند. پیکر ورزیده‌ی اسکی‌بازان را داشت. گوئی درست باب میل من تراشیده بودندش. با وجود کفش‌های پاشنه‌بلند، مصمم، محکم، با اعتماد به‌نفس، با سر و گردن برافراشته، و با گام‌های بلند راه می‌رفت و بازوانش را آزادانه تاب می‌داد. حتی موهای طلائیش به سلیقه‌ی من کوتاه قیچی شده‌بودند. چشمان آبی درشت و بی‌حالتی داشت. دهانش قدری بزرگ بود. اما در مجموع و در دیده‌ی من زیبا بود. مدتی بود که ظهرها با تعدادی از همکارانم برای خوردن ناهار به این رستوران سلف‌سرویس می‌آمدیم. رستوران در یک بازارچه‌ی مدرن با سقف شیشه‌ای قرار داشت و محل کار او در همین بازارچه، زیر همین سقف شیشه‌ای و دو طبقه بالاتر بود. بعد از خوردن ناهار با همکارانش از پله‌هایی بالا می‌رفت و به دفتر محل کارش باز می‌گشت. هر روز عبور او از میان میزوصندلی‌ها و بالا رفتن او از پله‌ها را تماشا می‌کردم و لذت می‌بردم. درست مانند لذت بردن از مناظر زیبای طبیعت؛ مانند آن‌که بر ساحلی نشسته باشم و برآمدن خورشید را تماشا کنم، یا از بازی رنگ‌ها در جنگل پاییزی لذت ببرم. کم‌و‌کاستی‌ها و محدودیت‌های خود را به‌خوبی می‌شناختم و جز همین لذت تماشای طبیعی چیزی نمی‌خواستم. به فکر ارتباط با او نبودم.

شاید سالی این‌چنین گذشت. هرروز با ورود به بازارچه و محوطه‌ی رستوران با نگاه همه‌جا را می‌جستم تا او را پیدا کنم و بعد خیالم آسوده می‌شد که تماشایش خواهم کرد. همیشه می‌کوشیدم همکاران را برای نشستن سر میزی بکشانم و طوری بنشینم که او را و خرامیدنش را هرچه بهتر و طولانی‌تر ببینم. کم‌کم تماشای او به دل‌خوشی روزانه‌ی من تبدیل شده‌بود و اگر او را در رستوران نمی‌یافتم، دل‌تنگ می‌شدم.

یکی‌دو بار نیم‌نگاهی به‌سویم افکند، تا این‌که یک روز او و همکارانش آمدند، از کنار میز ما گذشتند، و او ناگهان سر برگرداند، گردنش را به‌شکل دل‌پذیری خم کرد و نگاه نوازشگرش را از روی شانه‌اش در نگاهم دوخت - مدتی طولانی! تنم داغ شد. دلم گرم شد. شاید سی سال بود که هیچ زنی این‌طور نگاهم نکرده‌بود! اهل چشمک‌زدن نیستم. نمی‌دانستم چه کنم. بلد نبودم! حتی لبخندی هم بر لبانم جاری نشد. و او رفت. چه می‌خواست بگوید با این نگاهش؟ دعوت به آشنایی؟ از آن روز به‌بعد احساس خوش‌تیپی می‌کردم! به نظرم می‌رسید که زن‌های دیگری هم در کوچه و خیابان و بازارچه نگاهم می‌کنند. به سر و وضعم بیشتر می‌رسیدم.

از فردای آن روز هربار که همدیگر را می‌دیدیم، نگاهمان در هم گره می‌خورد. من گاه لبخندی بر لب می‌آوردم، اما او نگاه می‌کرد بی آن‌که لبخندی بزند یا حالت چهره‌اش تغییری کند. گاه همچنان که نگاهم می‌کرد فقط موهایش را که توی صورتش می‌ریخت، با یک حرکتِ تندِ سر به چپ و راست، از صورتش دور می‌کرد. این حرکت دل‌انگیر او را خیلی دوست داشتم. و همین! جرأت نداشتم گامی پیش بگذارم و حرفی بزنم. معنی نگاه او را نمی‌فهمیدم. نمی‌دانستم چه انتظاری از گفت‌و‌گو با او می‌توانم داشته‌باشم. از پی‌آمدهای آشنایی و گفت‌وگو با او می‌ترسیدم. از آغاز فقط به قصد لذت بردن از تماشایش نگاهش کرده‌بودم. سال‌ها بود که اعتماد به‌نفسم را برای ارتباط با زنان از دست داده‌بودم. او دست‌کم ده سال جوان‌تر از من بود. البته دست‌های او را ورانداز کرده‌بودم. حلقه‌ای بر انگشت نداشت. فقط یک انگشتر درشت تزئینی داشت. با این‌همه، نه! من به‌درد او نمی‌خوردم و در سطح او هم نبودم! پس لذت بردن از تماشای او را ادامه دادم. اما اکنون دیگر به نگاه او هم عادت کرده‌بودم و اگر نگاهم نمی‌کرد، احساس می‌کردم چیزی کم دارم.

ماه‌هایی نیز این‌گونه گذشت. تابستان بود و فصل مرخصی از کار. چند هفته‌ای من به این بازارچه و رستوران نرفتم، و هنگامی‌که به آن‌جا بازگشتم چند هفته‌ای هم او نیامد. و بعد که آمد، دیگر نگاهم نمی‌کرد! چه نتیجه‌ای باید می‌گرفتم؟ آیا یعنی این‌که انتظار داشت من کاری بکنم و گامی پیش بگذارم و چون این کار را نکردم، ناامید شد و دست از من شست؟ می‌توانستم تماشای پیکر و حرکاتش را ادامه دهم، اما نگاه او را کم داشتم. با سماجت در شکار نگاهش، بار دیگر توانستم توجهش را جلب کنم و باز، گاه نگاهم می‌کرد.

یک بار در اتاق انتظارِ جایی، روزنامه سیتی City را ورق می‌زدم. سیتی یکی از روزنامه‌های رایگان است که صبح‌ها در مترو و اتوبوس‌های شهری استکهلم توزیع می‌شود. به ستون اس‌ام‌اس‌های خوانندگان برخوردم. اغلب پیام‌هایی از این گونه بود که «روز فلان ساعت فلان من توی متروی فلان نشسته بودم. تو پسری با موی فلان و لباس فلان از روی سکوی ایستگاه مرا نگاه ‌کردی. دیدار در کافه؟/ دختر سرخ‌مو»! از آن میان پیامی بی‌امضا نظرم را جلب کرد: «تو باید نشان بدهی که می‌خواهی با هم ارتباط داشته‌باشیم، وگرنه من هرگز جرئت نمی‌کنم حرفی بزنم»! معلوم نبود پیام را چه کسی برای چه کسی نوشته، اما محتوای آن می‌توانست از او و خطاب به من باشد. ولی آیا من می‌خواستم با او ارتباط داشته‌باشم؟ دودل بودم. ناگهان فکر کردم که نکند من با رفتارم او را در بلاتکلیفی گذاشته‌ام و دارم آزارش می‌دهم؟ هیچ دلم نمی‌خواست کسی را آزار بدهم، و چون معتقد بودم که به دردش نمی‌خورم، پس تصمیم گرفتم دست از سرش بردارم و دیگر نگاهش نکنم!

یکی از همین روزهایی که دیگر نگاهش نمی‌کردم، با همکاران غذا می‌خوردیم که ناگهان صدای پاشنه‌های او و آهنگ آشنای گام‌هایش را شنیدم. سرم را که بلند کردم، دلم فروریخت. داشت از راهی غیر معمول از لابه‌لای میزها به سوی من می‌آمد و نگاهش را به من دوخته‌بود! چه باید می‌کردم؟ منی که فکر می‌کردم به دردش نمی‌خورم؛ منی که تصمیم گرفته‌بودم دست از سرش بردارم؟ در جا خشکم زده‌بود. آمد، درست از کنار من گذشت، و به سوی دری که به جایی نامربوط باز می‌شد رفت. فکر می‌کردم که او می‌خواست فرصتی به من بدهد که کاری بکنم یا حرفی بزنم، و من این فرصت گران‌بها را از دست دادم. پیش خود احساس سرشکستگی می‌کردم. این وضع به من نشان داده‌بود که مرد این کار نیستم. چاره‌ای نمی‌ماند جز آن‌که بروم و گورم را گم کنم!

مدتی در رستوران پشت به مسیر رفت‌وآمد او نشستم، اما زیاد تاب نیاوردم! دلم می‌خواست نگاهش کنم و نگاهش را می‌خواستم. پس بار دیگر با تشنگی بیشتری شروع به تماشایش کردم. ولی اکنون می‌دانستم که این وضع نمی‌تواند به همین شکل ادامه یابد. باید کاری می‌کردم. باید سر صحبت را با او باز می‌کردم. ولی چگونه؟ هیچ تجربه‌ای در این کار نداشتم. او اغلب در حلقه‌ای از همکارانش بود. نیم‌ساعتی زودتر از ما می‌آمد و ناهار می‌خورد. من نیز اغلب با همکارانم بودم. چند بار کوشیدم زودتر از معمول برای ناهار بروم، اما موفق نشدم سر راه او قرار گیرم، یا تنها گیرش بیاورم. هیچ برخوردی میان ما پیش نمی‌آمد که بتوانم به شکل طبیعی سر صحبت را باز کنم. حال عجیبی داشتم: از یک سو فکر می‌کردم به جایی رسیده‌ام که حاضرم هر کاری بکنم که بتوانم با او حرف بزنم، و از سوی دیگر نمی‌دانستم چه باید بگویم و چگونه سر صحبت را باز کنم. بدتر از همه این بود که اگر او از لابه‌لای میزها راهی غیر معمول را برای بازگشت به دفتر کارش انتخاب می‌کرد، و یا اگر سخت با همکارانش مشغول بود و نمی‌شد مزاحمش شد، گویی آسوده می‌شدم، زیرا بهانه‌ای پیدا شده‌بود که پا پیش نگذارم!

اکنون روز و شب در خیال با او بودم، با او حرف می‌زدم، به درد دل‌هایش گوش می‌دادم، از او نظر می‌پرسیدم، با او به سینما و کنسرت می‌رفتم، با او به مناطق آفتابی اسپانیا و یونان می‌رفتم! وسایل خانه‌ام را از دید او وارسی می‌کردم، وسایل تازه‌ای خریدم. اتاق خوابم هیچ سکسی نبود، باید فکری برایش می‌کردم!

شبی در حال نیمه‌مستی به این نتیجه رسیدم که بهتر است در صفحه‌ی دوست‌یابی روزنامه‌ی صبح سوئد آگهی بگذارم. همان شب این متن را نوشتم و فرستادم: "من و تو هر روز در رستوران ایکس غذا می‌خوریم و مدتی طولانی‌‌ست که به هم نگاه می‌کنیم! من با کمال میل خواستار آشنائی با تو هستم، اما با وجود موهای خاکستریم حسابی گیج شده‌ام! فرصتی به من بده که پیش بیایم و با تو حرف بزنم، و یا با من تماس بگیر!/ف" دو روز بعد غرق در کار، این دسته‌گلم را فراموش کرده‌بودم که به رستوران رفتیم و در آن‌جا همکارانم با خنده و شوخی برگی را نشان دادند که در کنار صورت غذای رستوران به تابلوی آگهی‌ها چسبانده بودند. روی این برگ شکل قلبی تیرخورده نقاشی شده‌بود، متن آگهی مرا از روزنامه زیر آن کپی کرده‌بودند و کنارش نوشته‌بودند: "ببینید رستوران ما چه محیط عاشقانه و معجزه‌آسائی‌ست!"

عجب آبروریزی‌ای! فکر این‌جایش را نکرده‌بودم. برای ظاهرسازی به شوخی‌های همکاران پیوستم، اما کوشیدم که آن روز به چشم او، این زنی که هنوز حتی نامش را هم نمی‌دانستم، آفتابی نشوم. ولی این اقدام کارکنان رستوران شاید به‌سود من بود؟ او اگر روزنامه را ندیده‌بود، می‌بایست این برگ را دیده‌باشد. فردای آن روز خوشبختانه این برگ را برداشته بودند، اما هیچ تغییری در رفتار و نگاه او احساس نمی‌کردم. هنوز کمکی به من نمی‌کرد و فرصتی نمی‌داد که پیش بروم و حرف بزنم. کار درستی می‌کرد، زیرا همه آن‌هایی که آن‌جا ناهار می‌خوردند آگهی مرا روی دیوار دیده‌بودند و اگر می‌دیدند که مردی با موهای خاکستری به سوی زنی ناآشنا می‌رود، بی‌شک پی می‌بردند که موضوع چیست! هرروز به این امید که پیامی تلفنی در پیام‌گیرم گذاشته باشد شتابان خود را به خانه می‌رساندم. اما خبری نبود.

نام او! نام او را اگر می‌دانستم، می‌توانستم به دفتر کارش تلفن بزنم. اما چگونه می‌توانستم نامش را پیدا کنم؟ در سایت اینترنتی محل کار او مطالب زیادی با عکس و نام بسیاری از همکاران او موجود بود. ساعت‌ها نشستم و همه این مطالب را ورق زدم تا شاید نام او را در کنار عکسی بیابم، اما چیزی نیافتم. بعد راه تازه‌ای به نظرم رسید: اگر شماره اتوموبیل او را می‌دانستم، می‌توانستم نام او را از اداره ثبت اتوموبیل‌ها بپرسم! پس یک روز ساعتی زودتر محل کارم را ترک کردم و روبه‌روی درِ خروجی محل کار او طوری توی اتوموبیلم نشستم که از آینه می‌توانستم خروج او را ببینم. نیم‌ساعتی نشسته بودم و حوصله‌ام حسابی سر رفته‌بود که ناگهان دیدم نگاه او از توی آینه به نگاه من دوخته شده! بی اختیار سرم را دزدیدم. خروج او را ندیده‌بودم و او اکنون داشت همراه با همکاری از پشت به‌سوی اتوموبیل من می‌آمد. دلم فروریخت! چه داشتم می‌کردم؟ این عشق پیری داشت سر به رسوایی می‌زد! آمدند و درست از کنار من گذشتند و به‌سوی ایستگاه اتوبوس رفتند. پس با اتوبوس رفت‌وآمد می‌کرد و اتوموبیلی در کار نبود تا به کمک آن نامش را کشف کنم.

باید آرام می‌گرفتم. به‌خود نهیب زدم: "آرام بگیر! به دردش نمی‌خوری! چه‌کارش داری؟ دست از سرش بردار! او را و خودت را آزار نده! آرام بگیر...! آرام بگیر...!"

مدتی آرام گرفتم. اما کار دل به این آسانی‌ها نیست! حال که او با اتوبوس رفت‌وآمد می‌کرد، پس بی‌گمان روزنامه‌ی سیتی را می‌خواند. مدتی بود شروع کرده‌بودم به خواندن ستون اس‌ام‌اس‌های این روزنامه. کسی نوشته‌بود: "من می‌خواهم بغلت کنم. نمی‌فهمی؟ کاش جرئت کنم. کاش تو هم بخواهی." با خود فکر کردم ای‌کاش او باشد که برای من می‌نویسد! روز بعد کسی نوشته بود: "تو می‌خواهی که از تو متنفر باشم. این‌طوری بهتر است. ولی چه‌طور می‌توانم از تو متنفر باشم، حالا که بالاخره عاشقت شده‌ام؟" فکر کردم: آیا اوست که از دست نگاه‌ها و بی‌عملی من به‌تنگ آمده؟ روزی دیگر، کسی نوشته‌بود: "من هرکاری از دستم بر می‌آمد کردم. مرد باش و تو هم کاری بکن!" و روزی دیگر: "من از این بازی موش و گربه‌ی تو به تنگ آمده‌ام". همه‌ی این پیام‌ها بی‌امضا بودند، می‌توانستند از سوی یک نفر باشند، و با نوع رابطه ما هم‌خوانی داشتند.

باز روز دیگری کسی نوشته‌بود: "اگر توی راه به‌هم برخوردیم، همه شجاعت‌ات را جمع کن و چیزی بگو!" آیا می‌خواست فرصتی به من بدهد و داشت تشویقم می‌کرد؟ فردای آن روز مثل همیشه با همکاران وارد رستوران شدم و به‌سوی صف غذا ‌رفتم. دیدمش که یک سینی پر از فنجان‌های قهوه برای همکارانش در دست داشت و از فاصله ده متری به سوی من می‌آمد. به محض دیدن من با حرکت دل‌انگیز سر، موها را از صورتش دور کرد. چه زیبا! دلم را برد! در تمام طول راه تا گذشتن از کنار یک‌دیگر نگاهمان در هم گره خورده‌بود. من لبخندی به لب داشتم، و او مثل همیشه چیزی نشان نمی‌داد. ولی من که نمی‌توانستم او را سینی به‌دست به کناری بکشم و با او حرف بزنم!؟

روزی دیگر این پیام را در سیتی یافتم: "اگر توی راه به‌هم بربخوریم و اگر با من حرف بزنی، می‌بینی که من از شادی پر می‌گیرم!" و فردای آن کسی پاسخ داده‌بود: "اگر توی را به‌هم برخوردیم، خودت چیزی بگو!" راست هم می‌گفت! مگر حتماً من باید چیزی بگویم؟ چرا خود او قدمی پیش نمی‌گذارد و کاری نمی‌کند؟ آن هم توی این کشوری که زنان در پیش‌قدم شدن از مردان عقب نمی‌مانند! و فردا او پاسخ داده‌بود: "ولی اگر توی راه به هم بر بخوریم و تو چیزی نگوئی، می‌ترسم که باز از کنار هم بگذریم، مثل همیشه، چون که شجاعت من آن‌قدر نیست که بشود رویش حساب کرد".

این یکی دیگر خیلی به ما می‌خورد و داشتم مطمئن می‌شدم که اوست که دارد می‌کوشد از این راه با من ارتباط برقرار کند. چند روزی دودل بودم. اما عاقبت دل به دریا زدم و این پیام را برای سیتی فرستادم: "کیست که می‌خواهد اگر توی راه به هم برخوردیم، من (؟) حرفی بزنم؟ با کمال میل در اولین فرصت این کار را می‌کنم، به شرطی که تو کسی باشی که در شرکت "و" کار می‌کند! /ف".

اکنون می‌توانستم چند روزی منتظر پاسخ او باشم. در این فاصله نقشه‌ی تازه‌ای به فکرم رسید و به آن عمل کردم: یک روز در رستوران در کنج یک دوراهی و در گوشه‌ی میزی نشسته بودم. او داشت از سمت راست من می‌آمد و می‌بایست به سمت چپ من می‌پیچید. چند قدم پیش‌از آن‌که به من برسد تلفنم را از جیبم بیرون آوردم، تظاهر کردم که زنگ زده‌است، دگمه‌اش را زدم، از جا برخاستم، و در حالی که گوشی را به گوشم می‌چسباندم به‌سوی او چرخیدم. او همه‌ی این کارهای مرا دیده‌بود و می‌توانست خود را کمی کنار بکشد، اما با همان استواری همیشگی راهش را ادامه داد و چیزی نمانده‌بود سینه‌به‌سینه شویم. موهای کوتاه و خوش‌رنگش را پشت سرش جمع کرده‌بود و من هنوز قد راست نکرده‌بودم که بناگوش و گردن لخت‌اش از یک وجبی صورتم گذشت! گرما و عطر پیکرش مستم کرد. دلم خواست بوسه‌ای بر گردنش بزنم. نزدیک بود نقشه‌ام را فراموش کنم. اما به‌خود آمدم و درست زیر گوش او با صدای بلند گفتم: "بله؟ فرهاد!"

اکنون نامم را هم به او گفته‌بودم! چند روز بعد، وقتی پاسخی از او در سیتی نیافتم، و حال که می‌گفت جرئت لازم را ندارد، این پیام را فرستادم: "نام تو را نمی‌دانم. اسم کوچک من و نام محله‌ای را که در آن کار می‌کنیم در کتاب تلفن توی اینترنت وارد کن، زنگ بزن و نامت را بگذار، یا اس‌ام‌اس بزن. من زنگ می‌زنم!"

فردای آن روز، این پیام را یافتم: "نمی‌دانم آیا جرأت می‌کنم وارد این جزئیات شوم، یا نه!"

روزی، بعد از خوردن غذا در رستوران، سینی و ظرف‌ها را می‌بردم که در جایشان بگذارم. جمعیتی در کنار جای سینی‌ها ازدحام کرده‌بودند، و ناگهان او در دو قدمی من از لابه‌لای جمعیت بیرون آمد. زبانم بند آمد، به زحمت توانستم لبخندی رنگ‌پریده بر لب بیاورم و با هر دو چشم چشمکی نامحسوس و بی‌معنی زدم. فردا این پیام را در سیتی خواندم: "منظورت از آن اشاره‌ی کجکی مثلاً نوعی علامت‌دادن بود؟ بابا، موزی چیزی برایم پرت کن، آخر من خیلی خنگ هستم!" بی‌اختیار قاه‌قاه خندیدم. آیا او نبود؟ طنز خوبی داشت.

روزها می‌گذشت و به‌سرعت به تعطیلی کریسمس و سال نو نزدیک می‌شدیم. حالا دیگر به‌راستی می‌خواستم خود را به آب و آتش بزنم. با آمادگی کامل در کمین شکار فرصتی بودم تا با او حرف بزنم. اما این فرصت به دست نمی‌آمد. دو روز مانده به آغاز تعطیلی طولانی، این پیام را خواندم: "راه‌های ما به نظر نمی‌رسد که امسال با هم تلاقی کند. چطور است بعد از سال نو «چیزهایی» با هم رد و بدل کنیم؟ *چشمک*" و فردای آن توی صف غذا ایستاده‌بودم که از کنارم گذشت، با همکارانش که گرد میزهای دیگر نشسته‌بودند خداحافظی کرد، سه مرد همکار را در آغوش کشید، و رفت. پیدا بود که می‌رود تا بعد از سال نو برگردد.

با هر شکنجه‌ای بود تعطیلی طولانی را سر کردم. نگران بودم که مبادا او هم مانند هزاران سوئدی به تایلند سفر کرده و گرفتار زمین‌لرزه و خیزاب شده باشد. و بعد این پیام را طوری فرستادم که در نخستین روز کار بعد از تعطیلی در سیتی چاپ شود: "وقتی از کنارم گذشتی بی آن‌که نگاهم کنی و به مرخصی کریسمس رفتی خیلی L شدم. داشتم می‌آمدم چیزی بگویم که تو همکارانت را بغل کردی. دلم بغل خواست! منتظر «چیزهایی» هستم که تو(؟) می‌خواهی رد و بدل کنی. /ف" همان روز در رستوران دیدمش، به هم نگاه کردیم، و خیالم آسوده شد که سالم است. اما راهمان با هم تلاقی نکرد! دو روز بعد کسی نوشته‌بود: "از کنارت که گذشتم بدون نگاه کردن، کجا رفتم؟ شاید من بودم... منتظر رد و بدل کردن «چیزها»". انشای این جمله نوجوانانه بود، با این حال دوشنبه‌ی بعد پاسخش را دادم: "وقتی از کنارم گذشتی بدون نگاه کردن و برای تعطیلی کریسمس رفتی، اول رفتی به دفتر کارت در "و"! در اولین فرصت با تو حرف می‌زنم به شرطی که راه‌هایمان تلاقی کند. بغل! /ف"

دیگر مثل گرگی گرسنه بودم. به خود گفته بودم "مرگ یک بار، و شیون یک بار!" با خود عهد کرده‌بودم که دیگر هیچ فرصتی را از دست ندهم. فکر کرده‌بودم که اگر لازم بود صحبت او با همکارانش را هم قطع کنم، به کناری بکشمش و کار را یک‌سره کنم.

شبی توی خانه جلوی آینه ایستاده‌بودم، خود را ورانداز می‌کردم و در دل می‌گفتم: "آخر مرد حسابی! تو با این سن و سال و دک‌وپز، با این ریخت و قیافه، چطور انتظار داری که زنی با آن کلاس روی خوش به تو نشان بدهد و با تو روی هم بریزد؟ بیا و از خر شیطان پیاده شو! دست بردار! سرت را بیانداز پائین و نفس‌ات را بکش!" اما، آخر، او هم نگاهم می‌کرد! به یاد نگاه‌های او افتادم و چاره‌ای ندیدم جز آن‌که بکوشم تکلیف خودم و او را به‌نحوی یک‌سره کنم. یقین نداشتم که پیام‌های سیتی را او می‌نوشت، و می‌دانستم که او می‌توانست همه چیز را انکار کند، ولی...، خب...، راهی نبود!

و روز بعد با همکارانم در رستوران به گرد میزی در سر راه او نشسته‌بودیم که فرصتی که بهتر از آن هرگز پیش نیامده‌بود، دست داد: موقع گذاشتن سینی غذا در جای آن، از همکارانش جدا افتاده‌بود و اکنون چند متر پشت سر آن‌ها داشت تنها به‌سوی ما می‌آمد. همان‌طور محکم و مصمم، با صدای پاشنه بلند کفشش و آهنگ آشنای گام‌هایش، با تاب دادن بازوانش، با حرکت سر برای کنار زدن موهایی که توی صورتش می‌ریخت. چه دل‌انگیز! اما این‌بار نگاهم نمی‌کرد. کارد و چنگال را رها کردم. همه‌ی شجاعتم را جمع کردم، همان‌طور که راهنمایی کرده‌بود، نهیبی به خود زدم، از جا برخاستم و به‌سویش رفتم تا چیزی بگویم و ببینم که او از شادی پر می‌گیرد! در کنج همان دوراهی که نامم را توی گوشی تلفن به او گفته‌بودم و همان‌جا که گرما و عطر پیکرش داغم کرده‌بود و دلم خواسته‌بود گردنش را ببوسم، به او رسیدم. هنوز نگاهم نمی‌کرد. گفتم:

- ببخشید...
با صدای بلندی گفت: - بله...؟
- می‌شود چند لحظه وقتتان را بگیرم؟
- بله، البته!

صدایش خیلی بلند بود. با این صدا کسانی که در اطراف ما نشسته‌بودند و حتی همکارانم که سه‌چهار متر دورتر بودند می‌شنیدند که ما چه می‌گوییم. نیم قدمی به طرف دکوری که در گوشه‌ی خلوتی بود برداشتم، با این امید که او را با خود بکشانم، اما او محکم سرجایش ایستاد و نشان داد که خیال ندارد مرا همراهی کند. اولین ضربه را خورده‌بودم! به‌ناچار نزدیک‌تر رفتم، صدایم را پایین‌تر آوردم و خواستم داستانم را تعریف کنم. مقداری از شجاعتی که جمع کرده‌بودم از دست رفته‌بود و صدایم در شروع داستان لرزید، اما به هر زحمتی بود بر اعصابم مسلط شدم. گفتم:

- من یک سناریوی این‌طوری ساختم، که از شما یک سوأل الکی درباره این دکور می‌پرسم...
- خُ ُ ُ ُب...؟
- ولی بعدش اضافه می‌کنم که نمی‌خواهم وقت استراحت ناهار شما را بگیرم...
- خُ ُ ُ ُب...؟
- و ازتان اجازه می‌خواهم که بعداً تلفن بزنم و سوألم را بپرسم...
- خُ ُ ُ ُب...؟
- و برای این‌که بتوانم تلفن بزنم، باید اسم شما را شاید به اضافه شماره داخلی‌تان بدانم...
- خُ ُ ُ ُب...؟

کم‌ترین سایه‌ای از لبخند بر لبانش نبود. کم‌ترین آشنایی نشان نمی‌داد. در چشمانم نمی‌نگریست. هر بار که در چشمانش می‌نگریستم، نگاهش می‌گریخت. کم‌ترین گرمایی در برخوردش احساس نمی‌کردم. بارها او را درحال شوخی و خنده با همکارانش دیده‌بودم. اکنون اما هیچ احساسی بر چهره‌اش نمی‌خواندم. هر آدم بیگانه‌ای را، حتی در این سرزمین یخ، توی خیابان متوقف کنید و چیزی بپرسید، لبخندی زورکی بر لب می‌آورد و سعی می‌کند با چهره‌ای کم‌وبیش مهرآمیز پاسخ‌تان را بدهد. ردی از مهر در چهره‌اش نمی‌دیدم. این "خب؟" گفتن‌هایش در میان جمله‌های من و حتی آهنگ و لهجه‌ی آن نیز مرا به‌یاد زن دیگری که یکی از پزشکانم بود می‌انداخت که به همین شکل حرفم را می‌برید و من پشت هریک از "خب؟"‌های او عبارات دیگری می‌شنیدم:

- خُ ُ ُ ُب...؟ (که چی؟!)
- خُ ُ ُ ُب...؟ (این که مهم نیست!)
- خُ ُ ُ ُب...؟ (مگر فکر می‌کنی کی هستی؟)
- خُ ُ ُ ُب...؟ (حوصله‌ام سر رفت! چه‌قدر حرف می‌زنی؟!)

با هر "خب؟" او بیشتر دست‌پاچه می‌شدم. کاش می‌توانستم عقب نشینی کنم و فرار کنم! داشتم داستانم را فراموش می‌کردم. ادامه دادم:

- که بعد بتوانم به شما تلفن بزنم...

فکر کرده‌بودم که بعد ادامه می‌دهم "ولی حالا فکر می‌کنم لازم نیست با این سناریو عمل کنم و چه بهتر که اگر وقت دارید بدون بهانه‌ی این دکور با هم حرف بزنیم"، اما حرفم را قطع کرد و با شادی صادقانه‌ی کسی که توانسته یقه‌اش را از چنگ آدم مزاحمی رها کند، بی آن‌که در چشمانم نگاه کند، گفت:

- ولی این دکور کار من نیست. کار یکی از همکارانم است...

و با حرکتی که نشان می‌داد "پس حرفمان دیگر تمام شد"، می‌خواست برود. فهمیده‌بودم که دیگر امیدی نیست. دل‌شکسته و ناامید گفتم:

- هه...، خب...، این را که می‌دانم.... ولی...، آخر...، همه این‌ها برای این بود که بتوانم با شما حرف بزنم...

بی کم‌ترین درنگی گفت:
- ولی من دوستِ پسر دارم، اگر موضوع این است!

ضربه‌ی کشنده فرود آمده‌بود! گفتم:
- پس باید از شما عذرخواهی کنم.

باز بی‌درنگ گفت:
- ولی، نه، کمپلیمان خیلی خوبی بود!

این را مثل یک آدم آهنی و بی هیچ لبخند و نشانی از مهر و سپاس داشت می‌گفت. در ادامه‌ی جمله‌اش می‌خواندم "ولی دوست داشتم آن را از کس دیگری بشنوم، نه از پیرمرد قراضه و بی‌قواره‌ای مثل تو...!"

این بار نیم‌نگاهی در چشمانم انداخت و برای نخستین بار توانستم لحظه‌ای کوتاه چشمانش را ببینم: دو پارچه یخ آبی‌رنگ!

دلم یخ زد.
گفتم:
- باشه، خدا حافظ!
- خداحافظ!

***

خواندن ستون اس‌ام‌اس‌های روزنامه را ترک کرده‌بودم، اما چندی بعد به‌تصادف چشمم به این پیام افتاد:

"همسایه‌ی خوش‌تیپ دیوانه! آخر اگر بدانی سن من چه‌قدر بالاست و چه‌قدر وفادار هستم! با این‌حال عاشقت هستم و دلم را گرم می‌کنی."

و چندی بعد، باز به‌تصادف، این پیام را دیدم: "حالا که دیگر به همدیگر نگاه نمی‌کنیم، خیلی بهتر است. از ته دل آرزو می‌کنم کسی را که دنبالش هستی پیدا کنی. قدر خودت را بدان. بغل..."

هرگز نمی‌توان فهمید مخاطب اس‌ام‌اس‌های این روزنامه کیست!

استکهلم، فوریه 2005 – فوریه 2008

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏