26 July 2015

حماسه‌های شفاهی آسیای میانه - 1‏

پیش‌گفتار ناشر انگلیسی

کتاب حاضر دو بخش دارد. بخش نخست فصلی‌ست درباره‌ی ادبیات شفاهی ترکان برداشته از کتاب ‏‏"رشد ادبیات" ‏Growth of Literature‏ به قلم دکتر چادویک که بازنگری‌های مختصری در آن شده، و ‏بخش دوم یا بخش تکمیلی، دستاورد پژوهش‌هایی‌ست که پروفسور ویکتور ژیرمونسکی در دوران ‏حاکمیت اتحاد شوروی انجام داده‌است.‏

ادبیات شفاهی ترکان برای کسانی‌که تنها با ادبیات شفاهی اروپایی آشنایی دارند بسیار جالب و ‏متنوع و تا حدی شگفت‌انگیز است. این ادبیات را مردمانی چادرنشین با تکیه بر سنت‌های ‏رشد‌یافته‌ی سرایش روایات منظوم قهرمانی آفریده‌اند. دکتر چادویک مهم‌ترین حماسه‌ها را تحلیل و ‏تفسیر کرده و پروفسور ژیرمونسکی نیز حاصل پژوهش در آوازهای حماسی و خوانندگان آن‌ها و ‏چگونگی روند انتقال سینه‌به‌سینه‌ی آن‌ها را افزوده‌است.‏

دکتر چادویک در بررسی ادبیات شفاهی ترکان پیشاهنگ دیگر پژوهندگان غربی بوده و این کار را ‏پی‌گیرانه ادامه داده‌است. حاصل پژوهش او در حماسه‌های ترکی در میان آثاری که به دیگر ‏زبان‌های دنیا منتشر شده، کاری‌ست یگانه. مطالعه‌ی این کتاب را به همه‌ی پژوهندگان ادبیات ‏تطبیقی و منشاء ادبیات و نیز به پژوهشگران فولکلور و انسان‌شناسی توصیه می‌کنیم.‏
‏ ‏
بانو دکتر نورا چادویک ‏Nora K. Chadwick (1891-1972)‎
پروفسور ویکتور ژیرمونسکی ‏Viktor Zhirmunsky (1891-1971)‎

حماسه‌های شفاهی آسیای میانه

فهرست:‏
بخش نخست: منظومه‌های حماسی ترکان آسیای میانه
به قلم نورا چادویک
‏1- پیش‌گفتار
‏2- منظومه‌ها و دستان‌های ‏saga‏ قهرمانی
‏3- محیط قهرمانی: فردگرایی در منظومه‌های قهرمانی
‏4- منظومه‌ها و دستان‌های غیر قهرمانی
‏5- عناصر تاریخی و غیر تاریخی در منظومه‌ها و دستان‌های قهرمانی
‏6- منظومه‌ها و دستان‌های مربوط به خدایان و ارواح، و منظومه‌های حکمت و الهام
‏7- منظومه‌ها و دستان‌های باستانی، ادبیات پندآموز و توصیفی. منظومه‌ها و دستان‌های درباره‌ی ‏افراد نامشخص
‏8- متن‌های مکتوب
‏9- نقالی و تصنیف
‏10- شمن

بخش دوم: آوازهای حماسی و خنیاگران در آسیای میانه
به قلم ویکتور ژیرمونسکی
‏1- سیری در کتاب‌شناسی
‏2- قصه‌های حماسی
‏3- خوانندگان قصه‌ها

کتابشناسی مراجع
بخش 1‏
بخش 2‏

نمایه

‏ ‏
همه‌ی افزوده‌های میان [ ] در سراسر این متن از مترجم فارسی‌ست.‏

بخش نخست
منظومه‌های حماسی ترکان آسیای میانه

1‏
پیش‌گفتار

منظور من از "ترکان" گروه‌هایی از مردم آسیا هستند که به لهجه‌های گوناگون زبان‌های ترکی سخن ‏می‌گویند؛ شهرنشین نیستند؛ و تا چندی پیش ادبیات مکتوب بومی نداشته‌اند. بررسی من ‏کم‌وبیش قبایل ترک آلتای، سایان ‏Sayan، کوه‌های تیان‌شان، دره‌های علیای ینی‌سئی ‏Yenisei، اوب ‏Ob، و ایرتیش، استپ‌های میان آن‌ها، ساکنان آبریزهای دریاچه‌های آرال ‏Aral‏ و خزر، و قبایل ترکمن ‏شمال ایران را در بر می‌گیرد. یاکوت‌ها ‏Yakut‏ به‌طور عمده در دره‌ی رود لنا ‏Lena‏ به‌سر می‌برند، اما ‏فقدان یا دور از دست‌رس بودن مطالبی درباره‌ی آنان متأسفانه مانع از آن می‌شود که از این مردم ‏جالب سخن بگویم و تنها گاه به‌طور گذرا به آنان اشاره خواهم کرد. نقطه‌ی آغاز بررسی من از ‏وضعیت فرهنگی ترکان از هنگامی‌ست که جهانگردان بزرگ سده‌ی نوزدهم به دیدن آنان رفتند و ‏ادبیات شفاهی آنان را آن‌چنان که در همان زمان رایج بود ثبت کردند، و این پیش از دگرگونی‌های ‏ناشی از انقلاب روسیه و تأثیر آن در آسیای مرکزی و شمالی بود. جغرافیای سیاسی نظام ‏شوروی، گسترش همه‌جانبه‌ی آموزش و پرورش، تأثیر آن در دگرگونی بینش افراد، و زوال فرهنگ ‏سنتی بومی را در این بررسی به‌طور کلی نادیده گرفته‌ام. دگرگونی‌هایی که پس از انقلاب روسیه ‏تا امروز در سراسر سیبری رخ داده آن‌چنان شدید بوده که من ترجیح داده‌ام در سخن از ادبیات و ‏نقالان دوره‌گرد بومی، در بیشتر موارد فعل گذشته به‌کار برم. اما شکی ندارم که این دگرگونی‌ها ‏هنوز به جاهای دورافتاده‌ی کوهستان‌ها و جنگل‌ها نرسیده‌است.‏

مردمی که به زبان‌های ترکی سخن می‌گویند، اغلب به دو گروه تقسیم می‌شوند: ترکان شرقی، و ‏ترکان غربی. ترکان غربی (یا تیره‌ی اوغوز ‏Oghuz‏) از سوی مشرق ایران و افغانستان را در بر ‏می‌گیرند و عثمانیان و ترکمنان و آذربایجانیان را شامل می‌شوند. از اینان تنها ترکمنان در بررسی ما ‏می‌گنجند، زیرا که عثمانیان سده‌های بسیاری‌ست که ادبیات مکتوب دارند. بنا بر تقسیمات ‏چاپلیسکا(1) ‏ ‏Czaplicka‏ ترکان شرقی عبارت‌اند از مردم ترکستان و آسیای مرکزی تا مغولستان و چین، ‏و همچنین ترکان ولگا که هم از نظر زبانی و هم از نظر تاریخی به این گروه تعلق دارند. ترکان شرقی ‏ساکن آسیا خود به دو گروه تقسیم می‌شوند: 1- ترکان ایرانی، شامل ترکان ترکمنستان و برخی ‏ترکان استپ‌های ساحل خزر که سده‌های طولانی زیر نفوذ "ایران" بوده‌اند؛ و 2- "ترکان تورانی" ‏شامل بیشتر ترکان استپ‌ها، سیبری جنوبی، جونگاریا ‏Jungaria، و مغولستان شمالی.‏(2) به‌علت ‏وجود موانع کوهستانی در آسیای مرکزی، گمان می‌رود که این ترکان کم‌تر از گروه نخست در معرض ‏تأثیر فرهنگ بیگانه بوده‌اند. با این حال حتم دارم که به وابستگی فرهنگی آنان به چین و تبت در ‏گذشته اهمیت لازم داده نشده، و نیز حتم دارم که در سال‌های اخیر فرهنگ روسیه تأثیری گسترده ‏و اساسی بر فرهنگ آنان نهاده‌است.‏

از آن‌جایی که بیشتر مواد خام این پژوهش از مجموعه‌های رادلوف ‏Radlov‏ برداشته شده، ‏نقسیم‌بندی او را نیز پذیرفته‌ام. تقسیم‌بندی او بر پایه‌ی خویشاوندی‌های زبانی‌ست و گروه‌های زیر ‏را در بر می‌گیرد که هر کدام شیوه‌های تولید و ارائه‌ی مواد ادبی ویژه‌ی خود را دارند:‏

‏1- ترکانی که در استپ‌ها و دره‌های علیای رود ینی‌سئی و در دامنه‌های کوه‌های سایان به‌سر ‏می‌برند. این قبایل را گروه آباکان ‏Abakan‏ می‌نامم، زیرا که بخش بزرگ ادبیات این گروه از میان ‏ترکانی گردآوری شده که در همسایگی استپ آباکان به‌سر می‌برند. اما باید یادآوری کنم که این ‏اصطلاح را تنها برای ساده کردن کار به‌کار می‌برم و نباید آن را به چارچوب جغرافیایی محدود دانست. ‏این قبایل اغلب شمن‌باور و اسب‌کوچ بودند تا آن‌که در اوائل سده‌ی نوزدهم روسان در سرزمین‌های ‏آنان اقدامات شدید استعماری انجام دادند.‏

‏2- قیرغیزها که بیشترشان در دامنه‌های کوه‌های تیان‌شان و به‌ویژه پیرامون دریاچه‌ی ایسسیک کول ‏Issyk-Kul‏ [آبگیر داغ] سکونت دارند. گویا گروه‌هایی نیز در دره‌های علیای یئی‌سئی باقی مانده‌اند که اغلب ‏سکونت‌گاه پیشین آنان به‌شمار می‌رود (توضیح بیشتر در ادامه). برخی از آنان کشاورزاند، اما ‏بیشترشان کوچنده‌اند و رمه‌های بزرگ اسب و گوسفند دارند. آنان خود را مسلمان می‌نامند،(3) اما ‏اطلاع چندانی از پیامبر یا از قرآن نداشتند، و گزارش شده که قبایل شرقی‌تر کم‌وبیش هیچ یادی از ‏این دو نماد نمی‌کردند (توضیح بیشتر در ادامه).‏

‏3- آلتای‌ها، شامل چورن‌ها ‏Chern‏ یا ترکان جنگل سیاه، و تله‌اوت‌ها ‏Teleut؛ و برخی قبایل کوچک‌تر ‏دیگر ساکن در آلتای از جمله کی‌ره‌ی‌ها ‏Kirei‏ و کوماندی‌ها ‏Kumandist‏. این قبایل کم‌وبیش همگی ‏شمن‌باور بودند، اما تله‌اوت‌ها در سده‌ی هفدهم به‌ظاهر به اسلام گرویدند، و کی‌ره‌ی‌ها نیز که ‏اکنون مسلمان‌اند، از سده‌ی یازدهم تا سیزدهم مسیحی نستوری بودند. ترکان این گروه را در ‏مقایسه با دیگر ترکان آسیای میانه اغلب فارغ از تأثیر پذیری از بیگانگان می‌انگارند و گفته می‌شود ‏که رسوم و باورهای کهن ترکی را در خالص‌ترین شکل آن حفظ کرده‌اند. آنان در جایی که شرایط ‏اجازه دهد کشاورزی می‌کنند، اما بیشتر ترکان آلتای کوچنده و شکارچی بودند.‏

اهالی آلتای، چرکاس‌ها(4) ‏ Cherkasy‏ و تو – وین‌ها ‏Tu-vintsy‏ که در جنوب سیبری به‌سر می‌برند، ‏محدوده‌های ملی خود را دارند، خودمختاری فرهنگی دارند، و قواعد اولیه‌ای به زبان بومی خود وضع ‏کرده‌اند.‏

‏4- قازاخ‌ها که در استپ‌های بخش شمالی و شرقی آبریز آرال – خزر و ناحیه‌ی اورنبورگ ‏Orenburg‏ ‏روسیه سکونت دارند. آنان را به‌تکرار قیرغیز نامیده‌اند اما روسان آنان را کازاخ می‌نامند. گمان می‌رود ‏که واژه‌ی قازاخ به‌معنای "مرزنشین" است. نخستین بار فردوسی شاعر ایرانی (1020 میلادی) ‏نامی از آنان برده و "قازاخ‌ها" را غارتگران استپ‌نشین و سوارکار و مسلح دانسته‌است.‏(5) این قبایل را ‏خان یا امیر آنان تیاوکا(6) ‏Tyavka ‏ در سده‌ی سیزدهم برای تسهیل امور اداری به سه "اردو" [یوز، ‏صد] بخش کرد: اردوی بزرگ [اولو یوز]، که در استپ‌های میان دریای آرال و کوهستان شرقی ‏دریاچه‌ی بالخاش ‏Balkhash‏ سکونت دارند؛ اردوی میانه [اورتا یوز]، ساکن منطقه‌ی میان توبول و ‏ایرتیش و سیردریا ‏Syr Daria‏ (یا جاکسارتس ‏Jaksartes‏) [سیحون]؛ و اردوی کوچک [کیشی یوز] که ‏میان دریای آرال و ولگای سفلی جای دارند. بیشتر آنان تا چندی پیش چادرنشین بوده‌اند ولی در ‏جنوب و در غرب دیری‌ست که به‌تدریج شیوه‌ی زیست مهاجران روس را در پیش گرفته‌اند. تغییر دین ‏آنان روندی تدریجی داشته و گرچه در گذشته‌های دور اسلام در میان قبایل جنوبی آنان ترویج ‏شده‌بود، اما اکثریت افراد هنگامی اسلام اختیار کردند که کوچوم‌خان ‏Kuchum Khan‏ در سده‌ی ‏شانزدهم از مبلغان اسلام پشتیبانی کرد.‏

‏5- ترکان دره‌های اوب و ایرتیش که اکثریت آنان اغلب "تاتارهای توبول" نامیده شده‌اند، گرچه این نام ‏همان‌قدر قراردادی‌ست که پیشتر در مورد گروه "آباکان" گفتم. آنان از نظر شیوه‌ی زیست‌شان ‏ثابت‌ترین اسکان‌یافتگان در میان ترکان‌اند و به‌طور عمده به کشاورزی یا بازرگانی می‌پردازند. بیشتر ‏اینان مسلمان‌اند، اما گروه‌هایی از آنان از سال 1720 به بعد مسیحی شده‌اند.‏

‏6- و سرانجام ترکمنان که در دشت‌های شمال ایران و افغانستان، میان دریای خزر و اوکسوس ‏Oxus‏ ‏‏[آمودریا، جیحون] ساکن‌اند. بخش بزرگی از آنان چادرنشین و اسب‌پرور بوده‌اند اما پس از آن‌که در ‏سال 1881 زیر انقیاد روسان در آمدند، به‌تدریج کشاورزی و شیوه‌های زیستی اسکان‌یافته را در ‏پیش گرفتند. همگی مسلمان‌اند.‏

از تاریخ ترکان چیزی بیش از مناسبات‌شان با چینیان در مشرق و روابط‌شان با اروپا در مغرب ‏نمی‌دانیم. نویسندگان اروپایی اغلب آنان را از مغولان و تونقوس‌ها ‏Tungus‏ تمیز نداده‌اند.‏(7) اما ‏همه‌ی اطلاعات ما نشان می‌دهد که تمدن ترکان در گذشته در سطحی بالاتر از امروز بوده‌است. ‏تمدن شهرنشین باستانی در ینی‌سئی که باستان‌شناسان کشف کرده‌اند و حاکی از رونق آن در ‏درازای همه‌ی هزاره‌ی پیش از دوران ما است،(8) درست یا نادرست، اغلب به ترکان باستان نسبت ‏داده می‌شود. اما آن‌چه تازه‌تر است و از همین رو برای پژوهش ما مهم‌تر است، رد و نشان‌های ‏به‌جا مانده از اویغورهاست ‏Uigur‏. اینان ترکانی هستند که در طول هزاره‌ی نخست عصر ما در ‏مغولستان شمالی و غربی و سپس در بیابان‌ها و آبادی‌های جنوب غربی می‌زیستند. اویغورها ‏شهرنشینان بسیار متمدنی دارای خط و ادبیات بودند. آنان روابط بازرگانی هم با هند و هم با چین ‏داشتند. خاندان سلطنتی آنان که تا سال 840 در قاراقورام ‏Karakoram‏ [قاراقوروم ‏Karakorum‏] در ‏مغولستان شمالی پایتخت داشت و سپس به کوچا ‏Kucha‏ [کوشان] در ترکستان چین و جاهای ‏دیگر کوچید، در دوره‌های گوناگونی پیش از سده‌ی دهم دین‌های بودایی و مانوی داشت. تغییر دین ‏خاقان یا فرمانروای آنان به آیین مانوی در سال 763 رخ داد و ترویج این آیین در میان اویغورها از آن ‏هنگام آغاز شد.(9)‏ حتی پس از شکست اویغورها در اورخون ‏Orkhon‏ در سال 840 و انتقال مرکزشان ‏به ترکستان چین، نفوذ آنان در بیابان‌ها و آبادی‌های گوبی ‏Gobi‏ و بیابان‌های تکله‌مکان ‏Taklamakan‏ ‏و آبریز تاریم ‏Tarim‏ و کوهستان بزرگ غرب گسترده‌بود. شاخه‌ای از خاندان سلطنتی اویغورها حتی ‏تا سده‌ی سیزدهم در دامنه‌های تیان‌شان کاخ تابستانی داشتند.‏

تمدن اویغوری سده‌ها پیش از کوچیدن اویغورها به‌سوی جنوب، آبریزهای تورفان ‏Turfan‏ و تاریم، و ‏ناحیه‌ی ختن ‏Khotan‏ را در اشغال داشتند، بی‌گمان بر چادرنشینان ساکن کوهستان‌های ‏همسایگی خود نیز تأثیر می‌نهادند و این تأثیر بی‌گمان نیرومند هم بود اما اکنون معیاری برای ‏سنجش میزان آن نداریم. اما در بررسی ادبیات شفاهی کوچ‌نشینان لازم است که این عامل را ‏پیوسته به‌یاد داشته‌باشیم. ناچیز شمردن اهمیت مردمی بزرگ و تمدنی عظیم که هزار سال پیش ‏از روی نقشه ناپدید شد و حتی تاریخ کم‌وبیش آن را به‌دست فراموشی سپرده، آسان است. ‏تاریخ‌نگاران غربی نفوذ فرهنگی اویغورهای باستان را هرگز چنان که باید و شاید تأیید نکرده‌اند، اما در این ‏زمینه سنت‌های بومی در مقایسه با نوشته‌های تاریخ‌نگاران ما راهنمای معتبرتری‌ست. خواهیم دید ‏که مهم‌ترین مجموعه‌ی حماسی ترکان، از اویغورها به‌عنوان پیشروان تمدن شرق یاد می‌کند و ‏خواننده‌ی دوره‌گرد و چادرنشین قیرغیز پیوسته با شگفتی از فرهنگ مادی، سیاست مترقی، و خوی ‏صلح‌دوستانه‌ی اویغورها سخن می‌گوید.‏

بسیاری بر این عقیده‌اند که سرزمین اولیه‌ی قیرغیزها سرچشمه‌های ینی‌سئی بوده‌است. گمان ‏می‌رود که واپسین مرحله‌ی کوچ آنان به‌سوی جنوب در سده‌ی هفدهم و هم‌زمان با پیش‌روی ‏روسان در سیبری رخ داده‌است.‏(10) اما مرحله‌های پیشین این کوچ‌ها را بسیار پیش از این‌ها ‏می‌دانند. قیرغیزها را همان مردم مقتدری می‌دانند که در سالنامه‌های چینی هاکاس ‏Hakas‏ [یا ‏Khakas‏] نامیده می‌شوند، یا شاید درست‌تر "کیچ قیا شه"(11) ‏K'ic-gia-sɀe ‏ که گویا نواحی پیرامون ‏سرچشمه‌ی ینی‌سئی را در طول سده‌ی نهم در اشغال داشتند و حکومت اویغورها را که مرکزشان ‏قاراقوروم واقع در اورخون در مغولستان شمالی بود در سال 840 منهدم کردند.‏(12) نیز قرغیزها را ‏به‌ویژه همان شاخه از جنگجویان سلحشور ترک می‌دانند که در سده‌ی دهم از سرچشمه‌ی ‏ینی‌سئی به‌سوی جنوب غربی سرازیر شدند.‏(13) نخستین عملیات ترکان که به شکست نیروی ‏اویغورها در شمال انجامید چیزی فراتر از تاخت‌وتاز جنگجویان وحشی بود و بررسی دقیق سیاست و ‏دستاوردهای عملی آنان – تا جایی که اسناد و شواهد در دسترس اجازه می‌دهد(14) – روشن ‏می‌سازد که حتی ترکان کوه‌نشین نیز در آن زمان توانایی حرکات به‌دقت حساب‌شده، سیاست ‏سنجیده، و جنگ سازمان‌یافته را داشته‌اند. در واقع آنان می‌بایست مردمانی بسیار متمدن‌تر از ‏قیرغیزهای همین اواخر بوده‌باشند. البته رادلوف نیز نشان داده‌است که عشق به منظومه‌های ‏‏"حماسی"‏(15) که قیرغیزهای امروز و ترکان آباکان در آن سهیم‌اند، شاید سرچشمه‌ای مشترک دارد و ‏در اصل به هاکاس‌های ینی‌سئی باز می‌گردد.‏(16) این ادعای بغرنجی‌ست، اما چیزی که آن را تأیید ‏می‌کند شاید همگونی ساختار منظومه‌های هردوی قیرغیزها و ترکان آباکان با ترکان آلتای است که ‏میان آن‌دو قرار دارند.‏(17)

اگر نظریه‌ی وجود سرچشمه‌ی شمالی درست باشد – و موردی برای تردید در آن وجود ندارد – ‏قیرغیزها می‌بایست از گذشته‌های دور همسایگان نزدیک بوریات‌ها ‏Buriat‏ بوده‌باشند. بوریات‌ها ‏مغول‌هایی بودند که در آن زمان پیرامون دریاچه‌ی بایکال به‌سر می‌بردند (و امروز نیز همان‌جا به‌سر ‏می‌برند). این نزدیکی تا حدودی به برخی آشفتگی‌ها می‌انجامد که در تمیز دادن دقیق قرغیزها از ‏بوریات‌ها رواج دارد. در واقع اگر بخشی از بوریات‌ها پیش از حرکت قیرغیزها به سمت جنوب و اسکان ‏آنان در کرانه‌های دریاچه‌ی "ایسسیک کول" واقع در دامنه‌ی کوه‌های آلاتائو ‏Alatau‏ به این منطقه ‏کوچیده‌باشند، و اغلب همین‌طور نیز پنداشته می‌شود، در آن صورت تمایز اصلی میان این دو تا ‏حدودی از میان می‌رود. بوریات یا بوروت ‏Burut‏ (پولوت ‏Pulut‏) نامی‌ست که چینیان و کالموک‌های ‏Kalmuk‏ امروزی به قیرغیزها داده‌اند و حال آن‌که نویسندگان "روس" (از آن میان ولی‌خانوف(18)‏ ‏Valikhanov‏ و ونیوکوف ‏Venyukov‏) آنان را دیکوکامن‌نیه ‏Dikokamennye‏ [ساکنان کوهستان‌های ‏صعب] می‌نامند. اما بوروت (بوریات)های اصیل نه ترک، که مغول‌اند. بنابراین به‌نظر می‌رسد که ‏پذیرفتنی‌ترین توضیح برای این آشفتگی در نام‌ها آن است که منظور چینیان از این نام به‌درستی ‏برخی قبایل مغول بوده که پیش از مهاجرت قیرغیزها از ینی‌سئی در سده‌های هفدهم و هجدهم و ‏پیش از آن، پیرامون دریاچه‌ی ایسسیک کول سکونت داشته‌اند، اما این نام پس از آن نیز هم‌چنان ‏هم برای ساکنان اولیه و هم بر قبایل مهاجر بعدی به‌کار رفته‌است. البته این آشفتگی ‏ناخوشایندی‌ست، زیرا این قبایل ادبیاتی غنی و شواهدی از آداب و رسوم بومی به یادگار ‏گذاشته‌اند که گاه به‌عنوان سنت‌های مغولی و گاه به‌نام سنت‌های ترکی به آن‌ها استناد ‏شده‌است،(19) و بدین‌گونه آشفتگی‌های بیشتری بر آشفتگی‌های موجود در همپوشی مغول – ترک ‏در مناطق کوهستانی جونگاریا، ترکستان چین، و کوه‌های تیان‌شان افزوده شده‌است.‏

جلوه‌هایی از شکوه و جلال و تشریفاتی را که از زمان چنگیزخان تا سده‌ی هفدهم در بارگاه‌های ‏چادرنشینان رواج داشته می‌توان از آثار جهانگردان سده‌های میانه دستچین کرد که برای ارتباط ‏دولتی یا تبلیغ دینی به سراغ آنان می‌رفتند. البته این نوشته‌ها همیشه ترکان، مغولان، و تونقوس‌ها ‏را به روشنی از هم تمیز نمی‌دهند،(20) اما این که در آن هنگام تمایز آنان تا چه میزان روشن بوده، ‏خود جای بحث دارد. و البته این بحث خویشاوندان نزدیک حکمرانان و رهبران اصلی را در بر نمی‌گیرد ‏که اتباعشان همه‌ی مردم استپ‌های غربی و بسیاری از استپ‌های شرقی را شامل می‌شد. ‏احتمال دارد که مغول‌های واقعی کوچک‌ترین بخش از اردوهای بزرگی را تشکیل می‌دادند(21) که با ‏نبوغ و رهبری چنگیزخان و جانشینان‌اش همچون بهمنی عظیم پیش می‌رفتند. بخش عمده‌ی آنان در ‏میان سپاهیانی که جهانگردان اروپایی دیده‌اند، بدون شک ترک بوده‌اند، و گروه‌هایی که چین را ‏شکست دادند گمان می‌رود که تونقوس بودند.‏

اثرات ویرانگر تهاجم تاتارها بر اروپای شرقی چشمان ما را بر دیدن دستاوردهای شگرف فکری رهبران ‏آنان هم در سازماندهی و هم در دانش جنگ بسته‌است، هرچند که رواداری دینی آنان در دورانی ‏که اروپا در بنیادگرایی دست‌وپا می‌زد، از دیرباز بر ما معلوم بوده‌است.‏(22)‏ ادب اجتماعی آنان نیز به ‏همین میزان چشمگیر بوده‌است. نامه‌ی ابراز همدردی که مامای‌خان ‏Mamai Khan‏ در سوگ ‏واسیلی سوم ‏Vasily III‏ برای پسر او ایوان مخوف فرستاد نشان‌دهنده‌ی ذوق سلیم و فرهنگ ‏والای نویسنده‌ی آن است.‏(23)‏ جهانگردان سده‌های میانه چون پیان دو کارپینی ‏Pian de Carpini‏ ‏‏[‏Pian del Carpine‏]، ابن بطوطه، و ویلیام رابراک ‏William of Rubruck، به‌روشنی تمام شهادت ‏داده‌اند که امیران چادرنشین با رواداری و فروتنی با آنان رفتار می‌کردند و در بارگاهشان آداب ‏معاشرت بسیار سنگین و رنگینی به‌جا می‌آوردند. در نوشته‌های فرستادگان روس به دربار آلتین‌خان ‏Altyn Khan‏ و امیران مغول در همسایگی او در سده‌ی هفدهم نیز تأکید مشابهی بر تشریفات ‏سنگین و رنگین و عشق به جلوه‌فروشی یافت می‌شود.‏(24) هنگامی که به بررسی داستان‌های ‏منظوم برسیم، خواهیم دید که آنان دقت بسیاری برای تشریح جزئیات امور کم‌اهمیت و روزمره از ‏قبیل ضیافت‌ها و ورود مهمانان و جزئی‌ترین حرکات و رفتار بزرگان‌شان صرف می‌کنند. روایت‌های ‏جهانگردان سده‌های میانه و فرستادگان روس سده‌ی هفدهم، به‌ویژه روایت اسپاتاری ‏Spathary‏ ‏به‌روشنی نشان می‌دهند که سخن از به‌جا آوردن آداب معاشرتی چنین دقیق و پر وسواس به هیچ ‏وجه بخشی از ظریف‌کاری‌های شاعرانه نیست و بازتابی صادقانه از آداب و رسوم بارگاه اقوام ‏بدوی‌ست که از این دست کارهای پیش پا افتاده را اگر جنبه‌ی عادت روزمره نداشته‌باشد، با همه‌ی ‏سربلندی یک انجام وظیفه به‌جا می‌آورند. در فصل دیگری در این باره بیشتر خواهم گفت.‏

ترکمنان رئیس‌شان را خان می‌نامیدند و رؤسای زیر دست او را، که گویا خدمتکاران شخصی او ‏شمرده می‌شدند و نقشی شبیه به ثینا‌های ‏þegnas‏ [‏thegns‏] انگلوساکسون داشتند، نایب ‏naib‏ ‏می‌خواندند. رهبران لشکری سردار ‏sirdar‏ نامیده می‌شدند و بر پایه‌ی کارآیی و شایستگی انتخاب ‏می‌شدند. آنان پس از چندی در کنار ثروتمندترین و صاحب نفوذترین مردان قبیله به جرگه‌ی "آغ ‏ساققال"ها ‏ak-sakals‏ یعنی ریش‌سفیدان یا زعمای قوم در می‌آمدند. حاکمان قازاخ‌ها، سلطان‌ها ‏sultans‏ بودندکه عنوان‌شان موروثی بود. سلطان‌ها خود زیر دست خان بودند و خان از میان ‏سلطان‌های اصیل و دارای دودمان اشرافی انتخاب می‌شد.‏(25) قبایل قیرغیز را ماناپ‌ها ‏manaps‏ یا ‏ریش‌سفیدان رهبری می‌کردند که در آغاز انتخابی بودند اما دیرتر این مقام موروثی شد. در میان آنان ‏بی‌ها ‏bis‏ [بیگ‌ها] هم بودند که ناظر اجرای مقررات بودند، و باتیرها ‏batyrs‏ [باهادیرها، بهادرها] که ‏عملیات نظامی را رهبری می‌کردند. بالاتر از ماناپ‌ها "آغا – ماناپ"‏(26)‏ ‏aga-manap‏ بود که رهبری ‏اتحادیه‌ی قبایل را داشت.‏

جانشینی از مرد به مرد می‌رسید، اما دقت در سنت‌های آنان نشان می‌دهد که جانشینی پیش‌تر ‏زنانه بوده‌است.‏(27) اگر نام کودکی از ‌تاتار‌های اهل شهر قیزیل ‏Kysyl‏ [‏Kyzyl‏] را از او بپرسند، او ‏به‌ترتیب نام خود، و سپس 1- نام مادرش، 2- نام دائی‌اش، و 3- نام پدرش را می‌گوید.‏(28)‏ به‌دلیل ‏نبودن نوشتار و ثبت احوال، این مردمان اهمیت زیادی برای حفظ شجره‌های خود قائلند.‏(29) میان ‏سلطان‌هایی که خون خالص دودمان خان را داشتند، و سلطان‌هایی که زاده‌ی اختلاط خون خان با ‏خون بیرون از دودمان خان بودند تفاوت جدی قائل می‌شدند.‏(30) وامبری می‌گوید که دو قیرغیز به هم ‏که می‌رسند نخستین پرسش این است که "هفت پشت پدری تو که بوده‌اند؟" و مخاطب حتی اگر ‏پسری هفت‌ساله باشد همیشه پاسخ را آماده دارد، وگرنه او را بسیار بی‌تربیت می‌شمارند.‏(31) ‏گمان می‌رود که مقام زن در نزد آنان بالاتر از چیزی بود که در نگاه نخست به‌نظر می‌رسید، هرچند ‏که بخش بزرگی از کارهای سنگین همواره بر دوش آنان بود. گفته می‌شد که مقام زنان در میان ‏چادرنشینان ارجمندتر از مقام زنان ترکان اسکان‌یافته،(32)‏ و به‌ظاهر چیزی مشابه مقام‌شان در میان ‏طوارق‌های ‏Tuareg‏ افریقایی بوده‌است. سنگ‌نوشته‌های اورخون نیز به مقام رفیع زنان در میان ‏ترکان سده‌ی هشتم اشاره کرده‌است. این‌جا خاقان ‏khaghan‏ (یا خان، کان ‏khan, kan‏) در سخن از ‏پدر و مادرش، عنوان (گرداننده‌ی) "خردمند طایفه" را به مادرش می‌دهد. پس از مرگ شوهر، دو ‏پسر خردسال از او می‌مانند و چنین پیداست که آموزش و پرورش آنان به‌تمامی به مادرشان سپرده ‏می‌شود.(33)‏
‏(پیش‌گفتار ادامه دارد)‏
________________________________________

1- The Turks of Central Asia in History and at the Present Day, pp. 20 f.‎
2- ‎ ‎‏ این تقسیم‌بندی با نقسیم‌بندی وامبری ‏Vambéry‏ تفاوت دارد (‏Das Türkenvolk, p. 85‎‏). او ترکان شرقی را به ‏چهار گروه بخش می‌کند: 1- ترکان سیبری، شامل بیشتر قبایل ساکن پیرامون رودهای لنا، ینی‌سئی، و توبول ‏Tobol‏ 2- ترکان ترکستان چین و استپ‌های جنوبی 3- ترکان ولگا 4- ترکان کرانه‌های دریای سیاه. [کم‌وبیش ‏همه‌ی تقسیم‌بندی‌هایی که نویسنده در این کتاب نقل کرده، امروزه کهنه شده‌اند و تقسیم‌بندی‌های نوینی جای ‏آن‌ها را گرفته‌است.]‏
3 ‎ ‎‏- باید به‌یاد داشت که آن‌جا که سخن از دین قبایل گوناگون ترک به‌میان می‌آید، منظور اعتقادی‌ست که آنان ‏به‌هنگام ثبت مطالب مورد بررسی من و پیش از تأثیر پذیرفتن از عواقب انقلاب روسیه داشته‌اند.‏
4 ‎ ‎‏- نباید با چرکس‌های قفقاز یکی گرفته‌شوند. اکنون نامی از چرکاس‌ها یافت نمی‌شود. (مترجم)‏
5 ‎ ‎‏- نویسنده منبعی برای وجود "قازاخ" در شعر فردوسی نشان نداده و تلاش من برای یافتن "قازاخ" با همه‌ی ‏ترکیب‌های ممکن ک، ق، خ، ا، یا فتحه در شاهنامه‌ی فردوسی به نتیجه‌ای نرسید. در عوض با ترکیب مرزداری و ‏تاختن و غارتگری در شاهنامه از قومی به‌نام "آلان" یاد می‌شود. این قوم پیش‌تر در سوی شرقی خزر می‌زیسته، ‏و دیرتر به قفقاز کوچیده‌است، اما زبان آنان ترکی نیست و گفته می‌شود که یکی از زبان‌های ایرانی‌ست. ‏فردوسی در "پادشاهی کسری نوشین‌روان" می‌گوید:‏

ز دریا به راه الانان کشید / یکی مرز ویران و بیکار دید
به آزادگان گفت ننگست این / که ویران بود بوم ایران زمین
نشاید که باشیم همداستان / که دشمن زند زین نشان داستان
ز لشکر فرستاده‌ای برگزید / سخن‌گوی و دانا چنان چون سزید
بدو گفت شبگیر ز ایدر بپوی / بدین مرزبانان لشکر بگوی
شنیدم ز گفتار کارآگهان / سخن هرچ رفت آشکار و نهان
که گفتید ما را ز کسری چه باک / چه ایران بر ما چه یک مشت خاک
بیابان فراخست و کوهش بلند / سپاه از در تیر و گرز و کمند
همه جنگجویان بیگانه‌ایم / سپاه و سپهبد نه زین خانه‌ایم
کنون ما به نزد شما آمدیم / سراپرده و گاه و خیمه زدیم
در و غار جای کمین شماست / بر و بوم و کوه و زمین شماست
فرستاده آمد بگفت این سخن / که سالار ایران چه افگند بن
سپاه الانی شدند انجمن / بزرگان فرزانه و رای زن
سپاهی که شان تاختن پیشه بود / وز آزادمردی کم‌اندیشه بود
از ایشان بدی شهر ایران به بیم / نماندی بکس جامه و زر و سیم

در متن‌های فارسی کم‌وبیش همیشه و همه‌جا قازاخ‌ها را "قزاق" نامیده‌اند. لغتنامه‌ی دهخدا با تحقیری آشکار ‏می‌نویسد: «بسیاری از آن‌ها [قزاق‌ها] از شهرهای ترک‌نشین خوارزم از جمله خیوه و بخارا فرار کرده‌اند و نام آن‌ها ‏در زبان ترکی «بی‌خانمان» و «حادثه‌جو» و «طاغی» معنی می‌دهد.» در این‌جا نیز منبعی برای معنای ترکی این ‏واژه ذکر نمی‌شود. فرهنگ ‏American Heritage‏ قازاخ را [‏kazakh‏] هم‌ریشه با واژه‌ی ترکی "قازانماق" و به‌معنای ‏‏"[شخص] سودبرنده" می‌داند. من برای پرهیز از تشابه نام این قوم با دیگر معناهای "قزاق" در فارسی، نام آنان را ‏‏"قازاخ" می‌نویسم. (مترجم)‏
6 ‎ ‎‏- منظور نویسنده توکل‌خان ‏Tevvekel‏/‏Tauekel/Tavakkul‏ است. (مترجم)‏
7 ‎ - A. B. Boswell, The Slavonic Review, VI (1927-8), 68 ff.‎
8 ‎ ‎‏- نگاه کنید به ‏Minns, The Archeological Journal, X (1930), I ff.‎‏ و منابع مورد استناد آن.‏
9 ‎ ‎‏- ‏Chavannes and Pelliot, Journal Asiatique, 1913 (I), pp. 191f., 193 ff., 317 ff.;‎‏ به‌نقل از ‏Burkitt, The Religion of the ‎Manichees, pp. 50, 97 f.‎‏ برای مطالعه‌ی طرحی از تاریخ و فرهنگ کوچا نگاه کنید به ‏S. Lévi, Journal Antique, 1913 (2), pp. ‎‎311 ff.‎‏ برای مطالعه‌ی بحثی پیرامون عناصر بیگانه در فرهنگ دیرین ترکی نگاه کنید به ‏Brockelmann, Asia Major (1925), pp. 110 ‎ff.‎
10 ‎ - Radlov, Proben v, v; cf. Czaplicka, The Turks of Central Asia, p. 48; cf. also Venyukov (Michell, The Russians in ‎Central Asia, p. 273).‎
11 ‎ ‎‏- رادلوف، پیشین.‏
12 ‎ ‎‏- رادلوف، پیشین.‏
13 ‎ ‎‏- رادلوف، پیشین.‏
14 ‎ - Chavannes and Pelliot, Journal Asiatique, 1913 (1), pp. 285 ff.‎
15 ‎ ‎‏- از قرار معلوم منظور رادلوف از اصطلاح "حماسی" روایات منظوم بلند است که درباره‌ی ماجراها و رویدادها و قهرمانان اعم از واقعی ‏و طبیعی، و فراطبیعی سروده شده‌است. نگاه کنید به فصل‌های 2 و 3 همین کتاب.‏
16 ‎ - Proben, loc. Cit.; cf. Czaplicka, The Turks of Central Asia, p. 69.‎
17 ‎ - See further Kogutei: Altaiski Epos, ed. Zazubrin and Dmitriev, p. 7.‎
18 ‎ ‎‏- ولی‌خانوف شاهزاده‌ای قازاخ از خاندان سلطنتی و نوه‌ی واپسین خان اردوی میانه بود و در یک آموزشگاه نظامی روسی روی ‏دیکوکامن‌نیه پژوهش‌هایی انجام داد. او نخستین قازاخ بود که از فرهنگ سطح بالای اروپایی برخوردار شد و ضمن قازاخ بودن زبان قیرغیزی ‏را نیز می‌دانست و توانست فصل‌های بزرگی از منظومه‌ی ماناس ‏Manas‏ را ثبت کند و به روسی ترجمه کند. نگاه کنید به ‏R. B. Shaw, ‎Journal of the Asiatic Society of Bengal, XLVI (1871), 243; cf.‎، و نیز به پانویس‌های صفحه‌های بعدی کتاب حاضر.‏
19 ‎ ‎‏- برای نمونه نگاه کنید به مقاله‌ای موجز اما جالب و مصور از کورت لوبینسکی ‏Kurt Lubinsky‏ که در آن از "اویرات‌ها ‏Oirat‏ (همان ‏کالموک ‏Kalmuck‏)های مرزهای مغولستان با سیبری" نام برده شده‌است. اویرات‌ها کالموک هستند و قوم‌شناسان امروزی آنان را از مغولان ‏غربی یا کالموک‌ها می‌دانند. در مجموعه‌ی منظومه‌های قیرغیزی ماناس، اویرات‌ها با نوقای‌ها ‏Nogai‏ یکی دانسته شده‌اند.‏
20 ‎ - Boswell, The Slavonic Review, VI (1927-8), 68.‎
21 ‎ - Czaplicka, My Siberian Year, p. 54.‎
22 ‎ ‎‏- شاید بری ‏Bury‏ تنها تاریخ‌نگار غربی‌ست که درباره‌ی این جنبه از فرهنگ ترکی منصفانه داوری کرده‌است.‏
23 ‎ - Karamzin, Histoire de l'Empire de Russie, VII, 315.‎
24 ‎ - Baddeley, Russia, Mongolia, and China, II, 204 ff.‎
25 ‎ - Levchine, Description des Hordes et des Steppes, p. 398.‎
26 ‎ - Vambéry, ‎ Türkenvolk‎, p. 266; cf. Czaplicka, The Turks of Central Asia, p. 49.‎
27 ‎ - Michell, The Russians in Central Asia, pp. 273 ff.‎
28 ‎ - Radlov, Proben II, 645, ll. 1285 ff.‎
29 ‎ - Levchine, op. cit. P. 147.‎
30 ‎ - Ibid. P. 348‎
31 ‎ - Vambéry, Travels, p. 369; cf. Vambéry, ‎ Türkenvolk‎, p. 285.‎
32 ‎ - Vambéry, ‎ Türkenvolk‎, p. 268; cf. also Barthold, Anhang to Radlov's Die Alttürkischen Inschriften, p. 15.‎
33 ‎ - Barthold, op. cit.‎

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

19 July 2015

بازنگاشت ترجمه‌ای دیرین

سی‌وهفت سال پیش (1357) در چنین روزهایی سرباز صفر تبعیدی پادگان چهل‌دختر شاهرود بودم. ‏در شهرهای بزرگ ایران دیگ‌های انقلاب را بار می‌گذاشتند. هنوز نمی‌شد دانست، یا من با ‏محدودیت‌های آن دوردست حاشیه‌ی کویر نمی‌دانستم که آیا این دیگ‌ها خواهند جوشید، سر خواهند رفت، یا از ‏جوش خواهند افتاد. پس این ملال انتظار و روزمرگی و بی‌کاری بی‌پایان را چگونه سر کنم؟ چه‌قدر خواندن و خواندن و خواندن؟ ‏چگونه ‏من نیز کاری بکنم؟ چگونه به‌جای کشتن وقت با بی‌کار ماندن و انتظار کشیدن، چیزی از آن بیافرینم؟

دوستی به فریادم رسید. او که می‌دانست چه‌قدر فولکلور حماسی، به‌ویژه فولکلور ترک‌زبان را ‏دوست دارم، کتابی انگلیسی را از یک استاد دانشگاه تبریز به‌امانت گرفت و در یکی از فرارهایم از ‏پادگان، در دیداری در تهران آن را به من داد. نام کتاب عبارت بود از «حماسه‌های شفاهی آسیای ‏میانه» نوشته‌ی نورا چادویک و ویکتور ژیرمونسکی ‏Oral Epics of Central Asia, N. Chadwick & ‎Victor Zhirmunsky‏. در جا چند بخش از آن را پسندیدم و تصمیم گرفتم که ترجمه‌شان کنم.‏

اکنون برای روزهای انتظار در پادگان برای پایان سربازی، کلی کار داشتم: گوشه‌ی ‏آسایشگاه 150 نفره‌ی گروهان بالای تختخواب سه‌طبقه چهارزانو می‌نشستم، روی کتاب و کاغذ ‏سر خم می‌کردم، ترجمه می‌کردم و می‌نوشتم؛ واژه‌ها و نام‌هایی را که نمی‌شناختم یادداشت ‏می‌کردم و در فرار آخر هفته از پادگان از فرهنگ "امریکن هریتیج" ‏American Heritage‏ و فرهنگ‌های ‏معتبر دیگر می‌جستم‌شان – می‌نوشتم و می‌نوشتم.‏

پیش‌گفتار و دو فصل مهم از کتاب را ترجمه کرده‌بودم که دیگ‌های انقلاب جوشید و سر رفت، و در ‏آغاز دی‌ماه برای همیشه از پادگان گریختم. داستان‌های آن پادگان را با داستان‌هایی دیگر در کتاب ‏‏«قطران در عسل» نوشته‌ام.‏

در دوندگی‌های حزبی پس از انقلاب دست‌نوشته‌ی این ترجمه لابه‌لای کاغذها و کتاب‌هایم فراموش ‏شد، و در یکی از «گذاشتن و رفتن»هایم، نمی‌دانم کجا گذاشتمش و رفتم...‏

نزدیک بیست سال بعد، در سال 1376 پس‌از سال‌ها دربه‌دری، آنگاه که کتاب "آزاده‌خانم و ‏نویسنده‌اش" اثر دکتر رضا براهنی تازه منتشر شده‌بود و خود ایشان تازه به مهاجرت آمده‌بودند، در ‏آن کتاب صحنه‌ای با کلمات بسیار آشنا یافتم – صحنه‌ای‌ست از گفت‌وگوی یک شمن آلتایی با یک ‏غاز خیالی و افسانه‌ای. عجب! این کلمات را من هم به‌دست خودم نوشته‌ام! من هم یک موقعی ‏درست با همین واژه‌ها ترجمه‌شان کرده‌ام! آری، در آن روزهای پر ملال پادگان چهل‌دختر من این‌ها را ‏بر کاغذ آوردم! اما ممکن نیست آن کاغذهای من به‌دست دکتر براهنی افتاده‌باشد. آن کاغذهای من ‏چه بر سرشان آمد؟

دکتر براهنی به کانادا رسیده‌بودند که در نامه‌ای، در کنار ایرادهای خرد و ریزی که در "آزاده‌خانم و ‏نویسنده‌اش" یافته‌بودم، این را نیز به‌شوخی نوشتم که نکند آن کاغذهای من به‌دست ایشان ‏افتاده‌است؟ دکتر براهنی شوخی مرا جدی گرفتند و در پاسخی منبع آن صحنه و چگونگی پیدایش ‏آن را به‌تفصیل شرح دادند. صحنه از یک اثر قدیمی‌تر نورا چادویک ترجمه شده‌بود، و آن اثر قدیمی ‏همان است که پس از بازویرایش در سال 1969 در کتابی که من ترجمه می‌کردم نقل شده‌است ‏‏(‏H. M. Chadwick & N. K. Chadwick, The Growth of Literature, 1940‏).‏

سال‌های دیگری گذشت. نخست پدرم و سپس مادرم از جهان رفتند، و ده سال پیش، خانه‌ی پدری را ‏که خالی می‌کردند، پاکتی بزرگ پیدا شد با کاغذهایی به خط من: همان ترجمه‌ی گمشده‌ی من! ‏ترجمه به‌دست من رسید، اما چگونه از خانه‌ی پدری سر در آورده‌بود، نمی‌دانستم.‏

دو ماه پیش در دیدار با دوستی دیرین و بسیار عزیز در حاشیه‌ی سفرم به کانادا برای معرفی کتاب ‏‏«قطران در عسل»، او به تصادف از کار من روی "شمن‌ها" سخن گفت. عجب! کدام کار من روی ‏شمن‌ها؟ - همان ترجمه‌ی من! کجا آن را دیده؟ و معلوم شد که او و دوست بسیار عزیز دیگری آن ‏کاغذهای مرا در سال 1362 در یکی از واپسین اقامتگاه‌هایم پیش از ترک ایران یافته‌اند، برش ‏داشته‌اند، با هم به اردبیل سفر کرده‌اند و آن‌ها را تحویل پدر و مادرم داده‌اند. درود بی‌کران بر این ‏دوستان!‏‏ درود بر همت‌شان! درود بر فداکاری‌شان! درود بر دوستی‌شان!‏

و من که نمی‌توانم بگذارم این همه زحمت، حاصل این‌همه دوستی، به هدر رود. حیف است! پس در این مرخصی کوتاه ‏تابستانیم نشسته‌ام و دارم آن ترجمه را بار دیگر می‌خوانم، با متن اصلی مقابله می‌کنم، به‌روزش ‏می‌کنم، و نمی‌توانم جلوی شگفت‌زدگیم را بگیرم که در آن بیست‌وپنج سالگیم عجب سنگ‌های ‏بزرگی بر می‌داشتم!‏

بازنگاشت آن ترجمه‌ی کهنه را، همان پیش‌گفتار و دو فصل را، در روزها و هفته‌های آینده، هر طور که ‏برسم، در این وبلاگ منتشر می‌کنم، با سپاس از دوستی که کتاب را سی‌وهفت سال پیش برایم ‏امانت گرفت، و دو دوستی که دست‌نوشته‌ی ترجمه را از نابودی نجات دادند، و دوستانی که آن را ‏به دست من رساندند. پاداش همه‌ی آنان با قدرشناسی خوانندگان این ترجمه!‏

باید بگویم که جلد نخست از سه جلد کتاب قدیمی‌تر مورد استفاده‌ی دکتر براهنی در "آزاده‌خان و ‏نویسنده‌اش" به‌دست آقای فریدون بدره‌ای ترجمه شده و "انتشارات علمی و فرهنگی" در سال ‏‏1376 آن را منتشر کرده‌است (چادویک: رشد ادبیات، 1940، جلد 1، ادبیات باستانی اروپا).‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

12 July 2015

طعم قطران در عسل

معرفی تازه‌ای بر کتابم "قطران در عسل" در چند وبگاه، از جمله "ایران امروز"، "ایران گلوبالتریبون، و راهک (راهنمای کتاب) منتشر شده است.‏

گزارش خانم فرح طاهری در روزنامه‌ی شهروند کانادا از جلسه‌ی معرفی کتاب "قطران در ‏عسل" در کانون کتاب تورونتو، در این نشانی.‏

بازنشر همان گزارش در وبگاه "عصر نو"، در این نشانی.‏

دو نقد بر "قطران در عسل" در این نشانی.‏

کتاب را چگونه تهیه کنیم؟ در این نشانی.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 July 2015

چایکوفسکی - 175‏

هفتم ماه مه گذشته 175‌مین زادروز آهنگساز بزرگ روس پیوتر چایکوفسکی ‏Pyotr ‎Tchaikovsky‏ (1893 – 1840) بود. نام این آهنگساز در میان ایرانیان به‌گمانم از آشناترین ‏نام‌هاست.‏

پنج – شش‌ساله بودم که تکه‌ای از ساخته‌های او تأثیری وصف‌ناشدنی بر من می‌نهاد، بی ‏آن‌که بدانم آن موسیقی ساخته‌ی کیست. در کتاب «قطران در عسل» و نیز در این نوشته ‏کوشیده‌ام آن تأثیر را وصف کنم. بیست سالی طول کشید تا آن قطعه را بیابم و بدانم که اثر ‏چایکوفسکی‌ست. سپس قطعه‌ای از بالت "دریاچه‌ی قو"ی او را بر متن نمایشنامه‌های ‏رادیویی می‌شنیدم و مو بر تنم راست می‌شد، باز بی آن‌که بدانم سروده‌ی اوست.‏

دانش‌آموز دبیرستان که بودم، صاف‌ترین ایستگاه‌های رادیویی که در ‏شهرمان می‌شنیدیم باکو، مسکو، و رشت بود (نه تبریز، و نه هنوز تهران). رادیوی رشت ‏برخی نیمه‌شب‌ها موسیقی کلاسیک پخش می‌کرد. یک گوشی به رادیوی ترانزیستوری به ‏بزرگی آجر ساختمان را که تازه به بازار آمده‌بود و پدرم برای بردن به پیک‌نیک‌ها خریده‌بود ‏وصل می‌کردم و توی رختخواب به برنامه‌ی موسیقی کلاسیک رادیوی رشت گوش می‌دادم ‏تا خوابم ببرد. اما این ایستگاه نیز هنوز فقیر بود، دو – سه نوار یک‌ساعته بیشتر نداشتند و ‏همین نوارها در طول هفته‌ها آن‌قدر به تکرار پخش می‌شد که همه را از سر تا ته از حفظ ‏بودم. یکی از آثاری که از همین نوارها به تکرار شنیده می‌شد، سنفونی ششم ‏چایکوفسکی بود.‏

ذرات بلورین آشنایی و علاقه به سنفونی ششم چایکوفسکی از همان شنیدن‌های تکراری ‏در ذهنم و گوشم شکل گرفت، و رشد کرد. شکل‌گیری بلورها از بخش چهارم و پایانی و ‏بسیار غم‌انگیز آن آغاز شد، تا آن‌که تمامی سنفونی را در بر گرفت.‏

به‌گمانم در سال 1351 بود که یک فیلم ساخت انگلستان به کارگردانی کن راسل ‏Ken ‎Russell‏ در سینماهای تهران نمایش دادند که بر داستان زندگی چایکوفسکی ساخته ‏شده‌بود و ریچارد چمبرلین ‏Richard Chamberlain‏ نقش چایکوفسکی را در آن بازی می‌کرد. ‏نام اصلی فیلم ‏The Music Lovers‏ بود اما در ایران آن را "در تلاطم زندگی" نامیدند. این فیلم ‏نقل محافل روشنفکری و دانشجویی ایران شد و استقبال پرشوری از آن کردند. موسیقی ‏دراماتیک چایکوفسکی روی صحنه‌های تکان‌دهنده‌ی فیلم اثری دوچندان داشت و بسیاری ‏کسان با تماشای این فیلم به چایکوفسکی علاقمند شدند. به ویژه صحنه‌ی مربوط به ‏اجرای کنسرتو پیانوی شماره یک توسط "خود آهنگساز" در فیلم، این اثر او را بسیار معروف ‏کرد.‏

پیوتر چایکوفسکی همجنس‌گرا بود و پذیرفته نبودن همجنس‌گرایی در جامعه‌ی روسیه او را ‏بسیار رنج داد. او از جمله برای لاپوشانی گرایشش تن به ازدواجی ناخواسته داد، و این ‏ازدواج زندگانی او را سیاه‌تر کرد.‏

تا پیش از دیدن فیلم "در تلاطم زندگی" من هیچ چیزی درباره همجنس‌گرایی چایکوفسکی ‏نشنیده‌بودم و نمی‌دانستم. و نکته‌ای که اغلب ما دانشجویان تماشاگر فیلم نیز در نیافتیم، ‏آن بود که کارگردان فیلم، کن راسل، گفته‌بود که فیلمش "داستان ازدواج یک مرد همجنس‌گرا ‏و یک زن جماع‌باره ‏nymphomaniac‏" است. به گمانم علت غفلت ما آن بود که چند صحنه‌ی ‏کوتاه فیلم را در ایران قیچی کرده‌بودند و چندان جلوه‌ی بارزی از گرایش چایکوفسکی به ‏هم‌جنسان در آن باقی نبود. اما نسخه‌ی کامل فیلم در سراسر جهان سروصدایی به‌پا ‏کرده‌بود و هم‌وطنان چایکوفسکی در شوروی سابق که وجود پدیده‌ای به‌نام همجنس‌گرایی ‏در ذهنشان نمی‌گنجید و در بهترین حالت آن را یک بیماری می‌دانستند، فریاد برداشتند که ‏این فیلم را محافل امپریالیستی ساخته‌اند تا چایکوفسکی را لجن‌مال کنند؛ که خود شوروی ‏چند ماه پیش از آن فیلم زندگانی چایکوفسکی را ساخته که جایزه‌ی جشنواره‌ی فیلم ‏سن‌سباستیان را هم برده، و برای سال 1972 نامزد دو جایزه‌ی اسکار و یک جایزه‌ی گلدن ‏گلوب است، و... اما... اما می‌بینید که سینماداران ایران رغبتی به نمایش آن فیلم نشان ‏نمی‌دهند.‏

کمی بعد "انجمن روابط فرهنگی ایران و شوروی" در تهران، فیلم "چایکوفسکی" Chaykovskiy ساخت ‏شوروی را در سالن انجمن به نمایش گذاشت، تبلیغ فراوانی کردند، و علاقمندان برای دیدن ‏فیلم بسیج شدند. بازیگر نقش چایکوفسکی در این فیلم هنرپیشه‌ی بزرگ شوروی ‏ایناکنتی اسماکتونوفسکی ‏Innokenty Smoktunovsky‏ بود که پنج سال پیش از آن در نقش ‏هملت بازی نبوغ‌آسایی کرده‌بود. با پیش‌داوری و علاقه و تعصبی که نسبت به محصولات ‏فرهنگی شوروی داشتم، پیشاپیش دلم می‌خواست، و مطمئن هم بودم که فیلم ‏‏"چایکوفسکی" ساخت شوروی به مراتب بهتر از "در تلاطم زندگی" انگلیسی خواهد بود. اما ‏باید اعتراف کنم که فیلم "چایکوفسکی" روسی در آن هنگام و در آن سن و سال برای من بسیار خسته‌کننده و بی رنگ و بو بود و هیچ گیرایی نداشت. یک بار دیگر باید ببینمش.‏

حقوق همجنس‌گرایان در روسیه‌ی امروز هنوز پایمال می‌شود و وضعیت آنان چندان تفاوتی با ‏وضعیت همتایانشان در ایران اسلامی شیعی ندارد. اما صرفنظر از استفاده‌ی ضد تبلیغاتی ‏غرب از همجنس‌گرایی چایکوفسکی، و انکار آن در روسیه‌ی پوتین، چایکوفسکی و موسیقی ‏او همچنان عظیم و بزرگ و بی‌همتاست. سنفونی‌های چهارم و پنجم و ششم او، بالت‌های ‏سه‌گانه‌اش فندق‌شکن، دریاچه‌ی قو، و زیبای خفته، و بسیاری از دیگر آثارش از ‏شاهکارهای بزرگ موسیقی هستند. دو فانتزی – اوورتور او با نام‌های هملت، و رومئو و ‏ژولیت از آثاری هستند که من از شنیدنشان سیر نمی‌شوم.‏

برای شنیدن آثار نامبرده روی کلمات آبی‌رنگ موجود در متن کلیک کنید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

18 June 2015

شکستن کاسه‌کوزه‌ها بر سر «چپ»‏

پیرامون «ناگفته‌های تازه»ی مهدی پرتوی

این نوشته‌ی من در چند وبگاه، از جمله ایران امروز، عصر نو و گویا نیوز منتشر شده‌است اما در ‏همه‌ی آن‌ها آرایش متن که با حروف خوابیده و سیاه انجام داده‌بودم از میان رفته و متن تأثیر ‏دلخواه مرا ندارد. از همین رو این جا با آرایش اصلی و افزودن چند عبارت منتشرش می‌کنم.‏

در کارزار زدوخورد «اصولگرایان» (یا «دلواپسان») با جبهه‌ی مقابل (هر چه می‌خواهید ‏بنامیدشان) در عرصه‌های گوناگون، از «توافق هسته‌ای» تا حجاب و حضور زنان در ‏ورزشگاه‌ها و سامان‌یابی نهادهای دولتی و بود و نبود دستگاه‌های اطلاعاتی «موازی»، و ‏سیاست خارجی دولت، پیداست که سودبردن از هر سلاح و دست‌آویزی مجاز، یا شاید ‏حتی صواب و ثواب شمرده می‌شود. اکنون چندی‌ست که نوبت رسیده‌است به شکستن ‏کاسه‌کوزه‌ها بر سر "چپ" در ایران: از امیرپرویز پویان به جزنی رسیدند، و این روزها به ‏سراغ محمدمهدی پرتوی رفته‌اند تا با حرف‌های او پنبه‌ی حزب توده‌ی ایران، کیانوری، طبری ‏و دیگران را بزنند و دامان اطلاعات سپاه پاسداران را از خون‌های شتک‌زده از تن‌های ‏شکنجه‌شده بشویند و آبرو و اعتباری برای اطلاعات سپاه پاسداران و لزوم آن و تأیید درستی و ‏بزرگ‌نمایی فعالیت‌های آن به‌دست آورند، و افراد سپاه را پاکیزه و پویا و اهل مطالعه و ‏دارای ایمان کاری نشان دهند.‏

سراپای گفت‌وگویی که این روزها خبرگزاری فارس با محمدمهدی پرتوی منتشر کرده در واقع ‏هیچ حرف تازه‌ای ندارد. تنها تازگی این گفت‌وگو ترکیب آن است و نتیجه‌هایی که خبرگزاری ‏فارس می‌خواهد القا کند. ما به‌عنوان خواننده‌ی گزارش نمی‌دانیم که پرتوی در واقع چه ‏گفته، کجاهای حرف‌های او را بریده‌اند و کجاها را دوخته‌اند. مشابه برخی از این حرف‌ها را ‏او پیشتر نیز بارها گفته‌است. به‌گمانم نخستین بار در مهرماه 1378، یعنی نزدیک شانزده ‏سال پیش بود که صدایی از پرتوی شنیده شد و آن هنگامی بود که او در روزنامه‌ی آزادگان ‏پاسخی به مصاحبه‌ی محمدعلی عمویی با همان روزنامه منتشر کرد. بسیاری از جمله‌های ‏گفت‌وگو با خبرگزاری فارس پیرامون چگونگی دستگیری و نقش او در زندان و بازجویی‌ها و ‏غیره، کم‌وبیش مشابه همانی‌ست که در آزادگان نیز نوشت. اما نکته این‌جاست که این بار ‏سخنان او را از دو لحاظ به‌سود اطلاعات سپاه پاسداران بریده‌اند و دوخته‌اند:‏

‏1- کار اطلاعات سپاه پاسداران در سال‌های 1361 و 62 لازم بود و ضربه‌ای که به حزب ‏توده‌ی ایران زد درست و به‌جا و به‌موقع بود؛ اطلاعات سپاه پاسداران لازم و مهم است؛ ‏سایر دستگاه‌های دولتی، مانند ارتش و اطلاعات نخست‌وزیری آلوده‌بودند و پاک‌ترینشان ‏هم برای پول کار می‌کردند؛ ساواک و اطلاعات نخست‌وزیری جمهوری اسلامی در نبرد با ‏حزب توده ایران کاری از پیش نبردند، اما سپاه «از همه چیز خبر داشت» و بسیار کارآمد ‏بود؛

‏2- هیچ شکنجه‌ای روی اعضای رهبری حزب صورت نگرفت؛ شکنجه لازم نبود؛ آنان خود فرو ‏ریختند، "متحول" شدند، همکاری کردند، و همه‌ی اطلاعات را دادند.‏

در این میان خبرگزاری فارس لگد‌هایی نیز به این و آن و از جمله به آیت‌الله منتظری حواله ‏می‌دهد.‏

خبرگزاری "چهل‌تکه"ای از راست و دروغ به‌هم دوخته‌است تا به اعتبار راست‌ها، دروغ‌ها را ‏جا بیاندازد. می‌توان تک‌تک جمله‌های متن منتشرشده را شکافت و میزان راست یا دروغ ‏بودنشان را سنجید. اما من برای پرهیز از درازگویی تنها می‌خواهم بی‌اعتباری دو ادعای بالا را ‏با آوردن چند نمونه نشان دهم. این را نیز باید بگویم که قصدم جانبداری از سیاست‌ها و ‏مواضع حزب توده ایران در آن سال‌ها یا داوری در شخصیت و کارهای این یا آن فرد از رهبران ‏حزب نیست. این‌ها بحث‌های دیگری‌ست. نیز نمی‌خواهم در دعوای جناح‌های داخل جانب ‏یکی را بگیرم: جانبدار هیچ‌کدام نیستم.‏

ادعای نخست به‌کلی در راستای دعوای درونی جاری در کشور است. درباره‌ی نقش ‏اطلاعات سپاه پاسداران در پرونده‌سازی برای حزب توده ایران، سعید حجاریان، معاون وقت ‏اطلاعات نخست‌وزیری، در گفت‌وگو با مجله‌ی ‏‏"اندیشه پویا" شماره 2، تیر و مرداد 1391، ‏می‌گوید: «نخست وزیری پیگیر پرونده ‏جاسوسی آن‌ها [توده‌ای‌ها] بود و سپاه هم پیگیر ‏پرونده امنیتی آن‌ها. اما کار به یک ‏تداخل جدی داشت می‌کشید. مثلاً کیانوری را نخست ‏وزیری تعقیب می‌کرد، بعد ‏می‌دید ماشین تعقیب سپاه هم دنبالش هستند. با توجه به ‏حساسیت‌های زیادی که ‏روی حزب توده بود این کارهای موازی داشت مشکل آفرین ‏می‌شد. خسرو تهرانی ‏‏[معاون نخست‌وزیر و رئیس دفتر اطلاعات و تحقیقات نخست‌وزیری ‏‏– فرهمند] از آقای ‏موسوی خوئینی‌ها خواست که تکلیف را مشخص کند و جلوی موازی ‏کاری را بگیرد. ‏موسوی خوئینی‌ها با اجازه‌ای که از امام گرفت ستادی را تشکیل داد با ‏حضور خودش، و ‏نماینده سپاه و نماینده نخست وزیری.‏

آقای موسوی خوئینی‌ها جلساتی را در خانه‌شان در جماران تشکیل می‌دادند و ‏آقای ‏خسرو تهرانی به نمایندگی از نخست‌وزیری در آن جلسات شرکت داشت. قرار بود ‏کار با ‏هماهنگی و تحت نظارت آقای موسوی خوئینی‌ها پیش رود اما در فاصله یکی از ‏این ‏جلسات، به بچه‌های سپاه اطلاعات غلطی داده‌شد، حال آن که نخست وزیری هم ‏آن‌ها ‏را زیر نظر داشت و اگر قرار بود فرار کنند نخست وزیری هم می‌فهمید. بعد هم، ‏نرفتند ‏سراغ نیروی دست چندم حزب توده، بلکه صاف رفتند سراغ کیانوری که دبیر ‏کل [اول] بود و ‏او را دستگیر کردند.‏

خب، ماهیت ستاد به هم خورد. رفتیم سراغ آقای موسوی خوئینی‌ها و گفتیم چرا ‏این ‏اتفاق افتاده؟ ایشان هم گفتند که بچه‌های سپاه به من گفته‌اند که این‌ها داشتند ‏فرار ‏می‌کردند و موضوع هم امنیتی است. نخست‌وزیری هم گفت که پس ببرید و ‏خودتان ‏بازجویی کنید و به ما هم ربطی ندارد. متولی جاسوسی که نخست‌وزیری است ‏نه ‏قصد دستگیری داشته و نه موضوعیتی برای آن می‌دیده. در جاسوسی، آخرین ‏مرحله ‏دستگیری است. اول باید مشخص شود که طرف با چه کسانی ارتباط دارد و چه ‏می‌کند ‏که به نظر ما هنوز زمان دستگیری نرسیده بود.»
‏ [تأکیدها در همه‌جای این نوشته از ‏من است – فرهمند، از این پس "ف"]‏

حجاریان سپس می‌افزاید: ‏«حالا مشکلی که بچه های سپاه داشتند این بود که آن‌ها ‏‏[توده‌ای‌ها ‏‏– ف] را به عنوان یک پروژه امنیتی گرفته بودند، اما هیچ پرونده‌ای از عناصری ‏که ‏بازداشت کرده بودند نداشتند. [... توده‌ای‌ها – ف] چیز مخفی نداشتند لذا ‏بچه‌های ‏سپاه در بازجویی درماندند که چه کنند.»

اما آن‌چه از واقعیت‌ها برای ما نقل شده، نشان می‌دهد که این "درماندگی" سپاه چندان ‏نمی‌پاید. آنان راه حل کلاسیک سازمان‌های اطلاعاتی را به‌کار می‌بندند: داستانی دروغین ‏بساز، و سپس آن را به زور شکنجه بر زبان و قلم قربانیانت جاری کن!‏

روزنوشت‌های اکبر هاشمی رفسنجانی در روزهای پایانی اسفند 1361 و تا میانه‌ی ‏اردیبهشت 1362 جابه‌جا می‌رساند که دستگیر شدگان را دارند شکنجه می‌کنند، و آنان زیر ‏شکنجه مقاومت می‌کنند، و این‌جاست که ادعای دوم گفت‌وگوی خبرگزاری فارس دایر بر ‏نبودن شکنجه به محک می‌خورد:‏

جمعه 20 اسفند: «پیش از ظهر آقای [سیدحسین] موسوی [تبریزی] دادستان ‏کل انقلاب ‏به منزل آمد و راجع به کیفیت برخورد با سران بازداشتی حزب توده که ‏حرف نمی‌زنند و ‏چند نفرشان تاکنون اقدام به انتحار کرده‌اند [از جمله رحیم عراقی، ‏کیومرث زرشناس، و ‏ابوتراب باقرزاده – ف] و موفق نشده‌اند، مشورت کرد. قرار شد ‏جلسه‌ای داشته‌باشیم.»

دیدیم که حجاریان گفت که هیچ برگه‌ی جاسوسی نداشتند، اما یک هفته شکنجه گویا ‏کارساز بوده‌است. رفسنجانی اکنون می‌نویسد:‏

شنبه 28 اسفند: «[مسئولان] سپاه آمدند و گزارشی از [...] بازجویی‌ها از سران ‏حزب توده ‏و اعتراف چند نفر از آن‌ها به جاسوسی و اقدام به انتخار ناموفق چند تن از ‏آن‌ها دادند.»

اطلاعات سپاه پاسداران باکی ندارد از این که نتیجه‌ی کارش روابط خارجی کشور را نیز ‏خراب کند. رفسنجانی می‌نویسد:‏

پنج‌شنبه 11 فروردین: «امام نگران هستند که نهادهای انقلاب با تندروی در این مسئله، ‏باعث دورتر شدن ‏دولت‌ها و قدرت‌ها از ایران بشوند و در جنگ آسیب ببینیم. [...] ضمناً ‏اطلاع دادند که یکی از سران حزب توده [تقی کی‌منش – ف] در زندان در اثر سکته ‏قلبی ‏‏[زیر شکنجه – ف] فوت کرده‌است.»‏

از شکنجه‌های وحشیانه‌ای که بر زندانیان اعمال کردند تا اعترافاتی دروغین ‏درباره‌ی ‏‏"جاسوسی" و "توطئه‌ی کودتای براندازی" از آنان بگیرند تاکنون گزارش‌های ‏تکان‌دهنده‌ای ‏منتشر شده‌است. از جمله محمود اعتمادزاده (م.ا. به‌آذین) در خاطرات زندانش با ‏نام «بار دیگر... و ‏این‌بار...» می‌نویسد: «دو روز مانده به نوروز کف هر دو پایم [از ‏ضربه‌های شیلنگ نایلونی] ‏شکاف برداشته‌بود و خون می‌ریخت. و این زخم، با آن‌که در ‏بهداری بازداشتگاه بارها با مایع ‏ضدعفونی شست‌وشویش دادند و با نوار تنزیب ‏پیچیدند، تا بیش از دو ماه بهبود نیافت.»‏

کیانوری گزارش‌های مفصل‌تری از شکنجه‌ها نوشت و برای مقام‌های حاکمیت ‏جمهوری ‏اسلامی و از جمله آیت‌الله خامنه‌ای فرستاد. او از جمله می‌نوشت:‏

«در مورد من، پس از اینکه شلاق اولیه که با فحش و توهین و توسری و کشیده تکمیل ‏می‌‌شد سودی نداد، یعنی آقایان نتوانستند در مورد دروغ شاخدار ساخته شده که در زیر ‏آن را شرح خواهم داد از من تائیدی بگیرند، مرا به دستبند قپانی بردند.‏

‏۱۸‏‎ ‎شب پشت سر هم مرا ساعت ۸ بعدازظهر به اطاقی واقع در اشکوب دوم می‌‌بردند و ‏دستبند قپانی می‌‌ز‌دند و این جریان تا ساعت ۵ – ۶ صبح یعنی ۹ تا ۱۰ ساعت طول ‏می‌‌کشید. تنها هر ساعت مأمور مربوطه می‌‌آمد و دست‌ها را عوض می‌‌کرد. [...] درد این ‏شکنجه وحشتناک است‌. [...] دو بار هم در تعویض ساعت به ساعت آن "غفلت" شد و از ‏ساعت ۱۲ نیمه شب تا ۵ صبح به همان حال باقی ماندم. علت این‌که چرا اینقدر طول ‏کشید این بود که من به آنچه می‌‌خواستند به "زور" اعتراف کنم، تسلیم نشدم.»‏


‏«[...] فرد را دستبند قپانی می‌‌زدند و با طنابی به حلقه‌ای که در سقف شکنجه‌خانه ‏کار ‌گذاشته شده بود آویزان می‌‌کردند و او را به بالا می‌‌کشیدند، تا تمام وزن بدنش روی ‏شانه‌ها و سینه و دست‌هایش فشار غیرقابل‌تحمل وارد آورد. درد این شکنجه نسبت به ‏دستبند قپانی ساده شاید ده برابر باشد. حتی افراد ورزیده‌ای مانند دوست عزیز ما آقای ‏عباس حجری که ۲۵ سال در زندان‌های مخوف شاه مردانه پایداری کرد، چندین بار از هوش ‏رفت. آقایان به این هم بسنده نکرده و او را مانند تاب تلوتلو می‌‌دادند.»‏

‏«[...] همسرم مریم را آنقدر شلاق زدند که هنوز پس از ۷ سال، شب هنگام خوابیدن کف ‏پاهایش درد می‌‌کند. البته این تنها شکنجه "قانونی" بود که به انواع توهین و با رکیک‌ترین ‏ناسزا‌گویی‌‌ها تکمیل می‌‌شد (فاحشه، رئیس فاحشه‌ها و ...) آنقدر سیلی و توسری به او ‏زده‌اند که ‌گوش چپ او شنوائیش را از دست داده است. یادآور می‌‌شوم که او در آن زمان ‏پیرزنی ۷۰ ساله بود.»‏

‏«[...] مرا به اطاق شکنجه بردند. مریم همسرم را که چشمش را بسته و دهانش را با ‏دستمالی که در آن فرو کرده بودند، بسته بودند، روی تخت شلاق خوابانده و دهان مرا ‏هم ‌گرفتند و در برابر چشم من به پای لخت او شلاق زدن را آغاز کردند. این جریان پیش از ‏شلاق‌زدن‌های شدید مریم که در بالا یادآور شدم بود. آقایان برای اینکه دست خود را به یک ‏چنین کار ننگینی که بدون تردید قابل‌دفاع نبود، آلوده نکرده باشند، یکی از افراد توده‌ای، به ‏نام "حسن قائم‌پناه" را‌‌ ‌که برای فرار از فشار، تن به پستی داده بود، مأمور شلاق زدن ‏کردند.»‏


رینالدو گالیندو پل ‏Rinaldo ‎Galindo Pohl‏ فرستاده‌ی ویژه‌ی کمیسیون حقوق بشر سازمان ‏ملل متحد در گزارش ‏بازدیدش از زندان اوین در سال 1368 از جمله نوشت: «سه نفر از ‏اعضای پیشین حزب ‏توده، آقای کیانوری دبیر اول پیشین، و دو عضو دیگر حزب، که یکی از ‏آنان از اعضای ‏رده‌ی بالای حزب بود و دیگری یک عضو عادی، در یک سلول بودند. آقای ‏کیانوری ‏اجازه داد که نام او در گزارش ذکر شود، اما دو زندانی دیگر اجازه ندادند. آقای ‏کیانوری ‏اتهامات وارده به خود را، که جاسوسی برای یک قدرت بیگانه و توطئه در جهت ‏براندازی ‏دولت انقلابی بود، به‌شدت انکار کرد. او در حضور مقامات زندان اوین و کارمندان ‏زندان ‏گفت که مورد شکنجه قرار گرفته‌است، دستان نیمه‌فلج شده‌اش را و انگشتان ‏له‌شده‌اش ‏را نشان داد و کتک‌ها و دیگر اعمال تحقیرآمیزی را که روی او اعمال کرده‌بودند، ‏تشریح ‏کرد. او به‌راستی پریشان‌حال بود و رفتارش آمیزه‌ای از اعتراض و نومیدی بود.» ‏‏[12 ‏فوریه 1990 – (به انگلیسی) منبع: سایت مرکز اسناد حقوق بشر ایران]‏

رفسنجانی در روزنوشت‌های آن روزها بارها در رفتار سران سپاه پاسداران، که اغلب ‏نیمه‌شب به سراغ او و خامنه‌ای و احمد خمینی می‌روند، و در داستان‌های هولناک و ‏دروغ‌های شاخداری که در این دیدارها و تلفن‌های شبانه در گوش آنان می‌خوانند تردید ‏می‌کند:‏

شنبه 13 فروردین: «[...] عصر آقایان خامنه‌ای و احمدآقا به منزل ما آمدند. قرار ‏بود راجع به ‏اعترافات سران حزب توده و تصمیمات آتی جلسه داشته‌باشیم. بعد از نماز ‏مغرب در دفتر ‏امام با حضور نخست‌وزیر و آقای [موسوی] اردبیلی و سران سپاه جلسه ‏تشکیل شد. ‏اعترافات دو سه روز پیش در اظهارات جدید تغییر کرده و بعضی اطلاعات ‏به تحلیل تبدیل ‏شده‌بود. همین‌ها سوءظن به تندروی‌ها[ی اطلاعات سپاه پاسداران – ف] را بیشتر ‏می‌کند؛ از یک سو ادعای کشف کودتا و... است و از سویی نگرانی از ‏مسئله‌سازی و ‏مشکل‌تراشی برای کشور و جنگ. قرار شد تعقیب کنند.»‏

یکشنبه 14 فروردین: «[...] ساعت یک بعد از نصف شب آقای نخست‌وزیر تلفن ‏کرد و گفت ‏امشب راجع به اعترافات حزب توده اطلاعات جدیدی داده‌اند. ساعت چهار ‏صبح دو نفر از ‏سپاه آمدند و گفتند یکی از آن‌ها اعتراف کرده که امشب برنامه دارند و ‏سرنخ‌هایی ‏داده‌است. بنابراین دیشب آماده‌باش داده‌اند و سپاه هم برای گرفتن افراد مورد ‏نظر وارد ‏عمل شده‌است. احمدآقا آمد. قرار شد از امام مواظبت بیشتری بکنند. احتمال ‏جوسازی ‏‏[اطلاعات سپاه پاسداران – ف] برای اهداف مورد نظرشان هم می‌دهیم؛ ‏خصوصاً ‏با ملاقات‌های نابهنگام

دوشنبه 15 فروردین: «ساعت هفت صبح احمدآقا تلفن کرد و گفت در مرکز ‏معرفی‌شده که ‏فرماندهان سپاه می‌گفتند [باغ شهریار – ف]، کسی نبوده و ممکن ‏است برنامه عوض ‏شده یا اعتراف فریب بوده‌است. شبهه جوسازی [اطلاعات سپاه ‏پاسداران – ف] ‏بیشتر شد. [...]»‏

چهارشنبه 17 فروردین: «[...] پیش از ظهر احمدآقا آمد و راجع به ادعاهای ‏سپاه در ‏خصوص اعترافات سران [حزب] توده مذاکره کردیم؛ نقاط مبهم دارند

اما سپاه باید از هر راهی که شده درمانی برای "درماندگی" خود پیدا کند، حتی به بهای ‏دروغین‌ترین داستان‌ها و حیوانی‌ترین شکنجه‌ها. کیانوری در نامه‌ی سرگشاده‌اش به ‏خامنه‌ای می‌نویسد: «[...] همه این شکنجه‌ها برای این بود که از افراد برجسته حزب توده ‏ایران این اعتراف دروغ را بگیرند که ‌گویا حزب توده ایران تدارک یک کودتای مسلحانه برای ‏سرنگون ساختن نظام جمهوری اسلامی ایران را می‌‌دیده؛ تدارک کودتایی که قرار بود در ‏آغاز سال ۱۳۶۲ عملی ‌گردد.»‏

و به‌آذین در خاطرات زندانش می‌نویسد: «در بازجویی‌های فشرده و سراسر شکنجه و ‏آزار مربوط به ‏‏"کودتا و براندازی" من در عین پافشاری بر بی‌پایگی این اتهام ناروا، خود را ‏ناچار ‏می‌دیدم که برای سرگرم داشتن بازجو و دادن فرصتِ – هرچند کوتاهِ – نفس ‏کشیدن ‏به خود، در پاسخ‌های نوشته‌ام به تئوری‌بافی‌های به‌ظاهر واقع‌بینانه که گاه ‏خنده‌آور ‏می‌شد پناه ببرم. [...] به تأکید می‌گفتم کودتا، در شرایطی که کشور در آن ‏به‌سر ‏می‌برد، کاری است پاک احمقانه، بی کمترین احتمال موفقیت، و این را هر کس ‏که بویی از ‏منطق سیاست برده‌باشد می‌داند [...]»‏

اما پیداست که شکنجه‌گران اطلاعات سپاه "بویی از منطق سیاست" نبرده‌بودند. شاید ‏هنوز هم نبرده‌اند؟ چنین بود که بیش از 120 نفر از رهبران و اعضا و هواداران حزب توده ایران را از سال 1360 تا ‏‏1367 اعدام کردند.‏

‏«عضو عادی» گزارش گالیندو پل از زندان اوین محمدمهدی پرتوی‌ست که پس از همه‌ی آن ‏روزها و شب‌های سراسر شکنجه‌ی رهبران حزب، شب میان ششم و هفتم اردیبهشت 1362 دستگیر ‏شد. هم گالیندو پل و هم ‏کیانوری، و نیز زندانیان دیگری، از حال و روز و رفتار پرتوی در زندان نوشته‌اند. اما من به ‏آن‌ها نمی‌پردازم، زیرا او را، مانند همه‌ی زندانیان سیاسی جمهوری اسلامی، یکی از ‏قربانیان این نظام می‌دانم. دست‌های خون‌آلود سردمداران نظام را باید در آن‌سوی حال و ‏روز این قربانیان دید و نشان داد.‏

روایت درست‌تر و دقیق‌تر برخی پرت‌وپلاهایی که از زبان پرتوی در گزارش خبرگزاری فارس ‏نقل شده، در "کتابچه‌ی حقیقت" موجود است که از بیست سال پیش در اینترنت یافت ‏می‌شود.‏

نیز بنگرید به کتاب یرواند آبراهامیان «اعترافات شکنجه‌شدگان – زندان‌ها و ابراز ندامت‌های ‏علنی در ایران نوین (دوران رضا شاه، محمدرضا شاه و جمهوری اسلامی)»، نشر باران، ‏سوئد، 2003.‏

تکه‌های نامه‌ی سرگشاده‌ی کیانوری خطاب به آیت‌الله خامنه‌ای را از این نشانی برداشتم.

جزئیات بیشتری از یورش‌های به حزب توده ایران و از آن‌چه پیش و پس از آن در پیرامون من ‏می‌گذشت، در کتاب «قطران در عسل» نوشته‌ام.‏

استکهلم، 27 خرداد 1394‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

09 June 2015

ویراست دوم "قطران در عسل" در کتابفروشی

هم‌زمان با انتشار ویراست دوم کتاب "قطران در عسل"، هم‌اکنون کتاب را در کتابفروشی ‏فردوسی استکهلم نیز می‌توان خرید.‏

در ویراست دوم تنها روی جلد کتاب تغییر کوچکی کرده، زیرا طراح جلد از تداخل آرم ناشر در ‏طرح خود راضی نبود، و نیز تعداد انگشت‌شماری لغزش‌های تایپی که به همت دوستان ‏خواننده‌ی کتاب پیدا شد تصحیح شده‌است.‏

امروز خبر رسید که کتاب را در ایران افست کرده‌اند و می‌فروشند. این خبر مرا به‌یاد کسی ‏انداخت که کتابچه‌ی "اپرای کوراوغلو"ی مرا کپی کرده‌بود و می‌فروخت، و اعتراض مرا که ‏شنید گفت: «به! من زحمت کشیده‌ام و کتابت را کپی کرده‌ام و دارم معروفت می‌کنم، و ‏تازه اعتراض هم داری؟!»‏

چه بگویم؟ من که از انتشار «قطران در عسل» امید نان و آب نداشته‌ام. اما آیا کار نویسنده ‏باید این باشد که با سال‌ها درد و رنج کلمات را همچون زنجیرهایی زرین در پی هم بچیند، و ‏سپس بگذاردشان سر کوچه تا کسانی دیگر برشان دارند و از فروش آن‌ها نان بخورند؟

این روزها فیلم زیبای "واژه‌ها" را دیدم با بازی بردلی کوپر. داستان "نویسنده"ای‌ست که ‏دست‌نویسی را که پیدا کرده به نام‌خود منتشر می‌کند، و سپس در پاسخ به عذاب ‏وجدانش در می‌ماند (مشخصات فیلم). نویسنده‌ی واقعی کتاب در جایی به نویسنده‌ی ‏قلابی می‌گوید: «تو با دزدیدن کلمه‌هایی که من نوشتم، دردهایی را که در پس هر یک از ‏آن‌ها خوابیده‌بود دزدیدی.»‏

این فیلم، و آشنایی با فیسبوک افشین پرورش نیز داغ دزدی‌های ادبی را که از من شده در دلم ‏تازه کرد: روزنامه‌ی خراسان که ترجمه‌ی مرا با عکس و تفصیلات دزدید و به نامی دیگر ‏منتشر کرد؛ دزدی "آقای پرزیدنت" که یک سوم کتابش یک‌راست از ترجمه‌ی من بریده و ‏چسبانده شده، و ایشان تازه طلبکار هم شدند، و...‏

بگذریم...‏

برای یافتن شماره تلفن و نشانی کتابفروشی فردوسی به وبگاه آن مراجعه کنید، در این ‏نشانی. صفحه‌ی "قطران در عسل" در وبگاه فردوسی، در این نشانی.‏

راه‌های دیگر تهیه‌ی کتاب "قطران در عسل"، حتی برای خواستاران داخل کشور، در این ‏نشانی.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

05 June 2015

گزارش معرفی کتاب

گزارش خانم فرح طاهری در روزنامه‌ی شهروند کانادا از جلسه‌ی معرفی کتاب "قطران در ‏عسل" در کانون کتاب تورونتو، در این نشانی.‏

بازنشر همان گزارش در وبگاه "عصر نو"، در این نشانی.‏

دو نقد بر "قطران در عسل" در این نشانی.‏

کتاب را چگونه تهیه کنیم؟ در این نشانی.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

31 May 2015

در آن سر دنیا - 16‏

پس از 9 ساعت و نیم پرواز با بزرگ‌ترین هواپیمای مسافربری جهان، ساعت شش بعد از ظهر ‏پنج‌شنبه نوزدهم فوریه در فرودگاه "جدید" هنگ‌کنگ که در شمال جزیره‌ی ‏Lantau‏ واقع است فرود ‏می‌آییم. اکنون به نیم‌کره‌ی شمالی باز گشته‌ایم، این‌جا نزدیک پایان زمستان است، اما هوا سرد ‏نیست.‏

گرچه هنگ‌کنگ تا سال 1997 نزدیک 150 سال به‌دست انگلیسی‌ها اداره می‌شد، اما نمی‌دانم ‏که آیا تأثیر همین 18 سال اخیر است، یا زمینه‌ی ذهنی‌ست که باعث می‌شود که از لحظه‌ی ورود ‏رد و نشان اداری و رفتاری "بلوک شرق"، بلوک "کمونیستی – سوسیالیستی" را در همه جا و همه ‏کس و همه‌ی پدیده‌ها می‌بینم: از رفتار گمرکچی‌ها و بازرسان گذرنامه تا شکل اتوبوس، و راننده، و ‏راهنمایی که ما را از فرودگاه تا هتل ‏The Cityview‏ می‌برد؛ تا لابی هتل، رفتار دفترداران آن، ‏ساختمان هتل، و بوی نای اتاق‌های آن، همه "بلوک شرقی"ست.‏

دو اتاق دونفره‌ی نزدیک هم داریم. باید یک تخت اضافه برای نفر پنجم‌مان بیاورند. زن خدمتکاری تخت ‏را می‌آورد و نصب می‌کند و می‌رود، و بعد خودمان تخت را جابه‌جا می‌کنیم تا فضای بهتری ایجاد ‏شود. تا جابه‌جا شویم و آماده‌ی بیرون رفتن شویم، دیر وقت شب شده‌است. راهنمای اتوبوس ‏گفته‌است که امشب به‌مناسبت سال نو یک کارناوال در خیابان‌های شهر در گردش است اما اکنون ‏از هرکس که می‌پرسیم، نمی‌دانند که کارناوال کی از کجا راه افتاده و اکنون به کجا رسیده و آیا تمام ‏شده یا نه. از خیر کارناوال می‌گذریم. خیابان‌های اصلی خلوت‌اند اما به خیابان‌های تنگ مرکز شهر ‏که می‌رسیم، رودی از جمعیت در آن‌ها جاری‌ست، موج می‌زند، و گذشتن از میانشان دشوار است. ‏فردا، شب سال نوی چینی‌ست و امشب مردم و به‌ویژه جوانان بیرون زده‌اند.‏

در میان جمعیت، بهت‌زده چند متری این‌ور و چند متری آن‌ور می‌رویم، و سرانجام تصمیم می‌گیریم ‏که به یک غذاخوری اصیل چینی که در کوچه‌ی قبلی دیدیم برویم و شامی بخوریم. من بارها غذای ‏چینی خورده‌ام اما هرگز زیر دندانم مزه نکرده و از آن خوشم نیامده‌است. یکی دیگر از دوستان نیز ‏بی‌میل است. با این حال می‌رویم. جایی شبیه قهوه‌خانه‌ها یا چلوکبابی‌های سنتی یا "بازاری" ‏خودمان است. شلوغ است و پر از جمعیت. هیچ‌یک از کارکنان آن یک کلمه هم انگلیسی بلد ‏نیستند. پس انگلیسی‌ها 150 سال این‌جا چه می‌کردند؟ ما را که می‌بینند می‌گیرند و می‌برندمان ‏داخل، چند نفر را جابه‌جا می‌کنند تا جا باز شود، بر گرد یک میز می‌نشانندمان، و منوهایی به ‏دستمان می‌دهند. چینی که بلد نیستیم بخوانیم، و تنها از روی عکس محتویات بشقاب‌ها چیزهایی ‏سفارش می‌دهیم. جنجال است و سروصدا و بگومگوهای خدمتکاران با فریاد و صدای بلند. بیگانگان ‏را با هم بر سر میز مشترک می‌نشانند. کمی بعد یک دختر و پسر جوان و خجالتی را هم به میز گرد ‏ما اضافه می‌کنند و می‌شویم هفت نفر.‏

خوراک چهار نفرمان را می‌آورند، و خوراک نفر پنجم را به‌قول معروف باید بروند موادش را پیدا کنند و ‏بخرند و بپزند و بیاورند، و خیلی طول دارد. دختر و پسر جوان گویا دلشان برای ناشیگری ما در خوردن ‏غذاهای چینی می‌سوزد و با اشاره‌ی دست راهنمایی‌مان می‌کنند که با چه سس‌هایی و چگونه ‏باید آن‌ها را بخوریم. هر چه هست می‌توان این‌ها را خورد و گرسنگی را برطرف کرد، اما نمی‌توان ‏گفت که خوشمزه‌اند.‏

دوستان سر صحبت را با دختر و پسر جوان باز می‌کنند. گویا دانشجو هستند و می‌توانند منظورشان ‏را به انگلیسی برسانند. آن‌ها هم از کارناوال امشب اطلاعی ندارند، اما می‌گویند که ساعت 8 ‏شب فردا آتش‌بازی بزرگ شب سال نو روی آب‌های روبه‌روی مرکز شهر برگزار می‌شود. می‌پرسیم ‏که جز مراسم آتش‌بازی، مردم به‌طور سنتی در شب سال نو در خانه‌ها چه می‌کنند، و آن‌دو همان ‏چیزهایی را تعریف می‌کنند که ما هم داریم: خانواده‌ها در خانه‌ی پدر و مادر جمع می‌شوند، غذاهای ‏سنتی می‌خورند، به یکدیگر هدیه می‌دهند، و از روز بعد به دید و بازدید بستگان و آشنایان می‌روند. ‏گمان نمی‌کنم که چینیان این مراسم را از "ایرانیان باستان" گرفته‌باشند.‏

گردش با راهنما

ساعت 8 صبح جمعه به محل قرار با اتوبوس گردش نیم‌روزه در هنگ‌هنگ می‌رویم که اندرو نام‌مان را ‏در آن نوشته‌است. اتوبوس مسافران دیگری را از هتل‌های دیگر بر می‌دارد و می‌شویم نزدیک ‏بیست نفر. نخستین بخش برنامه عبارت است از دیدار از بندر آبردین ‏Aberdeen، سوار شدن به ‏سامپان ‏Sampan‏ (قایق پت‌پتی) و بازدید از دهکده‌ی شناور ماهی‌گیری. قایق‌ها کوچک‌اند و هر یک ‏تا چهارده نفر را سوار می‌کنند. قایقران ما یک زن سالمند است که قایق را با مهارت از لابه‌لای ‏خانه‌های قایقی هدایت می‌کند، و تنها سه کلمه به انگلیسی از زبان او می‌شنویم: "فیشینگ ‏بوت"، و "سیکستی"! او پیوسته با دست به این و آن خانه‌ی قایقی اشاره می‌کند و تکرار می‌کند ‏‏"فیشینگ بوت"، "فیشینگ بوت"؛ و سرانجام، به اسکله که بر می‌گردیم، پیش از پهلو گرفتن، ‏می‌گوید که نفری "سیکستی" دلار باید بدهیم. راهنمای تور به‌شدت تأکید کرده‌است که مبادا پول ‏را در راه رفتن بپردازیم.‏

دهکده‌ی شناور، ساخته شده‌است از قایق‌های کوچک و بزرگ، کهنه و نیم‌کهنه، و اغلب متروک. ‏هیچ جنب‌وجوشی آن‌جا دیده نمی‌شود. شاید برای آن‌که شب سال نوست؟ تنها چهار یا پنج نفر را ‏در یکی دو خانه‌ی قایقی می‌بینیم. در این‌سوی دهکده یک رستوران عظیم شناور سه‌طبقه وجود ‏دارد، و آن‌جا نیز جنب‌وجوشی نیست.‏

ایستگاه بعدی یک کارگاه جواهرسازی‌ست. خانمی در اتاق کنفرانس کارگاه از تاریخچه کارگاه، ‏مرغوبیت محصولات آن، و از تخفیف‌های ویژه‌ی امروز می‌گوید و سپس به بازدید نمایشگاه و ‏فروشگاه‌شان می‌رویم. این‌جا با نخستین جواهرسازی سفرمان که در سنگاپور دیدیم چندان فرقی ‏ندارد: مجسمه‌هایی از موجودات گوناگون در اندازه‌های گوناگون از سنگ یشم به رنگ‌های گوناگون، ‏زینت‌آلاتی از فیروزه و یاقوت و مروارید و... دست‌وپا چلفتی که من هستم، گردن‌بند یکی از دوستان ‏را هنگام باز کردن از گردنش پاره کرده‌ام، و اکنون می‌خواهم چیزی مشابه آن برایش بخرم، اما این‌جا ‏هر چه هست عجق‌وجق است و هیچ چیزی به آن شیکی ندارند.‏

همه به اتوبوس برگشته‌ایم و در انتظار نشسته‌ایم، اما یک مرد و زن امریکایی پیدایشان نیست و با ‏پانزده دقیقه تأخیر می‌آیند. گویا مشغول معامله‌ی جواهرات بوده‌اند. اینان از یک گروه شش‌نفره ‏هستند. این مرد سالمند یک کابوی تمام‌عیار امریکایی‌ست که هر طور دلش می‌خواهد رفتار ‏می‌کند، خیال می‌کند که همه‌ی جهان و مردمانش ملک طلق و برده‌های او هستند، و او می‌تواند ‏ششلول‌هایش را بکشد و همه را بکشد. دیشب هم در فرودگاه کنار نوار متحرک چمدان‌ها بر سر ‏جمعیت فریاد می‌زد که کنار بروند و جلوی دید او را باز کنند و حتی زن سالمندی را با عصایش کنار زد ‏و با یکی از همراهان ما بگومگو کرد. اکنون نیز با قیافه‌ای حق‌به‌جانب و بی هیچ عذرخواهی از تأخیر سوار ‏می‌شود.‏

ایستگاه بعدی‌مان "بازار استنلی" ‏Stanley Market‏ است. سر راه از جاده‌ی کنار ساحل شنی ‏ریپولس ‏Repulse Bay‏ می‌گذریم. ساحل بسیار زیبا و لوکسی‌ست. راهنما از قیمت‌های سرسام‌آور ‏خانه‌ها و هتل‌های آن‌سوی جاده و مشرف بر این ساحل می‌گوید. این‌ها جای میلیونرها و ‏میلیاردرهاست. راهنما اضافه می‌کند که از این‌جا تورهایی با کشتی به جزیره‌ی ماکائو هم هست ‏که قمارخانه‌ی چین است و با لاس‌وگاس رقابت می‌کند. گویا بیماری قمار در میان چینیان ریشه‌های ‏کهنی دارد.‏

جاده در امتداد ساحل بر دامنه‌ی کوهی جنگل‌پوش پیچ‌وتاب می‌خورد و می‌رود. منظره‌های ‏زیبایی‌ست: در یک سو دریا و در سوی دیگر کوه و جنگل. همه پاکیزه. کمی بعد به میدانچه‌ای ‏می‌رسیم. راهنما می‌گوید که این‌جا یک ساعت و نیم وقت داریم که در بازار استنلی بگردیم و اگر ‏خواستیم چیزی بخوریم. پیاده می‌شویم و به درون پس‌کوچه‌های بازار می‌رویم. شبیه بازارهای ‏‏"آزاد" خودمان است، مانند بازار کویتی‌های قدیم آبادان، یا بازار ساحلی آستارا. جایی‌ست پر از ‏بنجل‌فروشی‌های رنگ و وارنگ، با همه نوع جنس یا در واقع "آشغال". این‌جا هیچ جاذبه‌ای برای من ‏ندارد. با دوستم قدم می‌زنیم و تماشا می‌کنیم، و در پایان در یک کافه‌ی فرانسوی چای و قهوه و ‏کیکی می‌خوریم و به اتوبوس بر می‌گردیم.‏

دعوا بر بلندی ویکتوریا

اکنون راهی مقصد بازدید نهایی هستیم که عبارت است از "بلندی ویکتوریا" ‏Victoria Peak‏. اتوبوس ‏ما را تا بالای بلندی می‌برد. جمعیت انبوهی در آن بالا هست. راهنما بیست دقیقه وقت می‌دهد که ‏از آن بالا چشم‌انداز معروف بندرگاه هنگ‌کنگ را تماشا کنیم و سپس در گوشه‌ای از میدان جمع ‏شویم. هوا مه‌آلود است و چیز زیادی از مناظر آن‌سوی آب پیدا نیست. تماشا می‌کنیم و عکس ‏می‌گیریم و بر می‌گردیم. راهنما نفری یک بلیت دستمان می‌دهد. باید در صفی بسیار طولانی ‏بایستیم و سپس با این بلیت‌ها سوار واگون‌هایی بشویم که مانند تله‌کابین در شیب تند دامنه‌ی ‏‏"بلندی ویکتوریا" پایین‌مان می‌برند تا در طول راه مناظر پیرامون را نیز تماشا کنیم، که البته بخت ‏یارمان نبوده و در این هوای مه‌آلود چیزی از آن‌ها پیدا نیست.‏

نزدیک یک ساعت توی صف می‌ایستیم. این‌جا نیز کابوی امریکایی و گروهش دیر می‌رسند و راهنما ‏آنان را می‌آورد و جلوتر از خیلی از مردم توی صف جایشان می‌دهد. اما گویا امر بر این کابوی مشتبه ‏شده و به آستانه‌ی در واگون هم که می‌رسد، خیال می‌کند که همه باید کنار بروند تا او و گروهش ‏پیش از همه سوار شوند! او به دو نفر از همراهان ما که جلوتر از همه ایستاده‌اند پرخاش‌کنان ‏می‌گوید که کنار بروند تا او و همسرش و گروهش سر صف بایستند! ایستادن در سر آن صف هیچ ‏معنا و امتیازی ندارد. ردیف‌های صندلی‌های توی واگون پشت به سراشیبی هستند و هیچ فرقی ‏نمی‌کند کی وارد واگون بشوید و کجای آن بنشینید. نمی‌دانم که او آیا این را می‌داند، یا نه. اما ‏دوستان ما که می‌دانند، از رفتار این کابوی به‌تنگ آمده‌اند، دلشان نمی‌خواهد به او رو بدهند و می‌گویند که حق آنان است که ‏همان‌جا که ایستاده‌اند بایستند و میل ندارند جایشان را به او بدهند. و چنین است که بگومگو و ‏دعوا آغاز می‌شود. کابوی امروز عصا ندارد و با دهانی کف‌کرده دستانش را بالا می‌برد و با آن ‏سن‌وسالش می‌خواهد حمله کند و دوست ما را بزند. همسرش بغلش کرده، مرتب دلداری‌اش ‏می‌دهد، چیزهایی زیر گوشش می‌خواند و می‌خواهد جلوی زد و خورد را بگیرد. دیگر همراهان مرد ‏هیچ نمی‌گویند. من دارم می‌کوشم که دوست دیگرمان را که آن جلو ایستاده آرام کنم. هر چه ‏هست، تلاش‌ها به ثمر می‌رسد و کابوی ششلولش را غلاف می‌کند، اما همچنان نا آرام است و ‏دنبال بهانه‌ای می‌گردد تا دعوا را از سر بگیرد. پیوسته از دوستمان می‌پرسد:‏

‏- کجایی هستی، هان؟ بگو ببینم کجایی هستی؟ - و دوستمان می‌گوید که ربطی به او ندارد.‏

من درست پشت دو دوستمان و رو به کابوی ایستاده‌ام. او پس از کمی غرولند رو به من می‌کند و ‏می‌پرسد:‏

‏- تو چی؟ تو هم با این‌ها هستی؟
آرام و سنگین پاسخ می‌دهم: - بله!‏
‏- خب، تو کجایی هستی؟
آرام و شمرده، با کشیدن کلمات، اما مؤدبانه می‌گویم:‏
‏- ربطی... به شما... ندارد... آقا!‏
‏- آهاااان... پس تو هم این تیپی هستی؟ خب، بگو دیگه، کجایی هستی؟ امریکای جنوبی هستی، ‏نه؟

در دل با خود می‌اندیشم: «بدبخت چه جهان کوچک و تنگی دارد. خیال می‌کند که جهان درست ‏شده از او و امریکایش و سروری‌اش بر دیگران، و تنها خارجیان مهاجرانی هستند که از امریکای ‏جنوبی می‌آیند. خیال می‌کند که این‌جا هم خاک امریکاست و توی "رنچ" خودش ایستاده و "حق" ‏دارد که همه جا پیش از همه وارد شود و هر طور دلش می‌خواهد رفتار کند.»‏

می‌گویم: - چطور مگر؟ می‌خواهید پیش از همه وارد شوید؟

جا می خورد و دستپاچه می‌گوید: - نه، نه! من نمی‌خواهم جلوتر از همه بروم... – و گویی آبی بر ‏آتش ریخته‌باشی، ساکت می‌شود. زیر چشمی می‌بینم که همراهانش نفسی به‌راحتی ‏می‌کشند. آیا این مرد بیمار است و همراهانش را نیز به‌تنگ آورده؟

واگون از راه می‌رسد و درش باز می‌شود. سه نفر از دوستان ما وارد می‌شوند و بعد من می‌گذارم ‏که کابوی و همراهانش وارد شوند. یک زن امریکایی دیگر با صف به کنارم می‌رسد و پرسان نگاهم ‏می‌کند. با دست اشاره می‌کنم "بفرمایید" و می‌گویم:‏

‏- اول شما بفرمایید، خانم!‏

زن لبخندی می‌زند و وارد می‌شود. به مردش هم راه می‌دهم. مرد با سر و دست حرکتی می‌کند، ‏یعنی «می‌بینی با چه آدم‌هایی طرف هستیم؟»، و وارد می‌شود. حالا دیگر نوبت من و دوستم ‏است.‏

هوای مه‌آلود بیرون، صندلی‌های پشت به سراشیب، و شکل و ساختمان واگون نمی‌گذارد که ‏منظره‌ای دیده شود. هیچ فرقی نمی‌کند کجای این واگون بنشینید. سرتاپایش هیچ تحفه‌ای هم ‏نبود که به عنوان جاذبه‌ای توریستی سوارش شوید. ما همه دوستمان را دور کرده‌ایم تا مبادا کابوی ‏مشتی به‌سوی او پرتاب کند و ماجرا از سر گرفته‌شود. کابوی به‌ظاهر به‌کلی آرام شده و همه چیز ‏را فراموش کرده. توی اتوبوس هم سرش را می‌اندازد و با زنش می‌رود جایی آن پشت می‌نشیند، و ‏قاه‌قاه خنده‌ی ما می‌ترکد. دوستان می‌گویند که کافی بود بگوییم که از "میدل ایست" هستیم تا او ‏شلوارش را زرد کند، البته اگر آن‌قدر سواد داشت که بداند "میدل ایست" کجاست و چه موجودات ‏مخوفی دارد! حالت‌ها و کف کردنش را به‌یاد می‌آوریم، بلند بلند به فارسی حرف می‌زنیم و بلند ‏می‌خندیم، و ماجرای کابوی همان‌جا تمام می‌شود.‏

آتش‌بازی شب سال نو

خیابان اصلی و مرکز خرید هنگ‌کنگ "نیتان رود" ‏Nathan Rd.‎‏ نام دارد. بخشی از این خیابان را ‏Golden Mile‏ می‌نامند و بخشی را ‏Ladie’s Market، و این‌ها نام‌هایی به‌جاست! باز ناهار را در یک ‏رستوران چینی می‌خوریم. این‌جا نیز جنجال و بی‌نظمی‌ست، و خوراک عوضی برای یکی از ‏همراهانمان می‌آورند. باقی روز را آن‌قدر مشغول گشت‌وگذار و تماشای اجناس و خرید در این خیابان ‏هستیم که شامگاه باید شتابان خود را به هتل برسانیم، خریدها را بگذاریم، و دوباره شتابان برگردیم ‏تا به تماشای آتش‌بازی امشب برسیم.‏

چیزی به ساعت 8 شب نمانده که یک تاکسی می‌گیریم و یک نفرمان به خیال خودمان "اضافی" سوار ‏می‌شود و پشت صندلی راننده خود را پنهان می‌کند. بعد کشف می‌کنیم که روی تاکسی‌های ‏هنگ‌کنگ نوشته‌اند که چهار نفر گنجایش دارند، یا پنج نفر، و این تاکسی از قضا پنج‌نفره بود و ‏دوستمان می‌توانست با خیال راحت در کنار دوست دیگر و راننده در صندلی جلو بنشیند. کلی به ‏این "زرنگی" بی‌جایمان می‌خندیم. نزدیک محل تماشای آتش‌بازی خیابان‌ها را بسته‌اند و تاکسی ‏نمی‌تواند جلوتر برود. پیاده می‌شویم و به رودی از مردم می‌پیوندیم که همه به‌سوی ساحل روانند.‏

با جریان جمعیت کم‌کم از میدان نزدیک برج ساعت ‏Tsim Sha Tsui Clock Tower‏ سر در می‌آوریم. ‏ساختمان دیدنی "مرکز فرهنگی تسیم شا تسویی" ‏Tsim Sha Tsui Cultural Center‏ و برج ساعت ‏بخشی از میدان دید ما را پوشانده‌اند، اما در میان جمعیت دیگر نمی‌توان جلوتر یا آن‌سوتر رفت. پس ‏همان‌جا می‌ایستیم و آتش‌بازی با پنج دقیقه تأخیر آغاز می‌شود.‏

آتش‌بازی زیبا و باشکوه بیست دقیقه طول می‌کشد. تماشا می‌کنیم و عکس می‌گیریم. در دهه‌ی ‏‏1990 فستیوالی در استکهلم برگزار می‌شد به‌نام "فستیوال آب" که در کنار همه‌ی برنامه‌هایش، ‏هر شب نوبت کشوری بود تا در مرکز شهر آتش‌بازی نمایش دهد، و این کشورها با هم مسابقه ‏می‌دادند. اغلب هنگ‌کنگ یا چین بودند، این مخترعان باروت و آتش‌بازی، که برنده می‌شدند. اما من، ‏هم در آن هنگام، و نیز اکنون، ضمن لذت بردن از زیبایی آتش‌بازی‌ها، به پول‌هایی فکر می‌کردم که ‏یک لحظه جرقه می‌زنند و سپس دود می‌شوند‏ و به هوا می‌روند: چه کارهای سودمندی که با این ‏پول‌ها نمی‌شد کرد؛ چه‌قدر گرسنگان را که نمی‌شد نان داد.‏

روز آخر

شنبه 21 فوریه آخرین روز این سفر پرماجرا و طولانی ماست. نیم ساعت پس از نیمه‌شب امشب ‏به‌سوی دوبی و سپس از آن‌جا به‌سوی استکهلم پرواز می‌کنیم. سراسر امروز نیز به قدم زدن در ‏خیابان نیتان و خیابان‌های فرعی آن می‌گذرد. کم‌کم از خیابان آوستین ‏Austin Rd.‎‏ سر در می‌آوریم و ‏در انتهای آن به برج بلند ‏ICC‏ می‌رویم. خیال داریم که به ‏Sky100 Hong Kong Observation Deck‏ ‏برویم که در طبقه‌ی صدم برج قرار دارد با چشم‌اندازی 360 درجه‌ای بر فراز هنگ‌کنگ. اما بهای بلیت ‏ورودی آن برای هر نفر 168 دلار هنگ‌کنگ است. می‌ارزد؟ نه، نمی‌ارزد! در عوض به بازارچه‌ی زیر ‏برج می‌رویم. جایی‌ست بسیار لوکس و شیک. در محوطه‌ی مرکزی آن پیکره‌ی یک بره را گذاشته‌اند ‏به نشانه‌ی سال نویی که سال گوسفند است، و مردم در کنار آن عکس می‌گیرند. می‌گردیم، ‏تماشا می‌کنیم، و در رستورانی چینی ناهار می‌خوریم. ساعت 8 شب باید در هتل باشیم تا ‏اتوبوسمان ما را به فرودگاه ببرد.‏

معجزه در فرودگاه

این نیز بزرگ‌ترین هواپیمای مسافربری جهان، ایرباس ‏A380-800‎‏ است. چند ردیف عقب‌تر از بخش ‏درجه یک نشسته‌ایم. دست به جیب شلوار می‌برم تا گوشی هوشمندم را در آورم و در "حالت ‏پرواز" قرارش دهم، اما گوشی نیست! آن‌یکی جیب، این‌یکی جیب... نه، نیست! دوستان همراه ‏می‌بینند و می‌فهمند. اعلام می‌کنم که تلفنم گم شده. خود گوشی به جهنم، در طول این سفر ‏بیش از پانصد عکس گرفته‌ام که همه توی آن گوشی‌ست. آن عکس‌های یادگاری را به هیچ قیمتی ‏نمی‌توان خرید و جبران کرد. چه شد گوشی؟ جیبم را زدند؟ جایی جا گذاشتمش؟ توی هتل؟ نه، در ‏همین سالن انتظار فرودگاه دستم بود. پس چه شد؟ ناگهان به‌یاد می‌آورم که رفتم و گوشه‌ای ‏نشستم و زانوانم را بالا بردم تا جوراب بلند کشی بپوشم تا در طول پرواز 9 ساعته تا دوبی و ‏سپس 7 ساعت پرواز از آن‌جا تا استکهلم، خون در ساق پاهایم لخته نشود، و آن‌جا باید گوشی از ‏جیبم لیز خورده‌باشد و بی صدا روی موکت نرم کف سالن انتظار افتاده‌باشد. از پیدا کردن آن قطع ‏امید کرده‌ام، اما دوستان تشویقم می‌کنند که تا در هواپیما را نبسته‌اند، از خدمه پرواز بخواهم که ‏اجازه دهند به سالن انتظار برگردم و دنبال گوشی بگردم. ولی آیا ممکن است چنین اجازه‌ای بدهند؟

نومیدانه به‌سوی در می‌روم. خانم سرپرست مهمانداران جلویم را می‌گیرد:‏

‏- کجا می‌روید، آقا؟
دستپاچه می‌گویم: - تلفنم را جا گذاشتم... توی سالن انتظار...‏
‏- چی‌تان را جا گذاشتید؟
‏- توی همین سالن انتظار که نشسته بودیم...‏
‏- چی‌تان را جا گذاشتید؟
‏- تلفنم را... تلفنم را...‏

او مردی شخصی‌پوش را صدا می‌زند که گویا از کارکنان فرودگاه است و با فهرست مسافران در ‏دست آمده تا کنترل کند و ببیند که آیا همه سوار شده‌اند یا نه، داستان را می‌گوید و می‌پرسد که ‏آیا او می‌تواند مرا تا سالن انتظار همراهی کند؟ مرد نگاهی به من می‌کند و می‌گوید که همراه او ‏بروم. باورم نمی‌شود. همراه او پیشاپیش می‌دوم. سالن انتظار خالی‌ست و تنها یک مرد درست ‏روی همان صندلی نشسته که من نشستم و جوراب پوشیدم، و یک گوشی تلفن روی صندلی کنار ‏او هست. آیا گوشی من است؟ با گام‌های بلند به‌سوی گوشی می‌شتابم. مرد نگاهم را که روی ‏گوشی ثابت شده می‌بیند، و آن را بر می‌دارد! نه، پس آن نیست! می‌رسم، و زمین موکت‌پوش ‏پشت صندلی را نگاه می‌کنم... هاه... آن‌جاست! گوشی من آن‌جا زیر صندلی، روی موکت، آرام ‏خوابیده‌است! برش می‌دارم و به مرد نشانش می‌دهم. با چشمانی از حدقه در آمده نگاهم ‏می‌کند. دارد شاخ در می‌آورد. من هم دارم ایمان می‌آورم به معجزه! شادمانه گوشی را از دور به ‏کارمند فرودگاه نشان می‌دهم و او حرکتی می‌کند، یعنی چه خوب، و به‌سوی هواپیما می‌دوم. ‏اکنون همه‌ی مهمانداران ماجرا را شنیده‌اند و با شادمانی پیشوازم می‌کنند. به دوستانم که ‏می‌رسم نخست سربه‌سرشان می‌گذارم و می‌گویم که گوشی نبود، و بعد همه خوشحال ‏می‌شوند.‏

بازگشت به آرامش

ظهر یکشنبه 22 فوریه در فرودگاه آرلاندای استکهلم می‌نشینیم. شهر خلوت‌تر از همیشه است زیرا ‏هم یکشنیه است، و هم "تعطیلات ورزشی زمستانی". این‌جا زمستان است و سرد است. اما چه سکوتی... آه چه آرامش دل‌پذیری... ‏سفر خوب و خوشی بود، با دوستان و همسفران خوب. و من بخش نیو زیلند سفر را بیش از همه ‏دوست داشتم. و اینک محله‌ام، و خانه‌ی ساکت ساکت...‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

21 May 2015

در آن سر دنیا - 15‏

شامگاه 15 فوریه است و از پنجره‌های ماشینی که دارد ما را از فرودگاه سیدنی به‌سوی ‏آپارتمان‌های ‏Oaks on Castlereagh‏ می‌برد، در خیابان‌های پر جمعیت فقط آدم‌های چینی می‌بینیم. ‏در همه‌ی خیابان‌ها به مناسبت نزدیکی سال نوی چینی پارچه‌هایی با نقاشی کله‌ی قوچ یا ‏گوسفند نیز آویخته‌اند. دوستان به‌شوخی می‌گویند که نکند هواپیما ما را به‌جای سیدنی به ‏هنگ‌کنگ یا چین آورده‌است، یا شاید همه‌ی این منطقه "چاینا تاون" سیدنی‌ست؟ اما نه. روزهای ‏بعد بیشتر و بیشتر به این نتیجه می‌رسیم که چینی‌ها دارند همه‌ی دنیا را می‌گیرند. به‌زودی ‏سه‌چهارم جهان چینی و یک چهارم آن هندی خواهد شد! همین شرکت محل کار مرا که 105 سال ‏سوئدی خالص بود، همین روزها چینی‌ها خریدند و اکنون کارفرمای من چینی‌ست!‏

قرار است که این‌جا چهار شب در دو آپارتمان مستقل اما به‌هم چسبیده بخوابیم. خیابان بیرون ‏مجتمع را کنده‌اند و در سراسر خیابان کلنگ‌های بادی و بیل‌های مکانیکی با سروصدایی کرکننده ‏مشغول کار اند.‏

همان شب نخست در این شهر به‌ظاهر سراسر چینی‌نشین، به محله‌ی چینی اندر چینی می‌رویم، ‏یک رستوران کره‌ای پیدا می‌کنیم که منقل‌های زغالی در وسط میزهایش دارد. شما گوشت یا ‏سبزیجات یا آبزیان دلخواهتان را انتخاب می‌کنید، برایتان می‌آورند و با سس‌های دلخواهتان روی ‏منقل وسط میزتان کباب می‌کنید و می‌خورید. اگر بخواهید کمک‌تان هم می‌کنند. بد نیست، هرچند ‏که در انتظار کباب شدن تکه‌ی بعدی باید با آب دهان روان بنشینید! سر تا پا هم بوی دود و کباب ‏می‌گیرید و به خانه بر می‌گردید!‏

و چه خانه‌ی پر سروصدایی‌ست! پنجره‌هایش به‌ظاهر دو جداره‌اند، اما هیچ جلوی سروصدای بیرون ‏را نمی‌گیرند. کارگران تا نیمه‌شب به کار کندن کف خیابان ادامه می‌دهند و تاتا-تاتای کلنگ بادی و ‏غرش بیل مکانیکی لحظه‌ای گوشتان را راحت نمی‌گذارد. و سپس، شب تا صبح، قطارهایی که روی ‏ریل‌های آن‌سوی همین خیابان به تونل ایستگاه مرکزی سیدنی می‌رسند، باید دم ایستگاه بوق ‏بزنند؛ و در این کلان‌شهر هر لحظه کسی بیمار می‌شود، هر لحظه جرمی اتفاق می‌افتد، هر لحظه ‏جایی آتش می‌گیرد، و آژیر آمبولانس و ماشین پلیس و ماشین آتش‌نشانی بی وقفه گوشتان را ‏سوراخ می‌کند: شب تا صبح، و صبح تا شب.‏

دستگاه تهویه‌ی آپارتمانی که من در آن می‌خوابم نیز غرش عجیبی دارد. می‌روم و شکایت می‌کنم. ‏می‌آیند و نگاه می‌کنند، و می‌گویند که همه‌ی آپارتمان‌های این‌طرف ساختمان، در همه‌ی طبقه‌ها، ‏همین صدا را دارند، و سازنده گفته‌است که این صدا نورمال است! کاریش نمی‌شود کرد!‏

گوش‌هایم...، گوش‌هایم...‏

راهنمای رایگان

روی نقشه‌ی شهر به‌تصادف آگهی انجمنی را می‌بینیم به‌نام ‏I’m Free‏ که هر روز در سه نوبت ‏گردشگران را به‌رایگان و پیاده در شهر می‌گردانند، دیدنی‌ها را نشانشان می‌دهند و تاریخچه‌ی آن‌ها ‏را تعریف می‌کنند. در پایان اگر خواستید می‌توانید پولی به‌سپاس به راهنما بدهید. ساعت ده‌ونیم ‏پیش از ظهر به محل حرکت تور در کنار ‏Sydney Town Hall‏ می‌رویم. نزدیک سی نفر شده‌ایم که دو ‏راهنمای جوان با بلوزی سبز بر تن که رویش نوشته‌شده ‏I’m Free‏ می‌آیند، ما را به دو بخش ‏می‌کنند، و هر یک با گروهی به راه می‌افتند. دختر جوان راهنما نخست ما را به ‏QVB‏ می‌برد، که ‏یعنی "ساختمان ملکه ویکتوریا". ساختمان باشکوهی‌ست که طبقه‌ی همکف و زیرین آن پر است از ‏مغازه‌ها و بوتیک‌های گوناگون. دوستان خیلی زود به این نتیجه می‌رسند که این‌جا همه چیز گران‌تر ‏از سوئد است، اما تماشا که خرجی ندارد!‏

دختر راهنما ما را از کوچه‌ای به کوچه‌ای و از خیابانی به خیابانی می‌برد و تعریف می‌کند. در کوچه و ‏خیابان این شهر پر سروصدا شنیدن صدای او دشوار است و لهجه‌ی استرالیایی او نیز فهم ‏حرف‌هایش را دشوارتر می‌کند.‏

این‌جا "بیمارستان روم" نام دارد، زیرا در سال 1810 با سرمایه‌گذاری کسانی که شرط گذاشته‌بودند ‏که سود حاصل از فروش واردات مشروب "روم" را صرف آن کنند ساخته شد. اما ساختمان بسیار ‏بزرگ‌تر از تعداد بیماران بود، و به‌تدریج استفاده‌های دیگری از آن کردند. اکنون بخشی از آن مقر ‏دیوان عالی کشور است و بخشی دیگر بیمارستان تخصصی چشم.‏

این خیابان ‏Martin Place‏ نام دارد و هر چهار بخش فیلم‌های "بالاتر از خطر" ‏Mission Impossible‏ را ‏این‌جا فیلم‌برداری کردند. سراسر خیابان را بستند و با جلوه‌هایی آراستندش تا تام کروز در آن بندبازی ‏کند و از او فیلم بگیرند.‏

این‌جا "هاید پارک" است با استخرها و مجسمه‌های زیبا و پرندگان عجیب و برخی پرندگان مزاحم. ‏این‌جا بازار بزرگ خیابان پیت ‏Pitt Street Shopping Mall‏ است با بهترین و معروف‌ترین فروشگاه‌های ‏مد و زیبایی از سراسر جهان. از آن‌سو اگر برویم به کتدرال سنت‌مری ‏St. Mary's Cathedral‏ ‏می‌رسیم که بسیار دیدنی‌ست، اما وقت نداریم و از این طرف می‌رویم.‏

این‌جا کوچه‌ی پرندگان است. صاحب این رستوران از ناپدید شدن صدای جیک‌جیک پرندگان از شهر نگران ‏شده، این قفس‌ها را با پرندگان دیجیتال گوناگون این‌جا آویزان کرده تا مردم شهر هرگاه دلشان برای ‏جیک‌جیک‌ها تنگ شد بیایند این‌جا و گوش بدهند. آفرین بر این صاحب رستوران طبیعت‌دوست. اما ‏چه سود: حتی این‌جا هم سروصدای شهر آن‌قدر زیاد است که جیک‌جیک مصنوعی قفس‌ها ‏به‌زحمت شنیده می‌شود.‏

این‌جا قدیمی‌ترین خانه‌ی موجود در سیدنی‌ست که ‏Cadman’s Cottage‏ نام دارد، در سال 1816 ‏ساخته شده و داستان‌هایی دارد. این محله‌ی قدیمی سیدنی‌ست که ‏The Rocks‏ نام دارد و آن نیز ‏بسیاری داستان‌ها دارد، از جمله این که زنان عشوه‌گری مردان را به پس‌کوچه‌های این‌جا ‏می‌کشاندند، و بعد کسانی از بالای دیوارها روی سر آن مردان تیره‌روز می‌پریدند و غارتشان ‏می‌کردند.‏

آن‌جا پل بزرگ و معروف از این‌سو به آن‌سوی بندرگاه سیدنی‌ست ‏The Harbour Bridge‏ که نزدیک ‏سی سال طول کشید تا بسازندش و سرانجام گشایش آن نیز مطابق برنامه‌ای که چیده‌بودند پیش ‏نرفت: درست در لحظه‌ای که فرماندار می‌خواست نوار گشایش پل را قیچی کند سربازی معترض سوار ‏بر اسب پیش تاخت و نوار را با شمشیرش برید، و باقی قضایا.‏

آن‌جا اسکله و بندرگاه و قوس ساحلی‌ست که ‏Circular Quay‏ نام دارد: ایستگاه همه‌ی قایق‌های ‏مسافربری به اطراف سیدنی از این‌جاست.‏

و آنک، آن‌جا، در آن انتهای قوس ساحلی، نمایی‌ست که همه می‌خواهند ببینند: چشم‌انداز ‏بی‌همتای ساختمان اپرای سیدنی Sydney Opera House!‏

این‌جا، نزدیک یکی از پایه‌های پل بزرگ سیدنی، گردش همراه با راهنما به پایان می‌رسد. هر کس ‏پولی به راهنما می‌دهد و او بی آن‌که نگاه کند چه‌قدر است اسکناس‌ها را توی کیفش فرو می‌کند. ‏ما نیز پولی می‌دهیم و سپس اندکی در همان اطراف می‌گردیم. این‌جا نیز صفی از تعداد زیادی ‏عروسک‌های پارچه‌ای سربازان چینی چیده‌اند گویا به پیشواز سال نوی چینی. سپس به‌سوی اپرا ‏می‌رویم و ساعاتی ساختمان آن را طواف می‌کنیم. ساعت‌های بازدید از درون آن به برنامه‌ی ما ‏نمی‌خورد و چند تن از دوستان تصمیم می‌گیرند که بلیت کنسرت فردا را بخرند تا هم درون بنای اپرا را ‏ببینند، و هم شاهد یک اجرای زنده در آن باشند. فردا قرار است کنسرتوهای معروف "چهار فصل" اثر ‏ویوالدی آن‌جا اجرا شود، و من آن‌قدر چپ و راست این اثر را شنیده‌ام که دیگر حالم از آن به‌هم ‏می‌خورد. پس من نیستم!‏

بندرگاه دارلینگ

روزی و نیم‌روزهایی و ساعاتی به گردش در خیابان اصلی "جرج" ‏George Street‏ و خیابان پیت ‏Pitt ‎Street‏ و دیگر خیابان‌ها، یا به تنبلی در خانه می‌گذرد. در بسیاری از خیابان‌ها قدم به قدم انواع ‏رستوران‌ها و غذاخوری‌های ملیت‌های گوناگون و اغلب چینی‌ست. چه قدر خوردن، و خوردن، و ‏خوردن؟ و من سخت کلافه‌ام از سروصدای گوش‌خراش و شبانه‌روزی این شهر.‏

یک روز داغ و آفتابی به سوی بندرگاه دارلینگ ‏Darling Harbour‏ می‌رویم که مرکز بسیاری از ‏دیدنی‌های سیدنی‌ست. سر راه "باغ چینی" Chinese Garden of Friendship را می‌بینیم. نفری شش دلار می‌دهیم و وارد ‏می‌شویم. این‌جا گل و گیاه و درختان چینی کاشته‌اند و با جویباری و آبشاری کوچک و استخرهایی، ‏محیطی آرام و دلپذیر و خنک پدید آورده‌اند. البته طبیعت غنی و بی‌کران نیو زیلند کجا و این باغ ‏کوچک که آسمان‌خراش‌ها پشت دیوارش قد افراشته‌اند و سروصدای شهر در آن به‌گوش می‌رسد ‏کجا؟ اما، خب، آرامش و خنکی آن دلپذیر است.‏

زیر آفتاب سوزان به بندرگاه دارلینگ می‌رسیم و عرق‌ریزان کمی بالا و پایین می‌رویم تا دروازه‌ی ‏ورودی آکواریوم معروف سیدنی "حیات دریایی" ‏Sydney Sea Life Aquarium‏ را پیدا می‌کنیم‏. قیمت بلیت ‏نفری 40 دلار است، اما چون حوض کوسه‌ها امروز بسته‌است، تخفیف می‌دهند و نفری 35 دلار ‏می‌گیرند.‏

جانداران جهان زیر آب به راستی زیبا، رنگارنگ، و شگفت‌انگیزاند. به گمانم سه ساعت آن‌جا ‏می‌چرخیم و می‌نشینیم و تماشا می‌کنیم.‏

سروصدا، تاتا تاتا، غرش موتورها، سوت، جیغ، بوق، فریاد، آژیر، و غرش این دستگاه تهویه... کجاست سکوت و ‏آرامش استکهلم و سکون محله و خانه‌ام؟ شاید بنای اپرای سیدنی برای همین لازم بود که بتوان ‏به آن پناه برد و به‌جای سروصدا به موسیقی گوش داد؟

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 May 2015

معرفی کتاب در تورونتو

در پای بخشی از آبشار نیاگارا. برف زمستانی هنوز آب نشده‌است.‏
از سفرنامه‌نویسی خسته شده‌ام و مانده‌ام که بخش‌های سیدنی و هنگ‌کنگ را از "سفر آن سر ‏دنیا" چگونه بنویسم و به‌پایان ببرم. در این فاصله سفری یک‌هفته‌ای به تورونتو هم پیش آمد. برای ‏این‌یکی دیگر سفرنامه نمی‌نویسم و تنها همین چند عکس به‌گمانم به‌اندازه‌ی کافی گویاست.‏

در محله‌ی چینی‌های تورونتو. عکس را
با کلیک بزرگ کنید و بکوشید
که بخش فارسی تابلو را ‏بخوانید.‏
جلسه‌ی معرفی کتاب "قطران در عسل" به همت "کانون کتاب تورونتو" برگزار شد. از علاقه و توجه ‏و مهمان‌نوازی این کانون بی‌نهایت سپاسگزارم و برای ادامه‌ی کارشان پیروزی‌های هر چه بیشتر آرزو ‏می‌کنم.‏

در این جلسه 25 نسخه از کتاب پیش و پس از سخنرانی من به‌سرعت به‌فروش رفت و "نایاب" شد! ‏همچنین دوستان قدیم و جدید فراوانی را از نزدیک دیدم، از جمله دوستان هم‌دانشگاهی را که چهل ‏سال بود ندیده‌بودم.‏

از مهر بی‌کران همه‌ی دوستان قدیم و جدید نیز سپاسگزارم که دیدارشان شادی‌آفرین بود و امکان ‏دیدار از استاد دکتر رضا براهنی و تماشای گوشه‌هایی از طبیعت زیبای کانادا را هم برایم فراهم کرد.‏


ترکیب رستوران مجارستانی و تایلندی (انتهای چپ عکس) به عقلتان می‌رسید؟

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏