24 June 2013

از جهان خاکستری - 85

چراغانی مستطیلی دور در دبیرستان صفوی را با همین طرح عمویم ساخت و من سیم‌کشی کردم. ‏اما نمی‌دانم که آیا این همان کار دست ماست که نزدیک به پنجاه سال دوام آورده، و یا بازسازیش ‏کرده‌اند.‏
به‌گمانم سال 1345 بود، یعنی هنگامی که در کلاس نخست دبیرستان (کلاس هفتم) بودم، که ‏شاه به اردبیل آمد. از چندی پیش از آمدنش، شهر در تب‌وتاب بود: همه جا را آب‌وجارو می‌کردند، ‏آذین می‌بستند، چراغانی می‌کردند، طاق نصرت می‌ساختند، و می‌آراستند.‏

پرچم‌نویسی‌ها و باندرول‌نویسی‌های فراوانی به پدرم سفارش داده‌بودند، و من چون همیشه ‏دستیارش بودم. تازه، به عمویم نیز چراغانی کردن سردر دبیرستان صفوی را سفارش داده‌بودند، یا ‏شاید این نیز کار پدرم بود که به عمویم حواله داده‌بود، و عمویم نیز از من کار می‌کشید. با نزدیک ‏شدن روز سفر شاه، جنب‌وجوش آمادگی برای پیشواز و پذیرایی از او نیز بیشتر می‌شد.‏

هنوز در سنی بودم که خیال می‌کردم "شاه" پهلوانی افسانه‌ای و نیرومند است، و تنها به نیروی ‏اراده هر کاری از او بر می‌آید، و خب، شگفت نیست که خیلی دلم می‌خواست او را از نزدیک ببینم. ‏با شوق و ذوق منتظر آمدنش بودم و صحنه‌ی دیدار با او را در خیال می‌پروراندم. اما معلوم شد که ‏قرار نیست او از دبیرستان من، پهلوی، بازدید کند و به دبیرستان "شاه عباس" خواهد رفت. عمویم، ‏که هم در دبیرستان پهلوی و هم در دبیرستان شاه عباس درس می‌داد، پژمردگی مرا پس از آن‌همه ‏اشتیاق که دید، گفت که روز دیدار شاه مرا با خود به دبیرستان شاه عباس می‌برد تا من نیز شاه را ‏از نزدیک ببینم، و شادی را به من بازگرداند.‏

دبیرستان شاه عباس اردبیل را شخص عمامه‌به‌سری به‌نام آقای میربشیر رئیسی پایه نهاده‌بود، و ‏خود رئیس آن بود. او با این‌حال شکارچی ماهری نیز بود، در کوهپایه‌های سبلان انواع جانوران و ‏پرندگان را شکار می‌کرد، و بسیاری از طعمه‌های خود را خشک می‌کرد، یا پوستشان را با کاه و ‏چیزهای دیگر پر می‌کرد و حاصل را در موزه‌ای که با همکاری دبیرانش در راهروهای دبیرستانش ‏ساخته‌بود، به نمایش می‌گذاشت: لک‌لکی بزرگ و با بال‌های گشوده که بر سقف ورودی راهرو ‏آویزان بود، آهویی، یوزپلنگی، خرسی، و قوچی؛ انواع پرنده‌ها، سموری و ماری در حال جنگ، نوزاد ‏ناقص‌الخلقه‌ای در ظرفی پر از الکل، غده‌ی بزرگی که از تن بیماری در آورده‌بودند؛ چند نوع پروانه؛ ‏سنگ‌های آتشفشانی و چیزهای دیگری از این دست "موزه"ی آقای رئیسی را پر می‌کرد، و این ‏موزه در آن سال‌ها در کنار بقعه‌ی شیخ صفی‌الدین، بازار اردبیل، و آبگرم سرعین، از جاذبه‌های ‏گردشگری اردبیل به‌شمار می‌رفت! به‌گمانم شاه را نیز با توصیف این "موزه" به صرافت بازدید از ‏دبیرستان شاه عباس انداخته‌بودند.‏

آقای میربشیر رئیسی در صف نخست، نفر چهارم از چپ، این‌جا در سال 1335 و در میان کارکنان ‏دبیرستان صفوی هنگامی که دبیر فلسفه بود. (روی تصویر کلیک کنید)‏‏
پدرم موافق نبود که عمویم مرا با خود به دبیرستانش ببرد. قدری با هم گفتند و گفتند، و سرانجام ‏پدر رضایت داد. روز پیش از آمدن شاه پدر مرا به سلمانی و حمام عمومی فرستاد، کت و شلوارم ‏را تمیز کرد و اتو کشید، و روز موعود همراه با عمویم به دبیرستان او رفتم.‏

عمو گفت که توی حیاط دبیرستان قاطی بچه‌ها شوم، و زنگ که خورد، توی صف کلاس هفتم که ‏نخستین صف سمت راست پله‌های بیرون راهروی ورودی‌ست، بایستم، و خود به دفتر دبیرستان ‏رفت.‏

این‌جا هیچکس را نمی‌شناختم. غریبانه می‌چرخیدم. همه شگفت‌زده، پرسان، و در سکوت نگاهم ‏می‌کردند. با خوردن زنگ کارم دشوارتر شد: خود را در صف کلاس هفتم جا کردم و ترتیب قدم را ‏یافتم. نفر دوم از سر صف بودم. هیچکس هیچ از من نمی‌پرسید، اما با هم پچ‌پچ می‌کردند و ‏می‌شنیدم که از هم می‌پرسند: "بو کیمدی؟ بو کیمدی؟" [این کیست؟ این کیست؟] سخت ‏شگفت‌زده بودند که شاگرد تازه و بیگانه‌ای درست همین امروز پیدایش شده، هیچ نمی‌گوید، و خود ‏را توی صف زده‌است.‏

عمویم را می‌دیدم که پشت پنجره‌ی دفتر دبیران ایستاده و نگاهم می‌کند. اما حتی حضور عمو نیز ‏دلگرمم نمی‌کرد. احساس بدی داشتم. به نظرم می‌رسید که جایی از قضیه می‌لنگد و حضور من ‏در آن‌جا و در آن صف هیچ توجیهی ندارد. می‌خواستم خود را به‌شکلی پنهان و ناپدید کنم؛ در جمع ‏حل شوم؛ توجهی جلب نکنم. اما نمی‌شد. بدتر از همه آن بود که همه‌ی شاگردان این دبیرستان ‏نمی‌دانم برای آن روز بود که کت و شلوار تیره پوشیده‌بودند، یا دبیرستان شاه عباس چنین مقرراتی ‏داشت، و کت و شلوار من رنگ روشن داشت و با نخستین نگاه از دور توی صف دیده می‌شدم. ‏نگران بودم، می‌ترسیدم، پشیمان بودم، قلبم توی گوش‌هایم می‌کوبید، و کم‌کم به این نتیجه ‏می‌رسیدم که پدرم راست می‌گفت که با آمدنم مخالفت می‌کرد.‏

سه صف در سمت راست پله‌های ورودی به راهرو، و سه صف در سمت چپ، روبه‌روی هم ‏ایستاده‌بودیم و بینمان دالانی بود که شاه می‌بایست از آن می‌گذشت، صف‌ها را می‌دید، شاید ‏دانش‌آموزی را "مورد تفقد" قرار می‌داد، و به بازدید کلاس‌های دبیرستان و "موزه‌"ی آقای رئیسی ‏می‌رفت. اما هنوز از آمدن شاه خبری نبود.‏

سرانجام آقای رئیسی آمد، با عبا و آن عمامه‌ی کوچکش، تا پیش از آمدن شاه از صف‌ها بازدید کند و ‏مطمئن شود که همه‌چیز مرتب است. او از پله‌های راهرو پایین آمد، و واضح است که پیش از هر ‏چیز وجود من نظرش را جلب کرد، و یک‌راست و با نگاهی پرسان به‌سویم آمد:‏

‏- بو کیمدی؟ [این کیست؟]‏
بغل‌دستی‌هایم توی صف پاسخ دادند: - آقای رئیس، هئچ بیز ده بیلمیؤک! [آقای رئیس، ما هم ‏نمی‌دانیم!]‏
آقای رئیسی از خودم پرسید: - کیمسن؟ [کیستی؟]‏
نامم را گفتم و اضافه کردم: - عمیم آقای فرهمند...‏
حرفم را برید و گفت: - فرهمند سنی گتیریب؟ [فرهمند تو را آورده؟]‏
صورتم گر گرفته‌بود و می‌سوخت. به گمانم عرق می‌ریختم و احساس می‌کردم که صورتم به رنگ ‏خون در آمده‌است. آهسته و زیر لب گفتم: بعلی...‏

آقای رئیسی رویش را برگرداند به‌سوی پله‌ها و به فراش دبیرستان که آن بالا ایستاده‌بود، گفت: - ‏گل بونی سال چؤله! [بیا اینو بیاندازش بیرون!]‏

فراش آمد، دستم را گرفت، به پشت صف‌ها کشاند، و به‌سوی در پشتی دبیرستان برد. عمویم را ‏می‌دیدم که هم‌چنان بی‌حرکت پشت پنجره‌ی دفتر دبیران ایستاده و نگاهم می‌کند، و شرمگین و ‏افسرده با فراش رفتم. او در آهنی بزرگی را گشود، بیرونم راند، و در را پشت سرم بست. این‌جا ‏به‌راستی هم "چؤل" [بیابان] بود. در آن سال‌ها هنوز بنایی در آن‌سوی دبیرستان شاه عباس ‏نساخته‌بودند. در آن دوردست‌ها باغ‌هایی با دیوارهای گلی و نیمه فروریخته دیده می‌شد، و دیگر ‏هیچ.‏

تنها و غمگین دیوارهای دبیرستان را دور زدم، اما نمی‌دانستم به کجا بروم و چه کنم. بی‌اختیار و ‏آرام به‌سوی دبیرستان خودم روان شدم. اما امروز را از دبیرستان خودم برایم "اجازه" گرفته‌بودند و ‏آن‌جا هم نمی‌توانستم بروم. بنابراین در همان حوالی پرسه زدم.‏

ساعتی بعد هیاهویی از دور شنیده‌شد و کم‌کم توده‌ای از گرد و خاک نزدیک شد. ماشین شاه بود ‏که از سوی دبیرستان شاه عباس و "قلعه قاباغی" می‌آمد و در چند ده متری من به خیابان نادری و ‏به‌سوی "چهارراه" پیچید. این خیابان‌ها در آن هنگام خاکی بودند و هنوز آسفالت نشده‌بودند. ماشین ‏روباز شاه به‌سرعت می‌راند و گرد و خاک عظیمی به هوا می‌برد، و توده‌ای از مردم نیز هیاهوکنان ‏به‌دنبال ماشین می‌دویدند و آنان نیز گرد و خاک می‌کردند. صحنه مانند آن بود که گویی شاه با ‏ماشینش دارد از مردم می‌گریزد.‏

شب با آمدن عمویم به خانه‌ی ما، روشن شد که او و آقای رئیسی با هم نمی‌سازند و عمو هیچ از ‏پیش به آقای رئیسی یا کسی دیگر نگفته‌بود که آن روز مرا با خود به آن‌جا می‌برد. پدرم عمو را ‏سخت سرزنش کرد.‏

این تنها باری بود که شاه را از فاصله‌ی چند ده متری دیدم، و تازه در ابری از گرد و غبار. اکنون تصویر ‏افسانه‌ای "شاه" در ذهنم شکسته‌بود، و چه می‌دانستم که دوازده سال دیرتر روز رفتن او از ایران ‏یکی از شادترین، یا شاید شادترین روز همه‌ی زندگانیم خواهد بود؟

‏***‏
دبیرستان شاه عباس باقی نیست. چندی بعد تبدیل شد به هنرسرای کشاورزی، و بعد نمی دانم چه شد.از ‏سرنوشت آقای میربشیر رئیسی و موزه‌ی او نیز هیچ نمی‌دانم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 June 2013

ژولیت و رومئو

هفته‌ی گذشته با دوستی به دیدن بالت "ژولیت و رومئو" با رقص‌نگاری (کورئوگرافی) هنرمند بزرگ و ‏نام‌آور سوئدی ماتس ائک ‏Mats Ek‏ رفتیم. پیشترها درباره‌ی نبوغ ماتس ائک در آفریدن رقص مدرن ‏نوشته‌ام، و نمونه‌ای که آوردم صحنه‌هایی از بالت کارمن با موسیقی رادیون شّدرین (شچدرین) با ‏الهام از اپرای ژرژ بیزه بود.‏

این بار، پس از نزدیک بیست سال، ماتس ائک به سراغ موسیقی پیوتر چایکوفسکی رفته، تکه‌هایی ‏از آفریده‌های گوناگون او را پشت هم ردیف کرده و نمایشی بسیار دیدنی از رقص مدرن و دراماتیک ‏برای برنامه‌ای دو ساعته آفریده‌است. جالب آن است که هیچ تکه‌ای از بالت‌های سه‌گانه‌ی ‏چایکوفسکی (فندق‌شکن، دریاچه‌ی قو، و زیبای خفته) در این نمایش به‌کار نرفته‌است، و باز جالب ‏‏(برای من) آن‌که تکه‌ی بسیار شورانگیزی از "سنفونی مانفرد" چایکوفسکی که من آن را "آزمون ‏آتش" نامیدم، دو بار در این نمایش تکرار می‌شود.‏

دیدن این نمایش ِ رقص ِ مدرن را به همه‌ی شما دوستداران موسیقی کلاسیک و بالت توصیه ‏می‌کنم. همه‌ی شب‌های این نمایش تا ماهی پس از آغاز پاییز نیز تا واپسین صندلی فروش ‏رفته‌است. اما، چه دیدی، اگر بشتابید، شاید تا پایان سال جایی گیرتان بیاید!‏

درباره‌ی نام نمایش، ماتس ائک در مصاحبه‌ای گفته‌است که آوردن نام ژولیت پیش از رومئو را از دیدن ‏صحنه‌هایی از جنبش مردم در "بهار عربی" و نقش زنان در آن‌ها‏ الهام گرفته‌است، اما، راستش را بخواهید، من تکیه‌ای ‏روی نقش ژولیت در رقص‌نگاری او ندیدم و هیچ نفهمیدم اگر نمایش را "رومئو و ژولیت" می‌نامید، چه ‏فرقی می‌کرد.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

09 June 2013

مفتون - 87

این عکس از من است و
در تابستان 1369 (1990) هنگام سفر
مفتون به استکهلم برداشته شده‌است.
‏21 خرداد (11 ژوئن) هشتادوهفتمین زادروز شاعر بزرگ آذربایجانی یدالله (مفتون) امینی است ‏‏(زاده‌ی 1305، 1926). من معتقدم که بزرگانمان را تا هستند باید بزرگ بداریم و پاسشان بداریم. از ‏سال‌های دور دانشجویی علاقه‌ی ویژه‌ای به شعر مفتون داشته‌ام و شعر او را بسیار دوست ‏می‌دارم. اما با سررشته نداشتن از شعر و شاعری، تنها کاری که از دستم بر می‌آمده‏ نوشتن معرفی ‏کتاب شعر او «شب 1002» بوده که پنج سال پیش منتشر شد، و نیز خواندن شعرهای ترکی و ‏فارسی او در مراسم روز جهانی زبان مادری دو سال پیش.‏

در سال‌های پیش از انقلاب شعر او "انسان و بازپرس"، و به گمانم "توسن" نیز، در کتاب‌های فارسی ‏دبستان‌ها بود، اما جمهوری اسلامی از آن هنگام کتاب‌های درسی را بارها شخم زده و زیر و رو ‏کرده‌‌است.‏

اکنون این‌جا اجازه می‌خواهم که زادروز شاعر گرامی را صمیمانه تبریک بگویم و برای ایشان ‏تندرستی و شادی آرزو کنم، و شعر "توسن"، برای بزرگداشت شاعر، تقدیم شما خواننده‌ی گرامی.‏

توسن

راست، همچون غول ِ از بطری رها گشته
اسب وحشی روی پاهای بلند و سرخ خود اِستاد
یال خود را شست در جوی سپید ِ باد
ابلق ِ گستاخ چشم خویش را چرخاند
چون خسوف ِ بدر در آئینه‌ی یک برکه‌ی پُر چین
بعد؛
با دو سم ِ سُربگونش
با همه نیروی برجوشیده‌ی خونش
هفت ضربت پشت ِ سرهم بر بلور و چوب ِ در کوبید
خواب دربان‌های پیر و اخته‌ی بنگی، در هم آشوبید
وحشت ناقوس‌ها در سرسرا پیچید
اسب ِ وحشی شیهه را سر داد
شیهه‌ای همچون خروش رعد در حمام‌های کهنه‌ی سنگی

‏*‏
ناظر شبگرد با خود گفت
‏«از دو صورت قصه خالی نیست
یا همین فردا
خون ِ تلخ و نحس ِ این توسن، به‌کام توله‌سگ‌ها زهر خواهد گشت
یا پس از یک‌چند (فردایی که ناپیداست)‏
اسب سنگی
آخرین تندیس ِ میدان ِ بزرگ ِ شهر خواهد گشت»‏

‏*‏
رهنورد ِ صبح با او گفت
‏«خواه این یا آن
شیهه‌ی توسن که قلب کوشک را لرزاند
در نوار ِ ضبط ِ صوت ِ کوچه
                                    ‏ خواهد ماند ! » . . .‏

نیز بخوانید
و بشنوید (به دو زبان)‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

19 May 2013

واگنر - 200

بیست و دوم ماه مه دویستمین زادروز ریشارد واگنر ‏Richard Wagner‏ (1883 – 1813)، یکی از بزرگترین آهنگسازان ‏جهان است. من با ‏نام و موسیقی ریشارد واگنر در بیست سالگی‌های دانشجویی آشنا شدم.‏ صفحه‌ای در "اتاق ‏موسیقی" یافتم با قطعه‌ای به‌نام "سواری والکوری‌ها" از آثار او، و در رنگ و آهنگ حماسی آن غرق ‏شدم. هیچ از حرف و حدیث یهودی‌ستیزی واگنر و از "علاقه‌ی ویژه‌ی" دستگاه آلمان نازی به او و ‏آثارش نمی‌دانستم. در پیشگفتاری که بر ترجمه‌ی اپرای کوراوغلو اثر عزیر حاجی‌بیکوف نوشتم، از ‏مقایسه‌ی کوراوغلو و حماسه‌ی زیگفرید در اپرای چهارگانه و شانزده ساعته‌ی "حلقه‌ی نیبلونگ" اثر ‏واگنر سخن گفتم. جوان بودم و جاهل! حتی نمی‌دانستم که "والکوری‌ها" پهلوان – زنانی بودند (و ‏چه حیف: وگرنه چه بسا دل به یکی از آنان می‌باختم؟!)‏

واگنر و موسیقی او نقل و نبات دستگاه هیتلر بود، هرچند که او ده‌ها سال پیش از روی کار آمدن هیتلر از این جهان رفته‌بود و آثارش را برای نازی‌ها ننوشته‌بود، و دریغا که مُهر نژادپرستی و یهودی‌ستیزی ‏همچنان بر آن‌ها مانده‌است. چند سال پیش دانیل بارنبویم ‏Daniel Barenboim‏ پیانیست و رهبر ‏ارکستر بلندآوازه‌ی اسرائیلی – آرژانتینی (که اجرای او از کنسرتو پیانوی شماره دوی راخمانینوف را ‏بسیار دوست می‌دارم) دست به کاری انقلابی زد و برای زدودن لکه‌ی یهودی‌ستیزی از نام و آثار ‏واگنر، آثاری از او را در کنسرتی در اورشلیم اجرا کرد. جنجال بزرگی بر پا شد، اما دیوارهای دشمنی ‏با واگنر و موسیقی او فرو نریخت.‏

من اپرا دوست ندارم، و دلم با واگنر صاف نیست. اما چه کنم که ژرفا و گستره‌ی ارکستر و ‏رنگ‌آمیزی صوتی شگفت‌انگیز او خیلی جاها مرا به زانو در می‌آورد. آن "سواری والکوری‌ها" ‏شایسته‌ی همان حماسه‌دوستی‌های جوانی‌های من و همتایانم بود، و هست، اما، آه که آن رنگ ‏آبی تیره، نیلی، کبود، آن اقیانوس عشق، آن هیچ بزرگ، آن همه چیز بزرگ، دلزدگی، دلدادگی، بیهودگی، حسرت، ‏حرمان، و... چه می‌دانم چه چیزهای دیگری ‏در پیش‌درآمد "تریستان و ایزوت" تایی در هیچ اثر از هیچ آهنگسازی ندارد. هیچ کلامی ‏نمی تواند توصیفش کند. هر آن‌چه را این جا نوشتم فراموش کنید: گوش به آن بسپارید و بگذارید ‏موسیقی خود سخن بگوید.‏

واگنر برای بیان و رسانیدن رنگ و پیام صوتی خود چاره‌ای ندید جز آن‌که خود چند ساز بادی اختراع ‏کند، از جمله "توبای بایرویت" را.‏

‏... و سوگواره‌ی او برای زیگفرید به‌گمانم یکی از شکوهمندترین سوگواره‌ها، یا شاید شکوهمندترین ‏سوگواره برای پهلوانی ملی‌ست. به‌راستی که بایسته و شایسته‌است سوگواره‌ای این‌چنین برای ‏بزرگ پهلوان.‏

این‌جاست زن – پهلوانی تنها، و سپس ‏(از دقیقه‌ی 6:45) ‏پیش‌تازی سپاه زن‌- پهلوانان: این است عظمت؛ این است ‏موسیقی؛ این است رنگ‌افشانی‌های صوتی.‏ و خود لشگرکشی.‏

این است آن دریا و آسمان کبود عشق و نیستی در پیش‌درآمد تریستان و ایزوت.‏‏

و چنین باید باشد سوگواره‌ای شایان برای پهلوانی بزرگ: رهبر ارکستر خود برای پهلوانش اشک می‌ریزد.

پی‌نوشت:‏
بارنبویم در این نوشته‌ی جالب در کنار تحلیل آثار واگنر و یهودی‌ستیزی او، می‌گوید که هنگام آن ‏کنسرت معروف در اسرائیل، او پیش از اجرای آثار واگنر چهل دقیقه با شنوندگان حاضر در سالن به ‏گفت‌وگو پرداخت، و سرانجام از کسانی که نمی‌خواستند موسیقی واگنر را بشنوند خواست که ‏سالن را ترک کنند. بیست نفری از آن جمع بزرگ رفتند، اما بقیه او را و اجرایش را سخت تشویق ‏کردند. روزنامه‌ها بودند که پس از کنسرت جنجال به‌پا کردند.‏

او در این نوشته به دو نمونه از موسیقی واگنر با اجرای خود لینک داده‌است. یکی‌شان همان ‏پیش‌درآمد تریستان و ایزوت است که این بالا با اجرایی دیگر آوردم، و دیگری صحنه‌ی طوفان از اپرای ‏والکوری‌ها. از دستش ندهید.‏

با سپاس از محمد گرامی.‏

راستی، در جایی از حمایت واگنر از هیتلر نوشته‌اند و یادشان رفته که واگنر شش سال پیش از تولد ‏هیتلر و ده‌ها سال پیش از روی کار آمدن او در گذشت!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

12 May 2013

غصه نخور، همه چیز درست میشه!‏

Läs Katarina Wennstams gripande berättelse i dagens DN om hennes resa till Ellis Island i spåren av sin ‎farmors försvunne far.‎

Jag gillar speciellt hennes beskrivning av atmosfären vid immigranternas ankomst och ‎deras upplevelser, och jämförelsen av immigrationen då och där med nu och här.‎

این جمله‌ای‌ست از یک کارت پستال که صد سال پیش از یک کشتی مسافربری در بندر لیورپول ‏‏(انگلستان) و رهسپار نیویورک، به مادری جوان در گوتنبورگ سوئد فرستاده شده‌است. نویسنده مرد ‏جوانی‌ست که زن جوان و دختر نوزاد مشترکشان را برای همیشه رها کرده و همراه با موج بزرگ ‏مهاجران اروپایی به‌سوی "سرزمین آزادی" می‌رود.‏

پس از آن هیچ خبری از مرد نمی‌رسد، و اکنون "نتیجه"ی او و نوه‌ی همان دختر نوزادی که او رها ‏کرد و رفت، یک خانم نویسنده و روزنامه‌نگار سوئدی‌ست که پس از گذشت صد سال در ‏جست‌وجوی ردی از جد خود به جزیره‌ی "الیس" ‏Ellis Island‏ دروازه‌ی ورود میلیون‌ها مهاجر به امریکا ‏در آن سال‌ها (بندرگاه نیویورک) رفته‌است.‏

خانم نویسنده، کاتارینا ون‌ستام ‏Katarina Wennstam‏ گزارشی بسیار جذاب و خواندنی از سفر خود ‏در شماره امروز روزنامه‌ی سوئدی ‏Dagens Nyheter‏ نوشته‌است و من خواندن آن را به همه‌ی ‏شمایانی که سوئدی می‌دانید توصیه می‌کنم.‏

مهم‌ترین نکته‌های این گزارش به نظر من توصیف حالت‌ها و روحیات یک مهاجر و نخستین برخوردهای ‏او با سرزمین و مردمی ناشناخته و سرنوشتی نا معلوم است، و مقایسه‌ی مهاجرت‌ها و ‏پناهندگی‌ها در آن هنگام و آن‌جا، با امروز و این‌جا در سوئد. توصیف او از تأسیسات جزیره الیس و ‏موزه‌ی آن بسیار زنده و تکان‌دهنده است. این عبارت‌ها اشک مرا درآورد: «انسان‌هایی که همه‌ی ‏زندگیشان را در یک بقچه با خود می‌کشند. انسان‌هایی که می‌دانند چه چیزهایی را پشت سر ‏گذاشته‌اند، و چه چیزهایی را از دست داده‌اند، اما هیچ نمی‌دانند چه چیزی در انتظارشان است.»‏

نویسنده زمزمه‌های اندوهگین مادربزرگش را به‌یاد می‌آورد: «چه می‌دونم... شاید خواهر و ‏برادرهایی اون سر دنیا دارم...»‏

این گزارش بار دیگر به روشنی نشان می‌دهد چه‌قدر خوب و لازم است که داستان‌های پناهندگان و ‏مهاجران گفته‌شود و نوشته‌شود.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

05 May 2013

آیا برامس را دوست دارید؟

هفتم ماه مه (17 اردیبهشت) یکصدوهشتادمین زادروز یوهانس برامس ‏‏(1897 – 1833) ‏Johannes Brahms‏ ‏آهنگساز بزرگ آلمانی‌ست.‏

با برامس در کلاس درس دکتر هرمز فرهت در دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) آشنا شدم. پاییز ‏‏1351 بود و من، دانشجوی سال دوم، وظیفه‌ی پخش موسیقی را در کلاس او بر عهده داشتم.‏

دکتر فرهت درباره‌ی ساخته‌ها و سبک کار برامس سخن گفت و او را "مهندس تمام عیار ‏موسیقی" نامید. او گفت که برامس با دقت و ریزه‌کاری شگفت‌انگیزی صداها را در هم می‌آمیزد، ‏رنگشان می‌زند، ردیف می‌کند، و سرانجام اثری محکم و منسجم، و البته بسیار زیبا می‌آفریند که ‏‏"مو لای درز آن نمی‌رود" و حتی یک نوت یا هارمونی کم یا زیاد در آن وجود ندارد؛ و او از این نظر ‏بی‌همتاست. او سپس از من خواست که سنفونی نخست او را پخش کنم.‏

چه آغاز شورانگیزی دارد این سنفونی! دقایقی دیرتر، هنوز سرگشته‌ی شور این آغاز و معنای آن ‏طبل‌ها بودم که رسید به ضربه‌های خشک و آمرانه‌ی ویولا‌ها:‏

دادا، دوه...‏
دادا، دوه!‏

و مو بر تنم راست شد! چرا برامس و این اثرش را پیش‌تر کشف نکرده‌ام؟! باید در برامس غوطه ‏بزنم. باید همه‌ی آثارش را گوش دهم... باید، باید! و از آن‌جا بود که برامس در رده‌های نخست ‏آهنگسازان مورد علاقه‌ام قرار گرفت، و جا خوش کرد.‏

برامس را موسیقی‌شناس‏ نامداری در گروه "سه ب بزرگ" گنجانده‌است (باخ، بیتهوفن، برامس). ‏همین سنفونی نخست او شباهت زیادی به سنفونی آخر و نهم بیتهوفن دارد، به‌ویژه بخش چهارم ‏آن. از این رو، پس از نخستین اجرای آن جنجال بزرگی در محافل موسیقی وین بر پا شد و کسانی ‏آن را "سنفونی دهم بیتهوفن" نامیدند، آفیش‌های کنسرت را پاره کردند، و در سالن کنسرت هیاهو ‏کردند. اما دوستداران برامس بعدها گقتند که او می‌خواست نشان دهد که بیتهوفن می‌بایست ‏این‌طور می‌سرود!‏

برامس هرگز ازدواج نکرد، اما شیفته‌ی کلارا همسر دوست آهنگسازش روبرت شومان بود که ‏چهارده سال از او بزرگتر بود. برامس 23 ساله بود که روبرت شومان در گذشت، و برامس در عمل و ‏از سر دوستی و وفاداری، سرپرستی خانواده‌ی شومان را به گردن گرفت. اما هیچ شواهدی وجود ‏ندارد که نشان دهد او و کلارا زندگی عاشقانه با هم داشته‌اند.‏

یار و همراه من در گوش سپردن به موسیقی برامس و لذت بردن از آن دوست هم‌دانشگاهیم احمد ‏حسینی آرانی بود. گفته‌های دکتر فرهت را برای او نقل کرده‌بودم، و او نیز با شنیدن همان آغاز ‏سنفونی نخست برامس در جا در آن غرق شده‌بود. او با شنیدن این اثر و کارهای دیگر برامس در ‏اتاق محقر دانشجوئیم در خیابان توس و از ضبط صوت کاست کوچکی که دوستم انوشیروان به من ‏داده‌بود، پیوسته می‌گفت: "وای... وای... ببین! ببین! چه می‌کنه! اَ... پسر! وای... وای...". احمد ‏عاشق "رقص مجار شماره 1" برامس بود و در جایی از آن بازوان و کف دستانش را تند تکان ‏می‌داد و می‌گفت: "ببین! ببین! عین یه دسته گنجیشک که یهو از زمین بلند میشن!"‏

عنوان این نوشته را از نوولی نوشته‌ی فرانسواز ساگان Françoise Sagan به وام گرفتم. نوشته‌های فرانسواز ساگان ‏در نوجوانی‌های من خوانندگان فراوانی در ایران داشت. این کتاب او ‏(‏Aimez-vous Brahms?‎‏)‏ در سال 1959 منتشر شد و در ‏سال 1961 در امریکا فیلمی به‌نام ‏Goodbye Again‏ با بازیگری اینگرید برگمان، ایو مونتان، و آنتونی ‏پرکینز روی آن ساختند. دریغا که نه کتاب را خوانده‌ام و نه فیلم را دیده‌ام و نمی‌دانم چه ربطی به ‏برامس دارد!‏

رقص مجار شماره 1‏
سنفونی نخست
بخش سوم سنفونی سوم که تم آن در موسیقی متن فیلم "بدرودی دیگر" به‌کار رفته
کنسرتو ویولون
بخش نخست کنسرتو پیانوی شماره 1‏
بخش دوم کنسرتو پیانوی شماره 2‏
بخش چهارم از سنفونی چهارم
بخش دوم از کوئینتت کلارینت
و سرانجام رقص مجار شماره 5، که چارلی چاپلین در فیلمی به آهنگ آن ریش یک مشتری را ‏می‌تراشد. (صحنه‌ی چاپلین)‏

‏***‏
احمد حسینی آرانی را جمهوری اسلامی در 11 مرداد 1362 اعدام کرد.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

28 April 2013

فرزندخوارترین انقلاب جهان

ساتورن در حال خوردن پسرش
اثر فرانسیسکو گویا
دارم کتاب "نامه‌هایی به شکنجه‌گرم" نوشته‌ی هوشنگ اسدی را می‌خوانم. او چند بار یادآوری می‌کند که از صد ‏و سی نفر اعضای هیئت تحریریه‌ی روزنامه‌ی کیهان در آستانه‌ی انقلاب اکنون تنها یک تن در آن باقی مانده و ‏دیگران همه کشته و زندانی و دربه‌در شده‌اند یا درگذشته‌اند. این مرا به‌یاد نوشته‌ی کوچکم انداخت که در ‏شماره‌ی 27 – 26 فصلنامه‌ی باران، تابستان 1389 منتشر شد، و اکنون این‌جا می‌آورمش:‏

جمله‌ی معروف "انقلاب فرزندانش را می‌خورد" بسته به مورد به شکل‌های گوناگون بیان و تفسیر می‌شود. اما اگر ‏به سرچشمه‌ی پیدایش این تعبیر برویم، تنها یک معنا از آن برداشت می‌شود. این تعبیر از اسطوره‌های یونانی و ‏رومی سرچشمه می‌گیرد و پس از انقلاب کبیر فرانسه روبسپیر آن را به‌کار برد و در ادبیات سیاسی جهان ‏ماندگارش کرد.‏

در اسطوره‌های یونان گفته می‌شود که کرونوس (‏Cronus, Kronos, Cronos‏) پدرش را سرنگون کرد و خود در طول ‏‏"عصر طلائی" حکم راند. معادل کرونوس در اسطوره‌های رومی ساتورن ‏Saturn‏ ایزد کشاورزی و نگاهبان ‏کشتزارهاست. به کرونوس (و ساتورن) گفته‌بودند که سرنوشت چنین رقم زده که فرزندانش او را سرنگون خواهند ‏کرد، همچنان‌که او خود پدر را سرنگون کرده‌بود. از این رو کرونوس فرزندانش را پس از زاده‌شدن می‌خورد تا مبادا در ‏آینده او را سرنگون کنند. با این همه او نتوانست از دست سرنوشت بگریزد و سرانجام به‌دست فرزندان سرنگون ‏شد.‏

این تعبیر مصداق بارزی در انقلاب کبیر فرانسه و دوران رهبری استالین پس از انقلاب اکتبر روسیه داشت: کسانی ‏که با سرنگون کردن نظام پیشین به قدرت رسیده‌بودند، می‌ترسیدند از این که خود به روشی مشابه سرنگون ‏شوند، پس هر کسی را که دانش و توانی داشت و گمان می‌رفت شاید روزی سهمی از قدرت بخواهد، از دم تیغ ‏گذراندند.‏

اما به گمان من انقلاب ایران و کسانی که پس از این انقلاب قدرت را در انحصار خود گرفتند به عنوان گویاترین ‏مصداق و نمونه‌ی تعبیر "انقلاب فرزندانش را می‌خورد" در تاریخ جهان ثبت خواهند شد. رهبری یگانه و دستگاه ‏وارث انقلاب، با همه‌ی وعده‌های طلائی که می‌داد، پس از سرنگونی رژیم پیشین با انحصارطلبی شگفت‌انگیزی ‏حاضر به تقسیم قدرت با هیچ نیرویی بیرون از پیرامونیان خود نبود. سازمان‌ها و گروه‌هایی که هر یک سهم معین ‏و انکارناپذیری در پیروزی انقلاب داشتند از راه‌های قانونی مطابق قوانین وضع‌شده از سوی حاکمیت برآمده از ‏انقلاب نتوانستند سهمی از قدرت به‌دست آورند و با انواع تقلب‌های آشکار و پنهان کنار زده‌شدند[1].‏ ‏ قانون به‌ظاهر ‏یک چیز می‌گفت، اما ماهیت قانون چیز دیگری بود و مجریان آن به شعار "حزب فقط حزب الله" عمل می‌کردند. کار ‏به اعتراض و درگیری کشید، و اینک، "انقلاب" آغاز به "خوردن" کسانی کرد که می‌ترسید قدرت را از او بگیرند.‏

هنوز اعدام و کشتار کارگزاران رژیم سرنگون‌شده به انجام نرسیده‌بود که کشتار برای حفظ قدرت با "بهار آزادی" ‏خونین 1358 در کردستان آغاز شد. تلاش‌های سازمان‌های مجاهدین خلق و چریک‌های فدایی خلق و دیگر گروه‌ها ‏و سازمان‌های سیاسی، و حتی نهضت آزادی که نماینده‌ای به عنوان نخست‌وزیر در دستگاه قدرت داشت برای ‏توافق بر سر "قواعد بازی" با این "کرونوس" برآمده از انقلاب به جایی نمی‌رسید، و نرسید. آیت‌الله خمینی حتی ‏به پدر معنوی خود آیت‌الله سید کاظم شریعتمداری نیز دل نسوزاند. آیت‌الله شریعتمداری کسی بود که آقای ‏خمینی را به مقام مرجعیت رسانده‌بود و کسی بود که در اعتراض به انتشار مقاله‌ای بر ضد آقای خمینی در سال ‏‏1356، در قم عمامه بر زمین کوبید و شهر را به آشوب کشانید. اما اکنون او رقیب شمرده می‌شد، در تلویزیون به ‏توبه‌اش واداشتند، و خانه‌نشین‌اش کردند.‏

‏"کرونوس" برآمده از انقلاب 1357 پسرخوانده‌های خود صادق قطب‌زاده، ابوالحسن بنی‌صدر، و ایراهیم یزدی را نیز ‏‏"خورد": اولی را اعدام کرد، دومی را از میهن راند، و سومی را در زندان دارند. او نخست‌وزیر منتخب خود مهدی ‏بازرگان را کنار انداخت و خانه‌نشین‌اش کرد. این همه بس نبود و نوبت به "فرزندان" دورتر رسید. گروه گروه اعضا و ‏هواداران گروه‌های سیاسی، از مجاهدین خلق تا "رنجبر"، از "اتحادیه کمونیست‌ها" تا جبهه ملی و نهضت آزادی و ‏حزب توده‌ی ایران و دیگران دستگیر و زندانی و شکنجه و اعدام شدند، یا در درگیری‌ها کشته شدند. "کرونوس" اما ‏هنوز راضی نبود. او در یکی از سخنرانی‌های خود گفت:‏

‏"[...] ما اگر مثل آن انقلاب‌هایی که در دنیا واقع می‌شود از اول عمل کرده‌بودیم که به مجرد این که ‏پیروزی حاصل شد تمام درها را ببندیم و تمام رفت‌وآمدها را منقطع کنیم و تمام این گروه‌ها را ‏خفه کنیم یا کنار بگذاریم و منحل کنیم تمام این گروه‌هایی [را] که بودند، و با شدت عمل کنیم با ‏ایشان، این گرفتاری‌ها برای ما پیدا نمی‌شد که ما هر روز عزا بگیریم [...]. [...] یکی از این‌ها ‏آمده‌بود و گریه می‌کرد که چرا بعضی از این‌ها را می‌کشند (نه این آخری‌ها را، آن‌هایی [را] که آقای ‏خلخالی مثلاً می‌کشتند)؟ این‌ها باز توجه ندارند که اسلام در عین حالی که یک مکتب تربیت ‏است، لاکن آن روزی که فهمید قابل تربیت نیست، هفتصد نفرشان را در یک جا، یهود بنی‌قریظه را ‏در حضور رسول‌الله می‌کشند، گردن می‌زنند به امر رسول‌الله. این‌ها همین حرف‌های غربی را ‏می‌زنند که «ما باید اصلاح کنیم»، [که] «اول همه را اصلاح کنیم، بعد حد بزنیم»! این عجیب است ‏که «اول ما باید این مملکت را همه را هدایت کنیم که همه تربیت بشوند، بعد حد بزنیم»! [...] ‏این‌ها یک حرف‌های غلطی‌ست [...]."‏[2]

او آیت‌الله منتظری، جانشین از پیش‌تعیین‌شده‌ی خود را نیز بیگانه یافت، تابش نیاورد و کنارش گذاشت. چندی بعد ‏آیت‌الله خمینی درگذشت، اما "کرونوس ِ" جمهوری اسلامی که همواره از سرنگونی به دست فرزندان می‌ترسید و ‏می‌ترسد، هنوز باقی‌ست. جمهوری اسلامی حتی پسر آیت‌الله خمینی را تاب نیاورد، یاران او، "گارد اولیه"ی ‏انقلاب را نیز تاب نیاورد. "خودی‌ها"، یعنی وزیران و مقامات دولت‌های انقلاب، نمایندگان مجلس‌های پس از ‏انقلاب، نظریه‌پردازان انقلاب، کوشندگان انقلاب، کارگزاران خود رژیم، از اکبر گنجی تا عبدالکریم سروش، از بهزاد ‏نبوی تا سعید حجاریان و پاسداران و فرماندهان ارشد ارتش، ترور شدند، تهدید شدند، زندانی شدند، از میهن ‏رانده شدند، یا خانه‌نشین شدند – تا چه رسد به "غیر خودی‌ها"یی از سازمان‌ها و گروه‌های "چپ" و غیر ‏اسلامی، که اغلب یا اعدام شدند و زیر شکنجه کشته شدند، و یا دور از میهن در سراسر جهان پراکنده‌اند. نزدیک ‏به 5000 تن از آنان تنها در تابستان 1367 اعدام شدند. اکنون حتی میرحسین موسوی "نخست وزیر محبوب امام" ‏که می‌رفت سهمی از قدرت به‌دست آورد، دشمن شمرده می‌شود.‏

این‌ها همه انقلاب و جمهوری اسلامی ایران را بی گمان به مقام فرزندخوارترین انقلاب و رژیم جهان می‌رساند. اما ‏آیا "کرونوس ِ" جمهوری اسلامی را گریزی از جانشینی فرزندان، به هر شکلی، هست؟ گمان نمی‌کنم.‏
---------------------------
1‎ ‎‏- ‏http://shivaf.blogspot.com/2009/06/blog-post.html
2‎ ‎‏- ‏http://www.youtube.com/watch?v=T0lQacS3OsM

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

21 April 2013

آرش - 109

یکصد و نهمین شماره مجله آرش منتشر شد. در این شماره داستان‌واره‌ای به قلم من با نام ‏‏"همسایه‌ها" نیز منتشر شده‌است. موضوع انتخابی این شماره ورزش است و فهرست آن به قرار ‏زیر است:‏

‏4- فوتبال، بخشی از خاطرات غارت شده‌ی ‌ما: تحریریه آرش
‏5- گفت و گو با: کارو حق‌وردیان، حبیب روشن‌زاده، آندرانیک اسکندریان، جعفر نامدار، گارنیک ‏مهرابیان، حسین قره‌گوزلو، مسعود مژدهی، داریوش ذهاب، آرشاویر ملکیان، مانوک خدابخشیان، ‏مجید وارث و امیر برادران
‏35- توپ هنوز در زمین ما می‌چرخد: بهروز شیدا
‏43- پیامی آشکار به جامعه‌ی ورزش: مهدی اصلانی
‏51- نگاهی به رسانه‌های ورزشی: حسین خونساری
‏54- مافیای ورزش در جمهوری اسلامی: کیوان سلطانی
‏60- ماندگارترین عکس تاریخ المپیک: هوشیار نراقی
‏63- من رویایی دارم: دانیل عینی
‏64- بازی تمام شد> دیو زایرن، ترجمه‌ی ناصر رحمانی نژاد
‏68- فوتبال زنان: نجمه موسوی (پیمبری)
‏70- یاغیِ زمین‌های ورزشی: شهرزاد افشار
‏72- ورزش و ما «بچه‌های اعماق»: مسعود نقره‌کار

مبارزه تدافعی طبقه کارگر
‏76- مبارزه تدافعی طبقه کارگر، شرایط تبدیل آن ....: تحریریه آرش
‏77- مقالاتی از: محسن حکیمی، نیما پوریعقوب، محمد عبدی‌پور، علیرضا ثقفی، آیت نیافر، محمد ‏حسین مهرزاد، غلامرضا غلامحسینی، محمد اشرفی، بهروز خباز، سعید رهنما، ریچارد وولف، بهروز ‏فراهانی، حشمت محسنی.
‏131- مصاحبه‌ با مازیار گیلانی‌نژاد: پیام فلزکار
‏133- مصاحبه با وحید فریدونی راننده اخراجی شرکت واحد....
‏134- بر خورد های امنیتی با فعالین ....: داود رضوی

راهبرد اصلاح جمهوری اسلامی: طرازنامه و چشم‌انداز
‏136- پاسخ به سه پرسش آرش: شهاب برهان، یوسفی اشکوری، عبدی کلانتری، ابراهیم علیزاده، ‏توکل، رضا علیجانی و مرتضی محیط

مقالات و نقد و بررسی
‏168- تاریخ: ابزاری برای کشف حقیقت یا شناخت خود؟ سعید هنرمند
‏177- به یاد حماسه‌ی سیاهکل: گفت و گوی آرش با ترانه همامی
‏180- سفر به دنیایی ناشناخته: نجمه موسوی (پیمبری)
‏182- آشنایی من با خانواده‌ی کهن‌دل: اسکندر آبادی
‏183- ماهیگیری که چریک شد: امید ایران‌مهر
‏186- اقتصاد کمبود: مایکل لبوویتز، مترجم : ح. ریاحی
‏194- سفر در زمان: اسد سیف
‏196- یادی از ابراهیم یونسی: فریدون تنکابنی
‏198- مقالات و نقدهایی از: علی یزدانی، آسیه شهیدی، ب. بی‌نیاز (داریوش)، نجم کاویانی، خسرو ‏صادقی بروجنی، نجمه موسوی، تراب حق‌شناس، محمد قراگوزلو، سعید محمدی، نامه رضا ‏شهابی، شهلا شفیق و...

طرح و داستان و شعر
‏306- سیمین دانشور، بیژن بیجاری، هادی خرسندی، ناصر زراعتی، شیوا فرهمند راد، علی رادبوی، ‏جیمز آپنهایم، شمس لنگرودی، یاور، فریبرز شیرازی، مرجان کاظمی، شهلا شریف و...‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 April 2013

پایان هیچ کار، پایان کار نیست

در نوشته‌ی پیشینم از سیاوش کسرایی دفاع کردم. امروز سخنان دلنشین دختر او بی‌بی کسرایی را در گفت‌وگویی بلند ‏خواندم. در این نشانی بخوانیدش.‏

عنوان این پست مصرعی‌ست از کسرایی، و عکس او را از وبگاه رسمیش برداشتم: ‏kasrai.com

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

07 April 2013

خدمت به میهن، از چه راهی؟

نگاهی افکنده‌ام بر کتاب "بر آب و آتش"، خاطرات و زندگی‌نامه‌ی دکتر فریدون هژبری استاد و معاون پیشین ‏دانشگاه صنعتی شریف.‏

...نزدیک بیست سال پیش، این‌جا در سوئد از عبدالله شهبازی برایم پیغام آوردند که گفته‌است «به ‏شیوا بگویید که برگردد و به کشورش خدمت کند». عبدالله شهبازی که واپسین مقامش در حزب ‏توده ایران مسئولیت شعبه‌ی انتشارات کل بود، اکنون در خدمت اطلاعاتچی‌ها «به کشور خدمت» ‏می‌کرد.‏..

بررسی کتاب را در وبگاه ایران امروز، یا در این نشانی بخوانید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏