استاد "ریاضیات ۱" از من، از نامهی دکتر ریاحی، و از این امتحان ِ دیرهنگام هیچ خوشش نیامد. قراری گذاشت و در روز و ساعت موعود در اتاقش نشاندم، روبهرویم نشست، و امتحان دشواری از من گرفت. این نخستین درس زندگانی تحصیلیم بود که در آغاز دانشگاه از آن نمرهی ردی گرفته بودم و در نیمسال گذشته برای بار دوم آن را خواندهبودم. اکنون با نمرهی ۱۳، که در آن روزگار در دانشگاه ما "خوب" شمرده میشد، قبول شدم.
دکتر محمد امین استاد درس "استاتیک" در دانشکدهی سازه (عمران)، مهربان و کمی غمگین و با همدردی مرا پذیرفت. در رفتارش نسبت بهخود احترامی احساس میکردم که در رابطهی استاد – شاگردی سابقه نداشت. او مرا برد و در اتاق استادان نشاند، ورقهای جلویم گذاشت، در را بست و رفت. در آن سالها هنوز ماشین حساب به ایران نیامدهبود. با یک خطکش محاسبهی آریستو Aristo که داشتم، حساب میکردم و حساب میکردم: خرپا، تیرآهن، ممان اینرسی (گشتاور لختی)، و... اما در حل یک مسألهی تسمه و پولی گیر کردهبودم. نیم ساعت اضافه بر وقتی که استاد دادهبود گذشته بود که استاد آمد و با لبخندی پرسید:
- خب، در چه حالی؟
درمانده و شرمگین شکل مسأله را نشانش دادم و به زبان بیزبانی فهماندم که در حل آن گیر کردهام. دکتر امین کتاب Statics مریام Meriam را که روی میز بود برداشت، بازش کرد، جلویم گذاشت، و با انگشت فرمولی را نشانم داد:
T2 = T1 * exp(f*β)
شرمسار و سپاسگزار نگاهش کردم، و رفت. چه خنگ بودم! خب، واضح است! مسأله را حل کردم، نوشتم، ورقه را بردم و به استاد دادم، و رفتم. نمرهام نزدیک عالی بود: ۱۴/۵!
خانم دایان فولادی، اهل کانادا، با شوهر ایرانی، استاد زبان انگلیسی ۲، با دیدن نامهی دکتر ریاحی و دانستن این که یکی از بهترین شاگردانش در زندان بودهاست، سخت دستپاچه شد. داستانهای ترسناکی از ساواک و شکنجههایش شنیدهبود، و مانند آن که از درد شکنجهها توان ایستادن نداشتهباشم، بازویم را گرفت و برد و روی یک صندلی نشاندم. هیجانزده به انگلیسی میگفت:
- چطوری؟ خوبی؟ خوبی؟... بنشین!... استراحت کن!... – دستش را پیش میآورد تا بر سرم بکشد، یا صورتم را نوازش کند، اما ملاحظهی رابطهی استاد – دانشجویی بازش میداشت و دستش را پس میکشید. مانده بود. نمیدانست چه کند. با بیقراری دورم میچرخید. اشک در چشمان آبی روشنش حلقه زدهبود. رفت پارچ آبی با یک لیوان آورد، آب ریخت و به سویم دراز کرد: - بگیر!... بنوش!...
پس از بازگشت از زندان، هیچکس، حتی نزدیکترین بستگانم، رفتاری اینچنین مهرآمیز با من نکردهبودند. اینجا نمرهام عالی بود: ۱۸!
اما غمگین بودم. با وجود آشنایان فراوان احساس تنهایی میکردم. نگاهم "آزاده" را میجست، و بهندرت مییافتمش. یک بار هنگام ورود به ناهارخوری همراه با دوستی، به او برخوردیم که با دوستش از سالن بیرون میرفتند. دل من تاپتاپ میزد. از کنارمان گذشتهبودند که شوخ و شنگ زیر لبی گفت "آقای فرهمند...!" اما من و دوستم خیلی دیر بیدار شدیم. پنج قدمی دور شدهبودیم که به هم نگاه کردیم: نام مرا گفت؟! منظورش چه بود؟ کارش چه معنایی داشت؟ داشت سربهسر من ِ بچهی سادهی شهرستانی میگذاشت؟
ندانستم. نفهمیدم. یک بار در کتابخانهی مرکزی دانشگاه به سویش رفتم، درسی را که با دکتر اسماعیل خویی گذراندهبود بهانه کردم و کمک خواستم، اما ردم کرد و بهزودی با یک همدانشگاهی دیگر ازدواج کرد.
نه، نمیشد درس خواند. نیمی از دلم نیز پیش همزنجیرانی بود که پشت دیوارهای بلند زندان قصر ماندهبودند. آیا این خیل همدانشگاهیان هیچ میدانستند که در گوشهی دیگری از شهر صدها نفر تنها با آرزوی آوردن بهروزی برای مردم، یا به جرم خواندن کتابی "ممنوعه" به زنجیر کشیده شدهاند؟ دورهی هفتیهای تازهوارد بیگمان هنوز چندان چیزی نمیدانستند. اما بهزودی چیزهایی دیدند که هرگز ندیدهبودند، و ورودیهای این سال، ۱۳۵۱، بیشترین کشتهها را در مبارزهی سیاسی دادند (دستکم ۱۹ نفر).
نه، نمیشد درس خواند. این نیمسال را "غیبت موجه" گرفتم، اما در دانشگاه ماندم. روز ۱۶ آذر، که به یاد کشتگان دانشگاه تهران در سال ۱۳۳۲ "روز دانشجو" بود، گرچه هنوز غیر رسمی، نخستین تظاهرات این نیمسال برگزار شد. آغاز تظاهرات اغلب به این شکل بود که گروه بزرگی در راهروی طبقهی همکف ساختمان مجتهدی (ابن سینا) گرد میآمدند، منتظر میشدند تا زنگ شروع کلاسها به صدا در آید، و همزمان با آن همه "هو" میکردند، و سپس کسی از میان جمع نخستین شعار را میداد، و همه تکرار میکردند. همهی این کارها برای آن بود که معلوم نشود چه کسی از کجا نخستین شعار را داد:
یاران ما زنداناند؛
زندانبانان جلاداند –
ای مرگ بر جلادان!
آنگاه گروه با شعار "اتحاد، مبارزه، پیروزی" راه میافتاد، در کلاسها را میگشودند و با شعار و سروصدا برهمشان میزدند، شیشههای دانشگاه را میشکستند، کتابخانهی مرکزی را ویران میکردند، و دانشگاه را به تعطیلی میکشاندند. یک – دو بار با آنان در تظاهرات شرکت کردم اما هرگز شیشهای نشکستم و هرگز هیچ خسارتی به دانشگاه نزدم. دانشگاه را دوست میداشتم و از تعطیلی آن غمگین میشدم. کتابخانهی مرکزی یکی از پاتوقهای من بود. ساعتها در بخش کتابهای مرجع مینشستم و دربارهی آهنگسازان یا موضوعهای دیگر مطالعه میکردم و یادداشت بر میداشتم.
"مرکز تعلیمات عمومی" دانشگاه کار دانشجویی به من دادهبود. در کلاس "شناخت موسیقی" دکتر هرمز فرهت و کلاس "کارگاه شناخت موسیقی" خانم ماهمنیر شادنوش برای دانشجویان موسیقی کلاسیک پخش میکردم. با استفاده از این امکان "اتاق موسیقی" را بر پا کردهبودم و خود را بهدست خود در کار غرق کردهبودم. ضبط صوت و نوار کاست داشت همهگیر میشد اما موسیقی آذربایجانی از آذربایجان شوروی سابق نایاب بود. صفحههای این موسیقی را از فروشگاه کارناوال در سهراهی ایرانشهر نزدیک میدان فردوسی میخریدم، و در خوابگاه با امانت گرفتن گراموفون از کسی و ضبط صوت از کسی دیگر ساعتها مینشستم و برای این و آن و کسانی که حتی نمیشناختم نوار موسیقی آذربایجانی پر میکردم. به یک حساب سر انگشتی تا دو سال پس از آن نزدیک ۲۰۰۰ ساعت نوار پر کردم و پخش کردم، بی هیچ دستمزدی. مشروح داستان "اتاق موسیقی" را جای دیگری نوشتهام.
اینجا موسیقی اصیل ایرانی، و نیز اپرای کوراوغلو، و شور اثر امیروف بیشترین شنوندگان را داشت. اتاق شماره ۳ پر میشد. روی پلههای درون کلاس، پلههای پشت در کلاس، کف راهرو، پشت پنجره روی چمنهای مقابل تالارها پر از جمعیت میشد. سوئیت شهرزاد ریمسکیکورساکوف و اوورتور اگمونت بیتهوفن نیز شنوندگان فراوانی داشتند. خفقان و سانسور، نمادگرایی را گسترش میداد: خان ستمگر اپرای کوراوغلو نماد شاه بود، و کوراوغلو و پهلوانانش و پناهگاهش در کوهها، چریکهایی بودند که از سیاهکل با شاه میجنگیدند؛ تکهای از شور امیروف و نیز شهرزاد کورساکوف آهنگهایی بودند که سرودهای سازمان چریکهای فدایی خلق را روی آنها گذاشته بودند:
ای رفیقان، قهرمانان!
جان در ره میهن خود بدهیم بیمهابا
از تن ما خون بریزد
از خون ما لاله خیزد
...
و
من چریک فدایی خلقم
جان من فدای خلقم
جان بهکف خون خود میفشانم
هر زمان برای خلقم
...
و اگمونت داستان قهرمان آزادیخواهی بود که اعدامش میکردند. دلم میخواست که برای کنسرتو پیانو یا سنفونیهای چهارم و ششم چایکوفسکی، یا برای سنفونیهای پنجم و هفتم و نهم بیتهوفن، یا برای کنسرتو پیانوی شماره ۲ و راپسودی روی تمی از پاگانینی اثر راخمانینوف و... نیز همین قدر شنونده به اتاق موسیقی بیایند. اما زمانهی "چریکیسم" بود. مرکز چریکهای چپ، اتاق کوهنوردی بود که روبهروی اتاق موسیقی قرار داشت، و مرکز چریکهای مسلمان نمازخانه بود که سه طبقه بالاتر بود. هماینان بودند که تلویزیون سالن عمومی خوابگاه دانشجویی را پیوسته خراب میکردند تا مبادا کسی آنجا بنشیند و گوگوش را، یا شوی "میخک نقرهای" فریدون فرخزاد را تماشا کند و از انقلاب و انقلابیگری غافل شود. هماینان بهسوی دختران زیبا و خوشپوش دانشگاه گوجهفرنگی گندیده پرتاب میکردند و در خلوت کتکشان میزدند. از نظر اینان دختران نمیبایست زیبا و برازنده باشند و توجه کسی را جلب کنند؛ نمیبایست بخندند یا با پسری راه بروند؛ حتی نمیبایست همراه با پسران در برنامههای کوهنوردی شرکت کنند! دختران میبایست ساده و "چریکی" لباس بپوشند و خشن و "چریکی" رفتار کنند. اینان میزهای کتابخانه را "آخور" مینامیدند که نمیبایست پشت آن نشست و سر در کتاب و درس فرو برد: درس بد است! باید به امر انقلاب پرداخت!
من با چریکیسم هیچ میانهای نداشتم. دختران زیبا و خوشپوش دانشگاه را دوست میداشتم. با دیدن دختران "کلاغی" (با مانتو و روسری) دلم میگرفت و میخواستم فریاد بزنم که آخر چرا زیباییتان را، زن بودنتان را میپوشانید؟ افرادی نیز در نمازخانه و اتاق کوه بودند که چنین روحیهای نداشتند و در همان هنگام یا دیرتر از بهترین و نزدیکترین دوستانم شدند. اما اکثریت بزرگی از ۱۳۶ نفری که در راه مبارزهی سیاسی جان باختند و نامشان را گرد آوردهام بیگمان راهشان از اتاق کوه و یا از نمازخانهی دانشگاه گذشتهاست. تنها یک تن را میشناسم که از فعالان اتاق موسیقی بود و پس از انقلاب اعدامش کردند: چریک فدائی حسن جلالی نائینی. اما او پایی در اتاق کوه نیز داشت.
چند سال پیش یکی از خشنترین و "چپ"ترین "چریک"های آن زمان اتاق کوهنوردی، که با شرکت دختران نیز در برنامههای کوهنوردی سخت مخالفت میکرد، سربهزیر، آهسته و زیر لب، گویی با خود حرف میزند، برایم اعتراف کرد:
- ف.ن. را یک گوشهی پرت گیر انداختم و زدمش... بدجوری زدمش...
- آخر چرا؟
- فقط برای این که خوشگل بود... فقط برای همین... خیلی خوشگل بود...
***
چریکیسم آن دوران ایران زاییدهی چند عامل بود: بالاتر از همه خفقان سیاسی، ممنوعیت احزاب، سانسور شدید رسانهها، و جلوگیری عملی از اثرگذاری مردم در امور سیاسی کشور؛ و سپس فضای جهانی: انقلابهای چین و کوبا، جنبش دانشجویی اروپا در ۱۹۶۸؛ جنبش مخالفت با جنگ ویتنام و دخالت امریکا در آنجا در سراسر جهان، و گروههای چریکی خارجی همچون بادر – ماینهوف، که این آخری را در این نشانی نوشتهام.
***
نمیدانم که آیا باید شادمان بود از این که امروزه از دانشگاههای کشور، و بهویژه از دانشگاه شریف که روزگاری "انقلابی"ترین دانشگاه بود، چندان صدایی بهگوش نمیرسد و همه سر در درس و کتاب دارند؟
***
اکنون روزی نیست که سر کار از جمله با ریاضیات، استاتیک، و زبان انگلیسی سروکار نداشتهباشم، و همواره به استادانم و همهی آموزگارانم درود میفرستم.
دکتر فرهاد ریاحی در ۱۸ اوت ۲۰۱۱ از میان ما رفت. دربارهی ایشان در این نشانی نوشتهام. نیز بنگرید به این نشانی که ترجمهی انگلیسی نوشتهی مرا نقل کردهاند.
از دکتر محمد امین و خانم فولادی دریغا که هیچ خبری ندارم و در اینترنت نیز نیافتمشان. برایشان شادی و تندرستی آرزو میکنم. همسر خانم فولادی بهگمانم آذربایجانی بودند، زیرا از روی علاقه به شخصیت کوراوغلو، نام "روشن" را روی پسرشان گذاشتهبودند، که نام کوراوغلو بود پیش از آنکه خان، چشمان پدر او را کور کند.
آن "آزاده" سالی دیرتر از همسرش جدا شد، اما هیچ خبر دیگری از او ندارم. برایش خوشبختی آرزو میکنم.
***
اجرایی از مقام سنفونیک شور امیروف را اینجا تماشا کنید. فایل mp3 برای دانلود در این نشانی (روی لینک راستکلیک کنید و سپس Save target as... را انتخاب کنید).
فیلم کامل اپرای کوراوغلو را اینجا تماشا کنید.