در قطعهی زیر از موسیقی فیلم "بلید رانر" ساختهی ونجلیس Vangelis (در این نشانی) ساکسوفون به سبک پاپتی هم هست، اما ذره ذرهی همهی صداهای این قطعه مزمزه کردن و نوشیدن دارد. نوشیدن...
09 February 2014
تنهایی شیرین
در قطعهی زیر از موسیقی فیلم "بلید رانر" ساختهی ونجلیس Vangelis (در این نشانی) ساکسوفون به سبک پاپتی هم هست، اما ذره ذرهی همهی صداهای این قطعه مزمزه کردن و نوشیدن دارد. نوشیدن...
26 January 2014
جملههای بهیادماندنی از دو فیلم
1- «من چیزهایی دیدهام که شما انسانها باورتان نمیشود: هه...، رزمناوهایی که نزدیک شانهی صورت فلکی شکارچی در آتش میسوختند. پرتوهای سی C را تماشا کردهام که در تاریکیهای نزدیکی "دروازهی گمگشتگان" میدرخشیدند. همهی آن لحظهها در گذر زمان ناپدید خواهند شد، همچون...، هه...، اشکی در باران...! و اینک مرگ.» [سخنرانی آدم ماشینی (یا "رونوشت") به نام روی بتی Roy Batty با بازیگری درخشان روتگر هائور Rutger Hauer در پایان فیلم "بلید رانر" Blade Runner].
و فکرش را بکنید که هرکدام از ما چهها دیدهایم...
2- «انسان هرچه بیشتر حکمت میآموزد غمگینتر میشود و هرچه بیشتر دانش میاندوزد، افسردهتر میگردد» [راهب "برادر" یورگه بورگوس Jorge of Burgos با نقشآفرینی فیودور شالیاپین (پسر) در فیلم "نام گل سرخ" (روی رمان اومبرتو اکو). او دشمن خنده است و این آیه از انجیل (باب جامعه، بخش 1، آیهی 18) شعار اوست. او مرا با آن قیافه و موضعگیریاش بهیاد آیتالله خمینی میاندازد که گریه را برای ملت تجویز میکرد، و همهی انواع سانسورهای اسلامی و ایدئولوژیک را به یادم میآورد. شیخ صادق خلخالی هم در این فیلم هست. همواره در طول دیدن بسیاری از صحنههای این فیلم، و بهویژه با دیدن سوختن کتابخانه و سرگشتگی و ناتوانی "برادر ویلیام" (شون کانری) در نجات ارزشمندترین کتابهایی که میشناسد و طعمهی آتش میشوند، سراپا میلرزم – نه در درون، هم در درون و هم در بیرون!]
آن آیهی انجیل را احسان طبری به بیانی موجزتر چنین تکرار میکرد: "در خِرَد ِ بسیار، رنج ِ بسیار است". و بیان عامیانه این است: "آسوده آن که کرهخر آمد، الاغ رفت".
صحنهی نخست را اینجا ببینید، و فیلم کامل "بلید رانر" را اینجا. فیلم کامل "نام گل سرخ" اینجاست، و آیهی انجیل را حوالی دقیقهی 20 راهبی برای برادر یورگهی نابینا میخواند. متن اصلی هر دو جمله را در یک نوشتهی قدیمی من در این نشانی مییابید. آنجا حواشی به سوئدیست، اما نقل قول از فیلمها به انگلیسی. و هر طرفی که هستید، موسیقی تیتراژ پایانی "بلید رانر" را در این نشانی از دست ندهید. با صدای بلند بشنوید.
هر دوی این فیلمها نزدیک سی سال پیش ساختهشدهاند. پیداست که یا سلیقهی من خیلی کهنه شده، یا آنکه قدیمها فیلمهای عمیقتری میساختند؟
21 January 2014
نگاهی به تاریخچهی آموزش ترکی آذربایجانی
با سپاس از گردانندگان "آذرتالک" که امکان سخنرانی و ضبط و پخش سخنان مرا فراهم کردند. محتوای این سخنان را بهزودی به فارسی نیز منتشر خواهم کرد.
12 January 2014
کاش طراح رقص بودم
گویا تنها من نیستم که پتانسیل رقص را در اکسیژن 8 شنیدهام. دستکم یک نمونه از "رمیکس" آن برای رقص تندتر هم وجود دارد. اینجا بشنوید. این هم البته فکر خوبیست. اما من روایت اصیل را بیشتر دوست دارم.
در همین زمینه یکی دیگر از رؤیاهایم آن بوده که من به درون عکس مونیکا میروم و با اکسیژن 13 با او میرقصم! حال بگذریم از این که من "پلاستیک" که هیچ، چوب خشکی بیش نیستم و هیچ رقصی هم بلد نیستم!
چهقدر "دههی هفتادی"، نه؟!
05 January 2014
پرسش از چوپان
پرسش
بنشین چوپان، بنشین!
بنشین تا پرسشی از تو بپرسم:
چوپان، غزالی آیا از این راه گذر کرد؟
تنها یک جان دارم
آن نیز فدای تو باد!
چوپان، غزالی آیا از این راه گذر کرد؟
چوپان! ای که بر پشتت برهها را میگردانی!
دلدار من جامهای سرخ و ارغوانی بر تن داشت
بگو چوپان، بگو!
بگو و مرا نگریان!
چوپان، غزالی آیا از این راه گذر کرد؟
***
ترانه را ندارم و نیافتمش. در عوض "سئوگیلی جانان" را در این نشانی ببینید و بشنوید.
***
متن اصلی:
سؤال
ایلن چوبان، ایلن!
سندن سؤال سوراییم:
چوبان، بو یولدان مارال کئچدیمی؟
بیر جانیم وار
سنه فدا اولاییم!
چوبان، بو یولدان مارال کئچدیمی؟
چوبان! آرخاندا گزدیریب قوزو!
سئوگیلیم گئیمیشدیر آل و قیرمیزی
سؤیله چوبان، سؤیله!
سؤیله، آغلاتما منی!
چوبان، بو یولدان مارال کئچدیمی؟
30 December 2013
از جهان خاکستری - 96
او با چشمانی بسته و دستانی خالی، یکتنه، در تاریکی مطلق، و بی هیچ دانش و اطلاعاتی از قوانین و مقررات شوروی یا حقوق پناهندگان، یا حتی دانستن روسی به اندازهی کافی، پا به میدان گذاشت: نخست در 25 مارس 1984، یعنی ده ماه پس از ورودش به شوروی، در دورانی که هنوز یک سال ماندهبود تا گارباچوف روی کار بیاید و از نوسازی و فاشگویی سخن بگوید، پیش رئیس صلیب سرخ بلاروس رفت و خواستار ترک این کشور شد، اما به حزب خودی، حزب توده ایران، حواله دادهشد. در دوم آوریل نامهای رسمی خطاب به کمیتهی مرکزی حزب نوشت، و تهدید و تطمیع او از اینجا آغاز شد. او عضو تیم ملی کاراته ایران و مربی کاراته بود. کمربند سیاه داشت. اما با ناباوری دانستیم که آموزش کاراته در شوروی ممنوع است و تنها سازمانهای اطلاعاتی و کماندوهای ویژهی ارتش شوروی اجازهی آموزش کاراته دارند. او حتی اجازه نداشت که پیش چشم دیگران برای خود تمرین کند. او را نیز مانند دیگران به کار گل گماردند. چندی سیمکش بود، و چندی تریکوبافی میکرد. اما برای پایین آوردنش از خر شیطان و منصرف کردنش از ترک شوروی، وعدههای سر خرمن فراوانی به او دادند و در-باغ-سبزهای بسیاری نشانش دادند، از جمله مربیگری نیروهای ویژهی شوروی، مربیگری ارتش افغانستان، کلاس کاراته در باکو، و... حتی او را برای آموزش ویولون، که به آن علاقه داشت، به کنسرواتوار بلاروس فرستادند. اما دیگر دیر شدهبود و او دریافتهبود که نمیتواند یک عمر زیر نظر و سرپرستی چند آقابالاسر از قبیل رهبران حزب توده ایران، ادارهی صلیب سرخ، و حزب کمونیست شوروی زندگی کند و اجازه دهد که در کوچکترین جزئیات زندگانیش دخالت کنند.
او کورمال پیش میرفت، به جاهایی که نمیبایست، سرک میکشید، به جاهایی که مجاز نبود وارد میشد، و چوب لای چرخهای سنگین و فرسوده و زنگاربستهی بوروکراسی شوروی میگذاشت، میشکاندشان، و راه خود را میگشود. او فردای روزی که در اردیبهشت 1363 گذرنامههای پناهندگیمان را دادند، سرش را انداخت و با این گذرنامه یکراست به مسکو رفت تا از رئیس بخش ایران در صلیب سرخ شوروی راه خروج از آن کشور را بپرسد، بی آنکه بداند که حتی شهروندان خود شوروی اگر بیاجازه به شهری بروند، در هیچ هتلی به آنها جا نمیدهند. در آن هنگام برای چنین سفرهایی میبایست معرفینامهای از محل کار یا ادارهای معتبر میداشتید، آن را به "ادارهی هتلها"ی شهر نشان میدادید، و آنجا برایتان تعیین میکردند که به کدام هتل بروید. و اشکان ناگزیر شد آن شب را در یکی از ایستگاههای قطار مسکو به صبح آورد تا بتواند راهنماییهای نصفه – نیمهای دستگیرش شود.
او پاشنهی در ادارهی صلیب سرخ بلاروس را از جا کند، در ادارهی "آویر OVIR" Отдел виз и регистрации (иностранцев) (دفتر ویزا و ثبت [خارجیان]) که نام آن لرزه بر اندام شهروندان شوروی میانداخت سر فرو کرد و سراغ رئیس – رؤسا را گرفت؛ به دفتر کمیتهی مرکزی حزب کمونیست شوروی در کاخ کرملین و به وزارت امور خارجه شوروی نامههایی به فارسی نوشت؛ با رهبران حزب، لاهرودی، خاوری، فروغیان، بگومگو کرد؛ با فرستادگان ک.گ.ب. و دیگر ارگانهای شوروی رو در رو نشست، ساعتها بحث کرد، ساعتها بازجویی پس داد؛ تهدیدش کردند؛ بیکاری کشید؛ با همسر و پسر خردسالش گرسنه ماندند، از پشت در همسایهها شیشههای خالی شیر و ماست دزدید و فروخت؛ لعن و نفرین "رفقا"ی سابقش را در حوزههای حزبی که خواستار اخراجش بودند تاب آورد، طعنههای دوستان دیروزی را در راهروها و آسانسورهای ساختمان تحمل کرد؛ مأموران معذور "خودی" به در خانهاش رفتند و توهینها کردند؛ دو بار به خیال آنکه همه چیز درست شده همهی زندگیش را فروخت، تا ایستگاه راه آهن، تا فرودگاه، تا مسکو رفت، و با سری افکنده به خانهی خالی از وسایل، اما پر از سوسک بازگشت، و مایهی طعنههای بیشتر شد. مأموران ک.گ.ب. مستقر در صلیب سرخ بلاروس، لئانید شهلهگا و سرگئی شیرین (که دو سال پیش از ایران اخراج شدهبود) تهدیدش کردند که خانه دیگر مال او نیست و اگر آدم نشود، خانه را میگیرند و باید به هتل برود و... اما او و همسر بردبارش همهی اینها را تاب آوردند و بر خواست خود پای فشردند.
زندهیاد هرمز ایرجی که همهی تکاپوهای اشکان را بهدقت دنبال میکرد، چند ماه پس از اشکان به فکر ترک شوروی افتاد و با او همراه شد. هرمز خود هیچ روسی نمیدانست و اشکان همهی کارهای او را نیز انجام میداد و با روسی شکستهبستهاش مترجم او نیز شدهبود. هیچکس نمیدانست که راه درست سفر از شوروی به خارج چیست. هیچکس نمیدانست چه مدارکی برای اقدام به این کار لازم است. هیچکس نمیدانست در این دیار ویزا چیست و گذرنامهاش چه خاصیتی دارد. و یکی از دفعاتی که این دو خیال میکردند که کار هردوشان درست شده و به مسکو رفتند تا سوار هواپیما شوند و به خارج بروند، تازه فهمیدند که باید از کشور مقصدشان ویزای ورود بگیرند.
فرانسه ویزای ورود به اشکان نداد، و در اینجا بود که کشف بزرگ و سرنوشتساز برای همه ما صورت گرفت: از دهان دکتر الکساندر میخائیلوویچ دالگوف Александр Михайлович Долгов رئیس بخش ایران در صلیب سرخ سراسری شوروی در رفت که اگر دعوتنامهی سفر، از برلین بود، هرمز میتوانست بدون ویزا به برلین برود. و دعوتنامهی هرمز از برلین بود. کافی بود او ویزای ترانزیت از آلمان شرقی بگیرد، و از مسکو به برلین شرقی پرواز کند، و سپس به برلین غربی عبور کند. ویزای ترانزیت آلمان شرقی هم کاری نداشت. بنابراین هرمز ایرجی نخستین مهاجر ایرانی نسل چهارم بود که در بهمن ماه 1363 (آغاز 1985) توانست از شوروی به غرب برود. اشکان نزدیک دو ماه پس از هرمز، و سه هفته پس از روی کار آمدن گارباچوف، در سیزده فروردین 1364 (دوم آوریل 1985) توانست با بازیهایی ماهرانه واپسین مانعها را از سر راه بردارد و بهجای فرانسه، از آلمان سر در آورد.
اینک، معما حل شدهبود؛ سد ترک برداشتهبود، و افراد هر چه بیشتری به فکر ترک شوروی و رفتن به غرب میافتادند. سیل داشت راه میافتاد و سد داشت بهکلی ویران میشد. اما مقامات صلیب سرخ بلاروس و ادارهی آویر دست از مقاومت بر نداشتهبودند، پیوسته سنگاندازی میکردند و موانع تازهای بر سر راه مسافران میتراشیدند. گاه فرمهای ده – دوازده صفحهای که پر کردنشان ساعتها وقت میبرد "گم" شدهبود، گاه روی عکسهایی که تهیهی آنها دست کم دو هفته طول میکشید "جوهر" ریختهبود، گاه مدارک "نقص" داشت، گاه "جواب از مسکو" نیامدهبود، گاه مهر برگهی تصفیهحساب با ادارهی برق "ناخوانا" بود، و... و سپس ناگهان پرداخت خسارت "کاغذ دیواری" خانهها به میان آمد. اکنون مسافران میبایست چیزی معادل حقوق یک ماه بابت خسارتی که به کاغذ دیواری خانهی خود وارد آوردهبودند بپردازند و تصفیه حساب کنند، حتی اگر هیچ آسیبی به کاغذ دیواری نرسیدهبود. کسانی را برای ترساندن، به اتهام دزدی یک گردنبند از هتلی به ادارهی پلیس احضار کردند و با خشونت از آنان بازجوئی کردند. اما هیچیک از اینها راه سیل تازهی مهاجرت ایرانیان را از شوروی به غرب نتوانست سد کند. یک سال پس از رفتن اشکان، اکنون حتی کسانی که در حوزههای حزبی سینه چاک میکردند و اخراج "خائنان" را از حزب میخواستند، خود به این کاروان پیوستهبودند. اکنون تجارتپیشگان "نهضت ویدئو" نیز از همان راهی که اشکان گشود سودهای سرشاری میبردند.
نفر سوم، که او نیز از مینسک بود، بهگمانم شخصی بود که او را "امیر مهندس" مینامیدیم. او در جا از آلمان به ایران رفت و همهی اطلاعات خود را از ساکنان مینسک و ساختمانمان در اختیار اطلاعاتچیهای جمهوری اسلامی گذاشت.
بهتدریج رود مهاجرت نسل ما از باکو و تاشکند نیز جاری شد. آنگاه رهبران حزب کسانی را بهنام "کمک به ساختمان سوسیالیسم" و برای کار در "رادیوی زحمتکشان ایران" به افغانستان بردند. سپس راه مهاجرت به سوئد کشف شد. کسانی از راه آلمان به کشورهای دیگر مانند انگلستان و کانادا و امریکا و ایران رفتند. کسانی از افغانستان به ایران بازگشتند. کسانی یکراست از شوروی به ایران رفتند. کسانی پس از خرد شدن جنبش افغانستان زیر فشار غرب، با پناهندگی به دفتر سازمان ملل، در کشورهای گوناگون غرب پراکنده شدند. حتی محمدتقی موسوی، عضو کهنسال فرقهی دموکرات آذربایجان و سرپرست ما در مینسک نیز به این سیل پیوست: او نخست پسرش را به سوئد فرستاد، و سپس خود و دخترش نیز به سوئد پناهنده شدند.
سیل مهاجرت از شوروی آنچنان شدت یافت که در پی یافتن علتهای آن، انگشت اتهام بهسوی لاهرودی چرخید و کار به تشکیل جلسهای در واقع برای محاکمهی او انجامید. او در خاطراتش مینویسد (امیرعلی لاهرودی – یادماندهها و ملاحظهها، نشر فرقه دمکرات آذربایجان، باکو 2007):
«[...] هلال احمر باکو گناه "فرار" دستهجمعی مهاجرین را به گردن من (لاهرودی) میانداختند. از ادارات "مربوطه" نیز مرتب علیه من گزارش فرستاده میشد. حتی این گزارشها به گورباچف هم ارسال شدهبود. در عین حال در مسکو گقته میشد چرا مهاجرین مارکسیست میهن سوسیالیستی را ترک میکنند. با ارائه چنین اتهام سنگین میخواستند کاسهکوزهها را سر یک نفر بشکنند و بگویند این لاهرودی است که شرایط فرار این بچههای گریزپا را فراهم نمودهاست. این اتهام سادهای نبود. سزای آن در زمان استالین تبعید به سیبری و در زمان خروشچف و برژنف اخراج از حزب و دربهدری...
زندگی در آیندهای نه چندان دور نشان داد که مهاجرین ما برآمده از قشر خردهبورژوازی کشور عقبماندهای بودند که تحت تأثیر انقلاب بهمن 1357 قرار گرفته و جائی برای خود در صفوف حزب مارکسیست توده نزدیک به شوروی پیدا کردهبودند. سران انقلاب با بیرحمی اپوزیسیون چپ و راست را سرکوب نمود. مهاجرین تودهای ما در اتحاد شوروی، سوسیالیزم آرمانی را پیدا نکردند، مأیوس و سرخورده شوروی را ترک کردند و غرب سرمایهداری را برای زندگی دائمی برگزیدند.
بالاخره شعبه بینالمللی [حزب کمونیست اتحاد شوروی] خواست پرونده مهاجرت را ببندد. این کار دو راه داشت: 1- کنار گذاشتن لاهرودی؛ 2- رد شکایات.
برای همین کار در مسکو جلسهای تشکیل شد. خاوری، [من] لاهرودی و کارکنان شعبه ایران و افغانستان در این جلسه شرکت کردند. دو روز قبل از تشکیل جلسه پرونده قطوری را در دو جلد حاوی صدها صفحه شکایات در اختیارم گذاشتند. پروندهها را باز کردم، با دستخطهایی که آشنائی کامل داشتم روبهرو شدم. لزومی ندیدم آنها را بخوانم، زیرا صرف وقت برای مرور اتهامات واهی و تحقیرآمیز ارزشی نداشت. دو روز بعد جلسه تشکیل شد. ما در مورد شکایات نظر خود را بیان کردیم. در پایان جلسه پیشنهاد کردم برای رسیدگی به این شکایات کمیسیونی سهجانبه تشکیل شود: 3 نفر از طرف شاکیان، 3 نفر از جانت متشکی، 3 نفر از شعبه بینالمللی در این کمیسیون شرکت کنند. اگر در جریان رسیدگی حق جانب شاکیان باشد، من حاضرم اتهامات را بپذیرم و مورد مؤاخذه قرار گیرم. برعکس [اگر] شاکیان نتوانستند اتهامات ارائهشده علیه مرا به اثبات برسانند، آنها مجازات شوند. همچنین رفقائی از شعبه بینالمللی در جریان رسیدگی به پرونده نقش حکمیت را به عهده بگیرند.
در پایان جلسه گفتم: "رفقا، ما اولین بار نیست که با این قبیل شکایات روبهرو میشویم. در تاریخ چهلساله مهاجرت این قبیل شکایات به حد کافی وجود داشتهاست. این شکایات بیماری مزمن مهاجرت است. تا مهاجرت هست، این بیماری با مهاجرین دست بهگریبان خواهد شد."
در پایان جلسه مسئول شعبه بحثها را جمعبندی کرد و اذعان داشت [که] لاهرودی درست میگوید. این مهاجرت [است] که درگیریها در آن پدیدار میشوند. باید اعتراف کنم که رفقای شوروی تصمیم عادلانه اتخاذ کردند و اتهامات واهی را رد نمودند.
خاوری و [من] لاهرودی روز بعد به محل کار و زندگی خود بازگشتند. در دیدار اول از محلیها شنیدم که آنها خیال میکردند [که] بعد از این دیدار من از کار برکنار خواهم شد. اما چنین نشد. چرا که حق با ما بود، با رهبری حزب بود. این نابکاران اتهامات رکیک به ما میزدند، "گروه سهنفری، فراکسیون سهنفری، و سهتفنگدار" عادیترین اصطلاحی در زبان فارسی بود که علیه ما بهکار میبردند و بایستی این را بگویم که ما نیز در عمل شجاعت سهتفنگدار را داشتیم که در مبارزه درونحزبی پیروز شدیم.[!!]» (صص 693 – 691)
کسانی هنوز در آن دیار ماندهاند و اغلب مشغول تجارتاند. از کسانی که به غرب آمدند، کسانی هنوز "شورویدوست" هستند و اگر بپرسید که پس چرا آنجا را ترک کردند، بهترین پاسخشان این است که "گارباچوف خیانت کرد"، "یلتسین مأمور امریکا بود"، "اینان شوروی را خراب کردند و دیگر نمیشد آنجا ماند". اینان نمیخواهند بگویند، همچنان که لاهرودی نیز گویی نفهمیدهاست، که "شوروی خراب بود".
من در زمستان سخت 1363 هرمز و اشکان را در راه رفتنشان به مسکو تا ایستگاه قطار مینسک بدرقه کردم. اما اشکان در انتظار دریافت ویزا از فرانسه، به مینسک بازگشت، و هنگامی که در فروردین 64 رفت، من در بیمارستان "راه آهن" مینسک بستری بودم. با همهی رنجی که میبردم، هنوز تصمیم به ترک شوروی نداشتم. دوستان نزدیک یکیک میرفتند، و من هنوز قرار بود یک سال و نیم دیگر آنجا بمانم، و هنوز قرار بود سالی دیرتر یک بار دیگر، و این بار در بیمارستان شماره 4 مینسک بستری شوم.
***
اشکان تشکری که تا پیش از ترک ایران یکی از "خانههای امن" حزب را برای اقامت موقت کیانوری و مریم فیروز در اختیار داشت و با همسرش بهاصطلاح "کوپل" آنان بود، به نوشتهی خودش در کتاب خاطراتش، پس از ورود به برلین غربی همهی اطلاعاتش را به نمایندگیهای امریکا و انگلیس و فرانسه داد و تنها توسط فرانسویها 18 روز تمام از بام تا شام بازجویی شد.
او یک کنسرتوی ویولون در لا مینور، سنفونی شماره 1 در ر ماژور (سنفونی فرش ایران)، و قطعات سنفونیک دیگری ساخته، "گلهای صحرایی" با گویندگی فیروزه امیرمعز و آواز خود ضبط کرده، چندین کتاب در انواع موضوعها نوشته، دین تازهای آورده، و برای برقراری نظام سیاسی تازهای که خود اختراع کرده، میکوشد. کتاب خاطرات او را، که از پیوستنش به حزب تا خروج از شوروی را در بر میگیرد و بخش بزرگ آن روایت تلاش برای خروج از شورویست، گویا از این نشانی میتوان تهیه کرد.
زندهیاد هرمز ایرجی، استاد و رئیس پیشین دپارتمان برق دانشگاه علم و صنعت تهران، یکی از معاونان تشکیلات حزب در تهران، در پاییز 1995 به بیماری سرطان کلیه، که بیگمان کار جوشکاری در مینسک در پیدایش یا تشدید آن نقش داشت، در هانوفر آلمان درگذشت.
سرگئی ویتالییویچ شیرین اکنون رئیس "شورای تجاری روسیه و ایران" است.
ترجمهی برخی از اسناد شوروی دربارهی پناهندگان ایرانی را در این نشانی ببینید.
15 December 2013
مرگی چنین...
من نیز او را میستودم، هم به عنوان مبارز آشتیناپذیر جنبش ضد نژادپرستی، هم چونان نماد پایداری، هم به عنوان جنگاوری که میدانست هر لحظه چه سلاحی را در رویارویی با دشمن به کار گیرد؛ از تفنگ، تا نرمش، و هم برای دل بی کینهاش. همهی آنچه برای یک انسان مبارز راستین و خوب در رؤیاهایم دارم، در او جمع بود. یادش گرامی باد!
در انتخابات ریاست جمهوری ایران در سال 1388، آنگاه که همهی دوستانم از داخل اصرار داشتند که باید شرکت کرد و باید به کسی جز احمدینژاد رأی داد، رفتم، و رأی دادم. اما دستم نرفت که نام میرحسین موسوی را بنویسم، و جای دیگری نوشتهام چرا (کاش اکبر گنجی هم آن نوشته را بخواند تا شاید کمی از تاریخ پیش از خود-اپوزیسیون-شدن او یادش بیاید). در عوض با خطی خوش نام نلسون ماندلا را روی برگهی رأی نوشتم، و با وجود خط خوش، سفارت جمهوری اسلامی در استکهلم رأی مرا "ناخوانا" اعلام کرد!
در آن هنگام هیچ نمیدانستم که به چه دولتمرد بدی رأی میدهم: نلسون ماندلا با همهی خوبیهایی که داشت، در اداره کردن کشورش هیچ دولتمرد خوبی نبود و هیچ کارنامهی درخشانی از خود بهجا نگذاشت. در واقع آزادی او از زندان نیز در پی بهزانو در آمدن دولت نژادپرست افریقای جنوبی در برابر تحریمهای جهانی، در پی "نرمش قهرمانانه"ی این دولت، و در پی ساختوپاخت با صندوق بینالمللی پول و بانک جهانی بود. پس شاید جای شگفتی نیست که آدمهایی که هیچ انتظارشان نمیرفت از مراسم بزرگداشت ماندلا سر در آوردند.
پس از گذشت نزدیک بیست سال از روی کار آمدن دولتهایی به سرکردگی نلسون ماندلا و جانشینان او، سپیدپوستان افریقای جنوبی، و تعداد انگشتشماری از سیاهان، ثروتمندتر، و اکثریت مطلق سیاهان فقیرتر شدهاند. وضع زندگی سیاهان افریقای جنوبی امروز بدتر از سابق و بدتر از زندگی همهی دیگران در قارهی افریقاست. بیش از پنجاه درصد جمعیت افریقای جنوبی زیر مرز فقر بهسر میبرند و 26 درصد از سیاهان این کشور نان شب ندارند، یعنی گذرانشان زیر مرز فقر مطلق است.
با این همه جهانی در مرگ ماندلا از او یاد کرد و بزرگترین مراسم یادبود تاریخ را برای رهبر یک کشور برای او برگزار کردند. او پس از آزادی از زندان به گوشه و کنار جهان سفر کرد، در بزرگداشتهای بیشماری شرکت کرد، و با افراد بیشماری دیدار داشت. در مراسم شادباش آزادی او در سال 1990 در استادیوم ویمبلی لندن یکی از کسانی که ماندلا را از نزدیک دید، با او دست داد، و در حضور خود او برایش موسیقی اجرا کرد، زنی بود بهنام جویس وینسنت Joyce Vincent که در آن هنگام 25 سال داشت.
جویس وینسنت، زنی شاد و سرزنده، اهل دوستی و شرکت در پارتیها، و اهل موسیقی بود و ترانههایی خواندهبود و ضبط کردهبود. او گذشته از ماندلا با افراد سرشناس دیگری چون آیساک هایس Isaac Hayes، جیمی کلیف Jimmy Cliff، و گیل اسکات – هرون Gil Scott-Heron نیز آشنایی نزدیک داشت.
جویس 38 ساله در شب کریسمس سال 2003 در خانهاش در لندن هدیههایی را که برای دوستان و نزدیکانش خریدهبود بستهبندی کرد، تلویزیون را روشن کرد و روی مبل روبهروی آن به انتظار نشست...، و نشست... زمان گذشت، و هیچکس به یاد او، به یاد زنی که با نلسون ماندلا دست دادهبود، نیافتاد – نه پدرش، نه خواهرش، نه دوستان پارتیهایش، نه دو دوست پسری که زمانی داشت،... هیچکس.
بیش از دو سال گذشت. دو... سال... و بعد، صاحبخانه که در این مدت کرایهی خود را دریافت نکردهبود، کلیدسازی آورد، در را گشود و وارد شد: اسکلتی روی مبل نشستهبود و تلویزیون هنوز روشن بود.
هنوز پاسخی برای این معما نیافتهاند که چرا این همه مدت هیچکس به یاد جویس وینسنت نیافتاد و سراغی از او نگرفت. او زندگی سالمی داشت و اهل مشروب و مواد مخدر هم نبود، و چیزی از پیکرش نیز باقی نبود تا بتوانند علت مرگش را کشف کنند. او تا چندی پیش از مرگش در یک دفتر حسابرسی کار میکرد. چرا همکاران پیشین به یاد او نیافتادند؟ چرا دوست پسرهای پیشین، خواهرش، پدرش، دلشان برای او تنگ نشد؟ چرا همسایهها حلقه بر درش نزدند؟ چرا صاحبخانه زودتر به سراغ او نیامد؟ چرا هیچکدام از نامهبران درنیافتند که کوهی از کاغذ پشت در او انباشته شده؟
فیلمسازی بهنام کارول مورلی Carol Morely فیلم مستندی از سرگذشت و سرنوشت جویس وینسنت ساختهاست بهنام "رؤیای زندگی" Dreams of a Life که روی دیویدی به فروش میرسد. اما اینطور که میخوانم، او نیز پاسخی بر این معما نمییابد.
چگونه یک انسان میتواند در میان همگان، اما در واقع اینهمه تنها باشد؟ چگونه اطرافیان میتوانند اینهمه غرق در دنیاهای خود باشند؟ آیا همه داریم به اینسو میرویم که هیچ به فکر و یاد دیگران نیستیم و همه وقت و امکاناتمان را صرف ساختن یادبودهایی از شخص خودمان میکنیم – از جمله در فیسبوک، توئیتر، اینستاگرام، وبلاگها و...؟
نلسون ماندلا را کسانی برای ارزشهای انسانیش صادقانه دوست میداشتند و به او احترام میگذاشتند، و کسانی، حتی امروز پس از مرگش نیز، او را، نام او را، و بزرگداشت او را به عنوان وسیلهای برای مطرح کردن خود و برای گرم شدن از درخشش نامش میخواستند و میخواهند و با سود بردن از نام او برای خود یادبود میسازند. کماند کسانی که به یاد جویس وینسنتها میافتند. کماند کسانی که از قهرمانان زندگی روزمره یاد میکنند.
***
حال که سخن از ماندلا رفت، این قطعهایست از اثری بهنام "صلحآوران" Peacemakers ساختهی آهنگساز نامدار اسکاتلندی کارل جنکینز Karl Jenkins بر روی جملههایی از نلسون ماندلا. جنکینز همان است که این "روز جزا"ی جالب را ساخته که پیشتر دربارهی آن نوشتهام (فیلم روی موسیقی ربطی به جنکینز ندارد).
01 December 2013
رمزگشایی از نام گوگوش
گوگوش در سال 1329 در تهران زادهشد، اما پدر او آقای صابر آتشین زادهی سراب، و مادر، خانم فائزه، زادهی باکو، و هر دو آذربایجانی بودند. خانوادههای پدری و مادری گوگوش پیشتر به آذربایجان شوروی سابق کوچیدهبودند و در آستانهی جنگ جهانی دوم به ایران بازگشتند و یا به دستور استالین و به علت داشتن ریشهی خارجی، از اتحاد شوروی اخراج شدند. قربانعلی (قلی) صبحی نوری پدر بزرگ خانم گوگوش زادهی تبریز بود، در حکومت ملی آذربایجان درجه سرهنگی داشت، و پس از شکست جنبش ملی آذربایجان اعدامش کردند. بنابراین کمی دشوار است که بپذیریم که آقای صابر آتشین خواستهباشند نام ارمنی، و تازه نامی پسرانه بر دختر خود بگذارند. اما داستان خانم گوگوش شاخوبرگهایی هم دارد، از این دست که دایهای ارمنی ایشان را به این نام میخوانده، یا پای عشق به پسر ارمنی همسایه هم در میان بوده است.
در منابع در دسترسم معنا و توضیحی برای واژهای همآوا با گوگوش در زبان ارمنی (Ղօղօջ یا Կօղօջ) نیافتم. اما معنایی زیبا برای این نام در زبانهای ترکی میشناسم. بسیار ساده است: فارسیزبانان نام پرندهی قو را "غو" میخوانند. اما از یک آذربایجانی که هنوز لهجهی خود را از یاد نبرده بخواهید که واژهی "قو" را برایتان بخواند. خواهد خواند "گو". حال واژهی "قوش" را جلویش بگذارید که بهترکی یعنی پرنده. خواهد خواند "گوش". "قوش" را، که به فارسی "غوش" خوانده میشود، در فرهنگهای فارسی واژهای ترکی و "باز شکاری" معنا کردهاند. حال از دوست آذربایجانی بخواهید که به ترکی بگوید "قوی من". اگر ترکی درستی بلد باشد، خواهد گفت "گوگوشوم" [قوقوشوم].
در زبان ترکی آذربایجانی نام برخی از پرندگان به شکل اسم مرکب و با افزودن جزء "قوشی" [قوشو] (پرندهی...) ساخته میشود، مانند "سئرچه قوشو" (گنجشک)، "طوطی قوشو" (طوطی)، "هشترخان قوشو" (بوقلمون) و... در ترکیبات ویژهای "قوشی – قوشو" به "قوش" (پرنده) تبدیل میشود، مانند "بایقوش" (جغد)، "قارانقوش" (پرستو)، و... "قوقوش" (قو). اگر بخواهیم نام این پرندهی اخیر را با آوانگاری فارسی بنویسیم، باید بنویسیم "گوگوش". شاید داستان از این قرار بوده که آقای صابر آتشین و شاید دایهی سرخانه هم دختر را "قوقوشوم" (قوی من) صدا میزدهاند و یا خیلی ساده نام هنری "قو" را بر این دختر هنرمند و زیبا نهادهاند، که با تلفظ به لهجهی آقای آتشین و دیگر بستگان خانم فائقه، "گوگوش" گفته میشده. این احتمال وجود دارد که در گذشته از سوی نزدیکان به خانم گوگوش توصیه شدهباشد که برای پرهیز از ایجاد آشفتگی در تلفظ، سخنی از ریشهی حقیقی و درست نام زیبای خود بهمیان نیاورند، زیرا در این صورت نام ایشان را به فارسی باید "غوغوش" خواند. با این همه، و هر چه هست، خانم گوگوش خود بهتر میدانند و حق و آزادی به جانب ایشان است که معنا و دریافت دلخواه خود را در نامشان بجویند. این معنا را سالها پیش، هنگامی که خانم گوگوش تازه به خارج آمدهبودند در چند سطر نوشتم، طنزپرداز نامی آقای هادی خرسندی طنزی در آن نوشته یافتند و در یکی از واپسین شمارههای نشریه "اصغرآقا" چاپش کردند. دریغا که هرگز نسخهای از آن شمارهی "اصغرآقا" به دستم نرسید تا تصویری از بریدهی آن را اینجا بیاورم.
در وجود ریشهی فارسی برای نام پرندهی "قو" جای تردید هست، زیرا نگاهی به فرهنگ ریشهشناسی زبانهای ترکی نشان میدهد که در همهی خویشاوندان دور و نزدیک و کوچک و بزرگ این زبانها، و حتی در گروه بزرگتر زبانهای آلتائیک، این پرنده را چیزی شبیه به "قو"، یا "کو"، یا "گو" یا ترکیبات آن مینامند. در آذربایجان نام آن، با آوانگاری فارسی، "گو" و "گوغو"ست و در ترکیه "کوغو"، در ژاپنی (که از زیانهای آلتائیک و خویشاوند دور ترکیست) *kùkùpí (در لهجهی توکیوی باستان kugui)، و در مغولی (که آن نیز از خویشاوندان دور ترکیست) qon. اما نام این مرغ در هیچیک از زبانهای هندو – اروپایی، بهجز زبانهای خویشاوند نزدیک با فارسی، هیچ شباهتی به "قو" ندارد (مانند swan در انگلیسی یا cygnus در لاتین). از این رو میتوان حدس زد که نام قو از ترکی وارد فارسی شده و جا دارد که زبانشناسان و واژهپژوهان در سرچشمهی پیدایش این نام در زبان فارسی پژوهشی انجام دهند.
نتیجه آنکه، واژهشناسی به یک سو، "گوگوش" همان قوی زیباست که با پوشیدن جامهی آوانگاری فارسی به این شکل در آمده. حال بگذریم از آنکه قو، برعکس خانم گوگوش، آواز چندان دلپذیری ندارد!
در زیر فهرستی از نام قو در زبانهای ترکی و آلتائیک آورده میشود. منبع اینجاست.
Proto-Altaic: *kū̀gù
Meaning: swan
Russian meaning: лебедь
Turkic: *Kugu
Old Turkic: quɣu (Yen., OUygh.)
Karakhanid: quɣu (MK)
Turkish: koɣu, kuɣu
Tatar: qū, qu (Буд.); Sib. quɣɨ 'polar duck'
Middle Turkic: quɣu (Ettuhf.), qu (Pav. C., AH)
Uzbek: quw
Uighur: quw
Azerbaidzhan: Gu, Guɣu
Turkmen: Guv
Khakassian: xū
Shor: qū
Oyrat: qū
Yakut: kuba
Dolgan: kuba
Tuva: qū
Kirghiz: qū
Kazakh: quw
Noghai: quw
Balkar: quw
Karaim: quɣu, qoɣu, quw
Karakalpak: quw
Kumyk: quw, qū
Mongolian: *kuna
Proto-Mongolian: *kuna
Meaning: swan
Russian meaning: лебедь
Written Mongolian: quna, qun, quŋ (L 986)
Middle Mongolian: qun (HY 14, SH)
Khalkha: xun
Buriat: xun(g)
Kalmuck: xunǝ
Ordos: xun
Tungus-Manchu: *kūku
Proto-Tungus-Manchu: *kūku (/*xūku)
Meaning: swan
Russian meaning: лебедь
Evenki: ūk-si
Even: ụ̄-sị
Negidal: xūk-si
Ulcha: kuku
Orok: kuku / kukku
Nanai: kuku
Oroch: kūku
Udighe: kūxi
Korean: *kón
Proto-Korean: *kón
Meaning: swan
Russian meaning: лебедь
Modern Korean: koni
Middle Korean: kón
Proto-Altaic: *kū̀gù
Japanese: *kùkùpí
Proto-Japanese: *kùkùpí
Meaning: swan
Russian meaning: лебедь
Old Japanese: kukupji
Middle Japanese: kùkùfí
Tokyo: kugui (arch.)
24 November 2013
از جهان خاکستری - 93
باز هم منم! این دفعه یک درد دل "فلسفی" با تو دارم. تو یک بار، شونصد سال پیش نوشتی که گاهی فکرت با این جور چیزها کلنجار میرود، و همین را بهانه میکنم تا درد دلم را برایت بنویسم.
پرسش من این است که "خوش گذراندن" چیست؟ یا آدم چهطور میتواند خوش بگذراند، یا چه باید بکند تا بتوان گفت که خوش میگذراند یا او خود دیرتر بتواند بگوید "خوش گذشت"؟
این پرسش بیست سی سالی هست که ذهن مرا به خود مشغول کرده و هر بار کسی می پرسد "خوش گذشت؟" در پاسخ میمانم: سرسری چیزی میگویم، اما پاسخ درست را نمیدانم. در نخستین سفرم به امریکا، پانزده سال پیش، این پرسش شدیدتر از همیشه مرا به خود مشغول کرد.
تابستان 1998 بود. از سوی کارم به یک کنفرانس علمی و فنی در بارهی کمپرسورها اعزام شدهبودم که هر دو سال در دانشگاه پردو Purdue University برگزار میشود. سالها پس از زندگی در قطب "سوسیالیستی" جهان، اکنون برای نخستین بار به قطب مخالف آن، به کشور سرکردهی "امپریالیسم جهانخوار" سفر میکردم. نزدیکانم، با تصوری که از امریکا و زندگی امریکایی و لاسوگاسی داشتند، توصیههای شدید و حتی تهدید کردهبودند که هر چه از دستم بر میآید باید بکنم، تا در این سفر به من "خوش بگذرد"!
دو تن از همکارانم همسفرم بودند، هر دو با عادتها و رفتارها و وسواسهای عجیب و غریب ویژهی خود. اما خوب به تور هم خوردهبودند، زیرا هر دو پر حرفترین آدمهایی بودند که من، کمحرفترین و ساکتترین آدم، میشناختم. آن دو در تمام طول پرواز، هم در سفر رفت و هم در راه بازگشت، یک نفس حرف زدند و حرف زدند، آنچنان که یکی شان هر دو بار در پایان گلویش از شدت پر حرفی درد میکرد، از خود خشمگین بود که چرا این همه حرف زده، و به صورت خود سیلی میزد! اما، شاید، هنگام حرف زدن به آنها خوش میگذشت و داشتند خوشگذرانی میکردند؟ یکیشان، آن که به خود سیلی میزد، دغدغهاش این بود که رستورانی برای غذا خوردن پیدا کند که کارد و چنگالهای "واقعی" و سنگین داشتهباشد، و آندیگری میخواست در محلهی سیاهپوستان شیکاگو بگردد.
اما من چه میخواستم؟ هنوز نمیدانستم، و هنوز نمیدانم! البته برنامههایی داشتم، اما این برنامهها هیچ در مقولهی خوش گذرانی نمیگنجید.
دانشگاه پردو در شهر لافایت غربی West Lafayette نزدیک ایندیاناپولیس مرکز ایالت ایندیانای امریکا قرار دارد. هتل ما در محوطهی گستردهی دانشگاه بود و نزدیک آن چیزی جز چند رستوران در سطح دانشجویی و چند بقالی و خرازی و خرتوپرت فروشی وجود نداشت. بزرگترین بازارچه یا "مال" منطقه در جایی بود به نام تیپهکانو Tippecanoe Mall که باید با اتوبوس به آن میرفتیم، و اینجا مانند هر بازارچهی دیگری در هر جای جهان بود و هیچ امکانات "خوشگذرانی" در آن وجود نداشت، یا چه میدانم، بستگی دارد خوشگذرانی را چگونه تعریف کنیم: شاید کسی با خرید کردن خوش میگذراند؟ و اتوبوسهای این دیار هم که میدانی برای سیاهان، خارجیها، دائمالخمرها، بازنشستههای فقیر، و آدمهای خیلی چاق بود. بقیه همه ماشین داشتند.
پس چه کنم خدایا؟ چگونه خوش بگذرانم؟ تازه، در اثر داروهای فراوانی که میخوردم کف پاهایم بهشدت میسوخت، گویی روی ذغال گداخته یا روی یخ ایستادهباشم؛ ساق پاهایم درد میکرد، و حملههای سرگیجه داشتم. اما حالا فرض کنیم که اینها هم نبودند: خوشگذرانی از کجا پیدا میکردم؟ شنبه شب بود که رسیدهبودیم و روزهای کنفرانس هم که باید مینشستم و به سخنرانیها گوش میدادم. در کنفرانسهای فنی هم از آن خبرهایی نیست که میلان کوندرا در کنفرانس کتاب "آهستگی" توصیف کرده، و اگر هم باشد، من یکی اهلش نیستم.
ظهر یکشنبه گشتی در محوطهی دانشگاه زدم. همهی فروشگاهها چیزهایی با مارک و برچسب دانشگاه را داشتند، و البته همه بسته بودند. خیر، هیچ امکانی برای خوشگذرانی نبود! به این نتیجه رسیدم که بهتر است خوردنیهایی از یک بقالی 24 ساعته بخرم و در اتاق هتل با تماشای مسابقهی فوتبال میان سوئد و تیم کشوری دیگر، که یادم نیست، خوشگذرانی کنم.
توی بقالی چند بطری آبجو توی سبدم گذاشتهبودم و دنبال چیپس میگشتم که خانم فروشندهی تنهایی که پشت صندوق داشت چند مشتری را راه میانداخت، به گمانم دلنگدلنگ شیشهها را شنید، و صدا زد:
- آقا، آقا...!
برگشتم و پرسان نگاهش کردم. با من بود؟
- شما نمیتوانید آبجو بخرید! امروز یکشنبه است!
مشتریهای توی صف داشتند با نگاههای عاقل اندر سفیه نگاهم میکردند. عجب! از کجا بدانم که امروز خرید آبجو مجاز نیست؟ بطریها را سر جایشان گذاشتم و در عوض آب میوه برداشتم. نوبتم که رسید، فروشنده توضیح داد که ایندیانا تنها ایالت امریکاست که در آن فروش مشروبات الکلی در بقالیها روزهای یکشنبه ممنوع است! به به! چه شانسی! این هم از خوشگذرانی یکشنبه!
هیچکدام از کانالهای تلویزیون هم هیچ برنامهی جالبی نداشتند. در فرصتی بیرون رفتم و به سوئد تلفن زدم، و باز همه تأکید کردند که خوش بگذرانم!
خوشگذرانی... خوش گذرانی... باید خوش بگذرانم... باید خوش بگذرانم... اما کجا؟ چگونه؟ در گفتوگوی تلفنی بعدی با سوئد، باز گفتند که حتی اگر شده با هواپیما به شهر بزرگ نزدیک بروم و خوش بگذرانم! لافایت تنها یک فرودگاه خیلی کوچک محلی داشت. به فرض اگر در فرصت کوتاه پروازی هم پیدا میکردم و به ایندیاناپولیس میرفتم، آنجا چه خوشگذرانیهایی بود؟ حتی ایندیاناپولیس هم نه، میرفتم به ناف خوشگذرانی، یعنی لاسوگاس: اصلاً چه باید میکردم که نامش خوشگذرانی باشد؟ با بودجهای که داشتم زورم می آمد صبحانهی 25 کرونی بخورم و ناهار و شام را یکی میکردم. پول خوشگذرانی را از کجا میآوردم؟
تنها چیزی که پیش از سفر به عقلم رسیدهبود، این بود که از کتابخانهی بزرگ دانشگاه پردو استفاده کنم! بهتازگی کتاب "پرونده 53 نفر" (بهمن فرزانه) را خواندهبودم و نکتهای کنجکاوم کردهبود: در بازجوییهای دکتر ارانی و کامبخش و دیگران از شخص مرموزی بهنام عربعلی یا اوربلیان سخن میرفت، و کسانی ادعا کردهبودند که او همان آوتیس میکائلیان (سلطانزاده) است. سلطانزاده در سال 1938 به دستور استالین نابود شدهبود و اطلاعات چندانی پیرامون ده سال پایانی زندگانی او در دسترس نبود. در جستوجوهایم در اینترنت، که آن موقع به گستردگی امروز نبود، کتاب مرجعی به انگلیسی یافتهبودم که در آن مقالهی کوتاهی درباره سلطانزاده بود. آن کتاب گویا در کتابخانهی دانشگاه پردو وجود داشت. بهعلاوه، مقالههایی درباره تاریخچهی جنبش جنگل و غیره به فارسی خواندهبودم با مراجع فراوان، به قلم خانم دکتر ژانت آفاری، و در حاشیه نوشته شدهبود که ایشان استاد دانشگاه پردو هستند. آیا کتابهایی که ایشان مورد استفاده قرار دادهبودند نیز در این کتابخانه وجود داشت؟
در فرصتی به کتابخانهی دانشگاه رفتم، و مقالهی سلطانزاده را یافتم: عجب خوشگذرانیای، هر چند که در آن مقاله هم چیزی دربارهی ده سال پایانی زندگانی او گفته نمیشد. کتابهای فارسی موجود در کتابخانههم، گرچه فراوان، اما چیزهایی پیش پا افتاده بودند. آیا با خانم آفاری تماس بگیرم؟ شماره تلفن ایشان در کتاب تلفن اتاقم در هتل وجود داشت. آیا زنگ بزنم؟ مصاحبت با ایشان بیگمان میتوانست سودمند باشد. اما نه! جرئت نکردم آن قدر "خوشگذرانی" بکنم. آن وقت ممکن بود از خوشی بترکم!
و همین! تمام هفته را در جلسات نشستم و با گوش دادن به سخنرانیهای علمی و فنی گذراندم و کلی چیزهای تازه یاد گرفتم، و در شب ضیافت پایانی کنفرانس هم تا میتوانستم شراب مفت نوشیدم، و روز بعد بهسوی سوئد پرواز کردیم. اما آیا میشد نام اینها را خوشگذرانی گذاشت؟
چند سال دیرتر با نوشتن مقالهای به نام "در جستوجوی عربعلی" بسیار با عربعلی حال کردم و نشان دادم که او سلطانزاده نیست و بهویژه هنگامی که مقاله در مجلهی "نگاه نو" در داخل منتشر شد (شماره 52، اردیبهشت 1381)، خوشگذرانیم تکمیل شد. چند سال بعد نیز آقای دکتر خسرو شاکری در کتاب "تقی ارانی در آینهی تاریخ" پروندهی اوربلیان (عربعلی) را از بایگانیهای کمینترن بیرون کشیدند و نشان دادند که او شخص حقیقی دیگریست جز سلطانزاده. باز هم خوش گذشت!
اصلاً میدانی آزادهجان؟ به این نتیجه رسیدهام که برای "خوشگذرانی" به معنای متداول آن در نزد بسیاری کسان، من باید بتوانم خودم را گول بزنم و باید بتوانم هوش و آگاهی و شعور و وجدانم را خاموش کنم. آیا تو میدانی کلید خاموش کردن اینها کجاست، آزادهجان؟
اما من یک آرامش لذتبخش را میشناسم: کلبهای باشد، یا چادری، در جنگلی یا کوهی، در کنار جوی آبی، با چشماندازی فراخ، که در آستانهی آن آتشی افروخته باشی، با دوستان و آشنایان یکدل بر گرد آتش نشستهباشی، و به رقص شعلهها چشم دوختهباشی. گفتوگو با دوستان یا آواز خواندن هم لازم نیست. همان یکدلی در سکوت، و صدای جویبار کافیست...
به نظر تو، آیا میتوان این را "خوشگذرانی" نامید، آزادهجان؟
17 November 2013
در فضا نمیتوان زندگی کرد
بسیاری از صحنههای آن فیلم در سکوت سپری میشود و حتی موسیقی متن ندارد، زیرا در فضا هیچ صدایی شنیده نمیشود. در 25 دقیقهی نخست و 23 دقیقهی پایانی فیلم نیز هیچ گفتوگویی، هیچ صدای انسانی وجود ندارد. انسان و صدای انسان در فضا پدیدههای ناچیزیست. فیلم دیگری نیز که دوست دارم، "بیگانه" Alien، یک عنوان ثانوی دارد: "در فضا هیچکس فریاد تو را نمیشنود".
دیشب رفتم و فیلم "جاذبه" Gravity را در سینما و با عینک سهبعدی دیدم. اینجا نیز در آغاز بر پرده میخوانیم که: "در مدار زمین گرما تا 125 درجه و سرما تا 100 درجه در نوسان است، هوایی نیست، جاذبه نیست... در فضا نمیتوان زندگی کرد..."
و داستان همین است: انسان زمین را لازم دارد تا بتواند زنده بماند. او حتی زیر آب هم نمیتواند زندگی کند؛ زمین را، روی زمین را؛ زمین سخت را لازم دارد که جاذبه داشتهباشد، هوا داشتهباشد، تا او بتواند نفس بکشد، با پاهای خود بر آن بایستد و روی آن راه برود.
فیلم صحنههای زیبایی دارد با چشمانداز زمین از فضا، و نیز جلوههای فنی و تصویری جالب و واقعنما. اینجا خرد و ناچیز بودن انسان در برابر نیروهای طبیعت و در برابر فضا و کهکشان بهخوبی دیده میشود و احساس میشود، و نیز میبینیم چگونه انسان کنجکاو و کاوشگر، انسان آفرینشگر با کوششی خستگیناپذیر مرزهای داناییها و تواناییهای خود را دورتر و دورتر میبرد، حتی به بهای جان خود و رفتن به جاهایی که زندگی در آن ممکن نیست.
و بد نیست بدانید که حادثهای که در فیلم رخ میدهد، پایههای علمی دارد و بر فرضیهی "سندرم زنجیرهای کسلر" Kessler Cascading Syndrome استوار است که در سال 1978 توسط دانشمند ناسا دانلد کسلر مطرح شد.
اما باید هشدار دهم که اگر علاقهای به فضا و تکنیک و مهندسی ندارید، شاید فیلم برایتان جالب نباشد! هنرپیشهی اصلی فیلم، ساندرا بولاک ِ بهزودی پنجاهساله که برای این نقش شش ماه تمرینهای فیزیکی کرده و نفسزدنهای او یکی از راههای انتقال احساس او به ماست، در صحنهای فریاد میزند: "من متنفرم از فضا"!