دراز کشیدهبودم و داشتم کتاب آموزش زبان روسی را ورق میزدم. هماتاقیهایم لئونیا و یورا بر خلاف همیشه که این ساعت از روز روی تختهایشان ولو بودند، از اتاق رفتهبودند. تنها آرکادی، روستایی کهنسال، بر لبهی تختخوابش نشستهبود، دست به زیر روپوش بیمارستان بردهبود، سینهاش را میخاراند و زیر لب چیزهایی به زبان بلاروسی با خود میگفت. در اتاق گشودهشد، لئونیا سرش را تو آورد و نگاهی بهسوی نظافتچی افکند، و اشارهی کوچکی میانشان رد و بدل شد. لئونیا چیزی به آرکادی گفت و او را به بیرون اتاق خواند. آرکادی برخاست و غرزنان رفت.
اکنون در اتاق زن نظافتچی ماندهبود و من. او اکنون داشت روی کمد کوچک کنار تخت مرا برای بار دوم گردگیری میکرد. برخاستم که من نیز از اتاق بروم و کمی در راهرو قدم بزنم. زن که قصدم را دریافتهبود، با صدایی لرزان صدایم زد:
- مالادوی چلاوک... молодой человек [مرد جوان، آقا]!
ایستادم و پرسان نگاهش کردم. دستمال و جارو به دست، اینپا و آنپا میکرد. پیدا بود که چیزی میخواهد بگوید، اما نمیداند چگونه. مکثی طولانی کرد، منومنی کرد، خون به چهرهاش دوید، و سرانجام در حالی که با دستمال توی دستش بازی میکرد، سر بهزیر گفت:
- خیلی ببخشید که مزاحم میشوم... فکر کردم که... یک دختر جوان دارم که... در آرزوی داشتن یک شلوار جین میسوزد. خیلی ببخشید... ما به هر دری زدهایم، اما هیچ جا گیر نمیآید. از اینجا و آنجا پرسیدیم... میگویند که جوانهای خارجی که اینجا در مینسک هستند از این چیزها دارند و میفروشند... گفتم... فکر کردیم... شاید شما... پولش هر چه باشد میدهم... دخترم خیلی دلش میخواهد...
عجب! مادرکم...، خواهرکم...، طفلکم... پس این بود که این همه اینجا معطل کردی، با لئونیا و یورا نقشه کشیدید، اتاق را خلوت کردید که از من شلوار جین بخری؟ چیست آخر این شلوار جین که جوانان این مملکت برای آن اینطور خود را به آب و آتش میزنند؟ ندارم خواهرکم... ندارم مادرکم... مرا عوضی گرفتهای. من از آن خارجیها نیستم. من یک فراری پناهنده هستم...
هر چه توضیح دادم، به گوش این مادر نرفت. خیال میکرد که سر قیمت چانه میزنم. نمیخواست این کورسوی امیدی را که یافتهبود و اینهمه برای دستیافتن به آن نقشه کشیدهبود، وانهد. باور نمیکرد که من با خارجیان دیگر فرق دارم. همچنان شگفتزده و درمانده ایستادهبود و پرسان نگاهم میکرد که گذاشتمش و از اتاق رفتم.
راست میگفت این مادر دربارهی فعالیت تجاری خارجیان. اما این خارجیان، ما پناهندگان نبودیم. یا، هنوز نبودیم! خارجیانی که او در پیشان بود، دانشجویانی بودند که اغلب از کشورهای افریقایی و بهویژه کشورهای دوست شوروی میآمدند، از کشورهایی که به ادعای تئوریسینهای شوروی "راه رشد غیر سرمایهداری" را در پیش گرفتهبودند: از جمله همانهایی که کیانوری نامشان را در "پرسشوپاسخ"هایش همواره ردیف میکرد: لیبی، الجزایر، سوریه، آنگولا، موزامبیک، بنین، جزایر کاپوردی، و... دانشجویان اهل این کشورها در چارچوب مبادلات دوستانه با شوروی در دانشگاههای این کشور درس میخواندند، و در ضمن با ارز خارجی که با خود میآوردند، در شوروی "پادشاهی" میکردند، که هیچ، هر بار در رفت و آمد به کشور خود کالاهای کمیاب در شوروی، از جمله شلوار جین با خود میآوردند، اینها را قاچاقی و به بهایی گزاف میفروختند، و بر رونق پادشاهی خود میافزودند. این مادر نظافتچی که برای خواهش دل دخترش جانفشانی میکرد مرا از جنس آن خارجیان پنداشتهبود.
اما نوبت "پناهندگان" ایرانی نیز رسید که از این تجارت پر سود به نان و نوایی برسند: پس از آنکه یکدندگیها و پیگیریهای کسانی از ما در مینسک و باکو به نتیجه رسید و راه سفر از شوروی به غرب گشودهشد، آنتنهای حساس تجارتپیشگان امواج تازه را گرفت، و بهگمانم "رفقا"ی شوروی نیز، از جمله کارکنان صلیب سرخ، راهنماییهای لازم را کردند، و موجی که "نهضت ویدئو" نام گرفت، به راه افتاد.
طبق مقرراتی که پناهندگان بهتدریج کشف کردند، یک بار در سال اجازه داشتند که مقداری ارز خارجی بخرند و به خارج از شوروی سفر کنند. در آن هنگام تنها یک شهر در اروپای غربی وجود داشت که میشد بدون ویزا و تنها با یک دعوتنامه به آن سفر کرد، و آن برلین غربی بود. در آن هنگام آلمان به دو بخش غربی، و شرقی تقسیم شدهبود. بخش شرقی یک دولت مستقل "سوسیالیستی" داشت بهنام "جمهوری دموکراتیک آلمان" DDR. شهر برلین در دل بخش شرقی آلمان بود، اما بر گرد بخشی از شهر دیواری کشیده شدهبود و جزیرهی میان این دیوار "برلین غربی" بود که توسط چهار دولت امریکا، انگلیس، فرانسه، و آلمان (غربی) اداره میشد.
برلین غربی اکنون کعبهی آمال گروه بزرگی از پناهندگان ایرانی شوروی ساکن شهرهای مینسک، تاشکند و باکو بود. ارزانترین راه سفر، رفتن با قطار از مینسک بود. بنابراین ساکنان تاشکند و باکو نیز نخست به مینسک میآمدند، چند روزی در خانهی دوستان ایرانی ساکن "دوم چیتیری" میماندند، گردشی در مینسک میکردند، ویزای ترانزیت لهستان و آلمان دموکراتیک را با نظر مثبت رفقای شوروی از کنسولگریهای این کشورها در مینسک میگرفتند، و سپس با قطار از راه "برست" و ورشو، یا با هواپیما به برلین شرقی میرفتند. در برلین شرقی کافی بود به متروی "فردریش اشتراسه" بروید، مدارکتان را نشان دهید، و از زیر زمین به برلین غربی بروید.
و اینک، "جهان آزاد": ویترینهای پر زرق و برق و آراسته و پر و پیمان از انواع کالاهایی که حتی در خیال ساکنان "پشت پردهی آهنین" نیز نمیگنجید. محلهی پیرامون ایستگاه مرکزی قطار و حوالی "کلیسای شکسته" برلین غربی پر از فروشگاههایی بود که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در آنها یافت میشد؛ و با "جان آدمیزاد" اغراق نمیگویم، زیرا زنانی تنفروش نیز آنجا بودند، و آن تنفروشی چیست مگر جز جانفروشی؟
آن دوران، دوران رویکرد همگانی به دستگاههای خانگی ضبط و پخش فیلم، یا همان دستگاههای ویدئو بود. در داخل ایران نیز اوج فعالیت واسطههایی بود که با کیفهای سامسونیت پر از کاستهای ویدئوی از تازهترین فیلمها به خانهها میرفتند، فیلم کرایه میدادند و پولهای کلانی به جیب میزدند. پاسداران نیز اگر در خانهای به دستگاه ویدئو بر میخوردند، با فتوای آخوندها، آن را به عنوان "آلت جرم" توقیف میکردند و بازار فروش دستگاههای ویدئو را رونق میدادند، درست مانند همان کاری که امروز با آنتنهای ماهواره میکنند.
در شوروی دستگاه ویدئوی خانگی چیزی نوظهور و بسیار کمیاب بود و گرانبها. مسافران بهرهجوی ما، ارزانترین دستگاههای ویدئو را از بازارچهای نزدیک ایستگاه مرکزی قطار در برلین غربی میخریدند، و سپس آن را در شوروی به چیزی نزدیک به پنج هزار روبل میفروختند. این هنگامی بود که ماهیانهی یک پزشک یا یک مهندس در آن کشور چیزی در حدود یکصد روبل بود و کارگر متخصص بسته به نوع کارش 150 تا 300 روبل در ماه دریافت میکرد. و چنین بود که اکنون دیگر کمتر کسی از ایرانیان شوروی کارگری میکرد. خاوری و لاهرودی به این نتیجه رسیدهبودند که بهتر است رشوهای به برخی از اعضای حزب بدهند و با فرستادنشان به "مدرسهی حزبی" مسکو دهانشان را ببندند، و برخی از "پناهندگان" ایرانی میسنک و تاشکند و باکو نیز با پیوستن به "نهضت ویدئو" اسکناس روی اسکناس میچیدند، کمکم تجارت خود را گسترش دادند، و از آوردن دستگاه ویدئو به آوردن و فروش ماشینهای اوپل و بنز رسیدند. زندگانی این تاجران در مهد "سوسیالیسم" رونق و جلایی یافت که اگر به غرب میآمدند هرگز بخش کوچکی از آن را هم نداشتند. پس شگفت نیست که گروهی از آنان در مینسک و تاشکند و باکو ماندند، و هنور ماندهاند. آنان، تودهایها و اکثریتیهای "دو آتشه"ی پیشین، که در مخالفت با منتقدان حزب و سازمان و در دفاع از نظام و "رفقا"ی شوروی یقه میدراندند، بهتدریج دکانها و شرکتهای بازرگانی ایجاد کردند، و بازرگانی و واسطهگری برای شرکتهای دولتی جمهوری اسلامی و شرکتهای وابسته به سپاه پاسداران را، یعنی کار برای نظام و دستگاهی را به عهده گرفتند که دستش به خون همسنگران و رفقای پیشین اینان آلوده بود. شرکتهای مختلطی نیز توسط برخی از اینان ایجاد شد که دفتری در لندن یا هامبورگ یا کلن یا گوتنبورگ داشت و دفتری در باکو یا تاشکند، با کار برای ایران، با ماجراهایی...
چه خوب که من پیش از آغاز "نهضت ویدئو" شوروی را ترک کردهبودم، وگرنه، از رفتار انسان نمیتوان سر در آورد: چه میدانم، شاید من نیز به هوس میافتادم و دستی به آن اسکناسها میآلودم.
پس فضای برلین را در آن هنگام از کجا میدانم؟ در پایان تابستان 1988، یک سال و خردهای پیش از فرو ریختن دیوار برلین، برای دیدار دوستی که از تاشکند به برلین میآمد، از سوئد به آنجا رفتم و در همان محلهها با او چرخیدیم و فضا را از نزدیک دیدم و لمس کردم. او نیز یک ویدئو خرید و با خود برد! گویا دشوار بود پاکیزه داشتن دامان خود از وسوسهی آلودگی به آن "نهضت"!
و آن دختر آرزومند ِ آن بانوی نظافتچی اکنون میباید عاقلهزنی نزدیک پنجاهساله باشد که پس از فروپاشی "سوسیالیسم واقعاً موجود" چندین شلوار جین را در تنش فرسوده است، و فرزندانش نیز. آیا بگویم "که چی؟"، یا "آیا شلوار جین زندگیشان را پربارتر کرد"؟ اما مگر جز آن است که انسان به انواع همین هوسها و آرزوهاست که زنده است – به هوس پوشیدن شلوار جین، داشتن ویدئو، دیدن کانالهای تلویزیونی ماهوارهای؟
عیب و ایراد در جای دیگریست.