03 November 2013

از جهان خاکستری - 92

زن میان‌سال نظافتچی بیمارستان طولانی‌تر از همیشه توی اتاق ما مانده‌بود. با دستمالش و ‏جارویش این‌سو و آن‌سو می‌رفت، دستی به دستشویی می‌کشید، دستمالی بر هره‌ی جلوی ‏پنجره می‌گرداند، و باز به آن‌سوی اتاق می‌رفت و خود را با کاری سرگرم می‌کرد. چه خبر بود؟ این ‏وسواس برای چه بود؟ آیا بازرسی، کسی، قرار بود بیاید؟ اما به‌نظرم می‌رسید که زن تمرکزی ندارد ‏و با حواس‌پرتی این کارها را می‌کند.‏

دراز کشیده‌بودم و داشتم کتاب آموزش زبان روسی را ورق می‌زدم. هم‌اتاقی‌هایم لئونیا و یورا بر خلاف همیشه که این ساعت از روز روی تخت‌هایشان ولو بودند، از اتاق ‏رفته‌بودند. تنها آرکادی، روستایی کهنسال، بر لبه‌ی تخت‌خوابش نشسته‌بود، دست به زیر روپوش ‏بیمارستان برده‌بود، سینه‌اش را می‌خاراند و زیر لب چیزهایی به زبان بلاروسی با خود می‌گفت. در اتاق گشوده‌شد، لئونیا ‏سرش را تو آورد و نگاهی به‌سوی نظافتچی افکند، و اشاره‌ی کوچکی میانشان رد و بدل شد. لئونیا ‏چیزی به آرکادی گفت و او را به بیرون اتاق خواند.‏ آرکادی برخاست و غرزنان رفت.‏

اکنون در اتاق زن نظافتچی مانده‌بود و من. او اکنون داشت روی کمد کوچک کنار تخت مرا برای بار دوم ‏گردگیری می‌کرد. برخاستم که من نیز از اتاق بروم و کمی در راهرو قدم بزنم. زن که قصدم را ‏دریافته‌بود، با صدایی لرزان صدایم زد:‏

‏- مالادوی چلاوک... ‏молодой человек‏ [مرد جوان، آقا]!‏

ایستادم و پرسان نگاهش کردم. دستمال و جارو به دست، این‌پا و آن‌پا می‌کرد. پیدا بود که چیزی ‏می‌خواهد بگوید، اما نمی‌داند چگونه. مکثی طولانی کرد، من‌ومنی کرد، خون به چهره‌اش دوید، و ‏سرانجام در حالی که با دستمال توی دستش بازی می‌کرد، سر به‌زیر گفت:‏

‏- خیلی ببخشید که مزاحم می‌شوم... فکر کردم که... یک دختر جوان دارم که... در آرزوی داشتن ‏یک شلوار جین می‌سوزد. خیلی ببخشید... ما به هر دری زده‌ایم، اما هیچ جا گیر نمی‌آید. از این‌جا ‏و آن‌جا پرسیدیم... می‌گویند که جوان‌های خارجی که این‌جا در مینسک هستند از این چیزها دارند و ‏می‌فروشند... گفتم... فکر کردیم... شاید شما... پولش هر چه باشد می‌دهم... دخترم خیلی دلش ‏می‌خواهد...‏

عجب! مادرکم...، خواهرکم...، طفلکم... پس این بود که این همه این‌جا معطل کردی، با لئونیا و یورا ‏نقشه کشیدید، اتاق را خلوت کردید که از من شلوار جین بخری؟ چیست آخر این شلوار جین که ‏جوانان این مملکت برای آن این‌طور خود را به آب و آتش می‌زنند؟ ندارم خواهرکم... ندارم مادرکم... ‏مرا عوضی گرفته‌ای. من از آن خارجی‌ها نیستم. من یک فراری پناهنده هستم...‏

هر چه توضیح دادم، به گوش این مادر نرفت. خیال می‌کرد که سر قیمت چانه می‌زنم. نمی‌خواست ‏این کورسوی امیدی را که یافته‌بود و این‌همه برای دست‌یافتن به آن نقشه کشیده‌بود، وانهد. باور ‏نمی‌کرد که من با خارجیان دیگر فرق دارم. هم‌چنان شگفت‌زده و درمانده ایستاده‌بود و پرسان نگاهم ‏می‌کرد که گذاشتمش و از اتاق رفتم.‏

راست می‌گفت این مادر درباره‌ی فعالیت تجاری خارجیان. اما این خارجیان، ما پناهندگان نبودیم. یا، ‏هنوز نبودیم! خارجیانی که او در پی‌شان بود، دانشجویانی بودند که اغلب از کشورهای افریقایی و ‏به‌ویژه کشورهای دوست شوروی می‌آمدند، از کشورهایی که به ادعای تئوریسین‌های شوروی "راه ‏رشد غیر سرمایه‌داری" را در پیش گرفته‌بودند: از جمله همان‌هایی که کیانوری نامشان را در ‏‏"پرسش‌وپاسخ"هایش همواره ردیف می‌کرد: لیبی، الجزایر، سوریه، آنگولا، موزامبیک، بنین، جزایر ‏کاپ‌وردی، و... دانشجویان اهل این کشورها در چارچوب مبادلات دوستانه با شوروی در دانشگاه‌های ‏این کشور درس می‌خواندند، و در ضمن با ارز خارجی که با خود می‌آوردند، در شوروی "پادشاهی" ‏می‌کردند، که هیچ، هر بار در رفت و آمد به کشور خود کالاهای کمیاب در شوروی، از جمله شلوار ‏جین با خود می‌آوردند، این‌ها را قاچاقی و به بهایی گزاف می‌فروختند، و بر رونق پادشاهی خود ‏می‌افزودند. این مادر نظافتچی که برای خواهش دل دخترش جان‌فشانی می‌کرد مرا از جنس آن ‏خارجیان پنداشته‌بود.‏

اما نوبت "پناهندگان" ایرانی نیز رسید که از این تجارت پر سود به نان و نوایی برسند: پس از آن‌که ‏یکدندگی‌ها و پی‌گیری‌های کسانی از ما در مینسک و باکو به نتیجه رسید و راه سفر از شوروی به ‏غرب گشوده‌شد، آنتن‌های حساس تجارت‌پیشگان امواج تازه را گرفت، و به‌گمانم "رفقا"ی شوروی ‏نیز، از جمله کارکنان صلیب سرخ، راهنمایی‌های لازم را کردند، و موجی که "نهضت ویدئو" نام گرفت، ‏به راه افتاد.‏

طبق مقرراتی که پناهندگان به‌تدریج کشف کردند، یک بار در سال اجازه داشتند که مقداری ارز ‏خارجی بخرند و به خارج از شوروی سفر کنند. در آن هنگام تنها یک شهر در اروپای غربی وجود ‏داشت که می‌شد بدون ویزا و تنها با یک دعوتنامه به آن سفر کرد، و آن برلین غربی بود. در آن ‏هنگام آلمان به دو بخش غربی، و شرقی تقسیم شده‌بود. بخش شرقی یک دولت مستقل ‏‏"سوسیالیستی" داشت به‌نام "جمهوری دموکراتیک آلمان" ‏DDR‏. شهر برلین در دل بخش شرقی ‏آلمان بود، اما بر گرد بخشی از شهر دیواری کشیده شده‌بود و جزیره‌ی میان این دیوار "برلین غربی" ‏بود که توسط چهار دولت امریکا، انگلیس، فرانسه، و آلمان (غربی) اداره می‌شد.‏

برلین غربی اکنون کعبه‌ی آمال گروه بزرگی از پناهندگان ایرانی شوروی ساکن شهرهای مینسک، ‏تاشکند و باکو بود. ارزان‌ترین راه سفر، رفتن با قطار از مینسک بود. بنابراین ساکنان تاشکند و باکو نیز ‏نخست به مینسک می‌آمدند، چند روزی در خانه‌ی دوستان ایرانی ساکن "دوم چیتیری" می‌ماندند، ‏گردشی در مینسک می‌کردند، ویزای ترانزیت لهستان و آلمان دموکراتیک را با نظر مثبت رفقای ‏شوروی از کنسولگری‌های این کشورها در مینسک می‌گرفتند، و سپس با قطار از راه "برست" و ‏ورشو، یا با هواپیما به برلین شرقی می‌رفتند. در برلین شرقی کافی بود به متروی "فردریش ‏اشتراسه" بروید، مدارکتان را نشان دهید، و از زیر زمین به برلین غربی بروید.‏

و اینک، "جهان آزاد": ویترین‌های پر زرق و برق و آراسته و پر و پیمان از انواع کالاهایی که حتی در ‏خیال ساکنان "پشت پرده‌ی آهنین" نیز نمی‌گنجید. محله‌ی پیرامون ایستگاه مرکزی قطار و حوالی ‏‏"کلیسای شکسته" برلین غربی پر از فروشگاه‌هایی بود که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در آن‌ها یافت می‌شد؛ و ‏با "جان آدمیزاد" اغراق نمی‌گویم، زیرا زنانی تن‌فروش نیز آن‌جا بودند، و آن تن‌فروشی چیست مگر جز ‏جان‌فروشی؟

آن دوران، دوران رویکرد همگانی به دستگاه‌های خانگی ضبط و پخش فیلم، یا همان دستگاه‌های ‏ویدئو بود. در داخل ایران نیز اوج فعالیت واسطه‌هایی بود که با کیف‌های سامسونیت پر از ‏کاست‌های ویدئوی از تازه‌ترین فیلم‌ها به خانه‌ها می‌رفتند، فیلم کرایه می‌دادند و پول‌های کلانی به ‏جیب می‌زدند. پاسداران نیز اگر در خانه‌ای به دستگاه ویدئو بر می‌خوردند، با فتوای آخوندها، آن را ‏به عنوان "آلت جرم" توقیف می‌کردند و بازار فروش دستگاه‌های ویدئو را رونق می‌دادند، درست مانند ‏همان کاری که امروز با آنتن‌های ماهواره می‌کنند.‏

در شوروی دستگاه ویدئوی خانگی چیزی نوظهور و بسیار کمیاب بود و گران‌بها. مسافران بهره‌جوی ‏ما، ارزان‌ترین دستگاه‌های ویدئو را از بازارچه‌ای نزدیک ایستگاه مرکزی قطار در برلین غربی ‏می‌خریدند، و سپس آن را در شوروی به چیزی نزدیک به پنج هزار روبل می‌فروختند. این هنگامی ‏بود که ماهیانه‌ی یک پزشک یا یک مهندس در آن کشور چیزی در حدود یکصد روبل بود و کارگر ‏متخصص بسته به نوع کارش 150 تا 300 روبل در ماه دریافت می‌کرد. و چنین بود که اکنون دیگر ‏کم‌تر کسی از ایرانیان شوروی کارگری می‌کرد. خاوری و لاهرودی به این نتیجه رسیده‌بودند که بهتر است ‏رشوه‌ای به برخی از اعضای حزب بدهند و با فرستادنشان به "مدرسه‌ی حزبی" مسکو دهانشان را ‏ببندند، و برخی از "پناهندگان" ایرانی میسنک و تاشکند و باکو نیز با پیوستن به "نهضت ویدئو" ‏اسکناس روی اسکناس می‌چیدند، کم‌کم تجارت خود را گسترش دادند، و از آوردن دستگاه ویدئو به ‏آوردن و فروش ماشین‌های اوپل و بنز رسیدند. زندگانی این تاجران در مهد "سوسیالیسم" رونق و ‏جلایی یافت که اگر به غرب می‌آمدند هرگز بخش کوچکی از آن را هم نداشتند. پس شگفت نیست ‏که گروهی از آنان در مینسک و تاشکند و باکو ماندند، و هنور مانده‌اند. آنان، توده‌ای‌ها و اکثریتی‌های ‏‏"دو آتشه"ی پیشین، که در مخالفت با منتقدان حزب و سازمان و در دفاع از نظام و "رفقا"ی شوروی ‏یقه می‌دراندند، به‌تدریج دکان‌ها و شرکت‌های بازرگانی ایجاد کردند، و بازرگانی و واسطه‌گری برای ‏شرکت‌های دولتی جمهوری اسلامی و شرکت‌های وابسته به سپاه پاسداران را، یعنی کار برای ‏نظام و دستگاهی را به عهده گرفتند که دستش به خون هم‌سنگران و رفقای پیشین اینان آلوده ‏بود. شرکت‌های مختلطی نیز توسط برخی از اینان ایجاد شد که دفتری در لندن یا هامبورگ یا کلن یا ‏گوتنبورگ داشت و دفتری در باکو یا تاشکند، با کار برای ایران، با ماجراهایی...‏

چه خوب که من پیش از آغاز "نهضت ویدئو" شوروی را ترک کرده‌بودم، وگرنه، از رفتار انسان ‏نمی‌توان سر در آورد: چه می‌دانم، شاید من نیز به هوس می‌افتادم و دستی به آن اسکناس‌ها ‏می‌آلودم.‏

پس فضای برلین را در آن هنگام از کجا می‌دانم؟ در پایان تابستان 1988، یک سال و خرده‌ای پیش از ‏فرو ریختن دیوار برلین، برای دیدار دوستی که از تاشکند به برلین می‌آمد، از سوئد به آن‌جا رفتم و در ‏همان محله‌ها با او چرخیدیم و فضا را از نزدیک دیدم و لمس کردم. او نیز یک ویدئو خرید و با خود برد! ‏گویا دشوار بود پاکیزه داشتن دامان خود از وسوسه‌ی آلودگی به آن "نهضت"!‏

و آن دختر آرزومند ِ آن بانوی نظافتچی اکنون می‌باید عاقله‌زنی نزدیک پنجاه‌ساله باشد که پس از ‏فروپاشی "سوسیالیسم واقعاً موجود" چندین شلوار جین را در تنش فرسوده است، و فرزندانش نیز. ‏آیا بگویم "که چی؟"، یا "آیا شلوار جین زندگی‌شان را پربارتر کرد"؟ اما مگر جز آن است که انسان به انواع همین ‏هوس‌ها و آرزوهاست که زنده است – به هوس ‏پوشیدن شلوار جین، داشتن ویدئو، دیدن کانال‌های تلویزیونی ماهواره‌ای؟

عیب و ایراد در جای دیگری‌ست.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

23 October 2013

هوای آفتاب

شعری از سیاوش کسرایی با اجرای بی‌بی کسرایی، به پیشنهاد دوست خواننده‌ی گرامی "بهروز از امریکا"، با سپاس از ‏ایشان.‏

در این نشانی روی دگمه‌ی پلی کلیک کنید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 October 2013

باران در پاییز

نشریه‌ی باران شماره‌ی 37-36 منتشر شد. مسعود مافان مدیر نشریه، این شماره را چنین معرفی کرده‌است:‏

در این شماره در بخش "حاشیه‌ای بر اصل"، مقاله‌ای از سینا سلیم با عنوان نقد دین به عنوان ایدئولوژی سیاسی منتشر ‏شده است.‏

در بخش مقالات زیر عنوان "مسئولیت فردی، مسئولیت اجتماعی‎"‎، مقالاتی از شهلا شفیق (مسئولیت و آزادی، ناساز یا ‏همساز؟)، محمدرضا نیکفر (نقد مسئولیت)، الاهه بقراط (مسئولیت روشنفکر در رابطه بین آزادی و قدرت)، جلال ‏ایجادی (روشنفکران و مسئولیت در جامعه و جهان)، احمد علوی (مسئولیت و تعهد انسان به مثابه یک مسئله فلسفی)، ‏زینت میرهاشمی (روشنفکر متعهد، وجدان بیدار جامعه)، حسن مکارمی (روشنفکران و دستاوردهایشان) و مهرانگیز ‏کار (مسئولیت فردی و اجتماعی در تاریخ مبارزاتی ایران) عرضه شده است.‏

در بخش "گفت‌وگو"، سپیده زرین‌پناه با محسن حسام (داستان‌نویس) و عباس میلانی (پژوهشگر) گفت‌وگو کرده است. ‏بریده‌ای از رمان ژولیا نوشته محسن حسام و بریده‌ای از کتاب نگاهی به شاه نوشته عباس میلانی نیز در کنار این دو ‏گفت‌وگو ارائه شده است.‏

در بخش "نقـد ... نظر... مقاله"، مقالات "تناسخ تاریخ و مسخ فرهنگی" (علی‌محمد اسکندری‌جو)، خوانشی از رمان ‏رقص پروانه‌ها نوشته شهرام خلعتبری (بهروز شیدا)، تاملی بر تاریخ بیهقی (نسیم خاکسار)، پدیده‌ی شیطان‌سازی در ‏قرون همیشه وسطی (شکوفه تقی)، نگاهی به کتاب کوچه‌ی شامپیونه نوشته محسن حسام (رؤیا خوشنویس انصاری)، ‏معانی رمزی هفت‌خوان رستم (شهرنوش پارسی‌پور)، همپوشانی در داستان "شاه سیاه‌پوشان" (س.سیفی)، نظام سیاسی، ‏هنر و سانسور (رضا کاظم زاده) و بررسی مجموعه شعر سینیور سروده لیلی گله‌داران (پویا عزیزی) آمده‌است.‏

در بخش "زندان"، برشی از خاطرات مهرانگیز کار، گردنبند مقدس بازچاپ شده است.‏

بخش داستـان، شعر، خاطره، سه داستان از زهرا باقری شاد (سندرم درد)، انوش صالحی (چرخ فلک) و شکوفه آذر ‏‏(درخت طوبای آشپزخانه ما) و چند قطعه شعر از نعیمه دوستدار، مرجان کاظمی، سولماز بهگام و شیدا محمدی را در ‏بر گرفته است.‏

در این شماره از فصلنامه باران، گزارش سفر به کراکوف با مقالاتی چون یک تجربه شخصی (اندژی پیسویچ)، سیر ‏تحول مطالعات و آموزش زبان و ادبیات فارسی (آنا کراسنوولسکا)، امکانات چندرسانه‌ای و آموزش ترجمه شفاهی ‏‏(کارولینا راکوویتزکا عسکری)، تفاوت‌های دستوری زبان فارسی و لهستانی (کاتاژینا وانسالا)، زمان فعل در زبان ‏فارسی و لهستانی (متئوش کلاگیش)، روش تدریس زبان فارسی در سطح مقدماتی (ثریا موسوی و رناتا روسک- ‏کوالسکا) و عمده‌ترین اشتباهات فارسی‌آموزان رشته ایران‌شناسی (هایده وامبخش سموژینیسکا) منتشر شده است.‏

بخش انتهایی فصلنامه باران به معرفی کتاب اختصاص دارد با مقالاتی چون چکیده ای از بهار جنبش زنان (منصوره ‏شجاعی) و شهر نو (محبوبه موسوی).‏

‏"باران" را از کتابفروشی‌های ایرانی بخواهید، یا از نشانی‌های زیر سفارش دهید:‏

Baran
Box 4048‎
‎16304 Spånga‎
Sweden
Tel: +468885474‎
info@baran.se
www.baran.se

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 October 2013

جایزه‌ی نوبل آذربایجانی؟

نوشته‌ای دارم با عنوان بالا در سایت پرسیران، در این نشانی.‏

این روزها فصل توزیع جایزه‌ی نوبل است و معرفی برندگان نوبل در رشته‌های گوناگون و شرح ‏دستاوردهای آنان در رسانه‌های جهان جریان دارد. در این میان کسانی از جمهوری آذربایجان نیز به ‏فکر ایجاد یک جایزه‌ی نوبل افتاده‌اند و می‌خواهند که جایزه‌ای تازه از سوی دولت آذربایجان در ‏رشته‌ی نفت و انرژی، به‌نام نوبل، به برنده داده شود.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 October 2013

وردی - 200

دهم اکتبر 2013 دویستمین زادروز اپرانویس بزرگ ایتالیایی جوزپه وردی (1901 – 1813) ‏Giuseppe Verdi‏ بود. پیشتر جاهایی نوشته‌ام که چندان اپرادوست نیستم اما تکه‌هایی از ‏موسیقی اپراهای گوناگون وجود دارد که توجهم را به خود جلب کرده و شیفته‌ی برخی از آن قطعات ‏شده‌ام.‏

در آن میان دو قطعه از آثار وردی وجود دارد. این‌ها قطعاتی‌ست که با شنیدن آن‌ها، به‌ویژه در ‏تنهایی، مو بر اندامم راست می‌شود، دندان‌هایم بر هم فشرده می‌شود، انگشتانم مشت ‏می‌شود، نفس‌نفس می‌زنم، و دچار حالت خطرناکی می‌شوم! خطرناک، به‌ویژه اگر در حال رانندگی ‏باشم: بی‌اختیار پدال گاز را فشار می‌دهم و ماشین را به پرواز در می‌آورم. این اوج لذت بردن من از ‏موسیقی‌ست.‏

در گذشته‌هایی تیره و از دست‌رفته و فراموش‌شده نمی‌دانم چرا و چگونه شخصیت جوزپه گاریبالدی ‏Garibaldi‏ سردار ملی و سازنده‌ی ایتالیای نوین را پسندیده‌بودم، و جایی خوانده‌بودم که وردی نیز ‏طرفدار او بوده و نقش بزرگی در اتحاد ملی ایتالیا بازی کرده‌است. اما آشنایی با موسیقی وردی تا ‏همین هفت هشت سال پیش دست نداد. منظورم آشنایی با موسیقی او به نام خود اوست، ‏وگرنه کیست که مارش معروف او را از اپرای "آیدا" نشنیده‌باشد؟ این‌جا کلیک کنید و می‌بینید که ‏بارها آن را شنیده‌اید.‏

یکی از آثار "خطرناک" وردی برای من "روز جزا" (‏Dies Irae‏) از رکوئیم اوست که پیشتر نیز درباره‌ی ‏آن مفصل نوشته‌ام، و دیگری اوورتور اپرای "دست سرنوشت" (‏La Forza Del Destino‏) اوست. ‏بخش آرام قطعه‌ی اخیر را فینکل‌اشتاین به شکل تازه و زیبایی تنظیم و اجرا کرده‌است که با نام ‏Lost in Reflection‏ ‏در آلبوم ‏شماره 8 "بودابار" ‏Buddha Bar‏ نیز وجود دارد. نمی‌دانم کی و کجا رقص روی یخ یک زوج روس را با ‏این آهنگ دیده‌ام و حیف که فیلمی از آن نمی‌یابم.‏

روز جزا را این‌جا، اوورتور دست سرنوشت را این‌جا، و کار فینکل‌اشتاین را این‌جا بشنوید.‏
درباره‌ی وردی و آثار او این‌جا، و این‌جا به‌فارسی بخوانید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 October 2013

تورکوهایی دیگر - 4

به این زودی روز آخر فرا رسید؟! فردا سه تن از ما در سه پرواز جداگانه از فرودگاه ازمیر به‌سوی ‏شهرهای خود در سه کشور گوناگون می‌رویم. چند تن از دوستان بیشتر می‌مانند.‏

پس از بدخوابی از صدای ترافیک چهارراه پشت پنجره‌ی هتل و پارس سگان ولگرد، ساعت 7 بامداد ‏به هر زحمتی هست خود را از رختخواب بیرون می‌کشم: باید از این واپسین فرصت استفاده کنم و ‏در بامداد دریا تنی به آب بزنم. دو تن از دوستان پیش از من خود را رسانده‌اند. آرامش و سکون دریای ‏بامدادان بی‌همتاست. سطح آب آرام و صاف است. شره‌ی آب بر بازوان و گردن در این خاموشی ‏چون موسیقی زیبایی گوش را نوازش می‌دهد. این آبتنی مانند "مدیتیشن" است و ساعتی به آن ‏می‌پردازم.‏

با دوستان صبحانه می‌خوریم و تصمیم می‌گیریم که امروز قدری در شهر بگردیم، شاید یادگاری‌ها و ‏سوغاتی‌هایی بخریم. پیاده به راه می‌افتیم. آفتاب داغ است، اما نه به داغی روزی که به بازار ‏زیتینلی رفتیم. نخست چند عکس از مجسمه‌ی "ساری قیز" [دختر زرین (زرد)] و غازهایش ‏می‌گیریم. با عجق‌وجق‌هایی که در پیرامون این حوض و مجسمه هوا کرده‌اند، منظره مجسمه ‏به‌کلی خراب شده‌است.‏

افسانه‌ی "ساری قیز" و غازهایش، و نام کوه‌های غاز به هم مربوط‌اند. افسانه‌ی "ساری قیز" گویا ‏ریشه در قصه‌های ترکمنانی دارد که ساکن روستاهای این منطقه هستند. دامنه‌ی گسترش این ‏افسانه گویا تا ایران هم می‌رسد، و طبیعی‌ست که روایت‌های گوناگونی از آن بر سر زبان‌هاست. در ‏یکی از این روایت‌ها سخن از دختری بسیار زیبا با آبشاری از موهای زرین است که همه‌ی مردان ده ‏عاشق اویند، اما چون دستشان به او نمی‌رسد، نامش را به دروغ لکه‌دار می‌کنند. دختر برای نجات ‏آبروی پدرش به قله‌ی کوه پناه می‌برد و آن‌جا به پرورش غاز می‌پردازد. اما پدر تحمل زخم زبان اهل ‏ده را ندارد و بالای کوه می‌رود تا دخترش را بکشد، و...‏

دوستان می‌خواهند به عزیزان خود در دوردست زنگ بزنند. به تلفن‌خانه‌ای که نزدیک "میدان ‏جمهوریت" هست می‌رویم. من در دفتر خنک می‌نشینم و دوستان ساعتی با این و آن حرف ‏می‌زنند. سپس از محوطه‌ی بازار روز آقچای که امروز کم‌وبیش خالی از دستفروشان است می‌گذریم ‏و در آن‌سوی میدان وارد فروشگاه بزرگ میگروس ‏Migros‏ می‌شویم. چیزی شبیه به ‏سوپرمارکت‌های متوسط سوئد است، مانند ‏ICA Maxi، که از ماست و شیر و سبزی و میوه تا لباس ‏و وسایل باغبانی در آن یافت می‌شود. دوستی دنبال کیف و کوله‌پشتی و چمدان می‌گردد، که ‏نمی‌یابد، و دوستی دیگر دنبال تخم گیاهان و دانه‌هاست، و به بسته‌های چای با مزه‌های گوناگون ‏رضایت می‌دهد. من در گوشه‌ای غرفه‌ی بزرگ شراب‌ها را کشف می‌کنم: عجب! پس این‌جاست که ‏شراب‌های خوب و درست را می‌فروشند و من نمی‌دانستم! پارسال به‌ناچار از بقالی کوچک زیر ‏خانه‌مان شرابی خریدم که چیز چرند بی‌مزه و گران‌بهایی بود. امسال هم که دیگر دیر است. آیا باز ‏هم گذارم به آقچای خواهد افتاد؟ تا ببینیم.‏

قدم‌زنان به‌سوی منزلگاهمان باز می‌گردیم. دوستان هوس آبجوی بشکه کرده‌اند. خوراکی‌های خود ‏را از هتل می‌آورند و روی میز یک آبجوفروشی سفره‌شان را می‌گسترند، آبجو می‌نوشند و از ‏خوردنی‌های همراه ناهاری برپا می‌کنند. من گرسنه نیستم و لیوانی آب آلبالوی خنک را ترجیح ‏می‌دهم. این‌جا به آلبالو می‌گویند "ویشنه" و با دوستان گمان می‌کنیم که این نام از زبان روسی ‏گرفته شده. دیرتر در واژه‌نامه‌ی آن‌لاین بنیاد زبان ترکی می‌خوانم که آن را از زبان بلغاری گرفته‌اند، ‏که البته از خویشاوندان نزدیک زبان روسی‌ست.‏

باید از واپسین فرصت سود برد و بار دیگر تنی به آب رساند. از سوئد که می‌آمدم هوا تیره و تار بود، ‏باران سنگینی می‌بارید و گرمای هوا 14 درجه بود. باید تا می‌توانم از گرمای آقچای در تنم ذخیره ‏کنم. پس باقی روز به آبتنی و واپسین گپ‌ها با دوستان می‌گذرد، و شامی مطبوع دستپخت خانم ‏میزبان و دوستان، در محفلی گرم.‏

ساعت 4 بامداد باید به‌سوی ازمیر برویم تا به پروازهایمان برسیم. در جاده‌های تاریک بامداد به‌سوی ‏ازمیر می‌رانم. دوستانی در ازمیر می‌مانند تا در شهر بگردند، و دوستانی را به فرودگاه می‌رسانم. ‏نماینده‌ی شرکت آلمیرا گفته که همکارانش سر ساعت 8 جلوی دروازه‌ی "رفت" منتظرم خواهند بود ‏تا ماشین را تحویل بگیرند. ساعت هفت و نیم به آن‌جا می‌رسم و طبیعی‌ست که خبری از آنان ‏نیست. دوستان را پیاده می‌کنم تا به‌سوی پروازهایشان بروند، و خود می‌روم تا کمی در نزدیکی ‏فرودگاه بچرخم تا ساعت 8 شود.‏

دو سه دقیقه مانده به هشت به جای قرار با نماینده‌ی آلمیرا بر می‌گردم، و هنوز اثری از ایشان ‏نیست. اینجا ایستادن ممنوع است و تنها می‌توان مسافر پیاده کرد و بی‌درنگ باید حرکت کرد. ‏می‌ایستم و می‌ایستم و مواظبم که پلیس پیدایش نشود. خیر! خبری از نماینده‌ی آلمیرا نیست! ‏ساعت 8 و ده دقیقه شماره‌شان را می‌گیرم. این بار، بر خلاف روز ورودم، شماره وجود دارد و مردی ‏پاسخ می‌دهد. داستان را می‌گویم، او جای دقیق ایستادنم را می‌پرسد و می‌گوید "تمام! تمام!" اما ‏تا ده دقیقه بعد هم کسی پیدایش نمی‌شود. مأمور پلیسی دارد از تک‌تک ماشین‌هایی که راننده در ‏کنارشان نیست عکس می‌گیرد. به‌ناچار راه می‌افتم و می‌روم و چرخی می‌زنم، و باز می‌گردم. ‏ساعت 8 و نیم شده و درست لحظه‌ای که به جای قرار می‌رسم، مرد جوانی تازه از راه رسیده، ‏دارد از عرض خیابان می‌گذرد، و از دور برایم دست تکان می‌دهد.‏

در سفرهای بعدی به ترکیه، دیگر هرگز از شرکت آلمیرا ماشین کرایه نخواهم کرد!‏

ایستانبول، ایستانبول!‏

دانش‌آموز دبیرستان که بودم ترانه‌ی زیبایی با صدای مارک آریان Marc Aryan‏ ‏خواننده‌ی ارمنی – فرانسوی - ‏بلژیکی فراوان از رادیو پخش می‌شد که نام "ایستانبول" در آن تکرار می‌شد و من آن را دوست ‏می‌داشتم. اکنون در فرودگاه استانبول هستم و تا پرواز بعدی به مقصد استکهلم هشت ساعت وقت ‏دارم. شنیده‌ام که شرکت ‏هواپیمایی "تورکیش" اتوبوس‌های ویژه‌ای برای مسافران خود دارد و ‏اگر فاصله‌ی دو پروازشان کافی باشد، داوطلبان را ‏می‌برند و در شهر می‌گردانند و به موقع به ‏فرودگاه بر می‌گردانند. اما من پرواز ارزان شرکت پگاسوس را خریده‌ام که ‏چنین خدماتی ندارد. ‏با این خیال که شاید اتوبوس‌هایی باشد که مرا به شهر ببرد و برگرداند، تابلوی ‏‏"توریست ‏اینفورمیشن" را دنبال می‌کنم، و دنبال می‌کنم...، و به جایی نمی‌رسم! دنباله‌ی راه گم می‌شود و تابلوی ‏دیگری ‏نیست! تنها یک باجه پیدا می‌کنم که بلیت‌های یک شرکت اتوبوس‌رانی را می‌فروشد. یک بار از ‏مردی که آن‌جا نشسته، ‏و چند دقیقه دیرتر از زنی که آن‌جا نشسته می‌پرسم که آیا می‌توانم ‏با اتوبوس‌های آن‌ها بروم و شهر را بگردم و برگردم؟ ‏‏- هردو، جدا از هم، ساعت پرواز بعدیم را ‏می‌پرسند، ساعتشان را نگاه می‌کنند، فکری می‌کنند، و می‌گویند که وقت کافی ‏نیست و تنها می‌رسم که تا ‏مرکز شهر بروم، و بی‌درنگ باید برگردم!‏

‏"ایستانبول، ایستانبول" ندیده می‌ماند. روز پیش و امروز نیز در شهر تظاهراتی بود و هست، و می‌ترسم که اگر ‏بروم، ‏اتوبوس رفت یا برگشت در راه‌بندان گیر کند و نتوانم خود را به پروازم برسانم. باشد تا در ‏فرصتی دیگر دلی سیر به ‏تماشای استانبول بروم. هشت ساعت انتظار تا پرواز بعدی دمی غنیمت ‏است تا کتابی را که همراه دارم تا پایان بخوانم.‏

‏***‏
و اما تظاهرات: پارسال هنوز هیچ نشانی از شورش و تظاهرات مردم و جوانان ترکیه در میدان ‏‏"تقسیم" نبود که نوشتم: «مشاهدات روزانه، من و یکی از دوستان را، بی آن‌که در این مورد با هم ‏تبادل نظر کرده‌باشیم، به یاد ایران در آستانه‌ی انقلاب 1357 می‌انداخت: همان تضادها و ‏نابه‌هنجاری‌ها، شکاف‌ها و از‌هم‌گسیختگی‌ها، زرق و برق‌ها و ریخت‌وپاش‌ها، و... و نتیجه، با وجود ‏دانش ناقص و مشاهده‌ی سطحی، روشن است: اگر آزادی‌های دموکراتیک، آزادی احزاب و ‏سازمان‌ها و نهادهای مردمی، آزادی بیان و امکان مشارکت مردم در سیاست‌گزاری و تعیین ‏سرنوشت خود وجود نداشته‌باشد، ترکیه نیز دیر یا زود مانند ایران ِ شاه منفجر خواهد شد. نمی‌دانم ‏که آیا این آزادی‌ها امروز در ترکیه وجود دارد، یا نه.»‏

‏"ایستانبول، ایستانبول" را این‌جا بشنوید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

29 September 2013

تورکوهایی دیگر - 3

در کوی دلدار

یکشنبه روز بازار زیتینلی ‏Zeytinli‏ (زیتونیه) است. خرید چندانی نداریم و تنها برای گردش می‌رویم. ‏پس ماشین نمی‌بریم و پیاده می‌رویم. دور نیست، اما تا بجنبیم نزدیک ظهر شده و آفتاب داغ تا مغز ‏استخوان را می‌سوزاند. در طول خیابان باریکی که به‌سوی بازار می‌رود سایه‌ای نمی‌یابیم و چاره‌ای ‏جز راه رفتن زیر آفتاب سوزان نداریم.‏

زیر چترها و سایبان‌های بازار روز خنک است. میوه، سبزی، خشکبار، همه چیز، آن‌جا چیده‌اند. خانم ‏میزبان هشدار داده که یخچال خانه پر است و جا برای میوه‌ی بیشتر نیست. اما با دیدن میوه‌های ‏هوس‌انگیز دل و دین از دست می‌رود و هشدارها فراموش می‌شود! دوستان انجیر و هلو و شلیل و ‏مغز گردو و لواشک و چند چیز دیگر می‌خرند، و من در برابر شیره‌ی شاه‌توت سپر می‌اندازم و ‏شیشه‌ی کوچکی می‌خرم.‏

‏"مادر"ی که پارسال این‌جا زیتون می‌فروخت، هنوز همچنان "همیشه به‌کار" و خندان پشت بساطش ‏نشسته‌است. اما هر چه چشم می‌گردانم اثری از دلدار انجیرفروش پارسالم نمی‌بینم. چه حیف! ‏اما مگر پارسال دلم را نکندم و زیر پا له نکردم؟ به یاد جمله‌ای از "جان شیفته"ی رومن رولان ‏می‌افتم: «زندگی می‌گذرد، و هرگز یک لحظه دو بار به دست نمی‌آید. باید آناً خواست، یا آن‌که ‏هرگز نخواست.» ولی...، خب، این مادر زیتون‌فروش امسال هم این‌جا هست. نمی‌شد خانم ‏انجیرفروش هم باز این‌جا باشد و یک نگاه ببینمش؟ گویا نه! سزای من همین است!‏

به‌سوی خانه بر می‌گردیم و من حالم گرفته‌است. زیر آفتاب سوزان له‌له می‌زنیم. از یک بقالی چند ‏قوطی دوغ می‌خریم و می‌نوشیم و کمی سر حال می‌آییم. چاره‌ی کار این است که ساعتی صبر ‏کنیم تا خورشید از اوج خود پایین‌تر بیاید و سپس خود را به آب دریا برسانیم. سر راه، تماشای ‏منظره‌ی دو رود کوچک و قایق‌هایی که در آن‌ها ایستاده‌اند مرا به‌یاد مرداب انزلی می‌اندازد و حالم ‏بهتر می‌شود. این رودها از "کوه‌های غاز" سرچشمه می‌گیرند و در خلیج آقچای به دریا می‌ریزند. ‏آب لوله‌کشی بخش مرکزی آقچای نیز از چشمه‌های این کوه‌ها تأمین می‌شود. شیر آب را که باز ‏می‌کنید، آب همیشه حسابی خنک و بسیار گواراست. از نوشیدن آن سیر نمی‌شوم.‏

شب یکی از دوستان زخمت می‌کشد و پلوی ترکمنی (چکدیرمه) بسیار خوشمزه‌ای می‌پزد و مرا ‏به سال‌های دور سربازی در پادگان چهل‌دختر و مهمانی در خانه‌های دوستان ترکمنم می‌برد. دست ‏همه‌شان مریزاد برای "چکدیرمه"هایشان!‏

بار دیگر کوه غاز

پارسال در وصف "کوه غاز" و تلاش برای رسیدن به آن نوشتم. دوستی که پارسال از کوه سخن ‏گفته‌بود، این‌بار نشانی دقیق‌تری داد: اشخاص متفرقه را به محدوده‌های معینی راه نمی‌دهند و ‏نمی‌توان با ماشین شخصی به آن‌جاها رفت. برای رسیدن به آن محدوده‌ها باید با تورهای موجود ‏رفت. پس با کمی پرس‌وجو دست کم دو نمایندگی سافاری‌های گردش در پیرامون آقچای می‌یابیم، ‏برنامه‌هایشان را نگاه می‌کنیم و دمره‌تور ‏Demre Tour‏ را می‌گزینیم. بهای تور 65 لیره برای هر نفر ‏است. ما هشت نفریم، و با کمی چانه زدن، و اکنون که فصل توریستی به پایان رسیده، مدیر تور به ‏نفری پنجاه لیره راضی می‌شود.‏

ساعت 10:30 صبح روز دوشنبه جیپ 14‌نفره با دو مسافر می‌آید، ما را دم خانه‌مان سوار می‌کند، ‏و دو گردشگر دیگر را هم سر راه بر می‌دارد. می‌شویم 12 نفر به‌اضافه‌ی راننده، و به سوی کوه ‏رهسپار می‌شویم. آن دیگران همه زن، و گردشگران ترک‌اند: مادر و دختری که در آلمان زندگی ‏می‌کنند، و دو خانم از استانبول.‏

جیپ روباز است و درجاده‌ی اصلی آقچای – آلتین‌اولوق که می‌راند باد دلچسبی درون آن می‌پیچد. ‏هنوز کیلومتری نرفته‌ایم که دوستی گندم بوداده‌ای را که از ایران با خود آورده به دو خانم استانبولی ‏تعارف می‌کند و باب آشنایی را می‌گشاید. دو خانم دیگر در ردیف کنار راننده و دور از دسترس ما ‏نشسته‌اند.‏

عکس از ن.
راننده مردی حدود چهل ساله، خوشرو و خوش‌اخلاق است. مصطفی نام دارد، که اگر "آقا ‏مصطفی" بخواهیم بگوییم، به ترکی باید "مصطفی‌بئی (بیگ)" بگوییم. و این "مصطفی‌بئی" مرا ‏به‌یاد یک "تورکو" می‌اندازد که در سال‌های دانشجویی می‌شنیدیم، می‌خندیدیم و کیف می‌کردیم. ‏‏"آشیق مورات (مراد) چوبان‌اوغلو" بود که ترانه‌ی "گیزیراوغلو مصطفی‌بئی" را می‌خواند. ما تا پیش ‏از آن نام چند تن از "دلی" (پهلوانان همرزم) کوراوغلو را شنیده بودیم، مانند "ایواز (عیوض)" یا ‏‏"دمیرچی‌اوغلو دلی‌حسن"، اما هیچ نامی از گیزیراوغلو مصطفی‌بئی نشنیده‌بودیم، و اکنون در این ‏‏"تورکو" گفته می‌شد که او زورمندتر از خود کوراوغلوست، سر او را زیر آب می‌کند، و "قیرات" اسب ‏کوراوغلو به گرد اسب او "آلاپاچا" هم نمی‌رسد! بامزه‌تر، لحن ترانه‌بود:‏

بیر هیشیمنان [بیردن – بیره] گلدی کئچدی
په، په، په، په...‏
گیزیراوغلو مصطفی‌بئی،
هی، هی، هی...‏
هیشمی داغی دلدی کئچدی
آقام کیم؟ پاشام کیم؟ نیگار کیم؟ گؤزوم کیم؟ خانیم کیم؟
کیم؟ کیم؟
گیزیراوغلو مصطفی‌بئی
بیر بئین اوغلو
زور بئین اوغلو!‏
‏...‏
‏...‏
های ائدنده، هایا تپر
په، په، په، په...‏
هوی ائدنده، هویا تپر
هی، هی، هی...‏
کوراوغلونو سویا تپر!‏
آقام کیم؟ پاشام کیم؟ نیگار کیم؟ گؤزوم کیم؟ خانیم کیم؟ جانیم کیم؟
کیم؟ کیم؟
گیزیراوغلو مصطفی‌بئی
بیر بئین اوغلو
زور بئین اوغلو!‏

و ترجمه:‏


چون برقی [ناگهان] آمد و گذشت
به، به، به، به...‏
مصطفی بیک، پسر گیزیر
هی، هی، هی...‏
خشمگین کوه را کند و گذشت
آقای من کی؟ پاشای من کی؟ نگار کی؟ نور چشمم کی؟ خانم کی؟
کی؟ کی؟
مصطفی بیک، پسر گیزیر
پسر بیک
پسر بیکی صاحب نفوذ
‏...‏
‏...‏
‏"های" اگر بگویی، "های" او سر است
‏"هوی" اگر بگویی، "هوی" او سر است
کوراوغلو را زیر آب فرو می‌برد
آقای من کی؟...‏

این روایت البته از قول خود کوراوغلوست که در وصف همرزم تازه‌ای که پیدا کرده برای نگارخانم ‏می‌خواند. این‌جا بشنوید.‏

مصطفی‌بئی - عکس از ت.
مصطفی‌بئی در یک سه‌راهی از جاده اصلی بیرون می‌رود و جیپ را به‌سوی روستای آوچیلار ‏Avçılar‏ (شکارچیان) می‌راند. از کوچه‌های تنگ ده می‌گذریم. بافت ده مانند ایران است: خانه‌ها و ‏حیاط‌هایی با دیوارهای بلند. دیوارهایی که نتوان از پشت آن درون خانه را دید در جاهایی که ما ‏زندگی می‌کنیم وجود ندارد.‏

در بالادست ده راه‌های هموار به پایان می‌رسد و مصطفی‌بئی هشدار می‌دهد که تکان‌های شدید ‏جیپ و "آزمون آتش" از این‌جا آغاز می‌شود. جاده‌ی کوهستانی تنگ و سنگلاخ و ناهموار است. ‏حسابی بالا و پایین پرتاب می‌شویم. جاده در دل جنگل می‌پیچد و می‌پیچد و از کوه بالا می‌رود. ‏یکی از همراهان گله دارد که جنگل‌های این منطقه پر از درختان سربه‌فلک‌کشیده بوده اما اکنون ‏گویا همه را کنده‌اند و درختان همه کوچک و جوان‌اند. نیم‌ساعتی دیرتر به پاسگاه جنگلبانی ‏‏"شاهین‌دره" می‌رسیم. جیپ می‌ایستد و راننده می‌گوید که می‌توانیم پیاده شویم و قدری پیرامون ‏را تماشا کنیم تا او کارهای اداری اجازه‌ی عبور ما را انجام دهد. عجب! مقررات سفت و سختی ‏این‌جا هست! در کنار پاسگاه نیز مشابه تابلویی که در چاملی‌بئل دیدیم وجود دارد: «هرگونه عبور ‏غیرمجاز، شکستن و کندن شاخه‌ها، افروختن آتش، ریختن آشغال، کندن گیاهان، چراندن حیوانات، و ‏شکار ممنوع است».‏

پیاده می‌شویم و تا لبه‌ی جاده می‌رویم. چشم‌انداز زیبایی‌ست. دره و شهرک ساحلی آلتین‌اولوق ‏زیر پای ماست. جیپ دیگری از راه می‌رسد. کوچک‌تر است، از همین شرکت است و تازه می‌فهمیم ‏که همسفران دیگری هم داریم. به‌جز راننده و همکارش دو زوج سرنشینان آن هستند. خانم‌ها با ‏مانتو و روسری هستند. آنان نیز برای تماشای مناظر به ما می‌پیوندند. مردان کنجکاو‌اند و قبل از هر ‏چیز از یکی از دوستان ما می‌پرسند که ما کجایی هستیم. از "مسلمان" بودن ما بسیار شادمان ‏می‌شوند و با دوستمان دست می‌دهند. خودشان، هر دو زوج، از "اسکی شهر" ترکیه هستند. ‏دوستمان می‌گوید: «آهان...، از شهر "خوجا نصرالدین" (ملا نصرالدین)!»، با این آشنایی‌دادن دو زوج ‏را شادمان‌تر می‌کند و فضای تمامی تور خودمانی‌تر می‌شود. به روایت ترکی، ملانصرالدین اهل ‏اسکی شهر بوده‌است.‏

کارهای اجازه‌ی عبور انجام شده‌است، سوار می‌شویم و "ماجراجویی" را ادامه می‌دهیم. کمی بعد ‏جیپ در کنار یک درخت می‌ایستد و مصطفی‌بئی میوه‌های روی درخت را نشان می‌دهد. گوجه سبز ‏‏(آلوچه)های ریز است. دوستان دست دراز می‌کنند، مشتی می‌چینند، و بین سرنشینان پخش ‏می‌کنند. اما... مگر تابلوی جنگلبانی نگفت که این کار ممنوع است؟! گوجه‌ها آن‌قدر ترش‌اند که ‏نمی‌توان خوردشان. باز کمی دیرتر جیپ در کنار درختی با میوه‌های ریز و سرخ‌رنگ می‌ایستد. ‏مصطفی‌بئی می‌گوید که میوه‌ها خوردنی نیست اما از هسته‌های آن تسبیح می‌سازند. راست ‏می‌گوید: هسته‌ها عین دانه‌های تسبیح هستند. کارشناسان حاضر می‌گویند که دانه‌های تسبیح ‏‏33 یا 99 عدد باید باشند. سرنشینان همان‌طور از درون جیپ میوه‌ها را می‌چینند و می‌شمارند. و باز ‏جیپ در کنار بوته‌های گیاهی دارویی می‌ایستد. این گیاه مشتری چندانی ندارد. تنها ‏یکی از دوستان ما که با پزشکی "آلترناتیو" سروکار دارد کمی از این گیاه بر می‌دارد.‏

کاج گریان

چند کیلومتر بالاتر کنار یک درخت عظیم می‌ایستیم. آقا مصطفی همه را پیاده می‌کند، بر گرد خود ‏جمع می‌کند، درخت بزرگ را نشان می‌دهد و توضیح می‌دهد که در دهه‌ی هفتاد صاعقه‌ای زد و ‏آتش‌سوزی بزرگی در جنگل‌های این منطقه راه انداخت و همه‌ی جنگل سوخت. در این‌جا یک ‏احساس "آها" به دوست ما که فکر می‌کرد درخت‌های جنگل را کنده‌اند، دست می‌دهد. آقا ‏مصطفی ادامه می‌دهد و می‌گوید که تنها همین یک درخت، با آن‌که اثر صاعقه بر تنه‌ی آن دیده ‏می‌شود، سالم ماند و نسوخت. و هنگامی که جنگلبانان به این‌جا رسیدند، دیدند که از سوزنی‌های ‏آن قطره‌های آب می‌چکد: درخت داشت برای جنگل سوخته اشک می‌ریخت، و از این رو نام آن را ‏‏"آغلایان چام" ‏Ağlayan Çam‏ – کاج گریان – نهادند.‏

دوستان به هیجان می‌آیند و عکس‌های فراوانی از درخت و با درخت می‌گیرند. درخت‌های دیگر همه ‏بسیار کوچک‌تر و جوان‌تراند. معجزه‌ای‌ست که این درخت کهنسال در آتش نسوخته، اما مطالعه‌ی ‏بعدی من نشان می‌دهد که "آغلایان چام" به ترکی در واقع نام گونه‌ای از کاج‌هاست که در هیمالیا ‏و هندوکش می‌روید و در میان علمای گیاه‌شناسی بحث است که آن را ‏Pinus wallichiana‏ بنامند یا ‏Pinus excelsa‏. چکیدن قطره‌های آب از سوزنی‌های آن نیز طبیعی‌ست. پیداست که با تبدیل نام ‏گونه به نام خاص، از این درخت جاذبه‌ی گردشگری ساخته‌اند. باشد! حالا عیبی ندارد! هر چه ‏هست، احساس احترام به طبیعت را می‌انگیزد و این به‌خودی‌خود خوب است.‏

سوار می‌شویم و راهمان را پی می‌گیریم. سر یک پیچ مصطفی‌بئی دستور می‌دهد که همه ‏برخیزیم، سر پا بایستیم، و سمت چپ را نگاه کنیم؛ و آن‌سوی پیچ ناگهان دره و پرتگاه عظیمی بر ‏لبه‌ی جاده دهان می‌گشاید. ایستادن توی جیپ بی‌گمان برای تشدید احساس ایستادن بر لبه‌ی ‏پرتگاه است، اما کسی از سرنشینان فریاد ترس بر نمی‌کشد. راننده این‌جا را "کانیون" می‌نامد و ‏می‌گوید که این‌جاست منبع اکسیژن فراوان و معروف "کوه غاز" و درمان بیماران آسمی. جیپ ‏می‌ایستد و همه پیاده می‌شویم. آقا مصطفی ما را تا روی صخره‌هایی بر لبه‌ی پرتگاه راهنمایی ‏می‌کند. شکاف بزرگ و ژرفی‌ست در دل سنگ‌هایی که به سپیدی می‌زنند. من که فشار خون ‏بالایی دارم، اغلب در کوهستان و با اکسیژن فراوان فشار خونم پایین می‌رود. این‌جا هم به‌روشنی ‏احساس می‌کنم که فشار خونم پایین رفته و سرم سبک شده‌است.‏

دوستان در دلاوری و نزدیک‌تر و نزدیک‌تر رفتن به لبه‌ی پرتگاه با هم مسابقه گذاشته‌اند و ‏مصطفی‌بئی هم تشویقشان می‌کند. او جایی را در آن‌سوی دره‌ی مخوف نشان می‌دهد و می‌گوید ‏که چند ساعت بعد آن‌جا خواهیم ایستاد و این سو را نگاه خواهیم کرد. سرنشینان عکس‌های ‏فراوانی می‌گیرند.‏

کمی بعد در کنار یک چشمه می‌ایستیم. آب خنکی دارد، اما کمی بو و مزه‌ی چوب در آن هست و ‏نشان می‌دهد که سر راه از میان ریشه‌های درختان جنگلی گذشته‌است. اکنون در سرازیری ‏می‌رانیم. به گفته‌ی مصطفی‌بئی تا ارتفاع 1200 متری بالا رفته‌بودیم. چند پیچ آن‌طرف‌تر جیپ وارد ‏بیراهه‌ی کوچکی می‌شود و در کنار کلبه‌ای چوبی می‌ایستد. جیپ کوچک هم می‌رسد. این‌جا ‏چشمه‌ای با شیر آب، و دستشویی و توالت هم هست. مصطفی‌بئی اعلام می‌کند که ما ‏می‌توانیم تا ته دره‌ی کوچک آن‌سوی جاده برویم و پاهایمان را در آب رود خنک کنیم تا او و دوستانش ‏ناهار را آماده کنند.‏

ته دره‌ی جنگلی زیباست. هوا پاکیزه و فرح‌بخش است. آب زلال رود با صدایی دل‌انگیز از لابه‌لای ‏سنگ‌ها جاری‌ست و ما را به خود می‌خواند. دوستان هر یک به سویی می‌روند. کفش و جورابم را ‏در می‌آورم، بر تخته‌سنگی می‌نشینم و پاهایم را توی آب فرو می‌برم: یخ ِ یخ است. سرما تا مغز ‏استخوان‌های پایم نفوذ می‌کند و احساس درد می‌کنم، اما تحمل می‌کنم. دقیقه‌ای بعد پایم به ‏سرمای آب عادت می‌کند و لذت می‌برم.‏

عکس از ن.
دوستی لخت می‌شود و می‌پرد توی آب، اما درجا از شدت سرمای آب فریادش به آسمان می‌رود و ‏دوان بیرون می‌آید. من تا بالای زانو توی آب می‌روم، از باریکه‌ای می‌گذرم و خود را به جزیره‌ی ‏کوچکی می‌رسانم و می‌نشینم. یکی از خانم‌های ساکن آلمان از دور فریاد می‌زند: این "جزیره‌ی ‏شیوا"ست! و دوستی می‌گوید که شبیه مجسمه‌ی پری دریایی کپنهاگ شده‌ام!‏

چهار مسافر دیگر جیپ خودمان نیز به ما پیوسته‌اند و حالا دیگر همه خودمانی شده‌ایم. در طول راه ‏دوستان ما بارها خوردنی‌های گوناگون به آنان تعارف کرده‌اند و با شوخی‌هایشان آنان را نیز ‏خندانده‌اند. مسافران جیپ دیگر هم می‌آیند. مردانشان به ما نزدیک می‌شوند، اما زنان ‏حجاب‌پوششان همواره کمی دورتر می‌ایستند.‏

ساعتی بعد صدای سوت مصطفی‌بئی از سوی کلبه‌ی چوبی می‌آید، که یعنی ناهار حاضر است، و ‏یکی از دوستان ما با سوت پاسخ می‌دهد، که یعنی فهمیدیم و داریم می‌آییم! این یعنی "ارتباط ‏جنگلی". به‌سوی کلبه می‌رویم. مصطفی‌بئی و همکارانش عجب میزی چیده‌اند! در برنامه‌ی ‏تورهای آژانس رقیب خوانده‌بودیم که در طول برنامه با خوراک سرد پذیرایی می‌کنند، اما این‌جا ‏‏"کؤفته" [کباب کوبیده‌های کوچک] با ماکارونی، سالاد فراوان، نان و نوشابه چیده‌اند. چند قوطی ‏آبجو هم توی آب چشمه دارند خنک می‌شوند. خود مصطفی‌بئی برای همه غذا می‌کشد و اصرار ‏دارد که بیشتر بخوریم. میز و نیمکت‌های چوبی فراوانی به اندازه‌ی چندین تور هم‌زمان آن‌جا هست. ‏هر گروه بر گرد میزی می‌نشینیم و می‌خوریم. خوشمزه است.‏

شلاله‌لر

خنده و شوخی‌های بعد از ناهار ادامه دارد که مصطفی‌بئی برپا می‌دهد و می‌گوید که مایوها و ‏حوله‌هایمان را برداریم و دنبال او برویم. او هشدار می‌دهد که کوره‌راه خطرناکی در پیش داریم: مبادا ‏در طول راه با هم حرف بزنیم، یا حین راه رفتن رویمان را برگردانیم! گویی دارد بچه شهری‌های ‏کوه‌ندیده را نصیحت می‌کند. حق دارد. همه که مثل همه‌ی هشت نفر گروه ما نیستند که سابقه‌ی ‏کوهنوردی مفصل داشته‌باشند!‏

نیم ساعتی در کوره‌راهی جنگلی و صخره‌ای پیاده‌روی می‌کنیم. در جاهایی روی صخره‌ها نردبان‌های ‏چوبی گذاشته‌اند. کار خانم‌های محجبه‌ی جیپ دوم از همه دشوارتر است. آقا مصطفی اجازه ندارد ‏دست آن‌ها را بگیرد و کمکشان کند و تنها شوهرانشان اجازه‌ی این کار را دارند. اما شوهران آیا ‏خودشان را می‌توانند اداره کنند؟

به کف دره می‌رسیم و منظره‌ی زیبای چند آبشار در برابرمان هویدا می‌شود. این‌جا را "شلاله‌لر" ‏Şelaleler‏ (آبشارها) می‌نامند و مقصد نهایی این تور است. چند نفرمان لخت می‌شویم و می‌پریم ‏توی آب. این همان آبی‌ست که بالاتر پایم را در آن فرو کردم. بسیار سرد است. بعضی دوستان چند ‏ثانیه بیشتر دوام نمی‌آورند و بیرون می‌دوند. مصطفی‌بئی می‌گوید که باید پنج دقیقه دوام آورد و بعد ‏بدن عادت می‌کند. راست می‌گوید. ضربان قلب باید بتواند خود را تنظیم کند تا خون گرم به همه‌جای ‏بدن برساند. می‌مانم و آرام شنا می‌کنم. دو تن از خانم‌های گروه ما هم می‌مانند و مشغول ‏شوخی و شیطنت هستند. خانم‌های ساکن آلمان می‌پرند توی آب و زود بیرون می‌روند، اما ‏خانم‌های استانبولی کنار آب می‌نشینند و تماشا می‌کنند. مردان اسکی‌شهری در حوضی بالاتر ‏توی آب رفته‌اند، اما زنان حجاب‌پوششان بالای صخره‌ای دور نشسته‌اند و دارند ما را تماشا ‏می‌کنند (در عکس زیر پیدایشان کنید). خانم‌های گروه ما از این تبعیض سخت خشمگین و ناراحت‌اند، و من نیز. اما مگر ما توانسته‌ایم ‏جامعه‌ی خود را تغییر دهیم تا بتوانیم در جامعه‌ی ترکیه‌هم تأثیر بگذاریم؟ تازه، اردوغان دارد جامعه‌ی ‏ترکیه را در جهت حجاب بیشتر پیش می‌برد.‏

عکس از ت.
پس از آبتنی مفصل به کلبه باز می‌گردیم. گردانندگان تور چای آماده کرده‌اند. چه می‌چسبد! و ‏اکنون هنگام آواز سردادن است! یکی از دوستان از نخستین روز ورودمان به آقچای اصرار دارد که ‏ترانه‌ی آذربایجانی "بنفشه" را که در سال‌های دور در کوه‌ها می‌خواندم، بخوانم، و اکنون و این‌جا ‏دیگر راه فرار ندارم. می‌خوانم. همه‌ی اهل تور با دقت و شگفتی گوش می‌دهند. نمی‌دانم ‏ترکیه‌ای‌ها چه‌قدر از زبان این ترانه یا به‌قول خودشان "شرقی" را می‌فهمند. دختر جوان ساکن آلمان ‏دارد با آیفونش صدای مرا نمی‌دانم به کجا مخابره می‌کند. سپس یکی از دوستان ترانه‌ای گیلکی ‏می‌خواند، و باز دوستان اصرار می‌کنند که ترانه‌ای آذربایجانی، و این بار شاد بخوانم. "گئتمه، دایان" ‏را می‌خوانم و یکی از خانم‌های گروه ما با آهنگ آن می‌رقصد. آوازم که تمام می‌شود، ناگهان ‏صدایی از پشت سرم می‌گوید "آچ، آچ، آچ، آچ!" [بازکن، بازکن...!] یکی از مردان جیپ دوم است که ‏تکه‌ای شفتالو جلوی دهانم گرفته‌است و خندان می‌گوید: "ما این‌طوری تعارف می‌کنیم!" می‌خندم ‏و شفتالو را می‌خورم. او سپس به همه‌ی افراد گروه ما به همین شکل میوه "تعارف" می‌کند.‏

آقا مصطفی سنگ تمام می‌گذارد و بعد از چای هندوانه هم می‌آورد. این هم می‌چسبد. و اینک، ‏هنگام بازگشتن است. از راه دیگری باز می‌گردیم و مصطفی‌بئی، همچنان که قول داده‌بود، در ‏آن‌سوی "کانیون" بر فراز پرتگاه سهمگین‌تری می‌ایستد و همه را تشویق می‌کند که بر لبه‌ی پرتگاه ‏شیطنت کنند. یکی از دوستان پاکت بزرگی تخمه‌ی آفتابگردان درشت رو می‌کند که از ایران ‏آورده‌است. همسفران ترکمان، همه، بی‌استثناء، بیشتر از ما گرفتار و معتاد این تخمه‌ها می‌شوند و ‏پیوسته کف دستشان به‌سوی دوستمان دراز است و تخمه‌ی بیشتر می‌خواهند. مصطفی‌بئی نشسته بر ‏لبه‌ی پرتگاه، تخمه می‌شکند، و می‌گوید: این‌همه تور این‌جا آورده‌ام، اما هرگز بر لبه‌ی این ‏پرتگاه تخمه نشکسته‌ام!‏

ساعت از هشت غروب گذشته که دم خانه از جیپ پیاده می‌شویم. همسفران با هم ای‌میل و ‏فیسبوک رد و بدل می‌کنند و یکی از دوستان ما چهل لیره به "کیم؟ کیم؟ مصطفی‌بئی" انعام ‏می‌دهد. کم است برای سپاسگزاری بابت روزی سرشار از جنگل و کوه و آب و "اکسیژن" و خوراک و ‏شوخی و خنده و صفا و صمیمیت.‏

برای بزرگ‌کردن عکس‌ها روی آن‌ها کلیک کنید.‏

متن کامل تورکوی "گیزیراوغلو مصطفی‌بئی"‏
مجسمه‌ی پری دریایی کپنهاگ
ترانه‌ی بنفشه
ترانه‌ی گئتمه، دایان

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 September 2013

تورکوهایی دیگر - 2

پس از بازگشت از چاناق‌قلعه، در ساحل "آلتین قوم" آقچای نمی‌توان تنی به آب نزد. چه ‏آرامش‌بخش است آب دریا! شامگاه به رستورانی که ماهی‌های تازه دارد می‌رویم. ماهی‌های دریا، ‏و پرورشی را جدا از هم در ویترینی پر از یخ چیده‌اند. تماشا می‌کنید، انتخاب می‌کنید و سپارش ‏می‌دهید. کباب می‌کنند و سر میز می‌آورند. دوستان کشف کرده‌اند که ماهی "چیپورا" ‏Çipura‏ ‏خوشمزه‌تر از همه است. آیا این نام با همان کپور خودمان هم‌ریشه است؟ خود ماهی که شباهت ‏چندانی به کپور ما ندارد، اما خوشمزه است.‏

دوستان کشف دیگری هم کرده‌اند: این‌جا نوشیدنی معمول در کنار ماهی، "آب شلغم" ‏şalgam ‎suyu‏ است – نوشابه‌ای به رنگ سرخ تیره که در دو نوع تند و غیر تند در بطری‌هایی با اندازه‌های ‏گوناگون می‌فروشند. نام شلغم اغلب ما را به یاد چیز آب‌پز نه‌چندان خوشمزه‌ای می‌اندازد که به ‏هنگام بیماری می‌خورند و رنگ آن هم سرخ نیست. پس این چیست که آبش را این‌جا می‌نوشند؟ با ‏خواندن روی بطری کشف می‌شود که این آب هویج سیاه است که می‌گذارند تخمیر و ترش ‏می‌شود و سپس این نوشابه را از آن می‌سازند. به نوشته‌ی واژه‌نامه‌ی آن‌لاین "بنیاد زبان ترکی" ‏واژه‌ی شلغم ریشه‌ی فارسی دارد و به معنای همان ریشه‌ی ترب‌مانندی‌ست که ما می‌شناسیم، با ‏نام گیاه‌شناسی ‏Brassica rapa‏. نام "آب شلغم" برای آب‌هویج ترشیده معلوم نیست از کجا آمده. ‏هرچه هست، نوشیدنی خوشمزه‌ای‌ست و در اینترنت فواید فراوانی برای آن برشمرده‌اند. ‏به‌نوشته‌ی ویکی‌پدیا آن را همراه با راکی هم می‌نوشند، و خمارشکن خوبی نیز هست!‏

هنگام خوردن ماهی کشف دیگری می‌کنیم: سس بسیار خوشمزه‌ای روی میز هست که گویا باید ‏روی ماهی ریخت. تشخیص من این است که این رب انار رقیق است. پرس‌وجو کم‌وبیش تشخیص ‏مرا تأیید می‌کند. خدمه رستوران می‌گویند که این "نار اکلیشی سوس" ‏Nar eklişi sos‏ است ‏که در بقالی‌ها و از جمله در "بیم" ‏BİM‏ می‌فروشند. قرار می‌شود که در نخستین فرصت از این ‏سس بخریم!‏

آخر شب دوستان ما را به کافه ریو می‌کشانند که موسیقی زنده دارد و قرار است خواننده‌ی معروف ‏شهر ایلهان آلتین ‏İlhan Altın‏ از ساعت ده‌ونیم شب آن‌جا آواز بخواند. ما که می‌رسیم ساعت از ‏ده‌ونیم گذشته‌است اما از خواننده خبری نیست و ارکستر در حال گرم کردن مجلس است. پیر و ‏جوان، مرد و زن در سالن کافه ریو و در فضای باز ساحل دریا نشسته‌اند، گوش به موسیقی ‏سپرده‌اند، چای، آبجو و چیزهای دیگر می‌نوشند، قلیان و سیگار می‌کشند، گپ می‌زنند، یا روی ‏صندلی خود را با موسیقی تاب می‌دهند.‏


ساعت از یازده هم گذشته که آقای ایلهان با کف‌زدن‌ها و سوت‌زدن‌های پرشور جمعیت روی صحنه ‏می‌رود، خوش و بش می‌کند، و آواز می‌خواند. صدایش بد نیست. پیداست که تنها ماییم که برای ‏نخستین بار او را می‌بینیم. بقیه همه با او و ترانه‌هایش به‌خوبی آشنا هستند، با او دم می‌گیرند، با ‏ترانه‌های او نشسته یا ایستاده می‌رقصند، و سرانجام یک‌یک روی صحنه می‌روند و رقصی پرشور ‏آغاز می‌شود. یکی از همراهان چندی‌ست که در ضرباهنگ رقص اینان دقیق شده و کشف کرده که ‏با ضرباهنگ رقص ما در ایران فرق دارد. راست می‌گوید. اما من دارم فکر می‌کنم که چه می‌شد اگر ‏مردم ما هم در شهرستان‌های مشابه چنین تفریحاتی می‌داشتند؟

ایلهان می‌خواند و می‌خواند، و گاه به میان جمعیت می‌آید و همچنان در حال خواندن با برخی‌ها ‏دست می‌دهد. خانم‌های شیک و پیکی هم در میان جمع هستند که برای او عشوه‌فروشی ‏می‌کنند. او یک خواننده‌ی دستیار هم دارد: مردی‌ست جوان که می‌گوید کار او "نوستالژی‌خوانی" ‏است. او نخست ترانه‌ای قدیمی از زکی مورن می‌خواند که حتی من هم که سن‌وسالی دارم آن را ‏نشنیده‌ام، و سپس ترانه‌ی معروف "چیله بولبولوم" از امل سایین Emel Sayın را با هنرمندی تمام می‌خواند و در ‏میان جمعیت طوفانی به‌پا می‌کند. او جمع را وامی‌دارد که "الله" را که در این ترانه تکرار می‌شود، ‏همه با هم و به صدای بلند فریاد بزنند. این "الله" در اجرای نخستین امل سایین وجود نداشت و ‏دیرتر در ترانه وارد شد. امل سایین در سفرش به ایران نیز در شوی تلویزیونی پرویز قریب‌افشار و نیز همراه با ‏انوشیروان روحانی بارها این ترانه را خواند و حسابی گل کرد.‏

شب به خوبی و خوشی به پایان می‌رسد. ساعتی از نیمه‌شب گذشته که به "گراندهتل" ‏می‌رسم و می‌خوابم.‏

به‌سوی چنلی‌بئل!‏

پیش از ظهر روز چهارم چند دوست دیگر از راه دور می‌رسند و به ما می‌پیوندند. شادی دیدار این ‏دوستان پس از سال‌ها در وصف نمی‌گنجد. همه‌ی روز به قدم زدن در جمعه‌بازار آقچای، گپ‌زدن با ‏دوستان و آفتاب و آبتنی می‌گذرد. خانم میزبان با فراهم کردن خوراکی‌هایی که سال‌هاست من و ‏چند تن دیگر در حسرتشان بوده‌ایم، و با مهربانی‌هایش سنگ تمام می‌گذارد و حسابی شرمنده‌مان ‏می‌کند.‏

هنگام ورق‌زدن کتابچه‌ی نقشه‌ای که همراه دارم، جایی به‌نام چاملی‌بئل ‏Çamlıbel‏ در همین ‏نزدیکی آقچای و سر راه چاناق‌قلعه کشف کرده‌ام. این نام، همان "چنلی‌بئل" آذربایجانی خودمان، ‏پناهگاه و ستاد فرماندهی کوراوغلو قهرمان داستان‌های فولکلوریک بسیاری از مردمان آسیاست. ‏اقوام و ملیت‌های گوناگون توصیف‌های ویژه‌ی خود را از کوراوغلو و چنلی‌بئل دارند. می‌دانم که ‏جاهای بی‌شماری به‌نام چاملی‌بئل در ترکیه هست که هیچ ربطی به داستان کوراوغلو ندارند. اما ‏منی که چند سال از بهترین سال‌های جوانیم را پای حماسه و اپرای کوراوغلو گذاشته‌ام، نمی‌توانم ‏این قدر نزدیک جایی به‌نام چاملی‌بئل باشم و به دیدن آن نروم!‏

عکس نخست از ن. – این عکس از م.‏
داوطلب فراوان است و پیش از طهر روز پنجم به‌سوی چاملی‌بئل می‌رویم. راهنمای جی‌پی‌اس این ‏چاملی‌بئل را بلد نیست و یکی دیگر را نزدیک ادرمیت پیدا می‌کند، که مقصد ما نیست. کمی طول ‏می‌کشد تا با پرس‌وجو خروجی این روستا را سر راه آلتین‌اولوق پیدا کنم. جاده‌ی باریک از روستای ‏چاملی‌بئل و باغ‌های زیتون پیرامون آن می‌گذرد و به‌سوی کوه و جنگل می‌رود. هر چه پیش‌تر ‏می‌رویم جاده‌ی سنگلاخ خراب‌تر می‌شود. این جاده در واقع جیپ‌رو است، اما من با پرروئی تمام با ‏ماشین سواری در آن پیش می‌رانم. این‌جا و آن‌جا در دو سوی جاده باغ‌های زیتون گسترده ‏شده‌است. به یک چشمه می‌رسیم و آبی به سر و رویمان می‌زنیم. خاک فراوانی روی ماشین ‏نشسته‌است. سپس به یک چشمه‌ی دیگر می‌رسیم. دوستان میل دارند که کمی پیاده‌روی کنند، ‏و همین هنگام به تابلویی می‌رسیم که می‌گوید: «هرگونه عبور غیرمجاز، شکستن و کندن ‏شاخه‌ها، افروختن آتش، ریختن آشغال، کندن گیاهان، چراندن حیوانات، و شکار ممنوع است»!‏

ماشین را پای همین تابلو می‌گذاریم، پیاده می‌شویم و کمی قدم می‌زنیم. چشم‌انداز دره و شهرک ‏ساحلی آلتین‌اولوق از آن بالا زیبا و دیدنی‌ست. دوستان عکس‌های فراوانی می‌گیرند، و من دارم در ‏دل از اپرای کوراوغلو می‌خوانم:‏

چنلی‌بئل اؤلکم، هر یئری محکم، محکم
قوش کئچه بیلمز بو سنگرلرین اوستوندن
قصد ائده‌بیلمز بو یئرلره هئچ بیر دشمن
‏...‏
خانلاریندان ظلم گؤرموش ارمنی‌لر، گورجولر
باشلاییب عصیانا، بیزلردن گلیب یاردیم دیلر
‏...‏
من گتیردیم بو جماعت قارداش اولسون بیزلره
خان جفاسیندان قاچانلار، قوی قوشولسون بیزلره
‏...‏
چنلی‌بئلده ظلم اولماز
بوردا خان – بئی یاشاماز
آزاد اولماق ایسته‌ین گلسین
راحت اولماق ایسته‌ین گلسین
بوردا هر کس قارداش‌دیر، قارداش
بیر – بیریله یولداش‌دیر، یولداش...‏

و ترجمه‌ی نزدیک چهل سال پیشم، با همه‌ی ایرادهایی که دارد:‏

چنلی‌بئل وطن من است، همه‌جایش محکم و تسخیرناپذیر است
حتی پرنده هم نمی‌تواند از فراز این سنگرها عبور کند
دشمن حتی فکر تسخیر این‌جا را هم نمی‌تواند بکند
‏...‏
ارمنی‌ها و گرجی‌هایی که از خان‌هایشان ظلم دیده‌اند
شروع به عصیان کرده‌اند و از ما تمنای یاری دارند
‏...‏
من این جمع را آوردم تا با ما برادر باشند
بگذار تا گریزندگان از جفای خان به ما بپیوندند
‏...‏
ظلم در چنلی‌بئل وجود ندارد
در این‌جا خان و بیک وجود ندارد
آزادیخواهان بیایند
خواستاران راحتی بیایند
این‌جا همه با هم برادر هستند، برادر
همه با هم رفیق هستند، رفیق...‏

فیلم سوئدی "در جست‌وجوی شوگرمن" که پارسال جایزه‌ی اسکار بهترین فیلم مستند و 28 ‏جایزه‌ی دیگر را برد، نشان می‌دهد که چگونه تنها یک ترانه‌ی I Wonder‏ یک خواننده‌ی گمنام ‏امریکایی ‏Sixto Rodriguez‏ در دل جوانان، دانشجویان و روشنفکران افریقای جنوبی نخستین ‏شعله‌های انقلاب ضد آپارتاید را بر افروخت. عزیر ‏Üzeir‏ حاجی‌بیگوف و اپرایش کوراوغلو در اتحاد ‏شوروی سابق گمنام و ناشناخته نبودند، اما می‌خواهم بگویم که به‌گمانم پخش اپرای کوراوغلو و ‏انتشار متن دوزبانه‌ی آن در ایران نیز، در شرایط خفقان کشنده‌ی دهه‌ی 1350، شاید اندک تأثیری در ‏افروختن شعله‌ی انقلابی‌گری در دل‌های دانشجویان و برخی روشنفکران ایران داشت.‏

در راه بازگشت کنار یک تانکر آب می‌ایستیم. نوشته‌ی روی آن یعنی "بخشداری چاملی‌بئل" اما ما ‏‏"موهتارلیک" (مختارلیق) را به دلخواه خود "جمهوری خود مختار" معنی می‌کنیم: پس این تانکر ‏متعلق است به "جمهوری خودمختار کوراوغلو در چنلی‌بئل"! درود بر کوراوغلو و جمهوری آزاد و ‏فراملیتی او که خان و بیک هم ندارد! عکس‌های فراوانی می‌گیریم!‏

چاملی‌بئل قهوه‌خانه‌ی بزرگ و باصفایی دارد با استخری در حیاط بزرگش و چشم‌اندازی زیبا بر فراز ‏آلتین‌اولوق. می‌نشینیم. دوستی پسته‌ی ایران رو می‌کند، و آبجو و دوغ می‌نوشیم.‏

در پس‌کوچه‌ی تنگی دکان خرازی و کاردستی‌فروشی و عطاری تک‌افتاده‌ای پیدا می‌کنیم: چند پله ‏بالاتر از سطح کوچه ایوانی‌ست، کلبه‌ای چوبی، و آشپزخانه‌ای – همه پر از همه جور چیز که به ‏فروش گذاشته‌اند. مرد و زنی پشت میزی روی ایوان نشسته‌اند. با دیدن پنج مشتری شادمان از جا ‏می‌پرند. روی تابلوی کوچکی بر آستانه‌ی دکان نوشته‌اند "کؤیون دلی‌سی" ‏Köyün delisi‏. از خانم ‏دکاندار که لبخند بر لب کنارم ایستاده می‌پرسم:‏

Köyün delisi‏ عکس از ت.‏
- منظور از این "دلی" آدم پر زور و پهلوان و سرکش است، مثل "دلی"های کوراوغلو، یا یعنی دیوانه؟
خندان می‌گوید: - هاها...، نه، این خود منم، یعنی دیوانه!‏
‏- ولی...‏
مرد خندان توضیح می‌دهد: - این فقط یک کلک است برای کشاندن مشتری‌ها!‏
‏- پس این چامبلی‌بئل شما جای کوراوغلو و "دلی"هایش نیست؟
‏- هاها...، نه، چامبلی‌بئل کوراوغلو یک جایی نزدیک شهر "بولو"ست...‏

دوستان می‌کاوند، هر چیزی را بر می‌دارند، قیمت می‌پرسند، چیزهای جالب را به هم نشان ‏می‌دهند، پیوسته می‌پرسند "این چیست؟"، "آن چیست؟". برخی‌شان ترجمه لازم دارند. مرد ‏دکاندار می‌پرسد کجایی هستیم و شگفت‌زده ادامه می‌دهد:‏

‏- چه‌طور از این‌جا سر در آوردید؟
‏- به خیال چاملی‌بئل ِ کوراوغلو آمدیم!‏

سری تکان می‌دهد و چیزی نمی‌گوید. دوستان صابون ِ زیتون و داروی گیاهی می‌خرند، و شاد و ‏خندان به شهر باز می‌گردیم. آفتاب و دریا می‌خوانندمان!‏

***
برای بزرگ‌کردن عکس‌ها روی آن‌ها کلیک کنید.‏

عکس‌هایی از کافه ریوی آقچای و برنامه‌ی ایلهان آلتین
ترانه‌ای با صدای ایلهان آلتین
فیلمی از پرده‌ی سوم اپرای کوراوغلو
متن کامل و رسمی (لیبرتوی) اپرای کوراوغلو به خط لاتین
متن "کامل" اپرای کوراوغلو که من با تکیه بر گوش‌هایم نوشتم، همراه با ترجمه‌ی فارسی
ترانه‌یI Wonder ‎‏  با صدای رودریگز
امل سایین: چیله بولبولوم – اجرای قدیمی
امل سایین و انوشیروان روحانی: چیله بولبولوم
اجرای تازه‌ای از امل سایین

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

15 September 2013

تورکوهایی دیگر - 1

بر ساحل داردانل، چشم‌انداز تکه‌ای از نیمه‌ی اروپایی شهر چاناک‌کاله (عکس از ن.)‏
آب و خاک آقچای گویی دامن مرا گرفته‌است و به این زودی‌ها رهایم نخواهد کرد. پارسال سفری به ‏آن‌جا کردم و "تورکوها" را نوشتم، و امسال نیز مهر دوستان باز به آن‌جا کشاندم، هشت روزی از آب ‏و هوا و دیدنی‌ها و خورد و خوراک و مهر دوستان لذت بردم، و همین چند روز پیش بازگشتم. امیدوارم ‏نوشته‌های این بار نیز ارزش خواندن داشته‌باشند.‏

ساعت 21:15 شامگاه سوم سپتامبر در سالن ترانزیت فرودگاه "عدنان مندرس" ازمیر هرچه چشم ‏می‌گردانم، نماینده‌ی شرکت کرایه‌ی اتوموبیل آلمیرا ‏Almira‏ را در صف پیشوازکنندگان نمی‌بینم. قرار ‏بود او با تابلوی نام من آن‌جا باشد و ‏‎"Meet and Greet service"‎‏ ارائه دهد. البته قرارمان ساعت ‏‏21:30 است. از دفتر شرکت‌های دیگر می‌پرسم و می‌گویند که آلمیرا آن‌جا دفتری ندارد و نماینده‌ی ‏شرکت بیرون سالن منتظر مشتری‌هایش می‌ایستد. از سالن ترانزیت بیرون می‌روم. آن‌جا تنها یک ‏نفر تابلویی با نام کسی بر دست منتظر است، اما او ربطی به کرایه‌ی ماشین و به من ندارد. ‏می‌ایستم و می‌ایستم. ساعت 21:30 می‌شود، اما از نماینده‌ی شرکت آلمیرا خبری نیست. نکند ‏داخل سالن بود و ندیدمش، یا اکنون آن‌جاست؟ باید سری به سالن بزنم. برای این کار باید از ‏کنترل وسایل و بازرسی بدنی عبور کنم. مأموران بازرسی مهربانند. به انگلیسی می‌گویم که مسافر ‏نیستم و تنها به دیدار کسی می‌روم. زیاد سخت نمی‌گیرند و عبورم می‌دهند.‏

اما داخل سالن هم خبری از نماینده‌ی مربوطه نیست. دوباره بیرون می‌روم. می‌ایستم، قدم ‏می‌زنم، می‌کوشم به شماره‌ی شرکت تلفن بزنم، اما گوینده‌ای می‌گوید که این شماره وجود ندارد! ‏سرانجام سروکله‌ی آقای نماینده با 15 دقیقه تأخیر پیدا می‌شود. عین خیالش هم نیست که دیر ‏کرده‌است. مدارک مرا بررسی می‌کند، چیزهایی می‌نویسد، امضاهایی می‌گیرد، می‌فهمد که ‏اطلاعات من درباره علامت عبور از اتوبان‌های پولی که روی شیشه‌ی جلوی اتوموبیل نصب شده‌، ‏کم است، و 50 لیره اضافه برای آن علامت می‌خواهد. می‌گویم که قصد رانندگی در اتوبان‌های ‏پولی را ندارم، اما او می‌گوید که در خیابان اصلی شهر پلی خراب شده و چاره‌ای جز عبور از اتوبان ‏کمربندی و پولی ازمیر ندارم! می‌دانم که دروغ می‌گوید و قصدش تیغ زدن 50 لیره است. چاره ‏چیست؟ می‌دهم.‏

باک ماشین خالیست. قرار بود تا یک چهارم سوخت داشته‌باشد. نماینده مرا تا نزدیک‌ترین ‏پمپ بنزین می‌برد و آن‌جا ماشین را تحویلم می‌دهد. باک را با گازوئیل پر می‌کنم. می‌شود 200 لیره. 5 لیره ‏هم به مأمور پمپ انعام می‌دهم. دعایم می‌کند. هوا گرم است، به‌ویژه برای کسی که در نزدیکی قطب زندگی می‌کند. از فروشگاه کنار پمپ کمی خوردنی و یک شیشه ‏آب خنک می‌خرم. در ‏گوشه‌ای از پمپ بنزین پارک می‌کنم و به وارسی و یاد گرفتن دگمه‌ها و اهرم‌های ماشین ‏می‌پردازم، آینه‌ها و صندلی را تنظیم می‌کنم. یک فورد فوکوس سی – ماکس خواسته بودم و همان ‏را برایم آورده‌اند. ماشین کم‌وبیش نوست و هیچ ایرادی ندارد. پیش به‌سوی آقچای!‏

این بار مسیر و جاده برایم آشناست و با سرعت بیشتر و راحت‌تر می‌رانم. ساعت نیم بعد از ‏نیمه‌شب به مقصد می‌رسم. شهر ساحلی بیدار است و دوستان مهربان منتظراند. دیدار دوستانی ‏که سال‌هاست ندیده‌امشان و پیش از من از راه‌های دوری رسیده‌اند، خستگی چهارده ساعت در ‏راه بودن، از خانه تا فرودگاه استکهلم، تا فرودگاه استانبول، تا فرودگاه ازمیر، و تا آقچای را از تن و ‏جانم می‌برد. میزبان مهربان با اصرار برایم غذا گرم می‌کند. دو ساعتی می‌نشینیم و از هر دری گپ می‌زنیم. ‏هنگام خواب است. امسال و اکنون رمضان گذشته‌است و خبری از "طبل‌های سحری" نخواهد بود. ‏چه خوب!‏

گراندهتل

امسال دوستان بیشتری این‌جا جمع می‌شوند و من قصد دارم که در هتل اقامت کنم. "گراند ‏کوتلوگون هتل" ‏Grand Kutlugün Hotel‏ را انتخاب می‌کنیم که هم نزدیک خانه‌ی دوستانم است و ‏هم در 150 متری ساحل دریا. خانم کارمند هتل با خوشرویی ما را می‌پذیرد و چند اتاق نشانمان ‏می‌دهد. استانداردهای آن چندان بالا نیست، معمولی‌ست، اما ایراد ویژه‌ای هم ندارد. دوست و ‏میزبانم با مدیر هتل چانه می‌زند و اکنون که فصل گردشگری سپری شده، به شبی 50 لیره رضایت ‏می‌دهیم. این نزدیک نصف قیمت "مسافرخانه"های ‏vandrarhem‏ سوئد است که تخت‌های دوطبقه ‏دارند و آشپزخانه و دوش و توالت مشترک، و ملافه و حوله هم پای خودتان است. این‌جا اتاقی با دو ‏تخت جدا، با همه امکانات یک هتل واقعی، شامل صبحانه، به من می‌رسد. راضی هستم و گله‌ای ‏ندارم. اما به‌زودی ایرادهای ریز و درشت خود را نشان می‌دهند: آب حمام با یک گرمکن برقی ‏دیواری گرم می‌شود و تنظیم گرمای مناسب برای دوش گرفتن با آن کار حضرت فیل است؛ دوش به ‏گیره‌ی روی دیوار بند نمی‌شود و باید توی دست گرفتش؛ هتلدار از پنجره‌های دو جداره حرف زده که ‏گویا جلوی سروصدای بیرون را می‌گیرند، اما درزهایی در چارچوب پنجره‌ها باز است و صدای ترافیک ‏خیابان و چهارراه پشت پنجره، و واق‌واق سگ‌های ولگرد خیابان که همه هر شب تا صبح ادامه ‏دارند، برای گوشی که به سکوت خانه‌ی من در سوئد عادت کرده، آزارنده است.‏

‏"صبحانه" نان و پنیر و کره و مربا و چای و تخم‌مرغ آب‌پز سفت است و کمی گوجه فرنگی و خیار – ‏همین. خوب است که من هیچ قهوه نمی‌خورم! تازه، از روز دوم بشقاب هر کس را از پیش آماده ‏کرده‌اند و چیده‌اند و چیز بیشتری نیست که بردارید. از سرویس و نظافت اتاق و تعویض ملافه و حوله ‏و غیره هم خبری نیست. اما عیبی ندارد: همه چیز که نمی‌تواند ایده‌آل باشد! تازه، این‌طوری برای ‏محیط زیست هم بهتر است! با همه‌ی این احوال، هنوز این "گراندهتل" با این قیمت از ‏مسافرخانه‌های سوئد بهتر است. تصویر یک ستاره در کنار کلمه‌ی "گراند" در نام هتل هست و ‏دوستان به‌شوخی می‌گویند که این هتل "یک ستاره" است.‏

همه‌ی روز دوم با آبتنی و آفتاب و گپ زدن با دوستان دیرین و قدم زدن در خیابان لمان آکپینار ‏Leman ‎Akpınar Cd.‎‏ سپری می‌شود. با آن‌که فصل گردشگری تمام شده، ساحل دریا خلوت نیست. دریای آبی، ‏آرام است و سطح آن در آفتاب می‌درخشد. آب خوب و گرم است. از همان پارسال تنی به آب نزده‌ام و شنا می‌چسبد. شامگاه نیز ‏خیابان هنوز شلوغ است، اما نه به شلوغی پارسال. مرد و زن، پیر و جوان، با حجاب و نیمه‌عریان، در ‏میان دست‌فروشان و دکان‌های یادگاری‌فروشی تا ساعتی پس از نیمه‌شب قدم می‌زنند. امسال ‏هم در ساحل و هم در این خیابان زنان حجاب‌پوش بیشتری دیده می‌شوند. حتی زنانی چادری و ‏نقاب‌پوش نیز می‌بینم. پارسال چنین چیزی ندیدم. در مقابل، تعداد پرچم‌های ترکیه و تصاویر آتاتورک ‏هم که بر در و دیوار و سر در دکان‌ها آویخته‌اند بیشتر شده‌است. آیا جامعه‌ی ترکیه دارد قطبی ‏می‌شود؟

چاناق‌قلعه

پارسال تا ویرانه‌های شهر باستانی ترویا در 20 کیلومتری شهر چاناق‌قلعه ‏Çanakkaleرفتم، اما دیدار ‏چاناق‌قلعه دست نداد. چند تن از دوستان را تشویق می‌کنم و پیش از ظهر روز سوم به‌سوی این ‏شهر در 100 کیلومتری شمال آقچای رهسپار می‌شویم.‏

چاناق به ترکی یعنی کاسه. گویا در این شهر و قلعه‌ی قدیمی آن کاسه‌های سفالی خوبی ‏می‌ساخته‌اند و نام شهر از آن‌جاست. این شهر اهمیت استراتژیک بسیاری دارد، زیرا در کنار ‏تنگ‌ترین جای تنگه‌ی داردانل و در هر دوسوی تنگه گسترده شده‌است. این تنگه اروپا را از آسیا جدا ‏می‌کند و چاناق‌قلعه پس از استانبول دومین شهر جهان است که در دو قاره جا دارد. خیال می‌کردم ‏که نام "داردانل" ترکی‌ست و مرکب از دار = تنگ، و دانل = تونل (؟)، اما اکنون آموختم که این نام ‏در اصل از نام یکی از پسران زئوس خدای یونانی گرفته شده‌است.‏

سربازان خشایارشا
آب داردانل را شلاق می‌زنند.
تنگه‌ی داردانل، به طول 60 کیلومتر، تنها راهی‌ست که دریای مرمره را به دریای اژه وصل می‌کند، و ‏بنابراین تنها راهی‌ست که کشورهای پیرامون دریای سیاه را (پس از گذشتن از تنگه‌ی بوسفور) به ‏آب‌های آزاد وصل می‌کند. خشایارشا و اسکندر هر دو درست در همین چاناق‌قلعه در دو جهت ‏مخالف از عرض داردانل گذشتند. خشایارشا در سال 482 پیش از میلاد هنگامی که به یونان ‏لشگرکشی می‌کرد این‌جا برای گذشتن از آب، دو پل از کلک‌های چوبین ساخت، اما، به نوشته‌ی ‏هرودوت، خدایان و آب به نجات یونان شتافتند: طوفانی درگرفت و پل‌ها را ویران کرد. خشایارشا فرمان ‏داد که طراحان ِ دو پل را گردن بزنند، و به افرادی از سپاهش فرمان داد که با کوبیدن میله‌های آهنین ‏داغ شده در آتش، آب داردانل را مجازات کنند. سپس معماری دیگر پلی از کشتی‌ها ساخت و ‏خشایارشا و سپاهیانش توانستند از آب بگذرند.‏

در سال 1915 به هنگام جنگ جهانی نخست نیز ترکان به فرماندهی مصطفی کمال آتاتورک در ‏چاناق‌قلعه حماسه‌ی بزرگی آفریدند و در نبردی معروف به "عملیات گالیپولی" نگذاشتند نیروی دریایی ‏متفقین متشکل از سربازان انگلیسی، فرانسوی، هندی، استرالیائی، و نیوزیلندی از راه داردانل خود ‏را به کنستانتینوپل (استانبول) برسانند و آنان را در شبه‌جزیره‌ی گالیپولی به دام انداختند. اما ‏امپراتوری عثمانی در جبهه‌های دیگر شکست خورد و فروپاشید. در چاناق‌قلعه یادبودهای فراوانی ‏برای بزرگداشت ایستادگی سلحشوران نبرد گالیپولی برپا کرده‌اند. از جمله "شهیدگاه"های متعددی ‏برای 60 هزار کشته در نیمه‌ی اروپایی چاناق‌قلعه هست.‏

زیر آفتاب داغ ظهر به چاناق‌قلعه می‌رسیم. راهنمای جی‌پی‌اس ماشین که قرار است ما را به "مرکز ‏شهر" برساند، طبق معمول گویا به مرکز هندسی شهر راهنمایی‌مان می‌کند: در کوچه‌ای تنگ و ‏خشک و خالی و به‌کلی بی‌ربط می‌گوید «به مقصد رسیدید»! یکی از همراهان پیاده می‌شود و از ‏رهگذری پرس‌وجو می‌کند: برای رفتن به شهیدگاه‌ها باید با ماشین رفت توی کشتی‌هایی که عرض ‏تنگه را می‌پیمایند و به بخش اروپایی می‌روند؛ در این طرف چیز زیادی برای دیدن نیست؛ تنها اسب ‏چوبی معروف هست، و قلعه‌ای به‌نام "چیمنلیک کاله‌سی" ‏Çimenlik Kalesi‏ (قلعه‌ی چمنزار).‏

با شم جهت‌یابی خودم مرکز تجاری شهر را می‌یابم. اسکله‌ی کشتی‌های ماشین‌بر نیز ‏همان‌جاست. اما ما خسته و تشنه و گرسنه و آفتاب‌زده‌ایم. در کوچه‌های تنگ نزدیک مرکز شهر چرخی ‏می‌زنم و جایی برای پارک ماشین پیدا می‌کنم. ماشین را رها می‌کنیم و به سوی کافه‌های کنار ‏ساحل می‌رویم. خود را درون قهوه‌خانه‌ی بزرگی درست در کنار تنگه‌ی داردانل می‌اندازیم و بر گرد ‏میزی می‌نشینیم و چشم‌انداز تنگه و قلعه‌ی آن‌سوی آب را تماشا می‌کنیم (عکس نخست).‏

یکی از دوستان که علاقه‌ی ویژه‌ای به نانوایی‌ها و شیرینی‌پزی‌های ترکیه دارد، از نانوایی نزدیک ‏قهوه‌خانه چیزهای خوشمزه‌ای می‌خرد و می‌آورد. دوستان این‌ها را با چای می‌خورند و من با دوغ. ‏این دوغ‌های ترکیه در سوئد گیر نمی‌آید! برایم جالب است که در رستوران‌ها و قهوه‌خانه‌های این ‏منطقه می‌توان خوردنی و نوشیدنی همراه خود را روی میز گذاشت و خورد. آیا این کار در شهرهای دیگر، ‏مانند استانبول و آنکارا هم مجاز است؟ در سوئد مجاز نیست، یا دستکم صاحب کافه هیچ از این کار ‏خوشش نمی‌آید.‏

صیادان صدف (عکس از ن.)‏
چند ده متر آنسوتر اسکله‌ی کوچکی هست که صیادان صدف روی آن مشغول کاراند. پسرکی پولی ‏از گردشگران می‌گیرد، توی آب شیرجه می‌زند، و با دستانی پر از صدف خوراکی روی آب باز ‏می‌گردد و آن‌ها را به گردشگر می‌دهد.‏

از کسی نشانی اسب چوبی ترویا را می‌پرسیم و معلوم می‌شود که در همان پانصدمتری ماست. ‏به آن‌سو می‌رویم و سرانجام اسب را که درخت بزرگی از دیدمان پنهان کرده، پیدا می‌کنیم. دیدار ‏هیجان‌انگیزی‌ست! این همان اسب چوبی‌ست که برای فیلم "ترویا" (2004) با شرکت براد پیت ‏ساخته‌شد. پس از پایان فیلم‌برداری در مکزیک، شرکت‌های سازنده‌ی فیلم (از جمله وارنر و برادران) ‏مجسمه‌ی اسب را به ترکیه هدیه کردند و در سال 2006 مجسمه در ساحل داردانل در چاناق‌قلعه ‏نصب شد.‏

(عکس از ن.)
دوستان عکس‌های فراوانی می‌گیرند. آن‌جا یک ساعت آفتابی هم هست که توجه اهل فن را جلب ‏می‌کند.‏

دوستان حال و حوصله‌ی رفتن به شهیدگاه‌ها در آن‌سوی تنگه را ندارند. پس می‌رویم تا در کوچه‌های ‏تنگ و قدیمی و پر از فروشگاه‌ها در مرکز شهر قدمی بزنیم. جالب و دیدنی‌ست. دوستان چپ و ‏راست عکس می‌گیرند. ساعتی بعد گرما و آفتاب بار دیگر تشنه‌مان کرده‌است. قهوه‌خانه‌ای قدیمی ‏با حیاطی سنگ‌فرش و مصفا در پس‌کوچه‌ای نظر دوستان را جلب می‌کند: "قهوه‌خانه خان (هان) – ‏تأسیس 1889". وارد می‌شویم، در سایه‌ی درختی می‌نشینیم و چای "سپارش" می‌دهیم. دوست ‏میزبان مهربانمان میوه‌هایی را که از خانه آورده رو می‌کند. می‌چسبد!‏

به‌سوی ماشین می‌رویم و سر راه در چند کوچه و خیابان دیگر نیز قدم می‌زنیم. دوست ‏شیرینی‌دوستمان نانی گرم و نرم شبیه بربری خودمان، اما کوچک و نازک پیدا می‌کند که توی آن ‏چیزهای مختلفی پر کرده‌اند. همچنان قدم‌زنان می‌خوریمش. خوشمزه است. مزه‌ی پیراشکی‌های ‏روسی را دارد.‏

در صدمتری ماشین کشف می‌کنیم که پشت دیوار "چیمنلیک کاله‌سی" پارک کرده‌ایم. چه خوب! ‏می‌توانیم قلعه را هم ببینیم. این‌جا یکی از سنگرهای پایداری در برابر نیروی دریایی متفقین ‏در جنگ جهانی نخست بوده‌است. سراسر "چمنزار" نمایشگاهی‌ست از بقایای توپ‌ها، مین‌ها، اژدرهای دریایی، و حتی ‏لاشه‌ی یک زیردریایی آلمانی (متحد عثمانی در جنگ). سکو و ستون یادبودی برای فرماندهان و ‏کشتگان این قلعه نیز ساخته‌اند. آن‌جا در کنار عکس‌هایی از صحنه‌های نبرد، بر مرمری نوشته‌اند: ‏‏«رفتند. نتوانستند عبور کنند. عبور نخواهند کرد». این شاید متن تلگرافی‌ست که فرمانده قلعه ‏پس از عقب‌نشینی متفقین به ستاد ارتش فرستاد.‏

فضای این چمنزار و قلعه بسیار باشکوه و سلحشورانه و میهن‌پرستانه است. می‌خواهیم به درون ‏قلعه برویم، اما کشف می‌کنیم که بازدید از قلعه پنجشنبه‌ها، یعنی امروز، تعطیل است. چه حیف. ‏وقت بازگشتن به آقچای است.‏

برای بزرگ کردن عکس‌ها، روی آن‌ها کلیک کنید.‏
تورکوی "چاناق‌قلعه" را این‌جا بشنوید.‏
صحنه‌ی کوتاه اسب چوبی از فیلم "ترویا" را این‌جا ببینید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

25 August 2013

بدورد، ناشر خوش‌ذوق!‏

در خبرها آمد که محمد زهرایی یکی از خلاق‌ترین و خوش‌ذوق‌ترین ناشران ایران درگذشته‌است، و ‏داغی تازه بر دل‌های داغدار ما افزوده شد.‏

من با محمد زهرایی در دفتر انتشارات حزب توده ایران در خیابان ایرانشهر آشنا شدم. در آن هنگام ‏دفترهای رسمی و مرکزی حزب به تصرف "حزب‌الله" در آمده‌بود و اکنون کارهای حزب در مکان‌های ‏پراکنده و نیمه‌پنهان صورت می‌گرفت. دفتر ایرانشهر جایی بود به سرپرستی محمد پورهرمزان برای ‏انجام همه‌ی کارهای انتشاراتی حزب: از گردآوری نوشته‌ها، تایپ، غلط‌گیری، طراحی، صفحه‌بندی، ‏نمونه‌خوانی روزنامه‌ها، نشریات ادواری، و کتاب‌های حزب، و سرانجام تحویل آن‌ها به چاپخانه‌ها. ‏محمد زهرایی یکی از ناشرانی بود که زیر نظر محمد پورهرمزان کتاب‌های حزب را منتشر می‌کرد.‏

این‌جا بود که شنیدم که محمد زهرایی در انتشارات "نیل" کار می‌کرده است. نیل را و کتاب‌های ‏ارزشمند و پرخواننده‌ای را که منتشر می‌کرد اهل کتاب از پیش از انقلاب خوب می‌شناختند. اما ‏اکنون یکی از صاحبان آن به‌نام ناصر بناکننده بنای ناسازگاری با حزب را نهاده‌بود، محمد زهرایی با او ‏اختلاف داشت، و کارش را جدا کرده‌بود.‏

محمد زهرایی همواره با گام‌های بلند و مصمم در این دفتر رفت‌وآمد می‌کرد؛ همواره کاغذی و کتابی ‏را توی هوا گرفته‌بود و شتابان می‌رفت تا به کسی نشان دهد یا از کسی چیزی بپرسد؛ همواره ‏شادمان و لبخند بر لب. با دیدنش احساس می‌کردم که مهر و عشق و خوشبینی از وجودش ‏می‌تراود. با لهجه‌ی شیرین مشهدی‌اش به هر کسی که سر راهش بود چیزی پر مهر می‌گفت. ‏یکی از دغدغه‌های بزرگ او طراحی شکل روی جلد کتاب‌های حزب بود و ذوق و سلیقه‌ی زیباپسند ‏او در شکل‌گیری طرح عمومی روی جلد کتاب‌های حزب نقش بزرگی بازی کرد. نمونه‌هایی این‌جا ‏می‌آورم. برای تصویر بزرگ‌تر روی آن‌ها کلیک کنید. بارها شاهد چانه‌زدن‌های او درباره پهنا و فاصله‌ی ‏خط‌ها و مستطیل‌های این طرح بودم، و در آن هنگام به نظر من این یکی از زیباترین طرح‌های روی ‏جلد در میان همه‌ی کتاب‌ها بود.‏




‏9 تیرماه 1360، دو روز پس از انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی و کشته‌شدن نزدیک یکصد نفر در ‏آن، پاسدارانی به این دفتر ما ریختند و پس از یک روز کامل بازداشتمان در محل، رهایمان کردند ‏‏(شرح آن را آقای خسرو صدری نوشته‌است). از آن پس من به دفتر دیگری منتقل شدم و دیگر ‏محمد زهرایی را ندیدم. گویا او را نیز در اردیبهشت 1362 هنگام دستگیری گسترده‌ی اعضای حزب ‏گرفتند و چند سالی در زندان به‌سر برد. به نوشته‌ی دیگران، محمد زهرایی پس از رهایی از زندان ‏فعالیت خود را روی انتشار کتاب‌های ارزشمند و خوش‌قواره متمرکز کرد و در این کار دستاوردهای ‏شایانی داشت، مانند انتشار "کتاب مستطاب آشپزی، از سیر تا پیاز" نوشته‌ی نجف دریابندری، "حافظ ‏به سعی سایه"، و...‏

در نوروز 1384 و در سفر کوتاهی که پس از 22 سال به ایران کردم، دلتنگ بازیافتن یادهای کهن، در ‏برابر کتابفروشی‌های روبه‌روی دانشگاه تهران قدم زدم. در حوالی جایی که سی سال پیش ‏کتابفروشی نیل قرار داشت بی‌اختیار و از همان بیرون پشت پیشخوان همه‌ی کتابفروشی‌ها را نگاه ‏کردم: شاید محمد زهرایی هنوز این‌جا باشد؟ و او بود! خود او بود! ایستاده پشت پیشخوانی و سر ‏فروبرده در پوشه‌ای. کمی چاق‌تر، با سری که تاس شده‌بود و موهایی سپید بر شقیقه‌ها!‏

چه کنم؟ آیا بروم تو و چاق‌سلامتی کنم؟ آیا مرا به یاد می‌آورد؟ او چه می‌داند چه بر من رفته، ‏کجاها بوده‌ام و چه شدم. و من چه می‌دانم در زندان چه بر او رفت و بر چه راهی می‌رود. حتی اگر ‏به یادم بیاورد، از دیدارم شادمان می‌شود، یا می‌ترسد؟

دلم پر می‌زد برای خوش‌وبش کردن‌های گرم و پر مهر و پر شورش.‏ قدم کند کردم، با حلقه‌ی اشکی بر چشمان نگاهش کردم، و به راه خود رفتم. و چه خوب که پیشش نرفتم، زیرا در پایان روز مأموری به اصرار ‏شیرفهمم کرد که در تمام روز همه جا دنبالم می‌کرده‌است.‏

و اکنون محمد زهرایی دیگر با ما نیست، اما حاصل کارش را، و یادش را، برایمان باقی گذاشته‌است. ‏یادش گرامی باد!‏

عکس‌هایی از بدرقه‌ی پیکر محمد زهرایی.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏