1348 |
احمد، زادهی 1330 (؟) در آران ِ کاشان، دو سال پیش از من، در سال 1348 وارد دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) شد، در همان رشتهی من، مهندسی مکانیک. آغاز آشناییمان را بهیاد نمیآورم. بهگمانم در پاییز 1351 در محفلی از آشنایان مشترک در دانشگاه به هم برخوردیم. اما خوب بهیاد دارم که از همان نخستین برخوردها مانند دو آهنربا بهسوی یکدیگر جذب شدیم. من تنها چند دوست انگشتشمار در میان همدورهایهایم داشتم و گروه بزرگی از دوستانم همه بزرگتر از من و سالهای بالاتر دانشگاه بودند. نمیدانم چرا.
احمد بینهایت تیزهوش بود و من تیزهوشان را همواره دوست میداشتهام. او دانش علمی و اجتماعی و سیاسی و هنری گستردهای نیز داشت. بهزودی همچون دو اسب درشکه همهجا با هم بودیم. او به من و گروهی از دوستانم میپیوست، به اتاق محقر دانشجویی مشترک من با تقی در خیابان هاشمی، یا به اتاق بعدی من در خیابان توس میآمد، مینشستیم، چیزی میخوردیم و عرقی مینوشیدیم، و البته احمد هرگز لب به مشروب نمیزد، موسیقی آذربایجانی گوش میدادیم، که احمد زبانش را هیچ نمیدانست، اما از موسیقی آن صمیمانه لذت میبرد، و شب چند پتو روی زمین پهن میکردیم و همه کنار هم روی آن میخوابیدیم. یک بار پولمان نمیرسید که عرق بخریم. احمد هرچه پول داشت، سی و چند ریال، داد و عرق ما جور شد، و احمد از شادی ما خوش بود.
با کار من برای دکتر هرمز فرهت، و "اتاق موسیقی"، و اطلاعاتی که میان دوستانم میپراکندم، آشنایی احمد نیز با موسیقی کلاسیک بیشتر و بیشتر میشد. از چیزهایی که دربارهی دقت و "مهندسی" یوهانس برامس در هارمونی برایش تعریف میکردم، و البته با شنیدن آثار برامس، شیفتهی او شدهبود. سنفونیهای چهارگانه، کنسرتو پیانوی شماره 2، کنسرتو ویولون، و بیش از همه رقص مجار شماره 1 او را بسیار دوست میداشت. در اتاق دانشجوئیم در خیابان توس و از ضبط صوت کاست کوچکی که دوستم انوشیروان به من دادهبود آثار برامس را گوش میدادیم و احمد پیوسته میگفت: "وای... وای... ببین! ببین! چه میکنه! اَ.َ.َ. پسر! وای... وای...". او در جاهایی از رقص مجار شماره 1 بازوان و کف دستانش را تند تکان میداد و میگفت: "ببین! ببین! عین یه دسته گنجیشک که یهو از زمین بلند میشن!"
شیراز، نوروز 1352 (؟) |
هرگاه که در کوچه و خیابانی با هم میرفتیم، اصرار داشت که مسابقهی تند راه رفتن بدهیم، بی آنکه بدویم: راه میافتادیم، و هنوز بیست قدم نرفتهبودیم که شتاب شگفتانگیزی میگرفت و با آن پاهای درازش چند متر از من جلو میافتاد. همیشه فکر میکردم که اگر در مسابقهی تندروی شرکت میکرد، بیگمان مقامی کشوری بهدست میآورد.
احمد درسخوان بود و بهگمانم با معدلی بالاتر از متوسط دانشگاه درسش را به پایان رساند. اما او کتابهای غیر درسی نیز فراوان میخواند. او بود که نخستین بار مرا به کتابفروشی "پوروشسپ" برد که کتابهای ارزشمند خارجی از جمله از انتشارات پنگوئن و دیگران میآورد. نام نوام چامسکی را نخستین بار از احمد شنیدم و او مرا با تئوری چامسکی در زمینهی "دستور زایا" در زمینهی زبانشناسی و ارتباط میان زبانها آشنا کرد (Noam Chomsky: Generative Grammar) و کتاب او را نشانم داد. احمد بود که کتاب م. ای. عیسییف "مسائل زبانهای ملی در اتحاد شوروی" را به من معرفی کرد (M. I. Isayev: National Languages in the USSR, Problems and Solutions)، خریدمش، بعدها ترجمهای از آن کردم که در آستانهی انتشار با یورش پاسداران به دفتر انتشارات حزب توده ایران در خیابان نادری به یغما رفت.
احمد نیز مانند بسیاری از ما هنر، ادبیات، و فیلمهای شوروی را دوست میداشت. با هم آلبومهای نقاشان روس ایلیا رپین Ilya Repin، آیوازوفسکی Ayvazovsky، شیشکین Shishkin و دیگران را که من داشتم تماشا میکردیم و غرق در لذت و شگفتی میشدیم. با هم به دیدن فیلمهای ساخت شوروی میرفتیم. با هم به دستهگلهای ترجمههای فارسی "گامایون" (سیفالله همایونفرخ) چاپ "پروگرس" مسکو غش غش میخندیدیم.
احمد خانوادهای سخت مذهبی و خشکهمقدس داشت. او دو بار مرا به خانهی پدریش، خانهای در ضلع شمالی کوچهای در نزدیکی "حسینیه ارشاد" در جادهی قدیم شمیران برد. من پشت در حیاط میایستادم، احمد میرفت و تمام راه را بررسی میکرد که مادر یا خواهرش سر راه نباشند، زیرا نمیخواستند چشم "نامحرم" بر آنها بیافتد، و سپس میآمد و مرا با خود میبرد: از حیاط و ایوان میگذشتیم، از پلههایی با موکت سبزرنگ بالا میرفتیم، و درست روبهروی پلهها اتاق احمد بود. ساعتها در اتاق مینشستیم، آهسته و به نجوا حرف میزدیم، کتاب میخواندیم، شعرهای شاملو را میخواندیم، آلبوم نقاشان روس را تماشا میکردیم، گپ میزدیم و گپ میزدیم. احمد یک رادیوی بزرگ و لامپی قدیمی، و یک ضبطصوت کوچک کاست داشت. آثار برامس را که من برایش ضبط کردهبودم روی این ضبطصوت میگذاشت تا با هم گوش دهیم. اما کسی در خانه نمیباید میفهمید که آنجا موسیقی هست. پس صدا را آنقدر کم میکرد که از موسیقی کلاسیک که باید با صدای بلند شنید بهزحمت چیزی شنیده میشد، و تازه احمد باز و باز صدا را کم میکرد، تا آنجا که در واقع هیچ چیزی شنیده نمیشد.
هر دو بار پیش از ظهر و ظهر در خانهی احمد بودم. بهگمانم احمد میخواست هنگامی آنجا باشیم که پدرش در خانه نباشد. وقت ناهار تقهای به در اتاق میخورد. احمد کمی صبر میکرد، سپس در را میگشود و سینی بزرگی را از پشت در بر میداشت و به داخل میآورد. ناهار بسیار خوشمزه و گوارایی بود. احمد بعدها برایم فاش کرد که خواهرش و محرم اسرارش بود که ناهار را میآورد. احمد این خواهرش را عاشقانه دوست میداشت و نام او را همواره بر لب داشت.
یکی از نخستین دوستان احمد که با نامزد او آشنا شد، من بودم. در کتابخانهی مرکزی دانشگاه نشستهبودم که نامزدش را آورد، به سراغم آمد، از دور نشانم داد و پرسید:
- میپسندیش؟
- شما باید همدیگر را بپسندید، احمدجان، من چرا؟
- شکل روسها نیست؟
ژانا بالوتووا |
یکی از بستگانم در تهران به سفری ششماهه میرفت و از من خواست که در این مدت در خانهی او بمانم و مواظب خانه باشم. احمد و چند دوست دیگر نام "حاج فلاحتی" را بر این تودهای قدیمی نهادهبودند، آنجا را پاتوق خود کردهبودند، و بسیاری شبها میآمدند و آنجا با من میماندند.
در نیمهی سال سوم دانشگاه بودم که احمد در بهمن 1352 درسش تمام شد. او قصد داشت برای ادامهی تحصیل به خارج برود، اما میخواست چیزی اجتماعی یا سیاسی بخواند. از رؤیاهایش برایم میگفت. بروشورهای دانشگاه ساسکس Sussex انگلستان را گرفتهبود. با هم ورقشان میزدیم و از جمله طرحهای قلماندازی را که از اتاقهای دانشجویی یکنفرهی آن در بروشورها کشیدهبودند، با حسرت تماشا میکردیم و گرچه من با خانوادهی فقیرم هرگز هیچ امکانی برای ادامهی تحصیل در خارج نداشتم و هیچ به فکرش هم نبودم، با این حال من نیز در رؤیاهای اقامت در چنان خوابگاهی غرق میشدم.
بهیاد ندارم که آیا احمد نخست به خارج رفت، و بعد به سربازی، یا بر عکس. برای خدمت سربازی او را به کارخانهی ذوب آهن اصفهان فرستادند. او در آنجا با یک مهندس روس که میل داشت فارسی یاد بگیرد دوست شدهبود و از دستهگلهایی که مهندس روس در فارسی حرف زدن به آب میداد تعریف میکرد و از خنده رودهبر میشدیم. یک نمونه به یادم مانده: او بهجای "نویسندهها" میگفت "نسویندهها"! اما چشم و گوشهای ساواک این ارتباط را نپسندیدند و کمی بعد احمد را جابهجا کردند.
جشن عقدکنان زوجی از دوستان دانشگاهی، تابستان 54 (؟) |
احمد عاشق نجاری بود و نجار ماهری بود. بسیاری از مبلمان و قفسهبندیهای خانهشان را بهدست خود ساختهبود. میز جالب و زیبایی ساختهبود که تنها یک پایهی میانی داشت و این پایه شکلی داشت که از بیرون چشم را گول میزد و هرگز فکر نمیکردید که توی آن فضایی خالی جاسازی شدهاست. احمد با چند ضربهی مشت، رویهی میز را از پایه جدا کرد و جاسازی را نشانم داد:
- ببین! این تو میشه حتی یک مسلسل "اوزی" قایم کرد!
احمد بود که در شبهای انقلاب و حکومت نظامی و "الله اکبر"ها نخستین بار مرا روی بام همان خانهی گیشا برد و آن صحنهی شگفتانگیز را نشانم داد. سربازان با کامیونها و زرهپوشها در کوچهها و خیابانها گشت میزدند و تیراندازی میکردند، اما دستشان به همهی پسکوچهها نمیرسید. دستشان به بامها نمیرسید. با احمد آنجا بر بام خانهاش ایستادهبودم و در تاریکی به این هیاهوی شگفتانگیز گوش سپردهبودم. باورم نمیشد که احمد نیز فریاد "الله اکبر" میزند، اما با او همراهی کردهبودم و خدایی را که باور نداشتم به صدای بلند، بزرگ خواندهبودم! سیل خواه و ناخواه انسان را میکشید و با خود میبرد.
احمد بود که احسان طبری را به من شناساند: در روزهای آتش و خون دیماه 57، در آرامش کوتاهی میان تظاهرات و تیراندازیها با احمد در پیادهروی روبهروی دانشگاه تهران میرفتیم و کتابهای "جلدسفید" را بر بساط دستفروشان کنار خیابان تماشا میکردیم. احمد خم شد و کتابچهای را از بساط یکی از اینان برداشت. روی آن نوشتهبود "چند مقولهی فلسفی" از احسان طبری. این نام مرا بهیاد احسان نراقی و "شورای اندیشمندان نظام شاهنشاهی" میانداخت. پرسیدم: "احسان طبری دیگر کیست؟" احمد گفت: "نمیشناسی؟ تئوریسین حزب توده است." من نیز نسخهای از کتاب را خریدم، اما بهزودی رویدادها شتاب شگفتانگیزی گرفت، و با آنکه گردبادی مرا در کنار احسان طبری قرار داد، هرگز وقت نکردم که این کتاب را بخوانم.
در همین دوران شبی احمد مرا به بیمارستانی برد و اعلامیهای مفصل و چندبرگی را نشانم داد که در راهروی ورودی بیمارستان به دیوار چسباندهبودند. دیوارهای بیمارستانها، دانشگاهها، دبیرستانها، ادارات، همهجا پر از این قبیل اعلامیهها بود. احمد میخواست که آن را بخوانم و نظر بدهم. اعلامیه متعلق به گروهی بود با نامی تازه که در انتهای آن و پس از نام گروه، در پرانتز نوشتهبودند (م. ل.)، یعنی "مارکسیست – لنینیست". رفتار احمد نشانم میداد که او یا خود آن را نوشته و یا اعلامیه متعلق به گروه اوست. زبان و انشای متن سنگین بود. به پایان آن که رسیدم، چیزی دستگیرم نشدهبود! گفتم "خوب است! جالب است!" بهسوی خانهاش بهراه افتادیم و توی راه احمد برخی از نکات مهم اعلامیه را برایم شکافت. اکنون دیگر شکی نداشتم که احمد در این گروه تازه نقش مهمی دارد و شاید دارد مرا به گروه خود علاقمند میکند. نام گروه او را بسیار دیر آموختم: اتحاد ِ مبارزه در راه آرمان طبقه کارگر.
اما زور گروههای دیگر و "دوستان ناباب" دیگر و علاقهی نوجوانی به فرهنگ و هنر شوروی بر گروه احمد و بسیاری گروههای دیگر چربید و بهسوی حزب توده ایران کشیده شدم. و از همینجا بود، و از کار و کار و کار و دوندگیهای حزبی که ارتباطم با احمد قطع شد.
خانهی ن. ف. 1356 (؟) |
در پائیز بد 1361، هنگامی که امنیتچیهای جمهوری اسلامی بقایای گروههای دیگر را نابود میکردند و حلقهی محاصره را بر گرد حزب توده ایران تنگتر و تنگتر میکردند، روزی، آشنایی، که دریغا بهیاد ندارم که بود، برایم تعریف کرد:
- راستی، احمد را همین نزدیکیهای خانهمان دیدم!
من که دلم پر میزد که خبری از احمد و حال و روز او بگیرم، شتابان پرسیدم:
- خب، خب، چطور بود؟ چه میکرد؟
- حال و روزش تعریفی نداشت. گفت که دنبال جایی میگردد برای پنهان شدن، و از من پناه خواست. اما من گفتم که "احمد، درست است که یک روزی ما با هم دوست صمیمی بودیم، من و تو نداشتیم، سفره یکی و خانه یکی بودیم، اما آن دوران دیگر گذشت. امروز من افتخار میکنم که به راه تودهها میروم و قدم در راه پر افتخار حزب توده ایران گذاشتهام. میدانم که تو در این راه نیستی. پس راه ما جداست و خب، چرا من باید به تو پناه بدهم؟"
این سخنان چون پتکهایی سنگین بر سرم فرود میآمد. دیگر چندان چیزی نمیشنیدم. در دلم چون ابر بهاری میگریستم: وای بر من! وای بر من! آیا ایدئولوژی، تفکر و اعتقاد سیاسی، و حزبیت، چنین بلایی بر سر آدمی میآورد؟ پس انسانیت و انساندوستی کجا رفت؟ مگر پیوستن به گروههای سیاسی برای خدمت به انسانیت و انسانها نیست؟ چه بر سر این آشنای من آمده که انسانی درمانده و بیپناه، نه هر انسانی، که دوستی قدیمی را اینچنین از خود میراند؟ این شعارها از کجا بر زبان او افتاده؟ وای، وای بر من! چه میگفتم؟ چه میکردم؟ آیا من نیز باید این آشنا را بهتلافی رفتاری که با احمد کردهبود، از خود میراندم؟ زبانم و دهانم قفل شدهبود. مغزم از کار افتادهبود. هرگز فکر نمیکردم که تفکر حزبی میتواند اینقدر مخرب باشد. من خود سرگردان و پادرهوا بودم. اما ایکاش من به احمد بر میخوردم. شاید راهی به عقلم میرسید و شاید کمکی میتوانستم بکنم. یا دست کم احمد چنین رفتاری را از یک مدعی تودهای بودن نمیدید. وای بر من!
سالها دیرتر دانستم که احمد و همسرش را مدت کوتاهی پس از دیدارش با آن آشنای من، در همان پاییز 61 در خانهای که اجاره کردهبودند گرفتند و به زندان "کمیته مشترک" سابق بردند (چگونه لو رفتند؟). پس از هفت ماه، هنگام دستگیری گستردهی تودهایها و کمبود جا در "کمیته"، هر دو را کموبیش همزمان به اوین منتقل کردند. احمد در "کمیته" هیچ ملاقاتی با خانوادهی خود یا همسرش نداشت، و پس از انتقال به اوین نیز خانوادهی خشکهمقدسش حاضر نشدند به ملاقات این عضو کمونیست و "ناخلف" خانواده بروند و تنها خانوادهی همسرش بودند که برای او پول و لباس میبردند. احمد را در مدتی که در "کمیته" بود به "دادگاه" بردهبودند و پس از انتقال به اوین، در 11 مرداد 62 او را همراه با 19 نفر دیگر به جوخهی اعدام سپردند.
با شنیدن اینکه خانوادهی احمد حاضر نشدند پس از اعدام او نیز لباسها و یادگاریها و وصیتنامهاش را تحویل بگیرند، بار دیگر دلم سخت بهدرد آمد: پس دینداری نیز میتواند عشق به انسان و انسانیت، عشق مادر و پدر به فرزند، و عشق خواهر به برادر را از دلها بزداید. وای بر انسان و انسانیت! ننگ بر دینها و ایدئولوژیهای انسانستیز!
به جز احمد چند تن دیگر از پایهگذاران و رهبران گروه "اتحاد ِ مبارزه در راه آرمان طبقه کارگر" نیز از دانشجویان و دانشآموختگان دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) بودند و شگفت نیست که بهترین جای سربازگیری این گروه، همان دانشگاه، و بیشترین تلفات این گروه نیز از میان دانشجویان آن دانشگاه بود (این جدول را ببینید). این گروه بارها در گروههای دیگر ادغام شد، تغییر نام داد، "رزمندگان" شد، و سرانجام بقایای اعضا و رهبران آن در گروههای گوناگون منشعب از "حزب کمونیست ایران" و "حزب کمونیست کارگری ایران" پراکنده شدند.
یاد احمد حسینی آرانی و یاد همهی قربانیان جمهوری اسلامی گرامی باد!