07 April 2013

خدمت به میهن، از چه راهی؟

نگاهی افکنده‌ام بر کتاب "بر آب و آتش"، خاطرات و زندگی‌نامه‌ی دکتر فریدون هژبری استاد و معاون پیشین ‏دانشگاه صنعتی شریف.‏

...نزدیک بیست سال پیش، این‌جا در سوئد از عبدالله شهبازی برایم پیغام آوردند که گفته‌است «به ‏شیوا بگویید که برگردد و به کشورش خدمت کند». عبدالله شهبازی که واپسین مقامش در حزب ‏توده ایران مسئولیت شعبه‌ی انتشارات کل بود، اکنون در خدمت اطلاعاتچی‌ها «به کشور خدمت» ‏می‌کرد.‏..

بررسی کتاب را در وبگاه ایران امروز، یا در این نشانی بخوانید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 April 2013

باران آمد!‏

فصل باران‌های سوئد هنوز آغاز نشده‌است، اما فصلنامه‌ی باران شماره 34 و 35 منتشر ‏شد.‏

مدیر مسئول نشریه، مسعود مافان، این شماره را چنین معرفی کرده‌است:‏

در این شماره چند تن از نویسندگان در تبعید، به یاد داریوش کارگر، دوست و نویسنده ‏ایرانی مقیم سوئد، یادداشت‌هایی درباره او و کارهایش نوشته‌اند: مرور شتابزده یک عمر/ ‏باران، مرگ پروانه‌ایست آبی/ گیتی راجی، چند قدمی در بدرقه دوست/ مهدی استعدادی ‏شاد، پایان یک عمر/ ملیحه تیره‌گل، تنها صداست که می‌ماند/ نسیم خاکسار، واپسین ‏دیدار/ حسن حسام، پایان یک عمر/ محسن حسام، از مه زمان/ اسفندیار دانشور، اندیشه ‏مرگ در ایران باستان/ اسد سیف، آواز غربت آرزو چه واژه‌ها می‌خواهد/ بهروز شیدا، کارگر ‏خیابان فروردین/ علی شفیعی، رفتگان باشکوه‌تراند/ بتول عزیزپور، به یاد داریوش کارگر/ ‏مجید نفیسی، نقش رستم با نام من نقش رستم شد/ رباب محب، همشهری شهر از ‏دست رفته/ محسن یلفانی، ستاره‌ای در تبعید، خاطرات شتابزده/ مسعود مافان

در بخش نقـد، نظـر، مقـاله، مقالات زیر آمده است:
چالش علم و دین در رویکرد تاریخی به اخلاق/ علی محمد اسکندری جو، تقی زاده و ‏نهضت مشروطیت/ منوچهر بختیاری، داستان یك همكاری از «مادلن پامپل»، نویسنده و ‏محقق آمریكایی/ محسن حسام، نبرد با سرنوشت در داستان‌های مختلف/ ا.خلفانی، ‏نگاهی به رمان همسایه‌ها نوشته احمد محمود/ رویا خوشنویس انصاری، عشق پسرانه در ‏عرفان‌گزاری عطار/ س.سیفی، در جاده‌های شبانه، درباره جنبش چریکی فداییان خلق/ ‏انوش صالحی، فلسفه زبان به مثابه پایه نقد مفاهیم دینی/ احمد علوی، مصطفی ‏شعاعیان، سیاست جبهه‌ای، استالینیسم و نقش روشنفکران/ پیمان وهاب زاده
مستند از تهران تا قاهره/ هلن همتی، کتابشناسی علی حصوری/ داریوش کارگر

در بخش طنز و گفت و گو
شاعر طنزپرداز یا طنزپرداز شاعر/ ناصر زراعتی

در بخش کتابخانه باران
دین نه نیازمند حكومت و اسباب و ابزار آن است و نه ابزار قدرت‌نمایی بشر/ علی شاهنده

در بخش زنـدان
پاره پاره خاطره ها با اشقیا/ رحمت غلامی

دربخش داستـان، شعر، خاطـره
ماه‌زده‌ها/ م.توفان، پرتگاه/ فرهاد داودی، دريا ، پشت در اتاق/ شهلا شفیق، حکایت ‏سنگشیشه/ علیمراد فدایی نیا، جنگجویی با کرست قرمز/ مهرنوش مزارعی، سه شعر از ‏م. توفان، دو شعر از عمید دادخواه، شش شعر از لادن سلامی، سه شعر از سهیلا ‏میرزایی، فصلی تازه از "ژنده خانه"/ حسین شرنگ، دو شعر از پیام عبدالصمدی، برنگرد/ ‏لیلی گله‌داران

و در بخش پایانی
معرفی کتاب

فصلنامه‌ی باران را از کتابفروشی‌ها و یا مستقیم از طریق نشر باران تهیه کنید:

www.baran.se
info@baran.se

Baran
box 4048‎
‎163 04 Spånga, Sweden‎

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

17 March 2013

سلام بر بهار!‏

تصویر را با کیلک بزرگ کنید
زوجی از دوستان از راه دور آمده‌بودند و چند روزی میهمانم بودند. ظهر برای دوستم آبجو آوردم، ‏خانمش به اعتراض گفت:‏
‏- این وقت روز هم آبجو می‌خوری؟!‏
‏- خُب، مگه چه اشکالی داره؟

خانم خاموش ماند و چیزی نگفت، اما هنوز چند جرعه‌ای ننوشیده‌بودیم که گفت:‏
‏- پس برای من هم بریزید!‏

حال تحویل سال در نیمروز وسط هفته است: مرخصی بگیرم، هفت سین را هفت شین کنم و ‏همان ظهرهنگام به‌جای سرکه جامی شراب در برابر تصویر قدی مونیکا در ستایش زیبایی بر لب ‏ببرم، یا بنشینم سر کار، چشم به صفحه‌ی تصویر بدوزم، و روی برنامه سیمولیشن مشتری چینی‌مان کار کنم، هی کد بنویسم، هی برانم، هی ‏محاسبه کنم، هی مقایسه کنم، و هی دود از مغز داغ‌کرده‌ام بر خیزد؟ نمی‌دانم... چه می‌دانم...‏

امسال این‌جا زمین و زمان یخ زده‌است. خورشیدی سرد و نیمه‌جان می‌درخشد و برف و یخ فراوانی ‏بر زمین است. هنوز کمترین نشانی از زنده‌شدن گل و گیاه نیست. چاره چیست؟ دست‌به‌نقد جامی ‏شراب سفید خنک با دانه‌ای زیتون سیاه می‌چسبد!‏

پس، از همین حالا سلام بر زیبایی! و سلامی از دور به بهاری در راه! اگر شد، ظهر چهارشنبه بار دیگر ‏سلام و دورد می‌فرستم!‏

درود بر شما خواننده‌ی گرامی نیز. سالی خوش برای شما و برای همه‌ی جهانیان آرزو می‌کنم، و موسیقی زیبای زیر، بدرودی با زمستان، ساخته‌ی آهنگساز ‏آذربایجانی "ائلدار منصوروف" با نام "رنگ زمستان" (قیشین رنگی)، تقدیم به شما.‏ (تصویر را بزرگ کنید)

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 March 2013

بار دیگر انجمن قلم

سخنرانی من با عنوان "انجمن قلم چیست و چه نیست" اکنون به شکل فایل صوتی نیز منتشر شده است (به ترکی آذربایجانی). ‏بی‌نهایت سپاسگزارم از گردانندگان اتاق "آذرتالک" که با دقت و حوصله‌ای فراوان و ستودنی مکث‌های طولانی مرا بریده‌اند ‏و سخنانم را شنیدنی‌تر کرده‌اند.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

10 March 2013

من – 60!‏

جای همگی کسانی که نبودند خالی، دیشب جشن بزرگی برای شصت سالگی من به همت ‏دخترم بر پا بود و دوستان یک‌دل و یک‌رنگی از دور و نزدیک، از همسایه تا همکار، تا دوستان ‏محلات دورتر و شهرهای دور و نزدیک سوئد و از خارج: آلمان و انگلستان و ایران گرد آمده‌بودند.‏

شبی با صفا بود، با رقص و آواز و شادی و نوشانوش و بازگویی خاطرات تلخ و شیرین گذشته. چه ‏حیف که بسیاری از کسانی که دلم می‌خواست دیشب این‌جا باشند، نتوانستند و نمی‌توانستند با ‏ما باشند، یا چون دیدارشان آرزویی دست‌نایافتنی شمرده می‌شد، حتی خبر نیافتند. با یاد همه‌شان ‏بودیم و دلم با همه‌تان بود.‏

بی‌نهایت سپاسگزارم از همه‌ی شما دوستانی که همت کردید و از دور و نزدیک آمدید؛ برای ارمغان‌های بسیار اندیشیده و ارزنده‌ی همگی‌تان، و برای هنرنمایی‌هایتان. اکنون از وجود و حضور شمایان نیرو گرفته‌ام که تا سال‌های دیگری ‏نیز باشم و بمانم و بکوشم. دورد بر شما!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

03 March 2013

انجمن قلم چیست و چه نیست؟

نوشته‌ام با عنوان بالا به دو زبان و دو خط در سایت انجمن قلم آذربایجان منتشر شده‌است.‏

به فارسی
به ترکی آذربایجانی با همین خط
به ترکی آذربایجانی با خط لاتین

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

24 February 2013

100,000

هفته‌ی گذشته مجموع تعداد مراجعه به وبلاگ من از مرز صدهزار گذشت. البته شمارشگرها را می‌توان به ‏گونه‌ای تنظیم کرد که اگر خود صاحب وبلاگ هم در آن جلو – عقب کرد، شماره بیاندازد، یا اگر ‏کسی در گوشه‌ای از دنیا با گوگل "است" را جست‌وجو کرد، هزاران شماره هم روی این وبلاگ ‏بیافتد، و بدان گونه خیلی زود از مرز میلیون‌ها گذشت. اما شمارشگر من تنها مراجعه‌ی مستقیم به ‏خود وبلاگ را نشان می‌دهد.‏

سپاسگزارم از همه‌ی دوستان و خوانندگان وبلاگم. برخی می‌آیند، چندی می‌خوانند، حوصله‌شان ‏سر می‌رود، می‌روند، به جایشان خوانندگان تازه‌ای می‌آیند، ‏و برخی از همان آغاز بیش از پنج سال است که دنبالم کرده‌اند. درود بر ‏همه‌شان، و همه‌تان!‏

برخی سایت‌ها، مانند "پیک نت" هنگامی که چیزی باب میلشان می‌نویسم، به این وبلاگ لینک ‏می‌دهند، و بعد که چیزی خلاف میلشان می‌نویسم، آن را بر می‌دارند. این است "آزادی قلم" از ‏نگاه بعضی‌ها.‏

‏... و هرگاه که از رقم‌های بزرگ و روند سخن می‌رود، بی‌اختیار به یاد "سی میلیون" در شعر ‏بی‌همتای ناظم حکمت "چشمان گرسنگان" (یا "مردمک چشمان گرسنگان") می‌افتم:‏

یکی دوتا نیست
ده – بیست‌تا نیست
سی میلیون‌تا
گرسنه
داریم!‏

این یکی از آهنگین‌ترین شعرهای ناظم حکمت است و من نمی‌خواهم با ارتکاب به ترجمه‌اش ‏خرابش کنم. به گمانم سید حسینی و خسروشاهی، و شاید حتی شاملو آن را ترجمه کرده‌اند. ‏ترجمه‌ای از علی مستوفی نیز در سال‌های دور دیده‌ام. اما به هیچ‌کدام از آن‌ها دسترسی ندارم. ‏تنها دعوت‌تان می‌کنم که متن اصلی آن را این پایین ببینید، و اجرای زیبا و هیجان‌انگیزی از آن را با زیرنویس انگلیسی در ‏‏"اوراتوریوی ناظم" اثر فاضل سای در این نشانی بشنوید.‏

Açların Gözbebekleri

Değil birkaç
    değil beş on
         otuz milyon
                aç
                  bizim!

Onlar
       bizim!
Biz
       onların!
Dalgalar
       denizin!
Deniz
       dalgaların!

Değil birkaç
            değil beş on
                   30.000.000
                          30.000.000!
Açlar dizilmiş açlar!
Ne erkek, ne kadın, ne oğlan, ne kız
sıska cılız
          eğri büğrü dallarıyla
                    eğri büğrü ağaçlar!
Ne erkek, ne kadın, ne oğlan, ne kız
                                   açlar dizilmiş açlar!

Bunlar!
Yürüyen parçaları
                 o kurak
                         toprakların!

Kimi
      kemik
             dizlerine vurarak
                  yuvarlak
                        bir karın
                              taşıyor!

Kimi
    deri... deri!
Yalnız
  yaşıyor
       gözleri!
Uzaktan
simsiyah sivriliği
nokta nokta uzayıp damara batan
kocaman balı bir nalın çivisi gibi
deli gözbebekleri,
              gözbebekleri!
Hele bunlar
Hele bunlar
Hele bunlarda öyle bir ağrı var ki,
bunlar
        öyle bakarlar ki!...
Ağrımız büyük!
            büyük!
                     b ü y ü k !
Fakat
artık imanımıza inemez tokat!
Demirleşti bağrımız,
çünkü ağrımız
                   30.000.000
                         deli gözbebekleri!

                                  gözbebekleri!
Ey
beni
ağzı açık
dinleyen adam!
Belki arkamdan bana
bu kalbini
haykırana
        "kaçık"
            diyen, adam!
Sen de eğer
ötekiler
         gibi kazsan,
              bir mânâ
                   koyamazsan
                           sözlerime
bak bari gözlerime;
bunlar:
Deli gözbebekleri!
                      gözbebekleri!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

17 February 2013

پرسش و پاسخ - صدای کیانوری

هر بار که چیزی مانند نوشته‌ی هفته‌ی پیش می‌نویسم، بهمنی از خاطرات اغلب تلخ، یا خاطراتی ‏شیرین که انجامی تلخ دارند، بر سرم آوار می‌شود و چند روزی حال خوشی ندارم. این بار، زیر ‏بهمن خاطرات، یادم آمد که در نخستین روزهای ورودمان به سوئد در پاییز 1365، دوستی دو نوار ‏قدیمی پرسش و پاسخ کیانوری را به من داد، و این نوارها هنوز در گوشه‌ای از خانه‌ام مانده‌اند و ‏خاک می‌خورند.‏

صدا را همان‌گونه که بود، بی بریدن چیزی از آن، در یوتیوب گذاشته‌ام و پیوندها را این پایین می‌یابید. ‏دو کاست 60 دقیقه‌ای‌ست که در چهار بخش سی دقیقه‌ای تنظیمش کردم. ما هنگام تکثیر نوارها ‏رویشان مهر تاریخ می‌زدیم و 1 و 2 می‌نوشتیم. اما این دو کاست در خارج از ایران بازتکثیر شده‌اند و ‏تاریخ و شماره‌ای رویشان نیست. با گوش دادن دستم آمد که هر دو نوار بخش دوم از دو جلسه‌ی پرسش و پاسخ هستند که در بهار 1359 در دفتر حزب در خیابان 16 آذر ضبط شده‌اند اما ‏نتوانستم تاریخ دقیق آن جلسه‌ها را تعیین کنم.‏

محتوای نوار نخست را در میان جزوه‌های پرسش و پاسخ که در "آرشیو اسناد اپوزیسیون ایران" ‏وجود دارد نیافتم. برخی از پرسش و پاسخ‌های نوار دوم در جزوه‌ی شماره 9 وجود دارد.‏

شنیدن این پرسش‌ها و پاسخ‌ها از پس آن‌چه بر ایران رفته و از پس بیش از سی و دو سال، از ‏جهت‌های گوناگون عبرت‌آموز است. اگر نمی‌رسید همه را گوش دهید، دست کم هفت دقیقه وقت ‏بگذارید و روی دوم نوار نخست را (بخش دوم از چهار بخش) از دقیقه‌ی 13:50 گوش دهید: آیا ‏ممکن است اوضاع کشور در جهتی دگرگون شود که همه‌ی کمونیست‌ها را بکشند؟

1، 2، 3، 4

به گمانم قرار است که تا چندی دیگر نیز حالم خراب باشد.‏








Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

03 February 2013

ربابه دختر خلیل

در نقش لیلی، اپرای لیلی و مجنون
اثر عزیر حاجی‌بیکوف
مدینه گلگون (1992 – 1926) زاده‌ی باکو در خانواده‌ای اردبیلی، که در دوازده سالگی به "جرم ‏خارجی بودن" به دستور استالین با گروهی بی‌شمار از شوروی بیرون انداخته شد و با خانواده‌اش ‏به اردبیل بازگشت، و ربابه اشراقی (1983 – 1930) زاده‌ی اردبیل و همکلاسی پدرم، هر دو از ‏فعالان فرقه‌ی دموکرات آذربایجان بودند. پس از سرکوبی حکومت ملی آذربایجان، هر دو به آذربایجان ‏شوروی پناه بردند. مدینه گلگون شاعری بزرگ شد، و ربابه اشراقی (مراداوا) خواننده‌ای بزرگ.‏

سوگواره‌ی زیر را اولی برای دومی سروده‌است. متن اصلی و آذربایجانی شعر چندی پیش در سایت ‏انجمن قلم آذربایجان منتشر شد و من دریغم آمد که شما خواننده‌ی فارسی‌زبان آن را نخوانید. در ‏پایان لینک‌هایی به چند ترانه با اجرای ربابه نیز می‌آورم.‏

ربابه دختر خلیل

ربابه‌ای بود
بر این زمین
ربابه دختر خلیل.‏
او که می‌خواند، چنان می‌خواند به‌خدا،
که آتش به جانمان می‌زد ربابه.‏
ربابه‌ای بود
بر این زمین،
که حسرتش از زندگانیش درازتر بود.‏
دردش را و دل‌تنگیش را
با سوز آتش و سوز سرما
به آواز می‌خواند...‏
آنگاه که می‌خواند چون بنفشه‌ای گردن‌خمیده،
چون لاله‌ای دل‌سوخته می‌شد ربابه.‏
آنگاه که از درد جدایی می‌خواند،
شرنگ دوری از وطن را
باری دیگر بر هستی خود می‌ریخت ربابه...‏
پرندگان شادان از صدای او
بر درها و پنجره‌ها می‌نشستند.‏
ستارگان شادان از صدای او بر آسمان‌ها
تا پگاه روشن بودند...‏
با صدایش چیزی نمی‌ماند
که سنگ را، و صخره‌ها را نیز، به صدا آورد
به حرفشان بیاورد ربابه.‏
دل‌هایی را غمین،
و دل‌هایی را شادمان می‌کرد ربابه.‏
کودکی‌هایش را در اردبیل به یاد می‌آورد.‏
چشمه‌های خنک اردبیل،
باغ‌های سرسبز اردبیل را به یاد می‌آورد.‏
‏"باغمیشه" و "اوچدکان" را
‏"تزه میدان" را به یاد می‌آورد.‏
نیک‌روزی یک‌ساله‌ی اردبیل را
به یاد می‌آورد.‏
در این حال
بر چشمانش اشک حلقه می‌زد ربابه.‏
ترانه‌هایی که می‌خواند
او را از این رؤیاهای تلخ و شیرین به دوردست‌ها می‌برد...‏
ربابه‌ای بود
بر این زمین.‏
دیدن تبریز از نزدیک
بزرگ‌ترین دغدغه و آرزویش بود.‏
می‌خواست جانش را بدهد
تا تنها یک بار در تبریز بخواند.‏
اگر گذارم می‌افتاد،
در باغ گلستان تبریز
شب را به روز می‌آمیختم،
بی خستگی می‌خواندم، می‌خواندم
می‌گفت ربابه.‏
چون همه‌ی مادران، چون همه‌ی همسران
برای این زمین،
و برای تبریز نیز
آزادی و شادی می‌خواست ربابه.‏
چند آرزویش گل دادند،
و چند آرزویش غنچه ماندند.‏
بی‌گمان آن غنچه‌ها روزی
گروه گروه لبخند به رویمان خواهند زد.‏
بی‌گمان بهار آزادی خواهد آمد
به تبریز ما نیز...‏
گرچه ربابه آرزو به‌دل از این جهان رفت،
اما ترانه‌هایش به صدا در خواهند آمد
همه‌جا
بر آن ساحل،
و بر این ساحل.‏
در آن روز چند دوست، چند آشنا
ربابه را یاد خواهند کرد.‏
ربابه‌ی بنفشه‌گون،
غمین چون لیلای "فضولی" را.‏
خواهند گفت،
ربابه‌ای بود
بر این زمین – ‏
ربابه دختر خلیل
آنگاه که می‌خواند، چنان می‌خواند به‌خدا،
که آتش به جانمان می‌زد ربابه.‏
‏۱۹۸۴ ‏

چند ترانه با اجرای ربابه: 1، 2، 3، 4، 5‏، و یک مجموعه

متن اصلی شعر
با سپاس از ممی

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

27 January 2013

لوتوسلاوسکی - 100

دو روز پیش یکصدمین زادروز ویتولد لوتوسلاوسکی (1994-1913) ‏Witold Lutoslawski‏ آهنگساز ‏بزرگ لهستانی بود. من او را نزدیک چهل سال پیش، آنگاه که هنوز زنده بود، در مجموعه‌ی ‏صفحه‌های "اتاق موسیقی" دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) کشف کردم.‏

پیش از هر چیز نقاشی انتزاعی روی جلد صفحه بود که نگاهم را به خود کشید: فضایی وهم‌آلود ‏بود، و چیزی از کلاغ هم در آن وجود داشت. این مرا به یاد داستان کوتاه "کلاغ" نوشته‌ی ادگار آلن ‏پو می‌انداخت که در نوجوانی در خانه‌ی پدری در مجموعه‌ی "آثار جاویدان ادبیات جهان" گردآوری و ‏برگردان حسن شهباز، یا شاید در یکی از مجموعه‌های گردآوری هوشنگ مستوفی خوانده‌بودم و ‏فضاسازی پو را هنوز در ذهن دارم: کلاغی خیس و سرمازده به اتاق راوی پناه برده و پیوسته تکرار ‏می‌کند: "نه، هرگز! هیچ‌وقت!"‏

بر این صفحه یکی از پرآوازه‌ترین آثار لوتوسلاوسکی "کنسرتو برای ارکستر" را ضبط کرده‌بودند. ‏گوشش دادم، و از همان نخستین نت‌ها مرا گرفت و با خود برد. دیرتر آن را بارها و بارها گوش دادم. ‏بخش‌های نخست و سومش را بسیار دوست می‌داشتم. سپس، به‌گمانم در سال 1355 بود که ‏گروه تازه‌نفس تئاتر دانشجویی دانشگاه مرا برای موسیقی گذاشتن روی یک نمایشنامه به همکاری ‏خواند. بیشتر فعالان این گروه در آن هنگام از همدوره‌ای‌های من بودند. ناصر، یکی از دانش‌آموختگان ‏قدیمی دانشگاهمان، که در بیرون با مهندسی برق سرگرم بود، مربی این گروه بود. او در کلاس‌های ‏گوناگونی برای اعضای گروه تئاتر سخن می‌گفت. دانش گسترده و شگفت‌انگیزی در زمینه‌ی تئاتر و ‏به‌طور کلی ادبیات و هنر داشت. گویا ارتباطی سببی یا نَسَبی با اکبر رادی هم داشت.‏

گروه تئاتر داشت روی نمایشنامه‌ی "در پوست شیر" ‏The Shadow of a Gunman‏ اثر نویسنده‌ی ‏ایرلندی شون اوکیسی ‏Sean O'Casey‎‏ و برگردان اسماعیل خوئی کار می‌کرد. ناصر در کنار کارگردان، ‏که ذهن خائنم نامش را فراموش کرده، می‌نشست و گام به گام راهنمائیش می‌کرد. این دو چنان با ‏جدیت، جدیتی به قول سوئدی‌ها "خونین"، در این کار غرق می‌شدند که من سخت شگفت‌زده ‏می‌شدم و با خود می‌اندیشیدم که چگونه اینان از رشته‌های مهندسی سر در آورده‌اند و چرا ‏یک‌سر به دنبال تئاتر نرفته‌اند. و البته کسی نبود به خود من بگوید چرا دنبال موسیقی نرفته‌ام!‏ یک پیانوی کوچک و قراضه در سالن تمرین گروه تئاتر وجود داشت که برخی از دگمه‌هایش از کار افتاده‌بودند. در دقایق ‏استراحت گروه تئاتر فرصت را غنیمت می‌شمردم، دستم را به درون پیانو می‌بردم و با انگشتانم سیم‌های پیانو را آهسته به ‏صدا در می‌آوردم و پژواک آهنگشان را تا بی‌نهایت دنبال می‌کردم.‏

عباس نقش اصلی نمایشنامه را داشت و من بخش دوم از "کنسرتو برای ارکستر" لوتوسلاوسکی ‏را برای مونولوگ عباس برگزیده‌بودم. در این تک‌گویی، قهرمان داستان به‌تدریج "شیر" می‌شد و در ‏پوست شیر می‌رفت. با آغاز تک‌گویی عباس، من صدای موسیقی را کم‌کم تا بلندی صدای او بالا ‏می‌بردم. اما این قطعه موسیقی مانند یک "شیشکی" برای مردی که داشت "شیر" می‌شد، ‏آن‌چنان خوب و مناسب با این تک‌گویی همخوانی داشت که عباس هر چه می‌کوشید، ‏نمی‌توانست جلوی خنده‌اش را بگیرد، و بازیش خراب می‌شد. باری دیگر، و باری دیگر کار را از سر ‏می‌گرفتیم، و باز عباس ثانیه‌هایی پس از آغاز موسیقی به خنده می‌افتاد. به گمانم هرگز حتی به یک دقیقه همراهی موسیقی با بازی او هم نرسیدیم. این به جدیت "خونین" ناصر و کارگردان بر ‏می‌خورد، و تا انتقاد از عباس هم پیش رفتند. اما هیچ جدیتی کارساز نشد.‏

نمی‌دانم چند بار بی من تمرین کردند و کار را تا کجا پیش بردند. این نمایشنامه، با این گروه، تا جایی ‏که می‌دانم، هرگز روی صحنه نرفت. در واقع هنگام همکاری با آنان نیز احساس می‌کردم که قصد ‏روی صحنه بردن نمایشنامه چندان جدی نیست و بیشتر کاری آموزشی دارند می‌کنند.‏

اما "کنسرتو برای ارکستر" لوتوسلاوسکی یکی از نوارهایی بود که تا هنگام خروج از ایران همواره ‏گوشش می‌دادم، و بعد فراموشش کردم. همین دو سه سال پیش بود که دخترم یک سی‌دی ‏حاوی دو تا از معروفترین کنسرتوهای برای ارکستر، اثر لوتوسلاوسکی، و اثر بلا بارتوک ‏Bela Bartok‏ ‏را به من هدیه داد.‏

لوتوسلاوسکی فعالیت اجتماعی نیز داشت و از جنبش "همبستگی" لهستان به رهبری لخ والنسا ‏پشتیبانی می‌کرد. این جنبش نخستین ترک‌ها را در "دیوار آهنین" ایجاد کرد، همه‌ی جهان ‏‏"سوسیالیسم واقعاً موجود" را به لرزه در آورد، و سرانجام آن را در لهستان به فروپاشی کشانید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏