02 September 2012

تورکوها - 4

آی عشق، آی عشق...‏
‏[شاملو]‏

همه‌ی دیروز را در ساحل دریا و با آبتنی گذراندیم. امروز به دیدن "یکشنبه‌بازار" زیتینلی می‌رویم. در دو سوی یک ‏خیابان باریک، زیر چادرها و چترها، روستائیان منطقه محصولات باغ‌ها و کشتزارهایشان را بر بساطشان چیده‌اند، ‏فریاد می‌زنند، شعار می‌دهند و جنس‌شان را تبلیغ می‌کنند. رنگ، رنگ... سبزی، میوه، خشکبار، رنگ و وارنگ، ‏همه تر و تازه، خوش عطر. خیار گل‌به‌سر، گوجه‌فرنگی، گردو، فلفل، بادمجان، زیتون، انگور، هلو، گلابی، خربزه... ‏معلوم نیست که کدام بساط را باید نگاه کرد و از کدام‌یکی باید خرید. این‌جا با فروشگاه‌های بزرگ سوئد خیلی ‏فرق دارد!‏

یکی از دوستان قیمت مغز گردو را می‌پرسد. پسر جوان می‌گوید و من برای دوستم به فارسی ترجمه می‌کنم: این ‏چهل‌وپنج لیره، اون سی‌وپنج لیره، اون‌یکی هم بیست‌وپنج. دوستم قیمت وسطی را دوباره می‌پرسد، و این‌بار ‏پسر جوان به‌جای من می‌گوید "سی‌وپنج"! دوستم شگفت‌زده می‌پرسد:‏

‏- ا ِه، شما فارسی بلدین؟
و جوان صدایش را کمی پایین می‌آورد، و کمی شرمگین، و کمی غمگین، می‌گوید که کرد است، از دیاربکر. خب، ‏واضح است: سی‌وپنج به کردی هم می‌شود همان سی‌وپنج!‏

دوستم دارد از یک بساط زیبا و پر از رنگ‌های شاد عکس می‌گیرد که زنی از آن‌سو دوان می‌آید و می‌گوید: خب، از ‏خودم هم عکس بگیر! عجب! من فکر می‌کردم که شاید دلشان نخواهد که عکس خودشان یا بساطشان را ‏بگیریم، اما به‌زودی کشف می‌کنیم که همه دوست دارند که عکس خودشان را با بساطشان بگیریم. می‌پرسند: ‏عکسمان را به آلمان می‌برید، نه؟ پس بگیرید، بگیرید! عکس را برای خودمان می‌آورید؟ - و دشوار است برایشان ‏توضیح دادن که این عکس‌ها دیجیتال است و نه روی کاغذ. یکی از دوستان می‌خواهد به ترکی آذربایجانی ‏‏"کامپیوتر" و "دیجیتال" را برای مرد سبزی‌فروش سالمندی توضیح دهد: طفلک!‏

دوست دیگرم دارد به ترکی آذربایجانی با فروشنده‌ای چانه می‌زند. مرد موقر و میانسالی از پشت سر به فارسی کتابی ‏می‌گوید:‏

‏- چه می‌خواهید خانم؟
‏- ا ِه، سلام! شما ایرانی هستین؟
‏- نه! کمی فارسی بلدم! در استامبول کسب و کار دارم.‏

عجب! آیا اکنون دیگر می‌توان نتیجه گرفت که خیلی از کسانی که در استامبول کسب و کار دارند، کمی فارسی ‏یاد گرفته‌اند؟

در این بازار، مردان و زنان کار و زحمت، دوشادوش و در کنار هم، در تلاش‌اند و همه شاد و سرزنده به نظر ‏می‌رسند. این‌جا زنی سالمند انواع زیتون‌ها را بر بساطش دارد. چمباتمه زده‌است و دارد انجیری را پاره می‌کند تا ‏شاید خودش بخورد. آشنایش از کنارش می‌گذرد و می‌گوید: - دائم ایشته آننه [همیشه به‌کار، مادرجان] – و این ‏اصطلاحی را که میلیون‌ها سال بود فراموش کرده‌بودم، به یادم می‌آورد. یادم باشد که در راه بازگشت از همین ‏مادر روغن زیتون بخرم.‏



آن‌جا انگورهای هوس‌انگیزی چیده‌اند که مرا به سال‌های کودکی می‌برد و انگور لطیف و شیرین و بی‌همتای خیوو ‏‏[مشکین‌شهر] را به یادم می‌آورد. دوستی رشته‌ی خاطراتم را می‌گسلد و صدا می‌زند: - بچه‌ها بیایید این‌جا، ‏انجیرهای تازه آوردند – و به آن سو می‌روم. زنی جوان جعبه‌هایی را که انجیرهای تر و تازه و درشت با سلیقه در ‏آن‌ها چیده شده‌اند، بر زمین می‌گذارد. در تب و تاب است. دوان می‌رود و از چند متر دورتر جعبه‌ی دیگری می‌آورد. ‏دوستم می‌خواهد انجیر برچیند، و زن جوان کیسه‌ای به او می‌دهد، اما نگاهش به من است. چه زن زیبایی! ‏پیراهنی بلند و مشکی و گلدار بر تن دارد و روسری مشکی و گلداری را، هماهنگ با پیراهنش، به سبک همه‌ی ‏این زنان کار و زحمت پشت گردنش گره زده‌است. سر و وضعی پاکیزه و دلپذیر دارد. بار دیگر می‌دود و از چند متری ‏ترازوی دوکفه‌ی قدیمی و بزرگی را می‌آورد. دو مشتری دیگر پیدا شده‌اند، و زن جوان نمی‌دانم چه چیزی در من ‏دیده که هم‌چنان که در تب و تاب کیسه می‌دهد، چمباتمه می‌زند، وزن می‌کند، پول می‌گیرد، می‌جهد، می‌دود، ‏و از آن چند متری میوه‌ی دیگری می‌آورد، نگاه از من بر نمی‌گیرد، و سر درد دلش باز می‌شود. برخی از حرف‌هایش ‏را باید به حدس دریابم:‏

‏- نمی‌گذارند کسب و کارم را بکنم. هر جا بساطم را می‌چینم، می‌گویند این‌جا نمی‌شود، برو یک جای دیگر. کجا ‏بروم؟ - می‌دود و یک جعبه‌ی دیگر می‌آورد - یک جا پول وحشتناک می‌خواهند؛ یک جا می‌گویند این‌جا سر راه ‏است؛ - پول از یک مشتری می‌گیرد - یک جا سایبان ندارد. من سایبان ندارم. حالا کله‌ی خودم هیچ، ولی این ‏میوه‌ها را که نمی‌توانم زیر این آفتاب داغ بچینم – کیسه‌ی انجیر دوست مرا وزن می‌کند، کمی سبک‌تر از سنگ ‏آن‌یکی کفه است. همچنان که نیم‌نگاهی به من دارد و حرف می‌زند، یک انجیر بر می‌دارد، اما آن را نمی‌پسندد و ‏یکی دیگر بر می‌دارد، و توی کیسه می‌گذارد. اکنون کفه‌ی انجیر سنگین‌تر از کفه‌ی دیگر است، و میوه‌فروش زیبا ‏راضی‌ست. کم‌فروشی نمی‌کند. – تازه آمده بودم توی سایه‌ی آن ماشین که حالا می‌خواهد جابه‌جا کند و باید ‏بروم کنار – کیسه را بر می‌دارد و همچنان که نگاهش بر من است و درد دل می‌کند، آن را به‌سوی دوستم دراز ‏می‌کند، اما هر دو دست دوستم برای پول دادن گیر است، و من هم‌چنان که در زیبایی این زن غرق شده‌ام، دست ‏دراز می‌کنم و کیسه را می‌گیرم: - هر یکشنبه یک قانون تازه این‌جا می‌گذارند؛ نمی‌دانم فلان عوارض را باید ‏بدهید، نمی‌دانم این نمی‌شود، آن نمی‌شود... خب، پس من چه کنم آخر؟ از سر صبح این‌جا سرگردانم...‏

در تقلاها و دویدن هایش روسری‌اش کمی شل شده و طره‌ای از موهای صاف و براق و مشکی‌اش از زیر روسری بر ‏بناگوش زیبایش ریخته‌است. نمی‌توانم نگاه از او برکنم. اما خرید دوستم به پایان رسیده و باید برویم. سری به ‏سپاس و ستایش و احترام برای زن فرود می‌آورم، و او بی‌اختیار حرکت مرا تقلید می‌کند، ناشیانه سری فرود ‏می‌آورد بی آن‌که نگاه از من بر گیرد، هم‌زمان شانه‌های خوش‌تراشش را ناشیانه بالا می‌کشد، و با این حرکت ‏دلم را آب می‌کند؛ دلم را صد چندان می‌برد؛ دلم می‌خواهد سرش را روی سینه‌ام بگذارد... اما... لعنت! لعنت! ‏لعنت بر این دل دیوانه! لعنت بر گردش چرخ و روزگار!‏

دلم را از سینه بیرون می‌کشم، می‌کوبمش بر زمین و زیر پا له‌اش می‌کنم، رو می‌گردانم، و می‌روم... دیگر ‏حسابش را ندارم که چند بار با دلم این کار را کرده‌ام.‏

شب‌های آقچای

جنب‌وجوش و زندگی شهر آقچای از حوالی ساعت 9 شب آغاز می‌شود. نمی‌دانم که آیا تنها در ماه رمضان چنین ‏است، یا این داستان همه‌ی تابستان‌هاست: در یک راسته‌ی با طول نزدیک به دو کیلومتر در خیابان ساحلی ‏آقچای دستفروشان بساط خود را می‌گسترند، کافه‌ها، رستوران‌ها، لباس‌فروشی‌ها، یادگاری‌فروشی‌ها، ‏اسباب‌بازی‌های سیار کودکان و نوجوانان، و... رنگین و آراسته و پر زرق‌وبرق، فعال‌اند. رودی از مردم، مرد و زن و پیر ‏و جوان، دخترانی با حجاب، یا با شلوارک داغ، تنگ هم قدم می‌زنند؛ می‌آیند و می‌روند. گاه دشوار است راهی در ‏میان جمعیت گشودن. دوستان می‌گویند که تازه با آغاز ماه اوت این راسته خلوت شده و شاید بسیاری از ‏گردشگران ترک به خانه و زندگی خود بازگشته‌اند.‏

این‌جا بساط بزرگی‌ست که در آن بامیه در دیگی پر از شیره می‌جوشانند و بامیه‌ها را در کاسه‌های کوچک بلورین ‏برای فروش روی پیشخوان می‌چینند؛ آن‌جا، در کنار کافه‌ای، دختر جوانی در کنار یک منقل با ذغال‌های گداخته ‏نشسته و قهوه‌ی سنتی ترک می‌جوشاند و به مشتری‌هایش می‌دهد؛ این‌جا در درون کافه، گروهی موسیقی ‏زنده اجرا می‌کنند، و مردی جانانه می‌رقصد؛ آن جا دستگاه "بوکس" گذاشته‌اند و جوانان صف بسته‌اند تا نیروی ‏مشت خود را بیازمایند: پولی می‌دهند، مشتی بر گوی تمرین مشتزنی می‌کوبند، و اگر این گوی بیش از مدت ‏زمان معینی به سقف دستگاه بچسبد، جایزه‌ی کلانی خواهند برد، اما هیچ‌کس به حد نصاب لازم نمی‌رسد! آن‌جا ‏نزدیک به ده اسب چرخدار در اندازه‌های گوناگون چیده‌اند: کودکان می‌توانند پولی بدهند، روی آن‌ها بنشینند و با ‏بالا و پایین کشیدن خود، به تقلید سوارکاری، اسب‌ها را به حرکت در آورند. این‌جا را کودک ما خیلی دوست دارد و ‏آن را "پیتیکو پیتیکو" می‌نامد. آن‌جا مردی در لباس دلقکان مردم را سرگرم می‌کند، و دورتر چرخ و فلک و محوطه‌ی ‏کوچک بازی کودکان است. این‌جا هم کافه ریوی خودمان است که می‌توان رفت و در آرامش و نیمه‌تاریکی ‏ساحلش، در چند متری آب دریا، روی مبل‌های راحتی نشست، و آبجویی نوشید.‏

یکی از همسفرانمان در روز نخست ورود به ترکیه یک سیم کارد خریده تا به بهایی ارزانتر با جهان در ارتباط باشد، ‏اما از همان آغاز دچار مشکل شده‌است: نخست مردی خشمگین به او زنگ زده و پرسیده که او به چه حقی از ‏شماره‌ی او استفاده می‌کند؟! پرس‌وجو از این‌جا و آن‌جا نشان می‌دهد که اگر شماره‌ای شش ماه فعال نباشد، ‏شرکت مربوطه آن را به کس دیگری می‌فروشد. به همسفرمان توصیه می‌کنند که به فریادهای آن مرد اعتنایی ‏نکند. اما اکنون دوستمان اس‌ام‌اسی دریافت می‌کند که می‌گوید: «گوشی شما از انواع مدرنی‌ست که هنوز در ‏ترکیه به‌ثبت نرسیده و نمی‌توانید آن را با سیم کاردهای شرکت‌های تلفنی ترکیه به‌کار برید. 24 ساعت بعد تلفن ‏شما قطع خواهد شد!» این به گمان من چیزی نیست جز کنترل گوشی‌های تلفن همراه در ترکیه. گوشی من نیز ‏از نوع "پیشرفته" است که در سوئد خریداری شده، اما سیم کارد آن نیز سوئدی‌ست و این‌جا من با "رومینگ" ‏Roaming‏ ارتباط برقرار می‌کنم، و بنابراین دولت ترکیه نمی‌تواند اعمال نظری در این گوشی بکند. اما اگر من نیز ‏سیم کارد یک شرکت از ترکیه را خریده‌بودم، شاید من نیز چنین پیامی دریافت می‌کردم. دوستمان چاره‌ای ندارد ‏جز آن‌که یک گوشی دست چندم از دستفروشان همین راسته‌ی ساحلی کرایه کند، یا گوشی یکی از همراهان را ‏به‌کار برد.‏

یکی از خانم‌ها می‌خواهد توی ابروانش را خالکوبی کند. آرایشگر که خانم بسیار زیبایی‌ست، می‌گوید که در ‏آقچای هیچ آرایشگاهی این کار را بلد نیست و برای آن بایست به ادرمیت رفت. بر پایه‌ی آن‌چه از رواج این کار در ‏ایران می‌بینم و می‌شنوم، به گمانم امروزه در شهرستان‌های چهل‌هزار نفری که هیچ، حتی در ده‌کوره‌های ایران ‏هم آرایشگران خالکوبی توی ابرو و تمام ابرو را بلد‌اند!‏

راسته‌ی ساحلی آقچای تا نزدیکی‌های سحری زنده و فعال است، اما ما نیمه‌شب به خانه بر می‌گردیم. فردا قرار ‏است به شهر آیوالیق ‏Ayvalık‏ برویم.‏ (ادامه دارد)

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

26 August 2012

تورکوها - 3

ترویا

شهر ترویا ‏Troya‏ یا ترووا ‏Truva‏ در صد کیلومتری شمال آقچای و نزدیک شهر چاناق‌قلعه قرار دارد. برای رسیدن به ‏آن باید در همان مسیری که ما را به بهرام‌قلعه برد برانیم، از تقاطع بهرام‌قلعه بگذریم و راهمان را ادامه دهیم، و ‏سپس به‌سوی توفیقیه ‏Tevfikiye‏ بپیچیم.‏شهرک کوچوک‌قویو از جاده‌ی ‏E87‎

آفتاب پیش از ظهر داغ و سوزان است. اگر این ماشین تهویه‌ی مطبوع نداشت، از گرما خفه می‌شدیم. ساعتی ‏مانده به ظهر به ترویا می‌رسیم. شهر ساکنانی ندارد و منطقه‌ی کاوش‌های باستانی‌ست. بر گرد آن توری سیمی ‏کشیده‌اند و برای ورود به آن بلیت می‌فروشند: هر نفر پانزده لیره (شصت کرون). شلوغ نیست: تنها یک اتوبوس ‏گردشگران، و ده پانزده ماشین شخصی در سایه‌ی درختان پارک شده‌اند. پارک کردن در سایه مهم است، وگرنه ‏ساعتی بعد ماشین به یک حمام سونا تبدیل می‌شود که نمی‌توان روی صندلی داغش نشست یا به فرمانش ‏دست زد.‏

خانم بلیت‌فروش پیشنهاد می‌کند که کارت یک‌ساله‌ی بازدید از آثار تاریخی ترکیه را بخریم، اما ما مسافران ‏یک‌هفته‌ای ترکیه بلیت عادی می‌خریم و وارد می‌شویم. پیش از هر چیز، و حتی از همان بیرون، اسب چوبی ‏معروف داستان باستانی شهر ترویا نگاه را به‌سوی خود می‌کشد.‏

این اسب را و جزئیات داستانش را شاعر رومی ویرژیل Virgil در منظومه‌ی آنه‌ئید وصف کرده‌است و در اودیسه‌ی هومر Homer نیز ‏اشاره‌هایی به آن وجود دارد. داستان مربوط است به "جنگ ترویا" نزدیک به 1200 سال پیش از میلاد مسیح، که ‏مهمترین جنگ تاریخ یونان باستان شمرده می‌شود. البته تا حوالی سال 1870 میلادی تاریخ‌نویسان اروپا وقوع این ‏جنگ را و وجود شهر ترویا را افسانه می‌شمردند، اما با یافته‌های باستان‌شناسی در همین جا، از آن هنگام به ‏بعد وقوع تاریخی جنگ ترویا بیشتر و بیشتر به رسمیت شناخته شده‌است.‏

سپاه یونان نزدیک به ده سال شهر و قلعه‌ی ترویا را در حلقه‌ی محاصره گرفته‌بود و با وجود جنگاورانی چون آشیل و ‏آژاکس نتوانسته‌بود در شهر رخنه کند. اینان هر دو در کشمکش‌های حاشیه‌ی این جنگ کشته شدند. از جمله ‏آشیل به روایتی با نشستن نیزه‌ای در پاشنه‌اش، یعنی تنها نقطه از پیکرش که روئین نبود، جان داد. سرانجام ‏اودیسه تدبیری اندیشید: اسبی عظیم و چوبین بسازید، گروهی از سربازان را در آن جا دهید، اسب را همین‌جا ‏رها کنید و به‌ظاهر عقب‌نشینی کنید! اودیسه خود نیز به فرماندهی گروه در شکم اسب جا گرفت.‏

شاه ترویا گول خورد. گمان کرد که یونانیان اسب را به هدیه برای او گذاشته‌اند و به راه خود رفته‌اند، و فرمان داد ‏که آن را به درون باروهای شهر بیاورند – و باقی داستان روشن است.‏

امروزه اصطلاح "اسب ترویا" بیشتر در زمینه‌ی نرم‌افزار کامپیوتر به‌کار می‌رود و منظور از آن نوعی نرم‌افزار مخرب یا ‏‏"کرم" است که با گول زدن کاربران به درون کامپیوترشان فرستاده می‌شود تا در فرصتی مناسب اطلاعات مهمی را ‏بدزدد یا خرابکاری کند. منتها نام این نوع بدافزار با تلفظ انگلیسی آن، یعنی تروجَن ‏Trojan‏ رواج یافته و بسیاری ‏ربط آن به داستان شهر و اسب ترویا را نمی‌دانند.‏

اسب چوبینی که اکنون در بازمانده‌های شهر ترویا ایستاده، صد البته همان اسب سه هزار و دویست سال پیش ‏نیست. آن اسب به احتمال زیاد همچون تمامی شهر به آتش کشیده‌شد و سوخت. این اسب را هنرمند ترک عزت ‏صنم‌اوغلو ‏İzzet Senemoğlu‏ در سال 1975 ساخته‌است. بلندی آن ده متر است، پلکانی چوبی زیر شکم آن نصب ‏شده که به دو اتاق در دو طبقه در شکم اسب، هر یک با پنجره‌های خود، ختم می‌شود. و این البته برای ایجاد ‏جاذبه و یک اسباب‌بازی برای گردشگران است، وگرنه اهالی 3200 سال پیش ترویا هم، و حتی شاه ساده‌نگرشان ‏نیز اگر پلکان و پنجره‌ای در اسب چوبین می‌دیدند، بدگمان می‌شدند و فکر می‌کردند که زیر کاسه نیم‌کاسه‌ای باید ‏باشد.‏مرد و زنی جوان لباس‌های ترویاییان باستان را پوشیده‌اند و خود را به هیئت هکتور و هلن در آورده‌اند. گردشگران، ‏هم از خود ترکان و هم گروهی ژاپنی که آن‌جا هستند، پولی می‌دهند و با آنان عکس می‌گیرند، یا لباسی به وام ‏بر کودکشان می‌پوشانند و در حال زدوخورد با هکتور عکسشان را می‌گیرند. این شغل تازه به ظن قوی از پی فیلم ‏کم‌ارزش "ترویا" با بازیگری برد پیت Brad Pitt در نقش آشیل پدید آمده‌است. صحنه‌های آن فیلم را در مکزیک فیلم‌برداری ‏کردند، اما اسب چوبین فیلم را به ترکیه هدیه کردند، که اکنون در شهر چاناق‌قلعه نصب شده‌است.‏گشتی بر گرد اسب می‌زنیم، از پله‌ها به اتاق‌های درون شکم آن می‌رویم، و عکس‌هایی از درون و بیرون آن ‏می‌گیریم. اکنون نوبت دیدن خرابه‌های شهر زیر آفتاب سوزان است. برای چنین آفتابی می‌بایست کلاهی ‏می‌داشتم تا مغزم نجوشد، اما هیچ فکرش را نکرده‌ام، و اکنون باید تحمل کنم.‏

شهر از آغاز روی یک بلندی در میانه‌ی دشت و نزدیک ساحل دریا بود، اما رسوبات رود افسانه‌ای اسکاماندر ‏Scamander‏ یا همان کارامندرس ‏Karamenderes‏ کنونی ساحل را اکنون تا 5 کیلومتر دورتر برده، و بلندی شهر در ‏طول تاریخ نزدیک به پنج هزار ساله‌اش، پیش و پس از جنگ ترویا، بیشتر و بیشتر شده: حفاری‌های ‏باستان‌شناسی که هنوز ادامه دارد، نشان می‌دهد که شهر دست کم ده بار از ویرانه‌های خود برخاسته‌است.‏

سر راهمان، بالای یک تپه‌ی کوچک، کنار یک نیمکت که برای استراحت گذاشته‌اند، دوستان یک درخت گلابی ‏وحشی کشف می‌کنند. به‌گمانم این یک تقسیم کار از هنگام پیدایش انسان است که در ژن‌های ما ریشه دوانده ‏و هنوز باقیست: مردان به شکار و جنگ با طبیعت و حیوانات و جنگ با دیگر مردان می‌رفتند و زنان بودند که از ‏هنگام غارنشینی دانه و میوه جمع می‌کردند و هنوز زنان‌اند که چشمشان به‌دنبال میوه‌های روی درختان است ‏‏(آیا همین خصلت نبود که دست حوا را به‌سوی آن سیب دراز کرد؟! یا شاید هم به‌عکس: از آن روز به بعد این کار ‏بر گردن زن نهاده‌شد؟!). دیدن گلابی‌های روی درخت هیچ معنایی برای من ندارد، اما خانم‌ها با دیدن آن روی ‏درخت و چند گلابی گاززده روی زمین، چند تا می‌چینند و به من هم تعارف می‌کنند. من تجربه‌ی خوبی از ‏گلابی‌های وحشی و ریز ندارم و دستشان را رد می‌کنم. گاز می‌زنند و می‌خورند و به‌به‌شان به هوا می‌رود که ‏چه آبدار و خوشمزه است. اما دقایقی بعد گلویشان شروع به خارش و سوزش می‌کند و نوشیدن آب هم سودی ‏ندارد. به‌گمانم نفرین ترویایی‌های باستان است که دامنشان را می‌گیرد!‏

بقایای کوچه‌های شهر، "معبد آب" شهر، چاه آب، شاه‌نشین، و آمفی‌تئاتر را، که جزء جدایی‌ناپذیر شهرهای ‏یونانی‌ست، می‌بینیم و به موزه‌ی کوچک شهر هم سر می‌زنیم. این‌جا از جمله ماکتی از شهر هست. سگی ‏ولگرد له‌له زنان خود را از آفتاب سوزان به سایه‌ی درون سالن کوچک موزه می‌رساند، شکمش را به کف سنگی ‏سالن می‌چسباند، سرش را می‌گذارد و در جا به خواب می‌رود. یادمان می‌آید که ما هم باید خسته و تشنه و ‏گرسنه و آفتاب‌زده باشیم. می‌رویم و از فروشگاه ترویا آب و بستنی می‌خریم، در سایه‌ی درختی می‌نشینیم و ‏می‌خوریم. می‌چسبد! چند یادگاری کوچک از فروشگاه موزه می‌خریم و راه بازگشت در پیش می‌گیریم.‏

سفر اودیسه

جاده‌ی اصلی آقچای تا این‌جا، جز گردنه‌ی بالای کوچوک‌قویو ‏Küçükkuyu‏ و باغ‌های زیتون، چندان چیز دیدنی ‏نداشت. روی نقشه دیده‌ام که جاده‌ی فرعی خوبی هست که از تاش‌تپه ‏Taştepe‏ به‌سوی ساحل و سپس ‏به‌سوی بهرام‌قلعه می‌رود و سپس از کوچوک‌قویو سر در می‌آورد. چندین آبادی در این مسیر هست و من دلم ‏می‌خواهد که این جاده و این آبادی‌ها را هم ببینم. موافقت همراهان را جلب می‌کنم، و آن جاده را در پیش ‏می‌گیرم.‏

اودیسه و همراهانش در راه بازگشت از ترویا دچار خشم خدایان شدند، زیرا آنان به خشونتی بیش از حد دست ‏زده‌بودند، سراسر شهر را به آتش کشیده‌بودند، به معبد شهر بی‌احترامی کرده‌بودند، و بسیاری از فرزندان خدایان ‏را کشته‌بودند. اودیسه در هر گام از راه بازگشت با دشواری‌ها و مصیبت‌های بی‌شماری رو به رو شد، دوازده ‏کشتی خود و سرنشینانشان را از دست داد، و سرانجام تنها کسی در میان یارانش بود که پس از ده سال ‏جنگیدن در محاصره‌ی ترویا و ده سال دیگر سرگردانی در راه، به سرزمینش، جزیره‌ی یونانی ایتاکا ‏Ithaka‏ رسید.‏

ما در ترویا دست به کشتار و بیرحمی نزدیم و به معبد بی‌احترامی نکردیم، یا شاید کردیم و خودمان نفهمیدیم، یا ‏شاید همان خوردن گلابی‌های وحشی ترویا خشم خدایان را برانگیخت! هر چه بود، این جاده‌ای که در پیش ‏می‌گیرم بسیار طولانی‌تر از آن‌چه فکر می‌کردم، پر پیچ و خم، پر پستی و بلندی، و در جاهایی خاکی و ناهموار از ‏آب در می‌آید. دستگاه جی‌پی‌اس من نیز این جاده‌ها را بلد نیست و باید به کمک نقشه برانم. با این حال هیچ ‏مشکلی ندارم و لذت می‌برم از این ماجراجویی و از مناظر زیبای جاده و آبادی‌ها، و جمله‌های ناظم حکمت از رمان ‏‏"برادر، زندگی زیباست" به یادم می‌آید:‏
«طی این مسافرت مهارت دهاتی‌ها را در وصله‌زدن کشف کردم. وصله روی وصله. پارچه‌های کرباس، هر کدام به ‏رنگی، چنان به هم پینه زده شده‌بود که به نظر غیر ممکن می‌آمد [...] و در مسیر جاده‌ها کشف کردم که یک گاو ‏و خر تا چه حدی می‌تواند لاغر و مردنی و ضعیف باشد. در سراسر این جاده بچه‌ای ندیدم که شکمش ورم ‏نداشته‌باشد و به زنی بر نخوردم که پابرهنه نباشد.» [ترجمه ایرج نوبخت، نشر یاشار، تهران 1359]‏
اما در طول این جاده هیچ روستایی ژنده‌پوش یا گاو و خر مردنی یا کودکی با شکم برآماسیده و زنی با پای برهنه ‏نمی‌بینم. البته رمان ناظم حکمت که چهار سال پس از مرگش در سال 1967 منتشر شد، در توصیف دهه‌های ‏نخستین سده‌ی 1900 نوشته شده‌است. از آن هنگام همه‌ی جهان، و البته ترکیه نیز دگرگون شده‌است. این‌جا ‏اکنون کران تا کران کشتزارهای سرسبز و پر برکت گسترده شده‌است: گوجه فرنگی، ذرت، حبوبات، و... روستاها ‏زیر آفتاب داغ بعد از ظهر گویی به خواب رفته‌اند، اما روستائیان در کشتزارها، در کنار تراکتورها و وانت‌ها، در تلاش ‏و کوشش‌اند. خسته نباشند و کارشان پر برکت باد!‏

سرسبزی این خاک از رسوبات حاصل‌خیز رود کارامندرس است. آیا در مناطق کوهستانی و خشک و بی‌آب شرق ‏ترکیه نیز روستائیان رفاه نسبی دارند؟ آیا در آن جاها نیز کسی ژنده‌پوش یا با شکم برآماسیده نیست؟ نمی‌دانم. ‏ای‌کاش نباشد.‏

همچنان که می‌رانم، همراهان قدری می‌خوابند. و بیدار که می‌شوند، همه گرسنه‌ایم. اما در این روستاهای ‏کوچک جای مناسبی برای غذا خوردن پیدا نمی‌کنیم. همه‌جا در درون و بیرون قهوه‌خانه‌ها مردان روستایی ‏نشسته‌اند، چای می‌نوشند و قلیان می‌کشند. از تظاهر به روزه‌داری خبری نیست. اما خانم‌های همراه این‌جاها ‏را نمی‌پسندند. به امید روستای بعدی و بعدی می‌رویم و می‌رویم. یکی از همراهان در اثر پیچ و تاب‌ها و پستی و ‏بلندی‌های جاده حال خوشی ندارد، اما چاره‌ای نیست جز آن که این سفر اودیسه لذت‌بخش برای من و رنجبار ‏برای این دوست را به پایان برسانیم.‏

سرانجام به بهرام‌قلعه می‌رسیم، و من که از رو نرفته‌ام، جاده‌ی ساحلی ناشناس بهرام‌قلعه به کوچوک‌قویو را در ‏پیش می‌گیرم که مطابق نقشه بسیار نزدیک‌تر از راه اصلی‌ست. این بخش از راهمان را همه می‌پسندند و هیچ ‏اعتراضی ندارند (چاره‌ای هم ندارند!)، زیرا جاده چشم‌انداز زیبایی از بلندی بر فراز دریای نیلگون دارد، و این‌جا و ‏آن‌جا ویلاها و هتل‌ها و استراحتگاه‌های شیک و لوکس در دو سوی جاده ساخته‌اند. از کوچوک‌قویو تا آقچای نیز ‏جاده‌ی اصلی از ساحل و شهرک آلتین‌اولوق ‏Altınoluk‏ [جویبار زرین] می‌گذرد و این‌جا منطقه‌ی ویلاهای ‏اعیان‌نشین خلیج ادرمیت است.‏

ساعت از شش بعد از ظهر هم گذشته که تشنه و گرسنه و ناهار نخورده، از سفر اودیسه به خانه می‌رسیم. ‏ (ادامه دارد)

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

19 August 2012

تورکوها - 2

ایرانوش

از قلعه پایین می‌آییم، سوار ماشین می‌شویم و به‌سوی اسکله‌ی بهرام یا آسوس می‌رانیم که جایی ‏در ساحل آن‌سوی قلعه است. دو کیلومتر بیشتر نرانده‌ایم که به کوچه‌های تنگ و سنگفرش آبادی کنار ‏دریا می‌رسیم. این‌جا ساختمان‌های سنگی قدیمی هست که بیشتر خانه‌های مردم است و برخی را ‏به شکل دکان و رستوران و هتل در آورده‌اند. از این‌جا کشتی‌های ماشین‌بر بین بهرام‌قلعه و جزیره‌ی ‏یونانی لسبوس ‏Lesbos‏ که بسیار نزدیک است و از همان‌جا دیده می‌شود، رفت‌وآمد می‌کنند. کوچه‌ها ‏پاکیزه، اما تنگ است و در جاهایی باید ایستاد تا ماشین روبه‌رویی بیاید و عبور کند. یافتن جایی برای ‏گذاشتن ماشین دشوار است. کوچه‌های پیچ‌درپیچ را دنبال می‌کنم. از میان خانه‌ها از تپه‌ای بالا ‏می‌رویم، و از آن‌سوی تپه بار دیگر به‌سوی ساحل سرازیر می‌شویم.‏

این راه به‌سوی "بیچ" ‏beach‏ های گوناگون می‌رود: جا به جا پلاژها و کمپینگ‌های گوناگون است. ‏دوستان را برای دیدن شهری غرق‌شده در آب به این‌جا کشانده‌ام، اما اثری از آن نیست!‏ در کوچه‌ی تنگ ساحلی، دور از مردم، جایی برای ماشین ‏پیدا می‌کنم، پارک می‌کنم، و می‌رویم که تنی به آب بزنیم. مرد و زن به شیوه‌ی "صحرایی" در میان ‏بوته‌های کنار آب لباس عوض می‌کنیم و به آب می‌زنیم. آب این‌جا، همانطور که دوستم پیش از سفرم ‏گفته، همچون اشک چشم، یا به‌قول سوئدی‌ها چون کریستال، صاف و زلال است. کف دریا تا عمق دو ‏سه متری به‌روشنی دیده می‌شود. چه زیبا. تا چند صد متری‌مان کسی در آب نیست، اما کمی دورتر ‏چند نفر با عینک و لوله‌ی تنفس غواصی، دارند زیبایی‌های زیر آب را تماشا می‌کنند. آبتنی می‌چسبد، ‏هرچند که در بعضی جاها آب سردی جریان دارد.‏

یکی از دوستان اموراتش بدون دوش گرفتن پس از آب شور دریا نمی‌گذرد، و بنابراین به‌سوی ایوان و ‏سایبان و کافه‌ای که دویست متر دورتر قرار دارد شنا می‌کند. و دقایقی بعد خبر می‌رسد که آن‌جا دوش ‏و آبجوی خنک و خوراک و همه چیز دارند، و همه به سوی "هرا بیچ کمپینگ" ‏Hera beach camping‏ ‏کشیده می‌شویم. دوشی می‌گیریم و در گریز از آفتاب داغ زیر سایبان پارچه‌ای ایوان چوبی بزرگ ‏می‌نشینیم. کنار ایوان درخت بزرگی پر از انجیر هست که برخی از انجیرهایش رسیده‌اند، دریغا که دور از ‏دسترس!‏
تازه جابه‌جا شده‌ایم که زن جوان میزبان سر میزمان می‌آید و به فارسی می‌گوید:‏

‏- خوش آمدید!‏
دوستان شاد و شگفت‌زده می‌پرسند: - ا ِه...، شما ایرانی هستین؟
و خانم میزبان به‌ترکی پاسخ می‌دهد که ایرانی نیست و تنها چند کلمه به فارسی بلد است. عجب! ‏چه جالب! دختری چهارماهه در بغل دارد. کودکیست شاد و آرام و زیبا. پیوسته لبخند می‌زند. خانم‌های ‏همراهمان برایش غش و ضعف می‌روند. فعلاً آبجو و چای سفارش، یا به ترکی (!) "سپارش" می‌دهیم. ‏از خانم میزبان درباره‌ی "شهر غرق‌شده در دریا" می‌پرسیم. او چیزی نمی‌داند و چنین چیزی ‏نشنیده‌است. می‌گوید که همان روبه‌روی ما بندرگاه قدیمی آسوس است که زیر آب رفته و "باتیق لیمان" ‏Batık Liman‏ می‌نامندش. از آن ‏بالا جز سنگ‌های بزرگ و نامرتب چیزی نمی‌بینیم.‏

گپ‌وگفت شاد و شیرین همراه با مزمزه کردن نوشیدنی‌ها جریان دارد که چند جت جنگنده نعره‌کشان ‏سکوت را و آبی آسمان این ساحل دورافتاده را می‌شکافند: نخست به‌سوی شمال می‌شتابند و ‏سپس به‌سوی جنوب باز می‌گردند. این‌ها جنگ سوریه را به یادم می‌آورد. خوشا که چند روز است که ‏از همه‌ی دنیا بی‌خبرم. نه از جنگ‌ها و انقلاب‌ها و درگیری‌ها خبر دارم، نه از المپیک، نه از سوئد، نه از ‏ایران. و این‌جاست که یکی از همراهان داستان دردناک و تکان‌دهنده‌ای تعریف می‌کند از این‌که سال‌ها ‏پیش چگونه قایقی پوسیده را با روزها و ساعت‌ها کار و زحمت تعمیر کرده، از آقچای تا این‌جا در امتداد ‏ساحل رانده، و سپس از این‌جا، درست از همین‌جا، گریخته، با همسر و دو فرزندش تا آن جزیره‌ای که ‏می‌بینیم، جزیره‌ی یونانی لسبوس، رانده، و به یونان پناهنده شده‌است. سر راه چند بار کشتی‌های ‏بزرگ نزدیک بوده با موجشان قایق کوچک و پوسیده را غرق کنند، اما سرانجام، با نزدیک شدن به ‏جزیره، مردم محلی در ساحل جمع شده‌بودند، و هنگامی‌که دانستند که اینان ایرانی هستند آغوش به ‏رویشان گشودند و برایشان جشن گرفتند. اما این در سال‌های دوری بود. دوستمان می‌گوید که فقط ‏برای این همراهی‌مان کرده که یک بار دیگر بهرام‌قلعه و جای فرارش را ببیند. او اکنون در هلند زندگی ‏می‌کند، فرزندانش برومند شده‌اند، و نوه هم دارد.‏

بار دیگر با خود تکرار می‌کنم: "هر انسانی جهانی‌ست، و هر جهانی پر از قصه و ماجرا". ای‌کاش ‏می‌شد داستان گریز تک‌تک انسان‌ها، انسان‌های همه‌ی سرزمین‌ها، از دیکتاتوری و ترور و زندان و ‏گرسنگی، در جست‌وجوی زندگی، آزادی و خوشبختی را، گرد آورد و نوشت.

مرد میزبان به‌سویمان می‌آید و از غرقاب خاطرات تلخ نجاتمان می‌دهد. به فارسی می‌پرسد:‏
‏- چیزی میل دارید؟
عجب! او هم فارسی بلد است؟ دوستان پرسش تکراری را می‌پرسند:‏
‏- ا ِه...، شما ایرانی هستین؟
و او نیز به ترکی پاسخ می‌دهد که در استامبول کسب و کار دارد و کمی فارسی یاد گرفته‌است. ‏همسرش نیز می‌رسد، با کودک زیبا و آرام توی بغلش. ساعت چهار بعد از ظهر است، و ما صبحانه ‏‏"سپارش" می‌دهیم! می‌روند تا حاضرش کنند. دوستمان داستان فرار و پناهندگیش را ادامه می‌دهد و ‏چگونگی جا زدن خود در میان کارگران بندری در خاک اصلی یونان، کار غیر قانونی و سیاه، و لجن ‏کشیدن از اعماق نفتکش‌های غول‌پیکر برای پول جمع کردن و سپس گریز از یونان به آلمان را شرح ‏می‌دهد، و من می‌کوشم حواسم را پرت کنم و جلوی ریزش اشکی را که زیر عینک آفتابی در چشمانم حلقه زده ‏بگیرم، که میزبانان ایران‌دوستمان با سینی بزرگی ‏‏"صبحانه"، یا به قول خودشان "قهوه‌آلتی" می‌رسند: نان‌های خوشمزه، چند نوع مربا، عسل با قالبی ‏کره که تویش انداخته‌اند، سالاد خیار و گوجه‌فرنگی‌های "واقعی"، میوه و غیره. همه چیز بسیار ‏خوشمزه است؛ همه چیز عطر و طعم واقعی و "آفتاب‌دیده" و غیر مصنوعی خود را دارد. نمی‌توان ‏نخورد!‏

خانم‌های همراه با کودک زیبا و خوش‌اخلاق خوش و بش می‌کنند. نامش را از خانم میزبان می‌پرسند، و ‏او پاسخ می‌دهد: ایرانوش! این میزبانانمان آشکارا ایران‌دوست‌اند، اما نمی‌دانم که آیا نام ایرانوش ربطی ‏به ایران دارد یا نه. خانم میزبان بسیار عاشقانه و با حسرت تک‌تک ما را نگاه می‌کند. زیباست، و ‏موهایش به مدل روز ترکیه قیچی شده‌است: کوتاه، و روی گوش‌ها کمی بلندتر از پشت گردن. اما ‏موهایش را هویجی رنگ کرده‌است. نمی‌دانم که آیا مانند برخی خانم‌های ایرانی قصد داشته موهایش ‏را طلایی کند و در تلاشی ناموفق هویجی‌شان کرده، یا با دیدن موهای هویجی‌رنگ خانم‌های ایرانی ‏خیال کرده که همین رنگ ایرانی‌پسند است؟ طنز تلخ را بنگر: آنان عاشق جایی‌اند که ما از آن ‏گریخته‌ایم، و آنان نمی‌دانند: گمان می‌کنند که از همان‌جا آمده‌ایم. دلم برایشان می‌سوزد: چه رؤیای ‏‏"دیگری"، کدام "چمن سبز همسایه"، کدام خیال "زندگی آزاد و زیبا در جای دیگر"، کدام جلوه‌ی ایران و ‏ایرانی عشق ایران و ایرانی را در دلشان افکنده، مانند عشق شوروی و "سوسیالیسم واقعاً موجود" در ‏دل برخی از ماها، که این‌چنین عاشقانه نگاهمان می‌کنند؟ مبادا، مبادا که چون برخی از ما سرشان به ‏سنگ بخورد.‏

دوستان دنبال دوربین می‌گردند تا عکسی از ایرانوش بگیرند، اما پدرش می‌گوید "حالا بعداً می‌گیرید" و ‏به‌روشنی نشان می‌دهد که دوست ندارد از زن و دخترش عکس بگیریم. می‌خوریم و می‌نوشیم، ‏می‌پردازیم، البته با انعامی خوب، و به راه خود می‌رویم. میزبانان نام و نشانی و شماره تلفن و نشانی ‏ای‌میل می‌دهند، با مردان دست می‌دهیم و بدرود می‌گوییم، و دوستان من قول می‌دهند که ایرانیان را ‏به‌سوی "هرا بیچ" بسیج کنند. مادر ایرانوش دست نمی‌دهد.‏

خواننده‌ی خاکی، "یگانه"!‏

شامگاه به آقچای می‌رسیم. دوستانی که پیشتر در آقچای بوده‌اند، رستورانی با موسیقی زنده در ‏محله‌ی زیتینلی (زیتونیه) شناسایی کرده‌اند. زیتینلی از پلاژ آلتین‌قوم به‌بعد در سمت شرق آقچای شروع ‏می‌شود. البته روستاها و محلات بی‌شماری به نام زیتینلی در این منطقه از ترکیه وجود دارد. در ‏ساعاتی که برای سوئد دیر وقت شب شمرده می‌شود، اما در این شهر زنده‌ی ساحلی هنوز سر شب ‏است، به "کافه‌ی باستانی" ‏Antik Cafe‏ در زیتونیه می‌رویم. هنوز برنامه‌ی موسیقی زنده شروع ‏نشده‌است و از بلندگوهای رستوران موسیقی پاپ ترکی با صدای بسیار بلند پخش می‌شود. چند تن از ‏دوستان، و کودک همراهمان، گوش‌هایشان را می‌گیرند. می‌رویم و بر گرد دورترین میز موجود در باغ ‏رستوران می‌نشینیم. صدا هنوز بلند است، اما می‌توان تحملش کرد. باغ را با چراغ‌های مهتابی سبز و ‏سفید آراسته‌اند و محیط قدری "جواد"ی به‌نظر می‌رسد.‏

گارسونی می‌آید تا سپارش بگیرد. این‌جا از منو خبری نیست: می‌پرسی چه دارند، تند و تند می‌گویند، ‏و خیلی از چیزهایی را هم که شاید دارند، نمی‌گویند! من "شیش کباب" می‌خواهم که ندارند. گارسون ‏جوجه‌کباب در سیخ‌های چوبی (یعنی کباب‌چوبی قدیم خودمان) را پیشنهاد می‌کند، که دوست ندارم. ‏معمول‌ترین خوراک رستوران‌های این‌جا "کؤفته" (کباب تاوه‌ای به شکل کباب کوبیده‌های کوچک، یا همان ‏‏"کباب دولی" قدیمی خودمان)، و گؤزله‌مه (چیزی شبیه پیتزا) است. چاره‌ای نمی‌ماند جز آن‌که ‏پیشنهاد گارسون را بپذیریم و "کباب ماهی" را انتخاب کنیم. می‌پرسیم ماهی کدام ماهی‌ست، و ‏می‌گوید که بهترین ماهی دریا را برایمان کباب خواهد کرد.‏

دوستان در انتظار خوراک، آبجو، آب انار، و دوغ می‌نوشند. اکنون یک نوازنده‌ی سینت ‏Synth‏ (یا به قولی ‏اُرگ برقی) و یک نوازنده‌ی کلارینت (قره‌نی) روی صحنه هنرنمایی می‌کنند. نوازنده‌ی سینت در ضمن ‏آواز هم می‌خواند: ترانه‌های روز ترکیه، دنیایی کم‌وبیش نا آشنا برای من. هرگز در بحر موسیقی ترکیه ‏نبوده‌ام. در سال‌های دور، در زندگانی دیگری، شیفته‌ی موسیقی آذربایجان شوروی بودم: از سید ‏شوشینسکی و متعلّم متعلّموف تا حاجی‌بابا حسینوف؛ از فاطمه مهرعلی‌یوا و سارا قدیم‌اووا تا فلورا ‏کریم‌اووا و ناتوان شیخ‌اووا، از رشید بهبودوف و بلبل و یاشار صفروف تا یالچین رضازاده، و... همه را با ‏همه‌ی آوازها و ترانه‌هایشان، و پدر – جدشان، می‌شناختم و آهنگ‌هایشان را حفظ بودم. از نان شب ‏می‌بریدم و بهترین‌ها را از میان صفحه‌های گراموفونی که فروشگاه "کارناوال" در تهران از شوروی ‏می‌آورد دستچین می‌کردم و می‌خریدم، که هیچ، بیش از صد ساعت نوار کاست ذره ذره از رادیوی باکو ‏ضبط کرده‌بودم. اما همه‌ی این‌ها را گذاشتم و جان به‌در بردم، و در جهان‌ها و زندگانی‌های دیگری پرتاب ‏شدم، و آن همه فراموش شد.‏

هم‌زمان با رسیدن خوراک به روی میز ما، خانم خواننده‌ای که گویا همه در انتظارش بودند به روی صحنه ‏می‌رود و همه‌ی حاضران در رستوران با شادمانی برایش کف می‌زنند. این خانم نیز ترانه‌های شاد روز را ‏می‌خواند. با نخستین ترانه‌ها کسانی در جای خود با آهنگ پیچ و تاب می‌خورند، اما کم‌کم مجلس گرم ‏می‌شود، کسانی بر می‌خیزند و در کنار میز خود، یا در محوطه‌ی باز مقابل صحنه می‌رقصند. برخی از ‏آهنگ‌ها آشناست، زیرا خوانندگان ایرانی لس‌آنجلس نیز کپی آن‌ها را به فارسی خوانده‌اند. صدا و آواز ‏این خانم ایرادی ندارد. فقط نمی‌دانم چه حکمتی هست که صدای زنان خواننده در ترکیه باید تیره و ‏کمی مردانه باشد؟
در عوض کباب ماهی که برایمان آورده‌اند، خیلی ایراد دارد! "بهترین ماهی دریا" که قولش را داده‌بودند، ‏کفال از آب در می‌آید که کباب هم نشده: روغن از آن می‌چکد و بوی روغن مایع سوخته می‌دهد. توی ‏آن هم درست نپخته است. چاره چیست، به زور آبجو می‌خورمش. قهرمان چشایی اروپا باشی و مجبور ‏شوی چنین چیزی بخوری! (داستان قهرمانیم طولانیست و شاید در بخش صد و چندم "از جهان ‏خاکستری" به آن برسم!)‏

خانم خواننده با میکروفون بی‌سیمش به سر میزها می‌رود، و همزمان با خواندن، خوشآمد می‌گوید. ‏سر میز ما که می‌رسد، در ترانه‌اش به جایی رسیده که می‌گوید "تو را می‌خواهم،... تو را ‏می‌خواهم..." و او با اشاره به کودک‌مان تکرار می‌کند: "سنی ایستی‌یوروم،... سنی،... سنی..." اما ‏کودکمان ترسان می‌گریزد و خود را پشت مادرش پنهان می‌کند!‏

کم‌کم سرمان گرم می‌شود و آوازهای خانم خواننده بر دلمان می‌نشیند. نامش را از یکی از گارسون‌ها ‏می‌پرسیم. می‌گوید: "تک سن" [تنها تو]! لابد پرسش ما را نفهمیده و نام ترانه را دارد می‌گوید. ‏دقایقی بعد و هنگام ترانه‌ای دیگر باز می‌پرسیم، و او باز با تأکید می‌گوید: "تک سن! تک سن!" عجب! ‏خب، باشد. من در جا ترجمه‌اش می‌کنم: خواننده‌ی خاکی "یگانه"! – و به‌یاد خواننده‌های خاکی و کوچه‌بازاری ‏خودمان در زمان "طاغوت" می‌افتم، که از روی نادانی هیچ احترامی برایشان قائل نبودم. اما اکنون درس ‏زندگانی دیدگاهم را دگرگون کرده‌است: ببین، اکنون این خانم هنرمند در این گوشه از جهان، در شهری ‏چهل هزار نفری، دارد شادی، عشق، امید، رقص، و ترانه می‌پراکند؛ دارد از وجودش مایه می‌گذارد؛ دارد ‏چون شمعی می‌سوزد و روشنایی می‌افکند. مردم چنین جاهایی نیز حق دارند که هنرمندان "خاکی" و ‏‏"مردمی" خود را در کافه‌ای در دسترس داشته‌باشند. حال اگر من موسیقی شوستاکوویچ و ژان‌میشل ‏ژار و یاساشک را بر موسیقی این گروه از هنرمندان ترجیچ می‌دهم، چیزی از احترام و ارزش کار اینان ‏نمی‌کاهد. پس درود بر "یگانه"ی آقچای، و درود بر خواننده‌های کوچه‌بازاری خودمان! دوربینم را در می‌آورم و ‏می‌کوشم عکسی از خانم "تک سن" بگیرم، اما او دیگر سر میز ما نمی‌آید، و از آن نزدیکی‌ها هم که ‏گذر می‌کند، به محض آن‌که دوربین را می‌بیند، رویش را بر می‌گرداند. با خود می‌اندیشم که عیبی ندارد ‏و بعداً می‌توانم این کافه و برنامه‌ی هنریش، و خوانندگانش، و عکس‌هایشان، و شاید حتی فیلمشان را ‏در اینترنت و یوتیوب پیدا کنم.‏

‏"یگانه" مردم را تشویق می‌کند که در رقص و هنرنمایی روی صحنه شرکت کنند. اکنون گروه بزرگی دارند ‏می‌رقصند، و بعد مرد میانسالی که گویا شاعر معروف آقچای است، اجازه می‌گیرد، روی صحنه می‌رود، ‏تعریف می‌کند که همسرش را در حادثه‌ای از دست داده‌است، و منظومه‌ی بلند و سوزناکی در سوگ ‏همسرش می‌خواند. من غرق در این افکارم که برنامه خیلی "پروونسال" ‏provincial‏ و "محلی" است، ‏که جمعیت کف می‌زنند و شاعر را حسابی تشویق می‌کنند، و سپس آواز خانم "یگانه" و رقص ادامه ‏می‌یابد. یکی از خانم‌های جوان همراهمان روی صندلی خود با آهنگ پیچ و تاب می‌خورد، و راستش ‏خود من نیز! دوستان زیر گوشم می‌گویند که چرا بلند نمی‌شوم تا آن خانم را تا صحنه همراهی کنم و ‏آن‌جا برقصیم؟ راست می‌گویند، اما ذهن من هنوز در حال کلنجار رفتن با پدیده‌ی هنرمندان خاکی و ‏محلی‌ست و حال برخاستن و رفتن و رقصیدن روی صحنه را ندارم. دارم فکر می‌کنم که چند شهر ‏چهل‌هزارنفری با جاذبه‌ی گردشگری در ایران هست؟ از آن میان چندتایشان امکانات تفریحی مشابه و ‏خواننده‌ی خاکی خود و شاعر محلی خود را دارند؟ چند شهر چهل‌هزارنفری در بخش‌های خاوری و کم‌تر ‏آباد و خشک و بی‌آب خود همین ترکیه وجود دارد که خبری از این خبرها در آن‌ها نیست؟ اما دقایقی ‏بعد یکی از گارسون‌ها رشته‌ی افکارم را می‌گسلد و پرسش همیشگی را از یکی از همراهانمان ‏می‌پرسد:‏

‏- ایرانی هستید؟
‏- آری!‏
‏- آذری؟
‏- آری!‏
سپس یکی دیگر از گارسون‌ها را صدا می‌زند، چیزی زیر گوش او می‌گوید، و لحظه‌ای بعد می‌شنویم که ‏نوازنده‌ی سینت از بلندگو اعلام می‌کند:‏

‏- ما امشب گروهی مهمانان آذری در میانمان داریم و اجازه می‌خواهم که به افتخار ایشان قطعه‌ای ‏موسیقی آذری اجرا کنیم – و در جا شروع می‌کند به نواختن و خواندن "داشلی قالا"! خب، با چنین ‏لطفی، و با چنین آهنگی، که دیگر نمی‌توان همچنان سنگین و رنگین نشست و تکان نخورد! روی ‏صحنه، گذشته از ما، نزدیک به ده نفر دیگر هم هستند که با این آهنگ می‌رقصند. چه رقصی... چه ‏رقصی...!‏

با پایان آهنگ، نفس‌زنان از نوازندگان سپاسگزاری می‌کنیم و به جای خود باز می‌گردیم. خانم "تک سن" ‏نیز از نوازندگان و جمعیت تشکر می‌کند و برنامه‌اش را پایان می‌دهد و می‌رود. لحظه‌ای بعد موسیقی و ‏رقص ادامه می‌یابد و این بار مردی می‌خواند. اما... این که... گارسون خودمان است! همان است که ‏گفت بهترین ماهی را برایمان کباب می‌کند، و همان است که پرسید کجایی هستیم! بعد می‌شنویم که ‏او گذشته از گارسونی و خوانندگی، صاحب رستوران هم هست! این دیگر "استعداد محلی" به تمام ‏معنی‌ست! او در حال خواندن سر میز ما هم می‌آید، با دوستان ما می‌رقصد، و موفق می‌شوم عکسی ‏از او بگیرم.‏

ساعتی از نیمه‌شب گذشته است که با خاطرات شبی شاد و سری پر از موسیقی کافه را ترک ‏می‌کنیم و به‌سوی خانه می‌رویم. فردا قرار است به شهر معروف و تاریخی ترویا (ترووا) با داستان ‏معروف اسب چوبی در "ایلیاد" و "اودیسه" اثر هومر برویم.‏ (ادامه دارد)

***
دریغا که ساعت‌ها جست‌وجوی من به هنگام نوشتن این سطور به جایی نرسید و نشانی از "کافه ‏باستانی" آقچای و هنرمندان آن در اینترنت نیافتم. همان شب عکس تاری از خانم "تک سن" گرفتم که ‏آن بالا می‌بینید.‏ روی آن کلیک کنید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

14 August 2012

‏"زبان محلی"؟

بی‌بی‌سی فارسی: "یکی دیگر از مشکلات مردم مناطق زلزله زده تفاوت زبانی است، به گفته این‎ ‎خبرنگار از ‏آنجائیکه زلزله زدگان به زبان محلی صحبت می‌کنند، خبرنگاران‎ ‎نمی‌توانند به راحتی مشکل آنها را منتقل کنند."‏

این یعنی چه؟ یعنی این که چشمشان کور و دندشان نرم، می‌خواستند به "زبان غیر محلی" صحبت کنند تا دردهایشان ‏راحت‌تر منتقل شود تا مقامات به دردهایشان برسند؟ پس مردمی که به "زبان محلی" صحبت می‌کنند ‏دردهایشان را به که بگویند؟

حکومت در مورد زلزله‌ی آذربایجان دروغ می‌گوید. آیا فریادرسی هست؟‏

با سپاس از شهره گرامی.‏

***
پی‌نوشت 1: «[...] به کودکی یک بسته چوب شور دادم. به ترکی گفت: این چیست؟ خوردنی‌ست؟ [...]»، «با یکی از ‏امدادگران هلال احمر حرف می‌زدم. می‌گفت [...] باید نیروهای متخصص بیایند. [...] مردم اینجا زبان فارسی بلد ‏نیستند. نمی‌توانند با کمک کننده‌ها ارتباط برقرار کنند. کسی می‌تواند اینجا مؤثر باشد که یا مددکار ترک‌زبان باشد یا ‏متخصص بازسازی روستا. بعد به زلزله زده‌ای که کنجکاوانه به حرفهای ما گوش می‌داد، به ترکی گفت: از حرفهای ما ‏چه فهمیدی؟ به چی گوش می‌کردی؟ مرد ِ خاک آلود ِ مستأصل جواب داد: اسکان! درباره‌ی اسکان حرف می‌زدید! ‏‏[...]». متن کامل با تصاویر

پی‌نوشت 2: «سپاه از کمک‌رسانی مردم به زلزله‌زدگان جلوگیری می‌کند. بعد از سه روز بی‌تفاوتی حاکمیت در برابر ‏زلزله آذربایجان، سپاه پاسداران وارد میدان شده است؛ تا فضا را امنیتی کند، تا نگذارد مردم از نزدیک ابعاد فاجعه را ‏ببینند، به هموطنان خود کمک کنند و روزنامه‌نگاران نتوانند اطلاع‌رسانی کنند. سپاه می‌خواهد کمک‌ها را خودش دپو و ‏توزیع کند. تمام کمک‌های ارسالی از بخش‌های مختلف را، حتی کمک‌هایی را که گفته می‌شود از ترکیه رسیده، سپاه ‏می‌گیرد و انبار می‌کند. حتی نمایندگان هلال احمر هم می‌نشینند نگاه می‌کنند و وقتی به آنها گفته می‌شود شما چرا کاری ‏نمی‌کنید، می‌گویند سپاه نمی‌گذارد.» متن کامل با تصاویر

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 August 2012

تورکوها - 1

پس از شش هفت سال بی‌آفتابی، از باران‌های بی‌وقفه‌ی تابستان استکهلم گریختم و هفته‌ای در ‏ترکیه بودم. پیش‌تر یادداشت‌های سفر ایرلند را "دابلینی‌ها" نامیدم، و اکنون به همان قیاس، این ‏یادداشت‌ها را "تورکو‌ها" می‌نامم. تورکو ‏Türkü‏ دو معنا دارد: 1- ترکی؛ 2- نغمه‌های فولکلوریک ترکیه.‏

طبل‌های سَحَری

گروهی کوچک از دوستان و آشنایان قرار گذاشته‌بودند که در شهرک ساحلی آقچای ‏Akçay‏ در نزدیکی ‏ادرمیت ‏Edremit‏ گرد هم آیند، و به اصرار مرا نیز به آن‌جا کشاندند. پرواز مستقیم از استکهلم به ازمیر ‏نیافتم. نخست باید به استامبول رفت و سپس با اتوبوس راهی هشت‌ساعته را تا آقچای پیمود، و یا با ‏پروازی یک ساعته از استامبول به ازمیر باید رفت، و سپس 200 کیلومتر را با ماشین تا آقچای پیمود.‏

این نخستین سفر زندگانی من به ترکیه است. نخستین نکته، البته زبان است: هنگامی که ترکی را تند ‏حرف می‌زنند، من شاید تنها بیست – سی درصد از آن را می‌فهمم، اما نوشته‌های ترکی را بیش از 90 ‏درصد می‌فهمم. از اطلاعات و پیام‌هایی که از بلندگوی هواپیما پخش می‌شود، چه به ترکی و چه به ‏انگلیسی، هیچ نمی‌فهمم! صدای نارسای بلندگوها باعث می‌شود که آن درصد مختصر هم نامفهوم ‏شود، و لهجه‌ی انگلیسی گوینده هم خراب است. اما این شرکت هواپیمایی ابتکار جالبی زده و اجرای ‏اطلاعات ایمنی را به کودکان سپرده و فیلم آن را برای مسافران پخش می‌کند: در این فیلم مسافران و ‏خدمه‌ی پرواز همه کودک‌اند و با بازی و گفتار خود به مسافران واقعی می‌آموزند که در هنگام خطر چه ‏باید بکنند.‏

در ساعت ده شب، با اندکی تأخیر، در فرودگاه ازمیر فرود می‌آییم. به سراغ شرکتی می‌روم که از طریق ‏اینترنت اتوموبیل کرایه‌ای پیششان رزرو کرده‌ام. این شرکت در سالن فرودگاه تابلویی ندارد و معلوم ‏می‌شود که شرکتی تک‌نفره است! با پرس‌وجو پیدایش می‌کنم. آقای "اربوی" پیشنهاد می‌کند که ‏به‌جای اتوموبیل بنزینی که رزرو کرده‌ام، دیزلی کرایه کنم، زیرا گازوئیل در ترکیه ارزان‌تر از بنزین است. ‏راست می‌گوید. قیمت هر لیتر گازوئیل نزدیک به دو دلار و نیم است که یک و نیم برابر قیمت آن در ‏سوئد است، و بنزین یک دلار هم گران‌تر است. یک رنوی مدل سیمبول به من می‌رسد که خیلی خوب ‏از آب در می‌آید، اما ترمز آن نسبت به آن‌چه عادت دارم، هیچ تعریفی ندارد. قیمت: با همه‌ی بیمه‌ها و ‏غیره در حدود 650 لیره ترک (2500 کرون سوئد) برای هفت روز.‏

راهنمای جی‌پی‌اس ماشینم را از سوئد به‌همراه آورده‌ام، می‌نشینم پشت فرمان و می‌رانم به‌سوی ‏آقچای. راهنما می‌خواهد مرا به اتوبان بکشاند که پولی‌ست و من کارت مربوطه را نخریده‌ام. به هر ‏کلکی هست از اتوبان می‌پرهیزم و از میان شهر می‌رانم. در همان میانه‌های شهر با شنیدن صدای ‏بلندگویی یکه می‌خورم: صدای اذان است از مسجد محل! شاید سی سال است که صدای اذان از ‏بلندگو نشنیده‌ام. این باید اذان عشا باشد. سیلی از خاطرات اغلب تلخ در سرم جاری می‌شود. اما باید ‏ذهنم را به رانندگی در راه‌های این سرزمین غریب متمرکز کنم، و سرانجام در جاده ‏E87‎‏ می‌افتم که ‏به‌سوی چاناق‌قلعه ‏Çanakkale‏ می‌رود و سر راه از نزدیکی آقچای می‌گذرد.‏

جاده بد نیست. در جاهایی بسیار عالی‌ست، و در جاهایی در دست ساختمان است. تابلوهای ‏راهنمایی آن مرا به یاد تابلوهای جاده‌های ایران می‌اندازد که استاندارد پیمان ناتو و متعلق به زمان شاه ‏بود و هنوز همان است. کامیون‌های فراوانی که در روشنایی رنگ‌پریده‌ی قهوه‌خانه‌های کنار راه ‏ایستاده‌اند، نیز منظره‌ای آشناست. چنین منظره‌ای در سوئد دیده نمی‌شود. در تاریکی دیرهنگام شب، ‏در سه جا از این دویست کیلومتری که باید برانم، پلیس در کمین ایستاده است. گویا مواظبند که ‏ماشین‌ها تندتر از 90 کیلومتر در ساعت نرانند. در یکی از این سه جا، با چراغ قوه علامت می‌دهند که ‏کنار بزنم، اما نزدیک که می‌شوم و شماره اتوموبیل را که می‌بینند، اشاره می‌کنند که ادامه دهم. ‏نفسی به راحتی می‌کشم.‏

ساعتی از نیمه شب گذشته که به خانه‌ی محل قرار در آقچای می‌رسم. هوا گرم است، شهر بیدار ‏است، و دوستان به انتظار نشسته‌اند. دیده‌بوسی‌ست، شادی دیدار دوستان دیرین، و گفت‌وگوهای ‏شیرین. ساعتی دیرتر دوستان هشدار می‌دهند که اگر هیاهوی طبل شنیدم، نترسم، زیرا اکنون ماه ‏رمضان است و این طبل‌ها برای بیدار کردن مؤمنان برای سَحَری‌ست! و هنوز به رختخواب نرفته‌ایم که از ‏پنجره‌های باز صدای بلند طبل‌ها به‌گوش می‌رسد. روی بالکن می‌رویم و تماشا می‌کنیم: دو طبال با ‏طبل‌های بزرگ و کوچک پشت وانتی روباز ایستاده‌اند، و می‌نوازند. وانت هر چند صد متر می‌ایستد، و ‏سپس راهش را ادامه می‌دهد و خیابان‌های شهر را یک‌یک می‌پیماید. دوستان می‌گویند که سروصدای ‏طبل‌ها شب‌های قبل بسیار بیشتر بوده و گویا پس از اعتراض کسانی، امشب هیاهوی کم‌تری ‏داشته‌اند. ساعت چهار صبح است که به رختخواب می‌رویم.‏

افطار با آبجو

نزدیک ظهر چهارشنبه اول اوت صبحانه‌ای می‌خوریم و به‌سوی "پلاژ آلتین‌قوم [شن‌های زرین]" ‏Altınkum Plajı‏ رهسپار می‌شویم که در صد متری خانه‌مان است. دوستان در آن نزدیکی کافه‌ی ‏ساحلی ریو ‏Rio‏ را شناسایی کرده‌اند که چهار لیره‌ی ترک (پانزده کرون) ورودی برای هر نفر می‌گیرد، ‏تخت و سایبان کرایه می‌دهد، دوش آب سرد دارد، و مهم‌تر از همه (برای آن دوستان) اینترنت بی‌سیم ‏دارد و می‌توان با لپ‌تاپ شخصی، یا با آیفون به اینترنت وصل شد.‏

به یاد ندارم واپسین بار کی روی شن‌های داغ ساحلی راه رفته‌ام و تن به آب دریا سپرده‌ام. شاید هفت ‏سال پیش در کرتای یونان؟ آب اندکی سرد است، اما می‌چسبد. آفتاب داغ است و سوزان. تحملش را ‏هرگز نداشته‌ام و به زیر سایبان می‌خزم. جمعیت ساحل و توی آب کم نیست، اما همه اهل محل یا ‏مسافران داخلی از شهرهای دیگر ترکیه‌اند. در طول هفت روز اقامت در آقچای تنها یک خانواده‌ی ‏خارجی دیدم که از آلمان بودند. گویا توریست‌های خارجی هنوز این مناطق را کشف و ویران نکرده‌اند. در ‏این مدت تنها یک زن سالمند را دیدم که با لباس محلی (روسری و دامن بلند) دامنش را بالا زده‌بود و تا ‏زانو در دریا پیش رفته‌بود. زنان با بیکینی یا مایوهای یک تکه آب‌تنی می‌کنند و تنها یا در کنار مردی در ‏ساحل دراز کشیده‌اند و تن به آفتاب سپرده‌اند. با این حال هیچ "عمل غیر اخلاقی" صورت نمی‌گیرد؛ ‏هیچ "بی‌ناموسی" اتفاق نمی‌افتد؛ هیچکس چشم‌چرانی نمی‌کند: چشم و دل‌ها همه سیر است. ‏هیچ دعوایی نمی‌شود؛ هیچ آسیبی به عمود خیمه‌ی هیچ نظامی وارد نمی‌شود؛ هیچ کسی "اقدام ‏علیه امنیت" هیچ نظامی مرتکب نمی‌شود. مردم، مرد و زن و کودک، با هم آبتنی می‌کنند، می‌خورند، ‏و می‌نوشند. در ساحل و در شهر هیچ "تظاهر به روزه‌داری" ندیدم: همه‌ی کافه‌ها، رستوران‌ها، ‏قهوه‌خانه‌ها، شیرینی‌فروشی‌ها و... باز است. مردم در کافه‌ها و پیاده‌روها و رستوران‌ها نشسته‌اند و ‏می‌خورند و می‌نوشند. هیچکس از دین و ایمان کسی نمی‌پرسد.‏

کافه‌ی ریو دو بخش جدا از هم دارد: بخش خانوادگی، که در آن مشروبات الکلی سرو نمی‌شود؛ و ‏بخش دیگر با آبجو و غیره. ما می‌خواهیم آبجو بخریم و در بخش خانوادگی که نزدیک سایبانمان است ‏بنشینیم و بنوشیم اما جوانی که آبجو را برایمان باز می‌کند، پوزش‌خواهانه توضیح می‌دهد که این کار ‏ممنوع است، و ما درک می‌کنیم و می‌پذیریم که در همین بخش بنشینیم و بنوشیم. صاحب کافه که ‏مردی کوه‌پیکر است، پیش می‌آید و با لبخندی می‌پرسد:‏

‏- ایرانلی‌سینیزمی؟ [ایرانی هستید؟]‏
‏- ئه‌وت! [آری]!‏
‏- آذری؟
‏- ئه‌وت!‏
‏- نره‌دن [از کجا]؟
‏- اردبیل...‏
‏- اوه... اوزاک...، چوک اوزاک... [اوه...، چه دور...، خیلی دور...]‏
راست می‌گوید: اردبیل در خاور دور آذربایجان است، و آقچای در باختر دور ترکیه. و او چه می‌داند که من ‏در کدام دوردست‌های دیگر زندگی کرده‌ام و می‌کنم.‏

در همه‌ی این روزها وسایلمان، کیف پولمان، تلفن‌هایمان، و همه‌ی دار و ندارمان ده‌ها متر دور از دیدمان ‏زیر سایبان ساحلی به حال خود رها شده‌است، و هرگز هیچکس حتی نگاه چپ هم به آن‌ها نمی‌کند.‏

شامگاه دوش می‌گیریم و به خانه می‌رویم. سر راه چند قوطی آبجوی "افس" خنک می‌خرم. یکی از ‏دوستان قورمه‌سبزی بسیار خوشمزه‌ای پخته است. من برای پختن قورمه‌سبزی مشابه دست کم نیم ‏روز وقت لازم دارم، اما این خانم همین طور سر دستی و به سرعتی باورنکردنی آن را حاضر کرده‌است، ‏لابد با "کیت" نیم‌آماده! و باید اعتراف کنم که خوشمزه‌تر از قورمه سبزی من است! تازه دور میز ‏نشسته‌ایم و تازه آبجوها را باز کرده‌ایم که صدای اذان مغرب از بلندگوی مسجد محل پخش می‌شود و ‏لحظه‌ای بعد صدای دو تیر توپ افطار به‌گوش می‌رسد. ما با آبجو افطار می‌کنیم!
کوه غاز

پیش از سفرم دوستی راهنمایی کرده که آقچای در دامنه‌ی کوهساری‌ست که به آن "کوه غاز" ‏Kaz ‎Dağı‏ می‌گویند. افسانه‌هایی پیرامون این کوهسار و نام آن بر سر زبان‌هاست. معروف‌ترین آن‌ها ‏افسانه‌ی "ساری قیز" (+) (+) است که روایت‌های گوناگونی از آن وجود دارد. این افسانه مرا به یاد "ساری ‏گلین" خودمان می‌اندازد. (+) (+) نوشته‌اند که به علت ساختار کوهسار و خلیج ادرمیت، اکسیژن فراوانی در ‏دامنه‌ی این کوه جریان می‌یابد که درمان بسیاری دردهاست، و از جمله برای بیماران آسمی سودمند ‏است. دوستم گفته که برای رسیدن به جاهای دیدنی کوه باید جیپ کرایه کرد. اما من با وعده‌ی ‏دیدنی‌های شگفت‌انگیز، دو تن از دوستان جوان را با خود همراه می‌کنم و پیش از ظهر روز پنجشنبه با ‏همان رنوی سواری به‌سوی قله‌ی کوه می‌رانم.‏

در چند کیلومتری شمال آقچای به ده زیبا و باصفای قیزیل‌کئچی‌لی ‏Kızılkeçili‏ می‌رسیم که زیر آفتاب داغ ‏آرمیده‌است. در میدان کوچک و سنگفرش ده بازار میوه برپاست. ماشین را کنار می‌زنم، پیاده می‌شوم، ‏و از یکی از میوه‌فروشان می‌پرسم که "کاز داغی" کجاست. مرد سالمندی‌ست که نخست پرسشم را ‏در نمی‌یابد. تکرار می‌کنم، و او با دست قله‌ی کوه را نشان می‌دهد. تشکر می‌کنم و به سوی ماشین ‏می‌روم. او ماشین را که می‌بیند، گویی تازه پرسش مرا دریافته‌باشد، به سویم می‌آید، کوچه‌ای پایین‌تر ‏را نشان می‌دهد، و می‌گوید که در امتداد آن کوچه به جاده‌ای می‌رسم که به‌سوی کوه می‌رود. ‏سپاسگزارم عموجان!‏

کوچه‌ی سنگفرش ده به پایان می‌رسد و در جاده‌ی خاکی باریکی می‌افتم. در طول جاده خانه‌ها و ‏کلبه‌های کرایه‌ای برای شفاجویان از اکسیژن وجود دارد و چند پارک برای پیک‌نیک و چادر زدن. جاده ‏رفته‌رفته باریک‌تر و خراب‌تر می‌شود. اکنون در سربالایی‌های تندی می‌رانم و کف جاده سنگلاخی از ‏سنگ‌های درشت با گوشه‌های تیز است. هر آن ممکن است لاستیک ماشین پاره شود. خوب است ‏که سراپای ماشین و حتی لاستیک‌های آن را بیمه کرده‌ام. تنها نگرانیمان آن است که یکی از همراهان ‏کودک خردسالش را در خانه پیش مادربزرگ کودک گذاشته‌است. وگرنه چه باک از ماجراجویی و گیر ‏کردن در این کوهسار باصفا؟!
به یک دوراهی می‌رسیم و مسیری را که تابلوی ‏Gölcük 10 km‏ (گؤلجوک [دریاچه‌ی کوچک]، ده ‏کیلومتر) دارد دنبال می‌کنیم. جاده بدتر و بدتر می‌شود. بی‌جا نبود که دوستم گفت باید با جیپ در این ‏مسیر رفت. اما این رنوی سیمبول خوب پیش می‌تازد و خم به ابرو نمی‌آورد. فقط باید مواطب باشم که ‏کف آن و لاستیک‌هایش به سنگ‌های تیز نخورد و از خندق‌های طول و عرض جاده به‌سلامت ‏بگذرانمش. همراهانم آشکارا نگرانند و می‌کوشم با خنده و شوخی سرشان را گرم کنم. از کوهسار ‏جنگل‌پوش بالاتر و بالاتر می‌رویم و گوشهایمان مانند داخل هواپیما هم‌هوایی لازم دارند. می‌رویم و ‏می‌رویم تا جاده‌ی جیپ‌رو هم به پایان می‌رسد، اما هنوز ده کیلومتر نشده و هنوز به گؤلجوک ‏نرسیده‌ایم. در انتهای جاده یک چشمه هست که حوضی سیمانی زیر آن ساخته‌اند و لوله‌ای بر آن ‏نصب کرده‌اند. روی تابلویی نوشته شده "خیرات دکتر مهندس کورت". آب خنک و گوارایی‌ست. آن‌سوتر ‏آب و آبشاری بر کف دره جاریست. از این‌جا به بعد باید پیاده رفت. دوستان جوانم را دو کیلومتر دیگر در ‏سربالایی جاده‌ی متروکی که علف‌های انبوه و بلندی بر آن روییده، پیاده می‌کشانم، کوره‌راه ناگهان به ‏لبه‌ی پرتگاهی می‌رسد و دیگر راهی برای رفتن نیست: سیلابی عظیم راه را بریده و پرتگاهی ایجاد ‏کرده است.‏

بر می‌گردیم. بیرون از سایه‌سار درختان، آفتاب سوزان است. جیرجیرک‌ها با شدت تمام می‌خوانند. ‏سال‌ها بود صدای جیرجیرک نشنیده‌بودم! عطر تند گیاهان و درختان مرا به یاد کوه‌پیمایی‌های ایران ‏می‌اندازد. بوی ناشناس دیگری هم در هوای پاک شناور است. شاید از اکسیژن فراوان است؟! یکی از ‏دوستان با گیاهان سرگرم است: سماق و گلپر و تمشک، که هنوز خوب نرسیده، جمع می‌کند. دوست ‏دیگر دیرتر نشان می‌دهد که در این پیاده‌روی چهار کیلومتری در کوره‌راه سنگلاخ، پایش از کفش ناجور ‏طاول زده و زخمی شده، و او صدایش را در نیاورده‌است. متأسفم برای زخم پای او و از این که راهی ‏نبود تا به دیدنی‌های شگفت‌انگیزی که قولش را داده‌بودم، برسیم! مطالعات بعدیم نشان می‌دهد که ‏بهتر بود به "پارک ملی کازداغی" می‌رفتیم که راه آن نه از قیزیل‌کئچی‌لی، که کمی به‌سوی خاور و از ‏زیتینلی و پینارباشی ‏Zeytinli, Pınarbaşı Köyü‏ می‌گذرد. عیبی ندارد. شاید باری دیگر!‏

ماشین وفادار بی هیچ مشکلی ما را به قیزیل‌کئچی‌لی باز می‌گرداند. در میدان باصفای ده، در کنار ‏مسجد، کافه‌ای زیر درختان بزرگ و سایبان‌های پارچه‌ای و حصیری هست. می‌نشینیم و همزمان با ‏پخش اذان ظهر رمضان از بلندگوی مسجد، در کنار دیگر میهمانان کافه خوراک ساده‌ای سفارش ‏می‌دهیم: توست، یعنی دو تکه نان که پنیر یا مخلوط کالباس و سبزیجات لایشان می‌گذارند و با ‏وسیله‌ای برقی داغش می‌کنند. کوزه‌ای کوچک آب خنک و گوارای چشمه برایمان می‌آورند. آب این ‏مناطق و حتی آب لوله‌کشی آقچای بسیار سبک و گواراست، و البته دوغی هم که برایمان می‌آورند ‏بسیار خوشمزه است. دو زوج بر گرد میز بغلی دومینو بازی می‌کنند، و چند مرد آن‌سوتر با تخته‌نرد ‏مشغولند.‏

به آقچای بر می‌گردیم، مادر را به فرزندش می‌رسانیم، تنی به آب می‌زنیم، و در بقالی زیر خانه‌مان دو ‏بطر شراب سفید می‌خرم. قیمت این شراب‌ها، هر بطر 50 لیره (نزدیک 200 کرون)، در سطح ‏شراب‌های بسیار عالی‌ست که در سوئد می‌توان خرید. بقالی‌ها چوب‌پنبه‌کش نمی‌فروشند. فقط یک ‏چوب‌پنبه‌کش دارند که با آن شراب را برایتان باز می‌کنند و می‌توانید شراب باز را به خانه ببرید و بنوشید! ‏اما شراب سفید را باید در یخچال گذاشت تا خنک شود، و شراب باز در یخچال می‌تواند خراب شود. ‏چاره‌ای نیست جز آن‌که چوب‌پنبه‌ی این شراب‌ها را هنگام نوشیدن توی بطری فرو کنیم. و کیفیت آن‌ها ‏بدتر از بدترین شرابی‌ست، به بهای یک‌پنجم، که در سوئد گیر می‌آید! چند روز جست‌وجو لازم است تا ‏دوستی در فروشگاهی چوب‌پنبه‌کش پیدا کند. خیر! ترکیه به‌روشنی سرزمین شراب نیست، مانند ‏همسایه‌اش یونان. هر دو کشور سرزمین عرق رازیانه هستند که این‌جا راکی ‏Rakı‏ نامیده می‌شود، و ‏آن‌جا اوزو ‏Ouzu، و من هیچ‌کدام را دوست ندارم.‏

بهرام‌قلعه

ساعت هفت صبح جمعه یکی از دوستان بیدارمان می‌کند و به دریا می‌کشاندمان. آب‌تنی در آرامش و ‏خلوت بامدادی دریا، با سطحی همچون آینه صاف، بسیار لذت‌بخش است. دوش سرد، و سپس چای ‏داغ و صبحانه سرحالمان می‌آورد.‏

همان دوستی که کوه غاز را معرفی کرده، دیدار از "بهرام‌قلعه" را هم توصیه کرده‌است. بهرام‌قلعه ‏Behramkale‏ در فاصله‌ی 70 کیلومتری غرب آقچای واقع است. نام یونانی آن آسوس ‏Assos‏ است و ‏بقایای یکی از معابد آتنا ‏Athena‏ از سده‌ی ششم پیش از میلاد در آن باقیست. ارسطو در دهه‌ی 340 ‏پیش از میلاد در آسوس می‌زیسته و آکادمی فلسفه را آن‌جا اداره می‌کرده‌است. اما با حمله‌ی ‏هخامنشیان ارسطو از آسوس می‌گریزد، به مقدونیه می‌رود، و اسکندر را می‌پروراند که در سال 334 ‏پ.م. سپاهیان داریوش سوم هخامنشی را از آسوس (بهرام‌قلعه) بیرون می‌راند.‏

راهنمای جی‌پی‌اس من بهرام‌قلعه یا آسوس را بلد نیست و به‌ناچار نام شهر نزدیک آن، آیواجیک ‏Ayvacık‏ را وارد می‌کنم. راه از آیواجیک به بعد مشخص است. تمامی مسیرمان پر از باغ‌های بی‌کران ‏زیتون است. این‌همه زیتون؟ بی‌جا نیست که منطقه‌ی آقچای و خلیج ادرمیت را "ریو‌یه‌رای زیتون" ‏می‌نامند. بسیاری از آبادی‌ها دو نام ترکی و یونانی دارند. زیر آفتاب داغ و سوزان نزدیک ظهر به ‏بهرام‌قلعه می‌رسیم. ماشین را پای تپه، در آغاز کوچه‌ای سنگفرش که به قلعه منتهی می‌شود رها ‏می‌کنیم و پیاده سربالایی تند را بالا می‌رویم. در سراسر دو سوی کوچه دکان‌های کوچکی هست که ‏محصولات محلی مانند صابون زیتون، ادویه، میوه، کارهای دستی، و نیز یادگاری‌های توریستی ‏می‌فروشند. در میان گردشگران تنها چند توریست ایتالیایی می‌بینیم. بقیه همه از خود ترکیه‌اند. ‏فروشندگان از چپ و راست صدایمان می‌زنند و کالایشان را تبلیغ می‌کنند. صدای بانگ خروسی و ‏بق‌بقوی کبوتری از کوچه‌های دورتر به‌گوش می‌رسد: چه صداهای دلپذیری! قرن‌ها بود که این صداهای ‏روستایی را نشنیده‌بودم. بوقلمون‌هایی در کوچه دانه بر می‌چینند. پیرزنی گونی پر از چای لیمویش را ‏نشان می‌دهد و دعوتمان می‌کند که از آن بخریم. پیرمردی از سایه‌سار دکانش فریادزنان می‌خواندمان و ‏کیسه‌ای پر میوه را در هوا تکان می‌دهد. یکی از همراهان می‌رود و میوه را می‌خرد. نمی‌دانیم ‏چیست: چیزی میان شلیل و آلو، بسیار خوش‌عطر و آبدار و خوش‌مزه. میوه‌های گلخانه‌ای و آفتاب ‏ندیده، عطر و طعم واقعی میوه‌ها را از یادمان برده‌است.
نفس‌زنان به دروازه‌ی قلعه و معبد آتنا می‌رسیم. هشت لیره برای هر نفر ورودی دارد. ستون‌ها، ‏سرستون‌ها، بقایای دیوارها، و ویرانه‌هایی‌ست که فراوان دیده‌ایم. چشم‌انداز دریا از آن بالا زیباست. در ‏سرازیری بازگشت از قلعه دوستان صابون می‌خرند. در دکان کوچک دیگری مردی میان‌سال چیزهای ‏فلزی با طرح قدیمی می‌فروشد: دستگیره، کوبه‌در، قلمدان، گیره‌ی ذغال و هیزم، شمعدان، سیخ و میخ ‏و غیره. دوستی چند روز است که تشنه‌ی قهوه بوده و می‌خواهد یک قهوه‌جوش مسی بخرد. ‏فروشنده قیمت می‌گوید: 15 لیره – و به محض آن‌که می‌بیند که قصد خرید داریم، می‌گوید:‏

‏- چوک گوزل اینسانلار! [چه آدم‌های خوبی!] – و ادامه می‌دهد: - ایرانلی‌می؟ [ایرانی هستید؟]‏
‏- ئه‌وت! [آری!]‏
‏- آذری؟
و با شنیدن پاسخ مثبت دکاندار کناری را صدا می‌زند و می‌گوید: - ایرانلی‌لار دنیانین ان گوزل ‏اینسانلاری! [ایرانیان بهترین مردم دنیا هستند!]. اگر چیزی از او نمی‌خریدیم، یا اگر در دوران استیلای ‏هخامنشیان در این‌جا بود، آیا باز همین را می‌گفت؟ نمی‌دانم. سر صحبتش باز می‌شود. می‌گوید که ‏سال‌ها در استامبول به تجارت فرش مشغول بوده و بارها به ایران سفر کرده‌است. می‌پرسد که از ‏فرش سررشته داریم یانه؟ هیچ‌کداممان نداریم. می‌گوید که بهترین فرش ایران "نائین" است، و بعد ‏کاشان و کرمان. می‌گوید که فرش تبریز خوب نیست! البته بد هم نیست، اما به پای نائین نمی‌رسد! و ‏او چه می‌داند که صنعت فرش ایران را بر باد داده‌اند و اکنون "نائین" در چین و پاکستان بافته می‌شود و ‏همین‌ها در فروشگاه‌های سوئدی ای‌که‌آ ‏IKEA‏ در شهرهای بزرگ جهان به‌فروش می‌رسد.‏

اکنون وقت آن است که به‌سوی اسکله‌ی "بهرام" برانیم. به این دوستان نیز وعده داده‌ام که شهری ‏غرق‌شده در آب را خواهیم دید! (ادامه دارد)

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

15 July 2012

آرش - 108

تازه‌ترین شماره مجله‌ی آرش منتشر شد. تم اصلی این شماره "نقش سند در تاریخ‌نویسی و ‏تاریخ‌سازی"ست، و نوشته‌ای از من نیز در آن درج شده‌است با عنوان «حزب توده‌ی حیدر علی‌یف، یا ‏کمدی‌نویسی اطلاعاتچی‌های جمهوری اسلامی به نام تاریخ». این نقدی‌ست بر تنها یک نکته و یکی ‏از ستون‌های اصلی کتاب عبدالله شهبازی «حزب توده از شکل‌گیری تا فروپاشی». آن کتاب از جمله بر ‏این ادعا استوار شده‌است که حیدر علی‌یف رهبر پیشین جمهوری آذربایجان و پدر رئیس جمهوری ‏کنونی آن، بینانگذار حزب توده ایران و از آغاز تا انجام همه‌کاره‌ی آن بوده‌است!‏

در این شماره نقدهایی پیرامون کتاب خاطرات پرویز ثابتی «در دامگه حادثه» نیز درج شده است. مطالب ‏این شماره به شرح زیر است:‏

نقش سند در تاریخ‌نویسی و ‏تاریخ‌سازی

‏5- دفاعیات بیژن جزنی و حسن ضیا ظریفی در ردّ صلاحیت دادگاه نظامی
‏22- متن‌هایی که ما را به فضای دهه چهل می‌برد. محمد رضا شالگونی
‏24- مصاحبه با تورج اتابکی و ناصر مهاجر در باره‌ی سند. آرش
‏30- مقالاتی در رابطه با سندسازی رژیم اسلامی، از: بهروز شیدا، احمد کریمی حکاک، ناصر کاخساز، سعید پیوندی، اسد سیف، تراب حق شناس، علی امینی نجفی، شیوا فرهمند، محمد امینی، حیدر ‏تبریزی، بهمن امیر حسینی، محمد امیدوار، مریم جزایری، و محمد قراگوزلو؛
‏123- شاهدان زنده‌ی شکنجه‌های ساواک ِ دوران پهلوی: فاطمه سعیدی (مادر شایگان)، ناصر رحمانی نژاد، اشرف دهقانی، تقی روزبه، جمشید طاهری‌پور، ملیحه شریف‌زاده، محمود خادمی، فریبرز سنجری، ناصر جوهری، حسن راهی، مهدی فتاپور، روبن مارکاریان، یدالله بلدی.‏
‏193- گفتگوی احمد احمدیان با جیمز کاکرافت.‏

نقد و بررسیِ «در دامگه حادثه»‏

‏196- ابرو کمانیِ سلطنت، در «دامچاله‌ی» رژیم اسلامی، مهدی اصلانی
‏205- نگاهی گذرا به «در دامگه حادثه»، اصغر جیلو
‏213- دامگه حادثه یا دامچاله‌ی «محقق تاریخِ معاصر»، کیوان سلطانی
‏217- سئوال آرش: عرفان قانعی فرد کیست؟ پاسخ های:‏ دبیرخانه کمیته مرکزی کومله، محمد آسنگران (حزب کمونیست کارگری)، عبدالله حسن زاده.‏
‏223- وجدان های بیدار، ندای حق‌خواهی مرا نادیده نگیرید؟ پرویز انصاری

به بهانه‌ی 8 مارس

‏228- نگاه زنانه به تحولات جاری، نجمه موسوی ‏- گفتگوی نجمه موسوی با: آن نیوا ‏Anne Nivat، فوزیه زوواری ‏Fouzia Zouari، مارلن تویینینگا ‏Marlène ‎Tuininga، لامیا صفی الدین ‏Lamia Safieddine، و ترجمه بخشی از کتاب، بنوات گرولت ‏Benoite Groult‏.‏

به مناسبت مرگ آگاهان دهه‌ی شصت

‏243 - دو خاطره از داوود مدائن، اکبر محمدی
‏245- «یاد ِ بعضی نفرات»، رضا مقصدی
‏246- «تغزل یک چشم» به یاد داوود مدائن، اسفند کریمی
‏248- با درود به تمام رهروان راه سوسیالیزم، ممد لطفی بید هندی
‏249- «مستأجر»، محمود خلیلی
‏251- بهار با بچه‌ها، بهار بی بچه‌ها، ایرج مصداقی
‏256- درباره‌ی فرشته بوزچلو (مریم)، نادر ساده
‏258- کشتار زندانیان سیاسی در تابستان 67، جعفر یعقوبی
‏261- شعری به مناسبت اول ماه می، علی یزدانی

مقالات

‏262- ریشه‌های اقتصاد سیاسی بحران اقتصادی در ایران، پرویز صداقت
‏267- بحران هسته‌ای، حمله نظامی و تحریم‌ها؟ نتایج، .... محمدرضا شالگونی
‏273- مهندسی انتخابات در چرخه استبداد، کاظم علمداری
‏276- امواج جنبش‌های جدید ضد سرمایه‌داری، تقی روزبه
‏279- چشم‌انداز هزارتوی اپوزیسیون در خارج از کشور، اسماعیل نوری علاء
‏284- من و «حق» بیژن جزنی و کشتار 30 فروردین، ایرج مصداقی
‏292- آیه‌های شیطانی در قرآن، باقر مؤمنی
‏295- تهمت و دروغ، حربه‌ی ارتجاعی نهادهای همبستگی با جنبش کارگری
‏298- از خود بیگانگیِ انسان، یوآخیم اسرائل، ترجمه‌ی محمد ربوبی
‏301- از جنگل تا «جنگل»، س. سیفی
‏303- تختی و شاه و شاملو، رضا امیر عزیزی
‏305- نیروهای کار- جنبش‌های کارگری، عباس منصوران
‏306- آذر درخشان تا آخرین دم روی صحنه بود، تراب حق‌شناس

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

09 July 2012

شعرهایی به زبان صدا

دو هفته پیش که درباره‌ی یک برنامه‌ی رادیویی نوشتم و به دو نمونه از کارهای هنرمند ‏لهستانی یاساشک ‏Jacazsek‏ پیوند دادم، هنوز نمی‌دانستم چه گنجینه‌ای یافته‌ام. هر چه ‏بیشتر به ساخته‌های او گوش می‌دهم، بیشتر در عمق آن‌ها فرو می‌روم.‏

اگر موسیقی بسیار بسیار آرام دوست دارید، ساخته‌های او را از دست ندهید. پیداست که او ‏نیز برای صدا اصالت قائل است و آن را ذره ذره مزمزه می‌کند؛ با صدا شعر می‌سراید. ‏بکوشید که ریزترین و دورترین صداها را نیز بشنوید - در صورت امکان با گوشی و با صدای بلند گوش دهید. نخست این سوگواره را گوش دهید، و ‏سپس دیگر آثار او: 1، 2، 3، 4، 5، و...‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

02 July 2012

دانش اسلامی

تازه‌ترین ترجمه‌ام با همین عنوان، که معرفی دو کتاب است، در سایت پرسیران منتشر شده‌است.‏

صفحه‌ی نخست سایت.‏
نشانی ترجمه.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

24 June 2012

En bra Ström‏ "جریان" خوب ‏

Onsdagen den 20 juni råkade jag höra två godbitar i programmet Ström i P2: Den ena skapad av ‎Jonsson/Alter, två svenska konstnärer som bor i Berlin, och den andra av polska konstnären Jacaszek. ‎Missa inte dessa om ni tycker om elektronisk musik. De första har skapat en ny typ av ”house”, och den ‎andra gör elektronisk musik i barock stil.‎

hit, starta programmet från den 20 juni, och lyssna från 3:40 till 23:40 och från 39:40 till slutet. ‎Programmet finns tillgängligt tom den 20 juli. Men annars finns många verk av dessa konstnärer även i ‎You Tube. Sök bara deras namn. ‎متن فارسی را در ادامه بخوانید

چهارشنبه‌ی گذشته بیستم ژوئن به تصادف برنامه‌ی "جریان" را از شبکه‌ی دوم رادیوی سوئد شنیدم و ‏با دو قطعه موسیقی الکترونیک زیبا آشنا شدم. نخستین قطعه کار دو هنرمند سوئدی‌ست که در برلین ‏زندگی می‌کنند، به نام یونسون و آلتر ‏Jonsson/Alter‏ و دیگری ساخته‌ی هنرمندی لهستانی‌ست به نام ‏یاساشک ‏Jacaszek‏. اگر موسیقی الکترونیکی دوست دارید، این‌ها را از دست ندهید. دو نفر نخست ‏نوع تازه‌ای از موسیقی "هائوس" آفریده‌اند، و هنرمند لهستانی موسیقی الکترونیک را با سازها و سبک ‏باروک تلفیق کرده‌است.‏

اگر در سوئد هستید به این نشانی بروید و برنامه بیستم ژوئن را از دقیقه‌ی 3:40 تا 23:40 و سپس از ‏‏39:40 تا پایان برنامه گوش دهید. این برنامه فقط تا بیستم ژوئیه در دسترس است. اما آثار فراوانی از ‏این هنرمندان در یوتیوب نیز موجود است. کافیست نام آنان را در یوتیوب بجویید.‏ دو نمونه از اولی‌ها: 1، 2، و دو نمونه از دومی که به‌ویژه توصیه می‌کنم: 1، 2

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

17 June 2012

از جهان خاکستری - 73‏

آزاده‌جان، سلام!‏

اجازه بده دیگر زهر مار نگویم، زیرا به‌فرض اگر هم که تو سلام گفته‌بودی، من بودم که می‌باید می‌گفتم ‏‏"سلام و زهر مار"! ولی حالا، کار نداریم. تو سلامی و کلامی نگفته‌ای. من همین‌طور نامه نوشته‌ام و ‏جواب که هیچ، یک کلمه احوال‌پرسی هم از سوی تو نیامده. ولی من هنوز گوش شنوایی برای درد ‏دل‌هایم ندارم و چاره‌ای ندارم جز آن‌که بنویسم و برای تو بفرستم. برای دیوار که نمی‌توانم بنویسم! ‏بگذریم از این که تو سال‌هاست که دیگر فرقی با دیوار برایم نداشته‌ای. ولی، حالا، فرض می‌کنیم که تو ‏دیوار نیستی و یک جو احساس هنوز در وجودت هست.‏

خلاصه، این را می‌خواستم بگویم که دیروز به دعوت دوستی رفته‌بودم به یک مهمانی در کلبه‌ای توی ‏دوردست‌های جنگل. آن‌جا، جایت خالی نباشد، توی این ناف تابستان سوئد، بارانی می‌آمد که به قول ‏رشتی‌ها "ایتا بیگیر بوشو به آسمان!" [یکی رو بگیر برو تا آسمون] و چاره‌ای برایمان نماند جز آن‌که ‏به‌جای گردش در دامان طبیعت، بنشینیم توی کلبه و ورق‌بازی بکنیم. حریفان من از جمله دو دختر ‏نوجوان بودند که مغزشان بسیار بهتر از مغز "پوسیده"ی من و همدستم کار می‌کرد. در این میان آرایش ‏یکی از این دو دختر نگاه مرا به خود کشید: دختری با نامی ارمنی، اما با رگه‌هایی از بندر انزلی ‏‏(پهلوی) – صورتی زیبا، چشمانی روشن، و آبشار موهای فرفری و بلند که همه را از سوی راست ‏سرش جاری کرده‌بود. چه منظره‌ی آشنایی!‏

همه‌ی چند دستی که بازی کردیم، همه را به تیم مقابل، یعنی تیمی که این دختر نیز عضوش بود، ‏باختیم، ولی می‌خواهم ادعا کنم که باختمان هیچ تقصیر من نبود! با همه‌ی احوال حواسم جمع بود. ‏ولی عجب شبیه عظیمه بود! عجیب مرا یاد او می‌انداخت: عظیمه حکیم‌زاده. حسودیت نشود ‏آزاده‌جان! من باید به‌تدریج درباره‌ی دختران زیبای شهرم برایت بنویسم.‏

‏... و شهرم! این شهرم را جوان‌ترین عمویم "شهرستانی توز تورپاق" می‌نامید [شهرستان گرد و خاک]، ‏و من که شهری می‌خواستم که به آن افتخار کنم، گیج و گول می‌ماندم که به چه چیز این شهر افتخار ‏کنم؟ راست می‌گفت عمویم. شهرمان، اگر اشتباه نکنم، تا اواسط دهه 1340 حتی یک خیابان آسفالته ‏نداشت. حتی خیابان اصلی شهر که از دروازه‌ی آستارا شروع می‌شد و به دروازه‌ی سراب و تبریز ختم ‏می‌شد، آسفالته نبود. برای آن‌که توز تورپاق [گرد و خاک] نشود، بر کف خاکی این خیابان نفت سیاه ‏می‌پاشیدند. تنها یک تقاطع به‌سوی مسجد عالی‌قاپو و مقبره‌ی شیخ صفی‌الدین در طول این خیابان ‏وجود داشت و اسم خاص "چهار راه" را بر آن نهاده بودند. "چهار راه" که می‌گفتی، معلوم بود منظورت ‏کجاست. اما همین موقع‌ها بود که دکتر احمد نائبی به شهرداری اردبیل انتخاب شد. او شخصیتی ‏درستکار و "انقلابی" بود و از این هنگام بود که هم صفت و هم وجود "توز تورپاق" کم‌کم از شهرستان ‏من رخت بر بست.‏

‏(از راست: آقای یزدانی؟ آقای فرخی، پدرم صالح فرهمند، احمد نائبی شهردار اردبیل، ناشناس، یکی از ‏خاندان متیقنی‌ها؟)‏

ولی، چه داشتم می‌گفتم: آها، عظیمه! در این شهرستانی که هنگامی بزرگ‌ترین نقش را در تاریخ ‏ایران و در تاریخ دین و مذهب بازی کرده‌بود، شهرستانی که شاه عباس صفوی در سفر به آن از شش ‏فرسنگی موزه‌هایش را می‌کند و برهنه‌پا آن شش فرسنگ را می‌پیمود، شهرستانی که خاستگاه ‏جنگ‌های حیدری و نعمتی بود، چه، شیخ حیدر نواده‌ی صفی‌الدین از آن‌جا برخاسته‌بود و هنوز در آن‌جا ‏مدفون‌است – آری در همین شهرستان نیز نمی‌شد دختران زیبا نباشند. مگر می‌شود جلوی انتخاب ‏انواع را گرفت؟! و اکنون، در سال‌هایی که من دانش‌آموز دبیرستانی بودم، تنی چند از این دختران در ‏این شهر، در این شهری که تعداد مسجدهایش بیش از تعداد بقالی‌هایش بود، بی‌چادر می‌رفتند به ‏مدرسه!‏

آزاده جان، حالا بگذریم از این که من چه‌قدر با تو قهرم! کار نداریم! ولی نمی‌دانی، نمی‌دانی که همین ‏خود بی‌چادر بودن در آن شهر چه معنی داشت. حالا من هیچ از زمان حرف نزدم ها! یعنی کار نداریم که ‏زمان "تمدن بزرگ" شاهنشاه بود! همان زمان، همان زمان ِ "تمدن بزرگ" شاهنشاه زنان و دختران ‏بی‌چادر اردبیل را می‌شد با انگشتان دست شمرد: بیشتر نبودند. و یکی از آنان همین عظیمه بود. من ‏هیچ از ایل و تبار و خانواده و تاریخچه‌شان نمی‌دانم. از "مهاجران" استالینی بودند که در اردبیل "چروون" ‏می‌نامیدندشان؟ از شهر دیگری به اردبیل "تبعید" شده‌بودند؟ نمی‌دانم. هیچ نمی‌دانم. همین‌قدر ‏می‌دانم که همه – آری "همه"ی پسران دبیرستانی اردبیل دل به او باخته بودند. چرا تعارف کنیم؟ در ‏شهرستان "توز تورپاق" با زنان و دختران چادری، وقتی که دختری دبیرستانی در کوچه و خیابان ‏می‌خرامد، همه‌ی خرمن گیسوانش را از یک‌سوی سرش آویخته‌است، سرش را به عشوه‌ای دل‌انگیز ‏به سویی خم کرده‌است، با چشمانی خمار از زیر چتری روی پیشانی‌اش نیم‌نگاهی به‌سویت می‌افکند، ‏و بی اعتنا راهش را می‌رود، من نه، تو، آزاده جان، تو هم اگر بودی، راستش را بگو، ته دلت چیزی ‏نمی‌جنبید؟

حالا همه‌ی این‌ها را گفتم، آزاده جان، اما با همه‌ی این‌که شکوه و زیبایی عظیمه را می‌ستودم، از ‏بچگی طرفدار موهای صاف و لخت و سنگین بودم، و نه موهای فرفری از نوع او و بنابراین خوشحالم از این‌که، ‏با همه‌ی ستایش زیبایی عظیمه، دل در سوداهای دیگری داشتم و دل به او نباختم. چرا؟ زیرا تراژدی بعدی برایم سنگین می‌بود: در سال ‏پایانی دبیرستان بودم که عظیمه از شهرمان غیبش زد، و در آستانه‌ی انقلاب بهمن 1357 اخبار ‏شگفت‌انگیزی در روزنامه‌ها منتشر شد: در خانه‌ای در خیابان امیرآباد تهران تیراندازی شده‌بود، کسانی ‏کشته شده‌بودند، و یکی‌شان، زنی بود به نام عظیمه حکیم‌زاده. آن موقع اوج درگیری‌های تیم‌های ‏چریکی با ساواک بود، اما در این مورد ویژه هیچ اشاره‌ای به تعلق عظیمه و هم‌خانه‌ای‌هایش به ‏گروه‌های سیاسی و چریکی نبود. در داستان‌های روزنامه‌ها اشاره‌هایی به ماجراهای جاسوسی ‏می‌نوشتند. داستان چه بود؟ جریان چه بود؟ هرگز ندانستم، و هنوز نمی‌دانم. این داستان در شلوغی داستان‌های انقلاب ماست‌مالی شد و گم و گور شد. گمان نمی‌کنم کسی جز ‏عاشقان دلخسته‌ی عظیمه به آن فکر کرده باشد. ‏پرویز ثابتی در خاطراتش ‏می‌گوید که بسیاری از این داستان‌ها ساخته‌ی ساواک بود برای برخی دام‌گستری‌ها. من از این ‏مسایل سر در نمی‌آورم. فقط می‌خواهم بپرسم: چه شدی عظیمه جان؟ چه شدی عظیمه ‏حکیم‌زاده‌ی زیباروی عشق همه‌ی نسلی از پسران اردبیل!‏

آزاده جان، حریفان نوجوانم هوشمندانه بازی می‌کردند و می‌بردندم. عیبی نداشت. بگذار ببرند! نه آن ‏دخترک نوجوان و نه هیچ‌یک از حاضران داستان عظیمه را نمی‌دانستند و هیچ نمی‌دانستند چه ‏آشوبی‌ست در دلم و چگونه راه گم کرده‌ام در چین و شکن آبشار گیسوان دخترک همبازی نوجوانم، با ‏خیال عظیمه حکیم‌زاده‌ی زیبا و با شکوه، هر چند که عاشق دختران دیگری بودم، که داستانشان را...‏

حالا برو، آزاده‌جان! دیوار هم که باشی، شاید باز برایت بنویسم!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏