En bekants bärbara dator piper högt vid uppstart, bildskärmen förblir helt svart, och händer ingenting därefter. Men ibland startar den som den ska! En sökning på Internat visar att detta är ett vanligt fel hos vissa modeller av bärbara HP-datorer.
01 August 2011
Lite IT - 7
کامپیوتر دستی (لپ تاپ) دوستی هنگام روشن کردن جیغ بلندی میکشد، صفحهی تصویر آن روشن نمیشود، و سپس هیچ اتفاقی نمیافتد. راه حل را در ادامه بخوانید.
En bekants bärbara dator piper högt vid uppstart, bildskärmen förblir helt svart, och händer ingenting därefter. Men ibland startar den som den ska! En sökning på Internat visar att detta är ett vanligt fel hos vissa modeller av bärbara HP-datorer.
24 July 2011
جمعهی سیاه نروژ
«اگر یک نفر بهتنهایی میتواند این همه نفرت از دل بیرون بریزد، چه فراوان عشق ما با هم و به پای هم میتوانیم بریزیم.»
یک دیوانهی راستگرای افراطی "ضد چپ" و "اسلامهراس" نروژی جمعهی گذشته را با بمبگذاری در اسلو و به رگبار گلوله بستن افراد در اردوگاه جوانان حزب کارگر (سوسیال دموکرات) نروژ، به سیاهترین روز تاریخ نروژ پس از جنگ جهانی دوم تبدیل کرد. او جایی گفتهاست که میخواست در کار سربازگیری حزب کارگر خرابکاری کند.
جملهی بالا را خانم استینه رناته هوهیم Stine Renate Håheim عضو حزب کارگر و نماینده مجلس نروژ، که خود از رگبار مرگ جان بهدر برده، در مصاحبه با سیانان و در پاسخ به این پرسش که در برابر اینچنین نفرتپراکنی چه باید کرد، بر زبان آورد (در پایان مصاحبهی زیر، به انگلیسی).
اما اگر سوئدی میدانید، وبلاگ، و فیسبوک علی اثباتی، سخنگوی پیشین سازمان جوانان حزب چپ سوئد را دنبال کنید (شرح حال او به انگلیسی در ویکیپدیا). او نیز برای سخنرانی به آن اردوگاه دعوت شدهبود و توانست با انداختن خود به آب جان بهدر برد. مصاحبههایی با او به سوئدی و انگلیسی نیز یافت میشود.
همچنین در کانال Democracy Now بشنوید و بخوانید مصاحبه با او را (به انگلیسی).
یک دیوانهی راستگرای افراطی "ضد چپ" و "اسلامهراس" نروژی جمعهی گذشته را با بمبگذاری در اسلو و به رگبار گلوله بستن افراد در اردوگاه جوانان حزب کارگر (سوسیال دموکرات) نروژ، به سیاهترین روز تاریخ نروژ پس از جنگ جهانی دوم تبدیل کرد. او جایی گفتهاست که میخواست در کار سربازگیری حزب کارگر خرابکاری کند.
جملهی بالا را خانم استینه رناته هوهیم Stine Renate Håheim عضو حزب کارگر و نماینده مجلس نروژ، که خود از رگبار مرگ جان بهدر برده، در مصاحبه با سیانان و در پاسخ به این پرسش که در برابر اینچنین نفرتپراکنی چه باید کرد، بر زبان آورد (در پایان مصاحبهی زیر، به انگلیسی).
اما اگر سوئدی میدانید، وبلاگ، و فیسبوک علی اثباتی، سخنگوی پیشین سازمان جوانان حزب چپ سوئد را دنبال کنید (شرح حال او به انگلیسی در ویکیپدیا). او نیز برای سخنرانی به آن اردوگاه دعوت شدهبود و توانست با انداختن خود به آب جان بهدر برد. مصاحبههایی با او به سوئدی و انگلیسی نیز یافت میشود.
همچنین در کانال Democracy Now بشنوید و بخوانید مصاحبه با او را (به انگلیسی).
10 July 2011
بازهم عنایتالله رضا
تازهترین شمارهی نگاه نو دو هفته پیش بهدستم رسید. در این شماره دو نامه در واکنش به نامهی من درج شده که در شمارهی پیشین چاپ شدهبود. در آن نامه من اعتراض داشتم که چرا عنایتالله رضا را که با "ادارهی نگارش" شاهنشاهی به عنوان سرممیز همکاری میکرد و بهویژه از انتشار کتابها و نشریات آذربایجانی جلوگیری میکرد، "الگوی آزادگی" نامیدهاند. اکنون فهرست مطالب شمارهی 89 نگاه نو و آن دو نامه را در این نشانی ببینید.
وبگاه مجلهی نگاه نو.
وبگاه مجلهی نگاه نو.
03 July 2011
عشق است درمان درد!
این صدای سوگوار و تیرهی زنان خوانندهی یونانی! چندی پیش از ملینا مرکوری نام بردم و دربارهی صدای ماریا فارانتوری نوشتم. اکنون کشف تازهام دیمیترا گالانیست Dimitra Galani. در صدای او اوج اعتماد به نفس و مهارت خوانندگی را میشنوم؛ خوانندگی در آن پایهای که خواننده بی اندیشیدن به فن خواندن، درد دلش را فریاد میزند.
هیچ یونانی نمیدانم و پیشتر هم نوشتهام که صدای خوانندگان اغلب برایم همچون سازیست در کنار دیگر سازها. اما اگر میخواهید بدانید دیمیترا چه میگوید، در وبگاه یوتیوب کسی ترجمهی انگلیسی آن را نوشتهاست. این البته یک رمیکس از آهنگ قدیمی دیمیتراست. اجرای اصلی نیز زیباست، اما من این رمیکس را بیشتر دوست دارم برای آن زخمههای گیتار باس، که مرا به یاد دیگر آهنگ مورد علاقهام Rhytm is a dancer میاندازد.
این رمیکس در سیدی دوم تازهترین آلبوم بودا بار Buddha Bar (شماره 13) گنجانده شدهاست و آهنگهای زیبای دیگری نیز در این آلبوم هست، مانند همهی آلبومهای بودا بار.
وبگاه رسمی دیمیترا گالانی.
اجرای اصلی عشق است درمان درد، و اینجا.
با سپاس از م. برای بودا بار.
سخن از باس بود و درد دل: دلم لک زده برای یک باس تنهای خیلی خیلی باس که آوازی آرام به درد دل با خود بخواند، به هر زبانی و به هر سبکی! دیمیتری شوستاکوویچ یکی از آهنگسازانیست که باس تنها را در چندین اثر خود بهکار بردهاست (سنفونیهای سیزدهم و چهاردهم، اعدام استپان رازین، و برخی کارهای دیگر) از آن میان شاید "اعدام استپان رازین" نزدیک به چیزیست که دلم میخواهد، اما درست همان نیست! اگر چیزی یافتید، خبرم کنید.
پینوشت: دوستی خبر داد که پیوندی که به آواز دیمیترا گالانی دادهام در آلمان مسدود است زیرا دولت آلمان پول لازم را به اتحادیهی هنرمندان نپرداختهاست. پیوند جایگزینی نیافتیم. دوستان ساکن آلمان گویا راهی ندارند جز آن که آلبوم شماره 13 بودا بار را تهیه کنند!
هیچ یونانی نمیدانم و پیشتر هم نوشتهام که صدای خوانندگان اغلب برایم همچون سازیست در کنار دیگر سازها. اما اگر میخواهید بدانید دیمیترا چه میگوید، در وبگاه یوتیوب کسی ترجمهی انگلیسی آن را نوشتهاست. این البته یک رمیکس از آهنگ قدیمی دیمیتراست. اجرای اصلی نیز زیباست، اما من این رمیکس را بیشتر دوست دارم برای آن زخمههای گیتار باس، که مرا به یاد دیگر آهنگ مورد علاقهام Rhytm is a dancer میاندازد.
این رمیکس در سیدی دوم تازهترین آلبوم بودا بار Buddha Bar (شماره 13) گنجانده شدهاست و آهنگهای زیبای دیگری نیز در این آلبوم هست، مانند همهی آلبومهای بودا بار.
وبگاه رسمی دیمیترا گالانی.
اجرای اصلی عشق است درمان درد، و اینجا.
با سپاس از م. برای بودا بار.
سخن از باس بود و درد دل: دلم لک زده برای یک باس تنهای خیلی خیلی باس که آوازی آرام به درد دل با خود بخواند، به هر زبانی و به هر سبکی! دیمیتری شوستاکوویچ یکی از آهنگسازانیست که باس تنها را در چندین اثر خود بهکار بردهاست (سنفونیهای سیزدهم و چهاردهم، اعدام استپان رازین، و برخی کارهای دیگر) از آن میان شاید "اعدام استپان رازین" نزدیک به چیزیست که دلم میخواهد، اما درست همان نیست! اگر چیزی یافتید، خبرم کنید.
پینوشت: دوستی خبر داد که پیوندی که به آواز دیمیترا گالانی دادهام در آلمان مسدود است زیرا دولت آلمان پول لازم را به اتحادیهی هنرمندان نپرداختهاست. پیوند جایگزینی نیافتیم. دوستان ساکن آلمان گویا راهی ندارند جز آن که آلبوم شماره 13 بودا بار را تهیه کنند!
19 June 2011
9 روز و 9 شب
نبی خزری (2007- 1924) شاعر و نویسندهی سرشناس جمهوری آذربایجان در آغاز دیماه 1361 به مناسبت شصتمین سال پایهگذاری اتحاد جماهیر شوروی و به نمایندگی از سوی جمعیتهای دوستی اتحاد شوروی و کشورهای دیگر و به عنوان میهمان رسمی وزارت امور خارجهی ایران، به ایران سفر کرد. یادداشتهای این سفر او نزدیک یک سال بعد در ماهنامهی "آذربایجان" ارگان اتحادیهی نویسندگان آذربایجان شوروی منتشر شد، و این هنگامی بود که اکنون من از شوروی سر در آوردهبودم و تازه از باکو به مینسک انتقالم دادهبودند. در ساعات تنگ فراغت سفرنامهی نبی خزری را از آذربایجانی به فارسی برگرداندم.
نیمی از متن ترجمهی من چهار سال دیرتر (1987) در "دفتر پنجم" نشریهی شورای نویسندگان و هنرمندان ایران (دورهی دوم، سال 1366، بهار و تابستان) در آلمان منتشر شد و در آنجا گفتهشد که دنبالهی سفرنامه در دفتر بعدی منتشر خواهد شد. اما دفتری دیگر هرگز منتشر نشد.
زحمت انتشار "دفتر"های شورای نویسندگان و هنرمندان ایران را در آن هنگام دوست گرامی من و طنزنویس معروف آقای فریدون تنکابنی بر عهده داشتند. ایشان و همکارشان بخش دوم و پایانی سفرنامهی نبی خزری را نیز حروفچینی و صفحهبندی کردهبودند و چندی بعد آن را برای من فرستادند تا اگر امکانی دست داد، خود منتشرش کنم. چنین امکانی هرگز دست نداد. بیش از ده سال پیش در سایت شخصیم تصویر چند برگ از این نوشته را گذاشتم و در انتها نوشتم "تصویربرداری از 60 صفحه حوصله میخواهد!"
این حوصله نیز دست نداد، تا آنکه فن تصویربرداری به اندازهی کافی پیشرفت کرد، و همین روزها توانستم ساعتی را صرف این کار کنم، و اینک، متن کامل سفرنامهی نبی خزری را اینجا مییابید. گفتن ندارد که اگر امروز به ترجمهی این نوشته مینشستم، بسیار بهتر و روانتر در میآمد. امکان ویرایش آن را هم ندارم، زیرا فقط روی کاغذ دارمش.
یک نکتهی جالب دربارهی سفر نبی خزری هنگام آن است: سپاه پاسداران سخت در تدارک دستگیری رهبران حزب توده ایران است و یک ماه و نیم بعد ضربه را فرود میآورد.
با سپاس از آقای فریدون تنکابنی.
نیمی از متن ترجمهی من چهار سال دیرتر (1987) در "دفتر پنجم" نشریهی شورای نویسندگان و هنرمندان ایران (دورهی دوم، سال 1366، بهار و تابستان) در آلمان منتشر شد و در آنجا گفتهشد که دنبالهی سفرنامه در دفتر بعدی منتشر خواهد شد. اما دفتری دیگر هرگز منتشر نشد.
زحمت انتشار "دفتر"های شورای نویسندگان و هنرمندان ایران را در آن هنگام دوست گرامی من و طنزنویس معروف آقای فریدون تنکابنی بر عهده داشتند. ایشان و همکارشان بخش دوم و پایانی سفرنامهی نبی خزری را نیز حروفچینی و صفحهبندی کردهبودند و چندی بعد آن را برای من فرستادند تا اگر امکانی دست داد، خود منتشرش کنم. چنین امکانی هرگز دست نداد. بیش از ده سال پیش در سایت شخصیم تصویر چند برگ از این نوشته را گذاشتم و در انتها نوشتم "تصویربرداری از 60 صفحه حوصله میخواهد!"
این حوصله نیز دست نداد، تا آنکه فن تصویربرداری به اندازهی کافی پیشرفت کرد، و همین روزها توانستم ساعتی را صرف این کار کنم، و اینک، متن کامل سفرنامهی نبی خزری را اینجا مییابید. گفتن ندارد که اگر امروز به ترجمهی این نوشته مینشستم، بسیار بهتر و روانتر در میآمد. امکان ویرایش آن را هم ندارم، زیرا فقط روی کاغذ دارمش.
یک نکتهی جالب دربارهی سفر نبی خزری هنگام آن است: سپاه پاسداران سخت در تدارک دستگیری رهبران حزب توده ایران است و یک ماه و نیم بعد ضربه را فرود میآورد.
با سپاس از آقای فریدون تنکابنی.
18 June 2011
اخلاق مطبوعاتی
آقا یا خانمی بهنام "رضاخواه" از قلمزنان روزنامهی "خراسان" که در ایران منتشر میشود ترجمهی من "همهی مردان ِ قذافی" را برداشته، دو سه کلمه کم و زیاد کرده، و به عنوان "نوشته"ی خود جا زدهاست (تصویر، pdf ص 6). این را میگویند اخلاق مطبوعاتی اسلامی.
با سپاس از شهرام عزیز که خبرم کرد.
با سپاس از شهرام عزیز که خبرم کرد.
29 May 2011
22 May 2011
داستان یک عکس

واپسین روزهای اردیبهشت 1362، پس از دستگیری رهبری حزب توده ایران در دو یورش گسترده در 17 بهمن 1361 و 7 اردیبهشت 1362، سه هفته مانده به پایان مهلتی که دادستانی انقلاب و سید اسدالله لاجوردی به تودهایها دادهبودند تا خود را معرفی کنند، وگرنه دستگیر و زندانی خواهند شد، این عکس را همراه با چند عکس دیگر و برخی مدارک برداشتم و در طول بیش از هفتصد کیلومتر راه میان تهران تا اردبیل از "گلوگاه"های بیشمار، یعنی پستهای بازرسی پاسداران در ورودی و خروجی شهرها و روستاهای بیشمار سر راه، رد کردم، با بهجان خریدن همهی خطرها برای خود و همسری که تازه سه روز پیش از آن در محضری "سرپایی" به عقد هم در آمدهبودیم، و یک همراه، به اردبیل بردم، و روز بعد از سیم خاردار مرز میان ایران و شوروی از ایران خارجش کردم.
در مینسک، پایتخت بلاروس، یک رفیق شیرازی شیفتهی این عکس شد و با خواهش فراوان کپی آن را میخواست. اما فن کپی گرفتن از عکس هنوز به آن دیار راه نیافته بود. یکی از نخستین کارهای من با رسیدن به سوئد در سال 1986 (1365) تهیهی کپی از این عکس و فرستادن آن برای آن رفیق بود. باید یادآوری کنم که هنوز هیچ نشانی از کامپیوتر خانگی و اسکانر و ایمیل و اینترنت نبود و دکان عکاسی آن را کپی کرد.
از آن پس، از راه آن رفیق، این عکس در همه جا پخش شد و یکی از عکسهای احسان طبری که در بسیاری از سایتها یافت میشود نیز از همین عکس بریده شده است.
من خود آن را برای طرح روی جلد هر دو چاپ "از دیدار خویشتن" نوشتهی طبری بهکار بردم.


عکس در روز 10 مرداد 1358 در تریبون سخنرانی گوشهی شمال شرقی زمین فوتبال دانشگاه تهران برداشته شدهاست. این میتینگ حزب توده ایران برای نامزدهای انتخابات مجلس خبرگان قانون اساسی است. مریم فیروز پشت میکروفون در حال سخنرانیست و در عکس حضور ندارد.
ردیف نخست از راست: مادر پرویز حکمتجو، از افسرانی که از خارج با مأموریت حزبی به داخل اعزام شد، گیر افتاد و پس از چند سال زندان، در سال 1353 هنگام بازجویی ساواک خود را با برق کشت؛ احسان طبری که تازه ماهی پیش از آن از تبعید 31 ساله، با دو حکم غیابی اعدام، به ایران باز گشتهاست.
ردیف دوم از راست: خانمی که نمی شناسمش، شاید خواهر نفر بعدی، صابر محمدزاده از کارگران عضو حزب که سالها در زندان بهسر برده و با انقلاب از زندان بیرون آمده.
ردیف سوم از راست: اسماعیل ذوالقدر، محمدعلی عمویی، و عباس حجری بجستانی، هر سه از افسران عضو حزب که پس از کودتای 28 مرداد 1332 نزدیک به 25 سال در زندان بودهاند و با انقلاب آزاد شدهاند.
بقیه را نمیشناسم. در آن روزها تظاهرات و میتینگهای حزب و دیگر گروههای "چپ" همواره با حملهی چماقدارانی به نام حزبالله همراه بود که گاه حتی بمبهای دستساز "سهراهی" به میان جمعیت پرتاب میکردند و "کمیته"های مأمور حفظ انتظامات برای پراکندن آنان گاه ناگزیر بودند تیر هوایی شلیک کنند. دولت آنان را "ضد انقلاب" مینامید، و حزب پیوسته ادعاهایی در وابستگی آنان به "مائوئیستهای سازمان انقلابی" و ساواک منتشر میکرد. اما اینان همواره شعارشان "حزب فقط حزبالله، رهبر فقط روحالله!" بود. "مردم" ارگان مرکزی حزب توده ایران روز دوشنبه 15 مرداد 1358 در توصیف چشمانداز این عکس، اما بی عکس، نوشت:
سه پیکر، سه مرد، سه مبارزبه گمانم صاحب قلم را میشناسم، و در این صورت او در میان ماست. ایکاش اکنون نیز بنویسد و بنویسد.
زمین چمن دانشگاه، عصر روز 10 مرداد، ساعت شش بعد از ظهر، همانند باغی مینمود پوشیده از گلهای رنگارنگ. جوانان سرشار از زندگی، دختر و پسر، زن و مرد، سالخوردگانی که از نو آتش جوانی و زندگی در دل آنان شعلهور شدهبود، با شور و شوق آمدهبودند که گوش به سخنرانان حزب توده ایران بدهند، با آنان آشنا شوند و همبستگی خود را با همه آن کسانی که در این راه هستند، اعلام بدارند.
زنجیر مأمورین انتظامات، که بازو در بازو انداخته بودند، حلقه بزرگی را دورادور این زمین بهوجود آوردهبود و با حرکتش همانند موج آرامی مینمود، که بر ساحل دریا میخورد، عقب میرود و باز میگردد و حرکت بیوقفه و همیشگی زندگی را مجسم میکند. دیواری بود برای پاسدارای دیگران.
جوانی و زیبایی، رنگهای تند و درخشان، گلستانی از این زمین ساختهبود. شادی در هر گوشهای میچرخید و در همه جا موج میزد. زندگی در جلوی چشم همگان گسترده شدهبود. ساده، اما متنوع. یگانه اما رنگارنگ. همه، خونسرد و آرام، گوش به فریاد آن کسانی داشتند که میخواستند این زیبایی را آلوده سازند، این یگانگی را از هم بگسلند و این گردهمآیی را از هم بپاشند. و همه با هم، هماهنگ و همآواز، با فریادهای شادی و تأیید خود، صدای اخلالگران را خاموش میکردند.
شعارهایی که از دهان دهها هزار نفر بیرون میجهید، همانند موج بزرگ و نیرومندی بود که بر ساحل میکوبد و سروصدای سنگریزهها را در خروش خود میبلعد. اینها همه نگران بودند، نه برای خود، بلکه برای آن چند نفری که آمدهبودند تا سخن بگویند، تا ندای حزب را به آنها برسانند. زنجیر زنده و توانای تن و جان این جوانان حصاری بود برای پاسداری از نمایندگان حزب، از فرستادگان حزب. و این نمایندگان، دلگرم و امیدوار روی سکو بودند. چشمانی بسیار بر روی آنها دوخته شدهبود و دستهای زیادی آنها را در حلقه گرم و مطمئن خود گرفتهبود. روی سکو بودند و از این چمن رنگین و این منظره جانافزا، رنج سالهای دراز زندان و شکنجه و تبعید و مهاجرت را از یاد میبردند و خروش و شور دهها هزار نفر مرهمی بود بر زخمهای دل و جانشان.
سه پیکر، سه مرد، سه مبارز، سه تودهای روی این سکو ایستادهبودند.
موی سر دیگر سپید شده، چین و آژنگ بر چهره آنها شیار انداخته، اما همچون سرو، با قامتی راست ایستادهبودند، آرام و بزرگوار، متین و با وقار. مژه نمیزدند. ایستادهبودند. صخرههایی بودند که 25 سال زندان و سیاهچال حتی برای آنی آنها را تکان ندادهبود. پیکرهایی بودند از فولاد ریخته شده، که 25 سال شکنجه و رنج در اراده آنها، در ایستادگی و ایمانشان، کوچکترین خدشه بهوجود نیاوردهبود.
ایستادهبودند بی حرکت، بی نوسان و پر دل، همانگونه که همه عمر بودند.
صدای تیری بلند شد؛
این سه حتی چشم بر نگرداندند.
طبری آرام و استوار، چشم و گوش به جمعیت نشستهبود. پزشک جوانی کیف دارو بهدست، با یک خیز خود را جلوی او رساند و زانو زد. از خود گذشته، خود را فراموش کردهبود. طبری را میپایید. آن سه ایستاده بودند. از جای خود تکان نخوردند. شاید نگاهشان آنی بر روی دیگران لغزید و شاید قد را راستتر کردند و گردن را برافراشتهتر.
سه پیکر، سه مرد، سه مبارز، سه تودهای، عمویی، حجری، ذوالقدر!
هر سه شانهبهشانه هم ایستاده بودند، در برابر خلق خود، حزب خود، آرمان خود، آماده برای هر نبردی، آماده برای هر پاسداری، آماده برای جانفشانی!
سه سرباز بودند، فروتن. سه انسان بودند که شرافت را پاسداری کردهبودند. سه رفیق بودند که با پایمردی و فداکاری حزب خود را بزرگ نگاه داشته و نگاه میدارند. رنگ سفید موی سر آنها میدرخشید. و از پشت درختها و دیوارها، از راه دور، خیلی دور، برف بر روی دماوند میدرخشید.
هیچیک از نامزدهای عضو حزب به مجلس خبرگان قانون اساسی راه نیافتند، اما در آن هنگام، با آنکه بهار آزادی در کردستان و جاهای دیگر به خون کشیده شدهبود، هنوز یک نیمچه دموکراسی وجود داشت و نمایندگان حزب و سازمانهای دیگر امکان یافتند که صدای خود را از راه رادیو و تلویزیون به گوش مردم برسانند. سخنرانیهای انتخاباتی رادیویی و تلویزیونی نمایندگان حزب در شمارههای 46 و 47 مردم، مرداد 1358، منتشر شدهاست.
***
اگر کسی ادعا کرد که صاحب این عکس است، از او بخواهید که نسخهی کاغذی آن را نشانتان دهد و نام عکاس را بگوید! باید یادآوری کنم که تلفن موبایل هنوز اختراع نشدهبود و بنابراین دوربین عکاسی در مشت هر رهگذری وجود نداشت.
عکس از "ب."!
***
مادر حکمتجو، و احسان طبری، به مرگ طبیعی از میان ما رفتند. ذوالقدر، حجری، و محمدزاده را، 9 سال پس از این عکس، جمهوری اسلامی پس از شش سال زندان و شکنجه در تابستان 1367 به دار کشید.
زمین فوتبال دانشگاه چندی بعد به مسجد و محل نماز جمعه تبدیل شد. حاکمیت برآمده از انقلاب خوب فهمیده بود که به هر قیمتی باید در سنگر دانشگاه رخنه کند. بخشی از خاک دانشگاه صنعتی شریف را نیز به گورستان تبدیل کردهاند.
***
پیشتر اندیشههایی پیرامون یک عکس بهکلی دیگر نوشتهام.
15 May 2011
از جهان خاکستری - 57
دریا
دم عیدی اتوبوسهای توی جادهها آنقدر زیاد بودند که وارسی همهی آنها از پلیس راه بر نمیآمد. چند مسافر اضافه در راهروی میانی اتوبوس ما روی پیتهای خالی نشستهبودند. اما مأمور پلیس درون اتوبوس نیامد و راننده که دل و جرئتی یافتهبود، آنسوی کرج چند مسافر تازه سوار کرد. یکی از آنان کنار ردیف جلوی من، و دیگری سمت چپ من بقچههای بارشان را زیرشان گذاشتند و روبهروی هم نشستند.
آن که کنار من نشست جوانی هفده – هجده ساله بود با هیکلی درشت، رخساری گرد و آفتابسوخته، اما سرخ و پرخون که هنوز مو بر آن نروئیدهبود. موی سرش کوتاه بود و دستانی بزرگ و نیرومند داشت. آن دیگری مردی میانسال بود که تجربهها و سختیهای زندگی بر چهرهاش نقش زدهبود. کلاه شاپو بر سر و تهریش چند روزهای داشت. رخسارش از دود فراوان سیگار به زردی میزد.
از گپهایشان دستگیرم شد که کارگران فصلی از روستایی نزدیک سراب هستند و در انتظار اتوبوسی بودند که از راه زنجان و میانه آنان را به سراب برساند، اما آن اتوبوسها جایی برای آن دو نداشتند، و اکنون این جوان نخستین بار بود که از راه رشت و پهلوی و اردبیل به روستای خود باز میگشت. داشتند حساب میکردند چه ساعتی به اردبیل میرسند و باقی راه را چگونه باید بروند.
اتوبوس اکنون در جادهی صاف و خوابآور کرج به قزوین راه میسپرد، و جوان در احوال همسفران دقت میکرد. همسایهی سمت چپش داشت صفحهی هنری یکی از مجلههای هفتگی را میخواند: "چرا دینامیک با عجله به شمال رفت؟" جوان که پیدا بود سواد ندارد، چندی عکسهای مجله را ورانداز کرد، کمی در چهرهی صاحب مجله خیره شد، و سپس او را به حال خود رها کرد. دو جوان پشت سر ما که گویا دانشجو بودند، داشتند از شگفتیهای فضا میگفتند. جوان گردنش را بهسوی آنان چرخاندهبود و با دهانی نیمهباز به نوبت آن دو را مینگریست:
- تازگیها داشتم راجع به حفرههای تاریک توی کهکشان میخوندم که نور ازشون رد نمیشه.
- کواسارها رو میگی؟
- نه بابا، سیاهچالهها رو میگم.
- آهان! آره، میگن اونجا اونقدر جرم متراکم هست که هر شعاع نوری که از دور و برشون رد میشه، میکشن طرف خودشون، و برا همینه که تاریکن.
- ولی مسألهی انحنای جهان عجیبتره. هیچ با فکر من جور در نمیآد...
جوان که گردنش خسته شدهبود و چیزی دستگیرش نشدهبود، سرش را برگرداند. گویا در من چیز جالبی نیافت و به مسافران ردیف جلوی ما پرداخت: زن و شوهری که با داشتن تهلهجهی غلیظ آذربایجانی اصرار داشتند که با کودک خردسالشان با صدای بلند به فارسی حرف بزنند و به رخ همه بکشند که دارند فارسی حرف میزنند. آنان نیز خستهاش کردند، و سرانجام در گفتوگوی مرد میانسال و مسافر دیگری وارد شد که داشتند از برف و سرمای پارسال و یخ زدن جوانههای گندم میگفتند.
این جادهی کرج تا قزوین چه خوابآور بود! چیزی جالبتر از تیرهای تلگراف نبود تا بشماریشان. و تیرها، پای در خاک، محکوم به ایستادن و سکون، صف کشیدهبودند و خسته از تماشای ماشینهایی که روز و شب میآمدند و میرفتند، شاید داشتند افقهای دور را در جستوجوی منظرهای تازهتر میجستند. این سکون و یکنواختی مسافران را به خواب میبرد، و مرا نیز برد.
نمیدانم چه مدتی گذشته بود که با حرکت اتوبوس در پیچهای تند جاده که سرم را روی پشتی صندلی به این سو و آن سو پرتاب میکرد بیدار شدم. به نزدیکیهای رشت و حاشیهی جنگل رسیدهبودیم. سبزی درخشان برگهای نودمیدهی درختان و شکوفههای بهاری چشم را نوازش میداد. جوان روستائی در شگفت از آنهمه سرسبزی به پا ایستادهبود و همهی آن چشمانداز زیبا را با نگاهش میبلعید. سپیدرود جوش و خروش و گلولایش را در پس دو سد بر جای نهادهبود، و اکنون خسته، آرام، و زمردگون میرفت تا به دریا بپیوندد.
کوهستان را پشت سر نهادیم و اکنون در دشت هموار سرسبز راه میسپردیم. مرد میانسال چرت میزد، و جوان نیز که از ایستادن خسته شدهبود، آرام روی بقچهی بارهایش نشست. در فکر بود. سرش را به لبهی پشتی صندلی من تکیه داد و اندکی بعد به خواب رفت.
ساعتی بعد از بندر پهلوی نیز گذشته بودیم. تپههای شنی کنار جاده، دریا را از دید مسافران پنهان میداشت. اما چند کیلومتر آنسوتر، دریا سرانجام چهره نمود: تپهها را هموار کردهبودند و به جایشان هتلی ساختهبودند. تارک امواج نزدیک ساحل زیر خورشید آستانهی شامگاه میدرخشید، و دورتر، دریا فیروزهای، و باز دورتر نیلگون، در تلاطم، و اخمو بود. مسافرانی که بیدار بودند دریا را تماشا میکردند، و همسو بودن نگاهشان توجه مرد میانسال را که روی بقچهاش نشستهبود و اکنون سیگار میکشید، جلب کرد. برخاست، نگاه کرد، و دید. لبخندی پر مهر بر چهرهاش نشست. خم شد، پسر جوان را تکان داد، بیدارش کرد، و گفت:
- دور باخ، دهنز!... [بلندشو نگاه کن، دریا!]
جوان مطیعانه برخاست، و خوابآلود به سویی که مرد اشاره میکرد نگریست. نخست ساختمان بزرگ هتل نگاهش را بهسوی خود کشید، و سپس، آنسوتر، دید... نگاهش لختی بر خط ساحل ماند...، سپس تند چرخی بر روی آب زد: در عرض از سویی به سویی گریخت...، و تپههای شنی بار دیگر راه بر نگاهش بستند. شگفتی فزایندهای در چشمانش و بر چهرهاش موج میزد؛ میرفت و میآمد. پیدا بود که افکار گوناگونی به مغزش هجوم آوردهاند: همچون موجهایی که دیدهبود، پیش میآمدند و پس مینشستند. خوابش یکسر پریدهبود. آب دهانش را فرو داد، و آرام و شرمگین، به نجوا از مرد پرسید:
- او سو دی...؟ [آبه؟]
- هن! [آره!]
همچنان که لابهلای تپههای شنی را با نگاهش میکاوید، در فکر بود. اما تا کیلومترها دریا جز لحظاتی بسیار کوتاه خود را نشان نمیداد.
- میشه توش آبتنی کرد؟
- آره! من چند دفعه توش آبتنی کردهام. ولی صابون تو آبش کف نمیکنه؛... شوره... فقط به درد خنک شدن میخوره. سه سال پیش که بندر عباس کار میکردم، بعضی روزها هوا اونقدر گرم میشد که کلافه میشدیم، خفه میشدیم... کار که تموم میشد، سراپا عرق، میاومدیم همین جا کنارش و آبتنی مفصلی میکردیم. چه کیفی داشت... ولی خطرناکه. کفش مثل آب گرم سرعین صاف نیست. هر چی جلوتر میری گودتر میشه. اونوقت اگه موج هم داشتهباشه، میزنه دهنتو پر آب شور میکنه. آدم کم میمونه خفه بشه...
پنجرهی ردیف جلویی باز بود. باد با شدت و بیامان وارد اتوبوس میشد و با خود بوی شوری آب، بوی ماهی، بوی شنهای خیس ساحل، و بوی چوبهای پوسیده را میآورد و بر صورت مرد جوان میکوفت. اندیشناک نگاهی پرسشگر بهسوی راننده افکند. گویی داشت میسنجید: "آیا میتوان از او خواست که ماشین را به لب آب براند؟"... "نه!..."
چند کیلومتر آنسوتر، به کپورچال رسیدیم و اینجا تپهها به دست طبیعت، یا شاید بهدست انسان، هموار شدهبودند. اینجا فرصت بیشتری برای تماشای دریا بود، و او تماشا میکرد: نگاهش از سویی به سویی پر میکشید. بر تارک امواج مینشست. پیش میآمد. پس میرفت: میرقصید. سوار بر بال مرغان دریایی چرخزنان اوج میگرفت. فرود میآمد. اندکی بر خط افق ثابت ماند... شتابان به چپ و راست رفت... سراسر خط افق را در نوردید، و آنگاه شگفتزده، همچنان شرمگین، آهسته پرسید:
- اونون دیبی یوخدی؟ [ته نداره؟]
- یوخ! [نه!]
شگفتا! اکنون طوفانی در وجودش بر پا بود. مفهومی نو در سرش زاده میشد: بیکرانگی؛ بیانتهایی! چگونه؟ حیرتی سوزان و پرسشهایی بیپایان سراسر وجودش را در مینوردید و سرانجام از نگاهش بیرون میجهید. نگاهش راه میگشود، پیش میتاخت، دیوانهوار سر بر دیوار افق میکوفت: میخواست دیوار را ویران کند و فراتر از آن، آنسوتر را ببیند: "آیا بهراستی انتهایی ندارد؟..." اما راه به جایی نمیبرد: به دیوار افق کوفته میشد، در خود میپیچید و بر روی آب پخش میشد: "اینهمه آب؟... چرا پیشتر ندیدهامش؟ چرا من در آن آبتنی نکردهام؟ چهطور ممکن است انتهایی نداشتهباشد؟ چه چیزی مرا از دیدار آن محروم کرده؟" نگاهش را از روی آب جمع میکرد، یکراست پیش میتاخت...، و بار دیگر بر روی آب پخش میشد. چشمانش در همان چند دقیقه گود نشستهبودند. رخسارش سرختر شدهبود. اما همچنان آرام بر جا ایستادهبود. حال کودکی را داشت که شیرینی یا میوهای خوشمزه را از چنگش ربودهباشند. دلش بهسوی آب پر میکشید. میخواست دیوانهوار بهسوی دریا بدود، اما اتوبوس با آنکه او را بهسوی خانه و مقصد میبرد، قفسی بود که نمیگذاشت او به دریا برسد.
از تازهآباد گذشتیم. جاده و اتوبوس پیچی خوردند و از دریا دور شدند. جاده بازگشتی بهسوی دریا نداشت، اما جوان این را نمیدانست و تا کیلومترها دورتر همچنان ایستادهبود و لابهلای درختان و تپههای سمت راست جاده را با نگاهش در پی دریا میکاوید. سرانجام خسته شد و نشست، سر در گریبان. شاید داشت با خود و با دریا پیمان میبست: "دریا، دریا! باش تا به آغوشت بیایم!"
شاهرود، پادگان چهلدختر، تیرماه 1357
استکهلم، اردیبهشت 1390
دم عیدی اتوبوسهای توی جادهها آنقدر زیاد بودند که وارسی همهی آنها از پلیس راه بر نمیآمد. چند مسافر اضافه در راهروی میانی اتوبوس ما روی پیتهای خالی نشستهبودند. اما مأمور پلیس درون اتوبوس نیامد و راننده که دل و جرئتی یافتهبود، آنسوی کرج چند مسافر تازه سوار کرد. یکی از آنان کنار ردیف جلوی من، و دیگری سمت چپ من بقچههای بارشان را زیرشان گذاشتند و روبهروی هم نشستند.
آن که کنار من نشست جوانی هفده – هجده ساله بود با هیکلی درشت، رخساری گرد و آفتابسوخته، اما سرخ و پرخون که هنوز مو بر آن نروئیدهبود. موی سرش کوتاه بود و دستانی بزرگ و نیرومند داشت. آن دیگری مردی میانسال بود که تجربهها و سختیهای زندگی بر چهرهاش نقش زدهبود. کلاه شاپو بر سر و تهریش چند روزهای داشت. رخسارش از دود فراوان سیگار به زردی میزد.
از گپهایشان دستگیرم شد که کارگران فصلی از روستایی نزدیک سراب هستند و در انتظار اتوبوسی بودند که از راه زنجان و میانه آنان را به سراب برساند، اما آن اتوبوسها جایی برای آن دو نداشتند، و اکنون این جوان نخستین بار بود که از راه رشت و پهلوی و اردبیل به روستای خود باز میگشت. داشتند حساب میکردند چه ساعتی به اردبیل میرسند و باقی راه را چگونه باید بروند.
اتوبوس اکنون در جادهی صاف و خوابآور کرج به قزوین راه میسپرد، و جوان در احوال همسفران دقت میکرد. همسایهی سمت چپش داشت صفحهی هنری یکی از مجلههای هفتگی را میخواند: "چرا دینامیک با عجله به شمال رفت؟" جوان که پیدا بود سواد ندارد، چندی عکسهای مجله را ورانداز کرد، کمی در چهرهی صاحب مجله خیره شد، و سپس او را به حال خود رها کرد. دو جوان پشت سر ما که گویا دانشجو بودند، داشتند از شگفتیهای فضا میگفتند. جوان گردنش را بهسوی آنان چرخاندهبود و با دهانی نیمهباز به نوبت آن دو را مینگریست:
- تازگیها داشتم راجع به حفرههای تاریک توی کهکشان میخوندم که نور ازشون رد نمیشه.
- کواسارها رو میگی؟
- نه بابا، سیاهچالهها رو میگم.
- آهان! آره، میگن اونجا اونقدر جرم متراکم هست که هر شعاع نوری که از دور و برشون رد میشه، میکشن طرف خودشون، و برا همینه که تاریکن.
- ولی مسألهی انحنای جهان عجیبتره. هیچ با فکر من جور در نمیآد...
جوان که گردنش خسته شدهبود و چیزی دستگیرش نشدهبود، سرش را برگرداند. گویا در من چیز جالبی نیافت و به مسافران ردیف جلوی ما پرداخت: زن و شوهری که با داشتن تهلهجهی غلیظ آذربایجانی اصرار داشتند که با کودک خردسالشان با صدای بلند به فارسی حرف بزنند و به رخ همه بکشند که دارند فارسی حرف میزنند. آنان نیز خستهاش کردند، و سرانجام در گفتوگوی مرد میانسال و مسافر دیگری وارد شد که داشتند از برف و سرمای پارسال و یخ زدن جوانههای گندم میگفتند.
این جادهی کرج تا قزوین چه خوابآور بود! چیزی جالبتر از تیرهای تلگراف نبود تا بشماریشان. و تیرها، پای در خاک، محکوم به ایستادن و سکون، صف کشیدهبودند و خسته از تماشای ماشینهایی که روز و شب میآمدند و میرفتند، شاید داشتند افقهای دور را در جستوجوی منظرهای تازهتر میجستند. این سکون و یکنواختی مسافران را به خواب میبرد، و مرا نیز برد.
نمیدانم چه مدتی گذشته بود که با حرکت اتوبوس در پیچهای تند جاده که سرم را روی پشتی صندلی به این سو و آن سو پرتاب میکرد بیدار شدم. به نزدیکیهای رشت و حاشیهی جنگل رسیدهبودیم. سبزی درخشان برگهای نودمیدهی درختان و شکوفههای بهاری چشم را نوازش میداد. جوان روستائی در شگفت از آنهمه سرسبزی به پا ایستادهبود و همهی آن چشمانداز زیبا را با نگاهش میبلعید. سپیدرود جوش و خروش و گلولایش را در پس دو سد بر جای نهادهبود، و اکنون خسته، آرام، و زمردگون میرفت تا به دریا بپیوندد.
کوهستان را پشت سر نهادیم و اکنون در دشت هموار سرسبز راه میسپردیم. مرد میانسال چرت میزد، و جوان نیز که از ایستادن خسته شدهبود، آرام روی بقچهی بارهایش نشست. در فکر بود. سرش را به لبهی پشتی صندلی من تکیه داد و اندکی بعد به خواب رفت.
ساعتی بعد از بندر پهلوی نیز گذشته بودیم. تپههای شنی کنار جاده، دریا را از دید مسافران پنهان میداشت. اما چند کیلومتر آنسوتر، دریا سرانجام چهره نمود: تپهها را هموار کردهبودند و به جایشان هتلی ساختهبودند. تارک امواج نزدیک ساحل زیر خورشید آستانهی شامگاه میدرخشید، و دورتر، دریا فیروزهای، و باز دورتر نیلگون، در تلاطم، و اخمو بود. مسافرانی که بیدار بودند دریا را تماشا میکردند، و همسو بودن نگاهشان توجه مرد میانسال را که روی بقچهاش نشستهبود و اکنون سیگار میکشید، جلب کرد. برخاست، نگاه کرد، و دید. لبخندی پر مهر بر چهرهاش نشست. خم شد، پسر جوان را تکان داد، بیدارش کرد، و گفت:
- دور باخ، دهنز!... [بلندشو نگاه کن، دریا!]
جوان مطیعانه برخاست، و خوابآلود به سویی که مرد اشاره میکرد نگریست. نخست ساختمان بزرگ هتل نگاهش را بهسوی خود کشید، و سپس، آنسوتر، دید... نگاهش لختی بر خط ساحل ماند...، سپس تند چرخی بر روی آب زد: در عرض از سویی به سویی گریخت...، و تپههای شنی بار دیگر راه بر نگاهش بستند. شگفتی فزایندهای در چشمانش و بر چهرهاش موج میزد؛ میرفت و میآمد. پیدا بود که افکار گوناگونی به مغزش هجوم آوردهاند: همچون موجهایی که دیدهبود، پیش میآمدند و پس مینشستند. خوابش یکسر پریدهبود. آب دهانش را فرو داد، و آرام و شرمگین، به نجوا از مرد پرسید:
- او سو دی...؟ [آبه؟]
- هن! [آره!]
همچنان که لابهلای تپههای شنی را با نگاهش میکاوید، در فکر بود. اما تا کیلومترها دریا جز لحظاتی بسیار کوتاه خود را نشان نمیداد.
- میشه توش آبتنی کرد؟
- آره! من چند دفعه توش آبتنی کردهام. ولی صابون تو آبش کف نمیکنه؛... شوره... فقط به درد خنک شدن میخوره. سه سال پیش که بندر عباس کار میکردم، بعضی روزها هوا اونقدر گرم میشد که کلافه میشدیم، خفه میشدیم... کار که تموم میشد، سراپا عرق، میاومدیم همین جا کنارش و آبتنی مفصلی میکردیم. چه کیفی داشت... ولی خطرناکه. کفش مثل آب گرم سرعین صاف نیست. هر چی جلوتر میری گودتر میشه. اونوقت اگه موج هم داشتهباشه، میزنه دهنتو پر آب شور میکنه. آدم کم میمونه خفه بشه...
پنجرهی ردیف جلویی باز بود. باد با شدت و بیامان وارد اتوبوس میشد و با خود بوی شوری آب، بوی ماهی، بوی شنهای خیس ساحل، و بوی چوبهای پوسیده را میآورد و بر صورت مرد جوان میکوفت. اندیشناک نگاهی پرسشگر بهسوی راننده افکند. گویی داشت میسنجید: "آیا میتوان از او خواست که ماشین را به لب آب براند؟"... "نه!..."
چند کیلومتر آنسوتر، به کپورچال رسیدیم و اینجا تپهها به دست طبیعت، یا شاید بهدست انسان، هموار شدهبودند. اینجا فرصت بیشتری برای تماشای دریا بود، و او تماشا میکرد: نگاهش از سویی به سویی پر میکشید. بر تارک امواج مینشست. پیش میآمد. پس میرفت: میرقصید. سوار بر بال مرغان دریایی چرخزنان اوج میگرفت. فرود میآمد. اندکی بر خط افق ثابت ماند... شتابان به چپ و راست رفت... سراسر خط افق را در نوردید، و آنگاه شگفتزده، همچنان شرمگین، آهسته پرسید:
- اونون دیبی یوخدی؟ [ته نداره؟]
- یوخ! [نه!]
شگفتا! اکنون طوفانی در وجودش بر پا بود. مفهومی نو در سرش زاده میشد: بیکرانگی؛ بیانتهایی! چگونه؟ حیرتی سوزان و پرسشهایی بیپایان سراسر وجودش را در مینوردید و سرانجام از نگاهش بیرون میجهید. نگاهش راه میگشود، پیش میتاخت، دیوانهوار سر بر دیوار افق میکوفت: میخواست دیوار را ویران کند و فراتر از آن، آنسوتر را ببیند: "آیا بهراستی انتهایی ندارد؟..." اما راه به جایی نمیبرد: به دیوار افق کوفته میشد، در خود میپیچید و بر روی آب پخش میشد: "اینهمه آب؟... چرا پیشتر ندیدهامش؟ چرا من در آن آبتنی نکردهام؟ چهطور ممکن است انتهایی نداشتهباشد؟ چه چیزی مرا از دیدار آن محروم کرده؟" نگاهش را از روی آب جمع میکرد، یکراست پیش میتاخت...، و بار دیگر بر روی آب پخش میشد. چشمانش در همان چند دقیقه گود نشستهبودند. رخسارش سرختر شدهبود. اما همچنان آرام بر جا ایستادهبود. حال کودکی را داشت که شیرینی یا میوهای خوشمزه را از چنگش ربودهباشند. دلش بهسوی آب پر میکشید. میخواست دیوانهوار بهسوی دریا بدود، اما اتوبوس با آنکه او را بهسوی خانه و مقصد میبرد، قفسی بود که نمیگذاشت او به دریا برسد.
از تازهآباد گذشتیم. جاده و اتوبوس پیچی خوردند و از دریا دور شدند. جاده بازگشتی بهسوی دریا نداشت، اما جوان این را نمیدانست و تا کیلومترها دورتر همچنان ایستادهبود و لابهلای درختان و تپههای سمت راست جاده را با نگاهش در پی دریا میکاوید. سرانجام خسته شد و نشست، سر در گریبان. شاید داشت با خود و با دریا پیمان میبست: "دریا، دریا! باش تا به آغوشت بیایم!"
شاهرود، پادگان چهلدختر، تیرماه 1357
استکهلم، اردیبهشت 1390
08 May 2011
بیچاره چوپون!

نمیتونم برم دنبال گلهم
گلهم اُو خورده و اونور ولو شد
نمیدونم میش زنگیم چطو شد
میش زنگی صدا زنگش میایه
زن ارباب با مو جنگش میایه
زن ارباب اومد با چوب و ریسمون
چطو طاقت کنه بیچاره چوپون؟
راوی: چوپانی پانزده ساله که تحصیل را برای نان در آوردن رها کرده.
مکان: ده "زاگون" بین اوشان و فشم (تهران)
تاریخ: تابستان 1357
***
در آن سالها به فرهنگ مردم (فولکلور) عشق میورزیدم، بسیار دربارهی آن میخواندم، و چیزهایی ترجمه کردم که در نیمهراه رها شد و هرگز چاپ نشد. اما یک نوشتهام دربارهی فولکلور در تنها شمارهی نشریهی دانشجوئی "تا طلوع" منتشر شد و کسانی تحسیناش کردند.
شعر بالا را در میان کاغذپارههایم یافتم. هیچ به یاد ندارم که آیا آن را در یکی از فرارهایم از پادگان چهلدختر و هنگام گردش با دوستان از زبان چوپان جوان یادداشت کردم، و یا دوستم محمود آن را برایم باز گفت، یا از کجا آوردمش.
با سپاس فراوان از عزیزی که این یادداشت و آن ترجمههای ناقص را برایم فرستاد.
عکس از خبرگزاری فارس.
Subscribe to:
Posts (Atom)