09 April 2011
بار دیگر رادیوی صادق هدایت
امروز 60 سال از خودکشی صادق هدایت میگذرد. برای آن که یادی از او کردهباشم، بهگمانم بهجاست که داستان جالب رادیوی او را که سه سال پیش نوشتم و لابهلای نوشتههای اینجا فراموش شده، بار دیگر رو بیاورم. اینجا بخوانیدش.
25 March 2011
همهی مردان ِ قذافی
تازهترین ترجمهام با عنوان بالا در این نشانی (و نیز اینجا) منتشر شدهاست: روشنفکران سرشناس غربی، از جمله گیدنز، پوتنام، فوکویاما، و... پولهای کلانی از قذافی گرفتند تا چهرهی دیکتاتوری او را در دیدهی غربیان بزک کنند.
با سپاس از اردشیر که لینک متن اصلی را فرستاد.
با سپاس از اردشیر که لینک متن اصلی را فرستاد.
Jag har översatt Olle Svennings artikel i Aftonbladet till persiska. Den handlar om hur brittiska och amerikanska prominenta intellektuella har hjälpt Ghaddhafi mot betalning.
22 March 2011
Musikalisk nyårshälsning
I går, måndag den 21 mars, var jag med i Önska i P2 och skickade en nyårshälsning till alla dem som firar Nowruz. Lyssna gärna till hela programmet här, eller spola fram till 4:45 för att höra mig och min musikaliska nyårshälsning.
دیروز، اول فروردین 1390 با درخواست قطعهای موسیقی کلاسیک از شبکهی دوم رادیوی سوئد، برای همهی کسانی که نوروز را جشن میگیرند یک کارت تبریک آهنگین فرستادم. در این نشانی همهی برنامه را بشنوید، و یا 4 دقیقه و 45 ثانیه نوار را جلو بکشید تا صدا و موسیقی درخواستی مرا بشنوید.
شمایی که به بایگانی رادیوی سوئد دسترسی ندارید، آن قطعه را در این نشانی بشنوید.
شمایی که به بایگانی رادیوی سوئد دسترسی ندارید، آن قطعه را در این نشانی بشنوید.
20 March 2011
سلام بر بهار!
سلام بر زیبایی!
سلام بر بهار که با همهی رنجها و تیرهروزیهای انسانها، جنگها، انقلابها، بلاهای طبیعی، هر سال و همیشه از راه میرسد و زیبایی و زندگانی نو و زایش نو با خود میآورد، و در گوشها میخواند: تا شقایق هست، زندگی باید کرد!
و چه بخشنده و عادلانه است بهار: برای همه میآید – هم برای آن انسانی که پشت دیوارهای بلند زندان اسیر است، و هم برای آن پرندهی آزاد، هم برای آن پیاز گلی که زیر برف مدفون است، و هم برای آن سرو ِ آزاد ِ بالابلند. قدمش خجسته باد!
امسال نیز در برابر آیینهی زیبای خانهام، تصویر قدی مونیکا، میایستم و جامی شراب در ستایش زیبایی، با یاد و به سلامتی همهی عزیرانم، و همهی شما خوانندگانم به لب میبرم: نوروزتان پیروز!
***
راستی، جایی خواندم که بهمن قبادی در ترکیه در حال ساختن فیلمیست با شرکت بهروز وثوقی و مونیکا بللوچی. گویا برای مونیکا آموزگار زبان فارسی گرفتهاند. حالا من چه خاکی به سرم بریزم؟!
پینوشت:
این هم صحنههایی از پشت صحنهی فیلمبرداری!
سلام بر بهار که با همهی رنجها و تیرهروزیهای انسانها، جنگها، انقلابها، بلاهای طبیعی، هر سال و همیشه از راه میرسد و زیبایی و زندگانی نو و زایش نو با خود میآورد، و در گوشها میخواند: تا شقایق هست، زندگی باید کرد!
و چه بخشنده و عادلانه است بهار: برای همه میآید – هم برای آن انسانی که پشت دیوارهای بلند زندان اسیر است، و هم برای آن پرندهی آزاد، هم برای آن پیاز گلی که زیر برف مدفون است، و هم برای آن سرو ِ آزاد ِ بالابلند. قدمش خجسته باد!
امسال نیز در برابر آیینهی زیبای خانهام، تصویر قدی مونیکا، میایستم و جامی شراب در ستایش زیبایی، با یاد و به سلامتی همهی عزیرانم، و همهی شما خوانندگانم به لب میبرم: نوروزتان پیروز!
***
راستی، جایی خواندم که بهمن قبادی در ترکیه در حال ساختن فیلمیست با شرکت بهروز وثوقی و مونیکا بللوچی. گویا برای مونیکا آموزگار زبان فارسی گرفتهاند. حالا من چه خاکی به سرم بریزم؟!
پینوشت:
این هم صحنههایی از پشت صحنهی فیلمبرداری!
13 March 2011
نگاهی نوتر
تازهترین شمارهی "نگاه نو" (سال بیستم، شماره 88، زمستان 1389) نامهی من "از سرسانسورچی تا الگوی آزادگی" را منتشر کرده، همراه با پوزشی برای آن که نامهام دیر به دستشان رسیدهاست. در انتهای متن نامه اعلام شده که به اعضای خانواده و همکاران عنایتالله رضا فرصت و امکان پاسخگویی ارائه میشود.
نیز بخوانید: «حکایت آن که اهل این کار نبود».
خارج از کشور این مجله را از جمله میتوان از کتابفروشی فردوسی در استکهلم سفارش داد.
فهرست این شماره چنین است:
یادداشت سردبیر
نامه به نگاهنو
بیست سال با نگاه نو
جایزهی مهتاب میرزائی
آمبولانس باید برود (شعر به یاد مهتاب میرزائی)؛ احمدرضا احمدی
فراخوان پنجمین دورهی جایزهی مهتاب میرزائی
اندیشه و جامعه
انقلابگری بی تعصب؛ آیزایا برلین/ عزتالله فولادوند
عدم مقابله با شر از طریق خشونت؛ آبتین گلکار
سقراط عزیز؛ هومن پناهنده
تاریخ
برو! (شعر)؛ فاروق جویده/ الوند بهاری
فرجام خودکامگی؛ شبح دموکراسی و فروپاشی دولتها، از شاه تا مبارک؛ فخرالدین عظیمی
ابن بطوطه و زمانة او؛ محمدعلی موحد
مسائل اجتماعی
نظام تدبیر و اولویتها را بازبینی کنید! گفتوگوی علیمیرزائی با بایزید مردوخی
تحلیل و نقد
سیری در پختستان؛ داریوش آشوری
. بنبست کیخسرو و فساد قدرت سیاسی؛ مرتضی ثاقبفر
زایش و مرگ سوژه (با نگاهی به داشآکل صادق هدایت)؛ محمدرفیع محمودیان
چهرهها: جلیل شهناز
رامشگری بیجانشین؛ علیمحمد رشیدی
خنیاگری با ساز؛ محمدرضا شجریان
جلیل شهناز: پنجة طلایی تار؛ سید علیرضا میرعلینقی
ادبیات و هنر
مارکتواین، بنیادگذار ادبیات جدید امریکا؛ سارا چرچول/ حسن کامشاد
صدف دریایی؛ ری برادبری/ پرویز دوایی
ناموسکشی؛ فهیمه محفوظ
شبی در هتل؛ زیگفرید لنتس/ علیاصغر حداد
شعرهای ناظم حکمت؛ ترجمهی احمد پوری
فروغ از منظر هنوز و همیشه؛ محمود معتقدی
خانة من کجاست؟ کانستانتین بالمونت/ حمیدرضا آتشبرآب
اسناد
گزارش درگذشت دکتر محمد مصدق و تدفین او؛ هاشم بناءپور
گفتوگو ایرانشناسی؛ گفتوگوی مرتضی هاشمیپور با دکتر محمد توکلیطرقی
دانشنامه دانشگستر منتشر شد؛ گفت و گو با کامران فانی
کتاب
یک سال، یک کتاب؛ عبدالحسین آذرنگ، مسعود احمدی، محمدرحیم اخوت، گلی امامی، کاوه بیات، بهاءالدین خرمشاهی، محمدحسین خسروپناه، محمد دهقانی، عنایت سمیعی، غلامحسین صدریافشار، اسماعیل عباسی، کامران فانی، حسن کریمزاده، سیدابوالحسن مختاباد، هرمز همایونپور
دنیای موسیقی؛ الف. نجوا
خبر و رویداد
دانشوری واژهورز، مترجمی مجلهنگار؛ یادی از ناصر وثوقی؛ کامیار عابدی
پاسداشت مقام علمی فتحالله مجتبایی؛ شیما زارعی
جای خالی، جای سبز (یاد کیوان سپهر)؛ زهرا سپهر
خبرسازان؛ بهرام میرزائی
کاریکاتور
نبض امروز؛ حسن کریمزاده
نیز بخوانید: «حکایت آن که اهل این کار نبود».
خارج از کشور این مجله را از جمله میتوان از کتابفروشی فردوسی در استکهلم سفارش داد.
فهرست این شماره چنین است:
یادداشت سردبیر
نامه به نگاهنو
بیست سال با نگاه نو
جایزهی مهتاب میرزائی
آمبولانس باید برود (شعر به یاد مهتاب میرزائی)؛ احمدرضا احمدی
فراخوان پنجمین دورهی جایزهی مهتاب میرزائی
اندیشه و جامعه
انقلابگری بی تعصب؛ آیزایا برلین/ عزتالله فولادوند
عدم مقابله با شر از طریق خشونت؛ آبتین گلکار
سقراط عزیز؛ هومن پناهنده
تاریخ
برو! (شعر)؛ فاروق جویده/ الوند بهاری
فرجام خودکامگی؛ شبح دموکراسی و فروپاشی دولتها، از شاه تا مبارک؛ فخرالدین عظیمی
ابن بطوطه و زمانة او؛ محمدعلی موحد
مسائل اجتماعی
نظام تدبیر و اولویتها را بازبینی کنید! گفتوگوی علیمیرزائی با بایزید مردوخی
تحلیل و نقد
سیری در پختستان؛ داریوش آشوری
. بنبست کیخسرو و فساد قدرت سیاسی؛ مرتضی ثاقبفر
زایش و مرگ سوژه (با نگاهی به داشآکل صادق هدایت)؛ محمدرفیع محمودیان
چهرهها: جلیل شهناز
رامشگری بیجانشین؛ علیمحمد رشیدی
خنیاگری با ساز؛ محمدرضا شجریان
جلیل شهناز: پنجة طلایی تار؛ سید علیرضا میرعلینقی
ادبیات و هنر
مارکتواین، بنیادگذار ادبیات جدید امریکا؛ سارا چرچول/ حسن کامشاد
صدف دریایی؛ ری برادبری/ پرویز دوایی
ناموسکشی؛ فهیمه محفوظ
شبی در هتل؛ زیگفرید لنتس/ علیاصغر حداد
شعرهای ناظم حکمت؛ ترجمهی احمد پوری
فروغ از منظر هنوز و همیشه؛ محمود معتقدی
خانة من کجاست؟ کانستانتین بالمونت/ حمیدرضا آتشبرآب
اسناد
گزارش درگذشت دکتر محمد مصدق و تدفین او؛ هاشم بناءپور
گفتوگو ایرانشناسی؛ گفتوگوی مرتضی هاشمیپور با دکتر محمد توکلیطرقی
دانشنامه دانشگستر منتشر شد؛ گفت و گو با کامران فانی
کتاب
یک سال، یک کتاب؛ عبدالحسین آذرنگ، مسعود احمدی، محمدرحیم اخوت، گلی امامی، کاوه بیات، بهاءالدین خرمشاهی، محمدحسین خسروپناه، محمد دهقانی، عنایت سمیعی، غلامحسین صدریافشار، اسماعیل عباسی، کامران فانی، حسن کریمزاده، سیدابوالحسن مختاباد، هرمز همایونپور
دنیای موسیقی؛ الف. نجوا
خبر و رویداد
دانشوری واژهورز، مترجمی مجلهنگار؛ یادی از ناصر وثوقی؛ کامیار عابدی
پاسداشت مقام علمی فتحالله مجتبایی؛ شیما زارعی
جای خالی، جای سبز (یاد کیوان سپهر)؛ زهرا سپهر
خبرسازان؛ بهرام میرزائی
کاریکاتور
نبض امروز؛ حسن کریمزاده
27 February 2011
اسنادی از ارتباط شوروی با کمونیستهای ایرانی
اینک، متن آن بخش از نوشتهی میخائیل کروتیخین که در آن از اسناد روسی استفاده شده (نوشتهی پیشین مرا ببینید) در این نشانی در دسترس همگان است. بار دیگر یادآوری میکنم که:
1- متن روسی این نوشته از سال 2001 دست کم به مدت 8 سال در دسترس جهانیان بودهاست؛
2- من با همهی داوریها و تفسیرهای کروتیخین موافق نیستم و فقط خواستم که متن اسناد روسی مورد استفادهی او را در دسترس فارسیزبانان قرار دهم.
1- متن روسی این نوشته از سال 2001 دست کم به مدت 8 سال در دسترس جهانیان بودهاست؛
2- من با همهی داوریها و تفسیرهای کروتیخین موافق نیستم و فقط خواستم که متن اسناد روسی مورد استفادهی او را در دسترس فارسیزبانان قرار دهم.
20 February 2011
اسنادی از شوروی، و یادی از محمدعلی جعفری
میخائیل کروتیخین Mikhail Krutikhin (Михаил Крутихин)، زادهی 1946 تحلیلگر و مشاور امور صنایع نفت و گاز و سیاست در روسیه است. او یکی از بنیادگذاران و تحلیلگران شرکت مشاوران روس انرجی RusEnergy واقع در مسکو و سردبیر هفتهنامهی The Russian Energy است. وی پیشتر سردبیر Russian Petroleum Investor و عضو تحریریهی ماهنامهی Caspian Investor بودهاست.
در فاصلهی سالهای 1972 و 1992 او کارمند خبرگزاری تاس در شهرهای مسکو، قاهره، دمشق، تهران، و بیروت بود و از خبرنگاری تا مقام ریاست دفتر رسید. پیش از آن او خدمت در ارتش را به عنوان مترجم فارسی در ایران به انجام رسانیدهبود.
میخائیل کروتیخین دارای دانشنامهی کارشناسی ارشد در رشتهی زبانهای ایرانی از دانشگاه دولتی مسکوست، و سپس در رشتهی تاریخ نوین دکترا گرفتهاست. گذشته از زبان مادری خود، روسی، بر زبانهای انگلیسی و فارسی تسلط دارد و فرانسه و عربی را نیز تا حدودی میداند. تخصص وی اکنون امور سرمایهگذاری در صنایع نفت و گاز محدودهی جغرافیایی اتحاد شوروی سابق است.
خوانندگان فارسیزبان پیشتر با یکی از مقالات وی آشنا شدهاند که با عنوان «بار دیگر دربارهی "کمکهای بیشائبه به احزاب برادر"» در تاریخ 1 نوامبر 1992 در نشریهی روسی و انگلیسی "اخبار مسکو" درج شد و برگردان فارسی آن اندکی بعد در شمارهی 35- 34 نشریهی "راه آزادی" (چاپ خارج) منتشر شد (این نشانی را ببینید).
کروتیخین در سال 2001 جستارهایی پیرامون تاریخچهی روابط رهبران اتحاد شوروی با کمونیستهای ایرانی در سایت "روس انرجی" منتشر کرد (عنوان روسی Иранские очерки). در ماه مه 2009 در جستوجوی مطالبی در اینترنت برای تکمیل نوشتهای در وبلاگم، نخستین بار به جستارهای میخائیل کروتیخین برخوردم و همه را کپی کردم. اکنون آن نوشته از سایت "روس انرجی" حذف شده و جای دیگری در اینترنت نیز یافت نمیشود.
نویسنده این روابط را از دیدگاه تاریخچهی سازمانهای کمونیستی ایران، که مسکو خط مشی خود را از طریق آنها پیش میبرد، بررسی میکند. برای این کار او از اسناد و مدارکی کمک میگیرد که پیشتر سری بودهاند و بخشهایی از آنها پیشتر هرگز منتشر نشدهاند. اما گزارش نویسنده از این روابط در سطحی غیر پژوهشگرانه و بیشتر "روزنامهای" و "جنجالی" است. بخشهای بزرگی از نوشتهی او از نظر پیجویی حوادث و تعبیر و تفسیر آنها بسیار آشفته و پر از غلطهای فاحش تاریخی و فاکتوگرافیک است و درست در همان بخشها هیچ سند روسی ارائه نشده و نویسنده از منابع دست دوم و سوم فارسی استفاده کردهاست.
تمامی متن بخشهایی از نوشتهی کروتیخین را که اسناد روسی در آن نقل شده، تنها برای خود اسناد و نه برای تفسیرهای کروتیخین، بهزودی منتشر میکنم. در اینجا بخشی را نقل میکنم که اسنادی مربوط به ما پناهندگان ایرانی شوروی سابق پس از سال 1361، در آن آمدهاست.
یادآوری میکنم که متن اصلی نوشته از سال 2001 دست کم به مدت 8 سال در اینترنت در دسترس جهانیان بودهاست. همهی آنچه میان [ ] آمده از من است.
اختصارات:
ا.ج.ش.س. = اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی
ک.گ.ب. = کمیتهی امنیت دولتی
ج.ش.س. = جمهوری شوروی سوسیالیستی
ک.م. = کمیتهی مرکزی
ح.ک.ا.ش. = حزب کمونیست اتحاد شوروی
***
«[...] خزانههای بسته و حفاظتشدهی کتابخانهی مسکو یا بهاصطلاح "خزانهی ویژه"، همچنین بایگانی ک.گ.ب، و مهمتر از همه بایگانی شعبهی بینالمللی کمیتهی مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی [از این پس ک.م. ح.ک.ا.ش.] تنها پس از پایان حکمرانی حزب کمونیست در روسیه در دسترس پژوهشگران معمولی و روزنامهنگاران قرار گرفت، اما دیرتر آشکار شد که عمر این دسترسی نیز بسیار کوتاه بود.
[...] فرقهی دموکرات آذربایجان هیچ توجیه قانونی برای فعالیت در خاک شوروی نداشت و هیچ جا به ثبت نرسیدهبود. این حزب در اینجا در واقع زیر زمینی بود و اگر اسناد کشفشده در شعبهی بینالمللی ک.م. ح.ک.ا.ش. را باور کنیم، زیر "پوشش" کار میکرد. در مصوبهی ویژهی نهمین کنفرانس فرقهی دموکرات آذربایجان گفته میشود که "برای ارتباط با سازمانهای محلی و نهادهای دولتی ایران" فرقه باید "با نام جمعیت پناهندگان سیاسی ایران" خود را معرفی کند. و نیز "به این منظور کمیتهی مرکزی فرقه به نام شورای مرکزی جمعیت، و شورای اجرائی کمیتهی مرکزی به نام هیأت مدیرهی جمعیت خوانده میشوند. همچنین صدر کمیتهی مرکزی فرقه همزمان وظیفهی صدارت جمعیت را نیز بر عهده خواهد داشت".
شاخهی حزب توده در آذربایجان روزنامهها و مجلههای خود را در اتحاد شوروی منتشر میکرد، کمیتههایی در شهرها و روستاها داشت، باشگاه، و سازمان جوانان داشت. از سهم بودجهی دولتی ا.ج.ش.س. برای جمهوری شوروی آذربایجان برای گرداندن فرقهی دموکرات آذربایجان هر سال نزدیک به 700 هزار روبل هزینه میشد (بنا بر گواهی صادره از شعبهی بینالمللی ک.م. ح.ک.ا.ش. در ماه مه 1999 – اردیبهشت 1378).
[...] [امور مربوط به پناهندگان ایرانی] با تصمیم بالاترین رهبران حزبی شوروی که "پوشهی ویژه"ای برای امور بهکلی سری داشتند، تنظیم میشد. پارهای از محتویات پوشه در زیر میآید:
مطابق سند شماره ست-60-20گس (او پ) به تاریخ 13 مه 1982 (23 اردیبهشت 1361)، فدراسیون جمعیتهای صلیب سرخ و هلال احمر ا.ج.ش.س. مأموریت یافت که در همکاری با دولتهای محلی "در آذربایجان و ترکمنستان مراکز ویژهای برای پذیرش فراریان [ایرانی] و جابهجایی بعدی آنها در جمهوریهای آسیای میانه و قفقاز ایجاد کنند".
سند شماره پ-42/110 به تاریخ 17 ژوئن 1983 (27 خرداد 1362) رهنمود میداد که "نیروهای مرزبانی، ک.گ.ب. و کمیتههای امنیت دولتی جمهوریهای شوروی سوسیالیستی ارمنستان، آذربایجان، و ترکمنستان اعضای حزب توده ایران، سازمان فدائیان (اکثریت) و دیگر سازمانهای مترقی ایران را که از مرز به ا.ج.ش.س. وارد میشوند پس از تدابیر امنیتی لازم، برای جابهجایی در اختیار کمیتهی مرکزی احزاب کمونیست ارمنستان، آذربایجان، و ترکمنستان قرار دهند".
سند شماره ست-81/113 گس (او پ) به تاریخ ژوئیه 1983 (تیر 1362):
"اعمال نظارت بر اجرای درست تدابیر لازم در ورود و جابهجایی ایرانیان به محل سکونتشان میبایست به عهدهی وزارت کشور [امور داخله] ج.ش.س. بلاروس و ج.ش.س. ازبکستان گذاشتهشود، و عملیات ضد جاسوسی برای کشف و خنثیسازی عملیات خصمانهی احتمالی از جانب دشمن با بهکار گرفتن مهاجران ایرانی نیز بایست بر عهدهی کمیتههای امنیت دولتی جمهوریهای نامبرده نهاده شود". "کمیتهی اجرائی فدراسیون جمعیتهای صلیب سرخ و هلال احمر ا.ج.ش.س. توجیه شود که در توافق با ک.گ.ب. ا.ج.ش.س. انتقال مهاجران ایرانی از مناطق مرزی به محل اسکانشان را به شکل مخفی صورت دهند".
سند شماره پ 29/127 به تاریخ 29 سپتامبر 1983 (7 مهر 1362):
"در حال حاضر شهروندان ایرانی در اغلب موارد در جستوجوی زندگی بهتر از مرز عبور میکنند. تدابیر امنیتی ارتباط آنان با حزب توده و سازمان فدائیان (اکثریت) را تأیید نمیکند... جا دارد که هدفمندانه و با الک کردن بیشتر به فراریان از ایران برخورد شود".
سند شماره پ 41/143 به تاریخ ژانویه 1984 (دی 1362):
"تداوم پذیرش مهاجران از ایران به ا.ج.ش.س. نامطلوب است، هم به دلیل عوارض احتمالی در زمینهی سیاسی، و هم از این رو که پذیرش و اسکان آنان در بر دارندهی مشکلات جدیست... از این پس فقط به کارکنان کادر حزب توده و سازمان فدائیان (اکثریت) پناهندگی و درجهی مهاجر سیاسی دادهشود و به اعضای عادی این دو سازمان تنها اجازهی اقامت در ا.ج.ش.س. تعلق گیرد".
سند شماره پ 108/154 به تاریخ 18 آوریل 1984 (29 فروردین 1363):
"محدودیت کامل در پذیرش فراریان از ایران به ا.ج.ش.س. اعمال شود. در موارد استثنایی میتوان فقط کارکنان کادر حزب توده، سازمان فدائیان (اکثریت)... را پذیرفت. پذیرش یا رد آنان تنها میتواند با قضاوت رهبری حزب توده و سازمان فدائیان صورت گیرد".
"اگر تعلق حزبی و چهگونگی عبور ایرانیان ساکن اردوگاههای موقت جای شک و تردید داشتهباشد... بایست به شکل ساده، و در صورت لزوم با روال رسمی، به ایران بازگردانده شوند".
"از شعبهی بینالمللی ک.م. ح.ک.ا.ش. خواستهشود که به ک.م. حزب توده و ک.م. سازمان فدائیان (اکثریت) اطلاع دهند که در آینده طرف شوروی اعضای حزب و فدائیان را که از ایران میگریزند، نخواهد پذیرفت، به استثنای آن عده از کارکنان کادر این سازمانها که خطر بلاواسطهی سرکوب از سوی رژیم ایران تهدیدشان میکند و رهبری حزب و فدائیان در هر مورد جداگانه میتوانند بر این امر گواهی دهند. باقی فراریان به ایران بازگردانده میشوند.
ک.گ.ب. ا.ج.ش.س.، وزارت کشور ا.ج.ش.س.، کمیتهی اجرائی فدراسیون جمعیتهای صلیب سرخ و هلال احمر ا.ج.ش.س. در موافقت با ک.م. حزب کمونیست آذربایجان، بلاروس، ازبکستان، و ترکمنستان برای سازماندهی و تهیهی گزارش مستند خروج آن عده از فراریان از ایران به شوروی که حکم اخراجشان صادر میشود، تدابیری اتخاذ کنند.
در مورد آن عده از فراریان ایرانی که تعلق حزبی یا چهگونگی عبورشان جای تردید دارد، برای اخراج ساده، یا در صورت لزوم اخراج رسمی آنان از محدودهی ا.ج.ش.س.، ک.گ.ب. ا.ج.ش.س. تدابیری اتخاذ کند.
از ک.م. حزب کمونیست آذربایجان خواستهشود که همهی فراریان از ایران را که در ج.ش.س. آذربایجان حضور دارند و از بررسیها عبور کردهاند، در همین جمهوری اسکان دهد".
این چنین الک کردن سختگیرانهی فراریان بارها به اشتباهاتی غمانگیز انجامید. برای نمونه در 22 آوریل 1986 (2 اردیبهشت 1365) در پاسگاه مرزبانی شماره 13 منطقهی لنکران در آذربایجان، محمدعلی جعفری، غ.آ. [؟] دلیری و دختر چهارسالهای را همراه با آنان، هنگام عبور از مرز بازداشت کردند. آنان خود را عضو حزب توده معرفی کردند و گفتند که با موافقت رهبران حزب که در اروپای غربی اقامت دارند از مرز عبور کردهاند. اما صدر حزب توده در باکو، یعنی همان لاهرودی، از تأیید چنین موافقتی سر باز زد، و دو فراری بزرگسال را به ایران بازگرداندند (همچنان بهشکل غیر قانونی، بدون اطلاع دادن به دولت ایران). با اینهمه دخترک را به والدینش که کاشف به عمل آمد در شهر مینسک هستند، تحویل دادند.
چهار ماه پس از آن جعفری [بازیگر سرشناس تئاتر و سینما] در تهران درگذشت، و سفارت شوروی در پاریس ناگزیر شد که از بیوهی او که در فرانسه سکونت داشت، عذرخواهی کند. متن عذرخواهی را شعبهی بینالمللی با موافقت ای. مارکهلوف Markelov جانشین صدر ک.گ.ب. تهیه کرد و به تصمیم او آن را در دبیرخانهی ک.م. ح.ک.ا.ش. به شمارهی ست-13/82گس به تاریخ 6 آوریل 1988 (17 فروردین 1367) به ثبت رساندند، زیرا بیوهی جعفری شکایت از رفتار مرزبانان را خطاب به شخص میخائیل گارباچوف نوشتهبود.»
***
محمدعلی جعفری (؟ - مهر 1365) یکی از درخشانترین چهرههای صحنهی تئاتر و سینمای ایران، از هوادران نامدار حزب توده ایران در دهههای 1320 و 1330 و پس از انقلاب، عضو "شورای نویسندگان و هنرمندان ایران"، در اردیبهشت 1362 دستگیر شد و نزدیک دو سال در زندانهای جمهوری اسلامی بهسر برد. اخراج او از شوروی و بازگرداندن او خبری بسیار تکاندهنده برای ما بود که البته مطابق معمول بسیار دیر به ما رسید. اما این اقدام باعث شد که در نزد بسیاری از افراد ساکن مینسک واپسین توهمها نسبت به سلامت نفس باند رهبری حزب از میان برود و واپسین دیوارها فرو ریزد. این برای ما نشانهای از اوج فرومایگی رهبران حزب بود.
جعفری را نخستین بار در اوان نوجوانی در فیلم "مرفین، آفت زندگی" دیدهبودم که پدرم ما را به دیدن آن به سینما بردهبود. بازی جعفری چنان تأثیری بر من نهاد که همانجا در تاریکی سینما با خود عهد بستم که هرگز به هیچ چیزی معتاد نشوم. باری دیگر جعفری را، در همان سالهای نوجوانی، در گرمای شدید تابستان سینمایی در بندر پهلوی و در فیلم "زشت و زیبا" به سازندگی رحیم روشنیان (برادر محمد شورشیان و اکبر شاندرمنی، سه برادر با سه نام خانوادگی) دیدم.
تصمیم لاهرودی برای "عدم شناسایی" و بازگرداندن جعفری را اغلب به حساب انتقامجویی میگذارند، زیرا گویا پسر جعفری در پاریس از نوشتهها و اقدامات گروه سهنفرهی بابک امیر خسروی، فریدون آذرنور، و فرهاد فرجاد، که بر ضد باند خاوری، صفری، و لاهرودی به پا خاستهبودند، پشتیبانی کردهبود. من اما میخواهم در این آگاهی لاهرودی تردید کنم: او خیلی ساده هیچ نمیدانست جعفری کیست. امیرعلی لاهرودی نوجوانی 17 ساله از روستای لاهرود (لاری) سر راه اردبیل به مشگینشهر بود که در سال 1325 ایران را ترک کرد. او هرگز، حتی پس از انقلاب به کشور باز نگشت، و با محدودیت رسانهها در آن دوران، و با محدودیت مضاعف پشت پردهی آهنین شوروی، و نداشتن ذوق و کنجکاوی شخصی برای دانستن و خبر گرفتن از آنچه در ایران میگذشت، طبیعیست که هیچ نمیدانست محمدعلی جعفری کیست.
در همان ماههایی که جعفری پس از اخراج از شوروی در کرج با مرگ دستبهگریبان بود، و ده ماه پس از درگذشت غلامحسین ساعدی در پاریس، برای کاری (که داستانش را خواهم نوشت) از مینسک به باکو رفتهبودم و گذارم به دفتر "جمعیت پناهندگان سیاسی ایران" یا همان دفتر فرقه افتاد. نمیدانم چه کسی و چهگونه به گوش صابر امیروف مدیر روزنامهی "آذربایجان" نشریهی فرقه رساندهبود که گویا من اهل کتاب هستم. از آستانهی در اتاق او میگذشتم که مرا (که هیچ آشنایی با او نداشتم) صدا زد و گفت: "رفیق!... این ساعدی که میگویند این روزها [!!] مرده، کیست؟ چه جور نویسندهای و چه جور آدمی بود؟ ... ما باید اعتراف کنیم که از ادبیات و هنر امروز ایران هیچ چیز نمیدانیم و شما که تازه آمدهاید ["تازه" یعنی بیش از سه سال پیش!] فکر کردم شاید ساعدی را بشناسید! ... راستی، از صمد بهرنگی چیزی ندارید که ما بخوانیم؟"
چه میگفتم؟ چه فکر میکردم؟
لاهرودی در بیاطلاعی هیچ دست کمی از امیروف نداشت.
همچنین این نوشته، و این نوشته را بخوانید.
برای تصویر بزرگتر روی روزنامهها کلیک کنید:
منبع روزنامهها
در فاصلهی سالهای 1972 و 1992 او کارمند خبرگزاری تاس در شهرهای مسکو، قاهره، دمشق، تهران، و بیروت بود و از خبرنگاری تا مقام ریاست دفتر رسید. پیش از آن او خدمت در ارتش را به عنوان مترجم فارسی در ایران به انجام رسانیدهبود.
میخائیل کروتیخین دارای دانشنامهی کارشناسی ارشد در رشتهی زبانهای ایرانی از دانشگاه دولتی مسکوست، و سپس در رشتهی تاریخ نوین دکترا گرفتهاست. گذشته از زبان مادری خود، روسی، بر زبانهای انگلیسی و فارسی تسلط دارد و فرانسه و عربی را نیز تا حدودی میداند. تخصص وی اکنون امور سرمایهگذاری در صنایع نفت و گاز محدودهی جغرافیایی اتحاد شوروی سابق است.
خوانندگان فارسیزبان پیشتر با یکی از مقالات وی آشنا شدهاند که با عنوان «بار دیگر دربارهی "کمکهای بیشائبه به احزاب برادر"» در تاریخ 1 نوامبر 1992 در نشریهی روسی و انگلیسی "اخبار مسکو" درج شد و برگردان فارسی آن اندکی بعد در شمارهی 35- 34 نشریهی "راه آزادی" (چاپ خارج) منتشر شد (این نشانی را ببینید).
کروتیخین در سال 2001 جستارهایی پیرامون تاریخچهی روابط رهبران اتحاد شوروی با کمونیستهای ایرانی در سایت "روس انرجی" منتشر کرد (عنوان روسی Иранские очерки). در ماه مه 2009 در جستوجوی مطالبی در اینترنت برای تکمیل نوشتهای در وبلاگم، نخستین بار به جستارهای میخائیل کروتیخین برخوردم و همه را کپی کردم. اکنون آن نوشته از سایت "روس انرجی" حذف شده و جای دیگری در اینترنت نیز یافت نمیشود.
نویسنده این روابط را از دیدگاه تاریخچهی سازمانهای کمونیستی ایران، که مسکو خط مشی خود را از طریق آنها پیش میبرد، بررسی میکند. برای این کار او از اسناد و مدارکی کمک میگیرد که پیشتر سری بودهاند و بخشهایی از آنها پیشتر هرگز منتشر نشدهاند. اما گزارش نویسنده از این روابط در سطحی غیر پژوهشگرانه و بیشتر "روزنامهای" و "جنجالی" است. بخشهای بزرگی از نوشتهی او از نظر پیجویی حوادث و تعبیر و تفسیر آنها بسیار آشفته و پر از غلطهای فاحش تاریخی و فاکتوگرافیک است و درست در همان بخشها هیچ سند روسی ارائه نشده و نویسنده از منابع دست دوم و سوم فارسی استفاده کردهاست.
تمامی متن بخشهایی از نوشتهی کروتیخین را که اسناد روسی در آن نقل شده، تنها برای خود اسناد و نه برای تفسیرهای کروتیخین، بهزودی منتشر میکنم. در اینجا بخشی را نقل میکنم که اسنادی مربوط به ما پناهندگان ایرانی شوروی سابق پس از سال 1361، در آن آمدهاست.
یادآوری میکنم که متن اصلی نوشته از سال 2001 دست کم به مدت 8 سال در اینترنت در دسترس جهانیان بودهاست. همهی آنچه میان [ ] آمده از من است.
اختصارات:
ا.ج.ش.س. = اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی
ک.گ.ب. = کمیتهی امنیت دولتی
ج.ش.س. = جمهوری شوروی سوسیالیستی
ک.م. = کمیتهی مرکزی
ح.ک.ا.ش. = حزب کمونیست اتحاد شوروی
***
«[...] خزانههای بسته و حفاظتشدهی کتابخانهی مسکو یا بهاصطلاح "خزانهی ویژه"، همچنین بایگانی ک.گ.ب، و مهمتر از همه بایگانی شعبهی بینالمللی کمیتهی مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی [از این پس ک.م. ح.ک.ا.ش.] تنها پس از پایان حکمرانی حزب کمونیست در روسیه در دسترس پژوهشگران معمولی و روزنامهنگاران قرار گرفت، اما دیرتر آشکار شد که عمر این دسترسی نیز بسیار کوتاه بود.
[...] فرقهی دموکرات آذربایجان هیچ توجیه قانونی برای فعالیت در خاک شوروی نداشت و هیچ جا به ثبت نرسیدهبود. این حزب در اینجا در واقع زیر زمینی بود و اگر اسناد کشفشده در شعبهی بینالمللی ک.م. ح.ک.ا.ش. را باور کنیم، زیر "پوشش" کار میکرد. در مصوبهی ویژهی نهمین کنفرانس فرقهی دموکرات آذربایجان گفته میشود که "برای ارتباط با سازمانهای محلی و نهادهای دولتی ایران" فرقه باید "با نام جمعیت پناهندگان سیاسی ایران" خود را معرفی کند. و نیز "به این منظور کمیتهی مرکزی فرقه به نام شورای مرکزی جمعیت، و شورای اجرائی کمیتهی مرکزی به نام هیأت مدیرهی جمعیت خوانده میشوند. همچنین صدر کمیتهی مرکزی فرقه همزمان وظیفهی صدارت جمعیت را نیز بر عهده خواهد داشت".
شاخهی حزب توده در آذربایجان روزنامهها و مجلههای خود را در اتحاد شوروی منتشر میکرد، کمیتههایی در شهرها و روستاها داشت، باشگاه، و سازمان جوانان داشت. از سهم بودجهی دولتی ا.ج.ش.س. برای جمهوری شوروی آذربایجان برای گرداندن فرقهی دموکرات آذربایجان هر سال نزدیک به 700 هزار روبل هزینه میشد (بنا بر گواهی صادره از شعبهی بینالمللی ک.م. ح.ک.ا.ش. در ماه مه 1999 – اردیبهشت 1378).
[...] [امور مربوط به پناهندگان ایرانی] با تصمیم بالاترین رهبران حزبی شوروی که "پوشهی ویژه"ای برای امور بهکلی سری داشتند، تنظیم میشد. پارهای از محتویات پوشه در زیر میآید:
مطابق سند شماره ست-60-20گس (او پ) به تاریخ 13 مه 1982 (23 اردیبهشت 1361)، فدراسیون جمعیتهای صلیب سرخ و هلال احمر ا.ج.ش.س. مأموریت یافت که در همکاری با دولتهای محلی "در آذربایجان و ترکمنستان مراکز ویژهای برای پذیرش فراریان [ایرانی] و جابهجایی بعدی آنها در جمهوریهای آسیای میانه و قفقاز ایجاد کنند".
سند شماره پ-42/110 به تاریخ 17 ژوئن 1983 (27 خرداد 1362) رهنمود میداد که "نیروهای مرزبانی، ک.گ.ب. و کمیتههای امنیت دولتی جمهوریهای شوروی سوسیالیستی ارمنستان، آذربایجان، و ترکمنستان اعضای حزب توده ایران، سازمان فدائیان (اکثریت) و دیگر سازمانهای مترقی ایران را که از مرز به ا.ج.ش.س. وارد میشوند پس از تدابیر امنیتی لازم، برای جابهجایی در اختیار کمیتهی مرکزی احزاب کمونیست ارمنستان، آذربایجان، و ترکمنستان قرار دهند".
سند شماره ست-81/113 گس (او پ) به تاریخ ژوئیه 1983 (تیر 1362):
"اعمال نظارت بر اجرای درست تدابیر لازم در ورود و جابهجایی ایرانیان به محل سکونتشان میبایست به عهدهی وزارت کشور [امور داخله] ج.ش.س. بلاروس و ج.ش.س. ازبکستان گذاشتهشود، و عملیات ضد جاسوسی برای کشف و خنثیسازی عملیات خصمانهی احتمالی از جانب دشمن با بهکار گرفتن مهاجران ایرانی نیز بایست بر عهدهی کمیتههای امنیت دولتی جمهوریهای نامبرده نهاده شود". "کمیتهی اجرائی فدراسیون جمعیتهای صلیب سرخ و هلال احمر ا.ج.ش.س. توجیه شود که در توافق با ک.گ.ب. ا.ج.ش.س. انتقال مهاجران ایرانی از مناطق مرزی به محل اسکانشان را به شکل مخفی صورت دهند".
سند شماره پ 29/127 به تاریخ 29 سپتامبر 1983 (7 مهر 1362):
"در حال حاضر شهروندان ایرانی در اغلب موارد در جستوجوی زندگی بهتر از مرز عبور میکنند. تدابیر امنیتی ارتباط آنان با حزب توده و سازمان فدائیان (اکثریت) را تأیید نمیکند... جا دارد که هدفمندانه و با الک کردن بیشتر به فراریان از ایران برخورد شود".
سند شماره پ 41/143 به تاریخ ژانویه 1984 (دی 1362):
"تداوم پذیرش مهاجران از ایران به ا.ج.ش.س. نامطلوب است، هم به دلیل عوارض احتمالی در زمینهی سیاسی، و هم از این رو که پذیرش و اسکان آنان در بر دارندهی مشکلات جدیست... از این پس فقط به کارکنان کادر حزب توده و سازمان فدائیان (اکثریت) پناهندگی و درجهی مهاجر سیاسی دادهشود و به اعضای عادی این دو سازمان تنها اجازهی اقامت در ا.ج.ش.س. تعلق گیرد".
سند شماره پ 108/154 به تاریخ 18 آوریل 1984 (29 فروردین 1363):
"محدودیت کامل در پذیرش فراریان از ایران به ا.ج.ش.س. اعمال شود. در موارد استثنایی میتوان فقط کارکنان کادر حزب توده، سازمان فدائیان (اکثریت)... را پذیرفت. پذیرش یا رد آنان تنها میتواند با قضاوت رهبری حزب توده و سازمان فدائیان صورت گیرد".
"اگر تعلق حزبی و چهگونگی عبور ایرانیان ساکن اردوگاههای موقت جای شک و تردید داشتهباشد... بایست به شکل ساده، و در صورت لزوم با روال رسمی، به ایران بازگردانده شوند".
"از شعبهی بینالمللی ک.م. ح.ک.ا.ش. خواستهشود که به ک.م. حزب توده و ک.م. سازمان فدائیان (اکثریت) اطلاع دهند که در آینده طرف شوروی اعضای حزب و فدائیان را که از ایران میگریزند، نخواهد پذیرفت، به استثنای آن عده از کارکنان کادر این سازمانها که خطر بلاواسطهی سرکوب از سوی رژیم ایران تهدیدشان میکند و رهبری حزب و فدائیان در هر مورد جداگانه میتوانند بر این امر گواهی دهند. باقی فراریان به ایران بازگردانده میشوند.
ک.گ.ب. ا.ج.ش.س.، وزارت کشور ا.ج.ش.س.، کمیتهی اجرائی فدراسیون جمعیتهای صلیب سرخ و هلال احمر ا.ج.ش.س. در موافقت با ک.م. حزب کمونیست آذربایجان، بلاروس، ازبکستان، و ترکمنستان برای سازماندهی و تهیهی گزارش مستند خروج آن عده از فراریان از ایران به شوروی که حکم اخراجشان صادر میشود، تدابیری اتخاذ کنند.
در مورد آن عده از فراریان ایرانی که تعلق حزبی یا چهگونگی عبورشان جای تردید دارد، برای اخراج ساده، یا در صورت لزوم اخراج رسمی آنان از محدودهی ا.ج.ش.س.، ک.گ.ب. ا.ج.ش.س. تدابیری اتخاذ کند.
از ک.م. حزب کمونیست آذربایجان خواستهشود که همهی فراریان از ایران را که در ج.ش.س. آذربایجان حضور دارند و از بررسیها عبور کردهاند، در همین جمهوری اسکان دهد".
این چنین الک کردن سختگیرانهی فراریان بارها به اشتباهاتی غمانگیز انجامید. برای نمونه در 22 آوریل 1986 (2 اردیبهشت 1365) در پاسگاه مرزبانی شماره 13 منطقهی لنکران در آذربایجان، محمدعلی جعفری، غ.آ. [؟] دلیری و دختر چهارسالهای را همراه با آنان، هنگام عبور از مرز بازداشت کردند. آنان خود را عضو حزب توده معرفی کردند و گفتند که با موافقت رهبران حزب که در اروپای غربی اقامت دارند از مرز عبور کردهاند. اما صدر حزب توده در باکو، یعنی همان لاهرودی، از تأیید چنین موافقتی سر باز زد، و دو فراری بزرگسال را به ایران بازگرداندند (همچنان بهشکل غیر قانونی، بدون اطلاع دادن به دولت ایران). با اینهمه دخترک را به والدینش که کاشف به عمل آمد در شهر مینسک هستند، تحویل دادند.
چهار ماه پس از آن جعفری [بازیگر سرشناس تئاتر و سینما] در تهران درگذشت، و سفارت شوروی در پاریس ناگزیر شد که از بیوهی او که در فرانسه سکونت داشت، عذرخواهی کند. متن عذرخواهی را شعبهی بینالمللی با موافقت ای. مارکهلوف Markelov جانشین صدر ک.گ.ب. تهیه کرد و به تصمیم او آن را در دبیرخانهی ک.م. ح.ک.ا.ش. به شمارهی ست-13/82گس به تاریخ 6 آوریل 1988 (17 فروردین 1367) به ثبت رساندند، زیرا بیوهی جعفری شکایت از رفتار مرزبانان را خطاب به شخص میخائیل گارباچوف نوشتهبود.»
***
محمدعلی جعفری (؟ - مهر 1365) یکی از درخشانترین چهرههای صحنهی تئاتر و سینمای ایران، از هوادران نامدار حزب توده ایران در دهههای 1320 و 1330 و پس از انقلاب، عضو "شورای نویسندگان و هنرمندان ایران"، در اردیبهشت 1362 دستگیر شد و نزدیک دو سال در زندانهای جمهوری اسلامی بهسر برد. اخراج او از شوروی و بازگرداندن او خبری بسیار تکاندهنده برای ما بود که البته مطابق معمول بسیار دیر به ما رسید. اما این اقدام باعث شد که در نزد بسیاری از افراد ساکن مینسک واپسین توهمها نسبت به سلامت نفس باند رهبری حزب از میان برود و واپسین دیوارها فرو ریزد. این برای ما نشانهای از اوج فرومایگی رهبران حزب بود.
جعفری را نخستین بار در اوان نوجوانی در فیلم "مرفین، آفت زندگی" دیدهبودم که پدرم ما را به دیدن آن به سینما بردهبود. بازی جعفری چنان تأثیری بر من نهاد که همانجا در تاریکی سینما با خود عهد بستم که هرگز به هیچ چیزی معتاد نشوم. باری دیگر جعفری را، در همان سالهای نوجوانی، در گرمای شدید تابستان سینمایی در بندر پهلوی و در فیلم "زشت و زیبا" به سازندگی رحیم روشنیان (برادر محمد شورشیان و اکبر شاندرمنی، سه برادر با سه نام خانوادگی) دیدم.
تصمیم لاهرودی برای "عدم شناسایی" و بازگرداندن جعفری را اغلب به حساب انتقامجویی میگذارند، زیرا گویا پسر جعفری در پاریس از نوشتهها و اقدامات گروه سهنفرهی بابک امیر خسروی، فریدون آذرنور، و فرهاد فرجاد، که بر ضد باند خاوری، صفری، و لاهرودی به پا خاستهبودند، پشتیبانی کردهبود. من اما میخواهم در این آگاهی لاهرودی تردید کنم: او خیلی ساده هیچ نمیدانست جعفری کیست. امیرعلی لاهرودی نوجوانی 17 ساله از روستای لاهرود (لاری) سر راه اردبیل به مشگینشهر بود که در سال 1325 ایران را ترک کرد. او هرگز، حتی پس از انقلاب به کشور باز نگشت، و با محدودیت رسانهها در آن دوران، و با محدودیت مضاعف پشت پردهی آهنین شوروی، و نداشتن ذوق و کنجکاوی شخصی برای دانستن و خبر گرفتن از آنچه در ایران میگذشت، طبیعیست که هیچ نمیدانست محمدعلی جعفری کیست.
در همان ماههایی که جعفری پس از اخراج از شوروی در کرج با مرگ دستبهگریبان بود، و ده ماه پس از درگذشت غلامحسین ساعدی در پاریس، برای کاری (که داستانش را خواهم نوشت) از مینسک به باکو رفتهبودم و گذارم به دفتر "جمعیت پناهندگان سیاسی ایران" یا همان دفتر فرقه افتاد. نمیدانم چه کسی و چهگونه به گوش صابر امیروف مدیر روزنامهی "آذربایجان" نشریهی فرقه رساندهبود که گویا من اهل کتاب هستم. از آستانهی در اتاق او میگذشتم که مرا (که هیچ آشنایی با او نداشتم) صدا زد و گفت: "رفیق!... این ساعدی که میگویند این روزها [!!] مرده، کیست؟ چه جور نویسندهای و چه جور آدمی بود؟ ... ما باید اعتراف کنیم که از ادبیات و هنر امروز ایران هیچ چیز نمیدانیم و شما که تازه آمدهاید ["تازه" یعنی بیش از سه سال پیش!] فکر کردم شاید ساعدی را بشناسید! ... راستی، از صمد بهرنگی چیزی ندارید که ما بخوانیم؟"
چه میگفتم؟ چه فکر میکردم؟
لاهرودی در بیاطلاعی هیچ دست کمی از امیروف نداشت.
همچنین این نوشته، و این نوشته را بخوانید.
برای تصویر بزرگتر روی روزنامهها کلیک کنید:
منبع روزنامهها
13 February 2011
دو نامه از سیاوش کسرائی
هفتهی گذشته پر از رویدادها و سالگردهای گوناگون بود. از جمله بیبیسی فارسی "صفحه ویژه"ای پر از نوشته و عکس به مناسبت چهلمین سالگرد سیاهکل دارد و نوشتهی بسیار زیبایی از فرج سرکوهی نیز در آن هست که تصویر گویاییست نشانگر آنکه چرا و چهگونه جوانان آن دوران چریک میشدند... و فردا روز دلدادگیست...
اما در آن میان، روز 19 بهمن پانزده سال از درگذشت شاعر بزرگ سیاوش کسرائی (1374-1305) نیز گذشت. از سوی دیگر دوستانم دلشان میخواهد که از آنچه در شوروی بر ما گذشت بیشتر بنویسم. پس بیایید این بار از قلم سیاوش کسرائی اشارههای کوتاهی بخوانیم از آنچه بر ما رفت، هر چند بسیار پوشیده، و در نامههایی که او میدانست کسانی در طول راه میخوانندشان. کوشیدهام که شکل نگارش او را حفظ کنم، و همهی آنچه میان [ ] آمده، از من است:
----------------------------------------
[1] من در 16 مهر 1365 (8 اکتبر 1986) شوروی را ترک کردم.
[2] منظور "از دیدار خویشتن" نوشتهی احسان طبریست که نسخهی اصلی دستنویس آن را با خود از ایران خارج کردهبودم و به چنگ کگب افتاد. کپی دستنوشته را سالی پس از درگذشت کسرائی یافتم. داستان آن کتاب را در این نشانی بخوانید.
[3] در این هنگام چند ماه از "پلنوم بیستم" حزب (یا پلنوم دیماه 1366) گذشتهبود و باند خاوری – صفری – لاهرودی پس از پلنوم، غنی بلوریان و سیاوش کسرائی را از عضویت در هیأت سیاسی و کمیتهی مرکزی حزب "معلق" کردهبودند. یک سال پس از این نامه، کسرائی به مینسک سفر کرد، اما کمیتهی حزبی (توده) مینسک اجازه برگزاری شب شعر به او نداد و یکی از ساکنان ساختمان (بهروز م.) شب شعر را در خانهی خود برگزار کرد. باشد تا ببینیم که آیا نام مسئول کمیتهی حزبی مینسک، که هنوز همانجا برای بنیاد مستضعفان جمهوری اسلامی کار میکند، در تاریخ خواهد ماند، یا نام سیاوش کسرائی.
جزوۀ شما – بر حسب واقعیات مشهود – بار مسئولیت کیانوری را بسیار سنگین میکند و باصطلاح تمام قصور یا تقصیرات را بگردن او میگذارد که با وجود خلق و خوئی که از او دیدیم و یکهتازیهایش (که خاموشی و تمکین دیگران و بعضی پیشبینیهای درست و پُرکاری و سازماندهی او و سوابق دیگران و دستهبندیها و غیره نیز موجب آن شدهبود) چنان مینماید که نوشتهاید. اما اینک که او تنها کسی است – از ردۀ بالائیها – که زنده ماندهاست تا عقوبت و فشار همۀ اشتباهات و واریزها را تحمل کند، بقول شهریار "چون پیر ِ پس از قبیله مانده"، و حتی دشمنانش آرامش پس از اعدام را هم از او دریغ میدارند، دلم میخواهد شما و جوانانی مانند شما نه رو در روی او که روبروی همه بایستند و انگشت اتهام را بسینۀ همه روشنفکران بگذارند، از بزرگ تا کوچک، از خود تا دیگران. البته در کار شما این مورد نیز اندکی ملحوظ شدهاست اما در زیر حرف من، سخن از کجروی و کجفهمی دراز مدت روشنفکران ایران در سدۀ اخیر است که چرا یا مفتون شدهاند و یا مرعوب ماندهاند؟ و بهنگام آنچه را باید نکردهاند؟ چرا همۀ کندوکاوها و طرح و برنامهها و راههای گوناگون برای همسنگ کردن ایران و ایرانی با کشورهای پیشرفتۀ جهان و مردم آن به اینجا رسیدهاست؟ و چرا جز در زمینههای فرهنگی، این روشنفکران، موفقیتی نداشتهاند؟
شیوا جان، اندکی بسرگذشت و بویژه عاقبت سرجنبانان کشورمان در دوران اخیر – از هر گروه و حزب و دسته – بیاندیش مثلاً به حیدرخان عمواوغلی، رضاشاه، میرزا کوچک، کلنل پسیان، خیابانی، لاهوتی، ارانی، دهخدا، نیما، هدایت، عشقی، عارف، فرخی، مدرس، کسروی، سلطانزاده، پیشهوری، قاضی، قاسملو، محمدرضاشاه، مصدق، هویدا، شریعتی، دشتی، خانلری، پایهگذاران فدائیان و مجاهدین، بهآذین، خلیل ملکی، قاسمی، فروتن، رادمنش، دکتر یزدی، دکتر بهرامی، روزبه، آل احمد، طبری و کیانوری و حیدر مهرگان و بسیاری دیگر – ریزتر و درشتتر – که به اصطلاح چگونه مردهاند؛ چگونه مردار شدهاند و چگونه به غضب الهی! گرفتار شدهاند!؟ و چرا!؟ این دور و این تکرار و این عاقبتهای تلخ منحصر بفرد برای چیست!؟ و اگر برای مردم است نتیجۀ آن چیست و فاصلۀ اینها با مردم را چه چیزها و چه کسانی پر کردهاند و میکنند؟ چرا، چرا هر کس از هر سمت و سوئی رفتهاست پایانش ناکامی است!؟
ما نیازمند یک ریشهیابی جامع هستیم و چون خانهمان را نمیتوانیم جابجا کنیم، ناگزیر باید یک خانهتکانی و رُفتوروب ذهنی و عینی اساسی انجام بدهیم. آنگاه است که تصور میکنم از بار کیانوری کاسته شود و از آن تنهائی تلخ بدر آید و ما نیز بتوانیم با کوشش در میزان کردن نخستین گامهای فرزندان فردا در جادۀ قرن بیستویکم با وجدانهای آرامتری به خاموشی بلند ورود کنیم.
شیوا جان بحث مفصلی را که با عدم رضایت از خودم آغاز میشود بهکوتاهی با تو در میان گذاشتم، چون میدانم که در خانه کس است و یک حرف بس. کتاب زندگی خودم و صدها زندگینامۀ نوشته و ننوشته و بهانۀ کتاب تو، «با گامهای فاجعه» مرا به پرگوئی کشاند. [کمی تعریف] بیاندیش و بنویس که وقت از آن توست! روزنامۀ راه آزادی به من نمیرسد، چنانچه ترجمۀ خاطرات کوزیچکین را برایم بفرستی ممنون میشوم و هر کتاب دیگری را که داری و میسر است.[7]
از طرف دانشگاه برکلی مرا برای شعرخوانی دعوت کردند و سپس از نروژ هم دعوتنامهای رسید که با وجود تشریفات اداری اینجا رسیدن به هر دو میسر نیست و اگر بتوانم فعلاً اولی را انتخاب میکنم و دومی میماند برای بعد. و صد البته چنانچه به آنطرفها بیایم شما را بیخبر نخواهم گذاشت. از ترجمۀ شعر آرش که فرستادید ممنونم ولی این آن نیست که میخواهم. دکتر [...] میگفت که یک شاعر سوئدی آرش را به شعر سوئدی برگردانده است. اگر [...] را دیدید سلام مرا برسانید و آن شعر را از طرف من مطالبه کنید که مورد لزوم نروژیهاست.[8] [تعارفات خانوادگی].
راستی یک سئوال که بیادم آمد: آیا چیزی بر آنچه در کتابت نوشتهبودی افزوده یا از آن کم شدهاست یا نه و تماماً همانست که از ابتدا نوشتهبودی؟ اگر اضافاتی داشته برایم بنویس و اگر کم شده علتش را ذکر کن.
به امید دیدار
سیاوش».
----------------------------------------
[4] دوران نوسازی و فاشگویی گارباچف است. یک ماه بعد باریس یلتسین به ریاست جمهوری فدراتیو روسیه انتخاب میشود و دو ماه بعد کودتای نظامی نافرجامی در شوروی اتفاق میافتد.
[5] منظور کتابچهی "با گامهای فاجعه" است که در این نشانی در دسترس است.
[6] این نامهی کسرائی نیز در جادههای بیپایان شوروی ناپدید شد و هرگز به دستم نرسید.
[7] سخن از تشنگی برای کتاب و نشریات فارسیست که در آن دیار به دست نمیآمد. کتاب خاطرات ولادیمیر کوزیچکین کارمند فراری سفارت شوروی در تهران را از انگلیسی به فارسی بر گرداندهبودم که به شکل دنبالهدار در نشریهی "راه آزادی" چاپ خارج منتشر میشد (این نشانی را ببینید) اما ترجمهی دیگری در ایران منتشر شد ("کاگب در ایران" ترجمهی اسماعیل زند و حسین ابوترابیان، نشر حکایت، تهران چاپ چهارم 1376) و انتشار ترجمهی من متوقف شد.
[8] تا جایی که بهیاد دارم هیچیک از این سفرها را اجازه ندادند.
***
این یکی از نمونههای نادر موسیقی ایرانیست که میپسندم، از جمله برای شعر کسرائی.
و اینجا "آرش کمانگیر" را مییابید، با صدای کسرائی.
یادش گرامی باد.
اما در آن میان، روز 19 بهمن پانزده سال از درگذشت شاعر بزرگ سیاوش کسرائی (1374-1305) نیز گذشت. از سوی دیگر دوستانم دلشان میخواهد که از آنچه در شوروی بر ما گذشت بیشتر بنویسم. پس بیایید این بار از قلم سیاوش کسرائی اشارههای کوتاهی بخوانیم از آنچه بر ما رفت، هر چند بسیار پوشیده، و در نامههایی که او میدانست کسانی در طول راه میخوانندشان. کوشیدهام که شکل نگارش او را حفظ کنم، و همهی آنچه میان [ ] آمده، از من است:
«30 اردیبهشت 1367
شیوا جان سلام. نامهات بوسیلۀ [...] رسید و در میان گرفتاریهای گوناگون حزبی و ناراحتیهای ناشی از بیزبانی و بیپیوندی با محیط پیرامون شادی غیرمترقبهای بمن داد. بسیار کوشش کردم که پیش از سفر تو [1] با تو ملاقاتی داشتهباشم ولی متأسفانه آنان که همۀ پیوندهائی را که خودی ندانند، بریده میخواهند نگذاشتند که من با تو و صدها مانند تو دست کم به یک گفتگوی دوستانه بنشینم. نتیجه اینکه پنجسال مهاجرت من یا در تنهائی و انزوای کشنده گذشته و یا در اجتماعاتی که فاقد سلامت ِ صداقت و صمیمیت بودهاست.
همه جا سراغت را گرفتم ولی دیگر از دست من رفتهبودی. [مقادیری تعریف و توصیف] همانطور که حدس زدی سخت دلواپس کتاب طبری بودم و همچنان نگران آنم چون بعید نمیدانم که در دست و بال این حضرات از میان برود و لذا چنانچه نسخهای بدستت رسید خبرش را لطفاً بمن بده و اگر چنانچه برایم بفرستی – رونوشتی – سخت مرا سپاسگزار خودت کردهای.[2]
اکنون که این نامه را مینویسم درگیر یک مبارزۀ نابرابر اما شرافتمندانه با خودیها هستم که بهر صورت خبر نتایج نیک یا بد آن – گرچه همواره بد پیروز شدهاست – بگوشت خواهد رسید. [3] [تعارفات خانوادگی].
دستت را میفشرم و در انتظار نامههایت مینشینم.
سیاوش.»
----------------------------------------
[1] من در 16 مهر 1365 (8 اکتبر 1986) شوروی را ترک کردم.
[2] منظور "از دیدار خویشتن" نوشتهی احسان طبریست که نسخهی اصلی دستنویس آن را با خود از ایران خارج کردهبودم و به چنگ کگب افتاد. کپی دستنوشته را سالی پس از درگذشت کسرائی یافتم. داستان آن کتاب را در این نشانی بخوانید.
[3] در این هنگام چند ماه از "پلنوم بیستم" حزب (یا پلنوم دیماه 1366) گذشتهبود و باند خاوری – صفری – لاهرودی پس از پلنوم، غنی بلوریان و سیاوش کسرائی را از عضویت در هیأت سیاسی و کمیتهی مرکزی حزب "معلق" کردهبودند. یک سال پس از این نامه، کسرائی به مینسک سفر کرد، اما کمیتهی حزبی (توده) مینسک اجازه برگزاری شب شعر به او نداد و یکی از ساکنان ساختمان (بهروز م.) شب شعر را در خانهی خود برگزار کرد. باشد تا ببینیم که آیا نام مسئول کمیتهی حزبی مینسک، که هنوز همانجا برای بنیاد مستضعفان جمهوری اسلامی کار میکند، در تاریخ خواهد ماند، یا نام سیاوش کسرائی.
«مسکو، 30 خرداد 1370
شیوا جان باز یافتمت. و چه خوبست که آدمی در این غربت، از همدلان دیروزی کسی را داشتهباشد که بتواند با او به زبان فارسی احوالپرسی و درد دلی بکند و مطمئن باشد که چیز دیگری جز دوستی در زیر این رابطۀ ساده نیست. اما نامههایم یا به دست من نمیرسند و یا به مقصد. و آشکارا معلوم است که قبلاً بازبینی میشوند. انگار به مناسبت دموکراسی نیمبند و پر هرج و مرج فعلی ِ اینجا [4]، بر مراقبتهای سنتی باز هم افزوده باشند، ولی با من چرا که هیچ حرکت پنهانی یا مخفی و در پسله ندارم؟ من هر چه کردهام و هر چه گفتهام رک و راست بودهاست. از اینها گذشته دیگر چیزی نماندهاست که کسی نداند، مگر دردهائی که به جانمان است و تنها و تنها خودمان عمق و گسترۀ آن را میدانیم و بالاخره هم خودمان باید مداوایش کنیم.
گاهی شدهاست که یک نامه یا یک بسته کتاب و مجله پس از هشت ماه به دستم رسیدهاست و گاهی نیز نامههای ارسالی من از جمله نامهام به دخترم در آمریکا و یا به شما، به مقصد نرسیدهاند.
از سفری به باکو بازگشته بودم که کتاب شما رسید.[5] معلوم است که به دو دلیل نویسندۀ کتاب و مضمون آن با اشتیاق و افسوس، یکسر آن را خواندم و سپس برای مطالعه به [شمسالدین] بدیع و [حبیبالله] فروغیان رد کردم و تا آنجا که به یاد دارم اکثر مطالب آن مورد تأئیدشان بود. بهرحال دربارۀ کتاب باز چند سطری مینویسم و به بهانۀ آن مختصری از حرفهایم را: اینک که مدتها از مطالعۀ آن گذشتهاست، طبیعی است که جزئیاتش را به یاد نداشتهباشم (در نامۀ پیشین گویا به جزئیاتی اشاره کردهبودم)[6] اما از آنهمه آنچه هنوز و همیشه طعمش در کامم مانده و میماند سادهنویسی و واقعگوئی شریفانۀ شما (تا آنجا که میدانستی و میدیدی) است از مناسبات مشهود که در تمامی آن دفتر لاغر بچشم میخورد. دستت درد نکند و ای کاش همه مانند شما بنویسند و به پیشنهاد شما نیز در نوشتن آنچه میدانند عمل کنند البته بدون توجه به سمت و سوهائی که امروزه یافتهاند و یا اغراضی که دیروز داشتهاند و یا امروز دارند. آخر اینروزها چنانکه میبینی کار خاطرهنویسی، هم در درون دیار ما و هم در سراسر جهان بالا گرفتهاست و هر گفتنی، برای پوشاندن نگفتنیهای بسیار و یا برای مخدوش کردن واقعیات و حقایق بسیار است و اگرنه برای جا باز کردن نویسندگانش در صفوف مقدم امروز و یا دست آخر برای بهرهبرداری مالی. و حقایق، یا کم است یا پخش و پلا و گُم.
جزوۀ شما – بر حسب واقعیات مشهود – بار مسئولیت کیانوری را بسیار سنگین میکند و باصطلاح تمام قصور یا تقصیرات را بگردن او میگذارد که با وجود خلق و خوئی که از او دیدیم و یکهتازیهایش (که خاموشی و تمکین دیگران و بعضی پیشبینیهای درست و پُرکاری و سازماندهی او و سوابق دیگران و دستهبندیها و غیره نیز موجب آن شدهبود) چنان مینماید که نوشتهاید. اما اینک که او تنها کسی است – از ردۀ بالائیها – که زنده ماندهاست تا عقوبت و فشار همۀ اشتباهات و واریزها را تحمل کند، بقول شهریار "چون پیر ِ پس از قبیله مانده"، و حتی دشمنانش آرامش پس از اعدام را هم از او دریغ میدارند، دلم میخواهد شما و جوانانی مانند شما نه رو در روی او که روبروی همه بایستند و انگشت اتهام را بسینۀ همه روشنفکران بگذارند، از بزرگ تا کوچک، از خود تا دیگران. البته در کار شما این مورد نیز اندکی ملحوظ شدهاست اما در زیر حرف من، سخن از کجروی و کجفهمی دراز مدت روشنفکران ایران در سدۀ اخیر است که چرا یا مفتون شدهاند و یا مرعوب ماندهاند؟ و بهنگام آنچه را باید نکردهاند؟ چرا همۀ کندوکاوها و طرح و برنامهها و راههای گوناگون برای همسنگ کردن ایران و ایرانی با کشورهای پیشرفتۀ جهان و مردم آن به اینجا رسیدهاست؟ و چرا جز در زمینههای فرهنگی، این روشنفکران، موفقیتی نداشتهاند؟
شیوا جان، اندکی بسرگذشت و بویژه عاقبت سرجنبانان کشورمان در دوران اخیر – از هر گروه و حزب و دسته – بیاندیش مثلاً به حیدرخان عمواوغلی، رضاشاه، میرزا کوچک، کلنل پسیان، خیابانی، لاهوتی، ارانی، دهخدا، نیما، هدایت، عشقی، عارف، فرخی، مدرس، کسروی، سلطانزاده، پیشهوری، قاضی، قاسملو، محمدرضاشاه، مصدق، هویدا، شریعتی، دشتی، خانلری، پایهگذاران فدائیان و مجاهدین، بهآذین، خلیل ملکی، قاسمی، فروتن، رادمنش، دکتر یزدی، دکتر بهرامی، روزبه، آل احمد، طبری و کیانوری و حیدر مهرگان و بسیاری دیگر – ریزتر و درشتتر – که به اصطلاح چگونه مردهاند؛ چگونه مردار شدهاند و چگونه به غضب الهی! گرفتار شدهاند!؟ و چرا!؟ این دور و این تکرار و این عاقبتهای تلخ منحصر بفرد برای چیست!؟ و اگر برای مردم است نتیجۀ آن چیست و فاصلۀ اینها با مردم را چه چیزها و چه کسانی پر کردهاند و میکنند؟ چرا، چرا هر کس از هر سمت و سوئی رفتهاست پایانش ناکامی است!؟
ما نیازمند یک ریشهیابی جامع هستیم و چون خانهمان را نمیتوانیم جابجا کنیم، ناگزیر باید یک خانهتکانی و رُفتوروب ذهنی و عینی اساسی انجام بدهیم. آنگاه است که تصور میکنم از بار کیانوری کاسته شود و از آن تنهائی تلخ بدر آید و ما نیز بتوانیم با کوشش در میزان کردن نخستین گامهای فرزندان فردا در جادۀ قرن بیستویکم با وجدانهای آرامتری به خاموشی بلند ورود کنیم.
شیوا جان بحث مفصلی را که با عدم رضایت از خودم آغاز میشود بهکوتاهی با تو در میان گذاشتم، چون میدانم که در خانه کس است و یک حرف بس. کتاب زندگی خودم و صدها زندگینامۀ نوشته و ننوشته و بهانۀ کتاب تو، «با گامهای فاجعه» مرا به پرگوئی کشاند. [کمی تعریف] بیاندیش و بنویس که وقت از آن توست! روزنامۀ راه آزادی به من نمیرسد، چنانچه ترجمۀ خاطرات کوزیچکین را برایم بفرستی ممنون میشوم و هر کتاب دیگری را که داری و میسر است.[7]
از طرف دانشگاه برکلی مرا برای شعرخوانی دعوت کردند و سپس از نروژ هم دعوتنامهای رسید که با وجود تشریفات اداری اینجا رسیدن به هر دو میسر نیست و اگر بتوانم فعلاً اولی را انتخاب میکنم و دومی میماند برای بعد. و صد البته چنانچه به آنطرفها بیایم شما را بیخبر نخواهم گذاشت. از ترجمۀ شعر آرش که فرستادید ممنونم ولی این آن نیست که میخواهم. دکتر [...] میگفت که یک شاعر سوئدی آرش را به شعر سوئدی برگردانده است. اگر [...] را دیدید سلام مرا برسانید و آن شعر را از طرف من مطالبه کنید که مورد لزوم نروژیهاست.[8] [تعارفات خانوادگی].
راستی یک سئوال که بیادم آمد: آیا چیزی بر آنچه در کتابت نوشتهبودی افزوده یا از آن کم شدهاست یا نه و تماماً همانست که از ابتدا نوشتهبودی؟ اگر اضافاتی داشته برایم بنویس و اگر کم شده علتش را ذکر کن.
به امید دیدار
سیاوش».
----------------------------------------
[4] دوران نوسازی و فاشگویی گارباچف است. یک ماه بعد باریس یلتسین به ریاست جمهوری فدراتیو روسیه انتخاب میشود و دو ماه بعد کودتای نظامی نافرجامی در شوروی اتفاق میافتد.
[5] منظور کتابچهی "با گامهای فاجعه" است که در این نشانی در دسترس است.
[6] این نامهی کسرائی نیز در جادههای بیپایان شوروی ناپدید شد و هرگز به دستم نرسید.
[7] سخن از تشنگی برای کتاب و نشریات فارسیست که در آن دیار به دست نمیآمد. کتاب خاطرات ولادیمیر کوزیچکین کارمند فراری سفارت شوروی در تهران را از انگلیسی به فارسی بر گرداندهبودم که به شکل دنبالهدار در نشریهی "راه آزادی" چاپ خارج منتشر میشد (این نشانی را ببینید) اما ترجمهی دیگری در ایران منتشر شد ("کاگب در ایران" ترجمهی اسماعیل زند و حسین ابوترابیان، نشر حکایت، تهران چاپ چهارم 1376) و انتشار ترجمهی من متوقف شد.
[8] تا جایی که بهیاد دارم هیچیک از این سفرها را اجازه ندادند.
***
این یکی از نمونههای نادر موسیقی ایرانیست که میپسندم، از جمله برای شعر کسرائی.
و اینجا "آرش کمانگیر" را مییابید، با صدای کسرائی.
یادش گرامی باد.
06 February 2011
از جهان خاکستری - 51
از چپ: هرمز ایرجی، فخرالدین میررمضانی. از راست: سایه، لطفی، کسرایی، مهری خانم همسر کسرایی، پوری سلطانی |
بعضیها را در لابهلای جملهای مشابه حتی "تن لش" و از این دست هم مینامید، اما در برابر همسرم هرگز حتی به شوخی هم با من بیاحترامی نمیکرد. همسرم را هم که بیست سالی جوانتر از او بود همواره با احترام "رفیق" خطاب میکرد.
این حرفها هر بار با ورود او کموبیش به همین صورت، اما با مضامین گوناگون تکرار میشد: گاه دربارهی هوای سرد، گاه در دعوت به بازی دومینو یا حکم، یا کمیابی مواد غذایی در "جامعهی سوسیالیستی"، و از این دست. کم پیش میآمد که ساکت و گرفته باشد و این هنگامی بود که کسی یا چیزی سخت رنجاش دادهبود، یا هنگامی که از رفقای در بند یاد میکرد. در این موارد پر احساس و حماسی سخن میگفت، و از پشت شیشههای عینک قطره اشک سرگردانی را در چشمان سبزرنگاش میدیدی که میچرخید و میچرخید، و فرود نمیآمد. گاه برای همان چشمان سبز و موهای فرفری بلوطی دربارهی نیاکانش سربهسرش میگذاشتم.
از همان روز ورودمان به قرارگاه پناهندگی زوغولبا در حومهی باکو با او، یعنی هرمز ایرجی، و جفت جداییناپذیراش حمید فام نریمان آشنا شدیم. سر میز صبحانه و ناهار و شام همه جای ثابتی داشتند و ما با هرمز و حمید و دو نفر دیگر سر یک میز مینشستیم. آن دو هماتاقی بودند و از تهران با هم آمدهبودند. هر دو عضو کمیتهی تشکیلات تهران بودند. یک بار با خروج از جلسهای و هنگام سوار شدن به ماشین، هرمز دیدهبود که کسی از دور از جمع او و نریمان و حیدر مهرگان و دو نفر دیگر عکس میگیرد، اما هر چه هشدار دادهبود، کسی در سازمان حزب توجهی به هشدار او نکردهبود. نزدیک ده سال بعد جایی خواندم (و اکنون پیدایش نمیکنم*) که آن عکسبرداری نیز از مجموعهی اقدامات دام گستردن و یورش سراسری جمهوری اسلامی به سازمانهای حزب بودهاست.
کموبیش همهی اساسنامهی حزب را از حفظ میدانست. میگفت که وضعی که برای حزب پیش آمده، یعنی دستگیری همهی رهبری حزب، در اساسنامه پیشبینی نشده، اما این را هم نگفتهاند که در چنین شرایطی کسی از بالا میتواند رهبری حزب را تصرف کند. اشارهاش به دخالت رهبران فرقهی دموکرات آذربایجان در رهبری حزب بود. اینان، امیرعلی لاهرودی و حمید صفری، کسانی بودند که در پلنوم هفدهم حزب از عضویت حزب و کمیتهی مرکزی اخراج شدهبودند، و اکنون با گشادهدستی و ندانمکاری علی خاوری داشتند همهکارهی حزب میشدند. هرمز پیوسته از اساسنامهی حزب نقل قول میکرد و اصرار داشت که خاوری اشتباه میکند.
اتاق مشترک هرمز و حمید در اردوگاه پناهندگی زوغولبا شبها پاتوق گروه بزرگی بود، نخست برای آن که آن دو از ارشدترین مسئولان باقیماندهی حزب در آن جمع بودند، و دیگر برای آنکه سماور و بساط چای داشتند. شبها آنجا گرد هم میآمدیم، از بیخبری از اوضاع سیاسی ایران و در غم رفقای زندانیمان سخن میگفتیم.
پس از انتقال به شهر مینسک، پایتخت جمهوری بلاروس نیز روابط نزدیک ما همچنان ادامه داشت. اینجا بود که وقت و بیوقت در میزد و با سرو صدا و تکیهکلامش "باه!" وارد میشد. با همسرم بر ضد من همآوازی میکرد و از رستوران هتلهای لوکس و گرانقیمت ویژهی خارجیان سر در میآوردیم. در کلاسهای زبان روسی فعالانه شرکت میکرد و میکوشید به کمک آلمانی، که خوب میدانست، از این زبان تازه نیز سر در آورد. با کمک آموزگارش که او نیز آلمانی میدانست، جدولی ابتکاری و با دقت مهندسی از "پادهژ"های (حالتهای تصریفی) زبان روسی تهیه کردهبود و این "جدول هرمز" در میان نزدیک به دویست ایرانی پناهندهی ساکن ساختمان دستبهدست میگشت و کپی میشد. اما او خود هرگز روسی را حتی به اندازهی رفع نیازهای روزانه نیز نیاموخت.
در سال 1961 (1340) در بیستسالگی به اتریش و پس از دو سال به آلمان رفتهبود و به موازات فعالیت شدید سیاسی، در دانشگاه صنعتی برانشوایگ Braunschweig مهندسی برق خواندهبود. در سال 1973 (1352) به ایران بازگشتهبود و در "مدرسهی عالی نارمک" (دانشگاه علم و صنعت بعدی) در رشتهبرق تدریس میکرد. پس از انقلاب همکارانش او را به ریاست دانشکدهی برق دانشگاه علم و صنعت برگزیدهبودند.
دکتر هیبتالله خاکزار استاد و رئیس پیشین دانشکدهی برق دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) که از شهریور 1354 تا اسفند 1357 رئیس دانشگاه علم و صنعت بودهاست، در پاسخی پر مهر به پرسش من دربارهی این که آیا هرمز را بهیاد میآورد، نوشت:
"من که [در 1354] در علم و صنعت آغاز به کار کردم، ایرجی آنجا بود و با ساواک مشکل داشت. رئیس دانشگاه این امکان را داشت که تضمینهایی در حمایت از کارکنان خود در دانشگاه به ساواک بدهد. من بارها این کار را برای ایرجی کردم، و ساواک هیچ مایل نبود که او در دانشگاه باشد. او بارها پیش من آمد و سپاسگزاری کرد و گفت «آقای خاکزار، شما هر کاری از دستتان بر میآمد کردید، ولی پیداست که من دیگر باید بروم»، و من گفتم که او باید تحمل داشتهباشد. و سرانجام ساواک دست برداشت".
در سال 1358 کتاب "انتقال انرژی برق" نوشتهی هرمز ایرجی توسط انتشارات دانشگاه علم و صنعت منتشر شد که هنوز در کتابخانههای دانشگاههای ایران موجود است. و البته چندی بعد، با اسلامی شدن دانشگاه و انقلاب فرهنگی، کاری را که ساواک شاهنشاهی از پیش نبرده بود، جمهوری اسلامی به انجام رسانید و هرمز را از دانشگاه علم و صنعت "پاکسازی" کردند.
و اینک، اینجا در کعبهی آمالمان، در "سوسیالسم واقعاً موجود"، در شوروی، به برکت میهماننوازی "حزب برادر" کمونیست شوروی، و به پیروی از سیاست مائوئیستی "پرولتریزهکردن" ابداعی حمید صفری، هرمز ایرجی رئیس پیشین دانشکدهی برق علم و صنعت را به کار جوشکاری گماردهبودند. اینجا هم با "برق" سر و کار داشت: در کارگاهی سیاه و دودزده هشت ساعت در روز میایستاد، دو میلهی فلزی قطور و سنگین از دو جنس متفاوت را روی گیرههای مخصوصی سوار میکرد، دریچه را میبست، انتهای دو میله به هم نزدیک میشدند و با عبور جریان شدید برق به هم جوش میخوردند، دود و بخار تولید میشد، هرمز دریچه را میگشود، میلههای جوشخورده را با انبری بر میداشت و در زنبهای کنار ماشین میانداخت، و دو میلهی بعدی را توی دستگاه میگذاشت. بهزودی در این کار مهارت یافتهبود و تولید خود را به پانصد قطعه در روز رساندهبود، و بابت آن 130 تا 150 روبل دریافت میکرد. اما همکاران هشداراش دادهبودند که بیشتر تولید نکند و دستمزد هر قطعه را پایین نیاورد، و او سرنوشت آن رفیق آجرچینمان را خوب میدانست.
کار او شیفتی بود و عصرها یا نیمهشب با سر و رویی سیاه و دودگرفته از راه میرسید و یک راست خود را توی دوش خانهاش میانداخت. اما با این همه دود و سیاهی، این همه فشار و خستگی، از پا نمیافتاد. با همه دوست بود. با همهی جوانان روابط دوستانهای داشت. به اتاق همهشان سر میزد. با یکی شطرنج بازی میکرد. به یکی پول قرض میداد. سربهسر آن یکی میگذاشت، با ما دومینو و ورق بازی میکرد، با آنیکی آبجو میخورد: دوستداشتنیترین و محبوبترین چهرهی جمع پناهندگان ایرانی مینسک بود. به جز گروهی که در توطئهچینیهای محمدتقی موسوی شرکت داشتند، همه برای درد دل و گرفتن روحیه به سراغ هرمز میرفتند، یا بهتر است بگویم او خود پیشدستی میکرد و به همه میرسید.
عشق و علاقهی او به سوسالیسم و حزب، همچون ما و بسیاری دیگر، با دیدن نابسامانیهای جامعهای که در آن میزیستیم، و با دیدن بیکفایتیهای رهبران خودخواندهی حزب، ذره ذره و قطره قطره فرو فسرد، فرو مرد، پوسید، و فرو ریخت. اما وفاداریاش به حزبی را که در ذهن داشت و اساسنامهاش را از حفظ میدانست، و رفقایی را که با آنان کار کردهبود و در زندان بودند، و نیز به حمید فام نریمان که او را تنها گذاشتهبود و به خواست خود به باکو منتقل شدهبود، هرگز از سر نگذاشت. همواره به یاد و فکر همسر و دو فرزندش بود که در ایران جا گذاشتهبود. با یاد آنان در تنهایی اتاقش قرار نداشت و سیگار بهدست در طول اتاق قدم میزد. میرفت و میآمد. سیگار از دستش نمیافتاد. یک شب ما و چند تن دیگر را در اتاقش به شام دعوت کرد، و در پاسخ اصرار ما که مناسبت آن چیست، سرانجام گفت که آن شب تولد دخترش است، و زود رویش را برگرداند تا اشکی را که در چشمانش جمع شدهبود، نبینیم.
هرمز ایراجی نخستین کسی بود که توانست در آغاز سال 1985 (زمستان 1363) از راهی که به برکت سر نترس و جسارت و جانفشانیها و گرسنگی کشیدنهای حسن تشکری (اشکان) برای خروج از شوروی باز شد، از آن "بهشت" بگریزد و به آلمان برود، و به محض آنکه پایش به آنسوی مرز رسید، غیابی از حزب اخراجش کردند. یکی از نخستین کارهایی که او کرد، ارسال یک بسته پوشک بچهی نایلونی (که در شوروی هنوز اختراع نشدهبود) برای دختر یک سالهی من بود، و سپس ارسال روزنامههای "کیهان هوایی" برای ما، ماهیهای بیرونافتاده از آب ِ اخبار میهن، و البته دعوتنامهای از برلین که ما نیز توانستیم به کمک آن چندی بعد از آن "بهشت" خارج شویم.
دیدار بعدی ما با هرمز سه سال بعد در شهر آلمانی اولدنبورگ بود. او توانستهبود همسر و فرزندانش را از ایران خارج کند و پیش خود بیاورد. اینجا دیگر نیازی نداشت جوشکاری کند و در ساعات فراغت در خانه نجاری و خیاطی میکرد. همهی کمدها و مبلمان خانه را به دست خود ساختهبود، پردهها را، و نیز کت و دامنی برای همسرش تورانخانم دوختهبود. آرامشی یافتهبود. دختر و پسرش در جامعهی آلمان جا میافتادند و خوب پیش میرفتند، و او شاد و امیدوار بود.
***
سالها پس از آن داشتم برای دوستی که در صنعت و پزشکی اطلاعات ژرفی دارد از حال و روزمان در شوروی سابق میگفتم، و از جمله از کار هرمز. دوستم حرفم را برید و گفت: این دوستت که این نوع جوشکاری را انجام میداد، سرطان نگرفت؟
خشکم زد. اشک به چشمانم هجوم آورد. زبانم بند آمد. همهی نیرویم را صرف آن میکردم که از ریزش دانههای اشک جلوگیری کنم، و نمیدانستم چه بگویم. او حال مرا دریافت، و ادامه داد:
- آخر میدانی، بخارهای حاصل از این نوع جوشکاری با دو فلز متفاوت سالهای طولانیست که به عنوان یکی از قطعیترین عوامل ایجاد سرطان شناسایی شده. عجیب است که در شوروی هنوز از این روش استفاده میکردند.
من اما دیگر آنجا نبودم و به آخرین گفتوگویم با هرمز فکر میکردم: تابستان 1995 (1374) شنیدهبودم که برای سرطان کلیه در بیمارستان هانوفر بستریست. تلفن زدهبودم و میگفتم:
- باه! آقارو! مثل ماست افتادهای روی تخت که چی؟ بلند شو! این ادا و اطوارها به تو نمیآد! یالا، بجنب! د پاشو!
هرمز اما دیگر آن هرمزی نبود که میشناختم. بیحال و بیرمق شوخیهایم را بیپاسخ گذاشت، و دریافتم که دیگر هیچ جای شوخی نیست. هرمز ایرجی ماهی پس از آن از میان ما رفت و من هنوز با یادآوری بیتابیهای همسر دلبند او در صحبت تلفنی پس از درگذشت هرمز، دلم به درد میآید.
***
دکتر خاکزار مینویسد: «ایرجی انسانی آرمانگرا بود که دریغا زود از میان ما رفت. بسیار پسندیده است که انسانهایی را که برای بهروزی میهنمان از هیچ کاری دریغ نکردند، به نیکی یاد کنیم».
پانزده سال و چند ماه از درگذشت هرمز ایرجی میگذرد. یادش گرامی باد.
----------------------------------
پینوشت:
* کیانوری میگوید: « در جریان بازجویی یک بار عکسی به من نشان دادند. در این عکس رحمان هاتفی در حال سوار شدن یا پیاده شدن از در جلوی یک اتوموبیل بود. راننده اتوموبیل در جلو و سه سرنشین در عقب نشسته بودند. این یعنی یک گروه کامل. دوستان ما ناشیگری کردند و همهشان لو رفتند و سازمان مخفی، تا نفر آخر، کشف شد.» [خاطرات نورالدین کیانوری، مؤسسه تحقیقاتی و انتشاراتی دیدگاه، انتشارات اطلاعات، تهران، چاپ اول 1371، ص 556]
با سپاس از خوانندهی گرامی "مهدی ع." که این منبع را یادآوری کردند.
30 January 2011
باز میکُشند
درست یک سال پیش زیر همین عنوان از اعدامها و کشتار در جمهوری اسلامی کوتاه نوشتم. در یک سال گذشته ماشین جهنمی کشتار جمهوری اسلامی نزدیک به 200 نفر دیگر را اعدام کردهاست و دوشادوش چین رکورددار مجازات اعدام در جهان است. من با مجازات اعدام به هر شکل و بهانهای و برای هر جرمی مخالفم. دولتی که اعدام میکند، به هر دلیلی، انسانی را میکشد؛ و کسی یا دولتی که انسانی را میکشد، جز قاتل صفت دیگری بر او نمیتوان نهاد. در آرزوی روزی هستم که دولتها و ملتها حتی خطاکارترین فرزندان خود را نیز دوست بدارند و بهجای کشتنشان، کمکشان کنند. اما اعدام و کشتن کسی به دلیل فعالیت سیاسی خود مقولهای دیگر و جنایتی بزرگ است. در میان این 200 نفر بسیاری تنها "جرم"شان شرکت یا دیدهشدن در تظاهرات روزهای بعد از تقلب بزرگ خرداد 1388 بودهاست. و کشتار همچنان ادامه دارد.
ننگ و نفرین ابدی تاریخ نثار جلادان باد.
(واپسین اعدام در سوئد، بیش از 100 سال پیش صورت گرفت)
ننگ و نفرین ابدی تاریخ نثار جلادان باد.
(واپسین اعدام در سوئد، بیش از 100 سال پیش صورت گرفت)
Subscribe to:
Posts (Atom)