05 February 2009

مندلسون – 200، و محله‌ی پیتون

در سال‌های میانی دبیرستان بودم که کسی در شهرمان اردبیل، که هنوز تلویزیون به آن نیامده‌بود، کشف کرد که می‌توان تلویزیون باکو را گرفت. کسانی از تهران تلویزیون خریدند و آوردند و به‌زودی کشف شد که تلویزیون نوبنیاد مرکز رشت را هم می‌شود در اردبیل دید. اما برای دریافت هر دوی این امواج آنتن‌های بسیار بلندی لازم بود و با این حال تصویر بسیار برفکی بود. در برخی از محله‌ها یکی را می‌شد بهتر دید و در برخی محله‌ها دیگری را، و در محله‌ی ما هیچکدام را!

با این حال پدر یک دستگاه تلویزیون "بلر" مبله خریده‌بود و من که وردست پدر در کارهای فنی بودم، پیوسته آنتن‌ها را به این و آن سو می‌گرداندم و آن‌قدر پیچ تنظیم تلویزیون را برای بهتر کردن تصویر چرخانده‌بودم که نک انگشتانم پینه بسته‌بود. می‌نشستیم و آن‌قدر چشم به صفحه‌ی پر برفک می‌دوختیم که پس از آن دقایقی چشمانمان جهان را از پشت پرده‌ای از نقطه‌های سیاه و سفید می‌دید!

یکی از سریال‌هایی که از فرستنده‌ی رشت پخش می‌شد، البته با تأخیر و پس از آن که ماه‌ها از پخش آن در تهران می‌گذشت، سریال امریکایی "محله‌ی پیتون" Peyton Place بود. همه‌ی اعضای خانواده پای تماشای آن می‌نشستیم و هر یک شخصیت محبوب خود را داشتیم. مادر "نورمن" را دوست داشت، خواهر "رادنی" را دوست داشت، پدر جرأت نداشت بگوید که "کنستانس" را دوست دارد: همین‌قدر بسش بود که فاش کرده‌بود از صدای پوران خوشش می‌آید و مادر این را دستاویزی می‌کرد که گاه دعوایی به‌راه اندازد! من نیز گاه عاشق "بتی" Barbara Parkins بودم و گاه نبودم!

آن‌چه مرا پای این سریال می‌کشاند موسیقی دل‌انگیر و نوای جادوئی ویولون در آغاز آن بود. در آن هنگام هیچ تصوری نداشتم که این موسیقی چیست و کار کیست. سال‌ها بعد بود که هنگام کار در اتاق موسیقی دانشگاه به‌تصادف این راز را گشودم و کشف کردم که آن موسیقی، سرآغاز "کنسرتو برای ویولون و ارکستر" اثر فلیکس مندلسون بارتولدی Felix Mendelssohn-Bartholdy آهنگساز بزرگ آلمانی‌ست.



روز سوم فوریه دویست سال از زادروز مندلسون گذشت و این روزها در برنامه‌های رادیویی و سالن‌های کنسرت سراسر جهان با اجرای آثار او یادش را گرامی می‌دارند. من اما باید اعتراف کنم که با آن‌که همه‌ی سنفونی‌ها و اوورتورها و کنسرتوها و دیگر آثار او را بارها شنیده‌ام، هیچ‌کدامشان به اندازه‌ی همان موسیقی آغازین "محله‌ی پیتون" و اندکی‌هم "اوورتور رؤیای شب نیمه‌ی تابستان" چنگی به‌دلم نزده‌اند. دل است دیگر، چه‌کارش کنم؟

من اجرایی را که در بالا آمد می‌پسندم، اما اگر سارا چنگ Sarah Chang را دوست دارید، این نمونه را بشنوید. درباره‌ی مندلسون این نوشته‌ی فارسی را بخوانید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 February 2009

ننگتان با رنگ پاک نمی‌شود

رسانه‌ها خبر دادند که خفاشان کوردل، خاوران ِ همیشه شعله‌ور را شخم زده‌اند، خاک ریخته‌اند و درخت‌کاری کرده‌اند.

نمی‌دانند این ابلهان شاید. از شعارهای انقلابمان بود: از همان هنگامی که مأموران شاهنشاه در دانشگاه‌ها روی شعارهای انقلابی رنگ می‌مالیدند، در کنارش می‌نوشتیم: ننگ با رنگ پاک نمی‌شود!

چه اندیشیدند؟ نفهمیدند که این زخمی را که بر زمین و بر خاک زده‌اند نمی‌توان با شخم زدن ِ دگرباره و خاک ریختن و درخت کاشتن دوا کرد؟ نفهمیدند که حتی اگر این تکه‌ی زمین را با شعبده غیب کنند، هرگز نمی‌توانند این زخم را از دل‌ها بشویند؟ نفهمیدند که برای لاپوشانی این جنایت‌شان دست به هر کاری که بزنند، در واقع به جنایت‌شان اعتراف کرده‌اند؟

چه ابله‌اند، چه نادان‌اند، و چه کوردل. آن‌گاه که دست به خون این زیباترین فرزندان آفتاب و باد می‌آلودند، می‌بایست فکر فردا را، فکر امروز را می‌کردند، فکر روزی را که دست قربانیان از خاک به‌در آمد و رهگذران را به شهادت خواند، فکر روزی را که اشک مادران این خاک را آبیاری کرد، فکر روزی را که ابلهانه بخواهند خاک آلوده به گناهشان را با خاکی آلوده‌تر بپوشانند و با این کار به گناه‌شان اعتراف کنند.

آن روز که سرمست از پیروزی پهلوانانی را که شاهد "سپاس" گفتن‌شان به اعلیحضرت بودند رشک‌ورزانه می‌کشتند، "خندق" و "کانال" می‌کندند و پیکرهای بی‌جان قربانیان را درهم و برهم در این گورهای جمعی خالی می‌کردند، باید می‌دانستند که این‌جا و بر دل این خاک، زخمی به ژرفای ابدیت زده‌اند، که پلیدی خود را بر سینه‌ی تاریخ کنده‌اند. چه ابله‌اند و چه سفیه که بر این زخم آهک هم پاشیدند، و اکنون درخت بر آهک می‌نشانند تا "بوستانی" بسازند!

هیچ نیاندیشند که اگر درختانشان بر و بالایی به‌هم زند هر کدام را پیکر شاداب صدها تن از قربانیانمان خواهیم نامید، و اگر نشایشان نگیرد ثابت کرده‌اند که:

آن‌جا که قدم برنهاده باشی
گیاه
-----از رُستن تن می‌زند
چرا که تو تقوای خاک و آب را
--------------------------------هرگز
باور نداشتی.

گفتند و گفتیم و گفتم، و کژی‌شان را راستی نیست. پس نفرین‌شان باد:

باش تا نفرین ِ دوزخ از تو چه سازد،
که مادران ِ سیاه پوش
-داغ داران ِ زیباترین فرزندان ِ آفتاب و باد-
هنوز از سجاده ها
--------------------سر بر نگرفته‌اند!

و فردا، فردایی که در زباله‌دانی تاریخ گم شده‌باشند، بر همین خاک، بنای یادبودی سزاوار قامت قربانیانمان خواهیم افراشت. این تکه خاک را هیچ بلاهتی نمی‌تواند از پهنه‌ی زمین ناپدید کند.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

21 January 2009

با گام‌های فاجعه – و درخواست کمک

از تاریکی و برف و سرمای شب‌هایی که در اتاق عمومی قرارگاه پناهندگی هوفورش Hofors در قلب سوئد می‌نشستم و متن "تلگرافی" و فشرده‌ی جزوه‌ی "با گام‌های فاجعه – در روند دستگیری رهبری و کادرهای حزب توده ایران در سال‌های 61 و 62" را می‌نوشتم، بیست سال می‌گذرد. باورم نمی‌شود! بیست سال...؟

آن سطرها را بیش‌تر برای یادداشت و به عنوان تکه‌هایی از کار بزرگ‌تری که در سر داشتم، می‌نوشتم. اما دوستانم در حزب دموکراتیک مردم ایران، با آن‌که هرگز عضو آن حزب نبودم و نیستم، با مهر و علاقه چاپ و توزیع همان یادداشت‌های تلگرافی را بر عهده گرفتند. در آن دوران هنوز کامپیوتر خانگی وجود نداشت، تا چه رسد به "واژه‌نگار فارسی" و دیگر نرم‌افزارهای واژه‌پرداز فارسی. دوستم محمود چاپ جزوه را به گردن گرفت و طرح روی جلد نیز که یکی از زیباترین کارهایی‌ست که می‌شناسم از اوست. نیز هرگز لطف همسر نازنین او را فراموش نمی‌کنم که اشک‌ریزان و متأثر از نوشته‏‌‏ام، آن را تایپ کرد. اعضا و دوست‌داران حزب دموکراتیک مردم ایران جزوه را پخش کردند، اما حساب سرانگشتی ما غلط از آب در آمد و از شمار "بی‌نهایت" نسخه‌هایی که چاپ شد، هنوز چند صد نسخه در انباری خانه‌ی من هست.

کسانی که چیزی در باره‌ی آن نوشته می‌شنوند، گاه نشانی مرا می‌یابند و می‌پرسند چه‌گونه می‌شود نسخه‌ای از جزوه را به‌دست آورد. برای هر کسی که نشانی پستی داده، همواره چند نسخه به رایگان فرستاده‌ام، و باز اگر کسی بخواهد می‌فرستم. اما امروز به دنبال سندی دیگر سری به "آرشیو اسناد اپوزیسیون ایران" زدم و دیدم که مسئول آرشیو زحمت کشیده و "با گام‌های فاجعه" را نیز در فورمت پی‌دی‌اف تصویربرداری (اسکن) کرده و در این آرشیو در اختیار همگان قرار داده‌است.

کسانی بارها همین پیشنهاد را داشتند و خود امکان تصویربرداری و انتشار اینترنتی آن را داشتم، اما آن متن به نظرم زیادی تلگرافی و فشرده است، غلط‌های چاپی و گاه مضمونی دارد و برخی اطلاعات موجود در آن کهنه و ناقص است. همواره در پی آن بودم که در عوض، آن "کار بزرگ‌تر"ی را که در پیش‌گفتار "با گام‌های فاجعه" از آن سخن گفته‌ام به دست بگیرم و آن را منتشر کنم. گام‌هایی نیز در آن سو برداشته‌ام، اما شغل "مغز بَر" مجالی برای تمرکز و کار پی‌گیر روی آن طرح را نمی‌دهد.

اینک، "با گام‌های فاجعه" را از این نشانی می‌توان دریافت کرد، تا ببینم کی می‌توانم تکمیل‌اش کنم.

و اما درخواست کمک:

در به در دنبال اعلامیه‌ای می‌گردم که "سازمان فدائیان خلق ایران – پیروان کنگره 16 آذر" (معروف به گروه علی کشتگر) در اردیبهشت‌ماه 1362 پس از "نمایش‌های تلویزیونی" رهبران حزب توده‌ی ایران و در باره‌ی آن رویداد منتشر کرد. از همه‌ی شما خوانندگان این سطرها درخواست می‌کنم که اگر نسخه‌ای از آن را در دسترس دارید یا از وجود آن در جایی خبر دارید، لطف کنید و با نشانی ای‌میل من که در ستون سمت راست ملاحظه می‌کنید، تماس بگیرید. پیشاپیش بی‌نهایت سپاسگزارم.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

15 January 2009

Monster i Gaza دیو دیگری در غزه

Jag har tidigare tipsat om Peter Löfgrens artiklar och dokumentärfilm. I tisdagens DN (den 13 januari) skriver han en krönika om Gaza som är också värt att uppskatta. Läs den här om ni missade den i pappersupplagan, och här nedan kommer den i översättning på persiska.

پتر لؤف‌گره‌ن روزنامه‌نگار سوئدی روشن‌بینی‌ست که در نوشته‌هایش و فیلم‌های مستندی که می‌سازد اغلب در ‏پی یافتن تاریخچه و ریشه‌ی پدیده‌هاست. او در مقاله‌ای که یک ماه پس از فرو ریختن برج‌های مرکز تجارت ‏جهانی نیویورک در روزنامه‌ی ‏DN‏ منتشر شد، نشان داد که چه‌گونه خود امریکا طالبان را به‌وجود آورده و ‏پرورده‌است. همچنین در فیلم مستندی که در ماه مه سال 2008 از تلویزیون سوئد پخش شد، نشان داد ‏چه‌گونه امریکا خاندان اسد و به‌ویژه بشار اسد رهبر کنونی سوریه را برای منافع خود به بازی گرفته‌است. ‏نوشته‌ی کوتاه زیر روز 13 ژانویه 2009 در ‏DN‏ منتشر شد.‏

دیو دیگری در غزه زاده می‌شود
اینک اسرائیل تروریست‌های تازه‌ای می‌آفریند. 21 سال پیش، آن‌گاه که نخستین خیزش فلسطینیان، انتفاضه، آغاز شد، من آن‌جا بودم: خیزشی خودجوش در برابر اشغالگران؛ سنگ در برابر گلوله؛ زنان و کودکان رو در روی سربازان. فریادهای درد را در بیمارستان "شفا" که دیگر جایی برای پذیرش زخمی‌ها نداشت هرگز فراموش نمی‌کنم؛ پدری که با کودک مرده‌اش در آغوش دوان وارد شد؛ غریو انتقام؛ رؤیای دولت فلسطینی: و چنین بود که حماس ایجاد شد. این برادران مسلمان را از آغاز دهه‌ی 1980 نیروی اشغالگر اسرائیلی تشویق کرده‌بود. سازمان اطلاعات اسرائیل این "مردان پرهیزکار مسجدنشین" را همچون وزنه‌ای در برابر "تروریست"های سازمان آزادیبخش فلسطین کشت داده‌بود. اما انتفاضه همه چیز را به هم ریخت. این گروه اسلامی در اثر زیاده‌روی اسرائیل در خشونت راه تندروی در پیش گرفت، هدف خود را ایجاد یک دولت اسلامی فلسطینی اعلام کرد، و مبارزه‌ی مسلحانه را برگزید: اسرائیل نابود باید گردد.

پنج سال پیش از آن اسرائیل به لبنان حمله کرد. هدف عبارت بود از خرد کردن سازمان آزادیبخش فلسطین. جمعیت شیعه‌ی آن مناطق که از حضور فلسطینیان مسلح در رنج بودند، در آغاز از اسرائیل استقبال کردند. اما خشونت گسترده‌ی اسرائیل و اشغال 18 ساله‌ی جنوب لبنان دامن کشاورزان بی‌نوای شیعه را هم گرفت و آنان به‌ناگزیر به‌سوی شمال گریختند: و چنین بود که حلبی‌آبادهای پناهندگان در جنوب بیروت ایجاد شد. آن‌جا بود که حزب‌الله، سرسخت‌ترین دشمن کنونی اسرائیل، زاده‌شد.

هر بار که رهبران اسرائیل خشونت گسترده‌ی نظامی برای "ایجاد امنیت" به‌کار برده‌اند، در عوض دشمنان تازه‌تر و خطرناک‌تری تراشیده‌اند. در این روزهای پلید دیو دیگری در غزه رشد می‌کند؛ آن فریادهای درد و خشم بار دیگر از بیمارستان "شفا" به‌گوش می‌رسد: تاکنون بیش از 200 کودک فلسطینی کشته شده‌اند.

41 سال اشغال همراه بوده‌است با 41 سال خشونتی که بی‌نوایی، بی‌چارگی و تروریسم به‌بار آورده‌است. چند نسل از پسران و دختران اسرائیلی جوانی خود را در راه سرکوب کردن مردم فلسطین به‌باد داده‌اند. اگر رهبران اسرائیل به‌راستی خواهان صلح و امنیت بودند، می‌بایست با دشمن به گفت‌وگو می‌نشستند. می‌بایست می‌پذیرفتند که فلسطینیان نمایندگان خود را برگزینند، همان‌طور که سازمان آزادیبخش فلسطین در دهه‌ی 1990 به رسمیت شناخته‌شد. اما دولت اسرائیل می‌ترسد که اگر به‌جای حمله به غزه، پای میز مذاکره بنشیند، انتخابات مجلس را که چند هفته دیگر است، ببازد.

گفت‌وگو برای صلح شهامت بیشتری می‌خواهد تا حمله و جنگ.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

10 January 2009

وطن کجاست؟ - نظرها‏

محمد عزیز، سپاسگزارم برای پیام پرمغز و پر از اطلاعات جالب و مفیدتان و برای پیوند به عکس‌های گویا، و نشانی کتاب و سی‌دی. در غربت بودن روشنفکر هم حرف درستی‌ست و بارزترین نمونه‌ی آن در جامعه‌ی ایران صادق هدایت است. دوست دیگری به‌نام امیر نیز در نامه‌ای به انگلیسی به درستی می‌گوید که انسان می‌تواند حتی در جامعه‌ی خود بیگانه باشد. او مسأله‌ی همپیوستگی Integration خارجیان در جامعه‌ی میزبان را به میان می‌آورد و باز به‌درستی معتقد است که باید جامعه‌‌ی میزبان را پذیرفت و برای پذیرفته‌شدن در جامعه‌ی میزبان باید تلاش کرد. با نظرهای شما هم موافقم، امیر عزیز، و سپاسگزار.

اما حتی با وجود احساس تعلق به جامعه‌ی میزبان، همان‌گونه که امیر هم می‌گوید، مواردی پیش می‌آید که انسان احساس می‌کند جای چیزهایی خالی‌ست؛ مانند فرهنگ و زبان. و نیز همه می‌دانیم که این صحبت‌ها درد و رنج انسان‌هایی را که در فیلم و کتاب مورد بحث من از آنان سخن می‌رود، شامل نمی‌شود.

درباره‌ی قزاقستان یا کازاخستان باید بگویم که با شما موافق نیستم، محمد عزیز. به‌نظر من باید دید مردمان هر دیاری خود چه می‌خواهند و چه نامی بر دیارشان می‌نهند. کشوری به‌نام رودزیا دیگر وجود ندارد، زیرا مردمانش نام آن را به زیمبابوه تغییر دادند. در کتاب‌ها و رسانه‌های جهان غرب تا همین پنجاه – شصت سال پیش از پرشیا سخن می‌رفت. تلاش بسیاری صورت گرفت تا اینان بپذیرند که نام این کشور ایران است (و اکنون کسانی می‌گویند که این کار اشتباه بود و همان پرشیا بهتر است، به‌ویژه پس از آبروریزی‌هایی که به نام ایران صورت گرفته، و پرژن بهتر از فارسی‌ست). دیکتاتورهای برمه فریاد می‌زنند که نام کشورشان اکنون میانمار است، اما گوش جهانیان، شاید برای دهن‌کجی به این دیکتاتورها، هیچ بدهکار نیست. اگر آلمان را دویچلاند نمی‌نامیم، شاید برای آن است که مردمان آن حساسیتی روی نام کشورشان در زبان‌های گوناگون ندارند. این نام را در هر زبانی به شکلی می‌گویند: جرمانی (انگلیسی)، آلمان (فرانسوی)، توسکلاند (سوئدی)، گرمانیا (روسی) و... اما کازاخ‌ها، این‌طور که خوانده و شنیده‌ام، هیچ دوست ندارند با Cossackها یکی گرفته‌شوند. له‌و تالستوی داستانی دارد به‌نام "قزاق‌ها" که به فارسی هم ترجمه شده و در آن البته از کازاخ‌ها سخن نمی‌رود!

بهروز عزیز، از لطف شما سپاسگزارم و خوشحالم از این که نوشته‌هایم چیزی به دانسته‌هایتان اضافه نمی‌کند. گویا سعدی بود که گفت "همنشین تو از تو به باید / تا تو را عقل و دین بیافزاید". ای‌کاش می‌دانستم شما کدامیک از بهروزان فراوان در میان آشنایانم هستید.

دوست بی‌نام، من "دشمنی خودخوانده با آزربایجان" در سایت ایران امروز ندیده‌ام. اگر چنین بود نمی‌بایست نوشته‌های من و از جمله "زبان پدری مادرمرده‌من" را منتشر می‌کردند و می‌باید سانسورم می‌کردند. هیچ‌کدام از اشخاص حاضر در فیلم و در کتاب وطن خود را "آزربایجان" نمی‌نامند و به اصرار آن را ایران می‌نامند. اگر چیز دیگری نامیده‌بودند، بی‌گمان همان را می‌نوشتم. همین خود شاید به پرسش من در مقاله باز می‌گردد: وطن کجاست؟ هر کسی کجا را وطن خود می‌داند؟ در کودکی نوعروسانی را دیده‌بودم که از دهی ربوده شده‌بودند و به ایل و ده مجاور برده شده‌بودند. اینان نیز مدام برای وطن خود، برای ده مجاور، دلتنگی می‌کردند و اشک می‌ریختند. این بود معنای وطن برای آنان.

***
سخن از سانسور به‌میان آمد؛ مطالبی درباره‌ی تلاش برخی از ناشران و روشنفکران برای پیش‌گیری از انتشار کتاب معینی خوانده‌بودم (تا پایان آن صفحه را بخوانید). هم‌اکنون شنیدم که اتفاق مشابهی برای کتاب "اجاق سرد همسایه" افتاده: کسانی کتابفروشی‌های تهران را از فروش و توزیع این کتاب باز داشته‌اند، چرا که گویا "این کتاب ضد کمونیستی و به نفع جمهوری اسلامی"ست! دریغ و درد که "روشنفکران"مان چنین‌اند، و چه خوب که سرنوشت کشورمان به دست روشنفکرانی از این دست سپرده نشد.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

03 January 2009

وطن کجاست؟

نوشته‌ای با همین عنوان دارم که در سایت ایران امروز منتشر شده‌است. مطلبی‌ست درباره‌ی فیلم "سرزمین گمشده" ساخته‌ی وحید موسائیان و کتاب "اجاق سرد همسایه" گردآوری و نگارش اتابک فتح‌الله‌زاده. فیلم سرزمین گمشده در ساعت 19 روز 10 ژانویه در ABF Sundbyberg استکهلم، در ساعت 18 روز 17 ژانویه در Folkets Hus Hammarkullen گوتنبرگ، و در ساعت 17 روز 18 ژانویه در محل انجمن فرهنگی ایران و سوئد در مالمو نمایش داده می‌شود و هر بار پس از نمایش فیلم بحث و گفت‌وگویی با سازنده‌ی فیلم نیز صورت خواهد گرفت.

فیلم و کتاب هردو درباره‌ی سرنوشت ایرانیانی‌ست که پس از شکست جنبش آذربایجان در سال 1325 به اتحاد شوروی پناهنده شدند. نوشته را در این یا این نشانی می‌یابید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

02 January 2009

آن‌چه یک فعال... – نظرها‏

سپاسگزارم از همه‌ی شما خوانندگانی که زحمت کشیدید و نظرتان را درباره‌ی مقاله‌ام از راه‌های گوناگون به آگاهیم رساندید.

دوستی نوشت که ممکن است کسانی گمان کنند که نویسنده در توصیف خطرها بزرگنمایی می‌کند و باعث می‌شود که ما در زندگی روزمره از آن‌چه لازم است محتاط‌تر شویم. راست آن است که من کوشیدم نوشته‌ام حالت "سناریوی وحشت" نداشته‌باشد و در سطح یک هشدار باقی بماند. وگرنه خطرات و امکانات شنود و کنترل که بر شمردم بخش کوچکی‌ست از آن‌چه خوانده و شنیده‌ام، و بخش کوچک‌تری‌ست از آن‌چه سرّی‌ست و نخوانده‌ام و نشنیده‌ام! به‌ناگزیر نمونه‌های دیگری می‌آورم تا روشن‌تر شود که به کدام سو می‌رویم.

شاید توجه کرده‌باشید که سیاستمداران و دیپلمات‌های بلند‌پایه هنگام شرکت در کنفرانس‌های مطبوعاتی اگر بخواهند با همکار کنار دست خود سخنی بگویند، پشت به دوربین می‌کنند، یا دهانشان را از چشم دوربین‌ها می‌پوشانند. چرا؟ زیرا اگر از حرکت لبان آنان فیلم‌برداری شود، حتی اگر صدایی هم ضبط نشود، نرم‌افزارهایی هست که لبان آنان را می‌خواند و فاش می‌کند که آنان چه گفتند. یعنی حتی میکروفون تلسکوپی هم لازم نیست. کافیست از گفت‌گوی بنده و شما در خیابان یا پارک از زاویه‌ی درستی از دور فیلم‌برداری کنند و حتی اگر نرم‌افزار پیشرفته‌ی این کار را هم نداشته‌باشند، با کمک یک لب‌خوان ماهر (که در میان ناشنوایان فراوان است)، گفت‌وگوی ما را "بشنوند".

در ماه گذشته دادگاهی در سوئد تشکیل شد تا درباره‌ی قانونی بودن یا نبودن استفاده از اطلاعات مربوط به مشتریان رأی دهد. ماجرا چنین است که برخی از فروشگاه‌های زنجیره‌ای برای مشتریان دائمی خود کارت عضویت صادر می‌کنند و اگر مشتری هنگام خرید این کارت را نشان دهد، تخفیف می‌گیرد. اما کمتر سرمایه‌داری هست که بخواهد پول مفت به کسی بدهد. با ارائه‌ی این کارت در واقع همه‌ی ریز خرید مشتری به نام خود او در بانک اطلاعاتی ذخیره می‌شود تا فروشنده آن‌ها را برای سیاست‌های عرضه‌ی کالا و قیمت‌گذاری تجزیه و تحلیل کند. یکی از این فروشگاه‌ها (ICA) گامی فراتر نهاد و آگهی‌هایی با نام و نشانی برای این مشتریان فرستاد و نوشت: "آقا یا خانم فلانی، شما که اغلب این جنس و کالای معین را می‌خرید، امروز همین جنس در شعبه‌ی فلان حراج شده‌است"! این آگهی با نام و نشان که چنین عریان نشان می‌داد که فروشگاه مربوطه خریدهای مشتریان را کنترل کرده‌است، بر کسانی گران آمد و شکایت کردند. اما دادگاه سرانجام رأی به برائت این فروشگاه داد!

مورد بالا مشابه کاری‌ست که گوگل در جی‌میل انجام می‌دهد و در مقاله‌ام درباره‌ی آن نوشتم، اما نگفتم که به نوشته‌ی مجله‌ی "مهندس Ingenjören" ارگان اتحادیه‌ی مهندسان سوئد (شماره‌ی ژانویه 2008)، امروزه اقتصاددانان، روانشناسان و پژوهشگران مغز همکاری می‌کنند و رشته‌ای پدید آورده‌اند که "نورواکونومی Neuroeconomy" نامیده می‌شود (ترجمه‌ی فارسی جالبی برای آن نمی‌یابم). بانک‌های اطلاعاتی عظیمی شیوه‌ی زندگی ما، عقاید ما، علاقمندی‌های ما، نام و شبکه‌ی دوستان ما، مکان‌های جغرافیایی ما و محله‌های ما، خریدهای ما و غیره را ثبت می‌کنند، به هم ربط می‌دهند، تجزیه و تحلیل می‌کنند، تا از طرز کار مغز هنگام انتخاب کالا و خدمات سر در آورند، البته برای آن‌که آن را به خدمت خود در آورند، و هیچ مرز و نهایتی برای این فضولی‌ها متصور نیست. نمونه‌ای از زیانی که به بنده و شما می‌رسد این است که اگر در میان خرید‌های ما داروهای معینی وجود داشته‌باشد، یا اگر مشروبات الکلی را هم با کارت بانکی خریده‌باشیم و خریدمان ثبت شده‌باشد، ممکن است این اطلاعات روزی به دست شرکت‌های بیمه یا بانک‌ها بیافتد و آن‌گاه ممکن است ما را بیمه‌ی بیماری و بیمه‌ی عمر نکنند، یا مبلغ حق بیمه‌ی بیماری و عمر و منزل و اتوموبیل ما را افزایش دهند، و ممکن است بانک‌ها نخواهند به ما وام بدهند. نمونه‌هایی از این پدیده در امریکا دیده شده‌است.

من مواردی را در نوشته‌ام نیاوردم تا مبادا "سرود یاد مستان" بدهم. اما حقیقت این است که آن "مستان" بهتر از بنده و شما "سرود" می‌دانند! چند سال پیش مشتریان یکی از بانک‌های سوئد ای‌میلی دریافت کردند که همه چیز آن درست بود: از نشانی بانک آمده‌بود، آرم بانک در پیام وجود داشت، و هیچ چیز نشان نمی‌داد که پیام از کسی جز خود بانک آمده است. در پیام گفته می‌شد که بانک برای کنترل ایمنی سیستم اینترنتی از مشتریان می‌خواهد که رمز ورود خود را وارد کنند، و اشکال کار همین‌جا بود. صدها مشتری خوش‌باور رمز خود را وارد کردند و کلاهبرداران با خالی کردن حساب آنان میلیون‌ها کرون به بانک مربوطه زیان رساندند. گویا مشابه این اتفاق برای یکی از بانک‌های ایران هم افتاده‌است.

سطل آشغال صندوق جی‌میل من پر از هرزنامه spam هایی‌ست که از نشانی من برای خودم فرستاده شده، البته بی آن‌که من آن‌ها را فرستاده‌باشم! یکی از ایرادهای ای‌میل آن است که می‌توان نام و نشانی فرستنده را به دلخواه تغییر داد. همین‌جا باید از فرصت استفاده کنم و به همه‌ی آشنایانم هشدار بدهم که همه‌ی ای‌میل‌هایی که با نام و نشانی من به دستتان می‌رسد، از من نیست! اگر عنوان پیام به نظرتان عجیب است، بهتر است پیام را اصلاً باز نکنید، و اگر باز کردید، دقت کنید که پیام از شما چه می‌خواهد. آیا ممکن است من چنین چیزی از شما بخواهم؟! و در نهایت، می‌توان کشف کرد که پیام در واقع از کجا آمده‌است:

* در آوت‌لوک و آوت‌لوک اکسپرس، در Inbox روی نامه راست- کلیک کنید و Options را انتخاب کنید. در پنجره‌ای که گشوده می‌شود در بخش پایین Internet headers یا Message header را می‌بینید؛
* در جی‌میل پیام را باز کنید و در گوشه‌ی سمت راست بالای پیام، در کنار Reply روی مثلث کوچک کلیک کنید و Show Original را انتخاب کنید؛
* در یاهو پیام را باز کنید و در گوشه‌ی پایین سمت راست روی Full Headers کلیک کنید؛

در هر سه حالت متنی شبیه به متن زیر در بالای متن اصلی پیام خواهید یافت:

Delivered-To: Neshanie_man@gmail.com
Received: by 10.142.240.2 with SMTP id n2cs83825wfh; Thu, 1 Jan 2009 05:34:13 -0800 (PST)
Received: by 10.210.16.10 with SMTP id 10mr18572119ebp.131.1230816852304; Thu, 01 Jan 2009 05:34:12 -0800 (PST)
Return-Path: neshanie_man@gmail.com
Received: from akira.jp ([118.219.244.252]) by mx.google.com with SMTP id 5si64167614nfv.18.2009.01.01.05.34.09; Thu, 01 Jan 2009 05:34:12 -0800 (PST)
Received-SPF: neutral (google.com: 118.219.244.252 is neither permitted nor denied by domain of Neshanie_man@gmail.com) client-ip=118.219.244.252;
Authentication-Results: mx.google.com; spf=neutral (google.com: 118.219.244.252 is neither permitted nor denied by domain of Neshanie_man@gmail.com) smtp.mail=Neshanie_man@gmail.com
Date: Thu, 01 Jan 2009 05:34:12 -0800 (PST)
Message-Id: 495cc654.0516300a.7d95.ffffa3a3smtpin_added@mx.google.com
To: neshanie_man@gmail.com
Subject: Greater Joys For U...
From: neshanie_man@gmail.com
MIME-Version: 1.0
Importance: High
Content-Type: text/html

این Header مربوط به هرزنامه‌ای‌ست که به نام من برای خودم فرستاده شده (البته نشانی واقعیم را این‌جا به Neshanie_man تغییر داده‌ام)! اما در این متن اگر آخرین Received: from را پیدا کنید (ممکن است چند بار تکرار شده‌باشد، اما آخرین آن‌ها فرستنده‌ی اصلی‌ست)، در برابر آن نام و IP فرستنده‌ی اصلی دیده می‌شود. در این مورد پیام از یک نشانی ژاپنی فرستاده شده است. اما ابزارهایی برای یافتن جزئیات بیشتری از فرستنده وجود دارد. شماره‌ی IP را می‌توان در یکی از پنج نشانی زیر (بسته به منطقه‌ی جغرافیایی فرستنده) وارد کرد و اطلاعات لازم را به‌دست آورد:

APNIC فاش می‌کند که شماره‌ی 118.219.244.252 در واقع متعلق به یک شرکت ISP در سئول پایتخت کره جنوبی‌ست! من به عمرم پا به خاک کره (چه شمالی و چه جنوبی) نگذاشته‌ام که از آن‌جا برای خودم هرزنامه بفرستم! پس نشانی من چه‌گونه از سئول سر در آورده؟ خیلی ساده، به یکی از روش‌هایی که در مقاله‌ام نوشتم، یا به علت وجود "کرم" wurm یا ترویان در کامپیوتر یکی از آشنایانم، نشانی من لو رفته، پخش شده، به فروش رسیده، دست‌به‌دست شده، و سرانجام (سرانجامی بر آن متصور نیست!) از سئول سر در آورده‌است.

دوستی در گفت‌وگویی تلفنی می‌گفت: "تو که درباره‌ی مخفی‌کاری نوشتی، خوب بود اشاره‌ای هم به مخفی‌بازی می‌کردی!" و منظور از مخفی‌بازی رفتار کسانی از ما ایرانیان است که این‌جا در خارج با آن‌که همه‌ی سازمان‌های اطلاعاتی جهان همه‌چیزمان را می‌دانند، هنوز نام مستعار داریم، عینک دودی می‌زنیم، کلاهمان را تا روی ابروها پایین می‌کشیم، یقه‌ی پالتو را بالا می‌زنیم، تا مبادا "شناسایی" شویم، اما همه‌ی آشنایان ایرانی هم می‌دانند و ما را می‌شناسند، و اگر نام مستعارمان را به‌کار ببرند و کسی بپرسد "کدام حمید؟" می‌گویند "بابا، همان حسین دیگه!"

مقاله‌ای را که نوشتم نزدیک دو سال در سر داشتم، می‌نوشتم و پاک می‌کردم، می‌پروراندم، و نمی‌دانستم از کجا شروع کنم، چه بنویسم و چه ننویسم، و هنوز دلم می‌خواهد در آن دست ببرم و حک و اصلاحش کنم. آن‌چه باعث تبلور آن شد در واقع بحث‌های مربوط به قانون تازه‌ای بود که همین روزها در سوئد "اجرایی" می‌شود و مطابق آن "نهاد رادیوئی وزارت دفاع سوئد FRA" اجازه می‌یابد که همه‌ی ارتباط‌های تلفنی و اینترنتی را در کابل‌هایی که از مرز سوئد عبور می‌کنند، گوش دهد. این قانون با نام FRA law معروف شده‌است و بحث‌های بی‌پایانی را بر انگیخته‌است. و تفاوت همین‌جاست: در برخی نظام‌ها و کشورها نهادهای اطلاعاتی و امنیتی هر طور که می‌خواهند با جان و مال و هستی و حریم شخصی انسان‌ها بازی می‌کنند، "پرونده‌ی اخلاقی" می‌سازند، "نقطه‌ی ضعف" پیدا می‌کنند، و با "رو کردن" شنودهایشان در بازجویی‌ها انسان‌ها را خرد می‌کنند. این‌جا اما بحث می‌شود، بحث‌ها را به پارلمان می‌برند، لایحه‌ی قانونی می‌نویسند، به رأی می‌گذارند، و متعهد می‌شوند که کوچکترین تعرضی به حریم شخصی افراد صورت نگیرد. تفاوت این‌جاست. مقامات وزارت دفاع سوئد می‌گویند که این‌کار برای کشف اقدامات تروریستی‌ست، و بخش بزرگی از شهروندان سوئد می‌گویند که حتی این را هم نمی‌خواهند. آیا برای مردم جمهوری اسلامی راهی برای ابراز مخالفت با شنودها و کنترل‌ها وجود دارد؟

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

27 December 2008

آن‌چه یک فعال سیاسی- اجتماعی باید بداند‏

مطلبی با عنوان بالا نوشتم درباره‌ی این‌که در جهان امروز چه‌گونه دستگاه‌های دولتی و پلیس همه جا اعمال و رفتار ما را زیر نظر دارند و خیلی‌ها که لازم است این را بدانند، نمی‌دانند. نوشته در سایت ایران امروز منتشر شده‌است و آن را در این یا این نشانی می‌یابید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

10 December 2008

اتاق موسیقی

دوست خواننده‌ای که نام و نشانی از خود به‌جا نگذاشته و میل ندارد پیامش منتشر شود، می‌خواهد که من "به‌شکلی" پاسخ دهم که آیا مسئول اتاق موسیقی دانشگاه صنعتی در دهه‌ی پنجاه و مسئول تکثیر نوار در اواخر دهه‌ی پنجاه و اوائل شصت بودم؟

با سپاس از این دوست خواننده، شکلی بهتر از این به عقلم نرسید! پاسخ کوتاه این است که: آری، من اتاق موسیقی دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) را در سال 1351 پایه ‌گذاشتم. اما در سال 1356 پس از پایان تحصیل از دانشگاه رفتم و کار را به یک گروه سپردم.

و پاسخ مفصل‌تر: اگر در همین ستون سمت راست روی "سایت شخصی" کلیک کنید، آن‌جا پیوند به داستان "کار در اتاق موسیقی" و نیز بیوگرافی مصور مرا می‌یابید. نیز، در اواخر دهه‌ی پنجاه و اوائل شصت مسئول تکثیر نوار بودم، اما نه در "اتاق موسیقی". در این نوشته بخوانید کجا!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

06 December 2008

خروار خروار "من"‏

دیشب "کانون نویسندگان ایران در تبعید" واحد استکهلم مراسمی برای بزرگداشت قربانیان "قتل‌های زنجیره‌ای" و به مناسبت دهمین سالگرد این جنایت بی‌مانند در یکی از سالن‌های استکهلم برگزار می‌کرد. شاید نزدیک دو سال بود که در سخنرانی‌ها و مراسم اعتراض و همبستگی و ... که گروه‌های گوناگون در استکهلم برگزار می‌کنند شرکت نکرده‌بودم و به اعصابم که از شنیدن شعارهای توخالی و افکار فسیل‌شده هاشور می‌خورد، استراحت داده‌بودم. اما این جنایت آن‌قدر بزرگ است و تکان‌دهنده، که تصمیم گرفتم برای بزرگداشت یاد همه‌ی قربانیان جهل و نادانی و کوردلی در میهن‌مان دل به دریا بزنم و در این مراسم شرکت کنم.

و چه بگویم که آش همان آش است و کاسه همان کاسه: سخنرانان و شعرخوانان یکی پس‌از دیگری آن‌چنان از "من" و "من" و "خود" و "خود" داد سخن دادند، که نام قربانیان و سر ِ ما حاضران در سالن زیر این خروارها "من" له شد و زیر شعارهای "طبقه‌ی کارگر" و "طبقه"های دیگر مانند کودکان و زنان و دانشجویان و "خلق‌های تحت ستم" مدفون شد! تا آن‌جا پیش رفتند که کم‌وبیش ادعا کنند "اصلاً من این ها را تربیت کردم!"، "اصلاً من برای مختاری به خواستگاری رفتم!" در آن میان دشنامی هم به عرب و تازی دادند!

منصور کوشان که برای شرکت در این مراسم از نروژ آمده‌بود، به‌درستی بر سر اینان فریاد زد و یادشان آورد که هیچ کدامشان، حتی یک نفرشان، به خود زحمت نداده‌بود که کارهای آن کشتگان را بخواند و بیاندیشد که چرا؟ آنان چه می‌گفتند و چه می‌نوشتند و چرا، چرا کوردلان درست آنان را دست‌چین کردند و کشتند؟ همه آن‌قدر در "من" غرق بودند که هیچ‌کس گزارشی از شخصیت و آثار هیچ‌کدام از قربانیان قتل‌ها نداد. همه را به کتابچه‌ای حواله دادند که "کانون نویسندگان ایران در تبعید" در معرفی کشتگان منتشر کرده‌است، و آن نیز هیچ در خور نیست.

دو استثنا را نمی‌توانم ناگفته بگذارم: یک فیلم مستند دردآور پانزده دقیقه‌ای از مراسم خاکسپاری محمد مختاری، که نگفتند ساخته‌ی کیست، و داستانی زیبا نوشته‌ی سهراب مختاری از ناپدید شدن پدرش و یافتن جسدش، که سهراب خود خواند، و زایش قلم‌زنی را که پا جای پای پدرش خواهد نهاد، نوید داد. سهراب همچنین خبر داد که دیروز کلانتری مهرشهر کرج و مأموران امنیتی از برگزاری مراسم بزرگداشت قربانیان قتل‌های زنجیره‌ای در امامزاده طاهر جلوگیری کردند.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏