ناظم حکمت مولویشناس بود و استاد تمام عیار عروض و قافیه. او در دورهای از شعرهایش قوانین عروض و قافیه را با شدت و دقت مراعات کردهاست و بعدها به شاگردانش اجازه نمیداد که تا این قواعد را نیاموختهاند، شعرهای بیوزن و قافیه بنویسند. او در دورهی دیگری از شعرهایش نیز قافیه را نه به معنای کلاسیک آن، که به شکل بازی ماهرانه با صائتها و صامتها و موسیقی کلمات بهکار میبرد، و شعر «کَرَم کیمی» نیز یکی از نمونههای عالی و در عین حال بغرنج آن است.
یک نمونهی کوچک از "موسیقی کلام" او را اینجا میآورم. در این نمونه که"برای ورا" سروده شده، حتی اگر ترکی ندانید، ملاحظه میکنید که او چگونه با ق – گ و نیز ل – د – م و صائتهای میان آنها چربدستانه بازی میکند:
منه دئدی گَل
منه دئدی قال
منه دئدی گول
منه دئدی ئول
---------گلدیم
---------قالدیم
---------گولدوم
---------ئولدوم
که احمد پوری آن را چنین برگرداندهاست:
گفت به پیشم بیا
گفت برایم بمان
گفت بهرویم بخند
گفت برایم بمیر
---------آمدم
---------ماندم
---------خندیدم
---------مُردم.
برای درک «کَرَم کیمی» (همچون کَرَم)، ابتدا باید داستان «اصلی و کَرَم» را دانست. «اصلی و کرم» یکی از قصههای فولکلوریک قفقاز، ترکیه، آذربایجان و همهی ترکزبانان ایران است. کَرَم (محمود) پسر حاکم گنجه (قرهباغ) و اصلی (مریم) دختر یک کشیش ارمنی عاشق یکدیگراند، اما کشیش سنگدل مخالف پیوند این دو است و دخترش را برای دور کردن از کَرَم مدام از شهر و دیاری به شهر و دیار دیگری میبرد و کَرَم نیز پرسان و افتان و خیزان در پی آنان روان است. سرانجام، در آستانهی وصال جانان، کَرَم آنچنان فغان و فریاد از عشق سر میدهد که با حیلهی کشیش آتشی بهجانش میافتد و در شعلههای عشق میسوزد و خاکستر میشود. این قصه را "آشیق"های آذربایجانی با ساز و آواز میخوانند و آهنگساز آذربایجانی عزیر حاجیبیکوف نیز اپرائی بر این داستان سرودهاست.
همچون کَرَم
هوا چون سرب سنگین است،
فغان،
------فغان،
------------فغان - و
------------------فریاد بر میکشم
میخوانم:
------------بیائید
-----------------سرب
-----------------------بگُدا-
------------------------------زیم.
میگویدم:
- آخر در لهیب فغانات خاکستر میشوی، هی!
همچون
---------کَرَم
-----------در زبانههای
------------------------آتش...
«دَ..َ..َرد
--------بسیار، و...
-----------------دریغ از همدرد».
گوش ِ
-------دل-
------------ها
------------------نا-
----------------------شنواست...
هوا چون سرب سنگین است...
میگویمش:
بگذار خاکستر شوم،
---------------------همچون
-----------------------------کَرَم
---------------------------------در زبانههای
----------------------------------------------آتش.
من اگر نسوزم،
---------تو اگر نسوزی،
-----------------ما اگر نسوزیم،
--------------------------------چگونه
-------------------------------------راه برند
---------------------------------------------تاری-
--------------------------------------------------کیها
--------------------------------------------------------به روشنا
-----------------------------------------------------------------ئیها...
هوا چون خاک آبستن است.
هوا چون سرب سنگین است،
فغان،
-----فغان،
-----------فغان - و
-----------------فریاد بر میکشم
میخوانم:
------------بیائید
------------------سرب
------------------------بگُدا-
زیم...
(1930)
تفسیر "سرب گداختن" با خودتان، و نیز "من اگر نسوزم" را مقایسه کنید با "من اگر برخیزم..." (قصیدهی آبی، خاکستری، سیاه) سرودهی حمید مصدق.
و جائی که سخن از ناظم حکمت است، که سالهای دراز در زندانهای میهناش بسر برد و سالهای درازتر در تبعبد و دور از میهن، نمیتوان از دلتنگیها نگفت، که خود اینچنین موجز به شعر درآورده:
مملکتیم، مملکتیم، مملکتیم،
نه پاپاغیم قالدی، سنین، اورا ایشی،
نه یوللارینی داشیمیش آیاققابیم،
شیله مالیندان سون پئنجهییم ده
------------جیریلیب چیخدی ئینیمدن.
سن ایندی یالنیز ساچیمین آغیندا،
-----------------اورهییمین اینفارکتیندا
آلنیمین قیریشینداسان، مملکتیم
مملکتیم، مملکتیم.
وطنم، وطنم، وطنم،
نه کلاهم باقى ماند، که دوخت آنجا بود،
نه کفشهایم که راههایت را پیموده بود.
آخرین کتم نیز، از پارچهی «شیله»
--------------------فرسود و از بین رفت.
اکنون تو تنها در سپیدى موهایم،
------------------------در سکتهی قلبم
در چینهاى پیشانیم حضور دارى، وطنم،
وطنم، وطنم.
و آنگاه که در رادیوی بلغارستان به زبان ترکی گویندگی میکرد، یکی از شاگردان همزنجیر سالهای زندانش، آ. قدیر، اینچنین از دلتنگیها سرود (و دانسته یا نادانسته، بلغارستان را مجارستان گفت!):
مرثیهی نخست، برای ناظم حکمت
صدایت را میشنویم هرازگاهی، از دوردست مجارستان
کمی گرفته، کمی شکسته و پیرانه.
چونان است که در زندانی هستم
و با صدایت درها همه تا پیش تو بهرویم گشاده میشوند
صدایت را میشنویم هرازگاهی، از دوردست مجارستان
میدانم که دوری را غم بیکرانیست
و من در این گوشهی عزیز و کوچک، در خاکم، «دیار بکر»،
در این گوشهی عزیز و کوچک، اینجا، «ساپانجا»، در سربازی چهها کشیدم
محمد و علی، جانسیل و من، چهار مرد
صدایت را میشنویم هرازگاهی، از دوردست مجارستان
کمی گرفته، کمی شکسته و پیرانه.
کودکان چیزی نمیفهمند، و کوچکترها باز کمتر.
اما شعرهایت را خواهمشان آموخت،
همهی شعرهایت را سطر به سطر.
جانسیل تو را بسیار دوست دارد، چون پدر، برادر بزرگتر
شاید همانقدر که من تو را دوست دارم.
میگوید حتی یک بار هم رویت را ندیده، و بغض گلویش را میفشارد
میگوید که مرگ همیشه و همهجا ستمگر است
و مرگ را هرگز نمیبخشایند.
صدایت را میشنویم هرازگاهی، از دوردست مجارستان
کمی گرفته، کمی شکسته و پیرانه.
چونان است که در زندانی هستم
و میخواهم بر خروشم: این دیوارهای گران را ویران کنید،
برچینید این غلوزنجیرهای زنگاربسته را، پنجرهها را بگشائید،
بگذارید هموطنان دلبندمان همه بازگردند
هیچ چیز بسته و پنهان نماند، هیچ چیز –
---------------------------------------------میخواهم بر خروشم.
درها را به رویمان میکوبند.
(برگردان ف. شیوا – نشریهی شورای نویسندگان و هنرمندان ایران، دفتر دوم و سوم، آلمان 1364. با اندکی ویرایش.)