Showing posts with label موسیقی. Show all posts
Showing posts with label موسیقی. Show all posts

16 December 2018

از جهان خاکستری - ۱۲۰

سرود تنهایی

نشسته‌ام، زنجیرشده به دستگاه دیالیز. خون از سرخرگ بازویم از راه یک سوزن به قطر ۲ میلی‌متر، ‏و سپس لوله‌ای پلاستیکی جاری‌ست، به داخل دستگاه می‌رود، به کمک یک پمپ از فیلتری عبور ‏می‌کند، که جریان آب و مواد شیمیایی از همان فیلتر در جهت خلاف جریان خون باید مواد زاید را از ‏خونم جذب کند و در فاضلاب بریزد. پس از آن خون از راه لوله‌ای دیگر و سوزنی مشابه به سیاهرگ ‏بازویم بر می‌گردد.‏

تنها هستم، در خانه. دستگاه را در خانه برایم نصب کرده‌اند. خودم این سوزن‌ها را در سرخرگ و ‏سیاهرگم فرو می‌کنم، و خودم همه‌ی کارهای فنی و پزشکی دیالیز را انجام می‌دهم. در طول بیش ‏از یک سال گذشته، یک روز در میان کارم همین بوده. با مقدمات و مؤخرات، هر بار نزدیک ۷ ساعت ‏زنجیری این دستگاه هستم. با این حال کارم را نیمه‌وقت ادامه داده‌ام.‏

نیمه خواب و نیمه بیدار دارم روزنامه می‌خوانم. رادیو روشن است، روی کانال ۲ رادیوی سوئد، کانال ‏موسیقی. برنامه‌ی بررسی و امتیاز دادن به تازه‌ترین سی.دی‌های هفته پخش می‌شود. با شنیدن ‏نام شوستاکوویچ ناگهان خوابم می‌پرد و گوش‌هایم تیز می‌شود. یک سی.دی تازه با اجرای ‏سنفونی پنج او به بازار آمده! عجب! آهنگساز محبوب من و یکی از بهترین آثار او!‏

گوش می‌دهم. پاره‌ای از بخش نخست و پاره‌ای از بخش دوم سنفونی پنجم را پخش می‌کنند، و بعد ‏بحث بی‌پایانی‌ست درباره‌ی کیفیت اجرا و سلیقه‌ی این و آن داور. ای بابا! بخش سوم! بخش سوم ‏را پخش کنید! بخش محبوب مرا که بارها، از جمله دست‌کم دو بار در «قطران در عسل» آن را «تنها ‏دوست تنهاترین تنهایی‌هایم» نامیده‌ام.‏

انتظار به پایان می‌رسد و سرانجام درباره‌ی بخش سوم سخن می‌گویند. گویا بروشور و جلد این ‏سی.دی را رهبر لهستانی ارکستر کریشتوف اوربانسکی ‏Krzysztof Urbanski‏ به قلم خود نوشته، ‏و درباره‌ی بخش سوم نوشته‌است که این توصیف تنهایی بی‌کران خود شوستاکوویچ است...‏

با شنیدن این جمله ناگهان اشکم سرازیر می‌شود. این نخستین بار است که چنین تفسیری را از ‏کسی جز خودم می‌شنوم. هر تفسیر دیگری که دلتان بخواهد از آن کرده‌اند‍: از بیان خفقان دوران ‏استالین، تا غم تبعیدیان به سیبری، در زدن ان.ک.و.د و ناپدید شدن همسایه و... اما... من که ‏گفتم! من که گفتم! خیلی وقت پیش گفتم! چرا هیچ‌کس گوش نکرد؟ این سرود تنهایی یک انسان ‏است...‏

و بخش سوم را درست از آن‌جایی پخش می‌کنند که من آن را «پرنده‌ای تنها و خیس و باران‌خورده، ‏نشسته بر سیم تلگراف در دشتی تیره و بی‌انتها» توصیف کرده‌ام.‏

همه‌ی داوران به این سی.دی امتیاز ۵ از ۵ دادند!‏

اگر می‌خواهید توصیف رهبر ارکستر و تکه‌ای از بخش سوم سنفونی پنجم را از برنامه‌ی امروز ‏رادیوی کانال ۲ سوئد بشنوید، یک ماه فرصت دارید تا در این نشانی آن را بشنوید. نوار را تا ۱۶:۴۰ ‏جلو بکشید. صدا را بلند کنید!‏

بخش سوم سنفونی پنجم شوستاکوویچ را در این نشانی نیز، که به سلیقه‌ی من اجرای ‏خوبی‌ست، می‌توان شنید.‏

کتاب «قطران در عسل» اکنون در این نشانی به رایگان موجود است.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

23 November 2018

باخ - ۳۳۳‏

بهار سال ۱۳۵۱ است. ساعتی از پایان کلاس‌های درس دانشگاه (صنعتی آریامهر – شریف) ‏گذشته‌است. بسیاری از دانشجویان به خانه‌هایشان رفته‌اند، اما من مانده‌ام. خانه و کاشانه‌ام در ‏خوابگاه خیابان زنجان است، اما ماندن در دانشگاه را، تنها ماندن را، به رفتن به آن اتاق چهارنفره ‏ترجیح می‌دهم. و تازه، در تحویل یکی از تکلیف‌های درس «گرافیک مهندسی ۲» تأخیر دارم. باید ‏بمانم و نقشه را بکشم و تحویل بدهم.‏

در یکی از سالن‌های نقشه‌کشی مرکز گرافیک مهندسی در طبقه‌ی چهارم ساختمان مجتهدی (ابن ‏سینا) پشت یک میز نقشه‌کشی تنها ایستاده‌ام و در سکوت نقشه می‌کشم. خسته می‌شوم از ‏خط کشیدن و هاشور زدن. دست از کار می‌کشم و به‌سوی پنجره‌های بزرگ سالن می‌روم. باران ریز ‏و ملایم بهاری بر شیشه‌های پنجره هاشور می‌زند. آن پایین، در میان چمن‌های فاصله‌ی ساختمان ‏مجتهدی و بوفه‌ی دانشجویی، «آزاده»ی شماره ۲ من دارد پشت به من می‌رود، دور می‌شود. ‏کلاسور و کتاب‌هایش را دو دستی در آغوش می‌فشارد، و زیر باران ریز با گام‌های ریز، تند می‌رود. ‏صورتش را نمی‌بینم، اما می‌توانم در خیال مجسم کنم: آه چه‌قدر دوست دارم آن صورت زیبا را، آن ‏موهای مشکی و کوتاه و تابدار تا روی شانه را، با آن نیم‌چتری روی پیشانی... کاش به‌جای آن ‏کتاب‌ها بودم و مرا در آغوش می‌فشرد...‏

با دیدن او گویی کمندی بر دلم می‌افتد، و او با رفتنش دارد کمند را می‌کشد و با خود می‌برد. و ‏نمی‌دانم از چه لحظه‌ای این موسیقی باخ، بخش دوم، آداجیو، از کنسرتوی شماره ۲ برای ویولون و ارکستر ‏زهی، بی اختیار در سرم جریان می‌یابد. چه زیبا! درست مناسب این فضا، این منظره، هاشور باران ‏بر پنجره، کمندی که قلبم را از سینه می‌کند و دارد با خود می‌برد... (بشنوید)‏

هنوز نمی‌دانم که قرار است دو ماه بعد در تظاهراتی بر ضد جنگ ویتنام و سفر نیکسون و کیسینجر ‏به تهران شرکت کنم؛ نمی‌دانم که کمی پس از آن قرار است ساواک مرا بگیرد و زندانی کند، و هیچ ‏نمی‌دانم که قرار است از آن پس زندگانیم به‌کلی دگرگون شود. نمی‌دانم که تا خود را از کلاف سر ‏در گم آن ماجراها بیرون بکشم، «آزاده» قرار است ازدواج کند، طلاق بگیرد، و از ایران برود.‏

‏***‏
امسال به مناسبت ۳۳۳-سالگی آهنگساز بزرگ آلمانی یوهان سباستیان باخ (۱۷۵۰-۱۶۸۵) اهل ‏جهان فرهنگ و هنر مراسم گوناگون و برنامه‌هایی ویژه در سالن‌ها و رسانه‌ها برگزار کردند.‏

یوهان سباستیان باخ کسی بود که به حسابی «گام معتدل» را در موسیقی اختراع کرد، و نزدیک ‏‏۱۲۰۰ اثر موسیقی آفرید. از آن میان، اگر معدل سلیقه‌ی همگانی را در نظر بگیریم، گذشته از ‏قطعه‌ای که در آغاز گفتم، ‏Air‏ یا «آریا» (بشنوید)، و نیز «توکاتا و فوگ» برای ارگ به گوش بسیاری ‏آشناست (بشنوید). خیلی‌ها (اما نه من!) سوئیت‌های او برای ویولونسل تنها را نیز دوست ‏می‌دارند (بشنوید).‏

بسیاری از آثار باخ کلیسایی هستند. برای نمونه پاسیون سن‌ماتیو معروفیت زیادی دارد و قطعه‌ی ‏‏«خدای من، ببخش‌شان» را آندره تارکوفسکی در فیلم «ساکریفیکاتو» (قربانی) به کار برده‌است ‏‏(ببینید و بشنوید). آثار باخ برای ارگ را نیز خیلی‌ها «کلیسایی» می‌پندارند. اما من، که هیچ ‏علاقه‌ای به کلیسا و هیچ دین و مذهبی ندارم، این آثار او را بسیار دوست می‌دارم: خیلی ساده، چشمانم را می‌بندم، ‏عنصر کلیسا را از ذهنم کنار می‌زنم، و آن‌گاه با نوای ارگ باخ در فضای میان ستارگان، در پهنه‌ی ‏کهکشان پرواز می‌کنم...

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

25 August 2018

لحظات هفده‌گانه‌ی بهاران

به‌تازگی دیدن یک آگهی درباره‌ی پخش همه‌ی بخش‌های یک سریال تلویزیونی روسی در انجمن ‏پوشکین لندن در یک شب، این سریال را به یادم آورد. دوستان لندنی را فراخواندم که اگر می‌توانند ‏آن را ببینند، و خبر گرفتم که همه‌ی سریال در یوتیوب هم هست، با زیرنویس انگلیسی.‏

از سال‌های پایانی دهه‌ی ۱۳۴۰ کتاب‌هایی به زبان فارسی در کتاب‌فروشی‌های تهران و برخی ‏شهرستان‌ها پدیدار شدند که ناشرشان «بنگاه نشریات پروگرس» در مسکو بود. یکی از این کتاب‌ها ‏که در سال ۱۳۵۷ و پیش از سرنگونی رژیم شاه به بازار آمد، همین «لحظات هفده‌گانه بهاران» بود ‏نوشته‌ی یولیان سمیونوف ‏Yulian Semyonov‏ (‏Юлиа́н Семёнов‏) با ترجمه‌ی احمدعلی رصدی*‏ از انتشارات پروگرس شعبه‌ی تاشکند.

کتاب ماجراهای یک مأمور نفوذی شوروی را در دستگاه امنیتی هیتلر و آلمان نازی حکایت می‌کند و ‏تلاش او برای برهم زدن نقشه‌های بعضی از افسران ارشد نازی برای صلح جداگانه با قدرت‌های ‏غربی. داستانی‌ست بسیار هیجان‌انگیز که دریغا ترجمه‌ی نه‌چندان خوب آن باعث می‌شد که ‏جاهایی از پیچیدگی‌های ماجراها را درست نمی‌فهمیدم. در وبگاه کتابخانه‌ی ملی ایران می‌بینم که ‏آن ترجمه با ویرایش تازه‌ای در سال ۱۳۹۴ بار دیگر منتشر شده‌است (تهران،‌ نشر دنیای نو). ‏امیدوارم که این ویرایش خوش‌خوان‌ترش کرده‌باشد.‏

این کتاب از آغاز به شکل سناریوی همان سریال تلویزیونی روسی نوشته‌شد، و پس از موفقیت ‏بی‌همتای سریال، به شکل کتاب در آمد. سریال در سال ۱۹۷۲ (۱۳۵۱)، به کارگردانی خانم تاتیانا ‏لیوزنووا ‏Tatyana Lioznova‏ ساخته شد و در ماه اوت ۱۹۷۳ در ۱۲ بخش در شوروی به نمایش در ‏آمد، که کمی جلوتر به آن می‌پردازم. اما تلویزیون ایران، چند ماه پس از بهمن ۱۳۵۷ نمایش آن را با ‏دوبله به فارسی آغاز کرد. من تا جایی که دوندگی‌های حزبی وقتی برایم باقی می‌گذاشت، ‏تکه‌هایی از آن را می‌دیدم. احسان طبری و همسرش آذرخانم که آن را پیش‌تر هنگام زندگی در ‏‏«جمهوری دموکراتیک آلمان» دیده‌بودند و سخت شیفته‌اش بودند، با دیدن آن در تلویزیون ایران ‏بسیار شادمان بودند. هر گاه که به دیدنشان می‌رفتم، با ذوق و شوقی که به من هم سرایت ‏می‌کرد ماجراهای بخش پیشین را برایم تعریف می‌کردند و بی‌صبرانه منتظر پخش بخش بعدی بودند. ‏اما پخش سریال در تلویزیون ایران در هیجان‌انگیزترین جاها و بی هیچ توضیحی ناگهان قطع شد و ‏همه را، از جمله طبری و همسرش را سخت مأیوس کرد.‏

اکنون می‌خوانم که سریال را بعدها با نام «جنگ سرد» در سیمای جمهوری اسلامی نشان ‏داده‌اند، اما نمی‌دانم در چه تاریخی.‏

نمایش سریال «لحظات هفده‌گانه بهاران» در تلویزیون شوروی و کشورهای اقمار آن خود داستان ‏شگفت‌انگیزی‌ست. مقاله‌های بی‌شماری در باره‌ی این سریال و تأثیر آن به هنگام پخش از تلویزیون ‏نوشته‌اند. آمارهای رسمی وجود دارد که می‌گوید تعداد تماشاگران سریال هر بار میان ۲۰ میلیون تا ‏‏۵۰ میلیون نفر متغیر بوده‌است. خیابان‌ها خالی می‌شده، جرم و جنایت به کم‌ترین میزان ‏می‌رسیده، و نیروگاه‌های برق ناگزیر بودند تا سقف تولید خود را بالا ببرند تا برق لازم را برای تلویزیون‌های ‏خانه‌ها تأمین کنند. در کشورهای اروپای شرقی هم همین وضع برقرار بوده. در آن روزها یک خانم ‏خبرنگار روس از مرز مجارستان به اتریش گذر می‌کرده، اوضاع مرزبانی را نابسامان دیده، و از روی ‏کنجکاوی از افسر مرزبان مجار پرسیده «نمی‌ترسید که شهروندان شما به غرب بگریزند» و مرزبان ‏پاسخ داده: «این هفته نه،‌ زیرا که همه دارند لحظات هفده‌گانه بهاران را از تلویزیون تماشا ‏می‌کنند»!‏

این سریال را موفق‌ترین سریال تلویزیونی سراسر تاریخ شوروی و پس از آن در روسیه می‌دانند. ‏هنوز،‌ هر سال، تلویزیون روسیه همه‌ی بخش‌های آن را اغلب در حوالی سالگرد پیروزی بر آلمان ‏نازی (در ماه مه) نمایش می‌دهد. موسیقی آن نیز بسیار زیباست و هنوز محبوبیت زیادی دارد.‏

آفرینش سناریو و سریال «لحظات هفده‌گانه بهاران» نیز خود داستانی دارد. یولیان سمیونوف در ‏دهه‌ی ۱۹۶۰ داستان‌های پلیسی و جاسوسی پر خواننده‌ای می‌نوشت. گفته می‌شود که یوری ‏آندروپوف ‏Yuri Andropov‏ از سران حزب کمونیست اتحاد شوروی، از علاقمندان کتاب‌های او بود، و‌ ‏هنگامی که در دستگاه ک.گ.ب به مقامی رسید، تصمیم گرفت که سیمای چرکین مأموران امنیتی ‏شوروی را که از زمان استالین به جنایت و آدمشکی معروف بودند، پاکیزه‌سازی کند و چهره‌ای ‏دوست‌داشتنی و فداکار و میهن‌دوست از آنان بسازد تا جوانان برای کار در ک.گ.ب جلب و جذب ‏شوند. از این رو او یولیان سمیونوف را به کرملین فراخواند، اندیشه‌اش را با او در میان گذاشت، و ‏گویا حتی پیرنگ داستان «لحظات هفده‌گانه بهاران» را او برای سمیونوف تعریف کرد. سمیونوف رفت ‏و ظرف دو هفته سناریوی سریال تلویزیونی را نوشت! گفته می‌شود که این سریال تلویزیونی و ‏کتاب‌های سمیونوف مشوق هزاران جوان برای پیوستن به دستگاه‌های اطلاعاتی شوروی و روسیه ‏بوده‌است. گویا ولادیمیر پوتین نیز که پیش از رسیدن به ریاست جمهوری، مأمور ک.گ.ب بود، از ‏همین راه و با همین سریال و کتاب‌ها به کار اطلاعاتی علاقمند شده‌است. همچنین گویا لئونید ‏برژنف رهبر سابق شوروی بارها همه‌ی سریال را از آغاز تا پایان تماشا کرده و حتی مهم‌ترین ‏جلساتش را نیز طوری تنظیم می‌کرده که هم‌زمان با ساعت پخش سریال نباشد.‏

نقش‌آفرینی بازیگران سریال کم‌وبیش همه در حد شاهکار است. من بیش از همه بازی لئونید ‏برانه‌ووی ‏Leonid Bronevoy‏ را می‌پسندم که در نقش افسر آلمانی «مولر» بازی می‌کند. شخصیت ‏نخست داستان، یعنی سرهنگ اشترلیتس، در طول این همه سال آن‌قدر محبوبیت در میان مردم ‏روسیه یافته، که حتی جوک‌های فراوانی روی شخصیت او و شکل تعریف داستان در سریال ‏ساخته‌اند. سریال یک «راوی» دارد که بسیاری از اوقات پشت صحنه را یا افکار افراد بازگویی ‏می‌کند. یکی از جوک‌ها این است: «صحنه دارد نشان می‌دهد که اشترلیتس دارد به سوی برلین ‏غرق در آتش و دود از بمباران‌ها می‌راند، و راوی از ذهن اشترلیتس نقل می‌کند: باز یادم رفت اتو را ‏خاموش کنم»!‏

درباره‌ی این کتاب و سریال بسیار می‌توان نوشت اما به گمانم علاقمندان خود می‌توانند دنباله‌ی ‏مطلب را بگیرند. من بیشتر اطلاعات را از نوشته‌ی مفصل و سیزده قسمتی فیودور رازکوف ‏Fyodor ‎Razzkov‏ به زبان روسی در این نشانی برداشتم. علاقمندان می‌توانند آن را با گوگل به زبان دلخواه ‏ترجمه کنند. همچنین در ویکی‌پدیای انگلیسی بسیاری از آن مطالب نقل شده‌است، در این نشانی.‏

همه‌ی ۱۲ بخش سریال را با زیرنویس انگلیسی در این نشانی ببینید.‏

‏*- احمدعلی رصدی اعتماد، مترجم کتاب «لحظات هفده‌گانه بهاران» از افسران عضو حزب توده ایران ‏بود که به مأموریت پشتیبانی از جنبش ملی آذربایجان فرستاده شد، در سال ۱۳۲۵ به شوروی ‏پناهنده شد، چند سال در بخش فارسی رادیوی پکن (چین) کار کرد، سپس مسئول تشکیلات حزب ‏در اتحاد شوروی بود، ‌و پس از بازگشت به ایران در سال ۱۳۵۸، به مسئولیت شعبه‌ی بازرسی کل ‏حزب گمارده شد. او را در بهمن ۱۳۶۱ دستگیر کردند و در تابستان ۱۳۶۷ اعدامش کردند.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

15 July 2018

میزبان تابستانی، ۲‏

اکنون وبگاه رادیو همبستگی استکهلم برنامه‌ی «میزبان تابستانی» مرا جداگانه منتشر کرده‌است. آن را از ‏این نشانی بشنوید، و اگر آن نشانی کار نکرد، فایلی را که خودم درست کرده‌ام (و بهتر است!) ‏بشنوید، در این نشانی.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 July 2018

میزبان تابستانی

شبکه‌ی ۱ رادیوی سراسری سوئد از ۶۹ سال پیش در طول تابستان، ظهر هر روز، برنامه‌ای ‏بسیار محبوب و پر شنونده پخش می‌کند به‌نام «گوینده‌ی تابستانی» یا «میزبان تابستانی». در این ‏برنامه‌های ۹۰ دقیقه‌ای هر بار یک نفر از زندگانی، ‌تجربه‌ها، دغدغه‌ها و اندیشه‌هایش می‌گوید، و در ‏فاصله‌ی فصل‌بندی سخنانش، در مجموع ۳۰ دقیقه موسیقی به سلیقه و انتخاب خود پخش ‏می‌کند. شرکت‌کنندگان از همه‌ی گروه‌های اجتماعی هستند: از نخبگان تا افراد عادی؛ از سفیر ‏سابق فلان کشور تا خانم خانه‌دار.‏

امسال «رادیو همبستگی» استکهلم از برنامه‌ی محبوب رادیوی سوئد الگوبرداری کرد و ساعت ۱۰ ‏هر شنبه در طول تابستان برنامه‌ی «میزبان تابستانی» پخش می‌کند. یکی از «میزبانان» من هستم ‏که نوبتم صبح فرداست.‏

شما که در استکهلم هستید و می‌توانید با رادیو آن را بگیرید، روی موج اف.ام ردیف ۹۱.۱ مگاهرتز ‏می‌توانید برنامه را بشنوید. علاوه بر آن در سراسر جهان می‌توان با کامپیوتر برنامه را شنید. در ‏نشانی زیر روی «پخش زنده» کلیک کنید. اگر از ساعت ۱۵ روز شنبه (به وقت اروپای مرکزی) ‏گذشته باشد، می‌توانید تا هفته‌ی بعد روی «برنامه‌ این هفته» کلیک کنید. طول برنامه‌ی من ۹۰ ‏دقیقه است و ممکن است کمی دیرتر از ساعت ۱۰ شروع شود:‏

http://radiohambastegi.se

تاکنون برنامه‌ی ۴ نفر دیگر پخش شده‌است که با کلیک روی نامشان می‌توانید برنامه‌شان را ‏بشنوید:‏

علی حصوری (پژوهش‌گر تاریخ و فرهنگ ایران)؛
بهرنگ اسلامی (وکیل ساکن سوئد)؛
ماریا رشیدی (فعال حقوق زنان)؛
مهرداد درویش‌پور (جامعه‌شناس).

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

30 March 2018

راخمانینوف - ۱۴۵‏

شبکه‌ی دوم رادیوی سوئد دارد سنفونی ششم چایکوفسکی (سنفونی پاتتیک) را پخش می‌کند. ‏این اثر همواره مرا به یاد «اتاق موسیقی» دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف بعدی) و چند ‏تن از دوستانم می‌اندازد که این اثر چایکوفسکی را بسیار دوست می‌داشتند، همچنان که من نیز. بخش ‏چهارم آن سنفونی مایه‌ی اشک و آه‌های بسیاری بود.‏

یاد «اتاق موسیقی» به یادم آورد که مناسبت جالب دیگری را نباید ناگفته بگذارم: ۲۸ مارس ۷۵-‏امین سالگشت درگذشت، و ۱ آوریل، ۱۴۵-امین زادروز آهنگساز و پیانیست بزرگ روس سرگئی ‏راخمانینوف (۱۹۴۳-۱۸۷۳) است. آثار او نیز از برنامه‌های جذاب «اتاق موسیقی» بود، به‌ویژه ‏کنسرتوی پیانوی شماره‌ی دوی او با آن ضربه‌های دراماتیک پیانو در آغاز، و نیز «راپسودی روی تمی ‏از پاگانی‌نی» که بخش آرام آن در آن دوران موسیقی متن یک سریال تلویزیونی امریکایی بود و ‏خیلی‌ها آن را به گوش جان شنیده‌بودند و دل به آن بسته‌بودند.‏

اما داستان من و موسیقی راخمانینوف بر می‌گردد به کودکی‌های من و هنگامی که در دوردست ‏اردبیل برخی از آثار او را بر متن نمایشنامه‌های رادیویی می‌شنیدم، از لابه‌لای خرخر موج متوسط ‏رادیو و صدایی که گاه و بی‌گاه می‌رفت، و لحظاتی گوش تشنه و دل بی‌قرار مرا در انتظار ‏می‌گذاشت تا باز آید.‏

در آن عالم کودکی هیچ نمی‌دانستم که این موسیقی‌ها چیستند، ساخته‌ی کیستند، نامشان ‏چیست، کجا و چگونه می‌توان آن‌ها را جدای از نمایشنامه‌های رادیویی شنید؟ هیچ نمی‌دانستم. ‏همین‌قدر روزشماری و لحظه‌شماری می‌کردم تا روز و ساعت آن برنامه‌ی رادیو برسد، و بر لبه‌ی ‏تاقچه‌ی رادیو بیاویزم، ‌و گوشم را تا جایی که قدم می‌رسید به بلندگوی رادیو نزدیک کنم، تا مبادا ‏نوایی از آن موسیقی‌های شگفت‌انگیز به گوشم نرسد و نشنیده بماند.‏

سال‌های طولانی، پانزده – بیست سال طول کشید تا با نشستن در آن اتاقک تنگ کلاس شماره‌ی ‏‏۳ ساختمان مجتهدی (ابن سینا) در دانشگاه صنعتی، ‌ورق زدن صفحه‌های گراموفون موجود در ‏آن‌جا، یا با زیر پا نهادن مقررات نانوشته‌ی «خودی‌ها» در بند ۳ زندان قصر و گوش دادن به ‏‏«رادیوی تهران» روی موج اف.ام. از یک رادیوی کوچک که در جیب روی سینه‌ی پیراهن جا می‌گرفت ‏و گوشی آن را در گوشم می‌گذاشتم، و گوش دادن و گوش دادن، یک‌یک آن آهنگ‌های دلاویز ‏کودکی‌هایم را بازیابم.‏

یکی از نخستین خاطره‌های موزیکالم اثری از همین راخمانینوف بود، پره‌لود اپوس ۳ شماره ۲،‌ که او ‏در اصل برای پیانو سروده، اما عظمتی دارد که کسانی به فکر اجرای آن با ارکستر افتادند،‌ و اجرای ‏ارکستری بود که من در کودکی می‌شنیدم.‏

راخمانینوف، از نیاکان ترک و مسلمان اهل شهر کازان بر ساحل رود ولگا (و از آن‌جاست ریشه‌ی نام ‏خانوادگیش: راخمان = رحمان)، از پدر و مادری موسیقی‌دوست و نوازنده‌ی پیانو، در آموزشگاه‌های ‏موسیقی سن‌پترزبورگ و مسکو تحصیل کرد. بیش‌تر او را برای مهارتش در نواختن پیانو می‌شناختند ‏که موهبت دستان بزرگش در آن یارش بود. گویا دستانش آن‌قدر بزرگ بودند که تا سیزده پرده‌ی ‏کامل را روی کلیدهای پیانو می‌پوشاندند. اما او خود می‌خواست آهنگساز شود و به آهنگسازی ‏بشناسندش.‏

نخستین سنفونی او را که در سال ۱۸۸۵ اجرا شد، بی‌رحمانه نقد و ریشخند کردند، تا آن‌جا که او ‏سخت دلزده شد، دچار آزردگی روحی شد، آهنگسازی را تا چندین سال پی نگرفت، و تنها از ‏استعداد درخشانش در نواختن پیانو نان خورد. اما پس از چند سال بهبود یافت و با سرودن کنسرتو ‏پیانوی شماره‌ی ۲ (که گویا به روان‌پزشک خود تقدیم کرد) سرودن آثاری بی‌همتا و ماندگار را پی ‏گرفت.‏

راخمانینوف در اوج انقلاب بالشویکی ۱۹۱۷ میهنش را ترک کرد. نخست چندی در سوییس اقامت ‏گزید و سپس به امریکا رفت. اما گفته‌اند و نوشته‌اند که همواره دلش با میهنش بود و کمی پیش از ‏مرگش، در اوج جنگ جهانی دوم، می‌خواست به اتحاد شوروی برگردد، اما سخت بیمار بود و ناتوان، ‏و آرزوی بازگشتش به میهن، با او از جهان رفت.‏

یکی دیگر از آثار بسیار زیبایش که از کودکی به یاد دارم و سال‌ها طول کشید تا پیدایش کنم، ‏اثری‌ست به‌نام «ووکالیس»،‌ یعنی «آواز بی‌کلام» که او برای خواننده‌ی سوپرانو با همراهی پیانو ‏نوشته‌است. خاطره‌ای به نقل از مستیسلاو راستروپوویچ ‏Mstislav Rostropovich‏ نوازنده‌ی بزرگ ‏ویولونسل به یاد می‌آورم که نمی‌دانم کجا خواندم یا در کدام فیلم مستند از او شنیدم. می‌گفت ‏‏(نقل به معنی):‏

‏«یک بار با سویاتوسلاو ریختر ‏Sviatoslav Richter‏ (یکی از بزرگ‌ترین نوازنگان پیانو) برای اجرای ‏کنسرتی به سوییس رفته‌بودیم و مهمان سریوژا (خودمانی سرگئی، یعنی راخمانینوف) بودیم. بعد ‏از ناهار او به اتاق خود رفت تا کمی بخوابد. من و ویتیا (حودمانی سویاتوسلاو) دست‌نوشته‌ی نوت‌های «ووکالیس» را روی ‏پیانوی اتاق نشیمن پیدا کردیم و در انتظار بیدار شدن سریوژا برای سرگرمی شروع به نواختن آن ‏کردیم. من با ویولونسل نقش خواننده را به عهده گرفتم. همین‌طور سرمان پایین بود و غرق زیبایی ‏این اثر بودیم که یکهو دیدیم سریوژا در آستانه‌ی در اتاق خوابش ایستاده، اجرای ما را گوش می‌دهد ‏و همین‌طور اشک می‌ریزد.»‏

اجراهای بی‌شماری از ووکالیس با تنظیم برای ترکیب سازهای گوناگون، یا ارکستر، یا صدای خواننده ‏‏(بدون کلام) وجود دارد.‏

دو پره‌لود دیگر او را من بسیار دوست می‌دارم: اپوس ۳۲، شماره ۱۰،‌ که آغاز و پایان آن مرا به یاد چمنزارهای ‏وحشی و خیس از شبنم یا باران منطقه‌ی تالش می‌اندازد، در هوایی مه‌آلود، و چند قاطر که در چمنزارها می‌چرند، ‏دمشان را آرام می‌چرخانند و می‌تابانند و تا زیر شکمشان را چمن‌های بلند پوشانده است؛ و اپوس ۲۳ ‏شماره ۵، این‌جا گویا با اجرای خود او، که ریتم مارش دارد و به من نیرو می‌دهد؛ آی نیرو می‌دهد!‏

آثار راخمانینوف را در فیلم‌های سینمایی بی‌شماری،‌ هم در میهنش و هم در غرب به‌کار برده‌اند. ‏یکی از پر آوازه‌ترین‌های آن‌ها فیلم استرالیایی «شاین» (۱۹۹۶) ‌‏Shine‏ است که روی زندگی واقعی ‏یک پیانیست ساخته‌شده‌است.‏

راخمانینوف را بیش‌تر برای چهار کنسرتو پیانوی عظیم او و سه سنفونی‌اش می‌شناسند.‏
‏ ‏
اثر بسیار هیجان‌انگیز دیگر او «رقص‌های سنفونیک» نام دارد.‏

کنسرتو پیانوی شماره‌ی ۳ او نیز هوادارن بسیاری دارد.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 March 2018

امیروف در رادیوی سوئد!‏

سردیس امیروف
اثر جلال قاریاغدی
امروز برنامه‌ی موسیقی درخواستی شبکه‌ی دوم رادیوی سوئد از جشن چهارشنبه‌سوری سخن ‏می‌گفت که امشب قرار است از جمله در «باغ‌شاه» استکهلم برگزار شود. من به همین مناسبت ‏یک قطعه موسیقی «آتشین» درخواست کردم، و خانم گرداننده‌ی برنامه با مهر فراوان و ضمن ‏تبریک نوروز آن را پخش کرد: کاپریچیوی آذربایجانی (سروده‌ی ۱۹۶۱) اثر فیکرت امیروف (۱۹۸۴-۱۹۲۲).‏

اگر نشنیدید، شمایی که در سوئد هستید تا یک ماه دیگر می‌توانید در این نشانی آن را بشنوید. اگر ‏وقت ندارید همه‌ی برنامه را بشنوید، نوار را تا دقیقه‌ی ۲۵:۲۰ جلو بکشید.‏

شمایی که در سوئد نیستید، در این نشانی یوتیوب یکی از اجراهای بیشمار آن را می‌شنوید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

02 March 2018

قارا قارایف در رادیوی سوئد

بیش از پنج سال پیش نوشتم که برنامه‌ی درخواستی شبکه‌ی دوم رادیوی سراسری سوئد (پ۲) ‏دو قطعه از آثار آهنگساز بزرگ آذربایجانی قارا قارایف (۱۹۸۲-۱۹۱۸) ‏Kara Karayev، یا ‏Qara ‎Qarayev، یا Gara Garayev‏ را به درخواست من برای نخستین بار پخش کرد. به گمانم گردانندگان برنامه‌های این رادیو ‏از همان‌جا با قارایف و آثار او آشنا شدند و از آن پس گاه و بی‌گاه آثاری از او پخش کرده‌اند.‏

همین یکشنبه‌ی گذشته ۲۵ فوریه برنامه‌ی پر شنونده‌ی «معرفی موسیقی از پ۲» ‏Musikrevyn i ‎P2‎‏ نزدیک نیم ساعت از وقت برنامه را به معرفی یک سی.دی از آثار قارایف که به‌تازگی اجرا شده، ‏و پخش قطعاتی از آن اختصاص داد (بالت هفت پیکر، سوئیت دون کیشوت، و پوئم سنفونیک لیلی و ‏مجنون). میزگردی از کارشناسان که هر بار به سی.دی‌های تازه امتیاز می‌دهند، در مجموع امتیاز ‏‏۴+ از ۵ به این سی.‌دی دادند.‏

شما خواننده‌ی گرامی نزدیک ۳ هفته وقت دارید که آن برنامه را در این نشانی بشنوید. نیم ساعت ‏از آغاز برنامه به قارایف اختصاص دارد. با جستن نام قارایف در یوتیوب آثار بسیار بیش‌تری از او ‏می‌یابید.‏

پی‌نوشت: فایل برنامه را دانلود کردم، بخش مربوط به قارایف را از آن قیچی کردم، و اکنون همه، حتی شما دوستان ساکن خارج از سوئد می‌توانید تا آینده‌ای نامعلوم آن بخش از برنامه را در این نشانی بشنوید و اگر خواستید برای خود دانلود کنید.

من یک ای‌میل به نشانی برنامه نوشتم و سپاسگزاری کردم برای پخش آثاری از قارایف.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 December 2017

آه از این فریاد اعتراض دردآور...‏

نزدیک ده سال پیش درباره‌ی «شپش لعنتی» نوشتم: «مردی که در یک باغچه‌ی خاک‌بازی در ‏استکهلم جایی را که وجدانش باید در آن باشد می‌خاراند و زیر لب می‌گوید: شپش لعنتی».‏

این جمله را یک موسیقی‌شناس بزرگ سوئدی درباره‌ی شنونده‌ی یکی از بزرگترین آثار تاریخ موسیقی سوئد ‏از یکی از بزرگ‌ترین آهنگسازان سوئد نوشته‌است.‏

همان ده سال پیش نوشتم چگونه صفحه‌ی گراموفون آن اثر، یعنی سنفونی هفتم آلان پترشون ‏Allan Pettersson‏ (۱۹۸۰ - ۱۹۱۱) به من رسید، و چگونه کشفش کردم و چگونه در آن غرق شدم و خود را فراموش کردم.‏

امشب نزدیک پنجاه سال از نخستین اجرای آن اثر در استکهلم (۱۳ آوریل ۱۹۶۸) می‌گذرد، و ‏امشب تلویزیون سراسری سوئد اجرای زنده‌ی آن را از سالن بزرگ رادیوی سوئد پخش می‌کرد. به‌جرئت می‌توانم بگویم که هرگز اجرایی این‌چنین خوب، با حضور ذهن و دقت و تمرکز تک‌تک نوازندگان، با درک و لمسی ‏این‌چنین نزدیک، با پوست و گوشت تک‌تک نوازندگان از دردمندی آهنگساز، ندیده و نشنیده‌ام. در جاهایی احساس می‌کردم که کسانی از خود نوازندگان نیز چیزی نمانده که اشکشان سرازیر شود. پس از نخستین اجرا با رهبری بی‌همتای آنتال دوراتی ایتالیایی (که پترشون اثرش را به او ‏تقدیم کرد)، اجرای امشب بی‌گمان شاهکار بزرگی‌ست. به گمانم من امشب یک کیلو وزن کم کردم ‏با همه‌ی اشک‌هایی که ریختم!‏

شما، خواننده‌ی گرامی علاقمند در داخل خاک سوئد را فرا می‌خوانم که تا پیش از پایان ماه دسامبر ‏این اجرا را در این نشانی ببینید و بشنوید. اگر حوصله‌ی دیدن و شنیدن همه‌ی اثر را ندارید که ‏نزدیک یک ساعت است، پانزده دقیقه‌ی پایانی آن را از دست ندهید. علاقمندان خارج سوئد ‏می‌توانند اجرای دوراتی را در این نشانی بشنوند.‏

سراپای این اثر یک فریاد اعتراض بزرگ، فریاد درد است. آلان پترشون، زاده‌ی محله‌ی فقیرنشین جنوب ‏استکهلم، بزرگ‌شده‌ی گرسنگی در کوچه‌های پر گل و لای، کسی که در جوانی و پس از آن نیز ‏همواره در فقر و بی‌اعتنایی دیگران به‌سر برد و همواره با درهای بسته و دست‌هایی که او را پس ‏می‌زدند روبه‌رو شد، و فقر و فلاکت را در پیرامون خود دید، در سراسر این اثر فریاد می‌زند که: آخر چرا؟ آخر چرا؟

کسی پاسخی به او نداد. من نیز پاسخی به فریاد اعتراض او ندارم جز آن که بی‌اختیار اشک بریزم. شما ‏پاسخی دارید؟ می‌دانستم!‏

او گذشته از آثار فراوان دیگر، مجموعه‌ای از آوازهای سوئدی نیز سروده‌است با عنوان «آوازهای پابرهنه‌ها» ‏Barfotasånger، ‏بسیار زیبا. خود بجویید و بیابیدشان.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 February 2017

برای روز زبان مادری

با گوش دادن به ترانه‌های ترکی آذربایجانی با صدای زیبای موسیقی‌شناس و خواننده‌ی زیبای لبنانی ‏عبیر نعمة ‏Abeer Nehme‏ یک دریا درددل از سرم گذشت. فکر می‌کردم که شاید چند جمله‌ای از آن ‏درددل‌ها را بنویسم، اما دلم آن‌قدر پر است که نوشتنم نمی‌آید! بگذار عبیر خود همه چیز را بگوید.‏

این دو برنامه‌ی یک‌ساعته است از سفر موزیکال عبیر به جمهوری آذربایجان. در یک بخش او در باکو ‏به موسیقی مقامی می‌پردازد، و در بخش دیگر به روستاها و شهرهای دیگر آذربایجان می‌رود و با ‏آشیق‌ها می‌خواند. گفتار و زیرنویس فیلم‌ها به عربی‌ست، و من برای چندمین بار با دریغ فکر ‏می‌کنم چگونه ساعت‌های کلاس درس عربی دبیرستان با آموزگاران ناتوان، و بیزاری از دین (که با زبان عربی ‏درآمیخته بود) به بطالت گذشت و چیزی به‌دردبخور از این زبان عظیم و زیبا نیاموختم.‏

اما گفتار به ترکی و موسیقی و دیدنی‌های دیگر در این فیلم‌ها فراوان است و با وجود ندانستن ‏عربی به‌راحتی می‌توان تماشایشان کرد.‏

https://youtu.be/D7wIDrpjlE4‎
https://youtu.be/5EZyz9LaBjI

اگر خواستید فقط ترکی خواندن عبیر را ببینید، روی لینک‌های زیر کلیک کنید و با پایان هر ترانه فیلم ‏را قطع کنید و به سراغ لینک بعدی بروید:‏

گئتمه گئتمه، گل، گؤزل یار: ‏https://youtu.be/D7wIDrpjlE4?t=26m42s
توت آغاجی بویونجا: ‏https://youtu.be/D7wIDrpjlE4?t=32m55s
ساری گلین: ‏https://youtu.be/D7wIDrpjlE4?t=39m8s
آرازی آییردیلار (آی لاچین): ‏https://youtu.be/5EZyz9LaBjI?t=45m28s
کوچه‌لره سو سپ‌میشم: ‏https://youtu.be/N0IYx_hRkxU

ای‌کاش، ای‌کاش، ای‌کاش "قو"ی زیبای خودمان "قو قوش" هم گام‌های بیشتری در این راه بردارد. من به‌جز ‏‏"سکینه دایی‌قیزی" و آیریلیق و "آی ایشیقیندا" و "سنه ده قالماز" چیزی به ترکی از او نشنیده‌ام. (رمزگشایی از نام گوگوش، در این ‏نشانی).‏ آی ایشیقیندا در این نشانی: https://youtu.be/JLYY_3uIt8o

تازه کشف کردم که داریوش هم ترک است، و این جا برای "آنا" می خواند: https://youtu.be/oCkus1XDoJ4

عبیر نعمة سفرنامه‌های موزیکال از یونان و هند و چند جای دیگر هم دارد و در ایران هم بوده و با ‏گروه رستاک کار کرده‌است، در این نشانی. در پایان این سفر او در تهران با آشیق عیمران همخوانی ‏می‌کند، این‌جا: ‏https://youtu.be/DpOHUS_m0_M?t=23m19s

و نمی‌شود از آن‌یکی زبان مادریم یاد نکنم! این هم ترانه‌ای به گیلکی: ‏https://youtu.be/40rhRFrQzzc

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

17 September 2016

شوستاکوویچ - ۱۱۰

شوستاکوویچ و المیرا نظیرووا

با آن‌که این همه درباره‌ی شوستاکوویچ خوانده‌ام و شنیده‌ام و دیده‌ام، و حتی خود جزوه‌ای مفصل ‏درباره‌ی او و آثارش نوشته‌ام، باید اعتراف کنم که یک نکته‌ی مهم از زندگانی او تا همین چند سال ‏پیش یا از نگاهم گریخته، و یا توجهی به آن نکرده‌ام: عشق او به پیانیست و آهنگساز بی‌نظیر ‏آذربایجانی المیرا نظیرووا، و نقش شگفت‌انگیز المیرا در سنفونی دهم شوستاکوویچ! اکنون به ‏مناسبت یکصد و دهمین زادروز شوستاکوویچ (زاده ۲۵ سپتامبر ۱۹۰۶) می‌خواهم درباره‌ی آن دو و ‏رابطه‌شان بنویسم. اما نخست یک درآمد و دو خاطره:‏

درآمد

محمدرضا شاه پهلوی در اوج جنون عظمت‌طلبانه‌اش در پایان دهه‌ی ۱۳۴۰ و نیمه‌ی نخست دهه‌ی ‏‏۱۳۵۰ می‌خواست صنایع سنگین و زرادخانه‌ای هر چه بزرگ‌تر از پیشرفته‌ترین سلاح‌ها داشته باشد ‏و "ژاندارم منطقه" شود اما امریکا در فروش سلاح‌های پیشرفته به شاه تردید و تعلل می‌کرد. شاه ‏تهدید کرد که سلاح‌ها را می‌تواند «از هر جای دیگری» تهیه کند، و به تهدیدش عمل کرد. این‌چنین ‏بود که راه داد و ستدهایی همه‌جانبه با اتحاد شوروی (سابق) گشوده شد: شاه صدها جیپ و نفربر ‏‏"اوآز" ‏УАЗ‏ (‏UAZ‏) به رنگ سیاه و سفید برای پلیس شهربانی ایران، و آتشبارهای ضدهوایی برای ‏پدافند هوایی ارتش ایران خرید؛ ساختمان ذوب آهن اصفهان و کشیدن خط لوله‌ی گاز از جنوب به ‏شمال ایران به شوروی‌ها سپرده‌شد؛ راه حمل و نقل کالا از بندرهای خلیج فارس تا شمال ایران به ‏روی شوروی گشوده شد و ناوگان تریلرهای شرکت شوروی "ساوترانس آفتو" ‏Совтансавто‏ ‏‏(‏Sovtransavto‏) جاده‌های ایران را پر کرد، و...‏

در این قرارداد بزرگ البته جایی هم برای داد و ستدهای فرهنگی و هنری گذاشته بودند و پای ‏هنرمندان بزرگ شوروی نیز به ایران گشوده شد. از آن رویدادها، گذشته از روی پرده رفتن فیلم‌های ‏ساخت شوروی، چندتا را به یاد دارم: برنامه گروه صدنفره‌ی رقص روی یخ شوروی در سالن بزرگ ‏ورزشگاه "شهیاد" (آزادی)؛ برنامه‌ی یکی از بزرگ‌ترین پیانیست‌های جهان، سویاتاسلاو ریختر ‏Sviatoslav Richter‏ در تهران؛ و دو رویداد دیگر مربوط به شوستاکوویچ و المیرا نظیرووا (و البته قارا قارایف) که در ادامه ‏می‌نویسم.‏

دو خاطره

‏1- به گمانم در سال ۱۳۵۵ بود که آگهی تالار رودکی خبر داد که ارکستر فیلارمونیک مسکو (یا ‏شاید ارکستر دیگری بود از شوروی؟) به رهبری خانم ورانیکا دوداراوا ‏Veronika Dudarova‏ قرار است ‏که سنفونی پنجم شوستاکوویچ و نیز چند قطعه از بالت "هفت پیکر" آهنگساز بزرگ آذربایجانی قارا ‏قارایف را اجرا کند. این برای من رویدادی بی‌نهایت ارزشمند بود: نخستین و تنها زن رهبر ارکستر که تا ‏آن هنگام می‌شناختم، قرار بود هم سنفونی پنجم شوستاکوویچ را که بخش سوم آن از همان ‏هنگام «تنها دوست ِ تنهاترین تنهایی‌هایم» بود ("قطران در عسل"، صفحه ۵۲۷)، و هم قطعاتی از ‏بالت قارایف را که آن همه دوستش داشتم اجرا کند! دوداراوا سنفونی پنجم را بسیار خوب اجرا ‏کرد، اما با آن‌که در بروشور برنامه، نام قارایف و "هفت پیکر" را نوشته‌بودند، دوداراوا به جای آن اثر ‏به‌کلی دیگری از آهنگساز بی‌ربطی را اجرا کرد. با پایان برنامه هر چه کف زدم (و خیلی‌ها همراهی ‏کردند) که دوداراوا بازگردد و اثر قارایف را اجرا کند، سودی نداشت. او بازگشت، اما چیز دیگری اجرا ‏کرد. چه حیف! لابد "وزارت اطلاعات و جهانگردی" (ارشاد آن موقع) یا چه می‌دانم چه مرجع دیگری ‏نخواسته‌بود نامی و اثری از آذربایجان آن جا شنیده شود.‏

‏2- اندک زمانی دیرتر خبردار شدیم که خانم المیرا نظیرووا پیانیست سرشناس آذربایجانی یک ‏رسیتال پیانو در تالار بزرگ دانشگاه تهران برگزار خواهد کرد. در این برنامه نیز اجرای آثاری از قارا ‏قارایف گنجانده شده‌بود. اما آن شب نیز نظیرووا آثاری از باخ، بیتهوفن، پراکوفی‌یف، و راخمانینوف ‏اجرا کرد، و سپس برخاست و رفت! پس قارایف چه شد؟! نه، گویا قرار نبود نوای موسیقی ‏پیشرفته‌ی آذربایجان در این تالار نیز پژواک افکند. کف زدیم و کف زدیم تا آن‌که او به صحنه بازگشت، ‏پشت پیانو نشست، و او که تا آن لحظه سخنی نگفته‌بود، رو کرد به جمعیت و گفت: «کوچه‌لره سو ‏سپ‌میشم»!‏

آه، چه زیبا گفت! چه زیبا گفت! می‌خواستم پر در آورم و بروم و بوسه‌ای بر آن لبانی که این‌ها را ‏گفت بنشانم. بی‌اختیار کف زدم، و جمعیت نیز! صدای هورا برخاست، و هنگامی که صداها خوابید، ‏المیرا نظیرووا این ترانه‌ی زیبای فولکلوریک آذربایجانی را که آن همه با صدای رشید بهبودوف شنیده ‏بودیم، با پیانوی تنها نواخت. چه قدر و چند بار این ترانه‌ی زیبا را از صفحه‌ای کمیاب روی نوارهای ‏کاست ضبط کرده بودم و به این و آن داده بودم. حتی دوستانی که کلمه‌ای ترکی نمی‌دانستند ‏عاشق این ترانه بودند و کاست آن را از من گرفته بودند. اشک بر گونه‌های من و به‌گمانم خیلی‌های ‏دیگر جاری بود.‏

و چه می‌دانستم که المیرا نظیرووا شاگرد آهنگسازی شوستاکوویچ بوده و در دل او جای داشته. آن ‏روز شاید هیچ کس دیگری جز خود المیرا و شوستاکوویچ نیز نمی‌دانستند که شوستاکوویچ ‏نامه‌هایی پر از عشق برای المیرا می‌نوشته.‏

‏[بی‌انصافی‌ست اگر نگویم که در همان زمان‌ها در تالار تئاتر شهر، حشمت سنجری "سنفونی برای ‏ارکستر زهی، به یاد نظامی گنجوی" اثر فیکرت امیروف را رهبری و اجرا کرد، و آساطور صفریان با ‏ارکستر خود از تبریز آمد و چندین قطعه موسیقی آذربایجانی در آن‌جا اجرا کرد. شاید تئاتر شهر ‏مدیریت ویژه‌ای داشت؟ و شاید برنامه‌های آذربایجانی دیگری هم اجرا شد که من به‌یاد نمی‌آورم؟]‏

شوستاکوویچ و المیرا

در سال ۱۹۴۷ المیرای نوزده ساله (۲۰۱۴ – ۱۹۲۸) که از ۱۴ سالگی به عنوان نوازنده‌ای ‏چیره‌دست در باکو آوازه‌ای داشت، به تشویق عزیر حاجی‌بیکوف به کنسرواتوار مسکو رفت تا هم ‏آموختن پیانو را ادامه دهد و هم در کلاس آهنگسازی دیمیتری شوستاکوویچ (۱۹۷۵ – ۱۹۰۶) ‏شرکت کند. در این کلاس بود که استاد و شاگرد ۲۲ سال جوان‌تر با یکدیگر آشنا شدند.‏

در آن هنگام شوستاکوویچ با بحرانی همه‌جانبه در زندگانیش دست به گریبان بود: چند ماه از آغاز ‏این کلاس نگذشته بود که حزب کمونیست اتحاد شوروی اعلامیه‌ای صادر کرد و در آن از ‏شوستاکوویچ و چندین آهنگساز دیگر به دلیل ساختن آثار سنفونیک «بدون ملودی» و دارای ‏هارمونی «نتراشیده» انتقاد کردند و خواستار آن بودند که اینان آثاری آوازی در ستایش از میهن، و ‏رهبر (استالین)، و قهرمانان جنگ بسرایند. شوستاکوویچ سنفونی بزرگ چهارمش را که ارکستر ‏برای اجرای آن تمرین می‌کرد، پس گرفت و از فهرست آثار خود حذفش کرد (این اثر نخستین بار در ‏سال ۱۹۶۱ اجرا شد). روزنامه‌ی پراودا و تیخون خرن‌نیکوف ‏Tikhon Khrennikov‏ رئیس "مادام‌العمر" ‏اتحادیه‌ی آهنگسازان شوروی مقالاتی در محکوم کردن شیوه‌ی آهنگسازی شوستاکوویچ و دیگران ‏نوشتند. کار به‌جایی رسید که شوستاکوویچ را از کار تدریس در کنسرواتوار مسکو اخراج کردند. ‏بسیاری از آشنایان پیشین از ترسشان از او دوری می‌گزیدند. المیرا نظیرووا تعریف کرده‌است که در ‏جریان کنسرتی در تالار بزرگ کنسرواتوار مسکو، او بر روی یک صندلی در "خلاء"ی که پیرامون ‏شوستاکوویچ بود نشست. همه در صندلی‌های دورتر نشسته بودند. شوستاکوویچ متوجه حضور ‏المیرا در نزدیکیش شد، رو کرد به او و پرسید: «شما نمی‌ترسید؟»! همسر نخست شوستاکوویچ و مادر دو ‏فرزندش نیز در آن هنگام بیمار بود و هفت سال دیرتر درگذشت.‏

از چپ: ایرینا سوپینسکایا همسر سوم شوستاکوویچ، دیمیتری شوستاکوویچ، قارا قارایف
المیرا در سال ۱۹۴۸ ازدواج کرد و به باکو بازگشت، و دل شوستاکوویچ را نیز با خود برد. اما ‏شوستاکوویچ دو شاگرد فعال به نام‌های قارا قارایف و جؤودت حاجی‌یف در باکو داشت و برای ‏پشتیبانی از آنان و شنیدن آثارشان، مرتب به باکو سفر می‌کرد. او از جمله دو بار در سال ۱۹۵۲ در ‏باکو بود: بار نخست برای شرکت در کنسرتی از آثار خودش، و بار دوم برای تماشای بالت "هفت ‏پیکر" اثر قارا قارایف. المیرا نیز بارها برای شرکت در رویدادهای هنری و از جمله رسیتال‌های پیانو و ‏اجرای آثار خودش به مسکو سفر می‌کرد. در این سفرهای دوجانبه استاد و شاگرد به دیدار هم ‏می‌رفتند، با هم قدم می‌زدند، به آثار بیتهوفن و مالر گوش می‌دادند، درباره‌ی مسائل گوناگون ‏موسیقی و زندگی با هم بحث می‌کردند. شوستاکوویچ همواره المیرا را برای ادامه‌ی کار ‏آهنگسازی تشویق و راهنمایی می‌کرد، و از طرح‌های آثار خودش برای المیرا می‌گفت.‏

پس از مرگ استالین در پنجم مارس ۱۹۵۳، نخستین نامه‌ی شوستاکوویچ به المیرا در آوریل ۱۹۵۳ ‏نوشته شد. این نامه‌نگاری تا سال ۱۹۵۶ ادامه داشت. شوستاکوویچ در این نامه‌ها از درونی‌ترین ‏افکار و نگرانی‌هایش و از دغدغه‌های فلسفی‌اش برای المیرا می‌نوشت. در همه‌ی نامه‌ها علاقه و ‏ستایشی که شوستاکوویچ نسبت به المیرا احساس می‌کرد، همراه با احترام عمیق و قدردانی او ‏از توانایی‌های حرفه‌ای و موفقیت‌های المیرا موج می‌زند. او به شیوه‌ی خود می‌کوشید که عشق ‏خود را نسبت به المیرا ابراز کند. از جمله در نامه‌ای به تاریخ ۲۱ ژوئن ۱۹۵۳ تکه‌ای از اپرای ‏‏"یه‌وگه‌نی آنه‌گین" اثر چایکوفسکی را برای المیرا نقل می‌کند که خواننده در آن می‌گوید «دوستت ‏دارم»!‏

المیرا در سنفونی دهم

دهمین سنفونی شوستاکوویچ نخستین بار در دسامبر ۱۹۵۳ در لنینگراد و مسکو اجرا شد و با ‏استقبال گرم و پرشور شنوندگان رو به رو شد. از بخش دوم این سنفونی که بسیار هیجان‌انگیز ‏است و خود به‌تنهایی در برنامه‌های سالن‌های کنسرت سراسر جهان گنجانده می‌شود، ‏موسیقی‌شناسان تفسیرهای گوناگونی کرده‌اند و از جمله به نقل از سالومون وولکوف ‏Solomon ‎Volkov‏ نویسنده‌ی خاطرات شوستاکوویچ با عنوان «شهادت» ‏Testimony، نقل می‌کنند که ‏شوستاکوویچ گفته است که این بخش توصیف سیمای "استالین مخوف" است.‏

اما آن‌چه هیچ جای شک ندارد این است که شوستاکوویچ در ماه اوت ۱۹۵۳ در دو نامه برای المیرا ‏فاش کرد که در طول سرودن بخش سوم سنفونی دهمش همواره به فکر او بوده و حروف نام او ‏را به شکل نوت‌های موسیقی در آن گنجانده‌است. او در واقع هم حروف اول نام خودش را به شکل ‏نوت‌های ‏D-Es-C-H، و هم نام المیرا را با ترکیبی از نام‌های آلمانی و فرانسوی نوت‌ها به شکل ‏E-A-‎E-D-A، (یعنی ‏E - La=A – Mi=E – Re=D - A‏) در بخش سوم سنفونی بارها تکرار می‌کند. "المیرا" ‏به روشنی نخست با هورن تنها و دیرتر با گروه سازهای برنجی نواخته می‌شود. این رمز را ‏موسیقی‌شناسان تا پیش از آن که المیرا نظیرووا نامه‌های شوستاکوویچ را علنی کند، کشف نکرده ‏بودند.‏

با آن که استالین ماه‌ها پیش از نخستین اجرای سنفونی دهم مرده‌بود، اما تیخون خرن‌نیکوف پس از ‏شنیدن این اثر بار دیگر مقاله‌ای در انتقاد از "فورمالیسم" شوستاکوویچ نوشت.‏

با وجود نامه‌ها و ابراز مهر شوستاکوویچ، المیرا نظیرووا تأکید کرده‌است که او همواره احترام عمیقی ‏نسبت به استادش احساس می‌کرده و هرگز این فکر را به ذهن خود راه نداده‌است که رابطه‌ی ‏شوستاکوویچ با او چیزی فراتر از رابطه‌ی استاد و شاگردی بوده‌است، از جمله به این دلیل که ‏شوستاکوویچ هرگز به صراحت سخنی از عشق نگفت.‏

المیرا نظیرووا پس از فروپاشی شوروی به اسرائیل مهاجرت کرد و تا پایان زندگانیش (۲۳ ژانویه ‏‏۲۰۱۴) در آن‌جا ماند. او شاگردان فراوانی تربیت کرد و آثاری از خود به‌جا گذاشت، از جمله اوورتور ‏برای ارکستر سنفونیک، سه کنسرتو برای پیانو و ارکستر، پره‌لودها و واریاسیون‌هایی برای پیانو، ‏سونات برای ویولون، ویولونسل، و پیانو، تنظیم چندین ترانه‌ی فولکلوریک آذربایجانی، و کنسرتوی پیانو ‏روی تم‌های عربی با همکاری فیکرت امیروف. نامه‌های شوستاکوویچ به او، به خانواده شوستاکوویچ ‏که در امریکا به‌سر می‌برند سپرده شده‌است.‏

نوشته‌ی من ِ جوان درباره‌ی شوستاکوویچ و آثار او را نخست "اتاق موسیقی دانشگاه صنعتی ‏آریامهر" در سال ۱۳۵۵ به شکل جزوه‌ی پلی‌کپی به قطع آ۴ و در ۲۸ صفحه منتشر کرد، و سپس، ‏در "فضای باز" آستانه‌ی انقلاب در تابستان ۱۳۵۷ همکاران "اتاق موسیقی دانشجویان دانشگاه ‏صنعتی تهران" نشریه‌ای به‌نام "گاهنامه موسیقی" منتشر کردند (انتشارات پیمان) و همین ‏نوشته‌ی مرا نیز در آن گنجاندند.‏

‏***‏
شنیدنی و خواندنی:‏

پیش از هر چیز، "کوچه‌لره سو سپ‌میشم" [کوچه‌ها را آب‌پاشی کرده‌ام / تا یار که می‌آید گرد و ‏خاک نباشد!]: با صدای رشید بهبودوف ‏https://youtu.be/jLzrdogPDqg
و با پیانوی تنها: ‏https://youtu.be/m3Iy7rR4GBg

شوستاکوویچ:‏
درباره‌ی او: ‏https://en.wikipedia.org/wiki/Dmitri_Shostakovich‏
بخش دوم از سنفونی دهم ("استالین مخوف"): ‏https://youtu.be/1U7ljZhzNsc
بخش سوم از سنفونی دهم ("المیرا"): (اجرای خوب) ‏https://youtu.be/h3Xh92ItYnU
‏(اجرای کمی "چکشی"، اما با تصویر ارکستر، که دو تکه شده‌است) ‏https://youtu.be/2LTGNZrkcDQ
اثری بسیار زیبا، والس از موسیقی متن فیلم "خرمگس": ‏https://youtu.be/LKtA3XoIx2Y‏
قطعه‌ای به‌نسبت شاد، بخش سوم از کوارتت زهی شماره 8 که برای ارکستر زهی تنظیم ‏شده‌است: ‏https://youtu.be/evtvQ34DQwQ

درباره‌ی نامه‌های شوستاکوویچ به المیرا، به انگلیسی: ‏http://www.azer.com/aiweb/categories/magazine/ai111_folder/111_articles/111_shostokovich_elmira.html

المیرا نظیرووا:‏
درباره‌ی او (فقط به ترکی آذربایجانی): ‏https://az.wikipedia.org/wiki/Elmira_N%C9%99zirova‏ ‏
دو پره‌لود: ‏https://youtu.be/C5CRs4-SwDs
چند ماه پیش از مرگ اثری از خود را می‌نوازد: ‏https://youtu.be/1daw6IdJApo
سونات برای ویولونسل و پیانو: ‏https://youtu.be/Hj-IGG5_Uxc
کنسرتوی پیانو روی تم‌های عربی (با امیروف): ‏https://youtu.be/Vwj2N4AYaLg

قارا قارایف:‏
درباره‌ی او: ‏https://en.wikipedia.org/wiki/Gara_Garayev‏
رقص عایشه از بالت "هفت پیکر": ‏https://youtu.be/7g9bi6GfFcw‏
سوئیت از بالت "هفت پیکر": ‏https://youtu.be/VTgkq7WcHJg

درباره‌ی جؤودت حاجی‌یف: ‏https://en.wikipedia.org/wiki/Jovdat_Hajiyev

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

04 September 2016

از جهان خاکستری - 111‏

درد... تا کی درد کشیدن از زخم‌هایی که این بختک بر تن و جانم می‌زند؟ تا کی نشستن در این ‏تاریکی؟ آخر این‌جا کجاست؟ این‌جا چه می‌کنم؟

آن یکی شاخم را هم این بختک خیلی وقت پیش کنده‌است. بی‌شاخ شده‌ام. بختک حالا گوش‌هایم ‏را می‌گیرد و سرم را به صخره‌ها می‌کوبد. گوش چپم از این کار او به وزوز افتاده‌است. پیوسته، شب ‏و روز، صدای مچاله‌شدن کاغذ آلومینیومی یا صدای جوشکاری توی گوش چپم می‌شنوم.‏

هه...، گفتم "شب و روز"! این‌جا که روزی در کار نیست. همیشه شب است. تاریکی پیوسته. به‌جز ‏آن خط باریک و درخشان در دوردست افق که دیر به دیر پیدایش می‌شود؛ سفید، آبی روشن، و ‏کبود. زیر آن زمین است، یا چیست که در سیاهی غرق شده، و بالای آن ابرهای سیاه، سیاه ِ ‏سیاه، سراسر آسمان را پوشانده‌اند.‏

هر بار پس از کتک خوردن از بختک به گوشه‌ای می‌خزم. به‌گمانم غار کوچکی‌ست. تاریکی ‏نمی‌گذارد چیزی بیش از این از پیرامونم دریابم. در سیاهی آن گوشه، تنهاتر از همیشه و دردمندتر از ‏همیشه، نشسته، یا خوابیده به پهلو، زخم‌هایی را که به دهانم می‌رسند می‌لیسم، و می‌لیسم. ‏لیسیدن زخم‌ها بهترین درمان و تسکینی‌ست که می‌شناسم.‏

راستی، کاغذ آلومینیومی و جوشکاری از کدام جهان و کدام زندگانی توی ذهنم مانده؟ لیسیدن زخم ‏هم که گفتم، از آن جهان است. حیوان‌هایی را دیده بودم که زخمشان را می‌لیسیدند. از جمله ‏گربه. در آن جهان، ما همیشه در خانه‌مان گربه داشتیم. می‌آمدند، یا می‌آوردیمشان برای مبارزه با ‏موش‌ها، چند سالی می‌ماندند، بعد غیبشان می‌زد، و بعد یکی دیگر داشتیم. آن‌ها را دیده‌بودم که ‏بعد از جنگ‌ودعواهای در کوچه‌ها و بام‌ها، به گوشه‌ای می‌خزیدند و در تنهایی زخم‌هایشان را ‏می‌لیسیدند. اما رفتار دیگرگونه‌ی یکی از آن گربه‌ها آن‌چنان زنده در خاطرم مانده که گویی هم‌اکنون ‏در برابر چشمانم جریان دارد.‏

سیزده چهارده سالم بود. روزی در زیرزمین خانه‌مان، که "رصدخانه"ام بود نشسته‌بودم و داشتم با ‏تکه‌های رادیوهای خراب بازی می‌کردم که صداهای ظریفی از تاریک‌ترین گوشه‌های انباری مرا ‏به‌سوی خود کشاند. آهسته رفتم و نگاه کردم. در آن تاریکی توانستم هیکل گربه‌مان را تشخیص ‏دهم که روی سکوی کوتاهی به پهلو خوابیده‌بود و سه موجود بسیار کوچک دیگر از پشت او ‏به‌سوی سینه‌اش می‌خزیدند. عجب! چند وقتی بود که شکم گربه‌مان بزرگ شده بود. پس اکنون ‏زاییده‌بود! دوان به بیرون زیر زمین و به‌سوی اتاق نشیمنمان رفتم و فریادزنان اعلام کردم که گربه‌مان ‏زاییده‌است. مادر به سرعت چیزی درست کرد که به ترکی به آن "قویماق" می‌گفتیم و خوراک ‏ویژه‌ی زائوها بود. آن را در یک نعلبکی ترک‌خورده ریخت و داد که ببرم برای گربه. مادرم زیر زمین ‏تاریک و نمور خانه‌مان را دوست نداشت و هرگز ندیدم که قدم به آن‌جا بگذارد. می‌گفت که از مار ‏می‌ترسد.‏

با چراغ قوه به سراغ گربه رفتم. همچنان بی‌حال به پهلو افتاده‌بود. سه نوزادش لرزان و سر در گم و ‏کورمال با پوزه‌شان دنبال پستان‌های مادر می‌گشتند. مادر سر بر خاک نهاده‌بود و اعتنایی به آن‌ها ‏نمی‌کرد. قویماق را نزدیک دهان گربه گذاشتم. سرش را آرام بلند کرد، بو کشید، و به محتوای ‏نعلبکی زبان زد، اما با آن‌که مادرم در آن شکر نریخته‌بود، از آن نخورد. چرا نمی‌خورد؟ و آن چه بود که ‏از نشیمنگاهش بیرون زده‌بود، چیزی به رنگ صورتی تیره و به بزرگی یک مشت که خاک کف انباری ‏به آن چسبیده‌بود؟ سر در نمی‌آوردم. رفتم و از مادر پرسیدم. گفت:‏

‏- تخمدانش بیرون آمده. حتماً می‌میرد...‏
دلم به درد آمد. بی‌اختیار پرسیدم: - می‌میرد؟ آخر چرا؟
‏- دست ما نیست...‏

اندیشناک به‌سوی زیر زمین رفتم: «می‌میرد؟ چرا تخمدانش بیرون آمده؟ چرا نمی‌توان کاری کرد؟ ‏چرا خود او تخمدانش را نمی‌لیسد و کاری نمی‌کند؟...» گربه با بی‌حالی سرش را بلند کرد و ناله‌ی ‏خفیفی از گلویش بیرون آمد. یکی از نوزادانش ناپدید شده‌بود. کجا رفته‌بود؟ هر چه گوشه و کنار ‏تاریک انباری را با چراغ قوه گشتم، اثری از آن نیافتم.‏

شامگاه که پدر به خانه آمد، با اصرار و کشان‌کشان او را به زیر زمین بردم و گربه را نشانش دادم. ‏پدر نیم‌نگاهی کرد و گفت:‏

‏- کاریش نداشته‌باش. بگذار بمیرد.‏
‏- ولی، آخر...‏
‏- هیچ کاریش نمی‌شود کرد.‏
‏- شاید نمیرد؟
‏- می‌میرد!‏

دو بچه‌گربه‌ی دیگر هم ناپدید شده‌بودند. پدر گفت که خود گربه فهمیده که نمی‌تواند به آن‌ها برسد، ‏و آن‌ها را خورده‌است. عجب! مگر موجودی می‌تواند زاده‌های خود را، پاره‌های تن خود را بخورد؟ ‏همه‌ی این‌ها برای عقل کودکانه‌ام تازگی داشت.‏

در آن سال‌های دور و آن گوشه‌ی دورافتاده‌ی جهان از مطب دامپزشکی و کلینیک گربه خبری نبود. ‏کوچه‌ها پر از گربه‌ها و سگ‌های ولگرد بود. این موجودات را کسی ارج نمی‌نهاد. گربه‌ی بیچاره لابد ‏درد می‌کشید. درد کشیدن از چیزهایی‌ست که در تنهایی مطلق صورت می‌گیرد. درد تو را هیچ کس ‏دیگری نمی‌تواند احساس کند. برای همین است که گروهی از موجودات به گوشه‌ای می‌خزند و ‏زخم‌هایشان را در تنهایی می‌لیسند.‏

دهان و زبان من به همه‌ی زخم‌هایم نمی‌رسد. تنم پر است از آثار بریدگی‌ها و زخم‌ها. این‌جا و ‏آن‌جای تنم از درد تیر می‌کشد. استخوان‌هایم درد می‌کند. استخوان‌ها را دیگر نمی‌توان لیسید. ‏نمی‌دانم چرا آهنگی از جهانی دیگر در سرم جریان دارد. تکه‌ای‌ست از کانتات "آلکساندر نفسکی" ‏Alexander Nevsky‏ اثر سرگئی پراکوفی‌یف ‏Sergei Prokofiev‏. در آن جهان پراکوفی‌یف برایم ‏بزرگ‌ترین نابغه‌ی ترکیب سازها و صداها بود. در این اثرش دشمنان در سال 1242 میلادی ‏گروه بزرگی از سربازان روس را ‏کشته‌اند، و اکنون زنی با صدای بم و مادرانه در دشت پوشیده از کشتگان و زخمی‌ها می‌رود و در ‏سوگ "عقابان تیزچنگال و زیبای" میهن که به خاک افتاده‌اند مویه می‌کند: «زیبایی زمینی به پایان ‏می‌رسد».‏

این جایی که من هستم نیز زیبایی‌های زمینی به پایان رسیده‌اند. چیزی از آن‌ها نمانده جز همان ‏خط باریک و درخشان افق که دیر به دیر پیدایش می‌شود. آه که چه‌قدر دلم می‌خواهد آن صدای ‏مادرانه و نوازشگر را اکنون و این‌جا زنده می‌شنیدم. آه مادرم، چرا مرا زاییدی تا اکنون در این تاریکی ‏و تنهایی خونین و مالین درد بکشم؟ چرا؟ اگر به انتخاب خودم بود، به دنیا نمی‌آمدم. و حیف که ‏انسان‌ها نوزادان خود را نمی‌خورند...‏

برای گربه ماست بردم و آب بردم. اما به هیچ کدام لب نزد. تکه‌ای گونی زیرش پهن کردم و تکه‌ای ‏دیگر رویش کشیدم. او گونی رویش را با حرکت‌هایی آرام و رعشه‌آلود پس زد. هر بار که به او سر ‏می‌زدم، همچنان خوابیده به پهلو یک سوی دهانش را و سبیلش را تکان می‌داد و از لای ‏دندان‌هایش ناله‌ای خفیف می‌کرد. دلم برایش می‌سوخت، اما گفته بودند که بگذارم بمیرد. رنگ ‏تخمدان بیرون زده‌اش تیره‌تر و تیره‌تر می‌شد، و ناله‌هایش خفیف‌تر.‏

من این‌جا دهانم اغلب پر از چیزی شبیه به قیر است و نمی‌توانم ناله کنم. اما پیش می‌آید که قیر ‏به شکل شگفت‌انگیزی ناپدید شده، و آنگاه از درد نعره می‌کشم. اما چه شد و چگونه از چنین ‏جهانی سر در آوردم؟ چرا شاخ در آوردم؟ چرا به این عذاب محکوم شده‌ام که بختکی نامرئی ‏پیوسته زخم‌هایی بر پیکرم بزند؟ باید سر به شورش بردارم. باید راهی برای فرار از این تاریکی و ‏تنهایی پیدا کنم. من که زمانی در جهانی دیگر استاد فرار از زیر سیم‌های خاردار بودم، باید سیم‌های ‏خاردار این جهان را پیدا کنم و از زیر آن‌ها بگریزم. اما... از این شکاف عمیق و بی‌انتهایی که میان من ‏و آن خط درخشان افق هست، چگونه بگذرم؟

گاه پیش می‌آمد که یکی دو روز از یاد گربه غافل می‌شدم، و هر بار با این فرض بالای سرش ‏می‌رفتم که لابد مرده‌است. اما گربه با چشمان بسته حضور مرا در می‌یافت، و لب بالایی یک ‏سوی دهانش را و سبیلش را تکانی می‌داد. اما دیگر ناله‌ای نمی‌کرد. در شگفت بودم از این که بی ‏آب و خوراک چه جان‌سخت است. سال‌هایی دیرتر، در جهان‌هایی دیگر، دیدم که حیوان‌های ‏آسیب‌دیده را به شکلی اغلب بی‌درد می‌کشند تا از عذاب درد کشیدن طولانی برهانندشان. اما من ‏راهی و وسیله‌ای نداشتم تا گربه‌ی بیچاره را از عذاب انتظار مرگ برهانم. و حیف که این‌جا هم ‏کسی نیست که تیر خلاص را به من بزند.‏

درست به یاد ندارم، اما به‌گمانم نزدیک یک ماه طول کشید تا گربه بمیرد. روزی، هنگامی که نور ‏چراغ قوه را رویش انداختم چشمانش نیمه‌باز بود، لبانش کنار رفته‌بود و ردیف دندان‌هایش بیرون ‏زده‌بود. تنش چون چوبی خشک شده بود، و تخمدانش سیاه ِ سیاه شده بود.‏

رفتم و در باغچه‌ی حیاطمان گوری کندم و گربه را با گونی زیرش برداشتم و بردم و در گور نهادم. ‏وزنش چه سبک شده‌بود. چشمانش هنوز نیمه‌باز بود و دندان‌هایش هنوز بیرون بود. خاک رویش ‏ریختم. سال‌ها دیرتر در جهان‌های دیگری دیدم که مردم روی گور عزیزانشان گل می‌گذارند. اما در آن ‏زمان و در آن جهان چنین چیزی ندیده‌بودم. عمویم چند بار مرا سر خاک پدربزرگم برده‌بود. آن‌جا ‏دیده‌بودم که مردان کنار سنگ گور آشنایشان چمباتمه می‌زنند، دستشان را روی سنگ تکیه ‏می‌دهند، و زیر لب چیزهایی می‌گویند. سپس تکه‌ای سنگ کوچک بر می‌دارند، با آن ضربه‌هایی ‏کوچک به سنگ گور می‌زنند، ضربدری روی آن می‌کشند، و باز چیزی به زبانی بیگانه می‌خوانند، و ‏به راه خود می‌روند. گور گربه‌ی من سنگ نداشت. پس انگشت روی تل خاک گور او نهادم، و زیر لب ‏ادای خواندن وردهایی نامفهوم را در آوردم.‏

آه از این درد... بختک در آخرین حمله با چنگالش سمت چپ شکمم را دریده. روده‌ام بیرون زده. ‏دهانم به آنجا نمی‌رسد تا بلیسمش. چه‌کارش کنم؟ دندان‌هایم را بر هم فشرده‌ام و با ناله‌ای در گلو ‏روده را به درون شکم فشرده‌ام، لبه‌های زخم را بر هم آورده‌ام و همچنان در چنگ می‌فشارمش تا ‏شاید جوش بخورد. آیا جوش می‌خورد؟ درد را چه کنم؟ به گمانم تب دارم.‏

به سوی جایی که به گمانم دهانه‌ی غار است می‌خزم تا ببینم آیا خط درخشان افق دیده می‌شود، ‏یا نه. باید سیم‌های خاردار این جهان را پیدا کنم. باید پیدایشان کنم...‏

‏***‏
سوگواره بر "دشت کشتگان" را از کانتات الکساندر نفسکی اثر پراکوفی‌یف این‌جا بشنوید، با زیرنویس ‏انگلیسی، یا با اجرایی دراماتیک‌تر این‌جا، آن نیز با زیرنویس انگلیسی.‏

و صحنه‌ی معروف "نبرد روی یخ" از فیلم الکساندر نفسکی، یکی از شاهکارهای سرگئی ‏آیزنشتاین در تصویر بندی (میزانسن و کمپوزیسیون) را، با موسیقی پراکوفی‌یف، این‌جا ببینید. فیلم ‏کامل هم در همان حوالی در دسترس است.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

02 August 2016

بدرود سراینده‌ی آوای قطبی

هفته‌ی گذشته در 27 ژوئیه ای‌نویوهانی رائوتاوارا ‏Einojuhani Rautavaara (1928-2016)‎‏ یکی از ‏بزرگ‌ترین آهنگسازان معاصر فنلاند و جهان، از جهان رفت.‏

من نزدیک 15 سال پیش با شنیدن "آوای قطبی" ‏Cantus Arcticus‏ از رادیوی سوئد با این آهنگساز ‏آشنا شدم. این اثر بسیار جالبی‌ست که او در سال 1972 سرود. نام فرعی اثر عبارت است از ‏‏"کنسرتو برای پرندگان و ارکستر"! او صدای پرندگان را در کنار دریاچه‌های شمال فنلاند و نزدیکی مدار ‏قطبی ضبط کرده و سپس این صداها را بر متن موسیقی گذاشته و فضای خیال‌انگیزی آفریده‌است.‏

او هشت سنفونی، 14 کنسرتو، آثار آوازی و مجلسی فراوان، و چندین اپرا سروده‌است. اپراهای او ‏اغلب روی داستان زندگی افراد سرشناس نوشته شده‌اند، از جمله اپرای وینسنت روی زندگی ‏وان‌گوک، و اپرای راسپوتین، "طبیب" و پیشگوی معروف دربار واپسین تزار روسیه.‏

سنفونی هفتم او با نام "سروش روشنایی" ‏Angle of Light‏ که در سال 1994 سروده شد، ‏معروفیت جهانی برای او به ارمغان آورد. او این سنفونی را بر پایه‌ی رؤیاهای کودکی‌هایش ‏ساخته‌است.‏

‏"آوای قطبی" را می‌توان در این نشانی شنید، و "سروش روشنایی" را نیز در این نشانی.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

27 July 2016

از جهان خاکستری - 110‏

تا کنون دست‌کم دو بار برایم اتفاق افتاده‌است. بار نخست در شهر مینسک پایتخت بلاروس بود. در ‏قعر فقر، هنگامی که پول نداشتم که یک بطری از ارزانترین وودکای شوروی آن زمان، وودکای ‏روسکایا ‏Russkaya‏ را به قیمت نصف دستمزد یک روزم بخرم و کمی بنوشم تا شاید ساعتی ‏سنگینی آن بار غم را که داشت از پا درم می‌آورد از یاد ببرم، دوستی را به مهمانی به خانه‌ام ‏دعوت کرده‌بودم، و خب، برای مهمان باید سنگ تمام گذاشت: پیه چند روز ریاضت را به تن ‏مالیده‌بودم، و رفته بودم و یک بطری وودکای استالیچنایا ‏Stolichnaya‏ را که یک درجه بهتر و به قیمت ‏دو برابر روسکایا بود خریده‌بودم.‏

غذا حاضر بود، و در انتظار ورود مهمان نشسته بودم روی صندلی آشپزخانه، بطری وودکا را به دست ‏گرفته‌بودم و مانند کودکی که اسباب‌بازی تازه‌اش را تماشا می‌کند، با شوق و ذوق بطری را به ‏این‌سو و آن‌سو می‌چرخاندم و نوشته‌های رویش را می‌خواندم. چه بطری زیبایی! چه محتوای ‏خیال‌انگیزی!‏

ناگهان بطری از دستم رها شد و از بلندی کم‌تر از یک متر روی کفپوش پلاستیکی آشپزخانه افتاد. ‏بطری شکست، و وودکا بر کف آشپزخانه پخش شد! آه چه بدبیاری بزرگی! حالا چه چیزی به مهمان ‏بدهم؟ دلم تاپ‌تاپ می‌زد. مهمان هر لحظه ممکن بود در بزند. نیمی از بطری شکسته طوری ‏افتاده‌بود که وودکا توی آن مانده‌بود. آن را کنار گذاشتم، و شتابزده خرده شیشه‌ها را جمع کردم و ‏کف آشپزخانه را پاک کردم. بوی وودکا در خانه پیچیده‌بود. پنجره‌ها را باز کردم. آن نیمه‌ی وودکای ‏نجات‌یافت را چند بار با چای‌صاف‌کن و پارچه‌ای نازک صاف کردم تا مبادا خرده شیشه‌ای در آن بماند، ‏و سپس آن را توی یک بطری خالی وودکای ارزانتر روسکایا ریختم. چاره‌ای نبود. باید از مهمان ‏عذرخواهی می‌کردم که تنها نیم بطری وودکا و تازه از نوع ارزان دارم! چه خوب که حتی همین قدر از ‏وودکا را نجات داده‌بودم...‏

بار دوم در استکهلم بود. با ورود به سوئد، با پس‌انداز شدید و طولانی توانسته‌بودم یک وسیله‌ی ‏صوتی با رادیو و گراموفون و ضبط‌صوت کاست و سی‌دی بخرم. اما هنوز هیچ نوار یا صفحه یا ‏سی‌دی از موسیقی دلخواهم نداشتم. در آن سال‌ها کتابخانه‌های عمومی مجموعه‌هایی از ‏صفحه‌های 33 دور موسیقی کلاسیک داشتند که می‌شد امانت گرفت و به خانه آورد. کتابخانه‌ی ‏شهرداری "سولنا" یکی از بزرگ‌ترین مجموعه‌ها را داشت. هر چند گاه چندتایی صفحه، به‌ویژه از آثار ‏شوستاکوویچ، به امانت می‌گرفتم، به خانه می‌آوردم، و روی نوار کاست برای خودم ضبطشان ‏می‌کردم.‏

تا هنگامی که در ایران بودم سنفونی‌های پنجم و یازدهم شوستاکوویچ را دست‌کم یک بار در هفته ‏گوش می‌دادم. اما پس از ترک ایران، اکنون بیش از پنج سال بود که این‌ها را نشنیده‌بودم. یک بار ‏سنفونی یازدهم او را در کتابخانه‌ی سولنا یافتم؛ با همان اجرایی که در ایران داشتم: ارکستر ‏فیلارمونیک مسکو به رهبری کیریل کاندراشین ‏Kirill Kondrashin‏. صفحه را گرفتم و به خانه آمدم، ‏آن را توی گراموفون گذاشتم و گوشی را روی گوشم گذاشتم. هنوز لحظاتی از آغاز موسیقی ‏نگذشته‌بود که پیکرم سر تا پا شروع کرد به لرزیدن. نشسته‌بودم و نمی‌توانستم جلوی لرزیدنم را ‏بگیرم. موسیقی به جاهای هیجان‌انگیزش که رسید، باران اشک نیز بر لرزیدنم افزوده شد! آری، ‏چنین بود و هست تأثیر موسیقی دلخواهم بر من!‏

اما افراد بی‌دقتی بارها این صفحه‌ها را به امانت گرفته‌بودند، بی احتیاطی کرده‌بودند، انگشت روی آن‌ها زده بودند و خط رویشان ‏انداخته بودند. صدای صفحه‌ها خوب نبود. خش‌خش و تق‌تق فراوان داشتند، یا این‌طور که دوستان ‏همکار در "اتاق موسیقی" دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) در مورد صفحه‌های خط‌دار به شوخی ‏می‌گفتند، این صفحه‌ها "فندق‌شکن" داشتند! "فندق‌شکن" نام یک بالت است اثر پیوتر ‏چایکوفسکی. باید خودم صفحه می‌خریدم، صفحه‌ی نو و بی‌خط!‏

با شروع به کار رسمی، و با نخستین حقوقم به یک صفحه‌فروشی رفتم و صفحه‌ی سنفونی ‏سیزدهم شوستاکوویچ را که در کتابخانه‌ها پیدا نمی‌شد خریدم، با اجرای همان کاندراشین. در خانه ‏این نخستین صفحه‌ی نویی را که خودم در خارج خریده‌بودم، با شوقی کودکانه توی دستم ‏می‌چرخاندم، جلدش را تماشا می‌کردم، پشت و رویش را می‌خواندم، و کیف می‌کردم. صفحه را از ‏جلدش بیرون کشیدم: چه تمیز بود! صاف و بی هیچ خطی. مانند آیینه می‌درخشید. انگشت ‏شست را بر لبه‌ی آن گذاشته‌بودم و انگشت وسطی را روی کاغذ وسط صفحه. نباید به سطح آن ‏انگشت بخورد. اما همینطور که غرق در لذت بردن از درخشش و تمیزی صفحه بودم، ناگهان دستم ‏لرزید، صفحه رها شد، به لبه‌ی میزی خورد، و روی کف اتاق افتاد... آخ‌خ‌خ... زود برش داشتم: یک ‏شیار عمیق بر تمام عرض یک سوی آن افتاده‌بود!‏

‏***‏
اکنون، خسته از سال‌ها داشتن ماشین‌های کهنه و "خط‌خطی" دست دوم و سوم، و حتی هفتم، ‏برای نخستین بار در زندگانی دارم یک ماشین نو می‌خرم. فقط امیدوارم که هنگام تماشای برق و ‏جلا و تمیزی آن، خودم چشم‌زخمش نزنم، یا حین ور رفتن با دم و دستگاه داخل آن در حال رانندگی، ‏به این‌ور و آن‌ور نزنمش!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

29 June 2016

کاپریچیوی ایتالیایی

‏1-‏ پیوتر ایلیچ چایکوفسکی آهنگساز بزرگ روس در سال 1880 برای گریز از فاجعه‌ی ‏پس از یک ازدواج ناموفق و فراموش کردن ناراحتی‌ها، همراه با برادرش به شهر رم، ‏پایتخت ایتالیا سفر کرد. او در نامه‌ای از آن‌جا برای پشتبان بزرگش "مادام فون‌مک" ‏نوشت که بر پایه‌ی ملودی‌های ایتالیایی که در کوچه و بازار شنیده و نیز تکه‌هایی از ‏نوت‌هایی که دیده، یک اثر جالب تازه آفریده‌است. نام این اثر دیرتر "کاپریچیوی ‏ایتالیایی" نهاده شد و نخستین بار در دسامبر همان سال در مسکو اجرا شد.‏

من در سال‌های کودکی و نوجوانی بخش‌هایی از این اثر زیبا را بر متن ‏نمایشنامه‌های رادیویی می‌شنیدم، و شیفته‌ی آن بودم، بی آن‌که بدانم نام آن ‏چیست و اثر کیست. سال‌ها دیرتر در "اتاق موسیقی" دانشگاه صنعتی آریامهر ‏‏(شریف) بود که صفحه‌ی آن را یافتم.‏

در این نشانی آن را بشنوید. چند دقیقه‌ای باید صبر کنید تا اثر به "جاهای خوبش" ‏برسد!‏

‏2-‏ مارک زاکربرگ آفریننده‌ی فیسبوک و کارشناسان شرکت او در یک بررسی ‏استراتژیک برای آینده‌ی شبکه‌های اجتماعی، و به‌ویژه فیسبوک، به این نتیجه ‏رسیده‌اند که زمان مرگ کلام نوشتاری در این شبکه‌ها فرا رسیده، و به زودی شکل ‏بیان مفاهیم و مطالب بیشتر و بیشتر به سوی تصویر متحرک و زنده، یعنی پخش ‏کلیپ‌های ویدئویی زنده خواهد رفت. در همین لحظه ویدئوهای زنده که در فیسبوک ‏منتشر می‌شود، رتبه‌بندی هفت بار بالاتر از یک نوشته‌ی عادی دارد. شرح ماجرا را ‏در این نوشته بخوانید (به سوئدی، می‌توان با گوگل ترجمه کرد).‏

‏3-‏ به‌تازگی با گروهی از دوستان سفری ده روزه به ایتالیا کردم. اگر دو سه سال پیش ‏بود، بی‌گمان سفرنامه‌ای مفصل با جزئیات می‌نوشتم، اما اکنون با نداشتن وقت و ‏انرژی، و اکنون که کلام نوشتاری در این شبکه‌ها بی ارج‌تر می‌شود، تنها فهرستی ‏از جاهایی که رفتیم و دیدیم می‌نویسم، و چند عکس به آن می‌افزایم، باشد که ‏گامی به‌سوی آن بیان تصویری بردارم، هرچند که این‌ها تصاویر متحرک زنده نیستند. ‏در هر حال، این است "کاپریچیوی ایتالیایی" من!‏

نخست به میلان رفتیم، و در فرودگاه یک اتوموبیل بزرگ کرایه کردیم، و راندیم به‌سوی ‏نخستین ویلایی که کرایه کرده‌بودیم، نزدیک ساحل غربی دریاچه‌ی گاردا ‏Lago del Garda‏. ‏نام این‌جا "خانه‌ی زیتونستان‌های گاردا"ست، در روستای "بهشت" ‏Paradiso‏ در ‏Puegnago ‎sul Garda, Lombardia‏. چهار شب این‌جا پایگاهمان بود و از آن‌جا هر روز به اطراف ‏سفر کردیم. هنگام ورودمان خانم صاحبخانه نان و پنیر و سالامی و شراب سفید خنک ‏برایمان روی میز گذاشت، و رفت. بامدادان آبتنی در استخر ویلا، در میان چمن و گل و گیاه، ‏صفا داشت. خانم صاحبخانه اجازه داد که از یک درخت پر از ازگیل ژاپنی بسیار آبدار و ‏خوشمزه (به ایتالیایی ‏nespole، به انگلیسی ‏loquat، به سوئدی ‏japansk mispel‏) هر قدر ‏می‌خواهیم بچینیم و بخوریم. چه کیفی داشت!‏

جاهایی که در آن اطراف دیدیم، این‌ها بودند: شهرک سالو ‏Salò‏ زادگاه گاسپارو سالو ‏Gasparo Da Salò (1540 – 1609)‎‏ مخترع ویولون، باغ شگفت‌انگیز و باورنکردنی ریویرا ‏Gardone Riviera، شهر بسیار ‏زیبای ‏Riva del Garda‏ در انتهای شمالی دریاچه‌ی گاردا، شهر ساحلی ‏Desenzano del ‎Garda‏ و بقایای یک ویلای باستانی از دوران امپراتوری رم، شبه‌جزیره و روستای سیرمیونه ‏Sirmione،شهر ورونا ‏Verona، آمفی‌تئاتر معروف آن ‏Arena، و خانه‌ی ژولیت (معشوقه‌ی رومئو)، پل آجری قدیمی و قصر کاستل‌وکچیو ‏Castelvecchio، و تاکستان‌ها و شراب‌سازی‌های والپولیچلا ‏Valpolicella‏.‏

روز پنجم به‌سوی اقامتگاه بعدی‌مان، ویلایی بسیار بزرگ در دهکده‌ی اوسماته ‏Osmate, ‎Lombardia، کنار دریاچه کوچک موناته ‏Lago di Monate، نزدیک دریاچه ماجیوره ‏Lago ‎Maggiore‏ رهسپار شدیم. این‌جا از پذیرایی "زنده" خبری نبود، اما مقادیر زیادی ماکارونی و ‏نان و مواد دیگر در آشپزخانه برایمان گذاشته بودند تا به ذائقه‌ی خود بپزیم و بخوریم. این‌جا ‏نیز یک درخت گیلاس بود، با گیلاس‌های نارس و ترش.‏

این جاها را در آن اطراف دیدیم: شهر زیبای لاونو ‏Laveno‏ با "تله کابین" بسیار بلندش و ‏چشم‌انداز زیبا برفراز دریاچه ماجیوره، شهر ترمتزو ‏Tremezzo‏ در ساحل دریاچه‌ی کومو ‏Como‏ و باغ افسانه‌ای ویلا کارلوتا ‏Villa Carlotta، با قایق تا آن‌سوی دریاچه و شهرک نقلی ‏بلاجیو ‏Bellagio، دیر سانتا کاترینا دل ساسو ‏Santa Caterina del Sasso‏ در ساحل دریاچه ‏ماجیوره، و شهر رنو ‏Reno.‏ در شهر آنگرو Angero پس از دیدار از قلعه بزرگ آن، مسابقه‌ی فوتبال سوئد و ایتالیا را در یک بار تماشا ‏کردیم (و سوئد باخت!)‏.

روز نهم به آخرین اقامتگاهمان، یک هتل – آپارتمان در میلان رفتیم، کلیسای جامع شهر، ‏گالری ویتوریو امانوئل دوم ‏Galleria Vittorio Emanuele II، و شاهکار لئوناردو داوینچی ‏تابلوی "شام آخر" را در کنار صومعه‌ی سانتا ماریا دل گراتسیه ‏Santa Maria delle Grazie‏ ‏تماشا کردیم.‏

روز دهم هنگام بازگشت از فرودگاه لیناته‌ی میلان به استکهلم بود. کل این ماجرا، با بلیت ‏هواپیما و کرایه‌ی ماشین و کرایه‌ی ویلاها و سوخت و بلیت‌های موزه‌ها و جاهای دیدنی، و ‏خورد و خوراک در رستوران و نوشیدن شراب‌های خوب، منهای خریدهای شخصی، نفری ‏چیزی نزدیک به 11000 کرون سوئد آب خورد، که به نظر من خیلی خوب است. و این هم ‏بیان تصویری:‏

با مخترع ویولون
باغ ریویرا و مجسمه زنی که گیسو بر آبشار می‌شوید
نمایی از شهر ریوا دل گاردا
یادبود خلبانان آزمایش پرواز با سرعت‌های بالا، دسینزانو
آمفی‌تئاتر ورونا
ویلای ما در روستای "بهشت"‏
پلکان دیر سانتا کاترینا دل ساسو‏
کلیسای جامع میلان
شام آخر
لاونو

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 March 2016

از چه می‌ترسید؟

ماهان اصفهانی یکی از بهترین نوازندگان ساز کلاوسن (هارپسیکورد، چمبالو) در جهان است. هفته ‏گذشته در رسانه‌ها و شبکه‌های اجتماعی نوشتند که حین تازه‌ترین اجرای او در سالن فیلارمونی ‏شهر کلن آلمان جنجالی به‌پا شده و کسانی به اعتراض سالن را ترک کرده‌اند. در این میان از ‏بیگانه‌ستیزی و رفتار نژادپرستانه هم سخن رفت، اما به‌زودی معلوم شد که جنجال ریشه در ‏سلیقه‌ی برخی سالمندان داشته که موسیقی مدرن و آوانگارد را نمی‌پسندند.‏

من شرح این ماجرا را از زبان خود ماهان اصفهانی برای برنامه‌ی موسیقی کلاسیک درخواستی ‏شبکه‌ی دوم رادیوی سوئد "بامداد کلاسیک" ‏Klassisk morgon‏ نوشتم، و امروز این برنامه 12 ‏دقیقه به این موضوع پرداخت و قطعه‌ای با اجرای ماهان اصفهانی و نیز اثری از استیو رایش ‏Steve ‎Reich‏ پخش کرد که مورد پسند آن سالمندان آلمانی نبود ‏(اما من به عنوان دوستدار موسیقی مدرن، آن را نیز می‌پسندم!)‏.‏

برنامه‌ی "بامداد کلاسیک" هم در فیسبوک و هم در سایت رادیوی ملی سوئد صفحه‌ی ویژه‌ای با ‏عکس ماهان اصفهانی و فایل صوتی آن 12 دقیقه منتشر کرده‌است.‏

بسیار سپاسگزارم از "بامداد کلاسیک" و امیدوارم که خود ماهان اصفهانی نیز به شکلی از این ‏حمایتی که از او شده آگاهی یابد. عنوان این پست جمله‌ای‌ست که ماهان اصفهانی در آن ماجرا خطاب به ‏جنجال‌آفرینان بر زبان آورد.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

06 December 2015

سیبلیوس - 150‏

هشتم دسامبر امسال، 2015، یکصدوپنجاهمین زادروز آهنگساز بزرگ فنلاندی ژان سیبلیوس ‏‏(1957 – 1865) Jean Sibelius است. نخستین بار در 12 – 13 سالگی با یکی از آثار او آشنا شدم، بی آن‌که نام ‏اثر یا نام آهنگساز را بدانم. در آن هنگام آن را در رادیوی ایران به عنوان موسیقی آغازین (آرم برنامه) ‏و موسیقی متن نمایشنامه‌ی رادیویی "کارآگاه جانی‌دالر" به‌کار می‌بردند. نزدیک 10 سال دیرتر ‏کشف کردم که آن اثر "فینلاندیا" نام دارد.‏

فینلاندیا در سال 1899 و برای اجرا در یک نمایش اعتراضی بر ضد فشار و سانسور حاکمیت ‏روسیه‌ی تزاری در فنلاند سروده شد و شنوندگان را بسیار به هیجان آورد. اما در طول تاریخ بیش از ‏صد ساله‌ی این اثر، آن را در روایت‌های گوناگون و برای بهره‌برداری‌های گوناگون، از چپ و راست، ‏به‌کار برده‌اند: به عنوان موسیقی دلتنگی فنلاندی‌های مهاجر در امریکا، با روایتی کمونیستی در ‏دهه‌ی 1920، موسیقی فراماسون‌ها در دهه‌ی 1930، تا موسیقی متن فیلم معروف "سرباز گمنام" ‏که هر سال در روز استقلال فنلاند نشانش می‌دهند. این موسیقی در فیلم «جان‌سخت 2» ‏Die ‎Hard 2‎‏ با بازیگری بروس ویلیس نیز به‌کار رفته‌است. جون‌بائز خواننده‌ی معروف و آزادی‌خواه امریکایی ‏نیز آوازی روی ملودی فینلاندیا اجرا کرده‌است. از سوی دیگر گفته می‌شود که گؤبلز رئیس دستگاه ‏تبلیغات هیتلر نیز موسیقی سیبلیوس را دوست می‌داشت. با این حال گاه صحبت از آن است که ‏‏"فینلاندیا" را سرود ملی فنلاند اعلام کنند.‏

سیبلیوس خود درگیر تناقض زبانی بود: او از سوئدی‌های فنلاند بود و زبان مادریش سوئدی بود اما ‏دل به دختری فنلاندی از خانواده‌ای اشرافی سپرد و سرانجام با او همسری کرد. می‌گویند که برای ‏به‌دست آوردن دل پدر این دختر بود که سیبلیوس آثاری "ملی" در مایه‌های تاریخ و فولکلور فنلاند ‏آفرید، اما همواره می‌گفت که علاقه‌ای به سیاست ندارد.‏

قهرمان ملی بودن در کشوری نوبیناد باری سنگین بر دوش سیبلیوس می‌نهاد. احساس می‌کرد که ‏از همه سو در فشار است تا آثاری بزرگ بیافریند، و این موضوع رنجش می‌داد. او در امریکا بیش از ‏هر جای دیگر محبوبیت داشت و پیوسته از آن‌جا نامه‌هایی دریافت می‌کرد که آثار تازه‌ای از او ‏می‌خواستند.‏

او منزوی بود، بیماری لرزش دست داشت، و گفته‌است که تنها پس از نوشیدن نیم بطری شامپاین ‏لرزش دستانش از میان می‌رفت و می‌توانست ارکستر را رهبری کند. اما او الکلی نبود و مدت‌های ‏طولانی بی نوشیدن قطره‌ای مشروب کار می‌کرد. او بیش از نود سال زیست.‏

از او هفت سنفونی باقیست که چهارتای نخست معروفیت بیشتری دارند. می‌گویند که او سنفونی ‏هشتم را هم نوشته‌بود، اما نسخه‌ی دستنویس آن را به شعله‌های آتش سپرد. تنها کنسرتو ‏ویولون او بی‌همتا و بی‌نهایت زیباست.‏

او در سرودن آثارش از طبیعت و اقلیم فنلاند الهام می‌گرفت. الکس راس ‏Alex Ross‏ نویسنده‌ی یکی ‏از بهترین کتاب‌های معرفی موسیقی به‌نام «و باقی سروصداست» ‏The rest is noise‏ می‌گوید که ‏قدم زدن در جنگل پیرامون خانه‌ی ژان سیبلیوس و همسرش را که بیرون شهر هلسینکی قرار دارد و ‏اکنون موزه‌اش کرده‌اند هرگز فراموش نمی‌کند: «ناگهان احساس کردم که می‌فهمم موسیقی او از ‏کجا سرچشمه می‌گیرد.»‏

هشت سال پیش به مناسبت پنجاهمین سالمرگ سیبلیوس نیز چند سطری درباره‌ی او و برخی از ‏آثارش نوشتم. در این نشانی بخوانیدش، و شنیدن این آثار را توصیه می‌کنم:‏

فینلاندیا: ‏https://youtu.be/qOSaT6U4e-8
کنسرتو ویولون: ‏https://youtu.be/_T5fctRsBLY
والس غم‌انگیر: ‏https://youtu.be/q6wGEap3lHs
قوی توئونلا: ‏https://youtu.be/iINN3h3JCrI
سنفونی‌های چهارگانه: 1، 2 (آه که من چه‌قدر بخش دوم آن را دوست دارم – از دقیقه 10:53)، 3، ‏‏4
آواز جون بائز با ملودی فینلاندیا: ‏https://youtu.be/tBXy6TIun9k

عکس سیبلیوس کار پرتره‌ساز بزرگ جهان یوسوف کارش ‏Yusuf Karsh‏ است. با کلیک بزرگش کنید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 September 2015

پرت - 80‏

رویدادهای ناخجسته‌ی روز 11 سپتامبر در سال‌های گوناگون و در گوشه و کنار جهان همه به یک ‏سو، یکی از رویدادهای خجسته‌ی این روز در سال 1935 به جهان آمدن آروو پرت ‏Arvo Pärt‏ در ‏جمهوری استونی بود، که اکنون، در هشتادسالگی، یکی از بزرگ‌ترین آهنگسازان دوران ما شمرده ‏می‌شود.‏

نام او را در متن‌های فارسی "پارت" می‌نویسند که درست نیست و به زبان خود او نامش به فتح پ ‏و مانند "پرت" در "پرت کردن" گفته می‌شود.‏

یکی از معروف‌ترین آثار او "آینه در آینه" ‏Spiegel im Spiegel‏ نام دارد که آن را در فیلم‌های سینمایی ‏و تلویزیونی بی‌شماری به‌کار برده‌اند. این‌جا بشنویدش.‏

او در آغاز کارش متأثر از آثار شوستاکوویچ، پراکوفی‌یف، بارتوک، و شؤنبرگ بود، اما در پایان دهه‌ی ‏‏1960 دچار بحران خلاقیت شد، و دوست نزدیکش خانم سوفیا گوبایدولینا ‏Sofia Gubaidulina، که ‏خود آهنگساز بزرگی‌ست، نقل کرده‌است که پرت به دنبال پاسخی برای این پرسش می‌گشت که ‏‏"وظیفه و نقش موسیقی مدرن چیست؟"‏

او در طول جست‌وجویش نزدیک هشت سال اثر مهمی نیافرید، اما پس از پیوستن به کلیسای ‏اورتودوکس در سال 1972 در عوالم روحانی و عرفانی غرق شد، و گویی پاسخ را در این عوالم ‏یافت. او در این هنگام سبکی را اختراع کرد سه‌ضربی و "کمینه‌گرا" (مینیمالیستی) که خود آن را ‏‏"تین‌تینابولی" ‏Tintinnabuli‏ می‌نامد.‏

در این سبک، به گفته‌ی خود او و توصیف دیگران، موسیقی از صدا، پژواک صدا، و سکوت میان ‏پژواک‌ها ساخته می‌شود. بسیاری از آثار او از پژواک‌هایی ساخته می‌شوند که در سکوت محو ‏می‌شوند. مشخصه‌ی موسیقی او را "پاکیزگی، سکوت، و زیبایی" می‌دانند. می‌گویند که زبان ‏موسیقی او یگانه‌است، و او هیچ نوت و هیچ صدایی را به دست تصادف نمی‌سپارد و همه چیز ‏به‌دقت اندیشیده و حساب‌شده است. او گفته‌است که تک‌تک نوت‌های او را باید چنان نواخت که ‏مانند "شکوفه‌ای زیبا" جلوه‌گر شوند؛ و نیز گفته‌است که سکوت میان صداها مهم‌تر از خود ‏صداهاست، چه، سکوت است که به صداها معنی می‌دهد.‏

هنگام گوش دادن به بسیاری از آثار او، پس از چند دقیقه شنونده شاید فکر کند که هیچ اتفاقی ‏نمی‌افتد و این یک‌نواختی راه به‌جایی نخواهد برد. اما یکی از همکاران او به‌درستی می‌گوید که ‏‏«اگر کمی بیشتر گوش کنید، احساس می‌کنید که با این آرامش هماهنگ شده‌اید و این آرامش ‏شما را تا ابدیت همراهی می‌کند.»‏

دغدغه‌ی بزرگ آروو پرت رانده‌شدن آدم از بهشت، از دست رفتن بهشت، و دگرگونی انسان به ‏موجودی گناهکار است که پلیدی در وجودش راه یافته‌است. او غصه‌ی بهشت گمشده را می‌خورد. ‏اما می‌گوید که پیام موسیقی او درد و رنج نیست، چه درد و رنج تنها در نبود عشق بروز می‌کند، و ‏اگر عشق باشد، انسان می‌تواند به آرامش برسد. او می‌گوید که موسیقی‌اش راهی به روشنایی ‏می‌جوید.‏

من با دین و مذهب، با رنج‌نامه‌های عیسی و حسین و دیگران، میانه‌ای ندارم. اما موسیقی پرت را ‏دوست دارم. به‌گمانم دوستان او راست می‌گویند که موسیقی پرت "مذهبی" نیست، ‏‏"روحانی"ست. موسیقی پرت به من می‌گوید: آهای، انسان، بایست! گوش بده! نگاه کن! بشنو! ‏ببین! این سکون را احساس کن؛ این سکوت را گوش بده! بشنو که در دل این سکوت چه ‏ریزصداهایی هست! ببین که این تک‌برگ چگونه آرام تکان می‌خورد! ببین که این قطره‌ی آب باران چگونه ‏بر شاخه‌ی لخت و نازک درخت می‌لغزد! چرا می‌دوی؟ به کجا داری می‌شتابی؟ به کجا می‌خواهی ‏برسی؟ این چه کاری‌ست که داری می‌کنی؟ بنشین! آرام بگیر! نگاه کن...، نگاه کن...! سکون را ‏ببین! گوش بده... گوش بده...! سکوت را بشنو!‏

شمایی که در سوئد هستید، تا 12 اکتبر امسال یک فیلم مستند را درباره‌ی پرت در این نشانی، و ‏اجرای تازه‌ترین اثر او را در این نشانی می‌توانید ببینید.‏

برخی از زیباترین آثار پرت: 1، 2، 3

و سی‌دی اثری از او را با نام ‏Orient & Occident‏ اگر یافتید، بخریدش، برای خودتان، یا هدیه برای ‏دیگری. آن اثر در یوتیوب یافت نمی‌شود.‏

‏***‏
راستی، جا دارد از یکی از آموزگاران آروو پرت هم یاد کنم که یک ماه پیش، هفتم اوت، 85 ساله ‏شد: ولیو تورمیس ‏Veljo Tormis‏. و جالب آن که بافت اثرهای آموزگار و شاگرد هیچ شباهتی به هم ‏ندارد. تورمیس از اعماق تاریخ موسیقی مردمش الهام می‌گیرد، و از جمله از موسیقی شمن‌ها. ‏یکی از معروف‌ترین آثار او که از موسیقی شمن‌ها الهام گرفته، "نفرین آهن" ‏Curse Upon Iron‏ نام ‏دارد. این موسیقی هیجان‌انگیز و بی‌همتا را این‌جا بشنوید (بشنوید، یعنی این که چشمانتان را ‏ببیندید و فقط گوش بدهید!).‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

25 August 2015

حماسه‌های شفاهی آسیای میانه - 3‏

(ادامه‌ی پیش‌گفتار)‏

لازم است که سخنی چند درباره‌ی سازهای موسیقی رایج در میان ترکان نیز بگویم، هرچند که من ‏تنها به یک یا دو نمونه از متداول‌ترین آن‌ها می‌توانم بپردازم. واضح است که برای همراهی ‏روایت‌های منظوم گونه‌هایی از سازهای زهی را فراوان به‌کار می‌برند. پیشرفته‌ترین این سازها شاید ‏چاتیغان ‏chatigan‏ (یا جدیگن ‏jädigän‏) است [هفت‌تار قازاخی به‌نام ژتی‌گن ‏jetigen‏ (ژتی = هفت، ‏گن = آهنگ)، و جاداغان ‏jadagan‏ سیبری، و نام‌های مشابه در جاهای دیگر].‏

دیرتر به میزان دلبستگی قبیله‌های ساگایی‌ به چاتیغان و بی‌میلی‌شان برای فروش آن خواهم ‏پرداخت. این ساز چیزی‌ست شبیه به گونه‌ای قانون و ساخته شده‌است از یک قوطی استوانه‌ای یا ‏مکعب مستطیلی بدون روکش. گاه آن را با خالی کردن درون تکه چوبی یک‌پارچه می‌سازند. دهانه‌ی ‏باز آن را به‌طرف پایین قرار می‌دهند و تارها را بر پشت آن نصب می‌کنند. چاتیغان‌های امروزی پنج تا ‏هشت تار دارند،(1) اما شاید در گذشته ساز پر شکوه‌تری بوده، زیرا که در سروده‌ها همواره آن را ‏‏"چاتیغان چهل‌تار" می‌نامند. چاتیغانی که چاپلیسکا از سیبری با خود آورد هم‌اکنون در موزه‌ی پیت ‏ریورز ‏Pitt – Rivers‏ آکسفورد نگهداری می‌شود. این نمونه(2) شش تار فلزی دارد با طول‌های ‏مساوی، و پرده‌بندی آن‌ها با خرک‌هایی تنظیم می‌شود که از استخوان کشکک زانوی گوزن ‏قطبی‌ست و زیر هر تار یکی از آن‌ها را می‌توان جابه‌جا کرد. برای نواختن آن، تارها را با انگشتان دو ‏دست می‌نوازند. به گمانی این ساز کپی زمختی‌ست از گوسلی ‏gusli‏ روسی، که البته شکل ‏به‌کلی متفاوتی دارد.‏

گونه‌های دیگر سازهای زهی نیز برای همراهی روایات منظوم و اشکال دیگر سروده‌ها رواج دارند. ‏معروف‌ترین سازهای ملی ترکان دومرا ‏domra‏ و قوبوز ‏kobuɀ‏ هستند که در مناطق مختلف به نام‌ها ‏و اشکال گوناگون دیده می‌شوند. این دو ساز به درجات گوناگون به گونه‌هایی از ویولون و عود ‏شباهت دارند. در میان ترکمنان سازی به‌نام دوتار ‏dutar‏ رواج دارد که دو رشته تار دارد و چیزی‌ست ‏شبیه به گیتار و بی‌گمان از سرچشمه‌ی ایرانی. ولی‌خانوف نیز سازی شبیه به بالالایکا [ساز ‏روسی] در میان قیرغیزها دیده‌است(3) که گمان می‌رود دومرای تغییر شکل یافته‌ای بوده‌است. ‏وربیتسکی نیز به ساز مشابهی اشاره کرده که شمن‌های آلتای آن را در کنار طبل می‌نوازند،(4) و نیز ‏ساز دیگری شبیه زنبورک که یاکوت‌ها هر از گاهی می‌نوازند.‏(5)

سازی که قوبوز نام دارد برای همراهی با خواندن سروده‌ها بسیار به‌کار می‌رود.‏(6) له‌وچین چگونگی ‏کاربرد این ساز را در میان قازاخ‌ها شرح داده‌است. او آن را شبیه به گونه‌ای ویولون توصیف کرده که ‏روی کاسه‌اش باز است، مقعر است و اغلب سه تار ضخیم از موی اسب دارد. آن را در میان زانوان ‏می‌گیرند و با کمانی کوتاه می‌نوازند.‏(7) در میان اینان قوبوز یکی از مهم‌ترین ابزارهای باکشا‌هاست ‏baksha‏ که او خود نقش غیب‌گو، پیش‌گو، و پیشوای دینی را در میان مسلمانان استپ غربی بازی ‏می‌کند (شرح بیشتر در بخش‌های بعدی). وربیتسکی همچنین در جایی از قابیس ‏kabys‏ یا قوموس ‏komus‏ (قوبوز) به عنوان سازی با دو تار یاد می‌کند و می‌گوید که مردم آلتای آن را برای همراهی با ‏خواندن قصه‌های قهرمانی‌شان به‌کار می‌برند، اما در جایی دیگر می‌گوید که قوموس سازی ‏زهی‌ست شبیه به بالالایکای روسی که در میان قبایل آلتای "تنها شمن‌ها آن را می‌نوازند".‏(8) گفته ‏می‌شود که قبایل سویوت نام قوموس را برای زنبورک به‌کار می‌برند، و یاکوت‌ها نیز آن را هوموس ‏homus‏ می‌نامند،(9) و حال آن‌که قیرغیزها به طبل شمن‌ها قوبوز می‌گویند.‏(10)

زنبورک و نی یا فلوت نیز طرفداران بسیاری دارند. البته این سازها قابلیت‌های زیادی برای همراهی با ‏خواندن سروده‌ها ندارند، اما گویا هر دو را در مواردی در نمایش‌های طالع‌بینان و به‌ویژه هنگام احضار ‏ارواح می‌نوازند. طبل یا دایره‌زنگی نیز کم‌وبیش در همه‌ی جاهایی که شمن‌ها هنوز یافت می‌شوند ‏کاربردی گسترده دارد. با این همه، به‌طور کلی سازهای زهی برای همراهی روایات منظورم به‌کار ‏می‌روند، و طبل و دایره‌زنگی و شاید در برخی موارد نیز نی(11) و زنبورک(12) در نمایش‌های شمنی ‏نواخته می‌شوند.‏



پایان فصل نخست (پیش‌گفتار)‏
________________________________
1 ‎ - Czaplicka, My Siberian Year, p. 237.‎
2 ‏- طول آن نزدیک یک متر، عرضش 20 سانتی‌متر، و بلندیش 15 سانتی‌متر است.‏
3 ‎ - Michell, The Rusians in Central Asia, p. 81.‎
4 ‎ - Czaplicka, Aboriginal Siberia, p. 216.‎
5 ‏- پیشین.‏
6 ‎ - Radlov, Aus Sibirien I, 504.‎
7 ‎ - Levchin, Descriptions des Hordes et des Steppes, p. 383.‎
8 ‎ - Czapliska, Aboriginal Siberia, p. 216.‎
9 ‎ ‎‏- پیشین.‏
10 ‎ ‎‏- پیشین.‏
11 ‎ ‎‏- شواهد موجود برای کاربرد نی در موسیقی، به‌طور عمده در متن‌های ادبی یافت می‌شود. نگاه کنید به ‏Proben I, 202; II, 268, 440 ff.; ‎III, 145 f.‎
12 ‎ ‎‏- در میان اوریانخای‌ها و بوریات‌های ایرکوتسک، که البته این دومی‌ها مغول هستند، زنبورک را خور ‏khur‏ می‌نامند و گویا تنها شمن‌ها آن ‏را می‌نوازند. نگاه کنید به ‏Czaplicka, Aboriginal Siberia, p. 216.‎‏ به‌نظر می‌رسد که خانم چاپلیسکا در این‌جا اوریانخای‌ها و سویوت‌ها را ‏از هم جدا کرده‌است، اما در جایی دیگر (‏The Turks of Central Asia, p. 59‎‏) می‌گوید که گاه اوریانخای‌ها را سویوت می‌نامند.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏