Showing posts with label طبری. Show all posts
Showing posts with label طبری. Show all posts

15 September 2018

بار دیگر «پادشاه خورشید» احسان طبری

در واکنش بر نوشته‌ام در معرفی کتاب «پادشاه خورشید»، مجموعه‌ای از مقالات طبری که با نام ‏مستعار کاووس صداقت در مجله‌ی چیستا منتشر شده‌بود، گذشته از پیام‌ها و کامنت‌های ‏فیسبوکی، دو پیام مفصل و مستقیم نیز از داخل ایران دریافت کردم.‏

یکی‌شان می‌پرسند که با معرفی آن کتاب چه می‌خواهم بگویم؟ مگر احسان طبری چه گفته ‏است؟ از نظر ایشان «[...] از شعرها و داستان‌ها و تا بررسی‌های تاریخی – فلسفی [طبری]، ‏هیچ‌کدام ارزش ماندگاری ندارند و فقط کم‌دان‌ها و کم‌خوان‌ها می‌توانند آن‌ها را بپذیرند. در فلسفه ‏اصلاً سخنی نداشت.» و ابراز نگرانی کرده‌اند که من هم‌چنان بر سر «توده‌ایسم» خود باقی ‏مانده‌ام و نمی‌توانم از آن دست بردارم؛ و در نوشته‌های اخیرم یک نوع نوستالژی نسبت به دورانی ‏می‌بینند که ایشان گذرانده‌اند.‏

در پاسخی که نوشتم، ضمن سپاسگزاری، از ایشان رفع نگرانی کردم، و توضیح دادم که من خیلی ‏ساده یک معرفی کتاب نوشته‌ام و خبررسانی کرده‌ام.‏

دومی «یک دوست» است، از موضعی رو در روی دوست پیش‌گفته، که دو اعتراض دارند: نخست ‏این که در آن معرفی کتاب چرا «به جای آوردن نام علاقمندان به احسان طبری [که کتاب را منتشر ‏کرده‌اند] از آنان با نام «کسان» یاد کرده»ام؟ و خواسته‌اند که «آن جمله را از متن خود حذف [کنم] ‏تا سوءتعبیری ایجاد نشود». دیگر این که چرا تصور می‌کنم که «تنها کسی» بوده‌ام که از این ‏مقالات و نام مستعار طبری مطلع بوده‌ام؟ چرا که زنده‌یاد پرویز شهریاری در طول سالیان برخی از آن ‏مقاله‌های طبری را با همان نام مستعار [!] بارها منتشر کرد و خود «یک دوست» و خیلی‌های دیگر ‏از این راه می‌دانسته‌اند که این‌ها نوشته‌ی احسان طبری‌ست. همچنین زنده‌یاد غلامحسین صدری ‏افشار نیز «از سال‌های دراز پیش از این در محافل و مجامع مختلف در مورد مقالات طبری و سایر ‏رفقایی که با نام مستعار قلم زده بودند سخن‌ها گفته» بود.‏

از این دوست نیز، که از خوانندگان وفادار وبلاگم هستند، بسیار سپاسگزارم و در پاسخ باید بگویم که ‏واژه‌ی «کسان» برای من هیچ بار منفی ندارد و هرگاه که نام اشخاص را نمی‌دانم، آن را به کار ‏می‌برم. متأسفانه «نام علاقمندان به احسان طبری» را که کتاب را منتشر کرده‌اند نمی‌دانم و ‏نمی‌توانم با حذف آن جمله و نوشتن نام آنان متن را تصحیح کنم. با حذف جمله هم متن به کلی پا ‏در هوا می‌شود. به گمانم همین توضیح کافیست تا «سوء‌تعبیری ایجاد نشود»، و همچنین یادآوری می‌کنم که در پایان نوشته‌ام ‏نام و نشان ناشر را نوشته‌ام و از «دست‌اندکاران انتشارش» قدردانی کرده‌ام.‏

در پاسخ اعتراض دوم ایشان: من البته نمی‌دانستم که زنده‌یادان شهریاری و افشار تراوش مقاله‌ها ‏از قلم احسان طبری را به کسی گفته‌اند یا نه. اما هرگز و هیچ جا این ادعای ابلهانه را نکرده‌ام که ‏‏«تنها کسی» هستم که از آن مقالات و نام مستعار طبری آگاهی داشته‌ام. آن‌چه گفتم این بود که ‏من نخستین کسی هستم که برای همگان اعلام کردم که کاووس صداقت و ا. طباطبایی همان ‏احسان طبری‌ست، و هنوز بر سر این حرفم هستم. من نخستین بار این نام‌ها را بیش از شش سال ‏پیش در نوشته‌ای با عنوان «یادداشت‌هایی از احسان طبری» نوشتم، در این نشانی، و بار دیگر در یادبود پرویز شهریاری در این نشانی، و سرانجام در این نشانی، همه پیش از انتشار «پادشاه خورشید». هیچ‌کس پیش از من ‏این را به همگان نگفت.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

25 August 2018

لحظات هفده‌گانه‌ی بهاران

به‌تازگی دیدن یک آگهی درباره‌ی پخش همه‌ی بخش‌های یک سریال تلویزیونی روسی در انجمن ‏پوشکین لندن در یک شب، این سریال را به یادم آورد. دوستان لندنی را فراخواندم که اگر می‌توانند ‏آن را ببینند، و خبر گرفتم که همه‌ی سریال در یوتیوب هم هست، با زیرنویس انگلیسی.‏

از سال‌های پایانی دهه‌ی ۱۳۴۰ کتاب‌هایی به زبان فارسی در کتاب‌فروشی‌های تهران و برخی ‏شهرستان‌ها پدیدار شدند که ناشرشان «بنگاه نشریات پروگرس» در مسکو بود. یکی از این کتاب‌ها ‏که در سال ۱۳۵۷ و پیش از سرنگونی رژیم شاه به بازار آمد، همین «لحظات هفده‌گانه بهاران» بود ‏نوشته‌ی یولیان سمیونوف ‏Yulian Semyonov‏ (‏Юлиа́н Семёнов‏) با ترجمه‌ی احمدعلی رصدی*‏ از انتشارات پروگرس شعبه‌ی تاشکند.

کتاب ماجراهای یک مأمور نفوذی شوروی را در دستگاه امنیتی هیتلر و آلمان نازی حکایت می‌کند و ‏تلاش او برای برهم زدن نقشه‌های بعضی از افسران ارشد نازی برای صلح جداگانه با قدرت‌های ‏غربی. داستانی‌ست بسیار هیجان‌انگیز که دریغا ترجمه‌ی نه‌چندان خوب آن باعث می‌شد که ‏جاهایی از پیچیدگی‌های ماجراها را درست نمی‌فهمیدم. در وبگاه کتابخانه‌ی ملی ایران می‌بینم که ‏آن ترجمه با ویرایش تازه‌ای در سال ۱۳۹۴ بار دیگر منتشر شده‌است (تهران،‌ نشر دنیای نو). ‏امیدوارم که این ویرایش خوش‌خوان‌ترش کرده‌باشد.‏

این کتاب از آغاز به شکل سناریوی همان سریال تلویزیونی روسی نوشته‌شد، و پس از موفقیت ‏بی‌همتای سریال، به شکل کتاب در آمد. سریال در سال ۱۹۷۲ (۱۳۵۱)، به کارگردانی خانم تاتیانا ‏لیوزنووا ‏Tatyana Lioznova‏ ساخته شد و در ماه اوت ۱۹۷۳ در ۱۲ بخش در شوروی به نمایش در ‏آمد، که کمی جلوتر به آن می‌پردازم. اما تلویزیون ایران، چند ماه پس از بهمن ۱۳۵۷ نمایش آن را با ‏دوبله به فارسی آغاز کرد. من تا جایی که دوندگی‌های حزبی وقتی برایم باقی می‌گذاشت، ‏تکه‌هایی از آن را می‌دیدم. احسان طبری و همسرش آذرخانم که آن را پیش‌تر هنگام زندگی در ‏‏«جمهوری دموکراتیک آلمان» دیده‌بودند و سخت شیفته‌اش بودند، با دیدن آن در تلویزیون ایران ‏بسیار شادمان بودند. هر گاه که به دیدنشان می‌رفتم، با ذوق و شوقی که به من هم سرایت ‏می‌کرد ماجراهای بخش پیشین را برایم تعریف می‌کردند و بی‌صبرانه منتظر پخش بخش بعدی بودند. ‏اما پخش سریال در تلویزیون ایران در هیجان‌انگیزترین جاها و بی هیچ توضیحی ناگهان قطع شد و ‏همه را، از جمله طبری و همسرش را سخت مأیوس کرد.‏

اکنون می‌خوانم که سریال را بعدها با نام «جنگ سرد» در سیمای جمهوری اسلامی نشان ‏داده‌اند، اما نمی‌دانم در چه تاریخی.‏

نمایش سریال «لحظات هفده‌گانه بهاران» در تلویزیون شوروی و کشورهای اقمار آن خود داستان ‏شگفت‌انگیزی‌ست. مقاله‌های بی‌شماری در باره‌ی این سریال و تأثیر آن به هنگام پخش از تلویزیون ‏نوشته‌اند. آمارهای رسمی وجود دارد که می‌گوید تعداد تماشاگران سریال هر بار میان ۲۰ میلیون تا ‏‏۵۰ میلیون نفر متغیر بوده‌است. خیابان‌ها خالی می‌شده، جرم و جنایت به کم‌ترین میزان ‏می‌رسیده، و نیروگاه‌های برق ناگزیر بودند تا سقف تولید خود را بالا ببرند تا برق لازم را برای تلویزیون‌های ‏خانه‌ها تأمین کنند. در کشورهای اروپای شرقی هم همین وضع برقرار بوده. در آن روزها یک خانم ‏خبرنگار روس از مرز مجارستان به اتریش گذر می‌کرده، اوضاع مرزبانی را نابسامان دیده، و از روی ‏کنجکاوی از افسر مرزبان مجار پرسیده «نمی‌ترسید که شهروندان شما به غرب بگریزند» و مرزبان ‏پاسخ داده: «این هفته نه،‌ زیرا که همه دارند لحظات هفده‌گانه بهاران را از تلویزیون تماشا ‏می‌کنند»!‏

این سریال را موفق‌ترین سریال تلویزیونی سراسر تاریخ شوروی و پس از آن در روسیه می‌دانند. ‏هنوز،‌ هر سال، تلویزیون روسیه همه‌ی بخش‌های آن را اغلب در حوالی سالگرد پیروزی بر آلمان ‏نازی (در ماه مه) نمایش می‌دهد. موسیقی آن نیز بسیار زیباست و هنوز محبوبیت زیادی دارد.‏

آفرینش سناریو و سریال «لحظات هفده‌گانه بهاران» نیز خود داستانی دارد. یولیان سمیونوف در ‏دهه‌ی ۱۹۶۰ داستان‌های پلیسی و جاسوسی پر خواننده‌ای می‌نوشت. گفته می‌شود که یوری ‏آندروپوف ‏Yuri Andropov‏ از سران حزب کمونیست اتحاد شوروی، از علاقمندان کتاب‌های او بود، و‌ ‏هنگامی که در دستگاه ک.گ.ب به مقامی رسید، تصمیم گرفت که سیمای چرکین مأموران امنیتی ‏شوروی را که از زمان استالین به جنایت و آدمشکی معروف بودند، پاکیزه‌سازی کند و چهره‌ای ‏دوست‌داشتنی و فداکار و میهن‌دوست از آنان بسازد تا جوانان برای کار در ک.گ.ب جلب و جذب ‏شوند. از این رو او یولیان سمیونوف را به کرملین فراخواند، اندیشه‌اش را با او در میان گذاشت، و ‏گویا حتی پیرنگ داستان «لحظات هفده‌گانه بهاران» را او برای سمیونوف تعریف کرد. سمیونوف رفت ‏و ظرف دو هفته سناریوی سریال تلویزیونی را نوشت! گفته می‌شود که این سریال تلویزیونی و ‏کتاب‌های سمیونوف مشوق هزاران جوان برای پیوستن به دستگاه‌های اطلاعاتی شوروی و روسیه ‏بوده‌است. گویا ولادیمیر پوتین نیز که پیش از رسیدن به ریاست جمهوری، مأمور ک.گ.ب بود، از ‏همین راه و با همین سریال و کتاب‌ها به کار اطلاعاتی علاقمند شده‌است. همچنین گویا لئونید ‏برژنف رهبر سابق شوروی بارها همه‌ی سریال را از آغاز تا پایان تماشا کرده و حتی مهم‌ترین ‏جلساتش را نیز طوری تنظیم می‌کرده که هم‌زمان با ساعت پخش سریال نباشد.‏

نقش‌آفرینی بازیگران سریال کم‌وبیش همه در حد شاهکار است. من بیش از همه بازی لئونید ‏برانه‌ووی ‏Leonid Bronevoy‏ را می‌پسندم که در نقش افسر آلمانی «مولر» بازی می‌کند. شخصیت ‏نخست داستان، یعنی سرهنگ اشترلیتس، در طول این همه سال آن‌قدر محبوبیت در میان مردم ‏روسیه یافته، که حتی جوک‌های فراوانی روی شخصیت او و شکل تعریف داستان در سریال ‏ساخته‌اند. سریال یک «راوی» دارد که بسیاری از اوقات پشت صحنه را یا افکار افراد بازگویی ‏می‌کند. یکی از جوک‌ها این است: «صحنه دارد نشان می‌دهد که اشترلیتس دارد به سوی برلین ‏غرق در آتش و دود از بمباران‌ها می‌راند، و راوی از ذهن اشترلیتس نقل می‌کند: باز یادم رفت اتو را ‏خاموش کنم»!‏

درباره‌ی این کتاب و سریال بسیار می‌توان نوشت اما به گمانم علاقمندان خود می‌توانند دنباله‌ی ‏مطلب را بگیرند. من بیشتر اطلاعات را از نوشته‌ی مفصل و سیزده قسمتی فیودور رازکوف ‏Fyodor ‎Razzkov‏ به زبان روسی در این نشانی برداشتم. علاقمندان می‌توانند آن را با گوگل به زبان دلخواه ‏ترجمه کنند. همچنین در ویکی‌پدیای انگلیسی بسیاری از آن مطالب نقل شده‌است، در این نشانی.‏

همه‌ی ۱۲ بخش سریال را با زیرنویس انگلیسی در این نشانی ببینید.‏

‏*- احمدعلی رصدی اعتماد، مترجم کتاب «لحظات هفده‌گانه بهاران» از افسران عضو حزب توده ایران ‏بود که به مأموریت پشتیبانی از جنبش ملی آذربایجان فرستاده شد، در سال ۱۳۲۵ به شوروی ‏پناهنده شد، چند سال در بخش فارسی رادیوی پکن (چین) کار کرد، سپس مسئول تشکیلات حزب ‏در اتحاد شوروی بود، ‌و پس از بازگشت به ایران در سال ۱۳۵۸، به مسئولیت شعبه‌ی بازرسی کل ‏حزب گمارده شد. او را در بهمن ۱۳۶۱ دستگیر کردند و در تابستان ۱۳۶۷ اعدامش کردند.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 August 2018

انتشار کتاب تازه‌ای از نوشته‌های احسان طبری

نزدیک یک سال و نیم پیش دو نام مستعار احسان طبری را فاش کردم و فهرستی از آثاری را که با ‏نام‌های کاووس صداقت و ا. طباطبایی از قلم او ویراسته‌بودم و برای انتشار به دو مجله‌ی چیستا و ‏هد‌هد سپرده‌بودم، ارائه دادم.‏

اکنون خبر یافتم که کسانی نوشته‌های او را از مجله‌ی چیستا مطابق فهرستی که دادم استخراج ‏کرده‌اند، در کتابی جمع کرده‌اند، و در ایران منتشر کرده‌اند. آنان دستنوشته‌ی منتشرنشده‌ای از او را ‏نیز بر آن فهرست افزوده‌اند.‏

نمی‌دانم این کسان چرا مقاله‌های ا. طباطبایی را از مجله‌ی هدهد در این کتاب نیاورده‌اند. شاید ‏ملاحظه‌ی آقای صدری افشار، سردبیر مجله‌ی هدهد، را کرده‌اند که هنگام سامان دادن کتاب هنوز ‏زنده‌بود؟

هر چه هست، نامی که از کنارش می‌گذرند، نام کسی‌ست که فاش کرد کاووس صداقت در اصل ‏کیست. اما... که چی؟ مهم آن است که چنین کتابی منتشر شده‌است. دست‌اندکاران انتشارش ‏دستشان درد نکند!‏

فهرست محتویات کتاب را در همان نوشته‌ی پیشین من می‌یابید،‌ و تنها «برگی از تاریخ باستانی ‏رم» بر آن افزوده شده‌است.‏

ناشر: پژواک فرزان
چاپ اول: تهران، امرداد 1397
قیمت: 25000 تومان

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

15 July 2018

میزبان تابستانی، ۲‏

اکنون وبگاه رادیو همبستگی استکهلم برنامه‌ی «میزبان تابستانی» مرا جداگانه منتشر کرده‌است. آن را از ‏این نشانی بشنوید، و اگر آن نشانی کار نکرد، فایلی را که خودم درست کرده‌ام (و بهتر است!) ‏بشنوید، در این نشانی.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

24 April 2018

بدرود فرهنگ‌نویس بزرگ!‏

روز ۲۸ فروردین (۱۷ آوریل) رسانه‌ها اعلام کردند که شخصیت بزرگ فرهنگی و فرهنگ‌نویس ‏سرشناس زبان فارسی غلامحسین صدری افشار (۱۳۹۷-۱۳۱۳) در ۸۴‌سالگی درگذشته‌است.‏

خبری بسیار دردآور بود. با رفتن او جامعه‌ی فرهنگی ایران فقیرتر شد. فقدان او را به جامعه‌ی فرهنگی ایران و به بستگان و آشنایانش صمیمانه تسلیت می‌گویم.

پس از خاکسپاری او با حضور ‏بستگان و نزدیک‌ترین دوستانش، در ۳۱ فروردین مراسم یادبودی نیز برای او در فرهنگ‌سرای ‏ابن‌سینا برگزار شد، و چه خوب که بی مزاحمت چماقداران ارشادچی.‏

در ماه‌های آشفتگی‌های انقلاب در سال ۱۳۵۷ دوستی نازنین مرا برای آشنایی با آقای صدری ‏افشار به دفتری کوچک و انباشته از کاغذ و کتاب برد. من سرباز صفر (با مدرک لیسانس!) گریخته از ‏پادگان چهل‌دختر شاهرود بودم که تا آن هنگام چیزهایی اغلب ناقابل و پیش‌پاافتاده ترجمه و منتشر ‏کرده‌بودم، و آقای صدری افشار سال‌ها در ترجمه‌ی کتاب‌هایی در شناخت و تاریخ علم و تألیف آثار ‏گوناگون استخوان خرد کرده‌بود. او اکنون مدیر نشریه‌ی «آشنایی با دانش» بود، که با پشتیبانی ‏‏«دانشگاه آزاد ایران» منتشر می‌شد، و کسانی از اهالی دانش و فنآوری را می‌جست که دستی ‏هم بر قلم داشته‌باشند و برای «آشنایی با دانش» بنویسند یا ترجمه کنند. او مرا از همان نخستین ‏برخورد با مهر فراوان و به‌گرمی پذیرفت و به‌سرعت خودمانی شدیم.‏

من در آن هنگام، که سد اختناق و سانسور ساواک شاهنشاهی در هم شکسته‌بود، سخت در ‏تکاپوی نخستین انتشار «رسمی» کتابچه‌ی دوزبانی «اپرای کوراوغلو» بودم که تا آن هنگام همواره ‏به شکل پلی‌کپی و با امکانات گروه‌های فرهنگی دانشجویی منتشر شده‌بود، و فرصتی نیافتم تا ‏چیزی برای «آشنایی با دانش» بنویسم یا ترجمه کنم، و غافل از آن بودم که درست همین آقای ‏صدری افشار بسیار پیش از من، ده سال پیش، درست روی همین موضوع کوراوغلو ترجمه‌ای منتشر ‏کرده‌، «کورزاد» نوشته‌ی همت علی‌زاده (انتشارات ابن‌سینا، تهران ۱۳۴۷)، و سال‌ها برای بازنشر ‏آن با سانسور درگیر بوده‌است. نمی‌دانستم که آن کتاب نایاب شده و اجازه‌ی تجدید چاپ نداده‌اند. ‏نمی‌دانستم که بهانه‌ی جلوگیری از تجدید چاپ آن بوده که «ارشاد»‌ ساواک شستش خبردار شده ‏که همت علی‌زاده، نویسنده‌ی آن کتاب، یکی از جان‌به‌در بردگان شکست نهضت ملی آذربایجان ‏است که در سال ۱۳۲۵ به آن‌سوی ارس، به جمهوری آذربایجان [شوروی سوسیالیستی – چه ‏نام‌های ترسناکی!] پناه برده، مشغول قوام دادن به فرهنگ و ادبیات ترکی آذربایجانی‌ست، و نباید ‏آوازه‌ای نیک از او در این سوی ارس در گیرد!‏

نمی‌دانستم که «کورزاد» به ترجمه‌ی غلامحسین صدری افشار با این حال بارها تجدید چاپ شده، ‏اما با برداشتن نام همت علی‌زاده، گذاشتن نام داوود منصوری، و سرانجام با نام مغلوط علی ‏همت‌زاده!‏

به گمانم با «اسلامی» شدن دانشگاه آزاد بود که آقای صدری افشار مدیریت «آشنایی با دانش» را ‏رها کرد و خود به فکر انتشار ماهنامه‌ی علمی و فرهنگی «هدهد» افتاد. خوب به‌یاد دارم که در آن ‏آشفتگی و بی‌سامانی پس از فرو ریختن سد سانسور که ده‌ها و شاید صد‌ها روزنامه و مجله و ‏نشریات گوناگون همچون قارچ پدیدار می‌شدند، من جوان خام هیچ خوشبین نبودم که ماهنامه‌ی ‏هدهد خوانندگانی را جذب کند و آینده‌ی روشنی داشته‌باشد. با این حال در لابه‌لای دوندگی‌های ‏بی پایان حزبی تا جایی که از دستم بر می‌آمد نوشته و ترجمه به هدهد دادم، و آقای صدری افشار ‏همواره با مهر بی‌کرانی که به من داشت، کارهای ناقابلم را در هدهد منتشر کرد. و هدهد البته ‏خوانندگان فراوانی داشت و با همت و پایداری آقای افشار آن‌قدر منتشر شد که تا در برگریزان ‏همه‌ی نشریات غیر اسلامی، در خزان ۱۳۶۱ توقیفش کردند.‏

در یک جلسه‌ی «شورای نویسندگان و هنرمندان ایران» کسی، به‌گمانم مترجم بزرگ و شوخ محمد قاضی، ‏در معرفی پرویز شهریاری مترجم بزرگ کتاب‌های درسی و کمک‌درسی ریاصیات، گفت که شهریاری ‏هم‌وزن خودش کتاب ترجمه کرده‌است! غلامحسین صدری افشار سبک‌وزن بود و من به جرئت ‏می‌توانم بگویم که او دست‌کم دو برابر وزنش کتاب‌هایی پیرامون تاریخ علم و فرهنگ زبان فارسی ‏نوشته و ترجمه کرده‌است، بسیار معتبر و روان و شیوا و سلیس، که کتاب دم دست هر مترجم و ‏اهل قلم، یا کتاب بالینی هر کسی می‌توانند باشند. این‌روزها در رسانه‌های گوناگون آثار ترجمه و ‏تألیف او را برشمرده‌اند و من این‌جا تکرار نمی‌کنم. کافیست در وبگاه «سازمان اسناد و کتابخانه ‏ملی» ایران نام صدری افشار را وارد کنید تا فهرستی ۱۵‌صفحه‌ای و البته ناقص از کارهای او را ‏ببینید.‏


با آقای افشار نشست و برخاست‌های غیر کاری و سفرهای ماجراجویانه نیز داشتیم. یک بار با ‏گروهی از دوستان به غار متل قو رفتیم. من بیست و هشت – نه ساله درست مانند اغلب جوانان ‏جاهل آقای افشار را که در آن هنگام حوالی ۵۵ سال داشت، «سالمند» می‌دیدم و در شگفت بودم که ‏با وجود نقص جشم چگونه چست و چالاک در میان جوانان و نوجوانان در ظلمت اعماق غار ‏جست و خیز می‌کند! می‌گویند که او تا واپسین روز زندگانیش نیز همچنان چالاک بود.‏

غلامحسین صدری افشار دورادور به حزب توده ایران علاقه داشت،‌ اما هرگز عضو حزب نشد. در ‏شرایطی که همه‌ی نشریات حزب توده‌ی ایران را توقیف کرده‌بودند، و این مصادف بود با افزایش تولید ‏قلمی احسان طبری، آقای افشار پذیرفت که مقالات طبری را با نام مستعار در «هدهد» منتشر کند. ‏در نوشته‌ای با عنوان «درباره‌ی دو نام مستعار احسان طبری» نوشته‌ام:‏

‏«در مجله‌ی «هدهد» نوشته‌های طبری با نام مستعار «ا. طباطبایی» منتشر می‌شد. به برکت ‏‏اینترنت اکنون این سه مقاله را می‌یابم:‏‎

‏۱- اراسم و کالون، دو چهره از نوزایی شمالی، نوشته ا. طباطبایی، هدهد شماره ۳۳، تیر ۱۳۶۱، ‏‏‏۱۱ صفحه.‏‎
‏۲- سرود ئوئرتا، نوشته ا. طباطبایی، هدهد شماره ۳۴، شهریور ۱۳۶۱، ۳ صفحه.‏‎
‏۳- اندیشه‌هایی درباره شناخت اسلوب‌های واقعیت عینی، نوشته ا. طباطبایی، هدهد شماره ۳۵، ‏‏مهر ۱۳۶۱، ۴ صفحه.‏‎

حافظه‌ی خیانت‌پیشه‌ام یاری نمی‌کند که به‌یاد بیاورم آیا نوشته‌های دیگری هم در هدهد منتشر ‏‏شد یا نه. انتشار این مجله نیز در پاییز ۱۳۶۱ ممنوع شد.»‏

پس از انتشار ۶ شماره از «دفترهای شورای نویسندگان و هنرمندان ایران» ارشادچیان اسلامی در ‏همان برگریزان ۱۳۶۱ اجازه‌ی انتشار به شماره هفتم ندادند. «هدهد» هم توقیف شده‌بود. با این ‏همه آقای افشار پذیرفت که دفتر شماره ۷ شورای نویسندگان را به‌جای شماره‌ای از هدهد که به ‏چاپخانه نرفت، با سرمایه‌ی شخصی منتشر کند. اما پس از آن که این دفتر چاپ شده‌بود،‌ و پیش از ‏آن که توزیع شود، ارشادچیان به چاپخانه ریختند، همه‌ی نسخه‌های چاپ‌شده‌ی این دفتر را ‏بردند،‌ خمیر کردند، ‌و سرمایه‌ی آقای افشار را دور ریختند، و تنها همین یک بار نبود که با او این کار را ‏کردند. من ترجمه‌ی به‌نسبت مفصلی در آن شماره داشتم با عنوان «ناظم حکمت و رویدادهای ‏سال ۱۹۳۸» که دوستش داشتم،‌ و نابود شد، و دیگر نه نسخه‌ای از ترجمه دارم و نه دسترسی به ‏متن اصلی.‏

در کتابچه‌ی «با گام‌های فاجعه» نوشته‌ام (ویراست دوم، ص ۵۵، ناشر: مؤلف، تابستان ۱۳۹۶):‏

‏«آذر ۱۳۶۱ [...] یک شخصیت فرهنگی غیر حزبی [...] از من خواست که ارتباط او را با رهبری حزب ‏برقرار کنم. او در سه نوبت با جوانشیر [دبیر دوم حزب]، عباس حجری [دبیر تشکیلات تهران]، و ‏کیومرث زرشناس [... دبیر اول سازمان جوانان توده] دیدار و گفت‌وگو کرد،‌ و سرانجام گفت:‏

‏- حرف حالیشان نمی‌شود! می‌گویم یک امکاناتی برای روز مبادا تهیه کنید، محلی را بخرید، ‏دستگاه‌های بخرید، در اختیار آدم‌های غیر حزبی و ناشناخته، اما سالم و علاقمند به حزب بگذارید، ‏هیچ استفاده‌ای از آن‌ها نکنید و بگذارید بمانند برای روز مبادا، که اگر ریختند و زدند و گرفتند و همه را ‏از بین بردند، دست‌کم اجاقی برای آینده روشن بماند. آن‌ها همه‌ی این حرف‌ها را قبول می‌کنند و ‏می‌گویند باشد، اما دلشان نمی‌آید که همین الان هم آن امکانات را به کار نگیرند، و می‌خواهند که ‏افراد شناخته‌شده‌شان به آن‌جا رفت‌وآمد کنند و الی آخر... می‌گویم آخر این‌طوری که همان روز اول ‏لو می‌رود! اما گوششان بدهکار نیست. من هم گفتم پس ما را به خیر و شما را به سلامت!»‏

آن «شخصیت فرهنگی غیر حزبی» همانا غلامحسین صدری افشار بود. آقای افشار با همه‌ی ‏علاقه‌اش به حزب هرگز زیر بار رهنمودهای ژدانوفی حزبی نرفت و چون کوهی استوار از استقلال ‏نشریه‌اش پاسداری کرد. او گفته‌است [نقل به معنی] که «کسی آمد و از یکی از سران حزب [به ‏احتمال زیاد محمد پورهرمزان، مسئول انتشارات حزب] پیغام آورد که به فلانی [یعنی آقای افشار] ‏بگویید که در هدهد مطالبی بیرون از خط حزب منتشر نکند! من [یعنی آقای افشار] گفتم که حالا که ‏نه به بار است و نه به دار، شما دارید این‌طور خط و نشان می‌کشید. فردا اگر دری به تخته‌ای بخورد و روی کار بیایید چه به روز ما می‌آورید؟ آن شخص با جواب من رفت و چندی بعد کسی دیگر آمد و پیغام آورد که، نه، ‏ببخشید، آن شخص اولی خودسرانه چنان رهنمودی آورده‌است!»‏

در پاییز ۱۳۸۵ (۲۰۰۶) پس از ۲۲ سال دوری از میهن،‌ و آن‌گاه که مادرم در بستر مرگ بود، برای ‏مادر، دل به دریا زدم و به ایران سفر کردم. در آن سفر به زیارت آقای صدری افشار هم رفتم. این ‏عکسی‌ست یادگار آن زیارت.‏ او چند سال پیش از آن برای انتشار ترجمه‌ام از رمان «عروج» (نوشته‌ی واسیل بی‌کوف) در داخل، از راه دور ‏کمکم کرده‌بود.‏

آقای صدری افشار تا واپسین دم زندگانیش کار کرد و کار کرد و کار کرد. همین ده ماه پیش، در ۸۳ ‏سالگی، هنگام بازویرایش و آماده کردن کتاب بزرگ «فرهنگنامه فارسی» و در جست‌وجوی اطلاعات ‏زندگینامه‌ای درباره‌ی کاظم انصاری مترجم معتبر آثاری از گوگول،‌ گورکی و دیگران، دست به‌دامن من ‏شد و حیف که کمکی از من بر نیامد.‏

یادش جاودان و همواره گرامی.‏

‏*********‏
نسخه‌ی پ.د.اف ویراست دوم «با گام‌های فاجعه» را از این نشانی می‌توان به رایگان دریافت کرد. ‏نسخه‌ی کاغذی آن را نیز به قیمت حدود سه و نیم دلار به اضافه‌ی هزینه‌ی پست می‌توانید از ‏فروشگاه‌های آن لاین آمازون در کشورهای محل زندگی‌تان سفارش دهید. کافیست این عدد را در ‏گوگل بجویید یا روی آن کلیک کنید: ‏‎9198469401

در آن سفر ۱۲ سال پیش به ایران برای واپسین دیدار با مادر و نشستن در کنار بستر مرگش، هر جا ‏که می‌رفتم «برادرانی» سایه‌به‌سایه همه‌جا دنبالم بودند و اصرار هم داشتند که متوجه تعقیب‌شان ‏بشوم، تا «حالیم» شود که آن جا جای من نیست و بهتر است بزنم به چاک و دیگر بر نگردم. من نیز ‏همین کار را کردم: آمدم و دیگر هرگز نرفتم و تا آن «برادران» هستند، نمی‌روم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

25 March 2018

انتشار نسخه‌ی کاغذی «با گام‌های فاجعه»‏

نسخه‌ی کاغذی ویراست دوم «با گام‌های فاجعه» در فروشگاه اینترنتی آمازون در اروپا و امریکا در ‏دسترس است. برای سفارش دادن، اگر در یکی از کشورهای قاره‌های اروپا یا امریکا هستید، ‏شماره‌ی شابک ‏ISBN‏ کتاب را در وبگاه آمازون کشور خودتان وارد کنید.‏

شابک: ‏‎9198469401‎

یا روی یکی از لینک‌های زیر کلیک کنید. بهای کتاب را خود تعیین کرده‌ام که مساوی‌ست با قیمت ‏تمام‌شده‌ی کتاب (۴/۱۰ دلار امریکا، ۲/۹۶ پاند بریتانیا، و ۳/۵۰ یورو، با اندکی تغییرات در فروشگاه‌های گوناگون). علاوه بر آن هزینه‌ی پست را ‏نیز باید بپردازید.‏ روی Compare کلیک کنید تا مقایسه‌ی قیمت‌ها در فروشگاه‌های گوناگون و هزینه‌ی پست را در همان کشور ببینید و ارزان‌ترین فروشگاه را انتخاب کنید.

نسخه‌ی پی.دی.اف کتاب همچنان در این نشانی برای دانلود موجود است. انتشار آن بر کاغذ را ‏برای کتابخانه‌ها و جاهای رسمی، و نیز برای علاقمندانی که دست گرفتن کتاب را بر نسخه‌ی ‏الکترونیک ترجیح می‌دهند، لازم دانستم.‏

Print on-demand ‎ ‎$ 4.10 ‎ , £ 2.96 , € 3.50
Amazon : United States :: Canada :: United Kingdom :: France :: Germany :: Italy :: Spain :: {Compare}‎

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

14 October 2017

انتشار ویراست تازه‌ی «با گام‌های فاجعه»‏

چند نظر یا اشاره پس از نشر نخست «با گام‌های فاجعه» از: بهمن زبردست، بزرگ علوی، باقر ‏مؤمنی، سیاوش کسرایی، نورالدین کیانوری، بابک امیرخسروی، فریدون تنکابنی، رضا قاسمی، یک ‏خواننده، و نشریه‌ی «راه توده»:‏

بهمن زبردست: «کتاب با گام های فاجعه، [...] چونان زخمی که سر باز کرده‌باشد، روایت تلخ خود ‏را از آغاز و انجام فعالیت‌های علنی حزب در آن سال‌ها، با شتابی نفس‌گیر بیان می‌کند.»‏

بزرگ علوی: «آقا، این جوان (نویسنده‌ی با گام‌های فاجعه) عجب کاری کرده! هر جا او را پیدا کردید ‏بهش بگویید که من می‌خواهم ببینمش!»‏

باقر مؤمنی: «کتابچة بزرگ «با گام‌های فاجعه» [...] سخت مرا آزار داد. کتاب دردناکی است که با ‏همه کوچکی و اختصار، عمق یک فاجعة تاریخ معاصر ما را نشان می‌دهد».‏

سیاوش کسرایی: «از آنهمه آنچه هنوز و همیشه طعمش در ‏کامم مانده و میماند ساده‌نویسی و ‏واقع‌گویی شریفانۀ شما (تا آنجا که میدانستی و میدیدی) است از مناسبات ‏مشهود که در تمامی ‏آن دفتر لاغر بچشم میخورد. دستت درد نکند [...]».‏

نورالدین کیانوری: «[...] در خانه‌ای که من زندانی بودم از طرف وزارت هر از چندی ‏مقداری از ‏نشریات خارج کشور را به من می‌دادند و از من درباره آن‌ها و گرایشات‌شان اظهار نظر ‏می‌خواستند. ‏روزی در میان این نشریات جزوه کوچکی [با گام‌های فاجعه] از انتشارات "راه آزادی" بابک ‏امیرخسروی هم ‏بود که "شیوا" آن را نوشته‌بود. شیوا که در شعبه تبلیغات کار می‌کرد و به‌ویژه با ما ‏در تهیه جزوه‌ها و ‏نوارهای "پرسش و پاسخ" همکاری داشت مختصری از خاطراتش را نوشته بود که ‏در آن نوشته بود "از ‏اعضای کمیته مرکزی تنها سه نفر زنده مانده‌اند: کیانوری، محمدعلی عمویی، و ‏قائم‌پناه که به اروپا ‏آمده‌است"‏».‏

بابک امیرخسروی:‌ «[...] بدون تعارف خوبست و جالب تنظیم شده است. از ‏ورای نوشته‌ای که ‏حالت یادداشت‌های روز را دارد دو نکته مهم نظر را جلب می‌کند: ‏مخالفت و خصومت رژیم با حزب، و ‏خوش‌باوری و خوش‌خیالی افراطی گردانندگان ‏حزب. نوشته‌ی تو در عین حال نوعی شهادت است، ‏هم روی افراد رهبری و هم در رابطه ‏با برخی وقایع مهم.‏»‏

فریدون تنکابنی: «کتاب را البته همان طور که خودت حدس زده‌ای داغ‌داغ ‏گرفتم و خواندم و خیلی ‏خوب و خواندنی بود. فقط افسوس می‌خوردم مرتب که چرا این ‏قدر مختصر است و آرزو می‌کردم ‏کاش مفصل‌تر بود. و امیدوارم به زودی زود نوشته‌های ‏مفصل‌تری از تو در این باره – چه به صورت ‏رمان چه به صورت نوشته‌های مستند – ‏بخوانم.‏»‏

رضا قاسمی: «[...] «با گام‌های فاجعه» را هم خواندم. از شکلی که برای بیان ‏مطلب استفاده ‏کرده‌اید بسیار خوشم آمد. گمان می‌کنم در «ادبیات سیاسی» اول بار ‏باشد که نویسنده‌ای با ‏انتخاب شکل داستانی، اکتقا به روایت شاهدان متعدد، و حذف ‏نظر راوی، به شعور خواننده احترام ‏می‌گذارد.‏»‏

یک خواننده: «قبل از همه چیز و بدون مقدمه شما را از صمیم قلب می‌بوسم و ‏در آغوش می‌گیرم. ‏من امروز جزوه خاطرات شما را خریدم و در عرض ۹ ساعت تمام ‏مطالب آن را خواندم. در حین ‏خواندن مطالب چندین بار حالت گریه به من دست داد. [...]».‏

نشریه‌ی «راه توده»: «توده‌ای‌ها متأسفند،‌ که افرادی نظیر شیوا فرهمند راد، که ‏امید بود در ‏مهاجرت به زانو در نیامده و صفوف حزب ما را ترک نکنند، اکنون به‌جای پر ‏کردن جای خالی سرداران ‏حزب و تحقق بخشیدن به امید و آرزوی شهدای حزب، به ‏بهانه «عمل به وصایای زنده‌یاد احسان ‏طبری» خنجر بر چهره این موکل خود و حزب ‏او می‌کشند!‏ ‏[... کسی] که در مهاجرت اینگونه و در ‏حد بازجوهای طبری [شکست...]»‏.‏

بریده‌ای از پیشگفتار ویراست دوم: «هنگام بازویرایش این نوشته، به منابع بسیار بیش‌تری ‏دسترسی داشته‌ام و کوشیده‌ام تاریخ‌ها و گفته‌ها و غیره را دقیق‌تر کنم و تکه‌های کوچکی نیز بر ‏گزارش افزوده‌ام. این بازویرایش نیز بی‌گمان هنوز ایرادهایی دارد، و بی‌گمان هنوز اسرار فراوانی فاش ‏نشده، و هنوز منابعی دور از دسترس من است. برای هر تکه از این نوشته، به هنگام بازویرایش، ‏می‌شد شاخ‌وبرگ و توضیح و تفسیر و تفصیل‌های فراوانی نوشت، اما در آن صورت حالت اولیه‌ی ‏کتابچه از بین می‌رفت.‏

منابع را، تا جایی که ممکن بود، به شکل لینک در درون متن آورده‌ام و در نسخه‌ی پی.دی.اف با ‏کلیک روی کلمات با زیرخط و رنگ آبی می‌توان منبع را دید، جز آن منابعی که تنها به شکل نسخه‌ی ‏کاغذی دارم و دیجیتال آن‌ها وجود ندارد که بتوان لینک داد.‏

انواع غلط‌های متن نخستین، لغزش‌های مضمونی، و برخی مطالب که در این ویرایش نتوانستم ‏هیچ سند و منبعی در تأیید آن‌ها پیدا کنم و حذفشان کردم، در مجموع زیاد است، و از همین رو ‏مایلم که ویراست دوم به کلی جانشین متن اولیه شود. آن متن و چند صد نسخه از کتاب که در ‏انباری خانه‌ی من خاک می‌خورد، باید دور ریخته شوند!‏

نشر دوم «با گام‌های فاجعه»، با بازویرایش و اسناد و افزوده‌های تازه، در این نشانی به رایگان در ‏دسترس است.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

30 September 2017

تاریخ نمایش «اعترافات» تلویزیونی احسان طبری

دوست من آقای ایرج مصداقی در کتاب عظیم و بسیار ارزنده‌اش «نه زیستن، نه مرگ» (جلد ‏نخست، صص ۳۲۱ و ۳۲۲) می‌نوشت که: «۹‏‎ ‎روز بعد [از ۱۰ اردیبهشت ۱۳۶۲]، احسان طبری ‏ایدئولوگ حزب در حالی که کمتر از ده روز از دستگیری‌اش می‌گذشت در تلویزیون ادعا کرد که در اثر ‏مطالعه کتاب‌های علامه‌ طباطبایی و مرتضی مطهری به اسلام روی آورده است». من در تابستان ‏‏۲۰۰۷ (ده سال پیش، ۱۳۸۶) در نقد دوستانه‌ای برای آقای مصداقی نوشتم که چنین چیزی ممکن نیست، زیرا ‏من تا ۱۵ روز پس از دستگیری طبری در ۷ اردیبهشت ۱۳۶۲، منتظر خبر و نشانی از او بودم و هیچ ‏نمی‌دانستم که او هم گرفتار شده. اگر «اعترافاتی» از او پخش شده‌بود، بی‌خبریم پایان می‌یافت.‏

متن نقد من و پاسخ آقای مصداقی در این نشانی موجود است. ایشان قول دادند که در این باره ‏تحقیق کنند. از آن پس این ادعای ایشان، متأسفانه، در رسانه‌های بی‌شماری به اشکال گوناگون ‏تکرار و باز تولید شد: از بی‌بی‌سی تا ویکی‌پدیا و... من متن ویکی‌پدیا را تغییر دادم و تصحیح کردم، ‏اما تصحیح جاهای دیگر از دستم بر نیامد. چند بار این موضوع را به آقای مصداقی یادآوری کردم، از ‏جمله پس از انتشار مقاله‌ای در وبگاه رادیو زمانه، که در آن گفته می‌شد که طبری ۹ روز پس از ‏دستگیری در زندان سکته کرد و نیمی از صورت و بدنش نیمه‌فلج شد و بستریش کردند، و نیز در ‏انتهای نوشته‌ام به تاریخ ۱۴ فوریه‌ی امسال در رد ادعای مهدی پرتوی درباره‌ی چگونگی دستگیر نشدن ‏طبری در ۱۷ بهمن ۱۳۶۱.‏

سرانجام آقای مصداقی فرصتی یافت تا به این موضوع بپردازد و در نوشته‌ای به تاریخ تیرماه امسال، ‏اشتباه خود را تصحیح کرد. در آن نوشته ایشان تأیید می‌کند که «اعترافات» طبری نخستین بار یک ‏سال دیرتر، یعنی در اردیبهشت ۱۳۶۳، از تلویزیون پخش شده و در شماره‌های ۱۷ و ۱۹ اردیبهشت ‏آن سال در روزنامه‌ی اطلاعات درج شده‌است.‏

البته در واقع نمی‌دانیم که آن «اعترافات» در چه تاریخی فیلم‌برداری شده‌است، زیرا هاشمی ‏رفسنجانی در روزنوشت‌هایش می‌نویسد که در تاریخ ۲۱ دی ۱۳۶۲ «فیلم مصاحبه‌ی احسان ‏طبری» را [که کپی‌هایی از آن را به طور اختصاصی به مقامات حاکمیت می‌دادند] دیده‌است.‏

آقای مصداقی علت اشتباه خود را به این احتمال نسبت می‌دهد که محسن رضایی هنگام اعلام ‏خبر دستگیری طبری گفت که طبری هنگام دستگیری غافلگیر شده و گفته‌است «شما بردید، ما ‏باختیم».‏

روزنامه‌های «جمهوری اسلامی» و اطلاعات گفته‌های محسن رضایی و محسن رفیق‌دوست را در ‏زمینه‌ی غافلگیری احسان طبری، دست‌کم در سه خبر، به شکل‌های گوناگونی نقل کرده‌اند، ‌اما در ‏هیچ کدام از آن‌ها عبارت «ما باختیم» به نقل غیر مستقیم از طبری نیامده است. «شما بردید» ‏را نوشته‌اند، اما من در هیچ منبع دست اولی «ما باختیم» را از زبان طبری نیافته‌ام.‏ خود، که در آن هنگام به بایگانی روزنامه‌ها دسترسی نداشتم، زیر فشار هیاهوی دوستان و ‏‏«دشمنانی»، جمله‌ای را که از طبری در «با گام‌های فاجعه» نوشته‌بودم تغییر دادم و در «قطران در ‏عسل» عبارت «ما باختیم» را هم اضافه کردم، و اکنون برای ویراست بعدی آن کتاب، حذفش ‏می‌کنم.‏

متن اصلی و کامل تصحیح آقای مصداقی را در این نشانی می‌یابید. با سپاس از ایشان که ‏سرانجام، پس از ده سال، این تصحیح را انجام دادند.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

19 April 2017

درباره‌ی دو نام مستعار احسان طبری

پیشتر در نوشته‌هایی اشاره‌ای گذرا کرده‌ام بر این که احسان طبری در سال‌های ۱۳۶۰ و ۶۱ در دو ‏مجله‌ی غیر حزبی نوشته‌هایی منتشر کرده‌است. امروز در بسته‌ای از کاغذهای به‌جا مانده از ‏خانه‌ی پدری دو دست‌نوشته از احسان طبری یافتم در اثبات آن ادعا.‏

پس از توقیف «نامه مردم» در ۱۷ خرداد ۱۳۶۰، اعمال محدودیت بر نشریات حزب توده ایران بیشتر و ‏بیشتر شد، آن‌چنان که در پاییز ۱۳۶۱ حتی انتشار جزوه‌ی «پرسش و پاسخ» کیانوری را نیز، که تنها ‏نشریه‌ی بیرونی حزب بود که باقی مانده‌بود، ممنوع کردند. در چنین شرایطی، احسان طبری در ‏خانه‌ای کم‌وبیش بریده از جهان پیرامون می‌زیست و بهترین سرگرمیش خواندن و نوشتن بود و باز ‏نوشتن. اما این نوشته‌ها را کجا باید منتشر کرد؟ او خود هم مستقیم و هم از طریق آشنایانی با ‏پرویز شهریاری و مجله‌ی او «چیستا» آشنایی داشت، و من نیز مجله‌ی «هدهد» به سردبیری ‏غلامحسین صدری افشار را معرفی کردم. آقای صدری افشار مهر سرشاری نسبت به من داشتند و ‏ترجمه‌هایی از من بی‌مقدار را در نشریه‌ی پر ارجشان منتشر کرده‌بودند.‏

نوشته‌های طبری را ویرایش می‌کردم، به رفیقمان «شهین» در دفتر شعبه‌ی پژوهش کل حزب ‏می‌دادم تا تایپشان کند، متن تایپ‌شده را تصحیح می‌کردم، و سپس نسخه‌ای از آن را می‌بردم به ‏دفتر یکی از این دو مجله. پرویز شهریاری، آموزگار بزرگ، همواره با فروتنی بر می‌خاست، دست ‏می‌داد، نگاهی به عنوان و حجم مقاله می‌انداخت، و مرخصم می‌کرد. با آقای صدری افشار ‏خودمانی‌تر بودیم.‏

از آن میان دریغا که پرویز شهریاری دیگر در میان ما نیست و من اطمینان ندارم که آیا جز من و آقای ‏صدری افشار، که تنها شاهد یکی از نام‌ها بوده‌اند، و عمرشان دراز باد، شاهد دیگری بر این دو نام ‏مستعار طبری وجود دارد، یا نه. بنابراین شاید به‌جاست که این‌جا و این‌چنین شهادت بدهم.‏

در مجله‌ی «هدهد» نوشته‌های طبری با نام مستعار «ا. طباطبایی» منتشر می‌شد. به برکت ‏اینترنت اکنون این سه مقاله را می‌یابم:‏

‏۱- اراسم و کالون، دو چهره از نوزایی شمالی، نوشته ا. طباطبایی، هدهد شماره ۳۳، تیر ۱۳۶۱، ‏‏۱۱ صفحه.‏
‏۲- سرود ئوئرتا، نوشته ا. طباطبایی، هدهد شماره ۳۴، شهریور ۱۳۶۱، ۳ صفحه.‏
‏۳- اندیشه‌هایی درباره شناخت اسلوب‌های واقعیت عینی، نوشته ا. طباطبایی، هدهد شماره ۳۵، ‏مهر ۱۳۶۱، ۴ صفحه.‏

حافظه‌ی خیانت‌پیشه‌ام یاری نمی‌کند که به‌یاد بیاورم آیا نوشته‌های دیگری هم در هدهد منتشر ‏شد یا نه. انتشار این مجله نیز در پاییز ۱۳۶۱ ممنوع شد. ‏

در مجله‌ی چیستا طبری با نام کاوس صداقت می‌نوشت. از آن میان نوشته‌های زیر را می‌یابم:‏

‏۱- زیستن انسان و بهزیستی او، چیستا شماره ۳، آبان ۱۳۶۰، ۵ صفحه.‏
‏۲- برگی در گردباد، چیستا شماره ۴، آذر ۱۳۶۰، ۶ صفحه.‏
‏۳- چشم‌انداز تاریخ، چیستا، شماره ۵، دی ۱۳۶۰، ۴ صفحه.‏
‏۴- شمه‌ای درباره تجربه به‌عنوان منبع اساسی شناخت، چیستا شماره ۶، بهمن ۱۳۶۰، ۶ صفحه.‏
‏۵- چه می‌خواست و چه شد! (گوشه‌ای از تاریخ)، چیستا شماره ۷، اسفند ۱۳۶۰، ۹ صفحه.‏
‏۶- نوروز، چیستا شماره ۸، فروردین ۱۳۶۱، ۶ صفحه.‏
‏۷- تمدن یونانی و سیر بعدی تمدن در اروپا، چیستا شماره ۹، اردیبهشت ۱۳۶۱، ۴ صفحه.‏
‏۸- میانگین زرین، چیستا شماره ۱۰، خرداد ۱۳۶۱، ۵ صفحه.‏
‏۹- در بن‌بست تنهایی (گوشه‌ای عبرت‌انگیز از تاریخ: آخرین روزهای لوئی چهاردهم)، چیستا، شماره ‏‏۱۱، شهریور ۱۳۶۱، ۷ صفحه.‏
‏۱۰- عوامل طبیعی، اجتماعی و عقیدتی و احساس خوشبختی، چیستا شماره ۱۲، مهر ۱۳۶۱، ۸ ‏صفحه.‏
‏۱۱- نقد و معرفی کتاب، نوشته کاوس صداقت و دیگران، چیستا شماره ۱۳، آبان ۱۳۶۱.‏
‏۱۲- زیست‌نامه و تاریخ، چیستا شماره ۱۳، آبان ۱۳۶۱، ۶ صفحه.‏
‏۱۳- نقد و بررسی کتاب، نوشته کاوس صداقت و دیگران، چیستا شماره ۱۴، آذر ۱۳۶۱.‏
‏۱۴- بنیاد اساطیری حماسه ملی ایران، چیستا شماره ۱۵، دی ۱۳۶۱، ۶ صفحه.‏
‏۱۵- راز شخصیت، چیستا، شماره ۱۶، بهمن ۱۳۶۱، ۵ صفحه. [پس از دستگیری گروه بزرگی از ‏رهبران حزب]‏
‏۱۶- پادشاه خورشید (بررسی تاریخی)، چیستا شماره ۱۷ و ۱۸، فروردین ۱۳۶۲، ۱۰ صفحه.‏
‏۱۷- نقد و معرفی کتاب، نوشته کاوس صداقت و دیگران، چیستا شماره ۱۹، اردیبهشت ۱۳۶۲. [پس ‏از دستگیری طبری]‏

سبک و سیاق و انشا و واژگان، و حتی عنوان و موضوع این نوشته‌ها به روشنی نشان می‌دهند که ‏قلم، قلم طبری‌ست، اما برای محکم‌کاری، تصویر تکه‌ای از دست‌نوشته‌ی او را از «تمدن یونانی و ‏سیر بعدی تمدن در اروپا» (که با نام کاوس صداقت در چیستا منتشر شد) این‌جا می‌آورم. این تنها ‏نمونه‌ای‌ست که از آن‌چه در بالا برشمردم برایم مانده. همچنین یادداشتی را نقل می‌کنم با عنوان ‏‏«برخی خواهش‌ها...» که متن آن نشان می‌دهد که خطاب به «دوستان عزیز» بیرون از ارتباط ‏سازمانی و بیرون از حزب نوشته شده‌است.‏

احسان طبری در سال‌های زندگی و کار در مسکو و لایپزیگ نام‌های مستعار دیگری نیز داشته‌است، ‏مانند پرویز شاد، ا. سپهر، و...‏



«قابل توجه دوستان عزیز!‏
برخی خواهش‌ها در مورد چاپ این جزوه:‏

‏۱) حروف متن باید بزرگ‌تر از ۱۲ باشد تا دشواریِ نسبی‌ِ علمی و فلسفی متن را، روشنی خط ‏جبران کند؛

‏۲) حواشی باید با ۸ سیاه باشد؛

‏۳) نسبت به صحت چاپ کلمات به خط لاتین باید توجه شود چون تعدادشان از اسم و اصطلاح زیاد ‏است؛

‏۴) نقطه‌گذاری، گیومه، پارانتز، سرسطرها مراعات شود و اگر در مواردی می‌توان سرسطر نویی ‏ایجاد کرد و منطقی باشد، بهتر است؛

‏۵) نام مؤلف را از جهت کاستن از دشواری اگر صلاح ندانستید، نگذارید و به همان امضاء ط. در ‏مقدمه و نتیجه اکتفا شود. (البته بسته است به نظر دوست ما). اگر رساله با سرعت چاپ شود ‏قاعده «و فی‌التأخیرُ آفات» مراعات شده است، این دیگر بسته است به لطف دوستان و امکانات.‏

‏۶) البته من در امور اداری آن دوستان عزیز مداخلهٔ بی‌جا نمی‌کنم ولی اگر بتوان از دوست آورندهٔ ‏این اوراق [شیوا] خواستار شد که نسبت به تصحیح متون به دوستان دیگر مربوط به این کار، یاری ‏رساند، از لحاظ دادن متنی تهی از غلط و اشتباه، مفید خواهد بود.‏

‏۷) لطفاً در کادر امکان یک تکثیر اولیه انجام گیرد که این اوراق (که برای آن کار بسیاری رفته‌است) ‏دچار سرنوشت «گوشه‌های ادب فارسی» نشود.»‏
این یادداشت تاریخ ندارد، و متأسفانه به یاد نمی‌آورم که از کدام «جزوه» سخن می‌گوید و خطاب به ‏چه کسی‌ست.‏

‏«گوشه‌های ادب فارسی» مجموعه‌ای از نوشته‌های طبری بود که در حمله‌ی عوامل امنیتی ‏جمهوری اسلامی به یکی از دفترهای انتشارات حزب به یغما رفت.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

14 February 2017

دستگیر نشدن احسان طبری در 17 بهمن 1361‏

به‌تازگی فرصتی یافتم تا مصاحبه‌ی محمدمهدی پرتوی را در شماره 38 مجله‌ی ”اندیشه پویا“ بخوانم. ‏بگذریم از بحث در ماهیت این مجله، و بگذریم از بحث پیرامون بسیاری از گفته‌های پرتوی. اما او یک ‏نکته را دانسته یا به خطا دیگرگونه می‌گوید و مرا دروغگو می‌کند. این نکته به‌خودی خود اهمیتی ‏ندارد، فقط لازم می‌دانم نشان دهم که من دروغ نگفته‌ام.‏

علی ملیحی درباره‌ی چگونگی دستگیری رهبران حزب توده ایران در 17 بهمن 1361 می‌پرسد، و پرتوی ‏می‌گوید که احسان طبری آن روز دستگیر نشد، زیرا «برای یک جلسه تئوریک نزد فداییان اکثریت ‏رفته‌بود و همان‌جا مانده‌بود. او را به خانه‌ای در سیدخندان منتقل کردم.»

این ادعای پرتوی حتی از لحاظ منطقی هم درست نیست، زیرا گروه بزرگی از رهبران حزب را ‏نیمه‌شب شانزدهم به هفدهم بهمن، و بسیاری دیگر را در طول روز هفدهم و تا پیش از شامگاه ‏گرفتند. معلوم نیست این ‏”‏جلسه تئوریک‏‏“‏ در چه روز و چه ساعتی برگزار شده‌است. تا نیمه‌شب ‏شانزدهم به هفدهم هیچ‌کس از رهبران حزب بر برنامه‌ی یورش و دستگیری آگاهی نداشت. پس ‏اگر جلسه‌ی تئوریک در شانزدهم یا پیش از آن بوده، طبری می‌بایست با پایان جلسه به خانه برگشته‌باشد و دلیلی نداشت که "همان‌جا مانده" باشد. اما ‏اگر جلسه در روز هفدهم یا پس از آن بوده، در ساعت‌هایی که گروه بزرگی از رهبران حزب را گرفته‌بودند و همه ‏جا توده‌ای‌ها را شکار می‌کردند، چگونه طبری به ‏”‏جلسه تئوریک‏‏“‏ رفته‌بود؟

همچنین، برخی از رهبران سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت) گفته‌اند و نوشته‌اند که در آغاز ‏زمستان 1361 کارهای موازی و مشترک با حزب توده ایران را تعطیل کرده‌بودند. از جمله فرخ نگهدار ‏می‌نویسد: «از مهر 61 به بعد از کیانوری و عمویی، رابطین حزب با ما، مدام ‏می‌شنیدیم که اوضاع ‏خوب نیست و ناجور تحت تعقیب‌اند. ارتباط با ما و جلسات هفتگی مشترک به ‏همین دلیل معلق ‏بود. آخرین جلسه مشترک با حزب درست چند روز قبل از این [آغاز بهمن] رد خورده و به هم ‏‏خورده‌بود و ما همه فرار کرده و ردها را پاک کرده‌بودیم.» [در این نشانی، و نیز قطران در عسل، ص ‏‏472]. در چنین شرایطی، چگونه طبری «برای یک جلسه تئوریک نزد فداییان اکثریت رفته‌بود.»؟

من اصل ماجرا را نزدیک سی سال پیش در کتابچه‌ی ‏”‏با گام‌های فاجعه‏‏“‏ نوشتم. فایل پی‌دی‌اف آن ‏نوشته سال‌هاست که در اینترنت، از جمله در این نشانی در دسترس همگان است. چند سال پیش ‏بار دیگر ماجرا را در کتاب ‏”‏قطران در عسل‏‏“‏ نوشتم. این کتاب را نیز در داخل کپی کرده‌اند و ‏دستفروشی‌های روبه‌روی دانشگاه تهران آن را زیر میزی می‌فروشند. تکه‌هایی از ‏”‏قطران در عسل‏‏“‏ ‏را این‌جا نقل می‌کنم و برای همه‌ی این سخنان نیز چند شاهد زنده دارم:‏
‏17 بهمن 1361 نوبت جلسه‌ی هیئت دبیران حزب بود و رحیم قرار بود طبری را از خانه‌اش بردارد و ‏به محل جلسه ببرد. اما رحیم را سحرگاهان گرفته‌اند. «من رابط طبری با شعبه‌های زیر ‏سرپرستیش (تبلیغات، انتشارات، آموزش، و پژوهش) هستم. او چندی پیش به خانه‌ای دورافتاده ‏منتقل شده که تلفن هم ندارد. آیا ممکن است که ردی از او نیافته‌باشند؟ آیا می‌توانم نجاتش دهم؟ ‏باید تلاش خود را بکنم، هر چند که هیچ مأموریت حزبی در این زمینه ندارم.‏

خانه‌ی طبری در پای کوه و در انتهای یک کوچه‌ی بن‌بست قرار دارد. اگر تا در خانه‌ی او بروم و آن‌جا ‏کشف کنم که دامی در آن گسترده‌اند، دیگر دیر است و راه فراری ندارم. پس، از مسیری دیگر خود ‏را به کوچه‌ای بالاتر از خانه‌ی او می‌رسانم و از آن بالا خانه‌ی او و پیرامون آن را می‌پایم. همه چیز ‏به‌ظاهر عادی و آرام است. از کوره‌راهی و تکه زمین بایری پایین می‌روم، خود را به در خانه ‏می‌رسانم، و انگشتم را به‌سوی دگمه‌ی زنگ دراز می‌کنم. لحظه‌ای بعد، با فشردن این دگمه، ‏ممکن است سرنوشتم رقم بخورد. عقل و منطق می‌گوید که ممکن است در آن خانه دامی ‏گسترده‌باشند، اما احساس و وظیفه حکم می‌کند که برای نجات طبری، این چشم و چراغ حزب، ‏خود را به آب و آتش بزنم. دگمه را فشار می‌دهم. صدای خود طبری از بلندگو به‌گوش می‌رسد:‏

‏- آمدی رحیم جان؟ بیایم پایین، یا می‌آیی بالا؟

نفسی به راحتی می‌کشم، از ته دل شاد می‌شوم، نام خود را می‌گویم، و او در را می‌گشاید. بالا ‏می‌روم. لباس پوشیده و آماده است تا رحیم بیاید و او را به جلسه‌ی هیئت دبیران ببرد. با عباراتی ‏سر و دم بریده و غیر مستقیم به او می‌فهمانم که رحیم را و خیلی‌های دیگر را گرفته‌اند.‏

طبری روی یک صندلی فرو می‌نشیند، زیر لب می‌گوید ‏”‏پس شروع کردند؟‏‏“‏ و آشکارا غمگین ‏می‌شود. او دلش نمی‌خواهد که برای پنهان شدن از خانه به جایی دیگر برود. اما به کمک ‏همسرش راضیش می‌کنم که او را ببرم و در جایی پنهانش کنم. در طول راه او برایم حکایت می‌کند ‏که هنگام حادثه‌ی تیراندازی به شاه در 15 بهمن 1327 و هنگامی که همه‌ی رهبران حزب را به ‏اتهام شرکت در آن توطئه دستگیر می‌کردند، او بی‌خبر از همه جا در خانه نشسته‌بود که فریدون ‏کشاورز به خانه‌اش آمد و او را فراری داد. او کمی بعد در همان سال 1327 به‌ناگزیر از کشور خارج ‏شد، در غیابش او را دو بار به اعدام محکوم کردند، و بیش از سی سال بعد، چند ماه پس از انقلاب ‏توانست به میهن باز گردد. سخت دلش می‌خواهد که کیانوری را نگرفته‌باشند، زیرا همه‌ی امیدش، ‏در همه‌ی زمینه‌ها، به اوست. برای بار چندم پندم می‌دهد که مواظب خود باشم و دم به تله ندهم، ‏و اگر مجبور شدم و از کشور خارج شدم، صاحب فرزند نشوم، زیرا دیدن رنجی که فرزندان به گناه ‏مهاجرت پدر و مادر در جامعه‌ی بیگانه و پر تبعیض می‌برند، بی‌نهایت دردآور است.» [ص 487 – ‏‏486].‏

‏«[...] مسئولیتی بزرگ‌تر از امکانات شخصی و توانایی‌هایم بر دوش گرفته‌ام. بخش ‏بزرگی از رهبران ‏حزب ‏را گرفته‌اند، شبکه‌ی ارتباط‌های حزبی از هم گسیخته است، و من ‏بی هیچ مأموریت یا دستور ‏حزبی، ‏تنها به حکم وجدانم رفته‌ام و احسان طبری را از ‏خانه‌اش فراری داده‌ام و برده‌امش به ‏خانه‌ای که ‏برای موارد ‏”‏هشدار زرد‏‏“‏ برایش تعیین ‏شده. وضعیت بسیار خراب‌تر از ‏”‏هشدار زرد‏‏“‏ ‏است، اما خبر از ‏امکان دیگری ندارم و خود ‏طبری نیز این خانه را ترجیح می‌دهد. او نیز مانند اخگر از ‏رنج میزبانان ‏مخفی‌گاهش در ‏رنج است. می‌گوید که دیدن این‌که انسان با وجود و حضور خود چگونه ‏هستی و ‏زندگی ‏انسان‌های دیگری را به خطر می‌اندازد، دردناک و طاقت‌فرساست.‏

من خود زندگانی پادرهوایی دارم و نمی‌دانم این روزها وجود و حضور خود را به ‏کدام انسان‌ها ‏تحمیل ‏کنم. گذشته از سرنوشت خودم، اکنون سرنوشت و آینده‌ی این ‏رهبر بزرگ حزب و چهره‌ی ‏‏شناخته‌شده و بلندآوازه در سطح جهان نیز به منی که خود ‏تکیه‌گاهی ندارم وابسته است. چه ‏‏کنم؟ اگر مرا، که در این سال‌ها همواره فعالیت علنی ‏داشته‌ام بگیرند و شکنجه‌ام کنند و جای ‏‏طبری را از من بیرون بکشند، یا نه، بدتر، بی ‏آن‌که بگیرندم دنبالم کنند و جای او را پیدا کنند، آن‌وقت ‏‏تا پایان تاریخ، تا ابد، داغ ‏ننگ لو رفتن و دستگیری طبری بر پیشانی من می‌ماند؛ یهودای ‏‏نفرین‌شده‌ی همه‌ی ‏جنبش چپ می‌شوم. چه کنم؟ چه کنم؟

طبری نیز نگران من است و آشکارا می‌گوید که اگر مرا بگیرند، تنها رشته‌ای که ‏در این لحظه او را به ‏‏بقایای حزب وصل می‌کند، می‌گسلد. او توصیه‌هایی برای ‏مخفی‌کاری می‌کند که نمی‌پسندم. ‏‏می‌گوید که عینک بزنم، سبیل‌هایم را بتراشم و ‏مدل موهایم را تغییر دهم. ترس در او نمی‌بینم، اما ‏‏احوالش نامیزان است؛ پایین و بالا ‏دارد. تا لحظه‌ای که امیدوار است که کیانوری را نگرفته‌باشند، ‏‏مصمم به پایداری‌ست، اما ‏خبر روزنامه را که می‌خواند، خبری که می‌گوید که کیانوری و دیگر رهبران ‏‏حزب ‏دستگیر شده‌اند، می‌گوید: «اگر بازداشت این‌طور رسمی بوده و اگر مثلاً برگ احضار ‏برای ‏‏کیانوری و دیگران فرستاده‌اند، پس من هم باید تسلیم شوم و خودم را معرفی کنم. ‏من که ‏‏نمی‌توانم راهی جدا از آن‌ها انتخاب کنم.»‏

قانعش می‌کنم که هنوز زود است برای چنین تصمیمی، و باید صبر کنیم و ببینیم ‏چه می‌شود. او ‏‏می‌خواهد که هر چه زودتر ارتباطش را با باقی‌مانده‌ی رهبری حزب برقرار ‏کنم، و من خود هنوز ‏‏نتوانسته‌ام به شبکه‌ی از هم‌گسیخته‌ی حزب وصل شوم. می‌گوید ‏که حوصله‌اش سر می‌رود و ‏‏می‌خواهد که چیزهایی برای خواندن برایش ببرم. یک بغل ‏کتاب و روزنامه و مجله برایش می‌برم، و ‏‏پیشنهاد می‌کنم که ارتباطم با او غیر مستقیم ‏شود که اگر مرا گرفتند، احتمال لو رفتن او کم‌تر شود. ‏‏می‌پذیرد، و یکی از بستگانش، ‏آقای ناصر [...] رابط ما می‌شود.‏

‏[...] سرگردان در خیابان‌ها می‌روم که به‌تصادف به بهروز بر می‌خورم. او از نهانگاهش ‏به تهران ‏‏بازگشته‌است. از او سراغ سر نخی را برای رسیدن به حیدر مهرگان می‌گیرم. ‏بهروز مرا به جمشید ‏‏وصل می‌کند. جمشید و دوستانش از بقایای سازمان مخفی نوید ‏هستند که پیش از انقلاب فعال ‏‏بود و حیدر مهرگان یکی از رهبران آن بود. جمشید با ‏حیدر ارتباط دارد، و قرار می‌شود که بعد از ظهر ‏‏‏22 بهمن طبری را به او تحویل دهم تا ‏به حیدر وصلش کند.‏

روز 22 بهمن قرار است که من در پیاده‌روی شرقی خیابان فردوسی از میدان ‏توپخانه‌ی سابق رو به ‏‏شمال بروم، و جمشید از تقاطع اسلامبول (جمهوری) رو به جنوب ‏بیاید. قرار است که بار نخست ‏‏آشنایی ندهیم، از کنار هم عبور کنیم و راهمان را ادامه ‏دهیم و دقت کنیم که آیا کسی طرف مقابل ‏‏را دنبال می‌کند یا نه، و سپس باز گردیم و ‏اگر خطری نبود با هم به یک باجه‌ی تلفن عمومی برویم، ‏‏من به ناصر زنگ بزنم، ‏جمشید را به او وصل کنم، و جمشید با او قرار بگذارد و طبری را تحویل بگیرد.‏

‏[...] جمشید از کنارم می‌گذرد. می‌رویم و باز می‌گردیم، و به هم می‌رسیم. پیداست ‏که جمشید ‏کسی را در تعقیب من ندیده‌است. به باجه‌ای می‌رویم و تلفن می‌زنم. ناصر گوشی را ‏که بر ‏می‌دارد، بی درنگ می‌گوید که خود حیدر امروز توانسته رد طبری را پیدا کند، و او را تحویل ‏گرفته و ‏برده‌است. گوشی را می‌گذارم و ارتباطم با ناصر برای همیشه قطع می‌شود. جمشید به ‏جایی زنگ ‏می‌زند و برایش تأیید می‌کنند که طبری پیش حیدر مهرگان و در پناه آشنایان اوست. ‏نفسی ‏به‌راحتی می‌کشم، و جدا می‌شویم.‏

باری بسیار گران از دوشم برداشته‌شده [...]» [ص 489 تا 492].‏
البته احسان طبری را چند ماه دیرتر در شب ششم به هفتم اردیبهشت 1362 گرفتند. «سال‌ها ‏دیرتر یکی از باقی‌ماندگان سازمان نوید می‌گوید: «من همیشه فکر می‌کنم که ای‌کاش ما ‏طبری را ‏از تو تحویل نگرفته‌بودیم. در آن صورت شاید او جان به‌در می‌برد و سرنوشت دیگری ‏می‌یافت؟»‏

نمی‌دانم. من امکانی برای نگهداری او نداشتم. تنها کاری که شاید از دستم بر می‌آمد آن بود که ‏‏اگر به من می‌گفتند، یا اگر خود او می‌خواست، با همان پیکان می‌بردمش و از جنگل‌های گردنه‌ی ‏‏حیران به شوروی ردش می‌کردم. اما طبری خود پیشتر به من گفته‌بود که دیگر هرگز نمی‌خواهد به ‏‏مهاجرت برود.»
[ص 495]‏

‏***‏
طبری البته تا پیش از شدت گرفتن تعقیب و مراقبت اطلاعات سپاه پاسداران و اطلاعات ‏نخست‌وزیری در جلسه‌های تئوریک رهبران سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت) شرکت می‌کرد. ‏دست‌کم یک بار من خود او را به یکی از این جلسات بردم. یک نشانی روی تکه‌ای کاغذ به من داده ‏بودند تا در روز و ساعت معینی طبری را به آن‌جا ببرم. مطابق عادت، ساعتی پیش از قرار خود را به ‏محل رساندم تا نشانی را پیدا کنم، و پیرامون را شناسایی کنم. اما هر چه گشتم، ساختمان و ‏شماره‌ی پلاک را نیافتم. محله‌ی نوسازی بود که هنوز بر کوچه‌هایش و روی ساختمان‌‌هایشان پلاک ‏نزده‌بودند. این‌جا انتهای خیابانی بود که می‌خواستند ‏”‏بزرگراه جلال آل احمد‏‏“‏ را در آن امتداد دهند. ‏همه‌جا را کنده‌بودند و بولدوزرها و بیل‌های مکانیکی در ساعت‌های بعد از کار در گل و لای انبوهی ‏رها شده‌بودند. هیچ رهگذری نبود. چرخیدم و چرخیدم، و نشانی را پیدا نکردم که نکردم. داشت دیر ‏می‌شد. طبری منتظرم بود. تصمیم گرفتم که جست‌وجو را رها کنم، بروم و طبری را بردارم، و سپس ‏باز دنبال نشانی بگردم.‏

با طبری نشسته در کنارم بازگشتم و در راه‌های گلین به دنبال نشانی گشتم. نه! نشانی وجود ‏نداشت! سخت کلافه بودم، در عذاب بودم. طبری هم ناراضی بود، پیوسته غر می‌زد و برایم از ‏راننده‌ای به‌نام ‏”‏هرست فورستر‏‏“‏ که در سال‌های زندگی در جمهوری دموکراتیک آلمان و شهر ‏لایپزیک داشت، تعریف می‌کرد، که چه نظم آهنینی داشت: او و دیگر افراد حزب را تا برلین می‌برد و ‏بر می‌گرداند؛ سر ساعت می‌آمد، سر ساعت می‌رساند، با سرعت ثابت می‌راند، حتی سر ‏ساعت‌های معینی سیگار می‌کشید؛ در هتل چمدان‌هایشان را جابه‌جا می‌کرد، در فروشگاه‌های ‏بزرگ کیسه‌های خریدشان را می‌برد و می‌آورد... [بنگرید به فصل ‏”‏هرست فورستر‏‏“‏ در کتاب ‏”‏از ‏دیدار خویشتن‏‏“‏، نوشته‌ی احسان طبری، به کوشش ف. شیوا، چاپ دوم، نشر باران، استکهلم ‏‏1379]. ساکت بودم و هیچ نمی‌گفتم، اما دلم می‌خواست فریاد بزنم که رفیق! من همه‌ی تلاش ‏خودم را می‌کنم که به چنان نظمی برسم اما محیط ما، جامعه‌ی ما، زیرساخت‌های شهری ما، ‏پیرامونیان ما، هنوز به گرد آن چنانی نظمی هم نرسیده‌اند و بخش بزرگی از تلاش من نقش بر آب ‏می‌شود. مگر آلمان شرقی این همه ماشین و ترافیک و راه‌بندان داشت؟ مگر شما در شهری ‏ده‌میلیونی زندگی می‌کردید؟ مگر هرست شما را به محله‌ای نوساز و بی‌پلاک می‌برد؟ مگر آن‌جا ‏پاسدار و بسیجی سر هر چهارراهی را بسته‌بودند و ماشین‌ها را تفتیش می‌کردند تا هرست مجبور ‏شود به بیراهه بزند تا شما گیر نیافتید؟ تازه، رانندگی برای طبری، شغل هرست بود. رانندگی برای ‏طبری البته شغل شریفی‌ست. اما آیا شغل من رانندگی برای طبری‌ست؟ من کتاب‌ها و ‏مقاله‌هایش را برایش ویرایش می‌کنم؛ در تحریریه‌ی مجله‌ی دنیا کار می‌کنم؛ نوارهای پرسش و ‏پاسخ کیانوری را تهیه می‌کنم، و چندین کار و مسئولیت دیگر دارم. آیا هرست هم از این کارها ‏می‌کرد؟ نه! همان بهتر که هیچ نگویم.‏

سرانجام یک باجه تلفن عمومی یافتم، به رحیم زنگ زدم، و او نشانی داد: چندمین کوچه دست ‏راست، چندمین در از چپ، طبقه چندم... ساعتی از قرار جلسه گذشته بود که طبری را دم در ‏خانه‌ی میزبان تحویل دادم.‏

سه ساعت بعد برای بردن طبری برگشتم. خانم میزبان از اف‌اف گفت که میهمان برای رفتن آماده ‏نیست، و اصرار کرد که بالا بروم. نفهمیدم اصرار برای چیست. اغلب توی ماشین می‌نشستم تا ‏مسافرم بیاید. با اخگر (رفعت محمدزاده) قرار گذاشته‌بودیم که همیشه او را کوچه‌ای مانده به محل ‏قرارش پیاده کنم تا محل قرار او را نبینم و یاد نگیرم، و همان‌جا منتظر باشم تا برگردد. و او پیوسته ‏اعتراض می‌کرد که تا بازگشت او چرا کتاب و روزنامه‌ای نمی‌خوانم. به او هم نمی‌گفتم که آخر ‏رفیق، هیچ نمونه‌ی دیگری دیده‌اید که این‌جا در این شهر و مملکت، در شرایط امروز، کسی توی ‏کوچه در ماشین نشسته‌باشد و کتاب و روزنامه بخواند؟ چنین صحنه‌ای در جا توجه مردم و رهگذران ‏را جلب می‌کند و انواع شک‌ها را به او می‌کنند. در این مملکت در عوض باید خود را با ماشین ‏مشغول کرد: باید شیشه‌ها را دستمال کشید، باید در موتور را بالا زد، آب و روغن آن را کنترل کرد، ‏سر در موتور فرو برد و خود را مشغول نشان داد، و در ضمن حرکت‌های مشکوک پیرامون را پایید... ‏اما طبری را نمی‌شد دورتر پیاده کرد. او را باید تا ورود به محل قرارش همراهی می‌کردم. و اکنون ‏می‌گفتند که بروم بالا. رفتم. در آپارتمان باز بود. وارد شدم و در را پشت سرم بستم. هال بزرگ و ‏مبله‌ای بود. آن‌سوتر در اتاقی نیمه‌باز بود و پاهایی را می‌دیدم که چهارزانو روی فرش کف اتاق ‏نشسته‌اند. صدای حرف زدن طبری می‌آمد. پشت به اتاق و همه‌ی خانه، و رو به در خروجی ‏آپارتمان نشستم. نمی‌خواستم صورت هیچ‌یک از اهالی خانه یا میهمانان را ببینم، یا آن‌ها صورت مرا ببینند. ‏غریزه‌ای در مغز استخوانم به من می‌گفت که جماعت دینداری که به حاکمیت رسیده‌اند، سرانجام ‏تیغ بر ما خواهند کشید، مرا خواهند گرفت، شکنجه‌ام خواهند کرد، و آن روز هر چه کم‌تر بدانم، هر ‏چه کم‌تر دیده‌باشم، بهتر است. خانم خانه ساکت و آرام پشت سرم می‌آمد و می‌رفت. به‌گمانم ‏چای هم برایم آورد اما حتی در آن لحظه هم سر بلند نکردم که نگاهش کنم. سر به‌زیر سپاسگزاری ‏کردم، و خود را با روزنامه‌هایی که روی میز بود سرگرم کردم تا کار طبری تمام شود و برویم. او تنها از ‏اتاق بیرون آمد و همچنان هیچ کس دیگری را ندیدم. می‌خواستم به او بگویم که رفیق، این است ‏انظباط ما! این است دیسیپلین ما در این جامعه و در این شرایط! وظیفه‌ی من آن است که هر چه ‏کم‌تر ببینم و بدانم، و شما را سالم ببرم و بیاورم.‏

و تا آخرین دیدارم هم احسان طبری را سالم تحویل دادم...‏

‏***‏
جا دارد که یک نکته‌ی دیگر را هم بگویم: دوست من آقای ایرج مصداقی بارها در جاهای گوناگون (از ‏جمله در این نشانی) نوشته‌اند که احسان طبری کم‌تر از ده روز بعد از دستگیری در اردیبهشت ‏‏1362، بر صفحه‌ی تلویزیون ظاهر شد و اعتراف کرد که با خواندن کتاب‌های علامه طباطبایی ‏مسلمان شده‌است. حال آن که در روزنامه‌ها و کتاب‌هایی که از ”اعترافات“ سران حزب منتشر ‏شده، نخستین بار در زمستان 1362 از صحبت‌های طبری سخن می‌رود. اکبر هاشمی رفسنجانی ‏نیز در کتاب خاطراتش، در اردیبهشت از تماشای ”اعترافات“ کیانوری، عمویی، و به‌آذین سخن ‏می‌گوید و نخست در یادداشت روز 21 دی می‌نویسد که «بعد از شام فیلم مصاحبه‌ی احسان ‏طبری را دیدم. جالب است.»‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 May 2016

انسان کتبی، و انسان شفاهی


در یکی از نقدهایی که بر کتاب "قطران در عسل" نوشته شد، نویسنده‌ی گرامی به درستی صفت ‏‏"آدم کتبی" بر من نهادند. این "آدم شفاهی" نبودن در موارد بسیاری ‏مایه‌ی رنج و پشیمانیم شده که چرا چنین گفتم و چنان نگفتم، یا چرا آن جمله‌ام را دقیق‌تر نگفتم، ‏باید این را هم می‌گفتم، و آن را نمی‌باید می‌گفتم، و... اما دریغا که گفته‌ی شفاهی متنی نانوشته ‏است و دیگر نمی‌توان حک و اصلاحش کرد.‏

از این مصاحبه‌ام در برنامه‌ی "به عبارت دیگر" در مجموع راضی هستم، اما این‌جا هم جمله‌های ‏نادقیق و پاسخ‌های نابه‌جا وجود دارد. از جمله، فردای مصاحبه به فکرم رسید که در ثانیه‌های پایانی ‏برنامه می‌بایست یک جمله را می‌افزودم. آن‌جا که آقای فانی پرسیدند: «آیا هیچ‌وقت حس گناه به ‏شما دست داد که شما بقیه‌ی رفقایتان را ول کردید که کشته بشوند و خودتان آمدید بیرون؟» بعد از ‏توضیحی که دادم باید می‌افزودم: «کسانی باید احساس گناه کنند که آن انسان‌ها را، و انسان‌های ‏بی‌شمار دیگری را، به شکل‌های گوناگون کشتند و نابود کردند.»‏
https://www.youtube.com/watch?v=1a18JcMG7MI

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

09 May 2016

به عبارت دیگر

بار دیگر ساکن بیمارستان شدم! البته چیزی نیست و رفعش می‌کنیم. در عوض فردا، سه شنبه 10 می، 21 اردیبهشت، سالم و ‏سر حال در برنامه‌ی "به عبارت دیگر" تلویزیون بی‌بی‌سی فارسی حضور دارم! ساعت 3 بعد از ظهر به وقت لندن، 4 بعد از ‏ظهر به وقت اروپای مرکزی، و شش‌ونیم بعد از ظهر به وقت تهران. دیرتر نیز می‌توان همین برنامه را تا یک هفته در وبگاه ‏بی‌بی‌سی فارسی، و باز دیرتر در یوتیوب دید.‏

در این نشانی ببینید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 April 2014

از جهان خاکستری - 101‏

آذر بی‌نیاز (طبری)‏
مهرماه 1360 بود که در تب‌وتاب دوندگی برای شعبه‌ی تبلیغات و تهیه‌ی نوارهای ‏‏"پرسش‌وپاسخ" کیانوری، و دوندگی برای شعبه‌های زیر سرپرستی اخگر (آموزش، پژوهش، و ‏کتابچه‌های جانشین مجله‌ی "دنیا")، خبرم کردند که بروم و برای اسباب‌کشی احسان طبری کمک ‏کنم.‏

در خانه‌ی طبری در امیرآباد شمالی به بابک که تدارکاتچی حزب بود، و فرزاد دادگر پیوستم. بابک ‏وانت کوچکی آورده‌بود. طبری و همسرش آذر خانم دارایی چندانی نداشتند: کتاب بود و کتاب بود و ‏کتاب بود، و مقادیری خرده‌ریز و قاشق و بشقاب و لباس و رخت‌خواب و تخته و طبق. سه بار با وانت ‏کوچک رفتیم و آمدیم، و تمام شد. فرزاد تنها بار نخست با ما آمد و کمک کرد، خانه‌ی تازه را در ‏کوهپایه‌ی نیاوران نشان داد، و سپس ماندیم من و بابک.‏

بار دوم بابک که وانت را می‌راند، برای رد گم کردن مسیری تازه را از کوچه‌ای تنگ برگزید که جایی ‏در سربالایی آن درختی بزرگ و محکم روی کوچه خم شده‌بود. او فراموش کرد که تخت‌خواب آذر را ‏به شکل عمودی پشت وانت گذاشته، تخت‌خواب به درخت گرفت، و کف آن، ساخته از براده‌ی چوب ‏فشرده (نئوپان) از میان به دو نیم شد. اکنون آذر بی‌تخت‌خواب شده‌بود. او تا ماه‌ها بعد از کمردرد ‏می‌نالید، و بابک پیوسته قول می‌داد که تخت‌خواب دیگری برای او خواهد یافت.‏

حزب یک پیکان کهنه، اما تر و تمیز را به نام من کرد. قرار بود به جای وانت قراضه‌ی قبلی با این ‏پیکان ارتباط و رفت‌وآمدهای طبری، اخگر، و باقرزاده را برقرار کنم و کارهای "پرسش‌وپاسخ" را انجام ‏دهم. وانت به نادر رسید.‏

رفت‌وآمد از خانه‌ی تازه‌ی طبری و آذر حتی تا نزدیک‌ترین بقالی نیز با پای پیاده دشوار بود و آذر نیز ‏برای رفت‌وآمدهای روزانه کمک لازم داشت. قرار بود بابک، که خانه‌اش در همان نزدیکی بود، در این ‏کارها کمک‌شان کند و هر روز به آنان سر بزند. اما تازه تخت‌خوابی برای آذر فراهم کرده‌بود که او را ‏گرفتند. ماشینی داشت که از حراج ماشین‌های کهنه‌ی سفارت شوروی خریده شده‌بود و حتی رنگ ‏ویژه‌ی آن را تغییر نداده‌بودند. در منزل او چند دستگاه بی‌سیم به‌درد نخور و خراب، و تکه‌هایی ‏بی‌مصرف از چند اسلحه که در روزهای انقلاب به غنیمت گرفته شده‌بودند، و پرونده‌هایی که از ‏بایگانی‌های ساواک برداشته شده‌بود، به دست آمد، و با همین "مدارک ‏جرم" او رفت تا هفت – هشت سال در زندان بماند. بهروز را برای تأمین بخشی از ارتباط‌های طبری و ‏آذر به‌جای بابک گماردند.‏

اکنون فضای پس از جنگ خیابانی میلیشیای سازمان مجاهدین، فضای اعدام‌های روزانه و بی ‏محاکمه‌ی نوجوانان و جوانان، فضای پلیسی بگیر و ببند در کشور برقرار بود. پس از آن خانه‌ی پر ‏رفت‌وآمد و دید و بازدیدهای پرشور و پر سر و صدا در امیرآباد، طبری و همسرش اکنون به‌کلی تنها ‏مانده‌بودند. حتی بستگانشان اجازه‌ی رفت‌وآمد به این خانه را نداشتند. تلفن نداشتند و رادیو و ‏تلویزیون‌شان نیز به علت نزدیکی به کوه درست کار نمی‌کرد. طبری چاره‌ای نداشت جز آن‌که در ‏اتاقش بنشیند و بخواند و بنویسد، و آذر تنها و خاموش در آشپزخانه می‌نشست، آشپزی می‌کرد، از ‏پنجره‌ای که چشم‌اندازی‌هم نداشت آسمان را و تک‌درخت باریکی را تماشا می‌کرد، گاه رمانی ‏می‌خواند، سیگار را با سیگار می‌گیراند، و روزشماری می‌کرد تا نامه‌ای از دخترانشان یا دوستانشان ‏در جمهوری دموکراتیک آلمان برایشان ببرم، یا پنجشنبه و جمعه برسد و به خانه‌ی بستگان و ‏دوستان به مهمانی ببرمشان.‏

طبری دلگیر بود و فکر می‌کرد که کیانوری به‌عمد او را ایزوله کرده‌است، سانسورش می‌کند و حتی ‏شرکت او را در جلسه‌های هیئت دبیران حزب دوست ندارد و به بهانه‌ی بیمار بودن تشویقش می‌کند ‏که به جلسه ها نرود. طبری را کسانی به صراحت "دهان‌لق" می‌دانستند، و رحیم، که او را به ‏جلسه‌ی هیئت دبیران می‌برد، چند بار به من گفت که "رفقا" دوست ندارند که طبری این‌ور و آن‌ور به ‏مهمانی برود و اسرار حزبی را به هر آشنا و بیگانه‌ای بگوید. اما به‌ظاهر چنین وانمود می‌شد که این ‏تدابیر و محدودیت‌ها برای حفاظت از خود طبری‌ست.‏

هر بار که پیش‌شان می‌رفتم آشکارا شادمان می‌شدند. میل داشتند که هر چه بیشتر به دیدنشان ‏بروم. از دیرباز، از همان خانه‌ی پیشین نیز، دلبستگی‌های عاطفی نسبت به من نشان می‌دادند، در ‏مهمانی‌هایشان پیش بستگان و آشنایان مرا به اصرار شرکت می‌دادند و "مثل پسر" خود معرفی ‏می‌کردند. آذر به‌ویژه و همیشه با من مهربان بود. او دغدغه‌ی یافتن دوست دختر و همسر را برای ‏من داشت. دختری را نیز از خانواده‌ای حزبی برایم یافت، و روزی، بی آن‌که به من بگوید جریان چیست، به میهمانی ناهار به خانه‌ی آنان ‏رفتیم. اما دل من جای دیگری بود، و آن دختر دیرتر نامزد مهرداد فرجاد شد. و هنگامی که آذر ‏و طبری شنیدند که با دختر دلخواهم دوست شده‌ام، بسیار شادمان شدند، و طبری نامه‌ای در ‏تعریف از من برای آن دختر نوشت.‏

در این خانه‌ی تازه، پس از چاق‌سلامتی‌ها و گفت‌وگوی روزمره در حضور آذر، طبری مرا به اتاق خود ‏می‌برد، پشت میز کارش می‌نشست، و ساعتی درد دل می‌کرد و از هر دری می‌گفت. این‌جا بود ‏که برخی از اخبار درون حزب را برایم نقل می‌کرد، و گاه برخی از درونی‌ترین زوایای اندیشه‌اش را ‏برایم می‌گشود. بعدها افسوس خوردم که چرا همه را مرتب و به‌دقت یادداشت نکردم.‏

اما تحلیل‌های سیاسی او همواره بسیار سطحی و عامیانه و آغشته به تئوری توطئه به نظرم ‏می‌آمد. ابعادی افسانه‌ای از توانایی‌های فنی و نظامی شوروی در تصور داشت. در جهان دو قطبی ‏آن روزگار، رقابت‌های شرق و غرب و جنگ سرد در دیده‌ی او تا حد زورآزمایی دو پهلوان در مسابقه‌ی ‏مچ‌خواباندن نزول می‌کرد. اتحاد شوروی زیر رهبری لئانید برژنف در مسابقه با طرح "جنگ ستارگان" ‏امریکا و رونالد ریگان داشت از نفس می‌افتاد، امتیاز می‌داد، و عقب می‌نشست، اما طبری خیال ‏می‌کرد که شوروی سلاحی سری دارد که می‌تواند همه‌ی موشک‌های امریکا و غرب را پیش از ‏عمل فلج کند. شوروی و سوسیالیسم روسی می‌رفت که هشت – نه سال بعد فرو ریزد، اما طبری ‏می‌گفت که به‌نظر او امپریالیسم امریکا دارد واپسین نفس‌هایش را می‌کشد و احساسش این بود ‏که حد اکثر تا سال 1990 طلیعه‌های جهان بدون امپریالیسم را خواهیم دید.‏

با شعر او نیز میانه‌ای نداشتم، هرچند که با جان و دل برای انتشارشان می‌کوشیدم. نوشته‌های ‏مورد علاقه‌ام کارهای علمی و فلسفی و اجتماعی او بود که با الهام از مقاله‌های مجله‌ی روسی ‏‏"مسائل فلسفه" می‌نوشت. اما همیشه تا هنگامی که او میل داشت در اتاقش و پای صحبتش، ‏هر چه بود، می‌نشستم، و پیدا بود که او در فشار آن محدودیت‌ها وجود همصحبتی حتی همچون ‏من را نیز غنیمت می‌شمارد.‏

اما یک بار... یادآوری آن هنوز برایم دردناک است... مادرم برای دیدار بستگان از اردبیل به تهران ‏آمده‌بود و پیش من بود. بعد از ظهر میان انجام وظیفه‌ی حزبی، و وظیفه‌ی فرزندی گیر کرده‌بودم. ‏طبری و آذر منتظرم بودند. قرار بود چون همیشه کتاب‌ها و نشریات تازه، و نامه‌ها و گزارش‌های ‏حزبی را برایشان ببرم، و از سوی دیگر دلم نمی‌آمد که مادر را در خانه‌ی مجردی خالی از همه چیز ‏شامگاه تنها رها کنم و حوصله‌اش سر برود. پس او را نیز در ماشین نشاندم، از روبه‌روی دانشگاه ‏تهران تا نیاوران در خیابان‌های تهران گرداندمش، و در کوچه‌ی خانه‌ی طبری گفتمش که همان‌جا در ‏ماشین بنشیند تا من کاری را که نیم ساعت بیشتر طول نمی‌کشد انجام دهم، و برگردم.‏

طبری در خانه تنها بود. آذر با خانم صاحب‌خانه که در طبقه‌ی پایین می‌نشستند به خرید رفته‌بود. ‏طبری چون همیشه شاد و پر سرو صدا پیشوازم کرد: "آه... آمدی شیوا جان؟"، روبوسی کرد، و ‏یک‌راست به اتاق کارش رفتیم. کتاب‌ها و نشریات را یک‌یک با توضیح مربوطه به او دادم، و سپس ‏کاغذهای حزبی را گشود، خواند، درباره‌ی تک‌تک‌شان با من صحبت و مشورت کرد، و برای برخی ‏پاسخی نوشت. و اینک نوبت درد دل‌هایش بود. با علاقه و توجه گوش می‌دادم. گفت و گفت، و ‏سپس نوبت رسید به تکرار توصیف مچ خواباندن شرق و غرب، تقسیم جهان میان شرق و غرب، ‏دیده شدن روشنایی در انتهای تونل زمان با نوید فروپاشی امپریالیسم، نفوذ شوروی در میان سران ‏جمهوری اسلامی و از این دست. بردبارانه گوش می‌دادم، نظر می‌دادم، و در پیش بردن صحبت ‏یاری‌اش می‌کردم. اما دلواپس مادرم بودم.‏

نیم ساعت، سه‌ربع، یک ساعت، و یک ساعت و نیم گذشت، داشت تاریک می‌شد، و من دیگر ‏طاقت نداشتم. طبری داشت فصل تازه‌ای در سیاست‌بافی‌هایش می‌گشود که بسیار آرام و متین و ‏مؤدب حرفش را بریدم و گفتم:‏

‏- خیلی ببخشید، رفیق! اجازه می‌خواهم که این بار یک کم زودتر مرخص شوم، چون مادرم آن بیرون ‏توی ماشین نشسته، و...‏

ابروانش بالا رفت. حالتی آن‌چنان خشمگین به‌خود گرفت که هرگز ندیده‌بودم و دیرتر نیز ندیدم. ‏پرخاش‌کنان گفت:‏

‏- خب، برو! برو! چپ و راست از من ایراد می‌گیرند که چرا این و آن را به خانه‌ات می‌بری یا به ‏خانه‌ی این و آن می‌روی، و بعد رفقا کسانی را تا در خانه‌ی من می‌آورند و راه و چاه را یادشان ‏می‌دهند. حالا ببینیم رفقای تشکیلات این را دیگر چه می‌گویند... برو! برو! اصلاً من این‌جا چه ‏اهمیتی دارم؟... – و برخاست.‏

شگفت‌زده، با دهانی باز نگاهش می‌کردم، و نمی‌دانستم چه بگویم و چه بکنم. هیچ انتظار چنین ‏واکنشی را نداشتم. می‌توانستم هیچ نامی از مادرم نبرم. می‌توانستم بگویم که قرار حزبی دیگری ‏دارم. می‌توانستم بگویم که باید اخگر یا باقرزاده را به جایی برسانم. اما دروغ از من بر نمی‌آید. در ‏خمیره‌ام نیست. راستش را گفتم. انتظاری که از او داشتم، از یک "انسان طراز نوین"، یک انسان ‏مهربان و انسان‌دوست، یک انسان فرهیخته و آرمان‌پرست، انسانی که برای بهروزی انسان‌ها ‏می‌رزمد و زندگیش را کف دستش گرفته، هیچ این نبود. می‌توانست سرزنشم کند که چرا مادرم را ‏تنها رها کرده‌ام؛ می‌توانست بگوید: "چرا زودتر نگفتی؟ برو، به مادرت برس!"؛ می‌توانست بگوید: ‏‏"چه فرصت خوبی! مادرت را بیاور تا با او آشنا شوم!"...‏

اما، نه... هر هفته او را به خانه‌ی برادرش، عمه‌اش، دائی‌اش، و دوستانش می‌بردم، اما گویی قرار نبود من ‏خود مادری داشته‌باشم. دل‌شکسته برخاستم. می‌خواستم بگویم: "رفیق! مادرم زنی سالمند و ‏شهرستانی‌ست، هیچ جا را در تهران بلد نیست. دلم نیامد در خانه تنها رهایش کنم. او شما را ‏نمی‌شناسد. او نمی‌تواند خانه‌ی شما را لو بدهد..." اما زبانم و دهانم قفل شده‌بود. سرم را ‏انداختم، و رفتم.‏

تا رسیدن به ماشین بغض گلویم را گرفته‌بود. دلم به‌درد آمده‌بود. با صدایی گرفته از مادر عذر ‏خواستم که این همه مدت او را آن‌جا تنها رها کرده‌ام. مادر حال مرا دریافت و پرسید:‏

‏- چی شده؟
‏- هیچ مادرکم، هیچ... برویم. برویم.‏

و به‌سوی خانه راندم. اکنون به یکی از سخت‌ترین تضادهای زندگانی حزبیم برخورده بودم: مرز ‏زندگی شخصی و فردی، و زندگی حزبی کجاست؟ آیا فرد حزبی می‌تواند زندگی فردی ‏داشته‌باشد؟ آیا فرد انقلابی می‌تواند به پدر و مادر و همسر و فرزندش نیز بیاندیشد و به آنان نیز ‏خدمت کند؟ مگر هدف از پیوستن به حزب و تشکیلات خدمت به انسان و انسانیت نیست؟ اگر من ‏نتوانم با نزدیک‌ترین انسان‌های پیرامونم، با پاره‌های جگرم رابطه‌ی انسانیم را حفظ کنم، چگونه ‏می‌توانم به انسانیت خدمت کنم؟ آیا بهای کار حزبی و تشکیلاتی با نیت خدمت به انسانیت در ‏مقیاس بزرگ، از دست رفتن رفتار انسانی با نزدیکان در مقیاس کوچک است؟ در این صورت آیا من ‏حاضرم چنین بهایی را بپردازم؟ طبری، یا مادر؟ به کدام‌یک برسم؟ آیا یک انقلابی می‌تواند به هر دو ‏برسد؟ پدر و مادری که با خون جگر خوردن مهندسی بار آورده‌اند و تحویل جامعه داده‌اند، اکنون ‏پسری دارند که هیچ به فکر درآمد و پیشرفت شغلی و زندگی مرفه و بازپرداخت ذره‌ای از ‏زحمت‌های آنان نیست. آیا این است پاداش آنان؟

طبری یک بار دیگر نیز سخت سرزنشم کرده‌بود، و آن هنگامی بود که هنگام ویرایش و تصحیح ‏کتابش "دانش و بینش" عبارت "الفبای مُرس" (مورس) از نگاهم گریخته‌بود و "الفبای فرس" چاپ ‏شده‌بود. آن بار با میانجی‌گری آذر و با اهدای نسخه‌ای از همان کتاب به من، از دلم در آورد، و این بار ‏نیز، به‌گمانم باز با میانجی‌گری آذر، با دادن عیدی غافلگیرم کرد: نوروز همان سال کنار سفره‌ی ‏هفت‌سین دیوان حافظ را به دستم داد و با اصرار خواست که فالی بگیرم. کتاب را که گشودم، یک ‏اسکناس پانصد تومانی آن‌جا بود. من تا آن روز این رسم را با دیوان حافظ ندیده‌بودم. پدرم ‏اسکناس‌های نو را صاف می‌داد به دستمان. ... و پانصد تومان در آن هنگام تمامی درآمد ماهانه‌ی ‏من بود که حزب به من می‌پرداخت.‏

‏***‏
‏"کتابچه حقیقت" می‌نویسد که پس از دستگیری گروه نخست رهبران حزب در 17 بهمن 1361، ‏‏«طبری در خانه‌ای مخفی شده‌بود و یک زوج مخفی سازمان به عنوان پوشش در آن‌جا زندگی ‏می‌کردند. این زوج به سعید آذرنگ و [مهدی] پرتوی گفته‌بودند که طبری ھمه‌ی ما را دیوانه ‏کرده‌است زیرا [مدام] می‌گوید [که] دنیا صفحه‌ی شطرنج است و دو قطب شوروی و امریکا دو ‏طرف صفحه‌ی شطرنج نشسته‌اند و صفحه‌ی دنیا را آرایش می‌دھند. سیاست جھان و ھمه چیز و ‏رقابت و تنازع و سازش این دو قدرت [روی این صفحه] حل می‌شود. دھه‌ی ھفتاد پیشروی‌ھای ‏سوسیالیستی و دھه‌ی ھشتاد حرکت و ھجوم متقابل نیروھای امپریالیستی [بوده] و متعاقب آن ‏باید ھجوم سوسیالیسم شکل بگیرد، و شوروی‌ھا خود را آماده‌ی ھجوم می‌کنند، ولی در حال حاضر ‏عقب‌نشینی تاکتیکی کرده‌اند. و این گردش به راست در حکومت ایران، جزئی از [آن] عقب‌نشینی ‏تاکتیکی است، زیرا رژیم ایران به شوروی وابسته است. خمینی از طریق سوریه یا الجزایر با ‏شوروی‌ھا ارتباط دارد و به خمینی می‌گویند چه بکند. این گرایش به راست در عرصه‌ی اقتصادی ‏ایران شبیه ھمان طرح "نپ" است. جریان حمله امریکائی‌ھا در طبس نیز توسط شوروی‌ھا سرکوب ‏شد. پس ھرچه زودتر با شوروی تماس بگیریم و کسب تکلیف کنیم. ما قطب‌نمای خود را با کیانوری ‏که با شوروی ارتباط داشت از دست داده‌ایم و گیج شده‌ایم و فعلأ نباید سیاست خود را نسبت به ‏حکومت عوض کنیم.»‏

‏***‏
عکس آذر را از کتاب "ناگفته‌ها – خاطرات دکتر عنایت‌الله رضا"، نشر نامک، تهران، زمستان 1391 ‏برداشتم. این کتابی‌ست نه از "ناگفته‌ها" که پر از گفته‌های پر غلط و مخدوش و سخنانی که پیشتر ‏دیگران بارها بهتر و دقیق‌تر گفته‌اند. بالاترین ارزش کتاب همان وجود برخی از عکس‌ها در آن است، و ‏همین.‏

‏***‏
اخگر، باقرزاده، فرزاد دادگر، مهرداد فرجاد، و سعید آذرنگ را جمهوری اسلامی اعدام کرد.‏

طبری، آذر، و کیانوری را جمهوری اسلامی در درون و بیرون زندان "کشت".‏

بابک، رحیم، و پرتوی در ایران‌اند. بهروز در آلمان است.‏

نادر را در زمستان 1360 با وانت حامل نوارهای "پرسش‌وپاسخ" گرفتند، وانت را ضبط کردند، و نادر را ‏چندی بعد رها کردند. او در کاناداست.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

30 December 2012

پاسخ به چند چرا

دفترچه‌ی عضویت در اتحادیه‌ی کارگران صنایع ماشین ابزارسازی، کمیته‌ی مینسک، کارخانه‌ی ‏‏"انقلاب اکتبر"‏
دوستان خواننده‌ام گاه چیزهای سختی می‌پرسند، از جمله زیر نوشته‌ی پیشین، که اگر در ‏پاسخ یک رساله‌ی پژوهشی، یا یک رمان هم بنویسم، از نظر خودم کافی نیست. یکی از آن‌ها این است که دلیل شیفتگی من و ‏همنسلان و همتایانم به فرهنگ "شرق" (شوروی و اقمار آن) چه بوده‌است؟

اگر فضای ایران (و حتی جهان) دهه‌های 1960 و 1970 را لمس نکرده‌باشید، هر چه هم که من ‏بگویم، باز برایتان دشوار خواهد بود که آن راه را ببینید و به آن فرهنگ علاقمند شوید. با این حال، ‏چاره‌ای ندارم جز آن‌که تلاشی بورزم، هرچند در حد نوشته‌ی کوتاه وبلاگ و نه رساله‌ای پژوهشی.‏

جهانی دو قطبی را تصور کنید که یک قطب آن، امریکا، درست یا غلط، در دیده‌ی جوانان و ‏دانشجویان و روشنفکران اروپا و بسیاری کشورهای دیگر، از جمله ایران، مظهر پلیدی، جنگ‌افروزی، و غارت کشورهای دیگر است، و هر صفت ‏زشت دیگری نیز به آن می‌چسبد. این کشور فرسنگ‌ها دور از خاک خود کشتار بزرگی در چند کشور ‏و از جمله در ویتنام به‌راه انداخته‌است. تنها در کریسمس 1972 این کشور بیست هزار تن بمب بر سر ‏مردم بی‌سلاح و بی‌دفاع ویتنام شمالی، بر سر سالخوردگان و کودکان می‌ریزد – آری، بیست... ‏هزار... تن! بیست میلیون کیلو! کار به‌جایی می‌رسد که اولوف پالمه نخست‌وزیر سوئد، کشوری که "ویترین ‏سرمایه‌داری جهانی" نامیده می‌شد، دیر وقت شب کریسمس به اداره‌ی ‏رادیو می‌رود و در یک سخنرانی رادیویی ‏‏"کشور دوست و برادر" امریکا را سخت نکوهش می‌کند؛ بزرگی خشونت بی‌معنا و بی‌حاصل امریکا را با بزرگی خشونت هیتلر مقایسه می‌کند. و شما هر روز عکس‌های تکان‌دهنده و فجیعی از کودکان گریان و ‏سوخته از ناپالم، عکس روستاها و برنجزارهای سوخته را می‌بینید؛ هراس از مرگ را در چشمان زنان ‏جنگ‌زده می‌بینید؛ عکس آن افسر ویتنام جنوبی و مزدور امریکا را می‌بینید که با سلاح کمری به مغز ‏برادر شمالیش تیر می‌زند...‏

این تنها یک نمونه است. اگر دل داشته‌باشید، اگر چشمانتان را بگشایید و این‌ دردها و بسیاری چیزهای دیگر را ببینید، به این ‏قطب علاقمند نمی‌شوید و خود را از فرهنگ و همه‌ی محصولات و مظاهر آن دور می‌کنید. حتی در خود امریکا جنبش‌های بزرگ ضد جنگ به‌راه می‌افتد. جوانان و میانسالان به جنبش دامنه‌دار "هیپی" ‏با شعار "جنگ نکن، عشق بورز!" می‌پیوندند.‏‏

حال، در جهان آن روز، درست یا غلط، تبلیغ می‌شود که قطب دیگر (شوروی و اقمارش) یار و غمخوار ‏همه‌ی محرومان جهان، و پشتیبان مظلومان زیر حمله‌ی امریکا در همه‌ی جهان، و از جمله در ویتنام ‏است. این قطب پشتیبان همه‌ی کسانی‌ست که بر ضد آن قطب "پلید" می‌جنگند. این قطب با تحمل ده‌ها میلیون تلفات و خرابی‌های باورنکردنی جنگ جهانی دوم را پیروزمندانه از سر گذرانده و جهانی ‏را از بلای نازیسم و فاشیسم هیتلری نجات داده‌است.‏ و شگفت آن‌که ‏همه‌ی محصولات و مظاهر و فرآورده‌های فرهنگی شوروی و دوستانش در ایران نایاب و ممنوع است؛ ‏بر گرد هر چه نامی و نشانی از شوروی دارد، هاله‌ای از ترس و تابو، ممنوعیت، و تعقیب و آزار ‏ساواک تنیده شده‌است. حتی سفر توریستی به آن کشور و اقمارش ممنوع است، جز برای افرادی ‏خاص با مأموریت‌ها، یا دعوت‌های ویژه...‏

آیا کنجکاو نمی‌شوید که بدانید چرا نمی‌گذارند بیشتر درباره‌ی این "یار مظلومان جهان" بدانید؟ چرا ‏نمی‌گذارند به آن‌جا سفر کنید؟ اگر کتابی از آن دیار گیر بیاورید، یا عکس لنین و مارکس و انگلس و ‏چه‌گوارا داشته‌باشید، چرا ساواک می‌گیردتان و شکنجه‌تان می‌کند؟ آیا نمی‌کوشید هر طور شده، ‏پنهانی، از کتاب‌های آن‌جا گیر بیاورید و بخوانید، یا یک عکس حتی خیلی کوچک از چه‌گوارا لای یکی ‏از کتاب‌های درسی‌تان پنهان کنید و گاه یواشکی نگاهش کنید؟

و باز شگفت آن‌که هر چه از رمان‌های شوروی گیر می‌آورید و می‌خوانید، هر چه از فیلم‌های آن‌جا ‏که از سد سانسور می‌گذرد و می‌بینید، همه سرشار از زیبایی، سرشار از انسان‌دوستی‌ست. هنر ‏و ادبیات روسی همواره در سطح بالایی بوده‌است. با آشنایی با هر اثر هنری از آن‌جا، همواره ‏تأییدی بر درستی انتخاب خود می‌یابید. آیا تشنه‌تر نمی‌شوید؟

این‌که دیرتر کشف می‌کنید که این هنر و ادبیات در خدمت تبلیغ چیزی ناموجود و غیر واقعی بوده، ‏بحث دیگری‌ست. دولت‌های ایدئولوژیک و دینی همواره به همین شکل عمل می‌کنند. دعوای آن ‏مهماندار مسلمان واگون یک قطار را با من به‌یاد بیاورید.‏

آیا احسان طبری چیزی از دوران زندگی در شوروی می‌گفت؟ آری، هم خوب می‌گفت و هم بد. اما ‏من شیفته و کور و کر بودم؛ خوب‌ها را در تأیید تصویر ذهنی خود می‌یافتم، و برای بدها ‏یک گوشم در بود و دیگری دروازه. این‌جا نوشته‌ام. آن حرف درباره‌ی ‏فیلم تماشا کردنش نیز از همان نوشته‌ی من آمده. اما من ننوشتم که او "مدام" فیلم‌های امریکایی ‏تماشا می‌کرد. نوشتم که هنوز سریال‌های تلویزیونی شوروی را دوست داشت. و تازه، فیلم‌های ‏شوروی که آن موقع در ایران گیر می‌آمد همه کهنه بودند، اما همیشه فیلم‌های تازه‌ی امریکایی دم ‏دست بود.‏

دوست دیگری همان‌جا از تجربه‌ی سفر خود به باکو می‌نویسد، و این به بحث بالا نیز مربوط می‌شود: ما پس ‏از دیدن واقعیت‌های شوروی، از خود می‌پرسیدیم "چرا شاه و ساواک نمی‌گذاشتند امثال ماها به ‏این‌جا سفر کنیم و این چیزها را ببینیم، و به این راه‌ها کشیده نشویم؟" اما داستان چیز دیگری بود، ‏و شاه و ساواک خوب پی‌برده‌بودند که در شوروی به توریست‌ها چیزی نشان می‌دهند که آنان را ‏شیفته‌تر می‌کند! آری، اگر سفر توریستی به شوروی می‌کردید، درست همان مظاهر فرهنگی و ‏هنری را نشانتان می‌دادند که در تبلیغات خارجی‌شان عرضه می‌کردند. شما اجازه نداشتید سر خود ‏هر جا که می‌خواهید بروید. شما را در هتل‌های ویژه‌ای جا می‌دادند و همه‌جا با راهنما می‌بردندتان. ‏شهرهای بسیاری در سراسر شوروی "منطقه‌ی ممنوعه" بودند و حتی خود شهروندان شوروی از ‏شهرهای دیگر اجازه‌ی سفر به آن‌ها نداشتند.‏

شما به عنوان توریست فروشگاه‌های معینی را می‌دیدید و از آن‌ها خرید می‌کردید. هرگز از شهرک ‏نیمه‌ساخته‌ی محل زندگی کارگران و کارمندان عادی سر در نمی‌آوردید تا در یک بقالی بخواهید ‏ماست بخرید و پول اضافه از شما بخواهند. اگر هم بقیه‌ی پول را پس نمی‌دادند، شما فقیر و بی‌پول ‏نبودید: با ارز خارجی که داشتید می‌توانستید نیمی از دکان را بخرید. هرگز در یک لباس‌فروشی ‏معمولی دنبال یک شلوار معمولی نبودید که پیدا نشود، تا به‌تدریج شیرفهمتان کنند که اگر قدری ‏بیشتر بدهید، از زیر میز درش می‌آورند. اگر به عنوان توریست بیمار می‌شدید، تنها کلینیک‌های ‏معینی اجازه‌ی رسیدگی به شما داشتند و جاهای دیگر راهتان نمی‌دادند تا پزشک برای آمپول ‏بی‌حسی از شما رشوه بخواهد.‏

اگر اجازه می‌یافتید که با قطار سفر کنید، تنها بلیت قطار شب را به شما می‌فروختند تا در طول راه ‏دهکده‌های ویران و مانده در قرنی پیش را نبینید. در نزدیکی مینسک، پایتخت بلاروس، یادبودی ‏ساخته‌بودند برای قربانیان جنگ جهانی دوم در روستایی به‌نام "خاتین". گفته می‌شد که از هر چهار ‏روستایی آن دهکده، سه نفر در جنگ کشته شده‌اند. همه‌ی دهکده به شکل یادبود خانوارهای ‏پیش از جنگ آن ساخته شده‌بود. این یکی از جاذبه‌های توریستی بلاروس بود و اتوبوس‌های ‏توریستی بی‌شماری در جاده‌ی مینسک به خاتین می‌رفتند و می‌آمدند. این‌جا دیگر نمی‌شد ‏توریست‌ها را شب برد و آورد. این‌جا چاره‌ی دیگری یافته‌بودند: در دو سوی جاده، در سراسر آن چهل ‏‏– پنجاه کیلومتر، چنان بوته‌ها و درخت‌هایی کاشته‌بودند که شما یا تنها دشت و جنگل می‌دیدید، و یا ‏دو دیوار از بوته‌ها و درخت‌های انبوه.‏

یکی از دوستان هم‌اتاقی من پیش از انقلاب، به‌محض گشوده‌شدن راه سفر به شوروی پس از ‏انقلاب، با یک گروه گردشگری به آن‌جا رفت، مسکو، لنینگراد، کیف، و چند جای توریستی دیگر را ‏دید، عاشق و دلداده و شیفته‌ی شوروی بازگشت، و "اکثریتی" شد. شادمانم از این‌که کارش ‏به‌جایی نرسید که به "کعبه‌ی آمالش" بگریزد و رنج‌هایی که ما کشیدیم، دامان او را نیز بگیرد.‏

چرا عقب‌ماندگی و ویرانی؟ یک پاسخ استاندارد به این پرسش وجود داشت: شوروی باید هزینه‌ی ‏‏"جنگ سرد"، رویارویی با "ماشین جهنمی امپریالیسم"، مسابقه‌ی تسلیحاتی، رقابت با برنامه‌ی ‏‏"جنگ ستارگان" و غیره را "به‌تنهایی" بپردازد، که هیچ، باید به همه‌ی محرومان جهان کمک کند و به ‏عنوان پیرو "انترناسیونالیسم پرولتری" از کارگران و جنبش‌های کارگری همه‌ی کشورها پشتیبانی ‏کند. پولی باقی نمی‌ماند برای "تجملات".

شاید این سخنان چیزی از حقیقت در خود داشتند، اما به عنوان کسی که در آن‌جا سه ‏سال کارگر صنعتی بوده‌ام، می‌توانم بگویم که آن نظام "سوسیالیستی" حاصلی بهتر از آن‌چه بود ‏نمی‌توانست داشته‌باشد.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 September 2012

حل یک معما، و طرح معمایی دیگر


‏23 سال پیش در کتابچه‌ی "با گام‌های فاجعه" نوشتم: «22 بهمن 61 – ارتباط طبری با حیدر [مهرگان] ‏برقرار شد و من ارتباط غیر مستقیم خود را نیز با او قطع کردم. تا مدتی، هنوز می‌توانستم با او یا ‏همسرش ارتباط داشته‌باشم، اما مطالبی درباره‌ی روش‌های جدید تعقیب و مراقبت خوانده و ‏شنیده‌بودم، و می‌ترسیدم که با تعقیب من که همواره فعالیت علنی داشتم، به محل اختفای طبری و ‏دیگران پی ببرند و داغ ننگ ابدی لو رفتن مخفیگاه طبری بر پیشانی من بماند.» (ص 54 و 55)‏

‏«فروردین 62 – از دو طریق جداگانه خبر رسید که طبری دستنوشته‌هایش را که نزد من به امانت ‏گذاشته‌بود، خواسته است و من همه‌ی آن‌ها را باید تحویل بدهم. هیچ درک نمی‌کردم چرا؟ خود او از ‏من خواسته‌بود که دستنوشته‌هایش را در جای امنی پنهان کنم تا زمانی که امکان انتشار آن‌ها به‌وجود ‏آید. پرسیدم برای چه آن‌ها را می‌خواهد؟ گفتند:‏

‏- نمی‌دانیم! شاید از بی‌کاری حوصله‌اش سر می‌رود و می‌خواهد روی آن‌ها کار کند.‏
‏- آخر خود او آن‌ها را به من سپرده‌بود!‏
‏- شاید تصمیمش عوض شده‌است.‏
دستنوشته‌ها از دسترس مستقیم من دور بود و قریب سه هفته طول کشید تا دست‌به‌دست بگردد و ‏به دست من برسد.» (ص 58)‏

بسته‌ی نوشته‌های طبری روز دهم اردیبهشت، یعنی همان روزی که "اعترافات تلویزیونی" کیانوری و ‏دیگران پخش شد، به دستم رسید. روز یکشنبه 11 اردیبهشت قرار بود بسته را به رفیق رابطم تحویل ‏دهم، اما او سر قرار نیامد: او را و طبری را و ده‌ها تن دیگر را در شب ششم به هفتم اردیبهشت ‏گرفته‌بودند.‏

این روزها تحلیلی با عنوان "آسیب شناسی تشکیلات مخفی سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت) در ‏سال‌های 1362 تا 1365" در چند سایت اینترنتی منتشر شده‌است. در صفحه 8 این تحلیل به نقل از ‏گزارش کمیسیون هئیت سیاسی در سال 1363 آمده است: «هیئت دبیران در جلسه 12 فروردین ‏‏1362 تصمیمات بسیار مهمی اتخاذ می‌کند. هیئت دبیران به این نتیجه رسید که نظر به سیر نزولی انقلاب و یورش ‏رژیم به حزب توده ایران و بنا به تمام تجارب موجود باید ضرورتاً بخش اصلی دستگاه رهبری جنبش کمونیستی ایران در خارج از کشور مستقر شود. در این ‏رابطه قرار شد نظر سازمان به حزب توده ایران فوراً اطلاع داده شود و پیشنهاد شود که بخش ‏باقی‌مانده رهبری حزب فوراً کشور را ترک کند. در این صورت رهبری سازمان در داخل می‌ماند و آماده ‏است هر گونه وظیفه‌ای را در رابطه با حزب در ایران، بر عهده گیرد. [...] در ملاقات روز 25 فروردین 62 ‏پیشنهاد سازمان رسماً به حزب توده ایران اطلاع داده شد. رفقا ماندن خودشان را مطرح ساختند. قرار ‏شد رفیق احسان طبری جهت خروج به‌ما تحویل گردد که این قرار اجرا نشد. دلیل این واکنش تا امروز ‏برای ما روشن نیست.»‏

پس معمای من به‌گمانم حل شده‌است: قرار شده‌بود طبری از کشور خارج شود و می‌خواست که ‏دستنوشته‌هایش را نیز با خود ببرد. اما چرا قرار با سازمان اکثریت اجرا نشد و چرا طبری خارج نشد؟ آیا ‏بقایای رهبری حزب هنوز فکر می‌کردند که "انشاالله گربه است" و "امام خمینی از ادامه‌ی حمله به ‏حزب و دستگیری‌ها جلوگیری خواهد کرد"؟ یا آن‌که طبری خود برای خروج هنوز دودل بود؟ او خود پیش‌تر ‏به من گفته‌بود: «ولی من دیگر به مهاجرت نمی‌روم. هرگز! دوری از وطن، محیط بیگانه، رفتار ‏توهین‌آمیزمقامات کشور میزبان، تبعیض و پارتی بازی و رسیدگی بیشتر به افرادی که چاپلوسی و ‏خودشیرینی می‌کنند، طاقت‌فرساست [...]» (ص 24 و 25)‏. یا... مبادا منتظر دستنوشته‌هایش بود؟

شاید روزی این معما نیز حل شود.‏

پی‌نوشت:‏
در "کتابچه حقیقت" که به احتمال زیاد به دست یا با همکاری مهدی پرتوی نوشته‌شده، گفته می‌شود (ص 25) ‏که فهرستی از افراد رهبری حزب که قرار بود از کشور خارج شوند تهیه شده‌بود، از جمله شامل طبری، ‏حاتمی، گلاویژ، جودت، و دانش، و جلسه‌ی رهبری چهارنفره‌ی حزب (جوانشیر، هاتفی، ابراهیمی، ‏پرتوی) در شب ششم به هفتم اردیبهشت 1362 مشغول واپسین بررسی‌ها و بحث پیرامون این ‏مسایل بود که پس از خروج پرتوی از جلسه، پارسداران می‌ریزند و همه را می‌گیرند و فهرست و مدارک ‏دیگر به دستشان می‌افتد. همسر جوانشیر نیز در این مصاحبه‌ی ویدئویی همین را از قول جوانشیر ‏می‌گوید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

27 May 2012

زمان همه چیز را می‌پوساند

با فزون بر 22 سال کار در این جایی که بوده‌ام، اکنون یکی از ریش‌سفیدان شرکتمان به‌شمار می‌روم، ‏اما نه ریش‌سفیدترین، زیرا پنج شش نفر سال‌های طولانی بیش از من این‌جا بوده‌اند. این روزها یکی از ‏این همکاران گیس‌سفید، یکی از منشی‌های شرکتمان به نام آن‌ماری بازنشسته می‌شود و برای ‏مراسم تودیع او همکاران از من خواستند که از آلبوم‌های شرکت عکس‌های او را از آغاز تا امروز در آورم ‏و آلبومی برای هدیه به او تهیه کنم.‏

آن‌ماری چهل و شش سال در این شرکت کار کرده‌است. آری، چهل... و... شش... سال! یعنی این که ‏او دختربچه‌ای نوزده ساله بود که در این‌جا آغاز به‌کار کرد، و اکنون در شصت و پنج سالگی بازنشسته ‏می‌شود. ورق زدن این آلبوم‌ها برایم بسیار دردناک بود، و به‌ویژه هنگامی که نخستین عکس او را در یک ‏جشن باشگاه همکاران در سال 1966 یافتم، دقایقی بهت‌زده و حلقه‌ای اشک در چشمان نمی‌دانستم ‏چه کنم: عکس دختری جوان و موطلایی را نشان می‌دهد، با لبخندی وه چه شیرین و شاد و از صمیم ‏قلب، که دل سنگ را هم آب می‌کند. و اکنون آن‌ماری خانمی‌ست با وزنی دست‌کم دو برابر آن دخترک، ‏با گیسوانی یک‌دست سپید، با عینکی ته‌استکانی، و سمعکی در گوش.‏

در آلبوم‌ها عکسی از خودم نیز یافتم، مربوط به بیست سال پیش، هنگامی که تازه دو سال بود در ‏این‌جا کار می‌کردم. یک کنفرانس بزرگ جهانی درباره‌ی تازه‌ترین دستاوردهای طراحی و محاسبات ‏کمپرسورهای مارپیچی در شرکتمان برگزار کرده‌بودیم، و در این صحنه دارم کاری غیر ممکن را که ‏ممکن‌اش کرده‌ام توضیح می‌دهم: برنامه‌ای با عملیات موازی ‏multitasking‏ را از سیستم "مکسیم" به ‏‏"پی‌سی" منتقل کرده‌ام و به برنامه‌ای با عملیات زنجیره‌ای ‏sequential‏ تبدیل کرده‌ام که سیگنال‌های ‏ارسالی از کمپرسور در حال آزمایش را دریافت می‌کند، دما و فشار و دور موتور و غیره را روی صفحه ‏نشان می‌دهد و هم‌زمان راندمان و دیگر موارد لازم را نیز محاسبه می‌کند و نشان می‌دهد.‏

این نخستین سخنرانی من در طول زندگی به زبان انگلیسی‌ست. سخت عصبی و هیجان‌زده‌ام. در ‏یکی دو سال پیش از آن هر بار دهان باز کرده‌ام که چیزی به انگلیسی بگویم، چیزی قاطی با روسی ‏گفته‌ام. این‌جا نزدیک بیست نفر از بزرگ‌ترین متخصصان کمپرسورسازی از بزرگ‌ترین شرکت‌ها در سراسر جهان دارند با ‏چشمانی گردشده و دهانی نیمه‌باز تماشایم می‌کنند و به حرف‌هایم گوش می‌دهند: نکند دارم روسی ‏قاطی می‌کنم؟ نکند دارم چرت و پرت می‌گویم؟ همسر یکی از مهندسان امریکایی در سکوت سنگین ‏اتاق زیر گوش شوهرش پچ‌پچ می‌کند. بی‌گمان دارد می‌گوید که من لهجه‌ی بریتانیایی را با لهجه‌ی ‏امریکایی قاطی می‌کنم! ناگهان یکی از مهندسان بی مقدمه می‌پرسد: این برنامه را می‌فروشید؟ و ‏دستپاچه و عصبی که من هستم، بسیار خشن و قاطعانه پاسخ می‌دهم: خیر! مدیر پروژه که در کنارم ‏ایستاده من‌ومنی می‌کند و به آن مهندس می‌گوید که بعد می‌توانیم در این باره صحبت کنیم.‏

بعدها فهمیدم که سکوت و شگفتی آن مهندسان از آن رو بود که هیچ کدام هنوز سیستم ‏آزمایشگاهی کامپیوتری نداشتند و این سیستم برایشان به‌کلی تازگی داشت.‏

... و من خود نیز در آن هنگام هنوز "تازه" بودم. هنوز چند فاجعه را از سر نگذرانده‌بودم. هنوز نپوسیده ‏بودم. این عکس، و آن عکس آن‌ماری جوان با آن لبخند شیرین مرا به یاد جمله‌ی خردمندانه‌ی آن مرد در ‏فیلم "برگشت‌ناپذیر" می‌اندازد که گفت: "زمان همه چیز را می‌پوساند".‏

برگشت‌ناپذیر ‏Irreversible‏ فیلمی‌ست با بازی محبوب من مونیکا بل‌لوچی و شوهرش. داستان این فیلم ‏از پایان به آغاز جریان می‌یابد و صحنه‌های بسیار فجیعی دارد. مصاحبه‌ای با مونیکا دیده‌ام که در یوتیوب ‏وجود داشت، اما اکنون پیدایش نمی‌کنم. در آن مصاحبه مونیکا می‌گوید که به هنگام نخستین نمایش ‏فیلم شوهرش که در سالن سینما کنار او نشسته بود، با دیدن صحنه‌ای که در آن مونیکا را با سر و روی ‏خونین و مالین روی برانکار می‌برند، های‌های می‌گریست.‏ فیلم برگشت‌ناپذیر با حرکت دوربین روی پوستر فیلم "راز کیهان" پایان می‌یابد (یا با داستان معکوس، آغاز ‏می‌شود؟) و در این‌جا یکی از بزرگ‌ترین شاهکارهای موسیقی همه‌ی زمان‌ها و همه‌ی جهان‌ها، بخش ‏دوم از سنفونی هفتم بیتهوفن نواخته می‌شود.‏

برگشت‌ناپذیر یا همان ایررورسیبل یک اصطلاح ترمودینامیکی‌ست و می‌گوید که روندهای جاری در ‏جهان پیرامون ما و در سراسر کیهان همه روندهایی یک‌سویه و برگشت‌ناپذیراند. یک ‏مثال ساده این است: هنگامی که شما چوب کبریتی را به لبه‌ی قوطی کبریت می‌مالید و کبریت را ‏می‌افروزید، هرگز نمی‌توانید سیر این روند را برگردانید: هرگز نمی‌توانید با جمع کردن دود و نور و گرما و ‏زغال چوب کبریت و بقایای چوب و هر چیز دیگری که در این میان تولید شده، چوب کبریت نسوخته‌ی ‏اولیه را احیا کنید. و این‌چنین است که همه‌ی روندهای پیرامون ما برگشت‌ناپذیراند و این‌چنین است که ‏‏"زمان همه چیز را می‌پوساند". من دیگر آن مرد سی‌ونه ساله نیستم که در آن عکس دیده می‌شود. ‏حسابی پوسیده‌ام و هر روز بیشتر می‌پوسم؛ و آن‌ماری هم دیگر دخترک نوجوان صاحب آن لبخند شیرین ‏نیست – حسابی پوسیده‌است.‏

روندهای برگشت‌ناپذیر به افزایش کمیتی به‌نام انتروپی ‏Entropy‏ می‌انجامند. انتروپی ِ هستی پیوسته ‏در حال افزایش است. همه‌ی کیهان به‌سوی تعادل گرمایی پیش می‌رود: خورشیدها و ستارگان و ‏همه‌ی سیارات در روندی طولانی سردتر می‌شوند و فضای بی‌پایان بین ستارگان و کهکشان‌ها در پایان ‏اندکی گرم‌تر خواهد شد. روزی، در آینده‌ای بسیار دور، همه‌ی هستی، در سراسر کیهان، به دمای ‏یکسانی خواهد رسید: به "مرگ حرارتی" هستی خواهیم رسید. و همین پدیده بود که به ناظم حکمت ‏الهام داد تا شعر معروفش خطاب به کمال طاهر را بسراید (پست پیشین من).‏

اما مفهوم انتروپی و این مبحث از ترمودینامیک در دوران استالین از مباحث ممنوعه‌ی علوم در اتحاد ‏شوروی سابق بود، زیرا فیلسوفان شوروی مصداق و توجیهی برای "مرگ حرارتی" محتوم هستی در ماتریالیسم ‏دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی نمی‌یافتند. گویا در اواخر دوران خروشف بود که برخی از فیلسوفان، از ‏جمله بونیفاتی کدروف ‏Bonifati Kedrov‏ (آموزگار احسان طبری) فرضیه‌های تازه‌ای مطرح کردند و گفتند ‏که پهنه‌ی کیهان همگن نیست و در طول زمان می‌توان قله‌ها و دره‌های انتروپی در آن یافت، و بنابراین ‏هیچ معلوم نیست که روزی به مرگ حرارتی هستی برسیم. و این چنین بود که هم فلسفه‌ی ماتریالیستی نجات ‏یافت و هم انتروپی در شوروی از ممنوعیت در آمد!‏

قله‌ها و دره‌های انتروپی در طبیعت و زندگی پیرامون ما هرگز مشاهده نشده: همه چیز به‌سوی ‏فرسایش و خرابی بیشتر می‌رود: آری، زندگی پیوسته نو می‌شود؛ کودکان تازه‌ای هر روز پا به هستی ‏می‌نهند؛ درختان در هر بهار بار دیگر زنده می‌شوند. اما همین درخت پشت پنجره‌ی من و شما چند ‏سال بعد پیر و کهنسال شده است، با بادی تند بر زمین می‌افتد، و می‌آیند و جمعش می‌کنند و ‏می‌برند. مرا هم روزی جمع خواهند کرد و خواهند برد، همچنان که خبر می‌رسد که یکی از ‏اسطوره‌های پایداری، دکتر عطا صفوی، که چندین سال کار اجباری در خوفناک‌ترین اردوگاه‌های کار ‏اجباری سیبری را از سر گذراند و زنده ماند، دیروز در 86 سالگی در کانادا از پا افتاده و از میان ما رفته‌است.‏ کتاب خاطرات او از آن اردوگاه‌ها با نام "در ماگادان کسی پیر نمی‌شود" به گمانم به چاپ چهارم و پنجم ‏هم رسید. عکس روی جلد آن را در پایین‌های این نشانی می‌یابید.‏

آری، زمان همه‌چیز را می‌پوساند.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 May 2012

بدرود آموزگار سخت‌کوش

خبر می‌رسد که پرویز شهریاری، یکی از اصلی‌ترین ستون‌های آموزش ریاضیات کشورمان، دو روز پیش در 22 اردیبهشت در 86 سالگی ‏ترکمان گفته‌است. نمی‌دانم نسل‌ها را چگونه می‌شمارند و چند نسل از ما پرورده‌ی تلاش ‏خستگی‌ناپذیر پرویز شهریاری در فرآوردن کتاب‌های درسی و کمک‌درسی ریاضیات هستیم. همین‌قدر ‏می‌دانم که او در تدوین و نوشتن همه‌ی کتاب‌های درسی ریاضیات دبیرستان‌های ایران از سال 1335 تا ‏سال 1351، و شاید دیرتر نیز، دست داشته‌است، و گذشته از آن ده‌ها و ده‌ها کتاب کمک درسی ‏ریاضیات ترجمه کرده‌است. بنابراین به جرئت می‌توان گفت که هر آن‌کس که در 55 سال گذشته در ‏ایران دستی به یک کتاب ریاضیات زده، از حاصل کار پرویز شهریاری سود برده‌است.‏

در بسیاری از کشورهای خارج، در محافل آکادمیک و دانشگاهی و دبیرستانی، و همچنین در صنایع، ‏معروف است که ایرانیان ریاضیاتشان خوب است. یکی از بستگانم همین تازگی‌ها تعریف کرد که پس از ‏چند سال کار متفرقه در سوئد، خواسته‌بود که برای تکمیل مدرک تحصیلی‌اش در کلاس ریاضیات ‏دانشگاه صنعتی سلطنتی ‏KTH‏ استکهلم شرکت کند. در همان نخستین جلسه‌ی کلاس، که او ‏دقایقی هم دیر به آن رسیده بود و نه استاد سوئدی را می‌شناخت و نه با همکلاسی‌ها آشنایی داشت، استاد ‏را برای کاری به بیرون از کلاس فرا خواندند. استاد رو به شاگردان پرسید: این‌جا کسی ایرانی هست؟ ‏این دوستم دستش را بلند کرد، و استاد گفت: شما کلاس را اداره کنید و به بقیه کمک کنید، تا من ‏برگردم! – و من هیچ تردیدی ندارم که بخش بزرگی از استحکام پایه‌ی ریاضیات ما در این نیم سده، ‏حاصل کتاب‌های درسی آفریده‌ی پرویز شهریاری و دوستانش است.‏ فهرستی از کارهای او را در لینک داده‌شده در آغاز این نوشته ببینید.‏

پرویز شهریاری را نخستین بار پس از عضویت در شورای نویسندگان و هنرمندان ایران در سال 1359 از نزدیک دیدم. ‏هر دو عضو گروه مترجمان بودیم: من تازه سه کتابچه‌ی لاغر ترجمه و تألیف کرده‌بودم و مقالات ‏پراکنده‌ای این‌جا و آن‌جا نوشته‌بودم، و او کوهی از کتاب ترجمه و تألیف کرده‌بود – مردی آرام و متین و ‏شیرین‌سخن. چندین مجله، و از جمله "سخن علمی" را سردبیری و منتشر کرده‌بود و چندی بعد ‏مجله‌ی تازه‌ای به‌نام "چیستا" را بنیاد نهاد، که اکنون بیست‌ونهمین سال انتشار خود را می‌گذراند.‏

پرویز شهریاری عضو حزب توده ایران بود و بارها به همین "جرم" به زندان افتاد. نخستین بار در سال ‏‏1328 بود که مزه‌ی شکنجه‌های "استوار ساقی" معروف را چشید، و نیز رفتار انسانی او را، و واپسین بار همراه با سران حزب در سال 1362 دستگیر شد و یک سال و نیم شکنجه‌های غیر انسانی جمهوری ‏اسلامی را چشید. در اوج ‏جنون انتقام‌جویی و کینه‌ورزی‌های پس از انقلاب، هنگامی که داس مرگ شیخ صادق خلخالی حکم ‏می‌راند و همه‌ی وابستگان به رژیم گذشته را به جوخه‌های مرگ می‌سپردند؛ در هنگامه‌ای که شعار "اعدام باید گردد" ورد زبان همه بود، پرویز شهریاری دست ‏به‌کاری شگفت‌انگیز زد: در دادگاه استوار ساقی، کسی که ده‌ها توده‌ای و از جمله خسرو روزبه را در ‏حمام معروف لشگر دوی زرهی شکنجه داده‌بود، شرکت جست و به سود ساقی شهادت داد. برای ‏بسیاری از ما باورکردنی نبود و در حزب نیز زمزمه‌هایی در مخالفت با این کار شهریاری شنیده می‌شد. ‏اما پرویز شهریاری، با وجود وفاداری به حزب، کار خود را کرد و با شهادت خود (همراه با برخی کسان ‏دیگر) ساقی را از اعدام نجات داد. جزئیات داستان شهریاری را به یاد ندارم، اما چیزی از این مایه بود ‏که خانوده‌ای بزرگ از دسترنج او (شهریاری) نان می‌خوردند و اکنون که او به زندان افتاده‌بود، کسانی ‏گرسنه مانده‌بودند و کرایه خانه عقب افتاده‌بود و صاحب خانه دیگر داشت همه را از خانه بیرون ‏می‌ریخت، که استوار ساقی به یاریش آمد و خانواده را نجات داد: ساقی شهریاری را با جیپ فرمانداری ‏نظامی به بیرون از زندان و به نشانی مورد نظر او برد، اجازه داد که شهریاری پیاده شود و به خانه ای ‏برود و از کسی پولی بگیرد، و سپس او را پیش خانواده‌اش برد تا پول را به آنان برساند، و سپس به ‏زندان برش گرداند.‏

واپسین بارها که پرویز شهریاری را دیدم، سی سال پیش، در سال 1361 بود: همه‌ی نشریه‌هایی را که ‏مستقیم یا غیر مستقیم به حزب وابسته بودند، بسته بودند و توقیف کرده‌بودند، و من نوشته‌هایی از ‏احسان طبری را از جمله برای انتشار در چیستا می‌بردم. پرویز شهریاری، سه سال جوان‌تر از امروز ‏من، آرام و متین چون همیشه، سلامم را پاسخ می‌گفت، پاکت را می‌گشود، نگاهی به ‏نوشته‌ی تایپ‌شده می‌انداخت، سپاسی می‌گفت، و به راه خود می‌رفتم. این نوشته‌ها با نام‌های ‏مستعار ا. طباطبایی، یا کاووس صداقت منتشر می‌شدند.‏

با همه‌ی وجودم از پرویز شهریاری سپاسگزارم و برایش سر تعظیم فرود می‌آورم. نانی که امروز ‏می‌خورم و گردشی که زندگانیم دارد، از جمله به برکت ریاضیاتی‌ست که از کتاب‌های پرویز ‏شهریاری آموختم. از جمله این‌جا نوشته‌ام.‏

یادش همواره زنده و گرامی باد.‏

از مراسم ترحیم پرویز شهریاری


Read More...دنباله (کلیک کنید)‏