Showing posts with label از جهان خاکستری. Show all posts
Showing posts with label از جهان خاکستری. Show all posts

29 March 2024

از جهان خاکستری - ۱۳۲

هوا مَلَس است: آفتابی‌ست، اما سرد و با باد - بعد از ماه‌ها سرما و برف و باد و باران. می‌زنم بیرون ‏تا هم آشغال‌هایی را که نمی‌شود توی شوت انداخت، بریزم بیرون، هم قدمی بزنم، هم داروی ‏تازه‌ای را که پزشک نوشته از داروخانه بگیرم، و هم ناهاری بخورم.‏

سلّانه سلّانه می‌روم و بعد از نیم ساعت می‌رسم به بازارچهٔ محل‌مان. نمی‌دانم چرا بعضی‌ها ‏به‌جای بازار و بازارچه می‌گویند «مرکز خرید»؟

نگاهی توی داروخانه می‌اندازم. الان شلوغ نیست. پس اول دارو را می‌گیرم، و بعد می‌روم به‌سوی ‏سلف‌سرویسی که صاحب و کارکنانش ترک‌اند و غذایش بد نیست. خیال دارم ماهی بخورم.‏

توی صف می‌ایستم، سینی و کارد و چنگال، دستمال کاغذی، و لیوانی با نوشیدنی بر می‌دارم، و ‏می‌رسم به مردی که کارش این است که بشقاب به‌دست می‌پرسد چه می‌خواهید، و همان را ‏می‌گذارد توی بشقاب، مخلفاتی به آن اضافه می‌کند، و بشقاب را می‌گذارد توی سینی شما.‏

نوبت من است. دهان باز می‌کنم تا بگویم «ماهی»، اما ... ناگهان کلمهٔ «ماهی»، و نام همهٔ غذاها ‏از ذهنم پاک می‌شود! ایستاده‌ام. دهانم را مانند ماهی توی آب، باز و بسته می‌کنم، می‌گویم ‏‏«ام‌م‌م...، ام‌م‌م...» اما نامی برای مفهومی که در ذهن داشتم پیدا نمی‌کنم که بگویم. مرد ‏بشقاب‌به‌دست هاج و واج ایستاده‌است و منتظر است. خوشبختانه توی صف بعد از من کسی ‏نیست. قدمی به چپ و به راست بر می‌دارم و بر ذهنم فشار می‌آورم: این چیزی را که ‏می‌خواستم سفارش بدهم، به سوئدی چه می‌گویند؟ یا‍ اصلاً به فارسی؟ یا به زبان‌های دیگری که ‏هیچ نباشد تا حد نام غذایی که می‌خواهم بلدم: به انگلیسی؟ به ترکی؟ به روسی؟ به گیلکی؟ به ‏عربی؟ به آلمانی...‏

نه! نام آن غذا که هیچ، فکر می‌کنم خب، چیز دیگری سفارش بدهم، اما نام هیچ غذای دیگری توی ‏ذهنم نیست. سرانجام مرد بشقاب به‌دست شروع می‌کند به نام‌بردن غذاهای روز... اما سودی ‏ندارد: هیچ نمی‌فهمم. نام‌هایی که او فهرست‌وار بر می‌شمارد هیچ معنایی برای من ندارند. ‏بی‌گمان نام غذایی را که قصد داشتم سفارش بدهم نیز، می‌گوید، اما نمی‌فهمم. عجب... عجب... ‏چه کنم؟

منو! منو! منوهایی بر تابلوهای بزرگ روی دیوار روبه‌رویم آویخته‌اند. نگاهم را بر آن‌ها می‌گردانم. ‏سعی می‌کنم بخوانم و نام غذایی را که می‌خواستم سفارش بدهم توی آن‌ها پیدا کنم. اما... ‏نمی‌توانم بخوانم! بی‌سواد شده‌ام! نقش‌ونگارهای روی تابلوها هیچ معنایی برایم ندارند!‏

عجب... باز چند قدمی به چپ و راست می‌روم. احساس حماقت می‌کنم. چطور نمی‌توانم نام ‏غذایی، هر غذایی، را بر زبان بیاورم؟ اما می‌توانم حرف بزنم. در اوج ناتوانی بشقاب مشتری قبل از ‏خودم را نشان می‌دهم. مرد بشقاب‌به‌دست می‌پرسد: شنیتسل می‌خواهی؟ عجب! شنیتسل را ‏می‌فهمم! می‌گویم: نه، نه! شنیتسل نه! باز سرگردانم. اکنون حدود سه دقیقه است که دارم ‏می‌کوشم تا نام غذایی را بگویم. اکنون گذشته از خلاء نام غذاها، بقیهٔ ذهنم هم تیره و تار است. از ‏مرد بشقاب‌به‌دست خواهش می‌کنم که یک بار دیگر نام غذاهای روز را تکرار کند. او می‌گوید، و من ‏هیچ نمی‌فهمم، اما در آن میان ناگهان نام «ماهی» یا به‌سوئدی ‏Fisk‏ به‌نظرم آشناست. با دودلی ‏می‌گویم «فیسک»... «فیسک»... مطمئن نیستم که درست گفته‌ام. با خود فکر می‌کنم: ‏‏«فیسک»؟ فیسک یعنی چی؟ همین بود که می‌خواستم؟ اصلاً آن را چه‌طور می‌نویسند؟ چرا توی ‏منوی روی دیوار آن را نمی‌بینم؟ البته توی منوی روی دیوار هنوز هیچ چیز نمی‌بینم... حرف اول ‏‏«فیسک» چه‌شکلی‌ست؟ اصلاً «حرف» چیست که چه‌شکلی باشد؟

مرد بشقاب خالی را کنار می‌گذارد. ای‌داد! لابد به‌جای «فیسک» کلمهٔ عجیب دیگری گفته‌ام؟ اما از ‏حرف‌های مرد دستم می‌آید که ماهی برای این نوبت حاضر نیست و دوسه دقیقه‌ای طول ‏می‌کشد. باشد. طوری نیست. با سینی به‌طرف صندوق می‌روم تا بپردازم و بعد منتظر ماهی ‏بمانم. این‌جا برای بازنشسته‌ها تخفیف دارند. دم صندوق می‌خواهم بگویم که بازنشسته‌ام. اما ‏این‌بار کلمهٔ «بازنشسته» را گم کرده‌ام! عجب گیری کردیم ها! به‌زحمت کلمه‌ای می‌گویم. هنوز ‏نمی‌دانم چه گفتم! اما بعداً از پولی که پرداخته‌ام می‌بینم که با تخفیف بازنشستگی برایم حساب ‏کرده‌اند.‏

ادامه می‌دهم، سالاد و نان و کره و چاشنی‌ها و مخلفات بر می‌دارم و می‌روم و جایی در چند متری ‏روبه‌روی مرد می‌نشینم تا هرگاه ماهی آوردند، بروم و بشقابم را بگیرم. منو هم بر دیوار روبه‌روی من ‏است. همچنان که سالاد و مخلفات را مزمزه می‌کنم، نگاهم به منوست. دید چشمانم هیچ ایرادی ‏ندارد. همه چیز را روشن و واضح می‌بینم، اما سواد ندارم که بخوانم! غذای من حاضر است. ‏می‌روم و می‌گیرمش. حدود ده دقیقه که می‌گذرد، حین خوردن، حروف روی دیوار یکی یکی معنا ‏به‌خود می‌گیرند. کم‌کم می‌توانم بخوانم، و کمی بعد ‏Fisk‏ را هم توی آن‌ها می‌بینم. ‏

‏***‏
آن روز، همین دوشنبهٔ پیش، یک ساعتی طول کشید تا ذهنم به طور کامل به جای خود برگردد. ‏فردایش در کلینیک دیالیز هم برای اندازه‌گیری شدت جریان خون در رگ‌های بازو و هم برای دیدار ‏نوبتی با پزشک وقت داشتم. اندازه‌گیری شدت جریان خون نشان داد که همین الان است که رگ‌ها ‏بند بیایند و نتوانم دیالیز کنم. اما دیالیز را ادامه دادیم تا بعدش مرا اورژانس بفرستند برای جراحی رگ ‏و گشاد کردن این رگ‌ها. در همین فاصله خانم دکتر هم آمد و حال و احوال پرسید. و من «ناغافل»، ‏داستان فراموشی دیروزم را برایش گفتم. اول کلیات را گفتم، اما او پرسید و پرسید، و بیشتر و ‏بیشتر حالتش جدی شد. آخرش پرسید: رفتی به اورژانس؟ - ای خانم... اورژانس؟ نه، نرفتم! و خانم ‏دکتر گفت که بعد از دیالیز اول باید تکلیف این فراموشی موقت را در اورژانس معلوم کنیم، و بعد ‏تکلیف گرفتگی رگ بازو را.‏

‏... و چنین بود که من سه روز در اورژانس‌های استکهلم و سه بیمارستان سرگردان شدم، از تعریف ‏داستان‌های ملال‌آورِ به‌انتظار خوابیدن‌ها در کریدورها در می‌گذرم. در این مدت بی هیچ اغراقی ‏دست‌کم ده بار مجبور شدم همهٔ داستان بالا را برای پزشکانی که بالای سرم می‌آمدند تعریف کنم. ‏آخرش شک برم داشت که این‌ها دوستان و همکارانشان را برای سرگرمی شبانه می‌فرستند بالای ‏سر من تا این داستان سرگرم‌کننده را باز و باز برایشان تعریف کنم. چه می‌دانم!‏

اما یکی‌شان خانم دکتری بود که اشکم را درآورد! تازه به یک اتاق منتقلم کرده‌بودند. خانم دکتر ‏هنگام ورود گفت که او البته پزشک اورژانس نیست، اما در انتظار آمدن پزشکِ بخش، آمده‌است تا ‏احوالم را بپرسد. جوان‌تر از میان‌سال بود، با سیمایی دل‌پذیر. مرد جوانی همراهش بود که به‌گمانم ‏شاگردش بود. دکتر می‌پرسید، و مرد یادداشت می‌کرد. من به‌جای آن که مثل همهٔ بیماران دیگر ‏روی تخت بخوابم، روی صندلی نشسته‌بودم، لپ‌تاپی که صبح توی کوله‌پشتی گذاشته‌بودم تا در ‏طول دیالیز با آن سرگرم شوم، روی زانوانم بود و داشتم چیزی می‌خواندم. با آمدن دکتر آن را بستم ‏و کنار گذاشتم. دکتر آمد، کنارم و بالای سرم ایستاد، و پرسید و پرسید و پرسید. اول جداگانه دربارهٔ ‏گرفتگی رگ بازو، و بعد دربارهٔ فراموشی موقت. هرگز هیچ کس دیگری، پزشک یا غیر پزشک، این ‏قدر با دقت، با تمرکز، با توجه، با مهربانی، نکته‌سنجانه، و پیگیرانه دردها و رنج‌هایم را، سوابقشان ‏را، درمان شدن یا نشدن‌شان را نپرسیده‌بود؛ این قدر به‌دقت گوش نداده‌بود؛ این‌چنین از میان ‏حرف‌هایم نکته‌های تازه بیرون نکشیده‌بود و دنبال نکرده‌بود. گاه چنان غرق حرف‌هایم می‌شد که ‏چمباتمه می‌زد و کنارم می‌نشست، و باز می‌پرسید؛ با جمله‌هایی می‌پرسید که راه می‌داد که باز ‏و باز تعریف کنم. جایی میان حرف‌هایم گفت:‏

‏- پس تو از آن‌هایی هستی که اهل دکتر رفتن نیستند؟!‏
زده‌بود توی خال. قاه‌قاه خندیدم و گفتم - نه! از پزشک و درمان گریزانم! – و با به‌یاد آوردنِ این که چرا ‏از درمان گریزانم، در اوج خنده قدری متأثر شدم و آب بینیم راه افتاد. دستمال کاغذی را که روی ‏صندلی کنار دستم بود آهسته برداشتم و بینی و چشمانم را خشک کردم. دکتر می‌دید، و در ‏سکوت به‌دقت حرکاتم را می‌پایید.‏
گفت: - برای هر کدام از چیزهایی که تعریف می‌کنی، مردم خود را هراسان به اورژانس می‌رسانند. ‏تو برای این، و آن‌یکی حتی دکتر هم نرفتی؟
‏- نه! به نظرم لازم نبود.‏

من تعریف می‌کردم و او در طول حرف‌هایم گاه با مرد نگاه‌های معنی‌داری رد و بدل می‌کردند. ‏پرسید: برای این هم اورژانس نرفتی؟
‏- نه! لازم ندیدم!‏
‏- برای این‌یکی هم دکتر نرفتی؟
‏- نه! زود خوب شد!‏

پرسید و پرسید، و یادم آورد که ساعتی پیش از آن حالت فراموشی موقت، داشتم درِ خانه‌ام را ‏برای بیرون آمدن قفل می‌کردم که دچار حملهٔ میگرن خفیفی شدم.‏

دکتر نگاهی به مرد همراهش کرد، چمباتمه زد و نشست. توجهش بیشتر جلب شد، و گفت:‏
‏- تعریف کن! حملهٔ میگرن تو چه‌طور بروز می‌کند؟

‏- لکه‌ای توی میدان دیدم پیدا می‌شود که آهسته رشد می‌کند و بزرگ می‌شود، تا از میدان دیدم ‏بیرون برود... البته بچهٔ ده – دوازده‌ساله که بودم همراهش سردرد وحشتناک و استفراغ هم بود... ‏اما هیجده نوزده ساله که شدم، به‌کلی ناپدید شد. بعد از سال‌ها، در ۴۳‌سالگی، یکی دو روز بعد از ‏پیوند کلیه، دوباره شروع شد، اما این بار بدون سردرد و استفراغ. همان‌جا بستری که بودم، به دکتر ‏گفتم و او مرا برای لکه‌های میدان دید به بخش چشم‌پزشکی اعزام کرد. جشم‌پزشک با ‏دستگاه‌هایی که داشت توی چشم‌هایم را نگاه کرد و عیبی نیافت. بعد دربارهٔ شکل لکه‌ها و ‏جزییاتشان پرسید و پرسید، و آخرش گفت: - از اول اگر پرسیده‌بودم، لازم نبود توی چشم‌هایت دنبال ‏عیب بگردم! این حملهٔ «میگرنِ چشمی» است!‏

حدود یک سال بعد از پیوند کلیه، آن لکه‌ها دیگر نیامدند. باز فراموششان کردم، و این‌بار هفت سال ‏پیش که کلیهٔ پیوندی از کار افتاد و مجبور شدم دوباره شروع به دیالیز بکنم، باز هم لکه‌های میدان ‏دید پیدایشان شد. دیروز هم از خانه که بیرون می‌آمدم باز حمله شروع شد، اما در طول راه، بعد از ‏ده – پانزده دقیقه لکه‌ها ناپدید شدند و فراموششان کردم، و بعد آن فراموشی موقتی پیش آمد...‏

دکتر سخت به هیجان آمده‌بود. کشف بزرگ و مهمی کرده‌بود. گفت: حالا تکه‌های پازل تکمیل شد! ‏چه خوب که این را گفتی! تشخیص من اینه که یک نوع تازهٔ میگرن در تو شکل گرفته. علت آن ‏اختلال حافظه هم همین بوده. البته می‌دانم که همکارانم بی‌گمان تو را هم توی قوطیِ کلیِ حملهٔ ‏استروک ‏TIA‏ می‌گذارند (حملهٔ ایسکمی گذرا). اما حالا می‌روم و هم به پزشک استروک دربارهٔ ‏فراموشی موقتت، و هم به جراح رگ بازویت نظرهای جداگانه‌ام را اعلام می‌کنم. تا ببینیم چه ‏می‌کنند.‏

راه افتادند که بروند. خانم دکتر با خوشرویی و با لحنی شوخ گفت:‏
‏- می‌بینی که علتی ندارد که از ما فرار کنی!‏

با خنده‌ای سپاسگزاری کردم، و رفتند. موقعیتی نبود که به او بگویم: دست‌کم نیمی از زندگی من ‏در حال درمان می‌گذرد. باز هم دنبال درمان بدوم؟ - و به یاد میگرن‌های سال‌های کودکیم افتادم. آن ‏موقع نمی‌دانستم که میگرن چیست، و نمی‌دانستم که این میگرن است. بیمار شدن در خانهٔ ما ‏ممنوع بود. اگر ما خواهر و برادران بیمار می‌شدیم، سرزنش و شماتت و گاه توسری در انتظارمان بود ‏که: پدرسگ، مگر نگفتم این و آن را نخور و این کار را نکن، این را بپوش، وگرنه مریض می‌شوی و ‏خرج روی دستمان می‌گذاری؟!‏

بعد انواع درمان‌های خانگی شروع می‌شد، و فقط در موارد استثنایی گذارمان به پزشک می‌افتاد. ‏آن میگرن را هم از ترسم در خانه هرگز به هیچکس بروز ندادم. هرگاه به سراغم می‌آمد مانند ‏حیوانی زخمی به گوشه‌ای می‌خزیدم و زخم‌هایم را در تنهایی می‌لیسیدم و می‌لیسیدم تا خوب ‏شوند. گوشه‌ای دراز می‌کشیدم و چشمانم را می‌بستم، اما لکه‌ها ناپدید نمی‌شدند. در تنهایی از ‏شدت سردرد به خود می‌پیچیدم و استفراغ می‌کردم. یکی دو بار به عقل خودم لیمویی از آشپزخانه‌مان دزدیدم و ‏آبش را مکیدم. اما چندان اثری نداشت. هر بار زمان کم‌وبیش معینی باید سپری می‌شد تا خودش ‏خوب شود.‏

موی سرم که بلند می‌شد، پدر سکه‌ای کف دستم می‌گذاشت و می‌گفت که بروم به «آرایشگاه ‏رسولی» نزدیک حمام «میرزا حبیب» و به آقای رسولی بگویم که سرم را با «نمره ۳» کوتاه کند. ‏گاهی وقت‌ها درست هنگام برگشتن از زیر دست آقای رسولی لکه‌ها توی میدان دیدم ظاهر ‏می‌شدند، و به خانه که می‌رسیدم سردرد کشنده و استفراغ‌ها شروع می‌شد. خیلی طول کشید ‏تا ربط قضیه را دریابم: آقای رسولی ملافه‌اش را گاه آن‌چنان سفت و تنگ به دور گردنم می‌بست که ‏خون کافی به مغزم نمی‌رسید و میگرن شروع می‌شد. و باز طول کشید تا رو باز کنم و به آرایشگر ‏بگویم که ملافه را آن‌قدر تنگ نبندد.‏

پس از یک شبانه‌روز اقامت در بیمارستان و انواع عکسبرداری‌ها از سرم، و انواع آزمایش‌های خون، ‏تشخیص‌شان این بود که باید قرص رقیق‌کنندهٔ خون بخورم، که برای بیماران دیالیزی زیاد جالب ‏نیست. تا پیش از این قرص هر بار بعد از پایان دیالیز می‌بایست جای دو سوزن را در رگ‌های بازویم با ‏تنزیب حدود ده دقیقه فشار می‌دادم تا خون بند بیاید. اما اکنون یک ربع و بیست دقیقه هم کافی ‏نیست، و گاه با کوچک‌ترین لمس، جای سوزن شروع به خون‌ریزی می‌کند.‏

روز بعدش هم برای گشادکردن فوری رگ‌های بازو صرف شد. حالا باز با کوچک‌ترین عارضه‌ای به کنایهٔ ‏آن خانم دکتر عمل کنم و بدوم به این و آن اورژانس؟!‏

تصویر: شکل تیپیک لکّهٔ میگرنِ چشمی Ocular Migrane.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

12 March 2024

از جهان خاکستری - ۱۳۱

چهل و یک سال پیش در چنین روزی

این مطلب را می‌بایست پارسال می‌نوشتم، و آن‌وقت می‌شد «چهل سال قبل در چنین روزی». اما ‏پارسال وضع متفاوت بود، دوستان نازنینی در کنارم بودند، و فرصتی برای نوشتن چنین چیزی نبود.‏

دربارهٔ ۴۱ سال پیش قبلاً نوشته‌ام، و نقلش می‌کنم:‏

‏«از دو سال پیش به همه‌ی آشنایان و بستگان گفته‌بودم که در یک دفتر مهندسین مشاور کار ‏می‌کنم. بنابراین شب را هر کجا که به‌سر می‌بردم، بامداد باید مانند هر کارمند دیگری بر می‌خاستم ‏و به سوی کار و اداره‌ای که اکنون دیگر وجود نداشت، می‌رفتم، تا شب شود، تا بتوانم "به‌تصادف" و ‏سرزده به خانه‌ی آشنای دیگری بروم.‏

اما روز را چگونه می‌توان در تهران اسفندماه ۱۳۶۱ تلف کرد؟ وقت را چگونه می‌توان کشت؟ ‏نشستن در زمستان پارک‌ها یا کتابخانه‌های عمومی بدتر از همه بود. این‌جاها، پس از جنگ خیابانی ‏مجاهدین در ۳۰ خرداد ۱۳۶۰، دستگیری گسترده‌ی جوانانی که ظاهری شبیه مجاهدین داشتند، و ‏آوارگی صدها و صدها جوان در خیابان‌ها، نا امن‌ترین جاها بود؛ پر از خبرچینان "بسیجی" بود. می‌شد ‏در تاریکی سالن سینماها خود را پنهان کرد. اما چه‌قدر؟ می‌شد در کافه‌ها نشست و با چای و ‏خواندن روزنامه خود را سرگرم کرد. اما چه‌قدر؟ می‌شد به حمام‌های عمومی رفت و در نمره‌ها ‏خوابید. اما چند بار و چند ساعت؟ و تازه، این‌ها همه پول می‌خواست. پول از کجا می‌شد آورد؟

پولم به‌زودی ته کشید. دوستانی که همواره پشتیبان مالی من بودند، خود اکنون دربه‌در بودند و دور ‏از دسترس. یکی‌شان در دیداری کوتاه و تصادفی یک دفترچه با سی – چهل بلیت اتوبوس‌های ‏شرکت واحد به من داد. تا چند روز بخش بزرگی از وقت را در اتوبوس‌ها می‌کشتم: سر یک خط ‏سوار می‌شدم، ته خط پیاده می‌شدم و سوار خط دیگری می‌شدم. می‌دانستم که جوانان مجاهد ‏نیز این کار را کرده‌اند و بسیجی‌های خبرچین در اتوبوس‌ها هم هستند. اما چه راه دیگری برای ‏کشتن روز وجود داشت؟

این‌جا انسان‌های کار و زحمت، انسان‌های معمولی، این قهرمانان بزرگ و ‏واقعی را می‌دیدم؛ انسان‌هایی که سر به دنبال نیک‌روزی‌ها و تیره‌روزی‌هایشان می‌دویدند. حتی به ‏حال تیره‌روزترین‌هایشان نیز غبطه می‌خوردم: دست‌کم کار و باری داشتند که دنبالش بدوند. تنها ‏برای من بود که وقت ارزش منفی داشت و می‌خواستم هر طوری هست بگذرانمش تا به شب ‏برسم. اما نباید به جاهایی می‌رفتم که به تیپم نمی‌خورد. نباید "تابلو" می‌شدم. در واقع هر چه ‏کم‌تر بیرون می‌بودم و کم‌تر دیده می‌شدم، بهتر بود. رهنمود تورج هم همین بود. اما کجا می‌ماندم؟

آن بلیت‌ها هم به‌زودی تمام شد. اکنون وقت را با راه‌رفتن باید می‌کشتم. و آن‌قدر در خیابان‌های ‏تهران راه رفتم که کف پاهایم تاول زد. با حال رقت‌انگیزی راه می‌رفتم. اما شب، به هر آشنایی که ‏پناه می‌بردم، نمی‌توانستم بلنگم؛ نمی‌توانستم نشان دهم که پاهایم تاول زده: با نشستن در دفتر ‏شرکت مهندسین مشاور که پای آدم تاول نمی‌زند!‏

جست‌وجوی خانه را رها کرده‌بودم. با کدام پول و درآمد می‌خواستم خانه اجاره کنم؟ نخست باید ‏کاری می‌یافتم. به همه‌ی دوستان حزبی که ماهیت آن "دفتر مهندسین مشاور" را می‌دانستند، ‏سپرده‌بودم که کاری برایم پیدا کنند. اما امشب کجا بخوابم؟... فردا شب کجا؟... دیگر چندان جایی ‏برایم نمانده‌بود. ‏

کجا بروم؟ هیچ جای تازه‌ای به‌نظرم نمی‌رسید. هنوز کلید خانه‌ی قبلیم را ‏داشتم. فکر کردم از کجا معلوم که نشانی آن را یافته‌اند و خانه لو رفته‌است؟ می‌روم، سری ‏می‌زنم، هنوز چیزهایی آن‌جا دارم: لباس عوض می‌کنم، ریشی می‌تراشم، و استراحتی می‌کنم. و ‏رفتم.‏ از تقاطع ابوریحان وارد خیابان مشتاق شدم و به‌سوی تقاطع فخر رازی رفتم. بیست متر مانده به در ‏خانه، یک پاترول خالی سپاه پاسداران ایستاده‌بود. به نزدیکی پاترول که رسیدم، در ساختمانی که ‏آپارتمانم در طبقه‌ی سوم آن بود باز شد، و چهار پاسدار مسلح بیرون آمدند و به‌سوی من و پاترول ‏پیچیدند. هه... چند دقیقه دیر کرده‌بودم! اگر کمی زودتر به خانه رسیده‌بودم، اکنون اینان داشتند مرا ‏با خود می‌بردند. آمدند. بی‌اعتنا از میان این چهار پاسدار گذشتم، رفتم، و دیگر هرگز به آن خانه باز ‏نگشتم. دیرتر از یکی از همسایه‌ها پیغام آوردند که پاسداران سراغ دحتری هم‌نام مرا می‌گرفتند.‏

پس کجا بروم؟ چه بد است دربه‌دری. چه روزی هم هست: ۲۱ اسفند ۱۳۶۱، زادروز سی‌سالگیم! ‏چه جشن تولدی! سی‌ویک سال بعد، در جشن سی‌سالگی جوانی، در لوکس‌ترین و گران‌ترین ‏رستوران استکهلم، نامزد سوئدی او از من پرسید: «راستی، شما سی‌سالگی‌تان را چه‌طور جشن ‏گرفتید؟» چه می‌گفتم؟ چه جهان‌های گوناگونی...
»‏ (بریده‌ای از بخش ۹۰ کتاب «قطران در عسل»)

اکنون نیز، چهل و یک سال بعد، تنها نشسته‌ام. بعد از دیالیز امروز، که قبل از ظهر شروع کردم و ‏حوالی ساعت ۱۶ تمام شد، با بی‌حالی، افتان و خیزان، گوشت خورشتی را که دیروز خریده‌بودم ‏توی قابلمه قورمه کردم، گذاشتم تا بجوشد و بپزد، حالش را نداشتم پیاز سرخ کنم. پیاز خام و ادویه ‏و یک قوطی گوجه‌فرنگی له‌کرده تویش ریختم، بعدش یک قوطی کنسرو بادمجان سرخ‌کرده تویش ‏خالی کردم: شد خورش بادمجان!‏

باقیماندهٔ برنج محصول پلوپز از پریروز داشتم. گرمش کردم، و جایتان خالی، خودم را، شب تولدم، به ‏پلو با خورش بادمجان مهمان کردم! خوشمزه بود! با دو پیک ودکای «استاندارد» روسی، که بعد از آغاز جنگ و‏ تحریم روسیه دیگر گیر نمی‌آید، و بعد با شراب سفید ساوینیون بلان Stoneleigh ساخت نیو – زیلند، و البته ‏همراه با موسیقی دلچسبی که خود دانید (دوستی دارم که می‌گوید از سلیقهٔ ‌شیوا نمی‌شود ‏سر در آورد!)، چسبید! به سلامتی!‏

این را هم بگویم که سال ۲۰۲۴ کبیسه است، یعنی ماه فوریه‌اش ۲۹ روز بود، اما سال ۱۴۰۲ کبیسه ‏نیست،‌ یعنی اسفند جاری ۳۰ روز نیست، و این باعث می‌شود که تطابق روزهای سال هجری و ‏سال میلادی تا آخر سال ۱۴۰۳ درهم ریخته است. اما... آن بحث دیگری‌ست.‏

خب، این هم شبی بود و هست، برای خودش! شاید چهل و یک سال بعد دربارهٔ این شب بیشتر ‏بنویسم؟! چه می‌دانم؟!‏

عکس: ۶۲ سال پیش در چنین روزی. تا جایی که یادم می‌آید، یکی از غمناک‌ترین روزهای زندگیم. لحظاتی پیش پدرم توسری زده ‏به سرم و امر و نهی کرده چه بپوشم، چگونه بنشینم و چگونه ژست بگیرم تا این زادروز نه سالگیم ‏را «جاودان» کند. شادی‌ای در کار نبود. هیچ. همچنان که اکنون.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

21 October 2023

از جهان خاکستری – ۱۳۰‏

آاای... کودکی، و دستبردهای کودکانه‌ات، کجایید؟!‏

ماهانهٔ پدر و مادرم در آن سال‌ها هر یک چیزی نزدیک به ۱۱۰ تومان و چند ریال بود. این حقوق ‏برای کرایهٔ خانه و هزینهٔ خوراک و پوشاک و کتاب و دفتر خانوادهٔ پنج، و سپس شش‌نفره به‌زحمت ‏کفاف می‌داد، و ما بچه‌ها به‌ندرت تنقلات گیرمان می‌آمد.‏

بسیاری این تجربه را از کودکی به یاد دارند که آمدن مهمان به خانه، فرصتی بود مغتنم برایشان تا ‏به روش‌های گوناگون از گوشه و کنار خوان نعمتی که گسترده می‌شد، چیزی هم به آنان می‌رسید. ‏برای ما گاه پیش می‌آمد که مهمانی متشخص یک قوطی شکلات با خود هدیه می‌آورد. قوطی ‏شکلات در آن سال‌ها در خانهٔ ما هدیه‌ای بسیار تجملی یا به قول امروزی‌ها «لاکچری» شمرده ‏می‌شد. ما بچه‌ها اجازه نداشتیم که حتی نگاه چپ به آن بیندازیم. پس از رفتن مهمان مادر قوطی ‏شکلات را در اعماق طبقهٔ بالای گنجه‌ای در اتاق مهمان پنهان می‌کرد تا بماند برای روزی که خود آن ‏را به خانهٔ کس دیگری هدیه ببرد.‏

پس ما چی؟! یک بار، ۹ یا ده سالم بود. راهش را یافتم که یک صندلی بگذارم، از روی آن به ‏طبقه‌های بالاتر گنجه برسم، روی لبهٔ آن ها بایستم، دستم را دراز کنم و قوطی شکلات را از ته ‏طبقهٔ بالا بردارم.‏

قوطی پوشش زرورق محکمی داشت. راه آن را هم یافتم. در حالی که دست‌هایم از شدت هیجان ‏کمی می‌لرزید و ضربان قلبم بالا می‌رفت، گوشهٔ زرورق را ذره ذره و با احتیاط باز کردم، و سپس ‏گوشهٔ مقوای قوطی را گشودم. اکنون فقط لازم بود که یک پنس را از این گشودگی فرو کنم، ‏شکلات را بگیرم و بکشم بیرون!‏

آه، چه لذتی داشت شکلات دزدکی خوردن! یکی، و بعد یکی دیگر... اما بیشتر نه! می‌فهمند و ‏افتضاح می‌شود. گوشهٔ قوطی را به خیال خودم جوری درست می‌کردم که معلوم نباشد کسی ‏دستبردی به آن زده.‏

اما طبیعی‌ست که این دستبرد چند بار دیگر تکرار شد، گوشهٔ قوطی خراب‌تر و خراب‌تر شد، محتوای ‏قوطی تحلیل رفت، و آن سر بزنگاه رسید که مادر آمد آن را بردارد و با خود هدیه به یک مهمانی ‏ببرد، و یک قوطی نیم‌خالی و دستکاری‌شده یافت... و خب،‌ معلوم بود چه کسی این جرم را مرتکب ‏شده، و...‏

‏***‏
سالی بعد حقوق‌ها کمی بالا رفت، و چیزهای دیگری هم در این گنجه یافت می‌شد. پدرم گاه ‏مهمانانی در خانه داشت: عمویم، یا دایی‌هایم. آن‌وقت بطری عرق بود که به خانه می‌آمد. تازگی‌ها ‏‏«ودکا بالزام» مد شده‌بود. پدر و مهمان در گوشهٔ سفره بطری را بین خود پنهان می‌کردند، و به‌ظاهر ‏پنهانی می‌ریختند و می‌نوشیدند. اگر پدر دمی به خمره‌زده به خانه می‌آمد، مادر وادارش می‌کرد که ‏دهانش را آب بکشد و بعد بیاید سر سفره. اما در حضور مهمان مادر چیزی نمی‌گفت و می‌ماند تا ‏بعد حساب پس بگیرد.‏

هنوز یخچال نداشتیم و یخچال «فیلکو» را سالی بعد خریدیم. پس باقی بطری عرق هم به همان ‏گنجهٔ اتاق مهمان می‌رفت. به! من که استاد دست‌درازی به اعماق آن بودم! بطری را بر ‏می‌داشتم، نگاهش می‌کردم، در ذهنم علامتی می‌زدم که سطح محتوایش تا کجاست، و بعد ‏جرعهٔ کوچکی می‌نوشیدم: تلخ بود و می‌سوزاند؛ اما چه می‌چسبید دستبرد زدن و دزدکی ‏نوشیدن! چه هیجان دلچسبی داشت! بعد بطری را نگاه می‌کردم: نه، هنوز معلوم نیست که چیزی ‏از آن کم شده؛ پس جرعه‌ای دیگر...‏

مست نمی‌شدم؟ نمی‌دانم! بیشتر نمی‌نوشیدم و مواظب بودم کم شدنش معلوم نشود، و تازه تا ‏ساعاتی بعد کسی در خانه نبود تا حالم را ببیند. و البته گویا عادت هم داشتم: در کودکی بدغذا و ‏لاغر و مردنی بودم. پزشکی گفته‌بود که به من مخمر آبجو بدهند، و پدر که مخمر آبجو در اردبیل ‏نمی‌یافت، هر گاه مرا همچون توجیهی برای غیبت از خانه برای مادر (که فرمانروای خانه بود) با خود ‏به محفل دوستانش می‌برد، یک استکان کمرباریک آبجو به خوردم می‌داد، و من برای همهٔ مجلس ‏ادا و اطوار در می‌آوردم، می‌دویدم، می‌رقصیدم و کله‌معلق می‌زدم و همه از خنده غش می‌کردند.‏

این دستبرد به بطری عرق هرگز فاش نشد!‏

‏***‏
یک بار هم همهٔ خانوادهٔ پنج یا شش‌نفره از اردبیل کوبیده بودیم و با اتوبوس و قطار (چه سفر ‏پرخاطره‌ای بود با قطار) رفته‌بودیم تا بهشهر، یعنی جایی که خاله‌ام با شوهر و سه (سپس چهار) ‏دخترش در آن زندگی می‌کردند. دایی هم با خانوادهٔ پنج – شش‌نفره‌اش آمده بود.‏

آن‌جا شوهر خاله‌ام، از خانوادهٔ مهاجران از قفقاز، یعنی خانواده‌هایی از تبار ایرانی که در قفقاز ‏می‌زیستند و در سال ۱۹۳۸ (۱۳۱۷) رژیم استالین وادارشان کرده‌بود که یا تبعهٔ شوروی بشوند و یا ‏به جهنم‌درهٔ خودشان برگردند، معجون جالبی ساخته‌بود: آلبالو و شکر توی ودکا ریخته‌بود و ‏خوابانده‌بود، و این همان چیزی بود که به روسی ویشنیوفکا (ودکای آلبالویی) نام داشت (بعدها به ‏این شوهرخاله کمک کردم که نامه‌ای برای برادر و عمویش، کارگران نفت، که هنوز در گروزنی، ‏پایتخت جمهوری چچن امروزی مانده‌بودند بنویسد). شوهر خاله و پدر و دایی به همان سبکی که ‏گفتم گوشهٔ سفره می‌نشستند، می‌ریختند، می‌نوشیدند، می‌گفتند و می‌خندیدند.‏

اما... یخچال هنوز به خانهٔ خاله هم نیامده‌بود، یا شاید آمده‌بود و جایی برای بطری «نجس» ‏نداشت، یادم نیست. پس بطری را با باقی محتوایش در تاقچهٔ اتاق مهمان، کنار چرخ خیاطی ‏دستی، که روکشی زیبا و تزیینی رویش بود، پنهان می‌کردند.‏

به! خب، این که از گنجهٔ اتاق مهمان خانهٔ خودمان هم آسان‌تر بود! یک بار و دو بار پسردایی ‏هم‌سن خودم را هم کشاندم، از این شربت تلخ، اما خوشمزه نوشیدیم، با چه هیجانی، و آی کیف ‏کردیم!‏

یک بار که با همین پسردایی مشغول عملیات بودیم، خواهر کوچک‌تر من و خواهر کوچک‌تر او مچمان ‏را گرفتند. بی‌درنگ نشستیم روی زمین و من شروع کردم به تعریف چیزی دربارهٔ بمب گذاشتن زیر ‏قطار! هیچ نمی‌دانم چرا و چگونه چنین حرفی بر زبانم جاری شد. این دو دختر رفتند و در خانه جار ‏زدند که ما قصد داریم بمب زیر قطار بگذاریم، که البته کودکانه بودن چنین حرف‌هایی آشکار بود و ‏کسی بهایی به آن نداد.‏

اما زیر قطار... البته من طرحی برای زیر قطار داشتم، و این چیزی بود که نمی‌دانم چه زمانی از پدرم ‏شنیده‌بودم. روزی، در همان بهشهر، با مانورها و کلک‌های فراوان توانستم از خانه غیبت کنم و خود ‏را به کنار ریل راه‌آهن رساندم. ساعت را سنجیده‌بودم و می‌دانستم که دقایقی بعد قطاری از این‌جا ‏می‌گذرد. دولا دولا تا ریل پیش رفتم و یک سکهٔ یک ریالی روی ریل گذاشتم. قرار بود چرخ‌های قطار ‏از روی آن بگذرند تا ببینم پدرم آیا راست می‌گفت که سکه له می‌شود؟

عقب دویدم و در انتظار عبور قطار لای چمن‌ها و بوته‌ها دراز کشیدم. در انتظار رسیدن قطار، در ‏آن‌سوی ریل منظره‌ای می‌دیدم که برایم به‌کلی تازگی داشت: در فاصلهٔ بیست متری آن‌سوی ریل ‏چادرهای سپیدی بر پا بود، زنان و کودکانی پیرامون آن‌ها بودند، و زنان لباسی سراپا سپید و کلاهی ‏سپید و با شکلی عجیب بر سر داشتند. کیستند اینان؟

قطار می‌آمد، نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می‌شد، و دل من تند‌تر و تند‌تر می‌زد. آمد، و با عبور نخستین چرخ ‏قطار از روی سکه‌ام، سکه به سویی پرتاب شد. قطار که رفت، سکه را پیدا کردم: آری، له شده‌بود ‏و صاف و بیضوی شده‌بود. به‌به!‏

‏***‏
آن چادرها و زنان و کودکان، کازاخ‌های مهاجر از کازاخستان به ایران بودند و هستند، که به غلط قزاق ‏و قزاقستان گفته و نوشته می‌شود. هر چه گشتم، ‌تصویری با آن کلاه‌ها نیافتم. بی‌گمان متعلق به ‏زنان قبیله‌ای از کازاخ‌های «سفید» بود که از انقلاب بالشویکی گریخته‌بودند و به ایران پناه آورده‌بودند. آیا ‏هنوز هستند، یا در ترکمن‌ها حل شدند؟

‏***‏
دوستی گرامی دارم که با نوشیدن تنها یک آبجوی سبک احساس مستی می‌کند و من به حالش غبطه ‏می‌خورم که خرجش چه‌قدر کم است! من، بی‌گمان با سابقهٔ آن «عرق‌خوری»های کودکی‌ها،‌ هر ‏چه می‌نوشم... «کفاف کی دهد این باده‌ها به مستی ما...»‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 August 2023

از جهان خاکستری - ۱۲۹


لعنت بر این ذهن «کتبی»، ذهن نویسنده؛ ذهنی که حاضرجواب نیست، ذهنی ناتوان از این که در ‏جا و در لحظه کلمه و جملهٔ شفاهی تولید کند و چیزی مناسب و درخور بر زبان جاری کند، چیزی ‏بگوید: آخر چیزی بگو! حرفی بزن! مگر لالی؟... لعنت! لعنت!‏

میهمانی عزیز و ارجمند داشتم. چند روز پیش، در واپسین روزهای بودنش در سوئد و استکهلم سوار قایقی شدیم که در ‏میان مجمع‌الجزایر استکهلم راه می‌سپارد، و راهنمایی در وصف مناظر پیرامون سخن می‌گوید.

در راه رفت، بر عرشهٔ بالایی نشستیم، باد و آفتاب خوردیم و مناظر را تماشا کردیم. من پنجاه‌ویازده ‏بار این مسیر را با قایق پیموده‌ام و همه را می‌دانم، اما برای میهمانم همه چیز تازگی داشت و پیدا ‏بود که برایش جالب است، و من خوشحال بودم.‏

در راه بازگشت به عرشهٔ پایینی رفتیم و در گوشه‌ای دنج، بی باد و بی آفتاب، روی صندلی‌هایی نرم ‏و راحت نشستیم. همین موقع مسافران تازه‌ای نیز سوار شدند تا از واکس‌هولم به استکهلم ‏برگردند. خانواده‌ای، زن و شوهر و سه کودک خردسال قد و نیم‌قد، کوچک‌ترینشان شیرخواره و در ‏آغوش مادر، آمدند و سر میز ما نشستند.‏

با دوستم گپ می‌زدیم و مناظر را تماشا می‌کردیم. اما هر بار چشمم به سمت خانم همنشین ‏میزمان می‌افتاد، بیشتر و بیشتر به چشمم آشنا می‌آمد. تا سرانجام، یک بار که تمام‌رخ به سوی ‏من داشت بیرون را تماشا می‌کرد، شناختمش! او که... او که... من شیفته‌اش هستم... یکی از ‏محبوب‌ترین قهرمانان دو و میدانی سوئد و جهان و المپیک، رکورددار جهان: سانا کالور ‏Sanna ‎‎(Susanna) Kallur‏ قهرمان دو ۶۰ متر و ۱۰۰ متر با مانع است!‏

آه که من چه‌قدر دوستش داشته‌ام و دارم، در مقام یک ورزشکار خوب! عجب! هرگز در رؤیا هم ‏نمی‌دیدم که روزی در واقعیت او را این قدر از نزدیک ببینم. حال چه کنم؟ چه کنم؟

بخشی از ذهنم را گفت‌وگو با میهمانم اشغال می‌کرد، بخشی را حرف‌های راهنما از بلندگو، بخشی ‏را تماشای مناظر زیبای پیرامون، و در ته‌ماندهٔ ذهنم داشتم فکر می‌کردم چگونه سر حرف را با این ‏نشستگان بر سر میزمان باز کنم. چه بگویم؟ چگونه بگویم؟

همین تازگی او را در مسابقهٔ تلویزیونی «قهرمان قهرمانان» دیده‌بودم، که او متأسفانه به فینال ‏نرسید، و ۱۵ سال پیش او را در المپیک ۲۰۰۸ پکن دیده‌بودم که در رقابت نیمه‌نهایی، در همان مانع اول ‏افتاد، و دلم برایش به‌درد آمد، آن‌قدر که چیزکی به سوئدی در وبلاگم نوشتم، با عنوان «روحیهٔ ‏المپیک». بریده‌ای از آن:‏

‏«بسیار دردآور بود دیدن این که سانا کالور افتاد و نتوانست توانایی‌اش را نشان دهد. من دقایقی ‏بهت‌زده داشتم فکر می‌کردم: فکرش را بکن... فکر کن اگر همهٔ رقیبان او با دیدن افتادنش ‏می‌ایستادند، بر می‌گشتند، کمکش می‌کردند که برخیزد، با هم به خط استارت بر می‌گشتند، و ‏درخواست می‌کردند که دوباره بدوند! فکرش را بکن! این یعنی «روحیهٔ المپیک»، یعنی همان ‏روحیه‌ای که کشتی‌گیر محبوب ایرانی و قهرمان جهان و المپیک غلامرضا تختی داشت.»‏

و سپس داستان آن دفعاتی که تختی با آگاهی از آسیب در زانوی حریفانش، حتی به قیمت از ‏دست‌دادن مدالی که شایسته‌اش بود، در طول کشتی به زانوی آسیب‌دیده‌ٔ آنان دست نزد (ویکینگ ‏پالم سوئدی، و الکساندر مدود بلاروس)، یا آن‌گاه که حریفش در حال ضربهٔ فنی شدن نشان داد که ‏پایش زیر فشار تختی درد می‌کند، فشارش را قطع کرد، طرفدارانش فریاد اعتراض سر دادند، اما ‏حریفش (پتکو سیراکوف بلغار) از جایش جهید و بازوی تختی را به علامت پیروزی بالا برد. این را ‏می‌گویم «روحیهٔ ورزشی»!‏

حالا همهٔ این‌ها را چگونه به سانا کالور که در یک‌متری من، آن‌سوی میز نشسته بگویم؟ او با ‏کودکانش مشغول بود و کودک شیرخواره را در بغلش بر بازویش خوابانده بود. شوهرش می‌رفت و ‏می‌آمد و برایشان خوردنی و نوشیدنی می‌خرید و می‌آورد. چه بگویم؟ چگونه بگویم؟ اشخاص ‏سرشناس اغلب این‌جا و آن‌جا می‌گویند که از سرشناس بودن و از مزاحمت‌های طرفدارانشان در ‏عذاب‌اند. حال اگر من نشان دهم که او را شناخته‌ام، عذابش نمی‌دهم و به حریم خصوصی او و ‏خانواده‌اش تجاوز نمی‌کنم؟

اما از طرف دیگر، او شاید خوشحال شود از این که اکنون که با بچه‌داری مشغول است و در صحنهٔ ‏ورزش فعال نیست، هنوز او را می‌شناسند و به یادش هستند؟

چه بگویم؟ چگونه بگویم؟ توی فیلم‌ها دیده‌ام که به آدم‌هایی مثل من می‌گویند که زیادی فکر ‏می‌کنیم و همه چیز را زیادی سبک‌وسنگین می‌کنیم! با گوشی تلفن به اینترنت رفتم، گشتم و یک ‏عکس مشترک او و خواهر دوقلویش ینی ‏Jenny‏ را که چندی در مسابقات در کنار خواهرش می‌دوید، ‏اما زود کنار رفت، پیدا کردم. خب، حالا با این تصویر چه کنم؟

بسیاری از مردان سوئدی بر خلاف تصور عام، بسیار حسود هستند. اگر یک‌راست با خود سانا حرف ‏بزنم، از کجا معلوم که حسادت شوهرش تحریک نشود؟

یک بار که شوهر از خرید یا توالت بردن کودکان بر گشت و در صندلی کنارم نشست، تصویر دو ‏خواهر را توی گوشی نشانش دادم و پرسیدم:‏

‏- ببخشید! آیا ایشان (با اشاره به همسرش در آن‌سوی میز) یکی از این دو هستند؟
او آرام و محترمانه پاسخ داد:
‏ ‏- آری!
‏ ‏- کدام‌یک؟!
‏ ‏- این، ساناست، که این‌جا نشسته، و این ینی، خواهر دوقلوی اوست.
‏ ‏- آهااااان... مرسی!‏

به سوی سانا سر خم کردم، و گفتم: خوشبختم!‏ سانا با لبخندی و نگاهی به من و به شوهرش، از شوهرش پرسید: موضوع چیست؟

هیچ‌کدام پاسخی به او ندادیم. لعنت! لعنت بر این نداشتن آمادگی ذهنی، لعنت بر این دست‌وپا ‏چلفتی بودن من... لعنت! لعنت!‏

ادب، و آداب معاشرت حکم می‌کرد که من تصویر توی گوشی را نشانش می‌دادم و می‌گفتم: من ‏این تصویر را به شوهرتان نشان دادم و پرسیدم شما کدام‌یکی هستید. خیلی خوشحالم از ‏دیدارتان. کاش چیزی این‌چا می‌داشتم و می‌توانستم امضای شما را بگیرم. من خیلی طرفدار شما ‏هستم. المپیک پکن وقتی افتادید خیلی برایتان ناراحت شدم. آن‌قدر که توی وبلاگم چیزکی ‏نوشتم...‏

بعد شاید نوشته‌ام را توی گوشی نشانش می‌دادم... بعد شاید از تختی می‌گفتم. بعد شاید از ‏دیگر زنان قهرمان مدال‌آور سوئدی در دو و میدانی حرف می‌زدیم و می‌گفتم که کارولینا کلوفت ‏Carolina Klüft‏ قهرمان هفتگانه، کایسا برگ‌کویست ‏Kajsa Bergqvist‏ قهرمان پرش ارتفاع، اریکا ‏یوهانسون ‏Erica Johansson‏ قهرمان پرش طول، و... در واقع همهٔ انسان‌ها، و به‌ویژه زنانی را که در ‏همهٔ رشته‌های ورزش و دانش می‌کوشند تا مرزهای توانایی‌های بشر را دورتر و دورتر ببرند، و از ‏جمله شما را می‌ستایم و دوست می‌دارم!‏

می‌بایست می‌گفتم... می‌بایست می‌گفتم! شاید می‌شد خواهش کنم که یک عکس با هم ‏بگیریم؟ لعنت بر من که فرصت‌های طلایی را این چنین مفت از دست می‌دهم. حال که با خود او ‏هیچ حرف نزدم، لابد فکر می‌کرد که از آن مردهای عقب‌ماندهٔ مردسالار هستم که به‌جای خودش، از شوهرش ‏دربارهٔ او می‌پرسم! چه‌قدر خنگ بودم!‏

به‌جای آن که تصویر را به او نشان دهم و گفت‌وگویی در این مسیر با او بگشایم، تصویر را به‌سوی ‏میهمان همراهم، که زبان سوئدی نمی‌دانست گرداندم، نشانش دادم، و گفتم: ایشان هستند (با اشاره به سانا که در نیم‌متری او ‏نشسته‌بود)... قهرمان سوئد و المپیک، رکورد دار جهان در دو ۶۰ متر با مانع داخل سالن!‏

دوستم گفت: - ا... آهان... چه جالب که قهرمان المپیک این جور راحت بچه‌داری می‌کند!‏

و همین! تمام شد!‏

در نیم ساعت باقی مسیر، نه ما و نه هم‌نشینان سر میزمان، هیچ به این موضوع برنگشتیم. من و ‏دوستم با هم گپ می‌زدیم و منظره‌ها را تماشا می‌کردیم. شوهر سانا پشتش را به من کرده‌بود و با ‏فرزندانش مشغول بود، و گاه زیر چشمی می‌دیدم که سانا کالور با کودک شیرخوار در آغوشش. ‏کنجکاوانه نگاهم می‌کند، و لابد دارد می‌کوشد سر در آورد که این مرد بی‌ادب و نادان در آداب ‏معاشرت کجایی‌ست و به چه زبانی با دوستش حرف می‌زند...‏

از آن روز مرتب به یاد صحنه‌ها و لحظه‌های آن دیدار می‌افتم و همین‌طور خود را سرزنش می‌کنم که ‏چرا چنین نکردم و چنان نگفتم.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 May 2023

از جهان خاکستری - ۱۲۸

«آقای مهندس!»‏

برخی از قصه‌های «مهندسی»هایم در سنین پیش از ده‌سالگی در خانه‌های در و همسایه و فامیل را ‏در کتاب «قطران در عسل» نوشته‌ام، از قبیل راه انداختن چرخ خیاطی همسایه‌ٔ داغدارامان سلطان ‏باجی، یا تعمیر پریموس مادر بزرگم که دم‌به‌ساعت خراب می‌شد (نوشته‌ام؟!) و...‏

از هنگامی که در زیرزمین خانه‌مان یک «رصدخانه» درست کردم (این را همان‌جا نوشته‌ام) و قطعات ‏رادیوهای کهنه و خراب را آن‌جا جمع کردم، شدم همچنین تعمیرکار رادیوهای فک‌وفامیل. برای نمونه ‏عموی بزرگم در مهمانی بیخ گوشم می‌گفت: «رادیوی ما زیادی خرخر می‌کند. بیا ببین چه‌شه!» ‏‏(البته به ترکی می‌گفت!) می‌رفتم و درون رادیو را کمی دستکاری می‌کردم، بهتر می‌شد، و در ‏خانواده معروف‌تر می‌شدم؛ بی هیچ پاداش مادی!‏

در سال‌های آخر دبیرستان با همان قطعات اوراقی یک دستگاه «دزدبگیر» ساختم که طرح آن چند ‏سال بعد، هنگامی که در دانشگاه بودم و دور این سرگرمی‌ها را تا حدود زیادی خط کشیده‌بودم، و ‏به‌جای برق و الکترونیک اکنون «مهندسی مکانیک» می‌خواندم، به نام خودم در مجلهٔ «رادیو و ‏تلویزیون» (ضمیمهٔ مجلهٔ دانشمند) چاپ شد (ببینید).‏

در همان سال‌های دبیرستان در آن طرح تغییراتی دادم (از جزییاتش می‌گذرم) و تبدیلش کردم به یک ‏دستگاه عیب‌یاب رادیو و تلویزیون. اکنون بعد از آمدن به تهران هم، با وجود تغییر رشته، تعمیرکار رادیو ‏و تلویزیون فامیل ساکن تهران بودم؛ حتی پس از انقلاب و در طول سال‌های دوندگی‌های برای حزب ‏توده ایران!‏

از بستگان ساکن تهران، زوجی سالمند که هر پنج فرزندشان از خانه کوچیده بودند و تنهایشان ‏گذاشته‌بودند، تلویزیونی خیلی قدیمی داشتند که هنگامی آن را خریده‌بودند که سرمایه‌دار معروف ‏ثابت‌پاسال نخستین فرستندهٔ تلویزیونی تهران را راه انداخته‌بود. این فرستنده یکی دو ساعت در روز ‏برنامه پخش می‌کرد. آنان همچنین برنامهٔ تلویزیونی سفارتخانهٔ امریکا در تهران را می‌گرفتند که یکی ‏دو ساعت برنامه به زبان انگلیسی برای امریکایی‌های مقیم تهران پخش می‌کرد.‏

هنگامی که به تهران آمدم، و اکنون برنامه‌های «تلویزیون ملی ایران» شروع شده‌بود، تلویزیون این ‏فامیل‌مان تصویری برفکی داشت. خواستند که دستی به سر و روی آن بکشم. همهٔ لامپ‌های آن ‏را عوض کردم، و خازن‌هایی را که نیم‌سوخته بودند و برخی حتی ترک برداشته‌بودند عوض کردم، و ‏از تصویر صاف آن بسیار راضی بودند. هر چند که جز تشکر خشک و خالی و پرداخت هزینهٔ ‏خریدهایم، چیزی به من نرسید!‏

همین زوج در پاییز و زمستان ۱۳۵۵ به شهرستان رفتند تا پیش دخترشان زندگی کنند، و خواستند ‏که این مدت در خانه‌شان زندگی کنم، تا خانه خالی نباشد، مبادا دزد بزند. پذیرقتم. اما یک شب ‏چراغ سقفی هال، چسبیده به سقف، روشن مانده‌بود، «رول‌پلاک»های (جای پیچ) پلاستیکی که ‏چراغ را به سقف وصل می‌کردند در اثر گرمای لامپ نرم شدند، پیچ‌ها لغزیدند، چراغ و حباب ‏شیشه‌ای آن از سقف رها شدند، در اثر وزن آن‌ها سیم برق پاره شد، و همه با هم با صدایی ‏وحشتناک به کف موزاییک هال افتادند، و من که همان تلویزیون را تماشا می‌کردم، وحشت‌زده از جا ‏پریدم. اما من دانشجوی فقیر هیچ امکان جبران آن چراغ و حباب را نداشتم.‏

این زوج پس از بازگشت، از این حادثه بی‌نهایت غمگین و دلگیر بودند، و بابت بیش از شش ماه ‏حفاظت از خانه‌شان، ریختن برف‌های بام‌شان و تراس‌شان، و... حتی یک کلمه تشکر نکردند.‏

تا هنگامی که در خوابگاه دانشجویی بودم، برای دسترسی به من یا به تلفن‌هایی که در هر طبقهٔ ‏خوابگاه بود زنگ می‌زدند، و یا به دربان خوابگاه زنگ می‌زدند و خواهش می‌کردند که پیغامشان را به ‏من برساند. اما بعد از خروج از خوابگاه یادم نیست چگونه به من پیغام می‌رساندند.‏

‏***‏
یک بار پیغام رسید که تلویزیون یکی از بستگان روشن نمی‌شود و باید خودم را هر چه زودتر برسانم، ‏زیرا که پنجشنبه شب است و همهٔ اهل خانه خسته از کار و درس یک هفته، باید بنشینند و برنامهٔ ‏معروف و پرطرفداری را تماشا کنند. یادم نیست «مراد برقی» بود یا «دایی‌جان ناپلئون» یا «سرکار ‏استوار» یا «خانهٔ قمرخانم»، یا شاید سریال خارجی «کاوشگران» با بازی تونی کرتیس و راجر مور (که من موسیقی آغازین آن را دوست می‌داشتم. بشنوید

رفتم. همه‌ی اهل خانه منتظرم بودند. از همان لحظهٔ ورود سؤال‌پیچم کردند:‏

‏- فکر می‌کنی چه ایرادی پیدا کرده؟ درست میشه؟ خرج داره؟...‏
‏- نمی‌دانم. باید ببینم. شاید فیوزش سوخته باشه. اگه اینطور باشه خرجی نداره...‏

تلویزیون را از گچ‌بری روی دیوار پایین آوردیم و روی فرش کف اتاق گذاشتیم. پشتش را باز کردم. همه ‏بر گردم حلقه زده‌بودند و با کنجکاوی همهٔ حرکاتم را تماشا می‌کردند. مزاحم کارم بودند.‏

نه، فیوزش نسوخته بود. پس چه مرضی داشت؟ دستگاه اندازه‌گیریم نشان می‌داد که برق به ‏جاهایی که باید برسد، می‌رسد. پس چرا روشن نمی‌شود؟ هیچ خازن یا مقاومتی هم در ظاهر ‏نسوخته بود.‏

آرامش لازم داشتم تا بتوانم سیستماتیک بگردم و ایراد را پیدا کنم. اما وقت زیادی تا شروع آن برنامهٔ ‏‏«مهم» نمانده‌بود، و همه هیجان‌زده و دستپاچه مرا به شتاب وا می‌داشتند.‏

ناگهان دیدم که یکی از لامپ‌های اصلی مدار تلویزیون نزدیک پایه‌اش دور تا دور شکسته و حبابش از ‏پایه‌اش جدا شده. عجب! چرا شکسته؟ نشانشان دادم: این لامپ شکسته.‏

‏- وای، چرا شکسته؟
‏- نمی‌دونم.
‏ ‏- نمیشه چسبوندش؟
‏- نه، توش باید خلاء باشه، تازه، بعد از شکستن، توش هم حتماً سوخته.
‏ ‏- پس چه باید کرد؟
‏- باید یکی دیگه خرید و عوضش کرد.
‏ ‏- پنجشنبه شش بعد از ظهر از کجا لامپ پیدا کنیم؟
‏- باید رفت پشت شهرداری. شاید مغازه‌ای هنوز باز باشه.
‏ ‏- گرونه؟
‏- نمی‌دونم.‏

لامپ شکسته را بیرون کشیدم و برداشتم. بهروز را با من همراه کردند. همان بهروز که در «قطران ‏در عسل» نوشته‌ام که ساواکی بود و نمی‌دانستم (بخش ۴۲)، و خیلی احساس شباهت به راجر مور می‌کرد. عجله داشتیم. او تاکسی ‏دربست گرفت و از سه‌راه سلسبیل رفتیم تا پشت شهرداری. خیابان‌ها خلوت بود و زود رسیدیم. ‏پیدا بود که خیلی‌ها خود را به خانه رسانده بودند تا آن برنامهٔ تلویزیون را ببینند. خوشبختانه یک ‏فروشگاه بزرگ در یکی از پاساژهای پشت شهرداری هنوز باز بود و از همان لامپ هم داشتند. ‏خریدیم. ۲۳ تومان.‏

دوباره تاکسی دربست گرفتیم و برگشتیم. در طول راه من به فکر فرو رفته‌بودم که اگر ایراد اصلی ‏جای دیگری باشد، و اگر این لامپ را جا زدیم و تلویزیون را روشن کردیم و این لامپ هم شکست، یا ‏باز تلویزیون روشن نشد، آنوقت چی؟

رسیدیم. همه خوشحال بودند که هنوز برنامه شروع نشده رسیده‌ایم و تلویزیون الان درست ‏می‌شود، و زیاد هم گران تمام نمی‌شود! اما من نگران بودم. همه باز سرشان را توی کارم فرو ‏می‌کردند. کوشیدم آرامشان کنم و یک بار دیگر همهٔ مدارهای آن داخل را در پی نشانه‌های ‏سوختگی گشتم، و چیزی نیافتم. بوی سوختگی هم نبود.‏

لامپ را در جایش نصب کردم، و با دودلی دگمهٔ روشن کردن تلویزیون را فشردم. آن لامپ روشن ‏شد، و نشکست! لحظاتی طول می‌کشید تا تصویر پدیدار شود، و شد!‏

‏- هورااا... به‌به! آفرین! درست شد!‏

من هم خوشحال بودم. پشت تلویزیون را بستم و آن را سر جایش در طاقچه گذاشتیم. برنامه چند ‏دقیقه بعد شروع می‌شد. بهروز و صاحبخانه داشتند پول تاکسی و لامپ را حساب و کتاب ‏می‌کردند.

با شروع برنامه، من و کارم فراموش شدیم!‏

‏***‏
روزی خبر آوردند که هر چه زودتر به یکی از بستگان تلفن بزنم. این خانم بسیار دستپاچه می‌گفت ‏که تلویزیون‌شان خراب شده، شوهرش که از کار هفته به خانه بیاید، حتماً باید برنامهٔ دلخواهش را ‏تماشا کند، و تلویزیون حتماً باید تا قبل از آمدن او راه بیافتد، وگرنه افتضاح می‌شود!‏

از قضای روزگار موتورسیکلت یک دوست هم‌دانشگاهی را به امانت داشتم. کیف ابزارم را برداشتم، ‏پریدم روی موتور و رفتم. پشت تلویزیون را باز کردم و دنبال عیبش گشتم. این خانم کاری به کار ‏تعمیرکاری من نداشت و مشغول آشپزی برای شام شوهرش بود.‏

خیلی زود پیدا کردم که یک مقاومت با وات بالا در مدار برق ورودی تلویزیون سوخته‌است. لحیمش را ‏ذوب کردم و درش آوردم. برای احتیاط اندازه‌گیری‌اش کردم. به‌کلی سوخته‌بود و قطع بود. حدس ‏می‌زدم که در مسیر آن باید یک اتصال کوتاه باشد که باعث سوختن آن شده. اما با همهٔ ‏اندازه‌گیری‌ها و جست‌وجوها چنین ایراد واضحی نیافتم. می‌ماند تعویض مقاومت به امید آن که ‏تلویزیون درست شود.‏

با موتور به‌سرعت به پشت شهرداری رفتم، مقاومتی با همان اُهم و همان وات خریدم و برگشتم. ‏آن را سر جایش لحیم کردم، اما به محض آن که کلید تلویزیون را زدم، این مقاومت هم جرقه‌ای زد و ‏سوخت. عجب! آخر کجاست این اتصال کوتاه؟ گشتم و گشتم، اما هیچ پیدا نکردم.‏

باز پریدم روی موتور و رفتم پشت شهرداری. این بار مقاومتی با وات بالاتر خریدم تا زیر جریان شدید ‏برق، بیشتر دوام بیاورد! یک نکتهٔ مثبت این مدل هم آن بود که پایه‌هایش به بدنه‌اش لحیم شده‌بود و ‏اگر خیلی داغ می‌شد، پیش از آن که بسوزد، لحیمش ذوب می‌شد، پایه‌اش از بدنه جدا می‌شد، و ‏بعد می‌شد دوباره لحیمش کرد.‏

این مقاومت هم با روشن کردن تلویزیون آن‌قدر داغ شد که لحیم پایه‌اش ذوب شد. دیگر عرقم در ‏آمده بود. هر چه گشتم جای اتصال کوتاه را پیدا نکردم. خانم خانه با آن‌چه از توانایی‌های تعمیرکاری ‏من شنیده‌بود، هیچ شکی نداشت که تلویزیونش را درست می‌کنم. بنابراین هنگامی که برایش ‏اعتراف کردم که از یافتن ایراد اصلی تلویزیون عاجزم، سخت ناراحت شد و به گونه‌ای رفتار کرد که ‏گویی من گولش زده‌ام، یا کسانی که تعریفم را کرده‌اند، گم‌راهش کرده‌اند.‏

به‌ناچار به تعمیرکار رسمی و کشیک مارک تلویزیونشان زنگ زد. دو نفر زود آمدند، با تجهیزات کامل. ‏خانم برایشان تعریف کرد که من نتوانسته‌ام تلویزیون را درست کنم! پرسیدند مگر من چکاره‌ام؟! ‏توضیح دادم که دانشجو هستم و مقداری از این کارها بلدم. یکی‌شان گفت:‏

‏- دانشجوها خیلی خوب هستند! می‌گردند، عیب را پیدا می‌کنند، و کار ما را راحت می‌کنند!‏

ماجرای مقاومتی را که می‌سوخت برایشان تعریف کردم. او دست‌به‌کار شد، و برای یافتن جای ‏اتصال کوتاه چندین سیم را قطع کرد و در چندین جا مدار مسی روی شاسی تلویزیون را با تیغ ‏تراشید و قطع کرد، اندازه‌گیری کرد و در مسیر معینی پیش رفت. من هرگز جرئت نمی‌کردم این ‏کارها را بکنم.‏

او همین‌طور قدم به‌قدم و سیستماتیک اتصال‌هایی را قطع کرد و پیش رفت، تا آن که به یک لامپ رسید، و معلوم ‏شد که اتصال کوتاه در درون لامپ است! یافتن آن ایراد راه دیگری نداشت جز کاری که او کرد، یا ‏سوار کردن لامپ روی پایه در کارگاه و اندازه‌گیری و مقایسه با مشخصات لامپ در کتاب لامپ.‏

تعمیرکار لامپ مشابه در کیف ابزارش داشت. لامپ را عوض کرد، همهٔ اتصال‌هایی را که قطع ‏کرده‌بود دوباره لحیم کرد، پایهٔ مقاومتی را هم که من خریده‌بودم به جایش چسباند، و تلویزیون ‏درست شد!‏

خانم خانه پول حسابی به آن‌ها داد، از هزینهٔ من هیچ صحبتی نشد، با آن که دیده‌بود که دو بار ‏رفتم و قطعه‌ای خریدم و آمدم، و با دلخوری و بی‌اعتنایی راهم انداخت.‏

غمگین رفتم.‏

‏***‏
خانهٔ احسان طبری و همسرش آذر بی‌نیاز در اواخر زندگی «آزاد»شان در ایران، در کوه‌پایه‌های ‏نیاوران بود. کوه‌های بلندی از سمت شمال و غرب خانه را در میان گرفته‌بودند. طبری عادت داشت ‏که برخی رادیوهای خارجی، به‌ویژه برنامهٔ فارسی رادیو مسکو را گوش بدهد. او خود سال‌ها پیش ‏در آن رادیو کار کرده‌بود. او و آذر برخی از سریال‌های تلویزیون ایران را هم تماشا می‌کردند، از جمله ‏سریال روسی «لحظات هفده‌گانهٔ بهاران» را، که البته ناگهان و بی‌هیچ توضیحی نمایش آن قطع ‏شد.‏

این زوج پیوسته گله می‌کردند که پس از آمدن به آن خانه، رادیو و تلویزیون‌شان خوب کار ‏نمی‌کند و نمی‌توانند برنامه‌های دلخواهشان را بشنوند یا تماشا کنند. طبری در گفت‌وگوی خصوصی ‏با من این وضع را «تبعید» خودش، و توظئهٔ کیانوری می‌دانست (بنگرید به پیشگفتار «از دیدار ‏خویشتن»).‏

سرانجام یک روز کیف ابزارم را برداشتم، گذاشتمش توی «پیکان» ‏متعلق به حزب که برای انجام برخی امور و از جمله انجام کارهای طبری و اخگر و... زیر پایم بود و به ‏خانهٔ طبری رفتم.‏

از پنجرهٔ اتاق پذیرایی‌شان به روی بام سفالی و شیب‌دار نیم‌طبقه، و از آن‌جا روی بام مشابه بالاتر ‏رفتم، آنتن تلویزیون و اتصال آن را اندازه‌گیری کردم، که هیچ ایرادی نداشتند، آنتن را به این‌سو و آن‌سو ‏چرخاندم و خواستم ببینند کجا بهتر می‌شود، و هر کار دیگری که به عقلم می‌رسید انجام دادم، ‏اما هیچ سودی نداشت. نصب آنتن برای رادیو روی بام و تلاش‌های دیگر برای رادیویشان هم به ‏هیچ نتیجه‌ای نرسید.‏

هم آنان غمکین بودند، و هم من. شب خسته به خانه رسیدم. پیکان را کنار خیابان پارک کردم، به ‏خانه رفتم، روی تخت افتادم و خوابیدم.‏

فردا هنگامی که به سراغ ماشین رفتم، شیشهٔ در عقب آن را شکسته‌بودند. عجب! آخر چرا؟ تازه ‏ساعاتی بعد یادم آمد که کیف ابزارم را پشت صندلی راننده گذاشته‌بودم! آن را برده‌بودند. ‏دستگاه «عیب‌یاب» اختراع خودم هم در آن بود، و بسیاری ابزار ارزشمند دیگر. پس از آن تا سال‌های ‏طولانی، تا چند سال پس از رسیدن به سوئد، کیف ابزار «مهندسی» برای تعمیر این قبیل ‏وسایل نداشتم.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 January 2023

از جهان خاکستری - ۱۲۷

کارخانهٔ پپسی‌کولا، تهران، دههٔ ۱۳۴۰
امروز با شنیدن این که در سال‌های دور، آشنایی «با یک زن کاباره‌ای ازدواج کرد»، اصطلاح «زن ‏کاباره‌ای» مرا به فکر فرو برد.‏

دانشجوی سال سوم دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) بودم. سال ۱۳۵۳. شامگاهی، پس از ‏خسته شدن از تنها نشستن در «اتاق موسیقی» دانشگاه و گوش دادن به موسیقی خیلی جیلی ‏جدی، به سوی اتاق دلگیر دانشجویی مشترک با تقی در خیابان هاشمی، بین خیابان‌های جیحون و ‏کارون روان شدم.

ده – بیست متر پایین‌تر از تقاطع جیحون با آیزنهاور (آزادی)، روبه‌روی نرده‌های شرقی کارخانهٔ ‏پپسی‌کولا، چراغ‌های نئون اجق‌وجق و سرخ و سبز و پرنور و چشمک‌زن «رستوران علی‌بابا»، با آن صدای وزوز بلندش، نگاهم ‏را به‌سوی خود کشید. گرسنه بودم. آن هنگام با «کمک‌هزینهٔ مسکن» و شندرغاز که بابت «کار ‏دانشجویی» در دانشگاه می‌گرفتم، می‌توانستم گاه خطر کنم و به رستوران بروم. البته اکنون سی ‏‏– چهل تومان بیشتر ته جیبم نبود.‏

در باریک رستوران زیر چراغ نئون به پلکانی باز می‌شد که به زیر زمین می‌رفت. آن پایین، سالنی پنج ‏در پنج متر بود که پانزده بیست میز در آن چیده‌بودند. تنها مشتری‌ها سه چهار مرد بودند نشسته بر ‏گرد میزی که می‌گفتند و می‌خندیدند و می‌خوردند و می‌نوشیدند.‏

پشت میز دونفره‌ای کنار دیوار دورترین جا از آن‌ها نشستم. گارسون آمد:‏

‏- چی میل دارید؟
‏- کباب بره. یک چتول هم ودکای اسمیرنوف با کوکاکولا!‏

این می‌شد چیزی حدود ۲۰ تومان و با باقی‌ماندهٔ پول ته جیب می‌توانستم تا دریافت بعدی سر کنم. ‏تا حاضر شدن کباب، کمی نان و ماست و خیار و بساط ودکا را زود آوردند. کمی از ودکا را توی لیوانی ‏با یخ ریختم، رویش کوکاکولا ریختم، و سر کشیدم. با نان و ماست‌وخیار سرگرم بودم تا آن که کباب را ‏آوردند.‏

کباب با آب نصف نارنجی که کنارش بود، با نان تافتون تازه، خوشمزه بود و می‌چسبید. ودکا سرم ‏را سبک کرده‌بود. آرام و سربه‌زیر می‌خوردم و می‌نوشیدم. آرام آرام در تنهایی و در مهی که سرم را ‏می‌گرفت فرو می‌رفتم. جهان و پیرامون و رستوران و کارکنانش و مشتری‌های دیگر را فراموش ‏کرده‌بودم. غصّه‌های خودم در سرم می‌چرخید.‏

چنگال را در یک نخود سبز فرو کرده‌بودم و داشتم به دهان می‌بردم که صدایی زنانه بالای سرم به ‏نرمی گفت:‏

‏- اجازه هست بشینم این‌جا؟

از جهان مه‌آلود بیرون آمدم. در کنارم یک جفت پا با دامن کوتاه ایستاده‌بود، و آن بالا، با سر و رویی ‏آراسته. لحظه‌ای با دهان نیمه‌باز پرسان نگاهش کردم. نگاهم را در سالن رستوران گرداندم: این ‏همه جای خالی هست... جریان چیست؟ دستپاچه، گویی مچم را گرفته‌باشند، گفتم:‏

‏- البته! بفرمایید...‏

صندلی خالی را از آن طرف میز برداشت و کنار دستم نشست.‏

‏- خیلی توی خودت غرق بودی!‏
‏- هه... خب...‏

کی بود؟ چی بود؟ چکارم داشت؟ از کارکنان رستوران بود که دلش برای تنهایی‌ام سوخته بود؟

نمی‌دانستم چه کنم. خوردن را ادامه بدهم؟ خب، بی‌ادبی‌ست که او بنشیند و من برای خودم ‏بخورم و بنوشم. به نظر نمی‌رسید که او بخواهد خود چیزی سفارش بدهد. با دودلی پرسیدم:‏

‏- شما چیزی میل دارید؟ چیزی براتون سفارش بدم؟
‏- من فیش می‌خورم.‏

فیش؟ فیش دیگر چیست؟ منظورش ماهی‌ست که دارد به انگلیسی می‌گوید؟

با احتیاط و فروخورده پرسیدم:‏

‏- ببخشید، منظورتون یه جور خوراک ماهیه؟

با همان حالت جدی، اما نرم و ملایم پاسخ داد:‏
‏- نه، فیش یه‌جور نوشیدنیه... با ویسکی درستش می‌کنن...‏

عجب! ای داد! حتماً چیز گرانی‌ست. حسابم را که بپردازم پانزده بیست تومان بیشتر ته جیبم ‏نمی‌ماند. ترسان پرسیدم:‏

‏- ببخشید، شما می‌دونین قیمتش چه حدودیه؟
بی‌درنگ پاسخ داد:‏
‏- صد و ده تومنه.‏

صورتم داغ شد. بی‌گمان سرخی شرم از فقر به چهره‌ام دویده‌بود. این یعنی یک سوم کمک‌هزینهٔ مسکن برای یک ماه. آب دهانم را قورت دادم. سربه‌زیر و شرمنده گفتم:‏

‏- باید ببخشید، ولی من از این پول‌ها ندارم. دانشجو هستم. چیز دیگه‌ای اگه میل داشته‌باشین...‏

با مهربانی گفت:‏
‏- نه، نه، لازم نیست. عیبی نداره. یکی‌دو تا از این نخودها می‌خورم، یه‌ذره می‌شینم و میرم.‏

چنگالی برداشت، در نخودی فرو کرد و به دهان برد. پرسید:‏
‏- خونهٔ دانشجویی داری؟
‏- بله.‏
‏- تنها؟
‏- نه با یه هم‌خونه...‏
‏- کجا؟
‏- خیابون هاشمی.‏
‏- خب، بقیهٔ غذاتو بخور. نوش جان. ببخشید که مزاحم شدم. ولی خوشحالم از این که باهات حرف ‏زدم.‏

برخاست و رفت. لحظه‌ای هاج و واج خشکم زد و بعد به خود آمدم. بقیهٔ غذا و عرق زهرمار ‏شده‌بود. عرق مانده را با کوکاکولا سر کشیدم، ته‌ماندهٔ غذا را به یک لقمه بلعیدم، حسابم را ‏پرداختم، و فرار کردم.‏

بعد که برای دوستانم تعریف کردم، سربه‌سرم گذاشتند که: «خنگولی! این‌ها رو بهشون میگن ‏زن‌های فیش‌خور. نشنیده‌ای تا حالا؟ میان، کنارت میشینن، براشون فیش می‌خری، باهات گپ ‏می‌زنن، سرتو گرم می‌کنن، غصّه‌هاتو فراموش می‌کنی، و گاهی وقت‌ها هم شاید کار به جاهای ‏دیگه هم بکشه...»‏

چه می‌دانستم من بچهٔ سادهٔ شهرستانی، آن هم چه شهری! جایی که تعداد مسجدهایش بیشتر ‏از مدرسه‌هایش بود. شهری که اگر دختر و پسری را توی کوچه با هم می‌دیدند سنگ‌بارانشان ‏می‌کردند. شهری که تنها بی‌چادرهای آن دختر این یا آن رئیس غیر محلی تبعید شده به آن شهر ‏بودند.‏

همین کارخانهٔ پپسی‌کولای آن‌سوی خیابان تا چندی پیش یکی از «جاذبه‌های گردشگری» تهران ‏برای برخی از کسانی بود که از شهر من و اطرافش به تهران می‌آمدند. خردسال که بودم پدرم یک ‏بار مرا با خود به تهران آورد و با هم آمدیم تا پشت شیشه‌های این کارخانه. درون سالن پاکیزه و پر ‏نور پشت شیشه بطری‌های خالی نوشابه روی تسمه‌ای می‌آمدند، دستگاهی پرشان می‌کرد، در ‏نوبت بعدی تشتک به سرشان کوبیده می‌شد، نزدیک ما تسمه دور می‌زد و به انتهای سالن بر ‏می‌گشت، و پشت دریچه‌ای، که ما نمی‌دیدیم، لابد دستگاهی دیگر بطری‌ها را در قوطی‌ها ‏می‌چید. جل‌الخالق! تنها یک کارگر با روپوش و کلاه سفید بر این کارها نظارت می‌کرد.‏

ما آدم‌های ساده‌ای بودیم که چیزهای ساده‌ای سرگرممان می‌کرد. و من خیلی پیش رفته بودم که ‏رسیده‌بودم به گوش دادن به موسیقی کلاسیک خیلی خیلی جدی. مرا چه به سرگرمی با زنان ‏فیش‌خور؟!‏

دی یا بهمن ۱۳۵۷ کارخانهٔ پپسی‌کولا را به بهانهٔ تعلق به «بهایی‌ها» یا «مشارکت اسراییل در تولید ‏آن» به فتوایی آتش زدند. آن «سرگرمی» هم از دست رفت!!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 October 2022

از جهان خاکستری - ۱۲۶

تخت‌خواب یک‌نفره

چند ماه پیش حین دیالیز همین‌طور اتاقم را ورانداز می‌کردم، و فکر می‌کردم که این اتاقی که یک‌روز-در-میان ساعت‌ها در آن می‌نشینم و دیالیز می‌کنم، می‌نشینم و می‌نویسم، و می‌خوابم، باید فضای بازتری داشته‌باشد. به این نتیجه رسیدم که تخت‌خواب دونفره و عظیم وسط اتاق فضای خیلی زیادی را اشغال می‌کند، اما چندین سال است که کسی در نیمهٔ دیگر آن نمی‌خوابد، پس وقتش است که آن را دور بیاندازم و تخت یک‌نفره بخرم.

رفتم و خریدم. امروز آوردندش. کامیون بزرگی بود، و دو جوان بار را آوردند. نام خانوادگیم ایرانی بودنم را به آنان لو داده‌بود و به محض ورود شروع کردند به حرف زدن به فارسی. بسیار مؤدب و آداب‌دان و خوش‌سخن و کارآمد بودند؛ نه مانند بعضی جوانان ایرانی که وقتی که می‌خواهند با ادب باشند می‌گویند «من فرمودم... شما عرض کردید...»!

تخت عظیم دونفره را جمع کردند و بردند، و تخت تکی را باز کردند و نصب کردند، و رفتند.

کف اتاق را جارو زدم، «ت» کشیدم، تخت را کشیدم به گوشهٔ اتاق، ملافه کشیدم و آماده‌اش کردم، و بعد رفتم که جارو و «ت» را جمع کنم و لختی بیاسایم.

هنگامی که به اتاق برگشتم، احساس کردم که چه‌قدر بزرگ و خالی شده! تخت یک‌نفره آن گوشه چه غریب و تنها افتاده‌بود.

ناگهان احساس تنهایی کردم. ناگهان غصه‌های تنهایی به سراغم آمد...

با تماشای تخت یک‌نفره به یاد این بیت سایه افتادم:

بستر من صدف خالی یک تنهایی‌ست
و تو چون مروارید گردن‌آویز کسان دگری

در سال‌های دانشجویی چندی کارم این بود که در انتظار ورود استاد به کلاس درس، صورت دختری را با عینک آفتابی با گچ روی تخته نقاشی می‌کردم، و همین بیت سایه را کنارش می‌نوشتم. بعضی استادان به‌محض ورود آن را پاک می‌کردند، اما بعضی دیگر کاری به آن نداشتند، و «اثر» من بعد از پایان کلاس هم باقی می‌ماند.

شعر دیگری هم هست از شاعر روس یه‌وگه‌نی یفتوشنکا، که آن را برای بعضی‌ها می‌خواندم. پیدایش نمی‌کنم تا متن دقیقش را این‌جا نقل کنم. این است آن‌چه به‌یادم مانده:

من به نیم قانع نیستم
نه! من به نیم قانع نیستم
نیم هیچ چیز را نخواهم پذیرفت
همه را به من بدهید:
همهٔ آسمان‌ها و کهکشان‌ها را
همهٔ زمین؛ رودها، کوه‌ها، دریاها، بهمن‌ها
همهٔ این‌ها مال من است
کمتر را نخواهم پذیرفت!

***
با این‌همه
بالشی هست
که من تنها نیمی از آن را می‌خواهم
آن‌جا که بر نیم دیگرش
[کنار صورتت] حلقه‌ای بر انگشتت
همچون ستاره‌ای تنها و دور
می‌درخشد.

اما... حالا دیگر تخت دونفره نیست. امیدوارم که در خواب از روی این تخت نیفتم! ولی فضا چه باز شد!

این‌ها را که دارم می‌نویسم، صدای تخته‌کلید در اتاق خالی پژواک ناآشنایی دارد...

***
نوشته‌های دیگر در موضوع تنهایی در این نشانی.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

09 May 2022

از جهان خاکستری - ۱۲۵

تنهایی در حضور دیگران

در حاشیه‌ی جشن پر شور پایان دادگاه آن جلاد گوهردشت، که حتی از آوردن نامش اکراه دارم، ‏ایستاده‌ام. جمع بزرگی آن وسط با آهنگی تند می‌رقصند. این‌ها جمع کم‌وبیش ثابتی هستند که در ‏اغلب مراسم مشابه دیده می‌شوند؛ چند نفر بیشتر، چند نفر کم‌تر.‏

تماشای رقص را دوست دارم، اما خود چندان اهل رقص نیستم. آشنایانی به سویم می‌آیند، یا خود ‏به‌سوی آشنایانی می‌روم؛ از زن و مرد. سلام و احوال‌پرسی، و گاه گشودن آغوش. گپی می‌زنیم، ‏و هر کس به سویی می‌رود، و باز تنها ایستاده‌ام.

او هم بعد از سلام و احوال‌پرسی با کسانی، تنها ایستاده و رقص جمع را تماشا می‌کند. زندانی ‏جان‌به‌دربرده از کشتار ۱۳۶۷، محبوب و سرشناس است. چند کتاب نوشته و منتشر کرده. سخنرانی‌ها کرده و در ‏برنامه‌های رادیویی و تلویزیونی بی‌شماری با او مصاحبه کرده‌اند. از شاهدان این دادگاه بوده. ‏نگاهمان تلاقی می‌کند. به سوی هم می‌شتابیم، دست می‌دهیم، آغوش می‌گشاییم؛ ‏احوال‌پرسی، و گپی ساده. لحظه‌ای بعد باز هر دو تنها و با فاصله ایستاده‌ایم. چند بار دیگر با هم ‏می‌افتیم، گپی می‌زنیم، و باز کسانی یا او را می‌کشند و می‌برند، و یا مرا به حرف می‌گیرند، و پس ‏از آن بار دیگر هر دو تنها و با فاصله ایستاده‌ایم. یکی از دفعاتی که کنار هم ایستاده‌ایم دهانش را ‏برای غلبه بر صدای بلند موسیقی و هیاهوی جمع کنار گوشم می‌آورد و می‌گوید:‏

‏- خیلی وقته راجع به موسیقی ننوشته‌ای. بنویس!
شادمان کنار گوشش می‌گویم: - حالا که گفتی، حتماً می‌نویسم! – و باز دور از هم و ‏تنها می‌ایستیم.‏

آن خانم هم تنها نشسته. او هم زندانی جان‌به‌دربرده، محبوب و سرشناس است. کتابی منتشر ‏کرده و سخنرانی‌ها و مصاحبه‌هایی داشته. تکه‌هایی از کتابش را در یکی دو نوشته‌ام نقل کرده‌ام. ‏ما را به هم معرفی نکرده‌اند و تنها هنگام عبور از کنارش سلام کرده‌ام. کسانی بر گرد او نیز جمع ‏می‌شوند، می‌گویند و می‌خندند، پراکنده می‌شوند، و باز تنهاست تا هنگامی که آشنای دیگری ‏نزدیک شود، گفت و شنودی بکند، و برود.‏

تنهایان دیگری نیز از نوع مشابه در آن جمع می‌بینم. آیا همه از یک سلاله و قوم و قبیله‌ایم: کسانی ‏که آشنایان فراوان، اما دوستان کمی داریم؟ چرا چنین است؟ چرا تنها می‌افتیم؟ شاید تقصیر از ‏خودمان است، شاید برای آن که درونی حساس و شکننده داریم و برای حفاظت از آن زرهی نفوذ ‏ناپذیر بر آن می‌پوشانیم؟

البته من حق ندارم درباره‌ی آن دیگران چیزی بگویم. اما کسی درباره‌ی کسی دیگر نوشته: «تا پیش از ‏ساعت هشت بعد از ظهر که از آن پس گیلاسی دو یا سه مشروب می‌خورد و شنگول می‌شد، ‏مردی کم‌سخن و عبوس بود و تا حدی تأثیر خودبگیری در بیننده باقی می‌گذاشت. ولی این تنها ‏‏«چنین به‌نظر می‌رسید» و از درون، مردی بی‌ادعا و متعادل و حتی خجالتی و تهی از اعتماد به‌نفس ‏بود.» آیا این توصیف با تصویر من هم مطابقت دارد؟

یا... چه می‌دانم!‏

آن تصویر هم توصیف من است و نه آن دیگران!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 December 2021

از جهان خاکستری - ۱۲۴

صدایی زنانه می‌گوید: - ... الو، فلانی هستم، پزشک بخش پیوند بیمارستان هودینگه.
گوشم تیز می‌شود: - بله، بفرمایید!
‏- می‌تونی هر چه زودتر بیایی این‌جا؟ برای این که یه کلیه‌ی مناسب برات پیدا شده که توی راهه ‏که بیارنش این‌جا...

چه می‌گوید؟ البته که می‌توانم خودم را هر چه زودتر برسانم آن‌جا! چهار سال آزگار است که منتظر ‏این لحظه بوده‌ام. به امید همین لحظه چهار سال تمام است که شکنجه‌ی این دیالیز لعنتی را ‏تحمل کرده‌ام: یک روز در میان، از شروع راه انداختن دستگاه، تا پایان کار و تمیز کردن دستگاه، هر بار ‏هفت ساعت به این دستگاه زنجیر شده‌ام؛ شب و روز گوشی تلفن را از خودم دور نکرده‌ام، صدای ‏زنگش را در بلندترین وضعیت گذاشته‌ام تا مبادا در خواب عمیق یا سروصدای پیرامون آن را نشنوم...

‏- دو هفته‌ی اخیر حالت چطور بوده؟ سرماخوردگی؟ تب؟ عفونت؟...
‏- نه، هیچکدوم. حالم خوب بوده.
‏- پس می‌تونی راه بیافتی؟
‏- بله! بله! البته! چه خوب!... چه خبر خوبی!
‏- البته کلیه هنوز نرسیده، ولی ما باید آماده‌ات کنیم و بهتره هر چه زودتر شروع کنیم... فکر می‌کنی ‏کی می‌تونی این‌جا باشی؟
‏- الان ساعت نه‌ونیمه، تاکسی می‌گیرم و میام. حد اکثر یه ساعت...
‏- خوبه! پس منتظریم، و این‌جا می‌بینیمت...
‏- حتماً، حتماً! الان راه می‌افتم... مرسی! مرسی!

اکنون باید غریو شادی سر دهم و جست‌وخیز و دست‌افشانی بکنم. شادم. اما چرا هیچ ‏دست‌افشانی نمی‌کنم؟ چرا ته دلم آن شادی بی‌غش را احساس نمی‌کنم؟

کوله‌پشتی را بر می‌دارم و چیزهای لازم را در آن می‌گذارم: لپ‌تاپ و سیم برقش، چارجر گوشی ‏تلفن، دمپایی، یک کتاب، بعضی داروها، مسواک و خمیردندان، ریش‌تراش، لباس زیر... دیگر چی؟ ‏دیگر چی؟ فکر کن! فکر کن!‏

زنگ می‌زنم و تاکسی سفارش می‌دهم. لباس می‌پوشم. در انتظار تاکسی سطل آشغال را خالی ‏می‌کنم. گلدان‌ها را آب می‌دهم. تاکسی آمده‌است. سوار می‌شوم و می‌روم.‏

سر راه به دخترم و به دوستم پیامک می‌فرستم و این خبر بزرگ و شادی‌آور را برایشان می‌نویسم، ‏با «شکلک»های فراوان. هر دو شادمان پاسخ می‌دهند و تبریک می‌گویند. دخترم می‌پرسد که ‏عمل چه‌قدر طول می‌کشد و او برای پرسیدن حالم کی به کجا زنگ بزند. پاسخ می‌دهم و در ضمن ‏برایش می‌نویسم که اگر، اگر، بعد از عمل بیدار نشدم، چه باید بکند.‏

‏***
ساعت از ده شب گذشته و ورودی اصلی بیمارستان به این بزرگی بسته است. پشت شیشه‌ها و ‏بیرون شیشه‌ها پرنده پر نمی‌زند. دکتری که زنگ زد نگفت چگونه وارد شوم. از تجربه‌ی قبلی ‏می‌دانم: باید به بخش فوریت‌ها (اورژانس – اکوت) مراجعه کنم. باید بروم به زیر زمین پارکینگ. ‏ورودی اورژانس آن‌جاست.‏

تعدادی بیمار در اتاق انتظار اورژانس نشسته‌اند. به خانم پرستار پشت شیشه می‌گویم که برای ‏پیوند کلیه احضار شده‌ام. کارت شناسایی‌ام را می‌گیرد و توی کامپیوتر نگاه می‌کند. می‌پرسد:‏

‏- گفتند که اول باید از سینه‌ات عکسبرداری بشه، یا نه؟
‏- بله. دکتری که زنگ زد به‌گمانم چیزی گفت.
‏- پس صبر کن تا زنگ بزنم به بخش رنتگن و بپرسم.

هیجان‌زده به انتظار می‌ایستم. دقایقی بعد نگهبان در را باز می‌کند، راهم می‌دهد، و با آسانسور و ‏از راهروهای خالی مرا تا بخش رنتگن همراهی می‌کند.‏

خانم پرستار سالمندی به پیشواز می‌آید. با خوشرویی می‌گوید که سرشان خیلی شلوغ است و ‏باید کمی در انتظار بنشینم تا به محض آن که وقت خالی پیدا شد، عکسبرداری کنند.‏

‏- باشه! می‌شینم. فقط امیدوارم بخش پیوند می‌دونه که اومده‌ام؟
‏- می‌دونن. همین الان بهشون خبر دادم.
‏- چه خوب!

سرم را با خواندن روزنامه در گوشی تلفن گرم می‌کنم. اما حواسم جمع نیست. چیز زیادی از ‏خواندن دستگیرم نمی‌شود. پانزده دقیقه بعد خانمی با روپوش سپید نامم را می‌خواند. کس دیگری ‏نیست! فقط منم! بلند می‌شوم و دنبالش می‌روم. به سوئدی می‌پرسد:‏

‏- تو فارسی بلدی؟
‏- بله، بله!
به فارسی می‌گوید: - از اسمتون حدس زدم. نوبت پیوند شده‌، ها؟
‏- بله، بعد از چهار سال دیالیز و انتظار...
‏- وای، چه سخت! خوبه که آخرش نوبتتون شد!
‏- بله، آخرش...

مرا روی تخت می‌خواباند و می‌فرستد توی تونل عکسبرداری مغناطیسی. کار به سرعت انجام ‏می‌شود. می‌گوید:‏

‏- آهسته بلند شین که سرتون گیج نره! خودتون بلدین بخش پیوند رو پیدا کنین؟ وگرنه می‌تونم به ‏مأمورهای انتقال زنگ بزنم که بیان و ببرنتون.‏

این بیمارستان در طول سالیان یکی از پاتوق‌هایم بوده برای انواع معاینات و معالجات. خیلی جاهای ‏آن را خوب بلدم. می‌گویم: - نه، مرسی، لازم نیست. خودم بلدم!
‏- اگه پیدا نکردین برگردین همین‌جا تا ترتیبشو بدم.
‏- باشه! مرسی! خدا نگهدار!

‏***
در راهروهای دراز و خالی و ساکت نزدیک پانزده دقیقه راه می‌روم تا به بخش پیوند برسم. در قفل ‏است و باید دگمه‌ی زنگ را فشار بدهم. از انتهای راهرو پرستاری سرک می‌کشد و بعد به سوی در می‌آید. بازش ‏می‌کند و نامم را می‌گوید.

‏- بله، خودم هستم.
‏- خوش اومدی! اتاقت ته راهروست. شماره ۱۰.

می‌روم. کوله‌پشتی را توی کمد جالباسی می‌گذارم و به انتظار می‌نشینم. دقایقی بعد همان خانم ‏دکتری که تلفن زد و احضارم کرد می‌آید همراه با خانم پرستار دیگری. چیزهایی می‌پرسند، و انواع ‏تست‌ها شروع می‌شود: تست «واقعی» کرونا که باید پادتن‌ها (آنتی‌بادی‌ها) را نشان دهد و ‏جوابش چند ساعت طول می‌کشد؛ تست خون و ادرار، اگر ادراری باشد، که تولیدش خیلی وقت ‏است که قطع شده؛ وزن، قد، فشار خون، دمای بدن،...‏

قرم‌هایی را باید پر کرد. بعد باید سوزنی در رگ بازو یا پشت دستم نصب کنند برای انواع تزریقات ‏وریدی یا گرفتن نمونه‌ی خون. در بازوی راست فیستل دارم برای دیالیز. همه‌ی کارها را باید در بازوی ‏چپ انجام دهند. خانم پرستار میان‌سالی چند جای پشت دست چپم را سوراخ و کبود می‌کند، اما ‏موفق نمی‌شود سوزن را درست توی رگ فرو کند. بیست‌وپنج سال برای نگهداری از کلیه‌ی پیوندی ‏قبلی قرص کورتیزون خوده‌ام و رگ‌هایم نابود شده‌اند. سرانجام جایی روی بازو سوزن را نصب ‏می‌کند.‏

از نیمه شب گذشته، اما نمی‌توانم بخوابم. پرستارها می‌آیند و می‌روند. ساعت ۳ بامداد باید دوش ‏بگیرم و سر و تنم را با شامپو و اسفنج صابون‌دار و ضد عفونی کننده بشویم. زیر دوش چسب‌های ‏سوزنی که پرستار روی بازو نصب کرده از پر مو بودن بازو ور می‌آیند و سوزن از رگ بیرون می‌زند! ‏افتضاح!‏

خون بازو را به هر کلکی بند می‌آورم و لباس بیمارستان را می‌پوشم. پرستار می‌آید و با دیدن ‏دسته‌گلش می‌گوید:‏

‏- عیبی نداره! بخش آنستزی اتاق عمل خیلی واردتراند و جایی برای نصب اون پیدا می‌کنن.‏

او می‌گوید که ساعت چهار و نیم به سوی اتاق عمل می‌برندم. اما بعد پرستار دیگری می‌آید و ‏می‌گوید که ساعت هفت صبح می‌رویم به اتاق عمل.‏

متخصص بی‌هوشی می‌آید و مصاحبه می‌کند. با ماژیک یک خط دراز در طول وسط شکمم ‏می‌کشد. قرار است شکم را روی این خط بشکافند. پیش از این هم دو بار برای کارهایی دیگر ‏شکمم را روی همان خط شکافته‌اند و دوخته‌اند.‏

خوابی در کار نیست. تلویزیون چیز جالبی ندارد. با لپ‌تاپ به سایت‌های گوناگون سر می‌زنم. اما ‏تمرکز ندارم و از آن‌چه می‌خوانم چیزی در ذهنم نمی‌ماند.‏

به‌سوی اتاق عمل

سر ساعت هفت صبح سوم نوامبر ۲۰۲۱ (۱۲ آبان ۱۴۰۰) دو خانم پرستار جوان تختم را به‌سوی ‏بخش جراحی و اتاق عمل می‌رانند. از راهروهای درازی باید راه سپرد و با آسانسور به طبقه‌ای دیگر ‏رفت. تند می‌رانند و نسیمی خنک صورتم را نوازش می‌دهد. بیمارستان کمی جان گرفته و در ‏راهروها رفت‌وآمدی هست.‏

پیش از ورود به اتاق عمل اصلی، کلاهی کاغذی روی سرم می‌کشند. اتاق عمل شلوغ است. بر ‏خلاف اتاق عمل‌های بی‌شمار قبلی که بوده‌ام و هر بار ساعتی طول کشیده تا همه چیز را آماده ‏کنند، این بار همه چیز از پیش آماده است.‏

چند نفر بار دیگر چیزهای گوناگونی می‌پرسند که در فرم‌های مربوطه هم پاسخ داده‌ام، از جمله ‏حساسیت‌های دارویی. قرص‌هایی به خوردم می‌دهند. یک ماسک روی بینی و دهانم می‌گذارند و ‏می‌گویند که نفس‌های عمیق بکشم. می‌کشم. کسی می‌پرسد:‏

‏- چیزی حس می‌کنی؟
‏- بله، دارم از هوش می‌رم...

و هنوز جمله‌ام تمام نشده که دیگر هیچ نمی‌فهمم. زمان و مکان و بود و نبود بی‌معنی می‌شود.‏

اتاق پس از عمل

بیدار که می‌شوم نمی‌دانم در بی‌هوشی، شاید درست همین پیش از بیدار شدن، چه شنیده‌ام که ‏بی‌اختیار احساس رضایت نمی‌کنم. اتاق شلوغ است. چند پرستار می‌آیند و می‌روند و کارهایی ‏می‌کنند. چشم می‌گردانم. روی دیوار سمت راستم ساعت بزرگی هست. عینک به چشم ندارم و ‏تار می‌بینم. با این حال تشخیص می‌دهم که ساعت یک است. یک بعد از نیمه شب نمی‌تواند ‏باشد. پس یک بعد از ظهر باید باشد. دارم حساب می‌کنم چند ساعت زیر عمل بوده‌ام، که خوابم ‏می‌برد.‏

باز بیدار می‌شوم. اتاق هنوز شلوغ است. مطابق ساعت روی دیوار چند دقیقه بیشتر از بیداری ‏پیشین نگذشته. با آن‌چه از پیوند قبلی یادم می‌آید، اکنون باید کلیه‌ی پیوندی و غده‌ی فوق کلیوی ‏همه‌ی هورمون‌هایی را که سال‌ها در بدنم ته کشیده‌بودند ترشح کرده‌باشند؛ اکنون باید غوغایی از ‏شادمانی سلول‌ها در سراسر پیکرم در جریان باشد؛ اکنون باید تنم احساس کند که بر بستری نرم ‏چون ابرها خوابیده‌ام؛ اکنون باید پوستم احساس کند که نفس می‌کشد؛ اکنون باید بویایی‌ام تیز ‏شده‌باشد...‏

اما نه. سنگین چون سرب افتاده‌ام بر تخت. اثری از تأثیر هورمون‌های تازه نیست. دست چپم را از ‏زیر پتو آهسته و با احتیاط می‌برم روی شکمم: بانداژ چسب‌دار و درازی روی شکافتگی شکم ‏چسبانده‌اند. اگر کلیه‌ای آن زیر بود می‌بایست اندکی برآمدگی احساس می‌کردم، اما هیچ برآمدگی ‏آن‌جا نیست. دوباره دارد خوابم می‌برد. همین‌قدر می‌رسم که بپرسم:‏

‏- دوختند کلیه را توی شکمم؟
دهان و گلویم خشک خشک است. صدایم گرفته و خش‌دار است. پرستاری آهسته پاسخ می‌دهد:
‏- دکتر به‌زودی میاد و جواب میده...
خوابم می‌برد.

‏***
نمی‌دانم در خواب است یا در بیداری که فکر می‌کنم: این چه جوابی بود که پرستار داد؟ اگر پیوند ‏انجام شده‌بود، بی‌گمان با شادمانی می‌گفت که همه چیز به خوبی انجام شده و عمل موفقیت ‏آمیز بوده؛‌ فلان مقدار ادرار تولید شده؛ جای نگرانی نیست... اما... چرا دکتر باید بیاید و جواب بدهد؟

نیم ساعت بیشتر خواب نبوده‌ام. از دکتر خبری نیست. دهانم آن‌قدر خشک است که زبانم به سقم ‏و درون گونه‌هایم به دندان‌ها چسبیده‌اند. آب می‌خواهم. بیست‌وپنج سال پیش، هنگام پیوند قبلی ‏همین‌جا در سوئد و در همین بیمارستان، در این حال با سابقه‌ی ذهن ناخودآگاه از معالجات و ‏بیمارستان‌های شوروی در مینسک، بی اختیار به روسی گفتم که آب می‌خواهم، و پرستاران ‏نفهمیدند. اما اکنون بی هیچ تلاشی به سوئدی می‌گویم که تشنه‌ام.‏

پرستاری که همان نزدیکی‌ست، می‌آید، لیوان کاغذی کوچکی را با نی به دهانم نزدیک می‌کند، و ‏می‌گوید:‏

‏- فقط یه جرعه!
یک جرعه آب به درون دهانم می‌کشم. چه خنک و خوب است! آب را در دهانم می‌چرخانم تا همه‌ی ‏خشکی‌ها خیس شود، و سپس قورتش می‌دهم.
خوابم می‌برد.

‏***
نمی‌دانم خودم بیدار می‌شوم، یا بیدارم می‌کنند. عده‌ی زیادی با روپوش سپید در اتاق هستند. ‏مردی با روپوشی که سیاه‌رنگ به یادم مانده در کنارم ایستاده است. ساعت روی دیوار پشت سر او ‏سه را نشان می‌دهد. باید سه‌ی بعد از ظهر باشد. مرد سیاه‌پوش آرام و با لحنی پوزش‌خواهانه ‏می‌گوید:‏

‏- من فلانی هستم، عضو تیم جراحی. باید با کمال تأسف بگم که عمل موفقیت‌آمیز نبود...
دلم فرو می‌ریزد. یعنی چی؟ چه دارد می‌گوید؟
‏- خیلی سخت بود. خون‌ریزی شدیدی کردی. چند کیسه خون بهت زدیم. وضع رگ‌های داخل شکم ‏خوب نبود. جای سالمی برای اتصال رگ‌های کلیه‌ی پیوندی پیدا نکردیم...

در طول جمله‌های او من بی‌اختیار تکرار می‌کنم:
‏- شیت... شیت... شیت.... شیت... شیت...

اتاق در سکوت فرو رفته و مرد سیاه‌پوش سر به زیر افکنده‌است. با صدایی فروخورده و غمگین ‏می‌گوید:

‏- خیلی متأسفم. هر کاری می‌تونستیم کردیم...
‏- شیت... شیت... شیت... شیت... شیت...

صورتم را در هم می‌کشم مانند حالتی که بخواهم گریه کنم. اما گریه‌ام نمی‌آید. من که همیشه ‏اشکم دم مشکم است؛ در سینما،‌ جلوی تلویزیون، هنگام خواندن یا تعریف کردن چیزی پر احساس ‏همواره گریه‌ام می‌گیرد و اشک می‌ریزم، اکنون چشمانم حتی نمناک نمی‌شود. خانم پرستار ‏چهل‌وهشت نه ساله‌ای که سمت چپم ایستاده و بعدها یاد می‌گیرم که نامش بیرگیتاست، صورتش ‏را نزدیک می‌آورد و می‌گوید:‏

‏- می‌تونی گریه کنی. اشکالی نداره. گریه کن!‏

نه، برای خودم و به حال خودم گریه‌ای ندارم. اشکی نمی‌آید. بی‌اختیار، و گویی با خود حرف ‏می‌زنم، به سوئدی می‌گویم:‏

‏- حالا من چه کنم؟ شیت... شیت... شیت...‏

همه ساکت‌اند. مرد سیاه‌پوش می‌پرسد:‏

‏- می‌خواهی به کسی تلفن بزنیم؟
‏- توی فرمی که پر کردم نوشتم که نتیجه را به دخترم خبر بدین.
‏- باشه، سعی می‌کنم باهاش تماس بگیرم. حالا تو کمی استراحت کن تا این موضوع توی ذهنت جا ‏بیافته، بعد می‌تونی خودت هم به هر کی خواستی تلفن بزنی.

همه می‌روند. فقط بیرگیتا و یک خانم پرستار دیگر هم‌سن‌وسال او می‌مانند. نام او ماری‌ست. این ‏دو پرستاران شیفت بعد از ظهر تا شب هستند.‏

شیت... شیت... شیت... حالا من چه کنم؟

حالت تهوع شدیدی دارم. از آنان کیسه‌ای برای بالا آوردن می‌خواهم. بیرگیتا می‌گوید:‏ ‏- هیچ نگران نباش. این حالت عادیه. مطمئن باش هیچ چیزی توی شکمت نیست که بالا بیاری. بیا، ‏کیسه رو این‌جا کنار دستت می‌ذارم که خیالت راحت باشه، ولی مطمئنم که هیچ استفاده‌اش ‏نمی‌کنی.‏

راست می‌گوید. سرم را کمی بلند می‌کنم، عق می‌زنم، مقدار زیادی هوا از گلویم بیرون می‌آید و ‏تهوع از بین می‌رود.‏

خوابم می‌برد.‏

‏***
با صدای حرف زدن بیرگیتا و ماری بیدار می‌شوم. دارند اندازه‌گیری‌هایی می‌کنند؛ آنتی‌بیوتیک تزریقی ‏وصل می‌کنند به لوله‌ای که در شاهرگ گردنم نصب شده. پس پیداست که در اتاق عمل هم ‏نتوانسته‌اند رگی در بازوی چپم پیدا کنند و سوزن «اکسس» در آن نصب کنند، و به شاهرگ گردن ‏رسیده‌اند. بعدها می‌بینم که دو جای تازه‌ی بازوی چپ، و در مجموع پنج جا کبود است – نشانه‌ی ‏تلاش‌های ناموفق برای رگ گرفتن.‏

دهانم آن‌قدر خشک است و همه چیز درون آن چنان به هم چسبیده که به سختی می‌توانم دهان ‏باز کنم و بگویم که دهانم خشک است. ماری می‌گوید:‏

‏- یه چیز داریم، یه جور روغن، که توی دهن مالیده می‌شه تا جلوی چسبندگی رو بگیره. می‌خواهی ‏امتحان کنی؟
‏- آره، باشه.

تهوع شدیدی دارم. اما بیرگیتا درست گفته:‌ عق می‌زنم و چیزی بیرون نمی‌آید.‏

ماری می‌رود و دقیقه‌ای بعد باز می‌گردد با لیوانی کاغذی و اندکی روغن، و چوبی با تکه‌ای اسفنج ‏در انتهایش. می‌گذاردش روی میز کوچک سمت راستم. باید چوب و اسفنج را که روغن را به‌خود ‏جذب کرده بردارم و به دهان ببرم و اسفنج را به زبان و سق و دندان‌ها و درون گونه بمالم. دل‌پذیر ‏نیست، اما هر چه هست، از آن دهان به‌هم چسبیده بهتر است. ماری می‌پرسد:‏

‏- بهتر شد؟
‏- آره، بهتره.

چوب و اسفنج را درون لیوان رها می‌کنم، و دقیقه‌ای بعد باز خوابم می‌برد.

‏***
ماری بیدارم می‌کند. گوشی تلفن به دست دارد. می‌گوید:
‏- دکتر با دخترت حرف زد. دخترت روی خطه. بیا صحبت کن.

گوشی را می‌گیرم. با صدایی از ته چاه با دخترم حرف می‌زنم. این ساعت او می‌بایست سر کارش ‏باشد. می‌گویم که خواسته‌ام گریه کنم، اما نتوانسته‌ام. دلداری‌ام می‌دهد. همین شنیدن صدای او ‏دلداری بزرگی‌ست. می‌خواهد که هر چه لازم داشتم و هر کاری داشتم، خبرش کنم.‏

‏- حتماً، حتماً!
از او می‌خواهم که به دوستم تلفن بزند و به او هم خبر بدهد.
گوشی را به ماری پس می‌دهم و خوابم می‌برد.

‏***
با صدای ماری و بیرگیتا بیدار می‌شوم. سخت تشنه‌ام. روغن روی سطوح روغنی درون دهانم کمی ‏سفت شده، اما چسبندگی را از بین برده. آب می‌خواهم. ماری می‌گوید که جیره‌ی نوشیدن من تا ‏صبح فردا فقط سه دسی‌لیتر است، یعنی به اندازه‌ی یک لیوان معمولی، یا کم‌تر از یک قوطی ‏کوچک نوشابه. لیوان کاغذی را با نی به دستم می‌دهد. جرعه‌ای به دهان می‌کشم. آب خنک و ‏گوارا را در دهان می‌چرخانم و قورت می‌دهم.‏

باز تهوع شدیدی دارم، و باز فقط هوا از گلویم بیرون می‌آید. ماری تشویقم می‌کند: - آفرین! هر چه ‏بیشتر آروغ بزنی بهتر می‌شی!‏

این‌جا کسی نمی‌پرسد «خوبی؟»، و من چه‌قدر بدم می‌آید از این «خوبی؟» که دوستان مهربان در ‏سراسر دوران دیالیز با آن رنجم داده‌اند، و گاه با افزودن «بهتری؟» گویی دشنامم داده‌اند! کلیه‌های ‏از کار افتاده «بهتر» شدن ندارد. با دیالیز لعنتی هیچ کس «خوب» نیست. با این حال و روز و عمل نا ‏موفق چگونه می‌توانم «خوب» باشم؟

این‌جا این چیزها را می‌دانند. این‌جا فقط می‌پرسند: درد داری؟ مسکن می‌خواهی؟ جایت راحت ‏است؟ می‌خواهی جابه‌جایت کنیم؟ به خاطر خطر خونریزی در شکم نمی‌توانیم سرت را بالاتر ‏بیاوریم...‏

می‌گویم که می‌خواهم کمی به راست بغلتم. ماری و بیرگیتا بی‌درنگ دست‌به‌کار می‌شوند. ‏ملافه‌ی زیرم را که نایلونی لغزنده زیرش هست از دو طرف می‌گیرند. می‌خواهم کمک‌شان کنم اما ‏اعتراض می‌کنند:‏

‏- نه نه نه نه... تو قرار نیست کاری بکنی. تکان نخور!‏

ملافه را به سمت چپ تخت می‌کشند، و بعد می‌گویند:‏

‏- حالا بغلت به سمت راست، بی هیچ فشاری به هیچ جایی. فقط بغلت!‏

می‌غلتم و اکنون راحت‌ترم. خوابم می‌برد.‏

‏***
از صداهای اتاق بیدار می‌شوم. ساعت روی دیوار حوالی هفت بعد از ظهر را نشان می‌دهد. مردی ‏که روپوش او هم سیاه به یادم مانده سمت راست تختم ایستاده، و زنی سپیدپوش کنار اوست. ‏بیرگیتا و ماری سمت چپم ایستاده‌اند. مرد می‌گوید:‏

‏- منو یادت میاد؟ من همون جراحی هستم که داوطلب شدم با وجود همه‌ی مشکلاتی که بود ‏عمل پیوند رو روی تو امتحان کنم. یادت هست؟ دو سال پیش تو رو از صف انتظار پیوند کنار گذاشتند. ‏توی جلسه‌ای که با رئیس بخش بود، و من و تو هم بودیم،‌ نتیجه‌ی عکسبرداری و اولتراسونیک ‏رگ‌های داخل شکمتو بررسی کردیم. رئیس بخش امکان پیوندو رد کرد، اما من داوطلب شدم و ‏گفتم که می‌شه سعی کرد کلیه رو بالاتر، وسط شکم، و کنار پانکراس پیوند زد. از تو پرسیدیم که آیا ‏حاضری همه‌ی خطرها رو بپذیری، و از جمله احتمال عمل ناموفق رو، و تو قبول کردی. یادت هست؟

‏- آره، یادمه. ولی چی شد؟

‏- جدا کردن رگ‌ها داشت خوب پیش می‌رفت، ولی یهو شروع کردی به خونریزی شدید. همین که ‏اون خونریزی رو بند آوردیم، یه رگ دیگه پاره شد و خونریزی کرد، و همین طور ادامه داشت. ما ده ‏دقیقه همین طور داشتیم پارگی پی‌درپی رگ‌هارو بخیه می‌زدیم و جلوی خونریزی رو می‌گرفتیم. ‏اصلاً گردش خون سراسر بدنت به هم ریخت. خونریزی‌ها رو که بند آوردیم، عمل رو قطع کردیم و با ‏هم و با اتاق نظارت مشورت کردیم. نظر همه این بود که نمیشه ادامه داد. ما دیدیم که با اصرار در ‏ادامه‌ی عمل پیوند در واقع داریم با هر قدم تو رو به مرگ نزدیک‌تر می‌کنیم، در حالی که گزینه‌ی ‏دیگه‌ای داشتیم: ادامه‌ی زندگی با دیالیز. این بود که ... هر کاری که از دستمون بر می‌اومد کردیم. ‏حتی رفتیم سراغ محل اتصال کلیه‌ی پیوندی قبلی. اما اون‌جا هم رگ‌ها شکننده بودند و بدتر از ‏چیزی که عکسبرداری‌ها نشون می‌داد گرفتگی داشتند.‏

چه بگویم؟ این پیکر خائن لعنتی... چه‌کارش کنم؟ هیچ وقت با من نساخت. قفسی بود سد راه اجرای رؤیاهای بزرگم. جمله‌ی دراز و بغرنجی را تکه‌تکه می‌گویم که یعنی «پس حالا دیگر امیدی ‏نیست؟». همه ساکت‌اند. سرانجام دکتر سیاه‌پوش دهان باز می‌کند و می‌گوید:‏

‏- تو مردی هستی از جنس مقاوم. دیدم که نوشته‌ای، اون موقع هم گفتی، که پیاده‌روی‌های ده ‏کیلومتری می‌کنی و یه‌نفس چهار طبقه پله رو بالا می‌ری. قابل مقایسه با خیلی از دیالیزی‌های با ‏شرایط سنی مشابه، که چهار سال هم دیالیز کرده‌باشند، نیست. همه‌ی این‌ها مایه‌ی امیدواری ‏برای عمل موفقیت‌آمیز بود. اما... دیگه هیچ جای سالمی برای اتصال رگ‌های کلیه نیست. مجبوریم ‏از صف انتظار پیوند بذاریمت کنار. چشم‌اندازی براش نیست...‏

همه ساکت‌اند. پس از لحظه‌ای، دکتر گویا فکر می‌کند که نباید مرا در ناامیدی مطلق رها کند، و ‏می‌گوید:‏

‏- البته ما جراح‌ها هیچ‌وقت ناامید نمی‌شیم و چه دیدی... شاید راه‌های تازه‌ای پیدا بشه.‏

دکتر جان، خودت هم می‌دانی که داری الکی می‌گویی. آن «جنس مقاوم» تا حالا فقط ‏شکنجه‌های روزمره‌ی این سی و چند سال اخیر را تحمل کرده. ای‌کاش مانده‌بودم و به جای تحمل ‏این شکنحه‌ها، در کنار رفقایم زیر شکنجه‌های زندان مقاومت می‌کردم. آخرش هم اعدامم می‌کردند ‏و حالا نبودم که درد و شکنجه ادامه داشته‌باشد.‏

بعدها در پرونده‌ام می‌خوانم که هر دو جراح نوشته‌اند که دیگر هیچ امید و امکانی برای پیوند کلیه ‏به من وجود ندارد، و از صف انتظار کنار گذاشته شوم.‏

همه در سکوت می‌روند. تنها ماری می‌ماند. غمگین به فکر فرو رفته‌ام. ماری صورتش را نزدیک ‏می‌آورد و آرام و مهربان می‌پرسد:‏

‏- می‌خواهی به کسی تلفن بزنی؟
به کی تلفن بزنم؟ با چه کسی درد دل بکنم؟ چه کسی را آزار بدهم، باری بر دل و جان و خاطر چه ‏کسی بگذارم و ناراحتش بکنم، منی که همیشه و در همه حال همه‌ی مشکلاتم را خودم به‌تنهایی ‏حل کرده‌ام؟ آرام می‌گویم:‏

‏- نه، مرسی. لازم نیست.
‏- برای من کاری نداره ها. می‌رم گوشی رو می‌آرم، راحت زنگ می‌زنی...
‏- نه، مرسی. با دخترم حرف زدم. دوستم هم می‌دونه...
‏- باز اگه خواستی، بگو.
‏- باشه. حتماً. اگه گوشی خودم بود، باز یه چیزی. می‌تونستم سرمو گرم کنم...

ماری هم تنهایم می‌گذارد و می‌رود.

کیسه‌ای بالای سرم آویزان است که از آن قطره‌های خون در شاهرگ گردنم می‌ریزد: قطره... ‏قطره... قطره...‏

چه نقشه‌ها کشیده‌بودم! فکر کرده‌بودم بعد از پیوند، از یک روز در میان هفت ساعت درگیری با دیالیز ‏آزاد می‌شوم. فکر کرده‌بودم دستگاه دیالیز را که به بزرگی یک یخچال است از اتاق خوابم می‌برند، ‏لوله‌های آب و فاضل‌آب را که روی کف اتاق از حمام تا اتاق خواب کشیده‌اند، جمع می‌کنند و ‏می‌برند. آن وقت دیگر لازم نیست هر ماه حدود دویست کیلو مایعات، شیلنگ‌ها، سوزن‌ها، و لوازم ‏مصرفی دیالیز بیاورند و در کمد اتاق خواب جابه‌جایشان کنم. فکر کرده‌بودم خانه را نوسازی و نونوار ‏می‌کنم؛ یک کاراوان کرایه می‌کنم و با دوستی یا دوستانی راه می‌افتم در سراسر سوئد: از شمال ِ ‏شمال تا جنوب ِ جنوب. هر جا خواستیم و هر قدر خواستیم بیتوته می‌کنیم. در جنگل‌ها کنار جویباری ‏آتشی می‌افروزیم، نرم‌نرم می می‌نوشیم و در سکوت شعله‌ها را تماشا می‌کنیم...‏

چه فکرها... همه بر باد رفت. این پیکر خائن لعنتی باز هم بدتر از هر زمان دیگری در قفسم کرد. بس ‏نبود تینی‌توس، نوروپاتی و درد و سوزش دائمی کف پاها، درد مفصل‌ها، درد ساق پاها، درد کمر، درد ‏شکم، درد روح...‏

‏***
در باز می‌شود. ماری‌ست. می‌آید و کنارم می‌ایستد و با شادمانی می‌گوید:
‏- یه سورپرایز برات دارم!
اه...؟ چه سورپرایزی می‌تواند داشته‌باشد؟ خبری درباره‌ی کشف امکان تازه برای پیوند؟ یا چی؟

سکوتم را و نگاه پرسانم را که می‌بیند، دستانش را از پشت سرش پیش می‌آورد، و نشانم می‌دهد: ‏گوشی تلفنم و چارجر آن را به دست دارد!‏

بی‌اختیار شادمانه می‌خندم. آه چه مهربان است! دوچرخه‌ی مخصوص را برداشته، راه به آن درازی ‏را از بخش «پساجراحی» تا بخش پیوند در راهروها پا زده، مسئول آن بخش را پیدا کرده، کلید کمدم ‏را گرفته، گوشی را برداشته، نگاه کرده و دیده که پنجاه درصد بیشتر باتری ندارد. توی کوله‌پشتی ‏گشته و چارجر را پیدا کرده، و راه دراز را دوباره برگشته.‏

‏- آه که تو چه مهربانی ماری!
‏- فکر کردم اگه با یه کار به این کوچکی می‌تونم شادت کنم، چرا نکنم؟
‏- خیلی خیلی ممنونم... خیلی مهربانی، خیلی لطف کردی...
‏- نه، کاری نبود...
‏- پس عینکم رو هم لازم دارم.

عینکم را که همان نزدیکی‌ست، و گوشی را می‌دهد به دستم. اکنون برای نخستین بار با عینک ‏صورتش را واضح می‌بینم. چه زیباست، حتی با وجود ماسک روی دهان و بینی! می‌گوید:‏

‏- هر موقع خواستی، بگو بیام و چارجر رو برات وصل کنم – باز تشکر می‌کنم، و می‌رود.‏

از دخترم و دوستم پیامک‌هایی آمده. پاسخ می‌دهم و می‌نویسم که حالم خوب است. خبر دیگری ‏نیست. اخبار ایران و جهان؟ حالش را ندارم. کمی بعد دخترم و بعد دوستم زنگ می‌زنند، احوالپرسی ‏می‌کنند و دلداری می‌دهند.‏

بیرگیتا می‌آید با دو قرص و یک لیوان آب. وقت خوردن مسکن است. می‌پرسد که نی می‌خواهم، یا ‏می‌توانم سرم را کمی بالا بیاورم و بنوشم؟ بدون نی می‌نوشم. می‌گوید:‏

‏- ما آب لازم برای خوردن قرص رو توی جیره‌ی نوشیدنی حساب نمی‌کنیم. هر قدر خواستی بنوش!
مکثی می‌کنم، و همه‌ی آب را سر می‌کشم. می‌خندد و می‌گوید:
‏- آفرین، کار خوبی کردی! قرص رو باید با مقدار کافی آب خورد.

ماری هم می‌آید. با هم تب و فشار خون و میزان جذب اکسیژن و چه می‌دانم چه چیزهای دیگری را ‏اندازه می‌گیرند. زخم‌بندی را وارسی می‌کنند. قطره‌ها را تنظیم می‌کنند و حین کار با هم و با من ‏شوخی‌های بی‌آزاری می‌کنند. تا جایی که حال و روزم اجازه می‌دهد جواب می‌دهم و ‏همراهی‌شان می‌کنم. پیداست که مسکن‌های مخدر (اوپیوئید) که فراوان به خوردم داده‌اند، ‏کمی سر حالم آورده. می‌روند، و خوابم می‌برد.‏

‏***
میزان قند و پتاسیم (کالیوم) خونم بالا رفته. چرا؟ با قند هرگز مشکلی نداشته‌ام. یک شبانه‌روز کامل ‏هم هست که هیچ نخورده‌ام. پتاسیم از کجا آمده؟ هر ساعت نمونه‌ی خون می‌گیرند و می‌برند به ‏آزمایشگاه. چیزهایی به خوردم می‌دهند تا پتاسیم را پایین بیاورند. امروز نوبت دیالیزم بود. با این ‏قطره‌های آب و فند، یا آب و نمک، یا چه می‌دانم چه معجون‌های دیگری که در رگم می‌چکند، ورم ‏کرده‌ام. کی می‌برندم دیالیز؟

نزدیک ساعت نه شب بیرگیتا می‌آید. دست دراز می‌کند برای دست دادن. دستم را میان دو ‏دستش محکم و به گرمی می‌فشارد، صورتش را نزدیک می‌آورد و می‌گوید:‏

‏- شیفت ما تموم شد و داریم تحویل می‌دیم. اومدم که باهات خداحافظی کنم. افتخار می‌کنم که ‏توی این شیفت بودم و بیماری مثل تو داشتم...
‏- ای بابا! چه می‌گویی بیرگیتای مهربان؟ چه حرف‌های زیبایی...
‏- تو مرد شجاعی هستی.

هه... شجاع... چه می‌دانی بیرگیتای مهربان از زندگانی من؟ شجاعت یعنی چی؟ خیلی مهربانی. ‏سپاسگزارم! از ته دل سپاسگزارم! من هم پرستار این قدر مهربان ندیده‌ام.

او می‌رود و کمی بعد ماری می‌آید. او هم گرم دست می‌دهد و می‌گوید:
‏- یادم نمیاد با هیچ بیمار دیگه‌ای این قدر راحت بوده‌باشم و این قدر لذت برده‌باشم از کار و خدمت ‏براش. مواظب خودت باش، و امیدوارم که با وجود همه‌ی مشکلات، زندگی خوبی داشته‌باشی. من ‏به شیفت بعدی می‌سپرمت و بهشون می‌گم که با چه آدمی طرف‌اند.‏

سپاسگزارم ماری مهربان، برای رسیدگی به من به بهترین شکل، برای آوردن تلفن، برای همه چیز.‏

او هم می‌رود.‏

هیچ انتظار چنین رفتار و چنین سخنانی را نداشتم. تکانم داده‌اند. مگر چه کردم و چگونه بودم که اینان این قدر مهربان‌اند؟ آیا تعارفات معمول این بخش است؟ نه، ‏گمان نمی‌کنم. سوئدی‌ها به ندرت از این کارها می‌کنند و از این حرف‌ها می‌زنند. شاید بیماران دیگر ‏بعد از جراحی‌های ناموفق قشقرق به‌پا می‌کنند و دعوا و مرافعه راه می‌اندازند، و من نکرده‌ام؟

چه می‌دانم... چه می‌دانم... هر چه هست، از این مهربانی‌ها گرمایی در وجودم حس می‌کنم.‏

‏***
کمی بعد خانم پرستار تازه‌ای می‌آید، هم‌سن‌وسال بیرگیتا و ماری. خود را معرفی می‌کند: کارینا. ‏می‌گوید:‏

‏- باید همه چی رو برای شیفت خودمون اندازه بگیرم و قطره‌ها رو عوض کنم، آنتی‌بیوتیک بزنم و ‏غیره. من که مشغول این کارها هستم، تو داستان زندگیتو برام تعریف کن! شیفت قبلی خیلی ‏تعریفتو کردند.‏

هه... داستان زندگی؟ کارینای عزیز، ششصد صفحه نوشته‌ام و بس نبوده. کجایش را برایت ‏بگویم؟ سکوتم را که می‌بیند، کمکم می‌کند:‏

‏- هنوز کار می‌کنی؟
‏- نه، دو سال پیش بازنشسته شدم، بعد از سی سال کار یه جای ثابت. از کارم راضی بودم و تازه، ‏خیلی نزدیک خونه‌ام بود: بیست‌وپنج دقیقه پیاده‌روی...
‏- ا... چه خوب! کارت چی بود؟
‏- محاسبات فنی کمپرسورها و برنامه‌نویسی کامپیوتر...
‏- اون موقع هم دیالیز می‌کردی؟
‏- آره، یه سال و نیم با وجود دیالیز کارو ادامه دادم و یه سال هم بیشتر از سن بازنشستگی کار ‏کردم.
‏- ببخشید، می‌دونم که بی‌ادبیه که آدم بپرسه کجایی هستی... ولی خیلی کنجکاو شدم... اسمتو ‏که توی لیست بیمارها دیدم، فکر کردم که حتماً هندی هستی! من به آیین‌های هندی علاقه دارم و ‏کلی مطالعه کرده‌ام. اما از در که اومدم تو و دیدمت، می‌بینم که هیچ ربطی به هندی نداری...

می‌خندم و می‌گویم:
‏- نه، اشکالی نداره که می‌پرسی. ایرانی هستم.
‏- پس اسمت؟...
‏- مادرم از قهرمان یه رمان فارسی که مردی بود به اسم شیوا خوشش اومد، و اسم اونو روی من ‏گذاشت. تو حق داری. اون خدای هندی با بازوهای فراوان اسمش شیواست. خیلی‌ها خیال ‏می‌کنن که اون زنه، برای این که پستون‌های زنونه داره. اما مرده. توی هند اسم شیوا رو روی ‏مردها می‌ذارن...
‏- آره، برای همین تعجب کردم...

درباره‌ی اندازه‌گیری‌ها و قطره‌ها چیزهایی می‌گوید، شب‌به‌خیر می‌گوید و می‌رود.‏

بازگشت به بخش پیوند

غلظت پتاسیم خونم نوسان دارد و پایین نمی‌آید. کارینا چیزهایی به خوردم می‌دهد و هر ساعت ‏نمونه‌ی خون برای آزمایشگاه می‌گیرد. ظهر فردا سرانجام به ۶ میلی‌مول در لیتر پتاسیم در خون ‏رضایت می‌دهند و منتقلم می‌کنند به بخش پیوند.‏

روز پنجم پس از عمل، با یک بریدگی پانسمان شده روی شکمم به طول سی سانتی‌متر، بخیه ‏شده با نزدیک پنجاه میخ منگنه‌ی فلزی، مرخصم می‌کنند و می‌آیم به خانه‌ی خالی و ساکت. ‏دستگاه دیالیز آن‌جا ایستاده، خاموش و در انتظار خدمت؛ خدمت به من تا پایان عمرم. حال که این‌جا ‏ماندگار است، حال که قرار است همدم من باشد و مرتب با لوله‌هایی پر خون به هم وصل باشیم تا ‏مرگ من از هم جدایمان کند، چه نامی بر آن بگذارم؟ مونیکا [بل‌لوچی] چطور است، تا هوویی شود ‏برای دوستم؟!‏

‏***
شب گوشی تلفن را خاموش می‌کنم. انتظار به پایان رسیده. دیگر قرار نیست کسی زنگ بزند و ‏بگوید کلیه‌ای برای پیوند به من پیدا شده.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

03 June 2021

از جهان خاکستری - ۱۲۳

جرعه‌ای زندگی

بعد از تازه‌ترین عمل جراحی دارم به خانه می‌روم. احساس می‌کنم مثل آن آفریده‌ی دکتر ‏فرانکنشتین شده‌ام: سراپا وصله و پینه، بریده و دوخته و چسبانده، با سیم‌ها و لوله‌ها و کیسه‌هایی ‏آویزان از هر طرف؛ و فاقد روح!‏

در این عمل لوله‌ای را که پنج ماه پیش در شاهرگ گردنم کار گذاشته‌بودند، بیرون کشیدند. عملی ‏سرپایی بود. فقط دو ساعت پس از آن دراز کشیدم تا خون خوب بند بیاید.‏

سر راه باید کمی خرید کنم. می‌پیچم به بازارچه‌ی «سیکلا» ‏Sickla‏. وقت ناهار است. گرسنه‌ام. ‏چه بخورم؟ می‌دانم که بعد از چند لقمه اشتهایم از بین خواهد رفت. اما چاره چیست، باید خورد! ‏این دفعه کجا بروم؟ تایلندی؟ کره‌ای؟ ژاپنی؟ ایتالیایی؟ سوئدی؟ همه را امتحان کرده‌ام. می‌روم به ‏رستوران لبنانی!‏

عجب محیط دل‌پذیری دارد! سالن بزرگ با سقف بلند، که یک سوی آن به محوطه‌ی بیرون باز می‌شود، با ‏چادرهای سایبان: ترکیب چشم‌نواز سایه و آفتاب و سبزی گیاهان. «شاوورما» یا مشابه قورمه را سفارش می‌دهم: ‏مخلوط گوشت قورمه با بلغور یا برنج. برنج انتخاب می‌کنم، که بعد معلوم می‌شود «برنج ذرتی» یا ‏مشابه «آنکل بنز» است!‏

نزدیک محوطه‌ی بیرونی، اما در داخل، پشت یک میز تکی رو به بیرون می‌نشینم و در انتظار خوراک ‏کمی سالاد با نان پیتا می‌خورم. آن بیرون میدانچه‌ی باصفایی‌ست. یک طرف سینمایی و کتابخانه ‏عمومی و دو سه رستوران دیگر است، و این طرف هم یکی دو رستوران. همه صندلی‌هایشان را ‏بیرون چیده‌اند. همین یک ماه پیش این‌جا برف و یخبندان بود. اما اکنون هوا گرم و آفتابی‌ست. آن‌جا ‏که من نشسته‌ام نسیم خنک و دل‌پذیری می‌وزد. توی میدانچه درخت و درختچه و گل‌کاری و ‏چمن‌کاری‌ست.‏

این‌جا به‌دور از شلوغی و جنجال و سروصدای شهر است. انسان‌هایی زیبا آرام در میدانچه می‌روند ‏و می‌آیند. هیچ سروصدایی نیست. هیچ ماشینی به سرعت رد نمی‌شود. هیچ موتوری نعره‌کشان ‏گاز نمی‌دهد. هیچ آژیری شنیده نمی‌شود. هیچ فریاد یا صدای بلندی شنیده نمی‌شود. همه چیز ‏آرام است. یکی از ترانه‌های معروف «فایروز» با صدای ملایم از بلندگو پخش می‌شود. هیچ یادم ‏نیست آخرین بار کی در چنین فضای دل‌پذیری نشستم. کمی احساس توریست بودن دارم!‏

چندین ماه است که هیچ احوال خوشی نداشته‌ام. چندین ماه است که پزشکان با ‏‏«تشخیص»های گوناگون، پنج – شش تا، که هر کدام از آن‌ها به تنهایی بشکه‌ای پر از قطران بر یک ‏قاشق عسل باقی‌مانده از شوق زندگانی‌ام ریخته، آزارم داده‌اند. در طول این ماه‌ها بیش از چند روز ‏در صف پیوند کلیه نبوده‌ام: به پیکری این‌چنین درب و داغون و شکافته و دوخته، مثل آن مخلوق دکتر ‏فرانکنشتین، نمی‌شود کلیه پیوند زد. حتی یک جای سالم در شاهرگ درون شکم پیدا نمی‌کنند که ‏بتوان کلیه را به آن وصل کرد. فعلاً از صف کنارم گذاشته‌اند.‏

چندین ماه است که فقط به مرگ فکر کرده‌ام: مرگ... مرگ... با این «تشخیص»های پزشکی کی ‏می‌میرم؟ چگونه می‌میرم؟ کی و چگونه بمیرم؟ کدام مرگ بهتر است؟ تا کی، و چرا این شکنجه‌ی ‏دیالیز را، با این حال و روز، تحمل کنم؟ به چه امیدی؟ مرگ، و باز مرگ...‏

اه، به جهنم! چه کنم؟ هر چه می‌شود بشود! مرگ و بیماری و شکنجه برود به درک! حیف است ‏این دم و این فضای دل‌پذیر را درنیابم! گوشت را زیادی قورمه کرده‌اند و سفت شده. برنج هم که ‏لاستیکی‌ست! اما ادویه‌هایش اشتهاآور است و می‌خورم. دو ماه است که با آن «تشخیص»ها لب ‏به مشروب نزده‌ام. اما، جهنم ضرر! یک آبجوی بزرگ کم‌الکل می‌گیرم و نیمی از آن را یک‌نفس سر ‏می‌کشم. خنک است و می‌چسبد! اما کفاره‌اش این است که این نیم لیتر را فردا باید با دیالیز از ‏بدنم خارج کنم!‏

نسیم خنک و دل‌پذیر می‌وزد. گنجشکی با جهش‌های دو پا، لی‌لی‌کنان تا زیر میز من می‌آید تا ‏خرده‌ریز غذاهای مشتریان را برچیند. فایروز خوش می‌خواند. صلح و صفاست. فقط یک جویبار زلال، ‏یا حوضی و فواره‌ای کم است، و قل‌قل سماوری یا قلیانی!‏

در راه خانه ترانه‌ی زیبایی از رادیوی ماشین می‌شنوم:‏Poeme De L'amour Et De La Mer ‎‏ «سرود ‏عشق و دریا». اثر ‏ارنست شوسون. چه صدای زیبای مادرانه‌ای دارد خواننده – ‏گویی دستی مادرانه به نوازش بر سرم می‌کشد و دلداری‌ام می‌دهد. حالم خیلی بهتر است!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 March 2021

فیلم معرفی «قطران در عسل» در تورونتو ۲۰۱۵


پنج سال پس از جلسه‌ی معرفی کتاب «قطران در عسل» در کانون کتاب تورونتو، تازه خبر یافتم که فیلم آن جلسه در سپتامبر گذشته منتشر شده‌است! در این نشانی ببینید، با سپاس از کانون کتاب تورونتو!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

06 May 2020

از جهان خاکستری - ۱۲۲

برنج گرد و برنج دراز

یکی از غم و غصه‌های ما در آغاز زندگی در تبعیدگاه مینسک، پایتخت بلاروس، یافتن مواد غذایی ‏باب ذائقه‌ی خودمان بود، که هر چه می‌گشتیم، چیزی شبیه آن‌ها پیدا نمی‌کردیم. از سه ماه ‏پایانی سال ۱۹۸۳ دارم می‌گویم.‏

آن جا، در هر محله‌ای، یک، و فقط یک، بقالی بزرگ، مشابه همین «سوپرمارکت»های غربی، وجود ‏داشت، که البته در قفسه‌های طول و دراز آن‌ها اجناس معدودی را با مارک‌های مختلف چیده‌بودند؛ ‏اجناسی که اغلب مشتری چندانی هم نداشتند. برای نمونه، در طول یک قفسه‌ی یخچالی بیست ‏متری، که غرش یخچالش گوش را کر می‌کرد، گوشه‌ای از آن پر از برفک شده‌بود و از انتهای دیگرش ‏آب بر کف فروشگاه می‌چکید، چیزی در حدود ده نوع مارگارین یک شکل و یک اندازه، در پوشش ‏کاغذی از جنس مشابه، اما با مارک‌های گوناگون مربوط به تعاونی‌های تولیدی شهرهای گوناگون ‏چیده‌بودند. یا در قفسه‌ای دیگر به طول بیست متر فقط چیزی شبیه به راکت تنیس که برای ‏خاک‌گیری فرش و گلیم مصرف می‌شد آویخته‌بودند، ساخته از چوب، نی، پلاستیک، آلومینیوم، و ‏کس چه می‌داند از چه جنس دیگری، با نقشه‌های گوناگون در بخش توری «راکت». من همواره با ‏خود فکر می‌کردم مگر این مردم چه‌قدر فرش می‌تکانند؟!‏ یا در قفسه‌هایی در همان ابعاد صابون‌هایی بود که در خانه با یک بار تماس با آب به خمیری بی‌شکل تبدیل می‌شدند و نمی‌دانستی چگونه و در چه ظرفی حفظ‌شان کنی برای مصرف دفعه‌ی دوم و سوم.

از سوی دیگر یخچال‌های گوشت و مرغ و ماهی همواره خالی بود و این اجناس گیر نمی‌آمد، مگر آن ‏که به تصادف درست موقعی وارد فروشگاه می‌شدی که می‌دیدی صفی در برابر یخچال مرغ ‏تشکیل شده. می‌رفتی و آن جا می‌ایستادی، و می‌ایستادی، و می‌ایستادی... در صفی که ‏کم‌وبیش همه زن بودند، و سراپای توی غربتی را شگفت‌زده ورانداز می‌کردند و زیر لبی با هم ‏چیزهایی می‌گفتند که تو هیچ نمی‌فهمیدی، تا آن که دریچه‌ای باز می‌شد و از آن جا چند ده ‏لاشه‌ی مرغ می‌ریختند توی یخچال، و همه‌ی دست‌ها حمله می‌بردند برای سوا کردن و برداشتن ‏پروارترین و صاف و صوف‌ترین لاشه. گوشت همین‌طور، و ماهی همین‌طور.‏

سبزی و میوه در این فروشگاه نبود و فروشگاه جداگانه‌ای، اغلب در فاصله‌ای چندصدمتری داشت. ‏در آن فروشگاه‌ها تنها چیزهایی که همیشه وجود داشت، پیاز بود و کلم سفید در اندازه‌های عظیم، ‏سیب زمینی، و سیب درختی. خیارشورهای عظیم در ظرف‌های بزرگ شیشه‌ای (بانکا)، گاه ‏خیارهای بزرگ زرد رنگ و تخمی. اشتباه نشود! یعنی تخم‌های تویشان بزرگ شده‌بود و مانند تخم ‏خربزه پوستشان سفت شده‌بود، و فقط به درد این می‌خوردند که آن تخم‌ها را درآوری، خودت بکاری ‏و خیار بار بیاوری. اما کو جایی که بکاریش؟

در این «سبزی و میوه‌فروشی»ها هم گاه اگر شانس می‌آوردی و لحظه‌ای می‌رسیدی که صفی ‏بود، باید بی چون و چرا می‌ایستادی، زیرا که بی‌گمان چیزی کم‌یاب آورده‌بودند. می‌ایستادی، ‏می‌ایستادی، می‌ایستادی... و می‌دیدی که گوجه‌فرنگی‌های سبز رنگ و بشقابی‌ست برای ‏ترشی گذاشتن! البته گاه بخت یار بود و شادی بزرگی بود که پرتقال‌های سبز یشمی و سخت چون ‏چوب، یا موزهایی با وضعی مشابه، یعنی سبز و سخت گیرت می‌آمد.‏

یک بار با هزار بدبختی از همین موزهای سبزی که نمی‌شد خوردشان گیرم آمده‌بود، و برای این که ‏برسند و بشود خوردشان، در خانه که در طبقه‌ی دوم بود پشت پنجره‌ی آشپزخانه آویزانشان ‏کرده‌بودم تا نور بخورند و برسند و زرد بشوند، و همسایه‌های طبقه‌های بالاتر که پیوسته از برابر این ‏پنجره می‌گذشتند، هنوز، پس از این همه سال، در دیدارهایمان به خنده و شوخی می‌گویند که ‏فلانی (یعنی من) ثروتمند بود؛ موز خرید‌بود و برای پز دادن پشت شیشه آویزان کرده‌بود تا دل ما را ‏آب کند!‏

این فروشگاه‌ها، به همین شکل و با همین ترکیب و با همین اجناس، در همه‌ی محله‌های شهر ‏وجود داشتند، و هیچ فروشگاه دیگری با اجناس دیگری در هیچ جایی از این شهر میلیونی یافت ‏نمی‌شد. سوسیالیسمی از آن نوع و در آن قواره، گوناگونی را می‌کشت و یکنواختی و هم‌شکلی ‏دل‌آزاری به بار می‌آورد. و این ۶۰ سال پس از انقلاب اکتبر، و در آستانه‌ی «سوسیالیسم پیشرفته» ‏بود، که از دهان برژنف، و پس از مرگش از دهان جانشینانش نمی‌افتاد.‏

آن «سوپرمارکت»ها که در آغاز توصیفشان کردم، البته برنج و گندم و عدس و چاودار و ارزن و جو و ‏غلات دیگر هم داشتند، فقط برای کاشا (شله) درست کردن. روس‌ها و بلاروس‌ها عاشق شله‌ی همه‌ی انواع غلات بودند، اما من در دفعاتی که در ‏بیمارستان‌های آن‌جا بستری بودم مردم از بس شله‌ی ارزن (کاشا ماننایا) به خوردم دادند! ارزن، یعنی دانه‌های ‏ریزی که ما در ایران به پرندگان می‌دادیم! و برنج‌هایی که داشتند، چیزی بود که ما در ایران «برنج ‏آشی» می‌نامیدیم‌شان. این برنج‌ها گرد بودند، بسته‌های یک کیلویی در پاکت‌هایی از کاغذ ضخیم ‏قهوه‌ای رنگ که رویشان به روسی نوشته شده‌بود «برنج کوبیده»، یعنی برنج پوست‌کنده ‏шлифованный рис، و من همواره با خود فکر می‌کردم «مگر برنج نکوبیده را هم کسی ‏می‌خورد؟». من و همه‌ی اهل ساختمان ۱۲ طبقه، در آن آغاز، همین را به خیال برنج پلویی ‏خودمان می‌خریدیم، و در خانه کشف می‌کردیم که برنج آشی‌ست، و کته‌ای که انتظارش را ‏داشتیم، شفته‌ای بیش نبود!‏

هیچ کس نمی‌دانست چگونه می‌توان به کارکنان بداخلاق این فروشگاه‌ها فهماند که برنج داریم تا ‏برنج. در واقع کم‌تر کسی جرئت می‌کرد چیزی از آن کارکنان بداخلاق بپرسد: آنان، چه پاسخ ‏می‌دادند و چه نمی‌دادند، چه بداخلاق بودند و چه خوش‌اخلاق، چه مشتری جلب می‌کردند یا نه، ‏چه چیزی می‌فروختند یا نمی‌فروختند، سر ماه حقوق کار سوسیالیستی‌شان را دریافت می‌کردند، ‏بی هیچ تغییری، و خیالشان راحت بود. پس چرا به خود زحمت بدهند و به تو کمک کنند که چیزی را ‏که دنبالش هستی پیدا کنی؟ و بگذریم از ظاهر امثال من که هم به یهودیان می‌خورد،‌ هم به ‏کولی‌ها،‌ و هم به قفقازی‌ها،‌ که بلاروس‌ها از هر سه متنفر بودند! و بگذریم از انسان‌هایی همواره با ‏خصایل انسان‌دوستانه که در هر جامعه‌ای یافت می‌شوند، و کمکت می‌کنند.‏

درباره‌ی حسرت نان و ماست در آن دیار پیش‌تر نوشته‌ام، این‌جا. اکنون دویست نفر مانده‌بودیم در ‏حسرت کته و پلو با برنج غیر آشی. با کسانی که اکنون دارند فکر می‌کنند «پلو با قورمه‌سبزی یا ‏چلوکباب می‌خواستید، می‌ماندید توی خراب‌شده‌ی خودتان»، و با کسانی هم که می‌گویند «ما ‏نیامدیم این‌جا که پلو با قورمه‌سبزی و چلوکباب بخوریم» کاری ندارم. لابد کسانی هم هستند که ‏روانشناسی مهاجران و پناهندگان را می‌دانند، و می‌دانند که انسان دور از میهن بال و پر می‌زند تا ‏آن‌چه را در میهن جا گذاشته، بازسازی کند و به شکلی ‌یاد و خاطره‌ی میهن را زنده کند. برای اینان ‏است که می‌نویسم.‏

در آن ساختمان ۱۲ طبقه، در آن آغاز، دوستان و رفقا کشف‌هایشان را به هم خبر می‌دادند و خبرها ‏زود پخش می‌شد: فلان‌جا ماهی آورده‌اند؛ فروشگاه فلان محله‌ی دوردست پرتقال داشت؛ ‏سبزی‌فروشی فلان محله ترشی شوید(!) آورده؛ و... شگفتا! برنج پاکت‌های فروشگاه فلان محله ‏گرد نیست؛ دراز است!‏

خبر کشف «برنج دراز» به گوش هر کس که می‌رسید، به‌سوی آن فروشگاه به راه می‌افتاد: باید دو اتوبوس ‏عوض می‌کردی تا پس از ساعتی به آن‌جا برسی؛ و طولی نکشید که قفسه‌ی برنج آن فروشگاه را ‏خالی کردیم! حال چه کنیم؟

اکنون فهمیده‌بودیم که پس برنج دراز هم در میان آن پاکت‌های قهوه‌ای اسرارآمیز، با همان نوشته‌ی ‏روی پاکت، بی هیچ تغییری، گیر می‌آید. هرگاه برای خرید می‌رفتم، در قفسه‌ی برنج، پاکت‌های برنج ‏را یک‌یک می‌آزمودم: کاغذ ضخیم پاکت‌ها را میان شست و انگشت اشاره می‌گرفتم؛‌ می‌کوشیدم ‏که یک دانه برنج را در آن میان بگیرم و میان دو انگشت بلغزانم و بغلتانم. چشمانم را می‌بستم و ‏می‌کوشیدم شکل آن را مجسم کنم: گرد است یا دراز؟! نه! گرد است! پاکت بعدی و پاکت بعدی! ‏نه! پس باید دو اتوبوس عوض کرد و رفت به فروشگاه فلان محله؛ و شاید یکی دو پاکت، مصرف یکی ‏دو هفته، گیرم می‌آمد.‏

اکنون گاه پیش می‌آمد که می‌دیدی که در قفسه‌های فلان فروشگاه پاکت‌های برنج سوراخ ‏شده‌‌اند. معلوم بود: رفقای خودمان آن‌جا بوده‌بودند! بعضی از رفقا مانند من ملاحظه‌کار نبودند و ‏پاکت‌ها را سوراخ می‌کردند تا به چشم خود ببینند که برنج توی آن گرد است یا دراز؛ و اکنون پیش ‏می‌آمد که رفقا دیگر خبر نمی‌دادند که فلان فروشگاه برنج دراز دارد. این راز گران‌بها را برای خود نگه ‏می‌داشتند!‏

زندگی‌ست دیگر! همواره خاکستری!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏