14 October 2022

پانزده قصه - ۵

پانزده قصه از پانزده کشور

۵ - گرجستان

دختر عاقل


یکی بود، یکی نبود. یک حاکم ستمگر بود. روزی از روزها حاکم ستمگر وزیرش را فراخواند و از او ‏پرسید:‏

‏- وقتی که لوبیا توی دیگ می‌جوشد، چه چیزی می‌گوید؟ زود باش جواب بده، وگرنه سرت را از تنت ‏جدا می‌کنم!‏

وزیر ترسید. از حاکم سه روز مهلت خواست. عصایش را برداشت، و به راه افتاد. رفت و رفت و رفت ‏تا این که رسید به یک دهاتی. دوتایی با هم رفتند و رفتند تا رسیدند به ده آن دهاتی. دهاتی وزیر را ‏به خانهٔ خودش برد، خوردند و نوشیدند، و بعد دهاتی برای وزیر جا انداخت، و دراز کشیدند.‏

دختر دهاتی پرسید:‏

‏- پدرجان، این کیست که به خانه آوردی؟

‏- دخترم، وزیر حاکم است. ولی از چیزهایی که توی راه می‌پرسید فهمیدم که دیوانه شده!‏

وزیر نخوابیده‌بود و حرف‌های آن‌ها را می‌شنید. دختر پرسید:‏

‏- مگر او از تو چه پرسید؟

‏- ما خیلی راه رفتیم و خسته‌شدیم. او گفت: «می‌بینی که خسته شده‌ایم. حالا بیا یا تو مرا کول ‏کن و ببر، یا من تو را کول کنم.»‏

‏- تو چه جواب دادی؟

‏- می‌خواستی چه جوابی بدهم؟ خودم را نمی‌توانستم راه ببرم، چطور می‌توانستم او را هم کول ‏کنم؟

‏- پدر جان، می‌دانی منظور او چه بوده؟ منظورش این بوده که «یا تو چیزی برای من تعریف کن، یا ‏من چیزی برای تو، تا به این شکل سرمان گرم شود و خستگی را از یاد ببریم!» بعد چه گفت؟

‏- ما از نزدیکی جنگلی می‌گذشتیم. او گفت: «پاهایمان خسته شده. برو از جنگل برایمان یک پای ‏دیگر بیاور!»‏

‏- و تو چه جواب دادی؟

‏- چه جواب دادم؟ خب، گفتم: «انسان با دو پا آفریده شده. پای سوم دیگر یعنی چه؟»‏

‏- این چه جوابی بود که به او دادی، پدر جان؟ منظور او این بود که «برو و از جنگل چوب‌دستی ‏برایمان بیاور!»‏

وزیر همهٔ این حرف‌ها را شنید و با خود گفت: «تنها همین دختر است که می‌تواند مرا نجات دهد.»‏

صبح وزیر از دهاتی خواهش کرد که دخترش را صدا بزند تا از او چیزی بپرسد. صاحب‌خانه دخترش را ‏صدا زد. وزیر به دختر گفت:‏

‏- می‌بینم که تو خیلی عاقل هستی. سؤالی دارم که می‌خواهم به آن جواب بدهی: «وقتی لوبیا ‏توی دیگ می‌جوشد، چه می‌گوید؟»‏

دختر گفت:‏

‏- این سؤال را چه کسی از تو پرسیده، ای وزیر؟

وزیر پاسخ داد:‏

‏- حاکم از من پرسیده.‏

دختر گفت:‏

‏- پس بگذار من خودم جواب او را بدهم.‏

آن‌ها برخاستند و با هم به بارگاه حاکم رفتند. حاکم همین‌که چشمش به وزیر افتاد فریاد زد:‏

‏- سه روز تمام شد. بگو ببینم وقتی که لوبیا توی دیگ می‌جوشد، چه می‌گوید؟

دختر جلو رفت و گفت:‏

‏- لوبیا وقتی می‌جوشد، می‌گوید: «ای اجاق، بس است دیگر، مرا نجوشان، وگرنه سر می‌روم و تو ‏را خاموش می‌کنم!»‏

حاکم ستمگر این را که شنید، سینه‌اش ترکید، و مُرد.

***
قصه‌های دیگر.

1 comment:

hobol said...

با درود حضور شیوای عزیز
با احترام وبی مقدمه،خواندن این داستان، مرا به یاد ضرب المثلی عربی انداخت۰
«شن وفق طبقهٔ»۰(پرهیز ازاطاله کلام به حرمت وقتتان)اگرجالب یافتید،گوگل سرچ کنید.
دوستدار همیشگی
نادر طاهری