بازنشر نوشتهای قدیمی به مناسبت پخش سریال «چرنوبیل» از شبکهی HBO
(بریدهای از کتاب «قطران در عسل»)
ساعت پنج بامداد بهدشواری خود را از رختخواب بیرون کشیدهبودم، چای با نانی که هرگز به آن عادت نکردم و به نانبودن نپذیرفتمش خوردهبودم، در را آهسته پشت سرم بستهبودم، و اکنون بهسوی ایستگاه اتوبوس میرفتم تا خود را به سر کار برسانم.
شنبه بود، تعطیل بود، و خلوت بود. اتوبوس شماره ۷۵ روزهای شنبه سر وقت نمیآمد و باید تا ایستگاه دیگری چند صد متر دورتر میرفتم که اتوبوسهای بیشتری داشت. خورشید میدرخشید و آفتاب سرد بهاری میتابید. اما دل و دماغ لذت بردن از این آفتاب را نداشتم. پوستی بر استخوانی شدهبودم. همهی لباسهای بنجلی که داشتم به تنم زار میزدند. کمرم درد میکرد؛ پاهایم درد میکرد؛ روحم درد میکرد... کمبود خواب داشتم. دو سال تمام بود که خواب سیر و خوش و گوارایی نداشتهبودم. همین فکر بیخوابی و تلاش برای خوابی سیر، خود شکنجهای شده بود. ساعت خواب و بیداری من، که شیفتی، و چندی شیفت شب تا صبح کار میکردم، بهکلی بههم ریختهبود و با صدای بال مگسی هم بیخواب میشدم، از این دنده به آن دنده میغلتیدم و نمیتوانستم به خواب روم: خواب، خواب... یک جرعه خواب شیرین...، کجایی آخر؟
و اکنون، روز تعطیل شنبه هم این یک جرعه خواب بامدادی را حرامم کردهبودند: شنبهی کار بود؛ سوبوتنیک Subbotnik بود، یعنی کار رایگان کارگری در تعطیل شنبه بهسود دولت ِ کارگری. نزدیک شصت سال پیش، در ۱۲ آوریل ۱۹۱۹ کارگران ایستگاه راه آهن مسکو به کازان تصمیم گرفتند که روز شنبه را بهرایگان اضافهکاری کنند و ایستگاه را از زبالهها و آلودگیهای انقلاب اکتبر پاکسازی کنند: اکنون دولت کارگری بر سر کار بود، و طبقهی کارگر میبایست به دولت یاری برساند. با نظریهپردازی لنین این رسم پا گرفت و ادامه یافت. سوبوتنیک در اصل داوطلبانه بود و میبایست داوطلبانه باشد، اما اکنون ماهیت دیگری یافتهبود: نمرههای منفی در نامهی اعمالت ثبت میشد اگر در سوبوتنیک، که چند بار در سال پیش میآمد، شرکت نمیکردی، حتی اگر عضو حزب کمونیست نبودی. شصت سال پس از انقلاب، دولت کارگری هنوز نیازمند آن بود که من ِ بیمار خود را از خواب آشفته و رختخوابی که از دستوپا زدنهایم میدان جنگ را میمانست بیرون بکشم، و برایش بهرایگان کار کنم.
با این اتوبوس بایست تا میدان "کلارا تستکین" میرفتم، چند صد متر پیاده میرفتم و بعد سوار تراموای میشدم تا خود را به کارخانهی ماشینسازی "انقلاب اکتبر" برسانم.
شنبه بود، شنبه ۲۶ آوریل ۱۹۸۶، ۶ اردیبهشت ۱۳۶۵، و غرق افکار آزارنده بهسوی ایستگاه اتوبوس میلنگیدم که ناگهان تکه ابر کوچکی که هیچ نفهمیدم از کجا آمد، راه بر آفتاب بست، و بارانی بسیار ریز و بیمعنی باریدن گرفت. بارانی به این ریزی هرگز ندیدهبودم. بیاختیار به یاد کاریکاتورهایی افتادم که آدم تیرهروزی را نشان میدهد که تکه ابر کوچکی بالای سرش سبز میشود و فقط روی او آب میپاشد. اما اتوبوس داشت از دور میآمد و بایست میدویدم تا خود را به آن برسانم، و وقت نداشتم که به حال خود دل بسوزانم.
***
گریگوری ایوانوویچ (گریشا)، اهل اوکراین و ماستر (سرپرست) بخش تراشکاری چرخدندهها، مرا زیر بال خود گرفتهبود و هر روز ناهار مرا در همان خیابان "اکتبر" به رستورانی بهتر از آن که در کارخانه داشتیم میبرد. آنجا به خرج خودم، و با برخی تخفیفهایی که مخصوص او بود و با اعمال نفوذ او به من هم میدادند، خوراک بهتری به من میخوراند. او با آنکه عضو حزب بود، از امتیاز ماستر بودن بهره بردهبود و روز شنبه نیامدهبود، و اکنون، روز دوشنبه، سر میز ناهار سر در گوشم برد و آهسته گفت: شنیدهام که اتفاق بدی افتاده. زیاد بیرون از خانه نباش!
من ِ کمگوی، که زبانندانی هم کمگویترم میکرد، گیج از بیخوابی مزمن، تنها سری تکان دادم و با خود فکر کردم: چه اتفاقی؟ چه ربطی دارد؟ بیرون خانه، درون خانه...؟ که چی؟ یعنی چی؟
***
همان دوشنبه، ۲۸ آوریل ۱۹۸۶، کارکنان نیروگاه هستهای فورشمارک Forsmark در سوئد هنگام ترک کار، و هنگامی که به رسم روزانه از برابر دستگاههای اندازهگیری ذرات اتمی میگذشتند تا به خانه بروند، به دردسر افتادند: دستگاه چیزی نشان میداد که هیچ کس از آن سر در نمیآورد: این کارکنان در معرض پرتو اتمی قرار گرفتهبودند که از نیروگاه خودشان نمیآمد! ردگیریها آغاز شد، و عکسهای ماهوارهای جهان غرب نشان داد که در شوروی اتفاقی افتادهاست، و سروصدای رسانههای غربی آغاز شد.
***
روز سهشنبه گریگوری ایوانوویچ که پیشتر زیر گوشم گفتهبود که پنهانی به رادیوی "اروپای آزاد" گوش میدهد، در جمع ما کارگران بریگاد ِ چرخدندهتراشان آشکارا گفت که شنیده که حادثهای در یک نیروگاه هستهای در همان حوالی رخ داده و "همه میگویند" که بهتر است آدم زیاد بیرون نباشد. ساشا، بریگادیر (رهبر گروه کاری) ما، شاد و خندان چون همیشه، کف دست راستش را حرکتی داد، مانند آنکه توپ تنیس را به زمین بزند، و گفت: "هسته، مسته برود به درک! ما که چیزی ندیدیم و نشنیدیم".
گریشا، که به "جرم" خاخول (اوکراینی ِ خنگ) بودن همواره پشت سر اسباب خنده و تفریح این بلاروسها بود، با حالتی جدی از زیر عینک همه را تماشا کرد و گفت: "حالا من گفتم. مواظب باشید." و برخاست و رفت. اما دیرتر در راه ناهارخوری پرسید:
- روز شنبه بارون رو دیدی؟
- آره، خیلی عجیب بود...
- روی تو هم بارید؟
- یک کمی، زیاد نه. خیلی ریز بود. هیچ خیس نشدم. تازه، دویدم که به اتوبوس برسم...
- اون لباسها رو بنداز دور! شیر بخور! زیاد! شراب قرمز هم گویا خوبه...
ای آقا! لباس بهتر از این ندارم. چهجوری بیاندازمشان دور؟ پولم کجا بود که شراب قرمز بخرم؟ شیر هم هیچ دوست ندارم.
***
بزرگترین فاجعهی هستهای تاریخ روی داده بود: فاجعهی نیروگاه هستهای چرنوبیل. رسانههای غربی فریاد میزدند، اما تلویزیون شوروی تا روزها و هفتهها از درشتی نخودهای کازاخستان، از برنامههای شاد نوجوانان در اردوگاههای پیشاهنگی، و از بهروزی مردم شوروی سخن میگفت، و صف گرسنگان امریکایی را برای دریافت سوپ رایگان در شهرهای واشینگتن و سیاتل نشان میداد. نخستین خبرهایی که دربارهی چرنوبیل دادند، دربارهی قهرمانیهای آتشنشانان، و "اختراع" یک بولدوزر بدون راننده با هدایت از راه دور بود که فناوری مهنورد خودکار شوروی "لوناخود" در آن بهکار رفتهبود و به درون ویرانههای نیروگاه فرستاده بودندش: هیچ هشداری به مردم داده نمیشد. رادیوهای فارسیزبان خارجی هم تنها از خود حادثه میگفتند و خبر چندانی از پیآمدهای آن نداشتند. تنها گریشا بود که پیوسته هشدارمان میداد، و گوش شنوایی نبود.
سی نفر از کارکنان نیروگاه و آتشنشانان در نخستین روزها و ماههای پس از انفجار چرنوبیل در اثر سوختگی و مسمومیت از پرتو رادیوآکتیو جان خود را از دست دادند. بیش از دویست نفر نیز دیرتر مردند. شش هزار کودک سرطان گرفتند، و بخشهای بزرگی از سراسر نیمکرهی شرقی آلوده شد. (و نیز اینجا)
اکنون در نقشهی گسترش آلودگی منطقه میبینم که بخت یارمان بود و مینسک گویا آلوده نشد (برای تصویر بزرگتر روی آن کلیک کنید. منبع نقشه). اما چند ماه بعد به سوئد پناه بردیم، و در ماه مارس ۱۹۸۷ ما را به اردوگاهی درست در منطقهای که بیشترین بارانهای رادیوآکتیو از انفجار چرنوبیل بر آن باریدهبود منتقل کردند. اینجا همهگونه اطلاعرسانی ماهها پیش از ورود ما صورت گرفتهبود: میوههای جنگلی را نباید خورد؛ قارچ نباید خورد؛ گوشت گوزن نباید خورد؛ برخی سبزیجات کاشت محل را نباید خورد. اما به فکر کسی نرسید که این اطلاعات را به ما هم بدهند، و سواد سوئدی ما هنوز قد نمیداد تا خود بخوانیم، بشنویم، و بدانیم: در شگفت بودم که چرا کسی این همه میوههای جنگلی را نمیچیند؟ میچیدم، با لذت میخوردم.
اکنون ۲۵ [۳۴] سال از فاجعهی چرنوبیل گذشتهاست، و من نمیدانم که آن باران میسنک و میوههای جنگلی هوفورش چه بلایی بر سر ما آوردند. به عنوان مهندسی شیفتهی دانش و فن، شیفتهی انسان سازنده و آفریننده، شیفتهی حماسهی انسان کاوشگر، انسان بلندپروازی که پیوسته در تکاپوی دورتر بردن مرزهای دانش و توان خویش است، طرفدار کاربرد صلحآمیز نیروی هستهای هستم. اما از سوی دیگر این روزها جایی خواندم که یک دانشمند سرشناس هستهای با دیدن تلاش ژاپنیها برای خنککردن نیروگاه فوکوشیما با آبپاشیدن از آسمان، از ناتوانی انسان در رفع و رجوع خطای خود اشک به چشم آورده. او این کار را به تلاش برای فرونشاندن آتشسوزی جنگل با یک آفتابه آب تشبیه کردهاست. او میگوید که انسان باید در کاربرد عملی دانش خود با احتیاط بیشتری پیش برود. و راست میگوید. همه میدانیم که هر چیز خطرناکی را نباید به دست هر کودک نادانی سپرد. کارد تیز دست خود کودک را میبرد. و هنگامی که یکی از پیشرفتهترین کشورهای صنعتی جهان نمیتواند آفریدهی دست خود را مهار کند، کشور عقبافتادهای همچون ایران، با آقای دکتر رئیس جمهوری که خیال میکند یک دانشآموز کلاس نهم میتواند در زیر زمین خانهاش نیروی هستهای تولید کند، هنوز فرسنگها دور از آن است که چاقویی تیز به دستش بدهیم.
پینوشت ۱:
اگر دلش را دارید، عکسهای پال فاسکو Paul Fusco را از چند آسایشگاه کودکان سرطانی در مینسک اینجا ببینید و داستان او را بشنوید.
با سپاس از محمد ا.
۹ آوریل ۲۰۱۱
پینوشت ۲:
سریال «چرنوبیل» را از کانال HBO حتماً ببینید.
۲۳ می ۲۰۱۹
(بریدهای از کتاب «قطران در عسل»)
ساعت پنج بامداد بهدشواری خود را از رختخواب بیرون کشیدهبودم، چای با نانی که هرگز به آن عادت نکردم و به نانبودن نپذیرفتمش خوردهبودم، در را آهسته پشت سرم بستهبودم، و اکنون بهسوی ایستگاه اتوبوس میرفتم تا خود را به سر کار برسانم.
شنبه بود، تعطیل بود، و خلوت بود. اتوبوس شماره ۷۵ روزهای شنبه سر وقت نمیآمد و باید تا ایستگاه دیگری چند صد متر دورتر میرفتم که اتوبوسهای بیشتری داشت. خورشید میدرخشید و آفتاب سرد بهاری میتابید. اما دل و دماغ لذت بردن از این آفتاب را نداشتم. پوستی بر استخوانی شدهبودم. همهی لباسهای بنجلی که داشتم به تنم زار میزدند. کمرم درد میکرد؛ پاهایم درد میکرد؛ روحم درد میکرد... کمبود خواب داشتم. دو سال تمام بود که خواب سیر و خوش و گوارایی نداشتهبودم. همین فکر بیخوابی و تلاش برای خوابی سیر، خود شکنجهای شده بود. ساعت خواب و بیداری من، که شیفتی، و چندی شیفت شب تا صبح کار میکردم، بهکلی بههم ریختهبود و با صدای بال مگسی هم بیخواب میشدم، از این دنده به آن دنده میغلتیدم و نمیتوانستم به خواب روم: خواب، خواب... یک جرعه خواب شیرین...، کجایی آخر؟
و اکنون، روز تعطیل شنبه هم این یک جرعه خواب بامدادی را حرامم کردهبودند: شنبهی کار بود؛ سوبوتنیک Subbotnik بود، یعنی کار رایگان کارگری در تعطیل شنبه بهسود دولت ِ کارگری. نزدیک شصت سال پیش، در ۱۲ آوریل ۱۹۱۹ کارگران ایستگاه راه آهن مسکو به کازان تصمیم گرفتند که روز شنبه را بهرایگان اضافهکاری کنند و ایستگاه را از زبالهها و آلودگیهای انقلاب اکتبر پاکسازی کنند: اکنون دولت کارگری بر سر کار بود، و طبقهی کارگر میبایست به دولت یاری برساند. با نظریهپردازی لنین این رسم پا گرفت و ادامه یافت. سوبوتنیک در اصل داوطلبانه بود و میبایست داوطلبانه باشد، اما اکنون ماهیت دیگری یافتهبود: نمرههای منفی در نامهی اعمالت ثبت میشد اگر در سوبوتنیک، که چند بار در سال پیش میآمد، شرکت نمیکردی، حتی اگر عضو حزب کمونیست نبودی. شصت سال پس از انقلاب، دولت کارگری هنوز نیازمند آن بود که من ِ بیمار خود را از خواب آشفته و رختخوابی که از دستوپا زدنهایم میدان جنگ را میمانست بیرون بکشم، و برایش بهرایگان کار کنم.
با این اتوبوس بایست تا میدان "کلارا تستکین" میرفتم، چند صد متر پیاده میرفتم و بعد سوار تراموای میشدم تا خود را به کارخانهی ماشینسازی "انقلاب اکتبر" برسانم.
شنبه بود، شنبه ۲۶ آوریل ۱۹۸۶، ۶ اردیبهشت ۱۳۶۵، و غرق افکار آزارنده بهسوی ایستگاه اتوبوس میلنگیدم که ناگهان تکه ابر کوچکی که هیچ نفهمیدم از کجا آمد، راه بر آفتاب بست، و بارانی بسیار ریز و بیمعنی باریدن گرفت. بارانی به این ریزی هرگز ندیدهبودم. بیاختیار به یاد کاریکاتورهایی افتادم که آدم تیرهروزی را نشان میدهد که تکه ابر کوچکی بالای سرش سبز میشود و فقط روی او آب میپاشد. اما اتوبوس داشت از دور میآمد و بایست میدویدم تا خود را به آن برسانم، و وقت نداشتم که به حال خود دل بسوزانم.
***
گریگوری ایوانوویچ (گریشا)، اهل اوکراین و ماستر (سرپرست) بخش تراشکاری چرخدندهها، مرا زیر بال خود گرفتهبود و هر روز ناهار مرا در همان خیابان "اکتبر" به رستورانی بهتر از آن که در کارخانه داشتیم میبرد. آنجا به خرج خودم، و با برخی تخفیفهایی که مخصوص او بود و با اعمال نفوذ او به من هم میدادند، خوراک بهتری به من میخوراند. او با آنکه عضو حزب بود، از امتیاز ماستر بودن بهره بردهبود و روز شنبه نیامدهبود، و اکنون، روز دوشنبه، سر میز ناهار سر در گوشم برد و آهسته گفت: شنیدهام که اتفاق بدی افتاده. زیاد بیرون از خانه نباش!
من ِ کمگوی، که زبانندانی هم کمگویترم میکرد، گیج از بیخوابی مزمن، تنها سری تکان دادم و با خود فکر کردم: چه اتفاقی؟ چه ربطی دارد؟ بیرون خانه، درون خانه...؟ که چی؟ یعنی چی؟
***
همان دوشنبه، ۲۸ آوریل ۱۹۸۶، کارکنان نیروگاه هستهای فورشمارک Forsmark در سوئد هنگام ترک کار، و هنگامی که به رسم روزانه از برابر دستگاههای اندازهگیری ذرات اتمی میگذشتند تا به خانه بروند، به دردسر افتادند: دستگاه چیزی نشان میداد که هیچ کس از آن سر در نمیآورد: این کارکنان در معرض پرتو اتمی قرار گرفتهبودند که از نیروگاه خودشان نمیآمد! ردگیریها آغاز شد، و عکسهای ماهوارهای جهان غرب نشان داد که در شوروی اتفاقی افتادهاست، و سروصدای رسانههای غربی آغاز شد.
***
روز سهشنبه گریگوری ایوانوویچ که پیشتر زیر گوشم گفتهبود که پنهانی به رادیوی "اروپای آزاد" گوش میدهد، در جمع ما کارگران بریگاد ِ چرخدندهتراشان آشکارا گفت که شنیده که حادثهای در یک نیروگاه هستهای در همان حوالی رخ داده و "همه میگویند" که بهتر است آدم زیاد بیرون نباشد. ساشا، بریگادیر (رهبر گروه کاری) ما، شاد و خندان چون همیشه، کف دست راستش را حرکتی داد، مانند آنکه توپ تنیس را به زمین بزند، و گفت: "هسته، مسته برود به درک! ما که چیزی ندیدیم و نشنیدیم".
گریشا، که به "جرم" خاخول (اوکراینی ِ خنگ) بودن همواره پشت سر اسباب خنده و تفریح این بلاروسها بود، با حالتی جدی از زیر عینک همه را تماشا کرد و گفت: "حالا من گفتم. مواظب باشید." و برخاست و رفت. اما دیرتر در راه ناهارخوری پرسید:
- روز شنبه بارون رو دیدی؟
- آره، خیلی عجیب بود...
- روی تو هم بارید؟
- یک کمی، زیاد نه. خیلی ریز بود. هیچ خیس نشدم. تازه، دویدم که به اتوبوس برسم...
- اون لباسها رو بنداز دور! شیر بخور! زیاد! شراب قرمز هم گویا خوبه...
ای آقا! لباس بهتر از این ندارم. چهجوری بیاندازمشان دور؟ پولم کجا بود که شراب قرمز بخرم؟ شیر هم هیچ دوست ندارم.
***
بزرگترین فاجعهی هستهای تاریخ روی داده بود: فاجعهی نیروگاه هستهای چرنوبیل. رسانههای غربی فریاد میزدند، اما تلویزیون شوروی تا روزها و هفتهها از درشتی نخودهای کازاخستان، از برنامههای شاد نوجوانان در اردوگاههای پیشاهنگی، و از بهروزی مردم شوروی سخن میگفت، و صف گرسنگان امریکایی را برای دریافت سوپ رایگان در شهرهای واشینگتن و سیاتل نشان میداد. نخستین خبرهایی که دربارهی چرنوبیل دادند، دربارهی قهرمانیهای آتشنشانان، و "اختراع" یک بولدوزر بدون راننده با هدایت از راه دور بود که فناوری مهنورد خودکار شوروی "لوناخود" در آن بهکار رفتهبود و به درون ویرانههای نیروگاه فرستاده بودندش: هیچ هشداری به مردم داده نمیشد. رادیوهای فارسیزبان خارجی هم تنها از خود حادثه میگفتند و خبر چندانی از پیآمدهای آن نداشتند. تنها گریشا بود که پیوسته هشدارمان میداد، و گوش شنوایی نبود.
سی نفر از کارکنان نیروگاه و آتشنشانان در نخستین روزها و ماههای پس از انفجار چرنوبیل در اثر سوختگی و مسمومیت از پرتو رادیوآکتیو جان خود را از دست دادند. بیش از دویست نفر نیز دیرتر مردند. شش هزار کودک سرطان گرفتند، و بخشهای بزرگی از سراسر نیمکرهی شرقی آلوده شد. (و نیز اینجا)
اکنون در نقشهی گسترش آلودگی منطقه میبینم که بخت یارمان بود و مینسک گویا آلوده نشد (برای تصویر بزرگتر روی آن کلیک کنید. منبع نقشه). اما چند ماه بعد به سوئد پناه بردیم، و در ماه مارس ۱۹۸۷ ما را به اردوگاهی درست در منطقهای که بیشترین بارانهای رادیوآکتیو از انفجار چرنوبیل بر آن باریدهبود منتقل کردند. اینجا همهگونه اطلاعرسانی ماهها پیش از ورود ما صورت گرفتهبود: میوههای جنگلی را نباید خورد؛ قارچ نباید خورد؛ گوشت گوزن نباید خورد؛ برخی سبزیجات کاشت محل را نباید خورد. اما به فکر کسی نرسید که این اطلاعات را به ما هم بدهند، و سواد سوئدی ما هنوز قد نمیداد تا خود بخوانیم، بشنویم، و بدانیم: در شگفت بودم که چرا کسی این همه میوههای جنگلی را نمیچیند؟ میچیدم، با لذت میخوردم.
اکنون ۲۵ [۳۴] سال از فاجعهی چرنوبیل گذشتهاست، و من نمیدانم که آن باران میسنک و میوههای جنگلی هوفورش چه بلایی بر سر ما آوردند. به عنوان مهندسی شیفتهی دانش و فن، شیفتهی انسان سازنده و آفریننده، شیفتهی حماسهی انسان کاوشگر، انسان بلندپروازی که پیوسته در تکاپوی دورتر بردن مرزهای دانش و توان خویش است، طرفدار کاربرد صلحآمیز نیروی هستهای هستم. اما از سوی دیگر این روزها جایی خواندم که یک دانشمند سرشناس هستهای با دیدن تلاش ژاپنیها برای خنککردن نیروگاه فوکوشیما با آبپاشیدن از آسمان، از ناتوانی انسان در رفع و رجوع خطای خود اشک به چشم آورده. او این کار را به تلاش برای فرونشاندن آتشسوزی جنگل با یک آفتابه آب تشبیه کردهاست. او میگوید که انسان باید در کاربرد عملی دانش خود با احتیاط بیشتری پیش برود. و راست میگوید. همه میدانیم که هر چیز خطرناکی را نباید به دست هر کودک نادانی سپرد. کارد تیز دست خود کودک را میبرد. و هنگامی که یکی از پیشرفتهترین کشورهای صنعتی جهان نمیتواند آفریدهی دست خود را مهار کند، کشور عقبافتادهای همچون ایران، با آقای دکتر رئیس جمهوری که خیال میکند یک دانشآموز کلاس نهم میتواند در زیر زمین خانهاش نیروی هستهای تولید کند، هنوز فرسنگها دور از آن است که چاقویی تیز به دستش بدهیم.
پینوشت ۱:
اگر دلش را دارید، عکسهای پال فاسکو Paul Fusco را از چند آسایشگاه کودکان سرطانی در مینسک اینجا ببینید و داستان او را بشنوید.
با سپاس از محمد ا.
۹ آوریل ۲۰۱۱
پینوشت ۲:
سریال «چرنوبیل» را از کانال HBO حتماً ببینید.
۲۳ می ۲۰۱۹