دو روز پیش یکصدمین زادروز ویتولد لوتوسلاوسکی (1994-1913) Witold Lutoslawski آهنگساز بزرگ لهستانی بود. من او را نزدیک چهل سال پیش، آنگاه که هنوز زنده بود، در مجموعهی صفحههای "اتاق موسیقی" دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) کشف کردم.
پیش از هر چیز نقاشی انتزاعی روی جلد صفحه بود که نگاهم را به خود کشید: فضایی وهمآلود بود، و چیزی از کلاغ هم در آن وجود داشت. این مرا به یاد داستان کوتاه "کلاغ" نوشتهی ادگار آلن پو میانداخت که در نوجوانی در خانهی پدری در مجموعهی "آثار جاویدان ادبیات جهان" گردآوری و برگردان حسن شهباز، یا شاید در یکی از مجموعههای گردآوری هوشنگ مستوفی خواندهبودم و فضاسازی پو را هنوز در ذهن دارم: کلاغی خیس و سرمازده به اتاق راوی پناه برده و پیوسته تکرار میکند: "نه، هرگز! هیچوقت!"
بر این صفحه یکی از پرآوازهترین آثار لوتوسلاوسکی "کنسرتو برای ارکستر" را ضبط کردهبودند. گوشش دادم، و از همان نخستین نتها مرا گرفت و با خود برد. دیرتر آن را بارها و بارها گوش دادم. بخشهای نخست و سومش را بسیار دوست میداشتم. سپس، بهگمانم در سال 1355 بود که گروه تازهنفس تئاتر دانشجویی دانشگاه مرا برای موسیقی گذاشتن روی یک نمایشنامه به همکاری خواند. بیشتر فعالان این گروه در آن هنگام از همدورهایهای من بودند. ناصر، یکی از دانشآموختگان قدیمی دانشگاهمان، که در بیرون با مهندسی برق سرگرم بود، مربی این گروه بود. او در کلاسهای گوناگونی برای اعضای گروه تئاتر سخن میگفت. دانش گسترده و شگفتانگیزی در زمینهی تئاتر و بهطور کلی ادبیات و هنر داشت. گویا ارتباطی سببی یا نَسَبی با اکبر رادی هم داشت.
گروه تئاتر داشت روی نمایشنامهی "در پوست شیر" The Shadow of a Gunman اثر نویسندهی ایرلندی شون اوکیسی Sean O'Casey و برگردان اسماعیل خوئی کار میکرد. ناصر در کنار کارگردان، که ذهن خائنم نامش را فراموش کرده، مینشست و گام به گام راهنمائیش میکرد. این دو چنان با جدیت، جدیتی به قول سوئدیها "خونین"، در این کار غرق میشدند که من سخت شگفتزده میشدم و با خود میاندیشیدم که چگونه اینان از رشتههای مهندسی سر در آوردهاند و چرا یکسر به دنبال تئاتر نرفتهاند. و البته کسی نبود به خود من بگوید چرا دنبال موسیقی نرفتهام! یک پیانوی کوچک و قراضه در سالن تمرین گروه تئاتر وجود داشت که برخی از دگمههایش از کار افتادهبودند. در دقایق استراحت گروه تئاتر فرصت را غنیمت میشمردم، دستم را به درون پیانو میبردم و با انگشتانم سیمهای پیانو را آهسته به صدا در میآوردم و پژواک آهنگشان را تا بینهایت دنبال میکردم.
عباس نقش اصلی نمایشنامه را داشت و من بخش دوم از "کنسرتو برای ارکستر" لوتوسلاوسکی را برای مونولوگ عباس برگزیدهبودم. در این تکگویی، قهرمان داستان بهتدریج "شیر" میشد و در پوست شیر میرفت. با آغاز تکگویی عباس، من صدای موسیقی را کمکم تا بلندی صدای او بالا میبردم. اما این قطعه موسیقی مانند یک "شیشکی" برای مردی که داشت "شیر" میشد، آنچنان خوب و مناسب با این تکگویی همخوانی داشت که عباس هر چه میکوشید، نمیتوانست جلوی خندهاش را بگیرد، و بازیش خراب میشد. باری دیگر، و باری دیگر کار را از سر میگرفتیم، و باز عباس ثانیههایی پس از آغاز موسیقی به خنده میافتاد. به گمانم هرگز حتی به یک دقیقه همراهی موسیقی با بازی او هم نرسیدیم. این به جدیت "خونین" ناصر و کارگردان بر میخورد، و تا انتقاد از عباس هم پیش رفتند. اما هیچ جدیتی کارساز نشد.
نمیدانم چند بار بی من تمرین کردند و کار را تا کجا پیش بردند. این نمایشنامه، با این گروه، تا جایی که میدانم، هرگز روی صحنه نرفت. در واقع هنگام همکاری با آنان نیز احساس میکردم که قصد روی صحنه بردن نمایشنامه چندان جدی نیست و بیشتر کاری آموزشی دارند میکنند.
اما "کنسرتو برای ارکستر" لوتوسلاوسکی یکی از نوارهایی بود که تا هنگام خروج از ایران همواره گوشش میدادم، و بعد فراموشش کردم. همین دو سه سال پیش بود که دخترم یک سیدی حاوی دو تا از معروفترین کنسرتوهای برای ارکستر، اثر لوتوسلاوسکی، و اثر بلا بارتوک Bela Bartok را به من هدیه داد.
لوتوسلاوسکی فعالیت اجتماعی نیز داشت و از جنبش "همبستگی" لهستان به رهبری لخ والنسا پشتیبانی میکرد. این جنبش نخستین ترکها را در "دیوار آهنین" ایجاد کرد، همهی جهان "سوسیالیسم واقعاً موجود" را به لرزه در آورد، و سرانجام آن را در لهستان به فروپاشی کشانید.
پیش از هر چیز نقاشی انتزاعی روی جلد صفحه بود که نگاهم را به خود کشید: فضایی وهمآلود بود، و چیزی از کلاغ هم در آن وجود داشت. این مرا به یاد داستان کوتاه "کلاغ" نوشتهی ادگار آلن پو میانداخت که در نوجوانی در خانهی پدری در مجموعهی "آثار جاویدان ادبیات جهان" گردآوری و برگردان حسن شهباز، یا شاید در یکی از مجموعههای گردآوری هوشنگ مستوفی خواندهبودم و فضاسازی پو را هنوز در ذهن دارم: کلاغی خیس و سرمازده به اتاق راوی پناه برده و پیوسته تکرار میکند: "نه، هرگز! هیچوقت!"
بر این صفحه یکی از پرآوازهترین آثار لوتوسلاوسکی "کنسرتو برای ارکستر" را ضبط کردهبودند. گوشش دادم، و از همان نخستین نتها مرا گرفت و با خود برد. دیرتر آن را بارها و بارها گوش دادم. بخشهای نخست و سومش را بسیار دوست میداشتم. سپس، بهگمانم در سال 1355 بود که گروه تازهنفس تئاتر دانشجویی دانشگاه مرا برای موسیقی گذاشتن روی یک نمایشنامه به همکاری خواند. بیشتر فعالان این گروه در آن هنگام از همدورهایهای من بودند. ناصر، یکی از دانشآموختگان قدیمی دانشگاهمان، که در بیرون با مهندسی برق سرگرم بود، مربی این گروه بود. او در کلاسهای گوناگونی برای اعضای گروه تئاتر سخن میگفت. دانش گسترده و شگفتانگیزی در زمینهی تئاتر و بهطور کلی ادبیات و هنر داشت. گویا ارتباطی سببی یا نَسَبی با اکبر رادی هم داشت.
گروه تئاتر داشت روی نمایشنامهی "در پوست شیر" The Shadow of a Gunman اثر نویسندهی ایرلندی شون اوکیسی Sean O'Casey و برگردان اسماعیل خوئی کار میکرد. ناصر در کنار کارگردان، که ذهن خائنم نامش را فراموش کرده، مینشست و گام به گام راهنمائیش میکرد. این دو چنان با جدیت، جدیتی به قول سوئدیها "خونین"، در این کار غرق میشدند که من سخت شگفتزده میشدم و با خود میاندیشیدم که چگونه اینان از رشتههای مهندسی سر در آوردهاند و چرا یکسر به دنبال تئاتر نرفتهاند. و البته کسی نبود به خود من بگوید چرا دنبال موسیقی نرفتهام! یک پیانوی کوچک و قراضه در سالن تمرین گروه تئاتر وجود داشت که برخی از دگمههایش از کار افتادهبودند. در دقایق استراحت گروه تئاتر فرصت را غنیمت میشمردم، دستم را به درون پیانو میبردم و با انگشتانم سیمهای پیانو را آهسته به صدا در میآوردم و پژواک آهنگشان را تا بینهایت دنبال میکردم.
عباس نقش اصلی نمایشنامه را داشت و من بخش دوم از "کنسرتو برای ارکستر" لوتوسلاوسکی را برای مونولوگ عباس برگزیدهبودم. در این تکگویی، قهرمان داستان بهتدریج "شیر" میشد و در پوست شیر میرفت. با آغاز تکگویی عباس، من صدای موسیقی را کمکم تا بلندی صدای او بالا میبردم. اما این قطعه موسیقی مانند یک "شیشکی" برای مردی که داشت "شیر" میشد، آنچنان خوب و مناسب با این تکگویی همخوانی داشت که عباس هر چه میکوشید، نمیتوانست جلوی خندهاش را بگیرد، و بازیش خراب میشد. باری دیگر، و باری دیگر کار را از سر میگرفتیم، و باز عباس ثانیههایی پس از آغاز موسیقی به خنده میافتاد. به گمانم هرگز حتی به یک دقیقه همراهی موسیقی با بازی او هم نرسیدیم. این به جدیت "خونین" ناصر و کارگردان بر میخورد، و تا انتقاد از عباس هم پیش رفتند. اما هیچ جدیتی کارساز نشد.
نمیدانم چند بار بی من تمرین کردند و کار را تا کجا پیش بردند. این نمایشنامه، با این گروه، تا جایی که میدانم، هرگز روی صحنه نرفت. در واقع هنگام همکاری با آنان نیز احساس میکردم که قصد روی صحنه بردن نمایشنامه چندان جدی نیست و بیشتر کاری آموزشی دارند میکنند.
اما "کنسرتو برای ارکستر" لوتوسلاوسکی یکی از نوارهایی بود که تا هنگام خروج از ایران همواره گوشش میدادم، و بعد فراموشش کردم. همین دو سه سال پیش بود که دخترم یک سیدی حاوی دو تا از معروفترین کنسرتوهای برای ارکستر، اثر لوتوسلاوسکی، و اثر بلا بارتوک Bela Bartok را به من هدیه داد.
لوتوسلاوسکی فعالیت اجتماعی نیز داشت و از جنبش "همبستگی" لهستان به رهبری لخ والنسا پشتیبانی میکرد. این جنبش نخستین ترکها را در "دیوار آهنین" ایجاد کرد، همهی جهان "سوسیالیسم واقعاً موجود" را به لرزه در آورد، و سرانجام آن را در لهستان به فروپاشی کشانید.