01 May 2011

نامه‌ی کیانوری

این روزها در پی انتشار کتاب "نامه‌هایی به شکنجه‌گرم" (به انگلیسی) نوشته‌ی هوشنگ اسدی از گردانندگان ‏سایت روزآن‌لاین، تعلق «جایزه‌ی بین‌المللی کتاب حقوق بشر سال‏‎ ‎‏۲۰۱۱» به این کتاب، و انتشار اینترنتی نقد ‏درخشان و موشکافانه‏‌‏ی ایرج مصداقی بر این کتاب، بار دیگر سخن از یک نوشته‌ی نورالدین کیانوری (زاده 1291 - درگذشته 14 آبان 1378) ‏دبیراول پیشین حزب توده ایران به میان آمده‌است.‏

آقای ایرج مصداقی سه سال پیش در نوشته‌ای نامه‌ی شخصی به‌نام "الوند س." را نقل کرد که در آن "الوند س." ‏تکه‌هایی از یک نوشته‌ی منتشرنشده از کیانوری را آورده‌بود و در آن نام هوشنگ اسدی به میان می‌آمد. اکنون ‏ایرج مصداقی از همان نامه‌ی "الوند س." در نقد کتاب هوشنگ اسدی نیز بهره برده‌است.‏

نسخه‌ی تایپ‌شده‌ای از یک نوشته‌ی مشابه نورالدین کیانوری از چند سال پیش در اختیار من نیز بوده‌است، و همان‌گونه ‏که "الوند س." می‌گوید، نسخه‌ی دست‌نوشته‌ای در اختیار "راه توده" و "پیک‌نت" نیز قرار داشته‌است. "راه توده" ‏بخش‌هایی از آن نوشته را با عنوان "نامه‌ی 62 صفحه‌ای کیانوری" در شماره‌های 105 تا 108 این نشریه ‏‏(فروردین تا تیر 1380) منتشر کرد، اما در بخش پایانی آن را "52 صفحه‌ای" نامید، و نوشت: "[...] راه توده امیدوار ‏است که در فرصتی مناسب‌تر، فصل دیگری از این مقاله را بتواند منتشر کند. فصلی که انتشار این بخش از ‏مقاله [کذا] بتواند به جنبش کنونی و تاریخ 20‌ساله اخیر ایران کمک کند. از نظر شورای سردبیری و ‏سیاست‌گذاری راه توده زمان برای انتشار این بخش از مقاله کیانوری اکنون مناسب نیست!" (شماره 108، ص ‏‏20).‏

بخش پایانی از نوشته‌ی کیانوری که در "راه توده" نقل شده، تاریخ 9 اردیبهشت 1378 را دارد. چندی بعد، سایت ‏‏"راه توده" در مطلبی با عنوان "آخرین نوشته‌های کیانوری به خارج از کشور منتقل شد" تکه‌هایی از نوشته‌ی ‏کیانوری به تاریخ 10 خرداد همان سال را منتشر کرد، اما در تاریخ 17 مارس 2008 (27 اسفند 1386) در مطلبی درباره‌ی مریم فیروز، ‏انتشار باقی نوشته‌های کیانوری را به قیامت حواله داد: "[نوشته‌های کیانوری] به‎ ‎همراه برخی یادداشت‌های ‏وی در آرشیو اسناد راه توده موجود است که بموقع خود‎ ‎و پس از یکپارچه شدن همه توده‌ایها در حزب توده ایران، ‏با صلاحدید یک مجمع‎ ‎مسئول حزبی درباره انتشار و یا عدم انتشار آن تصمیم گرفته خواهد شد‎.‎‏"!‏

اما در جهان "ویکی لیکس" و همگانی شدن اطلاعات، و هنگامی که دشمن، یعنی دستگاه‌های اطلاعاتی ‏جمهوری اسلامی، از چند و چون و واقعیت مطالب مطرح شده در نوشته‌های کیانوری و موارد مشابه آن بهتر از ‏هر کس دیگری آگاهی دارند، به گمان من پنهان نگاه‌داشتن این اسناد و اطلاعات هر چه نباشد، ظلم به مردم ‏عادی و کسانی‌ست که بیش از همه حق دارند بر محتوای این اسناد آگاهی یابند. این و آن ‏سیاستمدار، یا این و آن دیپلومات می‌تواند در فاش کردن یا نکردن اطلاعات مصلحت‌اندیشی کند، اما ‏مصلحت‌اندیشی کار رسانه‌های همگانی نیست. از همین رو، اکنون و این‌جا بخش‌های منتشرنشده‌ی نوشته‌ی ‏کیانوری را در اختیار همگان می‌گذارم (بخش‌های منتشرشده در راه توده شماره 105 و 106 را تکرار نمی‌کنم).‏

نسخه‌ای که در اختیار من است تاریخ 27 خرداد (چند ماه پیش از مرگ کیانوری) را دارد و فقط بخش پایانی آن، ‏هم با آن‌چه در راه توده شماره 108 آمده، و هم با آن‌چه در "آخرین نوشته‌ها..." در راه توده‌ی اینترنتی آمده (و نیز با ‏تصویر دست‌نوشته‌ی کیانوری در راه توده) تفاوت‌هایی دارد. اما تفاوت چشمگیری میان نسخه‌ی من و نسخه‌ی ‏‏"الوند س." جز برخی علامت‌گذاری‌ها و پس‌وپیش شدن یکی دو کلمه، وجود ندارد. وجود تفاوت‌ها این گمان را ‏به‌میان می‌آورد که کیانوری برای کسب اطمینان از این‌که پیامش به جاهای مطمئنی خواهد رسید، آن را در چند نوبت و ‏در نسخه‌های گوناگون نوشته و به افراد گوناگونی سپرده‌است.‏

در متن نسخه‌ی من آشفتگی‌هایی وجود دارد که به‌گمانم گناه آن به گردن کسی‌ست که آن را تایپ کرده‌است. ‏این شخص در جاهایی بی‌ربط چند نقطه گذاشته‌است و بر من روشن نیست که آیا نقطه‌ها در نوشته‌ی کیانوری ‏وجود داشته، یا تایپیست نتوانسته چیزهایی را بخواند. همه‌ی آن‌چه میان [ ] آمده، و نیز پانویس‌ها از من است.‏

بخشی از متن نوشته‌های نورالدین کیانوری

داستان کوزیچکین و نقش سازمان جاسوسی انگلستان

درباره غیر قانونی کردن حزب توده ایران سازمان جاسوسی انگلستان نسبت به "سیای" آمریکا دست ‏پیش را گرفته بود. در فروردین یا اردیبهشت سال 1361 یک افسر دون‌پایه سازمان امنیت اتحاد شوروی ‏‏(ک.گ.ب) که در کنسولگری آن کشور در تهران مشغول کار بود و او مدت‌ها پیش از سوی انگلستان ‏جلب شده بود، پنهان شد درحالی که به هیچ وجه مورد سوءظن سفارت شوروی قرار نگرفته بود.‏

پس از مدتی در اوائل تابستان خبر رسمی رسید که او به کمک ترکیه از ایران خارج شده و به انگلستان ‏پناهنده شده است. بلافاصله از طرف سازمان جاسوسی انگلستان ‏MI6‎‏ پرونده پرحجمی بنام او علیه ‏حزب توده ایران ترتیب داده شد و از راه پاکستان برای دولت ایران فرستاده شد. حبیب‌الله عسگر اولادی ‏که در آن زمان وزیر بازرگانی بود، برای مذاکرات بازرگانی به پاکستان رفته بود [ربطی به عسگراولادی نداشت. آیت‌الله خامنه‌ای جواد مادرشاهی و حبیب‌الله بی‌طرف را برای تحویل گرفتن اسناد به پاکستان فرستاد - شیوا] این پرونده را به ایران آورد. این پرونده هم پایه‌ای شد برای تدارک وارد آوردن ضربه به حزب ‏توده ایران.‏

پروفسور "جیمز بیل" محقق آمریکائی در کتاب خود بنام "عقاب و شیر" (تراژدی روابط آمریکا و ایران) که ‏از سال 1365 همزمان با پذیرش قطعنامه 598 شورای امنیت از سوی ایران به صورت پاورقی در روزنامه ‏اطلاعات چاپ شد، در شماره 84 (چهارشنبه 27 مهر ماه 1367) چنین نوشته است:‏

‏"سرانجام نیروهای جمهوری اسلامی در سال 1983 (1361) علیه حزب توده وارد عمل شد. حزب توده ‏که از زمان انقلاب با متحد شدن با امام خمینی و روحانیت خط مشی مصلحت‌گرائی سیاسی را دنبال ‏کرده بود. این حزب کمونیست ایرانی که از قدیم با شوروی هم‌پیمان بود از نزدیکی خود با شوروی ‏لطمه دیده بود. اما با وجود تصفیه‌هائی که رژیم شاه ایران انجام داده بود، دارای تاریخچه فعالیت ‏چهل‌ساله در ایران بود. این حزب در سه سال نخست به‌ظاهر از امام خمینی و حزب جمهوری اسلامی ‏حمایت کرد و اعضای خود را در مناسب مهم دستگاه اداری جا داد و اعضای حزب علناً ماهیت خود را ‏نشان می‌دادند و رژیم خیلی خوب آن‌ها را می‌شناخت. زمانی که ولادیمیر کوزیچکین دیپلمات شوروی ‏و عامل عمده ک.گ.ب در تهران در اواسط سال 1361 به انگلستان پناهنده شد و فهرستی از چند صد ‏نفر جاسوس شوروی در ایران را به مقامات انگلیس ارائه داد، رادیوی جمهوری اسلامی صدای رسمی ‏جمهوری اسلامی در ماه سپتامبر حزب توده را به شدت مورد حمله قرار داد و به "چوب گذاشتن لای ‏چرخ انقلاب" متهم کرد. اطلاعات کوزیچکین در اختیار مقامات ایران قرار گرفت و بیش از یک هزار نفر از ‏اعضای حزب توده که بسیاری از آن‌ها قبلاً تحت نظر بودند دستگیر شدند و از جمله دستگیرشدگان ‏‏"نورالدین کیانوری" دبیر کل با نفوذ حزب توده ایران بود."‏

رهبریت حزب و نفوذ میان کارگران و روشنفکران

به نظر من عامل دیگری که در تصمیم مقامات جمهوری اسلامی به زیر ضربه نهادن حزب اثر گذاشت، ‏دستاوردهای حزب در زمینه تبلیغاتی، تشکیلاتی، انتشاراتی بود ‏‎…‎‏..[؟] چنان‌که می‌دانیم، در آغاز ‏فعالیت حزب پس از پیروزی انقلاب سازمان ما در همه زمینه‌ها امکانات بسیار ناچیزی داشت و افزون بر ‏آن با دشمنان سرسخت و آشتی‌ناپذیر مانند "سازمان مجاهدین خلق"، سازمان فدائیان (اکثریت و ‏اقلیت) و ده‌ها گروه چپ‌گرای متمایل به چین و گروه‌های اسلامی در مرز [؟] بود که بخش عمده ‏انتشاراتشان را حملات ناجوانمردانه به حزب توده ایران تشکیل می‌داد، روبه‌رو بود.‏

در پی تلاش خستگی‌ناپذیر فعالان حزب در بخش انتشارات، تبلیغات، تشکیلات و با تشکیل جلسات ‏پرسش و پاسخ در کلوب حزب در خیابان 16 آذر، باز کردن گفتگوی انتقادی با سالم‌ترین گروه‌های چپ ‏به‌ویژه با سازمان فدائیان خلق در پایان سال 1358، حزب به صورت یک سازمان جا افتاده و با اعتبار در ‏آمده بود که شمار قابل توجهی از افراد حزبی دوران گذشته و شمار به‌مراتب بیشتری افراد جوان کارگر ‏و روشنفکر را در بر می‌گرفت. حزب ما موفق شد که سازمان چریک‌های فدائی خلق و اکثریت را از ‏موضع‌گیری‌های نادرستش دور کرده و گام به گام تا تمایل به یک شاخه سازمانی با حزب توده ایران ‏نزدیک نماید.‏

از جنبه تئوری و سمت‌گیری سیاسی و اجتماعی و نه از جنبه نفوذ در اقشار مهم جامعه ما روبرو بود ‏‏[؟] جامعه [؟] بویژه کارگران و روشنفکران حزب توده ایران به هیچ وجه باب طبع مقامات حاکمه ‏جمهوری اسلامی نبود. بر همین پایه بود که اقدام برای محدود کردن امکان فعالیت حزب از میانه سال ‏‏1358 آغاز گردید.‏

پیش از اشغال قطعی کلوب حزب در خیابان 16 آذر در روز بیستم تیرماه 1359 نیم روز پیش از ‏‏[خنثی‌سازی] کودتای نوژه، یک بار روزنامه مردم توقیف شد و چون نشانی دفتر روزنامه مردم نشانی ‏کلوب حزب بود کلوب حزب هم بسته و مهر و موم گردید‎…‎‏. [؟] این جریان بیش از یک ماه به درازا ‏کشید.‏

چند روز پیش از کودتای نوژه کلوب سازمان جوانان از سوی سپاه پاسداران اشغال و همه اسناد و ‏موجودی و اثاثیه و لوازم الکترونیکی آن به غارت برده شد.‏

روز بیستم تیر ماه 1359 همین سرنوشت را در آغاز [؟] گروهی از افراد بدون هیچ مأموریت رسمی به ‏رهبری شیخ نادی نامی که چند سال بعد به‌جرم فساد از جرگه روحانیت مبارز در تهران دور شد، حمله ‏و غارت آغاز شد و پس از نیم ساعت به وسیله افراد سپاه پاسداران پی گرفته شد و به معنای واقعی ‏غارت شد.(1)‏

از این تاریخ دیگر ما کلوب ثابتی نداشتیم. پس از مدتی مرکز انتشارات حزب که در یک بالاخانه در یک ‏کوچه جا گرفته بود اشغال شد و تمام وسائل آن غارت شد و بامزه این است که چون در طبقه روی ‏زمین ساختمان یک مرکز بسته‌بندی و پخش خرما بود و کمی شلوغ بود، اشغال‌کنندگان عقب یک نقب ‏زیر زمینی ارتباط بین این خانه و سفارت شوروی که در فاصله نزدیکی بود می‌گشتند. با این حمله و ‏بازداشت رفیق پورهرمزان مسئول انتشارات [در 11 فروردین 1361]، چاپ هم تعطیل گردید و یگانه ‏امکان تبلیغاتی ما نوار و یا جزوه‌های پرسش و پاسخ بود که آن هم در 29 آبان 1361 شماره پایانی‌اش ‏بوده و ‏‎…‎‏ [؟](2) ازاین زمان دیگر رهبری حزب در انتظار وارد شدن ضربه بود و زیاد طولی نکشید و چند ‏هفته پس از آن در روز 17 بهمن 1361 ضربه اول وارد شد و به فعالیت حزب توده ایران پایان داده شد.‏

حزب توده ایران سرکوب شد و رهبری جمهوری اسلامی ایران راه نادرستی را که در جنگ با عراق در ‏پیش گرفته بود ادامه داد و در پایان [در دام؟] یک جنگ فرسایشی که آمریکا تدارک دیده بود افتاد.‏

از آن‌جا که ما تا سال 1364 که محاکمه شدیم حتی از داشتن روزنامه‌های رسمی هم محروم بودیم، ‏نمی‌دانم که در جریان جنگ فرسایشی در این دوران چه گذشته است. جریان به آن‌جا کشید که امام ‏خمینی با دردی جان‌فرسا قطعنامه 598 را بپذیرد.‏

این رویداد تاریخی نشان داد که تا چه اندازه موضع‌گیری حزب توده ایران در زمینه لزوم پایان دادن به ‏جنگ پس از پیروزی خرمشهر درست بوده است و عدم توجه رهبری جمهوری اسلامی به آن چه زیان‌های جبران ناپذیری به میهن وارد آورد.‏

در 27 خرداد 1360 روزنامه مردم همزمان با روزنامه‌های "انقلاب اسلامی" بنی‌صدر و "میزان" ارگان ‏نهضت آزادی برای همیشه توقیف شد.‏

بخش سوم در زندان ‏
‏-------------------------‏
در این زمینه چند پرسش را باید پاسخ داد، یا دست‌کم درباره آن‌ها فکر کرد:‏

‏1-‏ آیا پیش از آغاز بازداشت‌ها در بامداد 17 بهمن 1361 خیانتی از درون حزب انجام گرفته؟‏
‏2-‏ پس از بازداشت گروه اول و انتشار اعترافات از راه تلویزیون و رادیو، در میان گروه دوم خیانتی ‏بود؟
‏3-‏ پس از بازداشت چه کسانی خیانت کرده، چه کسانی ضعف نشان داده، و یا در مرز ضعف ‏باقی بود؟
‏4-‏ شکنجه‌ها از چه گونه‌هایی بوده است؟

‏1- خیانت از درون شبکه حزبی:‏

یگانه نمونه از این نوع که برای من مسلم است "قائم‌پناه" است که از همان روز اول بازداشت خود را در ‏اختیار شکنجه‌گران گذاشت و نه تنها هرچه می‌دانست به بازجویان گفته بود بلکه تا آن‌جا که من خودم ‏دو بار شاهدش بودم، به یکی از شلاق‌زن‌ها مبدل شده بود. در گفت و شنودهای اطاق‌های گروهی ‏حزبی می‌گفت که اگر او را مأمور تیرباران رفقا کنند دستور مقامات جمهوری اسلامی را انجام خواهد ‏داد.‏
‏ ‏
در اولین روزی که مرا برای بازجویی بردند وارد اطاق شد و کشیده‌ای به صورت من زد و گفت: ‏‏"مادرقحبه خیانت‌هایت را اعتراف کن". در تمام دروان 6 ساله تا تاریخ اعدام‌های سال 1367 او همیشه ‏کار جاسوسی را برای مقامات زندان انجام می‌داد و در پایان هم او را با دکتر جودت و گلاویژ و رصدی ‏برای اعدام بردند. آن سه نفر را اعدام کردند و او را به اروپا فرستادند.‏

خواهید پرسید من از کجا آگاهی یافتم؟ در خانه‌ای که من زندانی بودم از طرف وزارت هر از چندی ‏مقداری از نشریات خارج کشور را به من می‌دادند و از من درباره آن‌ها و گرایشات‌شان اظهار نظر ‏می‌خواستند. روزی در میان این نشریات جزوه کوچکی از انتشارات "راه آزادی" بابک امیرخسروی هم ‏بود که "شیوا" آن را نوشته‌بود. شیوا که در شعبه تبلیغات کار می‌کرد و به‌ویژه با ما در تهیه جزوه‌ها و ‏نوارهای "پرسش و پاسخ" همکاری داشت مختصری از خاطراتش را نوشته بود که در آن نوشته بود "از ‏اعضای کمیته مرکزی تنها سه نفر زنده مانده‌اند: کیانوری، محمدعلی عموئی، و قائم‌پناه که به اروپا ‏آمده‌است".‏

پس از خواندن این مطلب من از آقامرتضی که رابط وزارت با من بود در این باره پرسش کردم و او تائید ‏کرد. پیرو این جریان این پرسش مطرح می‌شود که او پیش و یا پس از بازداشت خود را در خدمت ‏مقامات جمهوری اسلامی گذاشته بود؟ و این پرسش که تصمیم جمهوری اسلامی به وارد آوردن ضربه ‏به گزارشات او پیوندی نداشته است؟ این پرسش از این جهت برای من مطرح است که او از این تصمیم ‏هیئت دبیران که در پی احساس خطر با بیرون بردن رهبری حزب از ایران آنان را از زیر ضربه بیرون ببریم، ‏اطلاع داشته است. او هم از وجود سازمان مخفی و هم از عضویت افسران اطلاع داشته است.‏

به دید من دستیابی به پرونده اعترافات قائم‌پناه مسائل زیادی را روشن خواهد ساخت.(3)‏

‏2- خیانت در پیوند با بازداشت گروه دوم؟

چند تن از افراد شبکه مخفی که با "مهدی پرتوی" سرپرست شبکه مخفی در ارتباط مستقیم بودند و ‏برخی از اعضای هیئت سیاسی کمیته مرکزی که در مرحله دوم بازداشت شدند و بیش از همه زنده‌یاد ‏فرج‌الله میزانی (جواد) به‌طور جدی عقیده داشتند که مهدی پرتوی که پس از بازداشت مرحله اول همه ‏بازداشت نشدگان را در خانه‌هائی که از پیش برای مخفی شدن افراد رهبری در شرایط اضطراری در ‏نظر گرفته شده‌بود جا داده‌بود و ترتیب تشکیل جلسات آن‌ها را می‌داد، گروه دوم را لو داده است.‏

درباره احتمال خیانت او حتی دو نظر وجود داشت. برخی از رفقا می‌گفتند که او پس از این‌که از سال ‏‏1360 در ارتباط با تحویل یک فرد از بازماندگان نیروهای ضد انقلاب مدتی بازداشت شد، تسلیم مقامات ‏جمهوری اسلامی شده، و دیگران می‌گفتند که او پس از گرفتاری دسته اول و آگاه شدن از اعترافات ‏رفقا زیر شکنجه، از آن‌جا که می‌دانسته است که با مسئولیتی که داشته به احتمال زیاد بیش از ‏دیگران مورد فشار قرار خواهد گرفت، حاضر به همکاری با مقامات جمهوری اسلامی شده است.‏

با توجه به این اصل پر ارزش اخلاقی که انسان شریف و به‌ویژه کمونیست باید درباره سرسخت‌ترین ‏دشمنان هم با انصاف باشد، من با شناختی که از مهدی پرتوی داشتم به رغم خیانت بزرگی که به ‏حزب کرده بود باز با این دو احتمال موافق نیستم.‏

با احتمال اول به این دلیل من گفتم که اگر او در دوران فعالیت ما عامل مقامات جمهوری اسلامی ‏شده‌بود، او که از دیدار گاه‌به‌گاه من با دوستان شوروی اطلاع داشت، به آسانی می‌توانست ما را در ‏یکی از این دیدارها که خود او ترتیب داده‌بود و مورد سوءظن رفقا قرار نمی‌گرفت، بوده [؟] و بزرگ‌ترین ‏جنجال سیاسی را هم برای حزب و هم برای شوروی‌ها ترتیب دهد. او تا آخرین روز پیش از بازداشتش ‏با شوروی‌ها رابطه داشت و می‌توانست آن‌ها را هنگام گرفتن اسنادی که خود او تهیه می‌کرد لو دهد.‏

به دید من مهدی پرتوی پس از بازداشت و دیدن وضع شکنجه‌شدگان در پیوند با وضع خودش و علاقه ‏که به همسر و فرزندانش داشت، تسلیم شد. او پس از احسان طبری و برخی دیگر تصمیم به همکاری ‏گرفت و یکباره [مانند] طبری و دیگران دین اسلام را پذیرفت. خودش به عمویی در زندان اوین گفت که ‏او ابتدا تصمیم گرفت که کتاب‌های اسلامی را مطالعه کند و کم‌کم به این نتیجه رسید که اسلام ‏درست و مارکسیسم پوچ و نادرست است.‏

احسان طبری همان روز ورود، مسلمان شد و اولین نامه‌ای که علیه من نوشت و خود را در آن کاملاً ‏بدون گناه و بی‌اطلاع از گذشته وانمود کرد و از فردای همان روز هم من شاهد این واقعیت بودم که در ‏حیاط میان [افراد؟] معمولی یا در بخش بازپرسی و در بهداری هنگام عبور می‌شنیدم که پاسداران و ‏دیگران که به چشم نمی‌دیدم با احترام به طبری که در حیاط گردش می‌کرد سلام می‌کردند. درباره ‏مسلمان شدگان دیگر پس از این آن‌چه می‌دانم خواهم نوشت.‏

نظر من درباره علت لو رفتن دسته دوم:‏

در زندان باخبر شدم که رحمان هاتفی [همان حیدر مهرگان] و حاتمی را هم همان شب با ما بازداشت کردند و حتی حاتمی ‏را تا درون زندان 3000 آوردند و بعد به او گفتند "ببخشید اشتباه شده است" و او را آزاد کردند. رحمان ‏هاتفی را یک بار در رستوران که مشغول غذا خوردن بوده و یک بار دیگر بازداشت و آزاد کردند بدون این ‏که او را به زندان آورده باشند. در زندان یک بار بازجوی شکنجه‌گر من آمد و با نشان دادن عکسی به ‏من گفت: "به‌زودی همه رفقایت را خواهیم گرفت" به عکس کوچکی [؟] یک اتومبیل دیده می‌شود که ‏در آن سه نفر در عقب و دو نفر در جلو نشسته‌اند. نفر دست راست راننده رحمان هاتفی بود که چون ‏در پهلوی او باز بود و پاهای او هنوز در بیرون بود، مثل این که می‌خواست پیاده شود و یا سوار شود و ‏در حال بالا کشیدن پاهایش بود.(4)‏

به دید من آزاد کردن رحمان هاتفی و حاتمی برای این بوده است که با دستگاه وسیع تعقیب و ‏شناسائی که راه انداخته بودند، همه مخفی‌گاه‌های حزب را پیدا کنند. این فرض من است و ممکن ‏است درست یا نادرست باشد.‏

یکی از چیزهائی که زیر شکنجه‌ها از من می‌خواستند، نشانی خانه‌هائی بود که ما جلسات هیئت ‏دبیران و هیئت سیاسی را تشکیل می‌دادیم، چاپخانه مخفی حزب، خانه خسرو مسئول سازمان ‏مخفی، و محل مخفی کردن سلاح‌های جمع‌آوری‌شده. تا آن‌جا که به خاطر دارم من نه نام واقعی ‏خسرو (مهدی پرتوی) را گفتم و نه نشانی خانه‌اش را. در مورد خانه‌های دیگر هم نگفتم تا آن‌جا که به ‏یاد دارم، چون نام خیابان‌ها و کوچه‌ها را نمی‌دانستم. اما نشانی خانه‌هایی را که تقریباً می‌دانستم و ‏اطمینان داشتم که افراد بازداشت‌نشده با اطلاع از شکنجه‌های ما در خانه‌هائی که بازداشت‌شدگان ‏نشانی آن‌ها را می‌دانستند زندگی نخواهند کرد، گفتم.‏

درباره افراد دیگری که مسلمان شدند من شخصاً رفیق عموئی را دیدم. نمی‌دانم رفیق عموئی از چه ‏تاریخی دین اسلام را پذیرفته بود. اولین بار من پس از انتقال به اوین در جریان محاکمه در دادگاه انقلاب ‏که 3 نفر (عموئی، مهدی پرتوی، کیانوری) را محاکمه می‌کردند، دیدم عموئی در فاصله ظهر تا ‏بعدازظهر وضو می‌گرفت و نماز می‌خواند، مانند پرتوی. پس از یک سال در سال 1365 که با هم به ‏اطاق دسته جمعی که در آن رفقا حجری، میزانی، عموئی، دکتر [احمد] دانش، و بهرام دانش بودند ‏بردند، عموئی باز هم نماز می‌خواند ولی پس از چند هفته دست از نماز خواندن برداشت و هوادار ‏مارکسیسم شد.‏

ولی پیش از این طبق گفته رفقا یک بار همه زندانیان توده‌ای را در نمازخانه اوین جمع کرده بودند و ‏طبری و عموئی در آن جلسه در درستی اسلام و نادرستی مارکسیسم صحبت کرده بودند. در نامه‌ای ‏که به آقای خامنه‌ای درباره آن‌چه بر ما گذشت نوشتم و در پایان این نوشته آن را ضمیمه خواهم کرد، ‏نوشته‌ام که مجید انصاری اشتباهاً و یا عمداً نام مرا به جای طبری و عموئی گفته است. با در نظر ‏گرفتن این که از رفیق عموئی فیلمی درست کرده‌بودند که در آن او با متانت درباره کودتای اول ماه مه ‏شرح می‌داد، و این که اداره "جلسه عمومی اعتراف به گناهان حزب" را که برنامه‌اش دقیقاً و با زیرکی ‏از پیش آماده شده بود به رفیق عموئی واگذار شد و او هم برپایه برنامه‌ای که به او داده شده‌بود، جای ‏قابل توجهی را به "قائم پناه" [داد] که شرکت دادنش در این مجموعه دقیقاً حساب شده بود، و این که ‏رفیق عموئی به احتمال از همان تاریخ مانند طبری و مهدی پرتوی دین اسلام را پذیرفته، این پرسش ‏برای من بدون پاسخ مانده است که رفیق عموئی از آغاز دستگیری تا سال 1366 که در اطاق دسته ‏جمعی نماز خواندن را ترک کرد، چه رفتاری داشته است.‏

در هر حال تنها دستیابی به اصل اعترافات می‌تواند در چهارچوب [؟] همه ضعف‌ها و از آن جمله ‏ضعف‌هائی که خود من نشان داده‌ام روشن نماید و به پرسش‌هایی بی‌پاسخ مانده پاسخ درست ‏بدهد.‏

درباره رفیق عموئی باید این واقعیت را بیفزایم که رفتار او پس از نماز و بازگشت به موضع‌گیری پیش از ‏زندانی شدن، تنها یک ایراد داشت و آن این بود که او درباره عمل‌کرد خود در 5 سال گذشته توضیحی ‏به رفقا نداد. این واقعیت را هم باید بیفزایم که به ویزه هنگام دیدار "گالیندوپول" نماینده حقوق بشر ‏سازمان ملل متحد از ما، او رفتار درخشانی داشت.‏

جریان چنین بود که رفیق عموئی و من در یک اطاق بزرگ در ساختمان آموزشگاه زندگی می‌کردیم و ‏مهدی پرتوی و بقائی که برای فرار از اعدام مسلمان شده بود در دو اطاق دیگر همجوار ما هر کدام تنها ‏زندگی می‌کردند. روزی بدون این که به ما از پیش گفته شود، در اطاق باز شد و هیئت بازرسان ‏سازمان ملل ‏‎–‎‏ پروفسور گالیندوپول و چند نفر دیگر همراهان – با مترجم ویژه خودشان وارد اطاق ما شد. ‏البته برخلاف معمول این گونه بازرسی‌ها رئیس زندان و معاونان و چند نفر دیگر از کارمندان زندان هم با ‏آنها وارد اطاق ما شدند. البته این دیدار برپایه درخواست گالیندوپول که خواسته‌بود با من ملاقات کند ‏صورت گرفت. او پس از ورود و آشنائی با من خیلی گرم از من پرسید که صحبتی دارم. من بدون مقدمه ‏به او به زبان فرانسه جریان شکنجه‌هائی را که به ما داده بودند گفتم و یک رونوشت از اولین نامه‌ای که ‏به خامنه‌ای نوشته بودم و در آن مسئولیت همه اقدامات خلاف قانونی را که حزب ما مرتکب شده بود، ‏مانند نگهداری جنگ افزار، پذیرش افسران به سازمان مخفی حزب، و... شخصاً به عهده گرفته بودم و ‏همه افراد دیگر رهبری حزب را بی‌تقصیر دانسته و آزادی آنان را که هنوز زنده و در زندان بودند خواسته ‏بودم، به او دادم.‏

رئیس و مسئولین زندان که مترجم هم به‌همراه داشتند از این گزارش من درباره شکنجه سخت ‏برآشفتند. مهدی پرتوی را به داخل اطاق ما فرستادند و او از گالیندوپول درخواست صحبت کرد و همان ‏مهملاتی را که در دادگاه افسران و دادگاه خودمان روز همان جلسه اعتراف گفته بود تکرار کرد. رفیق ‏عموئی در این جا بدون این که از او خواسته شود، درخواست صحبت کرد و با تفصیل درباره انواع ‏شکنجه‌هائی که به ما داده بودند صحبت کرد که بسیار در هیئت بازرسان سازمان ملل اثر کرد. از این ‏روز تا هنگام جابه‌جا کردن مریم و من به خانه امن، با هم در یک اطاق بودیم و رفاقت و دوستی واقعی ‏در میانمان وجود داشت.‏

ضمناً این را بیفزایم که پس از روز دیدار با "هئیت گالیندوپل" ما را از اطاق خوبی که داشتیم به یک ‏اطاق بسیار بدهوا جابه‌جا کردند و بر عکس اطاق پیشین در اطاقمان بسته بود و اگر نیازی به رفتن ‏دستشوئی داشتیم باید به در می‌کوفتیم تا پاسدار به ما اجازه دهد. این اجازه وقتی داده می‌شد که از ‏اطاق‌های دیگر بند هیچ‌کس در راهرو و در دستشوئی‌ها نباشد. مجازات دیگری که در مورد من و مریم ‏برقرار کردند این بود که ما بخش عمده خوراک و شیرخشک و پنیر و... را از خانه می‌گرفتیم. رئیس ‏زندان که نامش پیشوا بود، دستور داد که دیگر چیزی را برای ما نپذیرند و دیدار مریم و مرا که هفته‌ای ‏یک بار در سالن ملاقات در گوشه‌ای صورت می‌گرفت، به دو هفته یک بار و آن هم تنها به وسیله تلفن ‏از دو طرف شیشه تبدیل کرد. خوشبختانه این صحنه خیلی طول نکشید و پس از دو هفته از وزارت ‏اطلاعات با دستوری از بالاترین مقام عالی به رغم مخالفت یزدی رئیس قوه قضائیه، به خانه‌ای امن ‏جابه‌جا کردند ‏‎…‎‏.. [؟]‏

هوشنگ اسدی
وضع هوشنگ اسدی هم برای من پرسش برانگیز بود. هم از این جهت که بیش از دیگران مورد محبت ‏وزارت اطلاعات قرار داشت، و از جهت دیگر آزادیش به این صورت بود که همسرش از خامنه‌ای نامه ‏توصیه‌ای برای دستگاه قضائی گرفته‌بود که در آن این جمله نوشته بود: "آقای هوشنگ اسدی هیچ ‏اقدامی علیه جمهوری اسلامی نکرده است". شاید این جمله زیر نامه‌ای که همسرش به خامنه‌ای ‏نوشته بود نگاشته شده بود.‏

گذشته هوشنگ اسدی چنین است: او کارمند روزنامه کیهان بود و با رحمان هاتفی دوست بود و ‏به‌وسیله او در "گروه نوید" که رحمان هاتفی و مهدی پرتوی تشکیل داده‌بودند، عضو بود. پس از چندی، ‏از سوی ساواک به او مراجعه می‌کنند و از او می‌خواهند با ساواک همکاری کند و از آن‌چه در روزنامه ‏کیهان می‌گذرد به ساواک گزارش دهد. او این مسئله را با رحمان هاتفی در میان می‌گذارد و رحمان و ‏مهدی پرتوی موافقت می‌کنند که او این همکاری را بپذیرد. یک بار هم که او با همسرش برای گردش ‏به اروپا آمد، با موافقت مسئولان نوید به دیدار ما آمد و ما اشتباهاً او را فرد سوم این گروه به حساب ‏گذاشتیم.‏

پس از انقلاب روزی فهرست افرادی که در روزنامه‌های اطلاعات و کیهان و... با ساواک همکاری ‏می‌کردند منتشر شد. میان دوستان هوشنگ اسدی و حتی میان او و همسرش غوغایی برپا شد و ‏رحمان هاتفی و پرتوی از حزب خواستند که در روزنامه بنویسیم که حزب او را به چنین مأموریتی ‏فرستاده‌است، و به این ترتیب غوغا خوابید.‏

از سوی دیگر هوشنگ اسدی در دوران شاه در زندان خامنه‌ای را شناخته بود و با او آشنائی داشت. او ‏هم [؟] به توصیه زنده‌یاد هاتفی ما از او برای رساندن نامه‌ای محتوای اطلاعات به آقای خامنه‌ای بهره ‏گرفتیم و چند بار هم برای دیدار با آقای خامنه‌ای با او به این دیدار رفتیم. در زندان از یکی از افراد ‏مطمئن شنیدم که اسدی در دیدارهائی که [برای] رساندن نامه به خامنه‌ای می‌کرده، از او پرسیده ‏است که اگر لازم باشد، "از آن‌چه در درون حزب می‌گذرد" به او گزارش دهد و خامنه‌ای در پاسخ به این ‏پیشنهاد گفته است مدتی لازم نیست. به دید من نوشته خامنه‌ای در پشتیبانی از او بر این پایه ‏بوده‌است.‏

بر این پایه است که من برای اعترافات "هوشنگ اسدی" ارزش زیادی قائل نیستم و فکر نمی‌کنم ‏بسیاری از نقاط تاریک را روشن کند زیرا در زندان شایع بود که او نه تنها هر چه می‌دانسته بدون ‏کمترین فشار گفته، بلکه برای بزرگ‌نمائی دروغ‌های شاخدار هم گفته است.‏

‏2- [4-] شکنجه‌ها از چه گونه‌هایی بودند؟

شکنجه‌های اعمال‌شده در زندان 3000 به‌طور کلی دو نوع بودند: شکنجه‌های جسمی و روانی.‏

شکنجه‌های جسمی عبارت بودند از شلاق، دستبند قپانی، و آویزان کردن به حلقه‌ای در اطاق ‏شکنجه‌خانه و بالا کشیدن متهم، سیلی زدن، توسری زدن به میزان بی‌حساب، استفاده از زنجیر نازک ‏برای زدن توی سر و...‏

شکنجه‌های روانی گونه‌های بسیاری داشت. در نامه‌ای که درسال 1365 به آقای خامنه‌ای رهبر ‏جمهوری اسلامی ایران نوشته و یک نسخه از متن [آن را] ضمیمه این نوشته می‌کنم، درباره یک نمونه ‏از آن که خود شاهدش بودم در کنار شکنجه‌های جسمی که به خود من وارد آمد، آورده‌ام و عبارت ‏است از شکنجه دادن بستگان و عزیزان در برابر چشم یک متهم با آماج وادار کردن او به آن‌چه او حاضر ‏به اعتراف نیست ‏‎………‎‏.. [؟] نمونه‌های دیگر هم از نوع شلاق زدن کودک خردسال در برابر چشم مادر ‏برای گرفتن اعتراف از او، رواج داشت.‏

یک نمونه دیگر که درباره مریم تجربه کردند، آزار دادن با آماج لذت بردن از درد زندانیان است. نمونه این ‏شیوه چنین است: همان گونه که در نامه به خامنه‌ای نوشته‌ام کسانی که برای بازداشت من با برگه ‏آمده‌بودند، هر کس را که در خانه بود و از آن جمله همسرم بانو مریم فرمانفرمائیان و دخترمان بانو ‏افسانه نوری اسفندیاری و فرزند ده ساله او فیروز را هم به زندان 3000 بردند و هر کدام از ما چهار نفر ‏را در سلول‌های جداگانه جا دادند. افسانه که نمی‌دانست به سر فرزندش چه آمده است، در سلولش ‏بلند ناله می‌کرده و "فیروز، فیروز..." می‌گفته است. شکنجه‌گران این فریاد پر درد ناله را در نوار ضبط ‏کرده و آن را تکثیر کرده و نیمه‌شب دستگاه ضبط صوت را با این نوار پشت در سلول مریم می‌گذاشتند. ‏شکنجه‌گران ماه‌ها این جنایت رذیلانه را دنبال کردند.‏

مریم که از شدت درد روانی ناله‌ها و بی‌خبری از این که چه بر سر "فیروز" آمده‌است نمی‌توانست ‏بخوابد، در سلول کوچک خود راه می‌رفت و با درد زمزمه می‌کرد: افسونکم فیروز چه شده است؟
این بود نمونه‌ای از لذت بردن شکنجه‌گران از درد زندانیان.‏

ضمیمه: یک رو نوشت نامه‌ای که به آقای خامنه‌ای نوشتم و در آن آن‌چه بر شخص من گذاشته‌است ‏شرح داده‌ام.‏

در سفر دوم پروفسور گالیندوپول او مرا برای گفتگو دعوت کرد و من یک رونوشت از این نامه را به او ‏دادم که او آن را ضمیمه گزارش خود به شورای امنیت سازمان ملل تسلیم کرد. در این دیدار گالیندوپول ‏مریم را هم برای گفتگو دعوت کرد و خود او به‌تفصیل هر آن‌چه که بر او گذشته بود به زبان فرانسه برای ‏هیئت بازرسی تعریف کرد.‏

این را هم بگویم که این بار هیئت بازرسی سازمان ملل در یک اطاق جداگانه [دیدار] گذاشته بود و از ‏مسئولان زندان در اطاق کسی نبود ولی هم در اطاق دستگاه ضبط گذاشته بودند و هم نیز با دستگاه ‏کوچک گفتگوها را گوش می‌دادند. انتشار گزارش مریم در سازمان ملل این را در پی داشت که کنگره ‏سالیانه زنان دموکرات طی قطعنامه‌ای که به نمایندگی دولت ایران فرستاد از دولت آزادی فوری او را ‏خواستار گردید. به احتمال زیاد این جریان علت اساسی جابه‌جا کردن مریم و من از زندان اوین به خانه ‏امن بود. ‏

‏ امضاء - 27 خرداد 1378‏
‏-----------------------------------------------------‏
پانویس‌‌ها:
‏1- حمله به دفترهای سازمان جوانان و حزب هم‌زمان و در 30 تیر 1359 صورت گرفت (ر.ک. از جمله ‏‏"دنیا" نشریه سیاسی و تئوریک کمیته مرکزی حزب توده ایران، شماره 12، اسفند 1359، ص 172.‏) این تاریخ در نوشته‌ی من "با گام‌های فاجعه" در اثر لغزش تایپی 21 تیر شده‌است.‏ حمله به دفتر سازمان جوانان به تحریک هادی غفاری صورت گرفت.

‏2- همان‌گونه که کیانوری در همین نوشته تأیید کرده، من تهیه‌کننده‌ی نوارهای "پرسش و پاسخ" بودم. ‏درست است که واپسین جزوه‌ی پرسش و پاسخ تاریخ 29 آبان 1361 را دارد، اما این جلسات پس از آن ‏نیز ادامه یافت و چون امکان نشر مطالب آن به‌شکل جزوه وجود نداشت، گذشته از نوار کاست، که به "گرتا" می‌رساندمشان و او تکثیرشان می‌کرد، به شکل و شمایل "تحلیل‌های ‏هفتگی" تکثیر می‌شد و در حوزه‌های حزبی توزیع می‌شد. این جلسات در 13 ‏آذر، 27 آذر، 11 دی، 25 دی، و واپسین بار در 9 بهمن نیز برگزار شد. همان‌گونه که در "با گام‌های ‏فاجعه" نوشته‌ام، من برای 23 بهمن نیز با کیانوری برای ضبط پرسش و پاسخ قرار داشتم، اما او و ‏دیگران را در 17 بهمن گرفته‌بودند، و من که نمی‌خواستم باور کنم، با وجود همه‌ی خطرها رفیق صاحبخانه را واداشتم که در ‏‏23 بهمن نیز مطابق قرار منتظر باشد.‏

داستان دفتر محل کار پورهرمزان را در دو بخش، این‌جا و این‌جا بخوانید.‏

‏3- شرمسارم از این که یک نتیجه‌گیری سطحی و غیر مسئولانه‌ی من در ذهن کیانوری و دیگران احتمال ‏زنده‌بودن قائم‌پناه را مطرح کرد. من در واقع هیچ نمی‌دانم که قائم‌پناه از زندان زنده جست یا نه. در سال ‏‏1368، هنگامی که "با گام‌های فاجعه" را می‌نوشتم، در هیچ‌یک از فهرست‌های کشتگان زندان‌ها، چه ‏پیش و چه پس از تابستان 1367، نامی از قائم‌پناه نیافتم (و هنوز در هیچ فهرستی نام او نیست) و در ‏پیشگفتار جزوه نوشتم: "همه افراد نامبرده در این نوشته زیر شکنجه‌های وحشیانه و قرون وسطائی و ‏یا در اثر تیرباران به شهادت رسیده‌اند، به استثنای کیانوری، عموئی، محمدمهدی پرتوی، حسن ‏قائم‌پناه، مریم فیروز، حمید صفری، حبیب فروغیان، ژیلا سیاسی، شمس‌الدین بدیع و سیاوش ‏کسرائی." هیچ سخنی از انتقال قائم‌پناه به اروپا در نوشته‌ی من نیست.‏ تأیید زنده‌بودن قائم‌پناه توسط "آقا مرتضی" (سعید امامی؟) می‌تواند به قصد گمراه کردن کیانوری ‏بوده‌باشد. شخصی چون قائم‌پناه آن‌چنان ارزشی برای دستگاه اطلاعاتی جمهوری اسلامی ‏نمی‌توانست داشته‌باشد که برای زنده نگاه‌داشتن و انتقال او به اروپا هزینه کنند.‏

‏4- درباره‌ی این عکس نوشته‌ی دیگری از مرا بخوانید.‏

9 comments:

محمد ا said...

من درست نمی فهمم در این صفحات چه بود که راه توده از انتشار آن خودداری کرد؟ ممنون که شما آن را در اختیار کسانی مثل من قرار دادید که دستشان از همه جا کوتاه است. اگر فرصت کردید نظرتان را درباره کتاب آقای اسدی و نقد آقای مصداقی بنویسید. هر چند می دانم از جنجال پرهیز می کنید، ولی دانستن نظر فرد مطلع و دقیقی مثل شما برای افراد غیرمطلعی مثل من خیلی ارزشمند است. شاید باشید، م

Anonymous said...

شیوا سلام.من میتوانم با قطعیت بگویم که قائم پناه یکی از آن مامورین نفوذی در حزب بود.من خود شاهد ماجرائی در دفتر مخفی تحریریه در میدان محسنی در باره قائم پناه بودم که اگر مادر همان زمان آن حادثه را پیگیری میکردیم، آن وقت شاید امروز معمای قائم پناه را نداشتیم.این که آن ماجرا چه بود را شاید روزی بنویس.البته شاید.میدانی که من من مثل توهنرمند و دست به قلم نیست.ب.م

Shiva said...

محمد گرامی، با سپاس از لطف شما، کتاب مورد بحث را هنوز ندیده‌ام و فعلاً توی برنامه‌ام نیست که به ‏سراغش بروم. ببینیم متن فارسی آن کی منتشر می‌شود. درباره‌ی گریز از جنجال هم درست می‌گویید. نقد ‏ایرج مصداقی را "درخشان و موشکافانه" نامیدم و به‌گمانم همین گویای نظر من است.‏

ب.م. عزیز، در مورد هنرمند نبودن و دست به قلم نبودن شکسته‌نفسی می‌کنی. خیلی‌ها می‌دانند که هر دوی ‏این‌ها هستی! پس بردار و بنویس، تا دیر نشده.‏

Anonymous said...

شیواجان
از این که نوشته کیانوری را منتشر کردی ممنون. البته کم و بیش مطالب آن درز کرده بود ولی به این صورت یک جا ندیده بودم. ممنون و کاش زودتر منتشر شده بود. یک اظهار نظرت در مورد نقد آقای مصداقی مرا متعجب کرد و وقتی در کامنت ها خواندم که کتاب اسدی را اصلا نخوانده ای بیشتر متعجب شدم. نقد ایشان مرا به فضای تهمت آلود و مغرضانه سه دهه پیش برد به گمانم بیطرفانه به این نقد نگاه دیگری بینداز (همانگونه که بیژن صف سری هم نوشت و بلافاصله هم نوشته اش از سایت گویا برداشته شد) آیا معنای موشکافی این است .
این جایزه را به اسدی برای زندان کشیدن و مبارزه اش نداده اند (که این روزها چپ و راست از این جایزه ها پخش می شود و گاه عمر مبارزاتی جایزه بگیران به دو سال هم نمی رسد) برای روایتش و قلمش داده اند. اگر اسدی زندانی نبود و فقط از توانایی قلمی و روزنامه نگاری خودش استفاده کرده بود و راوی رنجهای دیگران بود بازهم مورد انتقاد قرار می گرفت؟ من نه امروز و اتفاقا نه سی سال پیش اسدی را دوست نداشتم. بچه های زندان همه داستان های او را که به عنوان یک زندانی چه رنجهایی کشید و بیشتر از آن را برای دیگران (به ویژه دوستان سابقش) ایجاد کرد حداقل به اندازه آقای مصداقی میدانند و تعارفی وجود ندارد. اما او روزنامه نگار است، توانمند است، قلمش زیباست و حالا که به هردلیلی راوی رنجهای دهه شصت است چرا می خواهیم کوچکش کنیم. بگذارید او هم بگوید. مثل این که اگر میرزابنویس دستگاه بود بیشتر دلمان خنک می شد. نمی خواهد کمی از آن گذشت و تسامحی را که برای افرادی مانند نوری زاد با سابقه 30 سال مداحی و عافیت طلبی داشتیم، یا فراموشی مزمنی که برای امثال بهنود یا فرج سرکوهی و نظایر آنها به خرج می دهیم را برای اسدی خرج کنیم اما بگذاریم او هم فریادش را بزند به خصوص که می تواند صدایش را به گوش عده بیشتری برساند .
سربلند باشی شیواجان
خواننده دائمی مطالب تو و آقای مصداقی و اسدی

محمد ا said...

اخیرا کتاب پرفروش "سه فنجان چای" آقای مورتنسون در امریکا سر و صدای زیادی کرد. معلوم شد کتاب خاطرات حضرت آقا عمدا افسانه بافی بوده و هیچ کدام از ماجراهایی که نویسنده مدعی است بر او در پاکستان گذشته در واقع اتفاق نیفتاده بوده است. هر سال نمونه هایی از این گونه "خاطرات" پیدا می شود. خاطرات نویسنده "یهودی" از اردوگاه های نازی، که معلوم شد طرف نه یهودی بوده، نه در آن سال ها پایش را در اروپا گذاشته بوده. نظایر اینها زیاد است

می شود گفت که خوب این عده توجه عده زیادی را به وضعیت زندگی مردم در پاکستان جلب کرده اند، یا روایتی از ظلم در آشویتس ارایه داده اند. اما کار آنها شیادی است. و کسانی که واقعا ستم بر آنها رفته، واقعا در میان مردم در پاکستان زندگی کرده اند، واقعا طعم سرما و گرسنگی را در آشویتس چشیده اند، بیش از دیگران از این سودجویی می رنجند. و حق هم دارند

اگر آقای اسدی سعی می کرد روایتی درست از جریان زندگی اش، همکاری اش با دستگاه اطلاعاتی رژیم، حالات روحی اش در زندان و بعد از زندان ارایه دهد، می شد کار او را ارزشمند دانست. ولی قصه بافتن برای تیره کردن گذشته شایای تقدیر نیست. این کار، مثل کار خانم نعمت، تنها دستمایه تبلیغات چی های نئوکان می تواند بشود

شاد باشید، محمد

Anonymous said...

شیوا جان بینظیر، تلخ،بیرحمانه،عذاب آور، خشن،آموزنده و افشاگرانه بود خواب از چشمانم ربود ، صرفنظر از هر برداشتی این که کنشگر سیاسی ، علاقمند به فعالیت اجتماعی و حزبی از هر نحله فکری باید در کشور نکبت زده مان خود را آماده چنین عذاب‌هایی‌ کند تاسف بار است ، این که آدم‌ها را به مقاوم و ضعیف تقسیم کنیم نمیدانام تا چه حد معقول است من که نمیتوانم اما یک چیز کاملا آشکار است که حاکمان زندان‌ها بزرگترین و تنها خائنین در این بین هستند که از عده‌ی پیر و جوانِ اسیر و نخبه و فعال را با هر اندیشه و تفکری را بدون هیچ رحمی ، شکنجه میکنند، بعضی‌ را وادار به جاسوسی میکنند، بعضی‌ را توّاب ،دیگری را همکار میکنند و بسیاری را هم اعدام ، مسعول همه اینها و تمام رنجها کیست ؟ براستی کیست؟ Behrouz

Anonymous said...

شیوا جان

این مطلب را دیدم
شاید تا حالا نخوانده باشی


حسین


http://jadidonline.com/story/03072009/frnk/anvar_khamei

Shiva said...

حسن عزیز، سانسور را توی گیومه گذاشته ام. کار من در واقع نوعی ویرایش نوار بود

Anonymous said...

پس از سال ها انتظار از آقا یا خانم ب.م. خواهش می کنم بالاخره آن دانسته های خود پیرامون قائم پناه را همانطور که شیوا هم بدرستی گفته تا دیر نشده منتشر کند!
با سپاس