22 September 2017

ده سال با «چه می‌دانم...»‏

از انتشار نخستین پست من در این وبلاگ، یعنی از ۱۵ اوت ۲۰۰۷ ده سال گذشت، و از شما چه ‏پنهان که من هنوز «نمی‌دانم»!‏

آن نخستین پست به سوئدی بود و از واژه‌های سوئدی راه‌یافته به زبان فارسی سخن می‌گفت. تا ‏چندی نمی‌دانستم برای چه کسانی و کدام مخاطبان می‌نویسم. در آغاز بیش‌تر به سوئدی و کم‌تر ‏به فارسی می‌نوشتم. به انگلیسی هم نوشتم. در این ده سال از مقوله‌های گوناگون نوشتم، از ‏زبان تا کامپیوتر، از موسیقی تا سیاست، از اشخاص تا حال و روز خودم، از سفرنامه تا سینما، از ‏ادبیات تا یادهای دانشگاه، و... منوی این بخش‌ها را در ستون سمت چپ وبلاگ می‌یابید.‏

کمی پس از آغاز کار، خود را موظف کردم که دست‌کم هر یکشنبه بنشینم، بنویسم، و چیزکی در ‏این‌جا منتشر کنم. سپس با خود قرار گذاشتم که دست‌کم هر ماه تکه‌ای از مجموعه‌ی ‏داستان‌واره‌های «از جهان خاکستری» را بنویسم و این‌جا بگذارم. «از جهان خاکستری» نام موقتی ‏داستان‌واره‌هایی بود که پس از بیش از هشت سال نوشتن و نوشتن، سرانجام سه سال پیش با ‏نام «قطران در عسل» منتشر شد و سپس کم‌وبیش همه‌ی قطعه‌های «از جهان خاکستری» را که در آن ‏کتاب آمد، از این وبلاگ حذف کردم.‏

انتشار «قطران در عسل» گویی نیاز به نوشتن را از وجود من زدود، و پس از آن، و با دگرگونی‌هایی ‏که هم در زندگی و هم در تندرستیم پیش آمد، کم‌تر و کم‌تر در این وبلاگ نوشتم.‏

اما فکر نوشتن در این‌جا، و عذاب وجدان ننوشتن در این‌جا، همواره با من است. تلاش خود را ‏می‌کنم، اما اوضاع همواره آن‌چنان که دلم می‌خواهد پیش نمی‌رود. دست خودم نیست!‏

چه می‌دانم... تا ببینیم!‏
و درود بر خوانندگان وفادارم!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 August 2017

از جهان خاکستری - ۱۱۵‏

بفرمایید آلبالو!‏

نزدیک سه هفته پیش عکسی از درخت پر از آلبالوی کنار در ورودی ساختمان محل زندگیم در ‏فیسبوک منتشر کردم. محتوای کاسه‌ی توی این عکس نزدیک یک کیلو از همان آلبالوهاست. آن ‏یکی هم وسیله‌ی ساخت خودم است با دسته‌ی بلند برای دسترسی به آلبالوهای جاهای ‏دور از دسترس درخت.‏

این آلبالوها هنوز خوب نرسیده‌اند اما چاره‌ای نداشتم و دیگر باید می‌چیدمشان: از یک سو خطر ‏گنجشک‌ها بود که درست در روز معینی که آلبالوها به درجه‌ی معینی از پختگی می‌رسند، گله‌ای ‏حمله می‌کنند و حتی یک دانه آلبالو در دوردست‌ترین جای درخت هم باقی نمی‌گذارند، و تازه بعضی از ‏همسایه‌ها هم هستند که نمی‌توانند دندان روی جگر بگذارند و صبر کنند تا روزهای پیش از حمله‌ی ‏گنجشک‌ها،‌ که البته هیچکس نمی‌داند کی حمله می‌کنند!‏

من بیش از همه نگران یک زوج همسایه‌ی یونانی بودم که هر بار هنگام رفتن و آمدن مشتی از ‏آلبالوها می‌چیدند و می‌خوردند، اما همین یکشنبه‌ی گذشته پشت پنجره ایستاده بودم و حیاط را ‏تماشا می‌کردم که ... چشمتان روز بد نبیند: دو مرد با نردبان و چهارپایه‌ی بلند و سطل و بند و بساط ‏به جان آلبالوها افتاده‌بودند و می‌چیدند و می‌چیدند! ای داد! ای فغان! آلبالوهای مرا بردند!‏

رفتم روی بالکن مشرف به درخت تا شاید مرا ببینند و از رو بروند، اما خود را به کلی به آن راه زدند، ‏انگار نه انگار که هیکل به این بزرگی بالای سرشان ایستاده و وسط روز روشن دارد «دزدی»شان را ‏تماشا می‌کند. این دو مرد از همسایه‌ها که هیچ، حتی از هم‌محلی‌ها هم نبودند. دیرتر دیدم که با ‏ماشین از جای به‌کلی دیگری آمده بودند. چگونه این جا و این درخت را کشف کرده‌بودند؟ به یکی از ‏زبان‌های اسلاو با هم حرف می‌زدند و به گمانم از یکی از جمهوری‌های بالکان (یوگوسلاوی ‏سابق) بودند. تنها برخی از کلماتشان را که مشابه روسی بود می‌فهمیدم. لابد داشتند سوئدی‌ها ‏را مسخره می‌کردند که هیچ نمی‌فهمند آلبالو چیست و حقشان است که ما درختشان را برایشان ‏لخت کنیم!‏

دقایقی طولانی با خود کلنجار رفتم که آیا فریاد بزنم: «آهای! شما توی این حیاط زندگی می‌کنید؟» ‏تا شاید از رو بروند. اما دلم نیامد! سر و وضع درستی نداشتند. بی گمان آن‌ها هم در حسرت دوری ‏از وطن دلشان از جمله برای آلبالو خیلی تنگ شده‌بود. بگذار هر چه می‌خواهند بچینند و ببرند. ‏به‌شرطی که درخت را به‌کلی لخت نکنند!‏

خوشبختانه انصاف و مروت سرشان می‌شد و لازم نشد من با فریادم از غارت درخت بازشان دارم. ‏هر یک «به اندازه‌ی نیازشان» نصف سطلی چیدند، بساطشان را برچیدند، و رفتند.‏

اما من به وحشت افتاده‌بودم که آن دو یا دوستانشان هر لحظه می‌توانند برگردند و هیچ آلبالویی بر ‏درخت بر جا نگذارند. این بود که دیشب رفتم و با ابزار مربوطه این کاسه را پر کردم، و من نیز تنها به ‏اندازه‌ی نیازم. آخرهای کار یک خانم همسایه‌ی سوئدی که از قضا خانه‌اش همان طبقه‌ی همکف و ‏کنار درخت است، از راه رسید. سلام و علیک کردیم و مقادیری درباره‌ی جالب بودن «اختراع» من ‏حرف زدیم، و او گفت که او هم آلبالو دوست دارد و می‌چیند و کمپوت درست می‌کند. ابزارم را به او ‏قرض دادم و آمدم خانه. راهنماییش کردم که یک چراغ روی پیشانی هم بردارد و تا دیر نشده، در این ‏تاریکی، از آلبالوها بچیند. او بیش از یک ساعت با درخت مشغول بود و بعد مطابق قرار ابزار ‏آلبالوچینی مرا آورد و پشت در آپارتمانم گذاشت.‏

صبح امروز هنگام رفتن به سر کار، دیدم که هنوز دو سه کاسه آلبالو در جاهای دوردست درخت ‏باقیست! پیداست که خانم همسایه هم «به اندازه‌ی نیازش» از آلبالوها چیده و نه بیشتر! چه می‌شد اگر ما ‏همه حرص زدن را کنار می‌گذاشتیم و از همه‌ی چیزهای در دسترس تنها به اندازه‌ی نیازمان بر می‌داشتیم،‌ و نه بیشتر، از جمله از طبیعت؟ ‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 July 2017

حماسه، و حماسه

سال گذشته متن بازویراسته‌ای از ترجمه‌ی تکه‌هایی از «حماسه‌های شفاهی آسیای میانه» را که ‏چهل سال پیش گمش کرده‌بودم، منتشر کردم. پس از آن دوست عزیز و فرهیخته‌ام «میم» که لطف ‏بی‌کرانی به من دارد پیوسته اصرار دارد و این را به شیوه‌های گونانی تکرار می‌کند که هیچکس بهتر ‏و مناسب‌تر از من برای ترجمه‌ی بقیه کتاب نیست، و ای‌کاش من وقت بگذارم و مانده‌ی آن را هم ‏ترجمه کنم.‏

دوست فرهیخته و عزیز دیگرم «جیم» نظر دیگری دارد. او می‌گوید که از همان نخستین صفحه‌های ‏ترجمه به‌روشنی پیداست که این کتاب بسیار قدیمی‌ست، نویسنده به بسیاری از منابع دسترسی ‏نداشته، چیزهایی سر هم کرده برای کاری شبیه یک رساله‌ی دکترا، و حاشیه‌نویسی تکمیلی ‏مترجم نشان می‌دهد که او خود به منابع بیشتر و تازه‌تر و بهتری دسترسی دارد و دانش او در این ‏زمینه بیشتر از خود نویسنده است. «جیم» اصرار دارد که من خود یک «حماسه‌های شفاهی ‏آسیای میانه» تازه بنویسم.‏

چه باید کرد؟! دریغا که من باید دل هر دو دوست را بشکنم. پاسخ من به هر دوشان منفی‌ست، ‏زیرا در طول بازویرایش متن ترجمه بارها به این نتیجه رسیدم که اگر عقل امروزم را داشتم هرگز ‏دست به کار ترجمه‌ی چنین موضوعی نمی‌شدم. «حماسه» در این‌جا خلاصه شده‌است در داستان ‏قهرمانی در کشتار انسان‌ها به‌دست انسان‌ها. هسته‌ی این «حماسه»ها داستان پهلوانانی‌ست از ‏میان اشراف که اغلب با انگیزه‌های شخصی و برای منافع شخصی می‌روند و می‌کشند و بر ‏می‌گردند، یا کشته می‌شوند و تراژدی می‌سازند. و این کم‌وبیش موضوع همه‌ی «حماسه»ها و ‏اساطیر قدیمی شرق و غرب است، از جمله شاهنامه‌ی فردوسی. با عقل امروزیم،‌ ترجمه‌ی همان ‏فصل «شمن» کافی بود که ربطی به کشت و کشتار ندارد. به گمانم چهل سال پیش هم رگه‌هایی ‏از عقل امروزم در سرم بود که پیش از همه «شمن» را ترجمه کردم.‏

البته یک استثنا در میان آن حماسه‌ها وجود دارد، و استثنایی بودن آن را نویسنده‌ی کتاب هم به ‏تأکید برجسته کرده‌است،‌ و آن حماسه‌ی کوراوغلوست. از قضا یکی از سرهم‌بندی‌هایی که ‏نویسنده کرده این است که روایت آذربایجانی حماسه‌ی کوراوغلو را به نام حماسه‌ی ترکمنی قلمداد ‏می‌کند تا بتواند آن را در محدوده‌ی جغرافیایی مورد پژوهش‌اش قرار دهد، حال آن‌که منبع مورد ‏استفاده‌ی او،‌ یعنی کتاب الکساندر خوچکو، سیاه روی سپید نوشته که داستان کوراوغلو را از ‏خوانندگان دوره‌گرد (آشیق‌های) آذربایجانی شنیده و ثبت کرده‌است. روایت ترکمنی کوراوغلو وجود ‏دارد، اما هیچ ربطی به آن‌چه نویسنده از خوچکو نقل می‌کند، ندارد.‏

چرا کوراوغلو استثنایی‌ست؟ زیرا این تنها داستانی‌ست که در آن قهرمان از میان اشراف نیست، و ‏نه برای انگیزه‌ها و منافع شخصی، که برای ستاندن داد دهقانان و مردم ستم‌دیده از خان‌ها و ‏پاشاهای ستمگر می‌جنگد.‏


و اما «حماسه»ای که من از کودکی دوست می‌داشته‌ام، داستان پهلوانی‌ها در جبهه‌ی ‏دیگریست: جبهه‌ی دانش و فن و اجتماع؛ داستان مردان و زنانی که با تلاش‌هایی خستگی‌ناپذیر ‏اسرار طبیعت را برای بشریت می‌گشایند؛ به قطب می‌روند، بالای بلندترین قله‌ها می‌روند، به ‏اعماق اقیانوس‌ها می‌روند، تا دورترین اجرام آسمانی را رصد می‌کنند، راه فضا را به روی انسان ‏می‌گشایند، پای انسان را به ماه می‌رسانند، ذره‌ها را می‌شکافند؛ افق‌های دید و توانایی‌های ‏بشریت را گسترده‌تر و گسترده‌تر می‌کنند، داستان آن نخستین زنان سیاه‌پوست است که وارد ‏دانشگاه سپیدپوستان شدند، یا در اتوبوس در بخش سپیدها نشستند. این حماسه‌ها فراوانند اما ‏شرمسارانه باید بگویم که هیچ کاری برای آن‌ها نکرده‌ام، جز نوشته‌ای کوتاه درباره‌ی قطب‌پیمایان. ‏باید نمونه‌هایی پیدا کنم و چیزهایی بنویسم. اما درباره‌ی کوراوغلو کارهایی کرده‌ام.‏

پس چرا آن سه فصل را بازویرایش و منتشر کردم؟ زیرا نخواستم سانسورچی باشم و دریغم آمد که ‏چیزی را که وجود دارد و رویش کار شده، به شکلی آبرومندانه در دسترس علاقمندانش قرار ندهم.‏

ترجمه‌ی ۳ فصل از «حماسه‌های شفاهی آسیای میانه»‏
حماسه‌ی انسان کاشف
اپرای کوراوغلو (به ترکی و فارسی)‏
تحلیلی بر حماسه‌ی کوراوغو و نیز در این نشانی.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

18 June 2017

جنگ، برنده‌ای ندارد

به‌گمانم حالا دیگر خیلی‌ها پذیرفته‌اند که ما درگیر جنگی جهانی هستیم که هنوز شماره‌گذاری ‏نشده‌است. بی رودربایستی باید بگوییم که این جنگ جهانی سوم است که از تاریخی نامعلوم آغاز ‏شده، و من هیچ پایانی بر آن نمی‌بینم.‏

کی بود که جنگ سوم آغاز شد؟ ‌شاید از دخالت امریکا و روسیه در سوریه؟ یا حمله امریکا به عراق ‏برای سرنگون کردن صدام‌حسین، یا عقب‌تر،‌ از حمله‌ی شوروی به افغانستان؟ یا تلاش امریکا برای ‏ایجاد «کمربند سبز» اسلامی در جنوب اتحاد شوروی و انقلاب ایران؟ یا باز عقب‌تر، از کودتای امریکا در ایران ‏در ۲۸ مرداد ۱۳۳۲؟ یا، چه می‌دانم، شاید از همان فردای جنگ جهانی دوم و از هنگامی که ‏استالین نیمی از اروپا را زیر نفوذ خود در آورد؟

هرچه هست،‌ ده‌ها سال است که انسان‌ها دارند یک‌دیگر را به نام دین یا باورهای گوناگون ‏می‌کشند، و در این میان انسان‌های دیگری هم که هیچ دخالتی و سودی در کشتارها ندارند، در ‏آتش جنگ‌هایی به‌کلی بی‌معنا، زیر پای غول‌های درگیر، می‌سوزند و در خون می‌غلتند.‏

تروریسم کور، به نام عقیده و ایمان، در سراسر جهان خون می‌ریزد و بیداد می‌کند، و همین امروز و ‏فرداست که با خبر دهشتناک شاخ‌به‌شاخ شدن ایران و عربستان از خواب برخیزیم. نخستین قربانیان ‏آن دو ماهیگیر فقیر و بی‌خبر از همه‌جا بوده‌اند.‏

بازنده‌ی بزرگ همه‌ی این خون‌ریزی‌ها مجموعه‌ی جامعه‌ی جهانی، مجموعه‌ی انسان‌ها و انسانیت ‏است. جنگ‌ها برنده‌ای ندازند. همه بازنده‌اند. این معنا را نویسنده‌ی بزرگ بلاروس واسیل بی‌کوف ‏‏(۲۰۰۳ – ۱۹۲۴) در رمان زیبایی به‌خوبی بیان کرده‌است. در سال ۱۹۷۶ فیلمی به‌نام «عروج» روی ‏این رمان ساخته‌شد که تندیس خرس طلایی جشنواره فیلم برلین را در سال ۱۹۷۷ به چنگ آورد.‏

بسیاری از کسانی که در دهه‌ی ۱۳۶۰ در ایران تلویزیون تماشا می‌کرده‌اند، نسخه‌ی ‏سانسورشده‌ای از فیلم «عروج» را به‌یاد می‌آورند که بارهای بی‌شماری از تلویزیون جمهوری ‏اسلامی نمایش داده‌شد. تماشای این فیلم از تلویزیون حتی در زندان‌های جمهوری اسلامی هم ‏مجاز بود. و خیلی‌ها خاطراتی از آن دارند. اما فیلم، به‌ویژه نسخه‌ی سانسورشده‌‌ی آن در ‏مقایسه با متن رمان، کاستی‌های بسیاری دارد.‏

من در سال ۱۳۸۱، پس از سه سال کار،‌ رمان «عروج» را از روسی به فارسی برگرداندم و کتاب در ‏ایران منتشر شد. ترجمه را به «م. رها» (خانم منیره برادران و کتابش «حقیقت ساده») تقدیم ‏کردم. چاپ دوم کتاب را نشر وال در سال ۱۳۹۸ در تهران منتشر کرد. این نشانی را ببینید.

باشد که بپسندیدش!‏

فیلم سینمایی "عروج" در کانال تلگرامی زیر موجود است. با سپاس از باقر کتابدار:
https://t.me/persianbooks2

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

21 May 2017

از جهان خاکستری – ۱۱۴‏

نان، نان و دیگر هیچ!‏

از کودکی همواره «نان‌آور» خانواده بوده‌ام. و آه، چه قدر و چه ساعت‌های دراز و حوصله‌سوز از ‏عمرم در صف نان گذشته. کیست که بتواند حساب کند؟

نخستین آشنایی من با نان با مهر نجات‌بخش زندگانیم، خواهر بزرگم، ساراباجی بود، که داستانش را ‏نوشته‌ام. ساراباجی با نان بربری تریدشده در چای شیرین مرا از گرسنگی نجات داد.‏

چند سال دیرتر، مرا می‌فرستادند تا از بقالی سر کوچه،‌ حبیب‌آقا، که به ما نسیه می‌داد، نان لواش ‏بخرم. دو کیلو نان لواش تا زده را زیر بغل می‌زدم و به خانه می‌آمدم. و بگذریم که سر راه، ‏ارباب‌زاده‌های کوچه‌ی «نجفی‌ها» سنگ‌بارانم می‌کردند.‏

در خانه، در میانه‌ی دوندگی‌ها و بازی‌های بی‌پایانمان، دوان و نفس‌زنان و عرق‌ریزان سری هم به ‏آشپزخانه می‌زدیم، در دیگ بزرگ مسی را بر می‌داشتیم، بقچه‌ی بزرگ نان درون دیگ را شتاب‌زده ‏باز می‌کردیم، تکه‌ی بزرگی از نان لواش را چنگ می‌زدیم، می‌کندیم، و بقچه را بسته و نبسته، در ‏دیگ را سر جایش می‌کشیدیم، و بعد سبد سبزی خوردن بود، که آه، چه سبزی‌های خوش عطر و ‏طعمی...! چنگی سبزی روی نان پهن می‌کردیم، و بعد تکه‌های پنیر خیکی (موتال) بود که از ‏خطه‌ی تالش خریده‌بودیم، یا پنیر ساخت حبیب‌آقا بود، که با انگشتانمان له می‌کردیم کنار ردیف ‏سبزی خوردن روی نان لواش، و بعد... لقمه‌ی لوله‌کرده، بهشت...‏ و بعد دویدن به‌سوی ادامه‌ی بازی.‏

این سال‌های کودکی بود، و سال‌های کودکی دیر یا زود (اغلب زود!) به پایان می‌رسند. اما هنوز ‏خریدن و آوردن نان به خانه به گردن من بود، مگر آن که پدر، هر از گاهی، سر راه سنگکی می‌خرید ‏و می‌آورد.‏

نان لواش حبیب‌آقا تازه نبود و عطر نان تازه را نداشت. در سال‌های دبستان و دبیرستان، آنگاه که ‏پول نفت به کشور سرازیر شد و دیگر لازم نبود همیشه نسیه بخریم، یک لواش‌پزی در کوچه‌ی ‏نزدیک «چای قیراغی» و پل «رحیم‌آباد» پیدا کرده‌بودم. اتاقکی بود با دیوارهایی از خشت خام و ‏گلین، با سکویی و تنوری در میان، بر کف اتاقک. چند زن روستایی بودند با لباس‌های سنتی رنگ در ‏رنگ از روستاهای آذربایجان، «تومان – کؤینک» و «یاشماق» (روبنده، که بینی و دهانشان را ‏می‌پوشاند)، که روی گونی‌هایی خالی گسترده بر زمین می‌نشستند، سراپا آغشته در گرد سپید ‏آرد. یکی شان با خمیر و ور آوردنش مشغول بود. خمیر را در تکه‌های مناسب می‌کند، هر تکه را تند ‏و سریع بر ترازویی وزن می‌کرد، و سپس روی طبقی پوشیده از آرد می‌انداخت. زنی دیگر تکه خمیر ‏را «چونه» می‌کرد، روی آرد می‌غلتاند و می‌مالاند،‌ و روی طبق بعدی می‌انداختش. این تکه‌ی خمیر، ‏نرم و گرد و سپید، بر طبق می‌نشست، و من که در سنی بودم که به جای عرق، تستوسترون از ‏پوستم می‌تراوید، آن جا، ‌ایستاده بر صف، چونه‌ی خمیر را به شکل پستان هوس‌انگیز زنی می‌دیدم ‏و کف دستانم می‌سوخت از عطش گرفتن و مالیدن آن پستان، با خوانشی غلط از شعر حافظ: ‏‏«سینه مالامال در – دست...!»‏

زن بعدی آن «پستان» را بر می‌داشت و با «وردنه» روی تخته صافش می‌کرد و نازکش می‌کرد، روی ‏بالشی که نامش را فراموش کرده‌ام پهنش می‌کرد، و خم می‌شد و بر دیواره‌ی تنور داغ و فروزان ‏پیش زانوانش می‌کوبید. همو با سیخی آهنین لواش قبلی و قبلی را که بر تنور چسبانده بود، ‏می‌کند و روی طبق نان‌های پخته می‌انداخت... و عطر می‌پراکند. آه چه عطری... عطر نان تازه... ‏این زن اغلب از لهیب آتش تنور عرق می‌ریخت و سربندش روی پیشانی، و روبندش روی گونه‌ها، ‏خیس بودند. این زنان را می‌ستودم و در دل احترامی عمیق به کار و مهارتشان، برای تلاش و ‏کوشش‌شان احساس می‌کردم. دوست‌شان می‌داشتم. همواره مردی هم آن‌جا بود که نان‌ها را ‏می‌شمرد و به مشتری‌ها می‌داد و پول می‌گرفت.‏

آن‌جا نیز اغلب باید دست‌کم ساعتی می‌ایستادم، در آن هنگامه‌ی پستان‌های هوس‌انگیز و عطر ‏اشتهاآور، تا بتوانم ده – بیست لواش تازه بگیرم و به خانه ببرم،‌ و در راه همین‌طور تکه تکه از لواش ‏نازک و سفید و گرم و خوش‌عطر بکنم و بخورم.‏

در آن سال‌ها در اردبیل همین سه نوع نان را داشتیم: لواش، ‌سنگک، و بربری. و البته فطیر. بهترین ‏فطیر،‌ دست‌پخت زیورننه بود که خدمتکار «دبستان حکمت» بود، دبستانی که مادر من مدیرش بود، ‏و زیورننه هر از گاهی فطیرهای دستپخت خودش، و «قره حالوا» می‌آورد دم در خانه‌مان. در آن میان ‏‏«ایچلی فطیر» هم بود که نانی بود که چیزی شبیه حلوا تویش داشت، و چه خوشمزه.‏

و چه می‌دانستم که نان‌های دیگری در جهان‌های دیگری هست؟!‏

در آن سال‌ها وزارت آموزش و پرورش این امکان را به فرهنگیان می‌داد که در طول تابستان به‌جای ‏هتل و مسافرخانه، در کلاس‌های دبستان‌ها و دبیرستان‌های شهرهای دیگر اقامت کنند. ما نیز بارها به ‏بندر انزلی (پهلوی) رفتیم و به‌جای اقامت در خانه‌ی بستگان مادری، در کلاسی در دبیرستان ‏فردوسی انزلی اقامت کردیم. و همان‌جا بود که، یکی از این دفعات، برای نخستین بار طعم «عشق» ‏را چشیدم: در کلاس دیگری، خانواده‌ای بزرگ بودند که از برازجان آمده‌بودند و دختربچه‌ای داشتند وه ‏چه شیرین و زیبا، چشم‌آبی، طاهره نام، که همبازی کودکان سرایدار دبیرستان بود. من دلباخته و ‏دلخسته‌ی زیبایی، شیفته‌ی او، چهارپایه‌ای بر می‌داشتم و می‌رفتم و زیر درخت ماگنولیای وسط ‏حیاط دبیرستان، سر راه طاهره از اتاقشان به خانه‌ی سرایدار می‌نشستم تا طاهره بیاید و از آن‌جا ‏بگذرد و من لحظه‌هایی کوتاه نگاه آن چشمان زیبا و شگفت‌انگیزش را شکار کنم.‏

برازجان... چه می‌دانستم برازجان کجاست، و چه می‌دانستم که درست در همان هنگام ‏انسان‌هایی،‌ گروهی زندانی سیاسی، در یک «شترخان» زیر آفتاب سوزان و باد کویری، در آن ‏دوردست، در برازجان، عرق می‌ریزند و له‌له می‌زنند، و قرار است که در آینده رفیق من باشند.‏

و همین‌جا بود که نمی‌دانم چرا سرایدار دبیرستان با یکی از مسافران دعوایش شد، کتک‌کاری به ‏بیرون از حیاط دبیرستان کشید و سرایدار فریاد می‌زد «آی پهلوی‌چیان! باییدی! مرا بوکوشتیدی!» ‏‏(آی، پهلوی‌چیان، بیایید که مرا کشتند!) زد و خوردی خونین و بیست – سی‌نفره بود که ندانستم به ‏کجا کشید. به فکر عشقم طاهره بودم!‏

اما نان... صحبت نان بود! این‌جا، در سفر توریستی به بندر انزلی نیز نان‌آور خانواده بودم. پدرم چند ‏ریال می‌داد و می‌فرستادم تا نان بخرم و بیاورم.‏

گیلانیان خود در گذشته‌ها نان نمی‌خوردند و قوتشان برنج بود. نان را بیگانگان؛ یونانیان، روسان، و ما ‏ترکان به این سرزمین آوردیم. و نام انواع نان نیز در گیلان همواره نشانه‌هایی از آن ‏فرهنگ‌های بیگانه داشته و دارد. خود ما نان بربری را در اردبیل صومی می نامیدیم که به یونانی یعنی نان (‏psomi‏).‏ شوخی‌ها و لطیفه‌هایی درباره‌ی نان و نان خوردن در گیلان بر ‏زبان‌ها بوده و هست. گیلانیان برنج‌خور، نان را خوراک فقیرترین و بیچاره‌ترین و گرسنه‌ترین قشرهای ‏جامعه‌ی خود می‌دانستند. می‌گفتند فلانی آن‌قدر بی‌چاره شده که به نان‌خوری افتاده، یا فلانی نان ‏خورده و مرده! با این‌همه و از این‌جا و در پهلوی بود که گذشته از طعم عشق، طعم نان های تازه‌ای ‏را چشیدم. این‌جا آشناییشان با ما ترکان از طریق نیروی کاری بود که از گردنه‌ی خلخال به اسالم ‏سرازیر می‌شد و می‌آمد و از این رو ما را «خالخالی» می‌نامیدند. همه چیز منسوب به ما نیز ‏‏«خالخالی» نامیده می‌شد. اهالی انزلی به‌جای «ترک» می‌گفتند «خالخالی».‏

این‌جا «خالخالی نان» داشتند، چیزی میان لواش و بربری، به شکل گلابی، سپید، نازک‌تر از بربری و ‏کلفت‌تر از لواش. که آه، اگر بدانید... یک کیلو «خالخالی نان» گرم و تازه به من می‌دادید و بعد ‏تماشایم می‌کردید چگونه تکه‌تکه می‌بلعمش!‏

‏«بولکی» داشتند (که به روسی یعنی «لوله‌ای»)ِ؛ نانی سفید و لوله‌ای و گرم و نرم و... چه خوش ‏عطر. سیر نمی‌شدم از تکه تکه کندن و خوردنش. این‌جا «قالاج» داشتند،‌ که به ترکی یعنی «با ‏دوام» (قالماق = ماندن)؛ نانی کلفت‌تر و کوچک‌تر از بربری خودمان. نان «پرووی» داشتند که به ‏روسی یعنی «نخستین» و نمی‌دانم منظور از آن «آرد شماره یک» است، یا «نان درجه یک» یا چه ‏چیز نخستین. این نام به تدریج تغییر یافته و به «پربو» و «پیربو» و چیزهای دیگر تحول یافته و منظور ‏از آن هم دیگر نمی‌دانم چه نانی‌ست. چه ساعت‌ها، ساعت‌ها... در صف نان قالاج ایستادم... در آن ‏شهر کوچک با یک یا دو نانوایی قالاج، و حمله‌ی توریست‌ها در تابستان، و تنور کوچک نانوایی نزدیک ‏دبیرستان فردوسی، می‌ایستادم... و می‌ایستادم... و می‌ایستادم... و عطر نان بود... و باز خوب ‏بود که سینه‌های مالامال در – دست نبود... و من خیلی وقت‌ها دل‌ضعفه می‌گرفتم از عطر نان و از ‏گرسنگی. بزرگ‌ترها از من جلو می‌زدند، و من مظلوم و ساکت آن‌قدر می‌ایستادم تا آن‌که سرانجام نانوا دلش ‏برایم می‌سوخت و قرصی نان قالاچ داغ و تازه به دستم می‌داد، و من در راه بازگشت پیوسته با ‏وجدانم در جنگ بودم که آیا باز تکه‌ای بکنم و بخورم، یا نان را، به آن اندازه‌ای که خانواده را سیر ‏کند، به خانه برسانم؟ و آه، پدر، چرا پول بیشتری ندادی که قرصی بیشتر بخرم و شکمی سیر بکنم ‏و بخورم تا رسیدن به اتاق دبیرستان؟...‏

مادرم، زاده و پرورده‌ی انزلی و گیلکستان، دلش پر می‌زد برای «لاکو نان»، نان برنجی. همه‌ی ‏عشق و هوس و شوق او از سفر به سرزمین نیاکانیش رسیدن به نان لاکو بود و ماهی شور و ‏دودی و ماهی سفید، زیتون پرورده.‏

نان... اما نان...‏

دانشجو که شدم و از اردبیل که گریختم، دیگر نان‌آور خانواده نبودم، و نان از دستم گریخت! در ‏خوابگاه دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) دیگر نان گیرم نمی‌آمد، مگر آن‌که گاه و بی‌گاه از ‏بربری‌پزی «کوچه آپاچی‌ها» نانی می‌خریدم و به خوابگاه می‌آوردم. داستان تیره‌روزان کوچه‌ی ‏آپاچی‌ها را نوشته‌ام. آن‌جا با مفهوم وسیع‌تر لفظ نان به ترکی، «چؤرک»، آشنا شدم. چؤرک فقط ‏‏«نان» نیست. چؤرک یعنی خوراک. آن‌جا بود که یادم آمد که بچه که بودم، در اردبیل، لاغر و مردنی ‏بودم و اهل در و همسایه مرا که می‌دیدند می‌گفتند «بالا، ائوده سنه چؤرک وئرمه‌ی‌لر؟» (طفلک! ‏توی خانه نان نمی‌دهند به تو؟) و منظور از این «نان» البته خورد و خوراک بود.‏

و بعد سرباز صفر شدم. در پادگان چهل‌دختر شاهرود، نوشته‌ام، که نانی که به ما می‌دادند تنها ‏دقایقی کوتاه «نان» بود و بعد می‌شدند تکه‌هایی سیمانی که دندان از عهده‌شان بر نمی‌آمد مگر ‏آن‌که روی شعله‌های آتش داغشان می‌کردیم.‏

انقلاب که شد، افتادم به یک آپارتمان روبه‌روی دانشگاه تهران، یعنی ناف حوادث انقلاب. و نان... ‏آن‌جا هر روز صبح زود بر می‌خاستم، می‌رفتم، باز ساعتی در صف می‌ایستادم و از یک نانوایی بربری در خیابان ابوریحان دو نان بربری ‏می‌خریدم، و از روزنامه‌فروشی نبش ابوریحان و «انقلاب» دو نسخه روزنامه‌ی «نامه مردم» ‏می‌خریدم، و روزنامه‌فروش همواره شگفت‌زده نگاهم می‌کرد که چرا دو تا می‌خرم، و می‌آمدم و یک ‏نان بربری و یک «نامه مردم» را به همسایه‌ی بالایی می‌دادم، و آن یکی نان را، با چه لذتی، با کره ‏و عسل، و چای، در خانه می‌خوردم. آن نان بربری نیز ساعتی بعد مانند بتون سفت و سخت ‏می‌شد و دیگر نمی‌شد خوردش!‏

و زندگانی چنان رقم خورد که از سرزمین رؤیاهایم، از اتحاد شوروی سر در آوردم. سه ماه و اندی در ‏اردوگاه «زوغولبا» بودم و آن‌جا از نان خبری نبود. خوراکمان گوشت بود و سیب‌زمینی. نان! آقاجان، ‏نان! نه، نان نداریم!‏

بردندمان به مینسک، پایتخت بلاروس. این‌جا نان بود، اما چشمتان روز بد نبیند، چه نان‌هایی... ‏اغلب سیاه. نان قالبی که همیشه سرد بود و نیمه خشک، و چند نان دیگر بود، بزرگ و کلفت. نه ‏عطری، نه طعمی... خدایا چه کنم با این «نان»ها؟ نمی‌شود چنگ زد و کندشان و سبزی خوردن و ‏پنیر رویشان مالید... نمی‌شود گازشان زد... نان... این‌ها «چؤرک» نیستند... در همه‌ی آن سه ‏سال و اندی چیزی شایسته‌ی نام «نان» گیرم نیامد.‏

ماست هم نبود! من از کودکی با ماست «حبیب‌آقا» بار آمده بودم. در همه‌ی سال‌های زندگی در ‏ایران نیز هرگز ماست دورتر از بقالی «برادران تبریزی» در نبش کوچه نبود. اما آن‌جا در اردوگاه زوغولبا ‏که بودیم صبح هر روز لیوانی ماست روی میز بود، و بعد این‌جا در مینسک جز «کفیر» چیزی به نام ‏ماست نمی‌شناختند. بیمار و تب‌زده، تا چندی ماست‌بندی پیشه کرده‌بودم! کاسه‌هایی با شیر ‏جوشانده و مایه‌ای که هیچ یادم نیست چه بود، زیر میزها می‌چیدم و می‌خواستم ماست بسازم! ‏تا آن‌که «پراستا کواشا» را کشف کردم.‏

اما نان... اما نان...‏

‏«نان»، به روسی «خلب»، خود داستان‌های غم‌اگیزی دارد. باید از جمله کتاب‌های برنده‌ی جایزه‌ی نوبل، خانم ‏سوتلانا الکسه‌یویچ را بخوانید. یک فیلم سیاه‌و‌سفید مربوط به سال‌های جنگ جهانی دوم را به یاد ‏می‌آورم: کامیونی که دارد نان به شهر سن‌پترزبورگ (لنینگراد) می‌برد که مردم آن در محاصره‌ی دشمن ‏گرسنه مانده‌اند، دارد در یخ‌های شکسته‌ی دریاچه غرق می‌شود، و راننده، زانو زده بر یخ‌های کنار ‏کامیون، کلاهش را بر سینه می‌فشارد و اشک‌ریزان و زیر لب تکرار می‌کند: خلب... خلب... و ‏‏«خلب» در گوش من کم‌وبیش همان پژواک «چؤرک» را دارد.‏

خلب، چؤرک، برؤد، یا نان... سه سال در غم بی‌نانی سپری شد، تا به سوئد آمدم.‏

و نان (برؤد) در سوئد سال ۱۹۸۶؟ اختیار دارید! این‌جا بدتر از بلاروس بود! این‌جا هم دو سه جور نان ‏بیشتر نداشتند، تازه آن هم به قیمت خون آبا و اجدادمان! ای آقا، نان، ما نان لازم داریم...!‏

یکی از نخستین آموزش‌ها به پناهندگان آن‌سال‌های سوئد، پختن نان بود. نان می‌خواهید؟ در ‏بقالی‌ها آرد و مخمر می‌فروشند، و در اجاق‌های خانگی می‌توان نان پخت. خودتان آستین‌ها را بالا ‏بزنید، خمیر کنید، چونه بگیرید و نان بپزید!‏

و چنین بود که نانوایی پیشه کردم. از سال ۱۹۸۶ تا سال ۲۰۰۱، پانزده سال، هر هفته، خمیر ‏گرفتم، چونه کردم، و در اجاق خانگی نان پختم و خانواده را نان دادم. این دیگر صف نان نبود، و ‏اکنون دیگر جریان تستوسترون آن‌قدر نبود که چونه‌های خمیر را پستان ببینم، اما خود نیز گرسنه ‏بودم و نان لازم داشتم. پس پختم، و پختم، و پختم... کم‌کم متخصص نان بربری خانگی شدم. ‏دوستان و مهمانان همواره سراغ نان بربری مرا می‌گرفتند، و دخترم جیران این نان مرا خیلی دوست ‏می‌داشت، چنان که هنوز گاه از «نون بابایی» یاد می‌کند و دلش هوس آن را می‌کند.‏

از حوالی سال ۲۰۰۱ هم نان در سوئد ارزان شد، هم انواع نان به برکت وجود و حضور ما خارجیان ‏بهتر و بیشتر شد، و دیگر لازم نشد که من نانوایی کنم. اما جای آن عطر و طعم نان لواش زنان ‏روستایی اردبیل و آن نان قالاج و خالخالی نان کودکی‌های انزلی را هیچ چیز دیگری نمی‌تواند بگیرد. ‏عطر نان تازه...‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏