22 April 2015

معرفی کتاب با حضور نویسنده

کتاب تازه منتشرشده "قطران در عسل" نوشته شیوا ‏فرهمندراد در نشست نود و نهم کانون کتاب تورنتو معرفی خواهد شد. در این نشست فرهمندراد ‏ضمن معرفی کتاب، از خاطراتش از دوران دانشجویی، فعالیت‌های سیاسی دوران انقلاب و دو ‏مهاجرت به شوروی و سوئد خواهد گفت.‏ ‏(‏English text follows‏)‏‎

"شیوا فرهمندراد در «قطران در عسل» تصویری زنده از نسل خود ارائه داده است؛ نسلی که با ‏امید فراوان مبارزه کرد اما جز ناکامی و شکست حاصلی نبرد. بسیاری از مبارزان انقلابی دیروز ‏می‌توانند سیمای خود را در این کتاب ببینند.‏

شیوا فرهمندراد، مهندسی کاردان و ورزیده است، اما دستی نیز در نویسندگی دارد. در گذشته از او ‏مقالات و کتاب‌هایی منتشر شده و امروزه در اینترنت تارنمایی پرخواننده دارد و برخی از کارهای او را ‏می‌توان در سایت‌های گوناگون دید.‏

فرهمندراد نویسنده‌ای باذوق است، قلمی روان و آمیخته به طنز دارد و بیشتر از یادمانده‌ها و ‏آزمون‌های خود می‌نویسد. برخلاف بیشتر نویسندگان که در پایان عمر به نگارش زندگی‌نامه دست ‏می‌زنند، او زندگانی چنان پرفراز و نشیبی داشته که توانسته از حدود چهل‌سالگی به این‌سو ‏خاطراتی جذاب و خواندنی به روی کاغذ بیاورد" [از ویگاه ایران امروز در این نشانی]‏‎

شیوا فرهمندراد فارغ‌التحصیل دانشگاه صنعتی‌ شریف، آریامهر، است. در دوران دانشجویی «اتاق ‏موسیقی» را در دانشگاه پایه نهاد و آن‌جا به پخش موسیقی کلاسیک و فولکلوریک پرداخت و در ‏این دوران از جمله کتابچه‌ی دوزبانی «اپرای کوراوغلو» را منتشر کرد که در میان دانشجویان همه‌ی ‏دانشگاه‌ها خواستاران فراوانی داشت. هنگام اوج گرفتن انقلاب به‌تدریج جذب حزب توده ایران شد و ‏به‌عنوان کادر دائمی این حزب به فعالیت پرداخت. در این دوران او ضمن کار قلمی در ماهنامه‌ی ‏فرهنگی و سیاسی "دنیا"، در رابطه‌ی نزدیک با احسان طبری قرار گرفت و بسیار از او و از دیگر ‏نویسندگان نشریه‌ی "دنیا" آموخت. او تهیه‌کننده‌ی نوارهای "پرسش و پاسخ" نورالدین کیانوری دبیر ‏اول حزب، و پیک رابط بسیاری از افراد رهبری حزب بود. بنابراین با هجوم ارگان‌های امنیتی جمهوری ‏اسلامی به تشکیلات حزب، خطر دستگیری و شکنجه و زندان شیوا فرهمندراد را نیز تهدید می‌کرد ‏و او راهی نیافت جز آن که کشور را ترک کند و با عبور از مرز به اتحاد شوروی پناه ببرد.

در اتحاد ‏شوروی از یک سو با لمس واقعیت‌های آن جامعه و مشاهده‌ی تفاوت فاحش آن‌ها با تصویری رؤیایی ‏که در خیال داشت سخت تکان خورد، و از سوی دیگر مورد بی‌مهری بقایای رهبران قدیمی حزب قرار ‏گرفت، زندگانی دشوار و پر مشقتی داشت، و سخت بیمار شد. او پس از بیش از سه سال و به ‏برکت روی کار آمدن میخائیل گارباچوف توانست از شوروی خارج شود و در مهاجرتی دگرباره به سوئد ‏پناه ببرد.

در سوئد بار دیگر کار قلمی را پی گرفت، ده‌ها مقاله در نشریات گوناگون و وبگاه‌ها منتشر ‏کرد و نیز از جمله سه کتاب به چاپ سپرد، نخست «با گام‌های فاجعه»، سپس خاطرات احسان ‏طبری با عنوان «از دیدار خویشتن»، و نیز ترجمه‌ی یک رمان از زبان روسی به‌نام «عروج». همچنین ‏ویرایش کتاب «در ماگادان کسی پیر نمی‌شود» (خاطرات دکتر عطاالله صفوی از اردوگاه‌های سیبری، ‏به کوشش اتابک فتح‌الله‌زاده) نیز به دست شیوا فرهمندراد صورت گرفته‌است.‏

زمان: ۷ شب جمعه ۸ ماه می ۲۰۱۵‏
مکان: سالن شهرداری تورنتو، ۵۱۰۰ خیابان یانگ، تورنتو

‏‌لطفاً دوستان، آشنایان و علاقمندان را از برگزاری این برنامه آگاه کنید.
به امید دیدارتان

در صفحه و یا گروه فیس‌بوکی ما به آدرس‌های زیر عضو شوید:
https://www.facebook.com/pages/Toronto-Book-Club-Persian/345357059098

https://www.facebook.com/groups/torontobookclub/‎

با سپاس بیکران
کانون کتاب تورتنو‎

Toronto Book Club will host yet another book ‎launch at its ninety ninth session. In this session Shiva Farahmand Rad will introduce his ‎memoir titled "Tar in Honey". "Tar in Honey" is review of the life of a generation of ‎Iranian political activists who wholeheartedly participated in the 1979 revolution and found ‎nothing but disappointment and hopelessness.

Farahmand Rad is a graduate of Sharif University of Technology. During 1979 revolution ‎he joined Tudeh party and worked as producer of the famous "Q/A sessions" with ‎Nureddin Kianouri, then Prime Secretary of the party.

With the arrest of the party leaders Farahmand Rad escaped to the Soviet Union where he ‎faces yet another disappointment. Later he migrated to Sweden where he now lives.

He has written many articles and published few books including "Ba Gam Haye Fajeh" and ‎Ehasn Tabari's memoire titled "Az Didar-e Khishtan". He has also translated a novel from ‎Russian to Persian titled "Orooj" [The Ascent (Sotnikov) by Vasil Bykov].

Looking forward to see you.

Time: 7:00 PM, Friday 8 May 2015
Place: North York Civic Centre, 5100 Yonge Street, Toronto

Please spread the word and invite friends and acquaintances and hope to see you there.

Please become member of Toronto Book Club on Facebook, both Facebook Page and ‎Facebook Group.

https://www.facebook.com/pages/Toronto-Book-Club-Persian/345357059098

https://www.facebook.com/groups/torontobookclub/

Regards
Moderator

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

19 April 2015

در آن سر دنیا - 11‏

نام ملبورن از سال‌های کودکی در ترکیب با "المپیک" در ذهن من حک شده‌است، و همراه با نام دو ‏پهلوان: امامعلی حبیبی، و غلامرضا تختی که نخستین و دومین مدال‌های طلای همه‌ی تاریخ ورزش ‏ایران را در بازی‌های المپیک برنده شدند. المپیک 1956 و شهر ملبورن برای ورزش ایران ‏تاریخی بوده‌اند.‏

اما اکنون برای پرداختن به این تاریخ و تاریخچه وقت نداریم. مینی‌بوس از پیش رزروشده ما را از ‏فرودگاه ملبورن به آپارتمان شیک و پاکیزه‌ای در مجتمع ‏Mantra on the Park‏ نزدیک مرکز شهر ‏می‌رساند. به وقت محلی نزدیک نیمه‌شب است. با این‌حال بیرون می‌رویم تا گشتی در آن حوالی ‏بزنیم. محله‌ی چینی "چایناتاون" چند خیابان پایین‌تر است. چیز نظرگیری پیدا نمی‌کنیم. از یک بقالی ‏کمی خرید می‌کنیم و به خانه باز می‌گردیم.‏

برای نخستین بار پس از 13 شب روی تختخواب‌های واقعی با پایه‌هایی بر زمین سفت می‌خوابیم. ‏در شب‌های گذشته پنجره‌های اتاقک کاراوانمان به روی هوای آزاد و پاکیزه باز بوده و اکنون هوای دستگاه ‏تهویه در قلب شهر بزرگ نمی‌چسبد!‏

بامداد شنبه 7 فوریه پس از صبحانه خود را به میدان فدراسیون ‏Federation Square‏ می‌رسانیم. ‏راهی نیست و پیاده می‌رویم. دو ساختمان مدرن و جالب این‌جا هست، و یک کلیسا و چند ‏ساختمان قدیمی. اندرو ما را برای یک گردش پیاده با عنوان "کوچه‌ها و بازارها – رازهای پنهان" ‏Lanes and Arcades – Hidden secrets‏ نام‌نویسی کرده‌است. ساعت 10 یک خانم راهنما که ‏علامتش داشتن یک چتر زردرنگ است پیدایش می‌شود و ما و ده – دوازده نفر دیگر دورش جمع ‏می‌شویم. او ناممان را می‌پرسد و با کاغذهایش مطابقت می‌دهد، و به هر کداممان یک کیف ‏پارچه‌ای، یک بطری کوچک آب، و یک نقشه می‌دهد. این آب را لازم داریم زیرا که هوا گرم است و از ‏لابه‌لای ابرها گاه آفتاب داغی بر سرمان می‌تابد. راهنما کمی درباره‌ی آن کلیسای روبه‌رو و سپس ‏مسیرمان توضیح می‌دهد، و به راه می‌افتیم.‏

خیابان‌های تنگ، کوچه – پس‌کوچه‌های تو در تو که توریست‌ها اغالب نمی‌بینند، پر از دکان‌ها، ‏کافه‌ها، قنادی‌ها، خیاطی‌ها، زرگری‌ها و... این‌جا یک فروشگاه عسل طبیعی‌ست که با قرار قبلی ‏واردش می‌شویم و اجازه داریم که سه نوع عسل را با طعم‌های گوناگون بچشیم. یکی‌شان ‏فرآورده‌ی زنبورهای شهری‌ست، یعنی از کندوهایی که زنبورها بر بام یکی از ساختمان‌های شهر ‏ساخته‌اند به‌دست آمده‌است. می‌چشم، و چه کنم که عطر و طعم هیچ‌یک به‌پای عسل سبلان ‏طبیعی سال‌های کودکیم نمی‌رسد؟!‏

این بازارچه کف موزائیک زیبایی دارد. این‌یکی "بازارچه‌ی سلطنتی"ست که مجسمه‌های جالب قدیمی ‏بر طاق آن هنوز مانده. این‌جا، در پس‌کوچه‌ای دیگر، اگر با آسانسور به طبقه‌ی دوم برویم صنایع ‏دستی قدیمی هست؛ از جمله یک خیاطخانه و یک دکان با همه جور کارهای دستی عجیب و ‏غریب.‏

این‌جا بهترین کافه‌قنادی مورد علاقه‌ی خانم راهنماست که به دلخواهمان و به‌رایگان می‌توانیم قهوه ‏و چای و شیرینی و بستنی و شیرکاکائو سفارش دهیم. بسیار خوشمزه است. این‌جا یک بار ‏‏"خاکی" و مردمی‌ست که اکنون بسته است، اما سر شب کرکره‌اش را بالا می‌زنند، این میله‌ها را ‏بیرون می‌کشند، پیشخوانی می‌سازند، و آبجو و مزه‌های ساده می‌فروشند.‏

این کوچه‌ها را شهرداری ملبورن منطقه‌ی آزاد نقاشان گرافیتی اعلام کرده و دیوارها پر است از ‏نقاشی، و برخی‌شان به‌راستی زیبا هستند.‏

سرانجام ساعت 2 بعد از ظهر است و تورمان شامل یک ناهار هم هست که در یک رستوران کوچک ‏و ساده و ارزان به‌نام کابوس ‏Caboose Restaurant‏ سرو می‌شود. بشقاب کوچکی با گوشت یا ‏ماهی و مخلفات، با یک آبجو یا یک گیلاس شراب. "رستوران" که چه عرض کنم، چیزی در ردیف ‏‏"فست‌فود" است! این‌جا هم آبجو و شراب گران‌تر از سوئد است.‏

دیدار دوست

دوستی دارم از سال‌های دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) و از هم‌زنجیران زندان شاه، که این‌جا در ‏ملبورن زندگی می‌کند و چهل سال است که همدیگر را ندیده‌ایم. با ای‌میل به او خبر داده‌ام که ‏ساعت دوی امروز در رستوران کابوس هستم. ناهارمان را خورده‌ایم که "پدرام" در رستوران را باز ‏می‌کند و سرک می‌کشد. خود ِ خودش است! فقط سبیلش را تراشیده، موهای سرش ریخته و ‏آن‌چه باقیست سفید شده. مثل خود من. بر می‌خیزم و به‌سویش می‌دوم. بیرون رستوران همدیگر ‏را در آغوش می‌فشاریم. چیزی نمانده که اشکم سرازیر شود. خوش‌وبش می‌کنیم، به رستوران بر ‏می‌گردیم، با همسفران می‌نشینیم و یک آبجوی دیگر با هم می‌نوشیم. همسفران با پدرام جور ‏می‌شوند و پرسش‌های فراوانی درباره‌ی استرالیا و ملبورن دارند.‏

گردش در ملبورن را با راهنمایی پدرام ادامه می‌دهیم. من و او از سال‌های دور یاد می‌کنیم، و از ‏زندگی امروزمان، هر یک در گوشه‌ای از جهان، به اندازه‌ی قطر کره‌ی زمین دور از هم، در دو نیم‌کره: ‏زندگی‌ست و راه‌های گوناگون و دوراهی‌های پی در پی. مهم آن است که جان بر تیغ نداده‌باشی و ‏به آن سوی لبه‌ی تیغ ‏نغلتیده‌باشی، و چه خوب که هر دو در سوی آبرومندانه‌ی تیغ ایستاده‌ایم.‏

به راهنمایی پدرام به برج بلند ملبورن ‏Eureka Skydeck 88‎‏ می‌رویم. این‌جا نفری 19 و نیم دلار ‏می‌دهیم، سوار آسانسور می‌شویم و به طبقه‌ی 88 برج معروف "یافتم" (به یونانی ‏Eureka‏) ‏می‌رویم. آن‌جا کافه‌ای و فروشگاهی و پنجره‌هایی و دوربین‌هایی هست و می‌توان چشم‌انداز ‏ملبورن را از آن بالا تماشا کرد. این‌جا گویا بلندترین جای تماشای چشم‌انداز پیرامون در همه‌ی ‏نیمکره‌ی جنوبی‌ست. همچنین امکانی دارند که ادعا می‌کنند که در جهان بی‌همتاست: پولی ‏می‌دهید، به اتاقکی شیشه‌ای شبیه آسانسور وارد می‌شوید که کف آن هم شیشه‌ای‌ست، و ‏سپس این اتاقک از دیوار برج به‌سوی بیرون حرکت می‌کند، و شما از کف شیشه‌ای زیر پایتان نزدیک ‏‏300 متر فضای خالی می‌بینید. نام آن را ‏Edge Experience‏ گذاشته‌اند. صفی طولانی در آستانه‌ی ‏این اتاقک هست و از خیر آن می‌گذریم. پدرام می‌گوید که با وجود دو دهه زندگی در ملبورن این ‏نخستین بار است که به بالای این برج آمده. و این البته پدیده‌ای دامنگیر همه‌ی ماست که در ‏شهرهای دیدنی خارج زندگی می‌کنیم و گرفتار مشکلات روزمره، دیدنی‌های شهر را تنها هنگام ‏نشان دادنشان به مهمانانمان می‌بینیم.‏

به پس‌کوچه‌های ملبورن باز می‌گردیم. قهوه و آبجو می‌نوشیم. در شهر قدم می‌زنیم. گپ می‌زنیم. ‏و شب است و هنگام شام. اندرو در کاغذهایی که به ما داده دست‌کم هفت رستوران رنگارنگ در ‏ملبورن توصیه کرده، اما پس از آن‌که آن بار "خاکی" و مردمی را نمی‌پسندیم، رأی جمع بر ‏‏"دامپلینگ" چینی‌ست. بیزارم از غذاهای سرخ‌شده و چرب و چیل و بی‌معنی چینی، اما در اقلیت ‏مطلق هستم و صدایم را در نمی‌آورم. می‌رویم و می‌نشینیم. بشقاب از پی بشقاب می‌آورند، از ‏بخارپز و سرخ‌کرده. یکی دوتایشان خوشمزه است، اما بقیه را جز به‌زحمت نمی‌توانم بخورم. در پایان ‏خیلی از غذاهایی که برای ما پنج همسفر و دو میهمانمان آورده‌اند نخورده می‌ماند، و می‌رویم. تازه ‏اگر در پایان جلویشان را نگرفته‌بودیم باز هم می‌آوردند!‏

با مهمانان به آپارتمان ما می‌رویم، چای دم می‌کنیم و می‌نوشیم، و مهمانان به خانه‌شان می‌روند. ‏کی دیگر پدرام را خواهم دید؟

جاده‌ی ساحل اقیانوس

بی‌گمان ملبورن دیدنی‌های فراوان دیگری هم دارد اما برنامه‌ی ما چیز دیگری‌ست. ساعت ده بامداد ‏یکشنبه 8 فوریه به شرکت کرایه‌ی اتوموبیل می‌رویم تا ماشینی را که اندرو برایمان رزرو کرده تحویل ‏بگیریم و به سفری چهار روزه در جاده‌های پیرامون ملبورن بپردازیم. اندرو برنامه‌ریزی خوبی کرده و از ‏آپارتمان ما تا دفتر کرایه‌ی ماشین تنها 10 دقیقه پیاده‌روی‌ست. می‌رویم و یک جیپ شهری نیسان ‏تحویل می‌گیریم. آپارتمانمان را تحویل می‌دهیم، سوار می‌شویم و به‌سوی جاده‌ی بزرگ ساحل ‏اقیانوس ‏Great Ocean Road‏ می‌رانیم. این جاده با شماره‌ی ‏B100‎‏ در جنوب استرالیا بر ساحل ‏اقیانوس امتداد دارد. قرار است که تا شب خود را به آپارتمانی که در "آپولو بی" ‏Apollo Bay‏ برایمان ‏رزرو شده برسانیم.‏

در شاهراه ‏M1‎‏ به‌سوی جنوب غربی می‌رانیم و سپس از طریق جاده‌ی ‏C134‎‏ به جاده‌ی ساحل ‏اقیانوس می‌رسیم. به نوشته‌ی اندرو این‌جا شراب‌سازی ‏Scotchmans Hill‏ سر راهمان است که ‏می‌توان رفت و شراب چشید و چند بطری خرید. در بسیاری از رستوران‌های استرالیا می‌توان شراب ‏را با خود برد و پول کمی می‌گیرند و بطری را برایتان باز می‌کنند. هیچ‌کس به بازدید شراب‌سازی رأی ‏نمی‌دهد و نخست در نزدیکی فانوس دریایی ‏Split Point‏ می‌ایستیم. این‌جا خلیج کوچک و ‏زیبایی‌ست، و فانوس دریایی را بر دماغه‌ی انتهای آن ساخته‌اند. به‌جای راه اصلی، از یک جاده‌ی ‏خاکی با سربالایی تند و پر دست‌انداز بالا می‌رویم. ما که می‌رسیم بازدید از بالای فانوس تعطیل ‏است و تنها چشم‌اندازهای پیرامون آن را تماشا می‌کنیم. باد می‌وزد و اقیانوس جنوبی فیروزه‌ای، ‏آبی و نیلی، و زیباست.‏

در طول جاده‌ی ساحلی این‌جا و آن‌جا می‌توان ایستاد و چشم‌اندازهای زیبا را تماشا کرد. زیر آفتاب ‏داغ در شهر ساحلی لورن ‏Lorne‏ می‌ایستیم. به نوشته‌ی اندرو این‌جا مسیرهای پیاده‌روی در جنگل ‏از جمله تا آبشار ارسکاین ‏Erskine Falls‏ هست. اما زیر چنین آفتاب داغی هیچ کداممان به فکر ‏پیاده‌روی نیستیم. آبشار هم که در نیو زیلند فراوان دیده‌ایم. کمی در خیابان ساحلی شهر قدم ‏می‌زنیم. پر است از فروشگاه‌های مایو و وسایل قایق و موج‌بازی و کرایه‌ی این وسایل. نمی‌دانم چرا ‏به فکر هیچ‌کداممان نمی‌رسد که برویم و تنی به آب بزنیم. در عوض به یک بستنی‌فروشی می‌رویم ‏و بستنی‌های خوشمزه می‌خوریم.‏

پس از ایستادن در چند جای دیگر و تماشای چشم‌انداز زیبای اقیانوس و جنگل و صخره‌های ساحلی، ‏شامگاه به آپولو بی می‌رسیم و به ‏Comfort Inn The International‏ می‌رویم. آپارتمان دوبلکس ‏پاکیزه‌ای‌ست با شش تخت، اما آشپزخانه ندارد. جابه‌جا می‌شویم و سپس می‌رویم و در شهر ‏کوچک و خلوت قدم می‌زنیم. سوپرمارکت بزرگ شهر تعطیل است. از یک بقالی کوچک کمی خرید ‏می‌کنیم، از سالن غذاخوری (‏Food Court‏) بزرگی به‌نام ‏George's Takeaway‏ که همه جور ‏خوراکی دارند، پیتزا می‌خریم و به خانه می‌بریم و همراه با شراب و آبجو می‌خوریم. خوشمزه است.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

15 April 2015

در آن سر دنیا - 10‏

کرایست‌چرچ بزرگ‌ترین شهر جزیره‌ی جنوبی، دومین شهر نیو زیلند، و مرکز صنایع آی‌تی این کشور ‏است. ساعتی طول می‌کشد ‏تا از حاشیه‌ی شهر به نزدیک مرکز آن برسیم، و من پیوسته نگرانم که مبادا در شلوغی خیابان‌ها ‏پلی یا مانعی با ارتفاع کم سر راهمان سبز شود و کاراوان ما با بلندی 3.30 متر نتواند از زیر آن عبور ‏کند. راهنمای جی‌پی‌اس که بلندی ماشین ما را نمی‌داند تا به راه درست هدایتمان کند! اما این ‏شهر نیز پستی و بلندی ندارد و به پل روگذر یا تونلی بر نمی‌خوریم.‏

نزدیک‌ترین کمپینگ به مرکز شهر که راهنما یافته ‏Addington Accomodation Park‏ نام دارد. در ‏ترافیک سنگین پس از ساعت کار، همه می‌ایستند و به ما راه می‌دهند تا به داخل محوطه‌ی کمپ ‏بپیچیم. نزدیک دفتر کمپ پارک می‌کنیم و وارد دفتر می‌شویم. برخلاف همه‌ی کمپ‌های دیگری که ‏بوده‌ایم، این‌جا کهنه و فرسوده است. اما کمپ بعدی از مرکز شهر دو کیلومتر دورتر است. دفتردار ‏زنی ژولیده و سالمند است که حال و روز و حرف زدنش مانند معتادان است. جا برای ما دارند و ارزان ‏هم هست. اما او نیز جانشین دفتردار اصلی‌ست و چیز زیادی نمی‌داند. می‌پرسیم که اینترنت ‏بی‌سیم دارند یا نه، و می‌گوید:‏

‏- آره، به گمونم یه چیزی داریم. چی بود گفتین اسمش؟ آره، ولی من بلد نیستم. حتماً داریم دیگه! ‏می‌تونم زنگ بزنم بپرسم.‏

زنگ می‌زند، اما کسی گوشی را بر نمی‌دارد. با کمی دودلی پول را می‌پردازیم و خواهش می‌کنیم ‏که دوباره تلفن بزند تا ما برویم و ماشین را جابه‌جا کنیم. در همین فاصله دوستان رفته‌اند و به ‏دوش‌های کمپینگ سرک کشیده‌اند و راضی نیستند. یکی‌شان می‌گوید که مثل دوش‌های زندان ‏است، و یکی دیگر دیده‌است که فاضلاب دوش‌ها از یک جوی روباز و مشترک در کنار دیوار از همه‌ی ‏دوش‌ها می‌گذرد.‏

چه کنیم؟ پول را هم که دادیم. اینترنت هم که گویا ندارند. و با این دوش‌ها... نه، ما این‌جا ‏نمی‌توانیم بمانیم! خب، می‌رویم و پول را پس می‌گیریم. به دفتر بر می‌گردیم. خانم دفتردار دارد ‏تلفن می‌زند و پیداست که کسی جواب نمی‌دهد. عذرخواهی می‌کنیم و می‌گوییم که همراهانمان ‏این‌جا را ‏ نمی‌پسندند و اگر ممکن است پول ما را پس بدهد. نمی‌دانم چرا آشکارا خوشحال ‏می‌شود و با خنده‌رویی و بی هیچ عذر و بهانه‌ای اسکناس‌ها را پسمان می‌دهد. چه خوب که با ‏کارت نپرداختیم!‏

باز همه‌ی ماشین‌ها در پهنای خیابان می‌ایستند و به ما راه می‌دهند که از کمپینگ خارج شویم. ‏می‌رانیم به‌سوی کمپینگ دورتر که ‏Amber Kiwi Holiday Park‏ نام دارد. این‌جا بسیار شیک و تمیز و ‏پر از گل‌کاری‌های زیباست. جا می‌گیریم، پارک می‌کنیم، سر و وضعمان را درست می‌کنیم و به‌سوی ‏مرکز شهر روان می‌شویم.‏

این فاصله را پیاده نمی‌توان پیمود و برای نخستین بار در نیو زیلند سوار اتوبوس شهری می‌شویم. ‏این‌جا می‌توان به راننده پول داد و بلیت خرید، برخلاف استکهلم که بلیت اتوبوس را باید از پیش تهیه کرد. ‏اتوبوس پاکیزه است و روی یک صفحه‌ی تلویزیون باید بتوانیم نام ایستگاه بعدی را ببینیم اما این ‏تلویزیون آگهی هم پخش می‌کند و من سر در نمی‌آورم در کدام گوشه‌ی تصویر و چه هنگامی نام ‏ایستگاه را نشان می‌دهند.‏

مرکز شهری که نیست

با آن‌چه از پرس‌وجو آموخته‌ایم در ایستگاه مرکزی راه‌آهن پیاده می‌شویم. کتابچه‌ی راهنمایمان ‏می‌گوید که همه‌ی دیدنی‌ها و رستوران‌های مرکز شهر همان نزدیکی‌هاست. از جمله کلیسای ‏جامع معروف شهر با یک گنبد نک‌تیز بلند نیز آن‌جاست. مردی که نیم‌تنه‌ی زردرنگ "انتظامات" بر تن ‏دارد اندکی با دودلی سمت کلیسای جامع را نشانمان می‌دهد. باید به پشت این ساختمان‌ها ‏بپیچیم. می‌پیچیم و می رویم و به یک میدان بزرگ می‌رسیم. کلیسا باید همین‌جا باشد، اما چیزی ‏نمی‌بینیم. و تازه، اگر این‌جا مرکز و قلب تپنده‌ی شهر است، چرا این قدر سوت‌وکور است؟ هیچ ‏جمعیتی، هیچ فروشگاهی، هیچ رستورانی، هیچ دست‌فروشی، هیچ، هیچ از این خبرها نیست. ‏رهگذران نیز اندک‌اند. یک زوج میان‌سال که پیداست مانند ما غریبه‌اند، در چند متری ایستاده‌اند و ‏دارند تابلویی را با عکس‌ها و توضیحات مفصل تماشا می‌کنند. به آن سو می‌رویم. عکس‌هایی از ‏همان کلیسای معروف است، اما... متن، و عکس‌های دیگر از یک زمین‌لرزه‌ی بزرگ سخن می‌گویند. ‏تازه می‌فهمیم که کلیسا همان ساختمان پشت سر ماست که زمین‌لرزه‌ای گنبد بلند و سقف آن را ‏ویران کرده‌است.‏

عجب! زمین‌لرزه‌ی بزرگی به قدرت 7.1 ریشتر در 4 سپتامبر 2010 در دارفیلد، یعنی همان شهری ‏که دیروز هنگام جنگ با باد شیرینی قنادیش را خوردیم و از کتابخانه‌اش اطلاعات گرفتیم، رخ داد، اما ‏ویرانی‌های چندانی به‌بار نیاورد و تنها دو کشته داشت، اما چند پس‌لرزه‌ی آن ویرانگر بودند: نخستین ‏آن‌ها به قدرت 6.3 ریشتر در 22 فوریه 2011 خرابی‌های بسیاری در کرایست‌چرچ به بار آورد، همین ‏کلیسا را و بسیاری از ساختمان‌های پیرامون این میدان را ‏ویران کرد و 185 نفر را کشت. بعدی‌ها نیز با همین قدرت 6.3 ریشتر در 13 زوئن و 23 ‏دسامبر همان سال خرابی‌های دیگری (بدون تلفات جانی) به‌بار آوردند. زمین‌لرزه‌ی فوریه 40 ثانیه ‏ادامه داشت و از جمله پدیده‌ی "روانگرایی خاک" ‏soil liquefaction‏ را ایجاد کرد، یعنی خاک کف ‏کوچه‌ها و خیابان‌ها پودر شد، مقاومتش از میان رفت، نشست کرد، آب‌های زیرزمینی بیرون زد، آب رود نیز به خیابان‌ها سرریز کرد و ‏خرابی‌ها گسترده‌تر شد. بخش بزرگی از مرکز شهر کرایست‌چرچ، یعنی همین جایی که ما اکنون ‏ایستاده‌ایم، "منطقه‌ی سرخ" اعلام شد و رفت و آمد به آن را محدود کردند. تازه در سال 2013 بود ‏که آخرین موانع را برچیدند.‏

و ما از این همه هیچ نمی‌دانستیم. هیچ‌کداممان به‌یاد نیاوردیم که اخباری از این زمین‌لرزه‌ها شنیده ‏یا خوانده‌باشیم. گویی خبرهایی از این دست از "آن سر دنیا" هیچ اهمیتی برای ما نداشته‌بود و ‏سرمان به بدبختی‌های منطقه‌ی خودمان گرم بود. کتابچه‌ی راهنمای ما هم چاپ سال 2011 ‏است و پیداست که آن را پیش از همه‌ی این حوادث به چاپ سپرده‌اند.‏

کتابچه‌ی راهنما می‌گوید که خیابان آکسفورد ‏Oxford Terrace‏ که در تقاطع بعدی‌ست، پر از ‏رستوران‌ها و بارهاست. اما آن‌جا هیچ نشانی از رستوارن‌ها و هیچ جنب‌وجوشی نمی‌یابیم. همه جا ‏بسته است، چراغ‌ها خاموش‌اند و آثار عملیات ساختمانی دیده می‌شود. پس آن رستوران‌ها کجا ‏رفته‌اند؟ به جاهای دیگری کوچیدند، یا کارشان را برچیدند؟ مرکز تجاری شهر اکنون کجاست؟

هاج‌وواج دور خود می‌چرخیم که یک واگون تراموای پشت چراغ قرمز می‌ایستد و می‌بینیم که ‏کسانی توی آن پشت میزهایی نشسته‌اند و دارند غذا می‌خورند. روی واگن نوشته‌اند «رستوران ‏تراموای کرایست‌چرچ» ‏Christchurch Tram Restaurant‏. در اتاقک راننده باز است. دوستان فرصت را ‏مغتنم می‌شمارند و از او می‌پرسند که آیا می‌شود ما را هم سوار کند تا غذا بخوریم؟

‏- متأسفانه خیر. هر شامگاه تنها یک نوبت میهمان سوار می‌کنیم و چند ساعت در شهر ‏می‌گردانیم.‏

‏- پس رستورانی در این حوالی هست؟
‏- به سختی پیدا می‌شود! یک رستوران خوب آن‌جا هست، صد متر آن‌طرف‌تر، که من خیلی ‏می‌پسندم. وگرنه... نه، جای دیگری به نظرم نمی‌رسد!‏

‏- عجب! چرا شهر به این روز در آمده؟ پس کی درست می‌شود؟
‏- بیست سال بعد بیایید!‏

همراهان چند عکس با او می‌گیرند. چراغش سبز شده و باید برود. صد متر جلوتر رستوران و بار ‏فیدلستیکس ‏Fiddlesticks Restaurant and Bar‏ را که او نشانی داده پیدا می‌کنیم. خوب و مناسب ‏است، یا در واقع چاره چیست! اما جا ندارند. ساعتی در بار می‌نشینیم و نوشیدنی‌های گوارا و ‏مزه‌هایی از روی دو بشقاب چوبی شیک و دراز و مستطیلی می‌خوریم. میزی خالی می‌شود و ما ‏را می‌نشانند. غذاها و شراب و پذیرایی عالی‌ست. قیمت‌ها خوب است.‏

آخر شب دوستان خسته و برخی دمغ اند از خالی بودن شهر: حال پیاده‌روی در خیابان‌های خالی و ‏تاریک را ندارند، و با تاکسی به کمپ باز می‌گردند. من و دوستی دیگر با همان اتوبوسی که آمدیم ‏به‌سوی کمپ می‌رویم. این اتوبوس کمی بعد به خیابان ریکارتون ‏Riccarton Road‏ می‌پیچد که به ‏موازات خیابان کمپینگ ما یعنی ‏Blenheim Road‏ امتداد دارد. این‌جا پر است از رستوران‌ها و ‏فروشگاه‌های گوناگون. آیا مرکز شهر به این‌جا منتقل شده؟ هر چه هست دیگر دیر شده. می رویم ‏و این واپسین شب را در خانه‌به‌دوشی می‌خوابیم.‏

فالکون کرست نیو زیلندی

پروازمان از فرودگاه کرایست‌چرچ به‌سوی ملبورن ساعت 8 و نیم شب جمعه 6 فوریه است اما ‏کاراوان را باید ساعت 3 بعد از ظهر نزدیک فرودگاه تحویل دهیم. پس باید تمیزش کنیم و جارو بزنیم، ‏پس‌مانده‌های خوراکی‌هایمان را دور بریزیم، و مخزن فاضلاب آن را در جای مخصوص آن در کمپینگ ‏خالی کنیم. هنگام این کار می‌بینیم که کسانی که پیش از ما این ماشین را داشته‌اند، مخزن ‏فاضلاب ظرفشویی را خالی نکرده‌اند و تازه می‌فهمیم چرا آب ظرفشویی ما به‌سختی پایین ‏می‌رفت.‏

کار نظافت با همکاری جمع به‌سرعت انجام می‌شود. حال چه کنیم؟ از شهریت کرایست‌چرچ که ‏خیری ندیدیم، پس برویم به جایی دیدنی در بیرون شهر. یکی دیگر از مراکز شراب‌سازی و ‏تاکستان‌های نیو زیلند "وایپارا" ‏Waipara‏ نام دارد که در همین چهل کیلومتری شمال کرایست‌چرچ ‏است. به آن‌سو می‌رانیم. کم‌تر از یک ساعت بعد به یک جاده‌ی باریک فرعی می‌پیچیم و چند صد ‏متر دورتر به یک دروازه‌ی آهنی می‌رسیم. این‌جا تاکستان و شراب‌سازی و رستوران "پگاسوس بی" ‏Pegasus Bay‏ است. این‌جا با آن‌که در سال 1991 تأسیس شده و سابقه‌ی طولانی ندارد، یکی از ‏دارندگان پنج مقام نخست شراب‌سازی نیو زیلند است و نشان‌ها و جوایز بسیاری برده‌است. ‏رستوران آن نیز یکی از بهترین رستوران‌هاست. ساختمان را به شکلی ساخته‌اند که قلعه‌های ‏قدیمی شراب سازی‌های اروپا را به‌یاد می‌آورد. درون آن لوکس و مدرن و تماشایی‌ست. بخش ‏چشیدن شراب شلوغ است. خانم جوان و پیراسته‌ای ما را می‌پذیرد، ساقی‌گری می‌کند، گیلاس‌ها را می‌چیند و نمونه‌ها را می‌ریزد. این‌جا هم من باید شراب را تف کنم. چه حیف! این‌ها گران‌ترین شراب ‏هایی‌ست که چشیده‌ایم: عالی و گوارا.‏

برای رستوران باید از پیش جا رزرو کرد. روی در و دیوار دستشویی و توالت‌های این‌جا با خطی خوش ‏شعارها و کلمات قصاری خیام‌وار در مدح شراب و نوشش به انگلیسی نوشته‌اند. بیرون ساختمان ‏باغ و پارک و گل‌کاری زیبایی‌ست. منظره‌ها مرا به‌یاد سریال قدیمی "فالکون کرست" می‌اندازد که ‏جنگ قدرتی بود در تاکستان‌های کالیفورنیا. پگاسوس هم یک شراب‌سازی خانوادگی‌ست.‏

درختان زیبایی را که پاکیزه و با سلیقه هرس شده‌اند تماشا می‌کنیم که از پشت سر صدای نزدیک ‏شدن هلیکوپتری می‌آید که چند ده متر دورتر بر زمین چمن می‌نشیند، مسافرانی آراسته از آن پیاده ‏می‌شوند و به‌سوی شراب‌سازی می روند. عجب! این‌جا این‌قدر سطح بالاست که مشتری‌هایش ‏با هلی‌کوپتر می‌آیند و شراب می‌خرند؟! اکنون می‌دانم که این از خدماتی‌ست که برخی از ‏شرکت‌های هلی‌کوپتررانی به گردشگران و همچنین شهروندان خود نیو زیلند عرضه می‌کنند (از ‏جمله این شرکت): می‌توان بلیتی خرید شامل پرواز با هلی‌کوپتر، چشیدن شراب و شام در ‏رستوران شراب‌سازی، یا می‌توان چنین بلیتی را به عزیرانی هدیه داد.‏

تاکستان‌ها و شراب‌سازی‌های دیگری نیز در این اطراف هست. هشتاد – نود کیلومتر دورتر هم ‏چشمه‌های آبگرم ‏Hanmer Springs‏ قرار دارد. ولی ما دیگر وقت نداریم و باید به‌سوی فرودگاه ‏کرایست‌چرچ بازگردیم.‏

بدرود ماشین خانه‌به‌دوش

ساعت 2 بعد از ظهر همراهان و چمدان‌هایمان را در نزدیک‌ترین پارکینگ ورودی فرودگاه پیاده ‏می‌کنیم. کمی گیج هستیم که چرخ‌دستی از کجا باید پیدا کنیم و ماشین را کجا باید تحویل بدهیم. ‏تازه، در این پارکینگ هیچ ماشینی به بزرگی ماشین ما دیده نمی‌شود و دنباله‌ی ماشین چهار متر از ‏خط پارکینگ بیرون زده‌است. خانم نگهبانی نمی‌دانم از کجا پیدایش می‌شود و با ملایمت می‌پرسد:‏

‏- چه مدت دیگر می‌خواهید این‌جا بایستید؟ از نظر ایمنی می‌پرسم، چون‌که جای خوبی ‏نایستاده‌اید.‏
‏- فقط نیم دقیقه‌ی دیگر! ممنون که تذکر دادید!‏

سری تکان می‌دهد و می‌رود. در بسیاری کشورهای دیگر بی‌گمان سرمان داد می‌زدند و چه بسا ‏جریمه‌مان می‌کردند. من، که شراب ننوشیده‌ام، می‌رانم و با یکی از دوستان می‌رویم تا گاراژ ‏شرکت صاحب ماشین را پیدا کنیم و ماشین را تحویل بدهیم. نشانی گاراژ در راهنمای جی‌پی‌اس ما ‏وجود ندارد و راهنما ما را چندین کیلومتر دورتر به‌سوی خیابان هم‌نام دیگری می‌برد. نه، بی‌گمان داریم ‏عوضی می‌رویم. بر می‌گردیم، می‌پرسیم، می‌چرخیم، می‌گردیم، به یک بن‌بست می‌افتیم که جای ‏دور زدن ندارد و باید با دنده عقب از آن بیرون بیاییم؛ مجبور می‌شویم از درون یک پارکینگ سقف‌دار ‏دور بزنیم که ارتفاع آن تنها بیست سانتی‌متر بیشتر از بلندی ماشین ماست، و می‌گردیم و ‏می‌پرسیم...، و دیگر حسابی عرقم در آمده که سرانجام چند دقیقه‌ای از ساعت تحویل ماشین ‏گذشته، گاراژ را در همان دویست متری جایی که نخستین بار پارک کردیم می‌یابیم!‏

امروز، 6 فوریه، روز ملی نیو زیلند، "روز وایتانگی" Waitangi Day، و تعطیل رسمی‌ست. سالگرد پیمان صلح معروف ‏وایتانگی‌ست ‏Tray of Waitangi‏ که در سال 1840 میان "نماینده‌ی تاج و تخت بریتانیای کبیر" و نزدیک 540 ‏نفر از رؤسای قبیله‌های مائوری امضا شد. مائوری‌ها دیرتر کشف کردند که تفاوت‌های فاحشی میان ‏متن‌های مائوری و انگلیسی قرارداد وجود دارد و کلاه‌های گشادی سرشان رفته‌است. استعمارگران ‏بخش‌های بزرگی از سرزمین‌های مائوری‌ها را به قیمت‌های ناچیز چند صد پوندی از آنان خریدند و به ‏تصرف خود در آوردند. اکنون "روز وایتانگی" به‌جای آن‌که روز همرائی و یگانگی ملی باشد، در عمل و ‏برای مائوری‌های نیو زیلند یادآور نیرنگ‌های استعمارگران است و گروه‌هایی از آنان در این روز به ‏تظاهرات اعتراضی می‌پردازند.‏

هر چه هست ما برای پس دادن ماشین در روز تعطیل رسمی 50 دلار اضافه پرداخته‌ایم. گاراژ ‏محوطه‌ی بزرگی دارد که میان چندین شرکت کرایه‌ی کاراوان مشترک است و کاراوان‌های فراوانی در ‏آن پارک شده‌اند (چطور از دور این همه کاراوان را ندیدیم؟!). متصدی شرکت خودمان را پیدا ‏می‌کنیم. می‌آید، درون و بیرون ماشین را وارسی می‌کند، و ایرادی در کار ما نمی‌یابد، به‌ویژه آن‌که ‏هزینه‌ی بیمه‌ی کامل را پرداخته‌ایم و هر عیبی که پیدا شود بیمه همه را می‌پردازد. به او می‌گویم که ‏یخچال ایراد داشته و به‌جای سرد کردن گرم می‌کرده‌است. می‌گوید «چه یخچال دیوانه‌ای!» و ‏همین! شاید جا دارد که دعوا و مرافعه راه بیاندازم و بابت یخچال نداشتن و خوراکی‌هایی که ‏گندیده‌اند و دور ریخته‌ایم خسارت بخواهم؟ اه... که چی؟! در واقع می‌بایست در همان آغاز تلفن می‌زدیم و ایراد یخچال را اعلام می‌کردیم و شاید سر راه ‏درستش می‌کردند. اکنون دیگر دیر است. ‏او کاغذی می‌دهد و می‌توانیم برویم. بدرود ‏اتاقکی که پنج‌نفری دو هفته در آن زندگی کردیم! خوش گذشت!‏

تاکسی ویژه‌ی شرکت ما را تا فرودگاه می‌رساند. یعنی می‌شد که از اول بیاییم این‌جا و بعد از ‏تحویل ماشین، تاکسی‌شان همه‌ی ما را با هم و با بارهایمان به فرودگاه می‌برد – البته اگر این‌جا را ‏پیدا می‌کردیم و این را می‌دانستیم!‏

بدرود سرزمین ابرهای سپید و دراز

بارهایمان را چک‌این می‌کنیم و چند بطری آبجوی مانده از کاراوان را می‌نوشیم. وقت را ‏باید کشت تا 8 و نیم شب بشود و به‌سوی ملبورن پرواز کنیم. فروشگاه‌های تکس‌فری این‌جا ‏چیزهای خوب و ارزانی دارند. بخریم، یا نخریم از شراب‌های خوب نیو ‏زیلند؟ هنوز دو هفته‌ی دیگر از سفرمان باقی‌ست. برای بردن تا استکهلم این همه مدت این‌ها را با ‏خودمان به این‌سو و آن‌سو بکشیم؟ کار عاقلانه‌ای به‌نظر نمی‌رسد. نمی‌خریم.‏

بدرود طبیعت زیبا و شگفت‌انگیز آئوته‌آروآ، "سرزمین ابرهای سپید و دراز"! بدرود مردم مهربان و مهمان‌نواز‏ نیو زیلند! آیا عمری خواهد بود و پیش خواهد آمد که بار دیگر ‏به این‌جا سفر کنم؟

هواپیمای ایرباس به‌موقع پرواز می‌کند. در ردیف جلوی ما یک زوج میان‌سال استرالیایی در دو سوی ‏راهروی هواپیما نشسته‌اند و از همان آغاز با هر حرکت ما و هر صحبت ما با یکدیگر و هر تکان ما سر ‏بر می‌گردانند و با اخم و تخم چشم‌غره می روند. چه‌شان است این زن و شوهر؟ پیداست که ‏کم‌کم داریم از برخورد و پذیرایی با صفای "روستایی" و پر مدارای نیو زیلند به‌سوی جهان بزرگ و ‏شلوغ و اخمو و پر استرس باز می‌گردیم. سرانجام یکی از دوستان به یکی‌شان می‌گوید:‏

‏- ببخشید، شما از چیزی ناراحتید؟ اگر ناراحتید شاید بهتر است جایتان را عوض کنید؟

از این لحظه آنان دیگر بر نمی‌گردند و چشم‌غره نمی‌روند، و به محض نشستن هواپیما به‌سرعت از ‏همه جلو می‌زنند و فرار می‌کنند.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

12 April 2015

در آن سر دنیا - 9‏

اکنون تنها دو شب دیگر از سفرمان در نیو زیلند و خواب در خانه‌به‌دوشی باقی مانده‌است. پس‌فردا ‏باید کاراوان را تحویل بدهیم و به‌سوی استرالیا پرواز کنیم. دو روز و نیم باقی را چه کنیم؟ آیا برویم به ‏شهر بزرگ کرایست‌چرچ و آن‌جا بگردیم، یا ماجراجویی در طبیعت را ادامه دهیم و یک شب ماندن در ‏کرایست‌چرچ کافی‌ست؟

رأی جمع بر دومی‌ست و حتی صحبت از آن است که با این کاراوان هیچ شبی بیرون از کمپینگ‌ها، و ‏در کوه و جنگل نخوابیده‌ایم و از آشپزخانه و دوش و دستشویی آن استفاده‌ای نکرده‌ایم، و چطور ‏است که امشب همین کار را بکنیم و جایی برویم که بتوانیم بیرون بخوابیم. اما در پایان رأی یگانه و ‏قاطعی درباره‌ی اقامت بیرون از کمپینگ صادر نمی‌شود.‏

کتابچه‌ی راهنما می‌گوید که "گردنه‌ی آرتور" ‏Arthur's Pass‏ که جاده‌ی شماره 73 از آن می‌گذرد و ‏شرق جزیره‌ی جنوبی نیو زیلند را به غرب آن وصل می‌کند، دیدنی‌ست. پس در شاهراه شماره 1 به‌سوی شمال ‏شرقی می‌رانیم تا سپس در جایی به‌سوی غرب بپیچیم و به جاده‌ی شماره 73 بیافتیم.‏

شاهراه شماره 1 پس از شهر تیمارائو ‏Timarau‏ از ساحل اقیانوس آرام دور می‌شود و در دشتی ‏هموار به‌سوی کرایست‌چرچ Christchurch می‌رود. در این دشت هموار جاده در تکه‌های بسیار طولانی حتی تا ‏طول 50 کیلومتر چون تیر صاف است و هیچ پیچ و خمی ندارد. راننده تنها باید فرمان را صاف نگه دارد ‏و چشم به خط صاف جاده بدوزد. پس از 50 کیلومتر پیچ کوچکی هست و پلی، و سپس باز 20 یا ‏‏30 کیلومتر دیگر جاده‌ی صاف. دو طرف جاده کشتزارهایی کم‌آب و گاه خشکیده تا افق گسترده شده‌اند ‏و این‌جا و آن‌جا دستگاه‌های آبیاری مصنوعی مشغول آبیاری کشتزارها هستند. این‌جا از کم‌باران‌ترین مناطق ‏نیو زیلند است. در این یا آن‌سوی جاده گاه دیواری بلند از سرو و کاج یا درخت‌های دیگر در طول ‏چندین کیلومتر کاشته‌اند، و به‌تدریج می‌فهمیم که این منطقه بادخیز هم هست و این ‏دیوارهای گیاهی را برای حفاظت کشتزارها از باد بی‌امان ایجاد کرده‌اند.‏

در مسیرهایی چنین صاف، و با صدای یک‌نواخت موتور ماشین، راننده به‌سختی می‌تواند خود را ‏بیدار نگه‌دارد. اما نزدیک سه ساعت پس از راه افتادن از آمارائو طبیعت به کمک راننده می‌آید: بادی ‏که پیوسته شدیدتر می‌شود از سمت چپ ما، از شمال غربی می‌وزد و کم‌کم راننده باید با آن ‏بجنگد تا به سمت راست جاده منحرف نشود.‏

جنگ با باد

هر چه پیش‌تر می‌رویم باد شدیدتر می‌شود. اکنون دیگر همه‌ی حواس راننده روی مبارزه با بادی که ‏از چپ می‌وزد متمرکز شده‌است. عجب بادی‌ست! با وجود نزدیک شدن به شهر بزرگ کرایست‌چرچ ‏تعداد ماشین‌های توی جاده کم‌تر و کم‌تر می‌شود. چهل کیلومتر مانده به کرایست‌چرچ به یک ‏جاده‌ی فرعی در سمت چپ، به‌سوی شمال غربی می‌پیچیم تا خود را به شفیلد ‏Sheffield‏ و ‏جاده‌ی شماره 73 برسانیم. اکنون باد درست از روبه‌رو می‌وزد. رانندگی آسان‌تر است، اما راننده هر ‏چه پا را بر پدال گاز می‌فشارد، سرعت ماشین بیشتر نمی‌شود: باد نمی‌گذارد. عقربه‌ی میزان ‏سوخت ماشین با سرعت بیشتری دارد پایین می‌رود. آیا با این باد مخالف تا پمپ بنزین بعدی ‏می‌رسیم؟

در این جاده‌ی فرعی هیچ ماشین دیگری نیست. پس از بیست کیلومتر جنگیدن با باد و پیش از ‏شفیلد، به شهر کوچک دارفیلد ‏Darfield‏ می‌رسیم. این‌جا شدت باد بیشتر است. باد سطل‌های ‏بزرگ زباله را از کنار خیابان کنده و سطل‌ها در وسط خیابان قل می‌خورند و راه را بند می‌آورند. چه ‏کنیم؟ آیا با این هوا می‌توان تا گردنه‌ی آرتور رفت؟ اگر برویم و در میان راه گرفتار طوفان شویم و ‏سوختمان هم تمام شود، چه می‌کنیم؟

خسته و گرسنه‌ایم. یک نانوایی و شیرینی‌پزی می‌بینیم و ماشین را کنار می‌زنیم. شدت باد ‏نمی‌گذراد در ماشین را باز کنیم. به هر زحمتی بازش می‌کنیم. در این باد راه رفتن نیز دشوار است. ‏از چنگ باد به قنادی دارفیلد ‏Darfield Bakery‏ (فیسبوک) پناه می‌بریم و بعدها می‌خوانم که این‌جا ‏یکی از بهترین و معروف‌ترین قنادی‌ها و نانوایی‌های منطقه است. نان و شیرینی و کیک می‌خریم و ‏به اتاقک کاراوان باز می‌گردیم تا این‌ها را با چای بخوریم و گپ بزنیم و ببینیم چه باید بکنیم.‏

در قنادی به ما گفته‌اند که بهتر است که برای گرفتن اطلاعات هواشناسی به کتابخانه‌ی عمومی ‏شهر برویم که دویست متر آن‌طرف‌تر است. به آن‌سو می‌رانیم، کاراوان را در برابر کتابخانه پارک ‏می‌کنیم و به درون می‌رویم. در سالن کتابخانه چند جوان گردشگر پشت کامپیوترها نشسته‌اند و ‏این‌طور که پیداست دارند درباره‌ی مسیرهای کوهنوردی و پیاده‌روی گردنه‌ی آرتور اطلاعات جمع ‏می‌کنند.‏

خانم کتابداری که پشت میز اطلاعات نشسته به‌گرمی از ما استقبال می‌کند و با شنیدن ‏پرسش‌مان درباره‌ی وضع هوا، ما را می‌برد و وسط سالن روی مبل‌هایی می‌نشاند و می‌گوید که ‏آن‌جا منتظر باشیم تا او اطلاعات را بگیرد و چاپ کند و برایمان بیاورد. سپس یک همکار دیگر را به ‏کمک می‌خواند و با هم می‌روند به اتاقکی با یک کامپیوتر مخصوص کارکنان. یکی دو بار می‌آیند و ‏می‌روند و با دقت و مهربانی مسیر و برنامه‌مان را می‌پرسند، و سرانجام با گزارش و پیش‌بینی ‏هواشناسی چاپ شده روی برگ‌هایی می‌آیند. تازه می‌فهمیم که این طوفان پیش‌بینی شده بود و ‏رسانه‌ها به شهروندان هشدارهای لازم را داده‌بودند و مای غافل از رسانه‌های محلی، خبر ‏نگرفته‌ایم. پس برای همین بود که ماشین‌ها از جاده‌ها غیب شدند.‏ این دو بانوی مهربان توصیه می‌کنند که با آن‌که پیش‌بینی می‌شود که تا چند ساعت ‏آینده طوفان فروکش کند، ما راهمان را به‌سوی گردنه‌ی آرتور ادامه ندهیم و امشب در کمپینگی در ‏همان حوالی بمانیم. اما متأسفانه در شهر دارفیلد هیچ کمپینگی نیست و باید ده کیلومتر دیگر برویم ‏و در شهر اسپرینگ‌فیلد ‏Springfield‏ یک کمپینگ هست. با شنیدن اسپرینگ‌فیلد بی‌اختیار به‌یاد ‏سریال کارتونی سیمپسون‌ها ‏Simpsons‏ می‌افتم که در شهری به همین نام با نیروگاه هسته‌ای در ‏امریکا جریان دارد.‏

آبادی سیمپسون‌ها

با سپاسگزاری از کتابداران مهربان دارفیلد، و قدردانی از امکاناتی که یک جامعه‌ی به‌سامان برای ‏شهروندانش و میهمانانش فراهم می‌کند، به آغوش باد باز می‌گردیم و به‌سوی اسپرینگ‌فیلد ‏می‌رانیم.‏

باد به‌راستی هم کمی فروکش کرده‌است. راهنمای جی‌پی‌اس تنها یک کمپینگ در اسپرینگ‌فیلد ‏می‌یابد. به آن‌سو می‌رانیم. این اسپرینگ‌فیلد، بدتر از شهر سیمپسون‌ها، کوره‌دهی بیش نیست. ‏بنا بر آمار سال 2001 تنها 290 نفر در آن زندگی می‌کرده‌اند و آمار تازه‌تری نمی‌یابم. راهنمای ‏جی‌پی‌اس هم گویا گیج شده و ما را از جاده خارج می‌کند، به ایستگاه راه آهن اسپرینگ‌فیلد ‏می‌برد، و می‌گوید که کمپینگ همین‌جاست! هنگامی بین ساعت 3 و 4 بعد از ظهر است. خورشید ‏می‌درخشد و هوا گرم است. و این‌جا، در ایستگاه قطار اسپرینگ‌فیلد، و تا کیلومترها پیرامون آن، تا ‏جایی که چشم کار می‌کند، جنبنده‌ای دیده نمی‌شود. دوستان پیاده می‌شوند و به ساختمان ‏ایستگاه می‌روند تا پرس‌وجویی بکنند اما آن‌جا همه چیز خیلی محکم بسته است و هیچ نشانی از ‏هیچ حرکت و فعالیتی نیست. جالب است که این‌جا باد هم دیگر نمی‌وزد. پس این کمپینگ ‏کجاست؟

شگفت‌زده از سکوت و خلوت اسپرینگ‌فیلد و از گیجی راهنمای جی‌پی‌اس و مشابهت این‌ها با ‏ماجراهای "سیمپسون‌ها"، با دوستان کلی می‌خندیم، و حالا که دیگر باد نمی‌وزد، تصمیم می‌گیریم ‏که تا کمپینگ بعدی که راهنمای جی‌پی‌اس نشان می‌دهد برویم. دستگاهمان جایی را در فاصله‌ی ‏‏60 کیلومتری نشان می‌دهد به‌نام ‏Lake Pearson Campsite‏. پس برویم.‏

اکنون می‌خوانم که این آبادی اسپرینگ‌فیلد در استان کانتربوری ‏Canterbury‏ نیو زیلند در ماه ژوئیه‌ی ‏‏2007 و به هنگام روی پرده آمدن فیلم سینمایی سیمپسون‌ها در مرکز توجه جهانی بوده، زیرا، ‏سازنده‌ی فیلم، کمپانی فاکس قرن بیستم، برای هم‌نامی این آبادی با شهر سیمپسون‌ها، در این ‏آبادی دورافتاده یک دونات غول‌آسا (‏donut, doughnut‏ کلوچه‌ی حلقه‌ای) ساخته ‏است. این پیکره‌ی دونات که به تصمیم بخشداری اسپرینگ‌فیلد قرار بود تنها دو ماه بر پا باشد، بیش ‏از دو سال ماند تا آن‌که در سپتامبر 2009 یک بیمار آتش‌افروز آن را به آتش کشید. مقامات که ‏اهمیت وجود این پیکره را دریافته بودند، در ماه ژوئیه‌ی 2012 دونات بزرگ دیگری برپا کردند. اما ‏کسانی که گویا نمی‌خواهند با هومر سیمپسون "کله‌پوک" هم‌ذات پنداشته شوند، به این‌یکی نیز ‏بارها سوءقصد کرده‌اند، آتشش زده‌اند، مقامات پیکره را بارها جابه‌جا کرده‌اند، و شاید از همین رو بود ‏که ما در گذار از این آبادی خواب‌آلود، دونات معروف آن را ندیدیم.‏

شب در بیابان

کمی پس از آبادی سیمپسون‌ها دشت هموار به‌پایان می‌رسد، به کوهپایه می‌رسیم، و باد بار دیگر ‏شدت می‌گیرد. شاید عاقلانه همان است که امروز راهمان را ادامه ندهیم؟ پس با رسیدن به جایی ‏که راهنمای جی‌پی‌اس نشان داده، یعنی کمپ کنار دریاچه‌ی پیرسن، به جاده‌ی فرعی می‌پیچیم، و ‏کشف می‌کنیم که این‌جا منظور از کمپ چیزی نیست که تا امروز دیده‌ایم. این‌جا برق و سرویس ‏بهداشتی و آشپزخانه و اینترنت و غیره ندارد. این‌جا می‌توان به‌رایگان چادر زد یا کاراوان را پارک کرد و ‏ایستاد. تنها امکانات موجود این‌جا یک توالت صحرایی‌ست. چاره‌ای نیست. همین‌جا می‌مانیم. و ‏این شاید توفیق اجباری‌ست که برای امتحان هم شده شبی هم در "بیابان" و با امکانات موجود در ‏کاراوان سر کنیم؟ برخی از همراهان نگرانند. این‌جا حتی تلفن‌های ما پوشش ندارد و می‌گویند که ‏اگر اتفاقی بیافتد نمی‌توانیم کمک بخواهیم. حوادثی که برای برخی کاراوان‌ها در سوئد رخ داده ‏یادآوری می‌شود، از جمله باندی از تبهکاران اروپای شرقی در جاده‌های سوئد شب به سراغ ‏کاراوان‌های پارک‌شده می‌رفتند، گاز بی‌هوشی به درون آن تزریق می‌کردند، و سپس همه‌ی اشیای ‏قیمتی خفتگان را می‌دزدیدند. اما این‌جا یکی دو ماشین دیگر هم پارک شده‌اند و کنارشان چادر ‏زده‌اند. در گوشه‌ای مرد سالمندی ماشین کهنه‌ای را با دو چرخ پنجر و یک کاراوان جدا از ماشین ‏پارک کرده و پیداست که همان‌جا زندگی می‌کند.‏

یکی از دوستان می‌رود و از کسانی که چادر زده‌اند می‌پرسد که آیا تلفن‌شان کار می‌کند و آیا شب ‏می‌مانند، و پاسخ هر دو مثبت است. پس به اتکای آنان می‌توان نگرانی را از سر بیرون کرد.‏

آفتاب تندی می‌تابد اما هوا سرد است و باد شدید همچنان می‌وزد. کاراوان را باید در جهتی پارک ‏کنیم که باد همچون گهواره تکانش ندهد. ساعتی در آغوش باد در کنار دریاچه‌ی زیبا و آن حوالی قدم ‏می‌زنیم. هوا دارد تاریک می‌شود که دوستان روی اجاق گاز کاراوان خوراکی خوشمزه می‌پزند. ‏یخچال‌مان از همان نخستین روزها بازی در آورده و اغلب به‌جای سرد کردن، گرم کرده و بسیاری از ‏خوراکی‌هایمان گندیده و دورشان ریخته‌ایم. اکنون آبجوهایمان را می‌بریم و توی آب سرد دریاچه ‏می‌خوابانیم تا خنک شوند. همه‌ی این‌ها می‌چسبد و زندگی شیرین است!‏

در دل تاریکی نیمه‌شب بیرون که می‌روم باد می‌خواهد مرا به زمین بزند، اما آسمان پر از ستارگان ‏درخشان است. همه‌ی شب‌های دیگر هم ستارگان آسمان نیو زیلند را درخشان‌تر از آسمان سوئد ‏دیده‌ام. شاید به خاطر عرض جغرافیایی کم‌تر نیو زیلند است، یا ستارگان نیمکره‌ی جنوبی ‏درخشان‌تراند؟ اما آن‌جا، ستارگان پیکره‌ی "شکارچی" که در نیمکره‌ی شمالی هم دیده می‌شود، ‏درخشان‌تراند. آن‌سوتر صورت فلکی "صلیب جنوب" یا "چلیپا"ست که در نیمکره‌ی شمالی دیده ‏نمی‌شود و این‌جا، در نیمکره‌ی جنوبی، به‌جای "خرس بزرگ" (دب اکبر) ما، برای یافتن جهت به‌کار ‏می‌رود: جهت دُم چوب بلند صلیب، جنوبگان را نشان می‌دهد. ستارگان چلیپا روی پرچم بسیاری از ‏کشورهای نیمکره‌ی جنوبی، از جمله پرچم نیو زیلند و استرالیا نقش شده‌است. آسمان پر ستاره ‏زیبا و تماشایی‌ست، اما باد و سرما به درون کاراوان فراریم می‌دهد.‏

حسن قهوه‌سی

بامداد پنج‌شنبه 5 فوریه باد خوابیده‌است. صبحانه می‌خوریم و در "شاهراه بزرگ کوهستانی" ‏Great ‎Alpine Road‏ به‌سوی گردنه می‌رانیم. جاده در کنار بستر خشک رودی پهناور پیش می‌رود، از ‏پیچ‌های تند گردنه‌ی جنگل‌پوش بالا می‌رویم، و به کافه و فروشگاه گردنه‌ی آرتور ‏Arthur’s Pass Café ‎and Store‏ می‌رسیم. این‌جا مانند "حسن قهوه‌سی" [قهوه‌خانه‌ی حسن] که در کودکی‌های من بر ‏بلندترین نقطه‌ی گردنه‌ی حیران در جاده‌ی آستارا – اردبیل قرار داشت، بلندترین نقطه‌ی گردنه‌ی ‏آرتور است. ارتفاع این‌جا از سطح دریا 920 متر است، اما ارتفاع حسن قهوه‌سی بیش از 2000 متر بود. ‏

کافه و فروشگاه گردنه‌ی آرتور. عکس از ‏www.remotemoto.com
باک ماشین دیگر چیزی ندارد. این‌جا تنها یک پمپ هست، اما برای راه انداختن آن باید ‏به کارکنان فروشگاه مراجعه کنید، کارت شناسایی‌تان را پیش‌شان به امانت بگذارید تا کلید برق پمپ ‏را بزنند و روشنش کنند. توضیح می‌دهند که علت این است که برخی جوانان گردشگر بی‌پول، بنزین ‏و گازوئیل می‌زنند و فرار می‌کنند.‏

این منطقه پیست‌های اسکی، غارهای دیدنی، و مسیرهای کوهنوردی و پیاده‌روی دارد و فروشگاه ‏پر از گردشگران از گوشه و کنار جهان و بیش از همه از هلند و آلمان است. ‏چای و قهوه و شیرینی می‌خوریم، کمی می‌نشینیم و گپ می‌زنیم، و می‌رویم. اکنون باران می‌بارد. ‏نزدیک ده کیلومتر دیگر در شاهراه بزرگ کوهستانی پیش می‌رویم و زیبایی‌های آن را تماشا ‏می‌کنیم. از جمله آبشار ‏Devil's Punchbowl Waterfall‏ را از دور می‌بینیم. ‏اما جاده دارد به آن‌سوی گردنه سرازیر می‌شود و اگر ادامه بدهیم به بستر رود تاراماکائو ‏Taramakau River‏ می‌رسیم که جاده در کنار آن امتداد دارد و در فاصله‌ی کم‌تر از 100 کیلومتر به ‏شهر گری‌مائوث ‏Greymouth‏ در ساحل غربی جزیره می‌رسد که 8 روز پیش آن‌جا بودیم. پس دور ‏می‌زنیم و بر می‌گردیم.‏

یک پیکره‌ی "مدرن"
ساخت دست هنرمند طبیعت
طبیعت پیکرتراش

همین جاده را باید ادامه دهیم، از گردنه پایین برویم، از جای خواب دیشبمان و از آبادی اسپرینگ‌فیلد ‏و شهر دارفیلد بگذریم تا به مقصدمان که کرایست‌چرچ است برسیم. نرسیده به اسپرینگ‌فیلد و ‏کمی دور از جاده‌ی اصلی یک پدیده‌ی طبیعی دیدنی هست که دیروز بی توجه از کنار آن گذشتیم. ‏این‌جا "تپه‌ی دژ" ‏Castle Hill‏ نام دارد. صخره‌های بلند آهکی بر یک بلندی منظره‌ی یک دژ مستحکم ‏را تداعی می‌کنند. پارک می‌کنیم، پیاده می‌شویم و به دیدن این صخره‌های شگفت‌انگیز می‌رویم. ‏فضای گیرا و جالبی‌ست. می‌توان ساعت‌ها لابه‌لای این صخره‌ها نشست و به عوالم فلسفی فرو ‏رفت. می‌توان در خیال سفینه‌ها و موجوداتی فضایی را دید که این پیکره‌های سنگی را ساخته‌اند. ‏ساعتی آن‌جا می‌گردیم، می‌نشینیم، روی زمین و سنگ دراز می‌کشیم و در این فضا غرق ‏می‌شویم.‏

این‌جا از بهشت‌های سنگ‌نوردان نیو زیلند است، اما برای سنگ‌نوردی در این‌جا باید یک گواهی ‏رسمی گرفت که می‌توان از اینترنت تهیه کرد. ‏در این نزدیکی دست‌کم یک غار محل سکونت انسان‌های هزار سال پیش یافته‌اند. از سال 2005 ‏هجوم گردشگران برای دیدن این‌جا بیشتر شده، زیرا صحنه‌هایی از فیلم "سرگذشت نارنیا: شیر، ‏جادوگر، و کمد" ‏The Chronicles of Narnia: The Lion, the Witch and the Wardrobe‏ در این‌جا ‏فیلم‌برداری شده‌است. جا دارد بگویم که این فیلم موسیقی متن بسیار زیبایی دارد ساخته‌ی ‏آهنگساز بریتانیایی هری گرگسون – ویلیامز ‏Harry Gregson-Williams‏. این‌جا بشنوید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

07 April 2015

در آن سر دنیا - 8‏

مطابق برنامه‌ای که ریخته‌بودیم قرار بود دو شب در کوئینزتاون بمانیم و به ماجراجویی‌های ورزشی ‏بپردازیم. اما باران از یک سو و نیافتن فعالیتی جالب برای همه و تک‌تکمان باعث شد که آن‌جا را ترک ‏کنیم، و اکنون یک روز زیادی داریم. با هم مشورت می‌کنیم که به کدام سو برویم: شمال یا جنوب؟ از ‏جایی که هستیم، یعنی "ته آنائو"، تا جنوبی‌ترین شهر نیو زیلند 200 کیلومتر بیشتر راه نیست. ‏توافق می‌کنیم که حیف است که تا این‌جا که آمده‌ایم، تا آن شهر نرویم و دیدنی‌های ساحل جنوبی ‏را نبینیم.‏

بامداد دوم فوریه در امتداد جاده‌ی 94 به‌سوی مشرق می‌رانیم، بار دیگر به جاده‌ی شماره 6 ‏می‌رسیم، و به‌سوی جنوب، به‌سوی شهر این‌ورکارگیل ‏Invercargill‏ می‌رویم. این‌جا جنوبی‌ترین و ‏غربی‌ترین شهر نیو زیلند، و نیز یکی از جنوبی‌ترین شهرهای جهان است. فاصله‌ی آن تا قطب جنوب ‏کمی‌بیش از 4800 کیلومتر است. در دهه‌های 1850 و 1860 به هنگام تب طلا در نیو زیلند، این ‏شهر مرکز مهاجران اسکاتلندی بود و نام غریب شهر نیز از ترکیب واژه‌ی ‏Inver‏ به معنی "دهانه، ‏مصب رودخانه" به لهجه‌ی گالیک اسکاتلندی با کمی تغییر، و نام خانوادگی یکی از فرمانداران ‏منطقه که ‏Cargill‏ بود ساخته شده‌است. نام خیابان‌های شهر نیز از رودهای اسکاتلند و بریتانیا ‏گرفته شده‌اند.‏

این شهر، کمپینگ‌های آن و دیدنی‌های پیرامونش در طرح پیشنهادی اندرو وجود ندارد و ما خود باید ‏به ابتکار خود این‌ها را بیابیم و تنظیم کنیم. نزدیک‌ترین کمپینگ به مرکز شهر ‏Central City Camping ‎Park‏ نام دارد که گفته می‌شود "10 دقیقه تا مرکز شهر" فاصله دارد. اما فاصله‌ی پیاده‌روی در عمل ‏بیش از دو برابر این مدت است. مدیر کمپ مردی جا افتاده و مهربان و خوش‌برخورد است، اما کمی ‏حواسش پرت است. نخست جایی را به ما می‌دهد و پس از آن‌که پارک می‌کنیم و سیم برقمان را ‏وصل می‌کنیم، می‌آید و با عذرخواهی فراوان می‌گوید که آن‌جا هنوز خالی نشده و کاراوانی که ‏آن‌جا بوده برای گردش از کمپ خارج شده و بر می‌گردد. عیبی ندارد. جا فراوان است و در جای ‏دیگری که نشان می‌دهد پارک می‌کنیم. بهتر هم هست و به آشپزخانه و دوش و توالت و ‏رختشوی‌خانه هم نزدیک‌تر است.‏

کاراوان را می‌گذاریم و به‌سوی مرکز شهر می‌رویم. سه ساعت از ظهر گذشته‌است. پیش از هر ‏چیز باید کافه‌ای پیدا کنیم و چیزی بخوریم. خیابان‌های شهر پهن و عمود بر هم‌اند و خلوت. گاه ‏آفتابی تند چشمان را می‌آزارد و گاه هوا ابری‌ست. در خیابان اصلی شهر که ‏Dee‏ نام دارد به‌سوی ‏شمال می‌رویم. شهری‌ست بدون پستی و بلندی. ‏ساختمان‌ها کوتاه و دوطبقه‌اند. بلندترین ساختمان شهر گنبد بزرگ یک کلیساست. ‏بسیاری از دکان‌ها تعطیل‌اند. گرسنه و خسته ‏Three Been Café‏ را پیدا می‌کنیم. جای دنج و ‏خوبی‌ست. شیرینی‌ها و کیک‌ها و پای‌های خوشمزه، و مهم‌تر از همه سرویس خوبی دارند، و ‏اکنون می‌خوانم که در سال 2010 به عنوان بهترین کافه‌ی شهر برگزیده شده‌است.‏

چیزی که در خیابان "دی" توجه‌مان را جلب می‌کند فروشگاه‌های فراوان لباس زیر سکسی و بارهای ‏با برنامه‌ی استریپ‌تیز است. این‌ها شاید از خاصیت‌های "جنوبی‌ترین شهر" است، یا شاید از ‏محله‌ی اشتباهی سر در آورده‌ایم؟ اندکی بعد به خیابان ‏Esk‏ می‌پیچیم که یکی از مراکز خرید شهر ‏است. این‌جا نیز خلوت است و بسیاری از فروشگاه‌ها تعطیل‌اند. لابد ما بی‌موقع آمده‌ایم و اکنون، ‏زیر این آفتاب تند، وقت خواب نیمروزی‌ست. در این هنگام بحثی پیرامون معنای "قیلوله" در میان ‏همراهان پیش می‌آید: خواب قیلوله خواب پیش از ناهار است یا پس از آن؟ همه‌ی لغت‌نامه‌هایی که ‏من دارم، شامل فرهنگ زبان فارسی امروز (صدری افشار و دیگران)؛ فرهنگ بزرگ سخن (حسن ‏انوری و دیگران)، و معین، آن را خواب پیش از ظهر و پیش از ناهار نوشته‌اند. لغتنامه‌ی دهخدا نیز ‏همین را می‌گوید، در این نشانی.‏

خسته می‌شوم و بیش از آن شوقی برای خیابان‌گردی و فروشگاه‌گردی ندارم. از دوستان اجازه ‏می‌گیرم که به کمپ بازگردم تا شاید بتوانم کمی بخوابم. می‌روم، و تازه به ماشین‌مان رسیده‌ام که ‏بارانی سیل‌آسا شروع به باریدن می‌کند و کمی بعد دوستان نیز سراپا خیس از باران دوان از راه ‏می‌رسند. شهر دیدنی‌های دیگری که برای ما جذاب باشند، ندارد، یا ما از آن بی‌اطلاعیم. دیدنی‌ها ‏گویا در طول ساحل جنوبی پراکنده‌اند.‏

گویا در جایی نوشته‌اند که این‌ورکارگیل دورترین شهر جهان از سوئد است. نگاهی به یک کره‌ی ‏جغرافیایی، یا اندکی محاسبه با طول و عرض جغرافیایی این ادعا را تأیید می‌کند، هر چند که این‌جا ‏دورترین "نقطه"ی جهان از سوئد نیست. اگر از استکهلم زمین را سوراخ کنیم و از مرکز زمین بگذریم، ‏‏در 1500 کیلومتری جنوب شرقی این‌ورکارگیل در اقیانوس آرام سر در می‌آوریم. برای همکارانم یک ‏پیامک می‌فرستم و می‌نویسم که در دورترین جای ممکن از آنان هستم و با این حال یادشان ‏می‌کنم.‏

سراسر شب باران تندی می‌بارد و باد می‌وزد. همراهان برای جوانانی که در کمپینگ چادر زده‌اند دل ‏می‌سوزانند. آب باران پیرامون چادرها را فرا گرفته‌است. اما صبح می‌بینیم که جوانان طوری‌شان ‏نشده و بی مشکل شب را به صبح آورده‌اند.‏

امروز، سوم فوریه، زادروز یکی از دوستان است. یکی دیگر از دوستان در تاریکی پیش از سحرگاه ‏دسته‌گلی تهیه می‌کند، و بامداد در اتاقک کاراوان با آواز جمعی "تولدت مبارک" دوستمان را بیدار ‏می‌کنیم. پیداست که انتظارش را نداشته، و خوشحال می‌شود.‏

باران بند آمده که به‌سوی مشرق به‌راه می‌افتیم. نخست به دیدار فانوس دریایی وایپاپا ‏Waipapa Point‏ می‌رویم. ‏نزدیک 45 کیلومتر راه است. در این‌جا بزرگ‌ترین فاجعه‌ی دریایی نیوزیلند رخ داده و آن هنگامی بود ‏که در سال 1881 یک کشتی مسافربری به صخره‌های زیرآبی خورد و شکست، و 131 نفر از 151 ‏سرنشینان آن غرق شدند. سه سال دیرتر این فانوس دریایی چوبی را ساختند تا کشتی‌ها را ‏راهنمایی کند. روشنایی این فانوس، که امروزه با مولدهای خورشیدی تغذیه می‌شود و با کامپیوتر ‏هدایت می‌شود، گویا از فاصله‌ی 16 کیلومتری دیده می‌شود. این‌جا بادی تند و دائمی و سرد ‏می‌وزد. درختان همه پشت به دریا و به‌سوی خشکی خم شده‌اند. روبه‌رویمان، آن دورترها اقیانوس ‏‏[منجمد] جنوبی ‏Southern Ocean‏ آغاز می‌شود. دریا چهره در هم کشیده: تیره و تار و پر موج. ‏انسان از تماشای آن یخ می‌زند!‏

صد متر آن‌سوتر یک شیر دریایی بزرگ بر ماسه‌های ساحل خوابیده‌است. هیکل آن تنومندی سه ‏یا چهار انسان را دارد. این گونه از شیر دریایی گویا تنها در نیو زیلند یافت می‌شود.‏

فسیل درخت ژوراسیک.
عکس از ‏www.explorerkeith.com
بیست کیلومتر آن‌سوتر به ساحلی به‌نام ‏Curio Bay‏ می‌رویم. این‌جا نمونه‌ای بسیار کم‌یاب از جنگل ‏و چوب‌های فسیل شده‌ی پیش از تاریخ در کنار دریا گسترده شده‌است و به آن "فسیل جنگل ‏ژوراسیک" ‏Jurassic fossil forest‏ می‌گویند. اغلب تنها جانوران‌اند که فسیل می‌شوند. اما در این ‏ساحل روند رویدادهای طبیعت به گونه‌ای بوده که بخش‌هایی از جنگل فسیل شده، از 160 میلیون ‏سال پیش مانده، و فرصتی گران‌بها برای پژوهندگان تاریخ طبیعی فراهم آورده‌است. بخش‌های ‏بزرگی از این فسیل‌ها تنها به هنگام جزر و عقب نشینی آب دریا دیده می‌شود. احساس ‏غریبی‌ست تماشای بقایای جنگلی از 160 میلیون سال پیش.‏

ایستگاه بعدی‌مان ‏Porpoise Bay‏ نام دارد. این‌جا گویا دولفین‌های کم‌یاب هکتور ‏Hector's Dolphin‏ را ‏در حال بازی با موج‌ها می‌توان تماشا کرد. اما بخت با ما یار نیست و شاید موج‌ها به اندازه‌ی کافی ‏بزرگ نیستند، و از دولفین‌ها خبری نیست. جیمز هکتور ‏James Hector (1834 – 1907)‎‏ کسی بود ‏که روی جانوران نیو زیلند و به‌ویژه این ساحل پژوهش‌های گسترده‌ای انجام داد.‏

اکنون باید به دیدن غارهای کتدرال ‏Cathedral Caves‏ برویم. از این غارها تنها هنگام جزر دریا می‌توان ‏بازدید کرد، زیرا به هنگام مد یا دریای طوفانی دهانه‌ی غار را آب می‌گیرد و گاه حتی تا سقف دهانه ‏هم زیر آب می‌رود. برای رسیدن به دهانه‌ی ورودی غارها باید نزدیک چهل دقیقه در جنگل و ساحل ‏دریا پیاده‌روی کرد. نزدیک چهل کیلومتر از ساحل دولفین‌ها در جاده‌های جنگلی و پر پیچ و خم ‏می‌کوبیم و می‌رویم، و بر سر جاده‌ی فرعی که به‌سوی مسیر غارهای کتدرال می‌پیچد، با راه بسته ‏و تابلویی نامنتظره روبه‌رو می‌شویم که با گچ سفید روی تخته‌ای سبزرنگ نوشته‌اند: نوبت بعدی ‏بازدید از غارها فردا از ساعت 11 تا 15! عجب! ساعت بازدید امروز کی بوده؟ اکنون کمی از ساعت ‏‏15 گذشته است. پیداست که دیر رسیده‌ایم. یک کاراوان دیگر و سپس یکی دیگر پشت سرمان از ‏راه می‌رسند و سرنشینان آن‌ها نیز مانند ما چاره‌ای ندارند جز آن‌که دست از پا درازتر به دنبال ‏دیدنی‌های دیگری بروند. در کتابچه‌ی راهنمای ما هیچ سخنی از ساعت "کار" این غارها ننوشته‌اند. ‏اکنون می‌خوانم که گذشته از جدول‌های زمانی جزر و مد دریا، عوامل متعدد دیگری مانند جهت باد و ‏بزرگی موج‌ها را هم پارک‌بانان این‌جا در نظر می‌گیرند تا مبادا گردشگران در غارها به دام افتند و از ‏این رو نمی‌توان برنامه‌ای برای بازدید از غارها از پیش اعلام کرد. اما یک زمان تقریبی که ‏می‌توانستند بنویسند؟ خیر! گویا قرار نبوده که ما بتوانیم چیزی از غارهای نیو زیلند ببینیم!‏

راهمان را به‌سوی مشرق ادامه می‌دهیم و خسته و گرسنه به دنبال کافه‌ای می‌گردیم. نزدیک ‏آبادی پاپاتووایی ‏Papatowai‏ پس از یک پیچ تند پدیده‌ی جالبی نظرمان را جلب می‌کند: یک ماشین ‏کاراوان چوبی و قدیمی و سبزرنگ با تزییناتی غریب روی تپه‌ای کوچک پارک شده و روی آن ‏نوشته‌اند "نمایشگاه کولی گمشده" ‏The Lost Gypsy Gallery‏ و کنار آن باغ و کافه‌ای نیز هست. ‏می‌ایستیم. روی تابلوی بزرگ کنار جاده با سیخ و میخ و تشتک نوشابه‌ها و طناب و کاموا و چوب و ‏استخوان و هر چیز دور انداختنی دیگری به خط درشت نوشته‌اند: «فرونشاندن کنجکاوی با ‏آفریده‌هایی ساخته از بازیافت‌های طبیعی که با نیروی خورشید و باد و آب یا دست کار می‌کنند. ‏تأسیس 1999» ‏Rewarding the Curious with Solar Wind Water and Handpowered Creations, ‎Recycling Naturally. Since 1999‎‏ و افزوده‌اند: «اکنون با کافه و [کرایه‌ی قایق] کایاک». پیرامون آن ‏پر است از دستگاه‌های عجیب و غریب ساخته از آشغال. این‌جا دستگیره‌ای هست که اگر بچرخانید ‏چیزهای گوناگونی به حرکت در می‌آیند و از جمله یک اسکلت پا می‌زند و دوچرخه‌ای قراضه را ‏می‌راند. آن‌جا دستگیره‌ی دیگری‌ست که با گرداندنش تمام طول پیکر یک نهنگ ساخته از حلبی ‏موج بر می‌دارد. درون اتاقک کاراوان پر است از خرد و ریزهای بازیافته از زباله‌ها: رادیوهای قدیمی، ‏عکس‌ها و پوسترها و کتاب‌ها و مجله‌های قدیمی، گراموفون کوکی که از درون یک صدف صدا پخش ‏می‌کند، ماشین‌های کوکی و... سقف اتاقک با مدارهای الکترونیکی دور ریخته شده فرش ‏شده‌است. در اتاقک کوچک جانبی خود آقای کولی گمشده، مردی به‌نسبت جوان، پشت میزی ‏قراضه نشسته و با ذره‌بینی قراضه‌تر دارد کاردستی تازه‌ای می‌آفریند. بسیاری از این کاردستی‌ها ‏فروشی هستند و روی تابلویی نوشته‌شده: «پول را این‌جا بپردازید»!‏

کنار کاراوان پله‌ها به دروازه‌ی باغی می‌رسند و روی دروازه نوشته شده «ورودی 5 دلار». لابد توی ‏باغ هم پر است از کاردستی‌هایی از همین گونه. روبه‌روی پله کافه‌ای‌ست که میز و نیمکت‌های ‏اندک آن نیز همه از تخته‌پاره‌های بازیافته و کنده‌های چوب ساخته شده‌اند. امیدوارم که چای و قهوه ‏و بستنی‌شان بازیافته از چای و قهوه و شیر دور ریخته نباشد! ولی نه، این‌ها تازه و خوشمزه‌اند.‏

دیدنی بعدی بیست و چند کیلومتر دورتر است و آبشار پوراکائونویی ‏Purakaunui Falls‏ نام دارد. برای ‏رسیدن به آبشار باید از پارکینگ ده دقیقه در جنگل انبوه بارانی (گرمسیری) پیاده‌روی کرد. هوای ‏جنگل خنک است. نخست بالای آبشار را می‌بینیم و 22 متر پایین‌تر به پای آبشار می رسیم. آبشار ‏در چند پله می‌ریزد و گویا "پرعکس‌ترین" آبشار نیوزیلند است و در دهه‌ی 1970 عکس آن روی یکی ‏از تمبرهای این کشور چاپ شده‌است. این کلیپ را تماشا کنید.‏

بخش‌های ساحلی این جاده‌ها نزدیک جایگاه پنگوئن‌های کم‌یاب ویژه‌ی نیو زیلند است که چشمان ‏زردرنگی دارند و میان دریا و خشکی از عرض جاده می‌گذرند. در طول جاده تابلوهای احتیاط با تصویر ‏پنگوئن دیده می‌شود. اما زیارت این پنگوئن‌ها نیز دست نمی‌دهد.‏

اکنون داریم در شاهراه شماره 1 نیو زیلند به موازات ساحل شرقی کشور در کنار اقیانوس آرام ‏از جنوب به شمال ‏می‌رانیم. هوا هنوز روشن است که به دومین شهر بزرگ نیو زیلند در جزیره‌ی جنوبی می‌رسیم. ‏شهر دانه‌دین ‏Dunedin‏ نام دارد. آیا شب را این‌جا بمانیم، یا مقداری از راه فردا را بپیماییم و در عوض ‏روز آخر در شهر بزرگ‌تر کرایست‌چرچ بمانیم؟ بی‌گمان دانه‌دین نیز چیزهایی برای دیدن دارد، اما رأی ‏جمع بر رفتن است.‏

‏120 کیلومتر دورتر در روشنایی سر شب به شهر کوچک اوآمارو ‏Oamaru‏ می‌رسیم. به‌سوی مرکز ‏شهر می‌رانیم و نیمی سر در راهنمای جی‌پی‌اس و نیمی در خواندن تابلوهای خیابان‌های خلوت، ‏آرام می‌رانیم که بانویی نشسته پشت فرمان ماشینش برایمان بوق می‌زند و اشاره می‌کند که ‏دنبالش برویم! منظورش چیست؟ برویم یا نرویم؟ می‌رویم، و دو خیابان آن‌طرف‌تر با اشاره‌ی دست ‏کمپینگ ‏Oamaru Top 10 Holiday Park‏ را نشانمان می‌دهد و به راه خود می‌رود. چه بانوی مهربان ‏و مردم‌داری!‏

در کمپینگ جا می‌گیریم، ماشین خانه‌به‌دوش را می‌گذاریم و می‌رویم تا در شهر رستورانی پیدا کنیم ‏و زادروز دوستمان را بی اطلاع او جشن بگیریم. خانم سالمند دفتردار کمپ که عینکی ته‌استکانی بر ‏چشم دارد تازه دو ماه است که به این شهر آمده و تازه همین امروز به عنوان جانشین به این کار ‏گمارده شده و چیز زیادی درباره شهر و رستوران‌های آن نمی‌داند. همان‌هایی را شنیده که ‏راهنمای جی‌پی‌اس نیز نشانمان می‌دهد. یکی که او شنیده خوب است در فاصله‌ی دوری‌ست، و ‏دو تای دیگر معلوم نیست چگونه جایی هستند. هوا دیگر تاریک شده که در کنار یک پارک بزرگ و با ‏صفا به‌سوی مرکز شهر می‌رویم. یافتن رهگذری در این شهر و خیابان‌های خلوت آسان نیست. یکی ‏از دو رستوران پر است و می‌گویند که اگر در بار بنشینیم و منتظر باشیم، شاید نیم ساعت بعد میزی ‏خالی شود. فضای آن را نمی‌پسندیم. خانم صندوقدار یک فروشگاه مواد غذایی که پرنده در آن پر ‏نمی‌زند نشانی آن‌یکی رستوران را می‌دهد که‏ "پاب و رستوران سلی چاقه" ‏Fat Sally’s Pub and Restaurant‏ نام‏ دارد (فیسبوک). دویست متر ‏دورتر رستوران را می‌یابیم. فضای خوبی دارد، و میز خالی هم دارند.‏

می‌نشینیم، و بطری‌های کوچک شامپاین که سفارش می‌دهیم دوستمان شستش خبردار ‏می‌شود که جشنی برپاست. غذا سفارش می‌دهیم و پرس‌های عظیمی برایمان می‌آورند. جام‌ها ‏را بلند می‌کنیم، به‌سلامتی دوستمان می‌نوشیم، و سپس بر می‌خیزیم و برای او که نشسته آواز ‏تولد مبارک را به سوئدی با هم می‌خوانیم. میزهای پیرامون همه پر اند، و میهمانان سر بر ‏می‌گردانند، گوش می‌دهند و صحبت‌شان را پی می‌گیرند. هدیه‌هایی را که از راه‌های دوری با ‏پنهان‌کاری تا این‌جا آورده‌ایم به دوستمان تقدیم می‌کنیم، و شادی و سرخوشی را ادامه می‌دهیم.‏

آخر شب است، بسیاری از مشتری‌های رستوران رفته‌اند که خانمی از میز کناری هنگام رفتن ‏به‌سوی ما می‌آید و خطاب به دوست ما می‌گوید: «من که نفهمیدم چه مناسبتی بود و چه آوازی ‏برای شما خواندند، اما هر چه بود صمیمانه به شما تبریک می‌گویم!» سپاسگزاریم خانم مهربان!‏

هنگام بیرون رفتن می‌خواهم بابت چای و شیرنی و قهوه‌ای که برایمان آوردند و سرویس ‏امشب‌شان به خانم صندوقدار کمی انعام بدهم، اما او می‌گوید: «نه، نه! به هیچ وجه لازم نیست! ‏شما از جای دوری آمده‌اید، مهمان ما هستید، و ما هیچ راضی نیستیم که از شما انعام بگیریم! نه، ‏نه!» او دارد صادقانه می‌گوید و نمی‌خواهد انعام بگیرد. این تعارف ایرانی نیست که پول را می‌گیرند ‏و بعد می‌گویند «قابلی نداشت ها!». با خواهش و تمنا بیست دلار می‌گذارم و می‌روم.‏

شهر سوت و کور است. از درون پارک نیمه‌تاریکی که هیچ جنبنده‌ای در آن نیست میان‌بر می‌زنیم و ‏به‌سوی کمپ می‌رویم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

31 March 2015

در آن سر دنیا - 7‏

نزدیک 40 کیلومتر در ساحل زیبای دریاچه‌ی واکاتیپو ‏Wakatipo‏ می‌رانیم و سپس تپه و ماهورهای ‏زیباست، و رودهای فراوان.‏

ساعت پنج بعد از ظهر به "ته آنائو" می‌رسیم. کمپینگی که اندرو پیشنهاد کرده در چهار کیلومتری ‏مرکز شهر است. به کمک راهنمای جی‌پی‌اس نزدیک‌ترین کمپینگ به مرکز شهر را که در فاصله‌ی ‏پیاده‌روی‌ست پیدا می‌کنیم: ‏Te Anau Top 10 Holiday Park‏. این‌جا هم بخت با ما یار است و برای ‏ما جا دارند. این‌جا هم تر و تمیز است.‏

آن‌سوی خیابان دریاچه‌ی زیبای "ته آنائو" گسترده شده و پارکی در ساحل آن ساخته‌اند. این ‏بزرگ‌ترین دریاچه‌ی جزیره‌ی جنوبی نیو زیلند است که 61 کیلومتر طول و 417 متر عمق دارد. ‏ماشین را در کمپینگ می‌گذاریم و از دفتر کمپ برای گردش با کشتی در خلیج باریک و طولانی و ‏تماشایی میلفورد ‏Milford Sound‏ اطلاعات می‌گیریم‏. اندرو توصیه کرده که از این‌جا تور رفت و برگشت با اتوبوس بگیریم. اما ما می‌خواهیم بدانیم ‏چه‌قدر راه است؟ آیا با کاراوان می‌توان تا آن‌جا ‏رفت؟ ساعت حرکت کشتی‌ها و برنامه‌هایشان چیست؟ خانم دفتردار با دقت و حوصله راهنمایی‌مان ‏می‌کند. به‌گفته‌ی او با کاراوان این راه 120 کیلومتری را تا پارکینگ نزدیک اسکله‌ی کشتی‌ها ‏می‌توان رفت. در آن صورت بهای بلیت برای برنامه‌ی انتخابی ما، نفری 99 دلار است. می‌خریم و ‏می‌پردازیم و شاد و خندان به‌سوی شهر روان می‌شویم.‏

شهری‌ست کوچک و بسیار خلوت. با یک‌دیگر می‌گوییم که چگونه ممکن است کسی بخواهد در ‏چنین جای دورافتاده و خلوت و فضای کسل‌کننده‌ای زندگی کند؟ مردم شهر چه شغل‌هایی دارند و ‏درآمدشان از چیست؟ پاسخی نمی‌یابیم جز توریسم و دام‌داری. گوشت گوسفند و گاو و پشم ‏مرینوس از صادرات عمده‌ی نیو زیلند است. در چراگاه‌های طول جاده‌ها گوسفندان فراوانی می‌بینیم. ‏این‌ها باید صاحبان و دام‌دارانی داشته‌باشند.‏

اما بسیاری از گردانندگان مغازه‌ها و رستوران‌های شهر چینیان و هندیان هستند. اکثریت گردشگران ‏نیو زیلند نیز چینیان و هندیان‌اند. اروپا را گردشگران روس پر کرده‌اند، اما در تمام طول سفرمان در نیو ‏زیلند شاید تنها یک خانواده‌ی روس می‌بینم.‏

با چهارصد متر پیاده‌روی در خیابان ساحل دریاچه به تقاطع خیابان مرکزی شهر می‌رسیم. تمام طول ‏خیابان مرکزی شهر تنها ششصد متر است. بیشتر مغازه‌هایی که اغلب در یک طرف خیابان هستند، ‏بسته‌اند. از برابر دو سه رستوران می‌گذریم و در کنار میدان انتهای خیابان مرکزی، بیرون کافه و بار ‏‏"اردک چاق" ‏The Fat Duck‏ می‌نشینیم و آبجو می‌نوشیم. دقایقی بعد باران می‌بارد و به زیر چتری ‏پناه می‌بریم. همین است! تمام شهر همین است!‏

در راه بازگشت از تنها سوپرمارکت شهر خرید می‌کنیم تا شام دستپخت خودمان را بخوریم. سر راه ‏در پارک کنار دریاچه قدم می‌زنیم. غروب خورشید پشت کوه‌های آن‌سوی دریاچه زیبا و ‏تماشایی‌ست. چه آرامشی! شاید این آرامش می‌ارزد به زندگی در این جای پرت و کوچک؟

دست‌پخت دوست متخصص پاستا به‌راستی لذیذ است. صبح زود فردا باید برخیزیم و به‌سوی ‏کشتی‌سواری و تماشای میلفورد برویم. ساعت حرکت کشتی یازده و 45 دقیقه است و دفتردار ‏کمپ راهنمایی‌مان کرده که دو ساعت و نیم برای رانندگی تا میلفورد، بیست دقیقه برای انتظار ‏گذشتن از یک تونل یک‌طرفه، و بیست دقیقه برای رفتن از پارکینگ تا اسکله حساب کنیم. این ‏می‌شود سه‌ساعت و ده دقیقه. پس باید حد اکثر ساعت 8 و نیم به‌راه بیافتیم. مقداری هم برای ‏احتیاط، حالا بگوییم هشت.‏

شب تا صبح باران سنگینی می‌بارد. نزدیک در اتاق کاراوان دریاچه‌ای درست شده و شب که بیرون ‏می‌روم تا بالای مچ پا در آن می‌افتم.‏

با باران بامدادی یکشنبه اول فوریه در آشپزخانه‌ی کمپ صبحانه می‌خوریم، زود می‌جنبیم، و ساعت هفت و نیم نشده ‏که به‌راه می‌افتیم.‏

و چه خوب که زود جنبیده‌ایم: بیست کیلومتر به‌سوی میلفورد رانده‌ایم که به یاد تأمین سوخت ‏ماشین می‌افتیم. گازوئیلی که داریم به هیچ وجه برای رفتن تا میلفورد و برگشتن نمی‌رسد. در ‏میلفورد و پیرامون آن هیچ پمپ بنزینی نیست. میلفورد "پیرامونی" ندارد که پمپ بنزین داشته‌باشد. ‏آن‌جا "انتهای زمین" است. هیچ آبادی دیگری در طول جاده‌ی تا میلفورد نیز وجود ندارد. تنها یک راه ‏هست: بازگشت به "ته آنائو"! سرشکستگی دارد (!) ولی دور می‌زنیم و بر می‌گردیم. چه خوب که ‏صبح زود جنبیدیم و چه خوب که وقت داریم که برویم و برگردیم. آقای هندی خواب‌آلود کارمند پمپ ‏بنزین "ته آنائو" می‌گوید که خوب کردیم که این‌جا گازوئیل می‌زنیم، وگرنه بعد از این‌جا دیگر هیچ ‏چیزی نیست.‏

راه رفته و بازگشته را بار دیگر می‌رویم. باران می‌بارد. در ساحل دریاچه‌ی "ته آنائو"، در جاده‌ی ‏شماره 94 به‌سوی شمال و دیرتر به‌سوی غرب می‌رانیم. این‌جا بار دیگر جنگل انبوه بارانی‌ست: ‏سر سبز؛ پر از نخل‌ها و سرخس‌های بزرگ؛ زیبا. پیرامون این جاده، پشت آن درخت‌ها گویا ‏دریاچه‌هایی کوچک و زیبا و مسیرهای گوناگون پیاده‌روی هست. اما این‌ها در برنامه‌ی ما نبوده و تازه ‏زیر این باران که نمی‌شود پیاده‌روی کرد.‏

خواب و خستگی به سراغم آمده. باید بکوشم که قدری بخوابم تا برای نوبت بعدی رانندگی (که ‏البته نوبت‌بندی سفت و سختی هم نداریم) کمی نیرو بگیرم. مقررات می‌گوید که در کاراوان در حال ‏حرکت همواره باید کمربند ایمنی را بسته‌باشید. یعنی این‌که در حال حرکت نمی‌توان روی تخت‌های ‏کاراوان خوابید. حتی اگر مقررات هم این را نمی‌گفت، تکان‌های ماشین آن‌قدر زیاد است که در حال ‏حرکت در عمل هم کسی نمی‌تواند روی تخت‌ها بخوابد. روی صندلی سرنشین‌ها، با کمربند بسته، ‏پتویی رویم می‌کشم و نیمه‌لمیده می‌خوابم.‏

نمی‌دانم چه مدتی گذشته‌است که از ایستادن ماشین بیدار می‌شوم. سر بلند می‌کنم و از پنجره ‏بیرون را نگاه می‌کنم. هنوز باران می‌بارد. هوا تیره و تار است. از لابه‌لای شیارهایی که آب باران بر ‏شیشه‌ی ماشین کشیده، منظره‌ای می‌بینم که شبیه آن را به عمرم هرگز، حتی به هیچ رؤیا و هیچ کابوسی ‏هم ندیده‌ام: صخره‌هایی‌ست قهوه‌ای رنگ، دیواره‌ای‌ست کم‌وبیش عمودی، که از همه‌جایش ‏آبشارهایی باریک و بلند...، بلند...، بلند... می‌ریزند. هر چه نگاهم را بالاتر و بالاتر می‌برم، به بالای ‏صخره‌ها نمی‌رسم. دیواره گویی تا پایان آسمان بالا می‌رود. آن‌سوتر، این‌سوتر، دیواره است و ‏آبشارهای بی‌شمار و سپید که از آن بالا، از زیر ابرهای سپید و دراز، تا کف دره‌ی آن پایین می‌ریزند. ‏خوابم، یا بیدار؟ این‌جا کجاست؟ احساسم شبیه احساسی‌ست که در نوجوانی از تماشای ‏نقاشی‌های گوستاو دوره در کتاب "کمدی الهی" دانته از دوزخ و برزخ و بهشت به من دست می‌داد. ‏نه، زبان و کلمات به‌تنهایی برای توصیف این چشم‌انداز کافی نیست: نقاشی، شعر و موسیقی را ‏هم باید به کمک گرفت. سنفونی دانته اثر فرانتس لیست به ذهنم می‌آید که با "دوزخ" آغاز ‏می‌شود. اما این‌جا دوزخ نیست. بهشت نیست. سیاره‌ی دیگری هم نیست. این‌جا زمین است. ‏این‌جا خود ِ زمین است. "دانته"ی لیست کافی نیست. عظمت موسیقی واگنر و بروکنر لازم است. ‏شاید سنفونی نهم بروکنر؟ آری، خودش است! ‏این آبشارهای سپید و باریک و بی‌شمار را بر این دیواره‌های هولناک به ‏چه تشبیه کنم؟ یال بلند اسب بر گردنش؟ گیسوی سپید زنی یا مردی؟ لعنت بر این ذهن خائن که ‏برای توصیف این منظره‌ی باشکوه یاری نمی‌کند!‏

در صف گذشتن از تونل یک‌طرفه‌ی هومر ‏Homer‏ ایستاده‌ایم و چراغ ما قرمز است، اما زود سبز ‏می‌شود و می‌رویم‏. ساختمان این تونل به طول 1.2 کیلومتر در سال 1935 آغاز شد، اما به جنگ ‏جهانی دوم خورد و در سال 1954 پایان یافت. آن‌سوی تونل نیز کوه است و جنگل و دیواره و ‏آبشار...، آبشار...، آبشار... از همه جا، از آسمان و از کوه‌ها و از دیواره‌ها آب می ریزد. تکه‌پاره‌های ‏دراز و سپید ابر در هوا آویزان‌اند و قله‌ها را پوشانده‌اند. جاده در کنار رود و آبشار، و بر دامنه‌ی کوه ‏پیچ و تاب می‌خورد و پایین می رود. کوه‌ها و صخر‌ه‌ها همه تیز و تازه‌اند و پر شیب. هنوز هیچ ‏نفرسوده‌اند. هنوز فرصتی برای فرسودن نداشته‌اند. کوه‌های نیو زیلند همه بسیار جوان‌اند. تنها سه ‏میلیون سال از عمرشان می‌گذرد، که در مقایسه با بیش از چهار میلیارد سال عمر زمین و کوه‌های ‏مناطق دیگر، هیچ است.‏

در انتهای مسیر، در انتهای زمین، دو راهنما زیر باران ایستاده‌اند و ما را به پارکینگ آن‌سوی جاده ‏راهنمایی می‌کنند. همه لباس‌های کم‌وبیش تابستانی به‌تن داریم. اما هوا این‌جا حسابی سرد ‏است و باران سنگین نیز احساس سرما را بیشتر می‌کند. همه هر چه لباس داریم بر تن می‌کنیم و ‏چتر به‌دست زیر باران سنگین به‌سوی اسکله می رویم. زود رسیده‌ایم و ساعتی تا حرکت کشتی ‏ما مانده‌است. سالن انتظار پر از مگس‌های ریز گزنده است. کشتی‌ها و قایق‌های شرکت‌های ‏گوناگون گردشگران را سوار و پیاده می‌کنند. این‌جا یکی از بزرگ‌ترین جاذبه‌های گردشگری نیو زیلند ‏است و در سال 2008 نشان "بهترین جاذبه‌ی گردشگری جهان به انتخاب گردشگران" را در بررسی ‏TripAdvisor‏ برده‌است. کشتی‌ها برنامه‌های گوناگونی دارند: از گشت یک ساعته بر روی آب‌های ‏خلیج و تماشای آبشارها، تا برنامه‌های چند روزه با خواب در کابین‌های کشتی، رفت و برگشت تا ‏دهانه‌ی خلیج در دریای تاسمان، کرایه‌ی قایق پارویی در کشتی و پارو زدن بامدادی نزدیک پای ‏آبشارها و... کشتی ما ‏Spirit of Milford‏ نام دارد و متعلق است به شرکت ‏Southern Discoveries‏. ‏گردش ما سه ساعته است.‏

هنگام ورود به کشتی به هر نفر یک قوطی حاوی ناهار می‌دهند و سپس راهنمای سفر با بلندگو ‏توصیه می‌کند که ناهارمان را در ساعت نخست گردش بخوریم، زیرا دیرتر تماشای مناظر پیرامون از ‏روی عرشه‌ی کشتی مشغولمان خواهد کرد. توی قوطی سالاد سبزیجات، گوشت و مرغ و سس و ‏نان و شیرینی و شکلات و میوه برای دسر و غیره با سلیقه چیده شده‌اند. چای و قهوه هم هر قدر ‏بخواهیم می‌توانیم برداریم و بنوشیم.‏

این‌جا درون کشتی نیز پر از آن مگس‌هاست. شاید به‌خاطر باران به زیر سقف‌ها پناه می‌برند؟ برخی ‏از مسافران مشغول کشتن مگس‌های ریز با دستمال کاغذی روی شیشه‌ی پنجره‌ها هستند.‏

میلفورد را نویسنده و شاعر انگلیسی رودیارد کیپلینگ ‏Rudyard Kipling‏ هشتمین عجایب جهان ‏نامید. نام میلفورد را گویا از روی راه آبی دیگری به همین نام در ویلز ‏Wales‏ گرفته‌اند. نام مائوری آن ‏‏"پیوپیوتاهی"ست ‏Piopiotahi‏ که یعنی "پیوپیوی تنها". پیوپیو نام پرنده‌ای بوده به اندازه‌ی سار که ‏واپسین بار در سال 1863 دیده شده و دیگر وجود ندارد. "پیوپیوی تنها" اشاره به افسانه‌ی ‏مائوری‌ست که می‌گوید پهلوان "مائویی" ‏Maui‏ برای آوردن جاودانگی برای انسان‌ها، این‌جا به کام ‏مرگ رفت، و آن‌گاه یک پیوپیوی تنها سوگواره‌ای برای او خواند.‏

به راه که می‌افتیم راهنمای سفر با بلندگو درباره‌ی پدیده‌های پیرامون توضیح می‌دهد. او می‌گوید ‏که بخت با ما یار بوده که روز و شب گذشته باران فراوانی باریده و باعث شده که امروز این همه ‏آبشار از همه جا سرازیر شوند، وگرنه تنها دو آبشار دائمی این‌جا هست. او همه چیز را به شکلی ‏به یک "ترین" ربط می‌دهد: این بزرگ‌ترین آبشاری‌ست که از ارتفاع 160 متری می‌ریزد! این بلندترین ‏آبشاری‌ست که در سه پله می‌ریزد! این عمیق‌ترین خلیجی‌ست که در این عرض جغرافیایی قرار ‏دارد! با چنین بیانی به‌گمانم بتوان همه‌ی پدیده‌های جهان را در هر جایی به شکلی "ترین"اش کرد. ‏اما این‌جا هیچ نیازی به توصیف با این "ترین"ها ندارد. پدیده‌های پیرامون به‌راستی دیدنی و ‏بی‌همتا هستند. این ریختن آب از همه جا، این چند لایه ابر سپید شناور بر دامنه‌ی صخره‌ها، این ‏ستیغ قله‌های کله‌قندی و پر شیب، این دیواره‌های بلند دو سوی آب که گاه تا بلندی 1200 متر و ‏بیشتر قد کشیده‌اند، این ترکیب آب و ابر و کوه و جنگل، بی‌همتاست. پیش از سفرمان کسانی ‏می‌گفتند که مناظر نیو زیلند را در همان چند صد کیلومتری سوئد، در نروژ هم می‌توان دید. اما به ‏گمان من هیچ تفاوت دیگری هم اگر نباشد، این جنگل‌های بارانی در نروژ وجود ندارد. و تازه نروژ ‏کم‌وبیش قطبی‌ست، اما این‌جا تا قطب جنوب هنوز خیلی راه است.‏

راهنما می‌گوید که سه روز از هر چهار روز سال این جا باران می‌بارد و میزان بارندگی سالانه این‌جا ‏سه برابر جنگل‌های آمازون است. آیا این هم یکی از "ترین"های اوست؟ با این مقدار بارانی که ‏می‌بینیم، می‌توان حرفش را باور کرد.‏

آن قله‌ی معروف میتره ‏Mitre‏ است که مانند هرمی به بلندی 1700 متر از آب بیرون زده‌است. این ‏آبشار باون ‏Bowen Falls‏ است به بلندی 162 متر که هم برق و هم آب آشامیدنی میلفورد را تأمین ‏می‌کند. این نیز آبشار استرلینگ است ‏Stirling Falls‏ به بلندی 155 متر. این دو آبشارهای دائمی ‏این‌جا هستند.‏

کشتی بر آب‌های خلیج آرام می‌لغزد و می‌رود. همه دارند عکس می‌گیرند و عکس می‌گیرند. من ‏نیز چند تایی می‌گیرم و بعد با دوستان می‌بینیم که بسیاری از عکس‌هایمان از ابر و کوه سیاه‌وسفید ‏به‌نظر می‌رسند. تکه‌هایی از این منظره‌ها را در فیلم‌های "ارباب حلقه‌ها" با صحنه‌های ساختگی ‏ترکیب کرده‌اند. اما تماشای این منظره‌های شگفت‌انگیز در واقعیت چیز به‌کلی دیگری‌ست. در ‏سکوت تماشا می‌کنم و می‌کوشم صحنه‌ها را بر خیالم حک کنم. بیشتر و بیشتر به این نتیجه ‏می‌رسم که دیدن این‌جا به همه‌ی زحمت و هزینه‌ی این سفر می‌ارزید.‏

در راه بازگشت راهنما "کوه شیر" و "کوه فیل" را نشانمان می‌دهد، و ‏کاپیتان کشتی را تا نزدیک پای آبشار استرلینگ می‌برد. جالب است آن زیر ایستادن ‏و فروریختن آن همه آب را که تا رسیدن به پایین پودر می‌شود تماشا کردن. کمی آن‌سوتر گروهی ‏فُک خزپوش کوچک ‏fur seal (pälssäl)‎‏ بر صخره‌ای آرمیده‌اند. مسافران همه هجوم می‌برند تا عکس ‏بگیرند. در این خلیج پنگوئن هم فراوان است و نهنگ هم دیده شده، اما دیدار این دو تا نصیب ما ‏نمی‌شود.‏

آن‌سوتر به "مرکز اکتشافات میلفورد" ‏Milford Discovery Center‏ و "رصدخانه‌ی زیرآبی" ‏Underwater ‎Observatory‏ می‌رسیم. کشتی پهلو می‌گیرد و پیاده می‌شویم. این‌جا "آکواریوم معکوس" است، ‏یعنی به‌جای آن‌که ماهی‌ها توی شیشه باشند، تماشاگران در ساختمانی استوانه‌ای و بزرگ و ‏شیشه‌ای و سه‌طبقه تا ده متر و نیم به زیر آب می‌روند تا ماهی‌ها را در محیط زندگی طبیعی‌شان ‏تماشا کنند. در اثر بارندگی زیاد و آبشارها، همواره یک لایه‌ی سه تا چهار متری آب شیرین بر سطح ‏این خلیج وجود دارد که باعث می‌شود که انواع گوناگون ماهی‌ها و جانوران دریایی تا عمق کم‌تر بالا ‏بیایند و از این "رصدخانه" گونه‌های کم‌یابی از این جانوران را می‌توان دید، از جمله مرجان سیاه و ‏مرجان سرخ.‏

راهنمایان به گروه‌هایی که از پنجره‌ها زیر آب را تماشا می‌کنند نزدیک می‌شوند و درباره‌ی آن‌چه ‏بیرون پنجره دیده می‌شود توضیح می‌دهند. چه ماهی‌ها و موجودات شگفت‌انگیزی در تاریکی‌های ‏جهان زیر آب وجود دارد! نزدیک یک ساعت به تماشای این جهان می‌گذرد، و سپس سوار کشتی ‏می‌شویم و به‌سوی بندرگاه باز می‌گردیم. با خود فکر می‌کنم که بد نبود برنامه‌ای با خواب در کابین ‏کشتی می‌داشتیم تا بامداد بر این منظره‌ها چشم می‌گشودیم. و در همین لحظه راهنما از بلندگو ‏می‌گوید:‏

‏- آن کشتی تفریحی بزرگ و خیلی شیک را می‌بینید که وسط خلیج لنگر انداخته؟ متعلق به یک ‏میلیاردر روس است!‏

پس این‌طور! میلیاردر روس جای خوبی پیدا کرده تا هر بامداد بر این منظره‌ها چشم بگشاید!

باران که هنگام کشتی‌سواری ما کم‌وبیش بند آمده‌بود، با پیاده‌شدنمان از کشتی بار دیگر می‌بارد. ‏سوار کاراوان می‌شویم و به‌سوی "ته آنائو" باز می‌گردیم. بدرود زیبایی‌ها و شگفتی‌های "انتهای ‏زمین"!‏

در جاده‌ی پر پیچ و خم پیش از تونل هومر ناگهان راه بند می‌آید. صفی طولانی از اتوبوس‌های ‏مسافربری، کاراوان‌ها و ماشین‌های سواری درست می‌شود. هیچ‌کس نمی‌داند چه شده. زیر باران ‏می‌ایستیم و می‌ایستیم. از سوی مقابل هم هیچ ماشینی نمی‌آید. آیا کوه ریزش کرده؟ صدای ‏پرواز هلی‌کوپتری شنیده می‌شود. نزدیک یک ساعت ایستاده‌ایم که مردی با لباس بارانی مخصوص ‏کارکنان راهداری می‌آید و یک‌یک به همه‌ی ماشین‌ها خبر می‌دهد که جاده تا ده دقیقه‌ی دیگر باز ‏می‌شود اما نمی‌گوید چه شده. صف آرام آرام به‌راه می‌افتد و سرانجام در پیچی تند آثار تصادفی ‏وخیم را می‌بینیم. گویا ماشینی در سرازیری لغزنده‌ی جاده‌ی تنگ به آن‌سوی جاده منحرف شده و ‏با ماشین روبه‌رویی تصادف کرده‌است. کارکنان راهداری چادرهایی روی ماشین‌های مچاله‌شده ‏کشیده‌اند.‏

پیش از ساعت شش بعد از ظهر به کمپینگ‌مان می‌رسیم. طبق اطلاعات کتابچه‌ی راهنما در ‏آن‌سوی دریاچه‌ی "ته آنائو" غارهایی دیدنی پر از کرم‌های شبتاب هست که با قایق به درون آن‌ها می‌روند. اما هیچ‌کداممان علاقه‌ای ‏به دیدن این غارها نشان نداده‌ایم و برنامه‌ای برای دیدار از آن‌ها نداریم. باران مهلت می‌دهد که با ‏یکی از دوستان بار دیگر تا کافه و بار "اردک چاق" برویم و آبجویی بنوشیم، سپس با دوست سومی ‏بار دیگر از سوپرمارکت خرید می‌کنیم، و از آرامش پارک ساحلی به کمپ بر می‌گردیم.‏

دوست متخصص پاستا در پختن کباب هم تخصص دارد. او روی سینی منقل گازی کمپ کبابی عالی ‏برایمان می‌پزد و آن‌جا با گروهی جوانان ژاپنی آشنا می‌شود که آنان هم دارند کباب می‌پزند. پیش ‏او می‌روم تا کمکش کنم و با پایان کارش سینی روی منقل را پاک می‌کنم. دور که می‌شوم صدای ‏قاه‌قاه دوستم و ژاپنی‌ها را می‌شنوم. گویا آن‌قدر تر و فرز کار کرده‌ام که ژاپنی‌ها خیال کرده‌اند که ‏من کارمند کمپینگ هستم و کارم همین است، و از دوستم خواهش کرده‌اند که از من بخواهد که ‏سینی منقل آنان را هم پاک کنم! با همراهان کلی می‌خندیم.‏

دیر وقت شب باز باران سیل‌آسا شروع می‌شود و باز دریاچه‌ای در کنار کاراوان ما درست می‌شود.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

26 March 2015

در آن سر دنیا - 6‏

پل هاست. عکس از Bernd Kramarczik
جاده‌های این منطقه، به‌ویژه در بخش‌های کوهستانی باریک‌اند. این‌جا آب فراوان است و پیوسته در ‏کنار نهر، رود، دریاچه، و دریا می‌رانیم. پل روی رودها همه باریک و یک‌طرفه‌اند، یعنی تنها یک ماشین ‏می‌تواند از یک‌سو از روی آن‌ها بگذرد. در جاهایی که پل کوتاه است و رانندگان از هر دو سو یک‌دیگر ‏را می‌بینند، تنها تابلویی که جهت تقدم را نشان می‌دهد کافیست تا یکی از ماشین‌ها بایستد تا ‏دیگری از روی پل بگذرد. اما برای پل‌های بلند و تکه‌های باریک و پر پیچ جاده چراغ راهنما گذاشته‌اند.‏

این‌جا کم‌جمعیت است، آبادی‌ها دور از هم‌اند، و پمپ بنزین کم است. ما همواره باید حساب کنیم ‏که راهمان تا پمپ بعدی چه‌قدر است و آیا سوختمان می‌رسد، یا نه.‏

مقصد بعدی‌مان شهر کوئینزتاون ‏Queenstown‏ است و هنوز در جاده‌ی شماره‌ی 6 می رانیم. جاده ‏نخست از ساحل دریا دور می‌شود، اما دوباره به سوی ساحل باز می‌گردد. دو بار در دو جا با ‏چشم‌اندازی بر فراز دریا می ایستیم. در جای نخست ابری از همان مگس‌های ریز به ما حمله ‏می‌کنند. شکست‌خورده به درون کاراوان عقب‌نشینی می‌کنیم. آن‌جا هم نفوذ کرده‌اند و باید با ‏حشره‌کش خدمتشان برسیم. در جای دوم گروه بزرگی زنبور به دلیلی نامعلوم کنار یکی از پنجره‌های ‏کوچک کاراوان در سمت راننده جمع می‌شوند. راننده باید از در دیگر سوار شود تا زنبورها به داخل ‏ماشین نروند، و تا کندویی روی پنجره نساخته‌اند(!)، فرار می‌کنیم.‏

مرغان غول‌پیکر هاست

حمله‌ی عقاب هاست به جوجه‌های
موآ. نقاشی John Megahan
کمی بعد به دهانه‌ی رود هاست ‏Haast river‏ می‌رسیم که با طول 100 کیلومتر یکی از بزرگ‌ترین رودهای ‏ساحل غربی جزیره‌ی جنوبی‌ست. پلی که روی این دهانه زده‌اند، با طول 737 متر، طولانی‌ترین پل ‏یک طرفه‌ی نیو زیلند است. بزرگ‌ترین عقاب سراسر جهان نیز که زمانی وجود داشته، "عقاب ‏هاست" ‏Haast’s eagle‏ نام دارد. با بازسازی‌ها و برآوردهایی که کرده‌اند، وزن این عقاب را تا 12 کیلو ‏تخمین زده‌اند. در داستان‌های مائوری‌ها می‌گویند که این عقاب حتی آدم‌ها را هم می‌ربود. واپسین نمونه‌های زنده‌ی این عقاب پیش از سال 1870 در نیو زیلند دیده شده و دیرتر ‏دیگر اثری از آن نیست. علت نابودی آن را از بین رفتن منابع غذایی او می‌دانند.‏

بازسازی شکار مرغ موآ Augustus Hamilton
یکی از موجوداتی که عقاب هاست شکار می‌کرد و می‌خورد، مرغی بود به نام "موآ" ‏Moa، شترمرغی ‏غول‌پیکر که قدش به 3.6 متر و وزنش به 140 کیلو می‌رسید و هیچ بال نداشت، ‏یعنی حتی بازوهای کوتاه هم نداشت. مرغ موآ ‏[چه‌قدر شبیه هم‌اند این دو واژه‌ی مرغ و موآ!]‏ دویست سال پس از آمدن مائوری‌ها به نیو زیلند، ‏یعنی نزدیک 700 سال پیش به‌کلی نابود شد و تنها اسکلت‌هایی از آن را یافته‌اند.‏

پس از پل هاست جاده پشت به دریا می‌پیچد، از آبادی هاست می‌گذرد، و از این‌جا به بعد جاده ‏شماره‌ی 6 کم‌وبیش در تمام طول رود هاست، بر ساحل آن امتداد دارد. هر چه از دریا دورتر ‏می‌رویم، هوا سردتر و ابری‌تر می‌شود. دیگر از آفتاب سوزان اثری نیست. این‌جا تکه‌های ابر سپید ‏در چند لایه در امتداد رود کشیده شده‌است. بی‌جا نیست که به زبان مائوری نیو زیلند را آئوته‌آروآ ‏Aotearoa‏ می‌نامند که یعنی "سرزمین ابرهای سپید و دراز".‏

گونه‌های رستنی‌های روی کوه‌ها نیز تغییر می‌کند. این‌جا دیگر نخل‌ها و سرخس‌های بزرگ ‏گرمسیری و درختان عظیم دیده نمی‌شود. در آن دوردست‌ها قله‌های پر برف را می‌توان دید. این‌جا و ‏آن‌جا تپه و ماهورهای بی درختی‌ست به رنگ زرد تیره یا سبز. این هوا، این نورپردازی، و این تپه‌های ‏زرد مرا به یاد منظره‌های دوران کودکیم در اطراف اردبیل و سرعین و مشگین‌شهر و آن حوالی ‏می‌اندازد.‏

سر راه در "مرکز گردشگری ماکارورا" ‏Makarora Tourist Center‏ می‌ایستیم تا چیزی بخوریم. این‌جا ‏تأسیسات مفصلی دارند برای اقامت و فعالیت‌های گردشگری، کوهنوردی، پیاده‌روی، پرواز با ‏هلیکوپتر و هواپیما بر فراز قله‌های پیرامون، قایق‌رانی در رود، و... قله‌ای به‌نام آسپرینگ ‏Aspering‏ (یا ‏به زبان مائوری تی‌تی‌ته‌آ ‏Tititea‏ به معنی "قله‌ی درخشان") در این نزدیکی هست که شباهت ‏زیادی به قله‌ی معروف ماترهورن در اروپا دارد.‏

کوئینزتاون

ساعت چهار بعد از ظهر به کوئینزتاون می‌رسیم. راهنمای جی‌پی‌اس که قرار است ما را به مرکز ‏شهر ببرد، به خیابانی باریک و کوتاه و یک‌طرفه می‌بردمان که آن‌سویش پارکینگ زیرزمین یک هتل ‏است. مردم مهربان‌اند. می بینند که مسافران خارجی و ناواردی هستیم. راننده‌ای شیشه‌اش را پایین ‏می‌کشد و لبخندی بر لب می‌گوید «از آن طرف راه نیست». یکی‌مان باید پیاده شویم و راه را ‏بر ماشین‌های دیگر ببندیم تا بتوانیم با دنده‌عقب از این دام بیرون آییم. همه با حوصله در انتظار ‏می‌ایستند و راه می‌دهند تا مشکل ما حل شود.‏

فکر می‌کنیم که در عوض بهتر است که نخست تا کمپینگ برویم و ببینیم چه‌قدر از مرکز شهر دور ‏است. کمپینگ ‏Queenstown Top 10 Holiday Park‏ چند صد متر بیشتر با مرکز شهر فاصله ندارد، و ‏بخت با ما یار است که یک جای خالی برای ماشینی به بزرگی ماشین ما هنوز دارند. خانم جوان ‏دفتردار کمپینگ با دانستن آن‌که از سوئد آمده‌ایم، شروع می‌کند به حرف زدن به سوئدی. عجب! ‏پرچم سوئد و نیو زیلند، هر دو، روی سینه‌ی لباسش نصب شده. می‌پرسیم این‌جا، این سر دنیا، در ‏اعماق جنوب نیو زیلند چه می‌کند. می‌گوید که مانند ما برای گردش آمده‌بود، پولش تمام شد، ‏شروع به کار کرد، از این‌جا خوشش آمد، و اکنون چهار سال است که از کارش در سوئد مرخصی ‏گرفته و این‌جا ماندگار شده‌است. باز خوب است که مانند دیگران به گدایی نیافتاده. همین چند ماه ‏پیش روزنامه‌های سوئد نوشتند که بیشترین گدایان نیو زیلند جوانان سوئدی هستند که ‏کوله‌پشتی‌شان را بر می‌دارند و به گردش می‌روند، و پولشان که تمام شد، شروع می‌کنند به ‏گدایی.‏

از دفتر که بیرون می‌آییم باران می‌بارد. تا جابه‌جا شویم و به‌سوی شهر روان شویم باران بند می‌آید. ‏چتر برداریم یا نه؟ به میانه‌ی راه رسیده‌ایم که باز می‌بارد. این باران‌های گاه و بی‌گاه قرار است که تا ‏چند روز با ما باشند.‏

با چتر و بی چتر، کمی خیس، به مرکز شهر می‌رسیم. شهری نقلی و جمع‌وجور است. کوئینزتاون ‏پایتخت فعالیت‌های ماجراجویانه‌ی نیو زیلند است: بانگی جامپ، پرواز با بادبادک به کمک قایق، پرواز ‏با بادبادک از بالای کوه، پرش با چتر از هواپیما با یک همراه، راندن چهارچرخ‌های کوچک در ‏سرازیری‌های تند، رفتن توی توپ‌هایی بزرگ‌تر از خود، غلت خوردن و در آن حال فوتبال بازی کردن، و ‏هر کار با خطر و بی‌خطر دیگری از این نوع که فکرش را بکنید یا نکنید! پس شهر پر است از ‏فروشگاه‌ها و رستوران‌هایی از همه نوع برای جمعیتی که برای این کارها می‌آیند.‏

در خیابان‌های شهر قدم می‌زنیم و به فروشگاه‌ها سرک می‌کشیم. خیابان ساحلی زیبایی دارد این ‏شهر. باران می بارد و نمی‌بارد. گرسنه‌ایم و میان یک بار ایرلندی و رستوران مالزیایی "مادام وو" ‏Madam Woo‏ سرگردانیم. بار ایرلندی خلوت است و رستوران مالزیایی شلوغ است. دلمان ‏می‌خواهد که در هوای آزاد بنشینیم. ایرلندی‌ها می‌گویند که میز و صندلی‌های پشت بامشان از ‏باران خیس شده و نمی‌توان آن‌جا نشست. اما رستوران مادام وو یک بالکن سرپوشیده دارد. پس ‏می‌رویم پیش مادام وو و می‌گوییم که می‌خواهیم روی بالکن بنشینیم. با مکثی می‌پذیرند، و بعد ‏می‌فهمیم که این بالکن فقط برای نشستن و نوشیدن درینک است و نه برای غذا خوردن، اما با ما ‏مهربان بوده‌اند و استثنا قائل شده‌اند، بر عکس کارمند یک رستوران خیلی لوکس و نیمه‌تاریک که ‏همین نیم ساعت پیش با دیدن سر و وضع توریستی‌مان جواب سربالا به ما داد و چیزی نمانده‌بود که با ‏خشونت بیرونمان کند.‏

می‌نشینیم و چیزهایی می‌نوشیم. بالکن مشرف بر خیابان معروف "مال" ‏The Mall‏ در ناف کوئینزتاون ‏است. هر دو سوی این خیابان، که به روی ماشین‌ها بسته‌است، پر از فروشگاه‌ها و رستوران‌های ‏گوناگون است. آن پایین رودی از مردم در رفت و آمد است و تماشا دارد. بر بام آن‌سوی خیابان ‏کارکنان یک رستوران دارند میز و صندلی‌های مفصلی می‌چینند و منقل‌ها را برای کباب آماده ‏می‌کنند. اما درست پس از آن‌که دشک‌های ابری را روی صندلی‌ها و نیمکت‌ها چیده‌اند، رگباری ‏سیل‌آسا می‌بارد. آنان دوان و شتابان بساطشان را جمع می‌کنند، ما را نگاه می‌کنند و با ما ‏می‌خندند. برایشان دست تکان می‌دهیم.‏

از چیزهایی که در منوی غذاهای مادام وو نوشته‌اند نمی‌توان سر در آورد. آیا نام‌های مالزیایی‌ست؟ ‏پسر جوان خدمتکار هم توضیح به‌دردبخوری نمی‌دهد. "بیف رندانگ با ناسی لماک" ‏beef rendang ‎with nasi lemak‏ را انتخاب می‌کنم که البته فقط "بیف"اش را می‌دانم چیست. همراهان نیز ماهی ‏و چیزهای دیگر سفارش می‌دهند. در پایان همه راضی هستیم، هرچند که غذاها به‌نظر من کمی ‏زیادی تند بود.‏

سالن طبقه‌ی بالای مادام وو پر از جمعیت شده‌است که ایستاده هر یک جامی نوشیدنی به‌دست ‏دارند. این‌جا بار و دانسینگ مادام ووست و قرار است به‌زودی رقص شروع شود. باران بند آمده‌است ‏و مردم شهر و گردشگران تازه دارند برای شب‌زنده‌داری در خیابان‌ها ظاهر می‌شوند. خیابان "مال" ‏کم‌وبیش شبیه سالن‌های مد شده: زن و مرد قدم می‌زنند و لباس‌های شیک و آخرین مدشان، ‏عینک‌های آفتابی یا کفش‌های‌شان را به رخ هم می‌کشند.‏

برای فعالیت‌های ورزشی ماجراجویانه، حتی اگر هوا خوب بود، دیر شده‌است. کمی دیگر در شهر ‏قدم می‌زنیم و سر شب به‌سوی کمپینگ و ماشین خانه‌به‌دوشمان بر می‌گردیم.‏

تله‌کابین کوئینزتاون

سراسر شب باران می‌بارد اما صبح شنبه 31 ژانویه هوا کمی باز شده و دیگر نمی‌بارد. به سوی ‏کدام ماجراجویی برویم؟ دست‌به‌نقد می‌توانیم از "تله‌کابین" معروف کوئینزتاون شروع کنیم که همان ‏چند صد متری ماست. اما باید پیش از ساعت ده از کمپینگ "چک‌آوت" کنیم. کاراوان را جایی نزدیک ‏پای تله‌کابین می‌گذاریم، و سوار کابین‌هایی می‌شویم که ظرفیت‌شان حداکثر چهار نفر است. بهای ‏بلیت رفت و برگشت، با زمان محدود، برای هر نفر 30 دلار است. اگر ناهار هم بخرید 82 دلار.‏

تله‌کابین کوئینزتاون با دو سکوی بانگی‌جامپ (با سقف سبزرنگ)‏
این کابین‌ها با شیبی تند تا رستوران و فروشگاه و تأسیساتی در ارتفاع 450 متری از سطح شهر ‏می‌روند و در طول راه در یک چشم‌انداز 270 درجه‌ای منظره‌ی شهر، دریاچه‌ی زیبای واکاتیپو ‏Wakatipu‏ و کوه‌های پیرامون را می‌توان تماشا کرد. البته امروز ابر قله‌های دوردست را ‏پوشانده‌است. با این همه مناظر بسیار زیبایی پیش رویمان گسترده است.‏

آن بالا کمی می‌گردیم و تماشا می‌کنیم، در فروشگاه یادگاری‌فروشی گشتی می‌زنیم، و در کافه‌ی ‏بزرگی قهوه و چای می‌نوشیم. چیزی از وقت بلیت‌مان نمانده که بار دیگر سوار کابین می‌شویم و به ‏شهر باز می‌گردیم.‏

همراهان در طول سفر در نیو زیلند بارها رستوران "مرغ سوخاری کنتاکی" دیده‌اند و هوس کرده‌اند ‏که پس از سال‌های طولانی آن را بچشند. رستوران مرغ کنتاکی در سوئد وجود ندارد. قرار می‌گذاریم که ‏ظهر همه در تنها "مرغ سوخاری کنتاکی" که در شهر دیده‌ایم جمع شویم، و هر یک به‌سویی ‏می‌رویم.‏

نمی‌دانم تغییر هوا از آفتاب داغ به این هوای بارانی‌ست، یا باد سرد آن بالا سرمازده‌ام کرد، یا از ‏بدخوابی‌های دائمی‌ست که سخت خوابم می‌آید. از دوستان اجازه می‌گیرم که به کاراوان برگردم و ‏همان‌جا در پارکینگ کنار خیابان کمی توی آن بخوابم.‏

ساعتی به خواب بی‌هوشی فرو می‌روم. دو تن از همراهان برای پرواز با بادبادک نام می‌نویسند، اما ‏پس از ساعتی انتظار اعلام می‌شود که پروازهای بعدی برای امروز لغو شده‌است. چرا؟ معلوم ‏نیست. این هم از فعالیت‌های ما در مرکز فعالیت‌های ماجراجویانه‌ی نیو زیلند!‏

ظهر آفتابی داغ می‌تابد و حال من خوب شده. همگی مرغ سوخاری می‌خریم، در پارک زیبایی ‏می‌نشینیم، و می‌خوریم. چیز مزخرف و بی‌مزه و حتی بدمزه‌ای‌ست. من به عمرم تنها یک یا دو بار ‏در تهران سال 1357 در خیابان بلوار کشاورز (الیزابت) مرغ سوخاری کنتاکی خورده‌ام و همان هنگام ‏هم از آن خوشم نیامد. اما این‌یکی حسابی بی‌مزه است. من تنها یک ران کوچک مرغ را به زور ‏نوشابه می‌خورم و دیگر هیچ گرسنه نیستم. باقی را دور می‌اندازم. دوستان واردتر می‌گویند که ‏ادویه‌ی مخصوص "کنتاکی" را ندارد، و دیرتر کشف می‌شود که رنگ تابلوی این رستوران با "کنتاکی ‏واقعی" فرق دارد، و روی منو هم نوشته‌اند "با نسخه‌ی پخت کنتاکی واقعی"، و همه‌ی این‌ها نشان ‏می‌دهد که این رستوران کنتاکی قلابی‌ست، و کلاه سرمان رفته! "مرغ سوخاری کنتاکی" در ‏ادامه‌ی سفر مایه‌ی خنده و شوخی ما می‌شود.‏

کمی دیگر در شهر می‌گردیم و سپس به‌سوی مقصد بعدی‌مان می‌رانیم. تا شب باید به شهر ‏کوچک "ته آنائو" ‏Te Anau‏ در 170 کیلومتری این‌جا برسیم.‏

‏[همیشه با کلیک روی عکس‌ها می‌توان بزرگشان کرد!]‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏