اکنون تنها دو شب دیگر از سفرمان در نیو زیلند و خواب در خانهبهدوشی باقی ماندهاست. پسفردا باید کاراوان را تحویل بدهیم و بهسوی استرالیا پرواز کنیم. دو روز و نیم باقی را چه کنیم؟ آیا برویم به شهر بزرگ کرایستچرچ و آنجا بگردیم، یا ماجراجویی در طبیعت را ادامه دهیم و یک شب ماندن در کرایستچرچ کافیست؟
رأی جمع بر دومیست و حتی صحبت از آن است که با این کاراوان هیچ شبی بیرون از کمپینگها، و در کوه و جنگل نخوابیدهایم و از آشپزخانه و دوش و دستشویی آن استفادهای نکردهایم، و چطور است که امشب همین کار را بکنیم و جایی برویم که بتوانیم بیرون بخوابیم. اما در پایان رأی یگانه و قاطعی دربارهی اقامت بیرون از کمپینگ صادر نمیشود.
کتابچهی راهنما میگوید که "گردنهی آرتور" Arthur's Pass که جادهی شماره 73 از آن میگذرد و شرق جزیرهی جنوبی نیو زیلند را به غرب آن وصل میکند، دیدنیست. پس در شاهراه شماره 1 بهسوی شمال شرقی میرانیم تا سپس در جایی بهسوی غرب بپیچیم و به جادهی شماره 73 بیافتیم.
شاهراه شماره 1 پس از شهر تیمارائو Timarau از ساحل اقیانوس آرام دور میشود و در دشتی هموار بهسوی کرایستچرچ Christchurch میرود. در این دشت هموار جاده در تکههای بسیار طولانی حتی تا طول 50 کیلومتر چون تیر صاف است و هیچ پیچ و خمی ندارد. راننده تنها باید فرمان را صاف نگه دارد و چشم به خط صاف جاده بدوزد. پس از 50 کیلومتر پیچ کوچکی هست و پلی، و سپس باز 20 یا 30 کیلومتر دیگر جادهی صاف. دو طرف جاده کشتزارهایی کمآب و گاه خشکیده تا افق گسترده شدهاند و اینجا و آنجا دستگاههای آبیاری مصنوعی مشغول آبیاری کشتزارها هستند. اینجا از کمبارانترین مناطق نیو زیلند است. در این یا آنسوی جاده گاه دیواری بلند از سرو و کاج یا درختهای دیگر در طول چندین کیلومتر کاشتهاند، و بهتدریج میفهمیم که این منطقه بادخیز هم هست و این دیوارهای گیاهی را برای حفاظت کشتزارها از باد بیامان ایجاد کردهاند.
در مسیرهایی چنین صاف، و با صدای یکنواخت موتور ماشین، راننده بهسختی میتواند خود را بیدار نگهدارد. اما نزدیک سه ساعت پس از راه افتادن از آمارائو طبیعت به کمک راننده میآید: بادی که پیوسته شدیدتر میشود از سمت چپ ما، از شمال غربی میوزد و کمکم راننده باید با آن بجنگد تا به سمت راست جاده منحرف نشود.
جنگ با باد
هر چه پیشتر میرویم باد شدیدتر میشود. اکنون دیگر همهی حواس راننده روی مبارزه با بادی که از چپ میوزد متمرکز شدهاست. عجب بادیست! با وجود نزدیک شدن به شهر بزرگ کرایستچرچ تعداد ماشینهای توی جاده کمتر و کمتر میشود. چهل کیلومتر مانده به کرایستچرچ به یک جادهی فرعی در سمت چپ، بهسوی شمال غربی میپیچیم تا خود را به شفیلد Sheffield و جادهی شماره 73 برسانیم. اکنون باد درست از روبهرو میوزد. رانندگی آسانتر است، اما راننده هر چه پا را بر پدال گاز میفشارد، سرعت ماشین بیشتر نمیشود: باد نمیگذارد. عقربهی میزان سوخت ماشین با سرعت بیشتری دارد پایین میرود. آیا با این باد مخالف تا پمپ بنزین بعدی میرسیم؟
در این جادهی فرعی هیچ ماشین دیگری نیست. پس از بیست کیلومتر جنگیدن با باد و پیش از شفیلد، به شهر کوچک دارفیلد Darfield میرسیم. اینجا شدت باد بیشتر است. باد سطلهای بزرگ زباله را از کنار خیابان کنده و سطلها در وسط خیابان قل میخورند و راه را بند میآورند. چه کنیم؟ آیا با این هوا میتوان تا گردنهی آرتور رفت؟ اگر برویم و در میان راه گرفتار طوفان شویم و سوختمان هم تمام شود، چه میکنیم؟
خسته و گرسنهایم. یک نانوایی و شیرینیپزی میبینیم و ماشین را کنار میزنیم. شدت باد نمیگذراد در ماشین را باز کنیم. به هر زحمتی بازش میکنیم. در این باد راه رفتن نیز دشوار است. از چنگ باد به قنادی دارفیلد Darfield Bakery (فیسبوک) پناه میبریم و بعدها میخوانم که اینجا یکی از بهترین و معروفترین قنادیها و نانواییهای منطقه است. نان و شیرینی و کیک میخریم و به اتاقک کاراوان باز میگردیم تا اینها را با چای بخوریم و گپ بزنیم و ببینیم چه باید بکنیم.
در قنادی به ما گفتهاند که بهتر است که برای گرفتن اطلاعات هواشناسی به کتابخانهی عمومی شهر برویم که دویست متر آنطرفتر است. به آنسو میرانیم، کاراوان را در برابر کتابخانه پارک میکنیم و به درون میرویم. در سالن کتابخانه چند جوان گردشگر پشت کامپیوترها نشستهاند و اینطور که پیداست دارند دربارهی مسیرهای کوهنوردی و پیادهروی گردنهی آرتور اطلاعات جمع میکنند.
خانم کتابداری که پشت میز اطلاعات نشسته بهگرمی از ما استقبال میکند و با شنیدن پرسشمان دربارهی وضع هوا، ما را میبرد و وسط سالن روی مبلهایی مینشاند و میگوید که آنجا منتظر باشیم تا او اطلاعات را بگیرد و چاپ کند و برایمان بیاورد. سپس یک همکار دیگر را به کمک میخواند و با هم میروند به اتاقکی با یک کامپیوتر مخصوص کارکنان. یکی دو بار میآیند و میروند و با دقت و مهربانی مسیر و برنامهمان را میپرسند، و سرانجام با گزارش و پیشبینی هواشناسی چاپ شده روی برگهایی میآیند. تازه میفهمیم که این طوفان پیشبینی شده بود و رسانهها به شهروندان هشدارهای لازم را دادهبودند و مای غافل از رسانههای محلی، خبر نگرفتهایم. پس برای همین بود که ماشینها از جادهها غیب شدند. این دو بانوی مهربان توصیه میکنند که با آنکه پیشبینی میشود که تا چند ساعت آینده طوفان فروکش کند، ما راهمان را بهسوی گردنهی آرتور ادامه ندهیم و امشب در کمپینگی در همان حوالی بمانیم. اما متأسفانه در شهر دارفیلد هیچ کمپینگی نیست و باید ده کیلومتر دیگر برویم و در شهر اسپرینگفیلد Springfield یک کمپینگ هست. با شنیدن اسپرینگفیلد بیاختیار بهیاد سریال کارتونی سیمپسونها Simpsons میافتم که در شهری به همین نام با نیروگاه هستهای در امریکا جریان دارد.
آبادی سیمپسونها
با سپاسگزاری از کتابداران مهربان دارفیلد، و قدردانی از امکاناتی که یک جامعهی بهسامان برای شهروندانش و میهمانانش فراهم میکند، به آغوش باد باز میگردیم و بهسوی اسپرینگفیلد میرانیم.
باد بهراستی هم کمی فروکش کردهاست. راهنمای جیپیاس تنها یک کمپینگ در اسپرینگفیلد مییابد. به آنسو میرانیم. این اسپرینگفیلد، بدتر از شهر سیمپسونها، کورهدهی بیش نیست. بنا بر آمار سال 2001 تنها 290 نفر در آن زندگی میکردهاند و آمار تازهتری نمییابم. راهنمای جیپیاس هم گویا گیج شده و ما را از جاده خارج میکند، به ایستگاه راه آهن اسپرینگفیلد میبرد، و میگوید که کمپینگ همینجاست! هنگامی بین ساعت 3 و 4 بعد از ظهر است. خورشید میدرخشد و هوا گرم است. و اینجا، در ایستگاه قطار اسپرینگفیلد، و تا کیلومترها پیرامون آن، تا جایی که چشم کار میکند، جنبندهای دیده نمیشود. دوستان پیاده میشوند و به ساختمان ایستگاه میروند تا پرسوجویی بکنند اما آنجا همه چیز خیلی محکم بسته است و هیچ نشانی از هیچ حرکت و فعالیتی نیست. جالب است که اینجا باد هم دیگر نمیوزد. پس این کمپینگ کجاست؟
شگفتزده از سکوت و خلوت اسپرینگفیلد و از گیجی راهنمای جیپیاس و مشابهت اینها با ماجراهای "سیمپسونها"، با دوستان کلی میخندیم، و حالا که دیگر باد نمیوزد، تصمیم میگیریم که تا کمپینگ بعدی که راهنمای جیپیاس نشان میدهد برویم. دستگاهمان جایی را در فاصلهی 60 کیلومتری نشان میدهد بهنام Lake Pearson Campsite. پس برویم.
اکنون میخوانم که این آبادی اسپرینگفیلد در استان کانتربوری Canterbury نیو زیلند در ماه ژوئیهی 2007 و به هنگام روی پرده آمدن فیلم سینمایی سیمپسونها در مرکز توجه جهانی بوده، زیرا، سازندهی فیلم، کمپانی فاکس قرن بیستم، برای همنامی این آبادی با شهر سیمپسونها، در این آبادی دورافتاده یک دونات غولآسا (donut, doughnut کلوچهی حلقهای) ساخته است. این پیکرهی دونات که به تصمیم بخشداری اسپرینگفیلد قرار بود تنها دو ماه بر پا باشد، بیش از دو سال ماند تا آنکه در سپتامبر 2009 یک بیمار آتشافروز آن را به آتش کشید. مقامات که اهمیت وجود این پیکره را دریافته بودند، در ماه ژوئیهی 2012 دونات بزرگ دیگری برپا کردند. اما کسانی که گویا نمیخواهند با هومر سیمپسون "کلهپوک" همذات پنداشته شوند، به اینیکی نیز بارها سوءقصد کردهاند، آتشش زدهاند، مقامات پیکره را بارها جابهجا کردهاند، و شاید از همین رو بود که ما در گذار از این آبادی خوابآلود، دونات معروف آن را ندیدیم.
شب در بیابان
کمی پس از آبادی سیمپسونها دشت هموار بهپایان میرسد، به کوهپایه میرسیم، و باد بار دیگر شدت میگیرد. شاید عاقلانه همان است که امروز راهمان را ادامه ندهیم؟ پس با رسیدن به جایی که راهنمای جیپیاس نشان داده، یعنی کمپ کنار دریاچهی پیرسن، به جادهی فرعی میپیچیم، و کشف میکنیم که اینجا منظور از کمپ چیزی نیست که تا امروز دیدهایم. اینجا برق و سرویس بهداشتی و آشپزخانه و اینترنت و غیره ندارد. اینجا میتوان بهرایگان چادر زد یا کاراوان را پارک کرد و ایستاد. تنها امکانات موجود اینجا یک توالت صحراییست. چارهای نیست. همینجا میمانیم. و این شاید توفیق اجباریست که برای امتحان هم شده شبی هم در "بیابان" و با امکانات موجود در کاراوان سر کنیم؟ برخی از همراهان نگرانند. اینجا حتی تلفنهای ما پوشش ندارد و میگویند که اگر اتفاقی بیافتد نمیتوانیم کمک بخواهیم. حوادثی که برای برخی کاراوانها در سوئد رخ داده یادآوری میشود، از جمله باندی از تبهکاران اروپای شرقی در جادههای سوئد شب به سراغ کاراوانهای پارکشده میرفتند، گاز بیهوشی به درون آن تزریق میکردند، و سپس همهی اشیای قیمتی خفتگان را میدزدیدند. اما اینجا یکی دو ماشین دیگر هم پارک شدهاند و کنارشان چادر زدهاند. در گوشهای مرد سالمندی ماشین کهنهای را با دو چرخ پنجر و یک کاراوان جدا از ماشین پارک کرده و پیداست که همانجا زندگی میکند.
یکی از دوستان میرود و از کسانی که چادر زدهاند میپرسد که آیا تلفنشان کار میکند و آیا شب میمانند، و پاسخ هر دو مثبت است. پس به اتکای آنان میتوان نگرانی را از سر بیرون کرد.
آفتاب تندی میتابد اما هوا سرد است و باد شدید همچنان میوزد. کاراوان را باید در جهتی پارک کنیم که باد همچون گهواره تکانش ندهد. ساعتی در آغوش باد در کنار دریاچهی زیبا و آن حوالی قدم میزنیم. هوا دارد تاریک میشود که دوستان روی اجاق گاز کاراوان خوراکی خوشمزه میپزند. یخچالمان از همان نخستین روزها بازی در آورده و اغلب بهجای سرد کردن، گرم کرده و بسیاری از خوراکیهایمان گندیده و دورشان ریختهایم. اکنون آبجوهایمان را میبریم و توی آب سرد دریاچه میخوابانیم تا خنک شوند. همهی اینها میچسبد و زندگی شیرین است!
در دل تاریکی نیمهشب بیرون که میروم باد میخواهد مرا به زمین بزند، اما آسمان پر از ستارگان درخشان است. همهی شبهای دیگر هم ستارگان آسمان نیو زیلند را درخشانتر از آسمان سوئد دیدهام. شاید به خاطر عرض جغرافیایی کمتر نیو زیلند است، یا ستارگان نیمکرهی جنوبی درخشانتراند؟ اما آنجا، ستارگان پیکرهی "شکارچی" که در نیمکرهی شمالی هم دیده میشود، درخشانتراند. آنسوتر صورت فلکی "صلیب جنوب" یا "چلیپا"ست که در نیمکرهی شمالی دیده نمیشود و اینجا، در نیمکرهی جنوبی، بهجای "خرس بزرگ" (دب اکبر) ما، برای یافتن جهت بهکار میرود: جهت دُم چوب بلند صلیب، جنوبگان را نشان میدهد. ستارگان چلیپا روی پرچم بسیاری از کشورهای نیمکرهی جنوبی، از جمله پرچم نیو زیلند و استرالیا نقش شدهاست. آسمان پر ستاره زیبا و تماشاییست، اما باد و سرما به درون کاراوان فراریم میدهد.
حسن قهوهسی
بامداد پنجشنبه 5 فوریه باد خوابیدهاست. صبحانه میخوریم و در "شاهراه بزرگ کوهستانی" Great Alpine Road بهسوی گردنه میرانیم. جاده در کنار بستر خشک رودی پهناور پیش میرود، از پیچهای تند گردنهی جنگلپوش بالا میرویم، و به کافه و فروشگاه گردنهی آرتور Arthur’s Pass Café and Store میرسیم. اینجا مانند "حسن قهوهسی" [قهوهخانهی حسن] که در کودکیهای من بر بلندترین نقطهی گردنهی حیران در جادهی آستارا – اردبیل قرار داشت، بلندترین نقطهی گردنهی آرتور است. ارتفاع اینجا از سطح دریا 920 متر است، اما ارتفاع حسن قهوهسی بیش از 2000 متر بود.
باک ماشین دیگر چیزی ندارد. اینجا تنها یک پمپ هست، اما برای راه انداختن آن باید به کارکنان فروشگاه مراجعه کنید، کارت شناساییتان را پیششان به امانت بگذارید تا کلید برق پمپ را بزنند و روشنش کنند. توضیح میدهند که علت این است که برخی جوانان گردشگر بیپول، بنزین و گازوئیل میزنند و فرار میکنند.
این منطقه پیستهای اسکی، غارهای دیدنی، و مسیرهای کوهنوردی و پیادهروی دارد و فروشگاه پر از گردشگران از گوشه و کنار جهان و بیش از همه از هلند و آلمان است. چای و قهوه و شیرینی میخوریم، کمی مینشینیم و گپ میزنیم، و میرویم. اکنون باران میبارد. نزدیک ده کیلومتر دیگر در شاهراه بزرگ کوهستانی پیش میرویم و زیباییهای آن را تماشا میکنیم. از جمله آبشار Devil's Punchbowl Waterfall را از دور میبینیم. اما جاده دارد به آنسوی گردنه سرازیر میشود و اگر ادامه بدهیم به بستر رود تاراماکائو Taramakau River میرسیم که جاده در کنار آن امتداد دارد و در فاصلهی کمتر از 100 کیلومتر به شهر گریمائوث Greymouth در ساحل غربی جزیره میرسد که 8 روز پیش آنجا بودیم. پس دور میزنیم و بر میگردیم.
طبیعت پیکرتراش
همین جاده را باید ادامه دهیم، از گردنه پایین برویم، از جای خواب دیشبمان و از آبادی اسپرینگفیلد و شهر دارفیلد بگذریم تا به مقصدمان که کرایستچرچ است برسیم. نرسیده به اسپرینگفیلد و کمی دور از جادهی اصلی یک پدیدهی طبیعی دیدنی هست که دیروز بی توجه از کنار آن گذشتیم. اینجا "تپهی دژ" Castle Hill نام دارد. صخرههای بلند آهکی بر یک بلندی منظرهی یک دژ مستحکم را تداعی میکنند. پارک میکنیم، پیاده میشویم و به دیدن این صخرههای شگفتانگیز میرویم. فضای گیرا و جالبیست. میتوان ساعتها لابهلای این صخرهها نشست و به عوالم فلسفی فرو رفت. میتوان در خیال سفینهها و موجوداتی فضایی را دید که این پیکرههای سنگی را ساختهاند. ساعتی آنجا میگردیم، مینشینیم، روی زمین و سنگ دراز میکشیم و در این فضا غرق میشویم.
اینجا از بهشتهای سنگنوردان نیو زیلند است، اما برای سنگنوردی در اینجا باید یک گواهی رسمی گرفت که میتوان از اینترنت تهیه کرد. در این نزدیکی دستکم یک غار محل سکونت انسانهای هزار سال پیش یافتهاند. از سال 2005 هجوم گردشگران برای دیدن اینجا بیشتر شده، زیرا صحنههایی از فیلم "سرگذشت نارنیا: شیر، جادوگر، و کمد" The Chronicles of Narnia: The Lion, the Witch and the Wardrobe در اینجا فیلمبرداری شدهاست. جا دارد بگویم که این فیلم موسیقی متن بسیار زیبایی دارد ساختهی آهنگساز بریتانیایی هری گرگسون – ویلیامز Harry Gregson-Williams. اینجا بشنوید.
رأی جمع بر دومیست و حتی صحبت از آن است که با این کاراوان هیچ شبی بیرون از کمپینگها، و در کوه و جنگل نخوابیدهایم و از آشپزخانه و دوش و دستشویی آن استفادهای نکردهایم، و چطور است که امشب همین کار را بکنیم و جایی برویم که بتوانیم بیرون بخوابیم. اما در پایان رأی یگانه و قاطعی دربارهی اقامت بیرون از کمپینگ صادر نمیشود.
کتابچهی راهنما میگوید که "گردنهی آرتور" Arthur's Pass که جادهی شماره 73 از آن میگذرد و شرق جزیرهی جنوبی نیو زیلند را به غرب آن وصل میکند، دیدنیست. پس در شاهراه شماره 1 بهسوی شمال شرقی میرانیم تا سپس در جایی بهسوی غرب بپیچیم و به جادهی شماره 73 بیافتیم.
شاهراه شماره 1 پس از شهر تیمارائو Timarau از ساحل اقیانوس آرام دور میشود و در دشتی هموار بهسوی کرایستچرچ Christchurch میرود. در این دشت هموار جاده در تکههای بسیار طولانی حتی تا طول 50 کیلومتر چون تیر صاف است و هیچ پیچ و خمی ندارد. راننده تنها باید فرمان را صاف نگه دارد و چشم به خط صاف جاده بدوزد. پس از 50 کیلومتر پیچ کوچکی هست و پلی، و سپس باز 20 یا 30 کیلومتر دیگر جادهی صاف. دو طرف جاده کشتزارهایی کمآب و گاه خشکیده تا افق گسترده شدهاند و اینجا و آنجا دستگاههای آبیاری مصنوعی مشغول آبیاری کشتزارها هستند. اینجا از کمبارانترین مناطق نیو زیلند است. در این یا آنسوی جاده گاه دیواری بلند از سرو و کاج یا درختهای دیگر در طول چندین کیلومتر کاشتهاند، و بهتدریج میفهمیم که این منطقه بادخیز هم هست و این دیوارهای گیاهی را برای حفاظت کشتزارها از باد بیامان ایجاد کردهاند.
در مسیرهایی چنین صاف، و با صدای یکنواخت موتور ماشین، راننده بهسختی میتواند خود را بیدار نگهدارد. اما نزدیک سه ساعت پس از راه افتادن از آمارائو طبیعت به کمک راننده میآید: بادی که پیوسته شدیدتر میشود از سمت چپ ما، از شمال غربی میوزد و کمکم راننده باید با آن بجنگد تا به سمت راست جاده منحرف نشود.
جنگ با باد
هر چه پیشتر میرویم باد شدیدتر میشود. اکنون دیگر همهی حواس راننده روی مبارزه با بادی که از چپ میوزد متمرکز شدهاست. عجب بادیست! با وجود نزدیک شدن به شهر بزرگ کرایستچرچ تعداد ماشینهای توی جاده کمتر و کمتر میشود. چهل کیلومتر مانده به کرایستچرچ به یک جادهی فرعی در سمت چپ، بهسوی شمال غربی میپیچیم تا خود را به شفیلد Sheffield و جادهی شماره 73 برسانیم. اکنون باد درست از روبهرو میوزد. رانندگی آسانتر است، اما راننده هر چه پا را بر پدال گاز میفشارد، سرعت ماشین بیشتر نمیشود: باد نمیگذارد. عقربهی میزان سوخت ماشین با سرعت بیشتری دارد پایین میرود. آیا با این باد مخالف تا پمپ بنزین بعدی میرسیم؟
در این جادهی فرعی هیچ ماشین دیگری نیست. پس از بیست کیلومتر جنگیدن با باد و پیش از شفیلد، به شهر کوچک دارفیلد Darfield میرسیم. اینجا شدت باد بیشتر است. باد سطلهای بزرگ زباله را از کنار خیابان کنده و سطلها در وسط خیابان قل میخورند و راه را بند میآورند. چه کنیم؟ آیا با این هوا میتوان تا گردنهی آرتور رفت؟ اگر برویم و در میان راه گرفتار طوفان شویم و سوختمان هم تمام شود، چه میکنیم؟
خسته و گرسنهایم. یک نانوایی و شیرینیپزی میبینیم و ماشین را کنار میزنیم. شدت باد نمیگذراد در ماشین را باز کنیم. به هر زحمتی بازش میکنیم. در این باد راه رفتن نیز دشوار است. از چنگ باد به قنادی دارفیلد Darfield Bakery (فیسبوک) پناه میبریم و بعدها میخوانم که اینجا یکی از بهترین و معروفترین قنادیها و نانواییهای منطقه است. نان و شیرینی و کیک میخریم و به اتاقک کاراوان باز میگردیم تا اینها را با چای بخوریم و گپ بزنیم و ببینیم چه باید بکنیم.
در قنادی به ما گفتهاند که بهتر است که برای گرفتن اطلاعات هواشناسی به کتابخانهی عمومی شهر برویم که دویست متر آنطرفتر است. به آنسو میرانیم، کاراوان را در برابر کتابخانه پارک میکنیم و به درون میرویم. در سالن کتابخانه چند جوان گردشگر پشت کامپیوترها نشستهاند و اینطور که پیداست دارند دربارهی مسیرهای کوهنوردی و پیادهروی گردنهی آرتور اطلاعات جمع میکنند.
خانم کتابداری که پشت میز اطلاعات نشسته بهگرمی از ما استقبال میکند و با شنیدن پرسشمان دربارهی وضع هوا، ما را میبرد و وسط سالن روی مبلهایی مینشاند و میگوید که آنجا منتظر باشیم تا او اطلاعات را بگیرد و چاپ کند و برایمان بیاورد. سپس یک همکار دیگر را به کمک میخواند و با هم میروند به اتاقکی با یک کامپیوتر مخصوص کارکنان. یکی دو بار میآیند و میروند و با دقت و مهربانی مسیر و برنامهمان را میپرسند، و سرانجام با گزارش و پیشبینی هواشناسی چاپ شده روی برگهایی میآیند. تازه میفهمیم که این طوفان پیشبینی شده بود و رسانهها به شهروندان هشدارهای لازم را دادهبودند و مای غافل از رسانههای محلی، خبر نگرفتهایم. پس برای همین بود که ماشینها از جادهها غیب شدند. این دو بانوی مهربان توصیه میکنند که با آنکه پیشبینی میشود که تا چند ساعت آینده طوفان فروکش کند، ما راهمان را بهسوی گردنهی آرتور ادامه ندهیم و امشب در کمپینگی در همان حوالی بمانیم. اما متأسفانه در شهر دارفیلد هیچ کمپینگی نیست و باید ده کیلومتر دیگر برویم و در شهر اسپرینگفیلد Springfield یک کمپینگ هست. با شنیدن اسپرینگفیلد بیاختیار بهیاد سریال کارتونی سیمپسونها Simpsons میافتم که در شهری به همین نام با نیروگاه هستهای در امریکا جریان دارد.
آبادی سیمپسونها
با سپاسگزاری از کتابداران مهربان دارفیلد، و قدردانی از امکاناتی که یک جامعهی بهسامان برای شهروندانش و میهمانانش فراهم میکند، به آغوش باد باز میگردیم و بهسوی اسپرینگفیلد میرانیم.
باد بهراستی هم کمی فروکش کردهاست. راهنمای جیپیاس تنها یک کمپینگ در اسپرینگفیلد مییابد. به آنسو میرانیم. این اسپرینگفیلد، بدتر از شهر سیمپسونها، کورهدهی بیش نیست. بنا بر آمار سال 2001 تنها 290 نفر در آن زندگی میکردهاند و آمار تازهتری نمییابم. راهنمای جیپیاس هم گویا گیج شده و ما را از جاده خارج میکند، به ایستگاه راه آهن اسپرینگفیلد میبرد، و میگوید که کمپینگ همینجاست! هنگامی بین ساعت 3 و 4 بعد از ظهر است. خورشید میدرخشد و هوا گرم است. و اینجا، در ایستگاه قطار اسپرینگفیلد، و تا کیلومترها پیرامون آن، تا جایی که چشم کار میکند، جنبندهای دیده نمیشود. دوستان پیاده میشوند و به ساختمان ایستگاه میروند تا پرسوجویی بکنند اما آنجا همه چیز خیلی محکم بسته است و هیچ نشانی از هیچ حرکت و فعالیتی نیست. جالب است که اینجا باد هم دیگر نمیوزد. پس این کمپینگ کجاست؟
شگفتزده از سکوت و خلوت اسپرینگفیلد و از گیجی راهنمای جیپیاس و مشابهت اینها با ماجراهای "سیمپسونها"، با دوستان کلی میخندیم، و حالا که دیگر باد نمیوزد، تصمیم میگیریم که تا کمپینگ بعدی که راهنمای جیپیاس نشان میدهد برویم. دستگاهمان جایی را در فاصلهی 60 کیلومتری نشان میدهد بهنام Lake Pearson Campsite. پس برویم.
اکنون میخوانم که این آبادی اسپرینگفیلد در استان کانتربوری Canterbury نیو زیلند در ماه ژوئیهی 2007 و به هنگام روی پرده آمدن فیلم سینمایی سیمپسونها در مرکز توجه جهانی بوده، زیرا، سازندهی فیلم، کمپانی فاکس قرن بیستم، برای همنامی این آبادی با شهر سیمپسونها، در این آبادی دورافتاده یک دونات غولآسا (donut, doughnut کلوچهی حلقهای) ساخته است. این پیکرهی دونات که به تصمیم بخشداری اسپرینگفیلد قرار بود تنها دو ماه بر پا باشد، بیش از دو سال ماند تا آنکه در سپتامبر 2009 یک بیمار آتشافروز آن را به آتش کشید. مقامات که اهمیت وجود این پیکره را دریافته بودند، در ماه ژوئیهی 2012 دونات بزرگ دیگری برپا کردند. اما کسانی که گویا نمیخواهند با هومر سیمپسون "کلهپوک" همذات پنداشته شوند، به اینیکی نیز بارها سوءقصد کردهاند، آتشش زدهاند، مقامات پیکره را بارها جابهجا کردهاند، و شاید از همین رو بود که ما در گذار از این آبادی خوابآلود، دونات معروف آن را ندیدیم.
شب در بیابان
کمی پس از آبادی سیمپسونها دشت هموار بهپایان میرسد، به کوهپایه میرسیم، و باد بار دیگر شدت میگیرد. شاید عاقلانه همان است که امروز راهمان را ادامه ندهیم؟ پس با رسیدن به جایی که راهنمای جیپیاس نشان داده، یعنی کمپ کنار دریاچهی پیرسن، به جادهی فرعی میپیچیم، و کشف میکنیم که اینجا منظور از کمپ چیزی نیست که تا امروز دیدهایم. اینجا برق و سرویس بهداشتی و آشپزخانه و اینترنت و غیره ندارد. اینجا میتوان بهرایگان چادر زد یا کاراوان را پارک کرد و ایستاد. تنها امکانات موجود اینجا یک توالت صحراییست. چارهای نیست. همینجا میمانیم. و این شاید توفیق اجباریست که برای امتحان هم شده شبی هم در "بیابان" و با امکانات موجود در کاراوان سر کنیم؟ برخی از همراهان نگرانند. اینجا حتی تلفنهای ما پوشش ندارد و میگویند که اگر اتفاقی بیافتد نمیتوانیم کمک بخواهیم. حوادثی که برای برخی کاراوانها در سوئد رخ داده یادآوری میشود، از جمله باندی از تبهکاران اروپای شرقی در جادههای سوئد شب به سراغ کاراوانهای پارکشده میرفتند، گاز بیهوشی به درون آن تزریق میکردند، و سپس همهی اشیای قیمتی خفتگان را میدزدیدند. اما اینجا یکی دو ماشین دیگر هم پارک شدهاند و کنارشان چادر زدهاند. در گوشهای مرد سالمندی ماشین کهنهای را با دو چرخ پنجر و یک کاراوان جدا از ماشین پارک کرده و پیداست که همانجا زندگی میکند.
یکی از دوستان میرود و از کسانی که چادر زدهاند میپرسد که آیا تلفنشان کار میکند و آیا شب میمانند، و پاسخ هر دو مثبت است. پس به اتکای آنان میتوان نگرانی را از سر بیرون کرد.
آفتاب تندی میتابد اما هوا سرد است و باد شدید همچنان میوزد. کاراوان را باید در جهتی پارک کنیم که باد همچون گهواره تکانش ندهد. ساعتی در آغوش باد در کنار دریاچهی زیبا و آن حوالی قدم میزنیم. هوا دارد تاریک میشود که دوستان روی اجاق گاز کاراوان خوراکی خوشمزه میپزند. یخچالمان از همان نخستین روزها بازی در آورده و اغلب بهجای سرد کردن، گرم کرده و بسیاری از خوراکیهایمان گندیده و دورشان ریختهایم. اکنون آبجوهایمان را میبریم و توی آب سرد دریاچه میخوابانیم تا خنک شوند. همهی اینها میچسبد و زندگی شیرین است!
در دل تاریکی نیمهشب بیرون که میروم باد میخواهد مرا به زمین بزند، اما آسمان پر از ستارگان درخشان است. همهی شبهای دیگر هم ستارگان آسمان نیو زیلند را درخشانتر از آسمان سوئد دیدهام. شاید به خاطر عرض جغرافیایی کمتر نیو زیلند است، یا ستارگان نیمکرهی جنوبی درخشانتراند؟ اما آنجا، ستارگان پیکرهی "شکارچی" که در نیمکرهی شمالی هم دیده میشود، درخشانتراند. آنسوتر صورت فلکی "صلیب جنوب" یا "چلیپا"ست که در نیمکرهی شمالی دیده نمیشود و اینجا، در نیمکرهی جنوبی، بهجای "خرس بزرگ" (دب اکبر) ما، برای یافتن جهت بهکار میرود: جهت دُم چوب بلند صلیب، جنوبگان را نشان میدهد. ستارگان چلیپا روی پرچم بسیاری از کشورهای نیمکرهی جنوبی، از جمله پرچم نیو زیلند و استرالیا نقش شدهاست. آسمان پر ستاره زیبا و تماشاییست، اما باد و سرما به درون کاراوان فراریم میدهد.
حسن قهوهسی
بامداد پنجشنبه 5 فوریه باد خوابیدهاست. صبحانه میخوریم و در "شاهراه بزرگ کوهستانی" Great Alpine Road بهسوی گردنه میرانیم. جاده در کنار بستر خشک رودی پهناور پیش میرود، از پیچهای تند گردنهی جنگلپوش بالا میرویم، و به کافه و فروشگاه گردنهی آرتور Arthur’s Pass Café and Store میرسیم. اینجا مانند "حسن قهوهسی" [قهوهخانهی حسن] که در کودکیهای من بر بلندترین نقطهی گردنهی حیران در جادهی آستارا – اردبیل قرار داشت، بلندترین نقطهی گردنهی آرتور است. ارتفاع اینجا از سطح دریا 920 متر است، اما ارتفاع حسن قهوهسی بیش از 2000 متر بود.
کافه و فروشگاه گردنهی آرتور. عکس از www.remotemoto.com |
این منطقه پیستهای اسکی، غارهای دیدنی، و مسیرهای کوهنوردی و پیادهروی دارد و فروشگاه پر از گردشگران از گوشه و کنار جهان و بیش از همه از هلند و آلمان است. چای و قهوه و شیرینی میخوریم، کمی مینشینیم و گپ میزنیم، و میرویم. اکنون باران میبارد. نزدیک ده کیلومتر دیگر در شاهراه بزرگ کوهستانی پیش میرویم و زیباییهای آن را تماشا میکنیم. از جمله آبشار Devil's Punchbowl Waterfall را از دور میبینیم. اما جاده دارد به آنسوی گردنه سرازیر میشود و اگر ادامه بدهیم به بستر رود تاراماکائو Taramakau River میرسیم که جاده در کنار آن امتداد دارد و در فاصلهی کمتر از 100 کیلومتر به شهر گریمائوث Greymouth در ساحل غربی جزیره میرسد که 8 روز پیش آنجا بودیم. پس دور میزنیم و بر میگردیم.
یک پیکرهی "مدرن" ساخت دست هنرمند طبیعت |
همین جاده را باید ادامه دهیم، از گردنه پایین برویم، از جای خواب دیشبمان و از آبادی اسپرینگفیلد و شهر دارفیلد بگذریم تا به مقصدمان که کرایستچرچ است برسیم. نرسیده به اسپرینگفیلد و کمی دور از جادهی اصلی یک پدیدهی طبیعی دیدنی هست که دیروز بی توجه از کنار آن گذشتیم. اینجا "تپهی دژ" Castle Hill نام دارد. صخرههای بلند آهکی بر یک بلندی منظرهی یک دژ مستحکم را تداعی میکنند. پارک میکنیم، پیاده میشویم و به دیدن این صخرههای شگفتانگیز میرویم. فضای گیرا و جالبیست. میتوان ساعتها لابهلای این صخرهها نشست و به عوالم فلسفی فرو رفت. میتوان در خیال سفینهها و موجوداتی فضایی را دید که این پیکرههای سنگی را ساختهاند. ساعتی آنجا میگردیم، مینشینیم، روی زمین و سنگ دراز میکشیم و در این فضا غرق میشویم.
اینجا از بهشتهای سنگنوردان نیو زیلند است، اما برای سنگنوردی در اینجا باید یک گواهی رسمی گرفت که میتوان از اینترنت تهیه کرد. در این نزدیکی دستکم یک غار محل سکونت انسانهای هزار سال پیش یافتهاند. از سال 2005 هجوم گردشگران برای دیدن اینجا بیشتر شده، زیرا صحنههایی از فیلم "سرگذشت نارنیا: شیر، جادوگر، و کمد" The Chronicles of Narnia: The Lion, the Witch and the Wardrobe در اینجا فیلمبرداری شدهاست. جا دارد بگویم که این فیلم موسیقی متن بسیار زیبایی دارد ساختهی آهنگساز بریتانیایی هری گرگسون – ویلیامز Harry Gregson-Williams. اینجا بشنوید.
No comments:
Post a Comment