01 December 2013

رمزگشایی از نام گوگوش

نام یکی از بلندآوازه‌ترین خوانندگان جهان امروز، خانم گوگوش، به چه معناست؟ به نقل از خود ‏ایشان بارها این‌جا و آن‌جا، و از جمله به‌تازگی در مجموعه‌ی عکسی در سایت دویچه‌وله فارسی، ‏گفته شده که: «گوگوش نامی ارمنی برای پسران است. آن طور که گوگوش در گفت‌وگو با خانم ‏هما احسان توضیح داده٬ این اسم را پدرش به هنگام تولد در سال ۱۳۲۹ خورشیدی برای او انتخاب ‏کرد. ادارهٔ ثبت احوال اما به علت عجیب بودن از ثبت آن در شناسنامهٔ نوزاد خودداری می‌کند و از ‏پدرش می‌خواهد که یک اسم ایرانی یا عربی برای وی انتخاب کند که در نهایت پدر نام فائقه را برای ‏نوزاد برمی‌گزیند.»

گوگوش در سال 1329 در تهران زاده‌شد، اما پدر او آقای صابر آتشین زاده‌ی سراب، و مادر، خانم ‏فائزه، زاده‌ی باکو، و هر دو آذربایجانی بودند. خانواده‌های پدری و مادری گوگوش پیشتر به آذربایجان ‏شوروی سابق کوچیده‌بودند و در آستانه‌ی جنگ جهانی دوم به ایران بازگشتند و یا به دستور ‏استالین و به علت داشتن ریشه‌ی خارجی، از اتحاد شوروی اخراج شدند. قربانعلی (قلی) صبحی ‏نوری پدر بزرگ خانم گوگوش زاده‌ی تبریز بود، در حکومت ملی آذربایجان درجه سرهنگی داشت، و ‏پس از شکست جنبش ملی آذربایجان اعدامش کردند. بنابراین کمی دشوار است که بپذیریم که ‏آقای صابر آتشین خواسته‌باشند نام ارمنی، و تازه نامی پسرانه بر دختر خود بگذارند. ‏اما داستان خانم گوگوش شاخ‌وبرگ‌هایی هم دارد، از این دست که دایه‌ای ارمنی ایشان را به این ‏نام می‌خوانده، یا پای عشق به پسر ارمنی همسایه هم در میان بوده است.‏

در منابع در دسترسم معنا و توضیحی برای واژه‌ای هم‌آوا با گوگوش در زبان ارمنی (‏Ղօղօջ‏ یا ‏Կօղօջ‏) نیافتم. اما معنایی زیبا برای این نام در زبان‌های ترکی می‌شناسم. بسیار ساده است: ‏فارسی‌زبانان نام پرنده‌ی قو را "غو" می‌خوانند. اما از یک آذربایجانی که هنوز لهجه‌ی خود را از یاد ‏نبرده بخواهید که واژه‌ی "قو" را برایتان بخواند. خواهد خواند "گو". حال واژه‌ی "قوش" را جلویش ‏بگذارید که به‌ترکی یعنی پرنده. خواهد خواند "گوش". "قوش" را، که به فارسی "غوش" خوانده می‌شود، در فرهنگ‌های ‏فارسی واژه‌ای ترکی و "باز شکاری" معنا کرده‌اند. حال از دوست آذربایجانی بخواهید که به ترکی ‏بگوید "قوی من". اگر ترکی درستی بلد باشد، خواهد گفت "گوگوشوم" [قوقوشوم].

در زبان ترکی آذربایجانی نام برخی از پرندگان به شکل اسم مرکب و با افزودن جزء "قوشی" [قوشو] ‏‏(پرنده‌ی...) ساخته می‌شود، مانند "سئرچه قوشو" (گنجشک)، "طوطی قوشو" (طوطی)، ‏‏"هشترخان قوشو" (بوقلمون) و... در ترکیبات ویژه‌ای "قوشی – قوشو" به "قوش" (پرنده) تبدیل ‏می‌شود، مانند "بایقوش" (جغد)، "قارانقوش" (پرستو)، و... "قوقوش" (قو). اگر بخواهیم نام این پرنده‌ی اخیر ‏را با آوانگاری فارسی بنویسیم، باید بنویسیم "گوگوش". شاید داستان از این قرار بوده که ‏آقای صابر آتشین و شاید دایه‌ی سرخانه هم دختر را "قوقوشوم" (قوی من) صدا می‌زده‌اند و یا ‏خیلی ساده نام هنری "قو" را بر این دختر هنرمند و زیبا نهاده‌اند، که با تلفظ به لهجه‌ی آقای آتشین ‏و دیگر بستگان خانم فائقه، "گوگوش" گفته می‌شده. این احتمال وجود دارد که در گذشته از سوی ‏نزدیکان به خانم گوگوش توصیه شده‌باشد که برای پرهیز از ایجاد آشفتگی در تلفظ، سخنی از ‏ریشه‌ی حقیقی و درست نام زیبای خود به‌میان نیاورند، زیرا در این صورت نام ایشان را به فارسی ‏باید "غوغوش" خواند. با این همه، و هر چه هست، خانم گوگوش خود بهتر می‌دانند و حق و آزادی ‏به جانب ایشان است که معنا و دریافت دلخواه خود را در نامشان بجویند.‏ این معنا را ‏سال‌ها پیش، هنگامی که خانم گوگوش تازه به خارج آمده‌بودند در چند سطر نوشتم، طنزپرداز نامی ‏آقای هادی خرسندی طنزی در آن نوشته یافتند و در یکی از واپسین شماره‌های نشریه "اصغرآقا" ‏چاپش کردند. دریغا که هرگز نسخه‌ای از آن شماره‌ی "اصغرآقا" به دستم نرسید تا تصویری از بریده‌ی ‏آن را این‌جا بیاورم.‏

در وجود ریشه‌ی فارسی برای نام پرنده‌ی "قو" جای تردید هست، زیرا نگاهی به فرهنگ ‏ریشه‌شناسی زبان‌های ترکی نشان می‌دهد که در همه‌ی خویشاوندان دور و نزدیک و کوچک و ‏بزرگ این زبان‌ها، و حتی در گروه بزرگ‌تر زبان‌های آلتائیک، این پرنده را چیزی شبیه به "قو"، یا "کو"، ‏یا "گو" یا ترکیبات آن می‌نامند. در آذربایجان نام آن، با آوانگاری فارسی، "گو" و "گوغو"ست و در ترکیه ‏‏"کوغو"، در ژاپنی (که از زیان‌های آلتائیک و خویشاوند دور ترکی‌ست) ‏‎*kùkùpí‏ (در لهجه‌ی توکیوی ‏باستان ‏kugui‏)، و در مغولی (که آن نیز از خویشاوندان دور ترکی‌ست) ‏qon‏. اما نام این مرغ در ‏هیچ‌یک از زبان‌های هندو – اروپایی، به‌جز زبان‌های خویشاوند نزدیک با فارسی، هیچ شباهتی به ‏‏"قو" ندارد (مانند ‏swan‏ در انگلیسی یا ‏cygnus‏ در لاتین). از این رو می‌توان حدس زد که نام قو از ‏ترکی وارد فارسی شده و جا دارد که زبان‌شناسان و واژه‌پژوهان در سرچشمه‌ی پیدایش این نام در ‏زبان فارسی پژوهشی انجام دهند.‏

نتیجه آن‌که، واژه‌شناسی به یک سو، "گوگوش" همان قوی زیباست که با پوشیدن جامه‌ی آوانگاری ‏فارسی به این شکل در آمده. حال بگذریم از آن‌که قو، برعکس خانم گوگوش، آواز چندان دلپذیری ‏ندارد!‏

در زیر فهرستی از نام قو در زبان‌های ترکی و آلتائیک آورده می‌شود. منبع این‌جاست.

Proto-Altaic: *kū̀gù
Meaning: swan
Russian meaning: лебедь
Turkic: *Kugu
Old Turkic: quɣu (Yen., OUygh.)
Karakhanid: quɣu (MK)
Turkish: koɣu, kuɣu
Tatar: qū, qu (Буд.); Sib. quɣɨ 'polar duck'
Middle Turkic: quɣu (Ettuhf.), qu (Pav. C., AH)
Uzbek: quw
Uighur: quw
Azerbaidzhan: Gu, Guɣu
Turkmen: Guv
Khakassian:
Shor:
Oyrat:
Yakut: kuba
Dolgan: kuba
Tuva:
Kirghiz:
Kazakh: quw
Noghai: quw
Balkar: quw
Karaim: quɣu, qoɣu, quw
Karakalpak: quw
Kumyk: quw, qū

Mongolian: *kuna
Proto-Mongolian: *kuna
Meaning: swan
Russian meaning: лебедь
Written Mongolian: quna, qun, quŋ (L 986)
Middle Mongolian: qun (HY 14, SH)
Khalkha: xun
Buriat: xun(g)
Kalmuck: xunǝ
Ordos: xun

Tungus-Manchu: *kūku
Proto-Tungus-Manchu: *kūku (/*xūku)
Meaning: swan
Russian meaning: лебедь
Evenki: ūk-si
Even: ụ̄-sị
Negidal: xūk-si
Ulcha: kuku
Orok: kuku / kukku
Nanai: kuku
Oroch: kūku
Udighe: kūxi

Korean: *kón
Proto-Korean: *kón
Meaning: swan
Russian meaning: лебедь
Modern Korean: koni
Middle Korean: kón

Proto-Altaic: *kū̀gù
Japanese: *kùkùpí
Proto-Japanese: *kùkùpí
Meaning: swan
Russian meaning: лебедь
Old Japanese: kukupji
Middle Japanese: kùkùfí
Tokyo: kugui (arch.)

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

24 November 2013

از جهان خاکستری - 93‏

سلام آزاده جان!‏

باز هم منم! این دفعه یک درد دل "فلسفی" با تو دارم. تو یک بار، شونصد سال پیش نوشتی که ‏گاهی فکرت با این جور چیزها کلنجار می‌رود، و همین را بهانه می‌کنم تا درد دلم را برایت بنویسم.‏

پرسش من این است که "خوش گذراندن" چیست؟ یا آدم چه‌طور می‌تواند خوش بگذراند، یا چه باید ‏بکند تا بتوان گفت که خوش می‌گذراند یا او خود دیرتر بتواند بگوید "خوش گذشت"؟

این پرسش بیست سی سالی هست که ذهن مرا به خود مشغول کرده و هر بار کسی می پرسد ‏‏"خوش گذشت؟" در پاسخ می‌مانم: سرسری چیزی می‌گویم، اما پاسخ درست را نمی‌دانم. در ‏نخستین سفرم به امریکا، پانزده سال پیش، این پرسش شدیدتر از همیشه مرا به خود مشغول ‏کرد.‏

تابستان 1998 بود. از سوی کارم به یک کنفرانس علمی و فنی در باره‌ی کمپرسورها اعزام ‏شده‌بودم که هر دو سال در دانشگاه پردو ‏Purdue University‏ برگزار می‌شود. سال‌ها پس از زندگی ‏در قطب "سوسیالیستی" جهان، اکنون برای نخستین بار به قطب مخالف آن، به کشور سرکرده‌ی ‏‏"امپریالیسم جهان‌خوار" سفر می‌کردم. نزدیکانم، با تصوری که از امریکا و زندگی امریکایی و ‏لاس‌وگاسی داشتند، توصیه‌های شدید و حتی تهدید کرده‌بودند که هر چه از دستم بر می‌آید باید ‏بکنم، تا در این سفر به من "خوش بگذرد"!‏

دو تن از همکارانم همسفرم بودند، هر دو با عادت‌ها و رفتارها و وسواس‌های عجیب و غریب ویژه‌ی ‏خود. اما خوب به تور هم خورده‌بودند، زیرا هر دو پر حرف‌ترین آدم‌هایی بودند که من، کم‌حرف‌ترین و ‏ساکت‌ترین آدم، می‌شناختم. آن دو در تمام طول پرواز، هم در سفر رفت و هم در راه بازگشت، یک ‏نفس حرف زدند و حرف زدند، آن‌چنان که یکی شان هر دو بار در پایان گلویش از شدت پر حرفی درد ‏می‌کرد، از خود خشمگین بود که چرا این همه حرف زده، و به صورت خود سیلی می‌زد! اما، شاید، ‏هنگام حرف زدن به آن‌ها خوش می‌گذشت و داشتند خوش‌گذرانی می‌کردند؟ یکی‌شان، آن که به ‏خود سیلی می‌زد، دغدغه‌اش این بود که رستورانی برای غذا خوردن پیدا کند که کارد و چنگال‌های ‏‏"واقعی" و سنگین داشته‌باشد، و آن‌دیگری می‌خواست در محله‌ی سیاه‌پوستان شیکاگو بگردد.‏

اما من چه می‌خواستم؟ هنوز نمی‌دانستم، و هنوز نمی‌دانم! البته برنامه‌هایی داشتم، اما این ‏برنامه‌ها هیچ در مقوله‌ی خوش گذرانی نمی‌گنجید.‏

دانشگاه پردو در شهر لافایت غربی ‏West Lafayette‏ نزدیک ایندیاناپولیس مرکز ایالت ایندیانای امریکا ‏قرار دارد. هتل ما در محوطه‌ی گسترده‌ی دانشگاه بود و نزدیک آن چیزی جز چند رستوران در سطح ‏دانشجویی و چند بقالی و خرازی و خرت‌وپرت فروشی وجود نداشت. بزرگ‌ترین بازارچه یا "مال" ‏منطقه در جایی بود به نام تیپه‌کانو ‏Tippecanoe Mall‏ که باید با اتوبوس به آن می‌رفتیم، و این‌جا ‏مانند هر بازارچه‌ی دیگری در هر جای جهان بود و هیچ امکانات "خوش‌گذرانی" در آن وجود نداشت، ‏یا چه می‌دانم، بستگی دارد خوش‌گذرانی را چگونه تعریف کنیم: شاید کسی با خرید کردن خوش ‏می‌گذراند؟ و اتوبوس‌های این دیار هم که می‌دانی برای سیاهان، خارجی‌ها، دائم‌الخمرها، ‏بازنشسته‌های فقیر، و آدم‌های خیلی چاق بود. بقیه همه ماشین داشتند.‏

پس چه کنم خدایا؟ چگونه خوش بگذرانم؟ تازه، در اثر داروهای فراوانی که می‌خوردم کف پاهایم ‏به‌شدت می‌سوخت، گویی روی ذغال گداخته یا روی یخ ایستاده‌باشم؛ ساق پاهایم درد می‌کرد، و ‏حمله‌های سرگیجه داشتم. اما حالا فرض کنیم که این‌ها هم نبودند: خوش‌گذرانی از کجا پیدا ‏می‌کردم؟ شنبه شب بود که رسیده‌بودیم و روزهای کنفرانس هم که باید می‌نشستم و به سخنرانی‌ها ‏گوش می‌دادم. در کنفرانس‌های فنی هم از آن خبرهایی نیست که میلان کوندرا در کنفرانس کتاب ‏‏"آهستگی" توصیف کرده، و اگر هم باشد، من یکی اهلش نیستم.‏

ظهر یکشنبه گشتی در محوطه‌ی دانشگاه زدم. همه‌ی فروشگاه‌ها چیزهایی با مارک و برچسب ‏دانشگاه را داشتند، و البته همه بسته بودند. خیر، هیچ امکانی برای خوش‌گذرانی نبود! به این ‏نتیجه رسیدم که بهتر است خوردنی‌هایی از یک بقالی 24 ساعته بخرم و در اتاق هتل با تماشای ‏مسابقه‌ی فوتبال میان سوئد و تیم کشوری دیگر، که یادم نیست، خوش‌گذرانی کنم.‏

توی بقالی چند بطری آبجو توی سبدم گذاشته‌بودم و دنبال چیپس می‌گشتم که خانم فروشنده‌ی ‏تنهایی که پشت صندوق داشت چند مشتری را راه می‌انداخت، به گمانم دلنگ‌دلنگ شیشه‌ها را ‏شنید، و صدا زد:‏

‏- آقا، آقا...!‏
برگشتم و پرسان نگاهش کردم. با من بود؟
‏- شما نمی‌توانید آبجو بخرید! امروز یکشنبه است!‏

مشتری‌های توی صف داشتند با نگاه‌های عاقل اندر سفیه نگاهم می‌کردند. عجب! از کجا بدانم که ‏امروز خرید آبجو مجاز نیست؟ بطری‌ها را سر جایشان گذاشتم و در عوض آب میوه برداشتم. نوبتم ‏که رسید، فروشنده توضیح داد که ایندیانا تنها ایالت امریکاست که در آن فروش مشروبات الکلی در ‏بقالی‌ها روزهای یکشنبه ممنوع است! به به! چه شانسی! این هم از خوش‌گذرانی یکشنبه!‏

هیچ‌کدام از کانال‌های تلویزیون هم هیچ برنامه‌ی جالبی نداشتند. در فرصتی بیرون رفتم و به سوئد ‏تلفن زدم، و باز همه تأکید کردند که خوش بگذرانم!‏

خوش‌گذرانی... خوش گذرانی... باید خوش بگذرانم... باید خوش بگذرانم... اما کجا؟ چگونه؟ در ‏گفت‌وگوی تلفنی بعدی با سوئد، باز گفتند که حتی اگر شده با هواپیما به شهر بزرگ نزدیک بروم و ‏خوش بگذرانم! لافایت تنها یک فرودگاه خیلی کوچک محلی داشت. به فرض اگر در فرصت کوتاه ‏پروازی هم پیدا می‌کردم و به ایندیاناپولیس می‌رفتم، آن‌جا چه خوش‌گذرانی‌هایی بود؟ حتی ‏ایندیاناپولیس هم نه، می‌رفتم به ناف خوش‌گذرانی، یعنی لاس‌وگاس: اصلاً چه باید می‌کردم که ‏نامش خوش‌گذرانی باشد؟ با بودجه‌ای که داشتم زورم می آمد صبحانه‌ی 25 کرونی بخورم و ناهار و ‏شام را یکی می‌کردم. پول خوش‌گذرانی را از کجا می‌آوردم؟

تنها چیزی که پیش از سفر به عقلم رسیده‌بود، این بود که از کتابخانه‌ی بزرگ دانشگاه پردو استفاده ‏کنم! به‌تازگی کتاب "پرونده 53 نفر" (بهمن فرزانه) را خوانده‌بودم و نکته‌ای کنجکاوم کرده‌بود: در ‏بازجویی‌های دکتر ارانی و کامبخش و دیگران از شخص مرموزی به‌نام عربعلی یا اوربلیان سخن ‏می‌رفت، و کسانی ادعا کرده‌بودند که او همان آوتیس میکائلیان (سلطان‌زاده) است. سلطان‌زاده در ‏سال 1938 به دستور استالین نابود شده‌بود و اطلاعات چندانی پیرامون ده سال پایانی زندگانی او ‏در دسترس نبود. در جست‌وجوهایم در اینترنت، که آن موقع به گستردگی امروز نبود، کتاب مرجعی ‏به انگلیسی یافته‌بودم که در آن مقاله‌ی کوتاهی درباره سلطان‌زاده بود. آن کتاب گویا در کتابخانه‌ی ‏دانشگاه پردو وجود داشت. به‌علاوه، مقاله‌هایی درباره تاریخچه‌ی جنبش جنگل و غیره به فارسی ‏خوانده‌بودم با مراجع فراوان، به قلم خانم دکتر ژانت آفاری، و در حاشیه نوشته شده‌بود که ایشان ‏استاد دانشگاه پردو هستند. آیا کتاب‌هایی که ایشان مورد استفاده قرار داده‌بودند نیز در این کتابخانه ‏وجود داشت؟

در فرصتی به کتابخانه‌ی دانشگاه رفتم، و مقاله‌ی سلطان‌زاده را یافتم: عجب خوش‌گذرانی‌ای، هر ‏چند که در آن مقاله هم چیزی درباره‌ی ده سال پایانی زندگانی او گفته نمی‌شد. کتاب‌های فارسی ‏موجود در کتابخانه‌هم، گرچه فراوان، اما چیزهایی پیش پا افتاده بودند. آیا با خانم آفاری تماس بگیرم؟ ‏شماره تلفن ایشان در کتاب تلفن اتاقم در هتل وجود داشت. آیا زنگ بزنم؟ مصاحبت با ایشان ‏بی‌گمان می‌توانست سودمند باشد. اما نه! جرئت نکردم آن قدر "خوش‌گذرانی" بکنم. آن وقت ‏ممکن بود از خوشی بترکم!‏

و همین! تمام هفته را در جلسات نشستم و با گوش دادن به سخنرانی‌های علمی و فنی گذراندم ‏و کلی چیزهای تازه یاد گرفتم، و در شب ضیافت پایانی کنفرانس هم تا می‌توانستم شراب مفت ‏نوشیدم، و روز بعد به‌سوی سوئد پرواز کردیم. اما آیا می‌شد نام این‌ها را خوش‌گذرانی گذاشت؟

چند سال دیرتر با نوشتن مقاله‌ای به نام "در جست‌وجوی عربعلی" بسیار با عربعلی حال کردم و ‏نشان دادم که او سلطان‌زاده نیست و به‌ویژه هنگامی که مقاله در مجله‌ی "نگاه نو" در داخل ‏منتشر شد ‏(شماره 52، اردیبهشت 1381)‏، خوش‌گذرانیم تکمیل شد. چند سال بعد نیز آقای دکتر خسرو شاکری در کتاب "تقی ‏ارانی در آینه‌ی تاریخ" پرونده‌ی اوربلیان (عربعلی) را از بایگانی‌های کمینترن بیرون کشیدند و نشان ‏دادند که او شخص حقیقی دیگری‌ست جز سلطان‌زاده. باز هم خوش گذشت!‏

اصلاً می‌دانی آزاده‌جان؟ به این نتیجه رسیده‌ام که برای "خوش‌گذرانی" به معنای متداول آن در نزد ‏بسیاری کسان، من باید بتوانم خودم را گول بزنم و باید بتوانم هوش و آگاهی و شعور و وجدانم را خاموش کنم. آیا تو می‌دانی کلید ‏خاموش کردن این‌ها کجاست، آزاده‌جان؟

اما من یک آرامش لذت‌بخش را می‌شناسم: کلبه‌ای باشد، یا چادری، در جنگلی یا کوهی، در کنار ‏جوی آبی، با چشم‌اندازی فراخ، که در آستانه‌ی آن آتشی افروخته باشی، با دوستان و آشنایان ‏یک‌دل بر گرد آتش نشسته‌باشی، و به رقص شعله‌ها چشم دوخته‌باشی. گفت‌وگو با دوستان یا ‏آواز خواندن هم لازم نیست. همان یک‌دلی در سکوت، و صدای جویبار کافیست...‏

به نظر تو، آیا می‌توان این را "خوش‌گذرانی" نامید، آزاده‌جان؟

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

17 November 2013

در فضا نمی‌توان زندگی کرد

شانزده هفده ساله بودم، به‌گمانم در سال 1348، که فیلم "راز کیهان" (اودیسه فضایی، یا اودیسه ‏‏2001) ساخته‌ی استنلی کوبریک را در سینمای "نوین" اردبیل دیدم، و یک صحنه‌ی تکان‌دهنده‌ی آن ‏برای همیشه بر خاطرم نقش بست: آن‌جا که کامپیوتر "هال" ‏HAL‏ بند ناف یک فضانورد را، یعنی ‏رشته‌ای را که فضانورد را به کشتی فضایی وصل می‌کرد، می‌برد، و فضانورد، چرخ‌زنان، در فضای ‏تاریک و بی‌پایان رها می‌شود و جان می‌دهد.‏

بسیاری از صحنه‌های آن فیلم در سکوت سپری می‌شود و حتی موسیقی متن ندارد، زیرا در فضا ‏هیچ صدایی شنیده نمی‌شود. در 25 دقیقه‌ی نخست و 23 دقیقه‌ی پایانی فیلم نیز هیچ ‏گفت‌وگویی، هیچ صدای انسانی وجود ندارد. انسان و صدای انسان در فضا پدیده‌های ناچیزی‌ست. ‏فیلم دیگری نیز که دوست دارم، "بیگانه" ‏Alien، یک عنوان ثانوی دارد: "در فضا هیچ‌کس فریاد تو را ‏نمی‌شنود".‏

دیشب رفتم و فیلم "جاذبه" ‏Gravity‏ را در سینما و با عینک سه‌بعدی دیدم. این‌جا نیز در آغاز بر پرده ‏می‌خوانیم که: "در مدار زمین گرما تا 125 درجه و سرما تا 100 درجه در نوسان است، هوایی ‏نیست، جاذبه نیست... در فضا نمی‌توان زندگی کرد..."‏

و داستان همین است: انسان زمین را لازم دارد تا بتواند زنده بماند. او حتی زیر آب هم نمی‌تواند ‏زندگی کند؛ زمین را، روی زمین را؛ زمین سخت را لازم دارد که جاذبه داشته‌باشد، هوا داشته‌باشد، ‏تا او بتواند نفس بکشد، با پاهای خود بر آن بایستد و روی آن راه برود.‏

فیلم صحنه‌های زیبایی دارد با چشم‌انداز زمین از فضا، و نیز جلوه‌های فنی و تصویری جالب و ‏واقع‌نما. این‌جا خرد و ناچیز بودن انسان در برابر نیروهای طبیعت و در برابر فضا و کهکشان به‌خوبی ‏دیده می‌شود و احساس می‌شود، و نیز می‌بینیم چگونه انسان کنجکاو و کاوشگر، انسان آفرینشگر ‏با کوششی خستگی‌ناپذیر مرزهای دانایی‌ها و توانایی‌های خود را دورتر و دورتر می‌برد، حتی به بهای جان خود و رفتن به جاهایی که زندگی در آن ممکن نیست.‏

و بد نیست بدانید که حادثه‌ای که در فیلم رخ می‌دهد، پایه‌های علمی دارد و بر فرضیه‌ی "سندرم ‏زنجیره‌ای کسلر" ‏Kessler Cascading Syndrome‏ استوار است که در سال 1978 توسط دانشمند ‏ناسا دانلد کسلر مطرح شد.‏

اما باید هشدار دهم که اگر علاقه‌ای به فضا و تکنیک و مهندسی ندارید، شاید فیلم برایتان جالب ‏نباشد! هنرپیشه‌ی اصلی فیلم، ساندرا بولاک ِ به‌زودی پنجاه‌ساله که برای این نقش شش ماه ‏تمرین‌های فیزیکی کرده و نفس‌زدن‌های او یکی از راه‌های انتقال احساس او به ماست، در صحنه‌ای ‏فریاد می‌زند: "من متنفرم از فضا"! ‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

09 November 2013

رسمیت گیلکی

صبح امروز بسیاری از خبرگزاری‌های داخلی و خارجی به نقل از ایرنا اعلام کردند که زبان ‏گیلکی، در جلسات شورای شهر رشت رسمی اعلام شده‌است. متن خبر به شکل زیر از جمله در ‏پایگاه‌های خبری آفتاب و بی‌بی‌سی فارسی آمده، اما اصل خبر را در ایرنا نیافتم:‏
گیلکی زبان رسمی جلسات شورای شهرستان رشت شد
با تصویب شورای اسلامی شهرستان رشت، در جلسات این شورا به زبان گیلکی صحبت خواهد ‏شد.‏

به گزارش ایرنا، اسماعیل حاجی‌پور، رئیس شورای شهرستان رشت، علت این تصمیم را "زنده نگه ‏داشتن" زبان گیلکی عنوان کرده‌است.‏

حاجی‌پور گفت: زبان گیلکی از جمله زبان‌های بومی ملت ایران است که در تهدید قرار گرفته و ‏اعضای این شورای [؟] برای حفظ اصالت زبان درحال فراموشی گیلکی و زنده نگهداشتن آن از این ‏پس جلسات خود را با این زبان اداره می‌کند.‏

وی افزود: همه اعضای شورای اسلامی شهرستان رشت، گیلک زبان هستند.

حاجی‌پور تأکید کرد ‏که زبان گیلکی در نزد نسل جدید در حال فراموشی است.‏

وی تصریح کرد: حفظ زبان گیلکی که حاوی رسوم، آداب مردم گیل و دیلم و بار فرهنگی بالا و غنی ‏است نیاز به حمایت بیشتر دارد تا گرد فراموشی از آن زدوده شود.‏

دو روز پیش نیز ایسنا خبر برگزاری نخستین جلسه‌ی این شورا به زبان گیلکی را منتشر کرده‌بود:‏
اولین جلسه شورای اسلامی شهرستان رشت پیش از ظهر امروز به ریاست حاجی‌پور با حفظ ‏اصالت زبان و فرهنگ شهرستان به صورت گیلکی برگزار شد.‏‏

[...] به گزارش ایسنا، با پیشنهاد رییس شورای شهرستان در راستای ارج نهادن به زبان گیلکی ‏اولین جلسه رسمی این شورا همه اعضا با زبان گیلکی به بیان مسایل و مشکلات و رأی‌گیری ‏پرداختند و مقرر شد در جلساتی که همه اعضای آن گیلانی هستند از زبان گیلکی استفاده شود.‏

این خبر برای من بسیار شادی‌آور است، نه تنها از آن رو که گیلکی زبان مادر من است (اما شاید نه ‏‏"زبان مادری" من، با تعریف علمی این اصطلاح). چنین خبری، با استدلالی که رئیس شورای شهر ‏رشت می‌کند، برای هر زبان دیگری در هر گوشه‌ای از جهان نیز برای من شادی‌آور است، چه، ‏حکایت از گامی مثبت در راستای نگهداری یک یادگار انسانی، یک وسیله‌ی ارتباط، و یک واسطه‌ی ‏آموزش و پرورش کم‌زحمت‌تر و رهوارتر برای کودکانی دارد که در سال‌های کودکی با آن زبان بار ‏آمده‌اند.‏

بخشی از جان من با زبان گیلکی سرشته است. نواری از صدای مادربزرگم دارم که در آن از ‏داستان‌های خانوادگی می‌گوید و من هر بار با گوش دادن به سخنان او بوی سیر به مشامم ‏می‌آید، صدای موج‌ها و پرندگان دریا را می‌شنوم، و خیسی و نرمی و زبری هم‌زمان فورش (ماسه) ‏کف حیاط خانه‌ی خاله و دخترخاله‌هایم را در بندر انزلی بر پوست دستانم احساس می‌کنم. با این ‏فورش‌ها در کودکی "چاله‌خومه" می‌ساختیم.‏

صمیمانه دلم می‌خواهد که این "رسمیت" زبان گیلکی از جلسات شورای اسلامی شهر رشت فراتر ‏رود، در جلسات دیگر و ادارات دیگر گسترش یابد، در سراسر گیلان الگو قرار گیرد، و مهم‌تر از همه، ‏به دبستان‌ها و دیگر نهاد‌های آموزشی گیلان نیز برسد و زبان آموزش شود.‏

گمان نمی‌کنم که کسانی از خیل بی‌شمار سید جواد طباطبایی‌ها و نصرالله پورجوادی‌ها و پیشروان ‏و پی‌روانشان به فکرشان برسد که آقای حاجی‌پور رئیس شورای شهر رشت را "پان گیلکیست" ‏بنامند، گمان نمی‌کنم که تانک‌های ارتش برای سرکوبی جنبش هویت‌خواه گیلکان از تهران به‌سوی ‏رشت به حرکت در آیند، و گمان نمی‌کنم که اتهام جدایی‌خواهی به آقای حاجی‌پور بزنند و ایشان را ‏به زندان بیافکنند و آزار دهند. اما می‌دانم که اگر خبر مشابهی درباره‌ی رسمیت یافتن زبان‌های ‏ترکی یا عربی یا بلوچی از جایی از آذربایجان یا خوزستان یا بلوچستان برسد، خون‌ها به‌جوش خواهد ‏آمد، رگ‌های گردن بیرون خواهد زد، دندان‌ها نشان داده خواهد شد، و بسا کسان که دستگیر و ‏زندانی خواهند شد، چنان‌که شده‌اند و می‌شوند.‏

بخش بزرگ‌تری از وجود من نیز با زبان ترکی آذربایجانی سرشته‌است. با همه‌ی وجودم دلم ‏می‌خواهد که رنگ‌ها و انگ‌های امنیتی و جدایی‌خواهی و "پان" از فضای جنبش هویت‌خواهی ‏مردم آذربایجان نیز ناپدید شود و امروز و فردا بشنویم که ابتکار مشابه رشت در آذربایجان نیز اجرا ‏شده، بی آن‌که لجنی از سوی طباطبایی‌ها به‌سوی آن افکنده شود یا مزاحمتی برای مبتکران ایجاد ‏کنند. من که هم گیلکی را می‌دانم و هم ترکی را، و هم چند زبان دیگر را، خوب می‌دانم که بر ‏خلاف آن‌چه طباطبایی گفته، و آن‌چنان که آقای حاجی‌پور می‌گوید، تنها گیلکی نیست که "حاوی ‏رسوم، آداب مردم [...] و بار فرهنگی بالا و غنی است". هر زبان دیگری نیز، چه کوچک و چه بزرگ، ‏همین بار و محتوا و همین اهمیت را دارد.‏

من فکر می‌کنم که هر گام کوچکی با چنین ابتکارهایی، گام بزرگی‌ست در جهت گسترش ‏دموکراسی و مردم‌سالاری و پایبندی و احترام به حقوق بشر در سراسر ایران، صرف‌نظر از آن‌که چه ‏رژیمی بر سر کار باشد.‏

نیز بخوانید: زبان ِ پدری ِ مادرمرده‌ی من، این‌جا
و ادامه‌ی آن بحث، این‌جا

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

03 November 2013

از جهان خاکستری - 92

زن میان‌سال نظافتچی بیمارستان طولانی‌تر از همیشه توی اتاق ما مانده‌بود. با دستمالش و ‏جارویش این‌سو و آن‌سو می‌رفت، دستی به دستشویی می‌کشید، دستمالی بر هره‌ی جلوی ‏پنجره می‌گرداند، و باز به آن‌سوی اتاق می‌رفت و خود را با کاری سرگرم می‌کرد. چه خبر بود؟ این ‏وسواس برای چه بود؟ آیا بازرسی، کسی، قرار بود بیاید؟ اما به‌نظرم می‌رسید که زن تمرکزی ندارد ‏و با حواس‌پرتی این کارها را می‌کند.‏

دراز کشیده‌بودم و داشتم کتاب آموزش زبان روسی را ورق می‌زدم. هم‌اتاقی‌هایم لئونیا و یورا بر خلاف همیشه که این ساعت از روز روی تخت‌هایشان ولو بودند، از اتاق ‏رفته‌بودند. تنها آرکادی، روستایی کهنسال، بر لبه‌ی تخت‌خوابش نشسته‌بود، دست به زیر روپوش ‏بیمارستان برده‌بود، سینه‌اش را می‌خاراند و زیر لب چیزهایی به زبان بلاروسی با خود می‌گفت. در اتاق گشوده‌شد، لئونیا ‏سرش را تو آورد و نگاهی به‌سوی نظافتچی افکند، و اشاره‌ی کوچکی میانشان رد و بدل شد. لئونیا ‏چیزی به آرکادی گفت و او را به بیرون اتاق خواند.‏ آرکادی برخاست و غرزنان رفت.‏

اکنون در اتاق زن نظافتچی مانده‌بود و من. او اکنون داشت روی کمد کوچک کنار تخت مرا برای بار دوم ‏گردگیری می‌کرد. برخاستم که من نیز از اتاق بروم و کمی در راهرو قدم بزنم. زن که قصدم را ‏دریافته‌بود، با صدایی لرزان صدایم زد:‏

‏- مالادوی چلاوک... ‏молодой человек‏ [مرد جوان، آقا]!‏

ایستادم و پرسان نگاهش کردم. دستمال و جارو به دست، این‌پا و آن‌پا می‌کرد. پیدا بود که چیزی ‏می‌خواهد بگوید، اما نمی‌داند چگونه. مکثی طولانی کرد، من‌ومنی کرد، خون به چهره‌اش دوید، و ‏سرانجام در حالی که با دستمال توی دستش بازی می‌کرد، سر به‌زیر گفت:‏

‏- خیلی ببخشید که مزاحم می‌شوم... فکر کردم که... یک دختر جوان دارم که... در آرزوی داشتن ‏یک شلوار جین می‌سوزد. خیلی ببخشید... ما به هر دری زده‌ایم، اما هیچ جا گیر نمی‌آید. از این‌جا ‏و آن‌جا پرسیدیم... می‌گویند که جوان‌های خارجی که این‌جا در مینسک هستند از این چیزها دارند و ‏می‌فروشند... گفتم... فکر کردیم... شاید شما... پولش هر چه باشد می‌دهم... دخترم خیلی دلش ‏می‌خواهد...‏

عجب! مادرکم...، خواهرکم...، طفلکم... پس این بود که این همه این‌جا معطل کردی، با لئونیا و یورا ‏نقشه کشیدید، اتاق را خلوت کردید که از من شلوار جین بخری؟ چیست آخر این شلوار جین که ‏جوانان این مملکت برای آن این‌طور خود را به آب و آتش می‌زنند؟ ندارم خواهرکم... ندارم مادرکم... ‏مرا عوضی گرفته‌ای. من از آن خارجی‌ها نیستم. من یک فراری پناهنده هستم...‏

هر چه توضیح دادم، به گوش این مادر نرفت. خیال می‌کرد که سر قیمت چانه می‌زنم. نمی‌خواست ‏این کورسوی امیدی را که یافته‌بود و این‌همه برای دست‌یافتن به آن نقشه کشیده‌بود، وانهد. باور ‏نمی‌کرد که من با خارجیان دیگر فرق دارم. هم‌چنان شگفت‌زده و درمانده ایستاده‌بود و پرسان نگاهم ‏می‌کرد که گذاشتمش و از اتاق رفتم.‏

راست می‌گفت این مادر درباره‌ی فعالیت تجاری خارجیان. اما این خارجیان، ما پناهندگان نبودیم. یا، ‏هنوز نبودیم! خارجیانی که او در پی‌شان بود، دانشجویانی بودند که اغلب از کشورهای افریقایی و ‏به‌ویژه کشورهای دوست شوروی می‌آمدند، از کشورهایی که به ادعای تئوریسین‌های شوروی "راه ‏رشد غیر سرمایه‌داری" را در پیش گرفته‌بودند: از جمله همان‌هایی که کیانوری نامشان را در ‏‏"پرسش‌وپاسخ"هایش همواره ردیف می‌کرد: لیبی، الجزایر، سوریه، آنگولا، موزامبیک، بنین، جزایر ‏کاپ‌وردی، و... دانشجویان اهل این کشورها در چارچوب مبادلات دوستانه با شوروی در دانشگاه‌های ‏این کشور درس می‌خواندند، و در ضمن با ارز خارجی که با خود می‌آوردند، در شوروی "پادشاهی" ‏می‌کردند، که هیچ، هر بار در رفت و آمد به کشور خود کالاهای کمیاب در شوروی، از جمله شلوار ‏جین با خود می‌آوردند، این‌ها را قاچاقی و به بهایی گزاف می‌فروختند، و بر رونق پادشاهی خود ‏می‌افزودند. این مادر نظافتچی که برای خواهش دل دخترش جان‌فشانی می‌کرد مرا از جنس آن ‏خارجیان پنداشته‌بود.‏

اما نوبت "پناهندگان" ایرانی نیز رسید که از این تجارت پر سود به نان و نوایی برسند: پس از آن‌که ‏یکدندگی‌ها و پی‌گیری‌های کسانی از ما در مینسک و باکو به نتیجه رسید و راه سفر از شوروی به ‏غرب گشوده‌شد، آنتن‌های حساس تجارت‌پیشگان امواج تازه را گرفت، و به‌گمانم "رفقا"ی شوروی ‏نیز، از جمله کارکنان صلیب سرخ، راهنمایی‌های لازم را کردند، و موجی که "نهضت ویدئو" نام گرفت، ‏به راه افتاد.‏

طبق مقرراتی که پناهندگان به‌تدریج کشف کردند، یک بار در سال اجازه داشتند که مقداری ارز ‏خارجی بخرند و به خارج از شوروی سفر کنند. در آن هنگام تنها یک شهر در اروپای غربی وجود ‏داشت که می‌شد بدون ویزا و تنها با یک دعوتنامه به آن سفر کرد، و آن برلین غربی بود. در آن ‏هنگام آلمان به دو بخش غربی، و شرقی تقسیم شده‌بود. بخش شرقی یک دولت مستقل ‏‏"سوسیالیستی" داشت به‌نام "جمهوری دموکراتیک آلمان" ‏DDR‏. شهر برلین در دل بخش شرقی ‏آلمان بود، اما بر گرد بخشی از شهر دیواری کشیده شده‌بود و جزیره‌ی میان این دیوار "برلین غربی" ‏بود که توسط چهار دولت امریکا، انگلیس، فرانسه، و آلمان (غربی) اداره می‌شد.‏

برلین غربی اکنون کعبه‌ی آمال گروه بزرگی از پناهندگان ایرانی شوروی ساکن شهرهای مینسک، ‏تاشکند و باکو بود. ارزان‌ترین راه سفر، رفتن با قطار از مینسک بود. بنابراین ساکنان تاشکند و باکو نیز ‏نخست به مینسک می‌آمدند، چند روزی در خانه‌ی دوستان ایرانی ساکن "دوم چیتیری" می‌ماندند، ‏گردشی در مینسک می‌کردند، ویزای ترانزیت لهستان و آلمان دموکراتیک را با نظر مثبت رفقای ‏شوروی از کنسولگری‌های این کشورها در مینسک می‌گرفتند، و سپس با قطار از راه "برست" و ‏ورشو، یا با هواپیما به برلین شرقی می‌رفتند. در برلین شرقی کافی بود به متروی "فردریش ‏اشتراسه" بروید، مدارکتان را نشان دهید، و از زیر زمین به برلین غربی بروید.‏

و اینک، "جهان آزاد": ویترین‌های پر زرق و برق و آراسته و پر و پیمان از انواع کالاهایی که حتی در ‏خیال ساکنان "پشت پرده‌ی آهنین" نیز نمی‌گنجید. محله‌ی پیرامون ایستگاه مرکزی قطار و حوالی ‏‏"کلیسای شکسته" برلین غربی پر از فروشگاه‌هایی بود که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در آن‌ها یافت می‌شد؛ و ‏با "جان آدمیزاد" اغراق نمی‌گویم، زیرا زنانی تن‌فروش نیز آن‌جا بودند، و آن تن‌فروشی چیست مگر جز ‏جان‌فروشی؟

آن دوران، دوران رویکرد همگانی به دستگاه‌های خانگی ضبط و پخش فیلم، یا همان دستگاه‌های ‏ویدئو بود. در داخل ایران نیز اوج فعالیت واسطه‌هایی بود که با کیف‌های سامسونیت پر از ‏کاست‌های ویدئوی از تازه‌ترین فیلم‌ها به خانه‌ها می‌رفتند، فیلم کرایه می‌دادند و پول‌های کلانی به ‏جیب می‌زدند. پاسداران نیز اگر در خانه‌ای به دستگاه ویدئو بر می‌خوردند، با فتوای آخوندها، آن را ‏به عنوان "آلت جرم" توقیف می‌کردند و بازار فروش دستگاه‌های ویدئو را رونق می‌دادند، درست مانند ‏همان کاری که امروز با آنتن‌های ماهواره می‌کنند.‏

در شوروی دستگاه ویدئوی خانگی چیزی نوظهور و بسیار کمیاب بود و گران‌بها. مسافران بهره‌جوی ‏ما، ارزان‌ترین دستگاه‌های ویدئو را از بازارچه‌ای نزدیک ایستگاه مرکزی قطار در برلین غربی ‏می‌خریدند، و سپس آن را در شوروی به چیزی نزدیک به پنج هزار روبل می‌فروختند. این هنگامی ‏بود که ماهیانه‌ی یک پزشک یا یک مهندس در آن کشور چیزی در حدود یکصد روبل بود و کارگر ‏متخصص بسته به نوع کارش 150 تا 300 روبل در ماه دریافت می‌کرد. و چنین بود که اکنون دیگر ‏کم‌تر کسی از ایرانیان شوروی کارگری می‌کرد. خاوری و لاهرودی به این نتیجه رسیده‌بودند که بهتر است ‏رشوه‌ای به برخی از اعضای حزب بدهند و با فرستادنشان به "مدرسه‌ی حزبی" مسکو دهانشان را ‏ببندند، و برخی از "پناهندگان" ایرانی میسنک و تاشکند و باکو نیز با پیوستن به "نهضت ویدئو" ‏اسکناس روی اسکناس می‌چیدند، کم‌کم تجارت خود را گسترش دادند، و از آوردن دستگاه ویدئو به ‏آوردن و فروش ماشین‌های اوپل و بنز رسیدند. زندگانی این تاجران در مهد "سوسیالیسم" رونق و ‏جلایی یافت که اگر به غرب می‌آمدند هرگز بخش کوچکی از آن را هم نداشتند. پس شگفت نیست ‏که گروهی از آنان در مینسک و تاشکند و باکو ماندند، و هنور مانده‌اند. آنان، توده‌ای‌ها و اکثریتی‌های ‏‏"دو آتشه"ی پیشین، که در مخالفت با منتقدان حزب و سازمان و در دفاع از نظام و "رفقا"ی شوروی ‏یقه می‌دراندند، به‌تدریج دکان‌ها و شرکت‌های بازرگانی ایجاد کردند، و بازرگانی و واسطه‌گری برای ‏شرکت‌های دولتی جمهوری اسلامی و شرکت‌های وابسته به سپاه پاسداران را، یعنی کار برای ‏نظام و دستگاهی را به عهده گرفتند که دستش به خون هم‌سنگران و رفقای پیشین اینان آلوده ‏بود. شرکت‌های مختلطی نیز توسط برخی از اینان ایجاد شد که دفتری در لندن یا هامبورگ یا کلن یا ‏گوتنبورگ داشت و دفتری در باکو یا تاشکند، با کار برای ایران، با ماجراهایی...‏

چه خوب که من پیش از آغاز "نهضت ویدئو" شوروی را ترک کرده‌بودم، وگرنه، از رفتار انسان ‏نمی‌توان سر در آورد: چه می‌دانم، شاید من نیز به هوس می‌افتادم و دستی به آن اسکناس‌ها ‏می‌آلودم.‏

پس فضای برلین را در آن هنگام از کجا می‌دانم؟ در پایان تابستان 1988، یک سال و خرده‌ای پیش از ‏فرو ریختن دیوار برلین، برای دیدار دوستی که از تاشکند به برلین می‌آمد، از سوئد به آن‌جا رفتم و در ‏همان محله‌ها با او چرخیدیم و فضا را از نزدیک دیدم و لمس کردم. او نیز یک ویدئو خرید و با خود برد! ‏گویا دشوار بود پاکیزه داشتن دامان خود از وسوسه‌ی آلودگی به آن "نهضت"!‏

و آن دختر آرزومند ِ آن بانوی نظافتچی اکنون می‌باید عاقله‌زنی نزدیک پنجاه‌ساله باشد که پس از ‏فروپاشی "سوسیالیسم واقعاً موجود" چندین شلوار جین را در تنش فرسوده است، و فرزندانش نیز. ‏آیا بگویم "که چی؟"، یا "آیا شلوار جین زندگی‌شان را پربارتر کرد"؟ اما مگر جز آن است که انسان به انواع همین ‏هوس‌ها و آرزوهاست که زنده است – به هوس ‏پوشیدن شلوار جین، داشتن ویدئو، دیدن کانال‌های تلویزیونی ماهواره‌ای؟

عیب و ایراد در جای دیگری‌ست.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

23 October 2013

هوای آفتاب

شعری از سیاوش کسرایی با اجرای بی‌بی کسرایی، به پیشنهاد دوست خواننده‌ی گرامی "بهروز از امریکا"، با سپاس از ‏ایشان.‏

در این نشانی روی دگمه‌ی پلی کلیک کنید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 October 2013

باران در پاییز

نشریه‌ی باران شماره‌ی 37-36 منتشر شد. مسعود مافان مدیر نشریه، این شماره را چنین معرفی کرده‌است:‏

در این شماره در بخش "حاشیه‌ای بر اصل"، مقاله‌ای از سینا سلیم با عنوان نقد دین به عنوان ایدئولوژی سیاسی منتشر ‏شده است.‏

در بخش مقالات زیر عنوان "مسئولیت فردی، مسئولیت اجتماعی‎"‎، مقالاتی از شهلا شفیق (مسئولیت و آزادی، ناساز یا ‏همساز؟)، محمدرضا نیکفر (نقد مسئولیت)، الاهه بقراط (مسئولیت روشنفکر در رابطه بین آزادی و قدرت)، جلال ‏ایجادی (روشنفکران و مسئولیت در جامعه و جهان)، احمد علوی (مسئولیت و تعهد انسان به مثابه یک مسئله فلسفی)، ‏زینت میرهاشمی (روشنفکر متعهد، وجدان بیدار جامعه)، حسن مکارمی (روشنفکران و دستاوردهایشان) و مهرانگیز ‏کار (مسئولیت فردی و اجتماعی در تاریخ مبارزاتی ایران) عرضه شده است.‏

در بخش "گفت‌وگو"، سپیده زرین‌پناه با محسن حسام (داستان‌نویس) و عباس میلانی (پژوهشگر) گفت‌وگو کرده است. ‏بریده‌ای از رمان ژولیا نوشته محسن حسام و بریده‌ای از کتاب نگاهی به شاه نوشته عباس میلانی نیز در کنار این دو ‏گفت‌وگو ارائه شده است.‏

در بخش "نقـد ... نظر... مقاله"، مقالات "تناسخ تاریخ و مسخ فرهنگی" (علی‌محمد اسکندری‌جو)، خوانشی از رمان ‏رقص پروانه‌ها نوشته شهرام خلعتبری (بهروز شیدا)، تاملی بر تاریخ بیهقی (نسیم خاکسار)، پدیده‌ی شیطان‌سازی در ‏قرون همیشه وسطی (شکوفه تقی)، نگاهی به کتاب کوچه‌ی شامپیونه نوشته محسن حسام (رؤیا خوشنویس انصاری)، ‏معانی رمزی هفت‌خوان رستم (شهرنوش پارسی‌پور)، همپوشانی در داستان "شاه سیاه‌پوشان" (س.سیفی)، نظام سیاسی، ‏هنر و سانسور (رضا کاظم زاده) و بررسی مجموعه شعر سینیور سروده لیلی گله‌داران (پویا عزیزی) آمده‌است.‏

در بخش "زندان"، برشی از خاطرات مهرانگیز کار، گردنبند مقدس بازچاپ شده است.‏

بخش داستـان، شعر، خاطره، سه داستان از زهرا باقری شاد (سندرم درد)، انوش صالحی (چرخ فلک) و شکوفه آذر ‏‏(درخت طوبای آشپزخانه ما) و چند قطعه شعر از نعیمه دوستدار، مرجان کاظمی، سولماز بهگام و شیدا محمدی را در ‏بر گرفته است.‏

در این شماره از فصلنامه باران، گزارش سفر به کراکوف با مقالاتی چون یک تجربه شخصی (اندژی پیسویچ)، سیر ‏تحول مطالعات و آموزش زبان و ادبیات فارسی (آنا کراسنوولسکا)، امکانات چندرسانه‌ای و آموزش ترجمه شفاهی ‏‏(کارولینا راکوویتزکا عسکری)، تفاوت‌های دستوری زبان فارسی و لهستانی (کاتاژینا وانسالا)، زمان فعل در زبان ‏فارسی و لهستانی (متئوش کلاگیش)، روش تدریس زبان فارسی در سطح مقدماتی (ثریا موسوی و رناتا روسک- ‏کوالسکا) و عمده‌ترین اشتباهات فارسی‌آموزان رشته ایران‌شناسی (هایده وامبخش سموژینیسکا) منتشر شده است.‏

بخش انتهایی فصلنامه باران به معرفی کتاب اختصاص دارد با مقالاتی چون چکیده ای از بهار جنبش زنان (منصوره ‏شجاعی) و شهر نو (محبوبه موسوی).‏

‏"باران" را از کتابفروشی‌های ایرانی بخواهید، یا از نشانی‌های زیر سفارش دهید:‏

Baran
Box 4048‎
‎16304 Spånga‎
Sweden
Tel: +468885474‎
info@baran.se
www.baran.se

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 October 2013

جایزه‌ی نوبل آذربایجانی؟

نوشته‌ای دارم با عنوان بالا در سایت پرسیران، در این نشانی.‏

این روزها فصل توزیع جایزه‌ی نوبل است و معرفی برندگان نوبل در رشته‌های گوناگون و شرح ‏دستاوردهای آنان در رسانه‌های جهان جریان دارد. در این میان کسانی از جمهوری آذربایجان نیز به ‏فکر ایجاد یک جایزه‌ی نوبل افتاده‌اند و می‌خواهند که جایزه‌ای تازه از سوی دولت آذربایجان در ‏رشته‌ی نفت و انرژی، به‌نام نوبل، به برنده داده شود.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 October 2013

وردی - 200

دهم اکتبر 2013 دویستمین زادروز اپرانویس بزرگ ایتالیایی جوزپه وردی (1901 – 1813) ‏Giuseppe Verdi‏ بود. پیشتر جاهایی نوشته‌ام که چندان اپرادوست نیستم اما تکه‌هایی از ‏موسیقی اپراهای گوناگون وجود دارد که توجهم را به خود جلب کرده و شیفته‌ی برخی از آن قطعات ‏شده‌ام.‏

در آن میان دو قطعه از آثار وردی وجود دارد. این‌ها قطعاتی‌ست که با شنیدن آن‌ها، به‌ویژه در ‏تنهایی، مو بر اندامم راست می‌شود، دندان‌هایم بر هم فشرده می‌شود، انگشتانم مشت ‏می‌شود، نفس‌نفس می‌زنم، و دچار حالت خطرناکی می‌شوم! خطرناک، به‌ویژه اگر در حال رانندگی ‏باشم: بی‌اختیار پدال گاز را فشار می‌دهم و ماشین را به پرواز در می‌آورم. این اوج لذت بردن من از ‏موسیقی‌ست.‏

در گذشته‌هایی تیره و از دست‌رفته و فراموش‌شده نمی‌دانم چرا و چگونه شخصیت جوزپه گاریبالدی ‏Garibaldi‏ سردار ملی و سازنده‌ی ایتالیای نوین را پسندیده‌بودم، و جایی خوانده‌بودم که وردی نیز ‏طرفدار او بوده و نقش بزرگی در اتحاد ملی ایتالیا بازی کرده‌است. اما آشنایی با موسیقی وردی تا ‏همین هفت هشت سال پیش دست نداد. منظورم آشنایی با موسیقی او به نام خود اوست، ‏وگرنه کیست که مارش معروف او را از اپرای "آیدا" نشنیده‌باشد؟ این‌جا کلیک کنید و می‌بینید که ‏بارها آن را شنیده‌اید.‏

یکی از آثار "خطرناک" وردی برای من "روز جزا" (‏Dies Irae‏) از رکوئیم اوست که پیشتر نیز درباره‌ی ‏آن مفصل نوشته‌ام، و دیگری اوورتور اپرای "دست سرنوشت" (‏La Forza Del Destino‏) اوست. ‏بخش آرام قطعه‌ی اخیر را فینکل‌اشتاین به شکل تازه و زیبایی تنظیم و اجرا کرده‌است که با نام ‏Lost in Reflection‏ ‏در آلبوم ‏شماره 8 "بودابار" ‏Buddha Bar‏ نیز وجود دارد. نمی‌دانم کی و کجا رقص روی یخ یک زوج روس را با ‏این آهنگ دیده‌ام و حیف که فیلمی از آن نمی‌یابم.‏

روز جزا را این‌جا، اوورتور دست سرنوشت را این‌جا، و کار فینکل‌اشتاین را این‌جا بشنوید.‏
درباره‌ی وردی و آثار او این‌جا، و این‌جا به‌فارسی بخوانید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 October 2013

تورکوهایی دیگر - 4

به این زودی روز آخر فرا رسید؟! فردا سه تن از ما در سه پرواز جداگانه از فرودگاه ازمیر به‌سوی ‏شهرهای خود در سه کشور گوناگون می‌رویم. چند تن از دوستان بیشتر می‌مانند.‏

پس از بدخوابی از صدای ترافیک چهارراه پشت پنجره‌ی هتل و پارس سگان ولگرد، ساعت 7 بامداد ‏به هر زحمتی هست خود را از رختخواب بیرون می‌کشم: باید از این واپسین فرصت استفاده کنم و ‏در بامداد دریا تنی به آب بزنم. دو تن از دوستان پیش از من خود را رسانده‌اند. آرامش و سکون دریای ‏بامدادان بی‌همتاست. سطح آب آرام و صاف است. شره‌ی آب بر بازوان و گردن در این خاموشی ‏چون موسیقی زیبایی گوش را نوازش می‌دهد. این آبتنی مانند "مدیتیشن" است و ساعتی به آن ‏می‌پردازم.‏

با دوستان صبحانه می‌خوریم و تصمیم می‌گیریم که امروز قدری در شهر بگردیم، شاید یادگاری‌ها و ‏سوغاتی‌هایی بخریم. پیاده به راه می‌افتیم. آفتاب داغ است، اما نه به داغی روزی که به بازار ‏زیتینلی رفتیم. نخست چند عکس از مجسمه‌ی "ساری قیز" [دختر زرین (زرد)] و غازهایش ‏می‌گیریم. با عجق‌وجق‌هایی که در پیرامون این حوض و مجسمه هوا کرده‌اند، منظره مجسمه ‏به‌کلی خراب شده‌است.‏

افسانه‌ی "ساری قیز" و غازهایش، و نام کوه‌های غاز به هم مربوط‌اند. افسانه‌ی "ساری قیز" گویا ‏ریشه در قصه‌های ترکمنانی دارد که ساکن روستاهای این منطقه هستند. دامنه‌ی گسترش این ‏افسانه گویا تا ایران هم می‌رسد، و طبیعی‌ست که روایت‌های گوناگونی از آن بر سر زبان‌هاست. در ‏یکی از این روایت‌ها سخن از دختری بسیار زیبا با آبشاری از موهای زرین است که همه‌ی مردان ده ‏عاشق اویند، اما چون دستشان به او نمی‌رسد، نامش را به دروغ لکه‌دار می‌کنند. دختر برای نجات ‏آبروی پدرش به قله‌ی کوه پناه می‌برد و آن‌جا به پرورش غاز می‌پردازد. اما پدر تحمل زخم زبان اهل ‏ده را ندارد و بالای کوه می‌رود تا دخترش را بکشد، و...‏

دوستان می‌خواهند به عزیزان خود در دوردست زنگ بزنند. به تلفن‌خانه‌ای که نزدیک "میدان ‏جمهوریت" هست می‌رویم. من در دفتر خنک می‌نشینم و دوستان ساعتی با این و آن حرف ‏می‌زنند. سپس از محوطه‌ی بازار روز آقچای که امروز کم‌وبیش خالی از دستفروشان است می‌گذریم ‏و در آن‌سوی میدان وارد فروشگاه بزرگ میگروس ‏Migros‏ می‌شویم. چیزی شبیه به ‏سوپرمارکت‌های متوسط سوئد است، مانند ‏ICA Maxi، که از ماست و شیر و سبزی و میوه تا لباس ‏و وسایل باغبانی در آن یافت می‌شود. دوستی دنبال کیف و کوله‌پشتی و چمدان می‌گردد، که ‏نمی‌یابد، و دوستی دیگر دنبال تخم گیاهان و دانه‌هاست، و به بسته‌های چای با مزه‌های گوناگون ‏رضایت می‌دهد. من در گوشه‌ای غرفه‌ی بزرگ شراب‌ها را کشف می‌کنم: عجب! پس این‌جاست که ‏شراب‌های خوب و درست را می‌فروشند و من نمی‌دانستم! پارسال به‌ناچار از بقالی کوچک زیر ‏خانه‌مان شرابی خریدم که چیز چرند بی‌مزه و گران‌بهایی بود. امسال هم که دیگر دیر است. آیا باز ‏هم گذارم به آقچای خواهد افتاد؟ تا ببینیم.‏

قدم‌زنان به‌سوی منزلگاهمان باز می‌گردیم. دوستان هوس آبجوی بشکه کرده‌اند. خوراکی‌های خود ‏را از هتل می‌آورند و روی میز یک آبجوفروشی سفره‌شان را می‌گسترند، آبجو می‌نوشند و از ‏خوردنی‌های همراه ناهاری برپا می‌کنند. من گرسنه نیستم و لیوانی آب آلبالوی خنک را ترجیح ‏می‌دهم. این‌جا به آلبالو می‌گویند "ویشنه" و با دوستان گمان می‌کنیم که این نام از زبان روسی ‏گرفته شده. دیرتر در واژه‌نامه‌ی آن‌لاین بنیاد زبان ترکی می‌خوانم که آن را از زبان بلغاری گرفته‌اند، ‏که البته از خویشاوندان نزدیک زبان روسی‌ست.‏

باید از واپسین فرصت سود برد و بار دیگر تنی به آب رساند. از سوئد که می‌آمدم هوا تیره و تار بود، ‏باران سنگینی می‌بارید و گرمای هوا 14 درجه بود. باید تا می‌توانم از گرمای آقچای در تنم ذخیره ‏کنم. پس باقی روز به آبتنی و واپسین گپ‌ها با دوستان می‌گذرد، و شامی مطبوع دستپخت خانم ‏میزبان و دوستان، در محفلی گرم.‏

ساعت 4 بامداد باید به‌سوی ازمیر برویم تا به پروازهایمان برسیم. در جاده‌های تاریک بامداد به‌سوی ‏ازمیر می‌رانم. دوستانی در ازمیر می‌مانند تا در شهر بگردند، و دوستانی را به فرودگاه می‌رسانم. ‏نماینده‌ی شرکت آلمیرا گفته که همکارانش سر ساعت 8 جلوی دروازه‌ی "رفت" منتظرم خواهند بود ‏تا ماشین را تحویل بگیرند. ساعت هفت و نیم به آن‌جا می‌رسم و طبیعی‌ست که خبری از آنان ‏نیست. دوستان را پیاده می‌کنم تا به‌سوی پروازهایشان بروند، و خود می‌روم تا کمی در نزدیکی ‏فرودگاه بچرخم تا ساعت 8 شود.‏

دو سه دقیقه مانده به هشت به جای قرار با نماینده‌ی آلمیرا بر می‌گردم، و هنوز اثری از ایشان ‏نیست. اینجا ایستادن ممنوع است و تنها می‌توان مسافر پیاده کرد و بی‌درنگ باید حرکت کرد. ‏می‌ایستم و می‌ایستم و مواظبم که پلیس پیدایش نشود. خیر! خبری از نماینده‌ی آلمیرا نیست! ‏ساعت 8 و ده دقیقه شماره‌شان را می‌گیرم. این بار، بر خلاف روز ورودم، شماره وجود دارد و مردی ‏پاسخ می‌دهد. داستان را می‌گویم، او جای دقیق ایستادنم را می‌پرسد و می‌گوید "تمام! تمام!" اما ‏تا ده دقیقه بعد هم کسی پیدایش نمی‌شود. مأمور پلیسی دارد از تک‌تک ماشین‌هایی که راننده در ‏کنارشان نیست عکس می‌گیرد. به‌ناچار راه می‌افتم و می‌روم و چرخی می‌زنم، و باز می‌گردم. ‏ساعت 8 و نیم شده و درست لحظه‌ای که به جای قرار می‌رسم، مرد جوانی تازه از راه رسیده، ‏دارد از عرض خیابان می‌گذرد، و از دور برایم دست تکان می‌دهد.‏

در سفرهای بعدی به ترکیه، دیگر هرگز از شرکت آلمیرا ماشین کرایه نخواهم کرد!‏

ایستانبول، ایستانبول!‏

دانش‌آموز دبیرستان که بودم ترانه‌ی زیبایی با صدای مارک آریان Marc Aryan‏ ‏خواننده‌ی ارمنی – فرانسوی - ‏بلژیکی فراوان از رادیو پخش می‌شد که نام "ایستانبول" در آن تکرار می‌شد و من آن را دوست ‏می‌داشتم. اکنون در فرودگاه استانبول هستم و تا پرواز بعدی به مقصد استکهلم هشت ساعت وقت ‏دارم. شنیده‌ام که شرکت ‏هواپیمایی "تورکیش" اتوبوس‌های ویژه‌ای برای مسافران خود دارد و ‏اگر فاصله‌ی دو پروازشان کافی باشد، داوطلبان را ‏می‌برند و در شهر می‌گردانند و به موقع به ‏فرودگاه بر می‌گردانند. اما من پرواز ارزان شرکت پگاسوس را خریده‌ام که ‏چنین خدماتی ندارد. ‏با این خیال که شاید اتوبوس‌هایی باشد که مرا به شهر ببرد و برگرداند، تابلوی ‏‏"توریست ‏اینفورمیشن" را دنبال می‌کنم، و دنبال می‌کنم...، و به جایی نمی‌رسم! دنباله‌ی راه گم می‌شود و تابلوی ‏دیگری ‏نیست! تنها یک باجه پیدا می‌کنم که بلیت‌های یک شرکت اتوبوس‌رانی را می‌فروشد. یک بار از ‏مردی که آن‌جا نشسته، ‏و چند دقیقه دیرتر از زنی که آن‌جا نشسته می‌پرسم که آیا می‌توانم ‏با اتوبوس‌های آن‌ها بروم و شهر را بگردم و برگردم؟ ‏‏- هردو، جدا از هم، ساعت پرواز بعدیم را ‏می‌پرسند، ساعتشان را نگاه می‌کنند، فکری می‌کنند، و می‌گویند که وقت کافی ‏نیست و تنها می‌رسم که تا ‏مرکز شهر بروم، و بی‌درنگ باید برگردم!‏

‏"ایستانبول، ایستانبول" ندیده می‌ماند. روز پیش و امروز نیز در شهر تظاهراتی بود و هست، و می‌ترسم که اگر ‏بروم، ‏اتوبوس رفت یا برگشت در راه‌بندان گیر کند و نتوانم خود را به پروازم برسانم. باشد تا در ‏فرصتی دیگر دلی سیر به ‏تماشای استانبول بروم. هشت ساعت انتظار تا پرواز بعدی دمی غنیمت ‏است تا کتابی را که همراه دارم تا پایان بخوانم.‏

‏***‏
و اما تظاهرات: پارسال هنوز هیچ نشانی از شورش و تظاهرات مردم و جوانان ترکیه در میدان ‏‏"تقسیم" نبود که نوشتم: «مشاهدات روزانه، من و یکی از دوستان را، بی آن‌که در این مورد با هم ‏تبادل نظر کرده‌باشیم، به یاد ایران در آستانه‌ی انقلاب 1357 می‌انداخت: همان تضادها و ‏نابه‌هنجاری‌ها، شکاف‌ها و از‌هم‌گسیختگی‌ها، زرق و برق‌ها و ریخت‌وپاش‌ها، و... و نتیجه، با وجود ‏دانش ناقص و مشاهده‌ی سطحی، روشن است: اگر آزادی‌های دموکراتیک، آزادی احزاب و ‏سازمان‌ها و نهادهای مردمی، آزادی بیان و امکان مشارکت مردم در سیاست‌گزاری و تعیین ‏سرنوشت خود وجود نداشته‌باشد، ترکیه نیز دیر یا زود مانند ایران ِ شاه منفجر خواهد شد. نمی‌دانم ‏که آیا این آزادی‌ها امروز در ترکیه وجود دارد، یا نه.»‏

‏"ایستانبول، ایستانبول" را این‌جا بشنوید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏