10 March 2013

من – 60!‏

جای همگی کسانی که نبودند خالی، دیشب جشن بزرگی برای شصت سالگی من به همت ‏دخترم بر پا بود و دوستان یک‌دل و یک‌رنگی از دور و نزدیک، از همسایه تا همکار، تا دوستان ‏محلات دورتر و شهرهای دور و نزدیک سوئد و از خارج: آلمان و انگلستان و ایران گرد آمده‌بودند.‏

شبی با صفا بود، با رقص و آواز و شادی و نوشانوش و بازگویی خاطرات تلخ و شیرین گذشته. چه ‏حیف که بسیاری از کسانی که دلم می‌خواست دیشب این‌جا باشند، نتوانستند و نمی‌توانستند با ‏ما باشند، یا چون دیدارشان آرزویی دست‌نایافتنی شمرده می‌شد، حتی خبر نیافتند. با یاد همه‌شان ‏بودیم و دلم با همه‌تان بود.‏

بی‌نهایت سپاسگزارم از همه‌ی شما دوستانی که همت کردید و از دور و نزدیک آمدید؛ برای ارمغان‌های بسیار اندیشیده و ارزنده‌ی همگی‌تان، و برای هنرنمایی‌هایتان. اکنون از وجود و حضور شمایان نیرو گرفته‌ام که تا سال‌های دیگری ‏نیز باشم و بمانم و بکوشم. دورد بر شما!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

03 March 2013

انجمن قلم چیست و چه نیست؟

نوشته‌ام با عنوان بالا به دو زبان و دو خط در سایت انجمن قلم آذربایجان منتشر شده‌است.‏

به فارسی
به ترکی آذربایجانی با همین خط
به ترکی آذربایجانی با خط لاتین

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

24 February 2013

100,000

هفته‌ی گذشته مجموع تعداد مراجعه به وبلاگ من از مرز صدهزار گذشت. البته شمارشگرها را می‌توان به ‏گونه‌ای تنظیم کرد که اگر خود صاحب وبلاگ هم در آن جلو – عقب کرد، شماره بیاندازد، یا اگر ‏کسی در گوشه‌ای از دنیا با گوگل "است" را جست‌وجو کرد، هزاران شماره هم روی این وبلاگ ‏بیافتد، و بدان گونه خیلی زود از مرز میلیون‌ها گذشت. اما شمارشگر من تنها مراجعه‌ی مستقیم به ‏خود وبلاگ را نشان می‌دهد.‏

سپاسگزارم از همه‌ی دوستان و خوانندگان وبلاگم. برخی می‌آیند، چندی می‌خوانند، حوصله‌شان ‏سر می‌رود، می‌روند، به جایشان خوانندگان تازه‌ای می‌آیند، ‏و برخی از همان آغاز بیش از پنج سال است که دنبالم کرده‌اند. درود بر ‏همه‌شان، و همه‌تان!‏

برخی سایت‌ها، مانند "پیک نت" هنگامی که چیزی باب میلشان می‌نویسم، به این وبلاگ لینک ‏می‌دهند، و بعد که چیزی خلاف میلشان می‌نویسم، آن را بر می‌دارند. این است "آزادی قلم" از ‏نگاه بعضی‌ها.‏

‏... و هرگاه که از رقم‌های بزرگ و روند سخن می‌رود، بی‌اختیار به یاد "سی میلیون" در شعر ‏بی‌همتای ناظم حکمت "چشمان گرسنگان" (یا "مردمک چشمان گرسنگان") می‌افتم:‏

یکی دوتا نیست
ده – بیست‌تا نیست
سی میلیون‌تا
گرسنه
داریم!‏

این یکی از آهنگین‌ترین شعرهای ناظم حکمت است و من نمی‌خواهم با ارتکاب به ترجمه‌اش ‏خرابش کنم. به گمانم سید حسینی و خسروشاهی، و شاید حتی شاملو آن را ترجمه کرده‌اند. ‏ترجمه‌ای از علی مستوفی نیز در سال‌های دور دیده‌ام. اما به هیچ‌کدام از آن‌ها دسترسی ندارم. ‏تنها دعوت‌تان می‌کنم که متن اصلی آن را این پایین ببینید، و اجرای زیبا و هیجان‌انگیزی از آن را با زیرنویس انگلیسی در ‏‏"اوراتوریوی ناظم" اثر فاضل سای در این نشانی بشنوید.‏

Açların Gözbebekleri

Değil birkaç
    değil beş on
         otuz milyon
                aç
                  bizim!

Onlar
       bizim!
Biz
       onların!
Dalgalar
       denizin!
Deniz
       dalgaların!

Değil birkaç
            değil beş on
                   30.000.000
                          30.000.000!
Açlar dizilmiş açlar!
Ne erkek, ne kadın, ne oğlan, ne kız
sıska cılız
          eğri büğrü dallarıyla
                    eğri büğrü ağaçlar!
Ne erkek, ne kadın, ne oğlan, ne kız
                                   açlar dizilmiş açlar!

Bunlar!
Yürüyen parçaları
                 o kurak
                         toprakların!

Kimi
      kemik
             dizlerine vurarak
                  yuvarlak
                        bir karın
                              taşıyor!

Kimi
    deri... deri!
Yalnız
  yaşıyor
       gözleri!
Uzaktan
simsiyah sivriliği
nokta nokta uzayıp damara batan
kocaman balı bir nalın çivisi gibi
deli gözbebekleri,
              gözbebekleri!
Hele bunlar
Hele bunlar
Hele bunlarda öyle bir ağrı var ki,
bunlar
        öyle bakarlar ki!...
Ağrımız büyük!
            büyük!
                     b ü y ü k !
Fakat
artık imanımıza inemez tokat!
Demirleşti bağrımız,
çünkü ağrımız
                   30.000.000
                         deli gözbebekleri!

                                  gözbebekleri!
Ey
beni
ağzı açık
dinleyen adam!
Belki arkamdan bana
bu kalbini
haykırana
        "kaçık"
            diyen, adam!
Sen de eğer
ötekiler
         gibi kazsan,
              bir mânâ
                   koyamazsan
                           sözlerime
bak bari gözlerime;
bunlar:
Deli gözbebekleri!
                      gözbebekleri!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

17 February 2013

پرسش و پاسخ - صدای کیانوری

هر بار که چیزی مانند نوشته‌ی هفته‌ی پیش می‌نویسم، بهمنی از خاطرات اغلب تلخ، یا خاطراتی ‏شیرین که انجامی تلخ دارند، بر سرم آوار می‌شود و چند روزی حال خوشی ندارم. این بار، زیر ‏بهمن خاطرات، یادم آمد که در نخستین روزهای ورودمان به سوئد در پاییز 1365، دوستی دو نوار ‏قدیمی پرسش و پاسخ کیانوری را به من داد، و این نوارها هنوز در گوشه‌ای از خانه‌ام مانده‌اند و ‏خاک می‌خورند.‏

صدا را همان‌گونه که بود، بی بریدن چیزی از آن، در یوتیوب گذاشته‌ام و پیوندها را این پایین می‌یابید. ‏دو کاست 60 دقیقه‌ای‌ست که در چهار بخش سی دقیقه‌ای تنظیمش کردم. ما هنگام تکثیر نوارها ‏رویشان مهر تاریخ می‌زدیم و 1 و 2 می‌نوشتیم. اما این دو کاست در خارج از ایران بازتکثیر شده‌اند و ‏تاریخ و شماره‌ای رویشان نیست. با گوش دادن دستم آمد که هر دو نوار بخش دوم از دو جلسه‌ی پرسش و پاسخ هستند که در بهار 1359 در دفتر حزب در خیابان 16 آذر ضبط شده‌اند اما ‏نتوانستم تاریخ دقیق آن جلسه‌ها را تعیین کنم.‏

محتوای نوار نخست را در میان جزوه‌های پرسش و پاسخ که در "آرشیو اسناد اپوزیسیون ایران" ‏وجود دارد نیافتم. برخی از پرسش و پاسخ‌های نوار دوم در جزوه‌ی شماره 9 وجود دارد.‏

شنیدن این پرسش‌ها و پاسخ‌ها از پس آن‌چه بر ایران رفته و از پس بیش از سی و دو سال، از ‏جهت‌های گوناگون عبرت‌آموز است. اگر نمی‌رسید همه را گوش دهید، دست کم هفت دقیقه وقت ‏بگذارید و روی دوم نوار نخست را (بخش دوم از چهار بخش) از دقیقه‌ی 13:50 گوش دهید: آیا ‏ممکن است اوضاع کشور در جهتی دگرگون شود که همه‌ی کمونیست‌ها را بکشند؟

1، 2، 3، 4

به گمانم قرار است که تا چندی دیگر نیز حالم خراب باشد.‏








Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

03 February 2013

ربابه دختر خلیل

در نقش لیلی، اپرای لیلی و مجنون
اثر عزیر حاجی‌بیکوف
مدینه گلگون (1992 – 1926) زاده‌ی باکو در خانواده‌ای اردبیلی، که در دوازده سالگی به "جرم ‏خارجی بودن" به دستور استالین با گروهی بی‌شمار از شوروی بیرون انداخته شد و با خانواده‌اش ‏به اردبیل بازگشت، و ربابه اشراقی (1983 – 1930) زاده‌ی اردبیل و همکلاسی پدرم، هر دو از ‏فعالان فرقه‌ی دموکرات آذربایجان بودند. پس از سرکوبی حکومت ملی آذربایجان، هر دو به آذربایجان ‏شوروی پناه بردند. مدینه گلگون شاعری بزرگ شد، و ربابه اشراقی (مراداوا) خواننده‌ای بزرگ.‏

سوگواره‌ی زیر را اولی برای دومی سروده‌است. متن اصلی و آذربایجانی شعر چندی پیش در سایت ‏انجمن قلم آذربایجان منتشر شد و من دریغم آمد که شما خواننده‌ی فارسی‌زبان آن را نخوانید. در ‏پایان لینک‌هایی به چند ترانه با اجرای ربابه نیز می‌آورم.‏

ربابه دختر خلیل

ربابه‌ای بود
بر این زمین
ربابه دختر خلیل.‏
او که می‌خواند، چنان می‌خواند به‌خدا،
که آتش به جانمان می‌زد ربابه.‏
ربابه‌ای بود
بر این زمین،
که حسرتش از زندگانیش درازتر بود.‏
دردش را و دل‌تنگیش را
با سوز آتش و سوز سرما
به آواز می‌خواند...‏
آنگاه که می‌خواند چون بنفشه‌ای گردن‌خمیده،
چون لاله‌ای دل‌سوخته می‌شد ربابه.‏
آنگاه که از درد جدایی می‌خواند،
شرنگ دوری از وطن را
باری دیگر بر هستی خود می‌ریخت ربابه...‏
پرندگان شادان از صدای او
بر درها و پنجره‌ها می‌نشستند.‏
ستارگان شادان از صدای او بر آسمان‌ها
تا پگاه روشن بودند...‏
با صدایش چیزی نمی‌ماند
که سنگ را، و صخره‌ها را نیز، به صدا آورد
به حرفشان بیاورد ربابه.‏
دل‌هایی را غمین،
و دل‌هایی را شادمان می‌کرد ربابه.‏
کودکی‌هایش را در اردبیل به یاد می‌آورد.‏
چشمه‌های خنک اردبیل،
باغ‌های سرسبز اردبیل را به یاد می‌آورد.‏
‏"باغمیشه" و "اوچدکان" را
‏"تزه میدان" را به یاد می‌آورد.‏
نیک‌روزی یک‌ساله‌ی اردبیل را
به یاد می‌آورد.‏
در این حال
بر چشمانش اشک حلقه می‌زد ربابه.‏
ترانه‌هایی که می‌خواند
او را از این رؤیاهای تلخ و شیرین به دوردست‌ها می‌برد...‏
ربابه‌ای بود
بر این زمین.‏
دیدن تبریز از نزدیک
بزرگ‌ترین دغدغه و آرزویش بود.‏
می‌خواست جانش را بدهد
تا تنها یک بار در تبریز بخواند.‏
اگر گذارم می‌افتاد،
در باغ گلستان تبریز
شب را به روز می‌آمیختم،
بی خستگی می‌خواندم، می‌خواندم
می‌گفت ربابه.‏
چون همه‌ی مادران، چون همه‌ی همسران
برای این زمین،
و برای تبریز نیز
آزادی و شادی می‌خواست ربابه.‏
چند آرزویش گل دادند،
و چند آرزویش غنچه ماندند.‏
بی‌گمان آن غنچه‌ها روزی
گروه گروه لبخند به رویمان خواهند زد.‏
بی‌گمان بهار آزادی خواهد آمد
به تبریز ما نیز...‏
گرچه ربابه آرزو به‌دل از این جهان رفت،
اما ترانه‌هایش به صدا در خواهند آمد
همه‌جا
بر آن ساحل،
و بر این ساحل.‏
در آن روز چند دوست، چند آشنا
ربابه را یاد خواهند کرد.‏
ربابه‌ی بنفشه‌گون،
غمین چون لیلای "فضولی" را.‏
خواهند گفت،
ربابه‌ای بود
بر این زمین – ‏
ربابه دختر خلیل
آنگاه که می‌خواند، چنان می‌خواند به‌خدا،
که آتش به جانمان می‌زد ربابه.‏
‏۱۹۸۴ ‏

چند ترانه با اجرای ربابه: 1، 2، 3، 4، 5‏، و یک مجموعه

متن اصلی شعر
با سپاس از ممی

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

27 January 2013

لوتوسلاوسکی - 100

دو روز پیش یکصدمین زادروز ویتولد لوتوسلاوسکی (1994-1913) ‏Witold Lutoslawski‏ آهنگساز ‏بزرگ لهستانی بود. من او را نزدیک چهل سال پیش، آنگاه که هنوز زنده بود، در مجموعه‌ی ‏صفحه‌های "اتاق موسیقی" دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) کشف کردم.‏

پیش از هر چیز نقاشی انتزاعی روی جلد صفحه بود که نگاهم را به خود کشید: فضایی وهم‌آلود ‏بود، و چیزی از کلاغ هم در آن وجود داشت. این مرا به یاد داستان کوتاه "کلاغ" نوشته‌ی ادگار آلن ‏پو می‌انداخت که در نوجوانی در خانه‌ی پدری در مجموعه‌ی "آثار جاویدان ادبیات جهان" گردآوری و ‏برگردان حسن شهباز، یا شاید در یکی از مجموعه‌های گردآوری هوشنگ مستوفی خوانده‌بودم و ‏فضاسازی پو را هنوز در ذهن دارم: کلاغی خیس و سرمازده به اتاق راوی پناه برده و پیوسته تکرار ‏می‌کند: "نه، هرگز! هیچ‌وقت!"‏

بر این صفحه یکی از پرآوازه‌ترین آثار لوتوسلاوسکی "کنسرتو برای ارکستر" را ضبط کرده‌بودند. ‏گوشش دادم، و از همان نخستین نت‌ها مرا گرفت و با خود برد. دیرتر آن را بارها و بارها گوش دادم. ‏بخش‌های نخست و سومش را بسیار دوست می‌داشتم. سپس، به‌گمانم در سال 1355 بود که ‏گروه تازه‌نفس تئاتر دانشجویی دانشگاه مرا برای موسیقی گذاشتن روی یک نمایشنامه به همکاری ‏خواند. بیشتر فعالان این گروه در آن هنگام از همدوره‌ای‌های من بودند. ناصر، یکی از دانش‌آموختگان ‏قدیمی دانشگاهمان، که در بیرون با مهندسی برق سرگرم بود، مربی این گروه بود. او در کلاس‌های ‏گوناگونی برای اعضای گروه تئاتر سخن می‌گفت. دانش گسترده و شگفت‌انگیزی در زمینه‌ی تئاتر و ‏به‌طور کلی ادبیات و هنر داشت. گویا ارتباطی سببی یا نَسَبی با اکبر رادی هم داشت.‏

گروه تئاتر داشت روی نمایشنامه‌ی "در پوست شیر" ‏The Shadow of a Gunman‏ اثر نویسنده‌ی ‏ایرلندی شون اوکیسی ‏Sean O'Casey‎‏ و برگردان اسماعیل خوئی کار می‌کرد. ناصر در کنار کارگردان، ‏که ذهن خائنم نامش را فراموش کرده، می‌نشست و گام به گام راهنمائیش می‌کرد. این دو چنان با ‏جدیت، جدیتی به قول سوئدی‌ها "خونین"، در این کار غرق می‌شدند که من سخت شگفت‌زده ‏می‌شدم و با خود می‌اندیشیدم که چگونه اینان از رشته‌های مهندسی سر در آورده‌اند و چرا ‏یک‌سر به دنبال تئاتر نرفته‌اند. و البته کسی نبود به خود من بگوید چرا دنبال موسیقی نرفته‌ام!‏ یک پیانوی کوچک و قراضه در سالن تمرین گروه تئاتر وجود داشت که برخی از دگمه‌هایش از کار افتاده‌بودند. در دقایق ‏استراحت گروه تئاتر فرصت را غنیمت می‌شمردم، دستم را به درون پیانو می‌بردم و با انگشتانم سیم‌های پیانو را آهسته به ‏صدا در می‌آوردم و پژواک آهنگشان را تا بی‌نهایت دنبال می‌کردم.‏

عباس نقش اصلی نمایشنامه را داشت و من بخش دوم از "کنسرتو برای ارکستر" لوتوسلاوسکی ‏را برای مونولوگ عباس برگزیده‌بودم. در این تک‌گویی، قهرمان داستان به‌تدریج "شیر" می‌شد و در ‏پوست شیر می‌رفت. با آغاز تک‌گویی عباس، من صدای موسیقی را کم‌کم تا بلندی صدای او بالا ‏می‌بردم. اما این قطعه موسیقی مانند یک "شیشکی" برای مردی که داشت "شیر" می‌شد، ‏آن‌چنان خوب و مناسب با این تک‌گویی همخوانی داشت که عباس هر چه می‌کوشید، ‏نمی‌توانست جلوی خنده‌اش را بگیرد، و بازیش خراب می‌شد. باری دیگر، و باری دیگر کار را از سر ‏می‌گرفتیم، و باز عباس ثانیه‌هایی پس از آغاز موسیقی به خنده می‌افتاد. به گمانم هرگز حتی به یک دقیقه همراهی موسیقی با بازی او هم نرسیدیم. این به جدیت "خونین" ناصر و کارگردان بر ‏می‌خورد، و تا انتقاد از عباس هم پیش رفتند. اما هیچ جدیتی کارساز نشد.‏

نمی‌دانم چند بار بی من تمرین کردند و کار را تا کجا پیش بردند. این نمایشنامه، با این گروه، تا جایی ‏که می‌دانم، هرگز روی صحنه نرفت. در واقع هنگام همکاری با آنان نیز احساس می‌کردم که قصد ‏روی صحنه بردن نمایشنامه چندان جدی نیست و بیشتر کاری آموزشی دارند می‌کنند.‏

اما "کنسرتو برای ارکستر" لوتوسلاوسکی یکی از نوارهایی بود که تا هنگام خروج از ایران همواره ‏گوشش می‌دادم، و بعد فراموشش کردم. همین دو سه سال پیش بود که دخترم یک سی‌دی ‏حاوی دو تا از معروفترین کنسرتوهای برای ارکستر، اثر لوتوسلاوسکی، و اثر بلا بارتوک ‏Bela Bartok‏ ‏را به من هدیه داد.‏

لوتوسلاوسکی فعالیت اجتماعی نیز داشت و از جنبش "همبستگی" لهستان به رهبری لخ والنسا ‏پشتیبانی می‌کرد. این جنبش نخستین ترک‌ها را در "دیوار آهنین" ایجاد کرد، همه‌ی جهان ‏‏"سوسیالیسم واقعاً موجود" را به لرزه در آورد، و سرانجام آن را در لهستان به فروپاشی کشانید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 January 2013

بر آب و آتش

دکتر فریدون هژبری استاد و معاون آموزشی پیشین دانشگاه صنعتی شریف (آریامهر)، بنیادگذار ‏‏"انجمن دانشگاه صنعتی شریف" ‏SUTA‏ در خارج، سرانجام کتاب ارزشمند خاطرات و زندگی‌نامه‌ی ‏خود را در امریکا منتشر کرده‌است.‏

وی کتاب را به "یاد دکتر محمد مصدق، شخصیت مورد احترام زندگی"اش تقدیم کرده و در معرفی ‏آن می‌نویسد:‏

"این کتاب تنها یک زندگی‌نامه و یا تاریخ دانشگاه صنعتی شریف (آریامهر) نیست، بلکه مروری است ‏بر رخدادهای سیاسی و اجتماعی در سال‌های پرشوری که چهره کشور ما را برای همیشه تغییر ‏داد. خواندن این کتاب را به نسل جوان و علاقمندان به تاریخ معاصر ایران توصیه می‌کنم زیرا این ‏دیدگاه نسلی است که نه تنها نظاره گر بلکه پاره‌ای از موجودیت این رویدادهای تاریخی بوده است.‏

این کتاب در کتابخانه ملی آمریکا و کتابخانه ملی ایران به ثبت رسیده است، ولی امکان سفارش آن ‏از ایران وجود ندارد. علاقمندان می‌توانند با خرید کتاب و ارسال آن برای دوستان و نزدیکان خود به ‏ایران در امر پخش و خبر رسانی یاری نمایند."‏
کتاب را هم‌دانشگاهی‌مان دکتر گوئل کهن ویراسته‌است و آن را ‏از آمازون می‌توان سفارش داد و همچنین در کتابفروشی‌های استکهلم (ارزان، و فردوسی) ‏نیز می‌توان آن را خرید.‏

انتشار کتاب را به دکتر هژبری گرامی صمیمانه تبریک می‌گویم و پس از خواندنش بیشتر درباره‌ی آن ‏خواهم نوشت.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 January 2013

این‌سو و آن‌سوی یک زمین

این‌جا "این‌سو"ی زمین فوتبال دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) است، پاییز 1350. تیپ‌ها و سر و ‏وضع این‌سوئیان را که ایستاده‌اند یا روی زمین نشسته‌اند، ‏خوب بنگرید. بیشترشان شهرستانی هستند. نفر نخست نشسته از چپ، با ‏عینک سیاه، منم که تازه چند ماهیست وارد دانشگاه شده‌ام (برای تصویر بزرگتر روی آن ‏کلیک کنید).‏

دست‌کم پنج تن از حاضران این عکس از آذربایجانیان پر شمار دانشگاه هستند، که به هم پناه ‏برده‌بودیم. از دیگران سه نفر را در آن هنگام هیچ نمی‌شناختم، اما دو تن از آنان سالی دیرتر از بهترین ‏دوستانم شدند، و هستند. دیگران را نمی‌شناسم.‏

ساواک ِ نوین عکس شخصی را که در کنار من نشسته و کلاه بر سر دارد در کتاب "چریک‌های ‏فدایی خلق، از نخستین کنش‌ها تا بهمن 1357" منتشر کرده (جلد 1، ص 854) و زیرش به‌غلط ‏نوشته‌است "بهروز عبدی". روی سینه‌ی زندانی توی عکس تاریخ 12 دی 1351 دیده می‌شود. اما ‏به نوشته‌ی همین کتاب بهروز عبدی، عضو سازمان چریک‌های فدایی خلق، سه هفته پس از آن، در ‏سوم بهمن همان سال در یک حادثه‌ی ناخواسته‌ی انفجار در مشهد کشته شده‌است (ص‌ص 465، ‏‏466، و 470): گویا نویسندگان ساواک ِ نوین منطق و حساب سرشان نمی‌شود. شخص توی ‏عکس ساواک، همانی که در این‌سوی زمین فوتبال در کنار من نشسته، تا جایی که می‌دانم ‏خوشبختانه زنده است و در ایران کار و زندگی می‌کند.‏

بهروز عبدی را نیز من خوب می‌شناختم و پیش‌تر نوشته‌ام ‏(این‌جا و این‌جا) ‏که چندی در اتاق ما در خوابگاه ‏دانشجویی "پنهان" شده‌بود.‏

دوستی برایم نوشت که نفر دوم نشسته از راست نیز، همان که زانوانش را بغل زده، امیرساعد نعمت‌اللهی، ورودی دوره‌ی چهارم ‏‏(1348) دانشکده‌ی برق است که پیش از انقلاب به عضویت گروه "اتحاد مبارزه در راه آرمان طبقه ‏کارگر" و سپس "سازمان کارگران مبارز ایران" در آمد، گرفتندش، و در 14 مرداد 1365 اعدامش کردند. خبرنامه‌ی انجمن فارغ‌التحصیلان ‏دانشگاه نیز این را تأیید می‌کند (شماره 26، ص 32).‏

در میانه‌ی زمین، مسابقه‌ی فوتبال میان تیم‌های نمی‌دانم کدام ‏دو دانشکده‌ جریان دارد.‏ مکانیکی‌ها (از جمله من) صرفنظر از این‌که کدام دانشکده در میدان می‌جنگید، شعار می‌دادند ‏‏"مکانیک برتر از همه است!" و برقی‌ها را "سیمکش" می‌نامیدند. برقی‌ها نیز بزرگترین رقیبشان، ‏دانشجویان دانشکده‌ی مکانیک را "آفتابه‌ساز" می‌نامیدند. سپس این دو همصدا شعار می‌دادند ‏‏"خاک بر سر [دانشکده‌ی] صنایع! خاک بر سر صنایع!" به گمانم دانشکده‌ی صنایع در این مسابقات ‏سوم شد، و مکانیک البته (!) اول شد.‏

و اینک بنگرید به "آن‌سو"ی زمین: در آن‌سو دانشجویان خوش‌پوش و "پاکیزه"ای که بیشترشان ‏ساکن تهران‌اند، شسته و رفته روی صندلی‌هانشسته‌اند. از این میان تنها دو دختر دانشجو را ‏می‌شناسم، و با نام آقای یوسف بزرگ‌نیا (نفر هشتم نشسته روی نیمکت بلند پشتی، از راست – همه‌ی سرها را بشمارید) ‏در همان خبرنامه‌ی شماره 26، ص 40، آشنا شدم. دختر دوم از راست خانم هایده حیات غیب ‏است که به نوشته‌ی همان خبرنامه، ص 5، دریغا همین دو ماه پیش در تهران درگذشت.‏

نمی‌دانم که از گروه آن‌سوی زمین نیز آیا کسی به فعالیت سیاسی پرداخت؟

عکس‌های یادگاری فراوانی در خبرنامه‌های انجمن فارغ‌التحصیلان دانشگاه، به‌ویژه شماره‌های 20 به ‏بعد منتشر شده‌است. دست تهیه‌کنندگان آن‌ها درد نکند.‏

فهرست ناقصی از نام کشتگان دانشگاهمان را در این نشانی گرد آورده‌ام. یادشان گرامی.‏

و پیشتر درباره‌ی عکس‌های به‌کلی دیگری نیز نوشته‌ام: داستان یک عکس، و اندیشه‌هایی پیرامون ‏یک عکس.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

06 January 2013

از جهان خاکستری - 80‏

نوای جادوئی یک ویولون تنها را می‌شنیدم که آهنگی تازه و بسیار زیبا می‌نواخت؛ آه چه زیبا...، چه ‏زیبا. جادوئی. این ملودی را پیش‌تر هرگز نشنیده‌بودم. نامش چه بود؟ اثر کدام آهنگساز بود؟ نه، ‏نشنیده‌بودمش. نامش را نمی‌دانستم. سازنده‌اش را نمی‌شناختم.‏

این نوای جادوئی همه‌ی فضا را پر کرده‌بود. می‌چرخید، دور می‌زد، باز می‌گشت، زیبا، زیباتر. دلم را ‏در کمندی اسیر کرده‌بود، می‌کشید و با خود می‌برد: به کجا؟ نمی‌دانستم. تنها همین نغمه را ‏‏"می‌دیدم" و می‌شنیدم. آن‌سوتر تاریک بود. هیچ چیز دیده نمی‌شد. اما صدای آهنگ بلندتر و بلندتر ‏می‌شد: پررنگ‌تر، زنده‌تر، آمرانه‌تر. اکنون دیگر همین‌جا، در حضور من، کنار گوشم داشت نواخته ‏می‌شد. ویولون نبود. کمی بم‌تر بود. بیش‌تر به ویولا می‌خورد. اما ویولا هم نبود. دلم می‌خواست ‏این خط ملودی را توی دست‌هایم بگیرم، به صورتم بچسبانم، نوازشش کنم، اما نمی‌توانستم ‏بگیرمش: چیزی توی دستانم نمی‌ماند. و سپس، ناگهان مانند آن که آرشه‌ی ویولون به لاله‌ی گوشم ‏خورده‌باشد، از خواب پریدم.‏

تنها بودم. بعد از ظهر جمعه بود. تابستان 1357. دیشب از پادگان چهل‌دختر فرار کرده‌بودم و به خانه‌ی دوستانم ‏علی و هوشنگ در شاهرود آمده‌بودم. با ناهار چند قوطی آبجوی هلندی "اسکول" ‏نوشیده‌بودیم. سپس آن‌دو به گردش رفته‌بودند و من خوابیده‌بودم. چند ساعت بعد می‌باید به پادگان ‏بر می‌گشتم. و این نغمه... این آهنگ بی‌گمان ساخته‌ی خودم بود. نخستین بار بود که ‏می‌شنیدمش. زود، زود باید کاری می‌کردم. باید... بنویسم...؟ اما چگونه؟ من که سوادش را ندارم؛ ‏خطش را بلد نیستم...‏

در نوجوانی بارها برایم پیش آمده‌بود که آهنگی را بسیار دوست داشته‌بودم، و برای آن‌که یادم نرود ‏کوشیده‌بودم به شکلی بنویسمش. یکی از آن بارها خوب یادم است. پدرم ما را به سینما برد. فیلم ‏امریکایی "دریاچه‌ی مرغابی". و روی یکی از صحنه‌های رومانتیک آن موسیقی متن زیبایی گذاشته ‏بودند که دلم می‌خواست همیشه توی گوشم باشد و همواره زمزمه‌اش کنم. به خانه که رسیدیم ‏در جا دفترچه‌ی یادداشت سرّی و دوست‌داشتنی‌ام را برداشتم و در صفحه‌ی تازه‌ای نوشتم: "دادا ‏‏– دادا... دا – دادا دیم – دیم دیم"! همه چیز خیلی روشن بود. چند بار خواندمش، و عین همان ‏آهنگی بود که در ذهن داشتم. چه زیبا! چه خوب، چه خوب!‏

و خب، روشن است: هفته‌ای بعد که آهنگ را فراموش کرده‌بودم، به سراغ دفترچه رفتم، و خواندم: ‏‏"دادا – دادا... دا – دادا دیم – دیم دیم"؛ چه بی‌معنی! تکرار کردم، تلاش کردم، زور زدم... بی هیچ ‏سودی.‏

و اکنون، این‌جا، در این خانه‌ی لخت و عور و فقیرانه و مجردی و خالی از همه چیز در کوچه‌ای در ‏شاهرود، چه کنم با بی‌سوادیم؟ حتی اگر ضبط صوتی با میکروفون این‌جا بود، باز سودی نداشت: ‏ملودی سنگین و دراز و مرکبی بود که در سرم جریان یافته‌بود. دشوار بود نواختنش با سوت، یا با ‏‏"نانا" کردن. لحن و رنگ آن را چه می‌کردم؟ آن صدای بم را که چیزی میان ویولون و ویولا بود، آن ‏پیوستگی مالش آرشه را چگونه به سوت در می‌آوردم؟

بی‌اختیار پیرامون را می‌نگریستم؛ بی‌اختیار دنبال چیزی، وسیله‌ای، می‌گشتم: چه کنم؟ چه کنم؟ ‏حیف ِ این آهنگ نیست که همان‌جا توی سرم بماند و دقایقی دیرتر در گرداب احساس‌ها و ‏اندیشه‌های دیگر غرق و نابود شود؟ داغ شده‌بودم. آهنگ به دیواره‌های سرم می‌کوبید و ‏می‌خواست راهی به بیرون بگشاید، و راهی نمی‌یافت. دردم می‌آمد.‏

سرانجام با بی‌چارگی دریافتم که هیچ کاری نمی‌توانم بکنم. هیچ... کاری...! چه حیف...، چه حیف! ‏چه بد است درد بی‌سوادی. چه دردناک است که چیزی برای بیان داشته‌باشی، اما زبان یا ‏وسیله‌ی بیان آن را نداشته‌باشی. چه بد است درد بی‌زبانی. به یاد ح. ش. و حال او جلوی تخته در ‏کلاس دوم دبستان افتاده‌بودم. اکنون به یاد می‌آورم چگونه نمی‌توانستم دردم را به‌روسی به آن ‏پزشک بگویم. اکنون به میلیون‌ها انسان در سراسر جهان می‌اندیشم، به زنان و مردان روستایی در ‏گوشه و کنار ایران، که چه داستان‌ها و ماجراها در دل دارند، اما هرگز وسیله‌ای به آنان داده نشده ‏که این داستان‌ها و ماجراها را، حرف دلشان را، به شکلی بیان کنند؛ که بنویسند، به زبان خودشان، ‏به زبان دلشان.‏

و درود می‌فرستم به بانو مکرمه قنبری، روستایی زن از دری‌کنده‌ی مازندران که سرانجام راهی و ‏وسیله‌ای یافت تا حرف‌هایی را که ده‌ها سال در دلش تل‌انبار شده‌بود، به دیده‌ی جهانیان برساند، و ‏جهانی شد.‏

‏***‏
آهنگ من هیچ‌یک از ملودی‌های زیباترین آثار آهنگسازان بزرگ برای ویولون نبود: از کنسرتو ویولون ‏ژان سیبلیوس، یا چایکوفسکی، یا مندلسون نبود. از "مقدمه و روندو کاپریچیوزو" اثر کامی ‏سن‌سانس، یا "کولی" اثر موریس راول، یا کووارتت زهی شماره 2 الکساندر بارادین نبود. از کنسرتو ‏ویولون برامس، یا بیتهوفن، یا ماکس بروخ نیز نبود. نه، از هیچ‌کدام نبود. یک‌راست به خود من الهام ‏شده‌بود!‏

اگر به راه ننه مکرمه گام بگذارم، می‌توانم بگویم که ملودی من سرخ تیره‌بود که با حرکتی دودی در ‏متنی سیاه می‌چرخید. اما دیگر ندارمش، و هنوز غصه اش را می‌خورم.‏

و در سخن از موسیقی، درود بر کسانی که شور زندگی در آن حلبی‌آبادهای کنگو می‌دمند؛ و ‏کسانی که از دورریخته‌ها و زباله‌ها و ریخت‌وپاش‌های ما ساز می‌سازند (با سپاس از شهره‌ی گرامی)‏ و نغمه می‌پراکنند.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

30 December 2012

پاسخ به چند چرا

دفترچه‌ی عضویت در اتحادیه‌ی کارگران صنایع ماشین ابزارسازی، کمیته‌ی مینسک، کارخانه‌ی ‏‏"انقلاب اکتبر"‏
دوستان خواننده‌ام گاه چیزهای سختی می‌پرسند، از جمله زیر نوشته‌ی پیشین، که اگر در ‏پاسخ یک رساله‌ی پژوهشی، یا یک رمان هم بنویسم، از نظر خودم کافی نیست. یکی از آن‌ها این است که دلیل شیفتگی من و ‏همنسلان و همتایانم به فرهنگ "شرق" (شوروی و اقمار آن) چه بوده‌است؟

اگر فضای ایران (و حتی جهان) دهه‌های 1960 و 1970 را لمس نکرده‌باشید، هر چه هم که من ‏بگویم، باز برایتان دشوار خواهد بود که آن راه را ببینید و به آن فرهنگ علاقمند شوید. با این حال، ‏چاره‌ای ندارم جز آن‌که تلاشی بورزم، هرچند در حد نوشته‌ی کوتاه وبلاگ و نه رساله‌ای پژوهشی.‏

جهانی دو قطبی را تصور کنید که یک قطب آن، امریکا، درست یا غلط، در دیده‌ی جوانان و ‏دانشجویان و روشنفکران اروپا و بسیاری کشورهای دیگر، از جمله ایران، مظهر پلیدی، جنگ‌افروزی، و غارت کشورهای دیگر است، و هر صفت ‏زشت دیگری نیز به آن می‌چسبد. این کشور فرسنگ‌ها دور از خاک خود کشتار بزرگی در چند کشور ‏و از جمله در ویتنام به‌راه انداخته‌است. تنها در کریسمس 1972 این کشور بیست هزار تن بمب بر سر ‏مردم بی‌سلاح و بی‌دفاع ویتنام شمالی، بر سر سالخوردگان و کودکان می‌ریزد – آری، بیست... ‏هزار... تن! بیست میلیون کیلو! کار به‌جایی می‌رسد که اولوف پالمه نخست‌وزیر سوئد، کشوری که "ویترین ‏سرمایه‌داری جهانی" نامیده می‌شد، دیر وقت شب کریسمس به اداره‌ی ‏رادیو می‌رود و در یک سخنرانی رادیویی ‏‏"کشور دوست و برادر" امریکا را سخت نکوهش می‌کند؛ بزرگی خشونت بی‌معنا و بی‌حاصل امریکا را با بزرگی خشونت هیتلر مقایسه می‌کند. و شما هر روز عکس‌های تکان‌دهنده و فجیعی از کودکان گریان و ‏سوخته از ناپالم، عکس روستاها و برنجزارهای سوخته را می‌بینید؛ هراس از مرگ را در چشمان زنان ‏جنگ‌زده می‌بینید؛ عکس آن افسر ویتنام جنوبی و مزدور امریکا را می‌بینید که با سلاح کمری به مغز ‏برادر شمالیش تیر می‌زند...‏

این تنها یک نمونه است. اگر دل داشته‌باشید، اگر چشمانتان را بگشایید و این‌ دردها و بسیاری چیزهای دیگر را ببینید، به این ‏قطب علاقمند نمی‌شوید و خود را از فرهنگ و همه‌ی محصولات و مظاهر آن دور می‌کنید. حتی در خود امریکا جنبش‌های بزرگ ضد جنگ به‌راه می‌افتد. جوانان و میانسالان به جنبش دامنه‌دار "هیپی" ‏با شعار "جنگ نکن، عشق بورز!" می‌پیوندند.‏‏

حال، در جهان آن روز، درست یا غلط، تبلیغ می‌شود که قطب دیگر (شوروی و اقمارش) یار و غمخوار ‏همه‌ی محرومان جهان، و پشتیبان مظلومان زیر حمله‌ی امریکا در همه‌ی جهان، و از جمله در ویتنام ‏است. این قطب پشتیبان همه‌ی کسانی‌ست که بر ضد آن قطب "پلید" می‌جنگند. این قطب با تحمل ده‌ها میلیون تلفات و خرابی‌های باورنکردنی جنگ جهانی دوم را پیروزمندانه از سر گذرانده و جهانی ‏را از بلای نازیسم و فاشیسم هیتلری نجات داده‌است.‏ و شگفت آن‌که ‏همه‌ی محصولات و مظاهر و فرآورده‌های فرهنگی شوروی و دوستانش در ایران نایاب و ممنوع است؛ ‏بر گرد هر چه نامی و نشانی از شوروی دارد، هاله‌ای از ترس و تابو، ممنوعیت، و تعقیب و آزار ‏ساواک تنیده شده‌است. حتی سفر توریستی به آن کشور و اقمارش ممنوع است، جز برای افرادی ‏خاص با مأموریت‌ها، یا دعوت‌های ویژه...‏

آیا کنجکاو نمی‌شوید که بدانید چرا نمی‌گذارند بیشتر درباره‌ی این "یار مظلومان جهان" بدانید؟ چرا ‏نمی‌گذارند به آن‌جا سفر کنید؟ اگر کتابی از آن دیار گیر بیاورید، یا عکس لنین و مارکس و انگلس و ‏چه‌گوارا داشته‌باشید، چرا ساواک می‌گیردتان و شکنجه‌تان می‌کند؟ آیا نمی‌کوشید هر طور شده، ‏پنهانی، از کتاب‌های آن‌جا گیر بیاورید و بخوانید، یا یک عکس حتی خیلی کوچک از چه‌گوارا لای یکی ‏از کتاب‌های درسی‌تان پنهان کنید و گاه یواشکی نگاهش کنید؟

و باز شگفت آن‌که هر چه از رمان‌های شوروی گیر می‌آورید و می‌خوانید، هر چه از فیلم‌های آن‌جا ‏که از سد سانسور می‌گذرد و می‌بینید، همه سرشار از زیبایی، سرشار از انسان‌دوستی‌ست. هنر ‏و ادبیات روسی همواره در سطح بالایی بوده‌است. با آشنایی با هر اثر هنری از آن‌جا، همواره ‏تأییدی بر درستی انتخاب خود می‌یابید. آیا تشنه‌تر نمی‌شوید؟

این‌که دیرتر کشف می‌کنید که این هنر و ادبیات در خدمت تبلیغ چیزی ناموجود و غیر واقعی بوده، ‏بحث دیگری‌ست. دولت‌های ایدئولوژیک و دینی همواره به همین شکل عمل می‌کنند. دعوای آن ‏مهماندار مسلمان واگون یک قطار را با من به‌یاد بیاورید.‏

آیا احسان طبری چیزی از دوران زندگی در شوروی می‌گفت؟ آری، هم خوب می‌گفت و هم بد. اما ‏من شیفته و کور و کر بودم؛ خوب‌ها را در تأیید تصویر ذهنی خود می‌یافتم، و برای بدها ‏یک گوشم در بود و دیگری دروازه. این‌جا نوشته‌ام. آن حرف درباره‌ی ‏فیلم تماشا کردنش نیز از همان نوشته‌ی من آمده. اما من ننوشتم که او "مدام" فیلم‌های امریکایی ‏تماشا می‌کرد. نوشتم که هنوز سریال‌های تلویزیونی شوروی را دوست داشت. و تازه، فیلم‌های ‏شوروی که آن موقع در ایران گیر می‌آمد همه کهنه بودند، اما همیشه فیلم‌های تازه‌ی امریکایی دم ‏دست بود.‏

دوست دیگری همان‌جا از تجربه‌ی سفر خود به باکو می‌نویسد، و این به بحث بالا نیز مربوط می‌شود: ما پس ‏از دیدن واقعیت‌های شوروی، از خود می‌پرسیدیم "چرا شاه و ساواک نمی‌گذاشتند امثال ماها به ‏این‌جا سفر کنیم و این چیزها را ببینیم، و به این راه‌ها کشیده نشویم؟" اما داستان چیز دیگری بود، ‏و شاه و ساواک خوب پی‌برده‌بودند که در شوروی به توریست‌ها چیزی نشان می‌دهند که آنان را ‏شیفته‌تر می‌کند! آری، اگر سفر توریستی به شوروی می‌کردید، درست همان مظاهر فرهنگی و ‏هنری را نشانتان می‌دادند که در تبلیغات خارجی‌شان عرضه می‌کردند. شما اجازه نداشتید سر خود ‏هر جا که می‌خواهید بروید. شما را در هتل‌های ویژه‌ای جا می‌دادند و همه‌جا با راهنما می‌بردندتان. ‏شهرهای بسیاری در سراسر شوروی "منطقه‌ی ممنوعه" بودند و حتی خود شهروندان شوروی از ‏شهرهای دیگر اجازه‌ی سفر به آن‌ها نداشتند.‏

شما به عنوان توریست فروشگاه‌های معینی را می‌دیدید و از آن‌ها خرید می‌کردید. هرگز از شهرک ‏نیمه‌ساخته‌ی محل زندگی کارگران و کارمندان عادی سر در نمی‌آوردید تا در یک بقالی بخواهید ‏ماست بخرید و پول اضافه از شما بخواهند. اگر هم بقیه‌ی پول را پس نمی‌دادند، شما فقیر و بی‌پول ‏نبودید: با ارز خارجی که داشتید می‌توانستید نیمی از دکان را بخرید. هرگز در یک لباس‌فروشی ‏معمولی دنبال یک شلوار معمولی نبودید که پیدا نشود، تا به‌تدریج شیرفهمتان کنند که اگر قدری ‏بیشتر بدهید، از زیر میز درش می‌آورند. اگر به عنوان توریست بیمار می‌شدید، تنها کلینیک‌های ‏معینی اجازه‌ی رسیدگی به شما داشتند و جاهای دیگر راهتان نمی‌دادند تا پزشک برای آمپول ‏بی‌حسی از شما رشوه بخواهد.‏

اگر اجازه می‌یافتید که با قطار سفر کنید، تنها بلیت قطار شب را به شما می‌فروختند تا در طول راه ‏دهکده‌های ویران و مانده در قرنی پیش را نبینید. در نزدیکی مینسک، پایتخت بلاروس، یادبودی ‏ساخته‌بودند برای قربانیان جنگ جهانی دوم در روستایی به‌نام "خاتین". گفته می‌شد که از هر چهار ‏روستایی آن دهکده، سه نفر در جنگ کشته شده‌اند. همه‌ی دهکده به شکل یادبود خانوارهای ‏پیش از جنگ آن ساخته شده‌بود. این یکی از جاذبه‌های توریستی بلاروس بود و اتوبوس‌های ‏توریستی بی‌شماری در جاده‌ی مینسک به خاتین می‌رفتند و می‌آمدند. این‌جا دیگر نمی‌شد ‏توریست‌ها را شب برد و آورد. این‌جا چاره‌ی دیگری یافته‌بودند: در دو سوی جاده، در سراسر آن چهل ‏‏– پنجاه کیلومتر، چنان بوته‌ها و درخت‌هایی کاشته‌بودند که شما یا تنها دشت و جنگل می‌دیدید، و یا ‏دو دیوار از بوته‌ها و درخت‌های انبوه.‏

یکی از دوستان هم‌اتاقی من پیش از انقلاب، به‌محض گشوده‌شدن راه سفر به شوروی پس از ‏انقلاب، با یک گروه گردشگری به آن‌جا رفت، مسکو، لنینگراد، کیف، و چند جای توریستی دیگر را ‏دید، عاشق و دلداده و شیفته‌ی شوروی بازگشت، و "اکثریتی" شد. شادمانم از این‌که کارش ‏به‌جایی نرسید که به "کعبه‌ی آمالش" بگریزد و رنج‌هایی که ما کشیدیم، دامان او را نیز بگیرد.‏

چرا عقب‌ماندگی و ویرانی؟ یک پاسخ استاندارد به این پرسش وجود داشت: شوروی باید هزینه‌ی ‏‏"جنگ سرد"، رویارویی با "ماشین جهنمی امپریالیسم"، مسابقه‌ی تسلیحاتی، رقابت با برنامه‌ی ‏‏"جنگ ستارگان" و غیره را "به‌تنهایی" بپردازد، که هیچ، باید به همه‌ی محرومان جهان کمک کند و به ‏عنوان پیرو "انترناسیونالیسم پرولتری" از کارگران و جنبش‌های کارگری همه‌ی کشورها پشتیبانی ‏کند. پولی باقی نمی‌ماند برای "تجملات".

شاید این سخنان چیزی از حقیقت در خود داشتند، اما به عنوان کسی که در آن‌جا سه ‏سال کارگر صنعتی بوده‌ام، می‌توانم بگویم که آن نظام "سوسیالیستی" حاصلی بهتر از آن‌چه بود ‏نمی‌توانست داشته‌باشد.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏