22 August 2010

بارانی دیگر

نشریه "باران" شماره 27-26، بهار – تابستان 1389 منتشر شد. در این شماره نوشته‌ی کوتاهی با عنوان "فرزندخوارترین انقلاب جهان" از من درج شده‌است که هشت ماه پیش نوشتمش، اما انتشار آن اکنون در سالگرد کشتار زندانیان سیاسی در 1367، مناسبت بهتری دارد. دیگر مطالب نشریه را به نقل از مدیر مسئول آن مسعود مافان در زیر می‌آورم. برای پشتیبانی از نشر فارسی، به‌ویژه نشر فارسی در خارج، این نشریه را مشترک شوید!

روی جلد شماره‌ی جدید فصلنامه‌ی «باران»، عکسی از شیرین نشاط، هنرمند عکاس و فیلم‌ساز منتشر شده‌است.

صفحات داخلی شماره‌ی جدید فصلنامه‌ی «باران» با عکس‌های هنری و اجتماعی «گلشن احمدی»، عکاس ساکن سوئد آراسته شده‌است.

صفحات آغازین این شماره طبق معمول با چند نکته از سوی مدیر مسئول آغاز شده‌است. در صفحه‌ی «حاشیه‌ای بر اصل» یادداشتی از رباب محب، شاعر ساکن سوئد در پیوند با اعدام فرزاد کمانگر، به وظیفه و تعهد معلم در دو جامعه‌ی متفاوت ایران و سوئد آمده و در ادامه‌ی سخنان این شاعر و معلم، پنج نامه از فرزاد کمانگر که چندی پیش همراه با چهار زندانی سیاسی دیگر در ایران اعدام شدند بازچاپ شده‌است.

بخش ویژه‌ی فصلنامه‌ی باران به دوموضوع اختصاص دارد: «چرا انقلاب فرزندانش را می‌خورد؟» و «درباره‌ی جنبش اعتراضی مردم ایران». حسن مکارمی، ماندانا زندیان، شیوا فرهمندراد، امید حبیبی‌نیا، شهرنوش پارسی‌پور، احمد علوی، حسن یوسفی اشکوری و محمد صدیق یزدچی در مقالاتی به این دو موضوع پرداخته‌اند.

در بخش «نقد، نظر، مقاله»، «شرح حال گلشیری به روایت او» آمده است. این نوشتار كه چهل‌وچهار سال پیش در نشریه‌ی ادبی انگلیسی «شرق و غرب» چاپ شده‌بود گونه‌اى تک‌گویی هوشنگ گلشیری ( ١٣٧٩- ١٣١٦) است در پاسخ به پرسش‌های بانو مینو رامیار بوفینگتن، برگرداننده‌ی داستان بلند «شازده احتجاب» به زبان انگلیسی. ناصر مهاجر این متن را به فارسی بازگردانده است.

انوش صالحی نویسنده‌ی کتاب «رمانتیسم انقلابی و مصطفی شعاعیان»، نقدی نوشته است بر کتاب چریک‌های فدایی خلق که در ایران منتشر شده است. علاوه بر این او در این شماره، در چند و چون احوال نویسندگان ایرانی نیز مطلبی به زبان طنز با عنوان «آنان و نویسندگان» نوشته است.

نسرین شکیبی ممتاز، دو مطلب در این شماره‌ی باران دارد که اولی نقدی‌ست بر مجموعه شعر «خیابان بی انتها» سروده‌ی مسعود احمدی و دیگری بررسی تطبیقی دو داستان «سگ ولگرد» از صادق هدایت و« سگ بی ارباب» از یلمار سودربری است.

در بخش «زندان»، بریده‌ای از کتاب در دست انتشار جهانگیر اسماعیل‌پور که روایتی از زندان عادل‌آباد است، نقل شده است. گفت‌وگوی باران با سودابه اردوان، نقاش و نویسنده کتاب خاطرات «یادنگاره‌های زندان»، مقاله‌ی «اعترافات در ایران نشانه‌ی عجز» از فتانه فراهانی و مطلبی از سپیده عباس‌زاده دیگر مطالب این بخش را تکمیل کرده است. سپیده عباس‌زاده در نوشته‌اش خاطرات خود را از دوران کودکی و زمانی که دایی‌اش در سال 1367 اعدام می‌شود، پیوند می‌زند به سال گذشته و خیزش اعتراضی مردم در پی دهمین انتخابات ریاست جمهوری در ایران.

بخش «شعر، داستان، خاطره»‌ی این شماره‌ی باران شعرهایی از شبنم آذر، پگاه احمدی، گلشن احمدی، حسن مهدوی، محمدرضا فشاهی، بهروز حشمت، شاهرخ ستوده فومنی و امیر مصائبی، و داستان‌هایی از انوش صالحی (بُرد یمانی)، فهیمه فرسایی (تأثیر عشقبازی «بوریس بکر» در اتاقی زیرشیروانی بر قانون تابعیت)، جواد پویان (سپیدار و باد)، قادر عبدالله (زید منشی محمد/ برگردان فارسی: سهیلا صنعتی) و علی شفیعی (مهتاب) را دربرگرفته است.

در بخش سینما، گفت‌و‌گویی با شیرین نشاط، کارگردان فیلم «زنان بدون مردان» و معرفی فیلم مستند «خانه‌ای با درهای ناپیدا»، ساخته‌ی اردشیر سراج، کارگردان ایرانی مقیم سوئد چاپ شده است.

بخش «گفت‌وگو» شامل گفت‌و‌گوی فصلنامه‌ی باران با قادر عبدالله، نویسنده‌ی ایرانی ساکن هلند و گفت‌وگوی شاهرخ تندرو صالح با اسد سیف و گفت‌وگویی کتبی با فریدون وهمن به بهانه‌ی انتشار کتاب «یکصد و شصت سال مبارزه با آیین بهایی» می‌شود.

بخش «بازتاب» نیز یادداشتی از ناصر زراعتی با عنوان «فارسی‌زبانانِ عزیز! این «شین ِ» زائد ِ زشت را لطفاً رها کنید»، نامه‌ی یکی از خوانندگان باران با عنوان «داستان یا معما؟» نوشته‌ی س. رحیمی و معرفی کتاب لائیسیته نوشته‌ی محمدصدیق یزدچی را دربرگرفته است.

صفحات پایانی باران اختصاص داده شده‌است به معرفی و نقد کتاب‌. در این بخش محمد ماستری فراهانی، نقدی نوشته‌است بر کتاب «نیچه‌ی زرتشت» نوشته علی محمد اسکندری‌جو. رزیتا متقی نیز برخی از کتاب‌های ارسالی به دفتر باران را معرفی کرده است.

فصلنامه‌ی باران برای ادامه انتشار، نیازمند به مشترکین بیشتری است. اشتراک فصلنامه‌ی باران را به دوستان و نزدیکان‌تان توصیه کنید!

http://www.baran.st/

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

10 August 2010

از جهان خاکستری - 43

سال 1987 (1366) در کلاس‌های زبان سوئدی قرارگاه پناهندگی هوفورش Hofors گروه‌های ده تا پانزده نفری بودیم، مخلوطی از همه نوع قشرها، سن و سال، سطح سواد، نگرش سیاسی و اجتماعی، و آداب‌دانی – اما همه از ایران، و در مجموع معجون و عصاره‌ای از بخش بزرگی از جامعه‌ی ایران. بعدها همیشه فکر می‌کردم که آموزگاران تیره‌روز سوئدی چه‌گونه از چنین معجونی دود از سرشان بر نمی‌خاست و دیوانه نمی‌شدند!

یکی از ساکنان قرارگاه، عباس‌آقا بود: مردی نزدیک به چهل‌ساله، بالابلند، تیپ نیمه‌جاهلی، که گویا در چهارراه امیراکرم تهران خرازی‌فروشی داشته‌بود، اما معلوم نبود چرا ناگهان به سرش زده‌بود که دست زنش را بگیرد و بیاید و در سوئد پناهنده شود، تا به قول خودش "پول نفتمون" را از "این خارجی‌ها" پس بگیرد!

گروهی از ایرانیان که آمده‌بودند تا "پول نفتمون" را از "این خارجی‌ها" پس بگیرند، کسانی بودند که غرورشان زخم خورده‌بود از این که با پول صدقه‌ی سوئدی‌ها در این جامعه زندگی می‌کردند، و بنابراین برای التیام زخمشان، این توجیه را یافته‌بودند که "این خارجی‌ها ده‌ها سال نفت ما را غارت کرده‌اند و به بهای غارت ما این رفاه و آبادانی را برای خود آفریده‌اند، و بنابراین حق ماست که به بهترین شکل از ما پذیرایی و نگهداری کنند و بخشی از پول نفتمان را پسمان دهند"!

عباس‌آقا همکلاسی من نبود و هرگز همسر او را هم ندیدم. دو تا از داستان‌های او را یکی از همکلاسی‌های او در همان کلاس‌های زبان قرارگاه پناهندگی هوفورش، برای من و دیگران تعریف کرد:

- خانم آموزگار داشت حاضر – غایب می‌کرد و بنا به رسم سوئدی همه را با نام کوچک صدا می‌زد: امیر؟ زهره؟ شهریار؟ حسین؟ مینا؟ - و یک‌یک پاسخ می‌دادند. اما هنگامی که آموزگار عباس‌آقا را صدا زد، کسی پاسخ نداد، هر چند که عباس‌آقا توی کلاس نشسته‌بود! آموزگار تکرار کرد: عباس؟ و باز پاسخی نیامد. هم‌کلاسی‌های کنار عباس‌آقا آهسته به او گفتند: "عباس‌آقا، با شماست!" عباس‌آقا ابروهایش را به مدل ناصر ملک‌مطیعی تابه‌تا کرد و با لحن نیمه‌جاهلی گفت: "به این زنیکه بگین: بیست ساله زنم منو آقای اکرمی صدا می‌زنه؛ حالا چی شد که ما شدیم عباس؟!"

- خانم آموزگار داشت تلفظ حرف سوئدی y را درس می‌داد. هر چه می‌گفت y، عباس‌آقا می‌گفت "ای" (به انگلیسی e)! هر قدر آموزگار توضیح می‌داد، سودی نداشت و عباس‌آقا نمی‌توانست y را که نوشتن صدای آن به فارسی غیر ممکن است، درست تلفظ کند. سرانجام آموزگار به دوستان عباس‌آقا رو کرد و خواست به عباس‌آقا بگویند که باید لبانش را گرد کند و بگوید y! دوستان این توصیه را به عباس‌آقا رساندند، اما او به‌شدت عصبانی شد، مشتش را روی میز کوبید و با همان لحن نیمه‌جاهلی گفت: "نفهمیدم! ما یه عمر با شرافت زندگی کردیم که حالا بیاییم و واسه این زنیکه لبامونو غنچه کنیم؟ نه داداش، ما اهلش نیستیم!"

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 August 2010

تئودوراکیس 85‏

میکیس تئودوراکیس Mikis Theodorakis آهنگساز نامدار یونانی روز پنجشنبه‌ی گذشته 29 ژوئیه (7 مرداد) 85 ساله شد. نام تئودوراکیس برای هم‌نسلان من مترادف است با موسیقی متن فیلم زد "Z". این فیلمی‌ست فرانسوی که کارگردان یونانی کوستا گاوراس Costa Gavras درباره‌ی دوران حکومت سرهنگان در یونان ساخت و از جمله برنده‌ی 2 اسکار شد. نمایش فیلم در ایران شاهنشاهی ممنوع بود، و شاید از همین رو صفحه‌ی موسیقی زیبای فیلم، ساخته‌ی تئودوراکیس، چونان برگ زر در میان روشنفکران و دانشجویان دست به‌دست می‌گشت و هواخواه داشت.

من بارها آن را در "اتاق موسیقی" دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) پخش کردم و همواره شنوندگان بسیاری برای گوش دادن به آن در اتاق جمع می‌شدند. با شنیدن نواهایی از آن موسیقی، هنوز گم‌گوشه‌هایی از وجودم به لرزه در می‌آیند.

چندی بعد، کشف بزرگمان آواز ماریا فارانتوری Maria Farantouri با آن صدای بم و گیرا و گرفته‌اش بود، بر موسیقی تئودوراکیس. چه کشف شگفت‌انگیزی! صدای بی‌مانند ماریا فارانتوری همچون طنابی دل جوان و پراحساس ما را می‌کشید و با خود می‌برد. این هردو، تئودوراکیس و فارانتوری، از "چپ"های جنبش اعتراضی یونان بودند و با موسیقی و صدای شگفت‌انگیز خود ما را جادو می‌کردند، بی آن‌که زبان آوازها را بفهمیم. هنوز افسوس می‌خورم برای نوار کاستی که با موسیقی تئودوراکیس و صدای ماریا فارانتوری داشتم و در یکی از "گذاشتن و رفتن"های ناگزیرم، چاره‌ای نداشتم جز آن‌که بگذارمش و بروم.

جالب‌تر از همه اما هنگامی‌بود که در آستانه‌ی انقلاب، در سال 1356، انجمن ایران و فرانسه فیلم "Z" را آورد و آن را در "انستیتو پاستور" به نمایش گذاشت. خبر دهان به دهان و با آگهی‌های دست‌نویس پخش شده‌بود، و روزی که آن‌جا گرد آمدیم، غوغایی بود – غوغایی شگفت‌انگیز: من و دوستانم توانستیم خود را به داخل سالن بزرگ نمایش فیلم برسانیم، اما گروه بزرگی بر کف سالن نشسته‌بودند، ایستاده‌بودند، درگاهی‌ها را پر کرده‌بودند، روی سکوهای بلند پنجره‌ها نشسته‌بودند و ایستاده‌بودند، در راهرو راهی به درون نمی‌یافتند و گردن می‌کشیدند. شایع بود که گردانندگان انجمن برای رعایت مسایل ایمنی می‌خواهند فیلم را نمایش ندهند؛ قول می‌دادند که چند روز بعد دوباره آن را نمایش دهند، اما جمعیت به "حلوای نسیه" راضی نبود. به‌ناچار با همان وضع فیلم را نمایش دادند. فیلم به زبان اصلی، یعنی به فرانسوی بود و زیرنویس هم نداشت. من و دوستانم هیچ‌‌یک فرانسوی نمی‌دانستیم، اما روند حوادث را کم و بیش در می‌یافتیم: بازیگر توانای فرانسوی ایو مونتان Yves Montand نقش رهبر اپوزیسیون را بازی می‌کرد که سرهنگان با اجیر کردن کسی نقشه‌ی قتل او را داشتند؛ ایرنه پاپاس Irene Papas همیشه زیبا، همسر و همراه او بود؛ و طوفان آن‌جا آغاز می‌شد که ژان‌لویی ترن‌تینیان Jean-Louis Trintignant در نقش بازپرسی فسادناپذیر یک‌یک سرهنگان را به بازپرسی فرا می‌خواند و در برابر فریادهای اعتراض‌شان، فقط تکرار می‌کرد: "نام، نام خانوادگی، درجه!" سرهنگان همچون دانه‌های ذرت بر آتش می‌ترکیدند و جمعیت درون سالن به شدت کف می‌زدند و اشک از چشمانشان جاری بود: رؤیای بازخواست از تیمسارهای خودمان و "بزرگ‌ارتشتاران" را پیش چشم می‌آوردند.

بعدها موسیقی فیلم "حکومت نظامی" State of Siege (ساخته‌ی گاوراس) از تئودوراکیس، و آواز فارانتوری، را و موسیقی‌های دیگری از او را کشف کردم و از آن لذت بردم. اما کمی پس از انقلاب، حال تازه‌ای داشتم: هر اثر هنری را که نشانی از عناصر حماسی و انگیزاننده و انقلابی ‏نداشت، با زدن برچسب "مخدر" و "خمودی‌آور" محکوم می‌کردم و کنار می‌گذاشتم، مانند آثار مالر (که همین ‏چندی پیش درباره‌اش نوشتم). اگر هنرمندی حرفی بر ضد شوروی می‌زد نیز، از چشمم می‌افتاد. تئودوراکیس ‏نیز گویا چیزی گفته‌بود و تا چندی او را و آثارش را در بحث‌ها سخت می‌کوبیدم و محکوم می‌کردم.‏

فیلم "Z" را چند سال پیش تلویزیون سوئد نمایش داد، این‌بار با زیرنویس سوئدی. تماشایش کردم و ضبطش کردم. فیلم گیرایی‌ست، و موسیقی تئودوراکیس چه روی فیلم و چه جدا از فیلم، همیشه زیباست. او موسیقی متن 70 فیلم و آثار سنفونیک دیگری ساخته‌است. موسیقی فیلم "زوربای یونانی" با بازیگری آنتونی کویین، و "سرپیکو" با بازیگری آل پاچینو نیز از ساخته‌های اوست که هر دو از شاهکارهای سینمایی مورد علاقه‌ی ما بودند. در نوجوانی موسیقی فیلم "فدرا" Phaedra از ساخته‌های او با شرکت ملینا مرکوری Melina Mercouri بازیگر یونانی (و مبارز آزادی‌خواه بعدی) را که از رادیو می‌شنیدم، می‌پرستیدم، بی آن‌که فیلم را دیده‌باشم، یا بدانم که آن موسیقی را تئودوراکیس ساخته‌است.

تولدت مبارک میکیس تئودوراکیس گرامی! بی‌گمان مرا نمی‌شناسی، اما سپاسگزارم از تو که چه بخواهی و چه نخواهی، با هنرات و با موسیقی‌ات از کسانی بودی که به زندگی من رنگ دادی. موسیقی متن فیلم "Z" را و کارهای دیگرت را "میلیون‌ها" بار گوش داده‌ام!

تکه‌هایی از موسیقی فیلم ‏Z‏

نمونه‌هایی از موسیقی تئودوراکیس با صدای فارانتوری

از فیلم حکومت نظامی
باز حکومت نظامی. آن گیتار آکوستیک و نی با صدای گرفته را دریابید!‏

از فیلم فدرا‏

***
هیچ اسپانیایی نمی‌دانم، جز برخی واژه‌هایی که جهانی شده‌اند. همیشه رنج می‌برم از آواز برخی خوانندگان اپرا که روسی نمی‌دانند، و با این حال آثاری به زبان روسی را می‌خوانند. اما این اجرای خواننده‌ی فنلاندی – سوئدی آریا سایونماآ Arja Saijonmaa که صدایی بسیار شبیه به ماریا فاراتنوری دارد، از یکی از آثار تئودوراکیس روی شعری از پابلو نرودا، بی آن‌که زبانش را بفهمم، بسیار به دلم می‌نشیند. باشد که شیلیایی‌ها نیز از زبان و لحن او لذت ببرند! با خواندن زندگینامه‌ی "آریا" در ویکیپدیا، به برکت جشن تولد تئودوراکیس، به احترام "آریا" سر فرود می‌آورم.

و حکومت سرهنگان یونان نیز سرانجام در سال 1974 سرنگون شد.

پی‌نوشت: یکی از خوانندگان این وبلاگ به نام مهدی زیرنویس فارسی برای فیلم "زد" تهیه کرده که برای ‏کسانی که فیلم را از اینترنت دانلود می‌کنند می‌تواند مفید باشد. باسپاس از مهدی عزیز، فایل زیرنویس را در ‏این نشانی می‌یابید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

27 July 2010

منو یادت میاد؟

پشت میزی ایستاده‌ام. پیش می‌آید و می‌گوید: «سلام! بهنام هستم. منو یادت میاد؟»

نگاه می‌کنم. از پس پرده‌ی غبار و مه و باران‌ها و طوفان‌های بیش از سی‌وپنج سال، سایه‌هایی پیش چشمانم می‌آیند و می‌روند. چه‌ها بر ما گذشته در این‌همه سال... چه‌ها... از چه دام‌هایی جسته‌ایم و هنوز ایستاده‌ایم، و این‌جا، در این گوشه از جهان که هرگز گمان نمی‌کردیم گذرگاهمان باشد، بار دیگر به هم رسیده‌ایم. نگاه می‌کنم، اما حافظه‌ی خائن یاریم نمی‌کند.

می‌گوید: «پس بذار عکس اون موقعمو نشونت بدم!»

عکسی بیرون می‌کشد و نشان می‌دهد. حافظه‌ام "اتصال کوتاه" می‌کند، جرقه می‌زند، و نزدیک است که فیوزاش بپرد! بی‌اختیار می‌گویم: ا ِا ِا ِ...، پسر تویی؟ چه‌قدر عوض شده‌ای؟ قاه‌قاه می‌خندد و می‌گوید: «برای همین عکس اون موقع رو آوردم که نشون بدم. می‌دونستم که بدون عکس هیچکی منو نمی‌شناسه»!

ناگهان 35 سال جوان‌تر می‌شوم. این یک ماشین زمان است: با دیدن و به‌جا آوردن کسی که 35 سال است که ندیده‌ای، به گذشته سفر می‌کنی. سفری‌ست شگفت‌انگیز. احساس جوانی می‌کنی؛ بار دیگر در کلاس درس در کنار او می‌نشینی؛ بار دیگر خنده‌ها و شوخی‌های آن سال‌ها غلغلک‌ات می‌دهد. باید باشی؛ باید لمس‌اش کنی تا بدانی چه می‌گویم. دست می‌دهیم، همدیگر را در آغوش می‌کشیم و روبوسی می‌کنیم. هنوز دو جمله نگفته‌ایم که آشنای دیگری از راه می‌رسد، و دیگری، و دیگری، و دیگری. در این شلوغی و ازدحام، در هر گوشه‌ای آغوش‌های باز است و روبوسی‌ها؛ از هر گوشه‌ای همین است که به گوش می‌رسد:

- دختر، بزنم به تخته، تو که ماشاالله جوونتر شده‌ای!
- اَ اَ اَ...، پسر تو کجا بودی‌ی‌ی‌...؟
- صفاتو! ما پکیدیم از غصه بس‌که پی‌ات گشتیم و گیرت نیاوردیم!
- مخلصیییییم...!

در فضای لابی هتلی در گوتنبورگ Göteborg سوئد، مهر است و صفا و دوستی. همه شاداند از دیدار هم‌دانشگاهی‌ها و هم‌کلاسی‌های سال‌های دور، از این‌که از پس سالیان دراز و از پس طوفان‌ها یک‌دیگر را بازیافته‌اند، از این که دوست، هنوز هست، و از این که توانسته‌اند خود را به این دیدار برسانند. این‌جا محل گردهمایی سراسری "انجمن دانشگاه صنعتی شریف" SUTA است. نزدیک پانصد نفر از گوشه و کنار جهان، و اغلب از خود ایران آمده‌اند، با خانواده‌ها و کودکان – از "جوانانی" که چهل و چهار سال پیش وارد دانشگاه شدند، تا جوانانی که چهار سال پیش وارد شدند. این ششمین گردهمایی سراسری انجمن است، و با این دیدار، انجمن ده ساله می‌شود. کیک است و شمع و سپاسگزاری از بنیان‌گذار انجمن، دکتر فریدون هژبری، استاد و معاون آموزشی و دانشجویی پیشین دانشگاه.

پیش‌تر خبر برگزاری گردهمایی را همین‌جا داده‌بودم. سه روز پر و پیمان با برنامه‌های فشرده‌ی سخنرانی‌ست، و دیدار، نمایشگاه، گردش در شهر و پیرامون، و موسیقی و پایکوبی و شادی شبانگاهی. کسی با اندیشه‌ها و معتقدات دیگری کاری ندارد، چه سیاسی، چه دینی، چه اجتماعی. خوشا با هم بودن! خوشا در کنار هم بودن! خوشا احساس یگانگی، این بار به این بهانه که همه بخت تحصیل در یک دانشگاه را داشته‌ایم. همه نشانی رد و بدل می‌کنند، شماره‌ی تلفن‌های یک‌دیگر را می‌گیرند، قول و قرار ارتباط و دیدارها و همکاری‌های بعدی را می‌گذارند. این‌جا جهان زیباتر می‌شود. این‌جا شکوفه‌های تازه‌ای می‌شکفد. چه زیبا! چه زیبا!

همین دیشب از این دیدار شادی‌بخش و امیدبخش بازگشته‌ام، و هنوز سرشارم از نیرویی که این دیدار به من داده‌است.

***
برای آشنایی با انجمن، این گفت‌وگوی قدیمی مرا بخوانید.
سایت مرکزی انجمن: http://suta.org/
سایت گردهمایی 2010 سوئد: http://www.suta.se/

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 July 2010

مالر 150‏

چهارشنبه‌ی گذشته هفتم ژوئیه صدوپنجاهمین زادروز آهنگساز بزرگ اتریشی گوستاو مالر Gustav Mahler بود. با او نیز هنگام کار در "اتاق موسیقی" دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) آشنا شدم. هنگام ورود من، فقط صفحه‌ی سنفونی شماره 2 او در آن‌جا موجود بود و من دیرتر چند اثر دیگر او را نیز به این مجموعه افزودم. یکی از دشواری‌های دستیابی به آثار او آن بود که اغلب مفصل و طولانی هستند و در یک صفحه جا نمی‌گرفتند و قیمت صفحه‌ی آثار او دوبرابر و بیشتر گران‌تر از آثار دیگران بود!

سنفونی دوم مالر "رستاخیز" نام دارد و بخش نخست آن بسیار با شکوه است. اما دنباله‌ی این سنفونی همواره مرا خسته می‌کرد و حوصله نمی‌کردم بنشینم و تا پایان به آن گوش فرا دهم. یکی دو اثر دیگر مالر هم که در آن سال‌های آغازین شنیدم چنگی به دلم نزد. اندکی بعد، فیلم ‏مرگ در ونیز ساخته‌ی لوکینو ویسکونتی Luchino Visconti کارگردان و نمایشنامه‌نویس بزرگ ایتالیایی را در سینماهای تهران نمایش دادند. این فیلم که در صحنه‌هایی از آن بخش چهارم سنفونی پنجم مالر به عنوان موسیقی متن به‌کار رفته، هیاهوی بسیاری در میان روشنفکران و دانشجویان به‌پا کرد. دخترانی که در دانشگاه با ایشان گپ‌وگفت داشتم، همه عاشق این فیلم و پسر نوجوان بازیگر آن بودند که نمادی از زیبایی و شادابی فردای بهتر بود.

من اما از این فیلم جز پوچی و بیهودگی زندگی ثروتمندان چیزی دستگیرم نشد! از دید من، پیرمرد فیلم از روی شکم‌‌سیری، بی‌دردی، بی‌غمی، و نداشتن هیچ عشق و انگیزه‌ای در زندگی، سر به دنبال یافتن معنایی برای زندگی، در استراحتگاهی اشرافی به زیبایی ِ یک پسر نوجوان سوئدی دل باخته‌بود؛ همه جا دنبال او می‌رفت و از دور به تماشای او می‌نشست، و این چه معنایی جز نمایش فساد و پوچی زندگانی ثروتمندان می‌توانست داشته‌باشد؟

این فیلم باعث شد که من مالر و موسیقی او را نیز با همان چوب برانم: مالر برایم سراینده‌ی موسیقی پوچی و بیهودگی ِ زندگی اشرافی، موسیقی شکم‌های سیر، موسیقی کسانی بود که از شدت سیری و کمبود انگیزه و بی‌دردی می‌خواهند بالا بیاورند و بمیرند!

سالی پس از انقلاب بخش نخست سنفونی پنجم او را به عنوان موسیقی متن شعرخوانی شاعران معاصر ایران شنیدم. این نوار کاست را هـ. الف. سایه موسیقی‌گذاری کرده‌بود، و آن تکه موسیقی را در ترکیب با شعر زیبایی که روی آن می‌خواندند، بسیار حماسی می‌یافتم. یک دل به‌سوی آشتی با مالر می‌رفت، دلی دیگر اما هنوز آثار او را "موسیقی از روی شکم‌سیری" می‌یافت.

در سال‌های 1360 و 61 در ایران، و سپس در سال 1366 در خارج، بحث‌های تند و مفصلی با یک خانم هنرمند نقاش پیرامون مقایسه آثار مالر و شوستاکوویچ داشتم. او و شوهرش شیفته‌ی مالر بودند، و من شیفته‌ی شوستاکوویچ. برایشان استدلال می‌کردم که آثار مالر موسیقی بی‌دردی و بی‌غمی ِ اشرافیت ِ به پوچی رسیده است، در حالی که موسیقی شوستاکوویچ سراپا داستان درد و رنج محرومان و گرسنگان، موسیقی غم و رنج زندانیان، موسیقی خون و انقلاب، موسیقی تراژدی زندگی واقعی بیرون از سالن‌های رقص و استراحتگاه‌های اشراف است، و همه به زبانی نو و با نوآوری‌های شگفت‌انگیز: شوستاکوویچ کسی‌ست که در مقابل سلیقه‌ی "چوپانی" استالین و دستگاهش، و سطح فرهنگ و هنر فرمایشی "ژدانفی" ایستاد، حرفش را زد، و نتوانستند خفه‌اش کنند: این است هنر مبارز! این است هنری که از شدت سیری به پوچی و بیهودگی نرسیده‌است!

و البته یک پای استدلال من، از روی نادانی، حسابی می‌لنگید: از زندگی گوستاو مالر و تراژدی‌های آن، هیچ نمی‌دانستم!

چندی بعد دانستم و آموختم که مالر نیز درد می‌کشید و رنج می‌برد، و برای گریز از رنج‌هایش بود که شبانه‌روزاش را با کار، و کار، و سرودن، و سرودن پر کرده‌بود: دختر دلبند نوجوانش بیمار شد و ناگهان مرد؛ ناگهان خبرش کردند که قلب خود او عیبی دارد و همین امروز و فرداست که بمیرد؛ و کشف کرد که همسرش با مرد دیگری روی هم ریخته‌است. با همسر به گونه‌ای به توافق رسیدند که تا جایی که ممکن است با هم سر کنند، اما مرگ دختر، و عزرائیلی که داس مرگ را روی گردن مالر تکیه داده‌بود: همه مرگ بود، و مرگ... – و چنین بود که اغلب آثار مالر، از همان سنفونی رستاخیز شماره 2، تا دهمین سنفونی ناتمام، همه از مرگ سخن می‌گویند.

بسیاری از موسیقی‌شناسان می‌گویند که فرم "سنفونی" (مقایسه کنید با قصیده در شعر فارسی) در حال مرگ بود و مالر بود که با نوآوری‌های خود این قالب را نجات داد. برای من این حرفی‌ست پذیرفتنی، و خوانده‌ام که آهنگساز مورد علاقه‌ی من شوستاکوویچ نیز با معرفی یکی از نزدیک‌ترین دوستانش با موسیقی مالر آشنا شد، و از سنفونی چهارمش به بعد تأثیر مالر در آثار او به‌روشنی پیداست. شوستاکوویچ آموختن از مالر را هیچ پنهان نمی‌کرد و منتقدانش این تأثیرپذیری را بر او خرده می‌گرفتند. با این‌همه، و با آن‌که موسیقی شوستاکوویچ گویی همچون خون در رگان من جاریست، مالر اما برای من همچنان دست‌نایافتنی مانده‌است: می‌پذیرم که او نیز تراژدی می‌سرود، اما با برخی از منتقدان او موافقم که می‌گویند او خواسته که تراژدی‌های شخصی خود را در موسیقی جا دهد و جاودانه کند، و باز با اغلب اینان موافقم که می‌گویند که با این همه، مالر نتوانسته با جهان شنوندگانش پیوند برقرار کند.

جاهایی از موسیقی او را می‌پسندم: بخش نخست سنفونی دوم؛ بخش نخست سنفونی سوم؛ بخش نخست و چهارم سنفونی پنجم،... – اما اگر از من بخواهند که از میان آثار مالر و دو آهنگسازی که او تقدیس‌شان می‌کرد، یعنی بیتهوفن و بروکنر چیزی برای آخرت برگزینم، بی هیچ تردیدی چیزی از مالر نمی‌گزینم: بیتهوفن که جای خود دارد، اما من همه‌ی سنفونی‌های آنتون بروکنر Anton Bruckner را، که از نظر طول و تفصیل و انتزاع هیچ دست کمی از آثار مالر ندارند و حتی برتری دارند، با عشقی توصیف‌ناپذیر، با موهای سیخ‌شده، با چشمانی تر، گوش می‌دهم – و آثار مالر در فاصله‌ای چند کیلومتری، ناشناس، بر جا می‌مانند. چرا؟ به قول معروف: "چه می‌دانم؟"، ”I don’t know"!

همه‌ی این حرف‌ها به یک سو، مالر اما اگر نبود، موسیقی سنفونیک بی‌گمان راهی دیگر پیموده بود!

***
سرانجام توانستم آن خانم نقاش را به آثار شوستاکوویچ علاقه‌مند کنم، اما او از میان همه‌ی آثار شوستاکوویچ به عجیب‌ترین آن‌ها دل باخت: سنفونی چهاردهم! البته، بیشتر که فکر می‌کنم، می‌بینم که چندان هم عجیب نبود: سنفونی چهاردهم شوستاکوویچ نیز اثری‌ست در توصیف و ستایش مرگ! امیدوارم این دوست هنرمندم اکنون هر جا که هست، از مرگ‌دوستی دست شسته‌باشد.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

03 July 2010

Lite IT - 6

ارتباط بی‌سیم کامپیوتر آشنایی با شبکه اینترنت لحظاتی پس از راه افتادن کامپیوتر، قطع می‌شد. پس از ساعت‌های طولانی جست‌وجو، آشکار شد که عامل این قطعی یک برنامه‌ی به‌کلی بی‌مصرف در بخش Autostart است. روی برنامه‌های موجود در Autostart که زیر منوی Start / Programs قرار دارد، راست‌کلیک کنید و پاکشان کنید (به مسئولیت خودتان)!

Har hjälpt en bekant med att installera trådlös nätverksuppkoppling och allt verkar fungera bra. Jag åker hem. Men han ringer lite senare och säger att vid datorns nästa start försvinner kontakten mellan datorn och trådlösa routern. Mystiskt! Jag hade ändrat inställningen så att datorn borde kopplas till nätverket automatiskt men det verkar inte ske av någon anledning. Jag handleder honom per telefon om att genom några klick koppla upp nätverket manuellt, och det fungerar.

Men denna bekant klagar över besväret med att koppla nätverket manuellt varje gång han startar datorn, och jag måste göra ett nytt besök och lösa problemet. Jag åker till honom, kämpar med datorn i flera timmar, men hittar inte felet: När man startar datorn så syns på de där 2 lilla skärmarna längst ner till höger att trådlösa uppkopplingen har lyckats och fungerar, men efter en stund, när datorn har gått genom alla aktiviteter vid starten, så kopplas nätverket bort! Varför?

En kväll till, och en kväll till går åt felsökning, avinstallation och ominstallation, utan framgång. I slutet av den tredje kvällen då jag är dödstrött, vid femtioelfte omstarten, stirrar jag på skärmen och tänker ge upp helt, och då ser jag att en liten fönsterikon blinkar till i aktivitetsfältet, och försvinner, och det är just i det ögonblicket som trådlösa nätverket kopplas bort! Jasså! Vad är detta? Jag hinner läsa trådlösa routerns märke NetGear på den där ikonen. Det behövs inget program för routern att köras i bakgrunden. Kan detta vara boven?

Jag går in i RegEdit och kollar under Run men där finns ingenting ovanligt i samband med NetGear. Då återstår Autostart: Klickar på Start / Alla Program och pekar på Autostart, och se där! Där finns ett program ”router utility”! Bort med det, och voilà! Problemet är löst: trådlösa uppkopplingen försvinner inte efter fullständig start. Jag borde ha förstått från början att det måste vara ett av bakgrundprogrammen som körs igång vid datorns uppstart som orsakar problemet.

Alltså, det där Autostart är någonting helt onödigt, har jag lärt mig. Men det finns sådana program som lägger någonting där vid installationen utan att meddela användaren, drar ner datorns kapacitet, och skapar krångel. Själv brukar jag titta då och då och ta bort saker som har hamnat där (högerklicka och välj ”Ta bort”, på eget ansvar!).

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

27 June 2010

بار دیگر کشتگان دانشگاه


کشتگان دانشگاه صنعتی


(این نوشته‌ی من در مجله‌ی "آرش"، شماره 104، پاریس، اسفند 1388 منتشر شده‌است. مطابق مقررات مجله‌ی "آرش"، سه ماه پس از انتشار مجله می‌توان مطالب مندرج در آن را با ذکر منبع در جاهای دیگر نیز منتشر کرد.)

از هنگام بنیادگذاری نخستین دانشگاه نوین، دانشگاه‌های ایران همواره یکی از سنگرهای مبارزه برای آزادی و عدالت اجتماعی بوده‌اند و نقش بزرگی در صحنه سیاسی کشور بازی کرده‌اند. این کارزار و پیکار در دوران‌های سرکوب و اختناق 90 سال گذشته‌ی ایران هزینه‌ی گزافی برای جامعه‌ی دانشگاهی ایران داشته و این جامعه تلفات جبران‌ناپذیری داده‌است. ‏(تابلوی نقاشی کاری‌ست از ابوالفضل توسلی از دانشجویان دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) به یاد ادنا ثابت ‏که او هم دانشجوی همان‌جا بود، قدائی و سپس پیکاری بود، و اعدام‌اش کردند.)‏

جدولی حاوی مشخصات دانشجویان فاصله‌ی سال‌های 1345 تا 1358 دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف)، جان‌باختگان میدان رزم، تهیه شده‌است که برای یک مطالعه‌ی موردی ِ بسیار مقدماتی، یا دست‌کم به عنوان اطلاعات خام برای پژوهندگان جنبش‌های سیاسی و دانشجویی، این‌جا ارائه می‌شود. در این جدول نام، سال پذیرش در دانشگاه، رشته‌ی تحصیلی، تاریخ و چگونگی جان باختن، و تعلق سازمانی دانشجویان وارد شده‌است.

این دانشگاه در سال 1345 آغاز به پذیرش دانشجو کرد و در سال 1359 با "انقلاب فرهنگی" بسته شد. دانشجویان پذیرفته شده در این دانشگاه، از همان نخستین سال پایه‌گذاری همواره رزمندگان نخبه‌ای در صفوف سازمان‌های سیاسی گوناگون داشتند. اغلب اینان از بهترین دانش‌آموزان دوران دبیرستان، و با ورود به دانشگاه بهترین دانشجویان ِ شیفته‌ی دانش و صنعت بودند و امید می‌رفت که بهترین مهندسان و سازندگان زیربنای علمی و فنی آینده‌ی کشور شوند، اما دانش بیشتر، و حضور در محیط دانشگاهی، برای بسیاری از این جان‌های شیفته پیامدهای دیگری هم در بر داشت: آگاهی بر کژی‌ها و بی‌عدالتی‌ها، دیدن اختناق، احساس مسئولیت و وظیفه برای دگرگون کردن وضع موجود، و پیوستن به رزمندگان سنگرهای گوناگون.

از همه‌ی قشرها و طبقه‌های اجتماعی، و از همه‌ی وابستگی‌های ایدئولوژیک و سازمانی در این میان نمایندگانی وجود دارد: این‌جا طاهره خرم هست که از خانواده‌ای بسیار ثروتمند بود، و محمد محمدی نیز هست که پدرش کارگر سنگ‌تراش بود و در جست‌وجوی لقمه‌ای نان با خانواده‌اش از فقر تحمیلی آذربایجان گریخته‌بود و در زورآباد کرج پناه جسته‌بود. زهرا ذوالفقاری، محمد معصوم‌خانی، محمدرضا کامیابی، تورج حیدری بیگوند و برخی دیگر، دارای رتبه‌های ممتاز کنکور سراسری بودند و در آغاز تحصیل در دانشگاه از نوابغ علمی به شمار می‌رفتند. هنگامی که گوش‌ها هنوز با واژه‌ی "فجر" چندان آشنا نبود، همکلاسی من حمیدرضا فاطمی برای مبارزه در راه نابودی فقر و بی‌عدالتی گروهی به نام "الفجر" ساخت و در سال 1354 دستگیر و اعدام شد، و از سوی دیگر دوست من احمد حسینی آرانی همکاری با سازمان مارکسیستی "اتحاد ِ مبارزه در راه آرمان طبقه کارگر" را راه رسیدن به آزادی و عدالت اجتماعی می‌دانست و در این راه جان بر سر آرمان نهاد.

بسیاری از اینان از رهبران و بنیان‌گذاران نام‌آور گروه‌ها و جریان‌های فکری و سیاسی آن دوران بودند، کسانی همچون بهرام آرام، برادران احمدزاده، برادران امیرشاه‌کرمی، تورج حیدری بیگوند، اشرف ربیعی (رجوی)، علیرضا شکوهی، محمدجواد قائدی، و...

این جدول بسیار ناقص است و اگر کمک گروه بزرگی از هم‌دانشگاهیان نبود که به فراخوان من پاسخ دادند و برای تکمیل جدول به یاریم شتافتند، بسیار ناقص‌تر از این می‌بود. سپاسگزارم از یک‌یک این یاران. ای‌کاش می‌توانستم نقطه‌ی پایانی بر این جدول بگذارم، دریغ اما که هنوز پیام‌هایی با نام گل‌های پرپر شده‌ی دیگری از راه می‌رسد، و این جدول تا تکمیل شدن هنوز راه درازی در پیش دارد. و باید بگویم که در تهیه‌ی این جدول، با خواندن هر نام و یادآوری این و آن دوست و آشنا و همکلاسی ِ جان‌باخته، حفظ خونسردی علمی و چیرگی بر احساسات کار آسانی نبود و نیست.

در مواردی تعیین تاریخ دقیق و چگونگی جان‌باختن و نیز وابستگی سازمانی دانشجویان ممکن نبود، زیرا در شرایط آشفته‌ی دستگیری‌ها و کشتار سال‌های 1360 تا 1362 گاه حتی خود سازمان‌های سیاسی نیز اطلاع نیافتند چه‌کسانی به "جرم" هواداری از آنان دستگیر و اعدام شدند یا در درگیری مسلحانه به قتل رسیدند. برای تدقیق این موارد کار حرفه‌ای یک پژوهشکده، گشودن بایگانی زندان‌های جمهوری اسلامی، و تماس با بستگان این جانباختگان لازم است. در مواردی نیز وابستگی سازمانی افراد، مورد اختلاف برخی گروه‌های سیاسی است. امیدوارم این جدول دستمایه‌ای برای کشمکش میان این گروه‌ها نشود زیرا هدف از آن در درجه‌ی نخست نشان دادن تعلق این کشتگان به جامعه‌ی دانشگاهی ایران است. سال ورود به دانشگاه و رشته‌ی تحصیلی برخی نیز با قطعیت معلوم نشد و تنها با دسترسی به بایگانی اداره‌ی آموزش دانشگاه می‌توان این اطلاعات را تکمیل کرد.

دانشگاه صنعتی شریف چندی پس از "انقلاب فرهنگی" بازگشایی شد. بسیاری از دانشجویان به بهانه‌ی فعالیت‌های سیاسی پیشین "پاکسازی" شدند و اجازه‌ی ادامه‌ی تحصیل نیافتند. بسیاری از دانشجویان پیشین و بعدی دانشگاه نیز در جبهه‌های دفاع از میهن جان دادند. کشته‌های دانشگاه در جنگ و جان‌باختگان جنبش نوین دانشجویی پس از کودتای 22 خرداد 1388 موضوع بحث این نوشته نیست و پژوهش‌های جداگانه‌ای نیاز دارد.

یاد همه‌ی این رزمندگان را و دیگر جانباختگان شناخته و ناشناخته‌ی سنگرهای دانشجویی ِ همه‌ی دانشگاه‌ها را به سهم خود گرامی می‌دارم، و زندگان را که هنوز در سنگرهای گوناگون برای آزادی، عدالت اجتماعی، و آوردن گرما و روشنایی و آگاهی برای جامعه‌ی انسانی، و در سنگر زندگی عادی، می‌رزمند، می‌ستایم.

از کاربرد واژه‌ی دست‌مالی شده‌ی "شهید" که اکنون بار معنایی دیگرگونه‌ای یافته، در مورد این عزیزان به عمد خودداری کردم.

برای تهیه‌ی این جدول، گذشته از یاری هم‌دانشگاهیان، از منابع زیر نیز بهره بردم:

1- سایت بنیاد برومند: http://www.iranrights.org/farsi/memorial.php
2- سایت "آرشیو اسناد اپوزیسیون ایران" http://www.iran-archive.com/ و نشریات گروه‌های سیاسی موجود در آن، از جمله نشریه "کار"
3- لیست شهدای سازمان پیکار در نشانی http://www.peykarandeesh.org/peykarIndex.html
4- آرشیو نشریه پیکار http://www.peykarandeesh.org/PeykarArchive/Peykar/Nashriyeh-Peykar.html
5- سایت یادبود جان‌باختگان راه کارگر http://janbakhteghanerahekargar.wordpress.com/
6- لیست شهیدان سازمان مجاهدین خلق http://www.mojahedin.org/pages/martrysList.aspx
7- کتاب "شهیدان توده‌ای، از مرداد 1361 تا مهر 1367" http://www.tudehpartyiran.org/book.zip
8- محمود نادری، "چریک‌های فدایی خلق، از نخستین کنش‌ها تا بهمن 1357"، جلد اول، مؤسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی، تهران، بهار 1387.
9- "سازمان مجاهدین خلق – پیدایی تا فرجام (1384-1344)"، به کوشش جمعی از پژوهشگران، مؤسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی، چاپ سوم، تهران، پاییز 1386. متن کامل کتاب به شکل فایل‌های پی‌دی‌اف در نشانی http://www.psri.ir/mojahedin در دسترس است.
10- سایت تلویزیونی کومله "یاد جانباختگان" http://www.tvkomala.com/janbaxtfr_1.htm
11- آلبوم دانش‌آموختگان دانشگاه صنعتی آریامهر از ۱۳۴۵ تا ۱۳۵۱ در خبرنامه انجمن فارغ‌التحصیلان دانشگاه در ۷ شماره‌ی ۲۰ تا ۴۳ در این نشانی
12- و جست‌وجوی نام‌ها در شمار بسیاری از سایت‌های اینترنتی.

جدول نام کشتگان را در این نشانی ببینید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 June 2010

شومان 200‏

سه‌شنبه‌ی گذشته 8 ژوئن (18 خرداد) آهنگساز بزرگ آلمانی روبرت شومان Robert Schumann دویست ساله شد.

من در سال 1350 پس از آمدن به تهران و گوش دادن به "رادیو تهران" که موسیقی کلاسیک پخش می‌کرد و در آن سال‌ها فقط در تهران شنیده می‌شد، از جمله با روبرت شومان آشنا شدم. آرم یکی از برنامه‌های این رادیو خوش به دل می‌نشست و پس از مدت‌ها جست‌وجو سرانجام کشف کردم که این موسیقی بخش سوم از سنفونی چهارم شومان است.

چندی بعد با کنسرتو پیانوی او آشنا شدم که بسیار زیباست، و کمی دیرتر با اوورتور "مانفرد" و سپس کنسرتو ویولونسل.

این‌ها همه تراوش‌های ذهنی عاشق و روحی شاعرانه است. اما من که دلم در پی عاشقانه‌هایی عاشقانه‌تر و شاعرانه‌هایی شاعرانه‌تر پر می‌زد، چندان در خط شومان باقی نماندم و سر به دنبال رنگ‌های تندتر دویدم.

آن‌چه از زندگانی شومان دلم را به رقت می‌آورد، عشق همسرش کلارا به او بود، و جنون سال‌های پایانی عمرش که سرانجام او را به آسایشگاه کشانید و در چهل و شش سالگی همان‌جا در گذشت. کلارا که خود پیانیستی زرین‌پنجه و در آغاز زندگی مشترکشان نام‌آورتر از شومان بود، تا چهل سال پس از شومان زنده بود، آثار او را در کنسرت‌ها می‌نواخت و آوازه‌ی شومان را در جهان می‌پراکند. در این میان آهنگساز بزرگ دیگر آلمانی یوهانس برامس به کلارا دل باخت، اما هیچ کس نمی‌داند که این عشق تا به کجا پیش رفت. آثاری از کلارا نیز باقی‌ست و او مشاور و مشوق آهنگسازی برامس بود.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

30 May 2010

فراخوان شرکت در گردهمایی سراسری

گردهمایی سراسری انجمن دانشگاه صنعتی شریف (آریامهر) هر دو سال یک بار در یکی از شهرهای جهان برگزار می‌شود. این بار نوبت به شهر گوتنبورگ Gothenburg (یا Göteborg) سوئد رسیده که از 23 تا 25 ماه ژوئیه (جولای) میزبان این گردهمایی باشد. همه‌ی کسانی که به گونه‌ای ارتباط یا علاقه‌ای به این دانشگاه داشته‌اند یا دارند، می‌توانند در گردهمایی سراسری آن شرکت کنند و با دیدار دوستان و آشنایان و همکلاسی‌های سال‌های دور خاطرات دیرین را زنده کنند.

برای آگاهی از جزئیات نام‌نویسی و شرکت در گردهمایی و برنامه‌های آن، دو نشانی زیر را ببینید:
suta.org
http://www.suta.se/

مهلت نام‌نویسی تا 15 ماه ژوئیه (24 تیر) تمدید شده‌است.

به امید دیدار در گوتنبورگ!

***
پی‌نوشت: تا امروز (8 ژوئیه، 17 تیر) دو خبرنامه ویژه‌ی گردهمایی منتشر شده‌است: شماره 1، و شماره 2‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

23 May 2010

جعفر پناهی را آزاد کنید!‏


عکسی گویاتر از هزاران سخن؛ و دانه‌ی اشکی گویاتر از هزاران کلام: ژولیت بینوش بازیگر بزرگ فرانسوی (از جمله در فیلم "شکلات") در کنفرانس مطبوعاتی جشنواره فیلم کان با شنیدن خبر اعتصاب غذای جعفر پناهی در زندان اوین، اشک می‌ریزد.

"بادکنک سفید" جعفر پناهی را بسیار دوست می‌دارم، ... و خبر اعتصاب غذای زندانیان در سیاهچال‌های جمهوری اسلامی همواره مرا به یاد اعتصاب غذای شاعر بزرگ ترک ناظم حکمت می‌اندازد. (یا در این نشانی). جعفر پناهی قرار بود بر صندلی داوری جشنواره کان بنشیند.

عکس از دیلی تلگراف

En bild som säger mer än tusen ord: Juliette Binoche i tårar när hon på presskonferensen under filmfestivalen i Cannes hör om att den ‎iranske filmregissören Jafar Panahi hungerstrejkar i fängelset i Iran. Och Jafar Panahi skulle ha suttit i ‎juryn i denna festival, förresten.

PS. I dag den 25 maj‎ släpptes han mot borgen, enligt DN, tack vare världsomfattande protester.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

15 May 2010

ای جلاد، ننگ‌ات باد

من که بارها درد زبان‌ندانی را برای خود و دیگران چشیده‌ام، و از جمله در دربه‌دری‌ها، این نامه‌ی شیرین عَلَم ِ هولی که تکه‌هایی از آن را نقل می‌کنم آتش به جانم می‌زند. کوچک‌ترین کاری که اکنون از دستم بر می‌آید، آن است که تا یک هفته نام وبلاگم را به افتخار شیرین و چهار هم‌زنجیراش: فرزاد کمانگر، فرهاد وکیلی، مهدی اسلامیان، و علی حیدریان، که سحرگاه 19 اردیبهشت (9 مه) آدمخواران جمهوری اسلامی در زندان کشتندشان، تغییر دهم. شیرین زاده‌ی یک روستای کردنشین نزدیک ماکو بود.

«[...] جناب قاضی محترم،
آقای بازجو!!

در آن زمان که من را بازجویی میکردید حتی نمیتوانستم به زبان شما صحبت کنم و من در طی دو سال اخیر در زندان زنان زبان فارسی را از دوستانم آموختم، اما شما با زبان خود بازجوییم کردیت و محکمه ام کردید و حکم را برایم صادر کردید. این در حالی بوده که من درست نمیفهمیدم در اطرافم چه میگذرد و من نمیتوانستم از خود دفاع کنم.

شکنجه هایی که بر عیله من به کار گرفته اید، کابوس شبهایم شده، درد و رنجهای روزانه ام در اثر شکنجه های که شده بودم با من روزی را سپری میکنند. ضربهای که در دوران شکنجه به سرم وارد شده، باعث آسیب دیدگی در سرم شده است. بعضی از روزها دردها ی شدید هجوم میاورند. سر دردهایم آنقدر شدید میشود، که دیگر نمیدانم در اطرافم چه میگذرد، ساعاتها از خود بیخود میشوم و در نهایت از شدت درد، بینییم شروع به خونریزی میکند و بعد کم کم به حالت طبیعی برمیگردم و هوشیار میشوم.

هدیه دیگر آنها برای من ضعف بینایی چشمانم است که دائم تشدید میشود و هنوز هم به درخواستم برای عینک پاسخ نداده شده. وقتی وارد زندان شدم موهایم یک دست سیاه بود، حال که سومین سال را میگذرانم، هر روز شاهد سفید شدن بخشی از آنها هستم.

[...] امروز ۱۲ اردیبهشت ۸۹ است (۲/۵/۲۰۱۰) و دوباره بعد از مدتها مرا برای بازجویی به بند 209 زندان اوین بردنند و دوباره اتهامات بی اساسشان را تکرار کردند. از من خواستنند، که با آنها همکاری کنم تا حکم اعدمم شکسته شود. من نمیدانم این همکاری چه معنی دارد، وقتی من چیزی بیشتر از آنچه که گفته ام برای گفتن ندارم.

در نتیجه آنها از من خواستند تا آنچه را که میگویند تکرار کنم و من چنین نکردم. بازجو گفت: ما پارسال میخواستیم آزادت کنیم اما چون خانواده ات با ما همکاری نکردند به اینجا کشید. خود بازجو اعتراف کرد که من فقط گروگانی هستم در دست آنها و تا به هدفهای خود نرسند مرا نگاه خواهند داشت، یا در نتیجه اعدام خواهم شد، اما آزادی هرگز.

شیرین علم هولی
۱۳/۲/۸۹ – ۳/۵/۲۰۱۰»

خدیجه مقدم می‌نویسد: شیرین در خانواده‌ای روستایی و فقیر با 13 فرزند زندگی و به عنوان دختر بزرگ خانواده از برادران و خواهران کوچکتر خود نگهداری می‌کرد و به جای مدرسه رفتن و درس خواندن و بازی کردن، در جوانی، پیر و خسته شده‌بود و در آستانه‌ی یک ازدواج اجباری قبیله‌ای، با دختر همسایه به کردستان عراق فرار کرد. او جز خانه‌ی خودشان در روستا و جمع همشهری‌هایش در کردستان عراق، و زندان، جایی دیگر را ندیده‌بود و هیچ تجربه‌ای از یک زندگی ساده و سالم نداشت. او در شرایط سخت زندان، کلاس‌های آموزشی و هنری مرکز فرهنگی بند نسوان را سریع پشت سر گذاشت و هنرمندی خلاق شد. او زندگی را دوست داشت و می‌خواست زندگی کند.

من و شما، خواننده‌ی من، ما مگر نمی‌خواهیم زندگی کنیم؟

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

12 May 2010

بدرود، سازنده‌ی "سقوط 57"!‏

یکی از نخستین کارهایی که با آغاز فعالیت در حزب توده‌ی ایران به گردن من گذاشتند، نمایش فیلم مستندی از انقلاب به نام "سقوط 57" ساخته‌ی باربد طاهری در محلات جنوب شهر تهران بود. او یک نسخه‌ی 16 میلی‌متری از این فیلم را در اختیار حزب گذاشته‌بود. بخش هنری شعبه‌ی تبلیغات حزب در دفتری به‌نام "سیاه‌قلم" پروژکتور سیار داشت. تا چندی فعالان سازمان جوانان حزب در محله‌های خود برنامه‌ریزی می‌کردند، از پیش به اهل محل خبر می‌دادند، در ستاد سازمان جوانان در خیابان نصرت برنامه‌ریزی می‌شد، و آن‌گاه نوبت به من می‌رسید تا با قوطی‌های فیلم و پروژکتور و یک پرده‌ی سفید راهی محل شوم و فیلم را برای مردم نمایش دهم.

فعالان سازمان جوانان در کوچه یا خیابان باریک محله از درخت و تیر برق بالا می‌رفتند و پرده را می‌آویختند، اتصال برق فراهم می‌کردند و نمایش فیلم آغاز می‌شد. مردم از این سینمای رایگان استقبال خوبی می‌کردند. زنان خانه‌دار ِ چادری با خوراکی می‌آمدند، خانواده‌ها چیزی روی زمین پهن می‌کردند، در کنار هم می‌نشستند و فیلم را تماشا می‌کردند. صحنه‌های فیلم همه برایشان آشنا بود و از تماشای کارهای قهرمانانه‌ی خود لذت می‌بردند. همین چند ماه پیش خود بازیگران این صحنه‌ها بودند و گاه حتی پیش می‌آمد که خود یا آشنایی را در فیلم می‌یافتند و با شادی یک‌دیگر را می‌خواندند و خبر می‌دادند. کسی مخالفتی با نمایش این فیلم نداشت و حزب‌اللهی‌های محل نیز چیزی نمی‌گفتند.

با حمله‌ی دانشجویان به سفارت امریکا و گروگان‌گیری امریکائیان در آبان 1358، مرکز حوادث و گردهمایی مردم به خیابان تخت جمشید (طالقانی) و مقابل سفارت امریکا منتقل شد. این‌جا مردم از همه رنگ و صنفی شبانروز حضور داشتند؛ این‌جا "آش ضد امپریالیستی" و انواع خوراکی‌های دیگر فروخته می‌شد؛ کتاب و نوار و انواع چیزهای دیگر فروخته می‌شد؛ صبح تا شب تظاهرات بود. و از همین رو سینمای خیابانی ما نیز به آن‌جا منتقل شد. هر شب در پیاده‌روی ضلع جنوبی مقابل سفارت امریکا پرده می‌آویختیم و من فیلم باربد طاهری را برای مردمی که ایستاده و نشسته در هر دو سوی پرده جمع می‌شدند، نشان می‌دادم.

دیگر فیلم را صحنه به صحنه و عکس به عکس از حفظ می‌دانستم. بارها پیش آمد که فیلم پاره شد، یا گیر کرد و تکه‌ای از آن در گرمای پروژکتور سوخت، و همان‌جا وصله و پینه‌اش کردم و نمایش را ادامه دادم.

این سینمای خیابانی مقابل سفارت امریکا تا اعتراض اهل خانه‌های مقابل سفارت ادامه داشت. سروصدای جیغ و شعار و آژیر و تیراندازی‌های شدید فیلم آزارشان می‌داد. اعتراض به گوش حزب رسید و سینما را تعطیل کردیم. بعدها تکه‌هایی از خاطرات گروگان‌های امریکایی داخل سفارت را در جایی خواندم. می‌گفتند که از بیرون پیوسته صدای تیراندازی و آژیر می‌آمد و آنان در ترس به‌سر می‌بردند. در بیرون سفارت هرگز تیراندازی واقعی وجود نداشت و آنان بی‌گمان صدای همین فیلم را می‌شنیدند.

این فیلم را به تدریج ممنوعش کردند، زیرا کسانی در آن دیده می‌شدند که دیگر به صلاح نبود دیده‌شوند؛ از شرکت مجاهد و فدائی در انقلاب صحنه‌هایی در فیلم بود، و نیز از شرکت زنان بی‌حجاب. این‌ها همه باید از حافظه‌ی تاریخ پاک می‌شدند.

باربد طاهری بی‌مهری‌های حکومت روی کار آمده پس‌از انقلابی را که خود این چنین به خوبی به‌تصویر کشیده‌بود تاب نیاورد و همچون بسیاری از هنرمندان میهن را ترک کرد، و اکنون خبر می‌رسد که او روز جمعه هفتم ماه مه (17 اردیبهشت) در کالیفورنیا در گذشته‌است.

گوش‌های من هنوز پر از صدای تیراندازی‌های فیلم "سقوط 57" است، و هنوز با یادآوری بارکشی پروژکتور سنگین و قوطی فیلم‌ها و سیم‌های رابط و غیره در جنوب شهر تهران و تا دفتر "سیاه‌قلم" در طبقه‌ی پنجم و بی آسانسور ساختمانی در خیابان "جمهوری" به نفس‌نفس می‌افتم. اما سایه‌روشن‌های "رگبار" او را همچون "طبیعت بی‌جان" سهراب شهید ثالث هرگز فراموش نمی‌کنم و یاد آن برایم کافیست تا همه‌ی نفس‌زدن‌ها و زحمت بارکشی‌ها را فراموش کنم، برایش سر فرود آورم، و یادش را همواره گرامی بدارم.

باربد طاهری فیلم‌ساز و به‌ویژه فیلم‌بردار خوش‌ذوق و مبتکری بود. فیلم‌برداری او در "خداحافظ رفیق" و "رگبار" مرا تکان داده‌بود و به سهم خود و در پهنه‌ی تنگ سواد سینمائیم چیزی نو و بسیار نویدبخش در سینمای فارسی می‌دیدم. او در ساخت هر دوی این فیلم‌ها نیز سرمایه‌گذاری کرده‌بود و زیان‌های هنگفتی به خود زده‌بود. اما به گمانم او برای فیلم‌برداری‌هایش و به‌ویژه برای "رگبار" در تاریخ سینمای ایران جاودانه خواهد ماند.

در این نشانی بیش‌تر درباره‌ی او بخوانید و تصویر غم‌زده‌ای از او را ببینید.

***
و یکی از دستآوردهای فیلم "سقوط 57" برای خودم را نباید ناگفته بگذارم: هر گاه که نوبت نمایش فیلم در محله‌ای و یا در مقابل سفارت امریکا بود، من می‌بایست در دفتر سازمان جوانان و یا در "سیاه‌قلم" پیش این و آن گردن کج می‌کردم و التماس می‌کردم که یا ماشین قرض بدهند، و یا مرا با تجهیزاتم به محل نمایش فیلم برسانند تا بتوانم وظیفه‌ی حزبیم را انجام بدهم. اما همه همیشه و پیوسته گرفتار و در حال دویدن بودند. در بهترین حالت "عبدی" یا "فریبرز جوانان" حاضر بودند ماشین خود را قرض بدهند، اما من هنوز رانندگی بلد نبودم و هیچ کسی وقت نداشت تا برای رانندگی در خدمت من قرار گیرد.

یک بار آن‌چنان در تنگنا بودم که به ناگزیر خود پشت فرمان ماشین "عبدی" نشستم و راندمش، بی هیچ تمرین رانندگی، و تنها با آن‌چه از مشاهده آموخته‌بودم! راندم، در خیابان‌های شلوغ و بی‌قانون تهران رفتم، فیلم را نمایش دادم، و نیمه‌شب ماشین عبدی را سالم به دفتر سازمان جوانان بازگرداندم.

از فردای آن روز، تا دو سال بعد همه‌روزه برای کارهای حزبی در خیابان‌های تهران بی گواهینامه رانندگی می‌کردم، تا آن‌که از "بالا" گفتند که دیگر وقت‌اش است که گواهینامه بگیرم!

پس، آموزش رانندگی و سرانجام گرفتن گواهینامه‌ی رانندگی برای من از دستآوردهای نمایش "سقوط 57" باربد طاهری‌ست. درود بر او! ای‌کاش می‌دانستم کجاست، ای‌کاش پیش از آن‌که ترکمان کند دسترسی به او می‌داشتم و این‌ها را به او می‌گفتم.

***
"عبدی" دوست‌داشتنی را جمهوری اسلامی اعدام کرد. درباره‌ی "فریبرز جوانان" هیچ نمی‌دانم.

***
پی‌نوشت:‏

حافظه‌ی آدمی دستگاه شگفت‌انگیزی‌ست. اکنون که این نوشته را برای پنجاه و یازدهمین بار (اصطلاح ‏سوئدی‌ست) می‌خواندم تا باز و باز سمباده‌اش بزنم، ناگهان تونلی در حافظه‌ام گشوده شد: برخی از مسئولان ‏شعبه‌ی تبلیغات حزب توده ایران شبی در یکی از سینماهای خیابانی من این فیلم را دیدند، و در نخستین ‏جلسه‌ی پس از آن در حضور من بحث کردند و گفتند که هیچ لزومی ندارد که ما برای سازمان چریک‌های فدائی ‏خلق تبلیغ کنیم و تصویب کردند که صحنه‌های مربوط به تظاهرات هواداران فدائیان در روزهای انقلاب و از جمله در ‏‏19 بهمن 1357 از فیلم حذف شود. من ناگزیر شدم که با دریغ و درد نزدیک به شش دقیقه از فیلم را قیچی کنم.‏
(چهار روز دیرتر، شانزدهم مه 2010)

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 May 2010

از جهان خاکستری – 39

در می‌زدند. نیمه‌شب بود. خواب و بیدار بودم. گویی من نیز در انتظار بودم: در انتظار زاده‌شدن این فرزند موعود. همسایه‌ی طبقه‌ی بالایم سیمین پا به ماه بود. همان سیمین که نیمروی هنری مرا خراب کرده‌بود! شوهرش در دوردست خرم‌دره آموزگاری می‌کرد تا بخشی از نان خانواده را درآورد و من ارج‌اش می‌نهادم، چه، آموزگاری در دورافتاده‌های کشور برای من همواره از قهرمانانه‌ترین کارها بود و هست.

دیشب بالا پیش سیمین و مهمانش بودم. خانم اورانوس آن‌جا بود و قرار بود شب پیش سیمین بماند. اورانوس پرستار ماهری بود و تشخیص داده‌بود که امشب وقتش است. هشدارم داده‌بودند که گوش‌به‌زنگ باشم تا اگر لازم شد به زایشگاه برسانیمشان. و اینک، این در زدن معنایی جز تولدی نزدیک نداشت. برخاستم. وقتش بود.

سیمین اهل فریاد و جنجال نبود. دندان بر هم می‌فشرد، لب بر هم می‌دوخت، و تنها از نفس‌زدنش می‌شد فهمید که درد می‌کشد. اورانوس او را در صندلی عقب پیکان سبز پسته‌ای متعلق به شوهرش نشاند، خود در کنارش نشست، سوار شدیم و راندیم.

پرده‌ی سنگینی از تاریکی بر همه‌جا گسترده‌بود. چراغ‌های شهر همه خاموش بودند. جنگ بود. هواپیماهای عراقی پیوسته تهران را بمباران می‌کردند. همه‌ی چراغ‌های شهر را خاموش کرده‌بودند و ماشین‌ها اجازه نداشتند با چراغ روشن حرکت کنند. چندی بعد اجازه دادند که مردم روی چراغ ماشین‌ها کاغذ کاربن آبی‌رنگ بچسبانند و روشن‌اش کنند. اکنون اما روشن کردن چراغ مجاز نبود. یکی مان دستش را از پنجره بیرون برده‌بود و گاه به خواست راننده چراغ‌قوه‌ای را که به دست داشت روشن می‌کرد تا راه دیده شود.

به هر زحمتی بود، به زایشگاه ابوریحان رسیدیم. اورانوس زیر بازوی سیمین را که بلند نفس‌نفس می‌زد گرفت و او را به درون برد، و ما بیرون، در اتاق انتظار ماندیم.

ساعتی بعد اورانوس آمد و گفت که نشستن ما در آن‌جا معنایی ندارد و می‌توانیم برویم و صبح من برگردم و خبر بگیرم. رفتیم. اما دیگر خوابی در کار نبود. خود را جای مرتضی پدر کودک و شوهر سیمین می‌گذاشتم. او بی‌گمان همان‌جا در زایشگاه می‌نشست.

بامداد با سری ورم‌کرده از بی‌خوابی به زایشگاه رفتم: "حیدر" به دنیا آمده‌بود. یک‌راست به‌سوی میدان توپحانه و مرکز مخابرات رفتم. پس از ساعتی معطلی نوبت به من رسید و توانستم تلگرافی برای مرتضی بفرستم: "سیمین پسر فارغ هیچ نگرانی مژدگانی فراموش نشود"!

تلگراف را سر کلاس درس در خرم‌دره به دست مرتضی دادند، بازش کرد، خواند، و از لبخند بزرگی که بر لبانش نشست شاگردان کلاس نیز لبخند زدند.

مرتضی یک ساعت مچی سیکو 5 اتوماتیک با متن آبی تیره به من مژدگانی داد. آن ساعت را که با حرکت دست کوک می‌شد سال‌ها داشتم و همانی‌بود که ساشا گفت بازش کنم و توی کشو بگذارم. اما دوستان هنوز هم برای متن آن تلگراف سربه‌سرم می‌گذارند: همه‌ی پیام تلگرافی بود جز یادآوری مژدگانی!

و چنین بود که "دهه‌ی شصتی‌ها"ی ما به‌دنیا آمدند.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

24 April 2010

آرش این‌جاست

تازه‌ترین شماره‌ی مجله‌ی آرش (104) در پاریس منتشر شد. موضوع اصلی این شماره جنبش دانشجویی ایران است و از جمله دو نوشته از من دارد. یکی از آن‌ها با یاری دوستان هم‌دانشگاهی تهیه شده و فهرست نام کشتگان دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) است همراه با توضیحی کوتاه. نوشته‌ی دیگر درباره‌ی تحصن بزرگ دانشگاه ما در 24 آبان 1356 است. فهرست مطالب مجله را در این نشانی می‌یابید.

برای شمایی که در خارج هستید پیشنهاد می‌کنم که برای پشتیبانی از نشر فارسی به‌طور کلی، و به‌ویژه نشر فارسی در خارج، با مراجعه به سایت مجله آن را مشترک شوید، یا دست‌کم و به‌خاطر نام دانشگاهیان جان‌داده در راه آزادی و عدالت اجتماعی هم که شده این تک شماره را از کتابفروشی ایرانی شهرتان، یا از سایت مجله بخرید!

شمایی که در داخل هستید اگر مایل به دریافت مطلب مربوط به کشته‌های دانشگاه هستید، خبر بدهید تا اسکن‌شده‌ی آن را با ای‌میل بفرستم. روایت شخصی‌تر و با لحن "غیر مجله‌ای" از مطلب دوم را پیش‌تر در وبلاگم منتشر کرده‌ام که در این نشانی می‌یابیدش.

بار دیگر از همه‌ی یاران دانشگاهی صمیمانه سپاسگزارم.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

17 April 2010

بازشناسی مارکس

کارل مارکس که بود و چه می‌گفت؟ اندیشه‌های او چه‌گونه پرورش یافت؟ چه چیزهایی خواند و چه چیزهایی نوشت؟ چه هدفی داشت؟ آیا دانشمند بود، تاریخ‌دان بود، یا فیلسوف؟ چه پیش‌بینی‌هایی کرد؟ آیا همه‌ی حرف‌ها و پیش‌بینی‌های او درست در آمد؟ آیا اشتباهی داشت و آیا انتقادی بر او وارد است؟ میراث اندیشگی او چیست و چه ارزشی دارد؟

به‌تازگی کتاب کوچک و جمع‌وجوری نزدیک به 140 صفحه به دستم رسید که به همه‌ی پرسش‌های بالا و بسیاری پرسش‌های دیگر به زبانی ساده و روشی جالب پاسخ می‌دهد: "مارکس"، نوشته‌ی پیتر سینگر، ترجمه‌ی محمد اسکندری، چاپ دوم 1387، تهران، انتشارات طرح نو.

ترجمه‌ی کتاب خوب و روان است و چاپ نخست آن در سال 1379 با شمارگان 5000 گویا به‌سرعت نایاب شد. نسخه‌ی اصلی و انگلیسی کتاب در سال 1980 (1359) منتشر شد که گرچه پیش از فرو ریختن دیوار برلین بود، اما وجود دیوار در نگرش نویسنده بازتابی ندارد، و یا دست‌کم من این بازتاب را نمی‌بینم. با این‌همه پیتر سینگر نسخه‌ی بازبینی‌شده‌ای از همین کتاب را در سال 2006 منتشر کرد. مقایسه‌ی آن دو نسخه باید جالب باشد. Marx: a very short introduction / Peter Singer, Oxford University Press, 2006

پیتر سینگر کتاب دیگری را برای مطالعه پیرامون مارکس توصیه می‌کند که منبع اصلی خود او نیز بوده‌است: David McLellan, Karl Marx: His life and Thoughts, Macmillan, London, 1979 نه این کتاب، اما روایت فشرده‌ای از آن David McMillan: Marx, Fontana, London, 1975 با دو ترجمه در ایران منتشر شده‌است. آن ترجمه‌ها را ندیده‌ام و از کیفیت آن‌ها اطلاعی ندارم: کارل مارکس، اثر دیوید مک‌للان، ترجمه‌ی منصور مشکین‌پوش، نشر رازی، تهران 1362، و ترجمه‌ی عبدالعلی دستغیب، نشر پرسش، آبادان 1379.

از پیتر سینگر کتاب "هگل" نیز به فارسی منتشر شده‌است: ترجمه‌ی عزت‌الله فولادوند، چاپ دوم، نشر ماهی، تهران 1386 (همچنین به شکل "کتاب گویا" در 7 نوار کاست).

نسخه‌ی انگلیسی این کتاب‌ها در کتابخانه‌های سوئد موجود است و از ترجمه‌های فارسی تنها کتاب مک‌للان با ترجمه‌ی دستغیب در کتابخانه‌ی بین‌المللی استکهلم یافت می‌شود.

با سپاس از دوستی که کتاب سینگر را برایم فرستاد.

اطلاعات کتاب‌های ایران
اطلاعات کتابخانه‌های سوئد، و کتابخانه‌ی بین‌المللی استکهلم

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

10 April 2010

ساز شکسته، و کار دنیا

به گزارش پارلمان‌نیوز در روزهای تعطیل نوروز کسانی وارد اتاق کانون موسیقی دانشگاه صنعتی شریف شده‌اند ‏و به گفته‌ی یکی از اعضای این کانون سازهای گروه را "به‌شکل معنادار و مغرضانه‌ای" شکسته‌اند. این گروه در ‏آستانه‌ی نوروز برنامه‌ای در دانشگاه اجرا کرد و در آن شعری و سرودی به یاد دانشجویان در بند این دانشگاه ‏خواندند. گمان می‌رود که شکستن سازها به دست "افراد معلوم‌الحالی صورت گرفته که نه تنها با موسیقی ‏اصیل و پاک‎ ‎ایرانی عناد و دشمنی دارند، بلکه از یاد کردن دانشجویان در بند [نیز] برآشفته‌اند".‏

این خبر مرا به بیش از 35 سال پیش و به فضای همین دانشگاه در آن سال‌ها می‌برد. هواداران گروه‌های ‏انقلابی مسلح در آن سال‌ها گرد هم می‌آمدند و به پشتیبانی از دانشجویان در بند شعار می‌دادند:‏

یاران ما زندان‌اند؛
زندانبانان جلاداند –‏
ای مرگ بر جلادان!‏

آن‌گاه با شعار "اتحاد، مبارزه، پیروزی" راه می‌افتادند، در کلاس‌ها را می‌گشودند و با شعار و سروصدا بر هم‌‌شان ‏می‌زدند، شیشه‌های دانشگاه را می‌شکستند، کتابخانه‌ی مرکزی را ویران می‌کردند، و دانشگاه را به تعطیلی ‏می‌کشاندند. هم‌اینان بودند که تلویزیون سالن خوابگاه دانشجویی را پیوسته خراب می‌کردند تا مبادا کسی آن‌جا ‏بنشیند و گوگوش را، یا شوی "میخک نقره‌ای" فریدون فرخزاد را تماشا کند و از انقلاب و انقلابی‌گری غافل شود. ‏هم‌اینان به‌سوی دختران زیبا و خوش‌پوش دانشگاه گوجه‌فرنگی گندیده پرتاب می‌کردند و در خلوت کتک‌شان می‌زدند. از ‏نظر اینان دختران نمی‌بایست زیبا و برازنده باشند و توجه کسی را جلب کنند؛ نمی‌بایست بخندند یا با پسری راه ‏بروند؛ حتی نمی‌بایست همراه با پسران در برنامه‌های کوهنوردی شرکت کنند! دختران می‌بایست ساده و "چریکی" لباس ‏بپوشند و خشن و "چریکی" رفتار کنند. اینان میزهای کتابخانه را "آخور" می‌نامیدند که نمی‌بایست پشت آن ‏نشست و سر در کتاب و درس فرو برد: درس بد است! باید به امر انقلاب پرداخت!‏

من نیز در آن هنگام از نظر ایدئولوژیک با برخی از آنان نزدیکی داشتم و من نیز یک – دو بار در ‏تظاهرات شرکت کردم. اما هرگز شیشه‌ای نشکستم و هرگز هیچ خسارتی به دانشگاه نزدم. من دانشگاه را ‏دوست داشتم و از تعطیلی آن غمگین می‌شدم. کتابخانه‌ی مرکزی یکی از پاتوق‌های من بود. ساعت‌ها در بخش کتاب‌های مرجع می‌نشستم و درباره‌ی آهنگسازان یا موضوع‌های دیگر مطالعه می‌کردم و یادداشت بر می‌داشتم. دختران زیبا و خوش‌پوش دانشگاه را نیز دوست می‌داشتم. با دیدن ‏دختران "کلاغی" (با مانتو و روسری) دلم می‌گرفت و می‌خواستم فریاد بزنم که آخر چرا زیبایی خود را ‏می‌پوشانید؟

و در شگفتم از کار دنیا که اکنون آن‌که از دانشجویان در بند پشتیبانی می‌کند به‌جای شیشه شکستن با موسیقی این کار را می‌کند، و آن‌که در جانب جلادان است با شکستن سازها با آنان رویارویی می‌کند!

با سپاس از بهنام که خبر را برایم فرستاد.‏
عکس‌ها از پارلمان‌نیوز

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

21 March 2010

سلام بر بهار!‏

سلام بر زیبایی!

چند روز پیش که با خانم گرداننده‌ی برنامه‌ی موسیقی کلاسیک درخواستی رادیوی سراسری سوئد تلفنی حرف می‌زدم، گفت: "من یک کمی حسودیم میشه که سال نوی شما همزمان با آغاز بهاره!" گفت‌وگوی تلفنی با پخش مستقیم از رادیو و با وقت تنگی که داشتم، دست و پا و زبانم را بسته‌بود و اغلب حاضرجواب نیز نیستم. فقط خندیدیم. می
بایست می‌گفتم: "خب، آغوش ما باز است که به ما بپیوندید!"

***
همین دو هفته پیش با دخترم جیران به "ای‌که‌آ" IKEA رفته‌بودیم. دو قاب بزرگ تابلو برداشتم. دخترم چپ‌چپ نگاهم کرد و پرسید:
- می‌خواهی ببری عکس‌های اون زنه رو قاب کنی؟

نزدیک بود شاخ درآورم! هیچ نمی‌دانم از کجا پی برد که این‌ها را برای پوسترهای مونیکا بللوچی می‌خواهم که همین‌طور با نوار چسب به دیوار چسبانده‌امشان. با لبخندی کجکی گفتم:
- "خب، آره. چه اشکالی داره؟" گفت:
- "یعنی می‌خواهی به هر کدوم از این‌ها 250 کرون بدی و بعد عکس‌های اون زنه رو توشون بذاری؟"

از لحن محکم جیران کمی به تردید افتادم. نکند آن پوسترها در واقع چیزهای بی‌ارزشی هستند که می‌خواهم قابشان کنم؟ ولی، آخر، مونیکاست! و فقط پوسترها هم نیست. زوجی از دوستان جوانم که عکس‌های مونیکا را بر در و دیوار خانه‌ام دیده‌اند، در سفر اخیرشان به تایلند یکی از عکس‌های او را به یک نقاش خیابانی دادند و تابلوی زیبایی که از روی عکس نقاشی شده برایم آوردند که آن را دیگر نمی‌توان با نوار چسب به دیوار چسباند و باید قابش کرد. دخترم ادامه داد:

- من هیچ آدم بزرگی رو ندیده‌ام که عکس ستاره‌های معروف رو به دیوارش بزنه!
خندان گفتم: - خب، من دلم نمی‌خواد آدم بزرگ بشم!
- یعنی می‌خواهی پسربچه‌ی تین ایجر بمونی؟
- چه اشکالی داره؟ مگه تین ایجر موندن بده؟ تازه، هر موقع دلم خواست می‌تونم عکس‌های توی قاب‌ها رو عوض کنم.

سری عاقل اندر سفیه تکان داد و رفت دنبال چیزهایی که خودش لازم داشت.

***
یکی از آشنایان ِ خواننده‌ی این نوشته‌ها همین چندی پیش حاشیه‌ای بر "زن یعنی این؟" به سوئدی نوشت: "به نظر من با عکس‌های مونیکا بللوچی که به در و دیوار خانه‌ی شیوا هست، خانم‌هایی که وارد خانه می‌شوند مشکل بتوانند توجه او را جلب کنند."

او راست می‌گوید، اما نمی‌داند که مونیکا گریزگاه، پناهگاه و نهانگاه من است!

***
امید و آرزوهای سیاسی را بسیاری از دیگران گفته‌اند و می‌گویند. من همه را در واژه‌ی "سبز" می‌چکانمشان:
سالی سبز و خوش برای همه‌مان، این‌جا، و آن‌جا، آرزو می‌کنم.

سلام بر زیبایی!
سلام بر بهار!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 March 2010

Nowruz i P2‎

Lyssna till dagens Önska i P2 med önskningar i samband med Nowruz här (tom den 20 april).

برنامه‌ی ویژه‌ی موسیقی کلاسیک درخواستی رادیوی سوئد را که امروز به مناسبت نوروز پخش شد، تا بیستم آوریل این‌جا بشنوید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

17 March 2010

Jag var i P2 ‎امروز توی رادیو بودم!‏

I dag den 17 mars var jag med i programmet Önska i P2 och på persiska uppmanade alla persisktalande att ta och önska klassisk musik med Nowruz-stämmning som ska spelas på lördag den 20 mars kl. 8 på morgonen i programmet Önska i P2. Lyssna till dagens program här. Spola fram till 10:29 om ni vill höra mig.

امروز هفدهم مارس به عنوان سفیر برنامه‌ی موسیقی کلاسیک درخواستی رادیوی سوئد دعوت شدم تا از این برنامه پیامی به فارسی بفرستم و شنوندگان را فراخوانم تا موسیقی دلخواه خود را به مناسبت نوروز درخواست کنند. برنامه‌ی ویژه‌ی نوروز ساعت 8 صبح روز شنبه 20 مارس (29 اسفند) از این رادیو پخش می‌شود. برنامه‌ی امروز را در این نشانی بشنوید. گفت‌وگوی من با گرداننده‌ی برنامه در دقیقه‌ی 10:29 و پیام فارسی من در دقیقه‌ی 13:22 آغاز می‌شود.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

07 March 2010

شوپن 200‏

دوشنبه‌ی گذشته یکم مارس 2010 دویستمین زادروز فریدریک شوپن Frédéric François Chopin آهنگساز بزرگ لهستانی – فرانسوی بود. به همین مناسبت رسانه‌های فرهنگی و سالن‌های کنسرت جهان در سراسر امسال برنامه‌های ویژه‌ای درباره‌ی شوپن و با آثار او دارند.

نخستین سروده‌ی شوپن که در سال‌های نوجوانی از رادیو شنیدم و از آن خوشم آمد، مارش سوگواری او بود! گذشته از این مارش سوگواری، "شبانه" (نوکتورن)های شوپن دوستداران بسیاری دارد، از جمله شبانه‌ی اپوس 9، شماره 2، و نیز شبانه‌ی شماره 20 (بی اپوس) که شوپن برای خواهرش لودویکا سرود.

شوپن، که در سراسر زندگی از بیماری‌های سخت رنج می‌برد، در 39 سالگی در بستر مرگ سه وصیت کرد: در ترحیم او رکوئیم موتسارت را بنوازند؛ پس از مرگ قلب او را از سینه در آورند و به سرزمین مادریش لهستان ببرند؛ و همه‌ی آثار ناتمام و منتشرنشده‌ی او را نابود کنند. به دو وصیت نخست او عمل کردند و خوشبختانه به وصیت سوم عمل نکردند. قلب شوپن را در جامی از کنیاک جا دادند و خواهرش لودویکا آن را با خود به لهستان برد و این قلب از همان هنگام در کلیسایی در ورشو نگهداری می‌شود. در طول جنگ جهانی دوم میهن‌پرستان لهستانی این قلب را از کلیسا برداشتند و از گزند جنگ پاسش داشتند و پس از جنگ و پس از بازسازی کلیسا، قلب را به جای خود بازگرداندند.

شوپن چندی همراه با خانم ژرژ ساند George Sand نویسنده‌ی نامدار فرانسوی در جزیره‌ی اسپانیایی مایورکا Mallorca به‌سر برد. بستگان با نفوذ ژرژ ساند امکاناتی فراهم کرده‌بودند که شوپن 29 ساله که پزشکان می‌گفتند بیماری سل دارد (و اکنون گفته می‌شود بیماری به‌کلی دیگری بوده) در آب‌وهوای شهر پالما استراحت کند. اما صاحب خانه با پی‌بردن به بیماری شوپن از خانه بیرونش انداخت و شوپن به همراه ژرژ ساند سه اتاق در دیر والده‌موسا Valldemossa اجاره کرد. این‌جا دیری از سده‌های میانه بود که راهبان آن دشوارترین زندگی را در میان دیرهای اروپا داشتند. به خواست شوپن سقف اتاق‌ها یا "سلول"‌های راهبان را که به او رسیده‌بود به شکل درون درپوش تابوت بازساختند تا او در رختخواب احساس کند که در تابوت دراز کشیده، تا به آن عادت کند. در آن سه اتاق پیانو و همه‌ی وسایل را به شکل موزه‌ای حفظ کرده‌اند و این یکی از جاذبه‌های گردشگری جزیره‌ی مایورکاست. من در تابستان 1999 (1378) آن‌جا بودم. به گفته‌ی راهنما این‌جا کامل‌ترین موزه‌ی شوپن در سراسر جهان است. راست و دروغش پای خانم راهنمای گرد و قلمبه‌ی نروژی! آن‌جا کپی یک قالب‌گیری از دست چپ شوپن را هم به نمایش گذاشته‌اند. خلاف افسانه‌هایی درباره‌ی بزرگ بودن دست شوپن که گویا دو اکتاو پیانو را می‌پوشاند (!)، دست ظریف و زنانه‌ای داشته. این سه سلول با بالکن و یک حیاط کوچک، چشم‌انداز زیبایی از کوه‌ها و دره‌های پیرامون دارد که گویا بسیار الهام‌بخش بوده و دوران زندگی شوپن در این‌جا از بارورترین سال‌های زندگی او بوده‌است. هر ساله گویا فستیوال شوپن در راهروهای این‌جا برگزار می‌شود و استقبال از آن چنان است که پیانیست‌های جهان از سال‌ها پیش باید در آن نام‌نویسی کنند.

روستائیان بیرون دیر والده‌موسا ژرژ ساند را به دلیل "آزاده" بودن و زندگی "نامشروع" با شوپن بسیار آزار می‌دادند، اجناس را یا به او نمی‌فروختند و یا گران می‌فروختند، پشت سرش سنگ و تخم‌مرغ گندیده پرتاب می‌کردند. این‌ها، به اضافه‌ی بدتر شدن حال شوپن گویا ژرژ ساند را از پا انداخت و او سرانجام شوپن را برای همیشه ترک کرد تا بار دیگر ده سال بعد در پاریس در بستر مرگ به دیدارش برود.

یکی از آثار شوپن که دوستداران بسیاری در اتاق موسیقی دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) داشت، "اتود انقلابی" او (اپوس 10 شماره 12) بود. دوستم محمد که چندان علاقه‌ای به موسیقی کلاسیک نداشت، با در آوردن ادای این اثر سربه‌سرم می‌گذاشت: ددم ددم... ددم ددم...! او چندی بعد سخت شیفته‌ی کنسرتو ویولون سیبلیوس شد.

والس شماره 7 (اپوس 64 شماره 2) نیز از آثار زیبای شوپن است. من اما کنسرتو پیانوی شماره‌ی 2 او را بیش از همه دوست دارم. این بخش دوم کنسرتوست که اگر تا میانه‌های آن حوصله کنید، به جاهای خوب می‌رسید!



اجرای بالا را من پسندیدم، اما صدای آن چند جا قطع می‌شود. این اجرا هم خوب است، اما تصویر متحرک ندارد.‏

راستی، در سخن از شوپن، پیش‌ترها بارها کوشیده‌بودم شعر همشهری بزرگم دکتر براهنی را که در آن از "شوپنیدن" می‌گوید بخوانم و بفهمم، و موفق نمی‌شدم، تا آن‌که آن را با اجرای خود ایشان شنیدم و تازه دستگیرم شد که جریان چیست. این‌جا ببینید.

این نوشته‌ی فارسی را هم درباره‌ی دویست‌سالگی شوپن بخوانید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

28 February 2010

عقده‌ی کهف‏

نوشته‌ای از احسان طبری

داستان چگونگی پدیدآمدن و انتشار کتاب «از دیدار خویشتن – یادنامۀ زندگی» نوشته‌ی زنده‌یاد احسان طبری را در پیش‌گفتار دو چاپ این کتاب در خارج (چاپ نخست 1376، چاپ دوم با بازنگری 1379، هردو از نشر باران، استکهلم) آورده‌ام. آن‌جا از جمله نوشتم که طبری بخش دیگری نیز نوشته‌بود و در یکی از واپسین دیدارهایمان پیش از دستگیری ِ بخش بزرگی از رهبری و گردانندگان حزب توده ایران به من داده‌بود. عنوان آن «عقدۀ کهف» و دربارۀ نحوۀ برخوردِ او و همتایانش با جامعۀ ایران پس‌از ده‌ها سال دوری از این جامعه بود. مجالی برای ماشین‌نویسی ِ آن بخش به‌دست نیامد و بنابراین کپی ِ آن در میانِ نسخه‌های پنهان کرده در ایران موجود نبود، و من آن نوشته را در دسترس ندارم.

اما اکنون نسخه‌ای از «عقدۀ کهف» را پیش رو دارم که از فراسوی 25 سال به دستم رسیده‌است: کپی از یک نسخه‌ی فرسوده‌ی تایپ‌شده است. به‌روشنی پیداست که آن را از زیر خاک بیرون آورده‌اند و رطوبت به آن آسیب زده‌است. این نوشته تاریخ خرداد 1361 را دارد و من در همان هنگام به دست خود متن تایپ‌شده را تصحیح کرده‌ام. پس، در آن‌چه در پیش‌گفتار «از دیدار خویشتن» نوشتم دو خطا داشتم: این بخش نه در واپسین دیدارها، که ماه‌ها پیش از آن به من سپرده شده‌بود؛ و ماشین‌نویسی هم شده‌بود. پانزده سال فاصله میان پدید آمدن و انتشار «از دیدار خویشتن» (61- 1360 تا 1375) با همه‌ی حوادث هولناک آن، تاریخ تحریر «عقدۀ کهف» را از ذهنم زدوده بود، و ده سال دیگری که از هنگام انتشار کتاب می‌گذرد نیز یاریم نمی‌کند که به‌یاد آورم پس چرا «عقدۀ کهف» در مجموعه‌ی «از دیدار خویشتن» گنجانده نشد. ولی یک نکته روشن است: طبری تاریخ "اسفند 1360" را در انتهای بخش "پایان" کتاب نوشته‌است، و «عقدۀ کهف» سه ماه پس از آن نوشته شده‌است.


هرچه بود و نبود، این نوشته‌ی احسان طبری نیز اکنون در برابر ماست. همچنان‌که در پیش‌گفتار «از دیدار خویشتن» نوشتم، بر خود نمی‌دانم که درباره‌ی مضمون و محتوای این نوشته‌نیز نظر بدهم و تنها به وظیفه‌ی خود که در برابر طبری و همسرش برای انتشار این نوشته‌ها بر عهده گرفتم، عمل می‌کنم. این‌جا نیز تکرار می‌کنم که محتوای این نوشته نیز، پس از گذشت ربع قرن و آن‌چه در ایران و جهان گذشته، برای من پندآموز است و بی‌گمان برای بسیاری از خوانندگان نیز چنین خواهد بود.

استکهلم، بهمن 1386
[«عقده‌ی کهف» و پیشگفتار بالا نخستین بار در فوریه‌ی 2009 (بهمن 1387) در شماره‌ی 21 و 22 فصل‌نامه‌ی «باران» در سوئد منتشر شد.]


احسان طبری
عقدۀ کهف


در روانکاوی فروید اصطلاحی هست به‌نام «عقدۀ ادیپوس» Eudipus و ما عقدۀ کهف را بر همان قیاس ساخته‌ایم. «کهف» در زبان عربی با غار به‌یک معنی است.

داستان کهف را همه ما از روی قرآن و تفاسیر می‌دانیم. اصحاب کهف و رقیم یعنی مردان غار سرگذشتی شگفت داشته‌اند. می‌گویند سه تا شش تن بودند از اهالی شهر «افه‌سوس» Ephesus و از کارگزاران [فرمانروای] جبار این شهر که «دقیانوس» نام داشت و بر آن شدند که با سگ ابلق خود «قطمیر» به غاری بگریزند. وارد غاری شدند و سالیان دراز در آن خفتند و «کلبهم باسطٌ ذراعیّه بالوصید» و سگشان نیز بر درگاه غار بازو گشود و خفت.

وقتی پس از سیصد و نه سال از خواب بیدار شدند و به شهر رفتند، در اثر گذشت سالیان، همه چیز عوض شده‌بود و کسی درهم و دینار آن‌ها را نمی‌پذیرفت. قصه در سورۀ 18 قرآن آمده و روایات گوناگون است، ولی مقصد ما از «عقدۀ کهف» در این نوشته یعنی حالت روانی کسانی که مدت‌ها در محیط آشنای خود نبوده‌اند، چنان‌که نه محیط آن‌ها را می‌شناسد و نه آن‌ها محیط را و از این اصطلاح مقصد دیگری نداریم.

مثلاً نگارنده این سطور در اواخر زمستان 1327 به‌ناچار و به علت محکومیت غیابی سیاسی[1]، به خارج از کشور رفت و در اردیبهشت 1358 پس از انقلاب 22 بهمن به ایران بازگشت. این تقریباً می‌شود 30 سال و اندی. او به علت گوشه‌نشینی، در این 30 سال کمتر از عزلتکده خود خارج شد، و از اوضاع ایران تنها از طریق جراید و کتب و مجلات فارسی که به‌وفور می‌خواند و اخبار رادیو باخبر می‌گردید.

وقتی به تهران بازگشت، شهر برای وی مانند «اصحاب کهف» به‌کلی ناشناس بود. مردم از جهت ظاهر سیاه‌چرده‌تر و کوته‌بالاتر به‌نظر می‌رسیدند. از خیابان انقلاب به بالا که سی سال پیش تماماً ناشناخته بود، تازه شهر واقعی تهران شروع می‌شود و شمیران و کن و سولقان و کرج و علیشاه‌عوض و ورامین و سرخ‌حصار و شمشک و جاجرود و لتیان که دور از تهران بودند، بخش‌هایی از تهران بزرگ شدند! ده‌ها و صدها خیابان و کوچۀ زیبا و نازیبا در این بخش شهر به تهران تاریخی افزوده‌شد و شهر فاصله بین کوه‌های بی‌بی شهربانو و کرج و خرسان و البرز را پر کرد؛ شهری بزرگ و بی‌قواره پدید آمد.

یک طبقه متوسط و مرفه امریکائی‌مآب که اصلاً در دوران گذشته وجود خارجی نداشت، با خانه‌های وسیع و مجلل و چند اتوموبیل و ویلاهای کنار دریا به عرصه آمد که بین مولتی‌میلیاردرهای اطراف دربار و مستشاران امریکائی و مردم عادی قرار داشتند. نشست‌وبرخاست و غذای سفره و تلفظ و آداب این قشر، با طبقه سنتی متوسط ایرانی زمان ما تفاوت‌های جدی دارد که نمی‌گوئیم بد است، ولی به هر جهت نه آن‌است که بود.

و نیز یک قشر بسیار انبوه دهقانان زاغه‌نشین، شهر را از یک میلیون نفوس زمان گذشته به پنج میلیون و بیشتر رساندند و به عملگی و کارهای سیاه و خدمات اغذیه‌فروشی کنار خیابان و تعمیر و صافکاری اتوموبیل و دستفروشی و انواع دیگر خدمات از سطح بالا تا نازل مشغول‌اند و کشور را با شبکه خود پوشانده‌اند.

آن‌ها و زنان و کودکانشان محرک مهم انقلاب بودند.

شهر جولانگاه صدها هزار اتوموبیل امریکائی و ژاپنی و فرانسوی و آلمانی و مونتاژشده در ایران است و عملاً مردم در سواره‌رو هستند و در پیاده‌روهای ناهموار تک‌- توک آدم راه می‌رود و هنوز هم چنین است.

نگارنده رساله‌ای درباره تحولات بد و خوب سی ساله نمی‌خواهد بنویسد زیرا «مثنوی هفتاد من کاغذ» می‌شود. هدف بیشتر توجه به برخی تحولات زبان فارسی و آن هم به‌طور سطحی است: اصطلاحاتی مانند «زبل» (زرنگ)، «کلک» (حقه)، «علاف» (سرگردان)، «تو باغ نیست» (حالیش نیست)، «دوزاریش نیافتاده» (متوجه نشده)، و امثال آن که اکنون بسیار متداول است، در زمان ما نبود. اصطلاح «در این رابطه» که ترجمه از زبان‌های اروپائی است، مرسوم نبود. اصطلاحات انگلیسی «تاپ» top (عالی)، «چک‌آپ» check up (معاینه)، «کنسل» cancel (تعویق و حذف)، «اوکی کردن» O.K. (موافقت و پذیرش)، «ادیت» edit (ویراستاری)، «شورت» short (زیرشلواری)، «گرین کارد» green card (برگ اقامت)، «چک کردن» check (وارسی کردن) و ده‌ها مثل آن‌ها ابداً به‌کار نمی‌رفت. واژه‌های خارجی هم با تلفظ فرانسه ادا می‌شد. مثلاً کسی نمی‌گفت «یونیفورم»، می‌گفتند «اونیفورم»، چنان‌که حالا هم کسی نمی‌گوید «سایکالاجی» و می‌گویند «پسیکولوژی»، یا نمی‌گویند «ثیاتر» و می‌گویند «تئاتر». در تلویزیون دیدم که چپ و راست گوینده «فایبروسکوپ» fibroscope تلفظ می‌کند، به‌جای «فیبروسکوپ» یا بافت‌بین. در عین حال انصاف باید داد که در اثر کثرت ترجمه‌های علمی و ادبی خوب و بسیار خوب، در مجموع زبان فارسی از جهت دقت و فصاحت و رسائی ترقی چشمگیری کرده‌است و به برکت تلاش جمعی ِ زبان‌شناسان، ده‌ها معادل فصیح برای واژه‌های خارجی پدید آمده که مایه‌ی خرسندی است.

در غذا هم «همبرگر» جای نان و کباب ما را گرفته و نام خیابان‌ها و پارک‌ها، وقت ورود من یا به اسم اعضای خاندان پهلوی بود یا به نام‌های انگلیسی و امریکائی (مانند جردن، لوس‌آنجلس، روزولت، کندی، الیزابت، چرچیل و امثال آن) و بعدها عوض شد. نام رستوران‌ها و هتل‌ها و بوتیک‌ها که انحصاراً خارجی بود. امریکائی‌ها موفق شده‌بودند ایران را تا هضم رابع نوش جان کنند و کشور ما را به یک ولایت امریکا یا «ستیت» state منتها قلابی آن بدل سازند. مدارس و خانه‌های فرهنگ و مراکز تدریس انگلیسی و بانک‌ها و شعب مهندسی و اقتصادی وابسته، حد و حصر نداشت. فکر نمی‌شد خاندان پهلوی تا این حد کشور را پای‌بستۀ بیگانگان کرده‌باشد.

خلاصه تهران ناآشنا بود. طرز سخنگوئی کودکان و نوجوانان از تلفظ مصنوعی دوبلورهای ایرانی فیلم‌های خارجی و مجریان رکلام‌ها تقلید شده‌بود، که خود تحت تأثیر بیان سینمائی انگلیسی است. حتی در واکنش‌های برخی گروهک‌های «چپ»، اندیشه‌ها از تئوری‌های انقلابی مقتبس نبود، بلکه الگوبرداری کودکانه و تقلید فیلم‌های وسترنی و جیمزباندی امریکائی زیاد دیده می‌شد و می‌شود.
تا مدت‌ها نگارنده تصور می‌کرد در ایران نیست و در جای ناشناس دیگری در کره زمین به‌سر می‌برد! واکنش خشمناک انقلاب در برابر این غرب‌زدگی «ندید بدید»، امری عادی است و طبیعتاً باید رخ می‌داد.

به هر خانواده متوسط به‌بالا که نظر می‌افکندید یا به امریکا رفته‌بود یا بچه‌هایشان در امریکا درس خوانده بودند (و می‌خوانند). در گذشتۀ دور تقریباً احدی را نمی‌دیدید که امریکا را دیده‌باشد. ینگه‌دنیا جائی بود افسانه‌آمیز و بسیار دوردست. ما اولین بار سربازان امریکائی را در دوران جنگ دوم دیدیم.

رژیم گذشته موفق شده‌بود تا جهان سوسیالیستی و ضد امپریالیستی را به «نقطه سفید» بدل کند و کماکان هم اینطور است. مردم از راه فیلم و رمان و کتاب و روابط فرهنگی می‌دیدند که اهالی «بلوک شرق» وجود دارند و دارای زندگی متمدنانه امروزی هستند، ولی عملاً آن ‌را نمی‌دیدند و پندارها و خرافات «دیوار آهنین» و «صف نان سیاه» و «عقب‌ماندگی فنی» و «هر زنی با هر مردی» و «دیکتاتوری خونین» درباره این کشورها مانند همیشه باقی بود. متأسفانه حالایش هم همینطور است و گاه تا حدی است که بالادست ندارد و به اتهامات سنتی، افترائات مائوئیستی هم اضافه شده‌است.

البته مردم ما واقعاً مردمی سمپاتیک، با حسن نیت، شجاع و بزرگ هستند. نویسنده این مردم را از نو کشف کرده و بسیار دوستدار و مجذوبش شده‌است، ولی افسوس که این مردم را هم به نوبه خود در نوعی زندان آریامهری نگاه‌داشته‌بودند. این سه سال انقلاب مردم را تکان داده‌است و آن‌ها حالا به‌مراتب بهتر می‌بینند و از دنیای اشرف و شهرام، هژبر یزدانی و رضائی، مهستی و هایده، ویسکی و قمار، سفر به «سان‌خوزه و دالاس»، دنیای سرسپردگی به ساواک و بانک‌های رنگارنگ و بسازوبفروش، خارج شده‌اند، ولی هنوز سر نخ جهان زنده انقلابی کاملاً به دستشان نیامده‌است و نمی‌دانند که در عصر «غروب غرب سرمایه‌داری» به‌سر می‌برند و کماکان جهان معتاد کهنۀ ایشان، جهان واقع‌گرایانه‌ای نیست و سطح آگاهی سیاسی بسیار نازل است و باید ایرانی اندیشه و عمل نوی را فراگیرد.

ما با وجود هجرت دراز، دیوارهای کهف خود را شکسته‌ایم و شادمانیم که با مردم کشور عظیم و کبیر خود، در سرود و نبرد، در تفکر و ساختمان، بار دیگر همگام شده‌ایم... اگرچه این آزمایشی است روحاً بسیار دشوار و در دورانی بسیار بغرنج، ولی مطمئنیم که کشور دارای آینده بزرگی است و خورشید سعادتش طالع خواهد شد و نارسائی‌ها و نازیبائی‌ها و ناروائی‌ها زائل خواهد گردید و آن طلوع هم چندان دور نیست.

خرداد 1361

----------------
[1] - محکومیت غیابی به اعدام، که در سال‌های بعد یک محکومیت به اعدام دیگر بر آن افزوده‌شد. [ش]

یک نوشته‌ی دیگر درباره‌ی چگونگی انتشار «از دیدار خویشتن» در این نشانی می‌یابید. نقل تمام یا بخشی از این نوشته به شرط ذکر منبع مجاز است.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 February 2010

مردن اما آسان نیست

تازه‌ترین نوشته‌ام را با همین عنوان، که ادامه‌ای‌ست بر نوشته‌ی پیشینم "توبه، یا مرگ؟"، در سایت ایران امروز، یا در این نشانی بخوانید.

شمار بزرگی از اسیران شکنجه‌گاه‌های جمهوری اسلامی در درازای سی سال گذشته برای حفظ اسرار خود، برای پایان دادن به رنج خود، برای سر خم نکردن در برابر جلادان، و به دلایلی دیگر در دخمه‌ها و سیاهچال‌های جمهوری اسلامی دست به خودکشی زدند، و یا جلادان آنان را "خودکشی" کردند. بسیاری نیز پس از اقدامی "نا موفق" به خودکشی، دیرتر در تابستان 1367 اعدام شدند. آنان چه‌گونه تصمیم به نابودی خود گرفتند؟ چه بر آنان رفت و چه کشمکش‌هایی در درون داشتند؟

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

14 February 2010

Önska mera!

Nowrooz, det persiska nyåret, inträffar i år lördagen den 20 mars kl. 18:32:13 svensk tid. Som ambassadör för programmet ”Önska i P2” har jag fått veta att även i år kommer detta program att uppmärksamma Nowrooz genom att spela klassisk musik enligt önskemål från nowroozfirande personer. Därmed kan jag meddela att det är fritt fram att önska nyårsmusik genom att e-posta önskemål till spela@sr.se eller ringa och berätta om sitt önskemål i telefonsvararen 0470-374 82 och förhoppningsvis få höra sin önskade musik lördagen den 20 mars kl. 8 på morgonen.

Förra året önskade mina vänner och jag så mycket så det fyllde ett helt program som sändes 3 veckor efter Nowrooz. Programmet sändes i repris nyligen och jag skrev om det.

Det går annars att önska klassisk musik utanför nowroozprogrammet också, förstås. Programmets hemsida. (متن فارسی در ادامه)

نوروز امسال روز شنبه 20 مارس ساعت 18 و 32 دقیقه و 13 ثانیه به وقت سوئد تحویل می‌شود. در مقام سفارت برنامه‌ی موسیقی کلاسیک درخواستی شبکه‌ی دوم رادیوی سوئد خبر یافتم که امسال نیز برنامه‌ی درخواستی ویژه‌ای از این رادیو پخش خواهد شد و اکنون هنگام فرستادن درخواست‌هاست. درخواست خود را با ای‌میل به نشانی spela@sr.se بفرستید، و یا در پیامگیر تلفنی به شماره‌ی 82 374-470(0)-0046 درخواست خود را مطرح کنید. این برنامه ساعت 8 صبح روز شنبه 20 مارس پخش خواهد شد.

نوروز گذشته من و دوستان به اندازه‌ی یک برنامه‌ی کامل موسیقی درخواست کردیم که سه هفته پس از نوروز پخش شد و همین تازگی درباره‌ی بازپخش آن نوشتم.

البته بیرون از چارچوب برنامه‌ی نوروزی هم می‌توان از این برنامه موسیقی درخواست کرد. سایت برنامه.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

31 January 2010

باز می‌کُشند

باز دو نفر را اعدام کردند و جار زده‌اند که گروهی دیگر در صف اعدام‌اند. نمی‌دانم که در طول تاریخ این سرزمین، آیا هرگز حکومتی بر کار بوده که مردم خود را نکشته‌باشد؟ گمان نمی‌کنم. کی می‌رسیم به آن‌جا که دولت حاکم بر ایران حتی مخالفان خود را دوست داشته‌باشد؟ کی حکومت و قوه‌ی قضائیه نقش قاتل بودن را کنار می‌نهند؟ کی مجازات اعدام در این سرزمین لغو می‌شود؟

دوستان و آشنایان به‌درستی می‌پرسند که کار جدول نام کشتگان دانشگاه به کجا رسید. گروه بزرگی از هم‌دانشگاهیان به فراخوانم پاسخ دادند و جدول تا حدود زیادی تکمیل شد. آن را همراه با نوشته‌ی کوتاهی برای نشریه‌ی آرش که در پاریس منتشر می‌شود فرستادم و امیدوارم که در شماره‌ی آینده چاپش کنند.

از همه‌ی شمایانی که برای تکمیل جدول یاریم کردید بی‌نهایت سپاسگزارم. خواهش می‌کنم که تا تعیین تکلیف انتشار آن کمی صبر کنید تا پس از آن جدول تکمیل‌شده را برای همه‌ی شما بفرستم.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

24 January 2010

آقا کوراوغلو!‏

بیست و دوم ژانویه دو سال از درگذشت لطفیار ایمانوف خواننده‌ی پرآوازه‌ی جمهوری آذربایجان گذشت. من از درگذشت او به‌هنگام خبر نیافتم. پارسال نیز دوستی تذکر داد که چرا برای سالگرد درگذشت لطفیار چیزی ننوشتم. اما او هم این را دیر گفت. اکنون وظیفه‌ی خود می‌دانم که یادمانده‌هایم را از لطفیار، در دومین سالگرد درگذشت او، بنویسم.

آن‌گاه که در پاییز 1350 در خوابگاه دانشجویان دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) در خیابان زنجان با اپرای کوراوغلو آشنا شدم، و آن‌گاه که در بهار 1351 با پافشاری هم‌اتاقی‌های خوابگاه این اپرا را در اتاق شماره‌ی 3 ساختمان مجتهدی (ابن‌سینا) برای دیگر دانشجویان پخش کردم؛ آن‌گاه که برگی در معرفی این اپرا و موضوع و سراینده‌ی آن نوشتم و در میان شنوندگان "اتاق موسیقی" پخش کردم، و آن‌گاه که این تک برگ به چند برگ دستنویس با جلدی به نقاشی خودم (هرچند کپی) تبدیل شد و با پلی‌کپی الکلی تکثیر و پخش شد – هرگز، هیچ، گمان نمی‌کردم که سرنوشتم دارد رقم می‌خورد، که نام "کوراوغلو" قرار است از آن پس در زندگی من حضور داشته‌باشد، که کار آن چند برگ بزرگ‌تر خواهد شد، که این نام از دید کسانی گوشه‌ای از هویت مرا خواهد ساخت، که خواننده‌ی نقش اصلی این اپرا را از نزدیک خواهم دید.

از کار با اپرای کوراوغلو، از کار روی شخصیت حماسی کوراوغلو، و از آن‌چه در این زمینه منتشر کردم این‌جا و این‌بار سخنی نمی‌گویم، زیرا آن داستان‌ها ربطی به لطفیار ایمانوف ندارد.

مهرماه 1362، چند ماهی پس از پناه بردنمان به خاک اتحاد شوروی، و ماهی پس از ورودمان به شهر مینسک پایتخت جمهوری بلاروس، اشکان، یکی از هم‌حزبی‌ها و همسایگان‌مان، یکی از شیفتگان موسیقی کلاسیک که از پیشینه‌ی من نیز چیزی می‌دانست، با شوق و هیجان بسیار خبر آورد "چه نشسته‌اید که لطفیار ایمانوف، خواننده‌ی بلندآوازه‌ی تنور Tenor، نماینده‌ی شورای عالی جمهوری شوروی سوسیالیستی آذربایجان، دارنده‌ی عنوان هنرمند خلق، برنده‌ی چندین جایزه‌ی دولتی و بین‌المللی، خواننده‌ی نقش کوراوغلو"، در چارچوب سفر خود به گرد اروپا، چند روز بعد میهمان شهر مینسک خواهد بود و در سالن بزرگ کنسرت شهر خواهد خواند!

گروهی سخت به هیجان آمدند. نزدیک به ده نفر خواستار شرکت در کنسرت بودند و اشکان رفت که بلیت تهیه کند، اما پس از چند ساعت خسته و از پا افتاده بازگشت و گفت که هیچ جا بلیت ندارند و گویا همه‌ی بلیت‌ها به فروش رفته! عجب! یعنی لطفیار این همه هواخواه در مینسک دارد؟ ولی، آخر، نمی‌شود که ما این فرصت را از دست بدهیم. روز بعد من خود به‌راه افتادم و به یک‌یک باجه‌های فروش بلیت کنسرت‌های شهر سر زدم. هنوز چند کلمه بیشتر روسی بلد نبودم، اما سه کلمه‌ی "بلیت"، "کنسرت"، و نام خواننده کافی بود. خانم‌های درشت‌اندام درون باجه‌ها، با کلاه موهر آبی یا صورتی، همه کمی نگاهم می‌کردند و با دو دلی می‌گفتند که بلیت نیست. زبانم نمی‌رسید تا بپرسم چرا و پس از کجا و چگونه می‌توان بلیت خرید. یکی‌شان گویا دلش به حال نا امید من سوخت و چیزهایی اضافه بر "بلیت نیست" گفت که از آن میان دریافتم که باید به باجه‌ی خود سالن کنسرت بروم. افتان و خیزان و نا امید به سالن کنسرت رسیدم، و...، هاه...، این‌جا بلیت داشتند! خریدم و با شادی بازگشتم.

28 مهرماه 1362 (20 اکتبر 1983)، در سالن کنسرت، تنها ما بودیم که در میانه‌ی سالن خالی نشسته‌بودیم، و یک زن سالمند که چند ردیف عقب‌تر در گوشه‌ای نشسته‌بود، و سه یا چهار نفر دیگر که ته سالن نشسته‌بودند. عجب! پس چرا باجه‌های سطح شهر به ما بلیت نمی‌فروختند؟ آیا با تجربه‌شان از قفقازی‌ها و با دیدن قیافه‌ی ما رشوه می‌خواستند؟ چه حیف که سالن خالی بود. آیا لطفیار، این هنرمند بزرگ، برای این عده‌ی کم به صحنه خواهد آمد، آیا خواهد خواند؟

لطفیار و یک پیانیست سر ساعت روی صحنه آمدند. ما همه با شور و هیجان برایشان کف زدیم. گوئی برای خالی بودن سالن خود را گناهکار و شرمسار می‌دانستیم و می‌خواستیم با نشان دادن شور و هیجان بیشتر، خالی بودن سالن را جبران کنیم. و لطفیار خواند... در نیمه‌ی نخست کنسرت آوازهایی به روسی و آریاهایی از اپراهای معروف اروپایی از آثار پوچینی، وردی، بیزه، و دیگران خواند. اغلب همراهانم این آثار را نمی‌شناختند و آوازها به گوششان آشنا نبود. کم‌کم نا امید می‌شدند و گمان می‌کردند که شاید لطفیار هیچ آوازی به آذربایجانی نخواهد خواند، اما پس از هر آواز همچنان با شور و شوق کف می‌زدند.

در بخش دوم کنسرت رفتیم و در ردیف نخست نشستیم و قصد داشتیم لطفیار را واداریم که ترانه‌های آذربایجانی بخواند. لطفیار آمد، با لبخندی نگاهمان کرد، و رو به سالن جمله‌ای به روسی گفت که در آن نام آذربایجان را شنیدیم و همه بی‌اختیار کف زدیم! لطفیار بار دیگر با لبخندی نگاهمان کرد، و خواند. با همان نخستین نوای آشنای پیانو و همان نخستین کلامی که از حنجره‌ی او در سالن پژواک یافت، دانه‌های اشک بر گونه‌های همه‌ی ما غربت‌زدگان فرود آمد. سعید آشکارا هق‌هق می‌کرد و نمی‌توانست خودداری کند.


آواز که تمام شد، همچنان اشک‌ریزان، با شدت هر چه تمام کف زدیم، هیاهو به‌پا کردیم. لطفیار تعظیم می‌کرد و سپاسگزاری می‌کرد. کسی از میان ما سوت زد. لطفیار و نوازنده‌ی پیانو یکه خوردند: سوت زدن برای تشویق در سالن‌های کنسرت موسیقی کلاسیک رسم نیست. در این سالن‌ها سوت زدن همراه با هو کردن به‌معنای ناراضی بودن از هنرمندان روی صحنه است. اما لطفیار گویا زود پی برد که قصد ما تشویق اوست. تعظیم دیگری کرد، و آواز دیگری خواند؛ و باز اشک بود و کف زدن پر شور و هیاهو و سوت؛ و ترانه‌ای دیگر... سعید برخاست، به‌سوی لبه‌ی صحنه رفت، و تکه کاغذی را به‌سوی لطفیار دراز کرد. لطفیار لحظه‌ای با دو دلی ایستاد، و سپس چند متر تا لبه‌ی صحنه پیش آمد، خم شد، و کاغذ را از سعید گرفت. این حرکت هم در این سالن‌ها رسم نیست. می‌بایست دسته گلی می‌داشتیم، می‌بایست روی صحنه می‌رفتیم، دسته گل را تقدیمش می‌کردیم و اگر پیامی داشتیم همراه با گل به او می‌دادیم. سعید ترانه‌ای را درخواست کرده‌بود و نمی‌دانم آیا لطفیار آن را نیز خواند، یا نه. اما از اوج خلاقیت هنریش، از اپرای کوراوغلو، آریای پرده‌ی دوم را در فراق نگار خواند. این بار نوبت من بود که بخواهم سرم را به لبه‌ی صحنه بکوبم، یا برخیزم و سر به کوه و بیابان بگذارم!

کنسرت به پایان رسید. کف زدیم و کف زدیم، هیاهو کردیم، همراهان سوت زدند...، و لطفیار به صحنه بازگشت و آواز دیگری برایمان خواند. بیرون سالن کنسرت زن سالمندی که پیشتر در گوشه‌ای از سالن نشسته‌بود به سویمان آمد و چیزهایی گفت که هیچ از آن نفهمیدیم. تکرار کرد. باز چیزی نفهمیدیم. با اشاره و حرکت دست خواست بفهماند: گویا می‌گفت ما که این همه شیفته‌ی خواننده بودیم، چرا دسته گلی برایش نخریدیم، چرا روی صحنه نرفتیم، چرا پشت صحنه به دیدارش نمی‌رویم؟ راست می‌گفت. غم غربت رفتار متعارف را از یادمان برده‌بود. راه پشت صحنه را هم بلد نبودیم. نمی‌دانستیم کجا باید برویم و به نگهبانان احتمالی با این زبان گنگمان چه بگوییم. حتی نمی‌دانستیم همین را به این خانم مهربان چگونه بفهمانیم. او با اشاره‌ی دست فهماند که همان‌جا منتظر بمانیم، رفت و دقایقی بعد با لطفیار بازگشت. لطفیار با گشاده‌رویی با یک‌یک ما دست داد و هنگامی که دانست ما روسی نمی‌دانیم، شگفت‌زده به آذربایجانی پرسید کی هستیم و آن‌جا چه می‌کنیم. داستانمان را که دانست، دعوتمان کرد که فردا در هتل محل اقامتش برای ناهار مهمان او باشیم.

فردا در اتاق پذیرایی سوئیت مجلل هتل، میز مفصلی چیده شده‌بود: ژامبون‌هایی که هرگز ندیده‌بودیم، خوردنی‌هایی که شبیه آن‌ها را در فروشگاه‌های شهر نیافته‌بودیم، شامپاین، و کنیاک آذربایجانی. لطفیار پیوسته "دئووشکا" (خانم) مهماندار هتل را فرا می‌خواند و چیزهای تازه‌ای سفارش می‌داد. پذیرائی گرم و میهمان‌نوازانه‌ای از ما کرد. پیوسته می‌گفت "بخورید، بخورید!". شامپاین می‌ریخت، کنیاک می‌ریخت، مهربانی می‌کرد. سرهامان گرم شده‌بود. چند صفحه‌ی گرامافون از آوازهایش را برایمان امضا کرد. می‌گفت که این صفحه‌ها را در سراسر اروپا با خود گردانده، اما کسی را سزاوار اهدای آن‌ها و کسی را شایسته‌ی هم‌پیالگی برای نوشیدن آن کنیاک آذربایجانی ‏نیافته‌است.

(هدیه‌ای کوچک از لطفیار برای فرزندان عزیز و مهربان آذری)

از سیاست می‌گفت؛ از شکست حزب توده ایران. به عنوان عضو شورای عالی جمهوری آذربایجان اعتراض داشت که چرا آذربایجان و اتحاد شوروی در پشتیبانی از رهبران زندانی حزب و در اعتراض به شکنجه‌ی آنان کاری نکرده‌اند. گله می‌کرد که نمی‌فهمد چرا ما را در آذربایجان جا نداده‌اند و به میان روس‌ها، "آن‌هم روس‌های سفید" (بلا روس) پرتاب کرده‌اند. به نوبت در کنارش نشستیم و در کنارمان نشست و عکس گرفتیم.

(با حمید فام نریمان )

ساعتی بعد با قطار راهی مسکو بود تا از آن‌جا با قطاری دیگر به باکو برود. و هنگام آن رسید که تنهایش بگذاریم تا آماده‌ی رفتن شود. رفتیم، دسته گلی خریدیم، و در ایستگاه قطار بار دیگر دیدیمش تا بدرقه‌اش کنیم. پرده‌ای از اشک بر چشمانش بود – شاید برای سرنوشت ما، شاید از آن‌چه از سرنوشت نسل پیشین ما مهاجران ایرانی آن دیار می‌دانست؟ سپاسگزاری می‌کرد و پیوسته تکرار می‌کرد: "بروید! بروید! من طاقت غم جدایی، غم بدرقه را ندارم. بروید!" و آن‌قدر گفت که پیش از حرکت قطار بدرودش گفتیم و رفتیم.

به او گفته‌بودیم که ما این‌جا ناشناس هستیم، که به ما گفته‌اند زیاد در شهر رفت‌وآمد نکنیم، که اگر کسی پرسید از کجاییم، بگوییم افغانیم. گفته‌بودیم که در باکو سخنی از ما نگوید و مبادا عکسی از ما منتشر کند. چندی بعد اما عکسی از خودمان را در هفته‌نامه‌ی "ادبیات و هنر" چاپ باکو یافتم، در کنار گزارشی از سفر لطفیار به گرد اروپا! زیر عکس نوشته‌بودند "لطفیار ایمانوف در میان گروهی از دوستداران هنرش".

دیدار بعدی با لطفیار نزدیک 22 سال پس از آن در 16 خرداد 1384 (6 ژوئن 2005) در استکهلم بود. گروهی از آذربایجانیان سوئد او را برای اجرای کنسرت در چند شهر به سوئد دعوت کرده‌بودند. لطفیار 77 ساله روی صحنه آمد، و خواند. اما در میانه‌ی یکی از آوازها صدایش شکست، از خواندن باز ماند و تعریف کرد که در سفر به شهرهای دیگر سوئد، دوستان میزبان بلد نبودند کولر ماشین را خاموش کنند و او از باد کولر سرما خورده‌است. باقی کنسرت به گپ و شوخی و خنده گذشت. پس از پایان برنامه دوستم علیرضا مرا به عنوان مترجم اپرای کوراوغلو به لطفیار معرفی کرد. نسخه‌ای از تازه‌ترین چاپ کتاب را به او دادم و یادم آمد که در دیدار پیشین هیچ از این کار خود با او سخن نگفته‌بودم. یکی از همراهان کوشید دیدارمان در مینسک را به او یادآوری کند، اما لطفیار یا به یاد نداشت، و یا نخواست در جمعی که ما را در میان گرفته‌بودند از آن دیدار چیزی بگوید؛ یا شاید هیچ گمان نمی‌کرد که کسانی از همان آدم‌ها اکنون در استکهلم او را در میان گرفته‌باشند. گفت "آه، بله، گروهی از ایرانیان هم در مینسک بودند".

لطفیار ایمانوف نزدیک به هشتاد سال زیست و به گواهی بسیاری کسان همواره با عشق به کار و هنرش روی صحنه رفت. یادش گرامی باد.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

05 January 2010

کشتگان دانشگاه

سرگرم نوشتن مطلب کوتاهی درباره نقش جنبش دانشجویی در رویدارهای سیاسی ایران هستم. برای نمونه دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) را انتخاب کردم و جدولی حاوی نام دانشجویان آن را که از سال 1345 (سال تأسیس آن) تا 1358 وارد این دانشگاه شدند و با پیوستن به گروه‌های سیاسی در مبارزه با رژیم پیشین و رژیم فعلی جان باختند، تهیه کرده‌ام. این جدول البته بسیار ناقص است و برای تکمیل کردن آن به کمک شما، خواننده گرامی، نیاز دارم.

خواهشمندم جدول را در این نشانی ملاحظه کنید و اگر اطلاعاتی در تکمیل آن دارید، هر چه زودتر به نشانی من که همین‌جا در ستون سمت چپ دیده می‌شود، ای‌میل بزنید: اطلاعاتی از قبیل سال ورود به دانشگاه، رشته تحصیلی، تاریخ و چگونگی جان باختن، و نیز نام‌های دیگری که در جدول نیامده، یا بر طرف کردن علامت سؤالی که در جلوی برخی از اطلاعات گذاشته‌شده.

پیشاپیش بسیار سپاسگزارم.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏