17 December 2007

از کودک آواره‌ی جنگ‌زده تا جایزه‌ی نوبل

ماریو کاپه‌چی یکی از سه برنده‌ی جایزه‌ی نوبل پزشکی امسال کودکی شگفت‌انگیزی داشته‌است. در خانواده‌ی او ابتدا همه چیز آماده بود تا پژوهشگری با آینده‌ی درخشان پرورش یابد: همه‌ی اعضای خانواده هنرمندان و دانشگاهیان درجه یک بودند. پدربزرگ مادریش باستان‌شناس آلمانی نامداری بود و مادربزرگ مادریش هنرمندی امریکائی. این دو در جوانی در ایتالیا با هم آشنا شدند. فرزندان آنان در ویلائی با باغ عظیم و باغبانان کارکشته، با پرستاران، آشپزها، خدمتکاران و آموزگاران سرخانه در شهر فلورانس بزرگ شدند.

یکی از این کودکان لوسی رامبرگ بود که بر نیم دوجین زبان تسلط داشت و به آلمانی شعر می‌سرود. او در دانشگاه سوربن پاریس تحصیل کرد و در آن جا زبان و ادبیات تدریس می‌کرد. او در پاریس به گروهی از شاعران پیوست که خود را "شاعران بوهمی" می‌نامیدند و به مخالفت با فاشیسم و نازیسم شناخته می‌شدند. لوسی چندی دل در گرو یک افسر نیروی هوایی ایتالیائی بست. ماریو کاپه‌چی چیز زیادی درباره‌ی پدر خود نمی‌گوید، جز این که مادرش "تصمیم درستی گرفت که با آن مرد ازدواج نکرد. با توجه به شرایط آن زمان، تصمیم بسیار شجاعانه‌ای بود". لوسی به‌جای ازدواج، در سال 1937 همراه با ماریوی کوچک در کلبه‌ای در کوه‌های آلپ در شمال ایتالیا مسکن گزید. او به فعالیت‌های ضد فاشیستی خود ادامه می‌داد و خوب می‌دانست که هر لحظه ممکن است دستگیرش کنند. از همین رو بخش بزرگی از دارائی‌هایش را فروخت و پول نقد را به خانواده‌ای روستائی سپرد تا اگر اتفاقی برایش افتاد آنان از پسرش نگهداری کنند.

از قضا در سال 1941 لوسی را گرفتند و به آلمان تبعیدش کردند. ماریو کاپه‌چی می‌گوید: "این یکی از نخستین چیزهایی‌ست که به‌یاد دارم. با آن‌که فقط سه سال و نیم داشتم، خوب احساس می‌کردم که مدتی طولانی مادر را نخواهم دید". او یک سال نزد این خانواده‌ی روستائی به‌سر برد و می‌گوید که "زندگی بسیار ساده‌ای" داشتند. خانواده گندمی به اندازه‌ی مصرف خود می‌کاشت، آن را برای آرد شدن به آسیاب می‌بردند و سپس به نانوا می‌سپردند تا برایشان بپزد. پائیز فصل برداشت انگور بود، طبق‌های بزرگی می‌چیدند، و همه‌ی بچه‌ها، از جمله ماریو، لخت می‌شدند و انگورها را لگد می‌کردند تا آبشان گرفته‌شود. او می‌گوید: "ما همه آدمک‌های سراپا چسبناک و پر انرژی به رنگ سرخ شرابی می‌شدیم. هنوز طعم و بوی گس انگور تازه را احساس می‌کنم."

اما پس از یک سال گویا پول سپرده‌ی مادر به دلایلی نامعلوم تمام شد و ماریوی خردسال که فقط چهار سال و نیم داشت، تصمیم گرفت تنها به‌سوی جنوب ایتالیا روانه شود. او می‌گوید: "بعضی وقت‌ها توی خیابان‌ها زندگی می‌کردم، گاه به گروه کودکان ولگرد و بی‌خانمان می‌پیوستم، گاه در پرورشگاهی بودم. همیشه گرسنه بودم. تصاویری که از این چهار سال در خاطر دارم زنده و دقیق‌اند، اما پیوستگی ندارند. بیش‌تر مانند مجموعه‌ی عکس‌های بی‌حرکت هستند. برخی از این تصاویر بسیار تکان‌دهنده‌اند و دشوار بتوان توصیف‌شان کرد، برخی دیگر ملایم‌تراند."

در پایان جنگ جهانی دوم او در یک بیمارستان کودکان در شهری کوچک زندگی می‌کرد. می‌گوید: "همه‌ی کودکانی را که آن‌جا بودند یک عامل به آن‌جا کشانده‌بود: سوء تغذیه. اما این کودکان هرگز آن‌قدر نیرو نمی‌گرفتند که بتوانند بیمارستان را ترک کنند زیرا حتی آن‌جا هم خوراکی برای تغذیه پیدا نمی‌شد. جیره‌ی روزانه‌ی ما پیاله‌ای جوشانده‌ی ریشه‌ی گیاهان بود و تکه‌ای نان بیات و خشک. من در حدود یک سال آن‌جا بودم. تخت‌خواب‌ها در ردیف‌های طولانی در سالن‌ها و راهروها تنگ هم چیده شده‌بودند. از ملافه یا پتو اثری نبود...، ما لخت روی این نیمکت‌ها می‌خوابیدیم."

اما مادر که از تبعید رهایی یافته‌بود، توانست رد ماریو را پیدا کند. روز تولد نه سالگی، مادر وارد شد، با هدایائی برای ماریو. کلاهی را که مادر آورده‌بود، ماریو هنوز به‌یادگار دارد. آن‌دو با هم به رم و سپس ناپل رفتند تا با کشتی به امریکا بروند. ادوارد، برادر جوان‌تر لوسی که در امریکا زندگی می‌کرد پول بلیط کشتی را پرداخته‌بود.

ادوارد رامبرگ خود فیزیک‌دان برجسته‌ای بود. این دائی و زن او دشواری‌های بزرگی در پیش داشتند تا بتوانند از ماریوی ولگرد جوانی متمدن بسازند. از مادرش لوسی کاری ساخته‌نبود، زیرا داغ‌های بسیاری از سال‌های جنگ و تبعید داشت.

با آن‌که ادوارد رامبرگ در اختراع تلویزویون و دیرتر تلویزیون رنگی شرکت داشت، در این خانه از تلویزیون خبری نبود، زیرا این خانواده عضو فرقه‌ی مذهبی سخت‌گیری بودند. روز دوم ورود به امریکا ماریو را واداشتند در کلاس سوم دبستان شروع به تحصیل کند، هرچند که حتی یک کلمه انگلیسی نمی‌دانست. البته به‌تدریج او دانش‌آموزی معمولی و نه‌چندان درخشان شد. همه‌ی نیرویش را صرف ورزش می‌کرد. می‌گوید: "فوتبال و راگبی و بیس‌بال بازی می‌کردم و کشتی‌گیر ماهری بودم". نخست در کالج بود که به درس‌ها علاقه پیدا کرد. دانشجویان کالج هر سه ماه می‌بایست کار عملی دشواری انجام می‌دادند و این‌جا بود که ماریو با زیست‌شناسی مولکولی که در آن زمان مبحث تازه‌ای بود، آشنا شد.

باقی دیگر داستان تلاش خستگی‌ناپذیر در آزمایشگاه‌هاست، تا یافتن روشی برای تغییر دادن ژن‌های سلول پایه برای تولید موش‌هایی با ژن دگرگونه، تا دریافت جایزه‌ی نوبل.

(اقتباس از روزنامه‌ی سوئدی داگنز نی‌هتر)

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 December 2007

Are you from India?

Telefonen ringde i går kväll runt kl. 19. Jag tog luren och hörde en fjärran röst säga någonting helt obegripligt för mig. Jag kunde urskilja bara ett par engelska ord: roaming, IP! ”What?”, sa jag! Och då började mannen berätta på engelska, med en indisk brytning, att han hade ett erbjudande om billig telefoni från utlandet till Indien! Mitt i sin berättelse, då han hörde mig säga ”yeees…, OK…, hmmm…”, började han tvivla, bröt sin berättelse och frågade: ”Are you from India?” ”No, I am not from India, and I am not interested! Thank you. Bye!”, sa jag och la på luren.

Det var inte första gången. De har ringt från Pakistan också! De har fått lära sig att inte alla Shiv-ar är från Indien!

Förra året var jag medlem i klubben Shortcut, inte för att jag var karriärsugen utan för att det var ett gratis erbjudande från dåvarande CF. Det blev flera besök på min sida på klubbens webbplats av svenska män som ärligt skrev att de trodde jag var en ”persisk tjej”! De fick också lära sig att inte alla Shiv-or är tjejer från persiska sagor!

Sånt är roligt ibland, men inte alltid! Tack och lov har jag spärrat min telefon mot telefonförsäljare på Nix annars skulle jag få ännu fler samtal från indiska och iranska marknadsförare här i Sverige som tror sig veta vem jag är.

Jag skrev fler roliga historier kring mitt namn för flera år sedan. De finns på persiska i denna pdf-fil.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

05 December 2007

Lite IT - 2

En bekant kommer med sin gamla dammiga dator och klagar att den inte startar! När man slår den på ‎ser man efter en stund en blå ruta i svart bakgrund som säger ”Enter password:” med en plats för att ‎mata in 8 tecken! Man kommer inte vidare vilken teckenkombination än man matar in. Vad göra?‎

Det första jag tänker på är att han har fått virus i BIOS-et! Att trycka på F2, F12, Esc, Del, eller någon ‎annan tangentkombination för att komma in i BIOS-setup hjälper inte. Samma ruta med krav för ‎lösenord blockerar allt.‎

Jag går ut på Internet i min egen dator och letar. Någon föreslår koll av systembatteriet på moderkortet ‎och det visar sig vara helt rätt :-) När jag öppnar datorn och drar ur det lilla batteriet bland massor av ‎damm på moderkortet och mäter det, visar det sig vara helt dött! Min bekant tar gamla batteriet, ‎skyndar sig till närmaste Kjell & Kompani, eller Teknikmagasinet, eller Clas Ohlson, vad vet jag, och ‎kommer med ett nytt sådant som han har köpt för 29:-. Jag sätter in det, och vips: Datorn är räddad!‎

Alltså, om du har en gammal dator, säg äldre än 5 år, så kan det vara en bra idé att kolla ‎systembatteriet om du råkar inte kunna starta den. Och kom ihåg att gå in i BIOS-setup och justera ‎tillbaka nollställda datum och tid efter batteribyte.‎

En sak till som man måste tänka på är att så fort du öppnar burken (datorn alltså!) finns det en stor ‎risk för urladdning av statisk elektricitet mellan din hand och alla kretsar inne i datorn och detta kan ‎DÖDA datorn! Kom ihåg att dra ut elkabeln från datorn och hålla med ena handen i datorns metalliska ‎chassi och jobba med andra handen för att t.ex. dra ut batteriet. Elektrisk urladdning kan förkomma ‎mellan dammsugarmunstycket och datorns kretsar också när du dammsuger inne i datorn: Håll med ‎ena handen i datorns chassi och med andra handen ganska nära munstycket i dammsugaren. Var ‎försiktig med fläktblad och andra plastdetaljer också. De brukar bli torra och bräckliga med tiden, ‎datorvärmen och dammet, och går sönder mycket lätt.‎

Elektrisk urladdning har dödat många modem och routrar när man dammsuger golvet under bord och ‎kommer för nära modem och routrar som är kopplade och påslagna.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

04 December 2007

Ett Ljudår

Var det någon som tyckte om ”Deep Listening”? I kvällens Kalejdoskop – lång musik på P2 sändes 3 halvtimmes delar av den danske elektroakustiska musikern Gunner Møller Pedersens ”et lydår”. Jag njöt av dem. De sänds igen den 5 december kl. 13:30 på P6 (89,6 MHz) i Stockholm, och ska finnas tillgänglig att lyssna i 30-dagarsarkivet via Internet fram till den 3 januari 2008. Välj den 4 december här.

Missa inte det om ni tycker om elektroakustisk musik.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

02 December 2007

مشکل غرب با اخلاق جنسی بعضی‌ها

خیلی وقت بود ترجمه را ترک کرده‌بودم! در واقع بعد از "عروج" متن بزرگی ترجمه نکرده‌ام. اگر از ترجمه‌ی سردستی جمله‌هایی از دوریس لسینگ که تازگی‌ها این‌جا گذاشتم بگذریم، به‌گمانم آخرین ترجمه‌ام "معمای سرمایه‌داری" بود که در سال 1380 در یکی از آخرین شماره‌های نشریه‌ی "راه آزادی" منتشر شد.

ترجمه برای من شکنجه‌ی بزرگی‌ست. خود را در فشار منگنه‌ی فکر و اندیشه‌ی بیگانه‌ی نویسنده می‌یابم. احساس می‌کنم با دست و پا و دهان بسته در قفسی آهنین زیر آب هستم! باید راهی به بیرون بیابم و این آزادی تا پیش از پایان ترجمه به‌دست نمی‌آید.

چه کنم اما که دریغم آمد سوئدی‌ندانان این مقاله را نخوانند. کوتاه بود و زجر کمتری بردم! معرفی کتابی‌ست نوشته‌ی یوزیف مسعد [پیشتر به غلط یوسف مسّاد نوشته‌بودم]‏ استاد دانشگاه کلمبیا و میراث‌دار ادوارد سعید درباره‌ی مشکل غرب با اخلاق جنسی اعراب، که به ما هم مربوط می‌شود. نه که ما عرب باشیم! استغفرالله! چطور چنین فکری می‌کنید! ولی اگر در سراسر مقاله "عرب" را "مسلمان" بخوانید، متوجه منظورم می‌شوید. البته خیلی‌ها می‌گویند که ایران امروز بسیار عوض شده و دیگر از این مسائل ندارد. چه می‌دانم. گمان نمی‌کنم که آزادی جنسی به قشرهای پائینی جامعه‌ی ایران رسیده باشد.

پیشنهاد می‌کنم به متن اصلی مقاله هم سری بزنید و از تابلوی زیبای ژان لئون ژروم Jean-Léon Gérôme به نام "گرمابه‌ی حرم" لذت ببرید. جهت اطلاع باید بگویم که آن نوکر قلیان‌به‌دست را خلیفه صد البته کور کرده‌است!

اگر سایت محل انتشار ترجمه‌ام فیلتر شده‌است، آن را در این‌جا بخوانید.

با سپاس از داریوی عزیز که توجه مرا به این مقاله جلب کرد.

***
پی‌نوشت: با سپاس از محمد ا گرامی که درباره‌ی املای نام مسعد تذکر دادند. 1 مارس ‏‏2011‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

30 November 2007

مرزهای مسدود

مرا بسوزانید
و خاکسترم را
بر آبهای رهای دریا بر افشانید،
نه در برکه،
نه در رود:
که خسته شدم از کرانه های سنگواره
و از مرزهای مسدود.

سروده‌ی ژاله‌ی اصفهانی (زنده رود) که از 25‌سالگی تا 86‌سالگی در در‌به‌دری به‌سر برد و دیروز، پنج‌شنبه 8 آذر، دو روز پس از سالمرگ مادر من، در بیمارستانی در لندن عمرش را به شما داد.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

24 November 2007

Lite IT - 1

Har man, frivilligt eller ofrivilligt, råkat surfa på en barnförbjuden eller ”partnerförbjuden” webbplats, är det inte så konstigt att man är orolig för att bli avslöjad. En hel del av spåren går att rensa, genom t.ex. att ha valt att alla temporära Internetfiler raderas automatiskt (i Internet Explorer: Verktyg / Internetalternativ / Avancerat, under Säkerhet klicka för ”Töm Temporary Internet Files när webbläsaren stängs”), eller man går in och raderar hela historien över webbesök, cookies, och information i webbformulär (i Internet Explorer: Verktyg / Internetalternativ / Allmänt / Webbhistorik / Ta bort…). Man kan dessutom välja bort automatiska kompletteringen av adresser, namn, sökord, osv. (i Internet Explorer: Verktyg / Internetalternativ / Innehåll / Komplettera automatisk / Inställningar). Man bör utföra dessa åtgärder varje gång man surfar på en allmän dator, t.ex. på ett Internetkafé eller bibliotek för att inte låta nästa användare snappa upp ens inloggningar.

MEN det räcker inte! Hela webbhistoriken, från den dagen då datorn började användas, finns lagrad i en eller flera filer som heter Index.dat och kan finnas gömda i flera mappar. Man kan inte ens se eller söka och hitta dessa filer på ett vanligt sätt. Och när man väl har hittat dem så går det inte att öppna och läsa eller radera dem för att de är låsta! Det är bland annat dessa filer som kan avslöja privat surfande på jobbet.

Det finns flera gratisprogram ute på Internet som man kan ladda hem och använda för att se innehållet i Index.dat. Ett exempel är Super WinSpy. På samma webbplats finns ett verktyg, Tracks Eraser, för spårrensning och borttagning av Index.dat också men det är inte gratis. Ett gratis rensningsprogram, CCleaner, finns här.

Man brukar få många erbjudanden om att låta trimma upp sin dator etc. när man besöker sådana webbplatser. Gå INTE med på någonting sådant! Och jag måste lägga till att allt detta inte hjälper med att rensa spåren efter privatsurfande på jobbet: Det finns backup på ens profil och därmed på filen Index.dat i nätverkets servrar på jobbet!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

14 November 2007

حماسه‌ی انسان کاشف

یکی‌از سرگرمی‌هایم در هفته‌های اخیر تماشای سریال مستند "مسابقه‌ی رسیدن به قطب جنوب" از کانال "دانش" تلویزیون سوئد بود. در سال 1911 روآلد آموندسن Amundsen نروژی و رابرت اسکات Scott بریتانیائی برای رسیدن به قطب جنوب درگیر مسابقه شدند. در آن مسابقه آموندسن پیروز شد و اسکات و یارانش در برف‌های ابدی یخ زدند و جان باختند.

در سریال مستندی که در 6 بخش پخش شد دو تیم مشابه از نروژ و بریتانیا آن مسابقه را تکرار کردند. یکی از هدف‌های این کار دست‌یافتن به علت‌های شکست و نابودی اسکات و یارانش بود. از همین رو برای هر دو تیم همه‌ی وسایل و تجهیزات را درست مشابه دو تیم اصلی تهیه کردند: پوشاک، خوراک، سورتمه، اسکی، قطب‌نما، ساعت، عینک، دوربین، چادر، اجاق، همه و همه از مدل و اجناس مشابه 100 سال پیش.

در طول تماشای سریال، که داستان آموندسن و اسکات را نیز به موازات مسابقه‌ی کنونی دنبال می‌کرد، پیوسته به یاد دوازده- سیزده‌سالگی‌هایم می‌افتادم که چگونه با عشق و هیجان داستان سفر این دو به قطب را می‌خواندم، در دشت بی‌کران یخ‌زده و برف‌پوش و در معرض باد و بوران گام به گام همراهی‌شان می‌کردم، آموندسن پیروزمند و کاردانی او را می‌ستودم و از یخ زدن انگشتان، برف‌کوری و گرسنه ماندن افراد اسکات دلم به‌درد می‌آمد. در آن سال‌های نوجوانی شهامت و ازخودگذشتگی لاورنس ئوتس Oates، یکی از همراهان اسکات، روزها و هفته‌ها ذهن مرا به خود مشغول کرد. در راه بازگشت از قطب او به‌شدت ضعیف و سرمازده شده‌بود، انگشتان دست‌ها و پاهایش از دست رفته‌بودند، وبال گردن همراهانش بود و چند روز از برنامه عقب افتاده‌بودند، و سرانجام یکی از روزهایی که در محاصره‌ی توفان برف و سرمای 40 درجه چادر زده‌بودند، برخاست، گفت: "یه سر می‌رم بیرون. شاید یه‌ذره طول بکشه"، و در روز تولد 32‌سالگیش خود را به آغوش بوران سپرد.

تصمیمم را گرفته‌بودم! من نیز می‌خواستم به سفر قطب بروم!

اکنون نیز با تماشای تکاپو و تلاش رهروان امروزین همان راه، با دیدن آن که چگونه این افراد با کار طاقت‌فرسا، رو به‌باد و بوران، در طول نیم ساعت تنها می‌توانستند 300 متر سورتمه‌شان را بکشند و به همین شکل می‌بایست 2600 کیلومتر راه را در برف و سرمای بی‌کران بپیمایند، ذهنم با این فکر درگیر بود که چرا انسان‌ها در شرایط مرگبار به این کارها تن می‌دهند؟ وزن افراد تیم‌های امروزین در طول راه‌پیمایی 100 روزه به سه‌چهارم وزن پیشین‌شان رسید و ثابت شد که قطب‌پیمایان 100 سال پیش تغذیه‌ی درستی نداشتند. آنان دنبال پول و ثروت و حتی شهرت هم نبودند: از میان نزدیک به پنجاه نفر همراهان آموندسن و اسکات کسی نام‌آور نشد، و آموندسن با وجود همه‌ی پیروزی‌هایش در قطب جنوب و شمال، در سال 1928 در پرواز بر فراز قطب شمال در جست‌وجوی افراد گمشده‌ی تیم دیگری، برای همیشه ناپدید شد.

چرا انسان دست به این کارها می‌زند؟

بارها داستان کوهنوردانی را که از دیواره‌های سخت‌گذر پرت شده و مرده‌اند، که در چند قدمی پناهگاه یخ زده و مرده‌اند، خوانده‌ام. در پایین آوردن جسد یخ‌زده‌ی کوهنوردان از توچال و تخت فریدون شرکت داشته‌ام. چرا آنان خطر مرگ را به‌جان خریدند؟ بارها در دویست قدمی قله‌ها، دماوند یا سبلان، واپسین ذرات نیروی اراده‌ام را به‌کار گرفته‌ام تا از پا نیافتم و خود را به قله برسانم. چرا؟

چه می‌شد اگر آموندسن‌ها و اسکات‌ها و هیلاری‌ها نبودند؟

کتاب‌های فراوانی درباره‌ی سفرهای آموندسن و اسکات و یادداشت‌های روزانه‌ی آنان منتشر شده‌است. مشخصات بسیاری از این کتاب‌ها را در پیوند‌هایی که به نام آنان داده‌ام، می‌یابید. به یاد ندارم آن‌چه در نوجوانی به فارسی می‌خواندم در کتاب‌ها بود و یا در مجلات هفتگی. "قطب جنوب" را در سایت کتابخانه‌ی ملی ایران وارد کنید تا فهرستی از برخی کتاب‌های فارسی موجود از سرگذشت قطب‌پیمایان را ملاحظه کنید.

خود پاسخی برای پرسشم ندارم و تنها می‌توانم بگویم: درود بر انسان کنجکاو و کاشف!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

03 November 2007

از جهان خاکستری - 3

من می‌گم همه رو برق می‌گیره، ما رو مادر ادیسون، کسی باور نمی‌کنه! این هم نمونه‌اش:

روز یکشنبه‌ای داشتم توی خانه‌های دو اتاقه‌ی محل می‌گشتم که شاید یکی را انتخاب کنم، و طبیعی‌ست که در هر خانه‌ای به عدۀ کم‌وبیش ثابتی بر می‌خوردم که آن‌ها هم دنبال خانه‌ی دو اتاقه بودند. در میان آن‌ها صدای زن سوئدی سالمندی را می‌شنیدم که با بنگاهی‌ها چک‌و‌چانه می‌زد، اما هیچ به قیافه او دقت نکردم و به خاطر نسپردمش. فقط همین‌طور از گوشه‌ی چشم به‌نظرم رسید که دارد مرا می‌پاید.

بعد به خانه آمدم، کاغذها را گذاشتم و پیاده تا بازارچه‌مان رفتم که خرده‌ریزهایی بخرم. آن‌جا وقتی که از بقالی بیرون آمدم، خانم به‌نسبت مسنی که عصای چرخدار (رولاتور) داشت، جلوی مرا گرفت و گفت: خب، نظرت راجع به خانه چیست؟ من لحظه‌ای خشکم زد. منظور او چیست؟ کدام خانه؟ بعد دوزاریم افتاد و فهمیدم که این همان زن است که ساعتی پیش توی چند خانه همراه من بود، گرچه آن‌جا عصای چرخدار نداشت. دهان باز کردن من برای گفتن نظرم همان و افتادن در دام چرب‌زبانی‌های او در گپی ساده همان! ربع ساعتی مرا آن‌جا نگاه داشت، داستان جست‌وجو برای خانه را با مشکلات زندگیش آمیخت و در لابه‌لای آن، همه‌ی اطلاعات مربوط به مرا هم از زیر زبانم بیرون کشید: این که چه خانه‌ای در کدام نشانی دارم که می‌خواهم عوضش کنم، این که ایرانی و مجرد هستم، این که دوستانی دارم که اگر به‌موقع خانه پیدا نکنم و اگر لازم شود شاید بتوانم پیششان بمانم، این که خانه در جای ساکت را ترجیح می‌دهم، و خیلی چیزهای دیگر. خود او از حساس بودن گوش‌هایش و از سروصدای همسایه‌ها می‌نالید و با هر صدای به‌نسبت بلندی که در بازارچه می‌پیچید، گوش‌هایش را می‌گرفت. خود را معرفی کرد و نام مرا هم پرسید.

بیشتر از 65 سال داشت و از صحبت‌هایش پیدا بود که بازنشستگی بیماری گرفته‌است. موهای یک‌دست سفید و چرب و کوتاهش را گویی با چسب به متن سرش چسبانده‌بودند. جالب این بود که دوست داشت من هم‌سن‌وسال او باشم! پرسید آیا به خانه‌های منطقه‌ی مخصوص بازنشسته‌ها هم نگاه کرده‌ام، یا نه، و وقتی گفتم که هنوز پنج سالی باقیست تا شرط سنی لازم را داشته‌باشم، زود مسیر صحبت را عوض کرد و گفت که این شرط سنی هم چیز مسخره‌ای‌ست! بهوش بودم و بعد از عمری کارهای شبه "چریکی" خوب می‌فهمیدم که دارد از زیر زبانم اطلاعات بیرون می‌کشد، اما آن را به حساب کنجکاوی پیرزنانه گذاشتم و فکر کردم که "حالا عیبی ندارد! از این اطلاعات چه سوء استفاده‌ای می‌تواند بکند؟"

از گفته‌هایش معلوم شد که با یک زوج ایرانی در همین محل ما آشنا بوده، اما آن‌ها از این‌جا رفته‌اند. شاد و شنگول از هم جدا شدیم و من به خانه آمدم.

یک روز، در آخرین لحظات آخرین بخش "پیشتازان فضا" ناگهان زنگ در دوبار به‌شدت به‌صدا درآمد. در را که باز کردم، دیدم همین خانم با یک نوع تازه عصای چرخدار که اغلب برای رفت‌وآمد سریع و حمل دارو در راهروهای طولانی بیمارستان‌ها استفاده می‌شود، پشت در ایستاده‌است! بی‌مقدمه گفت: داشتم از این طرف‌ها رد می‌شدم، فکر کردم شاید میل داشته‌باشی با هم قدمی بزنیم!!!!!! نزدیک بود شاخ درآورم! من‌ومن کنان گفتم: اااام‌م‌م‌م... من کاری توی دستم بود... که باید... تمامش کنم... فوری گفت: نه، طوری نیست! پس شاید بتوانیم شماره تلفن‌هایمان را به هم بدهیم، که اگر یک موقع دلت گرفت... تنها بودی... اگر کاغذ و قلم داشته‌باشی...

خب، چه می‌کردم؟ کاغذ و قلم آوردم. نام و نشانی کامل و شماره تلفن خودش را گفت و نوشتم. بعد نام و شماره خودم را نوشتم و به او دادم. در حین نوشتن مدام داشتم فکر می‌کردم که آیا شماره‌ی غلط بنویسم، یا درست؟ اگر غلط بنویسم، خب، او نام مرا روی صندوق پست دیده و می‌تواند به‌سادگی شماره‌ام را توی کتاب تلفن پیدا کند. می‌خواستم از سرم بازش کنم و گفتم که به علت نزدیک بودن اسباب‌کشی‌ توی خانه خیلی کار دارم، اما او دقایقی همان جا ایستاد، مدام توی خانه سرک می‌کشید و نشان می‌داد که میل دارد توی خانه دعوتش کنم. شروع کرد به درد دل که خانه‌ی تازه‌ای خریده، خانه قبلی را فروخته و باید آن را تا دو ماه تخلیه کند، اما تا به‌حال فقط توانسته یک تختخواب و مقداری ظرف و ظروف با خودش به خانه‌ی تازه ببرد، زیرا شانه‌اش آسیب دیده، و تنهایی نمی‌تواند اسباب‌کشی کند! عجب، پس ما را حمال گیر آورده!! تازه معلوم شد که روز یکشنبه هم دنبال خانه نبوده و توی خانه‌ها دنبال حمال می‌گشته! گفت: اگر کمکی خواستی، البته من که کار زیادی از دستم بر نمی‌آید! دگمه‌هایت را می‌توانم بدوزم! دکوراسیون داخل خانه بلدم! بعضی غذاها را بلدم بپزم! ولی کارهای فنی اصلاً از دستم بر نمی‌آید! حتی سیم‌های تلویزیونم را هم بلد نیستم وصل کنم! تو کارهای فنی بلدی؟!! و من مانده بودم که آیا باید دلم برای او بسوزد و پیشنهاد کمک برای اسباب‌کشی بکنم؟ در محلی با اجاره‌های بالا زندگی می‌کند، پس از شدت فقر نیست که دست به‌دامن من شده. آیا کس‌وکاری ندارد؟ در خلال صحبت‌ها پیشنهاد کرد که عصای چرخدار سریع‌السیرش را امتحان کنم و من زیر سبیلی رد کردم. بعد گفت که آن زوج ایرانی آشنایش را چند روز پیش دیده که برای دیدار آشنایی به این‌جا آمده بودند. تا حدودی برایم روشن شد که رفتار این خانم از کجا آب می‌خورد: به تور تعارف و رودربایستی‌های ایرانی‌ها خورده! ایرانی‌ها مرتب او را توی خانه دعوت کرده‌اند و چای و قهوه بهش داده‌اند، توی رودربایستی مفت و مجانی کارهایش را برایش انجام داده‌اند، و همه این‌ها زیر دندانش مزه کرده!

من هم در همین چنبر، گفتم که در گرماگرم اسباب‌کشی خودم، اگر فرصتی دست داد، شاید کمکش کنم!

از فردا تلفن‌زدن‌های وقت و بی‌وقت او شروع شد. عجب غلطی کردیم! همیشه یک طوری از سرم وازش می‌کردم، اما مگر دست بردار بود؟

روزی خانم ایرانی آشنای او را دیدم و ماجرا را برایش تعریف کردم. او گفت که این زن آن‌قدر بدجنس و کنس است که بچه‌های خودش از دست او به‌تنگ آمده و رهایش کرده‌اند. هشدار داد که مبادا به او رو بدهم!

روز دیگری که با دخترم توی بازارچه بودیم او را از دور دیدم و برای دخترم تعریف کردیم که این خانم به من بند کرده‌است! دخترم نزدیک بود اشکش سرازیر شود و مرتب نوازشم می‌کرد!

حالا باور کردید؟

31 اوت 2004 - 10 شهریور 1383

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

02 November 2007

برگمان و موسیقی، یا فرق کلاغ

به‌کلی فراموش کرده‌بودم. سه‌سال پیش در برنامه‌ی "گقتار تابستانی" بود که اینگمار برگمان 90 دقیقه وقت داشت که کم‌وبیش هرچه دل تنگ‌اش می‌خواهد بگوید. او در انتها پرسشی برای شنوندگان مطرح کرد: "منشاء موسیقی کجاست؟ چرا ما تنها موجود روی زمین هستیم که موسیقی می‌سرائیم؟"

از ساعت یک‌ونیم بعد از ظهر فردا (شنبه) تا یک شبانه‌روز دو کانال اصلی رادیوی سوئد به‌نوبت 24 ساعت برنامه درباره‌ی برگمان پخش می‌کنند و عصر امروز در تبلیغ برنامه‌ی فردا بود که این پرسش بار دیگر تکرار شد و مرا به فکر فرو برد. مناسبت پخش برنامه را نمی‌دانم. سالگردی نیست. برای "جشن مردگان" است که فرداست؟

پیش از هرچیز بگویم که تلفظ سوئدی نام سوئدی این آقای سوئدی "برگمان" است، به فتح ب، و نه با تلفظ انگلیسی‌شده‌ی "برگمن" که اغلب در رسانه‌های فارسی می‌نویسند. البته به سوئدی آن "گ" را هم باید به‌سوی "ی" بغلتانید! شما خوشتان می‌آید که به‌جای محمد بهتان بگویند "موهامد"، یا به‌جای محسن بگویند "مُوسن"، یعنی مرغ دریائی، که توی این مملکت از سگ هم بدتر است؟!

آمدم متن کامل پرسش برگمان را پیدا کنم (واقعاً که گوگل چه نعمتی‌ست!)، برخوردم به خبری که می‌گفت حضرت ایشان نامه‌های ششصد نفر از شنوندگان رادیو را که به این پرسش "فیلسوفانه" پاسخ داده‌بودند، آتش زده و نابود کرده‌اند! ای بابا! آخر چرا؟ آقا، مگر مرض داری که می‌پرسی و بعد نامه‌های مردم را آتش می‌زنی؟ پاسخ این بوده که "بعد از مرگ من، هر تکه کاغذی که توی دم‌ودستگاه من پیدا کنند، می‌شود سند تاریخی، و در این نامه‌ها افراد مسائل خصوصی‌شان را نوشته‌بودند و صلاح نبود که سند تاریخی شوند!" چه می‌دانم. من که باور نمی‌کنم! لابد هیزم برای شومینه‌اش کم داشته! اما شاید حق با او بود.

از "آشویتس خصوصی آقای برگمان" که بگذریم، می‌ماند پاسخ به پرسش او. راستش را بخواهید من ضمن احساس احترام ژرف به آفرینش هنری او، از طرفداران پروپاقرص او نیستم. از جمله سلیقه‌ی موسیقی او را با آن‌که تا یک جایی می‌پسندم، واپس‌مانده می‌دانم. سلیقه‌ی موسیقی او به‌نظر من و اینطور که از گزینش موسیقی او برای فیلم‌هایش بر می‌آید، در باخ و بیتهوفن و بروکنر درجا زده است. پرسش او هم به‌نظر من بسیار عوامانه و هم‌سطح با سلیقه و سطح شنوندگی‌ی اوست. می‌گویند پرسنده از پیش پاسخی برای خود دارد و مایل است آن را از زبان دیگران نیز بشنود. من به عنوان یک مهندس با تربیت موشکافی و منطق علمی، ساختاری علمی در این پرسش، و پاسخی علمی برای آن نمی‌بینم. جز انشا‌های رنگ ‌و وارنگ و توصیفی و بسته‌بندی‌شده در زرورق فیلسوفانه چیزی در پاسخ نمی‌توان نوشت. یا بگذارید این‌طور بگویم: چه پاسخی بنویسیم که ایشان را راضی کند؟ قاضی کیست؟ همین پرسش را درباره‌ی نقاشی و مجسمه‌سازی و شعر و همه‌ی هنرهای دیگر هم می‌توان پرسید. او در همان برنامه گفت که تا آن هنگام هیچ آدمی، هیچ موسیقی‌دانی، هیچ رهبر ارکستری نتوانسته به این پرسش پاسخ دهد! یعنی پس داوری با شخص او بوده. پس یعنی او خود پاسخی برای خود دارد و کسی درست می‌گوید که همان پاسخ را بدهد.

صادقانه بگویم که این‌جا به‌یاد پرسش فیلسوفانه‌ی دیگری می‌افتم: "فرق کلاغ چیه؟" و پرسنده هیچ پاسخی را نمی‌پذیرد جز پاسخ خودش را: "فرق کلاغ اینه که این بالش از اون بالش مساوی‌تره!"

میان بیش از ده هزار یافته‌ای که گوگل برای جست‌وجوی من پیدا می‌کند، از جمله می‌خوانم که پس از مرگ برگمان نوشته‌اند: "او سرانجام پاسخش را گرفت، به سکوت پیوست، که سکوت منشاء موسیقی‌ست!" چه زیبا! سکوت منشاء موسیقی‌ست. خب، این انشای بسیار زیبائی‌ست، ولی پاسخی علمی به پرسشی (غیر) علمی نیست.

اصلاً می‌بایست این پست را به سوئدی می‌نوشتم که "این‌ها" بفهمند که ما روشنفکرانشان را همین‌طور الکی نمی‌پذیریم! شاید هم بنشینم و یک بار دیگر همین حرف‌ها را به سوئدی هم بنویسم.

اما بگذارید بکوشم پاسخی نیمچه علمی بر این پرسش غیر علمی بیابم: به نظر من منشاء هنرها و از جمله موسیقی را نمی‌توان از منشاء زبان جدا کرد. همان لحظه‌ای که اجداد ما شگفتی گفتار و زبان را کشف کردند، شگفتی همه‌ی شکل‌های "گفتار" (بیان) و از آن جمله موسیقی را هم کشف کردند. در زبان و موسیقی، هنر شنیدن و گوش دادن برای فهمیدن نقش بزرگی بازی می‌کند. در گفتار اگر به مخاطبتان گوش ندهید، چیزی نمی‌فهمید. همین‌طور در موسیقی. آیا هیچ نشسته‌اید یک ساعت، یک‌بند، به‌دقت، به سنفونی شماره 7 بروکنر گوش بدهید؟ کوشیده‌اید همه‌ی اجزای صداها را بشنوید و درک کنید؟ صحبت‌های مخاطبتان را چطور؟

گوش‌دادن هنر دشواری‌ست! کسی را می‌شناسم که وقتی برایش حرف می‌زنم، می‌کوشد جلوتر از من جمله‌هایم را حدس بزند و پیش از من بگوید: در عمل نیم کلمه بعد از من دارد کلمه‌های مرا تکرار می‌کند! گوشش به من نیست، به سیر تفکر خودش است. کسی را می‌شناسم که چیزی می‌پرسد و بعد در میانه‌ی پاسخ من به‌یاد خاطرات خودش از همان موضوع می‌افتد، حرفم را قطع می‌کند و خاطرات خودش را تعریف می‌کند.

از بحث اصلی دور افتادم و به درددل پرداختم. آری، گوش دادن هنر دشواری‌ست. و موسیقی آن‌جا آغاز می‌شود که گوش دادن آغاز می‌شود. و شاعر بزرگ ما ب.ق. سهند تعبیر زیبای دیگری دارد:

اوردا کی دیل-آغیز سؤزده‌ن اوسانار
سوروشون مطلبی تئل‌لر سؤیله‌سین
دوداغ دانیشارسا اود توتار یانار
گرک‌دیر زخمه‌لر، ال‌لر سؤیله‌سین

یا چکیده‌ی آن به فارسی: آن‌جا که زبان از گفتار باز می‌ماند، موسیقی آغاز می‌شود.

من که از اول گفتم که پاسخ فقط انشاست، و نه فرمولی علمی! اما فکر می‌کنید اگر من این را سه سال پیش برای اینگمار برگمان نوشته‌بودم، آیا پاسخ من طعمه‌ی آتش نمی‌شد؟


Read More...دنباله (کلیک کنید)‏