من میگم همه رو برق میگیره، ما رو مادر ادیسون، کسی باور نمیکنه! این هم نمونهاش:
روز یکشنبهای داشتم توی خانههای دو اتاقهی محل میگشتم که شاید یکی را انتخاب کنم، و طبیعیست که در هر خانهای به عدۀ کموبیش ثابتی بر میخوردم که آنها هم دنبال خانهی دو اتاقه بودند. در میان آنها صدای زن سوئدی سالمندی را میشنیدم که با بنگاهیها چکوچانه میزد، اما هیچ به قیافه او دقت نکردم و به خاطر نسپردمش. فقط همینطور از گوشهی چشم بهنظرم رسید که دارد مرا میپاید.
بعد به خانه آمدم، کاغذها را گذاشتم و پیاده تا بازارچهمان رفتم که خردهریزهایی بخرم. آنجا وقتی که از بقالی بیرون آمدم، خانم بهنسبت مسنی که عصای چرخدار (رولاتور) داشت، جلوی مرا گرفت و گفت: خب، نظرت راجع به خانه چیست؟ من لحظهای خشکم زد. منظور او چیست؟ کدام خانه؟ بعد دوزاریم افتاد و فهمیدم که این همان زن است که ساعتی پیش توی چند خانه همراه من بود، گرچه آنجا عصای چرخدار نداشت. دهان باز کردن من برای گفتن نظرم همان و افتادن در دام چربزبانیهای او در گپی ساده همان! ربع ساعتی مرا آنجا نگاه داشت، داستان جستوجو برای خانه را با مشکلات زندگیش آمیخت و در لابهلای آن، همهی اطلاعات مربوط به مرا هم از زیر زبانم بیرون کشید: این که چه خانهای در کدام نشانی دارم که میخواهم عوضش کنم، این که ایرانی و مجرد هستم، این که دوستانی دارم که اگر بهموقع خانه پیدا نکنم و اگر لازم شود شاید بتوانم پیششان بمانم، این که خانه در جای ساکت را ترجیح میدهم، و خیلی چیزهای دیگر. خود او از حساس بودن گوشهایش و از سروصدای همسایهها مینالید و با هر صدای بهنسبت بلندی که در بازارچه میپیچید، گوشهایش را میگرفت. خود را معرفی کرد و نام مرا هم پرسید.
بیشتر از 65 سال داشت و از صحبتهایش پیدا بود که بازنشستگی بیماری گرفتهاست. موهای یکدست سفید و چرب و کوتاهش را گویی با چسب به متن سرش چسباندهبودند. جالب این بود که دوست داشت من همسنوسال او باشم! پرسید آیا به خانههای منطقهی مخصوص بازنشستهها هم نگاه کردهام، یا نه، و وقتی گفتم که هنوز پنج سالی باقیست تا شرط سنی لازم را داشتهباشم، زود مسیر صحبت را عوض کرد و گفت که این شرط سنی هم چیز مسخرهایست! بهوش بودم و بعد از عمری کارهای شبه "چریکی" خوب میفهمیدم که دارد از زیر زبانم اطلاعات بیرون میکشد، اما آن را به حساب کنجکاوی پیرزنانه گذاشتم و فکر کردم که "حالا عیبی ندارد! از این اطلاعات چه سوء استفادهای میتواند بکند؟"
از گفتههایش معلوم شد که با یک زوج ایرانی در همین محل ما آشنا بوده، اما آنها از اینجا رفتهاند. شاد و شنگول از هم جدا شدیم و من به خانه آمدم.
یک روز، در آخرین لحظات آخرین بخش "پیشتازان فضا" ناگهان زنگ در دوبار بهشدت بهصدا درآمد. در را که باز کردم، دیدم همین خانم با یک نوع تازه عصای چرخدار که اغلب برای رفتوآمد سریع و حمل دارو در راهروهای طولانی بیمارستانها استفاده میشود، پشت در ایستادهاست! بیمقدمه گفت: داشتم از این طرفها رد میشدم، فکر کردم شاید میل داشتهباشی با هم قدمی بزنیم!!!!!! نزدیک بود شاخ درآورم! منومن کنان گفتم: اااامممم... من کاری توی دستم بود... که باید... تمامش کنم... فوری گفت: نه، طوری نیست! پس شاید بتوانیم شماره تلفنهایمان را به هم بدهیم، که اگر یک موقع دلت گرفت... تنها بودی... اگر کاغذ و قلم داشتهباشی...
خب، چه میکردم؟ کاغذ و قلم آوردم. نام و نشانی کامل و شماره تلفن خودش را گفت و نوشتم. بعد نام و شماره خودم را نوشتم و به او دادم. در حین نوشتن مدام داشتم فکر میکردم که آیا شمارهی غلط بنویسم، یا درست؟ اگر غلط بنویسم، خب، او نام مرا روی صندوق پست دیده و میتواند بهسادگی شمارهام را توی کتاب تلفن پیدا کند. میخواستم از سرم بازش کنم و گفتم که به علت نزدیک بودن اسبابکشی توی خانه خیلی کار دارم، اما او دقایقی همان جا ایستاد، مدام توی خانه سرک میکشید و نشان میداد که میل دارد توی خانه دعوتش کنم. شروع کرد به درد دل که خانهی تازهای خریده، خانه قبلی را فروخته و باید آن را تا دو ماه تخلیه کند، اما تا بهحال فقط توانسته یک تختخواب و مقداری ظرف و ظروف با خودش به خانهی تازه ببرد، زیرا شانهاش آسیب دیده، و تنهایی نمیتواند اسبابکشی کند! عجب، پس ما را حمال گیر آورده!! تازه معلوم شد که روز یکشنبه هم دنبال خانه نبوده و توی خانهها دنبال حمال میگشته! گفت: اگر کمکی خواستی، البته من که کار زیادی از دستم بر نمیآید! دگمههایت را میتوانم بدوزم! دکوراسیون داخل خانه بلدم! بعضی غذاها را بلدم بپزم! ولی کارهای فنی اصلاً از دستم بر نمیآید! حتی سیمهای تلویزیونم را هم بلد نیستم وصل کنم! تو کارهای فنی بلدی؟!! و من مانده بودم که آیا باید دلم برای او بسوزد و پیشنهاد کمک برای اسبابکشی بکنم؟ در محلی با اجارههای بالا زندگی میکند، پس از شدت فقر نیست که دست بهدامن من شده. آیا کسوکاری ندارد؟ در خلال صحبتها پیشنهاد کرد که عصای چرخدار سریعالسیرش را امتحان کنم و من زیر سبیلی رد کردم. بعد گفت که آن زوج ایرانی آشنایش را چند روز پیش دیده که برای دیدار آشنایی به اینجا آمده بودند. تا حدودی برایم روشن شد که رفتار این خانم از کجا آب میخورد: به تور تعارف و رودربایستیهای ایرانیها خورده! ایرانیها مرتب او را توی خانه دعوت کردهاند و چای و قهوه بهش دادهاند، توی رودربایستی مفت و مجانی کارهایش را برایش انجام دادهاند، و همه اینها زیر دندانش مزه کرده!
من هم در همین چنبر، گفتم که در گرماگرم اسبابکشی خودم، اگر فرصتی دست داد، شاید کمکش کنم!
از فردا تلفنزدنهای وقت و بیوقت او شروع شد. عجب غلطی کردیم! همیشه یک طوری از سرم وازش میکردم، اما مگر دست بردار بود؟
روزی خانم ایرانی آشنای او را دیدم و ماجرا را برایش تعریف کردم. او گفت که این زن آنقدر بدجنس و کنس است که بچههای خودش از دست او بهتنگ آمده و رهایش کردهاند. هشدار داد که مبادا به او رو بدهم!
روز دیگری که با دخترم توی بازارچه بودیم او را از دور دیدم و برای دخترم تعریف کردیم که این خانم به من بند کردهاست! دخترم نزدیک بود اشکش سرازیر شود و مرتب نوازشم میکرد!
حالا باور کردید؟
31 اوت 2004 - 10 شهریور 1383
روز یکشنبهای داشتم توی خانههای دو اتاقهی محل میگشتم که شاید یکی را انتخاب کنم، و طبیعیست که در هر خانهای به عدۀ کموبیش ثابتی بر میخوردم که آنها هم دنبال خانهی دو اتاقه بودند. در میان آنها صدای زن سوئدی سالمندی را میشنیدم که با بنگاهیها چکوچانه میزد، اما هیچ به قیافه او دقت نکردم و به خاطر نسپردمش. فقط همینطور از گوشهی چشم بهنظرم رسید که دارد مرا میپاید.
بعد به خانه آمدم، کاغذها را گذاشتم و پیاده تا بازارچهمان رفتم که خردهریزهایی بخرم. آنجا وقتی که از بقالی بیرون آمدم، خانم بهنسبت مسنی که عصای چرخدار (رولاتور) داشت، جلوی مرا گرفت و گفت: خب، نظرت راجع به خانه چیست؟ من لحظهای خشکم زد. منظور او چیست؟ کدام خانه؟ بعد دوزاریم افتاد و فهمیدم که این همان زن است که ساعتی پیش توی چند خانه همراه من بود، گرچه آنجا عصای چرخدار نداشت. دهان باز کردن من برای گفتن نظرم همان و افتادن در دام چربزبانیهای او در گپی ساده همان! ربع ساعتی مرا آنجا نگاه داشت، داستان جستوجو برای خانه را با مشکلات زندگیش آمیخت و در لابهلای آن، همهی اطلاعات مربوط به مرا هم از زیر زبانم بیرون کشید: این که چه خانهای در کدام نشانی دارم که میخواهم عوضش کنم، این که ایرانی و مجرد هستم، این که دوستانی دارم که اگر بهموقع خانه پیدا نکنم و اگر لازم شود شاید بتوانم پیششان بمانم، این که خانه در جای ساکت را ترجیح میدهم، و خیلی چیزهای دیگر. خود او از حساس بودن گوشهایش و از سروصدای همسایهها مینالید و با هر صدای بهنسبت بلندی که در بازارچه میپیچید، گوشهایش را میگرفت. خود را معرفی کرد و نام مرا هم پرسید.
بیشتر از 65 سال داشت و از صحبتهایش پیدا بود که بازنشستگی بیماری گرفتهاست. موهای یکدست سفید و چرب و کوتاهش را گویی با چسب به متن سرش چسباندهبودند. جالب این بود که دوست داشت من همسنوسال او باشم! پرسید آیا به خانههای منطقهی مخصوص بازنشستهها هم نگاه کردهام، یا نه، و وقتی گفتم که هنوز پنج سالی باقیست تا شرط سنی لازم را داشتهباشم، زود مسیر صحبت را عوض کرد و گفت که این شرط سنی هم چیز مسخرهایست! بهوش بودم و بعد از عمری کارهای شبه "چریکی" خوب میفهمیدم که دارد از زیر زبانم اطلاعات بیرون میکشد، اما آن را به حساب کنجکاوی پیرزنانه گذاشتم و فکر کردم که "حالا عیبی ندارد! از این اطلاعات چه سوء استفادهای میتواند بکند؟"
از گفتههایش معلوم شد که با یک زوج ایرانی در همین محل ما آشنا بوده، اما آنها از اینجا رفتهاند. شاد و شنگول از هم جدا شدیم و من به خانه آمدم.
یک روز، در آخرین لحظات آخرین بخش "پیشتازان فضا" ناگهان زنگ در دوبار بهشدت بهصدا درآمد. در را که باز کردم، دیدم همین خانم با یک نوع تازه عصای چرخدار که اغلب برای رفتوآمد سریع و حمل دارو در راهروهای طولانی بیمارستانها استفاده میشود، پشت در ایستادهاست! بیمقدمه گفت: داشتم از این طرفها رد میشدم، فکر کردم شاید میل داشتهباشی با هم قدمی بزنیم!!!!!! نزدیک بود شاخ درآورم! منومن کنان گفتم: اااامممم... من کاری توی دستم بود... که باید... تمامش کنم... فوری گفت: نه، طوری نیست! پس شاید بتوانیم شماره تلفنهایمان را به هم بدهیم، که اگر یک موقع دلت گرفت... تنها بودی... اگر کاغذ و قلم داشتهباشی...
خب، چه میکردم؟ کاغذ و قلم آوردم. نام و نشانی کامل و شماره تلفن خودش را گفت و نوشتم. بعد نام و شماره خودم را نوشتم و به او دادم. در حین نوشتن مدام داشتم فکر میکردم که آیا شمارهی غلط بنویسم، یا درست؟ اگر غلط بنویسم، خب، او نام مرا روی صندوق پست دیده و میتواند بهسادگی شمارهام را توی کتاب تلفن پیدا کند. میخواستم از سرم بازش کنم و گفتم که به علت نزدیک بودن اسبابکشی توی خانه خیلی کار دارم، اما او دقایقی همان جا ایستاد، مدام توی خانه سرک میکشید و نشان میداد که میل دارد توی خانه دعوتش کنم. شروع کرد به درد دل که خانهی تازهای خریده، خانه قبلی را فروخته و باید آن را تا دو ماه تخلیه کند، اما تا بهحال فقط توانسته یک تختخواب و مقداری ظرف و ظروف با خودش به خانهی تازه ببرد، زیرا شانهاش آسیب دیده، و تنهایی نمیتواند اسبابکشی کند! عجب، پس ما را حمال گیر آورده!! تازه معلوم شد که روز یکشنبه هم دنبال خانه نبوده و توی خانهها دنبال حمال میگشته! گفت: اگر کمکی خواستی، البته من که کار زیادی از دستم بر نمیآید! دگمههایت را میتوانم بدوزم! دکوراسیون داخل خانه بلدم! بعضی غذاها را بلدم بپزم! ولی کارهای فنی اصلاً از دستم بر نمیآید! حتی سیمهای تلویزیونم را هم بلد نیستم وصل کنم! تو کارهای فنی بلدی؟!! و من مانده بودم که آیا باید دلم برای او بسوزد و پیشنهاد کمک برای اسبابکشی بکنم؟ در محلی با اجارههای بالا زندگی میکند، پس از شدت فقر نیست که دست بهدامن من شده. آیا کسوکاری ندارد؟ در خلال صحبتها پیشنهاد کرد که عصای چرخدار سریعالسیرش را امتحان کنم و من زیر سبیلی رد کردم. بعد گفت که آن زوج ایرانی آشنایش را چند روز پیش دیده که برای دیدار آشنایی به اینجا آمده بودند. تا حدودی برایم روشن شد که رفتار این خانم از کجا آب میخورد: به تور تعارف و رودربایستیهای ایرانیها خورده! ایرانیها مرتب او را توی خانه دعوت کردهاند و چای و قهوه بهش دادهاند، توی رودربایستی مفت و مجانی کارهایش را برایش انجام دادهاند، و همه اینها زیر دندانش مزه کرده!
من هم در همین چنبر، گفتم که در گرماگرم اسبابکشی خودم، اگر فرصتی دست داد، شاید کمکش کنم!
از فردا تلفنزدنهای وقت و بیوقت او شروع شد. عجب غلطی کردیم! همیشه یک طوری از سرم وازش میکردم، اما مگر دست بردار بود؟
روزی خانم ایرانی آشنای او را دیدم و ماجرا را برایش تعریف کردم. او گفت که این زن آنقدر بدجنس و کنس است که بچههای خودش از دست او بهتنگ آمده و رهایش کردهاند. هشدار داد که مبادا به او رو بدهم!
روز دیگری که با دخترم توی بازارچه بودیم او را از دور دیدم و برای دخترم تعریف کردیم که این خانم به من بند کردهاست! دخترم نزدیک بود اشکش سرازیر شود و مرتب نوازشم میکرد!
حالا باور کردید؟
31 اوت 2004 - 10 شهریور 1383
1 comment:
اين خانمهای سوئدی پس از هيجده سالگی به آمريکا مسافرت می کنند و تا بيست و شش سالگی آنجا می مانند، سپس تابيست و هشت سالگی به استراليا می روند و وقتی 32 سالشان شد به سوئد بر می گردنند و با يک مرد سوئدی 30 ساله ازدواج می کنند. وقتی هم که شصت سالشان شد و همسرشان را هم مرحوم کردند به فکر دوستی با مهاجران می افتند.
:)
مهدی ع.
Post a Comment