اینجا خواندم که جایزهی نوبل ادبیات از سال گذشته در چند گامی ادبیات فارسی بودهاست. این را شاید بتوان محتاطانهترین پیشباز از ارتباط اورهان پاموک و دوریس لسینگ با ادبیات فارسی بهحساب آورد. وگرنه بهقول رادیو فردا بعضی از رسانههای فارسی تا آنجا پیش رفتند که از "ایرانیتبار" بودن و "ایرانیالاصل" بودن برندهی امسال سخن گفتند. دارم فکر میکنم که میان مردم میانمایهی ایران و اهالی کرمانشاه دربارهی آباء و اجداد نویسندهی بریتانیائی برندهی امسال چهها خواهند ساخت و گفت. دور نمیدانم فراموش شود که پدر او افسر بریتانیائی معلول جنگ جهانی اول و بانکدار مأمور خدمت در ایران، و مادر بریتانیائیاش پرستار (و از نظر دوریس شهید زندگی خانوادگی) بود، و چه افسانهها که در بارهی اصل و نسب او بر زبانها جاری نخواهد شد. امیدم این است که فراموش نکنیم فقط 6 سال نخست زندگی 88سالهی این نویسنده در کرمانشاه سپری شد. درود بر هممیهنان کرمانشاهی!
اما بگذارید ترجمهی آزاد تکههایی از مشاهدات و گپ خودمانی "ینس لیتورین" فرستادهی روزنامهی "داگنز نیهتر"، بزرگترین روزنامهی سوئد که دخترم جیران مشغول قلمزدن و کارآموزی در آن است، با دوریس لسینگ را اینجا بیاورم:
ساعت نزدیک چهار بعد از ظهر است که برندهی جایزهی نوبل در خانه را باز میکند و به باغچهی کوچک بیرون خانهاش در حاشیهی خیابان گام میگذارد. دوریس لسینگ دامن جین، بلوز مشکی، پیراهن چارخانه و جلیقهی پنبهدوزی بهتن دارد. موهای سپید او مطابق معمول پشت سرش گرهخوردهاند. گیلاسی بهدست دارد.
- همه می پرسن با شامپاین جشن میگیرم، یا نه. مگه من وقت داشتم که شامپاین بخرم؟ من اهل جین هستم! – و گیلاسش را دراز میکند که بو کنم. – بوی آب میدهد!
حضور ذهن و شوخطبعی این زنی که ده روز بعد 88 سالش تمام میشود مو بر نمیدارد.
دوریس لسینگ میگوید که از شنیدن این خبر غافلگیر شده، اما تعجب نمیکند که سرانجام نوبت او رسیده، زیرا همواره صحبت او بودهاست. میگوید:
- چهل ساله که حرفشو میزنن. پس دیگه نمیشه غافلگیر شد. میدونی، آدم که نمیتونه چهل سال همینطور هی بچرخه و هی غافلگیر بشه (از اینکه جایزه رو بهش ندادن). بالاخره یه مرزی هست.
میپرسم به نظر او چرا فرهنگستان سوئد سرانجام او را برگزید، میگوید:
- لابد نشستن و فکر کردن که این زنه داره پیر میشه، بهتره جایزه رو بهش بدیم، وگرنه میافته و میمیره. – و میزند زیر خنده.
او توضیح فرهنگستان سوئد برای دادن جایزه را هم نمیپسندد. میگوید:
- نمیفهمم منظورشون از "تجربهی زنانه" چیه. چرا نمیگن "تجربهی انسانی"، چرا فقط "تجربهی زنانه"؟ من هرگز معتقد نبودم که زنها و مردها رو باید به دو گروه تقسیم کرد. اینجوری اینها به دو گروه دشمن همدیگه تقسیم میشن.
[...] تلفن یکبند زنگ میزند، اما دوریس لسینگ منتظر تلفن شخص معینیست. شنیده که نویسندهی دیگری که او هم جایگاه بلندی پیش فرهنگستان سوئد دارد میخواهد به او تبریک بگوید، و او کسی نیست جز گابریل گارسیا مارکز. میگوید:
- قراره همین الآن زنگ بزنه که بهم تبریک بگه. هیچ چیز نمیتونست بیشتر از این من رو توی دنیا خوشحال کنه. به این مرد احترام میذارم. نویسندهی بزرگیه.
میپرسم: میآیید استکهلم که جایزهتون رو بگیرید؟ میگوید:
- هنوز اصلاً وقت نکردهام که فکرشو بکنم.
اما بگذارید ترجمهی آزاد تکههایی از مشاهدات و گپ خودمانی "ینس لیتورین" فرستادهی روزنامهی "داگنز نیهتر"، بزرگترین روزنامهی سوئد که دخترم جیران مشغول قلمزدن و کارآموزی در آن است، با دوریس لسینگ را اینجا بیاورم:
ساعت نزدیک چهار بعد از ظهر است که برندهی جایزهی نوبل در خانه را باز میکند و به باغچهی کوچک بیرون خانهاش در حاشیهی خیابان گام میگذارد. دوریس لسینگ دامن جین، بلوز مشکی، پیراهن چارخانه و جلیقهی پنبهدوزی بهتن دارد. موهای سپید او مطابق معمول پشت سرش گرهخوردهاند. گیلاسی بهدست دارد.
- همه می پرسن با شامپاین جشن میگیرم، یا نه. مگه من وقت داشتم که شامپاین بخرم؟ من اهل جین هستم! – و گیلاسش را دراز میکند که بو کنم. – بوی آب میدهد!
حضور ذهن و شوخطبعی این زنی که ده روز بعد 88 سالش تمام میشود مو بر نمیدارد.
دوریس لسینگ میگوید که از شنیدن این خبر غافلگیر شده، اما تعجب نمیکند که سرانجام نوبت او رسیده، زیرا همواره صحبت او بودهاست. میگوید:
- چهل ساله که حرفشو میزنن. پس دیگه نمیشه غافلگیر شد. میدونی، آدم که نمیتونه چهل سال همینطور هی بچرخه و هی غافلگیر بشه (از اینکه جایزه رو بهش ندادن). بالاخره یه مرزی هست.
میپرسم به نظر او چرا فرهنگستان سوئد سرانجام او را برگزید، میگوید:
- لابد نشستن و فکر کردن که این زنه داره پیر میشه، بهتره جایزه رو بهش بدیم، وگرنه میافته و میمیره. – و میزند زیر خنده.
او توضیح فرهنگستان سوئد برای دادن جایزه را هم نمیپسندد. میگوید:
- نمیفهمم منظورشون از "تجربهی زنانه" چیه. چرا نمیگن "تجربهی انسانی"، چرا فقط "تجربهی زنانه"؟ من هرگز معتقد نبودم که زنها و مردها رو باید به دو گروه تقسیم کرد. اینجوری اینها به دو گروه دشمن همدیگه تقسیم میشن.
[...] تلفن یکبند زنگ میزند، اما دوریس لسینگ منتظر تلفن شخص معینیست. شنیده که نویسندهی دیگری که او هم جایگاه بلندی پیش فرهنگستان سوئد دارد میخواهد به او تبریک بگوید، و او کسی نیست جز گابریل گارسیا مارکز. میگوید:
- قراره همین الآن زنگ بزنه که بهم تبریک بگه. هیچ چیز نمیتونست بیشتر از این من رو توی دنیا خوشحال کنه. به این مرد احترام میذارم. نویسندهی بزرگیه.
میپرسم: میآیید استکهلم که جایزهتون رو بگیرید؟ میگوید:
- هنوز اصلاً وقت نکردهام که فکرشو بکنم.
7 comments:
شیوا جان خواندنی بود. اما استفاده از عبارت محتاطانه وتعدیل کننده ی "میان مردم میان مایه ایران" جای توضیح دارد. بنا بر تجربیات گذشته و حال و با عنایت بر "دستاورد" های گذشته وحال می توان نتیجه گرفت که مردم ایران بسی کم مایه هستند. تعارف را کنار بگذاریم
دوست عزیز بینامم (ایکاش نامی مستعار بر خود مینهادی تا من به نام بخوانمت و بدانم کدامیک از بینامها هستی!)
بعد از انتشار این نوشته و پیش از دریافت نظر تو بارها رفتم و آمدم و خواستم درست همان جمله را تغییرش دهم، اما نه در جهت مورد نظر تو، که برعکس: میترسیدم چنین برداشت شود که همهی 70 میلیون مردم ایران را "میانمایه" دانستهام. بارها و بارها جمله را خواندم و سرانجام رهایش کردم. منظور من بخش میانمایهی مردم ایران است، وگرنه تو نیز خوب میدانی که آدمهای پرمایه هم در میان مردم ایران کم نیستند. امیدوارم که تو خودت را کممایه نپنداری. یک استثناء کافیست تا دیگر نتوان همه را به یک چوب راند.
باهات موافقم!
تا کی می خواهیم خودمون یه جوری تو موفقیت های دیگران جا بدیم؟
کی وقتش می رسه که فکر کنیم بابا خود ما داریم چه نقشی را در جهان بازی می کنیم!
به نظر من موفقیت این خانم بیشتر از این که به ایران مربوط باشه به بریتانیا و ادبیات غنی اون متعلقه!
اونایی که معتقدن این طور نیست برن و متن ها شو بخونن و ببینن چه تاثیری از ایران گرفته...
متشکرم
شیوا جان! بی نام اول هستم.
1. من بی تعارف خود را کم مایه میدانم.
2. آدمهای پرمایه در میان مردم ایران، همانطور که گفته ای، البته وجود دارند ولی تعداد انها متاسفانه در مقایسه با 70 میلیون اندک است.
3. ایرانی "میان-مایه" هر وقت در مقابل آیینه می ایستد و پشت میکروفن قرارمیگیرد خود را خوشگل و خوش صدا می پندارد. این عقده ایرانی معلوم نیست که از خود کم بینی است یا از خود زیاد بینی.
4. نتیجه کار ایرانی، البته، ایران مفلوک فعلی است. هر چند که همیشه میشود توپ تقصیر و مسئولیت را با شوت به جاهای دور دست فرستاد.
5. نوشته آقای محمد قائد در لینک زیر خواندنی است. نقل قول از این نوشته:
" ... ناظري از زمره خواص هم كه نخستين بار پا به تهران ميگذارد به احتمال زياد از لايه نازك و طبله كرده عايدات نفت كه روي همه چيز كشيده شده متوجه ميشود در اين كشور جز يك فعاليت، بقيه چيزها در حالت نيمه تعليق است: فعله اش تنبل است، بنـّاي آن مهارت كافي ندارد، مقاطعه كار بزن و در رو بايد سبيلهاي بسياري چرب كند، مأمور دولت چون حقوق مكفي نميگيرد دستش براي مداخل دراز است، مقامها ميدانند كه آدم تا فرصت هست بايد بارش را ببندد، و قوه قضائيه در پس آينه طوطي صفتش داشتهاند. حتي پيش از شروع سخنرانيها درباره شكوه فرهنگي يگانه و فخر و عظمت ديرين ملت بزرگ، فرد ناظر نتيجهاي را كه بايد گرفته است. و معمولاً به طور خصوصي اظهار تأسف ميكند كه اين مردم استحقاق بهتر از اين دارند
http://www.roozonline.com/archives/2007/10/post_4299.php
"بینام اول" عزیزم، تا یک جاهایی با تو و آقای قائد موافقم، و البته نه با کممایه بودن تو. کممایهها در میان مردم ایران از نظر من آنهایی هستند که با وجود سواد خواندن و نوشتن نمیدانند جایزهی نوبل چیست.
صحبت عمله و بنا شد، یک نکته همواره ذهن مرا بهخود مشغول میداشته: چگونه است که فقیرترین یونانیها در دورافتادهترین دهات یونان همهی نمای خانهشان را سفید میکنند و کف کوچههایشان را سنگ میچینند، اما دهات ایران... خودت که میدانی چگونهاست. چرا؟ آیا علت دینی و فرهنگی دارد، یا تاریخی، یا ترکیبی از اینها؟ چند وقت پیش داشتم کتاب "اران، از دوران باستان تا آغاز عهد مغول" را میخواندم، بگذریم از این که با قصد و غرض و مرض نویسندهی آن عنایتالله رضا هیچ موافق نیستم، اما چیزی که در سراسر کتاب بهروشنی دیده میشود این است که در آن برش طولانی از زمان دوران صلح و آرامش برای مردم آذربایجان و آن سامان هرگز بیش از دو سال طول نمیکشد و همواره قلدری از سویی حمله میکند و میزند و میکشد و میسوزاند و میرود. در چنین شرایطی آیا میشود نمای خانه را سفید کرد و کوچه را سنگفرش کرد؟ نمیدانم...
باسلام به شیوای عزیز با کلمه نمین وارد وبلاگتون شدم وبسیار خرسند شدم تا چند سالگی نمین بودید نظر واحساستان نسبت به این شهر چیست؟
دوست گرامی بینامی که دربارهی نمین پرسیدهاید، با سپاس از لطفتان، پاسخ شما را در شرح حال کوتاهم در بالای ستون سمت راست، و نیز در نوشتههای زیر دادهام:
http://shivaf.blogspot.com/2007/10/2.html
http://web.comhem.se/shivaf/Zaban_ped.htm
http://shivaf.blogspot.com/2009/03/24.html
Post a Comment