Har man, frivilligt eller ofrivilligt, råkat surfa på en barnförbjuden eller ”partnerförbjuden” webbplats, är det inte så konstigt att man är orolig för att bli avslöjad. En hel del av spåren går att rensa, genom t.ex. att ha valt att alla temporära Internetfiler raderas automatiskt (i Internet Explorer: Verktyg / Internetalternativ / Avancerat, under Säkerhet klicka för ”Töm Temporary Internet Files när webbläsaren stängs”), eller man går in och raderar hela historien över webbesök, cookies, och information i webbformulär (i Internet Explorer: Verktyg / Internetalternativ / Allmänt / Webbhistorik / Ta bort…). Man kan dessutom välja bort automatiska kompletteringen av adresser, namn, sökord, osv. (i Internet Explorer: Verktyg / Internetalternativ / Innehåll / Komplettera automatisk / Inställningar). Man bör utföra dessa åtgärder varje gång man surfar på en allmän dator, t.ex. på ett Internetkafé eller bibliotek för att inte låta nästa användare snappa upp ens inloggningar.
MEN det räcker inte! Hela webbhistoriken, från den dagen då datorn började användas, finns lagrad i en eller flera filer som heter Index.dat och kan finnas gömda i flera mappar. Man kan inte ens se eller söka och hitta dessa filer på ett vanligt sätt. Och när man väl har hittat dem så går det inte att öppna och läsa eller radera dem för att de är låsta! Det är bland annat dessa filer som kan avslöja privat surfande på jobbet.
Det finns flera gratisprogram ute på Internet som man kan ladda hem och använda för att se innehållet i Index.dat. Ett exempel är Super WinSpy. På samma webbplats finns ett verktyg, Tracks Eraser, för spårrensning och borttagning av Index.dat också men det är inte gratis. Ett gratis rensningsprogram, CCleaner, finns här.
Man brukar få många erbjudanden om att låta trimma upp sin dator etc. när man besöker sådana webbplatser. Gå INTE med på någonting sådant! Och jag måste lägga till att allt detta inte hjälper med att rensa spåren efter privatsurfande på jobbet: Det finns backup på ens profil och därmed på filen Index.dat i nätverkets servrar på jobbet!
24 November 2007
Lite IT - 1
14 November 2007
حماسهی انسان کاشف
در سریال مستندی که در 6 بخش پخش شد دو تیم مشابه از نروژ و بریتانیا آن مسابقه را تکرار کردند. یکی از هدفهای این کار دستیافتن به علتهای شکست و نابودی اسکات و یارانش بود. از همین رو برای هر دو تیم همهی وسایل و تجهیزات را درست مشابه دو تیم اصلی تهیه کردند: پوشاک، خوراک، سورتمه، اسکی، قطبنما، ساعت، عینک، دوربین، چادر، اجاق، همه و همه از مدل و اجناس مشابه 100 سال پیش.
در طول تماشای سریال، که داستان آموندسن و اسکات را نیز به موازات مسابقهی کنونی دنبال میکرد، پیوسته به یاد دوازده- سیزدهسالگیهایم میافتادم که چگونه با عشق و هیجان داستان سفر این دو به قطب را میخواندم، در دشت بیکران یخزده و برفپوش و در معرض باد و بوران گام به گام همراهیشان میکردم، آموندسن پیروزمند و کاردانی او را میستودم و از یخ زدن انگشتان، برفکوری و گرسنه ماندن افراد اسکات دلم بهدرد میآمد. در آن سالهای نوجوانی شهامت و ازخودگذشتگی لاورنس ئوتس Oates، یکی از همراهان اسکات، روزها و هفتهها ذهن مرا به خود مشغول کرد. در راه بازگشت از قطب او بهشدت ضعیف و سرمازده شدهبود، انگشتان دستها و پاهایش از دست رفتهبودند، وبال گردن همراهانش بود و چند روز از برنامه عقب افتادهبودند، و سرانجام یکی از روزهایی که در محاصرهی توفان برف و سرمای 40 درجه چادر زدهبودند، برخاست، گفت: "یه سر میرم بیرون. شاید یهذره طول بکشه"، و در روز تولد 32سالگیش خود را به آغوش بوران سپرد.
تصمیمم را گرفتهبودم! من نیز میخواستم به سفر قطب بروم!
اکنون نیز با تماشای تکاپو و تلاش رهروان امروزین همان راه، با دیدن آن که چگونه این افراد با کار طاقتفرسا، رو بهباد و بوران، در طول نیم ساعت تنها میتوانستند 300 متر سورتمهشان را بکشند و به همین شکل میبایست 2600 کیلومتر راه را در برف و سرمای بیکران بپیمایند، ذهنم با این فکر درگیر بود که چرا انسانها در شرایط مرگبار به این کارها تن میدهند؟ وزن افراد تیمهای امروزین در طول راهپیمایی 100 روزه به سهچهارم وزن پیشینشان رسید و ثابت شد که قطبپیمایان 100 سال پیش تغذیهی درستی نداشتند. آنان دنبال پول و ثروت و حتی شهرت هم نبودند: از میان نزدیک به پنجاه نفر همراهان آموندسن و اسکات کسی نامآور نشد، و آموندسن با وجود همهی پیروزیهایش در قطب جنوب و شمال، در سال 1928 در پرواز بر فراز قطب شمال در جستوجوی افراد گمشدهی تیم دیگری، برای همیشه ناپدید شد.
چرا انسان دست به این کارها میزند؟
بارها داستان کوهنوردانی را که از دیوارههای سختگذر پرت شده و مردهاند، که در چند قدمی پناهگاه یخ زده و مردهاند، خواندهام. در پایین آوردن جسد یخزدهی کوهنوردان از توچال و تخت فریدون شرکت داشتهام. چرا آنان خطر مرگ را بهجان خریدند؟ بارها در دویست قدمی قلهها، دماوند یا سبلان، واپسین ذرات نیروی ارادهام را بهکار گرفتهام تا از پا نیافتم و خود را به قله برسانم. چرا؟
چه میشد اگر آموندسنها و اسکاتها و هیلاریها نبودند؟
کتابهای فراوانی دربارهی سفرهای آموندسن و اسکات و یادداشتهای روزانهی آنان منتشر شدهاست. مشخصات بسیاری از این کتابها را در پیوندهایی که به نام آنان دادهام، مییابید. به یاد ندارم آنچه در نوجوانی به فارسی میخواندم در کتابها بود و یا در مجلات هفتگی. "قطب جنوب" را در سایت کتابخانهی ملی ایران وارد کنید تا فهرستی از برخی کتابهای فارسی موجود از سرگذشت قطبپیمایان را ملاحظه کنید.
خود پاسخی برای پرسشم ندارم و تنها میتوانم بگویم: درود بر انسان کنجکاو و کاشف!
03 November 2007
از جهان خاکستری - 3
روز یکشنبهای داشتم توی خانههای دو اتاقهی محل میگشتم که شاید یکی را انتخاب کنم، و طبیعیست که در هر خانهای به عدۀ کموبیش ثابتی بر میخوردم که آنها هم دنبال خانهی دو اتاقه بودند. در میان آنها صدای زن سوئدی سالمندی را میشنیدم که با بنگاهیها چکوچانه میزد، اما هیچ به قیافه او دقت نکردم و به خاطر نسپردمش. فقط همینطور از گوشهی چشم بهنظرم رسید که دارد مرا میپاید.
بعد به خانه آمدم، کاغذها را گذاشتم و پیاده تا بازارچهمان رفتم که خردهریزهایی بخرم. آنجا وقتی که از بقالی بیرون آمدم، خانم بهنسبت مسنی که عصای چرخدار (رولاتور) داشت، جلوی مرا گرفت و گفت: خب، نظرت راجع به خانه چیست؟ من لحظهای خشکم زد. منظور او چیست؟ کدام خانه؟ بعد دوزاریم افتاد و فهمیدم که این همان زن است که ساعتی پیش توی چند خانه همراه من بود، گرچه آنجا عصای چرخدار نداشت. دهان باز کردن من برای گفتن نظرم همان و افتادن در دام چربزبانیهای او در گپی ساده همان! ربع ساعتی مرا آنجا نگاه داشت، داستان جستوجو برای خانه را با مشکلات زندگیش آمیخت و در لابهلای آن، همهی اطلاعات مربوط به مرا هم از زیر زبانم بیرون کشید: این که چه خانهای در کدام نشانی دارم که میخواهم عوضش کنم، این که ایرانی و مجرد هستم، این که دوستانی دارم که اگر بهموقع خانه پیدا نکنم و اگر لازم شود شاید بتوانم پیششان بمانم، این که خانه در جای ساکت را ترجیح میدهم، و خیلی چیزهای دیگر. خود او از حساس بودن گوشهایش و از سروصدای همسایهها مینالید و با هر صدای بهنسبت بلندی که در بازارچه میپیچید، گوشهایش را میگرفت. خود را معرفی کرد و نام مرا هم پرسید.
بیشتر از 65 سال داشت و از صحبتهایش پیدا بود که بازنشستگی بیماری گرفتهاست. موهای یکدست سفید و چرب و کوتاهش را گویی با چسب به متن سرش چسباندهبودند. جالب این بود که دوست داشت من همسنوسال او باشم! پرسید آیا به خانههای منطقهی مخصوص بازنشستهها هم نگاه کردهام، یا نه، و وقتی گفتم که هنوز پنج سالی باقیست تا شرط سنی لازم را داشتهباشم، زود مسیر صحبت را عوض کرد و گفت که این شرط سنی هم چیز مسخرهایست! بهوش بودم و بعد از عمری کارهای شبه "چریکی" خوب میفهمیدم که دارد از زیر زبانم اطلاعات بیرون میکشد، اما آن را به حساب کنجکاوی پیرزنانه گذاشتم و فکر کردم که "حالا عیبی ندارد! از این اطلاعات چه سوء استفادهای میتواند بکند؟"
از گفتههایش معلوم شد که با یک زوج ایرانی در همین محل ما آشنا بوده، اما آنها از اینجا رفتهاند. شاد و شنگول از هم جدا شدیم و من به خانه آمدم.
یک روز، در آخرین لحظات آخرین بخش "پیشتازان فضا" ناگهان زنگ در دوبار بهشدت بهصدا درآمد. در را که باز کردم، دیدم همین خانم با یک نوع تازه عصای چرخدار که اغلب برای رفتوآمد سریع و حمل دارو در راهروهای طولانی بیمارستانها استفاده میشود، پشت در ایستادهاست! بیمقدمه گفت: داشتم از این طرفها رد میشدم، فکر کردم شاید میل داشتهباشی با هم قدمی بزنیم!!!!!! نزدیک بود شاخ درآورم! منومن کنان گفتم: اااامممم... من کاری توی دستم بود... که باید... تمامش کنم... فوری گفت: نه، طوری نیست! پس شاید بتوانیم شماره تلفنهایمان را به هم بدهیم، که اگر یک موقع دلت گرفت... تنها بودی... اگر کاغذ و قلم داشتهباشی...
خب، چه میکردم؟ کاغذ و قلم آوردم. نام و نشانی کامل و شماره تلفن خودش را گفت و نوشتم. بعد نام و شماره خودم را نوشتم و به او دادم. در حین نوشتن مدام داشتم فکر میکردم که آیا شمارهی غلط بنویسم، یا درست؟ اگر غلط بنویسم، خب، او نام مرا روی صندوق پست دیده و میتواند بهسادگی شمارهام را توی کتاب تلفن پیدا کند. میخواستم از سرم بازش کنم و گفتم که به علت نزدیک بودن اسبابکشی توی خانه خیلی کار دارم، اما او دقایقی همان جا ایستاد، مدام توی خانه سرک میکشید و نشان میداد که میل دارد توی خانه دعوتش کنم. شروع کرد به درد دل که خانهی تازهای خریده، خانه قبلی را فروخته و باید آن را تا دو ماه تخلیه کند، اما تا بهحال فقط توانسته یک تختخواب و مقداری ظرف و ظروف با خودش به خانهی تازه ببرد، زیرا شانهاش آسیب دیده، و تنهایی نمیتواند اسبابکشی کند! عجب، پس ما را حمال گیر آورده!! تازه معلوم شد که روز یکشنبه هم دنبال خانه نبوده و توی خانهها دنبال حمال میگشته! گفت: اگر کمکی خواستی، البته من که کار زیادی از دستم بر نمیآید! دگمههایت را میتوانم بدوزم! دکوراسیون داخل خانه بلدم! بعضی غذاها را بلدم بپزم! ولی کارهای فنی اصلاً از دستم بر نمیآید! حتی سیمهای تلویزیونم را هم بلد نیستم وصل کنم! تو کارهای فنی بلدی؟!! و من مانده بودم که آیا باید دلم برای او بسوزد و پیشنهاد کمک برای اسبابکشی بکنم؟ در محلی با اجارههای بالا زندگی میکند، پس از شدت فقر نیست که دست بهدامن من شده. آیا کسوکاری ندارد؟ در خلال صحبتها پیشنهاد کرد که عصای چرخدار سریعالسیرش را امتحان کنم و من زیر سبیلی رد کردم. بعد گفت که آن زوج ایرانی آشنایش را چند روز پیش دیده که برای دیدار آشنایی به اینجا آمده بودند. تا حدودی برایم روشن شد که رفتار این خانم از کجا آب میخورد: به تور تعارف و رودربایستیهای ایرانیها خورده! ایرانیها مرتب او را توی خانه دعوت کردهاند و چای و قهوه بهش دادهاند، توی رودربایستی مفت و مجانی کارهایش را برایش انجام دادهاند، و همه اینها زیر دندانش مزه کرده!
من هم در همین چنبر، گفتم که در گرماگرم اسبابکشی خودم، اگر فرصتی دست داد، شاید کمکش کنم!
از فردا تلفنزدنهای وقت و بیوقت او شروع شد. عجب غلطی کردیم! همیشه یک طوری از سرم وازش میکردم، اما مگر دست بردار بود؟
روزی خانم ایرانی آشنای او را دیدم و ماجرا را برایش تعریف کردم. او گفت که این زن آنقدر بدجنس و کنس است که بچههای خودش از دست او بهتنگ آمده و رهایش کردهاند. هشدار داد که مبادا به او رو بدهم!
روز دیگری که با دخترم توی بازارچه بودیم او را از دور دیدم و برای دخترم تعریف کردیم که این خانم به من بند کردهاست! دخترم نزدیک بود اشکش سرازیر شود و مرتب نوازشم میکرد!
حالا باور کردید؟
31 اوت 2004 - 10 شهریور 1383
02 November 2007
برگمان و موسیقی، یا فرق کلاغ
بهکلی فراموش کردهبودم. سهسال پیش در برنامهی "گقتار تابستانی" بود که اینگمار برگمان 90 دقیقه وقت داشت که کموبیش هرچه دل تنگاش میخواهد بگوید. او در انتها پرسشی برای شنوندگان مطرح کرد: "منشاء موسیقی کجاست؟ چرا ما تنها موجود روی زمین هستیم که موسیقی میسرائیم؟"
از ساعت یکونیم بعد از ظهر فردا (شنبه) تا یک شبانهروز دو کانال اصلی رادیوی سوئد بهنوبت 24 ساعت برنامه دربارهی برگمان پخش میکنند و عصر امروز در تبلیغ برنامهی فردا بود که این پرسش بار دیگر تکرار شد و مرا به فکر فرو برد. مناسبت پخش برنامه را نمیدانم. سالگردی نیست. برای "جشن مردگان" است که فرداست؟
پیش از هرچیز بگویم که تلفظ سوئدی نام سوئدی این آقای سوئدی "برگمان" است، به فتح ب، و نه با تلفظ انگلیسیشدهی "برگمن" که اغلب در رسانههای فارسی مینویسند. البته به سوئدی آن "گ" را هم باید بهسوی "ی" بغلتانید! شما خوشتان میآید که بهجای محمد بهتان بگویند "موهامد"، یا بهجای محسن بگویند "مُوسن"، یعنی مرغ دریائی، که توی این مملکت از سگ هم بدتر است؟!
آمدم متن کامل پرسش برگمان را پیدا کنم (واقعاً که گوگل چه نعمتیست!)، برخوردم به خبری که میگفت حضرت ایشان نامههای ششصد نفر از شنوندگان رادیو را که به این پرسش "فیلسوفانه" پاسخ دادهبودند، آتش زده و نابود کردهاند! ای بابا! آخر چرا؟ آقا، مگر مرض داری که میپرسی و بعد نامههای مردم را آتش میزنی؟ پاسخ این بوده که "بعد از مرگ من، هر تکه کاغذی که توی دمودستگاه من پیدا کنند، میشود سند تاریخی، و در این نامهها افراد مسائل خصوصیشان را نوشتهبودند و صلاح نبود که سند تاریخی شوند!" چه میدانم. من که باور نمیکنم! لابد هیزم برای شومینهاش کم داشته! اما شاید حق با او بود.
از "آشویتس خصوصی آقای برگمان" که بگذریم، میماند پاسخ به پرسش او. راستش را بخواهید من ضمن احساس احترام ژرف به آفرینش هنری او، از طرفداران پروپاقرص او نیستم. از جمله سلیقهی موسیقی او را با آنکه تا یک جایی میپسندم، واپسمانده میدانم. سلیقهی موسیقی او بهنظر من و اینطور که از گزینش موسیقی او برای فیلمهایش بر میآید، در باخ و بیتهوفن و بروکنر درجا زده است. پرسش او هم بهنظر من بسیار عوامانه و همسطح با سلیقه و سطح شنوندگیی اوست. میگویند پرسنده از پیش پاسخی برای خود دارد و مایل است آن را از زبان دیگران نیز بشنود. من به عنوان یک مهندس با تربیت موشکافی و منطق علمی، ساختاری علمی در این پرسش، و پاسخی علمی برای آن نمیبینم. جز انشاهای رنگ و وارنگ و توصیفی و بستهبندیشده در زرورق فیلسوفانه چیزی در پاسخ نمیتوان نوشت. یا بگذارید اینطور بگویم: چه پاسخی بنویسیم که ایشان را راضی کند؟ قاضی کیست؟ همین پرسش را دربارهی نقاشی و مجسمهسازی و شعر و همهی هنرهای دیگر هم میتوان پرسید. او در همان برنامه گفت که تا آن هنگام هیچ آدمی، هیچ موسیقیدانی، هیچ رهبر ارکستری نتوانسته به این پرسش پاسخ دهد! یعنی پس داوری با شخص او بوده. پس یعنی او خود پاسخی برای خود دارد و کسی درست میگوید که همان پاسخ را بدهد.
صادقانه بگویم که اینجا بهیاد پرسش فیلسوفانهی دیگری میافتم: "فرق کلاغ چیه؟" و پرسنده هیچ پاسخی را نمیپذیرد جز پاسخ خودش را: "فرق کلاغ اینه که این بالش از اون بالش مساویتره!"
میان بیش از ده هزار یافتهای که گوگل برای جستوجوی من پیدا میکند، از جمله میخوانم که پس از مرگ برگمان نوشتهاند: "او سرانجام پاسخش را گرفت، به سکوت پیوست، که سکوت منشاء موسیقیست!" چه زیبا! سکوت منشاء موسیقیست. خب، این انشای بسیار زیبائیست، ولی پاسخی علمی به پرسشی (غیر) علمی نیست.
اصلاً میبایست این پست را به سوئدی مینوشتم که "اینها" بفهمند که ما روشنفکرانشان را همینطور الکی نمیپذیریم! شاید هم بنشینم و یک بار دیگر همین حرفها را به سوئدی هم بنویسم.
اما بگذارید بکوشم پاسخی نیمچه علمی بر این پرسش غیر علمی بیابم: به نظر من منشاء هنرها و از جمله موسیقی را نمیتوان از منشاء زبان جدا کرد. همان لحظهای که اجداد ما شگفتی گفتار و زبان را کشف کردند، شگفتی همهی شکلهای "گفتار" (بیان) و از آن جمله موسیقی را هم کشف کردند. در زبان و موسیقی، هنر شنیدن و گوش دادن برای فهمیدن نقش بزرگی بازی میکند. در گفتار اگر به مخاطبتان گوش ندهید، چیزی نمیفهمید. همینطور در موسیقی. آیا هیچ نشستهاید یک ساعت، یکبند، بهدقت، به سنفونی شماره 7 بروکنر گوش بدهید؟ کوشیدهاید همهی اجزای صداها را بشنوید و درک کنید؟ صحبتهای مخاطبتان را چطور؟
گوشدادن هنر دشواریست! کسی را میشناسم که وقتی برایش حرف میزنم، میکوشد جلوتر از من جملههایم را حدس بزند و پیش از من بگوید: در عمل نیم کلمه بعد از من دارد کلمههای مرا تکرار میکند! گوشش به من نیست، به سیر تفکر خودش است. کسی را میشناسم که چیزی میپرسد و بعد در میانهی پاسخ من بهیاد خاطرات خودش از همان موضوع میافتد، حرفم را قطع میکند و خاطرات خودش را تعریف میکند.
از بحث اصلی دور افتادم و به درددل پرداختم. آری، گوش دادن هنر دشواریست. و موسیقی آنجا آغاز میشود که گوش دادن آغاز میشود. و شاعر بزرگ ما ب.ق. سهند تعبیر زیبای دیگری دارد:
اوردا کی دیل-آغیز سؤزدهن اوسانار
سوروشون مطلبی تئللر سؤیلهسین
دوداغ دانیشارسا اود توتار یانار
گرکدیر زخمهلر، اللر سؤیلهسین
یا چکیدهی آن به فارسی: آنجا که زبان از گفتار باز میماند، موسیقی آغاز میشود.
من که از اول گفتم که پاسخ فقط انشاست، و نه فرمولی علمی! اما فکر میکنید اگر من این را سه سال پیش برای اینگمار برگمان نوشتهبودم، آیا پاسخ من طعمهی آتش نمیشد؟
27 October 2007
Like a candle...
First some words to the readers who do not know Bobby Sands:
Bobby was an Irish worker, IRA volunteer, who hunger striked in the british prison in 1981 demanding to regain the status of policical prisoners for Irish Republicans. He died as a Member of the United Kingdom Parliament after 66 days of hunger strike.
Read his biography and the history here.
From a letter:
Dear ShivaAnd the answer:
[...]
I hope you don't mind if I ask some questions:
1- Was Bobby Sands only important to Tudeh Party, or all other communist parties were interested also? Or non-Communists too?
2- How were people involved, beside writing poems after his death? I mean did people do anything to stop him from dying? I mean like demonstrations, meetings, so on?
3- And wasn't it important that he was a member of IRA? How did people think of IRA in that time?
[...]
My dear friend of a friend who is making a movie about Bobby Sands,
All I write here is just from memory and I can not swear if they are 100% right. One should have access to archives of Iranian newspapers at that time to make a research. Unfortunately I am not aware of such archives here abroad.
1- Bobby was important for several other leftist organizations as well. Tudeh Party and all leftist organizations wrote about him and had succeeded together to involve also ordinary daily press, non-leftist groups, as well as the state. As you can see in the following image, a street in Tehren, next to British Embassy, is called "Bobby Sands Street". This street was called "Winston Churchill" before!
2- The political climate in the society was very tense at that time. There were many demonstrations on many different issues and occasions almost every day in all cities of Iran. These demonstrations were met very brutally by the government and its "militia" (Pasdaran, Basidj). Many people died every day during demonstrations. To give place in daily news to Bobby in such a condition meant that he and his fight was supported and sympathized in Iran. Also I remember very vaguely that Tudeh Party arranged a demonstration in front of the British Embassy in Tehran, but I don't remember if it was before or after Bobby's death. Many newspapers wrote about Bobby long before his death, followed his fight, counted days of his hunger day by day, Tudeh Party wrote a protest letter in address to the British Government, Bobby's posters were published and were sold on the streets, and, if I remember right, during Tudeh Party's First of May demonstration some days before Bobby's death people carried Bobby's posters and banners with texts protesting against British policy in North Ireland and demanding to stop Bobby's hunger;
3- It was not only Bobby - the press followed his other fellows who died during hunger strike also: Francis Hughes, Raymond McCreesh, Patsy O'Hara, and others;
4- People in Iran have been anti Britain during last 100 years. They relate all wrong things in everyday life to British policy: "It is Englishmen's fault", they say! And because "The enemy of my enemy is my friend", then IRA was supposed to be a friend of Iranians. It must be added that armed revolutionary groups were glorified at that time by almost everyone in Iran.
This is a poem by the Iranian great and popular poet Siavosh Kassrai (1927-1996) written 2 weeks before Bobby’s death:
I am sorry that my English is not that good to dare to translate Persian poems to English. A new Edward Fitzgerald would be needed for that. But I can tell you that it simply describes Bobby’s life (or death) like a candle’s life (or death): to give every drop of his existence to enlighten the darkness, to make it possible for fellows to pass through the night, and by that to answer the eternal question – To be, or not to be.
And here you find an article written by the Tudeh Party's great theoretician Ehsan Tabari (1916-1989) about Bobby Sands and his fight (in Persian, unfortunately).
I wish good luck for your firend who is making the movie and look forward to see it.
Yours, Shiva.
March 26, 2004
PS.:
This became the movie "Hunger" (2008) by Steve McQueen!
25 October 2007
Hjälte, och hjälte!
1- Jag tänkte säga samma sak som Rune Engelbreth Larsen: ”Heroisera inte Muhammed-tecknarna”;
2- Finns det NÅGON som kan ta upp iransk-svenska männens situation och göra en liknande undersökning om dem (tack Dude!)? Vem vet vad undersökningen kommer att visa.
22 October 2007
یک شهر منجم
و این هم نقشهی آنلاین تهران.
17 October 2007
Djävla löss!
Jag hade bokat träff med Monica Bellucci i kväll men TV6 valde att visa en fånig D-film i stället för ”Tears of The Sun", pga. fotboll på TV3! Därmed får jag sitta och blogga i stället!
Det var en kylig lördagsmorgon hösten 1990. Hade läst någonstans någon vecka innan att Huddinge kommuns huvudbibliotek skulle sälja hela sitt bestånd av LP-skivor för 10:-/st! Det var ju ett gyllene tillfälle för den fattiga mig. Tog den första bästa bussen på morgonen, och sen pendeltåget till biblioteket, och det tog tid att få veta att man skulle gå runt byggnaden och komma in i en källarlokal.
När jag kom in i lokalen fanns det bara små mängder av LP-skivor kvar utspridda i några lådor märkta med olika typer av musik. I lådan för klassisk musik fanns bara nära 200 st. repiga skivor kvar med trasiga fodral, eller av sådana tonsättare som ingen ville lyssna till. Det märktes att det hade varit kö, slagsmål, och plundring ända fram till några minuter före min ankomst. Flera personer satt här och var med stora mängder skivor i famnen och höll på att byta med varandra.
Inte en enda Sjostakovitj kvar! Men jag lyckades ändå att hitta 10-tal skivor av sådana kompositörer som jag gärna lyssnar till: Janacek, Martinu, Bach, och se där: 2 exemplar av en av mina favoritskivor – DECCA nr. SXL 6206, Tjajkovskijs Hamlet och Romeo & Julia med Wiens Filharmoniorkester under ledning av Lorin Maazel,
med en bild på fodralet från min favoritfilm Hamlet av ryska regissören Grigori Kozintsev, Innokenty Smoktunovsky som Hamlet och Anastasia Vertinskaya som Ophelia, i en mycket dramatisk och skakande scen: Teatergruppen håller på att föreställa hur Hamlets far dödades. Jag älskar denna film, har sett den minst 5 gånger och är beredd att se den 5 gånger till! (Måste hitta och skaffa DVD:n, fast den måste ses på bio). Och jag älskar Tjajkovskijs Hamlet. Jag hade just denna LP i Iran.
Tog bägge exemplaren och gick fram till en man som hade fler skivor än alla andra och hade en varm bytesverksamhet runt omkring sig. Jag ville våga mig i en seriös förhandling för andra gången i mitt liv! Första gången var det i Baku när jag ville sälja en guld halsbandskedja för att behövde pengar för att kunna komma ut ur Sovjet! Nu ville jag byta några av mina skivor mot hans skivor av Sjostakovitj. Han bläddrade och tittade på mina skivor, tog en av dessa Hamlet-skivor, och erbjöd mig inte Sjostakovitj, utan Allan Petterssons symfoni nr 7!
Jag funderade en kort stund: Jag kände ju väl Sibelius från Finland, Grieg från Norge, och lite Carl Nielsen från Danmark, men ingen svensk tonsättare. Nu bodde jag ju i Sverige och borde samla lite kunskap om svenska tonsättare också, väl? Tänkt och gjort! Slog till och bytta min dubblett mot Allan Petterssons Symfoni nr 7.
Men alla dessa skivor utom just Tjajkovskijs Hamlet glömdes bort i min skivhylla och det var först efter knappt 10 år som jag tog och lyssnade på Allan Petterssons symfoni för första gången, och vilken upptäckt! Jag satt obekvämt på soffkanten med hörlurar och kunde inte röra mig ur fläcken! Vilken musik! Vilken symfoni! Vilken skrik! Vilken upplevelse!
Några år därefter skrev jag om denna symfoni för några bekanta och däribland citerade jag ur texten på omslaget. Texten är av Göran Bergendal som är en av de största Pettersson-experter. En mycket vacker text. Några citat:
Pettersson var ”född 1911, uppväxt i slumkvarteret på Söder i Stockholm, tidigt intresserad av filosofi, religion och musik […]”. ”Han är ensam – utanför varje grupp, varje generation. Hans musik talar ett eget språk. Han jämförs ibland med Mahler och Alban Berg och det ogillar han, men de namnen kanske ändå säger något om hans musik, om den tekniska skickligheten, om logiken, om dess bekännelsenatur, om en del av dess medel”.
”Det är knappast musik Allan Pettersson skriver, han utför snarare en medlidandets handling. Han talar inte om huvudtema eller sidotema, han talar om de små människorna, de som aldrig märks, de utanförstående. Han är protestmusiker, nämligen, och vanmäktigare än de flesta. I ett brev skrev han att hans musik kanske är ”en protest mot predestinationen, grymheten mot männskan, männskan utan chans”. Det är således inte mycket hopp han ger oss. Han tänker mycket på vår tids människa, men vår tids människa för Allan Pettersson är ”mannen i Stockholms Stads sandlåda” som kliar sig där samvetet förmodas sitta och säger ”Djävla löss!” Har mannen i sandlådan ingen grammofon lär han aldrig få höra protesten.”
Tack Huddinge bibliotek som sålde skivan och tack mannen som gav den till mig!
Läs Allan Petterssons biografi här (eller på engelska) och lyssna till en bit av finalen (6 minuter av 47) ur hans symfoni nr 7.
13 October 2007
از جهان خاکستری - 2
رادیو داشت موسیقی کلاسیک با ارگ پخش میکرد که خیلی دوست دارم، بهشرطی که موسیقی کلیسائی نباشد. با شراب و غذا میچسبید. نمیدانم چطور شد که به یاد زادگاهم "نمین" افتادم. نمین... یکی از زیباترین واژههای فارسی که میشناسم. نمیدانم چرا زیاد بهکارش نمیبرند. نمین...، این صفت از کجا آمده؟ شاید از موقعیت جغرافیائی آن؟ از آن زیباترین آبشار ابری روی زمین - یا "ابرشار"اش باید نامید؟ غروبها ابرهای خزری بالا میآیند، از بالای گردنهی حیران سرریز میکنند، و میریزند روی نمین، و نمیناش میکنند. و یکی از بزرگترین آرزوهای من آن است که روزی همهی انسانهایی را که دوستشان دارم جمعشان کنم بالای گردنهی حیران و "امپراتوری" خودم را نشانشان دهم: آن طرف، چند صد متر زیر پای ما دریای ابرهاست، سپید و بیکران، و اینجا و آنجا جزیرههاییست: قلههای کوتاه و بلند و جنگلپوش رشتهی تالش که سر از ابرها بیرون آوردهاند، همچون باروهایی تسخیرناپذیر،- و این طرف، آبشار ابر است که از گردنه فرو میریزد روی نمین، و جاری میشود توی جلگهی اردبیل...
نمین خاستگاه افراد سرشناسی بوده، و البته خاستگاه کسانی که نام آن را گلین کردهاند! نمیدانم چرا بهیاد یکی از این "گلینکننده"ها افتادم: سلیمی نمین، و بهیاد این که خیلی سال پیش عنوان درشتی زدهبود توی "کیهان هوایی" و افتخار کردهبود به این که روژه گارودی هم مسلمان است! رفتم توی این فکر که چرا ما نباید افتخارات ناب خودمان را داشتهباشیم و از دیگران قرض بگیریم؟
بعد از ناهار بخشی از "پیشتازان فضا" را که ضبط کردهبودم و نرسیدهبودم ببینم، تماشا کردم. یکی از جالبترین بخشهای این سری بود با بازی بغرنجی با زمان و مکان؛ چیزی که شعور و سوادت را غلغلک میدهد و به حل معما میخواندت.
فیلم ناتمام ماند و گوینده قول داد که در پاییز یا زمستان آینده دنبالهی آن را نشان دهند! تشنه ماندم! نوار را عقب کشیدم و یادم آمد که برنامهی دیگری را هم توی همان نوار ضبط کردهام: فیلم مستندی بود دربارهی یک فیلمساز آماتور ایرانی بهنام علی متینی که از تلویزیون سوئد پخش شد. علی متینی کارگر کورهپزخانه است که در اوقات فراغت اهالی ده "خسرو" در نزدیکی تهران را جمع میکند و فیلمهای 8 میلیمتری دربارهی زندگی آنها میسازد. "تراولینگ"های او نشسته بر پشت الاغ فیلمبرداری میشوند. فیلمهایش را توی سینماها نشان نمیدهند: بازیگران و اهالی ده را جمع میکند و فیلم را روی دیوار خرابهای توی ده برایشان نمایش میدهد. او رماننویس هم هست. تا بهحال بیش از 100 رمان نوشته که چاپ نشدهاند: بهشکل دستنویس توی ده دستبهدست میگردند و خوانده میشوند!
و پاسخ همین است! سالها پیش در مقالهای نوشتم که هنر مردمی چیست و کجا باید جستش. چارهی کار ما افتخار به روژه گارودی و تقلید از فلینی و مارکز و تولید آثار هنری با الگوبرداری از آنها نیست – باید "متینی" خودمان را بزاییم و بپرورانیم، که از تراولینگ بر پشت الاغ تا تصویرسازی دیجیتال اسپیلبرگ رشد کند، بیاموزد، تجربه بیاندوزد، و سبک "متینی" را بیافریند.
26 مرداد 1383 (15 اوت 2004)
12 October 2007
کی وقتشو داره؟
اما بگذارید ترجمهی آزاد تکههایی از مشاهدات و گپ خودمانی "ینس لیتورین" فرستادهی روزنامهی "داگنز نیهتر"، بزرگترین روزنامهی سوئد که دخترم جیران مشغول قلمزدن و کارآموزی در آن است، با دوریس لسینگ را اینجا بیاورم:
ساعت نزدیک چهار بعد از ظهر است که برندهی جایزهی نوبل در خانه را باز میکند و به باغچهی کوچک بیرون خانهاش در حاشیهی خیابان گام میگذارد. دوریس لسینگ دامن جین، بلوز مشکی، پیراهن چارخانه و جلیقهی پنبهدوزی بهتن دارد. موهای سپید او مطابق معمول پشت سرش گرهخوردهاند. گیلاسی بهدست دارد.
- همه می پرسن با شامپاین جشن میگیرم، یا نه. مگه من وقت داشتم که شامپاین بخرم؟ من اهل جین هستم! – و گیلاسش را دراز میکند که بو کنم. – بوی آب میدهد!
حضور ذهن و شوخطبعی این زنی که ده روز بعد 88 سالش تمام میشود مو بر نمیدارد.
دوریس لسینگ میگوید که از شنیدن این خبر غافلگیر شده، اما تعجب نمیکند که سرانجام نوبت او رسیده، زیرا همواره صحبت او بودهاست. میگوید:
- چهل ساله که حرفشو میزنن. پس دیگه نمیشه غافلگیر شد. میدونی، آدم که نمیتونه چهل سال همینطور هی بچرخه و هی غافلگیر بشه (از اینکه جایزه رو بهش ندادن). بالاخره یه مرزی هست.
میپرسم به نظر او چرا فرهنگستان سوئد سرانجام او را برگزید، میگوید:
- لابد نشستن و فکر کردن که این زنه داره پیر میشه، بهتره جایزه رو بهش بدیم، وگرنه میافته و میمیره. – و میزند زیر خنده.
او توضیح فرهنگستان سوئد برای دادن جایزه را هم نمیپسندد. میگوید:
- نمیفهمم منظورشون از "تجربهی زنانه" چیه. چرا نمیگن "تجربهی انسانی"، چرا فقط "تجربهی زنانه"؟ من هرگز معتقد نبودم که زنها و مردها رو باید به دو گروه تقسیم کرد. اینجوری اینها به دو گروه دشمن همدیگه تقسیم میشن.
[...] تلفن یکبند زنگ میزند، اما دوریس لسینگ منتظر تلفن شخص معینیست. شنیده که نویسندهی دیگری که او هم جایگاه بلندی پیش فرهنگستان سوئد دارد میخواهد به او تبریک بگوید، و او کسی نیست جز گابریل گارسیا مارکز. میگوید:
- قراره همین الآن زنگ بزنه که بهم تبریک بگه. هیچ چیز نمیتونست بیشتر از این من رو توی دنیا خوشحال کنه. به این مرد احترام میذارم. نویسندهی بزرگیه.
میپرسم: میآیید استکهلم که جایزهتون رو بگیرید؟ میگوید:
- هنوز اصلاً وقت نکردهام که فکرشو بکنم.