شمار بزرگی از اسیران شکنجهگاههای جمهوری اسلامی در درازای سی سال گذشته برای حفظ اسرار خود، برای پایان دادن به رنج خود، برای سر خم نکردن در برابر جلادان، و به دلایلی دیگر در دخمهها و سیاهچالهای جمهوری اسلامی دست به خودکشی زدند، و یا جلادان آنان را "خودکشی" کردند. بسیاری نیز پس از اقدامی "نا موفق" به خودکشی، دیرتر در تابستان 1367 اعدام شدند. آنان چهگونه تصمیم به نابودی خود گرفتند؟ چه بر آنان رفت و چه کشمکشهایی در درون داشتند؟
22 February 2010
مردن اما آسان نیست
شمار بزرگی از اسیران شکنجهگاههای جمهوری اسلامی در درازای سی سال گذشته برای حفظ اسرار خود، برای پایان دادن به رنج خود، برای سر خم نکردن در برابر جلادان، و به دلایلی دیگر در دخمهها و سیاهچالهای جمهوری اسلامی دست به خودکشی زدند، و یا جلادان آنان را "خودکشی" کردند. بسیاری نیز پس از اقدامی "نا موفق" به خودکشی، دیرتر در تابستان 1367 اعدام شدند. آنان چهگونه تصمیم به نابودی خود گرفتند؟ چه بر آنان رفت و چه کشمکشهایی در درون داشتند؟
14 February 2010
Önska mera!
Nowrooz, det persiska nyåret, inträffar i år lördagen den 20 mars kl. 18:32:13 svensk tid. Som ambassadör för programmet ”Önska i P2” har jag fått veta att även i år kommer detta program att uppmärksamma Nowrooz genom att spela klassisk musik enligt önskemål från nowroozfirande personer. Därmed kan jag meddela att det är fritt fram att önska nyårsmusik genom att e-posta önskemål till spela@sr.se eller ringa och berätta om sitt önskemål i telefonsvararen 0470-374 82 och förhoppningsvis få höra sin önskade musik lördagen den 20 mars kl. 8 på morgonen.
Förra året önskade mina vänner och jag så mycket så det fyllde ett helt program som sändes 3 veckor efter Nowrooz. Programmet sändes i repris nyligen och jag skrev om det.
Det går annars att önska klassisk musik utanför nowroozprogrammet också, förstås. Programmets hemsida. (متن فارسی در ادامه)
نوروز گذشته من و دوستان به اندازهی یک برنامهی کامل موسیقی درخواست کردیم که سه هفته پس از نوروز پخش شد و همین تازگی دربارهی بازپخش آن نوشتم.
البته بیرون از چارچوب برنامهی نوروزی هم میتوان از این برنامه موسیقی درخواست کرد. سایت برنامه.
31 January 2010
باز میکُشند
دوستان و آشنایان بهدرستی میپرسند که کار جدول نام کشتگان دانشگاه به کجا رسید. گروه بزرگی از همدانشگاهیان به فراخوانم پاسخ دادند و جدول تا حدود زیادی تکمیل شد. آن را همراه با نوشتهی کوتاهی برای نشریهی آرش که در پاریس منتشر میشود فرستادم و امیدوارم که در شمارهی آینده چاپش کنند.
از همهی شمایانی که برای تکمیل جدول یاریم کردید بینهایت سپاسگزارم. خواهش میکنم که تا تعیین تکلیف انتشار آن کمی صبر کنید تا پس از آن جدول تکمیلشده را برای همهی شما بفرستم.
24 January 2010
آقا کوراوغلو!
آنگاه که در پاییز 1350 در خوابگاه دانشجویان دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) در خیابان زنجان با اپرای کوراوغلو آشنا شدم، و آنگاه که در بهار 1351 با پافشاری هماتاقیهای خوابگاه این اپرا را در اتاق شمارهی 3 ساختمان مجتهدی (ابنسینا) برای دیگر دانشجویان پخش کردم؛ آنگاه که برگی در معرفی این اپرا و موضوع و سرایندهی آن نوشتم و در میان شنوندگان "اتاق موسیقی" پخش کردم، و آنگاه که این تک برگ به چند برگ دستنویس با جلدی به نقاشی خودم (هرچند کپی) تبدیل شد و با پلیکپی الکلی تکثیر و پخش شد – هرگز، هیچ، گمان نمیکردم که سرنوشتم دارد رقم میخورد، که نام "کوراوغلو" قرار است از آن پس در زندگی من حضور داشتهباشد، که کار آن چند برگ بزرگتر خواهد شد، که این نام از دید کسانی گوشهای از هویت مرا خواهد ساخت، که خوانندهی نقش اصلی این اپرا را از نزدیک خواهم دید.
از کار با اپرای کوراوغلو، از کار روی شخصیت حماسی کوراوغلو، و از آنچه در این زمینه منتشر کردم اینجا و اینبار سخنی نمیگویم، زیرا آن داستانها ربطی به لطفیار ایمانوف ندارد.
مهرماه 1362، چند ماهی پس از پناه بردنمان به خاک اتحاد شوروی، و ماهی پس از ورودمان به شهر مینسک پایتخت جمهوری بلاروس، اشکان، یکی از همحزبیها و همسایگانمان، یکی از شیفتگان موسیقی کلاسیک که از پیشینهی من نیز چیزی میدانست، با شوق و هیجان بسیار خبر آورد "چه نشستهاید که لطفیار ایمانوف، خوانندهی بلندآوازهی تنور Tenor، نمایندهی شورای عالی جمهوری شوروی سوسیالیستی آذربایجان، دارندهی عنوان هنرمند خلق، برندهی چندین جایزهی دولتی و بینالمللی، خوانندهی نقش کوراوغلو"، در چارچوب سفر خود به گرد اروپا، چند روز بعد میهمان شهر مینسک خواهد بود و در سالن بزرگ کنسرت شهر خواهد خواند!
گروهی سخت به هیجان آمدند. نزدیک به ده نفر خواستار شرکت در کنسرت بودند و اشکان رفت که بلیت تهیه کند، اما پس از چند ساعت خسته و از پا افتاده بازگشت و گفت که هیچ جا بلیت ندارند و گویا همهی بلیتها به فروش رفته! عجب! یعنی لطفیار این همه هواخواه در مینسک دارد؟ ولی، آخر، نمیشود که ما این فرصت را از دست بدهیم. روز بعد من خود بهراه افتادم و به یکیک باجههای فروش بلیت کنسرتهای شهر سر زدم. هنوز چند کلمه بیشتر روسی بلد نبودم، اما سه کلمهی "بلیت"، "کنسرت"، و نام خواننده کافی بود. خانمهای درشتاندام درون باجهها، با کلاه موهر آبی یا صورتی، همه کمی نگاهم میکردند و با دو دلی میگفتند که بلیت نیست. زبانم نمیرسید تا بپرسم چرا و پس از کجا و چگونه میتوان بلیت خرید. یکیشان گویا دلش به حال نا امید من سوخت و چیزهایی اضافه بر "بلیت نیست" گفت که از آن میان دریافتم که باید به باجهی خود سالن کنسرت بروم. افتان و خیزان و نا امید به سالن کنسرت رسیدم، و...، هاه...، اینجا بلیت داشتند! خریدم و با شادی بازگشتم.
28 مهرماه 1362 (20 اکتبر 1983)، در سالن کنسرت، تنها ما بودیم که در میانهی سالن خالی نشستهبودیم، و یک زن سالمند که چند ردیف عقبتر در گوشهای نشستهبود، و سه یا چهار نفر دیگر که ته سالن نشستهبودند. عجب! پس چرا باجههای سطح شهر به ما بلیت نمیفروختند؟ آیا با تجربهشان از قفقازیها و با دیدن قیافهی ما رشوه میخواستند؟ چه حیف که سالن خالی بود. آیا لطفیار، این هنرمند بزرگ، برای این عدهی کم به صحنه خواهد آمد، آیا خواهد خواند؟
لطفیار و یک پیانیست سر ساعت روی صحنه آمدند. ما همه با شور و هیجان برایشان کف زدیم. گوئی برای خالی بودن سالن خود را گناهکار و شرمسار میدانستیم و میخواستیم با نشان دادن شور و هیجان بیشتر، خالی بودن سالن را جبران کنیم. و لطفیار خواند... در نیمهی نخست کنسرت آوازهایی به روسی و آریاهایی از اپراهای معروف اروپایی از آثار پوچینی، وردی، بیزه، و دیگران خواند. اغلب همراهانم این آثار را نمیشناختند و آوازها به گوششان آشنا نبود. کمکم نا امید میشدند و گمان میکردند که شاید لطفیار هیچ آوازی به آذربایجانی نخواهد خواند، اما پس از هر آواز همچنان با شور و شوق کف میزدند.
در بخش دوم کنسرت رفتیم و در ردیف نخست نشستیم و قصد داشتیم لطفیار را واداریم که ترانههای آذربایجانی بخواند. لطفیار آمد، با لبخندی نگاهمان کرد، و رو به سالن جملهای به روسی گفت که در آن نام آذربایجان را شنیدیم و همه بیاختیار کف زدیم! لطفیار بار دیگر با لبخندی نگاهمان کرد، و خواند. با همان نخستین نوای آشنای پیانو و همان نخستین کلامی که از حنجرهی او در سالن پژواک یافت، دانههای اشک بر گونههای همهی ما غربتزدگان فرود آمد. سعید آشکارا هقهق میکرد و نمیتوانست خودداری کند.
آواز که تمام شد، همچنان اشکریزان، با شدت هر چه تمام کف زدیم، هیاهو بهپا کردیم. لطفیار تعظیم میکرد و سپاسگزاری میکرد. کسی از میان ما سوت زد. لطفیار و نوازندهی پیانو یکه خوردند: سوت زدن برای تشویق در سالنهای کنسرت موسیقی کلاسیک رسم نیست. در این سالنها سوت زدن همراه با هو کردن بهمعنای ناراضی بودن از هنرمندان روی صحنه است. اما لطفیار گویا زود پی برد که قصد ما تشویق اوست. تعظیم دیگری کرد، و آواز دیگری خواند؛ و باز اشک بود و کف زدن پر شور و هیاهو و سوت؛ و ترانهای دیگر... سعید برخاست، بهسوی لبهی صحنه رفت، و تکه کاغذی را بهسوی لطفیار دراز کرد. لطفیار لحظهای با دو دلی ایستاد، و سپس چند متر تا لبهی صحنه پیش آمد، خم شد، و کاغذ را از سعید گرفت. این حرکت هم در این سالنها رسم نیست. میبایست دسته گلی میداشتیم، میبایست روی صحنه میرفتیم، دسته گل را تقدیمش میکردیم و اگر پیامی داشتیم همراه با گل به او میدادیم. سعید ترانهای را درخواست کردهبود و نمیدانم آیا لطفیار آن را نیز خواند، یا نه. اما از اوج خلاقیت هنریش، از اپرای کوراوغلو، آریای پردهی دوم را در فراق نگار خواند. این بار نوبت من بود که بخواهم سرم را به لبهی صحنه بکوبم، یا برخیزم و سر به کوه و بیابان بگذارم!
کنسرت به پایان رسید. کف زدیم و کف زدیم، هیاهو کردیم، همراهان سوت زدند...، و لطفیار به صحنه بازگشت و آواز دیگری برایمان خواند. بیرون سالن کنسرت زن سالمندی که پیشتر در گوشهای از سالن نشستهبود به سویمان آمد و چیزهایی گفت که هیچ از آن نفهمیدیم. تکرار کرد. باز چیزی نفهمیدیم. با اشاره و حرکت دست خواست بفهماند: گویا میگفت ما که این همه شیفتهی خواننده بودیم، چرا دسته گلی برایش نخریدیم، چرا روی صحنه نرفتیم، چرا پشت صحنه به دیدارش نمیرویم؟ راست میگفت. غم غربت رفتار متعارف را از یادمان بردهبود. راه پشت صحنه را هم بلد نبودیم. نمیدانستیم کجا باید برویم و به نگهبانان احتمالی با این زبان گنگمان چه بگوییم. حتی نمیدانستیم همین را به این خانم مهربان چگونه بفهمانیم. او با اشارهی دست فهماند که همانجا منتظر بمانیم، رفت و دقایقی بعد با لطفیار بازگشت. لطفیار با گشادهرویی با یکیک ما دست داد و هنگامی که دانست ما روسی نمیدانیم، شگفتزده به آذربایجانی پرسید کی هستیم و آنجا چه میکنیم. داستانمان را که دانست، دعوتمان کرد که فردا در هتل محل اقامتش برای ناهار مهمان او باشیم.
فردا در اتاق پذیرایی سوئیت مجلل هتل، میز مفصلی چیده شدهبود: ژامبونهایی که هرگز ندیدهبودیم، خوردنیهایی که شبیه آنها را در فروشگاههای شهر نیافتهبودیم، شامپاین، و کنیاک آذربایجانی. لطفیار پیوسته "دئووشکا" (خانم) مهماندار هتل را فرا میخواند و چیزهای تازهای سفارش میداد. پذیرائی گرم و میهماننوازانهای از ما کرد. پیوسته میگفت "بخورید، بخورید!". شامپاین میریخت، کنیاک میریخت، مهربانی میکرد. سرهامان گرم شدهبود. چند صفحهی گرامافون از آوازهایش را برایمان امضا کرد. میگفت که این صفحهها را در سراسر اروپا با خود گردانده، اما کسی را سزاوار اهدای آنها و کسی را شایستهی همپیالگی برای نوشیدن آن کنیاک آذربایجانی نیافتهاست.
(هدیهای کوچک از لطفیار برای فرزندان عزیز و مهربان آذری)
از سیاست میگفت؛ از شکست حزب توده ایران. به عنوان عضو شورای عالی جمهوری آذربایجان اعتراض داشت که چرا آذربایجان و اتحاد شوروی در پشتیبانی از رهبران زندانی حزب و در اعتراض به شکنجهی آنان کاری نکردهاند. گله میکرد که نمیفهمد چرا ما را در آذربایجان جا ندادهاند و به میان روسها، "آنهم روسهای سفید" (بلا روس) پرتاب کردهاند. به نوبت در کنارش نشستیم و در کنارمان نشست و عکس گرفتیم.
(با حمید فام نریمان )
ساعتی بعد با قطار راهی مسکو بود تا از آنجا با قطاری دیگر به باکو برود. و هنگام آن رسید که تنهایش بگذاریم تا آمادهی رفتن شود. رفتیم، دسته گلی خریدیم، و در ایستگاه قطار بار دیگر دیدیمش تا بدرقهاش کنیم. پردهای از اشک بر چشمانش بود – شاید برای سرنوشت ما، شاید از آنچه از سرنوشت نسل پیشین ما مهاجران ایرانی آن دیار میدانست؟ سپاسگزاری میکرد و پیوسته تکرار میکرد: "بروید! بروید! من طاقت غم جدایی، غم بدرقه را ندارم. بروید!" و آنقدر گفت که پیش از حرکت قطار بدرودش گفتیم و رفتیم.
به او گفتهبودیم که ما اینجا ناشناس هستیم، که به ما گفتهاند زیاد در شهر رفتوآمد نکنیم، که اگر کسی پرسید از کجاییم، بگوییم افغانیم. گفتهبودیم که در باکو سخنی از ما نگوید و مبادا عکسی از ما منتشر کند. چندی بعد اما عکسی از خودمان را در هفتهنامهی "ادبیات و هنر" چاپ باکو یافتم، در کنار گزارشی از سفر لطفیار به گرد اروپا! زیر عکس نوشتهبودند "لطفیار ایمانوف در میان گروهی از دوستداران هنرش".
دیدار بعدی با لطفیار نزدیک 22 سال پس از آن در 16 خرداد 1384 (6 ژوئن 2005) در استکهلم بود. گروهی از آذربایجانیان سوئد او را برای اجرای کنسرت در چند شهر به سوئد دعوت کردهبودند. لطفیار 77 ساله روی صحنه آمد، و خواند. اما در میانهی یکی از آوازها صدایش شکست، از خواندن باز ماند و تعریف کرد که در سفر به شهرهای دیگر سوئد، دوستان میزبان بلد نبودند کولر ماشین را خاموش کنند و او از باد کولر سرما خوردهاست. باقی کنسرت به گپ و شوخی و خنده گذشت. پس از پایان برنامه دوستم علیرضا مرا به عنوان مترجم اپرای کوراوغلو به لطفیار معرفی کرد. نسخهای از تازهترین چاپ کتاب را به او دادم و یادم آمد که در دیدار پیشین هیچ از این کار خود با او سخن نگفتهبودم. یکی از همراهان کوشید دیدارمان در مینسک را به او یادآوری کند، اما لطفیار یا به یاد نداشت، و یا نخواست در جمعی که ما را در میان گرفتهبودند از آن دیدار چیزی بگوید؛ یا شاید هیچ گمان نمیکرد که کسانی از همان آدمها اکنون در استکهلم او را در میان گرفتهباشند. گفت "آه، بله، گروهی از ایرانیان هم در مینسک بودند".
لطفیار ایمانوف نزدیک به هشتاد سال زیست و به گواهی بسیاری کسان همواره با عشق به کار و هنرش روی صحنه رفت. یادش گرامی باد.
05 January 2010
کشتگان دانشگاه
خواهشمندم جدول را در این نشانی ملاحظه کنید و اگر اطلاعاتی در تکمیل آن دارید، هر چه زودتر به نشانی من که همینجا در ستون سمت چپ دیده میشود، ایمیل بزنید: اطلاعاتی از قبیل سال ورود به دانشگاه، رشته تحصیلی، تاریخ و چگونگی جان باختن، و نیز نامهای دیگری که در جدول نیامده، یا بر طرف کردن علامت سؤالی که در جلوی برخی از اطلاعات گذاشتهشده.
پیشاپیش بسیار سپاسگزارم.
26 December 2009
Vi i repris i P2 بازپخش برنامه درخواستی ما
I dag, lördag den 26 december kl. 8 på morgonen sändes min och vännernas önskemusik i repris i P2. Lyssna gärna till den i P2:s ljudarkiv här. Se även en bild på oss och läs om vårt program här (sidan finns där bara i dag och i morgon).
Mitt inlägg om programmet när det sändes första gången den 15 april 2009 finns här.
20 December 2009
بازگشت به سردسیر؟
دربارهی شبارشین و ماجراهای او در جای دیگری بهتفصیل نوشتهام. اینجا فقط میخواهم در بارهی عنوان آن نوشته، یعنی "جاسوسی که طرد شد" قدری توضیح بدهم.
آن عنوان را از گفتوگوی روزنامهی ایزوستیا با شبارشین برداشتم، اما اگر میخواستم آن را مطابق کلیشه ترجمه کنم، میبایست مینوشتم "جاسوسی که به سردسیر بازگشت"! آنوقت آیا خواننده در مییافت که سخن از جاسوسیست که کنار گذاشته شدهاست؟ نمیدانم کدام شیر پاک خوردهای نام رمان و فیلم معروف ”The Spy Who Came in from the Cold” را "جاسوسی که از سردسیر آمد" ترجمه کرد و باعث شد که مترجمان بعدی نیز to come in from the cold را "بازگشت از سردسیر" ترجمه کنند. این اصطلاح در نام رمانی نوشتهی جان لوکاره John le Carré بهکار رفته و فیلم زیبا و معروفی با شرکت ریچار برتن هم روی آن ساختند.
شاعر بزرگ احمد شاملو بهناچار و برای در آوردن نان خود و خانواده به بسیاری کارهای حاشیهای، از جمله ترجمهی متن فیلمها و نوشتن تئاتر و فیلمنامه برای فیلمهای فارسی دست میآلود. از جمله فیلمنامهی "گنج قارون" را به او نسبت میدهند. شاعر بزرگ ترک ناظم حکمت نیز چندی از کارهای مشابهی نان میخورد. آیا ترجمهی نام فیلم و فیلمنامهی "جاسوسی که از سردسیر آمد" نیز کار شاملو بود؟
فرهنگ انگلیسی- فارسی معتبر "هزاره" تألیف علیمحمد حقشناس و همکاران، ”be left out in the cold” را "سر (کسی) بیکلاه ماندن؛ مورد بیاعتنایی قرار گرفتن، بیکس و تنها ماندن" معنی کردهاست و به گمانم این را از "فرهنگ فشردهی آکسفورد" ترجمه کردهاند که در توضیح آن اصطلاح مینویسد ignored, not looked after. فرهنگ چندجلدی ووردزوورث Wordsworth نیز در جلد Dictionary of idioms در برابر leave (someone) out in the cold می نویسد to neglect or ignore someone، و بعد مثال میزند You can’t invite half your relatives to your wedding and leave the others out in the cold!
اگر این جملهی واپسین را با کلیشهی معمول ترجمه کنیم، باید بنویسیم: "نمیشه که نصف فامیل رو به جشن عروسیت دعوت کنی و بقیه رو توی سردسیر ول کنی!" و برخی مترجمان با تخیل نیرومند شاید بهجای سردسیر در این جمله بنویسند "یخچال": "بقیه رو توی یخچال ول کنی"!
عنوان گفتوگوی روزنامهی ایزوستیا با شبارشین این بود: Разведчик, вернувшийся в холод
در وبگردیهایم برای تکمیل نوشتهام دربارهی شبارشین به اسناد و مطالب جالبی دربارهی فعالیتهای روسان و عواملشان در ایران در منابع روسی برخوردم که امیدوارم عمری و وقتی باشد تا بتوانم سر نخهایی از آنها به جویندگان حقیقت نشان دهم.
13 December 2009
تفریح لازم است!
نتیجهی اخلاقی فیلم این بود که میتوان زندگی را سخت نگرفت؛ میتوان کوتاه آمد؛ و مهمتر از همه این که میتوان به خود اجازه داد که عاشق شد! با پایان فیلم سبکبال و سر حال بودم؛ فشار کار سنگین مغزی در سر کار و چند پروژهی همزمان شخصی را فراموش کردم، و با بیخیالی تا ساعت 3 بعد از نیمهشب همانجا نشستم و چندین بخش از سریال قدیمی Space 1999 را هم که بهیاد ندارم با چه نامی در تلویزیون ایران نمایش میدادند، از کانالی که فیلمهای تخیلی نشان میدهد تماشا کردم.
زندهباد تفریح!
28 November 2009
زن یعنی این؟
En 47-årig kvinna från Värmdö, inte så långt ifrån där jag bor, har åtalats för att ha misshandlat sin sambo med en sopkvast och en porslinsskål! Och då undrar mina vänner varför jag fortsätter att vara singel! Läs hela notisen här.
و بعد دوستان پیوسته زیر گوشم میخوانند که چرا تنها ماندهام و با زنی شریک نمیشوم! اینان آیا بهراستی دوست مناند؟
22 November 2009
آیا همدیگر را خواهیم خورد؟
Det finns en rolig läsning av Kaianders Sempler angående årets ekonomipristagare och hennes forskningar kring hur vi ska rädda oss från ”allmänningens tragedi”. Jag har översatt den till persiska som kan spåras i texten nedan. Läs originalet i Ny Teknik.
الینور آسترام Elinor Ostrom استاد علوم سیاسی در دانشگاه ایندیانای امریکا و برندهی امسال جایزهی اقتصاد «یادبود آلفرد نوبل» چند دههی اخیر را به پژوهش در یافتن راههایی برای حل مشکل سفرههای مشترک گذراندهاست. او میگوید که کشف کردهاست که نمونههای بسیاری وجود دارد که نشان میدهد در طول سالیان بی هیچ مشکلی از سفرههای مشترک بهره برداری شدهاست. نوشتهی کوتاه و جالبی در توضیح پژوهشهای او ترجمه کردم که آن را در سایت ایران امروز، یا در این نشانی مییابید.
14 November 2009
اندیشههایی پیرامون یک عکس
چه میگذرد در اندیشهی او؟ آنجا او را گذاشتهاند تا با پیکرش سوراخ دیوار سیمانی را بپوشاند، و او بیگمان از خود میپرسد: آیا من و دوستانم میتوانیم راه این جمعیت پر شور و شر را سد کنیم؟ اینان با من چه خواهند کرد؟ چه بر سرم خواهند آورد؟ اگر هجوم آورند، آیا زیر لگدهایشان مرا خواهند کشت؟ آیا آن برادرم، آن پلیس غربی، جانم را در پناه خود خواهد گرفت؟ چرا اینجا ایستادهام؟ چرا مرا اینجا کاشتند؟ از چه دفاع میکنم، و در برابر چه کسی؟ مگر اینها هم آلمانی نیستند؟ آیا آنان نیز هموطن مناند؟ آیا همزبان بودن، یعنی هموطن بودن؟ وطن یعنی چه؟ میهن کجاست؟ آیا آنسوی دیوار هم پارهای از وطن من است؟ آن مرد، آن زن، آیا خویشاوند من نیستند؟ آیا از یک گوشت و پوست نیستیم؟ مگر همه انسان نیستیم؟ کجایند آن رهبران حزبی، آن فرماندهان ارشد، که پیوسته در گوش ما از میهن و میهنپرستی افسانهها خواندند؟ مرا اینجا کاشتند و کجا غیبشان زد؟ افسانهها و شعارهایشان کجا رفت؟ همین دیروز چند خیابان آنسوتر رژه میرفتند و شعارهایشان گوش فلک را کر میکرد. چرا اکنون پیدایشان نیست که به من بگویند چه کنم؟ چه کنم؟ من و این برادران همسنگرم اگر هماکنون سنگ و سیمان هم بشویم، باز این جمعیت ما را خرد میکند و راه خود را میگشاید. ببین چگونه همین شکاف را گشودند! اگر از شکاف بگذرند و به این سو بیایند، و فردا ورق برگردد و همه چیز مانند دیروز شود، آیا همان فرماندهانی که اکنون پشت مرا خالی کردهاند، در دادگاه نظامی به مرگ محکومم نخواهند کرد؟ اگر ورق برنگردد و همین جمعیت بر فردای ما حاکم شود، آیا مرا به جرم انجام وظیفهام، به جرم دفاع از میهنم (راستی، کدام میهن؟) محاکمه و محکوم نخواهند کرد؟ چه کنم؟ تا کجا پایداری کنم؟ پاسخ همسرم را، پدرم را، فرماندهانم را، چه بدهم؟ کودکم؟ چه بر سر کودکم خواهد آمد؟ آه، چه تیرهبختم من. چرا میبایست درست در این سال و این ماه نوبت خدمت من باشد؟ چرا میبایست درست امروز نوبت نگهبانی من پای این دیوار لعنتی باشد؟ آیا میتوانم پستم را ترک کنم؟ آیا میتوانم یک گام به آنسو بردارم و به آن خواهران و برادران شاد و سرزندهام بپیوندم؟ خیانت؟ خیانت یعنی چه؟ چه کسی و به چه حقی گفتهاست که نجات جان خویش، یعنی خیانت؟ خیانت به چه کسی؟ آیا اگر من جانم را برای فردای فرزندم حفظ کنم، خیانت کردهام؟ فرزندم، فرزندم... چهقدر دلم میخواهد که هماکنون او را در آغوش میداشتم، اما نه اینجا! نه، نه... اینجا نه! سد را شکستند... دیوار را شکافتند... بیست متر آنسوتر سوراخ دیگری گشودند... سیل سرریز کردهاست. و من اینجا، در این سنگر، تنهاترین موجود روی زمینم. سنگر؟ چه واژهای! سنگر یعنی چه؟ سنگر برای چیست؟ جنگ... چرا باید جنگید؟ چرا باید همنوع خود را کشت؟ دیوار... مرز... چرا باید دیوار کشید؟ چراباید مرز کشید؟ چه کنم؟ چه کنم؟
***
دلم میخواهد آن سرباز را پیدا کنم و بر شانهاش بوسه زنم و سپاسش گویم که تفنگ برنداشت و انسانی را نکشت.
***
"[...] رهنمودی که برای من رسید چنین بود: «به خانهی قبلی دیگر نرو! ماشین حزب را بفروش و پولش را به حزب بده! خانهای دیگر و کاری برای خود پیدا کن!» [...] نخستین میزبانم در روز دوم به زبان بیزبانی فهماند که خود او هم در خطر دستگیریست و بهتر است که من نیز به پروندهی او افزوده نشوم. دومین میزبان در روز دوم گفت که رفیق دیگری هم در خانهی او پنهان است و به او رهنمود دادهاند که کس دیگری به خانهاش رفتوآمد نکند. در خانهی سومین میزبانم اضطراب را در نگاهها و پچپچههای زن و شوهر تاب نیاوردم و نخواستم بیش از آن رنجشان دهم... [...] احسان طبری را نیز چند ماه بعد «کشتند»؛ واپسین رشتهای که مرا به روزنهای از روشنایی میپیوست، گسست، و در تاریکی بیپایان فضای آنسوی کهکشان رها شدم." [با گامهای فاجعه، ص 55 و 62]
***
عکس از جرارد مالی Gerard Malie / AFP
04 October 2009
جایزهی سوئدی برای جوان ایرانی
در این میان خبررسانی از یک جایزه از قلم افتادهاست و من بار دیگر احساس میکنم که باید خبرگزاری کنم: دو سال پیش در چنین روزهایی از پدیدهی سعادتشهر، نزدیک تختجمشید، سخن گفتم و در برابر آموزگاران زحمتکشی که چشم مردمان را به روی شگفتیهای هستی میگشایند سر فرود آوردم. آقای اصغر کبیری، آموزگاری که نگاه اهالی سعادتشهر را بهسوی آسمان و کهکشانها گرداند (و سه سال پیش جایزهای جهانی به او دادند)، خود از ماهنامهی "نجوم" الهام گرفتهبود. هفتهی گذشته روزنامههای سوئد خبر دادند که بابک امین تفرشی که سالها در ماهنامهی نجوم مینوشت و سردبیر آن بود، همراه با خانم کارولین پورکو Carolyn Porco از امریکا، برندهی جایزهی سوئدی لنارت نیلسون Lennart Nilsson به مبلغ یکصد هزار کرون شدهاند.
بابک تفرشی عکاس هنرمندیست که پایی در سفر دارد و دوربیناش زیباییهای آسمان را شکار میکند. عکسهای او در مجلههای معتبر جهان، برنامههای تلویزیونی، و سایت سازمان فضانوردی امریکا، ناسا، منتشر میشود و در چندین نمایشگاه عکس شرکت داشتهاست. او عضو گروه مشاوران سازمان ستارهشناسان بدون مرز و مدیر پروژهی سال جهانی نجوم 2009 است. او همچنین بنیادگزار و مدیر پروژهی "جهان در شب" است که کوشندگان آن در سراسر گیتی زیباییهای شب را با دوربینهایشان ثبت میکنند. در عکسهای او از آسمان، اغلب زمین نیز در گوشهای حضور دارد تا یادمان نرود کجا ایستادهایم.
دکتر کارولین پورکو در بنیاد دانش بولدر کلورادو کار میکند و سرپرست آزمایشگاهیست که در آن عکسهای دریافتی از سفینههای کاسینی و هویگنس در مدار سیارهی کیوان را برای انتشار عمومی بازسازی میکنند. او و همکارانش شش ماه و چندین حلقهی تازه بر گرد کیوان و فوران آب در یکی از ماههای کیوان کشف کردهاند. او همچنین عضو گروهیست که در سال 2015 روی عکسهای دریافتی از سیارهی پلوتو کار خواهد کرد.
لنارت نیلسون که اکنون 87 سال دارد خود از بزرگان عکاسی سوئد و جهان است که از جمله شاهکارهای او نخستین تصاویر از باروری تخمک انسان و جنین در حال رشد است. بنیادی که یازده سال پیش به بزرگداشت او پایه گذاشته شد، هر سال به کسانی که دانش را با زیباییهای عکسهای خود گسترش میدهند جایزه میدهد. در بیانیهی مطبوعاتی بیناد لنارت نیلسون گفته میشود که جایزه را از آن رو به بابک تفرشی و کارولین پورکو میدهند که "هر یک از دیدگاه ویژهی خود جایگاه انسان را در کیهان به او یادآوری میکنند. بابک تفرشی با عکسهای خود آسمان شب را که انسان نوین از یاد برده، بار دیگر به ما نشان میدهد و ما را به دوردستهایی میبرد که ستارگان هنوز درخشش طلوع بشریت را در خود دارند؛ و کارولین پورکو تازهترین دستآوردهای اکتشاف سیارات و پژوهش علمی را در عکسهای زیبا و آموزنده نمایش میدهد."
کارولین پورکو میگوید که خوشحال است از اینکه بابک تفرشی هم شریک جایزهی اوست "زیرا او کاری بسیار پر اهمیت انجام میدهد. بسیاری از مردم که در شهرها زندگی میکنند هیچ تصوری از زیبایی آسمان پر ستاره ندارند. او به مردم کمک میکند تا جایگاه خود را در کیهان دریابند". و بابک تفرشی افتخار میکند که جایزه را به همراه کارولین پورکو بردهاست. او از مدتها پیش کارولین را میشناسد و عکسهای او را در ماهنامهی نجوم منتشر کردهاست. او میگوید: "زاویهی دید ما دو نفر بسیار متفاوت است. من از چیزهایی عکس میگیرم که با چشم غیر مسلح و بی هیچ وسیلهای بر آسمان دیده میشوند، و کارولین با ماهوارهها در دوردست آسمانها عکس میگیرد."
این دو در مراسم روز 28 اکتبر در سالن بروالد Berwaldhallen استکهلم جایزهی خود را دریافت میکنند.
بیانیهی بنیاد لنارت نیلسون
سایت بنیاد لنارت نیلسون
زندگینامهی لنارت نیسون
سایت بابک تفرشی
سایت کارولین پورکو
این نوشتهی مربوط به دو سال پیش را نیز بخوانید.
عکس "کهکشان راه شیری و صورت فلکی عقرب" از بابک تفرشی، برگرفته از سایت بنیاد لنارت نیلسون.
عکسهای دیگری از بابک تفرشی را اینجا و اینجا، و نیز عکسهایی از کارولین پورکو را اینجا ببینید.
26 September 2009
از جهان خاکستری - 29
و یک روز، که نمیدانم چرا هماتاقی اردبیلیام محمد هم آنجا بود، همان که با من گرفتهبودندش، در اتاق باز شد و آزادهی زیبا و شاد آنجا ایستادهبود، با دوستش سودابه. آزاده همان نخستین عشق من در دانشگاه بود که بوی کشندهی جوراب شخص جنایتکاری مرا از او راندهبود. اکنون او به سراغ من آمدهبود و نمیدانستم که آیا یادی از آن بوی جوراب دارد یا نه. لال شدهبودم. فلج شدهبودم. نمیدانستم چه بگویم و چه کنم. او گفت: "میشه پاتتیک چایکوفسکی رو پخش کنین؟"
پاتتیک چایکوفسکی؟ این موسیقی را خوب میشناختم. یکی از نخستین آثار موسیقی کلاسیک جهانی بود که بارها و بارها شنیدهبودم و شاید از همان رو به موسیقی کلاسیک علاقهمند شدهبودم. رادیوی رشت، تنها فرستندهی داخلی که در سالهای نوجوانی من در اردبیل خوب شنیده میشد، نوار این موسیقی را در بایگانی داشت و شاید بیش از این چیزی نداشت، و من هر شب با رادیو گوشی دستساخت خودم و با نوای این موسیقی به خواب میرفتم. اما این موسیقی دست کم 45 دقیقه بود. با صدایی لرزان از آن موجود زیبا پرسیدم: کدام قسمتش؟ و او گفت: موومان چهارم!
موومان چهارم، یعنی غمبارترین بخش از غمبارترین سنفونی تاریخ موسیقی! چرا؟ چرا آزادهی زیبای شاد و بازیگوش که چنان که دیدهبودم با دوستش مهین همهی جهان را به مسخره میگرفت و به ریش همه و هر کسی میخندید، اکنون میخواست غمناکترین موسیقی جهان را بشنود؟ به درون اتاقک رفتم، صفحه را گذاشتم، و سوزن گراموفون را روی آغاز بخش چهارم سنفونی گذاشتم. محمد کنارم ایستادهبود و داشت با پوزخندی ادای آزاده را در میآورد: "میشه پا تهتیک و بذارین...؟" عصبانیام میکرد. ردش کردم.
آزاده ازدواج کرد و رفت. و بعد، روزی، هنگام ورود به دانشگاه، سودابه همراهم شد. نگاهی کاونده در صورتم کرد و گفت: "دلم میخواهد بدانم در این لحظه چه چیزی در ذهنت میگذرد". و من راستش را گفتم: "یک موسیقی که خیلی شبیه به پرواز است: جاهایی از کنسرتو برای ارکستر اثر آهنگساز آذربایجانی سلطان حاجیبیکوف"، و در پاسخ نگاه پرسشگر او گفتم: "بیا برویم تا برایت پخش کنم". سودابه وقت نداشت، باید به کلاسش میرسید، اما با من آمد، در حالی که این پا و آن پا میکرد منتظر ماند تا صفحه را پیدا کنم و سوزن را تا جای مورد نظر پیش ببرم و موسیقی را برایش پخش کنم. شنید، و رفت، و نگفت چرا جریان ذهن مرا پرسید و اکنون که پاسخ را دانست، چه فکر میکند.
و باز روزی در اتاق باز شد و مهناز و پری، دو تن از زیباترین دختران دانشگاه آنجا ایستادهبودند. مهناز پرسید: آداجیوی آلبینونی رو دارین؟ نمیدانستم. اثری با این نام به گوشم نخوردهبود. دستپاچه و با لکنت گفتم که نگاه میکنم. آن دو ایستادهبودند، عطر حضورشان سرمستم میکرد، دستهایم میلرزیدند، اما صفحه را زود پیدا کردم. لبخندی به رویشان زدم، و رفتند و روی صندلیهای چوبی اتاق نشستند. موسیقی را پخش کردم. نخستین بار بود که آن را میشنیدم. چه آهنگ غمانگیزی. چرا این دختران موسیقی غمانگیز را دوست داشتند؟ آداجیوی آلبینونی را در سوئد در مراسم سوگواری پخش میکنند.
***
محمد تا سالها پس از آن آزارم میداد: "میشه پا تهتیک و بذارین...؟"
آزاده و مهری و سودابه در امریکا و مهناز در ایران زندگی سعادتمندی دارند. از سرنوشت پری ِ زیبارویی که گفته میشد همشهری تبریزی من است، هیچ نمیدانم. برایش خوشبختی آرزو میکنم.
[عکس از منوچهر. آن اتاقک چوبی در اتاق شماره 3 ساختمان مجتهدی (ابن سینا) اکنون دیگر وجود ندارد.]
18 September 2009
سرگذشت یک همدانشگاهی
عفت ماهباز از نوروز 1363 تا مرداد 1369 به "جرم" عضویت در سازمان فدائیان خلق (اکثریت) در شکنجهگاههای جمهوری اسلامی بهسر برد و اکنون ساکن انگلستان است. کتاب او "فراموشم مکن" نام دارد که نشر باران (استکهلم) آن را در سال 2008 منتشر کردهاست. شاید بهزودی چیزی دربارهی این کتاب بنویسم، اکنون اما فقط سرگذشت زهرا ذوالفقاری را از آن نقل میکنم. عفت ماهباز مینویسد:
«زهرا ذوالفقاری از هواداران خط سه (حزب کمونیست، یا شاید سهند) [پیکار - شیوا] بود. دختر قدبلندی که معمولاً سرش در کار خودش بود و کمتر مایهی آزار و اذیت گروههای دیگر. آنچه زهرا را برایم جالب کردهبود، دوستی عمیق و عاطفی او با نوشین بود. آنها فاصلهی سنی زیادی با هم داشتند. شاید به همین دلیل دوستی این دو در آن جمع بیشتر بهچشم میخورد. آنها دور از هیاهوی بند، سرشان به هم گرم بود و ساعتها با هم حرف میزدند. زهرا جزو کسانی بود که از بند عمومی به اتاقهای در بسته، یعنی بند ملیکشها منتقل شدهبود.
در آنجا زندانیان سلولهای دربسته را طبق قرار روزی سه بار و گاهی هم در هنگام سحر به توالت میفرستادند. پیش از این که به بند ما منتقل شود، بند یکیها، روزهای متمادی بود که در تنبیه هواخوری بهسر میبردند و زندانبانان گاه آنها را بهجای سه بار، دو بار در روز به دستشوئی میفرستادند. به همین دلیل فشار زیادی روی زندانیان بود. یکی از روزها که نوبت دستشویی بچههای بند یک یا بند ملیکشها بوده، زندانبانان در را باز نمیکنند، اگرچه مدتها بوده که زندانیان پشت در اتاق فلش گذاشتهبودند. زهرا نیاز به توالت داشته و هرچه دوستانش به او میگویند از سطل اضطراری اتاق برای ادرار استفاده کند فایدهای نمیکند. زهرا شروع به در زدن میکند. مدتی طول میکشد و پاسخی نمیآید. او از پشت در فریاد میزند: "فاشیستا در رو باز کنین".
پاسدارها در را باز میکنند و میگویند: "چه کسی میخواد بره دستشویی؟" زهرا را از اتاق برای رفتن به توالت میبرند و دیگر او را به اتاق باز نمیگردانند. 20 روز بعد که زهرا را به بند دربسته باز میگردانند حالت او دگرگون شدهبوده و شعار میداده. ما در بند بالا شنیدیم که وضعیت روحی او بههم ریختهاست. زهرا میگفته: "بچهها مگه نشنیدین انقلاب شده، مردم جلوی اوین شعار آزادی میدن. مردم دارن میان که ما رو آزاد کنن. همه چیز تموم شده." بعد از مدتی هم با اینکه وضعیت روحی او بهتر نشدهبود او را دوباره به سلول باز میگردانند.
زهرا در زمان پهلوی هم در زندان بود و در دورهی حکومت اسلامی نیز از سال 1361 دستگیر شدهبود. او از جمله افراد تیزهوشی بود که در کنکور دانشگاه صنعتی اول شدهبود. بسیار مهربان و صادق هم بود. در سال 1367 زمانی که زندانیان را برای نماز خواندن شلاق میزدند همه صدای بلند او را میشنیدند که شعار آزادی میداد: "در را باز کنید. درها و پنجرهها را باز کنید." پاسدارها او را به زیر مشت و لگد میگرفتند. بعد از اعدام و شکنجههای سال 1367 او را آزاد کردند. او گاه در خیابان میایستاد و شعار آزادی میداد. دوباره دستگیرش میکردند و به اوین باز میگرداندند. هر بار برادرش میآمد و او را به خانه میبرد.
بعد از این که آزاد شدم، در واقع در دوران مرخصی در تابستان 1369 شنیدم که زهرا در تیمارستان است. به دیدارش رفتم. دیداری که درد و رنج مرا افزایش داد. زهرا در بخش ویژه با مراقبتهای ویژه بود. در اتاق کوچکی که میله داشت و روی میلهها توری کشیده شدهبود. جایی بدتر از سلولهای سیمانی آسایشگاه اوین. او با کمال تعجب مرا شناخت و از این که به دیدارش رفتهام تشکر کرد. من از دیدن این صحنه دلم ریش شدهبود. البته سعی میکردم نفهمد.
اولین حرفی که زد این بود: "منو شرمنده کردی. امیدوارم منو ببخشی که آزارتون میدادم، شما رو بایکوت میکردم. چه کار وحشتناکی بود..."
خندیدم و گفتم: "این چه حرفیه... به این موضوع اصلاً فکر نکن."
بعد از کمی صحبت، دوباره موضوع بایکوتهای زندان را به میان کشید، با صمیمیتی که انسان میتوانست بفهمد که دروغ نمیگوید.
در اواخر سال 1369، چند ماه بعد از آزادی از زندان، در یک شرکت تحقیقات شیمیایی در کرج مشغول به کار شدم. زهرا هم همانجا استخدام شد. او هر ساعتی که دلش میخواست میآمد. رئیس آن شرکت، دکتر جلیل مستشاری، از موقعیت زهرا کاملاً باخبر بود. او میخواست زهرا احساس کند که دارد مثل همه کار میکند، درآمد دارد و سربار کسی نیست. دکتر جلیل مستشاری، این انسان نیک روزگار ما، برای بسیاری از بچههایی که از زندان رها شدهبودند شغل پیدا کرد و آنها را بیمه کرد. او کمک کرد تا ما هرچه سریعتر به شرایط عادی و معمولی زندگی باز گردیم. او ستارهی شبهای تار زندگی ما شد و با ایجاد کار برای امثال من و زهرا ذوالفقاری کمک کرد تا به مداوای زخمهای درونمان بپردازیم. عموجلیل، بی آنکه به خط و خطوط فکر افراد توجه کند کمک زیادی به ما کرد؛ بی هیچ چشمداشتی. با کمکهایی اینچنین شاید اندک امنیتی برای ادامهی زندگی یافتیم وگرنه تلفات و خودکشیهای بیرون از زندان میتوانست افزایش پیدا کند.
با این وجود زهرا هر چند ماه یک بار دوباره حالش بد میشد. در سال 1370 و 71 در تیمارستان میدان امام حسین به دیدنش رفتم. او را هر بار در بخش تحتالحفظ تیمارستان بستری میکردند. یادم میآید حرفهایی میزد که خبر از وقوع انقلاب میداد. از انقلاب و تظاهرات مردم در خیابانها میگفت. او گاه در پایان حکومت پهلوی سیر میکرد و گاه در حکومت اسلامی. گاه میخواست حکومت پهلوی را سرنگون کند، گاه حکومت اسلامی را. دوران انقلاب و دوستانش را خوب بهخاطر داشت. گاه نیروهای ساواک بودند که او را تعقیب میکردند و گاه پاسداران خمینی. گاه در دانشگاه صنعتی، و گاه جلوی اوین برای آزادی زندانیان سیاسی شعار میداد. هر بار که مرا میدید به فضای زندان باز میگشت و از من دلجویی میکرد. گاه چون آدمهای عادی به سر کار میآمد و خلاصه در کشاکش سخت زندگی، برنده نبود. زهرا ذوالفقاری در سال 1377 به زندگی سختش پایان داد.» [صفحه 162 تا 164]
مهندس زهرا ذوالفقاری در میان خیل جانباختگان دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) تنها نیست. عکس او را از آلبوم فارغالتحصیلان دورهی سوم دانشگاه برداشتم.
پینوشت:
بنا بر اطلاعات تازه (ژانویه 2010)، زهرا که در پی گرفتن ویزای سفر درمانی به خارج بود، پیش از خروج، در بیمارستانی "ایست قلبی" کرده شد.
نیز این نوشته را بخوانید.
پینوشت (مارس 2015): از فیسبوک نسیم یزدانی
«در راهرو، بالای پلههایی که به زیر زمین ختم میشوند، ایستادهایم. بار دوم است که ما را به زیر زمین میبرند، اینبار همه هستند، با کلیهی وسائل... امروز صبح وقتی گلها را در هواخوری تازیانه میزدند، ما به تماشا نرفتیم و در اتاقهایمان بست نشستیم... دوستانِ آزادی مان نه! گفتهبودند... ما ایستادهایم در سکوت و هوا سنگین و رعبآور است. کنارِ من، دوست بلند قامتم ز ذ [زهرا ذوالفقاری] ایستاده است. حضور مهربان و صمیمیاش برایمان دلگرمیست. او تجربهی هر دو دوره را با خود حمل میکند... صدایی یکهتازی میکند: "از این به بعد هوا نصف! غذا نصف! ملاقات بی ملاقات! دستشویی..." حرفش فرصت پایان نمییابد و در دهانش میماسد... ز ذ است که با صدای رسا، در دستمالِ سفید و تمیزش فین میکند... و ما با دهانِ بسته تمام قد میخندیم...»
11 September 2009
Grön solidaritet همبستگی سبز
خانمی که در عکس نوار سبز بر مچ دستش دارد، مونا سالین Mona Sahlin رهبر بزرگترین حزب صحنهی سیاسی سوئد، حزب سوسیالدموکرات، وزیر پیشین در چند وزارتخانهی گوناگون، و معاون نخستوزیر پیشین سوئد است. آن دو تن دیگر نیز رهبران حزبهای "سبز" و "چپ" (کمونیست پیشین) هستند. این عکس روز یکشنبه 6 سپتامبر (15 شهریور) در "باغ شاه" استکهلم برداشته شدهاست و من آن را از روزنامهی سوئدی DN روز بعد اسکن کردهام. این سه حزب که اکنون در جبههی مخالف دولت سوئد هستند، در این روز کارزار خود را برای انتخابات بعدی سوئد آغاز کردند.
هفتهای پیش از آن (30 اوت، 8 شهریور) به ابتکار نسل دوم ایرانیان ساکن استکهلم مراسم دفاع از حقوق بشر در ایران در همین "باغ شاه" برگزار شد. آن روز خانم مونا سالین با کت سبزرنگ و همین نوار سبز بر مچ دستش روی صحنه آمد، از شرکت سفیر سوئد در ایران در مراسم تنفیذ احمدینژاد بهشدت انتقاد کرد، و در سخنرانی پرشور خود قول داد که تا روزی که جشن پیروزی مردم ایران در رسیدن به خواستهایشان در همین صحنه برگزار شود، این نوار سبز را همواره بر مچ خود خواهد داشت. او در پایان بهفارسی شعار داد "زندهباد آزادی!"
از آن مراسم تا برداشتن این عکس یک هفته میگذرد، و میبینیم که ایشان به عهد خود وفا کردهاست. حرکتهایی از اینگونه مایهی دلگرمیست. مردم ایران تنها نیستند. جهانی با آنان است. من اما هیچ کسی را، حتی در میان ایرانیان نمیشناسم که چنین قولی دادهباشد. باید امیدوار باشیم که برای این خانم هم که شده، انتظار ما برای آن جشن پیروزی چندان طولانی نباشد.
در مراسم آن روز اشخاص بلندپایهی دیگری هم شرکت داشتند و هنرمندان بلندآوازهای روی صحنه برنامه اجرا کردند، از جمله لاله.
Tack Mona Sahlin för solidariteten! Det värmer i hjärtat. Jag känner ingen annan ens bland själva iranierna som vågar lova någonting sådant. Vi får bara hoppas att väntan på segerfesten inte blir långvarig.
06 September 2009
از جهان خاکستری - 28
یک پا که هیچ، هر دو پایم هنوز در دانشگاه بود. دل نمیکندم. چه سخت بود دل کندن از این محیطی که بهترین، پرشور ترین و دوستداشتنیترین روزهای زندگیم را در آن گذراندهبودم. آنجا دل باخته بودم، آنجا به کام نرسیدهبودم، آنجا "اتاق موسیقی" را بر پا کردهبودم، هر گوشهای از دانشگاه برایم پر از خاطره بود. اکنون اما بهشدت احساس تنهایی میکردم. همهی دوستانم که اغلب بزرگتر از خودم بودند درسشان تمام شدهبود، پراکنده شدهبودند و چندتاییشان در سربازی بودند.
در مهرماه فضای روشنفکری کشور تکانی خوردهبود. از 18 مهرماه شبهای شعر کانون نویسندگان ایران در باشگاه ایران و آلمان برگزار میشد، اما با آن دوندگیها و این احساس تنهایی، شوقی برای شرکت در آن شبهای شعر نداشتم. گروه دانشجوئی "پژوهشهای فرهنگی" دانشگاه که من نیز در تشکیل آن نقش داشتم، دنبالهی آن شبها را در سالن ورزش دانشگاه ما، دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) برگزار میکرد.
در دهم آبان محمدعلی مهمید در بارهی "انسانگرایی در ادبیات اساطیری ما" سخنرانی کرد. هفتهی پس از آن منوچهر هزارخانی دربارهی "انتقال تکنولوژی از غرب به شرق" سخن گفت. این بار سالن پر از جمعیت بود. روز سهشنبه 24 آبان نوبت سعید سلطانپور بود که در بارهی "تئاتر و آزادی" سخن بگوید. مقامات دانشگاه تصمیم گرفتند که بیش از چهار هزار نفر را برای شنیدن سخنرانی به دانشگاه راه ندهند و از این رو چهار هزار کارت چاپ کردند که در میان کسانی که از دروازهی دانشگاه عبور میکردند توزیع شد و سپس دروازه را بستند. جمعیت انبوهی که بیرون دروازه ماندهبود اعتراض کرد و کار به زد و خورد با گارد دانشگاه کشید. کسانی از میان مردم، و نیز دو پلیس زخمی شدند. مردم یک سرهنگ شهربانی را هم در میدان 24 اسفند (انقلاب) کتک زدند. پلیس سیوهفت پسر و دوازده دختر را دستگیر کرد و با خود برد.
من روی پلههای جایگاه تماشاگران سالن ورزش نشستهبودم. روی این پلهها و تمامی کف سالن جمعیت نشستهبود. با وجود آشنایان فراوانی که در میان این جمع داشتم، هیچکدام دوستی نزدیک با من نداشتند و تنها بودم. دل و دماغی نداشتم. نگاهم در میان جمعیت دنبال چهرههای آشنا میگشت. چندی از ساعت آغاز سخنرانی گذشتهبود که مهدی که از سوی گروه پژوهشهای فرهنگی به گردانندگی جلسه گمارده شدهبود پشت میکروفون ایستاد، خبر از درگیری و دستگیریهای بیرون دانشگاه داد و سعید سلطانپور را برای سخنرانی فراخواند. سلطانپور آمد، و گفت که در اعتراض به دستگیریها سخنرانی نخواهد کرد. دقایقی در بلاتکلیفی و همهمه سپری شد، تا آن که مهدی آمد و گفت که کسانی پیشنهاد میکنند که تا آزادی دستگیرشدگان همه همانجا بست بنشینیم، و از جمعیت نظر خواست.
من حاضر بودم تا قیامت همانجا بنشینم. نه آن شب، و نه شبهای پیش و پس از آن کسی چشمانتظارم نبود. اینک، اینجا تاریخ نوشتهمیشد و خواه و ناخواه اکنون در قلب تپندهی تاریخ قرار گرفتهبودم. چه جای رفتن به خانه و خوابیدن بود؟ این نخستین حرکت بزرگ و مردمی انقلاب بود.
تا ساعتی کسانی میآمدند پشت میکروفون و از سوی دانشجویان این و آن دانشگاه، کارکنان این و آن واحد آموزشی، کارگران، کارمندان، و دیگران، با تصمیم بست نشستن اعلام همبستگی میکردند. دیگر نیازی به رأی گیری نبود. کسی که میخواست برود، میرفت. تصمیم گرفته شدهبود، جمعیت نشستهبود. از هنگام پایان سخنرانی ساعتی گذشتهبود و خبر به نگهبانان و گارد دانشگاه رسیدهبود که این جمعیت چهار-پنج هزار نفری قصد ترک دانشگاه را ندارد. خبر و شایعه دهان به دهان میگشت و میچرخید. میگفتند که گارد سالن را در محاصره گرفتهاست. اما بسیاری میبایست به عزیزانشان، به خانههایشان تلفن میزدند و خبر میدادند که شب را اینجا میمانند. ساختمان سالن ورزش تلفن نداشت و اینان لازم بود تا ساختمان مجتهدی (ابنسینا) بروند تا از تلفنهای سکهای به خانهشان زنگ بزنند. مردم محاصرهی گارد را در آن بخش شکستهبودند. کسی گویا به رادیوی بیبیسی تلفن زدهبود و با او مصاحبه کردهبودند. مهدی پشت میکروفون آمد و گفت که بیبیسی خبر بستنشینی ما را در جهان پخش کردهاست. همه با شادی کف زدند.
نمیشد یکنفس نشست. در سمت چپ سالن میان جایگاه تماشاگران و صحنهی سخنرانی در میان جمعیت نشسته و ایستاده باریکهراهی گشوده شدهبود که کسانی در آن قدم میزدند. من نیز به خیل آنان پیوستم. در این رفتن و آمدن در طول سالن، آشنایان را میدیدم، همراهم میشدند، خبر میدادند، خبر میگرفتند، نظر میپرسیدند. کار گروه "پژوهشهای فرهنگی" را تا این هنگام میستودم، هر چند که با پیراهنهایی که بیشاز آنان پاره کردهبودم، فکر میکردم که شاید بهتر بود این مطلب را این طور میگفتند و آن کار را شاید بهتر بود به آن شکل انجام میدادند. اما یکی از بهانههای دستگاههای امنیتی و تبلیغاتی شاهنشاهی همواره آن بود که میگفتند "عوامل غیر دانشجو" و "کسانی از بیرون دانشگاه" در محیطهای دانشجویی آشوب ایجاد کردهاند، و از این رو، اکنون که دیگر درسم در دانشگاه تمام شدهبود، پرهیز داشتم از اینکه در کار گروهی که همهی اعضای آن را کم و بیش میشناختم، گروهی که من نیز در پا گرفتن آن سهم داشتم، دخالت کنم.
تنفس این چند هزار نفر در آن هوای بسته بس نبود، بسیاری سیگار هم میکشیدند! من نیز یکی از آنان بودم. خوراکی در کار نبود و میبایست شکم را با آب و با دود سیگار پر میکردیم. سیگارهای وینستونام را کشیدم، به این و آن دادم، و تمام شد. محمود در کنارم قدم میزد، و بستهای سیگار مور More داشت. یکی از خاطرههای آن شبم دود کردن همین سیگار مور است.
کسانی از میان جمعیت گاه آوازی میخواندند، و گروهی با آنان همصدا میشدند. "مرغ سحر". "دایه دایه وقت جنگه...". احساس تنهایی را اکنون به کناری نهادهبودم. این جمعیت را دوست داشتم. همه گویی از یک خمیره، از یک گوشت و خون بودیم. دریافتهبودم که این شب، شبیست تاریخی. سربلند بودم از اینکه من نیز ذرهای از این هزاران هستم.
به نیمههای شب رسیدهبودیم. کسی از گروه "پژوهشهای فرهنگی" به سراغم آمد. علیرضا، عباس، یا کسی دیگر؟ بهیاد ندارم. گفتند که برای مهدی احساس خطر میکنند و پیشنهاد شدهاست که چهرهی دیگری اجرای برنامه را ادامه دهد. میپرسیدند که آیا من حاضرم کمکشان کنم. کار از کار گذشتهبود. دیگر "دخالت عوامل غیر دانشجویی" معنایی نداشت. پس چه باک؟ به جمعشان پیوستم، اما خود را دور نگاه داشتم. روی پلههایی که در کنار دیوار به روی صحنه میرفت، عباس و علیرضا و مهدی و اسد و چند نفر دیگر سر در گوش هم بردهبودند و بحث میکردند و تصمیم میگرفتند. نمیشنیدم و نمیخواستم بشنوم. این یکی از آموزههای زندگی انقلابی آن دوران بود: هرچه کمتر بدانی، بهتر است. آنجا میایستادم، تصمیمشان را میگرفتند، میآمدند و دم گوشم میگفتند، و من میرفتم و پای میکروفون میگفتم. اسکندر، این جوان آرام، خاموش کنار دستگاه بلندگو نشستهبود. روی صحنه که میرفتم پیچ دستگاه را میچرخاند و صدا را بالا میبرد، و پایین که میآمدم، صدا را میبست.
کسانی در میان جمعیت دستگاههای ضبط صوت با خود داشتند و هر بار که چیزی از میکروفون اعلام میشد، اینان خود را به بلندگوها میرساندند، ضبطصوتشان را کنار بلندگو میگرفتند و صدای گوینده را ضبط میکردند.
با شکم گرسنه، با چشمانی خوابآلود، و خسته، میرفتم و در میان جمعیت قدم میزدم، و هر گاه که دوستان گرداننده صدایم میزدند، میرفتم، پیامشان را میگرفتم و پشت میکروفون میگفتم. کسانی در میان جمعیت زخم معده داشتند ونیاز به دارو و خوراک داشتند. بستگان بیرونی که از این بستنشستن خبر گرفتهبودند، با دیگ خوراک خود را به دانشگاه رساندهبودند، توانستهبودند از حلقهی محاصرهی گارد بگذرند و خوراک را به سالن برسانند. اما خبررسانی خوب کار نمیکرد. هنگامی که به من گفتند و اعلام کردم که زخممعدهایها میتوانند برای دریافت خوراک به زیر پلهها مراجعه کنند، لحظهای بعد کسانی آمدند و گفتند که من خبر را دیر اعلام کردهام و خوراک تمام شدهاست!
در طول شب بارها گفتند اعلام کنم که لطفاً آواز نخوانند، زیرا همه خستهاند و فضا پر تشنج است، و باز گفتند اعلام کنم که اکنون میتوان آواز خواند. سر در گم بودم از این "بخوانید و نخوانید"، و سالی طول کشید تا دریابم که اینها همه مربوط به کشمکش گروههای سیاسی بود که من حتی از وجودشان بیخبر بودم.
و صدای زنی در آن میان شگفتی آفریدهبود: به آوازی بینهایت زیبا میخواند. این شعر و آوازها را چه بسیار شنیده بودم و چه بسیار خود در کوهپیماییها خواندهبودمشان. این اما آواز دیگری بود. چند هزار نفر سراپا گوش بودند. مو بر تنم راست میشد. میدانم که در این احساس تنها نبودم و ایکاش آن زن و آوازش هنوز باشند. بیجا نیست که به یاد شعر نیما یوشیج میافتم:
یک شب درون قایق
دلتنگ خواندند آنچنان
که من هنوز هیبت دریا را
در خواب میبینم
میگفتند که چندین رسانهی خارجی دیگر نیز خبر بستنشستن ما را به گوش جهانیان رساندهاند. محمود اعتمادزاده (م.ا. بهآذین) دبیر کانون نویسندگان ایران و مترجم بلندآوازهی رمانهای "ژان کریستف" و "جان شیفته" از رومن رولان و "دُن آرام" و "زمین نوآباد" از میخائیل شولوخوف، مینویسد (کتاب "از هر دری..."، جلد دوم، انتشارات جامی، چاپ اول تهران 1372):
صبح چهارشنبه 25 آبانماه 56 "ساعت شش، از دانشگاه آریامهر برایم تلفن زدند. سیاوش کسرایی بود، با سلطانپور و جلال سرفراز و یک دانشجو که خود را حسینی [مهدی] معرفی کرد. میخواستند که کانون نویسندگان در پشتیبانی از آنان کاری بکند. کانون به هیچ رو نمیتوانست مستقیماً در پی دخالت باشد. ولی، به وقت خودش، البته بیانیهای در پشتیبانی دانشجویان بیرون خواهد داد. – قدمی کوچک، بسیار کوچک، اما همهی آنچه در توان یک جمعیت صنفی بود، بی کم و کاست.از ساعتی پیش به گوش من رسیدهبود که بهآذین به دانشگاه آمده و با گروه پژوهشهای فرهنگی و با رئیس دانشگاه در پی یافتن راه حلی هستند. با آنکه بسیاری از ترجمههای بهآذین را خواندهبودم، با آنکه شیفتهی "ژان کریستف" بودم، با آنکه با پسر او کاوه آشنایی داشتم، هرگز خود او را از نزدیک ندیدهبودم. ناگهان در ِ پشت صحنهی سالن ورزش گشودهشد و گروهی به درون آمدند. پیشتر هرگز ندیدهبودم این در گشودهشود. رئیس نگهبانی دانشگاه بود که در را گشود. میگفتند ساواکیست. با توصیفی که از ظاهر بهآذین شنیدهبودم، او را در میان گروه بازیافتم. دوستان اشاره کردند، پشت میکروفون رفتم، و اسکندر صدا را بالا برد. گفتم: "دوستان عزیز، آقای بهآذین دبیر کانون نویسندگان و آقای دکتر مهران رئیس دانشگاه به میان ما آمدهاند. خواهش میکنم لطفاً به سخنان ایشان گوش دهید."
از من خواستهشد که به دیگر دبیران کانون خبر بدهم و خودم نیز بیایم و با رئیس دانشگاه به مذاکره بنشینم، بلکه بتوانیم راه حلی برای مشکل ناسنجیدهای که پیش آمدهبود بیابیم.
به هزارخانی تلفن کردم وخودم به راه افتادم. نزدیک ساعت هفت به دم در دانشگاه رسیدم. خودم را به افسر نگهبان معرفی کردم و گفتم که مرا برای مذاکره خواستهاند. افسر به رئیس دانشگاه تلفن زد و با موافقت او مرا به درون راه داد. رفتم. به اتاقی راهنمایی شدم. پروفسور [حسینعلی] مهران و هفتهشت تن از استادان جمع بودند و شورا داشتند. خودم را معرفی کردم. پروفسور مهران خلاصهای از رویداد دیشب و امنتاع دانشجویان را از تخلیهی محل سخنرانی گفت. از استادان هم تنی چند سخنانی گفتند. بر روی هم، فضای شورا مساعد بود. آنچه را که آمادهی تأمین و اجرا بودند گفتند و من بیرون آمدم و بهسوی سالن ورزش رفتم.
در تالار کوچکی چسبیده به سالن ورزش، سعید سلطانپور، سیاوش کسرایی، هوشنگ گلشیری، نعمت میرزازاده، کیومرث منشیزاده، جلال سرفراز، چند تن از نمایندگان دانشجویان آریامهر و باز دوسه تن دیگر که هیچ رابطهای با دانشجویان نداشتند بودند. گفتم کانون نویسندگان به هیچ عنوان نمیتواند مسئولیتی یا شرکتی در کارتان داشتهباشد، و اگر کسانی از اعضای کانون شب را در اینجا با شما بسر بردند، یا خود من که به درخواستتان آمدهام، این تنها به تصمیم فردیمان بودهاست. پس از آن گفتم که مقاومت درست است، اما حدی دارد و باید با نیروی دو طرف که رو در روی هم ایستادهاند متناسب باشد. توان جسمی و روحی حاضران را که یک شب بیخوابی کشیدهاند و خستهاند و در فضای تقریباً بسته که در آن هوای کافی نیست ماندهاند باید در نظر گرفت. یک عقبنشینی منظم آبرومندانه بهتر است تا شکست حتمی و هزیمت سراسیمهوار در یک درگیری نابرابر. ارادهای که شما برای پاسداری حقوق دانشجوییتان و همدردی که با دوستان گرفتارتان نشان میدهید بسیار با ارزش و نویدبخش است. درگیری شتابزده و شکستی که در پی دارد میتواند آن را از محتوای ارزندهاش تهی کند و به نومیدی و بیتفاوتی مبدل سازد. بیایید به همین تعهد زبانی رئیس دانشگاه دربارهی آزادی بازداشتشدگان تظاهرات دیشب بسازیم، و خواستمان در این حد باشد که سخنرانیها طبق برنامه صورت بگیرد و، به هنگام بیرون رفتنمان، نه در محوطهی دانشگاه و نه در خیابان، مأموران انتظامی به جمعیت، تعرض روا ندارند. همچنین، برای تضمین امنیتمان، رئیس و استادان دانشگاه ما را تا بیرون در دروازهی دانشگاه همراهی کنند.
گفتوگوها تا چندی ادامه یافت. نمایندگان دانشجویان برای مشورت به گوشهای رفتند. کسانی که ماندند با من به بحث پرداختند. اعضای کانون نویسندگان که آنجا بودند همه با من موافقت داشتند. هزارخانی هم که تازه از راه رسیدهبود تأییدم کرد. تنها یکی که نمیشناختم و نامش را بعد دانستم، علی فرخنده (کشتگر)، و او نیز شب را در آن جمع گذراندهبود، با سرسختی مخالفت مینمود و تا پایداری تا آخر دم میزد. حوصلهام سر رفت. پرسیدم:
- تو دانشجویی؟
- نه.
- پس به چه حق دربارهی کاری که دانشجویان در پیش دارند وارد بحث میشوی؟ چرا متوجه ضعف موقعیت این گروه چند هزار نفری نیستی؟ گارد دانشگاه اینجا را در محاصره دارد. در خیابان هم پلیس هر لحظه نیروی بیشتری به صحنه میآورد. اگر بیایند و بخواهند بهزور بیرونمان کنند، چه از دستمان بر میآید؟ هیچ میتوانی تصور کنی که وقت بیرونرفتن جمعیت سراسیمه از درهای این سالن ورزش چه فاجعهای روی خواهد داد و چه بسا دختر و پسر که زیر دست و پا خواهند ماند؟
باری، به خواهش نمایندگان دانشجویان، رفتم تا رئیس دانشگاه را بیاورم و او آن تعهدات را از پشت بلندگو اعلام کند و حاضران هم اطمینان یافته سالن را ترک گویند. آقای مهران پذیرفت. همراه او و ششهفت تن از استادان به سالن ورزش بازگشتم."
کنار رفتم و بهآذین پشت میکروفون ایستاد. با لهجهی گیلهمردیاش، که در رگ و پی من هم ریشه داشت، شمرده و سنگین و با مکث سخن گفت. یکیک کلماتی را که بهکار میبرد با ترازوی زرگری ماهر وزن میکرد و بعد ادا میکرد. "و" را به گیلکی و با کسره میگفت. هنوز بر لبهی صحنه ایستادهبودم تا اگر لازم شد، چیزی از میکروفون بگویم. اما دیگر خود را فراموش کردهبودم. در سخنان بهآذین حل شدهبودم. در این لحطهی تاریخی گم شدهبودم. پس او بود، همان که چند گام آنسوتر داشت سخن میگفت، که ترجمهی زیبای "ژان کریستف" بر قلمش جاری شدهبود! و من آنجا بودم، در کنارش! و با آنچه میگفت، موافق بودم.
پس از بهآذین، دکتر مهران سخن گفت. لحنی مظلوموار و پوزشخواهانه داشت. از میان کلماتش میشد دریافت که میگوید او نقشی در بسیج گارد و پلیس برای درگیریها نداشته و نقش چندانی در آزادی گرفتاران هم ندارد. حرف او را هم باور میکردم و کموبیش دلم برایش میسوخت. اما کسانی از میان جمعیت در سخنان او دویدند و چیزهای گرانی گفتند، و او چارهای نداشت جز آنکه بکوشد معترضان را آرام کند و یقهی خود را برهاند. بهآذین مینویسد:
"من نظر خود را برای حل مشکل از بلندگو گفتم. واکنش جمعیت بر روی هم سرد بود. آنگاه رئیس دانشگاه به لحن اندرز چیزهایی گفت. اما به آزادی بازداشتشدگان و ادامهی برنامهی سخنرانیها اشارهای نکرد. هیاهوی اعتراض درگرفت و کسانی از میان جمع سخنانی زننده فریاد کشیدند. بار دیگر من پشت بلندگو رفتم و از رئیس دانشگاه خواستم بیاید و آن دوسه تعهد را در برابر جمع بر زبان آرد. آمد و باز از آزادی بازداشتشدگان چیزی نگفت. راست آنکه نمیتوانست هم بگوید، زیرا تصمیم در اینباره با مقامهای امنیتی و انتظامی بود."دکتر مهران در میان هیاهو و اعتراض حاضران، صحنه را ترک کرد و رفت. مهدی پشت میکروفون رفت و از جمعیت خواست که نظر بدهند. اکنون من روی صحنه زیادی بودم. نقش کوچک خود را در این رویداد تاریخی بازی کردهبودم. پایین آمدم و در میان جمعیت حل شدم. اکنون پیشنهادهای گوناگونی روی کاغذ میرسید و یا کسانی میآمدند و به نمایندگی از این و آن گروه نظر میدادند. کسی آمد و بیانیهی آتشینی خواند و در پایان گفت: "به نمایندگی از طبقهی کارگر ایران"! شنوندگان بهشدت برایش کف زدند، اما کسی در کنار من در گوش دیگری زمزمه کرد: "طبقهی کارگر ایران کی و چهگونه به ایشان نمایندگی داده؟"
دوستان گرداننده بار دیگر به سراغم آمدند و نظر مرا دربارهی ادامهی بست نشستن یا پذیرش نظر بهآذین پرسیدند. به میان جمعشان روی پلههای کوتاه کنار صحنه رفتم. با نطر بهآذین موافق بودم، اما نمیخواستم فکر کنند که نظر من در تصمیمشان تأثیری دارد. میخواستم با فکر و عقل مستقل خود تصمیم بگیرند. تنها یک جمله گفتم و ترکشان کردم: "کاری نکنید و تصمیمی نگیرید که بعد نتوانید پای آن بایستید".
بهآذین مینویسد:
"سرانجام پس از چهار ساعت گفتوشنود ِ سردرگم، با توجه به خستگی و گرسنگی حاضران که دستهدسته روی زمین دراز کشیدهبودند، قرار شد که به شیوهی دیرینهی "نه سیخ بسوزد نه کباب" به ماجرا پایان دادهشود. قطعنامهای نوشته و خواندهشد و، پس از برداشتن دوسه نسخه پلیکپی، اصل آن را یکی از دانشجویان برای تسلیم به رئیس دانشگاه با خود برد. من و هزارخانی هم رفتیم که تعهد عملی تأمین خروج بیدردسر حاضران را از پروفسور مهران بگیریم. او را برای شرکت در نشست ساعت سه بعد از ظهر هیأت وزیران خواستهبودند و عازم رفتن بود. قطعنامه را گرفت و به یکی از کارکنان اداری دانشگاه داد و گفت که معاونش با دیگر استادان جمعیت را به هنگام بیرون رفتن همراهی خواهند کرد. با اینهمه از او خواستم که هنگام گذر از برابر قرارگاه نگهبانی به فرمانده گارد بگوید که افراد خود را از مسیر حرکت جمعیت کنار بکشد. و پروفسور مهران همین کار کرد."در قطعنامه تا 29 آبان به مقامات مربوطه مهلت داده میشد که دستگیرشدگان را آزاد کنند، و در غیر این صورت از 30 آبان همهی دانشگاههایی که نمایندگانی در آنجا داشتند به اعتصابی سراسری دست خواهند زد. تا رساندن قطعنامه به رئیس دانشگاه و گرفتن تعهد خروج آرام جمعیت، سعید سلطانپور شعر خواند:
با کشورم چه رفتهاست که زندانها
از شبنم و شقایق سرشارند...
[...]
ای خفتگان خوف
این مرد روستایی
این مرد کارگر
این پهلوان زخمی
ایران است...
[...]
ای دست انقلاب
مشت درشت مردم
گلمشت آفتاب
با کشورم چه رفتهاست...
[...]
بگو چگونه بسوزم
چگونه آتش قلبم را
به یاد آنهمه خونشعلهی خیابانی
به یاد این همه گلهای سرخ زندانی
به چار جانب این دشت خون برافروزم...
[...]
ای گلشن ستارهی دنبالهدار اعدامی
در باغ ارغوان
در ازدحام خلق
در دوردست و در نزدیک
من هیچ نیستم
جز حماسهای که در زمینهی یک انقلاب میگذرد...
جمعیت گرسنه و خوابآلود اکنون بیدار و هشیار و پر شور بود. از سیاوش کسرایی خواستند که "آرش کمانگیر" را بخواند. او گفت که این منظومهای بلند است، آن را از حفظ نمیداند، جمعیت خستهاند و عذر خواست، اما جمعیت اصرار داشت. کسی کتاب او را داشت و به دستش رساندند، و کسرایی خواند:
برف میبارد؛
برف میبارد بهروی خار و خاراسنگ.
کوهها خاموش،
درهها دلتنگ،
راهها چشمانتظار کاروانی با صدای زنگ...
[...]
آری، آری، زندگی زیباست.
زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست.
گر بیافروزیش، رقص شعلهاش در هر کران پیداست.
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست.
[...]
زندگی را شعله باید برفروزنده؛
شعلهها را هیمه سورنده.
جنگلی هستی تو، ای انسان!
جنگل، ای روییده آزاده،
بیدریغ افکنده روی کوهها دامان...
سربلند و سبز باش، ای جنگل ِ انسان!
[...]
برآ، ای آفتاب، ای توشهی امّید!
برآ، ای خوشهی خورشید!
تو جوشانچشمهای، من تشنهای بیتاب،
برآ، سرریز کن، تا جان شود سیراب.
[...]
دشمنانش، در سکوتی ریشخندآمیز،
راه وا کردند.
کودکان از بامها او را صدا کردند.
مادران او را دعا کردند.
پیرمردان چشم گرداندند.
دختران، بفشرده گردنبندها در مشت،
همره ِ او قدرت عشق و وفا کردند.
آرش، اما همچنان خاموش،
از شکاف دامن البرز بالا رفت.
وز پی ِ او، پردههای اشک پیدرپی فرود آمد.
[...]
کودکان دیریست در خواباند،
در خواب است عمو نوروز.
میگذارم کندهای هیزم در آتشدان.
شعله بالا میرود پُرسوز...
اینک، وقت رفتن بود. از سالن ورزش بیرون آمدیم. بهآذین و کسرایی و سلطانپور و دیگر اعضای کانون نویسندگان ایران همراه با گروهی از استادان دانشگاه در صف پیشین میرفتند. در سکوت راه میسپردیم. این سکوت خود احساسی شگرف در من میانگیخت. چون رودی بودیم که سنگین و خاموش جاریست، و همین سنگینی و خاموشی نشان از ناشناختههای ژرفای آن دارد. با بیرون رفتن از دروازهی دانشگاه وقت آن بود که به تنهایی خود بازگردم. خانهام در همان نزدیکی و در خیابان توس بود. از عرض خیابان آیزنهاور (آزادی) گذشتم و رفتم که در خانه چیزی بخورم و اندکی بیاسایم.
بهآذین مینویسد:
"پس از گذشتن از دروازهی دانشگاه، بخش کمتری از جمعیت رو به میدان شهیاد رفت، اما بخش بزرگتر بهسوی چهار راه نواب- آیزنهاور بهراه افتاد. من با پسرم کاوه که شب را در جمع دانشجویان بسر بردهبود، خود را به ماشینمان رساندم و برای رفتن به خانه از چهار راه شادمان گذشتیم. جمعیت کمکم پراکنده شدهبود. تنها یک گروه هفتصد تا هزارنفری، آرام و بیصدا، در دستههای پراکنده، پا کشان رو به همان چهار راه میرفتند.***
ساعت سهونیم بعد از ظهر، بسیار گرسنه و خسته به خانه رسیدم. چیزی خوردم و رفتم دراز کشیدم. نزدیک ساعت پنجونیم، ساعدی زنگ زد و خبر داد که نرسیده به چهار راه نواب- آیزنهاور پلیس به جمعیت حمله کرده گروه بسیاری دختر و پسر زخمی شدهاند. چند تن از اعضای کانون نویسندگان که در آن نزدیکی در خانهی دکتر حاج سید جوادی بودند: کاظمیه، مهندس مقدم، گلشیری، ساعدی، میروند و شماری از زخمیها را به خانهی حاج سید جوادی میآورند و به کمک زنهای همسایه و یک پرستار و خود دکتر ساعدی زخمهایشان را میبندند و روانهشان میکنند. [...] همچنین، مخبر واشینگتنپست را که قرار ملاقات با کاظمیه داشت میآورند و او را به مصاحبه با دانشجویان زخمی و گرفتن عکس وا میدارند.
[...] باری، تلفات از کتکخورده و زخمی (و احیاناً کشته) بسیار است. در خیابان آیزنهاور، پلیس کفش و لباس و دفتر و کتاب و ضبطصوت دانشجویان را که بههنگام فرار جا گذاشتهبودند کپه کرد و آتش زد."
در سال 1359 شبی با مهرداد فرجاد سخن از گذشتهها میگفتیم. بهیاد آورد که یک نوار کاست از سخنها و رویدادهای آن شب دانشگاه صنعتی دارد که در گردهماییهای گوناگون در ایتالیا برای شنوندگان پخش میکردهاست. آورد و گوش دادیم. نوار خرابی بود که صداهای گنگی تنها بر یک لبه از چهار لبهی آن ضبط شدهبود و صدا تنها از یک بلندگو شنیده میشد. صدای مرا باز شناخت. مهرداد فرجاد را جمهوری اسلامی در تابستان 1367 اعدام کرد.
سعید سلطانپور را که پس از انقلاب عضو سازمان چریکهای فدایی خلق (اقلیت) بود، جمهوری اسلامی در 27 فروردین 1360 از سر سفرهی عقدش ربود و در 31 خرداد اعدامش کرد.
از اعضای گروه پژوهشهای فرهنگی دانشجویان دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف)، زهره شکاری را که عضو یکی از گروههای چپ بود، جمهوری اسلامی در سال 1360 اعدام کرد. برخی دیگر از اعضای گروه سراغ مهدی حسینی را از من میگیرند و من هیچ نشانی از او ندارم.
به هنگام دربهدریهای اسفند ماه 1361، در جستوجوی جایی برای پناه گرفتن، اسد، یکی از اعضای گروه پژوهشهای فرهنگی را دیدم که پیش از من در یکی از این جاها پناه یافتهبود. بی دادن آشنایی از آنجا رفتم. همین چند سال پیش با دوستی در یک پارک سرسبز استکهلم قدم میزدم که تلفنم زنگ زد. اسد بود که از دوردست جایی در شمال ایران و از پس غبار 25 سال، از امکانات پزشکی سوئد برای یکی از عزیزانش میپرسید، و گفت: "یادت هست آن شب گفتی تصمیمی نگیرید که بعد نتوانید پای آن بایستید؟ آن جملهی تو زندگی مرا تغییر داد!" هیچ نمیدانستم!
سیاوش کسرایی در نوزده بهمن 1374 در غربت اتریش دق کرد و پس از عمل جراحی قلب در گذشت.
محمود اعتمادزاده (بهآذین) را جمهوری اسلامی در بهمن 1361 دستگیر و شکنجه کرد و به اعتراف تلویزیونیاش کشاندند. او در دهم خرداد 1385 در گذشت.
و من هنوز دلم در هوای شنیدن صدای زنی پر میزند که آن شب هزاران تن را با آوازش جادو کرد. کجاست او؟
21 August 2009
دابلینیها - 4
یک رستوران و بار لوکس در دابلین هست که "کلیسا" The Church نام دارد. اینجا کلیسای قدیمی نیمهمخروبهای بوده که کسی آن را خریده، دستی به سر و رویش کشیده و با حفظ همان حالت کلیسایی و محراب و اُرگ و غیره آن را تبدیل به رستوران کردهاست. نمیدانم چیزی شبیه به آن در جای دیگری از جهان هم هست یا نه.
جمهوری ایرلند را برای سفری دو روزه به شهر لیورپول در انگلستان ترک کردیم تا پس از آن به ایرلند شمالی برویم.
لیورپول شهر گروه موسیقی "بیتلها"ست. فرودگاه شهر به یاد یکی از معروفترین اعضای این گروه که در امریکا کشتهشد، جان لنون نامیده میشود. جان لنون همان است که ترانهی معروف "تصور کن" Imagine را خواند. مجسمهی بزرگی از او در یکی از سالنهای فرودگاه هست. بیرون فرودگاه هم نمونهای از "زیردریایی زرد" Yellow Submarine را ساختهاند که باز یکی از ترانههای معروف این گروه بود.
گوشه و کنار شهر پر است از یادبودهای مربوط به "بیتلها" و از جمله موزهای هم برای آنها ساختهاند. شعبهای از موزهی هنرهای مدرن "تیت" Tate لندن هم در لیورپول هست که ورود به آن رایگان است. با آنکه هنرهای تجسمی مدرن را دوست دارم، تنها یک اثر زیبا در این موزه یافتم: سر زنی ساخته از تسمههای فلزی که به هم جوش دادهاند. پیداست که سلیقهام مدتی درجا زدهاست. نشانی از نام اثر و آفرینندهی آن در پیرامون آن نیافتم.
لیورپول چهارمین کلیسای بزرگ جهان را دارد. آن سهتای دیگر نمیدانم کجا هستند – لابد در واتیکان و رم و اسپانیا؟ بالای برج عظیم این کلیسا رفتیم و شهر را از آن بالا تماشا کردیم. این کلیسا بزرگترین و سنگینترین مجموعهی ناقوسها را در میان کلیساهای جهان دارد و اُرگ آن با دههزار لوله بزرگترین ارگ کلیساهای جهان است. داشتم فکر میکردم که آیا در جایی از جهان اسلام مسجدی به این بزرگی و عظمت و زیبایی هست؟ بهتر بود باشد، یا نبودنش بهتر است؟
اینجا از آن مهربانی مردم ایرلند نشانی نیست و اغلب بیتفاوتاند. سرشان به کار خودشان است.
بار دیگر به فرودگاه جان لنون رفتیم و به بلفاست، پایتخت ایرلند شمالی پرواز کردیم. فرودگاه بلفاست را هم به یاد فوتبالیست بزرگشان جورج بست George Best نام گذاشتهاند. پشت میز اطلاعات فرودگاه خانم جاافتادهای نشستهبود که به همهی پرسشهای فراوان ما دربارهی سفر دو روزهمان به ایرلند شمالی با مهربانی و دقتی شگفتانگیز و بی هیچ مکث و منومنی پاسخ داد، راهنماییمان کرد و چندین بروشور و جدول حرکت اتوبوسها و نقشه به دستمان داد.
بلفاست شهری بهنسبت کوچک و خلوت و کم جنبوجوش است. ایرلند شمالی هنوز نتوانسته خود را از زنجیر انگلستان برهاند. بهتدریج دریافتم که دو گونه اخلاق و رفتار میان مردم اینجا وجود دارد: پروتستانها اغلب اخلاق انگلیسی دارند، بیتفاوت و خشناند؛ و کاتولیکها اغلب مانند مردم جمهوری ایرلند خونگرم و مهماننواز و مهرباناند. من بهکلی عکس این را گمان میکردم. فکر میکردم کاتولیکها خشکمغز و خشناند و پروتستانها بهعکس. زهی خیال بیپایه!
در مرکز شهر چیزی در خور مقایسه با شهرهای بزرگ اروپا نیافتم. روز بعد با یک اتوبوس توریستی بهسوی جاهای دیدنی شمال جزیرهی ایرلند رهسپار شدیم. یکی از جاذبههای گردشگری شمال ایرلند پل کاریک آ رد Carrick-a-Rede است که از طناب بافته شده و بر پرتگاهی میان خشکی اصلی و یک جزیرهی کوچک ماهیگیری کشیده شدهاست. مردم پول میدهند و به صف میایستند تا گذشتن از این پرتگاه را بر روی طنابهایی لرزان تجربه کنند. ما هم رفتیم. کسانی با دودلی و ترس و لرز گام بر میداشتند، کودکانی دل گام نهادن بر پل را نداشتند، و کسانی برگشتند و پولشان را پس گرفتند. اما برای کسی که از کودکی از گردنهی حیران در سالهای خرابیهای آن گذشتهباشد، کسی که در کوهنوردیها بارها از لبهی پرتگاههایی ترسناکتر از این گذشتهباشد، و کسی که خطرهایی بزرگتر از این را در زندگی از سر گذراندهباشد، رفتن به اینجا فقط پول هدر دادن است! (عکسهایی از پل طنابی را اینجا ببینید).
یکی دیگر از جاذبههای گردشگری شمال ایرلند ساحلیست که طبیعت یکی از شگفتیهای خود را در آن پدید آوردهاست. آن را "گدار غولها" Giant’s Causeway مینامند. اینجا گدازهی آتشفشانی در برخورد با آب به شکل منشورهای چندوجهی طولانی در دل زمین و دریا نشسته است. دیدن اینجا برای من به همهی پول و وقت و زحمتش میارزید. از دیدن ایندست شاهکارهای طبیعت مو بر تنم راست میشود و در خاموشی و با چشمانی تر در جهانی فلسفی غرق میشوم. حیف که سیل گردشگران پر هیاهو از گوشه و کنار جهان نمیگذارد انسان چندی در این حال بماند. افسانههای گوناگونی دربارهی این پدیده بر سر زبانهاست. رانندهی اتوبوس که راهنمای ما هم بود، گفت که آنسوی آب، در اسکاتلند هم از این منشورها هست و داستان این است که غولی در ایرلند و غولی در اسکاتلند عاشق هم بودند و برای گذشتن از پهنهی دریا و رسیدن به هم هر یک از سوی خود این سنگها را در دریا کاشتند، اما باز به هم نرسیدند. عکسهای بیشتری از گدار غولها را اینجا ببینید.
ایرلند شمالی هم یک ویسکی قدیمی بهنام بوشمیلز Bushmills دارد که به آن افتخار میکند. در راه بازگشت به بلفاست از فروشگاه این کارخانه هم بازدید کردیم.
عصر همان روز در بلفاست بهسوی دانشگاه کوئینز Queen’s University رفتیم که محل وقوع و فیلمبرداری فیلمهای هریپاتر است. هیچیک از کتابهای هریپاتر را نخواندهام و هیچیک از فیلمهایش را ندیدهام. اما حال که آنجا بودیم، فضای این دانشگاه به دیدنش میارزید، هرچند که دیروقت شامگاه بود و زوجی جشن عروسی خود را آنجا برگزار میکردند و بخش بزرگی از دانشگاه را نمیشد دید.
پیش از ظهر فردا دفتردار هتل رسم همهی هتلهای جهان را زیر پا گذاشت و نپذیرفت که چمدانهای ما را در انبار بگذارد که هنگام ترک بلفاست آنها را برداریم. هنوز تا تخلیهی اتاق وقت داشتیم. پس چمدانها را در اتاقمان گذاشتیم و برای گردش بیرون رفتیم. چند ساعت بعد، هنگام تحویل دادن اتاق دیدیم که دفتردارهای دیگر چمدان مسافران را برای نگهداری در انبار میپذیرند! اشکال از آن دفتردار نژادپرست بود که از قیافهی ما خوشش نیامدهبود.
میخواستم در چند ساعتی که تا حرکت اتوبوسمان بهسوی دابلین وقت داشتیم، یادبود بابی ساندز Bobby Sands مبارز آزادیخواه ایرلند شمالی را در بلفاست پیدا کنم. اما دفتردارهای هتل گویی هرگز نام بابی ساندز به گوششان نخوردهبود. در خیابانها هم کسی نتوانست کمکمان کند. گویی در این شهر هرگز کسی برای آزادی از اسارت انگلیس نکوشیدهبود. داشتیم نا امید میشدیم، تا این که از کسی که بلیت اتوبوسهای گردش در شهر را میفروخت پرسیدیم. او با شنیدن نام بابی ساندز نخست رو ترش کرد، و سپس در حالی که پشت به ما میکرد نشانی مبهمی را زیر لب گفت. رفتیم و پس از آن کمکم دریافتیم که هتل ما در بخش پرونستاننشین شهر بود و همهی دلاوریها در بخش کاتولیک شهر روی دادهاست. در بخش کاتولیک مردم همه بابی را میشناختند، با گشادهرویی و شادی از اینکه خارجیانی سراغ فرزند برومندشان را میگیرند، راهنماییمان میکردند. این بخش شهر پر بود از نقاشیهای بزرگ دیواری ضد انگلیسی و به یاد مبارزان ایرلند و جهان.
و سرانجام رسیدیم به ستاد شون فن Sinn Fein که تمامی یکی از دیوارهای آن را نقاشی چهرهی خندان بابی ساندز پوشاندهاست. و چه تضاد دردآوریست میان این چهرهی خندانی که عشق به بودن، عشق به زندگی از آن میتراود و تو را هم عاشق زندگی میکند، با آن انتخاب ِ نبودن، انتخاب مرگ، آن "قطره قطره مردن چون شمع" در طول اعتصاب غذای 66 روزه در 27 سالگی. بر دو سوی چهرهی او جملهای از او را نوشتهاند: "هر کسی، چه جمهوریخواه یا غیر آن، نقشی [در مبارزهی ما] دارد. ... انتقام ما روزیست که کودکان ما لب به خنده بگشایند".
او همان است که فیلم "گرسنگی" Hunger را دربارهی اعتصاب غذایش ساختهاند که چند جایزه هم بردهاست. چند سال پیش آشنایی که با کارگردان فیلم آشنایی داشت برایم نوشت که کارگردان میخواهد بداند چرا کسانی بابی ساندز را در ایران میشناسند و حتی خیابانی را به نام او نامیدهاند و خواست هرچه میدانم برایش بنویسم. پاسخ من اینجا هست. و فیلم "گرسنگی" را پیدا کنید و ببینید.
با اتوبوس به دابلین بازگشتیم و ساعتی بعد بهسوی استکهلم پرواز کردیم.
***
با دوستم ساعتها در کوچهها و خیابانهای مناطق مسکونی دابلین و لیورپول و بلفاست گام زدیم. در برخی محلهها در هر چند ده متر تابلوهای بزرگی روی خانهها زدهاند که روی آنها نوشتهشده "برای فروش". ساعتها در مرکز و مناطق تجاری این سه شهر گام زدیم، و اینجا نیز بر بالای بسیاری از ساختمانها تابلوی "واگذار میشود" و "به فروش میرسد" دیده میشد. اینها همه رد پای روشن بحران اقتصادی جهانیست. اما در رستورانها و آبجوخوریهای دابلین همهی روزهای هفته جا برای سوزن انداختن نبود. استکهلم هم هنوز چنین است. پس بار بحران اقتصادی را چه کسانی بر دوش میکشند؟
(عکسها از م.)
08 August 2009
توبه، یا مرگ؟
سود جستن از تلویزیون برای نشان دادن اعتراف و توبهی زندانی به همگان، بیش از نزدیک به 50 سال سابقه ندارد. نخستین بار در ایالات متحده امریکا بود که بازپرسی از متهمان و قربانیان "مککارتیسم" را در مجلس سنا با تلویزیون در سطح کشور نشان دادند. بیست سال پس از آن، در دههی 1350 و به برکت گسترش شبکهی تلویزیونی در ایران، اکنون نوبت پرویز ثابتی، "مقام امنیتی" بلندآوازهی ساواک شاهنشاهی بود که هر جنبندهای را که جرئت نفس کشیدن داشت پای "مصاحبه"ها، "اعتراف"ها، و "توبه"های تلویزیونی بکشاند.
30 July 2009
در جستوجوی ناشناس
26 July 2009
دابلینیها – 3
در خیابان اوکانل مجسمهای از جیم لارکین Jim Larkin، یا جیم بزرگ هست. او سازمانگر بزرگ جنبشهای کارگری ایرلند، پایهگذار سندیکاهای کارگری و حزب کار (سوسیالیست) ایرلند است و خدمتهای بزرگی به کارگران ایرلند و اروپا انجام دادهاست و اعتصابی بزرگ و تاریخی را در سال 1913 رهبری کرد. پای مجسمهاش شعاری را حک کردهاند که او در سخنرانیهای آتشیناش تکرار میکرد و در اصل از انقلاب فرانسه گرفته شدهاست: "دشمن بزرگ دیده میشود، برای آن که ما به زانو در آمدهایم: بهپا خیزید!" The great appear great because we are on our knees: Let us rise
در دو سوی دیگر مجسمه تکهای از ترانهای مردمی برای جیم بزرگ و جملهای از "طبلهای دم پنجره" از نمایشنامهنویس بزرگ ایرلندی شون اوکیسی Seán O'Casey را حک کردهاند. او همان است که نمایشنامهی "در پوست شیر" را نوشت. به یاد سال 1355 و ناصر و عباس و اسکندر و دیگران افتادم که با هم این نمایشنامه را در دانشگاه تمرین میکردیم و من موسیقی روی آن میگذاشتم. عباس با شنیدن موسیقی، بخش دوم از کنسرتو برای ارکستر از آهنگساز لهستانی ویتولد لوتوسلاوسکی Witold Lutoslawski، خندهاش میگرفت و نمیتوانست درست بازی کند. این نمایشنامه خورد به حوادث پیش از انقلاب و هرگز روی صحنه نیامد.
در پیادهرویهای بیپایانمان بارها از خیابان گرافتون Grafton Street گذشتیم که پر است از فروشگاههای مد و لباس. جایی در این خیابان مجسمهی زنی هست که روی یک گاری دستی چندین سبد دارد. نام او مالی مالون است Molly Malloon و در دیدهی من نمادیست از زن سربلند ایرلندی که بر پای خود ایستادهاست و از پس هزینهی زندگی خود و خانوادهای بر میآید. زیباست و پر غرور. گاه زنی که خود را به شکل او میآراید و لباسی شبیه او میپوشد کنار مجسمه میایستد، چیزی برای فروش بر بساطش دارد، به رهگذران چشمک میزند، بوسهای میفرستد، و دلبری و بازارگرمی میکند. از کسانی هم که عکسی با او میاندازند، پولی میگیرد. نمیدانم که آیا مالی هم چنین روشهایی بهکار میبرد یا نه. به من هم چشمکی زد، بوسهای فرستاد، و از کنارش که میگذشتم زیر گوشم به ایتالیایی گفت: "خوشگله!" گردنم داغ شد! شیطانی در دلم میگفت که بازگردم، در کنارش بایستم و عکسی بگیرم، اما این منطق ریاضی و ذهن تحلیلگر مزاحم، تا پایان ماجرا را تحلیل کردهبود و آیندهی روشنی را نوید نمیداد! او که حتی مرا با یک ایتالیایی عوضی گرفتهبود، فقط پولم را میخواست و بس!
موزهی نویسندگان ایرلند تعطیل بود. همان نزدیکیها به "باغ یادبود" Garden of Remembrance رفتیم. اینجا را برای "همهی آنانی که برای آزادی ایرلند جان دادند" ساختهاند. درون باغ حوض بزرگیست که بر کاشیهای کف آن شمشیر و سپر و نیزه نقش شدهاست. گویا پدران ایرلندیها در پایان جنگها سلاحهایشان را در رود میانداختند. و در انتهای باغ مجسمهای زیبا و پر معنا هست که با تماشایش، از پس غبار و دود و آتش و خون سی سال گذشته اندکاندک بهیادش میآورم: در سالهای دانشجویی آن را در یک آلبوم عکس چاپ شوروی سابق که از کتابفروشی ساکو در تهران خریدم، دیدهبودم. نام آلبوم را گذاشتهبودند "جوانان محکوم میکنند" The Youth Accuses و در آن صحنههایی از جنایتهای "سرمایهداری و امپریالیسم" در طول تاریخ و در سراسر جهان را گرد آوردهبودند؛ از بمب اتمی هیروشما تا جنگ ویتنام و لینچ سیاهان بهدست اعضای کو کلوکس کلان. عکسی از این مجسمه هم در آن آلبوم بود.
شعر زیبایی هم آنجا به زبانهای ایرلندی، انگلیسی، و فرانسه بر دیوار حک کردهاند:
In the winter of bondage we saw a vision, We melted the snow of lethargy, And the river of resurrection flowed from it.
We sent our vision aswim like a swan on the river, The vision became a reality, Winter became summer, Bondage became freedom, And this we left to you as your inheritance.
O generation of freedom remember us, The generation of the vision.
در سیاهی نومیدیها ما رؤیایی دیدیم؛ چراغ امید را برافروختیم و چراغ فرو نفسرد؛ در کویر دلسردیها ما رؤیایی دیدیم، نهال دلاوری نشاندیم، و نهال به بار نشست.
در زمستان بندگی ما رؤیایی دیدیم؛ برف خمودگی را آب کردیم، و رود رستاخیز از آن جاری شد.
ما رؤیایمان را چون قویی شناور بر رود رها کردیم؛ رؤیا واقعیت یافت، زمستان تابستان شد، از بندگی به آزادی رسیدیم، و آن را برای شما به یادگار نهادیم.
آه ای نسل آزاد، یاد آر ما را، نسل رؤیاها را.
(عکسها از م. بهجز عکس آخری)
24 July 2009
دابلینیها – 2
کمی دورتر قلعهی دابلین است که انگلیسیها پس از تسخیر ایرلند سنگ بنای آن را در سال 1204 نهادند. امروز که تعطیل آخر هفته بود، نمیشد از آن بازدید کرد. با اینحال یک گروه بزرگ گردشگران در برابر آن ایستادهبودند و جوانی شاد و شنگول از تاریخچهی قلعه برایشان میگفت. یک رهگذر جوان سیاهپوست ایرلندی گوشهایش تیز شد، قدم سست کرد، بهسوی راهنما آمد و گفت: "انگلیسی هستی، نه؟" راهنما با خندهای بلند پاسخ مثبت داد. جوان ایرلندی رو به گردشگران گفت: "امان از دست این انگلیسیها! میبینید چهطور تاریخ ما را تحریف میکنند؟"، سپس چند ضربه به پشت راهنما زد و گفت: "بگو! ادامه بده! هر قدر دروغ بلدی، بگو!" و رفت. اما ده قدم که دور شد، برگشت و فریاد زد: "اینها برای پول این دروغها را میبافند!"، و باز ده قدم دورتر ایستاد، سکهای از جیبش در آورد و بهسوی راهنما پرتاب کرد: "بیا، بگیر، گدای بدبخت بیچاره! بیا، من بهت پول میدهم!" و رفت. اما همچنان که میرفت، بر میگشت و راهنما و گردشگرانش را مینگریست. راهنمای شرمزده که خون به چهرهاش دویدهبود، خود را از تکوتا نیانداخت، داستانش را ادامه داد، و در آن میان فقط گفت: "خب، سلیقهها متفاوت است."
ایرلندیها نمادهای جالبی در پیرامون این قلعه ساختهاند، از جمله یک مجسمهی فرشتهی عدالت که چشمانش باز است، شمشیر یا صلیبی بهدست ندارد و ترازوی میزان عدالت را نه در پناه پیکرش، که دورتر نگاه داشتهاست و به این شکل، هنگام ریزش باران، اغلب یک کفهی ترازو سنگینتر است. اینها همه کنایه از عدالت انگلیسیها در حق ایرلندیان است.
از آنجا به کتابخانهی چستر بتی Chester Beatty رفتیم. چستر بتی میلیونری صاحب معادن مس در امریکا بود که کتابهای غریبی از آسیا و خاور میانه گرد میآورد، و عاشق ایرلند بود. او همهی این گنجینهی کتابهایش را به دابلین بخشید و گویا تنها کسیست که شهروندی افتخاری ایرلند را به او دادهاند. کتابخانهای از گنجینهی او در دابلین هست که به گفتهی راهنما دومین مجموعهی بزرگ قرآنهای قدیمی جهان را دارد.
ساعتی در میان ویترینهایی با کتابهای اسرارآمیز چینی و هندی و ترکی عثمانی و عربی و فارسی گام زدیم و تماشا کردیم: برگهایی زرین و زیبا با مینیاتورهای شگفتآور. اینجا گذشته از قرآنها، برگی از شاهنامه، نسخههای متعددی از خمسهی نظامی گنجوی، نسخهی 450 سالهای از کلیات سعدی، چند نسخه از بوستان سعدی که قدیمیترینشان 450سالهاست، و بسیاری عتیقههای دیگر یافت میشود، و این تازه بخشیست که در ویترینها گذاشتهاند. نسخهای از "تعلیم در معرفت تقویم" از حسیب طبری از 1498 میلادی (903 هجری) آنجاست که پیشتر چیزی از آن نشنیدهبودم. البته آنچه دیدم بیشتر دربارهی "قمر در عقرب" و از این صحبتها بود.
در کافهی "جاده ابریشم" کتابخانه سوپ روز را خوردیم، ساعتی استراحت کردیم و به راه خود رفتیم.
دابلین شهر آبجوی سیاه گینس Guinness است و حیف است که آدم به این شهر برود و از این آبجوسازی بازدید نکند. پس نیم دیگر روز را صرف دیدار از آن کردیم. تفاوت عمدهی آن با آبجوسازیهای دیگر آن است که جو را پیش از تخمیر تا اندازهی معینی بو میدهند (سرخ میکنند)، و البته ادعا میکنند که مخمر ویژهای دارند که از چند صد سال پیش نسل به نسل از آن حفاظت شدهاست. شاید هم راست میگویند.
آنچه نشان میدهند محوطهی امروزی آبجوسازی نیست: قدیمیترین بخش کارخانه را به شکلی نمایشی، با جلوههای نوری و ویدئویی و اشیای عتیقه بازسازی کردهاند، بلیت میفروشند و اینها را به هزاران گردشگر نشان میدهند. سیل جمعیت تمامی ندارد. و در انتهای بازدید، در بالای برج بلند ساختمان که از دیوارهی شیشهای گرداگرد آن همهی شهر را زیر پا دارید، بلیت را پس میگیرند و یک لیوان بزرگ آبجوی خنک و خوشمزه مهمانتان میکنند. دو بلیت را به خانم مهربانی که پشت میز بار ایستادهبود نشان دادم، او دو لیوان بزرگ آبجو را با لبخندی مهرآمیز داد، اما بلیتها را نگرفت! با دوستم در آن هنگامهی جمعیت جایی در کنار دیوارهی شیشهای یافتیم، رو به چشمانداز شهر نشستیم، و با مشتی بادام برزیلی که دوستم در جیب داشت این دو لیوان، و دو لیوان بعدی را آرام و بیشتاب نوشیدیم.
مرغی دریایی آنجا، دو طبقه پایینتر، بدتر از ما بیحال روی شیروانی سقفی افتادهبود و گویی نای برخاستن و پرواز نداشت. حدس میزدیم که او نیز از بخارهای الکل کارخانه گیج و منگ است و مانند ما دلش خوش است که اکنون دمی فقط چشمانداز را تماشا کند. از آن دوردستها ابرهای بارانزا برقزنان پیش میآمدند.
خواستیم از راهی تازه به هتل بازگردیم، اما زیر باران، پس از یک ساعت و نیم دایرهوار رفتن و نرسیدن، خیس، زیر سرپناه بیرون یک بقالی ایستادیم و نقشهها را گشودیم. هنوز سر و ته نقشه را هم نیاوردهبودیم که فرشتهای، دختری جوان، ناخوانده، زیر گوشمان خواند: "راه گم کردهاید، نه؟" شرمسارانه پاسخ مثبت دادیم. نقشه را از دستمان گرفت، پرسید: "دنبال کارخانهی گینس میگردید؟" با خندهای پاسخ دادیم: "راستش داریم از آنجا میآییم!" مادرانه نگاهمان کرد، و پوزشگرانه سری تکان داد، یعنی که: "ای پسرهای بازیگوش! حالا عیبی ندارد!" و راه را نشانمان داد.
(عکسها از م.)