29 October 2019

زندگی چریکی در خانه‌های تیمی

نگاهی به کتاب «مادی نمره بیست» نوشته‌ی مریم سطوت

پشت جلد کتاب، که «روایتی است داستان‌گونه از حوادثی واقعی»، در معرفی آن نوشته‌اند: ‏‏«هدف نویسنده‌ در این روایت، نه بازنگری تاریخ فداییان است و نه بررسی تحولات نظری و عملی ‏این جریان. این دل‌نوشته بازگویی احساسات و عواطف جوانانی است که آرزوهای بزرگ در سر ‏داشتند و در راه تحقق این آرزوها جان خود را فدا کردند.» و به‌راستی که نویسنده از زبان «شیرین»، ‏راوی داستان، این کار را به زیباترین شکل در داستانی خوشخوان و پرکشش انجام داده‌است. این ‏کتاب برخلاف بسیاری کتاب‌های خاطرات فعالان سیاسی سابق «من‌نامه»ای برای توجیه کارهای ‏خود و محکوم کردن دیگران نیست.‏

راوی در آغاز کتاب با گام‌هایی کوتاه و پرشتاب که همراه با «پوران» در پس‌کوچه‌هایی تاریک و ‏پیچ‌درپیچ بر می‌دارد، برایمان می‌گوید که چه شد و چگونه از خانه‌ی تیمی سر در آورد. جمله‌ها ‏کوتاه است و توصیف حالات درونی چندان به عمق نمی‌رود: «نمی‌دانستم که [برای رفتن به خانه‌ی ‏تیمی] بیش‌تر شوق دارم یا دلهره»؛ «می‌خواستم سؤال کنم [کجا داریم می‌رویم]، یاد گفته رفیق ‏قاسم افتادم «چریک نباید کنجکاوی کند».» «می‌خواستم آن ماهی سیاه کوچولوی قصه صمد ‏بهرنگی باشم که از آب باریک گذشت و به دریای پهناور رسید. می‌دانستم که در این مسیر توفانی ‏به‌سوی دریا با مرغ ماهی‌خوار نیز درگیر خواهم شد. برای من راه دریا و دست‌یابی به فضاهای باز ‏تنها در کنار فداییان ممکن بود و آن روز با مخفی شدنم به رؤیای چندین ساله‌ام می‌رسیدم: من هم ‏یک چریک فدایی می‌شدم.»‏

در همان نخستین بخش کتاب شیرین برایمان می‌گوید که فاصله‌ای بزرگ را پیموده‌است: از دختری ‏دانشجو که با وجود زندگی در خانواده‌ای مرفه، کار هم می‌کرده و حتی ماشینی برای خود خریده، ‏بی‌چادر بوده و دیرتر می‌خوانیم که مطابق مد روز دامن بالای زانو (مینی‌ژوپ) می‌پوشیده، تا دختری ‏چادری در «اتاق تکی» متعلق به پوران، در فقیرآبادی در جنوب تهران: «در را که باز کرد، بوی هوای ‏چند روز مانده در محیطی بسته، بوی اتاق آفتاب‌نخورده بیرون زد. آن‌قدر تاریک بود که نمی‌توانستم ‏فضای اتاق را ببینم. پوران شمعی روشن کرد. حتی بعد از روشن‌کردن شمع نیز چیزی نمی‌دیدم. ‏سفره نان را از گوشه اتاق جلو کشید و باز کرد، بوی کپک شدیدی بلند شد طوری که پوران صورتش ‏را کنار کشید [...] مدتی به سفره خیره ماند، فکرش جای دیگر بود. جرات نکردم سؤال کنم. من ‏دیگر چریک شده‌بودم. هر آن‌چه لازم بود بدانم به من می‌گفتند. [...] می‌خواستم بگویم شمع را ‏خاموش نکن اما زبانم در دهانم نچرخید.»‏

همین گام‌های کوتاه و پرشتاب ضرب‌آهنگی تند به آغاز داستان می‌دهد و باعث می‌شود که خواننده ‏به درون داستان کشیده‌شود و نتواند کتاب را کنار بگذارد.‏

این کتاب تاریخ نیست، و مریم سطوت تاریخ ترک دانشگاه و خانه، و رفتن به خانه‌ی تیمی را در ‏داستانش نمی‌گوید، اما از نوشته‌ای بلند و قدیمی از پدرش محمد سطوت [۱] می‌دانیم که مریم در ‏اردیبهشت ۱۳۵۵ مخفی شده‌است. این هنگام،‌ اوج فعالیت دیوانه‌وار ساواک شاهنشاهی برای ‏ریشه‌کن کردن «خرابکاران» (در واژگان ساواک)، یعنی همان سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران ‏است. هفته‌ای و ماهی نیست که خبری از درگیری مسلحانه ساواک و شهربانی با چریک‌ها در ‏خیابان‌ها، یا حمله‌ی آن‌ها به خانه‌های تیمی، یا اعدام چریک‌های دستگیرشده نباشد. عکس ‏عده‌ای از رهبران سازمان را در روزنامه‌ها منتشر کرده‌اند و از مردم می‌خواهند که آنان را لو بدهند. ‏این نبردی نابرابر است. سازمان‌های دولتی تا دندان مسلح و با افرادی آموزش‌دیده، دربرابر «جوانانی ‏که آرزوهای بزرگ در سر داشتند»، با نارنجک‌های دست‌ساز و سلاح‌هایی ناقص و نصفه‌نیمه. فضای ‏جامعه به‌شدت پلیسی‌ست. تیم‌های گشتی ساواک و شهربانی در سطح شهر در گردش‌اند. از ‏جمله در خیابان به منی که کاره‌ای نیستم، و فقط کتی روی دستم انداخته‌ام، به خیال آن که ‏مسلسلی زیر آن پنهان کرده‌ام، مشکوک می‌شوند، می‌گیرند و می‌برندم و اتاق دانشجویی‌ام را زیر ‏و رو می‌کنند. رژیم می‌خواهد به هر قیمتی «چپ» را از صحنه‌ی سیاسی ایران پاک کند، و در این ‏راه، برای مبارزه با «چپ»، حتی همه‌ی نهادهای مذهبی و مسجدها و آخوندها را نیز از راه‌های ‏گوناگون تقویت می‌کند.‏

پرویز ثابتی، مدیر کل ساواک در آن هنگام، و بازیگر نقش «مقام امنیتی» در شوهای تلویزیونی ‏‏«اعترافات خرابکاران»، در کتاب مصاحبه‌اش [۲، ۳۱۴] می‌گوید: «در آن ۸ سال (یعنی از سال ۱۳۴۹ ‏تا ۱۳۵۷) از گروه‌های مختلف [...] دقیقاً ۳۱۲ نفر کشته شدند (که حدود ۱۸۰ نفر از چریک‌های ‏فدایی خلق، ۸۵ نفر از مجاهدین خلق و بقیه اعضای گروه‌های مختلف دیگر بودند) که یا در ‏درگیری‌های مسلحانه کشته شدند و یا محاکمه و اعدام شدند یا با خوردن سیانور و ترکاندن نارنجک، ‏خودکشی کردند. [...] عمادالدین باقی تعداد این دسته از افراد را ۳۴۰ نفر ذکر کرده که صحیح ‏نیست. تعداد تلفات نیروهای نظامی و انتظامی (یعنی ساواک، شهربانی و ارتش) در این مدت حدود ‏‏۴۰ نفر بوده‌است، به‌علاوه تعدادی افراد عادی در جریان بمب‌گذاری‌های مخالفین یا در حاشیه ‏درگیری‌ها، کشته شده‌اند.»‏

از جایی که امروز ایستاده‌ایم، با نگاه ضد خشونت امروزمان، آن خشونت‌ها و کشتارها را، از هر سو ‏که بود، به‌سادگی محکوم می‌کنیم. اما در بطن آن شرایط زندگی کردن و مبارزه کردن چیز ‏دیگری‌ست. ۳۱۲ جان فدا شده از این سو، ۴۰ نفر از آن سو، حتی یک جان فدا شده، حتی یک ‏پاسبان یا رهگذر کشته‌شده، خود زیاد است. گیریم که ثابتی در تعداد جان‌های فدا شده‌ی مبارزان ‏‏«تخفیف» داده‌باشد، اما در تعداد کشته‌های طرف مقابل، یعنی «حدود ۴۰ نفر» نمی‌تواند تخفیف ‏داده‌باشد. و من با این عددها می‌خواهم نابرابری آن نبرد را نشان دهم. چریک‌ها امیدوارند که با فدا ‏کردن جان خود «موتور کوچکی» باشند که «موتور بزرگ»، یعنی خیزش توده‌های مردم را استارت ‏می‌زند.‏

‏«ادنا» اثر ابوالفضل توسلی،
هم‌دانشگاهی و هم‌دوره‌ی
ادنا ثابت
«شیرین» در روایتش از ددمنشی‌های ساواک و از فاجعه‌ی فدا شدن پی‌درپی جان رفقایش در آن ‏نبرد نابرابر نیز سخن می‌گوید. اما روایت او در اصل از روییدن جوانه‌های دو عشق در شوره‌زار ‏زندگانی چریکی در خانه‌های تیمی، و در شرایطی‌ست که عشق ممنوع است:‌ عشق نافرجام ‏‏«پری» به «بهمن»، که به «اعدام انقلابی» بهمن و در هم شکستن «پری» می‌انجامد، و عشق بر ‏زبان‌نیامده‌ی میان خود شیرین و نیما. درباره‌ی ممنوعیت عشق در درون خانه‌های تیمی سازمان ‏چریک‌های فدایی خلق ایران و توصیف آن از قلم مریم سطوت، پیش‌تر، هنگامی که تکه‌هایی از کتاب ‏جداگانه منتشر شده‌بود، در جای دیگری نوشته‌ام [۳].‏

در ۸ تیرماه ۱۳۵۵ ساواک به جلسه‌ی رهبران سازمان چریک‌های فدایی خلق با شرکت حمید ‏اشرف، اسطوره‌ی بزرگ سازمان، حمله می‌کند، ضربه‌ای مرگبار فرود می‌آورد و همه را می‌کشد. از ‏آن پس فعالیت‌های بقایای سازمان محدود می‌شود به عقب‌نشینی به خانه‌های تیمی و حفظ خود.‏

خانه‌ی تیمی «شیرین» و پوران نیز چندی بعد ضربه می‌خورد، و مریم سطوت با همان گام‌های کوتاه ‏و شتابان آغاز داستان، در بخش دوم کتاب ما را از تهران به اصفهان و به زندگی چریکی در خانه‌ی ‏تیمی می‌برد. او تاریخ انتقال به اصفهان را هم نمی‌گوید، اما از پس و پیش داستان می‌دانیم که این ‏انتقال باید پس از ضربه خوردن خانه‌ی تیمی او و پوران در اسفند ۱۳۵۵ در تهران، و پیش از نوروز ‏‏۱۳۵۶ باشد که او دیرتر در اصفهان وصفش می‌کند. می‌دانیم که روز ورودش به خانه‌ی تیمی ‏اصفهان، هوا هنوز سرد است: نیما «با سرعت بخاری علاالدین وسط اتاق را روشن کرد، کتری آبی ‏رویش گذاشت و سفره را کنارش پهن کرد [...] اتاق هنوز سرد بود. چادر را دورم پیچیدم و کنار ‏بخاری نشستم.»‏

از این‌جا به بعد او با مهارتی ستودنی و با نثری روان و گام‌هایی آرام‌تر، از فرو رفتنش در قالب یک زن ‏خانه‌دار (از نگاه همسایگان) و ایجاد پوشش برای تیم‌شان، از بغرنجی‌های زندگی در کنار دو مرد در ‏خانه‌ی تیمی، از ممنوعیت احساس، اما جوانه زدن احساس با وجود ممنوعیت، از شعر، از ‏روزمرگی، از همسایگان، از حال و روز «رفیق چشم‌بسته»ای که در اتاقی دیگر تنها زندگی می‌کند و ‏او حق ندارد حتی بداند که او زن است یا مرد، روایت می‌کند. او در جاهای حساس داستان با تکنیک ‏گریز زدن به صحنه‌هایی از گذشته‌هایش، تعلیق‌هایی ماهرانه و درست و به‌جا ایجاد می‌کند و ‏خواننده را در انتظار و هیجان نگه می‌دارد. به نظر من از امتیازهای روایت مریم سطوت این است که ‏کتاب را «خطی» و یک‌نواخت ننوشته‌است، و این باعث شده که کتاب حالت خاطره‌نویسی معمول ‏را نداشته‌باشد و به داستانی جذاب تبدیل شود.‏

مریم سطوت که خیال می‌کرده که «دست‌یابی به فضاهای باز تنها در کنار فداییان ممکن» است، ‏کمی پس از زندگی در خانه‌ی تیمی «از این همه محدودیت [که رفیق مسئول تیم ایجاد می‌کند] ‏احساس خفگی» می‌کند. با این همه، هیچ‌یک از آدم‌های قصه‌ی مریم سطوت تک‌بعدی نیستند؛ از ‏همان مسئول تیم علی که در آغاز از رسیدگی به گل‌ها و گلدان‌های دور حوض وسط حیاط خانه ‏ایراد می‌گیرد که «این کارها مال جوان‌های خرده‌بورژواست نه مال چریک و خونه تیمی...» تا ‏‏«رفیق نقی» اخمو و در نخستین دیدار بداخلاق، تا همسایه‌هایی که در آغاز سخت کنجکاو‌اند و ‏مشکوک، همه، بدون استثنا، چهره‌های دلپذیری نیز از خود بروز می‌دهند. و این نیز یکی دیگر از ‏امتیازهای روایت مریم سطوت است.‏

یکی از قصه‌های فرعی برای ایجاد تعلیق، برای من بسیار رقت‌انگیز و تکان‌دهنده است. «رفیق ‏سیمین» برای کاری از خانه‌ی تیمی رفته و در زمان مقرر برنگشته‌است. خانه را باید هر چه زودتر ‏خالی کرد: «در خیابان سرگردان بودیم. سوز سرمای اسفند از پشت چادر به تنمان فرو می‌رفت. ‏دست‌هایم یخ کرده و پاهایم بی‌حس شده‌بودند. در خیابان پرنده پر نمی‌زد. آخرین امیدمان نیز که ‏یکی از آشنایان پوران بود، بر باد رفت و ما را نپذیرفت. زمان می‌گذشت و ما هنوز جایی را پیدا ‏نکرده‌بودیم. ساواک می‌دانست که بعد از هر ضربه چریک‌ها خانه‌ها را خالی می‌کنند و در خیابان ‏سرگردان هستند. چریک سرگردان طعمه خوبی برای گشتی‌های ساواک است. از کوچه‌های ‏فرعی می‌رفتیم. سعی می‌کردیم تا در میدان‌ها و خیابان‌های اصلی دیده نشویم.»‏

‏«بالاخره پوران گفت می‌رویم پیش یکی از مادرها. بعد از عوض کردن دو تاکسی و پیچیدن در چند ‏کوچه به خانه‌ای رسیدیم. پوران زنگ در آهنی بزرگی را زد. زنی با موهایی سپید که از زیر روسری ‏بیرون زده‌بود، در را آرام باز کرد. از دیدن ما چشم‌هایش گرد شد. بدون گفتن کلمه‌ای به‌سرعت ما را ‏به درون خانه کشید. پوران بیخ گوشم زمزمه کرد: مادر سلاحی [که دو پسرش چریک بوده‌اند و ‏کشته شده‌اند].»‏

‏«[...] پوران در گوش مادر گفت:‏
‏«- مادر! چاره‌ای‌نداشتیم. باید این‌جا می‌آمدیم.‏
‏«مادر آهسته زمزمه کرد: - الهی قربونتون برم.‏
‏«بعد هم سر و رویمان را چند بار بوسید، اشک چشم‌هایش را با گوشه‌های روسری‌اش پاک کرد و ‏به‌سرعت غذایی آورد.[...]»‏

در برخی از تعلیق‌ها، مریم سطوت به حاشیه‌های کوتاهی می‌رود که من، در نقش خواننده‌ی ‏عادی، دلم می‌خواهد که او بیش‌تر و مفصل‌تر می‌نوشت. برای نمونه آن جایی که بسیار کوتاه ‏می‌گوید که پس از مخفی شدن، در تابستان گذشته در کارخانه‌ای کار می‌کرده، بعد از کار در ‏کارخانه می‌مانده و با کارگران زن صحبت می‌کرده و... ناگهان می‌پرد به دانشگاه و فضای تریای ‏دانشگاه و بحث‌های آن، و دیگر هرگز به توصیف کارخانه و زنان کارگر و پیر زنی که با او دوست ‏شده‌بود بر نمی‌گردد.‏

ای‌کاش مریم سطوت بیش‌تر از تجربه‌ی کارگری‌اش و از آن زنان کارگر می‌نوشت. ای‌کاش او نه فقط ‏از خانه‌ی تیمی اصفهان، که از خانه‌های تیمی دیگری هم که در آن‌ها به‌سر برده‌بود بیشتر ‏می‌نوشت. امیدوارم که در کتابی دیگر بنویسد! چه، تا جایی که به یاد می‌آورم «مادی نمره بیست» ‏تا امروز تنها کتابی‌ست که در وصف زندگی در خانه‌های تیمی آن روزگار نوشته شده‌است. این ‏کتاب‌ها را باید نوشت. قصه‌های زندگی در خانه‌های تیمی را باید گفت. نسل‌های پس از ما باید ‏بدانند، لازم است که بدانند چه بود و چه شد و چرا، و بدون قصه‌ی خانه‌های تیمی، توصیف آن ‏دوران نقص بزرگی دارد. مانند آن که تکه‌هایی از جورچین (پازل) را نداشته‌باشید. من خود در ‏سال‌های نوجوانی در عطش خواندن درباره‌ی آن که چه بود و چه شد و چه گذشت، در خفقان ‏کشنده‌ی دوران شاهنشاهی که هیچ کتاب و منبع مستقل و مُجازی وجود نداشت و به نوشته‌ی ‏مریم سطوت از قول «علی» «به‌خاطر داشتن یک کتاب «مادر» ماکسیم گورکی باید ۳ سال زندان ‏بکشی. برای یه اعلامیه کلی شلاق می‌خوری که بگی از کجا آوردی»، تنها به کتاب‌هایی که تیمور ‏بختیار و فرمانداری نظامی تهران پس از کودتای ۲۸ مرداد درباره‌ی حزب توده ایران نوشته‌بودند ‏رسیده‌بودم و با وارونه کردن نوشته‌های آن کتاب‌ها قهرمانان و اسطوره‌هایی از افسران عضو سازمان ‏نظامی حزب و فعالان حزبی برای خود ساخته‌بودم. غافل از آن که واقعیت چیزی نه آن و نه این، ‏چیزی میان آن و این بود.‏

پس نباید گذاشت که توصیف واقعیت‌های آن دوران سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران را کسانی ‏جز خود آنان بنویسند، حتی شخصی چون ارواند آبراهامیان، که متآسفانه غلط‌های فاحشی در ‏تاریخ‌نویسی‌اش دارد. باید خود چریک‌های آن زمان زبان باز کنند و صادقانه بگویند و بنویسند.‏

ممکن است کسانی ایراد بگیرند که نباید با نوشتن از کژی‌های پشت پرده‌ی تاریخ گذشته‌ی ‏سازمان، از قبیل «اعدام انقلابی» چند نفر در داخل سازمان، برای ضد چپ‌ها، از قلم‌به‌دستان ‏جمهوری اسلامی و امثال «اندیشه پویا»ها، تا پهلوی‌پرستان و راست‌های افراطی، خوراک فراهم ‏کرد. اما من به عکس معتقدم که همه‌ی جزییات گذشته، شامل همه‌ی کژی‌ها و اشتباه‌های ‏کوچک و بزرگ را باید گفت و نوشت و مطرح کرد تا بتوان از آن‌ها عبور کرد و راه را ادامه داد.‏

گویا در دیداری که رهبران سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت) در سال ۱۳۶۰ یا ۶۱ با نورالدین ‏کیانوری دبیر اول حزب توده ایران داشته‌اند، از او می‌خواهند که جزوه‌هایی در پاسخ به پرسش‌ها و ‏ایرادهایی که اعضای سازمان درباره‌ی گذشته‌ی حزب دارند بنویسد تا در بدنه‌ی سازمان توزیع شود. ‏اما کیانوری می‌گوید که حزب حاضر نیست که «لباس چرک‌هایش» را پیش نگاه همگان پهن کند، و ‏او فقط می‌تواند در جلساتی رو در رو و شفاهی پاسخ چنین پرسش‌هایی را بدهد. و چنین بود که ‏کم‌وبیش همه‌ی «رخت چرک‌های» حزب توده ایران، و برخی متعلق به سازمان چریک‌های فدایی ‏خلق ایران و سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت) هنوز پشت پرده و در کمدها مانده‌اند.‏

به نظر من یک سازمان سیاسی جدی، و «چپ»ی که می‌خواهد سالم و پاکیزه باشد، در جهان ‏امروز دیگر نمی‌تواند و نمی‌بایست چیزی شرم‌آور برای پنهان کردن باقی داشته‌باشد. در جامعه‌ای ‏به‌سامان، روزنامه‌نگاران و پژوهشگران دیر یا زود آن چیزهای شرم‌آور را بیرون می‌کشند و آبروریزی ‏می‌کنند. اگر چیزی بوده و هست، باید صادقانه عیانش کرد، نشانش داد، و دورش انداخت تا بتوان ‏سالم و پاکیزه بود. کسانی که خواستار ساختن جامعه‌ای آرمانی و سالم هستند، نمی‌توانند و نباید ‏چرک‌ها و کژی‌هایی را در گذشته‌ی خود پنهان کنند. در سوئد، برای نمونه، امروزه دیگر رسم شده ‏که هنگامی که شخصی به مقامی دولتی، مانند وزارت، گمارده می‌شود، خبرنگاران در نخستین ‏مصاحبه‌ی مطبوعاتی از او از جمله می‌پرسند که آیا «لاشه‌ی سگی مدفون در کمد لباسش» دارد؟ ‏و او هیچ چاره‌ای ندارد جز آن که راستش را بگوید، چه، می‌داند که وگرنه همان بلایی را بر سرش ‏می‌آورند که سال‌ها پیش بر سر وزیری آوردند که با کارت پرداخت دولتی‌اش یک شکلات ناقابل ‏یک‌ونیم یورویی برای خود خریده‌بود. در یکی از تازه‌ترین مصاحبه‌های از این نوع خانمی که تازه وزیر ‏شده‌بود در پاسخ این پرسش گفت که در نوجوانی فقط یک بار یک پک به حشیش زده، و بیست ‏سال پیش کارگری را برای تمیز کردن خانه‌اش آورده‌بود که هنگام پرداخت دستمزدش تازه دانست که ‏او سیاه (بدون مالیات) کار می‌کند. همین! چنین است جامعه‌ی به‌سامان امروز.‏

یکی از پرسش‌هایی که مطرح می‌شود این است که «خب، حالا با خواندن این کتاب ما به چه ‏نتیجه‌ای برسیم؟» پاسخ من این است که از یک «دل‌نوشته» و حتی از «روایتی داستان‌گونه از ‏حوادثی واقعی» نباید انتظار داشت که مانند کتابی علمی نتایجی را پیش روی خواننده بگذارد. ‏وظیفه‌ی هنرمند و داستان‌نویس طرح پرسش است و نه رساندن خواننده به نتایج معین. مریم ‏سطوت هم هیچ ادعای استخراج نتیجه‌ای از کتابش ندارد. او حتی هیچ شعاری در کتابش ‏نمی‌دهد.‏

اما من ایرادی هم به کتاب مریم سطوت دارم؛ به گوشه‌ای از نثر آن! او در بسیاری جاها فعل نقلی ‏‏(ماضی یا مضارع) میان جمله را با حشو به فعل پایان جمله، ناقص رها می‌کند: «بلیط خریده سوار ‏شدم»، «علاقه نشان داده... یاد می‌گرفتم»، «خرد کرده... نگاه می‌کردم»، «خارج شده، تاکسی ‏گرفته،... دور شدیم»، و بسیاری دیگر. این شکل نوشتن از زمان قاجار و با تأثیر گرفتن از دستور زبان ‏ترکی، که آن هنگام زبان قشون و نظامی‌گری بود، در زبان فارسی ریشه دوانده و امروز تنها در زبان ‏فارسی اداری آثاری از آن باقی‌ست، که آن نیز کم‌تر و کم‌تر می‌شود. من هیچ کتاب داستان از ‏ادبیات معاصر فارسی را سراغ ندارم که جمله‌هایی از این نوع داشته‌باشد. هنگامی که می‌نویسیم ‏‏«بلیط خریده...» ذهن خواننده باید جای خالی فعل تکمیلی را پر کند. اما نمی‌داند که این آیا ‏‏«خریده‌ام» بوده، یا «خریده‌بودم»، یا حالت جمع همین‌ها، یا دوم شخص و سوم شخص این‌ها؟ و به ‏پایان جمله که می‌رسد تازه می‌فهمد که هیچ‌کدام از این‌ها نیست! در زبان ترکی می‌توان تعداد ‏بی‌شماری فعل ناقص و بی‌زمان در طول جمله آورد و جمله را با یک فعل کامل به پایان رسانید: ‏‏«پالتاریمی گئیب، ائودن چیخیب، تاکسی‌یا مینیب، ایشه گئتدیم!» این به ترکی هیچ ایرادی ندارد، و ‏همین است که به زبان فارسی راه یافته‌است. ترجمه‌ی کلمه به کلمه‌ی جمله‌ی ترکی: «لباسم را ‏پوشیده، از خانه بیرون رفته، سوار تاکسی شده، به سر کار رفتم!»‏

در زبان فارسی تنها به شرطی می‌توان فعل نقلی میان جمله را ناقص رها کرد که فعل پایان جمله ‏هم همان زمان نقلی را داشته‌باشد. «دست‌هایم یخ کرده و پاهایم بی‌حس شده‌بودند» درست ‏است و ایرادی ندارد. اما نمی‌توان نوشت «دست‌هایم یخ کرده و پاهایم بی‌حس شدند». این‌جا ‏‏«یخ کرده» نقلی‌ست، اما «بی‌حس شدند» گذشته‌ی ساده است. من به سهم خود حتی این ‏حذف را هم به کار نمی‌برم و همواره همه‌ی فعل‌ها را کامل می‌نویسم: «دست‌هایم یخ کرده‌بودند و ‏پاهایم بی‌حس شده‌بودند». شکل درست و روان آن چند نمونه‌ای که از «مادی نمره بیست» آوردم ‏چنین است: «بلیط خریدم و سوار شدم»، «علاقه نشان می‌دادم و... یاد می‌گرفتم»، «خرد ‏کرده‌بودم... نگاه می‌کردم»، «خارج شدیم، تاکسی گرفتیم... دور شدیم». امیدوارم که مریم سطوت ‏همه‌ی این‌ها را برای چاپ بعدی درست کند. حیف است که نثر روان و پاکیزه‌ی کتاب او این ‏دست‌انداز‌ها را داشته‌باشد. ببخشید که کمی در نقش آموزگاری فرو رفتم!‏

من از یازده سال پیش، از هنگامی که تکه‌هایی از این داستان را خواندم، سخت در انتطار انتشار ‏کتاب کامل آن بوده‌ام. قدمش مبارک باد! خواندن آن را به گرمی به همگان توصیه می‌کنم. ناشر آن ‏‏«نشر فروغ» در کلن (آلمان) است و از این نشانی می‌توان کتاب را سفارش داد.

‏-----------------------------------------‏
‏۱- ‏https://fatapour.blogspot.com/2008/07/1-1355.html‎
‏۲- «در دامگه حادثه – بررسی علل و عوامل فروپاشی حکومت شاهنشاهی» گفت‌وگویی با پرویز ‏ثابتی مدیر امنیت داخلی ساواک، عرفان قانعی فرد، شرکت کتاب، لوس‌آنجلس، ۲۰۱۲.‏
‏۳- «چریک آلمانی، و چریک ایرانی» ‏http://www.iran-‎emrooz.net/index.php?/farhang/more/16988‎

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 October 2019

هانتکه شایسته‌ی جایزه‌ی نوبل نیست

اعتراض یک کوسوویی در پریشتینا به نوبل هانتکه
سخنی از مترجم: جنجال پیرامون جایزه‌ی نوبل پتر هانتکه در جهان فرهنگی ادامه دارد. مخالفان ‏اعطای نوبل ادبیات به هانتکه اغلب متن‌های احساسی نوشته‌اند. پس از ترجمه‌ی پیشین که در ‏دفاع از اعطای جایزه به هانتکه بود، اکنون ترجمه‌ی متنی را که به نظر من تا امروز، در میان آن‌چه ‏دیده‌ام، مستدل‌ترین و مستندترین متن در مخالفت با تصمیم فرهنگستان سوئد است، به نام ‏بی‌طرفی، به علاقمندان فارسی‌زبان تقدیم می‌کنم.‏

سوانته ویلر
Svante Weyler

تکبر هانتکه در برابر حقیقت

شانه خالی کردن پتر هانتکه از جستن حقیقت جرمی که در جنگ‌های بالکان روی داده ‏شبیه چیزی‌ست که در زمانی دیگر روی داده‌است. اما تلاش او را برای پاشیدن تخم تردید ‏در واقعیت اثبات‌شدنی، از روزگار خودمان باز می‌شناسیم.‏

ربه‌کا شرده ‏Rbecka Kärde‏ [عضو «وابسته»ی* کمیته‌ی جایزه نوبل ادبیات] در نوشته‌اش (د.ان. ‏‏۱۹ اکتبر) با صداقت و روشنگری توضیح می‌دهد که او چگونه نتیجه گرفته‌است که هانتکه سزاوار ‏جایزه‌ی نوبل ادبیات است. او فرامی‌خواندمان که اگر مخالفتی داریم، نظرمان را بهتر از نظر ‏شتابزده‌ی لحظه‌ی اعلام برندگی هانتکه نوضیح دهیم و استدلال او را در متن‌هایی که او نقل کرده ‏دنبال کنیم.‏

پرسش اصلی این است که نخستین متن مفصل هانتکه را درباره‌ی جنگ‌های بالکان چگونه باید ‏خواند و چگونه باید ارزیابی کرد. منظور کتاب «سفر زمستانی بر رودهای دونائو، ساوه، موراوا، و درینا، ‏یا عدالت برای صربستان» است. شرده درباره‌ی این کتاب می‌گوید: «آرمانی کردنی که پذیرفتنش ‏دشوار است، استدلال‌های بی‌تناسب درباره‌ی جرم، آری – با این حال هانتکه به طور کلی هنوز ‏همان شخصیت دمدمی معمول خود را دارد.»‏

هانتکه درباره‌ی صربستان و جنگ‌ها همان‌گونه می‌نویسد که درباره‌ی هر چیز دیگری نوشته‌است. ‏یکی از کتاب‌های هانتکه که اغلب به آن رجوع داده می‌شود و بسیاری موافقند که نشانگر نثر ‏درخشان (و منیت دمدمی) اوست، «داستان یک زندگی»، یعنی کتاب او درباره‌ی مادرش است که ‏زندگانی بس کوتاه و شوربختانه‌ای داشته‌است.‏

روایت زندگی مادر به‌راستی بسیار شبیه روایت او از صربستان است. در هر دوی این‌ها هانتکه ‏موضوع‌هایی را مطرح می‌کند که ما همه همچون واقعیتی ملموس در می‌یابیم؛ در یکی ‏کشوری‌ست در جنگ، و در دیگری مادری مرده. و او این‌ها را با متدهای ادبی مشابهی روایت ‏می‌کند. همه چیز از صافی نگاه نویسنده می‌گذرد، با ادعای ناچیز واقع‌بینی (تازه اگر چنین ادعایی ‏باشد)، و مهم‌تر آن که او این کار را از ورای زبان ویژه‌ی خود صورت می‌دهد: زبانی پیچاپیچ و کم‌وبیش ‏پر از حاشیه‌رفتن‌های مارپیچی که در آن همه گونه خودرأیی و گریززدنی مجاز است. به بیان ساده: ‏زبانی ویژه‌ی خود. زبان ویژه بی‌تردید می‌تواند در خور جایزه‌ی نوبل باشد.‏

اما تفاوت بسیار مهمی میان آن دو کتاب وجود دارد. موضوعی که هانتکه در کتاب «داستان یک ‏زندگی» به آن می‌پردازد تمام و کمال متعلق به خود اوست. این کتاب همچنین همان‌قدر درباره‌ی ‏خود اوست که درباره‌ی مادرش. و چرا نمی‌بایست درباره‌ی هر دو باشد؟ هر کسی آزاد است که آن ‏را بپسندد یا نپسندد. هر کسی آزاد است که از آن متأثر بشود یا نشود.‏

اما هنگامی که هانتکه همان متد را، که می‌توانیم متد خودمحورانه بنامیم، درباره‌ی جنگ‌های ‏صربستان به‌کار می‌برد، یعنی موضوعی که بسیاری افراد دیگر به همان اندازه‌ی او یا بیشتر از او از ‏آن اطلاع دارند؛ موضوعی که گذشته از آن هنگامی که او به آن پرداخت بسیاری دیگر، و از جمله ‏من، آن را تعیین‌کننده‌ترین موضوع سیاسی و اخلاقی نسل خود می‌دانستیم، آنگاه روایت او را باید ‏در پرتو دیگری نگریست.‏

شل ماگنوسون ‏Kjell Magnusson‏ [پژوهشگر قوم‌کشی] به تازگی (د.ان. ۱۷ اکتبر) ادعا کرد: ‏‏«توصیف هانتکه از جنگ به استثنای تابستان ۱۹۹۲، و به‌طور کلی، درست است». اما هانتکه در آن ‏کتاب کوچک هیچ توصیفی از جنگ نمی‌کند. درست است که او از چند جا که جنگ در آن‌ها جریان ‏دارد نام می‌برد، اما خود به آن جاها نمی‌رود. او از چند مورد مهم‌ترین روی‌دادهای جنگ سخن ‏می‌گوید، اما روی‌دادها را تحلیل نمی‌کند. او حتی آن‌ها را برای خواننده توصیف هم نمی‌کند. کاری ‏که او در بخش‌های آغازین و پایانی کتاب می‌کند این است که رشته‌ای از آن‌چه را او همچون ‏حقیقت‌های جاافتاده‌ای که جای انتقاد دارند توصیف می‌کند، با رشته‌ای پرسش‌های سخن‌پردازانه ‏زیر سؤال ببرد. این‌ها حقیقت‌هایی هستند که بزرگ‌ترین مایه‌ی تنفر او یعنی روزنامه‌ی فرانکفورتر ‏آلگمانیه ‏Frankfurter Allgemeine Zeitung‏ و به‌ویژه یکی از سردبیران آن زمان آن یوهان گئورگ ‏رایس‌مولر ‏Johann Georg Reissmüller‏ پخش کرده‌اند.‏

بیایید بغرنج‌ترین مورد، یعنی کشتار سربرنیتسا را بگیریم. هانتکه آن را نفی نمی‌کند. او تأثرات تنی ‏چند را که از دور از این کشتار متأثر شده‌اند نقل می‌کند. او حتی از همسر خود نقل می‌کند: «تو که ‏خیال نداری تا آن جا پیش بروی که کشتار سربرنیتسا را زیر سؤال ببری؟» هانتکه پاسخ می‌دهد نه، و ‏آنگاه چیزی می‌گوید که از نگاه من تعیین‌کننده است: «اما می‌خواهم بدانم چگونه باید چنین ‏کشتاری را توضیح داد، چگونه چنان که می‌گویند در برابر چشمان همه‌ی جهان رخ داده‌است؟» و ‏سپس: «چرا این چنین سلاخی هزاران نفر؟ انگیزه‌ی آن چه بوده؟ چه فایده‌ای داشته؟»‏

پرسش‌های به‌جایی‌ست که پاسخی هم دارند، پاسخی که هانتکه هرگز نخواسته بپذیرد. او حتی ‏نخواسته آن واژه را بر زبان جاری کند: قوم‌کشی. کشتار سربرنیتسا را دادگاه بین‌المللی لاهه جرمی ‏از مقوله‌ی قوم‌کشی دانسته‌است. این خود گویای آن است که گشتن به‌دنبال «انگیزه»های ‏عقلانی و منطبق بر منطق جنگ برای آن، چه بی‌جاست. قوم‌کشی خود سبب خود است. همین ‏است که آن را از دیگر جنایت‌های جنگی متمایز می‌کند.‏

آیا من نوشته‌ی هانتکه را زیادی نقادانه می‌خوانم؟ آری، اما نه نقادانه‌تر از ربه‌کا شرده و کمیته‌ی ‏نوبل. فقط نتیجه‌گیری‌های ماست که متفاوت است. شرده به این نتیجه می‌رسد: «زاویه‌ای ‏ناسنجیده و نسبی‌گرایانه در نگاه به یک قوم‌کشی [در کتاب هانتکه]؟ شاید.» و من نمی‌دانم چه ‏چیزی می‌تواند بدتر از نسبی کردن یک قوم‌کشی باشد.‏

آیا روایت هانتکه از صربستان در اثر انفجار هیجان‌های دوران جنگ بود؟ نه، زیرا که هنگامی که ‏هانتکه بیش از ده سال بعد احساس نیاز می‌کند که در مقاله‌ای «موضع خود را توضیح» دهد ‏‏(سوددویچه سایتونگ، اول ژوئن ۲۰۰۶) درست به همان شیوه استدلال می‌کند. او پس از ردیف ‏کردن همه‌ی چیزهایی که او کلیشه می‌نامد («دیکتاتوری خوان‌آشام»، «هیتلر»، و از این دست) ‏می‌گوید: «بیایید در چارچوب حقیقت‌هایی سخن بگوییم که مربوط به جنگی داخلی‌ست که یک ‏اروپای دغل‌باز یا دست‌کم ناآگاه به راه انداخت، یا دست‌کم در آتش آن دمید». اما او هرگز «حقیقتی» ‏نشان نمی‌دهد. همه به هم حمله کرده‌اند؛ هر کشتاری از یک سو، کشتاری مشابه از سوی دیگر ‏داشته‌است؛ هیچ کس گناهکارتر از دیگری نیست.‏

درون‌مایه‌ی این مقاله بسیار روشن است: حقیقت را در جنگ بالکان یا درباره‌ی آن نمی‌توان یافت. او ‏در پایان سخنش چیزی را در برابر ما می‌گذارد که در کتابش درباره‌ی صربستان آن را «شاعرانه» ‏می‌نامد، و لغزیدن مسئله‌آفرین میان ادبیات و سیاست هرگز عیان‌تر از این نبوده‌است: «کنار بروید ‏ای ارواح خبیث. گورتان را گم کنید آخر از زبان. بگذارید هنر پرسش کردن را بیاموزیم. بگذارید سفر ‏کنیم به آن کشور با نام خوش‌آهنگ، به نام یوگوسلاوی، به نام اروپایی دیگر. زنده‌باد اروپا. زنده‌باد ‏یوگوسلاوی. ‏Zivela Jugoslavija.‎‏ [زنده‌باد یوگوسلاوی به زبان صربی]».‏

ربه‌کا شرده نمی‌خواسته جایزه را به لویی فردیناند سلین یا ازرا پاوند بدهد، به علت یهودی‌ستیزی ‏آنان. قیاس او به‌جاست. ولی یک قیاس دیگر: زمانه‌ی ما پر است از تلاش کسانی که به‌جای ‏مخالفت مستدل، کوشیده‌اند نفوذ دانشمندان، سیاستمداران و روزنامه‌نگاران را تضعیف کنند. این ‏تلاش در همه‌ی جبهه‌ها و در همه‌ی زمینه‌ها جریان دارد. راست‌های افراطی آلمان، با الهام گرفتن ‏از دانلد ترامپ، از «دروغ‌نامه‌ها» ‏lügenpresse‏ سخن می‌گویند که واژه‌ای‌ست از دهه‌ی ۱۹۳۰ که ‏غبار از آن روفته‌اند. می‌گویند: آیا به‌راستی می‌دانیم که فعالیت‌های بشر است که بحران محیط ‏زیست را ایجاد کرده؟ تازه بدتر: راست است که شش میلیون یهودی بودند که نابود شدند؟ پنج و ‏نیم میلیون نفر نبودند؟ انکار لازم نیست، فقط تخم تردید بپاش.‏

خودداری هانتکه از جستن حقیقت درباره‌ی مجرم در جنگ بالکان، و حمله‌های پر خشونت او به ‏روزنامه‌نگاران، در زمانی دیگر صورت گرفته‌اند. اما جایزه‌ی نوبل در زمان حاضر به او داده می‌شود. از ‏همین روست که من معتقدم که او شایسته‌ی دریافت جایزه نیست.‏

-----------------------
‏* «وابسته»‌به این معنا که امسال برای نخستین بار پنج «کارشناس» ادبی بیرون از فرهنگستان ‏سوئد، برای گزینش برنده، به کمیته‌ی چهارنفره‌ی جایزه‌ی نوبل ادبیات درون فرهنگستان افزوده ‏شدند. خانم ربه‌کا شرده یکی از آن پنج نفر است – مترجم.‏

ترجمه از روزنامه‌ی سوئدی داگنز نوهتر، ۲۱ اکتبر ۲۰۱۹‏
نشانی متن اصلی:‏
https://www.dn.se/kultur-noje/svante-weyler-peter-handkes-forakt-for-sanningen

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 October 2019

نوبل ادبیات برای کوندرا؟ هرگز!‏

بازیگر سوئدی لنا اولین در نقش سابینا در «بار هستی»
این روزها که فریاد مخالفان دادن جایزه‌ی نوبل ادبیات به پتر هاندکه به آسمان رسیده، گاه ‏پیشنهادهایی برای دادن جایزه به نویسندگان دیگر، و از جمله به میلان کوندرا به گوش می‌رسد. ‏البته آرزوی اعطای نوبل ادبیات به کوندرا تازگی ندارد و از هنگام اوج معروفیت او در دهه‌های ۱۹۸۰ و ‏‏۹۰ همواره کسانی نام او را در بوق می‌دمیده‌اند و برای اعطای نوبل به او تبلیغ می‌کرده‌اند. و چه ‏خوب که تا امروز این آرزو تحقق نپافته‌است!‏

نخست نگاهی گذرا به کارنامه‌نویسندگی میلان کوندرا (زاده اول آوریل ۱۹۲۹، اکنون ۹۰‌ساله) بیاندازیم. او محصول ‏زمانه‌ای‌ست که «پرده‌ی آهنین» هنوز وجود داشت، دیکتاتوری کمونیستی بر کشور او، ‏چکوسلواکی سابق، حکم می‌راند، و او همچون نویسنده‌ای که می‌خواست آزاد بیاندیشد و آزاد ‏بنویسد، با دستگاه‌های سانسور و فشار دولتی درگیری داشت، رنج‌ها برد، از حزب کمونیست ‏اخراجش کردند، برش گرداندند، باز اخراجش کردند، و محنت‌ها دید؛ در جنبش مردمی «بهار پراگ» در ‏سال ۱۹۶۸ شرکت کرد و عواقبش دامنش را گرفت. او در آغاز شعر می‌گفت و تا هنگام خروج از ‏چکوسلواکی (جمهوری چک بعدی) تنها دو رمان «شوخی» (۱۹۶۷) و «زندگی جای دیگری‌ست» ‏‏(۱۹۷۳) را نوشته‌بود. در جهان دو قطبی آن روزگار، چشم غربی‌ها او را گرفته‌بود و در سال ۱۹۷۵ به ‏فرانسه دعوتش کردند تا در دانشگاه رنه ‏Rennes‏ درس بدهد. و دیگر به چکوسلواکی برنگشت.‏

‏(اشتباه نشود! من در نقد «سوسیالیسم واقعاً موجود» سابق و محکوم کردن «ژدانوفیسم» کم ‏ننوشته‌ام. نگاهی به این نشانی، و نیز کتاب «قطران در عسل» باید این را نشان دهد.) ‏

بنگاه‌های انتشاراتی غربی که گمان می‌کردند یک «بولگاکوف» تازه پیدا کرده‌اند که به‌زودی «مرشد ‏و مارگریتا»ی تازه‌ای برای آن‌ها خلق می‌کند و قاتقی برای نانشان فراهم می‌کند، دست بر هم ‏می‌ساییدند. آنان پول فراوانی به پای نوشته‌های او ریختند، نامش را در بوق و کرنا کردند و چون ‏بادکنکی بادش کردند. و از حق نباید گذشت که او تا چندی نان آنان را در روغن کرد. با رمان‌هایی که ‏او در دوران زندگی در غرب نوشت؛ «کتاب خنده و فراموشی» (۱۹۷۹)، «بار هستی» (۱۹۸۴) [نام درست آن «سبکی تحمل‌ناپذیر هستی»ست، و نه «بار»!]، و ‏‏«جاودانگی» (۱۹۹۰)، با همین فاصله‌های دراز، و فیلم‌هایی که بر کتاب‌ها ساختند، یک‌بند پول بود ‏که او و ناشران و سازندگان فیلم‌ها پارو می‌کردند. «روشنفکران» داخل ایران نیز با ترجمه‌های تکراری ‏و بی‌شمار، دست‌وپاشکسته، و سلاخی شده‌ی این کتاب‌ها نان ناشران را تأمین می‌کردند و به ‏خیالشان رسیده‌بود که نویسنده‌ی بسیار بزرگی را کشف و معرفی کرده‌اند. و خوانندگان، اسیر ‏توهمات، کوندرا، کوندرا گویان، خریدند و خواندند و هضم کردند و دلشان خوش بود که «به! عجب ‏کتابی!» (برای نمونه «بار هستی» در ایران با حذف ۶۱ صفحه و دستکاری‌های فراوان دیگر منتشر ‏شد).‏

اما... همین بود! تمام شد! بادکنکی که در غرب به نام میلان کوندرا هوا کرده‌بودند بادش خوابید. ‏رمان بعدی او شش سال پس از قبلی در سال ۱۹۹۵ با نام «آهستگی» منتشر شد، چیزی در ‏حدود ۱۴۰ صفحه. سه سال بعد «هویت» را منتشر کرد (۱۹۹۸)، در ۱۳۰ صفحه، و سپس ‏‏«نادانی» (۲۰۰۰) در ۱۹۷ صفحه. پس از آن ۱۳ سال طول کشید تا او رمان «جشنواره بیهودگی [یا ‏بی‌معنایی]» را در ۱۱۵ صفحه در سال ۲۰۱۳ منتشر کند، و شش سال است که دیگر خبری از او ‏نبوده‌است. البته در فاصله‌ی این رمان‌ها دو سه کتاب مجموعه‌ی جستارها نیز منتشر کرد.‏

با چنین کارنامه‌ای، آیا می‌توان انتظار داشت که جایزه‌ی نوبل ادبیات به او داده‌شود؟ گمان نمی‌کنم! ‏حال بگذریم از شایعاتی قوی و در سطح جهانی که در سال ۲۰۰۸ بر پایه‌ی اسناد پلیس امنیتی ‏سابق چکوسلواکی بر زبان‌ها افتاد که می‌گفت شخصی به‌نام میلان کوندرا زاده‌ی همان سال و روز ‏کوندرای ما، خبرچین پلیس امنیتی بوده و ایشان در سال ۱۹۵۹ یکی از دوستان محفل خود را به ‏پلیس امنیتی لو داده‌است. این شایعات در آن زمان تکذیب شد، چند نویسنده‌ی بزرگ نامه‌ای به ‏پشتیبانی از کوندرا نوشتند، و جنجال به‌تدریج به فراموشی سپرده‌شد. بگذریم همچنین از برخی ‏دیگر از جنبه‌های شخصیت او.‏

همین روزها در فیسبوک به دوستانی قول دادم که روزی بنشینم و نقدی اساسی بر کارهای کوندرا ‏بنویسم و شارلاتان ادبی بودن او را نشان دهم. اما اکنون در فکرم که چنین شخصیتی با چنین کارنامه‌ای ‏آیا ارزش آن را دارد که وقت و زحمت صرف نقد او بکنم؟ گمان نمی‌کنم! همین حرف‌ها در کنار ‏ترجمه‌ی زیر باید کافی باشد.‏

خانم یننی لیند ‏Jenny Lindh‏ در رونامه معتبر سوئدی داگنز نوهتر نقد و معرفی کتاب می‌نویسد. این ‏نوشته‌اش پنج سال پیش در مجموعه‌ای تابستانی با عنوان «هشدار درباره‌ی صخره‌ها و ‏بریدگی‌های مجمع‌الجزایر کلاسیک» در این روزنامه منتشر شد، از همان هنگام روی میزم خاک ‏می‌خورد، و گوشه‌ای از ذهنم را اشغال می‌کرد. امروز ترجمه‌اش می‌کنم و باری از ذهنم برداشته ‏می‌شود. باشد تا اندکی از بار توهمات ما بکاهد. پی‌نوشت کوتاهی نیز در پایان متن ترجمه، در تأیید ‏نویسنده افزوده‌ام.‏


بینش مردسالارانه، و بازیچه‌کردن (‏objectifying‏) تمام و کمال زن در «بار هستی»‏

چیزهای خوبی در «بار هستی» یا آن‌گونه که من آن را می‌نامم «بکن، و بیاندیش با میلان کوندرا» ‏‏[Knulla och Fundera med Milan Kundera «بیاندیش» در زبان سوئدی ‏Fundera‏ با کوندرا هم‌قافیه است]. برای نمونه می‌خواهم روی آهنگین ‏بودن این رمان، و سرایش آن تأکید کنم؛ آن جا که ترکیب مفاهیم سنگینی و سبکی آکورد اصلی ‏پیراسته‌ای می‌سازد. همچنین تأکید می‌کنم که این داستان پرفروش سال ۱۹۸۴، که گمان می‌رود ‏نقاط مشترکی با کتاب کلاسیک جورج اورول [۱۹۸۴] هم داشته‌باشد، بر زمینه‌ی جنبش بهار پراگ و ‏پی‌آمدهای سیاسی دراماتیک آن جریان دارد، و کوندرا به گونه‌ای ستودنی از فرد در برابر ایدئولوژی ‏تمامت‌خواه دفاع می‌کند. و نیز می‌خواهم کاره‌نین ‏Karenin‏ را برجسته کنم؛ یعنی سگه را.‏

اما هیچ‌یک از آن‌چه برشمردم مانع از آن نمی‌شود که کتاب را با این احساس به پایان برسانم که ‏یک پروفسور فلسفه همین الان هن‌وهن کنان و با ادای سگ، خود را به پاهای من مالیده‌است. ‏منظورم آن همه صحنه‌های سکسی نیست. منظورم ترکیب ناهنجار لحن آموزگارانه، با آب اندام‌های ‏جنسی‌ست، به اضافه‌ی بینش مردسالارانه‌ی بیش از حد: واقعیت آن است که «بار هستی» ‏آن‌چنان تمام و کمال زن را بازیچه نشان می‌دهد که آدم شک می‌کند که کوندرا لابد مرتب وایاگرا توی ‏چشمانش می‌تپاند.‏

کوندرا شخصیت‌های زن رمان را بدون استثنا لخت می‌کند، تن عریان آن‌ها را با جزئیات تشریح ‏می‌کند، و برای آن که جنبه‌ی تحریک خودارضایی را برای مخاطبان تشنه‌ی فرهنگ، کم‌تر تحریک به ‏خودارضایی جلوه دهد، تشریح خود را به نقطه‌ی حرکتی برای پریشانی‌های فکری متعالی و خارج از ‏موضوع تبدیل می‌کند. با این همه میلان کوندرا آن‌قدر زرنگ هست که به زنانش نگرش ‏مردسالارانه‌ی ویژه‌ی خودش را ارزانی دارد، برای نمونه آن جا که ترزای جوان ساعت‌ها در آینه غرق ‏می‌شود تا از راه تماشای پیکرش به «روح خود» برسد. واقعاً که مسخره است. آیا مردان اهل ‏فرهنگ به‌راستی خیال می‌کنند که ما در توالت چنین کاری می‌کنیم؟ یعنی جلوی آینه می‌ایستیم و ‏روان خود را می‌جوییم؟

آن خودشیفته‌ی ژرف‌اندیش ما توماس، خود تحفه‌ای‌ست. او با یک نظم دقیق از آغوش زنی به ‏آغوش بعدی، و بیشتر پیش سابینا می‌رود که با لباس کاری مرکب از شورت و کلاه شاپو نقاشی ‏می‌کند. با وجود این پدیده‌ی رؤیایی فتنه‌گر، اما ترزاست که بیشتر به توماس نزدیک است، زیرا که «این ‏خیال را به او داده‌است که او کودکی‌ست که در سبدی گذاشته‌اند، قطران رویش مالیده‌اند، و به آب ‏رودی سپرده‌اند، تا او برش دارد و بر ساحل تختخوابش نجاتش دهد». شکنندگی ترس‌خورده‌ی ترزا ‏دل توماس را می‌سوزاند، که احساسی ناخوشایند است، و او آن را این چنین چاره ‏می‌کند که، لابد مانند همه‌ی ما، به آلمانی زبان باز می‌کند و فریاد می‌زند: ‏Einmal ist keinmal!‎‏ ‏‏[یک بار به درد نمی‌خورد!]‏

کوندرا در تازه‌ترین مجموعه‌ی جستارهایش با نام «دیدار» [ترجمه‌ی سوئدی ۲۰۱۳] در توصیف ‏عشق دوران جوانی‌اش می‌نویسد: «او گشاده در برابر من ایستاده‌بود، مانند پیکر شقه شده‌ی ‏گوساله‌ای آویخته بر چنگک قصابی». این زن یادآور ترزاست و ترس‌خوردگی او کوندرا را تحریک ‏می‌کند و دلش می‌خواهد که «دستش را روی صورت او بگذارد و تنها در یک چشم به هم زدن تمام ‏و کمال تصاحبش کند». اما در «بار هستی» توماس است که با فتوحات جنسی‌اش می‌خواهد ‏‏«بدن‌های خفته‌ی جهانی را شقه کند».‏

‏«یک بار به‌درد نمی‌خورد»، اما دو بار، باور بفرمایید، نشانگر گرایشی‌ست.‏

با این همه می‌خواهم کاره‌نین را برجسته کنم؛ یعنی سگه را.‏

نشانی متن اصلی:‏
https://www.dn.se/kultur-noje/bocker/manlig-blick-total-objektifiering-i-varats-olidliga-latthet/

پی‌نوشت: گمان نمی‌کنم خانم یننی لیند هنگام نوشتن این متن رمان «آهستگی»‌ کوندرا را هم ‏خوانده‌باشد، وگرنه «دو بار» او بی‌گمان می‌شد سه بار، زیرا همین بینش در «آهستگی» هم ‏جاری‌ست. این رمان لاغر کوندرا بر محور «سوراخ کون» یک زن (با همین الفاظ) و تحقیر یک محقق ‏حشره‌شناس و هم‌وطن وامانده‌ی کوندرا می‌چرخد:‏

‏«قرص کامل ماه از لابه‌لای شاخ‌و‌برگ درختان خود‌نمايی می‌کند. ونسان به ژولی نگاه می‌کند و ‏ناگهان سخت مسحور می‌شود: در نور رنگ‌پريده‌، زن جوان زيبايی افسانه‌ای پيدا کرده‌است‌. مرد از ‏زيبايی او حيرت‌زده می‌شود‌. اين نوع ديگری از زيبايی است که او ابتدا متوجه‌اش نشده‌ بود‌. نوعی ‏زيبايی ويژه‌، شکننده‌، دست‌نخورده و دست‌نايافتنی. در همان لحظه‌، و حتی خودش هم نمی‌داند ‏چرا‌، سوراخ کون ژولی را در برابر چشم‌هايش می‌بيند. اين تصوير ناگهان از هيچ شکل می‌گيرد و ‏ونسان نمی‌تواند از آن خلاص بشود‌. سوراخ کون نجات‌بخش‌! به برکت آن بالاخره (‌آه بالاخره!)، مرد ‏عوضی که کت‌و‌شلوار به‌تن داشت برای هميشه از ذهنش زدوده می‌شود‌. کاری را که آن‌همه ‏گيلاس ويسکی از عهده‌اش بر‌نيامده بود‌، يک سوراخ کون در يک چشم به‌هم زدن انجام می‌دهد. ‏ونسان ژولی را در آغوش می‌کشد‌، او را می‌بوسد‌، پستان‌هايش را نوازش می‌کند‌، زيبايی ناب و ‏افسانه‌ای او را تحسين می‌کند و در عين‌حال در تمام مدت‌، تصوير ثابت سوراخ کون او را در مقابل ‏خود می‌بيند. بيش‌از هر‌چيز دلش می‌خواهد به او بگويد‌: «‌من پستون تو رو نوازش می‌کنم اما به ‏سوراخ کونت فکر می‌کنم.»».‏

صحبت از سوراخ کون زن در چند بخش کتاب ادامه دارد، و کوندرا برای توصیف هر چه بهتر، ‏دست‌به‌دامن گیوم آپولینر می‌شود:‏

‏«سوراخ کون‌. می‌توان برايش نام‌های ديگری‌هم به‌کار برد‌. به‌عنوان مثال می‌توان مانند آپولينر گفت ‏نهمين سوراخ بدن. از شعری که او برای سوراخ‌های نه‌گانه بدن زن سروده دو روايت مختلف وجود ‏دارد‌. روايت نخستين در ۱۱ ماه می ۱۹۱۵ در نامه‌ای از سنگر به معشوقه‌اش لو فرستاده شد‌. ‏روايت دوم را او به‌تاريخ ۲۱ دسامبر همان سال از همان محل به معشوقه ديگرش مادلن فرستاد‌. در ‏اين اشعار که هر ‌دو زيبا هستند گرچه تصاوير متفاوتی به‌کار رفته‌، اما ساختمان يکی است‌، يعنی ‏هر‌يک از بند‌های شعر به يکی از سوراخ‌های بدن محبوب اختصاص داده شده‌: يک چشم‌، چشم ‏دوم‌، يک گوش‌، گوش دوم‌، سوراخ راست بينی‌، سوراخ چپ بينی‌، دهان و سپس در شعری که ‏برای لو فرستاده شده «‌سوراخ نشيمن‌گاه‌» و آن‌گاه سوراخ نهم‌، فرج‌. اما در شعر ديگر‌، آن که برای ‏مادلن فرستاده شد‌، در آخر شعر سوراخ‌ها به‌طرز جالبی جا‌به‌جا می‌شوند‌. فرج به جايگاه ششم ‏تنزل پيدا می‌کند و سوراخ کون که گشايشی در ميان «‌دو کوه مرواريد‌» است‌، مقام نهم را داراست ‏و به‌عنوان «‌بسی اسرار‌آميز‌تر از آن‌يکی‌ها»، دری به‌سوی «‌شعبده‌بازی‌هايی که هيچ‌کس جرأت ‏ندارد در‌باره‌شان سخن بگويد‌» و «‌دريچهٔ برين‌» وصف می‌شود».‏

این ستایش سوراخ کون زن و جایگاه والای آن در «آهستگی» ادامه دارد و بیشتر نقل نمی‌کنم تا ‏این پی‌نوشت مفصل نشود. علاقمندان می‌توانند به خود کتاب به زبان‌های گوناگون و از جمله متن ‏سانسورنشده‌ی فارسی، ترجمه‌ی دریا نیامی، که این تکه‌ها را از آن نقل کرده‌ام مراجعه کنند. این ‏ترجمه را نخستین بار رضا قاسمی در سال ۲۰۰۳ در سایتش «دوات» منتشر کرد که هنوز وجود دارد، هرچند غیر ‏فعال. سپس همین ترجمه در سایت‌های بی‌شماری برای دانلود عرضه شد. نشانی کتاب در ‏‏«دوات»: ‏http://www.rezaghassemi.com/ahestegi.htm

من مخالفتی با نوشتن از جنسیت و امور جنسی ندارم اما نه با تحقیر و بازیچه کردن زن. و تازه، ‏دادن نوبل ادبیات به چنین بینش و چنین نوشته‌هایی؟ این جا مقام زن تا یک سوراخ کون یا ‏سوراخ‌های نه‌گانه‌ی پیکرش پایین برده می‌شود و او تبدیل می‌شود به عروسکی با نه سوراخ برای ‏ارضای هوس‌های غریب این مردان. این نوشته‌ها را که ما از «الفیه و شلفیه»ی هزار سال پیش ‏‏(کاماسوترای فارسی) داشته‌ایم، با رسم شکل! پس نیازی به نوشتهٔ آقای کوندرا نداریم.

آلفرد نوبل بیچاره وصیت کرد که جایزه «به کسی داده شود که ارزشمندترین اثر ادبی را با گرایش ‏آرمانی پدید آورده‌باشد». گمان نمی‌کنم بتوان بینش میلان کوندرا و رمان‌هایش، دست‌کم این «سه ‏بار» او را، «گرایش آرمانی» به شمار آورد.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

14 October 2019

دفاع دو تن از اعضای فرهنگستان سوئد از گزینش هاندکه

پتر هاندکه در مصاحبه پس از دریافت خبر برنده شدنش
برای علاقمندان جنجال پیرامون اعطای جایزه‌ی نوبل ادبیات امسال به پتر هاندکه.‏

ماتس مالم ‏Mats Malm‏ دبیر دائمی فرهنگستان سوئد، و اریک رونه‌سون ‏Eric Runesson‏ عضو ‏فرهنگستان در گفت‌وگویی با روزنامه‌ی سوئدی داگنز نوهتر می‌گویند که خط قرمز فرهنگستان ‏می‌توانست «تحریک به جنگ» یا «تحریکات بر ضد گروهی از مردم» بوده‌باشد. ماتس مالم می‌گوید: ‏بسیاری از واکنش‌ها با تصویری که از اوضاع داریم، همخوانی ندارد.‏

روزنامه‌نگار د.ان. هوگو لیندکویست ‏Hugo Lindkvist‏ می‌نویسد: شب و روزی پس از اعلام برندگان ‏جایزه‌ی نوبل ادبیات، گفت‌وگوی تلفنی سه‌جانبه‌ای با دبیر دائمی فرهنگستان، و عضو حقوقدان ‏فرهنگستان انجام دادم. انتظار می‌رفت که فرهنگستان پس از بحران عمیق پارسال، اکنون از این ‏موقعیت برای برداشتن گامی به پیش استفاده کند، اما گزینش یکی از برندگان،‌ یعنی پتر هاندکه، ‏واکنش‌های شدیدی را در سراسر جهان به دنبال داشته‌است. این گزینش را کسانی «شرم‌آور»، ‏‏«غریب» و «شگفت‌انگیز» خوانده‌اند.‏

پن جهانی، که سازمانی‌ست برای دفاع از آزادی بیان، در نامه‌ای خطاب به روزنامه‌ی د.ان. ‏می‌نویسد که فرهنگستان گزینشی «بسیار تأسف‌آور» انجام داده‌است.‏

‏«مادران سربرنیتسا»، سازمان بستگان قربانیان قوم‌کشی در سربرنیتسا، خواستار آن شده‌است که ‏این جایزه‌ی نوبل پس گرفته‌شود‎.‎

روزنامه‌ی انگلیسی تایمز در سرمقاله‌ای می‌نویسد که فرهنگستان هرگز مشابه این «گزینش ‏منحرف» را انجام نداده‌است که «برای همیشه باید گریبان‌گیر بنیاد نوبل بماند».‏

ماتس مالم به هنگام گفت‌وگو تکرار می‌کند که این واکنش‌ها برایش غیرمنتظره بوده‌است. او ‏می‌گوید:‏

‏- معیار اولیه در کار جایزه‌ی فرهنگستان این است که منظور این نیست که ادبیات وسیله‌ای برای ‏حمله به جامعه‌ی متمدن باشد. از این رو ما از واکنش‌هایی که می‌بینیم کمی شگفت‌زده هستیم. ‏همه چیز بر اصل ارزش برابر همه‌ی انسان‌ها استوار است. همچنین پرسش آزادی بیان در برابر ‏ماست. مرزهایی برای آزادی بیان وجود دارد. اما در این مورد هیچ چیزی قوانین سوئد یا حقوق ‏بین‌المللی را زیر پا نمی‌گذارد.‏

انتقاد شدید از پتر هاندکه تازگی ندارد. از دهه‌ی ۱۹۹۰ و از هنگام سخنان او درباره‌ی جنگ خونین در ‏بالکان، از او انتقاد شده‌است. او را متهم کرده‌اند که جانب صرب‌های ملی‌گرا و رهبرشان سلوبودان ‏میلوسه‌ویچ را گرفته‌است. میلوسه‌ویچ برای جنایت‌های جنگی محاکمه شد. هاندکه از جمله هنگام ‏تدفین میلوسه‌ویچ در سال ۲۰۰۶ سخنرانی کرد.‏

گذشته از آن بسیاری از منتقدان بر جمله‌های ضد و نقیض او در مجموعه‌ی جستارهای «‏Eine ‎winterliche Reise zu den Flüssen Donau, Save, Morawa und Drina oder Gerechtkeit für ‎Serbien‏» [سفری زمستانی بر رودهای دونائو، ساوه، موراوا و درینا، یا عدالت برای صرب‌ها] (۱۹۹۶) ‏و سپس در مقاله‌ای در روزنامه‌ی فرانسوی لیبراسیون (۱۹۹۶) ایراد می‌گیرند.‏

به هنگام اعلام برندگی پتر هاندکه، اعضای فرهنگستان سوئد تمایلی برای سخن گفتن پیرامون ‏جنجال‌های او نداشتند. آندرش اولسون ‏Anders Olsson‏ سخنگوی بنیاد نوبل از میکروفون ‏فرهنگستان گفت: «این جایزه‌ای ادبی‌ست، جایزه‌ی سیاسی نیست.» و ماتس مالم کمی دیرتر در ‏تلویزیون گفت: «فرهنگستان این حق را ندارد که کیفیت ادبی را در برابر ملاحظات سیاسی قرار ‏دهد».‏

اما هنگام گفت‌وگو با د.ان. این دو عضو فرهنگستان نظر خود را درباره‌ی انتقادها بیشتر توضیح ‏می‌دهند. اریک رونه‌سون می‌گوید: «من و البته خیلی‌های دیگر می‌دانستیم که اگر پتر هاندکه را ‏برگزینیم، این گزینش از نظر خیلی‌ها جنجالی خواهد بود.» او در ضمن تأکید می‌کند که این تنها نظر ‏خود اوست و نه نظر همه‌ی فرهنگستان.‏

این حقوقدان تحلیلی را که به هنگام گزینش برنده داشته، تشریح می‌کند. تحلیل او پیش از هر چیز ‏بر کتابی از کورت گریچ ‏Kurt Gritsch‏ از دانشگاه اینسبروک، و مقاله‌ای از کارولین فون اوپن ‏Karoline ‎von Oppen‏ از دانشگاه بات ‏Bath‏ استوار است. اریک رونه‌سون می‌گوید که پژوهش‌های دو نامبرده ‏تصویر متفاوتی از آن‌چه منظور هاندکه بوده به دست می‌دهد:‏

‏- کورت گریچ آن‌چنان که من می‌فهمم به این نتیجه می‌رسد که انتقاد از هاندکه فارغ از جانبداری ‏نیست. حتی شاید بر پایه‌ی سوء برداشت از آن‌چه هاندکه می‌خواسته بگوید بنا شده‌است.‏

‏- کارولین فون اوپن هم همین نظر را دارد. او می‌گوید که انتقادی که از گفته‌های هاندکه می‌کنند ‏چندان درست نیست. می‌توان آن‌ها را کم‌وبیش بر پایه‌ی سوءتفاهم دانست.‏

می‌پرسم: آیا همه‌ی شما در فرهنگستان این نوشته‌ها را خوانده‌اید، یا تنها شما؟

اریک رونه‌سون می‌گوید:‏

‏- من فرض را بر آن می‌گذارم که همه موضع گرفته‌اند و هر کس پژوهش‌های خود را انجام داده تا ‏ببیند ریشه‌ی این انتقادها چیست.‏

بحث پیرامون پتر هاندکه اغلب از آن می‌رود که چگونه باید او را فهمید یا این که او در واقع چه ‏گفته‌است. ماتس مالم برای مثال می‌گوید هاندکه در روزنامه‌ی زوددویچه سایتونگ (اول ژوئن ‏‏۲۰۰۶) قتل عام سربرنیتسا را «شرم ابدی» نامیده‌است. اما در همان مقاله هاندکه ابراز تردید ‏می‌کند که آن‌چه را در سربرنیتسا روی داده آیا می‌توان «جنایت علیه بشریت» و «قوم‌کشی» ‏نامید؟

در یک کنفرانس مطبوعاتی خودجوش در شهر شاویل ‏Chaville‏ [فرانسه] پس از اعلام برندگی ‏هاندکه، او از پاسخ دادن به پرسش‌های حساس شانه خالی کرد. سپس او به خبرنگار د.ان. گفت:‏

‏- از نظر من ملی‌گرایی و میهن‌پرستی با هم تفاوت دارند. کشور من همچنان اتریش است، و اگر ‏کسی به کشورم توهین کند، من میهن‌پرست می‌شوم. اما ضد ملی‌گرایی هستم. مطلقاً‌ چنین ‏است. البته در اصل واژه‌ی میهن‌پرستی ‏patriotism‏ را هم دوست ندارم،‌ زیرا که دوست داشتن ‏میهن یک «ایسم» نیست.‏

با این همه محکوم کردن او و فرهنگستان همچنان ادامه دارد. جنیفر کلمنت ‏Jennifer Clement‏ دبیر ‏کل سازمان دفاع از آزادی بیان، پن جهانی، در پیامی کتبی خطاب به د.ان. می‌گوید:‏

‏- تصمیم فرهنگستان در گزینش نویسنده‌ای که به دفعات در صحت جنایت‌های مستند جنگی شک ‏کرده‌است بسیار تأسف‌آور است، پیش از همه از آن رو که این گزینش بی‌گمان برای قربانیان آن ‏جنایت‌ها بسیار دردآور خواهد بود.‏

انجمن سراسری بوسنی – هرتسه‌گووینا در سوئد در بیانیه‌ای می‌نویسد: «دادن جایزه به پتر ‏هاندکه، صاحب اندیشه‌ی انکارکننده‌ی قوم‌کشی، مانند پاشیدن نمک بر زخم‌های بوسنی‌هاست.»‏

از اریک رونه‌سون و ماتس مالم می‌پرسم که آیا نکته‌ی درستی در واکنش‌ها می‌بینند؟ ماتس مالم ‏می‌گوید:‏

‏- ما می‌دانیم که هاندکه جنجالی‌ست. اما بسیاری از واکنش‌ها با تصویری که ما از وضعیت داریم و با ‏دنبال کردن پژوهش‌ها و نوشته‌های تازه درباره‌ی او به‌دست آورده‌ایم، همخوانی ندارد.‏

اریک رونه‌سون ادامه می‌دهد: - من بسیار مایلم که با منتقدان به شکلی در بحث شرکت کنم. اما ‏در آن صورت با حرکت از بحثی که از جمله کورت گریچ و کارولین فون اوپن مطرح کرده‌اند. پژوهش ‏آنان نشان می‌دهد که با گذشت زمان افراد بیشتر و بیشتری به این نتیجه می‌رسند که انتقاد از ‏هاندکه عادلانه نبوده‌است و بر سوءتفاهم بنا شده‌است. اما با پیش‌فرض‌هایی دیگر، روشن است و ‏می‌توان درک کرد که کسانی خشمگین می‌شوند.‏

پتر هاندکه در سخنرانی هنگام تشییع سلوبودان میلوسه‌ویچ از جمله گفته‌است: «من ‏حقیقت را نمی‌دانم اما می‌بینم، گوش می‌دهم، احساس می‌کنم، به یاد می‌آورم. برای ‏همین است که امروز این‌جا هستم، در کنار یوگوسلاوی، در کنار صربستان، در کنار ‏سلوبودان میلوسه‌ویچ.» این را چگونه تفسیر می‌کنید؟

اریک رونه‌سون می‌گوید: - به نظرم این جمله در درک او از اصطلاح ‏gerechtigkeit‏ (عدالت) ‏می‌گنجد. هاندکه جایی در این اثرش [مجموعه‌ی جستارها منتشر شده در سال ۱۹۹۶] می‌گوید، ‏اگر درست یادم مانده‌باشد، که در جست‌وجوی عدالت مسئله بر سر دفاع از یکی از طرفین نیست. ‏عدالت نخست هنگامی جاری می‌شود که به جست‌وجوی آزاد راه داده‌شود. به حق یا به ناحق او ‏گزارش‌های رسانه‌ها از جنگ صربستان را جانب‌دارانه می‌دانست. او همان‌طور که خود در جایی ‏می‌گوید، فرض را بر آن می‌نهاد که لازمه‌ی عدالت آن است که به چیزی فکر کنیم که فکرش نشده ‏و باید بکوشیم که نادیده‌ها را ببینیم. تنها در آن هنگام است که می‌توان عدالت را تضمین کرد. به ‏نظر من نکته‌ی بسیار درستی در این گفته هست. برای داوری عادلانه باید همه‌ی فرضیه‌ها را زیر و ‏رو کرد.‏

ماتس، در برنامه‌ی تلویزیون از شما پرسیدند که مرز سیاسی فرهنگستان کجاست و ‏پاسخ دادید که فرهنگستان حق ندارد که کیفیت ادبی را در مقابل ملاحظات سیاسی قرار ‏دهد. منظورتان چه بود؟

‏- در واقع بار دیگر بر می‌گردد به آزادی بیان و این که حق داریم چه چیزهایی بگوییم. ادبیات در ‏محیطی ایدئولوژیک سیر می‌کند ولی ما نمی‌توانیم بگوییم که این یا آن ادبیات بد هستند زیرا که ‏جنبه‌ای سیاسی در آن‌ها هست.‏

اریک رونه‌سون می‌گوید که اگر نویسنده‌ای ادبیات را همچون ابزاری به‌کار برد برای حمله به توصیفی ‏که خود از بنیاد ساختار دولت ما می‌کند، یا حمله به برابری ارزش و حقوق انسان‌ها، آن وقت مسئله ‏برای او سیاسی می‌شود. او می‌گوید:‏

‏- ما در فرهنگستان، به نظر من، می‌توانیم این نکته‌ها[ی بالا] را در نظر داشته‌باشیم. تمامی ‏جامعه‌ی مدنی و دموکراتیک بر این‌ها بنا شده‌است. تا جایی که کسی به این‌ها احترام می‌گذارد، و ‏معتقدم که پتر هاندکه این احترام را می‌گذارد، من مسئله‌ای ندارم.‏

پس شما نظرهای متفاوتی دارید؟ شما ،‌اریک، می‌گویید که می‌شود جنبه‌ی سیاسی را ‏در نظر گرفت، ولی شما، ‌ماتس، می‌گویید که شما حق این کار را ندارید؟

ماتس می‌گوید: - بستگی به این دارد که کسی برای مثال از مرز تحریک به جنگ پا فراتر بگذارد. و ‏همین است که برای ما غیرمنتظره بوده‌است. برخی از کسانی که واکنش نشان داده‌اند معتقدند ‏که هاندکه کم‌وبیش تحریک به جنگ کرده. ما نشانه‌ای در تأیید این ادعا نیافته‌ایم.‏

اما اگر چنین نشانه‌هایی یافته‌بودید، آن‌وقت می‌توانستید بگویید که او نباید جایزه بگیرد؟

ماتس مالم می‌گوید: - آری.‏

اریک رونه‌سون می‌گوید: - يا اگر که او برای مثال مرتکب تحریک بر ضد گروهی از مردم شده‌بود. در ‏آن صورت بی‌گمان خیلی‌ها [در فرهنگستان] به فکر فرو می‌رفتند.‏

پتر هاندکه در سال ۲۰۱۴ جایزه‌ی ایبسن را برد و همان هنگام اعتراض‌های شدیدی بر ‏گزینش او شد. آیا شما هنگامی که تصمیم گرفتید که نوبل را به او بدهید، بر آن ‏اعتراض‌ها آگاهی داشتید؟

ماتس مالم پاسخ می‌دهد: - ما اطلاع داشتیم.‏

آیا برای اعتراض‌هایی که این جا در سوئد ممکن است صورت بگیرد آمادگی دارید، برای ‏مثال به هنگام تحویل جایزه؟

اریک رونه‌سون پاسخ می‌دهد: - به سهم خودم در هر حال امیدوارم که واکنش‌ها با خردمندی ‏باشد. یعنی بتوان با حرکت از تفسیرهای متعادل‌تر از آن‌چه پتر هاندکه در واقع گفته، بتوان بحث ‏کرد. اما شاید این امید بی‌جایی‌ست. من بر خردمندی باور دارم. باور دارم که سرانجام جایی خرد ‏پیروز می‌شود.‏

ماتس مالم فقط می‌گوید که همین را تأیید می‌کند، و گفت‌وگو به پایان می‌رسد. لحظه‌ای بعد اریک ‏رونه‌سون پژوهش‌هایی را که کاویده‌است با ای‌میل می‌فرستد و خواندن آن‌ها را توصیه می‌کند. او ‏کمی بعد ای‌میل دیگری می‌فرستد و جنبه‌ی دیگری از آن‌چه را در استدلالش به سود پتر هاندکه به ‏کار برده می‌افزاید. او می‌نویسد:‏

‏«برای من [همچون حقوقدان] این نیز مهم است که دادگاهی در فرانسه پتر هاندکه را در شکایتش ‏از روزنامه نوول ابسرواتوار که تهمت‌هایی از همین دست به او زده‌بود که این روزها نیز بر سر ‏زبان‌هاست، پیروز اعلام کرد. امیدوارم که موارد مشابهی این جا در سوئد پیش نیاید.»‏

برگردان از روزنامه‌ی سوئدی داگنز نوهتر، دوشنبه ۱۴ اکتبر ۲۰۱۹‏
نشانی متن اصلی:‏
https://www.dn.se/kultur-noje/svenska-akademien-avfardar-kritiken-peter-handke-ar-missforstadd/

توجه: برگرداندن این متن تنها برای اطلاع‌رسانی‌ست و بیانگر موضع مترجم نیست.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

19 September 2019

کتاب‌شناسی خاطرات حزب توده ایران

برخی دوستان خواننده‌ی نوشته‌های من درباره‌ی تاریخ معاصر ایران و حزب توده ایران اغلب سراغ منابعی را برای ‏مطالعه‌ی بیشتر از من می‌گیرند. اکنون توجه علاقمندان را به مقاله‌ای با عنوان «کتاب‌شناسی خاطرات حزب توده ایران» ‏جلب می‌کنم که به قلم بهمن زبردست در تازه‌ترین شماره‌ی مجله‌ی «نگاه نو» (شماره ۱۲۲، تابستان ۱۳۹۸) در تهران منتشر ‏شده‌است.‏

نویسنده در این مقاله مشخصات ۲۲۹ کتاب خاطرات را درباره‌ی حزب توده ایران گرد آورده‌است. متن آن مقاله را (استثناءً!!) ‏در این نشانی می‌یابید.‏

نشانی مجله‌ی «نگاه نو»: ‏http://negahenou.ir

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

14 August 2019

شستاکوویچ و دیگر نام‌ها

منتشر شد!‏
تازه‌ترین شماره‌ی مجله‌ی «جهان کتاب»، سال بیست‌وچهارم، شماره ۳-۵، خرداد – مرداد ۱۳۹۸ منتشر شد.‏

در این شماره نوشته‌ای از من هم درج شده‌است در ویرایش نام‌ها (و مواردی دیگر) از کتاب «ترس و تنهایی، کوارتت‌های دمیتری ‏شاستاکوویچ»، نوشته‌ی بابک احمدی، چاپ سوم، زمستان ۱۳۹۳، نشر مرکز.‏

ویراستاران مجله خود نوشته‌ی مرا نیز ویراسته‌اند و تغییراتی در آن وارد کرده‌اند. بسیاری از این تغییرات برای کوتاه کردن نوشته‌ام ‏و برای صرفه‌جویی در جاست، که من اعتراضی بر آن‌ها ندارم. اما در دو مورد تغییری که داده‌اند برایم بسیار تلخ و دردآور است!‏

‏۱- جمله‌ای اضافه کرده‌اند و در آن ترکیب «بحث‌برانگیز» را به‌کار برده‌اند! من هرگز نمی‌نویسم «بحث‌برانگیز» و اعتقاد دارم که ‏ترکیب واژه‌های دیگر با «برانگیز» که هر چه بیش‌تر در زبان فارسی رایج می‌شود، بسیار «چندش‌برانگیز»، «استهزابرانگیز»، ‏‏«عصبانیت‌برانگیز»، و حتی «تهوع‌برانگیز» است! برای همه‌ی این ترکیب‌های زشت، جانشینان بسیار زیبا‌تری در فارسی وجود داشته ‏و دارد. کافیست که نویسنده کمی مغزش را به کار اندازد: «چندش‌آور»، «خنده‌دار»، «خشم‌آور»، «تهوع‌آور» و... نوشته‌اند: «شیوه‌ی ‏نگارش نام‌های خارجی به زبان فارسی یکی از موضوعات بحث‌برانگیز است.» این جمله در نوشته‌ی من وجود نداشت، اما اگر قرار بود ‏مفهومی مشابه بنویسم، می‌نوشتم: «شیوه‌ی نگارش نام‌های خارجی به زبان فارسی اغلب بحث ایجاد می‌کند».‏

خود آن «بر» در «برانگیز» زشت‌تر از هر چیز است! این گونه که کم‌وبیش همه و به این میزان «برانگیز» به کار می‌برند، به‌زودی باید ‏نام خانم روح‌انگیز را هم عوض کنیم و بگوییم «روح‌برانگیز»!‏

‏۲- نوشته‌ام «زبان گیلکی» و «زبان لری»،‌ اما ویراستاران در هر دو مورد به‌جای «زبان» نوشته‌اند «گویش». برای من هیچ جای بحث ‏ندارد که هم گیلکی و هم لری زبان هستند و نه «گویشی» از فارسی یا زبانی دیگر. جا دارد اضافه کنم که «تجزیه‌طلب» هم نیستم!‏ جالب است که در همین شماره‌ی مجله مطلبی دارند در معرفی کتاب «دستورنامه و فرهنگ واژگان زبان لری»!

فایل پ.د.اف نوشته‌ام (۴ صفحه) در این نشانی موجود است.‏
برای آگاهی از دیگر محتویات مجله، روی تصویر بالا کلیک کنید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

12 August 2019

زیر چاپ

چاپ دوم رمان «عروج» اثر نویسنده‌ی بلاروس واسیل بی‌کوف، این بار با نام اصلی «سوتنیکوف» و ‏در قطع جیبی تا چند هفته‌ی دیگر منتشر می‌شود:‏
تهران، انتشارات وال.‏

نویسنده‌ی بزرگ چک واسلاو هاول درباره‌ی همکار بلاروس خود می‌گوید: «من برای واسیل بی‌کوف ‏به خاطر مخالفتش با رژیم تمامیت‌خواه در بلاروس، احترام زیادی قائل هستم. طی ملاقاتی که با هم ‏داشتیم، هرگز امیدش را برای ایجاد تغییرات مثبت در آینده‌ی کشورش از دست نداده‌بود. احساس ‏می‌کنم بین سرنوشت ما دو نفر پیوندی وجود دارد. افسوس که مثل ما در چکسلواکی، لهستان یا ‏مجارستان بخت آن‌قدر با او یار نبود تا تغییرات را در کشور خود تجربه کند.»‏

زمستان ۱۹۴۲، در پی حملهٔ نازی‌ها به شوروی و اشغال بلاروس، و در شرایطی که سرما بیداد ‏می‌کند، دو پارتیزان را فرمانده گروه کوچک‌شان برای یافتن آذوقه می‌فرستد، و این آغاز ماجراهایی در ‏میان برف و یخ و جدال با خودی‌هایی‌ست که به مزدوری آلمان‌ها در آمده‌اند. داستان «سوتنیکوف» ‏از درگیری‌های درونی انسان‌ها، قرار گرفتن بر سر دوراهی‌های وجدان و اخلاق و زندگی و مرگ ‏می‌گوید، از زشتی و پلیدی جنگ و تباه شدن ارزش‌های انسانی در جنگ، و فداکاری‌ها و از ‏خودگذشتگی‌هایی که در سایه‌ی جنگ به ضد خود بدل می‌شوند.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

27 June 2019

بار دیگر اخگر

هر چه بیشتر چنین نوشته‌هایی را می‌خوانم، یا خود می‌نویسم، تلخی و دریغ و درد بیشتری بر ‏جانم می‌نشیند و دلم بیشتر برای اخگر و اخگرها تنگ می‌شود.‏ چه کنم... چه کنم...؟

دو سال پیش نوشته‌ای با عنوان «اخگر، مخالفی در میان رهبران حزب توده ایران» منتشر کردم. ‏اکنون آن نوشته را با استفاده از اطلاعات تازه‌ای که در «زیستن به وقت مهر، رفتن به ماه شهریور» ‏آمده، و نیز با نکات تازه‌ای که خود به یاد آوردم، تکمیل و بازویرایش کرده‌ام، که در این نشانی یافت ‏می‌شود.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

23 June 2019

پیروز دوانی و کتابچه حقیقت

پس از انتشار نوشته‌ای از مزدک دانشور درباره‌ی کتاب «حماسه سیاهکل» که به حمید اشرف ‏نسبت داده می‌شود، بحثی میان ایشان و فرج سرکوهی درباره‌ی اصالت و اعتبار «کتابچه حقیقت» ‏در بخش نظرهای آن نوشته در گرفت. من در بحث میان این دو گرامی ارجمند، که هر دو در پرتو ‏افکندن بر تاریکی‌ها می‌کوشند، می‌خواهم میانه را بگیرم:‏

‏۱- من در خریدن کتاب اغلب دست‌ودل بازم، اما با وجود خواندن نوشته‌هایی در تأیید اصالت کتاب ‏‏«حماسه سیاهکل»، بارها این کتاب را تماشا کردم ‏و ورق زدم، اما دست و دلم نرفت که بخرمش. اکنون چه خوب که هر دوی این اشخاص آگاه از امور، ‏انتساب «حماسه سیاهکل» به حمید اشرف را معتبر نمی‌دانند و مشکل مرا حل کردند.‏

‏۲- از بیش از ۲۰ سال پیش با «کتابچه حقیقت» سروکار داشته‌ام و در نوشته‌هایم بارها تکه‌هایی از ‏آن را نقل کرده‌ام. اما نام نویسنده و ناشر آن همواره در هاله‌ای از ابهام بوده‌است. نخستین بار در ‏مهرماه ۱۳۷۷ و در هفته‌نامه‌ی کاغذی و تابلوید «نیمروز» (لندن) با این جزوه آشنا شدم. «نیمروز» ‏هر هفته تکه‌ای از این کتابچه را منتشر می‌کرد. در سرآغاز بخش‌های نخست و دوم می‌نوشتند: ‏‏«چندی پیش خبر دادیم که پیروز دوانی یک نویسنده ایرانی بازداشت و به اوین منتقل شده‌است. از ‏آن‌جا که کسی خبر نیافت که چرا وی بازداشت شده‌است، این دستگیری در هاله‌ای از ابهام باقی ‏ماند تا آن‌که ما به جزوه تایپ‌شده‌ای که گفته می‌شود توسط وی نوشته شده‌است دسترسی ‏یافتیم که گفته می‌شود به همین دلیل بار زندان را به دوش کشیده‌است.» (شماره‌های ۱۶ و ۲۳ ‏مهرماه ۱۳۷۷)‏

اما از بخش سوم تا هشتم، توضیح سرلوحه‌ی هر بخش تغییر کرد: «[...] دوستانی که [کتابچه ‏حقیقت] را دیده‌اند گفته‌اند ممکن است انتشار این کتابچه، کار پیروز دوانی باشد که اخیراً بازداشت ‏و به نقطه نامعلومی برده شده‌است. اما خانواده دوانی، در تماس با نیمروز جز این می‌گویند. آن‌ها ‏معتقدند اگر این جزوه کار پیروز دوانی بود، او حتماً نام انتشارات یا شرکت سهامی پیروز را بر آن ‏می‌گذاشت، کما این که تا کنون چنین می‌کرده‌است و چون این نام بر این کتابچه نیامده، پس ‏می‌تواند به او ارتباط نداشته‌باشد. [...] و خبر بد آن که مادر پیروز ده روز پیش در فقدان فرزند جان ‏باخت.» (شماره‌های ۳۰ مهر تا ۶ آذر ۱۳۷۷)‏

و از بخش نهم تا بخش چهاردهم توضیح تازه‌ای بر پیشانی هر بخش نوشتند: «در حالی که نیمروز ‏قبلاً با استناد به گفته‌های چند تن، پیروز دوانی را تنظیم‌کننده این یادداشت‌ها معرفی کرده‌بود، ‏معذالک اطلاع یافتیم نویسنده این کتابچه عبدالله شهبازی عضو سابق دبیرخانه [کذا] حزب توده و ‏یکی از شاگردان احسان طبری [کذا] است که می‌گویند یکی از بازجویان اصلی کیانوری و مریم ‏فیروز است که متن آن چندی پیش منتشر شد. وی که اینک مسئول مؤسسه تحقیقاتی و ‏انتشاراتی دیدگاه است، در انتشارات و پژوهش‌های سیاسی [کذا] نیز کار می‌کند که گفته ‏می‌شود همه آن‌ها سازمان‌های تئوریک واواک است. مجموعه این کتابچه در حقیقت اطلاعات ‏سوخته‌ای است که برای توجیه دستگاه ولایت فقیه تهیه شده‌است.» (شماره‌های ۲۰ آذر تا ۲ ‏بهمن ۱۳۷۷)‏

اکنون برای نخستین بار و به برکت بحث میان این دو گرامی، شاهد زنده، فرج سرکوهی، شهادت ‏می‌دهد که «کتابچه حقیقت» به دست پیروز دوانی تهیه شده‌است. اما هاله‌ی ابهام برای من ‏هنوز از میان نرفته‌است.‏

نویسنده یا نویسندگان کتابچه در مقدمه می‌نویسند:‏

«۲- منابع اطلاعاتی ما از افرادی از رھبران حزب توده ایران بودند. عده‌ای در زندان با این افراد در ‏محل و زمان واحدی در حبس بودند و در این رابطه با آن‌ھا صحبت و گفتگو داشتند و عده‌ای نیز پس ‏از آزادی آن افراد به‌طور دوستانه پیرامون این مسائل صحبت داشتند. از مجموع تمامی گفته‌ھای ‏آن‌ھا، این اطلاعات کسب و جمع‌بندی شده است. این امر به منزله آن نیست که این افراد رھبری ‏حزب از قصد چاپ این مسائل آگاه بودند ولی آن‌ھا داوطلبانه، آگاھانه، و آزادانه نه تنھا در زندان بلکه ‏در دوران آزادی خود، این مسائل را برای برخی از دوستداران خود و افرادی که با آن‌ھا ارتباط داشتند، ‏بیان می‌کردند.‏

‏۳- از رھبران حزب توده ایران، بسیاری اعدام و اندکی قلیل نیز آزاد شده‌اند. دوستداران، ھواداران و ‏آشنایان این افراد آزادشده رھبری حزب، آزادانه به منزل آن‌ھا رفت‌وآمد دارند و می‌توانند با آن‌ھا ‏آزادانه به گفتگو بنشینند. برخی از آن‌ھا به طور آزاد و داوطلبانه خاطرات خود را منتشر ساخته‌اند. ‏برخی از آن‌ھا که از این مسائل آگاه بودند ھم‌اینک در داخل کشور زندگی می‌کنند (مانند کیانوری، ‏عموئی، فم تفرشی، مھدی پرتوی) و دسترسی به ھمه آن‌ھا مقدور است و برخی نیز درخارج از ‏کشور ھستند.»‏

من هر جا که چیزی از کتابچه حقیقت نقل کرده‌ام، در کنارش نوشته‌ام که اطلاعاتی در آن هست ‏که فقط محمدمهدی پرتوی داشت (از جمله در «شکستن کاسه‌کوزه‌ها بر سر چپ» و در «حل یک معما و طرح معمایی دیگر» و «اخگر، مخالفی در میان رهبران حزب توده ایران»). دخالت پرتوی در اطلاعات موجود در کتابچه حقیقت را در ‏مصاحبه‌های منتشرشده از او هم می‌توان دید. از جمله، گذشته از محتوا، حتی برخی از جمله‌های ‏او در مصاحبه با «اندیشه پویا» شماره ۳۸ (مهر و آبان ۱۳۹۵) شباهت زیادی به جمله‌های موجود ‏در کتابچه حقیقت دارد.‏

پرتوی هنگام تهیه و انتشار کتابچه حقیقت بیرون از زندان بود. او در سال ۱۳۷۰ آزاد شد و به ‏نوشته‌ی خسرو صدری در مطلبی با عنوان «مهدی پرتوی، محمد پورهرمزان و پاسداران!» ‏ پرتوی در «مؤسسه مطالعات ‏و پژوهش‌های سیاسی» (یعنی در کنار عبدالله شهبازی) کار می‌کرد، و در تابستان ۱۳۷۳ اداره‌ی ‏کتابفروشی «ابوریحان» واقع در نبش جنوب غربی تقاطع خیابان‌های ابوریحان و مشتاق (شهدای ‏ژاندارمری) را به دست داشته‌است. این کتابفروشی از صاحبان توده‌ای آن مصادره شده‌بود و امروزه ‏گویا با سقفی فروریخته ویرانه‌ای بیش از آن باقی نیست. اما پیروز دوانی، چنان که در توضیح ‏‏«نیمروز» دیدیم، هنگام انتشار گسترده‌ی «کتابچه حقیقت» اسیر دستگاه‌های اطلاعاتی و امنیتی ‏‏(عوامل محسنی اژه‌ای) بوده‌است.‏

حال پرسشی که پیش می‌آید (و مزدک دانشور هم به حق می‌پرسد) این است: آیا می‌دانیم که ‏متن «کتابچه حقیقت» که در غیاب پیروز دوانی انتشار گسترده یافته و امروزه در فضای مجازی ‏موجود است، و به جرئت می‌گویم که حتی یک جمله در آن نیست که چندین غلط تایپی ‏نداشته‌باشد، همان است که پیروز دوانی به فرج سرکوهی و کسانی دیگر نشان داد؟

راستش را بخواهید آن‌چه از مقدمه‌ی کتابچه حقیقت که در بالا نقل کردم، به‌ویژه بند ۳ آن، برای من ‏رنگ‌وبوی تبلیغات و ادعاهای آن زمان دستگاه امنیتی جمهوری اسلامی، با اداره‌ی سعید امامی و ‏‏«آقای هاشمی و شرکا» را دارد (آن گونه که فرج سرکوهی، رضا براهنی و دیگران در نوشته‌هایشان ‏توصیف کرده‌اند). فراموش نکنیم که در آن سال‌ها در اوج قتل‌های زنجیره‌ای، اتوبوس مرگ، و ‏ماجرای فرج سرکوهی در فرودگاه هستیم.‏

پس آن‌چه من می‌گویم این است: اکنون می‌دانیم که پیروز دوانی در تهیه‌ی «کتابچه حقیقت» ‏فعالانه دست داشت (سپاس از فرج سرکوهی که این شهادت را داد)، اما هنوز مشخص نیست که ‏آیا متن انتشاریافته همان است که پیروز دوانی تهیه کرده‌بود، یا آن که «هاشمی»ها پس از ‏دستگیری پیروز در ۳ شهریور ۱۳۷۷ جزوه‌اش را گرفتند، اثر خود را بر آن نهادند، و سپس با زدن تاریخ ‏‏«تیرماه ۱۳۷۷» منتشرش کردند؟

‏(این نوشته را در بخش نظرهای زیر نوشته‌ی مزدک دانشور نیز گذاشتم)‏

زندگینامه‌ی پیروز دوانی و اطلاعات مربوط به آثار او و پیگیری ناپدید شدن او:‏
http://www.piroozdavani.com/aboutpirooz.htm
در تکذیب تعلق کتابچه حقیقت به پیروز دوانی، در همان وبگاه بالا:‏
http://www.piroozdavani.com/Etehamat/ketabchehhaghighat.pdf

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

23 May 2019

از جهان خاکستری - ۵۳

بازنشر نوشته‌ای قدیمی به مناسبت پخش سریال «چرنوبیل» از شبکه‌ی HBO
(بریده‌ای از کتاب «قطران در عسل»)

ساعت پنج بامداد به‌دشواری خود را از رختخواب بیرون کشیده‌بودم، چای با نانی که هرگز به آن عادت نکردم و به ‏نان‌بودن نپذیرفتمش خورده‌بودم، در را آهسته پشت سرم بسته‌بودم، و اکنون ‏به‌سوی ایستگاه اتوبوس می‌رفتم تا خود را به سر کار برسانم.‏

شنبه بود، تعطیل بود، و خلوت بود. اتوبوس شماره ۷۵ روزهای شنبه سر وقت نمی‌آمد و باید تا ایستگاه دیگری ‏چند صد متر ‏دورتر می‌رفتم که اتوبوس‌های بیشتری داشت. خورشید می‌درخشید و آفتاب سرد بهاری می‌تابید. ‏ اما دل و دماغ لذت بردن از این ‏آفتاب را نداشتم. پوستی بر استخوانی شده‌بودم. همه‌ی لباس‌های بنجلی که داشتم به تنم زار می‌زدند. کمرم درد می‌کرد؛ پاهایم درد می‌کرد؛ روحم درد می‌کرد... ‏کمبود خواب داشتم. دو سال تمام بود که خواب سیر و خوش و گوارایی نداشته‌بودم. همین فکر بی‌خوابی و ‏تلاش برای خوابی سیر، خود شکنجه‌ای شده بود. ساعت خواب و بیداری من، که شیفتی، و چندی شیفت ‏شب تا صبح کار می‌کردم، به‌کلی به‌هم ریخته‌بود و با ‏صدای بال مگسی هم بی‌خواب می‌شدم، از این دنده به آن دنده می‌غلتیدم و نمی‌توانستم به خواب روم: ‏خواب، خواب... یک جرعه خواب شیرین...، کجایی آخر؟

و اکنون، روز تعطیل شنبه هم این یک جرعه خواب بامدادی را حرامم کرده‌بودند: شنبه‌ی کار بود؛ سوبوتنیک Subbotnik بود، ‏یعنی کار رایگان کارگری در تعطیل شنبه به‌سود دولت ِ کارگری. نزدیک شصت سال پیش، در ۱۲ آوریل ۱۹۱۹ کارگران ایستگاه راه ‏آهن مسکو به کازان تصمیم گرفتند که روز شنبه را به‌رایگان اضافه‌کاری کنند و ایستگاه را از زباله‌ها و ‏آلودگی‌های انقلاب اکتبر پاکسازی کنند: اکنون دولت کارگری بر سر کار بود، و طبقه‌ی کارگر می‌بایست به دولت ‏یاری برساند. با نظریه‌پردازی لنین این رسم پا گرفت و ادامه یافت. سوبوتنیک در اصل داوطلبانه بود و می‌بایست داوطلبانه باشد، اما اکنون ‏ماهیت دیگری یافته‌بود: نمره‌های منفی در نامه‌ی اعمالت ثبت می‌شد اگر در سوبوتنیک، که چند بار در سال پیش ‏می‌آمد، شرکت نمی‌کردی، حتی اگر عضو حزب کمونیست نبودی.‏ شصت سال پس از انقلاب، دولت کارگری هنوز نیازمند ‏آن بود که من ِ بیمار خود را از خواب آشفته و رختخوابی که از دست‌وپا زدن‌هایم میدان جنگ را می‌مانست ‏بیرون بکشم، و برایش به‌رایگان کار کنم.

با این اتوبوس بایست تا میدان "کلارا تستکین" می‌رفتم، چند صد متر پیاده می‌رفتم و بعد سوار تراموای ‏می‌شدم تا خود را به کارخانه‌ی ماشین‌سازی "انقلاب اکتبر" برسانم.‏

شنبه بود، شنبه ۲۶ آوریل ۱۹۸۶، ۶ اردیبهشت ۱۳۶۵، و غرق افکار آزارنده به‌سوی ایستگاه اتوبوس می‌لنگیدم ‏که ناگهان تکه ابر کوچکی که هیچ نفهمیدم از کجا آمد، راه بر آفتاب بست، و بارانی بسیار ریز و بی‌معنی باریدن ‏گرفت. بارانی به این ریزی هرگز ندیده‌بودم. بی‌اختیار به یاد کاریکاتورهایی افتادم که آدم تیره‌روزی را نشان ‏می‌دهد که تکه ابر کوچکی بالای سرش سبز می‌شود و فقط روی او آب می‌پاشد. اما اتوبوس داشت از دور ‏می‌آمد و بایست می‌دویدم تا خود را به آن برسانم، و وقت نداشتم که به حال خود دل بسوزانم.‏

‏***‏
گریگوری ایوانوویچ (گریشا)، اهل اوکراین و ماستر (سرپرست) بخش تراشکاری چرخ‌دنده‌ها، مرا زیر بال خود ‏گرفته‌بود و هر روز ناهار مرا در همان خیابان "اکتبر" به رستورانی بهتر از آن که در کارخانه داشتیم می‌برد. آن‌جا ‏به خرج خودم، و با برخی تخفیف‌هایی که مخصوص او بود و با اعمال نفوذ او به من هم می‌دادند، خوراک بهتری ‏به من می‌خوراند. او با آن‌که عضو حزب بود، از امتیاز ماستر بودن بهره برده‌بود و روز شنبه نیامده‌بود، و اکنون، روز ‏دوشنبه، سر میز ناهار سر در گوشم برد و آهسته گفت: شنیده‌ام که اتفاق بدی افتاده. زیاد بیرون از خانه نباش!‏

من ِ کم‌گوی، که زبان‌ندانی هم کم‌گوی‌ترم می‌کرد، گیج از بی‌خوابی مزمن، تنها سری تکان دادم و با خود فکر کردم: چه اتفاقی؟ ‏چه ربطی دارد؟ بیرون خانه، درون خانه...؟ که چی؟ یعنی چی؟

‏***‏
همان دوشنبه، ۲۸ آوریل ۱۹۸۶، کارکنان نیروگاه هسته‌ای فورشمارک ‏Forsmark‏ در سوئد هنگام ترک کار، و ‏هنگامی که به رسم روزانه از برابر دستگاه‌های اندازه‌گیری ذرات اتمی می‌گذشتند تا به خانه بروند، به دردسر ‏افتادند: دستگاه چیزی نشان می‌داد که هیچ کس از آن سر در نمی‌آورد: این کارکنان در معرض پرتو اتمی قرار ‏گرفته‌بودند که از نیروگاه خودشان نمی‌آمد! ردگیری‌ها آغاز شد، و عکس‌های ماهواره‌ای جهان غرب نشان داد که ‏در شوروی اتفاقی افتاده‌است، و سروصدای رسانه‌های غربی آغاز شد.‏

‏***‏
روز سه‌شنبه گریگوری ایوانوویچ که پیش‌تر زیر گوشم گفته‌بود که پنهانی به رادیوی "اروپای آزاد" گوش می‌دهد، ‏در جمع ما کارگران بریگاد ِ چرخ‌دنده‌تراشان آشکارا گفت که شنیده که حادثه‌ای در یک نیروگاه هسته‌ای در همان ‏حوالی رخ داده و "همه می‌گویند" که بهتر است آدم زیاد بیرون نباشد. ساشا، بریگادیر (رهبر گروه کاری) ما، ‏شاد و خندان چون همیشه، کف دست راستش را حرکتی داد، مانند آن‌که توپ تنیس را به زمین بزند، و گفت: ‏‏"هسته، مسته برود به درک! ما که چیزی ندیدیم و نشنیدیم".‏

گریشا، که به "جرم" خاخول (اوکراینی ِ خنگ) بودن همواره پشت سر اسباب خنده و تفریح این بلاروس‌ها بود، با ‏حالتی جدی از زیر عینک همه را تماشا کرد و گفت: "حالا من گفتم. مواظب باشید." و برخاست و رفت. اما دیرتر ‏در راه ناهارخوری پرسید:‏

‏- روز شنبه بارون رو دیدی؟
‏- آره، خیلی عجیب بود...‏
‏- روی تو هم بارید؟
‏- یک کمی، زیاد نه. خیلی ریز بود. هیچ خیس نشدم. تازه، دویدم که به اتوبوس برسم...‏
‏- اون لباس‌ها رو بنداز دور! شیر بخور! زیاد! شراب قرمز هم گویا خوبه...

ای آقا! لباس بهتر از این ندارم. چه‌جوری بیاندازمشان دور؟ پولم کجا بود که شراب قرمز بخرم؟ شیر هم هیچ ‏دوست ندارم.

‏***‏
بزرگ‌ترین فاجعه‌ی هسته‌ای تاریخ روی داده بود: فاجعه‌ی نیروگاه هسته‌ای چرنوبیل. رسانه‌های غربی فریاد ‏می‌زدند، اما تلویزیون شوروی تا روزها و هفته‌ها از درشتی نخودهای کازاخستان، از برنامه‌های شاد نوجوانان در ‏اردوگاه‌های پیشاهنگی، و از بهروزی مردم شوروی سخن می‌گفت، و صف گرسنگان امریکایی را برای دریافت ‏سوپ رایگان در شهرهای واشینگتن و سیاتل نشان می‌داد. نخستین خبرهایی که درباره‌ی چرنوبیل دادند، ‏درباره‌ی قهرمانی‌های آتش‌نشانان، و "اختراع" یک بولدوزر بدون راننده با هدایت از راه دور بود که فناوری مه‌نورد ‏خودکار شوروی "لوناخود" در آن به‌کار رفته‌بود و به درون ویرانه‌های نیروگاه فرستاده بودندش: هیچ هشداری به ‏مردم داده نمی‌شد. رادیوهای فارسی‌زبان خارجی هم تنها از خود حادثه می‌گفتند و خبر چندانی از پی‌آمدهای ‏آن نداشتند. تنها گریشا بود که پیوسته هشدارمان می‌داد، و گوش شنوایی نبود.‏

سی نفر از کارکنان نیروگاه و آتش‌نشانان در نخستین روزها و ماه‌های پس از انفجار چرنوبیل در اثر سوختگی و ‏مسمومیت از پرتو رادیوآکتیو جان خود را از دست دادند. بیش از دویست نفر نیز دیرتر مردند. شش هزار کودک ‏سرطان گرفتند، و بخش‌های بزرگی از سراسر نیم‌کره‌ی شرقی آلوده شد.‏ (و نیز این‌جا)

اکنون در نقشه‌ی گسترش آلودگی منطقه می‌بینم که بخت یارمان بود و مینسک گویا آلوده نشد (برای تصویر بزرگ‌تر روی آن کلیک کنید. منبع نقشه). ‏اما چند ماه بعد به سوئد پناه بردیم، و در ماه مارس ۱۹۸۷ ما را به اردوگاهی درست در منطقه‌ای که بیشترین ‏باران‌های رادیوآکتیو از انفجار چرنوبیل بر آن باریده‌بود منتقل کردند. این‌جا همه‌گونه اطلاع‌رسانی ماه‌ها پیش از ‏ورود ما صورت گرفته‌بود: میوه‌های جنگلی را نباید خورد؛ قارچ نباید خورد؛ گوشت گوزن نباید خورد؛ برخی سبزیجات کاشت محل را ‏نباید خورد. اما به فکر کسی نرسید که این اطلاعات را به ما هم بدهند، و سواد سوئدی ما هنوز قد نمی‌داد تا ‏خود بخوانیم، بشنویم، و بدانیم: در شگفت بودم که چرا کسی این همه میوه‌های جنگلی را نمی‌چیند؟ ‏می‌چیدم، با لذت می‌خوردم.

اکنون ۲۵ [۳۴] سال از فاجعه‌ی چرنوبیل گذشته‌است، و من نمی‌دانم که آن باران میسنک و میوه‌های جنگلی ‏هوفورش چه بلایی بر سر ما آوردند. به عنوان مهندسی شیفته‌ی دانش و فن، شیفته‌ی انسان سازنده و آفریننده، ‏شیفته‌ی حماسه‌ی انسان کاوشگر، انسان بلندپروازی که پیوسته در تکاپوی دورتر بردن مرزهای دانش و توان ‏خویش است، طرفدار کاربرد صلح‌آمیز نیروی هسته‌ای هستم. اما از سوی دیگر این روزها جایی خواندم که یک ‏دانشمند سرشناس هسته‌ای با دیدن تلاش ژاپنی‌ها برای خنک‌کردن نیروگاه فوکوشیما با آب‌پاشیدن از آسمان، ‏از ناتوانی انسان در رفع و رجوع خطای خود اشک به چشم آورده. او این کار را به تلاش برای فرونشاندن ‏آتش‌سوزی جنگل با یک آفتابه آب تشبیه کرده‌است. او می‌گوید که انسان باید در کاربرد عملی دانش خود با ‏احتیاط بیشتری پیش برود. و راست می‌گوید. همه می‌دانیم که هر چیز خطرناکی را نباید به دست هر کودک ‏نادانی سپرد. کارد تیز دست خود کودک را می‌برد. و هنگامی که یکی از پیشرفته‌ترین کشورهای صنعتی جهان ‏نمی‌تواند آفریده‌ی دست خود را مهار کند، کشور عقب‌افتاده‌ای همچون ایران، با آقای دکتر رئیس جمهوری که ‏خیال می‌کند یک دانش‌آموز کلاس نهم می‌تواند در زیر زمین خانه‌اش نیروی هسته‌ای تولید کند، هنوز فرسنگ‌ها ‏دور از آن است که چاقویی تیز به دستش بدهیم.‏

پی‌نوشت ۱:
اگر دلش را دارید، عکس‌های پال فاسکو ‏Paul Fusco‏ را از چند آسایشگاه کودکان سرطانی در مینسک این‌جا ‏ببینید و داستان او را بشنوید.‏
با سپاس از محمد ا.‏
‏۹ آوریل ۲۰۱۱‏

پی‌نوشت ۲:
سریال «چرنوبیل» را از کانال HBO حتماً ببینید.
۲۳ می ۲۰۱۹

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏