از کودکی همواره «نانآور» خانواده بودهام. و آه، چه قدر و چه ساعتهای دراز و حوصلهسوز از عمرم در صف نان گذشته. کیست که بتواند حساب کند؟
نخستین آشنایی من با نان با مهر نجاتبخش زندگانیم، خواهر بزرگم، ساراباجی بود، که داستانش را نوشتهام. ساراباجی با نان بربری تریدشده در چای شیرین مرا از گرسنگی نجات داد.
چند سال دیرتر، مرا میفرستادند تا از بقالی سر کوچه، حبیبآقا، که به ما نسیه میداد، نان لواش بخرم. دو کیلو نان لواش تا زده را زیر بغل میزدم و به خانه میآمدم. و بگذریم که سر راه، اربابزادههای کوچهی «نجفیها» سنگبارانم میکردند.
در خانه، در میانهی دوندگیها و بازیهای بیپایانمان، دوان و نفسزنان و عرقریزان سری هم به آشپزخانه میزدیم، در دیگ بزرگ مسی را بر میداشتیم، بقچهی بزرگ نان درون دیگ را شتابزده باز میکردیم، تکهی بزرگی از نان لواش را چنگ میزدیم، میکندیم، و بقچه را بسته و نبسته، در دیگ را سر جایش میکشیدیم، و بعد سبد سبزی خوردن بود، که آه، چه سبزیهای خوش عطر و طعمی...! چنگی سبزی روی نان پهن میکردیم، و بعد تکههای پنیر خیکی (موتال) بود که از خطهی تالش خریدهبودیم، یا پنیر ساخت حبیبآقا بود، که با انگشتانمان له میکردیم کنار ردیف سبزی خوردن روی نان لواش، و بعد... لقمهی لولهکرده، بهشت... و بعد دویدن بهسوی ادامهی بازی.
این سالهای کودکی بود، و سالهای کودکی دیر یا زود (اغلب زود!) به پایان میرسند. اما هنوز خریدن و آوردن نان به خانه به گردن من بود، مگر آن که پدر، هر از گاهی، سر راه سنگکی میخرید و میآورد.
نان لواش حبیبآقا تازه نبود و عطر نان تازه را نداشت. در سالهای دبستان و دبیرستان، آنگاه که پول نفت به کشور سرازیر شد و دیگر لازم نبود همیشه نسیه بخریم، یک لواشپزی در کوچهی نزدیک «چای قیراغی» و پل «رحیمآباد» پیدا کردهبودم. اتاقکی بود با دیوارهایی از خشت خام و گلین، با سکویی و تنوری در میان، بر کف اتاقک. چند زن روستایی بودند با لباسهای سنتی رنگ در رنگ از روستاهای آذربایجان، «تومان – کؤینک» و «یاشماق» (روبنده، که بینی و دهانشان را میپوشاند)، که روی گونیهایی خالی گسترده بر زمین مینشستند، سراپا آغشته در گرد سپید آرد. یکی شان با خمیر و ور آوردنش مشغول بود. خمیر را در تکههای مناسب میکند، هر تکه را تند و سریع بر ترازویی وزن میکرد، و سپس روی طبقی پوشیده از آرد میانداخت. زنی دیگر تکه خمیر را «چونه» میکرد، روی آرد میغلتاند و میمالاند، و روی طبق بعدی میانداختش. این تکهی خمیر، نرم و گرد و سپید، بر طبق مینشست، و من که در سنی بودم که به جای عرق، تستوسترون از پوستم میتراوید، آن جا، ایستاده بر صف، چونهی خمیر را به شکل پستان هوسانگیز زنی میدیدم و کف دستانم میسوخت از عطش گرفتن و مالیدن آن پستان، با خوانشی غلط از شعر حافظ: «سینه مالامال در – دست...!»
زن بعدی آن «پستان» را بر میداشت و با «وردنه» روی تخته صافش میکرد و نازکش میکرد، روی بالشی که نامش را فراموش کردهام پهنش میکرد، و خم میشد و بر دیوارهی تنور داغ و فروزان پیش زانوانش میکوبید. همو با سیخی آهنین لواش قبلی و قبلی را که بر تنور چسبانده بود، میکند و روی طبق نانهای پخته میانداخت... و عطر میپراکند. آه چه عطری... عطر نان تازه... این زن اغلب از لهیب آتش تنور عرق میریخت و سربندش روی پیشانی، و روبندش روی گونهها، خیس بودند. این زنان را میستودم و در دل احترامی عمیق به کار و مهارتشان، برای تلاش و کوشششان احساس میکردم. دوستشان میداشتم. همواره مردی هم آنجا بود که نانها را میشمرد و به مشتریها میداد و پول میگرفت.
آنجا نیز اغلب باید دستکم ساعتی میایستادم، در آن هنگامهی پستانهای هوسانگیز و عطر اشتهاآور، تا بتوانم ده – بیست لواش تازه بگیرم و به خانه ببرم، و در راه همینطور تکه تکه از لواش نازک و سفید و گرم و خوشعطر بکنم و بخورم.
در آن سالها در اردبیل همین سه نوع نان را داشتیم: لواش، سنگک، و بربری. و البته فطیر. بهترین فطیر، دستپخت زیورننه بود که خدمتکار «دبستان حکمت» بود، دبستانی که مادر من مدیرش بود، و زیورننه هر از گاهی فطیرهای دستپخت خودش، و «قره حالوا» میآورد دم در خانهمان. در آن میان «ایچلی فطیر» هم بود که نانی بود که چیزی شبیه حلوا تویش داشت، و چه خوشمزه.
و چه میدانستم که نانهای دیگری در جهانهای دیگری هست؟!
در آن سالها وزارت آموزش و پرورش این امکان را به فرهنگیان میداد که در طول تابستان بهجای هتل و مسافرخانه، در کلاسهای دبستانها و دبیرستانهای شهرهای دیگر اقامت کنند. ما نیز بارها به بندر انزلی (پهلوی) رفتیم و بهجای اقامت در خانهی بستگان مادری، در کلاسی در دبیرستان فردوسی انزلی اقامت کردیم. و همانجا بود که، یکی از این دفعات، برای نخستین بار طعم «عشق» را چشیدم: در کلاس دیگری، خانوادهای بزرگ بودند که از برازجان آمدهبودند و دختربچهای داشتند وه چه شیرین و زیبا، چشمآبی، طاهره نام، که همبازی کودکان سرایدار دبیرستان بود. من دلباخته و دلخستهی زیبایی، شیفتهی او، چهارپایهای بر میداشتم و میرفتم و زیر درخت ماگنولیای وسط حیاط دبیرستان، سر راه طاهره از اتاقشان به خانهی سرایدار مینشستم تا طاهره بیاید و از آنجا بگذرد و من لحظههایی کوتاه نگاه آن چشمان زیبا و شگفتانگیزش را شکار کنم.
برازجان... چه میدانستم برازجان کجاست، و چه میدانستم که درست در همان هنگام انسانهایی، گروهی زندانی سیاسی، در یک «شترخان» زیر آفتاب سوزان و باد کویری، در آن دوردست، در برازجان، عرق میریزند و لهله میزنند، و قرار است که در آینده رفیق من باشند.
و همینجا بود که نمیدانم چرا سرایدار دبیرستان با یکی از مسافران دعوایش شد، کتککاری به بیرون از حیاط دبیرستان کشید و سرایدار فریاد میزد «آی پهلویچیان! باییدی! مرا بوکوشتیدی!» (آی، پهلویچیان، بیایید که مرا کشتند!) زد و خوردی خونین و بیست – سینفره بود که ندانستم به کجا کشید. به فکر عشقم طاهره بودم!
اما نان... صحبت نان بود! اینجا، در سفر توریستی به بندر انزلی نیز نانآور خانواده بودم. پدرم چند ریال میداد و میفرستادم تا نان بخرم و بیاورم.
گیلانیان خود در گذشتهها نان نمیخوردند و قوتشان برنج بود. نان را بیگانگان؛ یونانیان، روسان، و ما ترکان به این سرزمین آوردیم. و نام انواع نان نیز در گیلان همواره نشانههایی از آن فرهنگهای بیگانه داشته و دارد. خود ما نان بربری را در اردبیل صومی می نامیدیم که به یونانی یعنی نان (psomi). شوخیها و لطیفههایی دربارهی نان و نان خوردن در گیلان بر زبانها بوده و هست. گیلانیان برنجخور، نان را خوراک فقیرترین و بیچارهترین و گرسنهترین قشرهای جامعهی خود میدانستند. میگفتند فلانی آنقدر بیچاره شده که به نانخوری افتاده، یا فلانی نان خورده و مرده! با اینهمه و از اینجا و در پهلوی بود که گذشته از طعم عشق، طعم نان های تازهای را چشیدم. اینجا آشناییشان با ما ترکان از طریق نیروی کاری بود که از گردنهی خلخال به اسالم سرازیر میشد و میآمد و از این رو ما را «خالخالی» مینامیدند. همه چیز منسوب به ما نیز «خالخالی» نامیده میشد. اهالی انزلی بهجای «ترک» میگفتند «خالخالی».
اینجا «خالخالی نان» داشتند، چیزی میان لواش و بربری، به شکل گلابی، سپید، نازکتر از بربری و کلفتتر از لواش. که آه، اگر بدانید... یک کیلو «خالخالی نان» گرم و تازه به من میدادید و بعد تماشایم میکردید چگونه تکهتکه میبلعمش!
«بولکی» داشتند (که به روسی یعنی «لولهای»)ِ؛ نانی سفید و لولهای و گرم و نرم و... چه خوش عطر. سیر نمیشدم از تکه تکه کندن و خوردنش. اینجا «قالاج» داشتند، که به ترکی یعنی «با دوام» (قالماق = ماندن)؛ نانی کلفتتر و کوچکتر از بربری خودمان. نان «پرووی» داشتند که به روسی یعنی «نخستین» و نمیدانم منظور از آن «آرد شماره یک» است، یا «نان درجه یک» یا چه چیز نخستین. این نام به تدریج تغییر یافته و به «پربو» و «پیربو» و چیزهای دیگر تحول یافته و منظور از آن هم دیگر نمیدانم چه نانیست. چه ساعتها، ساعتها... در صف نان قالاج ایستادم... در آن شهر کوچک با یک یا دو نانوایی قالاج، و حملهی توریستها در تابستان، و تنور کوچک نانوایی نزدیک دبیرستان فردوسی، میایستادم... و میایستادم... و میایستادم... و عطر نان بود... و باز خوب بود که سینههای مالامال در – دست نبود... و من خیلی وقتها دلضعفه میگرفتم از عطر نان و از گرسنگی. بزرگترها از من جلو میزدند، و من مظلوم و ساکت آنقدر میایستادم تا آنکه سرانجام نانوا دلش برایم میسوخت و قرصی نان قالاچ داغ و تازه به دستم میداد، و من در راه بازگشت پیوسته با وجدانم در جنگ بودم که آیا باز تکهای بکنم و بخورم، یا نان را، به آن اندازهای که خانواده را سیر کند، به خانه برسانم؟ و آه، پدر، چرا پول بیشتری ندادی که قرصی بیشتر بخرم و شکمی سیر بکنم و بخورم تا رسیدن به اتاق دبیرستان؟...
مادرم، زاده و پروردهی انزلی و گیلکستان، دلش پر میزد برای «لاکو نان»، نان برنجی. همهی عشق و هوس و شوق او از سفر به سرزمین نیاکانیش رسیدن به نان لاکو بود و ماهی شور و دودی و ماهی سفید، زیتون پرورده.
نان... اما نان...
دانشجو که شدم و از اردبیل که گریختم، دیگر نانآور خانواده نبودم، و نان از دستم گریخت! در خوابگاه دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) دیگر نان گیرم نمیآمد، مگر آنکه گاه و بیگاه از بربریپزی «کوچه آپاچیها» نانی میخریدم و به خوابگاه میآوردم. داستان تیرهروزان کوچهی آپاچیها را نوشتهام. آنجا با مفهوم وسیعتر لفظ نان به ترکی، «چؤرک»، آشنا شدم. چؤرک فقط «نان» نیست. چؤرک یعنی خوراک. آنجا بود که یادم آمد که بچه که بودم، در اردبیل، لاغر و مردنی بودم و اهل در و همسایه مرا که میدیدند میگفتند «بالا، ائوده سنه چؤرک وئرمهیلر؟» (طفلک! توی خانه نان نمیدهند به تو؟) و منظور از این «نان» البته خورد و خوراک بود.
و بعد سرباز صفر شدم. در پادگان چهلدختر شاهرود، نوشتهام، که نانی که به ما میدادند تنها دقایقی کوتاه «نان» بود و بعد میشدند تکههایی سیمانی که دندان از عهدهشان بر نمیآمد مگر آنکه روی شعلههای آتش داغشان میکردیم.
انقلاب که شد، افتادم به یک آپارتمان روبهروی دانشگاه تهران، یعنی ناف حوادث انقلاب. و نان... آنجا هر روز صبح زود بر میخاستم، میرفتم، باز ساعتی در صف میایستادم و از یک نانوایی بربری در خیابان ابوریحان دو نان بربری میخریدم، و از روزنامهفروشی نبش ابوریحان و «انقلاب» دو نسخه روزنامهی «نامه مردم» میخریدم، و روزنامهفروش همواره شگفتزده نگاهم میکرد که چرا دو تا میخرم، و میآمدم و یک نان بربری و یک «نامه مردم» را به همسایهی بالایی میدادم، و آن یکی نان را، با چه لذتی، با کره و عسل، و چای، در خانه میخوردم. آن نان بربری نیز ساعتی بعد مانند بتون سفت و سخت میشد و دیگر نمیشد خوردش!
و زندگانی چنان رقم خورد که از سرزمین رؤیاهایم، از اتحاد شوروی سر در آوردم. سه ماه و اندی در اردوگاه «زوغولبا» بودم و آنجا از نان خبری نبود. خوراکمان گوشت بود و سیبزمینی. نان! آقاجان، نان! نه، نان نداریم!
بردندمان به مینسک، پایتخت بلاروس. اینجا نان بود، اما چشمتان روز بد نبیند، چه نانهایی... اغلب سیاه. نان قالبی که همیشه سرد بود و نیمه خشک، و چند نان دیگر بود، بزرگ و کلفت. نه عطری، نه طعمی... خدایا چه کنم با این «نان»ها؟ نمیشود چنگ زد و کندشان و سبزی خوردن و پنیر رویشان مالید... نمیشود گازشان زد... نان... اینها «چؤرک» نیستند... در همهی آن سه سال و اندی چیزی شایستهی نام «نان» گیرم نیامد.
ماست هم نبود! من از کودکی با ماست «حبیبآقا» بار آمده بودم. در همهی سالهای زندگی در ایران نیز هرگز ماست دورتر از بقالی «برادران تبریزی» در نبش کوچه نبود. اما آنجا در اردوگاه زوغولبا که بودیم صبح هر روز لیوانی ماست روی میز بود، و بعد اینجا در مینسک جز «کفیر» چیزی به نام ماست نمیشناختند. بیمار و تبزده، تا چندی ماستبندی پیشه کردهبودم! کاسههایی با شیر جوشانده و مایهای که هیچ یادم نیست چه بود، زیر میزها میچیدم و میخواستم ماست بسازم! تا آنکه «پراستا کواشا» را کشف کردم.
اما نان... اما نان...
«نان»، به روسی «خلب»، خود داستانهای غماگیزی دارد. باید از جمله کتابهای برندهی جایزهی نوبل، خانم سوتلانا الکسهیویچ را بخوانید. یک فیلم سیاهوسفید مربوط به سالهای جنگ جهانی دوم را به یاد میآورم: کامیونی که دارد نان به شهر سنپترزبورگ (لنینگراد) میبرد که مردم آن در محاصرهی دشمن گرسنه ماندهاند، دارد در یخهای شکستهی دریاچه غرق میشود، و راننده، زانو زده بر یخهای کنار کامیون، کلاهش را بر سینه میفشارد و اشکریزان و زیر لب تکرار میکند: خلب... خلب... و «خلب» در گوش من کموبیش همان پژواک «چؤرک» را دارد.
خلب، چؤرک، برؤد، یا نان... سه سال در غم بینانی سپری شد، تا به سوئد آمدم.
و نان (برؤد) در سوئد سال ۱۹۸۶؟ اختیار دارید! اینجا بدتر از بلاروس بود! اینجا هم دو سه جور نان بیشتر نداشتند، تازه آن هم به قیمت خون آبا و اجدادمان! ای آقا، نان، ما نان لازم داریم...!
یکی از نخستین آموزشها به پناهندگان آنسالهای سوئد، پختن نان بود. نان میخواهید؟ در بقالیها آرد و مخمر میفروشند، و در اجاقهای خانگی میتوان نان پخت. خودتان آستینها را بالا بزنید، خمیر کنید، چونه بگیرید و نان بپزید!
و چنین بود که نانوایی پیشه کردم. از سال ۱۹۸۶ تا سال ۲۰۰۱، پانزده سال، هر هفته، خمیر گرفتم، چونه کردم، و در اجاق خانگی نان پختم و خانواده را نان دادم. این دیگر صف نان نبود، و اکنون دیگر جریان تستوسترون آنقدر نبود که چونههای خمیر را پستان ببینم، اما خود نیز گرسنه بودم و نان لازم داشتم. پس پختم، و پختم، و پختم... کمکم متخصص نان بربری خانگی شدم. دوستان و مهمانان همواره سراغ نان بربری مرا میگرفتند، و دخترم جیران این نان مرا خیلی دوست میداشت، چنان که هنوز گاه از «نون بابایی» یاد میکند و دلش هوس آن را میکند.
از حوالی سال ۲۰۰۱ هم نان در سوئد ارزان شد، هم انواع نان به برکت وجود و حضور ما خارجیان بهتر و بیشتر شد، و دیگر لازم نشد که من نانوایی کنم. اما جای آن عطر و طعم نان لواش زنان روستایی اردبیل و آن نان قالاج و خالخالی نان کودکیهای انزلی را هیچ چیز دیگری نمیتواند بگیرد. عطر نان تازه...