27 April 2008

از جهان خاکستری - 9

درد، درد. دلم می‌خواهد ناله کنم، اما نیروئی که نمی‌دانم از کجا سرچشمه می‌گیرد ناله‌ها را در دلم خفه می‌کند. مایع گرمی بر سمت راست صورتم جاری‌ست. انگشتان لرزانم را در جست‌وجوی سرچشمه‌ی این جوی خون پیش می‌برم و می‌فهمم که شاخ راستم از ته کنده شده‌است. این هم از دستاوردهای نبرد امروز! (منبع عکس)

هه! می‌گویم امروز! این‌جا روز معنائی ندارد. روزی در کار نیست تا بتوان از امروز و دیروز حرف زد. هیچ تناوبی نیست که بتوان واحد زمان‌اش کرد. نمی‌دانم از کجا سر درآورده‌ام و این کدام سیاره است. همیشه شب است. همیشه تاریک است. تاریکی و سیاهی پیوسته. نابینا نشده‌ام. گاه و بی‌گاه در دوردست افق سمت چپم خط باریک و درخشانی را می‌بینم. خطی سفید و آبی روشن، و کبود. زیر آن زمین در سیاهی فرو رفته و بالای آن ابرهای سیاه، سیاه ِ سیاه، سراسر آسمان را پوشانده‌اند. لابه‌لای این ابرها، در آن دور دست‌ها، گاه برقی می‌درخشد و لختی بعد غرش گنگ و خفه‌ی رعد را می‌شنوم. این منظره مرا به یاد تصویر یک تابلوی نقاشی می‌اندازد که در سال‌های دور از مجله‌ی «اخبار»، نشریه‌ی فارسی انجمن ایران و شوروی بریده‌ام و به دیوار اتاق دانشجوئیم چسبانده‌ام. تابلو از یک نقاش اوکرایینی‌ست به‌نام «میخائیل بوژی» با عنوان «آه، افکار من...» و مرد میانسال و تنومند و نیمه تاسی را نشان می‌دهد که در فضائی تیره و تار روی صخره‌های کنار دریا سر در گریبان رو به تماشاگر می‌آید. باد بقایای موهای او، دامن بالاپوش و کراواتش را به بازی گرفته و افکار پریشان او به شکل موج‌های خروشان دریا، افق تیره، ابرهای سیاه، کلاغی تنها و غمگین که روی شاخه‌ی خشکیده‌ی درختی نشسته، و چیزهای دیگر نقاشی شده‌است. شاید هم افکار تیره و تار میخائیل لرمانتوف شاعر نام‌آور روس است که شعری با مصرع "آه، افکار من، افکار نهان‌خانه‌ی دل من..." سروده‌است؟

این‌جا اما حتی از باد و دریا و کلاغ هم نشانی نیست. چند بار به فکر افتاده‌ام که راهم را بکشم و به سوی خط افق بروم، اما به تصادف کشف کرده‌ام که پرتگاهی سر راه است. در این تاریکی نتوانسته‌ام ابعاد پرتگاه را بسنجم و جرأت نکرده‌ام نزدیک‌تر بروم. چند قلوه سنگ و تخته سنگ در آن انداخته‌ام، اما هیچ صدائی از برخورد آن‌ها با کف پرتگاه نشنیده‌ام. چند بار کوشیده‌ام که پرتگاه را دور بزنم، اما بعد از مدتی خط روشن افق هم در سیاهی غرق شده و دیگر نتوانسته‌ام جهت را تشخیص دهم. این غول، این بختک هم دست از سرم بر نمی‌دارد. ناگهان و بی‌صدا پیدایش می‌شود، دورم می‌چرخد و از همه سو حمله می‌کند. فقط ضربه‌هایش را احساس می‌کنم. حتی نمی‌غرد. چنگال‌های تیزی دارد. پوست و گوشتم را می‌درد. مشت می‌زند. بلندم می‌کند و به صخره‌ها می‌کوبد. روی سینه‌ام می‌نشیند. شاخ‌هایم را، که حالا فقط یکیش مانده، می‌گیرد و گردنم را می‌پیچاند و سرم را به زمین می‌کوبد. هیچ کاری برای دفاع از خود نمی‌توانم بکنم. نمی‌بینمش. مشت و لگد به اطراف پرتاب می‌کنم، اما هیچ‌کدام به او نمی‌خورد. نمی‌دانم چه دشمنی با من دارد و از جان من چه می‌خواهد. و بعد، همان طور که ناگهان پیدایش شده، ناگهان ناپدید می‌شود و مرا زخمی و خونین و مالین بر جا می‌گذارد.

اینک باز پیدایش شده. چیزی مانند نوک چوب یا لوله را به پشت شانه‌ی چپم می‌کوبد. دردم می‌آید. می‌خواهم فریاد بزنم اما دهانم پر از چیزی چسبناک و غلیظ مثل قیر است. دست به دهان می‌برم و می‌خواهم این قیر را بیرون بکشم. کش می‌آید و دراز می‌شود. تمامی ندارد. با هر دو دست تکه‌تکه قیر چسبناک از دهانم بیرون می‌کشم. دارم خفه می‌شوم. ضربه‌ها به شانه‌ام ادامه دارد. دردم می‌آید. رو بر می‌گردانم که ببینم این چیست. ناگهان تاریکی ناپدید می‌شود و روشنائی تندی چشمانم را می‌آزارد. موجود غریبی رویم خم شده‌است. کلاه‌خود فضانوردی به سر دارد. از پشت شیشه‌ای که صورتش را پوشانده با فریاد چیزی را تکرار می‌کند: پاشو! پاشو!

غلت می‌زنم که برخیزم. موجود خود را کنار می‌کشد. بر می‌خیزم و او عقب‌تر می‌رود. تفنگی به‌دست دارد و به‌سوی من نشانه رفته‌است. اکنون دارد فریاد می‌زند: بشین! بشین! دستم را به‌سوی صورتم و سرم می‌برم. فریاد می‌زند: تکان نخور! بشین! از خون بر صورتم و جای شاخ شکسته بر سرم اثری نیست. صدای دیگری می‌گوید: اوتور! اوتور! نگاه می‌کنم. تقی‌ست. روی کف اتاق کنار تخت‌خوابش نشسته و دست‌هایش را روی سرش گذاشته‌است:
- بشین! بشین!

روی پتوی کف اتاق می‌نشینم. در اتاق باز است. موجود فضایی در آستانه‌ی در ایستاده و تفنگش را به‌سوی من نشانه رفته‌است. فریاد می‌زند: پشتت را برگردان! همان‌طور نشسته می‌چرخم و پشت به او می‌کنم. فقط یک شورت به تن دارم. فریاد می‌زند: دست‌هات رو بگذار روی سرت! تکان نخور! دست‌ها را روی سرم می‌گذارم. نخیر! از آن‌یکی شاخ هم اثری نیست!

از راهرو صداهای درهمی از شکستن درها و فریاد و دشنام شنیده می‌شود. پشت پنجره تاریک است. نیمه‌شب میان شانزدهم و هفدهم خردادماه 1351 است، و این "سیاره" خوابگاه دانشجوئی دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) در خیابان زنجان است. باورم نمی‌شود اما این واقعیتی‌ست که در برابر چشمانم دارد اتفاق می‌افتد: "مریخی‌ها" یا همان "گارد دانشگاه" با آن کلاه‌خود ها و تجهیزات ضد اغتشاش، خوابگاه را تسخیر کرده‌اند و مأموران ساواک دارند همه‌ی اتاق‌ها را تفتیش می‌کنند.

از اهالی اتاق 312 فقط من و تقی حضور داریم. محمد امشب در خانه‌ی بستگانش مانده و سیاوش مدتی‌ست که به‌ندرت به خوابگاه می‌آید. سردم شده. دست دراز می‌کنم و ملافه‌ای را که کنار تخت‌خواب افتاده بر می‌دارم. "مریخی" فریاد می‌زند: تکان نخور! می‌گویم: اِه...، سردمه! و ملافه را روی شانه‌هایم می‌اندازم.

***
هفته‌ای پیش، روز نهم خرداد 1351 پرزیدنت ریچارد نیکسون و وزیر امور خارجه‌اش هنری کیسینجر در راه بازگشت از سفر رسمی به مسکو، وارد تهران شدند. روز بعد، در راه بازگشت به فرودگاه، هنگام عبور اتوموبیل نیکسون و کاروان همراه از پارک‌وی، دانشجویان خوابگاه دانشگاه تهران از بالای تپه‌های امیرآباد این کاروان را سنگ‌باران کردند. گفته می‌شد که نیکسون هنگام ترک آسمان ایران از هواپیمایش پیامی فرستاده و از شاه خواسته که این دانشجویان را به‌شدت تنبیه کند.

از کتاب "آخرین سفر شاه" نوشته‌ی ویلیام شوکراس، ترجمه‌ی عبدالرضا هوشنگ مهدوی، چاپ چهارم، نشر البرز، تهران 1369، صفحه‌ی ‏‏304:
"[... نیکسون] با اسکورت موتورسوار خود عازم فرودگاه شد. اسکورت ریاست جمهوری به‌منظور پرهیز از تظاهرات، تهران را دور ‏زد و از طریق تپه‌های خالی از سکنه‌ی شمال شهر به فرودگاه رفت. اما حتی در آن‌جا دانشجویان در انتظارش بودند. اتوموبیل‌های رسمی ‏زیر باران سنگ قرار گرفت. به‌دنبال این واقعه صدها دانشجو طبق توصیه‌ی نیکسون جمع‌آوری و بازداشت شدند."‏
دو روز پیش از ورود نیکسون، در هفتم خرداد، تظاهرات بزرگی در دانشگاه صنعتی آریامهر در اعتراض به سفر او به ایران برگزار شد. در این تظاهرات گروهی از دانشجویان برای نخستین بار با سنگ و چوب و آجرپاره به مینی‌بوس گارد دانشگاه حمله کردند و شیشه‌های آن را خرد کردند.

***
کمی بعد یک مأمور ساواک برای بازرسی وسائلمان وارد اتاق می‌شود و اجازه می‌دهد که لباس بپوشم. تقی چیز زیادی در کمدش ندارد. اما در کمد من همه جور چیزی یافت می‌شود. مقدار زیادی مجله‌های "دانشمند" و "رادیو و تلویزیون" دارم که از سال‌های دبیرستان جمع‌شان کرده‌ام. چند قوطی کفش پر از تکه‌های رادیوهای شکسته و خازن و مقاومت و سیم‌پیچ و غیره دارم. مأمور ساواک کیسه‌ی کوچکی را که تکه‌های زرد و قهوه‌ای پرکلرات آهن در آن است بر می‌دارد و می‌پرسد: این چیست؟ توضیح می‌دهم که برای پاک کردن لایه‌ی مس از شاسی مدارهای الکترونیکی به‌کار می‌رود. با ناباوری در چشمانم می‌نگرد. نمونه‌ی کاری را که در کارگاه تراشکاری دانشگاه تراشیده‌ام بر می‌دارد و می‌پرسد: می‌خواستی نارنجک بسازی؟ توضیح می‌هم که این تکلیف درسی‌مان است. به سراغ آلبوم عکس‌هایم می‌رود. این دیگر تجاوز آشکار به حریم خصوصی من است. کدام قانون اجازه می‌دهد که او عکس‌های خانوادگی مرا تماشا کند؟ عکس‌هایی آن‌جا هست که هیچ دلم نمی‌خواهد کسی جز خودم آن‌ها را ببیند. آلبوم را ورق می‌زند. نام چند نفر را می‌پرسد. به عکس یک افسر شهربانی می‌رسد. می‌پرسد:
- این کیست؟
- برادرم.
- اما فامیلی او که مثل تو نیست!
عجب! او را از کجا می‌شناسد؟ می‌گویم: - ناتنی هستیم.

به نظر می‌آید که کمی نرم شده‌است. کلاسورم را بر می‌دارد و بازش می‌کند. از شدت شرم خون به چهره‌ام می‌دود. لعنت بر من! توی جلد آن پاکت دربسته‌ای هست که روی آن به شکل مورب و با خط درشت نوشته‌ام: "سرکار خانم آزاده"! نامه‌ایست که در آن با "آزاده"ی بی‌وفا درددل عاشقانه کرده‌ام و روزهاست که آن را با خود می‌گرداندم تا شاید هنگامی جرأت کنم و آن را روی میز نامه‌های دانشکده‌ی فیزیک بگذارم تا "آزاده" آن را بردارد و بخواند. و حالا این نامه‌ی عاشقانه و خصوصی من به دست این ساواکی افتاده. لعنت بر من! چه فکرهای بچه‌گانه‌ای کرده‌ام! هنوز چه‌قدر بچه‌ام و چه‌قدر شهرستانی!

می‌ترسم بازش کند و بخواند. می‌ترسم تقی آن را ببیند و آبرویم برود. مأمور می‌پرسد: این کیست؟ شرم‌زده سر به‌زیر می‌اندازم و هیچ نمی‌گویم. با نجوایی که فقط من می‌شنوم می‌پرسد: دوست‌اته؟ بی‌درنگ با سر پاسخ مثبت می‌دهم. پیداست که بوئی از انسانیت برده‌است. خیال ندارد آبروی مرا بریزد! نفس راحتی می‌کشم. کلاسور را اندکی ورق می‌زند. یادداشت‌های کلاس‌های درس است. کلاسور را و مرا رها می‌کند و از اتاق می‌رود.

اندکی بعد دو مأمور دیگر می‌آیند و سراغ دو هم‌اتاقی غایب را می‌گیرند. می‌گوییم که امشب نیامده‌اند. از من کمک می‌خواهند که کمدهای آن‌ها را نشانشان دهم و مشخصات‌شان را بگویم. در کمدهای لباسمان مقدار زیادی کتاب‌های کمک‌درسی داریم که همه به انگلیسی و همه چاپ شوروی‌اند، پر از فرمول‌ها و نقشه‌ها و شکل‌های فنی. اما کمتر کسی بهره‌ای از این کتاب‌ها برده‌است. هیچ همخوانی با درس‌های ما و مطالب و موضوع کتاب‌های دانشگاه ما ندارند. خریدن این کتاب‌ها از کتابفروشی گوتنبرگ کم‌وبیش برای "کمک به سوسیالیسم" و برای همبستگی با اتحاد شوروی صورت می‌گیرد! همه‌ی کتاب‌ها را روی میز وسط اتاق می‌ریزند.

اکنون نوبت می‌رسد به خطرناک‌ترین چیزی که در اتاقمان داریم: یک ساک پر از کتاب‌های "ناجور" که متعلق به "بابا"ست و او چون فکر می‌کند که شاید همین روزها بگیرندش، آن را آورده و بالای کمدهای لباس اتاق ما گذاشته‌است. ساک را پائین می‌آورند، بازش می‌کنند و یک یک کتاب‌ها را بررسی می‌کنند. مقدار زیادی کتاب‌های فارسی چاپ پروگرس مسکوست، و بعد "ریشه‌ها"ی الکس هیلی، چند کتاب درباره‌ی امریکای لاتین، "جنگ شکر در کوبا"، کتابی درباره‌ی فلسطین، چند کتاب از صمد بهرنگی، نمایشنامه‌ای از ساعدی، و خطرناک‌تر از همه "مادر" ماکسیم گورکی، که نمی‌بینندش. تلی از کتاب روی میز درست شده‌است.

یکی‌شان عکسی پیدا می‌کند و می‌پرسد که او کیست. نسنجیده پاسخ می‌دهم و خطا می‌کنم. به‌جای آن‌که بگویم پدر یکی‌مان است، راستش را می‌گویم: نریمان نریمانوف! و دست بر قضا آن‌یکی رمان "دور از میهن" را به‌دست دارد که در صفحه‌ی نخست تقدیم شده‌است به "خاطره‌ی فرزند قهرمان خلق آذربایجان، نریمان نریمانوف"! پیدا کرده‌اند! چشمانشان برق می‌زند! می‌پرسند که عکس و کتاب مال کیست. عکس مال محمد است و کتاب مال من است، اما به من آموخته‌اند که در "زندگی چریکی" همواره باید "چیزهای ناجور" را به کسی که حضور ندارد نسبت داد، زیرا او فرصت فرار دارد. هیچ‌کدام از ما چریک نیستیم، اما فضای پلیسی کشور ما را هم واداشته که کم‌وبیش رفتار "چریکی" در پیش گیریم. پس پاسخ می‌دهم که این دو و همه‌ی محتوای آن ساک متعلق به سیاوش است.

می‌روند و می‌آیند و چیزهایی روی کاغذهایی می‌نویسند. سرانجام به من مأموریت می‌دهند که ساک را بردارم و کتاب‌ها را توی آن بچینم تا با خود ببرند. این کوه کتاب توی ساک جا نمی‌گیرد. می‌پرسم: کتاب‌های درسی را هم بگذارم؟ یکی‌شان پوزخندی می‌زند و پاسخ می‌دهد: "نه، فقط اون خوب-خوب‌هاش رو بگذار"! هر دو می‌دانیم منظور از "خوب-خوب‌ها" چیست، اما همین به من امکان دستچین کردن می‌دهد: کتاب‌های ناجور و "خطرناک" را درسی وانمود می‌کنم و روی تخت‌خواب سیاوش پرتاب می‌کنم، و کتاب‌های "خوب-خوب ِ" درسی انگلیسی را توی ساک فرو می‌کنم. هر بار که نگاهم می‌کنند، یکی از کتاب‌های فارسی و بی‌خطر چاپ مسکو را با حرکاتی خودنمایانه نشانشان می دهم و توی ساک می‌گذارم. لبخند رضایت می‌زنند.

نشانشان می‌دهم که ساک پر شده‌است. یکی شان عکس نریمان نریمانوف و رمان "دور از میهن" را به عنوان گران‌بهاترین کشف از اتاق ما می‌دهد که توی ساک بگذارم. عکس را که هیچ نامی روی آن نوشته نشده توی ساک می‌گذارم و رمان را جایی روی صندلی که آن‌ها نمی‌بینند جا می‌گذارم. ساک را و صورت مجلس را بر می‌دارند و از اتاق می‌روند. اخطار می‌کنند که تا صبح هیچ‌کس حق ندارد از اتاق‌ها بیرون برود. همراه با "مریخی"ها بساط‌شان را جمع می‌کنند، ویرانه‌ای برجا می‌گذارند و می‌روند.

دقایقی بعد همه می‌فهمند که نظارتی در کار نیست و رفت‌وآمدها آغاز می‌شود. هوا گرگ و میش است و هنوز سپیده نزده‌است. خیلی‌ها را با خود برده‌اند. فیروز می‌آید. نگران محمد است. بدری را برده‌اند. "امام" می‌آید. جوانی دوست‌داشتنی و اهل مطالعه و کتاب است، سوخته از آفتاب ِ کویر ِ خور و بیابانک. همه دوستش دارند و خیلی‌ها به نامش سوگند می‌خورند. شب‌هایی طولانی با او و محمد و دشتی تا صبح نشسته‌ایم و "روک" بازی کرده‌ایم. خوشحالم از این که او را نبرده‌اند. دربان مهربان خوابگاه، مش قربان را که نمی‌خواسته راهشان بدهد کتک زده‌اند.

"بابا" می‌آید، با نیش باز. می‌خواهد بداند بر سر ساک کتاب‌هایش چه آمده. تعریف می‌کنم و خوشحال است. چند صفحه‌ی موسیقی آذربایجانی از باکو دارم که اهالی اتاق‌های دیگر به امانت برده‌اند. یکی‌شان آواز حاجی‌بابا حسینوف است که می‌خواند "جان وئرمه غم عشقه کی عشق آفت جان دیر!" و چه راست می‌گوید! نامه‌ی "آزاده" را باید نابود کنم! صفحه پیش حسن است و حسن را با خود برده‌اند. سال‌ها بعد حسن تعریف می‌کند که ساکی پر از کتاب و چیزهای دیگر، از جمله این صفحه را به‌دستش داده‌اند، با صورت مجلس مربوط به خود او. در تاریکی پشت کامیون نفربر و تا حرکت و رسیدن به زندان ِ "کمیته‌ی مشترک ضد خرابکاری" او صورت مجلس را تکه تکه جویده و بلعیده و در نتیجه در بازجویی‌های بعدی در "کمیته" هیچکس نمی‌داند او را برای چه با خود آورده‌اند و پس‌از هفته‌ای رهایش می‌کنند. اما صفحه‌ی حاجی‌بابا برای همیشه از دست رفته‌است.

سیاوش فردا در دانشگاه ماجرا را می‌شنود. از دست "بابا" به‌شدت خشمگین است و هرچه دشنام بلد است نثار او می‌کند. سیاوش را چندی بعد به اداره‌ی ساواک در خیابان میکده احضار می‌کنند، اما کتاب‌های مهمی توی ساکی که به نام او برده‌اند نیست، و به خوبی و خوشی رهایش می‌کنند.

***
بهروز عبدی دانشجوی دانشگاه ما و یکی از اعضای سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران چندی‌ست که در اتاق ما "پنهان" است. شبانه‌روز آن‌جاست و بیرون نمی‌رود. یکی از سرگرمی‌های او خواندن رمان "دور از میهن" نوشته‌ی عمران قاسموف و حسن سعید‌بیلی‌ست که از دستبرد ساواک نجاتش داده‌ام. این رمان داستان قهرمانی‌های سرباز آذربایجانی مهدی حسین‌زاده است که در کشاکش جنگ جهانی دوم از اسارت آلمانی‌ها می‌گریزد و به رهبری گروهی از پارتیزان‌های ایتالیایی می‌رسد. بهروز در باره‌ی رمان با من بحث می‌کند و معتقد است که فیلم ایتالیایی "کورباری" با بازیگری "فرانکو نرو" روی این رمان ساخته‌شده، و راست می‌گوید [این نوشته را ببینید]. فیلم را دیده‌ام و تأیید می‌کنم. هفتم تیرماه که محمد و مرا می‌گیرند، بهروز احساس خطر می‌کند و از اتاق ما می‌رود، و چند ماه بعد در درگیری مسلحانه با ساواک کشته می‌شود.

***
سال‌ها بعد، بعد از انقلاب، محمد از شورای کارکنان کارخانه‌ای سر در می‌آورد و می‌شنود که شورا مشغول اخراج یکی از مهندسان است که مطابق اسناد به‌دست‌آمده عضو و خبرچین فعال ساواک بوده‌است. نام او برای محمد آشناست: همان "امام" خودمان از خور و بیابانک است.

***
شاخ راست من که از ته کنده شده‌بود، دارد از نو می‌روید، و یکی از کابوس‌های دائمی من هنوز بیرون کشیدن قیر از دهانم است.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

21 April 2008

بار دیگر مریم

دوست ارجمند و بزرگوارم

می‌نویسید: "من و بعضی از دوستان از نوشته تو در مورد مریم سخت دچار شگفتی شدیم. راستش انتظار آن را نداشتم. تو گوئی منتظر فرصت بودی تا به‌خاطر رویدادی که تو را سی سال پیش آزرده و برآشفته بود، از او انتقام بگیری! پشت مرده که حرف نمی‌زنند. چرا به هنگام حیاتش ننوشتی؟"

نظرهای دیگری هم دریافت کرده‌ام و با انتشار پاسخ شما در این‌جا امیدوارم که پاسخی به دیگران هم داده‌باشم.

من آدم کینه‌جوئی نیستم و هرگز منتظر انتقام‌ از مریم یا کسی دیگر نبوده‌ام که اکنون فرصتی طلائی به‌دست آورده‌باشم! با خواندن توصیف کیانوری از شکنجه‌ی مریم به‌دست قائم‌پناه و همکارانش، و با تجسم و به‌یاد آوردن آن، همواره دلم به‌درد آمده و بارها اشک ریخته‌ام. و تازه، آن آزردگی سی سال پیش (که حتی تا مقام برآشفتگی هم بالا نرفت) مگر چه بود که سزاوار "انتقام‌" باشد؟

چرا هنگام حیاتش ننوشتم؟ راستش هیچ یادم نبود که بنویسم! هیچ به فکر مریم نبودم که آن موضوع به یادم بیاید و بنویسم. بعد از انتشار خبر درگذشت‌اش و خواندن مطالبی که دیگران، همه در تعریف و تمجید از او نوشتند، یاد آن داستان افتادم. اما اکنون که صحبت پیش یا پس از مرگ است، اجازه دهید بگویم که به‌یاد نمی‌آورم نوشته‌ای از شما در تعریف مریم در زمان حیات او دیده‌باشم. آیا تعریف از کسان فقط پس از مرگشان جایز است و انتقاد از ایشان پیش از مرگشان؟

و چرا آن داستان را نوشتم؟ خیلی ساده، این نوشته را هم در ردیف و در کنار "با گام‌های فاجعه" و پیشگفتار "از دیدار خویشتن" درباره‌ی طبری، یا "در حاشیه‌ی جهان به‌آذین"، و برخی نوشته‌های دیگرم و "رسالتی" که برای آن‌ها در نظر گرفتم، می‌گذارم. اگر آن‌ها خوب بودند، علتی نمی‌یابم که این یکی بد باشد. در یادداشتی بر چاپ دوم "از دیدار خویشتن" از جمله نوشتم: "اندک کسانی، که همواره طبری را با پیرایه‌های بت‌گونه می‌دیدند و چون بت می‌پرستیدندش، حتی تاب نیاوردند که پیش‌گفتار مرا تا به انتها بخوانند [...] کتاب را به سویی پرتاب کردند و خطاب به من گفتند: «خواسته‌ای طبری را خراب کنی، اما خودت را خراب کرده‌ای!» [...] کسانی نیز دوست نداشتند که توضیحات و حواشی مرا که با زحمت و دردسر فراوان فراهم آورده‌ام، ببینند و میل داشتند هم‌چنان بر این خیال باشند که گویا طبری همیشه همه چیز را درست می‌نوشته‌است. همه‌ی تلاش من اما بر آن بود که طبری ِ انسان ِ عاری از زیورهای بت‌گونه و قهرمان‌پرورانه را نشان دهم، زیرا خود اوست که در این کتاب می‌نویسد: «نه جرأت داشتم که به زمره‌ی قهرمانان بپیوندم، و نه با پستی چاکری سازگاریم بود»، و «انسانم و هیچ انسانی از من بیگانه نیست»".

همین دیشب دوستی، از هم‌اندیشان سابق و از قضای روزگار چندی مسؤول حوزه‌ی حزبی من، کار مرا تأیید می‌کرد. سخن از "اسطوره زدایی" بود، و از فرهنگ واپس‌مانده‌ی ما که هنوز قهرمان می‌سازد و اسطوره می‌پردازد و چهره‌هایی انسانی را تا مقام خدایی بالا می‌برد و حاضر نیست افتادن کوچک‌ترین لکه‌ای بر این چهره‌ها را بپذیرد. سخن از "سانترالیسم دموکراتیک" و کیش شخصیت و اطاعت کورکورانه بود و این دوست به‌حق می‌پرسید: چگونه بود که ایرج اسکندری در برابر دیگر رهبران حزبی استقلال رأی نشان می‌داد؟ چگونه بود که بابک امیرخسروی پیش از دیگران کژی‌ها را دید و به خود جرأت داد پرچم مخالفت با باقی و بقایای "رهبری" حزب را برافرازد؟ و او خود پاسخ داد که هر دو در جوامع و محیطی غیر توتالیتر بار آمده‌بودند که اسطوره‌ساز و پیرو کیش شخصیت و قهرمان‌پرور نبود و استقلال رأی را ارج می‌نهاد. او حتی یادش بود که نزدیک بیست سال پیش در "با گام‌های فاجعه" نوشته‌ام که اخگر (رفعت محمدزاده) اصرار داشت توی کله‌ی ازکارافتاده‌ی من فرو کند که به‌جای فکر کردن با مغز رهبری حزب، باید با مغز خودم فکر کنم.

یکی از خوانندگان در ای‌میلی نوشت چه خوب مرثیه‌سرایی نکرده‌ام و حق مطلب را خوب به‌جا آورده‌ام. او می‌گوید: "ایرانی جماعت مرده‌پرست است. به مصداق این‌که پشت سر مرده حرف نمی‌زنند، فقط مجیز مرده‌ها را می‌گویند". خواننده‌ی دیگری تلفن زد و گفت که در آغاز و پایان ِ نوشته‌ام بی‌جا و زیادی از مریم تعریف کرده‌ام "او که حتی عنوان شاهزادگی‌اش هم رسمی نبود، چون مادرش زن چندم پدرش بود. به عنوان عضو هیأت سیاسی حزب هم از سیاست هیچ سررشته‌ای نداشت و هر پرسش سیاسی از او پرسیدند گفت «بروید از کیا بپرسید»".

در انتقاد از سوی مقابل نیز شما تنها نیستید. همه گونه انتقادهای تند و ملایم دریافت کرده‌ام و از جمله از دوستانی از داخل، که برخی کم‌تر و برخی بیش‌تر هنوز "توده‌ای" هستند و برخی‌شان از کسانی هستند که هنوز خیال می‌کنند "گارباچوف بود که خیانت کرد" که همه چیز نابود شد. دوستی تلفن زده‌بود و می‌گفت: «عنوان نوشته را "گل بی‌خار" گذاشته‌ای، اما فقط خارها را نشان داده‌ای»! اما آیا همین ایهام نمی‌بایست نشان می‌داد چه می‌خواستم بگویم؟

با برشمردن "لکه‌های خورشیدها" و تلاش برای "اسطوره‌زدائی" چیزی جز لعن و نفرین بیشتر عاید من نمی‌شود و امتیازی به‌دست نمی‌آورم. بگذار چند صد لعن و نفرین دیگر بر این بار افزوده‌شود اما در عوض شاید بتوانم به سهم خود خراشی هر چند ناچیز بر باروی فرهنگ بت‌ساز و اسطوره‌پردازمان وارد آورم.

آن‌سوی سکه را هم می‌شناسم: بعد از مرگم اگر کسی از من بدگوئی کند، نزدیکانم آزرده خواهند شد. و پارادوکس همین‌جاست: این نزدیکان که هر روز عیب و ایرادهای مرا می‌بینند و از وجودم در عذاب‌اند و با من دعوا دارند! چرا اگر کس دیگری این عیب‌ها را بازگو کند باید آزرده شوند؟ خود من هم که قرار نیست "گل بی‌خار" یا خدای ناکرده "بت" یا "اسطوره" شوم – چه پیش و چه پس از مرگ!

چرا انسان‌ها را همان‌گونه که هستند و می‌بینیم و می‌شناسیم نشان ندهیم؟ چرا بزک‌شان کنیم؟ چه پیش از مرگ و چه پس از آن، بی آن‌که در نیکی‌ها و بدی‌هایشان بزرگ‌نمائی کنیم. شاید دیدید که از عضویت کارایان در حزب نازی و از "چکشی" بودن اجراهای او هم نوشتم، اما برداشت او از موسیقی بارتوک را ستودم. در باره‌ی بابی فیشر نوشتم که در زندان از باخت او در نخستین بازی در برابر اسپاسکی خوشحال بودم و همان بازی باخته‌ی او را نقل کردم، و با این حال بزرگی او را ستودم. ناظم حکمت را این‌جا ستودم، اما در جایی دیگر نوشته‌ام که او زن‌باره بود.

به نظر شما آیا این روش بهتر است، یا بت ساختن از کسانی و لجن مالیدن بر کسانی دیگر؟

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

18 April 2008

با مردم بودن

خدیجه مقدم پس از مرخصی (و نه "آزادی") از زندان به قید کفالت، در گفت‌وگو با دویچه‌وله می‌گوید:

"[...] نکته‌ی جالب این بود که چون قبلاً برای آزادی زنان زندانی [بند عمومی]، به‌خصوص زنانی که هیچ‌گونه حامی و پشتیبانی نداشتند، خیلی تلاش کرده‌بودم، یکی از مددکاران زندان اوین - برایم خیلی جالب بود- وقتی توی راهرو من را دید سلام و علیک کرد. گفت: خانم مقدم برای مددکاری تشریف آورده‌اید؟ گفتم: نه من زندانی هستم. خیلی ناراحت شدند. پرسنل زندان اوین واقعاً باورشان نمی‌شد. به‌هرحال ما ارتباطاتی داشتیم برای کمک به زندانیانی که هیچ‌گونه حامی و پشتیبانی ندارند. و این برای من خیلی جالب بود و خیلی خوشحال‌کننده بود که می‌دیدم جامعه چه‌قدر متوجه است که به‌هرحال ما داریم چه‌کار می‌کنیم و یک‌جایی این جواب را پس می‌گیریم. از بدو ورود من به اوین واقعاً قدردانی کردند از من، تا وقتی که می‌خواستم خارج بشوم. و من واقعاً از پرسنل زن که در اوین مشغول کار هستند، از زنان پلیسی که در وزرا مشغول کار و زحمت هستند، واقعاً ممنونم که این‌قدر این‌ها متوجه حقوق خودشان و متوجه فعالیت‌های ما هستند و خودشان شرمنده بودند. می‌گفتند: ما شرمنده‌ایم که شما به‌خاطر حقوق ما دارید فعالیت می‌کنید و ما باید این در را بر روی شما قفل کنیم. با معذرت‌خواهی همیشه در را قفل می‌کردند و این برای من واقعاً یک «خسته نباشید» بزرگ بود." .

این را می‌گویند کار مردمی. این را می‌گویند با مردم و در کنار مردم بودن و در کنار مردم زیستن. این را می‌گویند راه گشودن در دل مردم. این را می‌گویند کار تأثیرگذار. این را می‌گویند پرتو دانش و آگاهی افکندن در دل‌ها. این را می‌گویند بذر بیداری افشاندن.

آفرین بر خدیجه مقدم و آفرین بر خدیجه‌ها.
پیش‌تر نیز این را درباره‌ی آموزگاران میهن‌مان گفتم.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 April 2008

کارایان 100

شنبه‌ی گذشته، 5 آوریل، مصادف بود با یکصدمین سالروز تولد یکی از بزرگ‌ترین رهبران ارکستر در جهان، هربرت فون کارایان Herbert von Karajan. روزها پیش از آن، رسانه‌های جهان درباره‌ی او گفتند و نوشتند و فیلم نشان دادند و این بزرگداشت هنوز ادامه دارد. بسیاری از این‌ها را دیدم و شنیدم و خواندم، اما دست و دلم نرفت که به‌هنگام سخنی در بزرگداشت او بنویسم. کارایان یکی از خدایان من در سال‌های جوانیم بود و اجراهای او از آثار بیتهوفن، برامس، چایکوفسکی و دیگران را برتر از همه‌ی اجراهای دیگر می‌دانستم. اما هنگامی که در جائی خواندم که او عضو حزب نازی بوده، دیگر دلم نمی‌خواست به اجراهای او گوش دهم.

چندی دیرتر زندگی تا حدودی به من آموخت که خشک‌اندیشی را کنار بگذارم و انسان را با ارزش‌های فردی او، در زمان و مکان و شرایط پیرامونی، تاریخی، اجتماعی و استثنائی او بشناسم و بسنجم. اما در این فاصله مجالی‌یافته بودم که به اجراهای دیگر رهبران ارکستر گوش دهم و وقتی که به اجراهای کارایان بازگشتم، آن‌ها را بسیار خشک، بی‌احساس و "چکشی" یافتم. سلیقه‌ام دگرگون شده‌بود و اکنون به‌هرروی کارایان دیگر جای بزرگی در دلم نداشت.

در این چند روز فکر می‌کردم که اگر بخواهم سخنی درباره‌ی کارایان بنویسم، چیزی شبیه "جانبداری" در می‌آید. اما دیروز گفت‌وگوئی قدیمی با او را در کانال دوم رادیوی سوئد شنیدم که یخ دلم را آب کرد و نیروئی در انگشتانم دمید تا این سطور را بنویسم! توصیف بسیار موجز و گویای او از ارزش آثار یکی از محبوب‌ترین آهنگسازان من چنان نزدیکی تکان‌دهنده‌ای با نظر من داشت، نظری که نتوانسته‌بودم به کلامش آورم، که ظرفی را که داشتم می‌شستم رها کردم و شگفت‌زده دقایقی در گیجی نمی‌دانستم چه کنم!

گوینده می‌گوید: "موسیقی فولکلوریک مجارستان تار و پود موسیقی بلا بارتوک Bela Bartok را می‌سازد". کارایان حرف او را قطع می‌کند و می‌گوید: "نه چندان! به نظر من نمی‌شود گفت موسیقی فولکوریک. موسیقی بارتوک بسیار فراتر از موسیقی فولکلوریک است. موسیقی او تا ژرفاها و ریشه‌هائی پیش می‌رود که خواستگاه ادراک زبان و ادراک موسیقی‌ست. یک موقعی اتفاق جالبی برای من افتاد: در آن زمانی که صفحه‌های 33‌دور هنوز به خانه‌ها راه نیافته‌بود، یک مهاراجه‌ی هندی آمد و از رئیس شرکت کلمبیا خواست که ما تعدادی از آثار آهنگسازان گوناگون مورد علاقه‌ی او را اجرا کنیم و روی صفحه برایش پر کنیم. یکی از آثار درخواستی او «موسیقی برای ارکستر زهی، سازهای کوبی و چلستا» اثر بلا بارتوک بود. ما این صفحه‌ها را پر کردیم و تحویل دادیم. فردای آن روز او آمد و گفت: «می‌دانید، من همه‌ی این صفحه‌ها را گوش دادم. اما این یک اثر بارتوک را تمام شب تا صبح یک‌بند گوش دادم و نتوانستم کنارش بگذارم. زیرا این موسیقی بر ریشه‌ها و عناصری بنا شده که در دل ما جا دارد.» برای همین است که من معتقدم موسیقی بارتوک بسیار فراتر از موسیقی فولکلوریک جا دارد و به غلط او را در چارچوب موسیقی فولکلوریک محدود می‌کنند. آثار او همگی گواه بارز ادعای من هستند و تمامی شخصیت او در زمره‌ی کسانی‌ست، مانند بزرگان کمتر شناخته‌ای چون بروکنر و سیبلیوس، که بی‌زمان به‌دنیا آمده‌اند، زیرا آثار آنان بیرون از چارچوب زمان است."

و من هر بار در موسیقی بلا بارتوک غوطه‌ور بوده‌ام، خود را در آن ژرفاهائی که کارایان از آن سخن می‌گوید جا گذاشته‌ام!

برای نمونه بارتوک در بخش چهارم از "کنسرتو برای ارکستر" نشان می‌دهد چه‌گونه می‌توان موسیقی فرا-فولکلوریک سرود:




یا با شنیدن همان نخستین نواهای پیانو در بخش نخست از کنسرتو پیانوی شماره 3 او عطر تند خاک باران‌خورده، بوی روستا در دماغم می‌پیچد:




و بخش سوم از اثری که مهاراجه را تا صبح بیدار نگاه داشت، "موسیقی برای ارکستر زهی، سازهای کوبی، و چلستا"ی بارتوک را آلفرد هیچکاک و استانلی کوبریک در فیلم‌های خود به‌کار برده‌اند، اما من با شنیدن آن در لابه‌لای مه بر فراز کوه‌های جنگل‌پوش به پرواز در می‌آیم. فیلم آن دیدن ندارد زیرا از دوربین شخصی رهبر جوان است و تصویر روی او ثابت می‌ماند. فقط بشنوید:




حیف که این آثار را با اجرای خود کارایان نیافتم. روایت او از بخش دوم سنفونی هفتم بیتهوفن را پیش‌تر در یک نوشته‌ی به‌سوئدی آوردم (موسیقی تیتراژ پایانی فیلم Irréversible با بازیگری مونیکا بل‌لوچی). اما برای بزرگداشت کارایان چه اثری بهتر از سنفونی ِ سنفونی‌ها، سنفونی پنجم بیتهوفن با اجرای کارایان:



کارایان‌ها و بارتوک‌ها با نامی نیک می‌مانند. اما آیا کسی چیزی از بزرگداشت صد سالگی هیتلر شنیده است؟

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

06 April 2008

گرفتاری با تقویم

پس از "مصاحبه"ی مقدماتی با پلیس در فرودگاه آرلاندای استکهلم، اکنون نوبت به "مصاحبه"ی اساسی رسیده‌بود که تصمیم بگیرند آیا به ما پناهندگی بدهند یا آن‌که به کشوری که از آن آمده‌ایم برمان گردانند. در قرارگاه پلیس شهر هوفورش Hofors (شهر که چه عرض کنم!) در مرکز سوئد بودیم. مأمور پلیسی که با من "مصاحبه" می‌کرد پیوسته تاریخ‌های گوناگونی را می‌پرسید: تاریخ تولد، تاریخ فارغ‌التحصیلی، تاریخ دستگیری رهبران حزب، تاریخ خروج از ایران، و... و من که همه‌ی این‌ها را به تاریخ ایرانی می‌دانستم، روی تکه‌ای کاغذ معادل تاریخ میلادی را حساب می‌کردم و می‌گفتم. جوان مترجم (من هم جوان 34‌ساله‌ای بودم!) شگفت‌زده نگاهی در من می‌کرد، نیم نگاهی به محاسباتم می‌انداخت، و با ناباوری تاریخ را به پلیس می‌گفت. سرانجام مترجم تاب نیاورد و پرسید این چه محاسباتی‌ست و چه‌گونه تاریخ ایرانی را به تاریخ میلادی تبدیل می‌کنم.

دقایقی طولانی پلیس را فراموش کردیم و برای او توضیح دادم که دو رقم اول سال‌ها را می‌تواند کنار بگذارد، و بعد اگر سخن از تاریخی میان 12 دی‌ماه و آخر اسفند است، باید عدد 22 را به سال بیافزاید، و اگر تاریخی میان یکم فروردین و 11 دی‌ماه است، باید 21 را به آن بیافزاید.

پیدا بود که این جوان نمره‌های خوبی در درس ریاضیات نداشت و همین جمع‌زدن ساده هم برایش دشوار بود. مأمور پلیس طاقت نیاورد، کلاس درس مرا قطع کرد و پرسید که بحث‌مان بر سر چیست. مترجم توضیح داد، پلیس مصاحبه را قطع کرد، مرا به قرارگاه پناهندگان فرستاد، و چند روز بعد که باز برای "مصاحبه" فراخوانده شدم، مترجم جا افتاده‌تر و باسوادتری که تبدیل تاریخ را هم بلد بود برایم آورده‌بودند!

گرفتاری ما با تبدیل تاریخ همین فاصله‌ی یکم ژانویه و یکم فروردین نیست. در تقویم میلادی همیشه سال‌های بخش‌پذیر بر 4 و 400 (اما نه بر 100) کبیسه هستند. اما در تقویم ایرانی چنین نیست. از سال 1342 تا 1370 سال‌های کبیسه ایرانی با سال کبیسه‌ی میلادی همزمانی داشتند. در آن سال‌ها فقط در فاصله‌ی بیست‌روزه‌ی 29 فوریه – 10 اسفند (روز کبیسه در تقویم میلادی) و 19 مارس- 29 اسفند بود که تطابق روزهای دو تقویم یک روز جابه‌جا می‌شد. تاریخ تولد کسانی که در این بیست روز زاده شده‌اند، سه سال ثابت بود و در سال چهارم در ایران یک روز زودتر از تقویم میلادی جشن گرفته می‌شد! در آن سال‌ها یکم فروردین همواره مطابق با 21 مارس بود و باقی روزهای سال جابه‌جا نمی‌شدند.

اما سال 1374 کبیسه نبود و سال معادل آن، یعنی 1996 کبیسه بود! سال 1375 کبیسه بود و از آن هنگام هر بار که سال ایرانی کبیسه است، یا اگر سال میلادی کبیسه است، تطابق همه‌ی روزهای سال یک روز جابه‌جا می‌شود. ماه فوریه‌ی گذشته 29 روز داشت و سال 2008 کبیسه است، اما 1386 کبیسه نبود و در عوض 1387 کبیسه است. اکنون محاسبه و تبدیل روزهای تولد و ازدواج و غیره میان این دو تقویم دیگر آسان نیست و باید دانست کدام سال ایرانی و کدام سال میلادی کبیسه بوده‌اند. برای این محاسبه و تبدیل، نرم‌افزارهای رایگان در اینترنت یافت می‌شود، اما باید بر میزان درستی آن‌ها آگاه بود. همه درست محاسبه نمی‌کنند، زیرا گاهشماری ما چندان ساده نیست!

شخصی به‌نام یان ساندرد Jan Sandred در مقاله‌ای در مجله‌ی سوئدی داتاتکنیک Datateknik (شماره 3، 13 فوریه 1997) تقویم‌های عربی، عبری، ژولین، گرگوریان (میلادی کنونی)، روسی، ایرانی، هندو، و چینی را تشریح و مقایسه کرده و نتیجه گرفته که گاهشماری ایرانی بغرنج‌ترین و دقیق‌ترین ِ گاهشماری‌هاست. او می‌نویسد:

"تقویم کنونی ایرانیان که از سال 1925 به‌کار گرفته شد (پیش از آن، سال‌های طولانی، تقویم هجری قمری به‌کار می‌رفت- شیوا) بغرنج‌ترین و دقیق‌ترین همه‌ی تقویم‌هاست. سال ایرانی 12 ماه دارد. شش ماه نخست 31‌روزه هستند، پنج ماه بعدی 30‌روزه هستند، و ماه آخر 29 روز دارد که در سال‌های کبیسه یک روز بر آن می‌افزایند. اغلب هر چهار سال یک بار سال کبیسه است، اما استثناهائی هم پیش می‌آید که با فورمول دشوار زیر محاسبه می‌شود:

هر دوره‌ی 2820 ساله را به 21 دوره‌ی 128 ساله بخش می‌کنند و یک دوره‌ی 132 ساله باقی می‌ماند. سپس هر دوره‌ی 128 ساله را به چهار بخش می‌کنند. بخش نخست 29 سال است و سه بخش بعدی هر یک 33 سال. دوره‌ی 132 ساله را به یک بخش 29 ساله، دو بخش 33 ساله، و یک بخش 37 ساله تقسیم می‌کنند. هر چهار سال یک بار در هر یک از این بخش‌های کوچک کبیسه است، منتها سال کبیسه از سال 5 آغاز می‌شود، یعنی سال‌های 5، 9، 13، و غیره تا 29 کبیسه هستند، سپس سال پنجم کبیسه است و بعد باز هر چهار سال یک‌بار تا پایان دوره‌ی 33‌ساله. به همین سادگی!

خطای انباشته در تقویم ایرانی یک روز در 2 ممیز 39 میلیون سال است (در مقایسه با یک روز در 3333 سال در تقویم میلادی- شیوا)".

آیا می‌توان از دقت غیر ضروری و غیر مهندسی سخن گفت؟ اگر آن جوان مترجم پلیس را پیدا کنم، باید این فورمول را برایش توضیح دهم!

یک تقویم رایگان سه هزار ساله را در این نشانی می‌یابید. منتها میزان درستی و دقت آن هنوز بر من روشن نیست.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

31 March 2008

شپش لعنتی

جایی خوانده‌بودم که کتابخانه‌ی عمومی شهرداری منطقه‌ی هودینگه در حومه‌ی استکهلم مجموعه‌ی صفحه‌های موسیقی قدیمی خود را به قیمت هر عدد ده کرون به‌فروش خواهد گذاشت، و چه فرصتی گرانبهاتر از این برای من ِ عاشق بیچاره‌ی موسیقی؟! و اینک، روز ابری و خاکستری و سرد 29 سپتامبر 1990 (7 مهر 1369) خود را از رختخواب گرم صبح تعطیل بیرون کشیده‌بودم، نخستین اتوبوس صبح و قطار محلی را سوار شده‌بودم و با سری گیج به کتابخانه رسیده‌بودم.

خواندن و دنبال‌کردن تابلوها و سر در آوردن از زیر زمینی در پشت ساختمان وقت گرفته‌بود و به محل فروش صفحه‌ها که رسیده‌بودم، کم و بیش کار از کار گذشته‌بود: کسانی زودتر رسیده‌بودند و همه چیز را غارت کرده‌بودند. صفحه‌هایی این‌جا و آن‌جا، پراکنده در جعبه‌هایی باقی بود، و در بخش موسیقی کلاسیک تنها در حدود 200 صفحه‌ی خط‌خورده با جلدهای پاره، یا از آهنگسازانی که طرف‌داران چندانی نداشتند، در چند جعبه دیده‌می‌شد.

به‌روشنی پیدا بود که همین پیش پای من جنگ و دعوا و کشمکش جدی برپا بوده و کسانی که زودتر رسیده‌اند جعبه‌ها را غارت کرده‌اند و صفحه‌ها را از چنگ یک‌دیگر بیرون کشیده‌اند. اکنون بازار معاوضه‌ی غنیمت‌ها برقرار بود. کسانی با بغلی پر از صفحه در گوشه و کنار نشسته‌بودند و سر در کار ورق‌زدن و مبادله‌ی صفحه‌ها داشتند.

همه‌ی آثار شوستاکوویچ را غارت کرده‌بودند. نزدیک به ده صفحه از آهنگسازانی یافتم که مشتری زیادی ندارند، اما من دوستشان دارم: لئوش یاناچک، بوهوسلاو مارتینو، باخ، و ..، عجب! دو نسخه از یکی از بهترین صفحه‌هایی که سراغ دارم: فانتزی- اوورتورهای هاملت و رومئو و ژولیت اثر چایکوفسکی با اجرای ارکستر فیلارمونیک وین و رهبری لورین مازل، با عکسی گیرا از صحنه‌ای فراموش‌نشدنی از فیلم روسی "هاملت" به کارگردانی گریگوری کوزینتسف Grigori Kozintsev. در این صحنه گروه تئاتر ماجرای قتل پدر هاملت را بازسازی می‌کند و اینوکن‌تی اسموک‌تونوفسکی Innokenty Smoktunovsky در نقش هاملت و آناستاسیا ورتینس‌کایا Anastasia Vertinskaya در نقش اوفلیا تئاتر را تماشا می‌کنند. این فیلم را شاید پنج بار دیده‌ام و حاضرم دست‌کم پنج بار دیگر ببینم! و من شیفته‌ی هاملت سروده‌ی چایکوفسکی هستم. درست همین صفحه را در اتاق موسیقی دانشگاه در ایران داشتم. عجب تصادفی! هر دو صفحه را برداشتم.

اکنون وقت معامله بود. به‌سوی مردی افریقائی‌تبار رفتم که بیش از دیگران صفحه در بغل و بازاری گرم‌تر از دیگران برای معاوضه داشت. می‌خواستم از این ده صفحه‌ای که داشتم چندتائی را با صفحه‌های شوستاکوویچ تاخت بزنم. او صفحه‌های مرا ورق زد، نگاه کرد، یکی از همین هاملت‌ها را برداشت، و در برابر سنفونی شماره‌ی هفت آهنگساز سوئدی آلان پترشون Allan Pettersson را پیشنهاد کرد. حاضر نشد اثری از شوستاکوویچ بدهد!

لحظه‌ای فکر کردم: از اسکاندیناوی ژان سیبلیوس فنلاندی را خوب می‌شناختم، ادوارد گریگ نروژی را خوب می‌شناختم، کارل نیلسن دانمارکی را قدری می‌شناختم، اما شناختی از آهنگسازان سوئدی نداشتم. اکنون داشتم در این کشور زندگی می‌کردم و وقتش بود که با هنرمندان و آهنگسازان میزبانم نیز آشنا شوم. پس پذیرفتم و صفحه را با او عوض کردم.

اما این صفحه‌ها، جز همان هاملت چایکوفسکی، نزدیک به ده سال در قفسه فراموش شدند و گرفتاری‌های روزمره مجالی برای شنیدن آن‌ها نداد. تا آن‌که روزی هوس کردم چیز تازه‌ای گوش بدهم و نوبت به سنفونی هفتم آلان پترشون رسید... و با نخستین نواهایی که شنیدم، در جا میخکوب شدم: تا پایان سنفونی به شکلی ناراحت بر لبه‌ی مبل نشسته‌بودم و نمی‌توانستم تکان بخورم – عجب آهنگی! عجب فضائی! عجب فریادی! عجب کشفی!

پشت جلد صفحه را نگاه کردم. مقاله‌ای بود در معرفی آهنگساز و اثر او، به قلم پترشون‌شناس معروف و استاد دانشگاه، گؤران برگن‌دال Göran Bergendal، و این نوشته خود چیزی کم از موسیقی نداشت: پترشون "در سال 1911 در محله‌ی فقیرنشین جنوب استکهلم زاده شد، همان جا پرورش یافت، و خیلی زود به فلسفه، علوم دینی و موسیقی علاقمند شد [...]." "او تنها و یگانه است، بیرون از همه‌ی گروه‌ها، همه‌ی نسل‌ها. موسیقی او به زبان ویژه‌ی خود سخن می‌گوید. گاه او را با گوستاو مالر و آلبان برگ مقایسه می‌کنند و او خوشنود نیست. اما شاید این نام‌ها چیزی از سطح موسیقی او می‌گوید، از مهارت فنی او، از منطق آن، از صداقت آن، از بخشی از شیوه‌ی بیان آن."

"آن‌چه پترشون می‌آفریند فراتر از موسیقی‌ست، او با کارش به گروه همدردان می‌پیوندد. او چیزی از تم اصلی و تم فرعی نمی‌گوید، او از انسان‌های کوچک سخن می‌گوید – از آنانی که هرگز دیده نمی‌شوند، آنانی که در حاشیه مانده‌اند. بدین‌گونه او سراینده‌ی اعتراض است، و بی سازوبرگ‌تر از بسیاری معترضان. او در نامه‌ای نوشت که موسیقی او شاید «اعتراضی‌ست ضد جبر، ضد ستمی که بر انسان می‌رود، انسانی که راه گریزی ندارد». با این همه او امیدواری زیادی به ما نمی‌دهد. او غصه‌ی انسان امروز را می‌خورد، اما انسان امروز برای آلان پترشون «مردی‌ست در باغچه‌ی خاک‌بازی استکهلم» که جائی را که وجدان خفته‌اش می‌باید در آن باشد می‌خاراند و در دل می‌گوید «شپش لعنتی!» اگر این مرد ِ باغچه‌ی خاک‌بازی، گراموفون نداشته‌باشد، شاید هرگز فریاد اعتراض را نشنود."

سپاس‌گزارم از کتابخانه‌ی هودینگه که این صفحه را فروخت، و سپاس‌گزارم از مردی که این صفحه را به من داد.

زندگی‌نامه‌ی آلان پترشون را این‌جا بخوانید، و این فریاد اعتراض را که چون خنجری دل مرا می‌درد، بشنوید. تکه‌ای از بخش چهارم و پایانی از سنفونی هفتم اوست – نزدیک به شش دقیقه از 47 دقیقه.



(این برگردان نوشته‌ایست سوئدی، با اندکی دست‌کاری، برای دوستانم که سوئدی نمی‌دانند)

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

25 March 2008

رادیوی صادق هدایت

این روزها که کسانی به مناسبت درگذشت مریم فیروز مطالبی نوشتند و می‌نویسند، در حاشیه مطالب جالب دیگری هم مطرح می‌شود. یکی از آن‌ها داستان رادیوی صادق هدایت است. پول خرید این رادیو گویا از محل فروش کتاب او "حاجی آقا" تأمین می‌شود. مسعود بهنود می‌نویسد:

«به روایت ابراهیم گلستان که حتماً موثق است هزینه‌ی چاپ کتاب "حاجی آقا"ی هدایت که به زحمتی ناشری حاضر به چاپش بود، توسط نورالدین کیانوری پرداخت شد، و این زمانی بود که کیا و مریم خانم ازدواج کرده‌بودند.»

مریم فیروز در کتاب "چهره‌های درخشان" می‌نویسد (به‌نقل از ف.م. سخن):

"[...] در همان دوران بود که صادق هدایت دست به نوشتن "حاجی آقا" زد. در خانه‌ی ما در حالی‌که روی صندلی می‌چرخید می‌گفت که حاجی آقا چگونه مردی است، سیمای او را در هشتی خانه نشان می‌داد و خود خنده‌ها می‌کرد. از زن‌های او می‌گفت، از ادبار و نکبتی که حاجی آقا هر جا می‌رفت همراه داشت، از پندار این قیافه، بلند بلند می‌خندید و شاد بود که یکی از پست‌ترین سیماهای اجتماع ایران را می‌خواهد رسوا کند و پس از آن‌که کتاب را به پایان رساند در اختیار حزب گذاشت. مأمور این‌کار هم کیانوری شد که کتاب را به چاپ برساند. صادق حتی یک شاهی هم نخواست. او همیشه می‌گفت که از کتاب نوشتن نباید سودجوئی کرد. او برای مردم می‌نوشت، برای این‌که بخوانند، برای این‌که آگاه‌تر شوند، برای این‌که ایران را بشناسند و برای این‌که از آن پاسداری نمایند. او از این سود دلخوش بود و نه از درآمد فروش. کتاب "حاجی آقا" به سرعت فروش رفت و ۶۰۰ تومان پس از وضع خرج ماند، کیانوری و دیگر رفقا می‌دانستند که صادق حتی یک شاهی هم نخواهد پذیرفت. تصمیم گرفتند که برای او رادیوئی بخرند و به همین قیمت رادیوئی خریده شد، اما آنرا چه‌گونه به صادق بدهند؟ این کار دشواری بود. پس چنین کردند: به یکی از رفقا که دوست نزدیک صادق بود مأموریت داده شد که با او به کافه‌ای برود و یکی دو ساعت سر او را گرم کند و دیگران با اتومبیل رادیو را به خانه‌ی او بردند و در اتاقش گذاشتند و همگی باز به همان کافه رفتند و ساعتی را با صادق گذراندند. البته از آن روز صادق اخم در هم در حالی‌که نفس را تند تند و با صدا از بینی بیرون می‌داد با نگاهش یک یک را ورانداز می‌کرد و می‌کوشید بداند که این‌کار زیر سر کی است، اما از قیافه‌ها و نگاه‌ها چیزی دستگیرش نمی‌شد تا این‌که روزی می‌آید و روبه‌روی کیانوری می‌ایستد و می‌گوید: این لوس‌گری شاهکار شماست؟..." (چهره‌های درخشان، شهریور ماه ۱۳۵۹، صفحات ۹۳ و ۹۴).

اما احسان طبری روایت دیگری از تحویل رادیو به صادق هدایت و علت دلخوری او دارد:

"[خانه‌ی پدری نوساز هدایت هنوز سیم‌کشی برق نداشت] وقتی کتاب "حاجی آقا" چاپ شد و پول فراوان آن گرد آمد، ناشر که دوست هدایت و یک بازرگان زرتشتی به‌نام فریدون فروردین بود، به من گفت: من با پول فروش کتاب رادیوی تازه‌ای خریدم زیرا هدایت رادیو نداشت. بیا تا آن را با هم به خانه‌ی تازه‌اش ببریم! من موافقت کردم. وقتی به خانه‌ی دورافتاده و تازه‌ی هدایت رفتیم، اواسط روز و خود او هم در خانه بود. وقتی آگاه شد که ما رادیوئی برای او خریده‌ایم با تلخی گفت:
- بگذارین توی آفتاب بترکه!
این را برای آن گفت که خانه‌اش برق نداشت و ما بدون اطلاع از این مسأله رادیوئی خریده‌بودیم که نمی‌توانست مورد استفاده‌اش قرار گیرد. این جمله‌ی او ما را بور کرد." (از دیدار خویشتن – یادنامه‌ی زندگی، به‌کوشش ف. شیوا، چاپ دوم، انتشارات باران، استکهلم، 1379، ص 109)

اما داستان رادیو به همین‌جا پایان نمی‌یابد. آرتاشس (اردشیر) آوانسیان می‌گوید:

هدایت "در خانه‌ی پدرش اتاق کوچکی دم در ورودی داشت. بارها به منزل او رفته‌بودم. اتاق اثاثیه‌ی ساده‌ی کمی داشت. [...] روزی رفقا به من خبر آوردند که «چه نشسته‌ای صادق هدایت از بی‌پولی دارد رادیوی خود را می‌فروشد». آن روزها من رادیو نداشتم ولی این خبر در من زیاد اثر کرد که چه‌گونه چنین نویسنده‌ی بزرگی از بی‌پولی رادیوی خود را می‌فروشد. [...] من فوراً به دکتر کشاورز که وزیر فرهنگ وقت بود تلفن کرده و به او گفتم «تو وزیر توده باشی و صادق هدایت در وزارت‌خانه‌ی تو آن‌قدر کم حقوق بگیرد که از بی‌پولی رادیوی خود را بفروشد؟ هر چه می‌کنی بکن ولی حقوق او را زیاد کن». [...] او قول داد که ترتیب کار را بدهد. (خاطرات اردشیر آوانسیان از حزب توده ایران (1326-1320)، ویراستار بابک امیرخسروی، انتشارات حزب دموکراتیک مردم ایران، چاپ اول پائیز 1369، ص 316 و 317).

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

19 March 2008

و اینک بهار

همه‌چیز به‌کنار، یک چیز نوروز همیشه و همواره طنابی به دلم بسته و مرا با خود می‌کشد و می‌برد: ارتباط آن با نو شدن طبیعت!
آرزو می‌کنم که دل‌های همه‌مان نو شود، اکنون، و این‌جا، در این نوروز 1387.

و سپاس‌گزارم از محمود عزیز که این تصویر را برایم فرستاد، وگرنه مانده‌بودم چه چیزی تقدیم تو خواننده‌ی عزیز کنم.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 March 2008

مریم، گل بی‌خار

زندگانی پر و پیمان دیگری، سرشار از قصه و ماجرا، به پایان رسید. آیا به‌راستی به پایان رسید؟ گمان نمی‌کنم. او، مریم فیروز، سال‌های دراز در میان ما و پس از ما خواهد زیست، و همچنان که دوستی گفت، زندگانی مریم فیروز سزاوار آن است که فیلم‌سازی چیره‌دست فیلمی سینمائی بر آن بسازد: از شاهزاده‌خانم سرخ و دختردائی نخست‌وزیر، تا رابط شبکه‌های مخفی افسران انقلابی، تا فراری پناه‌جسته در خانه‌ی زنی در کرمان که «مژگانی آن‌چنان بلند و پرپشت داشت که چشمانش را می‌آزردند و پیوسته اشک می‌ریخت»، تا پناهنده‌ی سیاسی پشت دیوار آهنین و آلمان شرقی، - از یکی از نخستین زنانی که حجاب از سر برداشت، تا یکی از آخرین زنان حزبی که حجاب اجباری بر سر نهاد، تا شکنجه در زندان جمهوری اسلامی و شلاق خوردن از یک نارفیق حزبی. او خود شهرزادی بود با سینه‌ای پر از قصه‌های گفته و ناگفته، زنی که رهی معیری برایش سروده‌بود «تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم»، زنی که در بطن مهم‌ترین حوادث تاریخ معاصر کشورمان حضور داشت، و با سرگذشت و جان‌گذشت و سرنوشتی تراژیک‌تر از شهرزاد.

در طول دوندگی‌های حزبی میان سال‌های 1358 و 1362 در ایران، با آن‌که مدتی هر دو هفته یک بار مریم فیروز را همراه با شوهرش کیانوری می‌دیدم، تنها یک بار برخورد و گفت‌وگوی نزدیک با او داشتم. و این دیدار و گفت‌وگو در جلسه‌ای بود که کم‌وبیش برای "محاکمه‌"ی من برگزار شده‌بود. در این سه روزی که از درگذشت او می‌گذرد پیوسته با خود در جنگ بوده‌ام که آیا داستان این دیدار را بنویسم یا نه. صحنه‌ها و واژه‌ها خود را بر دیوارهای ذهنم می‌کوبند و راهی به بیرون می‌جویند. دوستانی، پیش‌تر و در مواردی دیگر بر من ایراد گرفته‌اند که «حالا که طرف مرده و رفته، نمی‌توانستی چیز مثبتی درباره‌ی او بنویسی؟» و چه کنم که تملق و دروغ با سرشت من سازگار نیست، و امیدوارم با این نوشته دوستانم آرزو نکنند که ای‌کاش می‌ترکیدم و نمی‌نوشتم!

مریم‌خانم (ما او را بیش‌تر به این نام، و گاه "رفیق مریم" می‌نامیدیم) در جلسه‌ای در دفتر "تشکیلات دموکراتیک زنان ایران" درباره‌ی زندگی روزمره و موقعیت زنان ایران در خانه و جامعه سخنرانی کرده‌بود و این سخنرانی روی نوار ضبط شده‌بود. سخنرانی زیبا و گیرا و پر احساس و هنرمندانه‌ای بود که در دل شنوندگان، به‌ویژه زنان می‌نشست. اوج آن در جائی بود که می‌گفت: "کار ما زنان این است که در خانه برگ سبز گلدان‌ها را دستمال بکشیم" و حاضران در جلسه، و همچنین شنوندگان نوار، های‌های می‌گریستند. انتشار این سخنرانی اعتراض برخی از مردان حزبی را برانگیخته بود و آنان با مراجعه به مسئولان حزبی می‌گفتند که زنانشان بعد از شنیدن این نوارها دیگر حتی یک استکان چای هم جلویشان نمی‌گذارند!

من مسئول تکثیر نوار سخنرانی‌های حزبی بودم و نوار این سخنرانی نیز در میان نوارهایی بود که ما تکثیر و توزیع می‌کردیم. مریم‌خانم از شمارگان (تیراژ) و نارسائی در توزیع نوارهای خود ناراضی بود و بارها پیش مهرداد فرجاد معاون ابوتراب باقرزاده در شعبه‌ی تبلیغات حزب گله و اعتراض و انتقاد کرده‌بود. مهرداد همه‌ی این انتقادها را به من منتقل می‌کرد و هربار مشکلات فنی کار و کمبود همکاران بخش تکثیر نوار را برایش توضیح می‌دادم و می‌گفتم که برای آن‌که همه راضی شوند باید دستگاه‌های بیش‌تری بخریم و افراد بیش‌تری را به‌کار بگیریم. او به‌ظاهر راضی می‌شد، اما ماهی دیگر باز می‌گفت که مریم‌خانم گله کرده‌است. سرانجام روزی مهرداد گفت که مریم‌خانم او و مرا احضار کرده‌است.

با هم به دفتر "تشکیلات دموکراتیک زنان ایران" رفتیم. دقایقی منتظر ماندیم تا نوبت به ما رسید و اجازه‌ی ورود دادند. وارد شدیم. مریم‌خانم پشت میز بزرگی که از هدایای اعضای متمول حزب بود نشسته‌بود. ما روبه‌روی او، کنار دیوار، روی دو صندلی با فاصله‌ی دو متر از میز او نشستیم. مریم‌خانم بی‌مقدمه آغاز به گله‌گزاری کرد که آخر "رفقا، چرا نوار ما را به‌موقع تکثیر و توزیع نمی‌کنید؟ ما از روز اول همه‌ی امکاناتمان را روی هم گذاشتیم و انتظار این بود که همکاری کنیم و چیزی را از هم دریغ نکنیم و ...".

ما ساکت نشسته‌بودیم و مهرداد در سمت چپ من گاه و بی‌گاه تکانی معذب به‌خود می‌داد. نوبت به من رسید که توضیح بدهم. مشکلات فنی کار و کمبود نیروی کار را توضیح دادم. ما در یک آپارتمان لو رفته که زمانی دفتر یک شرکت مهندسی مشاور بود و پیش از لو رفتنش شعبه‌ی تشکیلات تهران از آن استفاده می‌کرد، نوارهای حزبی را تکثیر می‌کردیم. نام آن‌جا را "صدا" گذاشته‌بودیم. مجموعه‌ی دستگاه‌های ما پنج حلقه نوار کاست را هم‌زمان کپی می‌کرد. سه دقیقه طول می‌کشید تا این پنج حلقه کپی شوند و یک دقیقه طول می‌کشید تا نوارها به آغاز لبه‌ی "آ" بازگردانده شوند. فشار کار بسیار زیاد بود. هر هفته، یا یک هفته در میان، می‌بایست نوارهای "پرسش و پاسخ" کیانوری را تکثیر می‌کردیم. نوارهای درس فلسفه‌ی عبدالحسین آگاهی، اقتصاد سیاسی مسعود اخگر، و تاریخ جنبش کارگری قائم‌پناه هم بود، و نوارهای سخنرانی مریم‌خانم، و گاه نوارهایی از احسان طبری.

سفارش این و آن نوار پیوسته از تشکیلات حزب در تهران و شهرستان‌ها می‌رسید. تقاضا آن‌قدر زیاد بود که با شانزده ساعت کار در شبانه‌روز هم پاسخگو نبودیم. در جلسات شعبه‌ی تبلیغات حزب می‌گفتم و می‌گفتم، بی هیچ نتیجه‌ای. و منی که "نوار تایلور" را وحشیانه‌ترین روش بهره‌کشی از کارگران می‌دانستم، چاره‌ای نیافته‌بودم جز آن‌که خود "نوار تایلور" ایجاد کنم: ابراهیم، بیژن، حجت، مهدی، سوسن و تقی کار را در روزها و ساعات گوناگون میان خود تقسیم کرده‌بودند – یک نفر کاست‌ها را از کارتون و از قوطی‌هایشان در می‌آورد و به ردیف می‌چید، نفر بعدی هر چهار دقیقه آن‌ها را در دستگاه تکثیر فرو می‌کرد و دگمه‌ی دستگاه را می‌زد و در انتظار سپری شدن این چهار دقیقه برچسب مخصوص حزب را روی کاست‌ها می‌چسباند. و نفر بعدی به کاست‌های آماده مهر تاریخ می‌زد، جلد کاست را عوض می‌کرد و هر ده حلقه را در یک قوطی می‌گذاشت و روی قوطی محتوای آن را می‌نوشت. از تماشای کار تب‌آلودشان شرم داشتم، و با این حال همچون کارفرمایی بی‌رحم، گاه و بی‌گاه با تقی که مسئول کار بود بدخلقی می‌کردم که چرا ناهار را زیادی طول داده‌اند و چرا دستگاه‌ها را ساعتی خوابانده‌اند.

و در این میان تقی روشی نبوغ‌آسا یافته‌بود: نوار "مادر" را سروته در دستگاه می‌گذاشتند و در نتیجه لازم نبود بعد از کپی شدن نوارها آن‌ها را به آغاز لبه‌ی "آ" باز گردانند! به این شکل 25 درصد در زمان تکثیر نوارها صرفه‌جوئی می‌شد. تشویق‌نامه‌ای نوشته‌بودم و فرستاده‌بودم که در حوزه‌ی حزبی تقی بخوانند.

کوشیده‌بودم این‌ها را به مریم‌خانم بگویم، اما ناگهان ده زن وارد اتاق شده‌بودند و در دو سوی مریم‌خانم و رودرروی ما ایستاده‌بودند! بی‌اختیار از ذهنم گذشته‌بود: "سرهنگان ستاد مریم‌خانم"! مهرداد و من که از آغاز روی صندلی‌هایی کوتاه‌تر از صندلی مریم‌خانم نشسته‌بودیم، اکنون مانند دو موش در برابر این یازده زن جنگاور نشسته‌بودیم. مهرداد، رفیق عزیز و دوست‌داشتنی و زحمت‌کش من، مهردادی که سال‌ها در خارج میز کتاب چیده‌بود، کتک خورده‌بود و ناسزا شنیده‌بود، بار دیگر روی صندلی جابه‌جا می‌شد. و من به یاد صحنه‌ی مشابهی افتاده‌بودم.

همین سالی پیش، چند ماهی پیش از انقلاب، تیمسار سرتیپ عبدالرحیم جعفری فرمانده پادگان‌های شاهرود و چهل‌دختر هشت نفر سربازان لیسانسیه‌ی (!) چهل‌دختر و از جمله مرا برای "محاکمه" به دفترش احضار کرده‌بود. همه‌ی افسران ارشد و فرماندهان گردان‌ها و گروهان‌ها، در حدود بیست نفر، در دو ضلع اتاق بزرگ او نشسته‌بودند، رئیس دژبانی پادگان خبردار ایستاده‌بود، تا تیمسار جعفری زهر چشمی از ما و از همه‌ی آنان بگیرد. تیمسار یک‌یک ما را مؤاخذه کرده‌بود، حرفمان را بریده‌بود و هرچه ناسزای ناموسی و بی‌ناموسی می‌دانست بارمان کرده‌بود، و به من که رسیده‌بود آنچنان پاسخ دندان‌شکنی داده‌بودم که در حضور سرهنگانش همچون یک دیگ بخار منفجر شده‌بود.

این چه کاری بود؟ چرا مریم‌خانم این کار را می‌کرد؟ من که دشمن نبودم. من که داشتم با جان و دل به بهترین شکل ممکن کار و وظیفه‌ی حزبیم را انجام می‌دادم. ما همه داشتیم برای حزب جان می‌کندیم. چه نیازی به توسل به ارعاب بود؟ مریم‌خانم داشت به روش معمول خود با لحنی اشرافی، با تظاهر به این که "مگر نمی‌دانی من کی هستم"، با به‌رخ کشیدن مقام و موقعیت سخن می‌گفت. گناه من چه بود که او شاهزادگی را برای مبارزه‌ی سیاسی ترک کرده‌بود؟ من خود مهندسی بودم که اکنون در خدمت حزب حمالی می‌کردم و حتی فراموش کرده‌بودم که مهندس هستم! این چه کاری بود؟ این چه روشی بود؟

و اکنون مریم‌خانم در مقام دادستانی بود که پیرامون حقوق زنان و مقام زن در جامعه‌ی مردسالار و زن‌آزار، سخنرانی می‌کرد. چه ربطی داشت؟ هنوز که زنی در زندگی من حضور نداشت! از نگرش من به زنان چه می‌دانست؟

***
پدرم که مادرش را در کودکی از دست داده‌بود، نوروز هر سال برای مادرش خیرات می‌داد. پاکت‌هایی بود که یک یا دو کیلو برنج توی آن می‌ریختند، یک سکه‌ی یک تومانی توی آن می‌انداختند و من مأموریت داشتم که پاکت‌ها را به در خانه‌ی همسایه‌های مستمند ببرم. ده سالم بود. مادرم یکی از این پاکت‌ها را به دستم داده‌بود و گفته‌بود که آن را برای خاورخانم ببرم. خاورخانم کیسه‌کش حمام بود و تا همین چند سال پیش که مادرم مرا با خود به حمام عمومی زنانه می‌برد، تن مرا کیسه کشیده‌بود. در حال کیسه کشیدن مدام سیگاری را با سیگار دیگر می‌گیراند. صدایش گرفته‌بود و خرخر می‌کرد. او و دو دخترش در اتاقی در خانه‌ای قدیمی و نیمه مخروبه در همان صد متری خانه‌ی ما زندگی می‌کردند. برف آب‌داری می‌بارید. وارد حیاط خانه‌ی نیمه‌مخروبه شده‌بودم و به‌سوی اتاق خاورخانم رفته‌بودم، اما اتاق سرجایش نبود. نیمی از سقف اتاق فروریخته‌بود. بر لبه‌ی فروریخته‌ی سقف گونی‌ها و پارچه‌هایی را با میخ کوبیده‌بودند و این پرده که تا کف زمین آویزان بود از برف آب‌دار خیس شده‌بود. با تردید و دودلی لبه‌ی پرده را کنار زده‌بودم، و شگفت‌زده سه هیکل را پوشیده در ژنده‌پاره‌هایی بر کف اتاق دیده‌بودم که در کنار هم آرمیده‌بودند. سرشان در کنار این پرده‌ی خیس بود و شیب کف اتاق به گونه‌ای بود که نزدیک پاهایشان برف‌آب جمع شده‌بود.

خشکم زده‌بود. چه می‌دیدم؟ آیا زنده بودند؟ یکی از هیکل‌ها تکان خورده‌بود. سرش را از زیر ژنده‌ها بیرون آورده‌بود. خاورخانم بود. خواب‌آلود نگاهم کرده‌بود. پاکت برنج را پیش برده‌بودم. از جا پریده‌بود و پاکت را گرفته‌بود، تویش را نگاه کرده‌بود و شروع کرده‌بود به دعا کردنم. یک‌ریز گفته‌بود و گفته‌بود و دانش زبان ترکیم یاریم نکرده‌بود که همه‌ی دعاهایش را از لابه‌لای خرخر حنجره‌اش بفهمم و پاسخ دهم. به جنب‌وجوش افتاده‌بود. از گوشه‌ی تاریک اتاق دیگی را آورده‌بود و برنج را توی آن خالی کرده‌بود، دیگ دیگری آورده‌بود، برنج را جابه‌جا کرده‌بود، صدای سکه را شنیده‌بود، بیش‌تر دعا کرده‌بود. گفته‌بود دخترانش تب دارند و خود او بیمار است. دخترانش در تمام درازای حضورم در آن‌جا تکانی نخورده‌بودند و بیدار نشده‌بودند. خاورخانم پرسیده‌بود کی هستم و نام مادرم را گفته‌بودم. اما حواسم سر جایش نبود: خدای من، مگر می‌شود این طور زندگی کرد؟ من صد متر آن‌طرف‌تر در ناز و نعمت زندگی می‌کردم، سفره‌ی هفت‌سین چیده‌بودیم و شمع افروخته‌بودیم. این زن اما آیا نفت داشت؟ می‌توانست آتشی بیافروزد و این برنج را بپزد؟ این چه زندگی‌ست؟ این چه عدالتی‌ست؟ ساعتی بعد سرما و یخ‌بندان کشنده‌ی اردبیل فرا می‌رسد. اینان چه خواهند کرد؟ باقی سقف اگر فرو ریزد، کجا خواهند رفت؟

سرم را انداخته‌بودم و بازگشته‌بودم، و سرم را به‌راستی انداخته‌بودم؛ تکان سختی خورده‌بودم. کسی که بازگشته‌بود، همانی نبود که رفته‌بود. ساختار جهان‌بینی کودکانه‌ام به‌کلی فروریخته‌بود. دیگر هیچ چیز سرجای خودش نبود. پس از آن، گاه از مادرم می‌خواستم که گدای سر کوچه و فرزندش را بیاوریم که با ما زندگی کند، و گاه گدایی را که در خانه را می‌زد با خشونت می‌راندم و می‌گفتم که برود و کار کند، یا نانش را از خدائی که به او اعتقاد دارد بگیرد. راه حلی برای نابودی فقر سوزان پیرامونم نمی‌یافتم. به یک برابربینی مکانیکی میان زنان و مردان رسیده‌بودم. به این نتیجه رسیده‌بودم که وجود کودکان و بچه‌داری زنجیری‌ست بر پای زنان و اگر کودکی در میان نباشد، زنان باید بتوانند بروند و مانند مردان کار کنند. مانند مادرم. در عوالم کودکانه‌ام بارها پیش خود سوگند خورده‌بودم که هرگز زنی را باردار نکنم! دختربچه‌های همبازیم را تشویق می‌کردم که مثل من از درخت بالا بروند. می‌خواستم دوچرخه‌سواری یادشان بدهم و می‌گفتند که مادرشان منعشان کرده. و وقتی‌که از دیوار راست بالا می‌رفتم و خود را به لانه‌ی پرستو می‌رساندم، آرزو می‌کردم که ای‌کاش دختری هم آن‌جا در کنارم بود.

***
و اکنون چه می‌گفت مریم‌خانم برای من از برابری زن و مرد؟ به منی که همان‌قدر برای مادرم بچه‌داری کرده‌بودم و برنج بار گذاشته‌بودم و سفره چیده‌بودم و چای دم کرده‌بودم، که برای پدرم عملگی و نجاری و نقاشی کرده‌بودم؛ به منی که مادرم گاه چکش بر می‌داشت و میخ می‌کوبید، که توی محله با انگشت نشانش می‌دادند: سر راه خانه و دبستانی که مدیرش بود، به تهیگاه مزاحمی دوچرخه‌سوار مشتی کوبیده‌بود، آنچنان که مرد زمین خورده‌بود و شکست‌خورده و بزدلانه دوچرخه را جا گذاشته‌بود و فرار را بر قرار ترجیح داده‌بود. مادر، همان‌طور چادر به‌سر، در جامعه‌ی به‌شدت دینی و سنتی و واپس‌گرای اردبیل، جامعه‌ای که تعداد مسجدهای آن ده برابر مجموع تعداد دبستان‌ها و دبیرستان‌های پسرانه و دخترانه‌ی آن بود، جایی که هرگز ندیده‌بودند زنی دست به دوچرخه بزند، دوچرخه را همچون غنیمتی جنگی در کنار خود راه برده‌بود و در برابر چشمان گشاده از حیرت و دهان‌های باز مردم و دکان‌داران میدان اوچ‌دکان، آن را به یکی از دکان‌داران سپرده‌بود تا بعداً تکلیف آن را روشن کند!

دل‌شکسته‌بودم. رنجیده‌خاطر بودم. شگفت‌زده بودم. نمی‌فهمیدم. احساس می‌کردم به من، به مهرداد، و به همه‌ی مردانی که با جان و دل و از خودگذشتگی در حزب و به‌ویژه در "صدا"، در تکثیر نوار کار می‌کردیم توهین شده‌است. هرچه توضیح می‌دادم سودی نداشت و مریم‌خانم بر گمان خود استوار بود که ما تبعیض قائل می‌شویم و نوار مربوط به زنان را آن‌طور که باید و شاید جدی نمی‌گیریم و اولویتی را که باید، به آن نمی‌دهیم. سر فرود نیاورده‌بودم و جلسه با تهدید و پرخاش نیمه جدی و نیمه شوخی مریم‌خانم به پایان رسیده‌بود.

و چند روز بعد دختر نازنین و زحمت‌کشی به‌نام اکرم را از "تشکیلات زنان" برای کمک به ما فرستاده‌بودند.

از سرنوشت اکرم هیچ نمی‌دانم و آرزومندم از حوادث این سال‌ها سالم جسته‌باشد و هرجا هست، شاد و تندرست و خوشبخت باشد.

مهرداد فرجاد را پس از شش سال شکنجه در زندان‌های جمهوری اسلامی، به‌هنگام کشتار زندانیان سیاسی در سال 1367 دار زدند.

خاورخانم چندی بعد از دیدار من، به سرطان حنجره درگذشت. از سرنوشت دختران او، دو تن دیگر از دختران رنج در سرزمین‌مان، هیچ نمی‌دانم.

و چه دارم بگویم بیش از این: درود بر مریم فیروز و ‏ننگ و نفرین ابدی تاریخ نثار همه‌ی آن کسانی که او را در هفتاد سالگی در زندان‌ها آزار دادند.‏ آرزومند روزی هستم که فیلم سینمائی زندگانی او را ببینم.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

07 March 2008

از جهان خاکستری - 6

همه رفته‌بودند. در آن خوابگاه پانصد نفری خیابان زنجان، پشت دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف)، من مانده‌بودم و چهار یا پنج دانشجوی دیگر که از شهرهای دورافتاده‌ی سیستان و بلوچستان یا کرمان و خراسان بودند. این را، از دور که می‌آمدی، از چراغ اتاق‌ها هم می‌شد فهمید. همه‌ی اتاق‌ها خاموش و تاریک بودند، جز سه یا چهار اتاق. اتاق 312 هم، اگر من نبودم، خاموش بود.

نوروز 1353 بود. هر سه هم‌اتاقیم به شهرستان‌های خود رفته‌بودند. تنها مانده‌بودم. نخواسته‌بودم من هم به شهرستان و پیش خانواده بروم. "درس زیاد" را بهانه کرده‌بودم. فراری بودم از خانه و خانواده: نصیحت، سرزنش، نصیحت، سرزنش... تازه، چندی بود که سیگار هم می‌کشیدم و این را پدر و مادر نمی‌دانستند، و می‌دانستم که این در نظر پدر گناهی نابخشودنی‌ست. و گذشته از همه‌ی این‌ها، چگونه می‌توانستم تهران را، شهری را که دلدارم، دختری که عاشق‌اش بودم، در آن زندگی می‌کرد ترک کنم و به شهرستان بروم؟! – دختری که حتی یک کلمه هم با او حرف نزده‌بودم و همین‌طور از دور عاشق‌اش بودم! شاید بخت یاری می‌‌کرد و یکی از همین روزها جائی، توی خیابان می‌دیدمش...، توی تهران به این بزرگی...!

اما چند روز گذشته‌بود، در خیابان‌گردی‌‌هایم "آزاده" را ندیده‌بودم، از تنهائی به‌جان آمده‌بودم، سکوت و خلوت خوابگاه افسرده و غمگینم کرده‌بود، کم‌وبیش پشیمان بودم از این که نرفته‌ام و تنها مانده‌ام، و نمی‌دانستم چه کنم. حال‌وهوای نوروزی زندگی بیرون خوابگاه نیز بر احساس تنهائیم می‌افزود.

شبی، تنها و غمگین و افسرده، در سکوت جان‌فرسای خوابگاه، به این نتیجه رسیدم که باید بزنم بیرون و تفریح و سرگرمی پیدا کنم. چیزی در حدود سیزده تومان (صد و سی ریال) ته جیبم داشتم. با این پول نمی‌شد عرق‌خوری حسابی کرد و چیزی هم برای روزهای آینده ذخیره کرد. اما می‌شد به سینما رفت. برنامه‌ی نوروزی تعدادی از سینماها و از جمله سینما سانترال در میدان 24 اسفند (انقلاب) نمایش فیلم جیمزباندی "الماس‌ها ابدی‌اند" بود.

با یک بلیط دو ریالی و اتوبوس واحد خود را به میدان 24 اسفند رساندم، به‌موقع به سئانس آخر رسیده‌بودم. بلیط خریدم و توی سالن رفتم. حتی چهار ردیف از سالن بزرگ سینما هم پر نبود. بوی تند تخمه‌ی آفتابگردان در هوای سالن شناور بود، و فیلم آغاز شد...

تیتراژ فیلم
"پیش‌پرده"ی فیلم.
صحنه‌هائی از فیلم که برای شوخی موسیقی دیگری بر آن گذاشته‌اند.

و هنگامی که فیلم به پایان رسید، من انسان دیگری بودم! گوئی تازه به دنیا آمده‌بودم. سبکبال، شاد، بی‌دغدغه، سرحال... گوئی بار همه‌ی دنیا را از دوشم برداشته‌بودند. گوئی دیگر هیچ نگرانی و غصه و افسردگی نداشتم. دیگر هیچ چیز اهمیت نداشت! شگفت‌انگیز بود. این حالت و این احساس به‌کلی برایم تازگی داشت. هرگز آن را تجربه نکرده‌بودم. علت آن را نمی‌دانستم و نمی‌فهمیدم. آیا برای تماشای پیکر و رخسار زیبای جیل سن‌جان Jill St. John بود که شباهت شگفت‌انگیزی به دلدارم داشت؟

آیا برای یک‌سره غرق شدن در فیلم، فراموش کردن جهان و هر چه در آن هست و نیست، و دو ساعت زندگی در دنیای خیال‌انگیز جیمز باند بود که دنیا به کامش می‌گشت، همه کاری از دستش بر می‌آمد، از هر مهلکه‌ای به‌آسانی جان به‌در می‌برد، و زنان به پایش می‌افتادند؟ آیا برای آن بود که پس از بازی‌ها و شیطنت‌های بی دغدغه‌ی دوران کودکی نخستین بار بود که به انتخاب خود، بی اندیشیدن به تعهد و وظیفه و مسئولیت و "انقلابی" و "ارتجاعی" و "بورژوائی" و "پرولتری"، بی اندیشیدن به بایدها و نبایدها تفریحی را، فیلمی را، خود انتخاب کرده‌بودم و از تماشای آن لذت برده‌بودم؟

هنوز نمی‌دانم. از آن شب یک نتیجه گرفتم: تفریح! تفریح لازم است! باید تفریح کرد! من هم تفریح لازم دارم!

(پیداست که لئونید برژنف رهبر سابق شوروی سابق هم چشمش دنبال جیل سن‌جان بوده! - ضیافت پرزیدنت نیکسون در کنار استخری در کالیفورنیا، 1973. عکس از Wally McNamee)

اما، راستی، در طول زندگی چند بار پیش می‌آید که انسان دو ساعت آن‌چنان در کاری تفریحی غرق شود که خود و جهان پیرامون را، گرسنگی و تشنگی را، درس و تکلیف و مدرسه را، غم پول و نان را، نگرانی و غصه‌ی بستگان دور و نزدیک را، ترس و نگرانی فردا را، جنگ‌ها را در گوشه و کنار جهان، غم وطن و مصیبت هم‌وطنان را، بیماری و درد تن را، درد روح را، تعهد و وظیفه و مسئولیت را، همه‌ی دغدغه‌های جهان را، به‌کلی فراموش کند؟

به‌یاد خنده‌ی مستانه‌ی سوزنبان پیر در پایان "طبیعت بی‌جان" ساخته‌ی زنده‌یاد سهراب شهیدثالث می‌افتم (و این یکی از بزرگ‌ترین شاهکارهای سینمائی‌ست که دیده‌ام).

هنوز هر بار "الماس‌ها ابدی‌اند" را با صدای شرلی بسی Shirley Bassey می‌شنوم، سایه‌هایی از همان سبکبالی در وجودم جان می‌گیرد، بوی تند تخمه‌ی آفتابگردان به مشامم می‌رسد و نور سرخ چراغ‌های نئون آستانه‌ی ورودی سینما سانترال پیش چشمم می‌آید که پس از بیرون آمدن از سالن سینما دقایقی آن‌جا ایستاده‌بودم و عکس‌ها و پوسترهای فیلم را بار دیگر تماشا کرده‌بودم.

گام‌زنان بر ابرها، پیاده تا خوابگاه بازگشتم.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏