بازیگر سوئدی لنا اولین در نقش سابینا در «بار هستی» |
نخست نگاهی گذرا به کارنامهنویسندگی میلان کوندرا (زاده اول آوریل ۱۹۲۹، اکنون ۹۰ساله) بیاندازیم. او محصول زمانهایست که «پردهی آهنین» هنوز وجود داشت، دیکتاتوری کمونیستی بر کشور او، چکوسلواکی سابق، حکم میراند، و او همچون نویسندهای که میخواست آزاد بیاندیشد و آزاد بنویسد، با دستگاههای سانسور و فشار دولتی درگیری داشت، رنجها برد، از حزب کمونیست اخراجش کردند، برش گرداندند، باز اخراجش کردند، و محنتها دید؛ در جنبش مردمی «بهار پراگ» در سال ۱۹۶۸ شرکت کرد و عواقبش دامنش را گرفت. او در آغاز شعر میگفت و تا هنگام خروج از چکوسلواکی (جمهوری چک بعدی) تنها دو رمان «شوخی» (۱۹۶۷) و «زندگی جای دیگریست» (۱۹۷۳) را نوشتهبود. در جهان دو قطبی آن روزگار، چشم غربیها او را گرفتهبود و در سال ۱۹۷۵ به فرانسه دعوتش کردند تا در دانشگاه رنه Rennes درس بدهد. و دیگر به چکوسلواکی برنگشت.
(اشتباه نشود! من در نقد «سوسیالیسم واقعاً موجود» سابق و محکوم کردن «ژدانوفیسم» کم ننوشتهام. نگاهی به این نشانی، و نیز کتاب «قطران در عسل» باید این را نشان دهد.)
بنگاههای انتشاراتی غربی که گمان میکردند یک «بولگاکوف» تازه پیدا کردهاند که بهزودی «مرشد و مارگریتا»ی تازهای برای آنها خلق میکند و قاتقی برای نانشان فراهم میکند، دست بر هم میساییدند. آنان پول فراوانی به پای نوشتههای او ریختند، نامش را در بوق و کرنا کردند و چون بادکنکی بادش کردند. و از حق نباید گذشت که او تا چندی نان آنان را در روغن کرد. با رمانهایی که او در دوران زندگی در غرب نوشت؛ «کتاب خنده و فراموشی» (۱۹۷۹)، «بار هستی» (۱۹۸۴) [نام درست آن «سبکی تحملناپذیر هستی»ست، و نه «بار»!]، و «جاودانگی» (۱۹۹۰)، با همین فاصلههای دراز، و فیلمهایی که بر کتابها ساختند، یکبند پول بود که او و ناشران و سازندگان فیلمها پارو میکردند. «روشنفکران» داخل ایران نیز با ترجمههای تکراری و بیشمار، دستوپاشکسته، و سلاخی شدهی این کتابها نان ناشران را تأمین میکردند و به خیالشان رسیدهبود که نویسندهی بسیار بزرگی را کشف و معرفی کردهاند. و خوانندگان، اسیر توهمات، کوندرا، کوندرا گویان، خریدند و خواندند و هضم کردند و دلشان خوش بود که «به! عجب کتابی!» (برای نمونه «بار هستی» در ایران با حذف ۶۱ صفحه و دستکاریهای فراوان دیگر منتشر شد).
اما... همین بود! تمام شد! بادکنکی که در غرب به نام میلان کوندرا هوا کردهبودند بادش خوابید. رمان بعدی او شش سال پس از قبلی در سال ۱۹۹۵ با نام «آهستگی» منتشر شد، چیزی در حدود ۱۴۰ صفحه. سه سال بعد «هویت» را منتشر کرد (۱۹۹۸)، در ۱۳۰ صفحه، و سپس «نادانی» (۲۰۰۰) در ۱۹۷ صفحه. پس از آن ۱۳ سال طول کشید تا او رمان «جشنواره بیهودگی [یا بیمعنایی]» را در ۱۱۵ صفحه در سال ۲۰۱۳ منتشر کند، و شش سال است که دیگر خبری از او نبودهاست. البته در فاصلهی این رمانها دو سه کتاب مجموعهی جستارها نیز منتشر کرد.
با چنین کارنامهای، آیا میتوان انتظار داشت که جایزهی نوبل ادبیات به او دادهشود؟ گمان نمیکنم! حال بگذریم از شایعاتی قوی و در سطح جهانی که در سال ۲۰۰۸ بر پایهی اسناد پلیس امنیتی سابق چکوسلواکی بر زبانها افتاد که میگفت شخصی بهنام میلان کوندرا زادهی همان سال و روز کوندرای ما، خبرچین پلیس امنیتی بوده و ایشان در سال ۱۹۵۹ یکی از دوستان محفل خود را به پلیس امنیتی لو دادهاست. این شایعات در آن زمان تکذیب شد، چند نویسندهی بزرگ نامهای به پشتیبانی از کوندرا نوشتند، و جنجال بهتدریج به فراموشی سپردهشد. بگذریم همچنین از برخی دیگر از جنبههای شخصیت او.
همین روزها در فیسبوک به دوستانی قول دادم که روزی بنشینم و نقدی اساسی بر کارهای کوندرا بنویسم و شارلاتان ادبی بودن او را نشان دهم. اما اکنون در فکرم که چنین شخصیتی با چنین کارنامهای آیا ارزش آن را دارد که وقت و زحمت صرف نقد او بکنم؟ گمان نمیکنم! همین حرفها در کنار ترجمهی زیر باید کافی باشد.
خانم یننی لیند Jenny Lindh در رونامه معتبر سوئدی داگنز نوهتر نقد و معرفی کتاب مینویسد. این نوشتهاش پنج سال پیش در مجموعهای تابستانی با عنوان «هشدار دربارهی صخرهها و بریدگیهای مجمعالجزایر کلاسیک» در این روزنامه منتشر شد، از همان هنگام روی میزم خاک میخورد، و گوشهای از ذهنم را اشغال میکرد. امروز ترجمهاش میکنم و باری از ذهنم برداشته میشود. باشد تا اندکی از بار توهمات ما بکاهد. پینوشت کوتاهی نیز در پایان متن ترجمه، در تأیید نویسنده افزودهام.
بینش مردسالارانه، و بازیچهکردن (objectifying) تمام و کمال زن در «بار هستی»
چیزهای خوبی در «بار هستی» یا آنگونه که من آن را مینامم «بکن، و بیاندیش با میلان کوندرا» [Knulla och Fundera med Milan Kundera «بیاندیش» در زبان سوئدی Fundera با کوندرا همقافیه است]. برای نمونه میخواهم روی آهنگین بودن این رمان، و سرایش آن تأکید کنم؛ آن جا که ترکیب مفاهیم سنگینی و سبکی آکورد اصلی پیراستهای میسازد. همچنین تأکید میکنم که این داستان پرفروش سال ۱۹۸۴، که گمان میرود نقاط مشترکی با کتاب کلاسیک جورج اورول [۱۹۸۴] هم داشتهباشد، بر زمینهی جنبش بهار پراگ و پیآمدهای سیاسی دراماتیک آن جریان دارد، و کوندرا به گونهای ستودنی از فرد در برابر ایدئولوژی تمامتخواه دفاع میکند. و نیز میخواهم کارهنین Karenin را برجسته کنم؛ یعنی سگه را.
اما هیچیک از آنچه برشمردم مانع از آن نمیشود که کتاب را با این احساس به پایان برسانم که یک پروفسور فلسفه همین الان هنوهن کنان و با ادای سگ، خود را به پاهای من مالیدهاست. منظورم آن همه صحنههای سکسی نیست. منظورم ترکیب ناهنجار لحن آموزگارانه، با آب اندامهای جنسیست، به اضافهی بینش مردسالارانهی بیش از حد: واقعیت آن است که «بار هستی» آنچنان تمام و کمال زن را بازیچه نشان میدهد که آدم شک میکند که کوندرا لابد مرتب وایاگرا توی چشمانش میتپاند.
کوندرا شخصیتهای زن رمان را بدون استثنا لخت میکند، تن عریان آنها را با جزئیات تشریح میکند، و برای آن که جنبهی تحریک خودارضایی را برای مخاطبان تشنهی فرهنگ، کمتر تحریک به خودارضایی جلوه دهد، تشریح خود را به نقطهی حرکتی برای پریشانیهای فکری متعالی و خارج از موضوع تبدیل میکند. با این همه میلان کوندرا آنقدر زرنگ هست که به زنانش نگرش مردسالارانهی ویژهی خودش را ارزانی دارد، برای نمونه آن جا که ترزای جوان ساعتها در آینه غرق میشود تا از راه تماشای پیکرش به «روح خود» برسد. واقعاً که مسخره است. آیا مردان اهل فرهنگ بهراستی خیال میکنند که ما در توالت چنین کاری میکنیم؟ یعنی جلوی آینه میایستیم و روان خود را میجوییم؟
آن خودشیفتهی ژرفاندیش ما توماس، خود تحفهایست. او با یک نظم دقیق از آغوش زنی به آغوش بعدی، و بیشتر پیش سابینا میرود که با لباس کاری مرکب از شورت و کلاه شاپو نقاشی میکند. با وجود این پدیدهی رؤیایی فتنهگر، اما ترزاست که بیشتر به توماس نزدیک است، زیرا که «این خیال را به او دادهاست که او کودکیست که در سبدی گذاشتهاند، قطران رویش مالیدهاند، و به آب رودی سپردهاند، تا او برش دارد و بر ساحل تختخوابش نجاتش دهد». شکنندگی ترسخوردهی ترزا دل توماس را میسوزاند، که احساسی ناخوشایند است، و او آن را این چنین چاره میکند که، لابد مانند همهی ما، به آلمانی زبان باز میکند و فریاد میزند: Einmal ist keinmal! [یک بار به درد نمیخورد!]
کوندرا در تازهترین مجموعهی جستارهایش با نام «دیدار» [ترجمهی سوئدی ۲۰۱۳] در توصیف عشق دوران جوانیاش مینویسد: «او گشاده در برابر من ایستادهبود، مانند پیکر شقه شدهی گوسالهای آویخته بر چنگک قصابی». این زن یادآور ترزاست و ترسخوردگی او کوندرا را تحریک میکند و دلش میخواهد که «دستش را روی صورت او بگذارد و تنها در یک چشم به هم زدن تمام و کمال تصاحبش کند». اما در «بار هستی» توماس است که با فتوحات جنسیاش میخواهد «بدنهای خفتهی جهانی را شقه کند».
«یک بار بهدرد نمیخورد»، اما دو بار، باور بفرمایید، نشانگر گرایشیست.
با این همه میخواهم کارهنین را برجسته کنم؛ یعنی سگه را.
نشانی متن اصلی:
https://www.dn.se/kultur-noje/bocker/manlig-blick-total-objektifiering-i-varats-olidliga-latthet/
پینوشت: گمان نمیکنم خانم یننی لیند هنگام نوشتن این متن رمان «آهستگی» کوندرا را هم خواندهباشد، وگرنه «دو بار» او بیگمان میشد سه بار، زیرا همین بینش در «آهستگی» هم جاریست. این رمان لاغر کوندرا بر محور «سوراخ کون» یک زن (با همین الفاظ) و تحقیر یک محقق حشرهشناس و هموطن واماندهی کوندرا میچرخد:
«قرص کامل ماه از لابهلای شاخوبرگ درختان خودنمايی میکند. ونسان به ژولی نگاه میکند و ناگهان سخت مسحور میشود: در نور رنگپريده، زن جوان زيبايی افسانهای پيدا کردهاست. مرد از زيبايی او حيرتزده میشود. اين نوع ديگری از زيبايی است که او ابتدا متوجهاش نشده بود. نوعی زيبايی ويژه، شکننده، دستنخورده و دستنايافتنی. در همان لحظه، و حتی خودش هم نمیداند چرا، سوراخ کون ژولی را در برابر چشمهايش میبيند. اين تصوير ناگهان از هيچ شکل میگيرد و ونسان نمیتواند از آن خلاص بشود. سوراخ کون نجاتبخش! به برکت آن بالاخره (آه بالاخره!)، مرد عوضی که کتوشلوار بهتن داشت برای هميشه از ذهنش زدوده میشود. کاری را که آنهمه گيلاس ويسکی از عهدهاش برنيامده بود، يک سوراخ کون در يک چشم بههم زدن انجام میدهد. ونسان ژولی را در آغوش میکشد، او را میبوسد، پستانهايش را نوازش میکند، زيبايی ناب و افسانهای او را تحسين میکند و در عينحال در تمام مدت، تصوير ثابت سوراخ کون او را در مقابل خود میبيند. بيشاز هرچيز دلش میخواهد به او بگويد: «من پستون تو رو نوازش میکنم اما به سوراخ کونت فکر میکنم.»».
صحبت از سوراخ کون زن در چند بخش کتاب ادامه دارد، و کوندرا برای توصیف هر چه بهتر، دستبهدامن گیوم آپولینر میشود:
«سوراخ کون. میتوان برايش نامهای ديگریهم بهکار برد. بهعنوان مثال میتوان مانند آپولينر گفت نهمين سوراخ بدن. از شعری که او برای سوراخهای نهگانه بدن زن سروده دو روايت مختلف وجود دارد. روايت نخستين در ۱۱ ماه می ۱۹۱۵ در نامهای از سنگر به معشوقهاش لو فرستاده شد. روايت دوم را او بهتاريخ ۲۱ دسامبر همان سال از همان محل به معشوقه ديگرش مادلن فرستاد. در اين اشعار که هر دو زيبا هستند گرچه تصاوير متفاوتی بهکار رفته، اما ساختمان يکی است، يعنی هريک از بندهای شعر به يکی از سوراخهای بدن محبوب اختصاص داده شده: يک چشم، چشم دوم، يک گوش، گوش دوم، سوراخ راست بينی، سوراخ چپ بينی، دهان و سپس در شعری که برای لو فرستاده شده «سوراخ نشيمنگاه» و آنگاه سوراخ نهم، فرج. اما در شعر ديگر، آن که برای مادلن فرستاده شد، در آخر شعر سوراخها بهطرز جالبی جابهجا میشوند. فرج به جايگاه ششم تنزل پيدا میکند و سوراخ کون که گشايشی در ميان «دو کوه مرواريد» است، مقام نهم را داراست و بهعنوان «بسی اسرارآميزتر از آنيکیها»، دری بهسوی «شعبدهبازیهايی که هيچکس جرأت ندارد دربارهشان سخن بگويد» و «دريچهٔ برين» وصف میشود».
این ستایش سوراخ کون زن و جایگاه والای آن در «آهستگی» ادامه دارد و بیشتر نقل نمیکنم تا این پینوشت مفصل نشود. علاقمندان میتوانند به خود کتاب به زبانهای گوناگون و از جمله متن سانسورنشدهی فارسی، ترجمهی دریا نیامی، که این تکهها را از آن نقل کردهام مراجعه کنند. این ترجمه را نخستین بار رضا قاسمی در سال ۲۰۰۳ در سایتش «دوات» منتشر کرد که هنوز وجود دارد، هرچند غیر فعال. سپس همین ترجمه در سایتهای بیشماری برای دانلود عرضه شد. نشانی کتاب در «دوات»: http://www.rezaghassemi.com/ahestegi.htm
من مخالفتی با نوشتن از جنسیت و امور جنسی ندارم اما نه با تحقیر و بازیچه کردن زن. و تازه، دادن نوبل ادبیات به چنین بینش و چنین نوشتههایی؟ این جا مقام زن تا یک سوراخ کون یا سوراخهای نهگانهی پیکرش پایین برده میشود و او تبدیل میشود به عروسکی با نه سوراخ برای ارضای هوسهای غریب این مردان. این نوشتهها را که ما از «الفیه و شلفیه»ی هزار سال پیش (کاماسوترای فارسی) داشتهایم، با رسم شکل! پس نیازی به نوشتهٔ آقای کوندرا نداریم.
آلفرد نوبل بیچاره وصیت کرد که جایزه «به کسی داده شود که ارزشمندترین اثر ادبی را با گرایش آرمانی پدید آوردهباشد». گمان نمیکنم بتوان بینش میلان کوندرا و رمانهایش، دستکم این «سه بار» او را، «گرایش آرمانی» به شمار آورد.