پس از 9 ساعت و نیم پرواز با بزرگترین هواپیمای مسافربری جهان، ساعت شش بعد از ظهر پنجشنبه نوزدهم فوریه در فرودگاه "جدید" هنگکنگ که در شمال جزیرهی Lantau واقع است فرود میآییم. اکنون به نیمکرهی شمالی باز گشتهایم، اینجا نزدیک پایان زمستان است، اما هوا سرد نیست.
گرچه هنگکنگ تا سال 1997 نزدیک 150 سال بهدست انگلیسیها اداره میشد، اما نمیدانم که آیا تأثیر همین 18 سال اخیر است، یا زمینهی ذهنیست که باعث میشود که از لحظهی ورود رد و نشان اداری و رفتاری "بلوک شرق"، بلوک "کمونیستی – سوسیالیستی" را در همه جا و همه کس و همهی پدیدهها میبینم: از رفتار گمرکچیها و بازرسان گذرنامه تا شکل اتوبوس، و راننده، و راهنمایی که ما را از فرودگاه تا هتل The Cityview میبرد؛ تا لابی هتل، رفتار دفترداران آن، ساختمان هتل، و بوی نای اتاقهای آن، همه "بلوک شرقی"ست.
دو اتاق دونفرهی نزدیک هم داریم. باید یک تخت اضافه برای نفر پنجممان بیاورند. زن خدمتکاری تخت را میآورد و نصب میکند و میرود، و بعد خودمان تخت را جابهجا میکنیم تا فضای بهتری ایجاد شود. تا جابهجا شویم و آمادهی بیرون رفتن شویم، دیر وقت شب شدهاست. راهنمای اتوبوس گفتهاست که امشب بهمناسبت سال نو یک کارناوال در خیابانهای شهر در گردش است اما اکنون از هرکس که میپرسیم، نمیدانند که کارناوال کی از کجا راه افتاده و اکنون به کجا رسیده و آیا تمام شده یا نه. از خیر کارناوال میگذریم. خیابانهای اصلی خلوتاند اما به خیابانهای تنگ مرکز شهر که میرسیم، رودی از جمعیت در آنها جاریست، موج میزند، و گذشتن از میانشان دشوار است. فردا، شب سال نوی چینیست و امشب مردم و بهویژه جوانان بیرون زدهاند.
در میان جمعیت، بهتزده چند متری اینور و چند متری آنور میرویم، و سرانجام تصمیم میگیریم که به یک غذاخوری اصیل چینی که در کوچهی قبلی دیدیم برویم و شامی بخوریم. من بارها غذای چینی خوردهام اما هرگز زیر دندانم مزه نکرده و از آن خوشم نیامدهاست. یکی دیگر از دوستان نیز بیمیل است. با این حال میرویم. جایی شبیه قهوهخانهها یا چلوکبابیهای سنتی یا "بازاری" خودمان است. شلوغ است و پر از جمعیت. هیچیک از کارکنان آن یک کلمه هم انگلیسی بلد نیستند. پس انگلیسیها 150 سال اینجا چه میکردند؟ ما را که میبینند میگیرند و میبرندمان داخل، چند نفر را جابهجا میکنند تا جا باز شود، بر گرد یک میز مینشانندمان، و منوهایی به دستمان میدهند. چینی که بلد نیستیم بخوانیم، و تنها از روی عکس محتویات بشقابها چیزهایی سفارش میدهیم. جنجال است و سروصدا و بگومگوهای خدمتکاران با فریاد و صدای بلند. بیگانگان را با هم بر سر میز مشترک مینشانند. کمی بعد یک دختر و پسر جوان و خجالتی را هم به میز گرد ما اضافه میکنند و میشویم هفت نفر.
خوراک چهار نفرمان را میآورند، و خوراک نفر پنجم را بهقول معروف باید بروند موادش را پیدا کنند و بخرند و بپزند و بیاورند، و خیلی طول دارد. دختر و پسر جوان گویا دلشان برای ناشیگری ما در خوردن غذاهای چینی میسوزد و با اشارهی دست راهنماییمان میکنند که با چه سسهایی و چگونه باید آنها را بخوریم. هر چه هست میتوان اینها را خورد و گرسنگی را برطرف کرد، اما نمیتوان گفت که خوشمزهاند.
دوستان سر صحبت را با دختر و پسر جوان باز میکنند. گویا دانشجو هستند و میتوانند منظورشان را به انگلیسی برسانند. آنها هم از کارناوال امشب اطلاعی ندارند، اما میگویند که ساعت 8 شب فردا آتشبازی بزرگ شب سال نو روی آبهای روبهروی مرکز شهر برگزار میشود. میپرسیم که جز مراسم آتشبازی، مردم بهطور سنتی در شب سال نو در خانهها چه میکنند، و آندو همان چیزهایی را تعریف میکنند که ما هم داریم: خانوادهها در خانهی پدر و مادر جمع میشوند، غذاهای سنتی میخورند، به یکدیگر هدیه میدهند، و از روز بعد به دید و بازدید بستگان و آشنایان میروند. گمان نمیکنم که چینیان این مراسم را از "ایرانیان باستان" گرفتهباشند.
گردش با راهنما
ساعت 8 صبح جمعه به محل قرار با اتوبوس گردش نیمروزه در هنگهنگ میرویم که اندرو ناممان را در آن نوشتهاست. اتوبوس مسافران دیگری را از هتلهای دیگر بر میدارد و میشویم نزدیک بیست نفر. نخستین بخش برنامه عبارت است از دیدار از بندر آبردین Aberdeen، سوار شدن به سامپان Sampan (قایق پتپتی) و بازدید از دهکدهی شناور ماهیگیری. قایقها کوچکاند و هر یک تا چهارده نفر را سوار میکنند. قایقران ما یک زن سالمند است که قایق را با مهارت از لابهلای خانههای قایقی هدایت میکند، و تنها سه کلمه به انگلیسی از زبان او میشنویم: "فیشینگ بوت"، و "سیکستی"! او پیوسته با دست به این و آن خانهی قایقی اشاره میکند و تکرار میکند "فیشینگ بوت"، "فیشینگ بوت"؛ و سرانجام، به اسکله که بر میگردیم، پیش از پهلو گرفتن، میگوید که نفری "سیکستی" دلار باید بدهیم. راهنمای تور بهشدت تأکید کردهاست که مبادا پول را در راه رفتن بپردازیم.
دهکدهی شناور، ساخته شدهاست از قایقهای کوچک و بزرگ، کهنه و نیمکهنه، و اغلب متروک. هیچ جنبوجوشی آنجا دیده نمیشود. شاید برای آنکه شب سال نوست؟ تنها چهار یا پنج نفر را در یکی دو خانهی قایقی میبینیم. در اینسوی دهکده یک رستوران عظیم شناور سهطبقه وجود دارد، و آنجا نیز جنبوجوشی نیست.
ایستگاه بعدی یک کارگاه جواهرسازیست. خانمی در اتاق کنفرانس کارگاه از تاریخچه کارگاه، مرغوبیت محصولات آن، و از تخفیفهای ویژهی امروز میگوید و سپس به بازدید نمایشگاه و فروشگاهشان میرویم. اینجا با نخستین جواهرسازی سفرمان که در سنگاپور دیدیم چندان فرقی ندارد: مجسمههایی از موجودات گوناگون در اندازههای گوناگون از سنگ یشم به رنگهای گوناگون، زینتآلاتی از فیروزه و یاقوت و مروارید و... دستوپا چلفتی که من هستم، گردنبند یکی از دوستان را هنگام باز کردن از گردنش پاره کردهام، و اکنون میخواهم چیزی مشابه آن برایش بخرم، اما اینجا هر چه هست عجقوجق است و هیچ چیزی به آن شیکی ندارند.
همه به اتوبوس برگشتهایم و در انتظار نشستهایم، اما یک مرد و زن امریکایی پیدایشان نیست و با پانزده دقیقه تأخیر میآیند. گویا مشغول معاملهی جواهرات بودهاند. اینان از یک گروه ششنفره هستند. این مرد سالمند یک کابوی تمامعیار امریکاییست که هر طور دلش میخواهد رفتار میکند، خیال میکند که همهی جهان و مردمانش ملک طلق و بردههای او هستند، و او میتواند ششلولهایش را بکشد و همه را بکشد. دیشب هم در فرودگاه کنار نوار متحرک چمدانها بر سر جمعیت فریاد میزد که کنار بروند و جلوی دید او را باز کنند و حتی زن سالمندی را با عصایش کنار زد و با یکی از همراهان ما بگومگو کرد. اکنون نیز با قیافهای حقبهجانب و بی هیچ عذرخواهی از تأخیر سوار میشود.
ایستگاه بعدیمان "بازار استنلی" Stanley Market است. سر راه از جادهی کنار ساحل شنی ریپولس Repulse Bay میگذریم. ساحل بسیار زیبا و لوکسیست. راهنما از قیمتهای سرسامآور خانهها و هتلهای آنسوی جاده و مشرف بر این ساحل میگوید. اینها جای میلیونرها و میلیاردرهاست. راهنما اضافه میکند که از اینجا تورهایی با کشتی به جزیرهی ماکائو هم هست که قمارخانهی چین است و با لاسوگاس رقابت میکند. گویا بیماری قمار در میان چینیان ریشههای کهنی دارد.
جاده در امتداد ساحل بر دامنهی کوهی جنگلپوش پیچوتاب میخورد و میرود. منظرههای زیباییست: در یک سو دریا و در سوی دیگر کوه و جنگل. همه پاکیزه. کمی بعد به میدانچهای میرسیم. راهنما میگوید که اینجا یک ساعت و نیم وقت داریم که در بازار استنلی بگردیم و اگر خواستیم چیزی بخوریم. پیاده میشویم و به درون پسکوچههای بازار میرویم. شبیه بازارهای "آزاد" خودمان است، مانند بازار کویتیهای قدیم آبادان، یا بازار ساحلی آستارا. جاییست پر از بنجلفروشیهای رنگ و وارنگ، با همه نوع جنس یا در واقع "آشغال". اینجا هیچ جاذبهای برای من ندارد. با دوستم قدم میزنیم و تماشا میکنیم، و در پایان در یک کافهی فرانسوی چای و قهوه و کیکی میخوریم و به اتوبوس بر میگردیم.
دعوا بر بلندی ویکتوریا
اکنون راهی مقصد بازدید نهایی هستیم که عبارت است از "بلندی ویکتوریا" Victoria Peak. اتوبوس ما را تا بالای بلندی میبرد. جمعیت انبوهی در آن بالا هست. راهنما بیست دقیقه وقت میدهد که از آن بالا چشمانداز معروف بندرگاه هنگکنگ را تماشا کنیم و سپس در گوشهای از میدان جمع شویم. هوا مهآلود است و چیز زیادی از مناظر آنسوی آب پیدا نیست. تماشا میکنیم و عکس میگیریم و بر میگردیم. راهنما نفری یک بلیت دستمان میدهد. باید در صفی بسیار طولانی بایستیم و سپس با این بلیتها سوار واگونهایی بشویم که مانند تلهکابین در شیب تند دامنهی "بلندی ویکتوریا" پایینمان میبرند تا در طول راه مناظر پیرامون را نیز تماشا کنیم، که البته بخت یارمان نبوده و در این هوای مهآلود چیزی از آنها پیدا نیست.
نزدیک یک ساعت توی صف میایستیم. اینجا نیز کابوی امریکایی و گروهش دیر میرسند و راهنما آنان را میآورد و جلوتر از خیلی از مردم توی صف جایشان میدهد. اما گویا امر بر این کابوی مشتبه شده و به آستانهی در واگون هم که میرسد، خیال میکند که همه باید کنار بروند تا او و گروهش پیش از همه سوار شوند! او به دو نفر از همراهان ما که جلوتر از همه ایستادهاند پرخاشکنان میگوید که کنار بروند تا او و همسرش و گروهش سر صف بایستند! ایستادن در سر آن صف هیچ معنا و امتیازی ندارد. ردیفهای صندلیهای توی واگون پشت به سراشیبی هستند و هیچ فرقی نمیکند کی وارد واگون بشوید و کجای آن بنشینید. نمیدانم که او آیا این را میداند، یا نه. اما دوستان ما که میدانند، از رفتار این کابوی بهتنگ آمدهاند، دلشان نمیخواهد به او رو بدهند و میگویند که حق آنان است که همانجا که ایستادهاند بایستند و میل ندارند جایشان را به او بدهند. و چنین است که بگومگو و دعوا آغاز میشود. کابوی امروز عصا ندارد و با دهانی کفکرده دستانش را بالا میبرد و با آن سنوسالش میخواهد حمله کند و دوست ما را بزند. همسرش بغلش کرده، مرتب دلداریاش میدهد، چیزهایی زیر گوشش میخواند و میخواهد جلوی زد و خورد را بگیرد. دیگر همراهان مرد هیچ نمیگویند. من دارم میکوشم که دوست دیگرمان را که آن جلو ایستاده آرام کنم. هر چه هست، تلاشها به ثمر میرسد و کابوی ششلولش را غلاف میکند، اما همچنان نا آرام است و دنبال بهانهای میگردد تا دعوا را از سر بگیرد. پیوسته از دوستمان میپرسد:
- کجایی هستی، هان؟ بگو ببینم کجایی هستی؟ - و دوستمان میگوید که ربطی به او ندارد.
من درست پشت دو دوستمان و رو به کابوی ایستادهام. او پس از کمی غرولند رو به من میکند و میپرسد:
- تو چی؟ تو هم با اینها هستی؟
آرام و سنگین پاسخ میدهم: - بله!
- خب، تو کجایی هستی؟
آرام و شمرده، با کشیدن کلمات، اما مؤدبانه میگویم:
- ربطی... به شما... ندارد... آقا!
- آهاااان... پس تو هم این تیپی هستی؟ خب، بگو دیگه، کجایی هستی؟ امریکای جنوبی هستی، نه؟
در دل با خود میاندیشم: «بدبخت چه جهان کوچک و تنگی دارد. خیال میکند که جهان درست شده از او و امریکایش و سروریاش بر دیگران، و تنها خارجیان مهاجرانی هستند که از امریکای جنوبی میآیند. خیال میکند که اینجا هم خاک امریکاست و توی "رنچ" خودش ایستاده و "حق" دارد که همه جا پیش از همه وارد شود و هر طور دلش میخواهد رفتار کند.»
میگویم: - چطور مگر؟ میخواهید پیش از همه وارد شوید؟
جا می خورد و دستپاچه میگوید: - نه، نه! من نمیخواهم جلوتر از همه بروم... – و گویی آبی بر آتش ریختهباشی، ساکت میشود. زیر چشمی میبینم که همراهانش نفسی بهراحتی میکشند. آیا این مرد بیمار است و همراهانش را نیز بهتنگ آورده؟
واگون از راه میرسد و درش باز میشود. سه نفر از دوستان ما وارد میشوند و بعد من میگذارم که کابوی و همراهانش وارد شوند. یک زن امریکایی دیگر با صف به کنارم میرسد و پرسان نگاهم میکند. با دست اشاره میکنم "بفرمایید" و میگویم:
- اول شما بفرمایید، خانم!
زن لبخندی میزند و وارد میشود. به مردش هم راه میدهم. مرد با سر و دست حرکتی میکند، یعنی «میبینی با چه آدمهایی طرف هستیم؟»، و وارد میشود. حالا دیگر نوبت من و دوستم است.
هوای مهآلود بیرون، صندلیهای پشت به سراشیب، و شکل و ساختمان واگون نمیگذارد که منظرهای دیده شود. هیچ فرقی نمیکند کجای این واگون بنشینید. سرتاپایش هیچ تحفهای هم نبود که به عنوان جاذبهای توریستی سوارش شوید. ما همه دوستمان را دور کردهایم تا مبادا کابوی مشتی بهسوی او پرتاب کند و ماجرا از سر گرفتهشود. کابوی بهظاهر بهکلی آرام شده و همه چیز را فراموش کرده. توی اتوبوس هم سرش را میاندازد و با زنش میرود جایی آن پشت مینشیند، و قاهقاه خندهی ما میترکد. دوستان میگویند که کافی بود بگوییم که از "میدل ایست" هستیم تا او شلوارش را زرد کند، البته اگر آنقدر سواد داشت که بداند "میدل ایست" کجاست و چه موجودات مخوفی دارد! حالتها و کف کردنش را بهیاد میآوریم، بلند بلند به فارسی حرف میزنیم و بلند میخندیم، و ماجرای کابوی همانجا تمام میشود.
آتشبازی شب سال نو
خیابان اصلی و مرکز خرید هنگکنگ "نیتان رود" Nathan Rd. نام دارد. بخشی از این خیابان را Golden Mile مینامند و بخشی را Ladie’s Market، و اینها نامهایی بهجاست! باز ناهار را در یک رستوران چینی میخوریم. اینجا نیز جنجال و بینظمیست، و خوراک عوضی برای یکی از همراهانمان میآورند. باقی روز را آنقدر مشغول گشتوگذار و تماشای اجناس و خرید در این خیابان هستیم که شامگاه باید شتابان خود را به هتل برسانیم، خریدها را بگذاریم، و دوباره شتابان برگردیم تا به تماشای آتشبازی امشب برسیم.
چیزی به ساعت 8 شب نمانده که یک تاکسی میگیریم و یک نفرمان به خیال خودمان "اضافی" سوار میشود و پشت صندلی راننده خود را پنهان میکند. بعد کشف میکنیم که روی تاکسیهای هنگکنگ نوشتهاند که چهار نفر گنجایش دارند، یا پنج نفر، و این تاکسی از قضا پنجنفره بود و دوستمان میتوانست با خیال راحت در کنار دوست دیگر و راننده در صندلی جلو بنشیند. کلی به این "زرنگی" بیجایمان میخندیم. نزدیک محل تماشای آتشبازی خیابانها را بستهاند و تاکسی نمیتواند جلوتر برود. پیاده میشویم و به رودی از مردم میپیوندیم که همه بهسوی ساحل روانند.
با جریان جمعیت کمکم از میدان نزدیک برج ساعت Tsim Sha Tsui Clock Tower سر در میآوریم. ساختمان دیدنی "مرکز فرهنگی تسیم شا تسویی" Tsim Sha Tsui Cultural Center و برج ساعت بخشی از میدان دید ما را پوشاندهاند، اما در میان جمعیت دیگر نمیتوان جلوتر یا آنسوتر رفت. پس همانجا میایستیم و آتشبازی با پنج دقیقه تأخیر آغاز میشود.
آتشبازی زیبا و باشکوه بیست دقیقه طول میکشد. تماشا میکنیم و عکس میگیریم. در دههی 1990 فستیوالی در استکهلم برگزار میشد بهنام "فستیوال آب" که در کنار همهی برنامههایش، هر شب نوبت کشوری بود تا در مرکز شهر آتشبازی نمایش دهد، و این کشورها با هم مسابقه میدادند. اغلب هنگکنگ یا چین بودند، این مخترعان باروت و آتشبازی، که برنده میشدند. اما من، هم در آن هنگام، و نیز اکنون، ضمن لذت بردن از زیبایی آتشبازیها، به پولهایی فکر میکردم که یک لحظه جرقه میزنند و سپس دود میشوند و به هوا میروند: چه کارهای سودمندی که با این پولها نمیشد کرد؛ چهقدر گرسنگان را که نمیشد نان داد.
روز آخر
شنبه 21 فوریه آخرین روز این سفر پرماجرا و طولانی ماست. نیم ساعت پس از نیمهشب امشب بهسوی دوبی و سپس از آنجا بهسوی استکهلم پرواز میکنیم. سراسر امروز نیز به قدم زدن در خیابان نیتان و خیابانهای فرعی آن میگذرد. کمکم از خیابان آوستین Austin Rd. سر در میآوریم و در انتهای آن به برج بلند ICC میرویم. خیال داریم که به Sky100 Hong Kong Observation Deck برویم که در طبقهی صدم برج قرار دارد با چشماندازی 360 درجهای بر فراز هنگکنگ. اما بهای بلیت ورودی آن برای هر نفر 168 دلار هنگکنگ است. میارزد؟ نه، نمیارزد! در عوض به بازارچهی زیر برج میرویم. جاییست بسیار لوکس و شیک. در محوطهی مرکزی آن پیکرهی یک بره را گذاشتهاند به نشانهی سال نویی که سال گوسفند است، و مردم در کنار آن عکس میگیرند. میگردیم، تماشا میکنیم، و در رستورانی چینی ناهار میخوریم. ساعت 8 شب باید در هتل باشیم تا اتوبوسمان ما را به فرودگاه ببرد.
معجزه در فرودگاه
این نیز بزرگترین هواپیمای مسافربری جهان، ایرباس A380-800 است. چند ردیف عقبتر از بخش درجه یک نشستهایم. دست به جیب شلوار میبرم تا گوشی هوشمندم را در آورم و در "حالت پرواز" قرارش دهم، اما گوشی نیست! آنیکی جیب، اینیکی جیب... نه، نیست! دوستان همراه میبینند و میفهمند. اعلام میکنم که تلفنم گم شده. خود گوشی به جهنم، در طول این سفر بیش از پانصد عکس گرفتهام که همه توی آن گوشیست. آن عکسهای یادگاری را به هیچ قیمتی نمیتوان خرید و جبران کرد. چه شد گوشی؟ جیبم را زدند؟ جایی جا گذاشتمش؟ توی هتل؟ نه، در همین سالن انتظار فرودگاه دستم بود. پس چه شد؟ ناگهان بهیاد میآورم که رفتم و گوشهای نشستم و زانوانم را بالا بردم تا جوراب بلند کشی بپوشم تا در طول پرواز 9 ساعته تا دوبی و سپس 7 ساعت پرواز از آنجا تا استکهلم، خون در ساق پاهایم لخته نشود، و آنجا باید گوشی از جیبم لیز خوردهباشد و بی صدا روی موکت نرم کف سالن انتظار افتادهباشد. از پیدا کردن آن قطع امید کردهام، اما دوستان تشویقم میکنند که تا در هواپیما را نبستهاند، از خدمه پرواز بخواهم که اجازه دهند به سالن انتظار برگردم و دنبال گوشی بگردم. ولی آیا ممکن است چنین اجازهای بدهند؟
نومیدانه بهسوی در میروم. خانم سرپرست مهمانداران جلویم را میگیرد:
- کجا میروید، آقا؟
دستپاچه میگویم: - تلفنم را جا گذاشتم... توی سالن انتظار...
- چیتان را جا گذاشتید؟
- توی همین سالن انتظار که نشسته بودیم...
- چیتان را جا گذاشتید؟
- تلفنم را... تلفنم را...
او مردی شخصیپوش را صدا میزند که گویا از کارکنان فرودگاه است و با فهرست مسافران در دست آمده تا کنترل کند و ببیند که آیا همه سوار شدهاند یا نه، داستان را میگوید و میپرسد که آیا او میتواند مرا تا سالن انتظار همراهی کند؟ مرد نگاهی به من میکند و میگوید که همراه او بروم. باورم نمیشود. همراه او پیشاپیش میدوم. سالن انتظار خالیست و تنها یک مرد درست روی همان صندلی نشسته که من نشستم و جوراب پوشیدم، و یک گوشی تلفن روی صندلی کنار او هست. آیا گوشی من است؟ با گامهای بلند بهسوی گوشی میشتابم. مرد نگاهم را که روی گوشی ثابت شده میبیند، و آن را بر میدارد! نه، پس آن نیست! میرسم، و زمین موکتپوش پشت صندلی را نگاه میکنم... هاه... آنجاست! گوشی من آنجا زیر صندلی، روی موکت، آرام خوابیدهاست! برش میدارم و به مرد نشانش میدهم. با چشمانی از حدقه در آمده نگاهم میکند. دارد شاخ در میآورد. من هم دارم ایمان میآورم به معجزه! شادمانه گوشی را از دور به کارمند فرودگاه نشان میدهم و او حرکتی میکند، یعنی چه خوب، و بهسوی هواپیما میدوم. اکنون همهی مهمانداران ماجرا را شنیدهاند و با شادمانی پیشوازم میکنند. به دوستانم که میرسم نخست سربهسرشان میگذارم و میگویم که گوشی نبود، و بعد همه خوشحال میشوند.
بازگشت به آرامش
ظهر یکشنبه 22 فوریه در فرودگاه آرلاندای استکهلم مینشینیم. شهر خلوتتر از همیشه است زیرا هم یکشنیه است، و هم "تعطیلات ورزشی زمستانی". اینجا زمستان است و سرد است. اما چه سکوتی... آه چه آرامش دلپذیری... سفر خوب و خوشی بود، با دوستان و همسفران خوب. و من بخش نیو زیلند سفر را بیش از همه دوست داشتم. و اینک محلهام، و خانهی ساکت ساکت...
گرچه هنگکنگ تا سال 1997 نزدیک 150 سال بهدست انگلیسیها اداره میشد، اما نمیدانم که آیا تأثیر همین 18 سال اخیر است، یا زمینهی ذهنیست که باعث میشود که از لحظهی ورود رد و نشان اداری و رفتاری "بلوک شرق"، بلوک "کمونیستی – سوسیالیستی" را در همه جا و همه کس و همهی پدیدهها میبینم: از رفتار گمرکچیها و بازرسان گذرنامه تا شکل اتوبوس، و راننده، و راهنمایی که ما را از فرودگاه تا هتل The Cityview میبرد؛ تا لابی هتل، رفتار دفترداران آن، ساختمان هتل، و بوی نای اتاقهای آن، همه "بلوک شرقی"ست.
دو اتاق دونفرهی نزدیک هم داریم. باید یک تخت اضافه برای نفر پنجممان بیاورند. زن خدمتکاری تخت را میآورد و نصب میکند و میرود، و بعد خودمان تخت را جابهجا میکنیم تا فضای بهتری ایجاد شود. تا جابهجا شویم و آمادهی بیرون رفتن شویم، دیر وقت شب شدهاست. راهنمای اتوبوس گفتهاست که امشب بهمناسبت سال نو یک کارناوال در خیابانهای شهر در گردش است اما اکنون از هرکس که میپرسیم، نمیدانند که کارناوال کی از کجا راه افتاده و اکنون به کجا رسیده و آیا تمام شده یا نه. از خیر کارناوال میگذریم. خیابانهای اصلی خلوتاند اما به خیابانهای تنگ مرکز شهر که میرسیم، رودی از جمعیت در آنها جاریست، موج میزند، و گذشتن از میانشان دشوار است. فردا، شب سال نوی چینیست و امشب مردم و بهویژه جوانان بیرون زدهاند.
در میان جمعیت، بهتزده چند متری اینور و چند متری آنور میرویم، و سرانجام تصمیم میگیریم که به یک غذاخوری اصیل چینی که در کوچهی قبلی دیدیم برویم و شامی بخوریم. من بارها غذای چینی خوردهام اما هرگز زیر دندانم مزه نکرده و از آن خوشم نیامدهاست. یکی دیگر از دوستان نیز بیمیل است. با این حال میرویم. جایی شبیه قهوهخانهها یا چلوکبابیهای سنتی یا "بازاری" خودمان است. شلوغ است و پر از جمعیت. هیچیک از کارکنان آن یک کلمه هم انگلیسی بلد نیستند. پس انگلیسیها 150 سال اینجا چه میکردند؟ ما را که میبینند میگیرند و میبرندمان داخل، چند نفر را جابهجا میکنند تا جا باز شود، بر گرد یک میز مینشانندمان، و منوهایی به دستمان میدهند. چینی که بلد نیستیم بخوانیم، و تنها از روی عکس محتویات بشقابها چیزهایی سفارش میدهیم. جنجال است و سروصدا و بگومگوهای خدمتکاران با فریاد و صدای بلند. بیگانگان را با هم بر سر میز مشترک مینشانند. کمی بعد یک دختر و پسر جوان و خجالتی را هم به میز گرد ما اضافه میکنند و میشویم هفت نفر.
خوراک چهار نفرمان را میآورند، و خوراک نفر پنجم را بهقول معروف باید بروند موادش را پیدا کنند و بخرند و بپزند و بیاورند، و خیلی طول دارد. دختر و پسر جوان گویا دلشان برای ناشیگری ما در خوردن غذاهای چینی میسوزد و با اشارهی دست راهنماییمان میکنند که با چه سسهایی و چگونه باید آنها را بخوریم. هر چه هست میتوان اینها را خورد و گرسنگی را برطرف کرد، اما نمیتوان گفت که خوشمزهاند.
دوستان سر صحبت را با دختر و پسر جوان باز میکنند. گویا دانشجو هستند و میتوانند منظورشان را به انگلیسی برسانند. آنها هم از کارناوال امشب اطلاعی ندارند، اما میگویند که ساعت 8 شب فردا آتشبازی بزرگ شب سال نو روی آبهای روبهروی مرکز شهر برگزار میشود. میپرسیم که جز مراسم آتشبازی، مردم بهطور سنتی در شب سال نو در خانهها چه میکنند، و آندو همان چیزهایی را تعریف میکنند که ما هم داریم: خانوادهها در خانهی پدر و مادر جمع میشوند، غذاهای سنتی میخورند، به یکدیگر هدیه میدهند، و از روز بعد به دید و بازدید بستگان و آشنایان میروند. گمان نمیکنم که چینیان این مراسم را از "ایرانیان باستان" گرفتهباشند.
گردش با راهنما
ساعت 8 صبح جمعه به محل قرار با اتوبوس گردش نیمروزه در هنگهنگ میرویم که اندرو ناممان را در آن نوشتهاست. اتوبوس مسافران دیگری را از هتلهای دیگر بر میدارد و میشویم نزدیک بیست نفر. نخستین بخش برنامه عبارت است از دیدار از بندر آبردین Aberdeen، سوار شدن به سامپان Sampan (قایق پتپتی) و بازدید از دهکدهی شناور ماهیگیری. قایقها کوچکاند و هر یک تا چهارده نفر را سوار میکنند. قایقران ما یک زن سالمند است که قایق را با مهارت از لابهلای خانههای قایقی هدایت میکند، و تنها سه کلمه به انگلیسی از زبان او میشنویم: "فیشینگ بوت"، و "سیکستی"! او پیوسته با دست به این و آن خانهی قایقی اشاره میکند و تکرار میکند "فیشینگ بوت"، "فیشینگ بوت"؛ و سرانجام، به اسکله که بر میگردیم، پیش از پهلو گرفتن، میگوید که نفری "سیکستی" دلار باید بدهیم. راهنمای تور بهشدت تأکید کردهاست که مبادا پول را در راه رفتن بپردازیم.
دهکدهی شناور، ساخته شدهاست از قایقهای کوچک و بزرگ، کهنه و نیمکهنه، و اغلب متروک. هیچ جنبوجوشی آنجا دیده نمیشود. شاید برای آنکه شب سال نوست؟ تنها چهار یا پنج نفر را در یکی دو خانهی قایقی میبینیم. در اینسوی دهکده یک رستوران عظیم شناور سهطبقه وجود دارد، و آنجا نیز جنبوجوشی نیست.
ایستگاه بعدی یک کارگاه جواهرسازیست. خانمی در اتاق کنفرانس کارگاه از تاریخچه کارگاه، مرغوبیت محصولات آن، و از تخفیفهای ویژهی امروز میگوید و سپس به بازدید نمایشگاه و فروشگاهشان میرویم. اینجا با نخستین جواهرسازی سفرمان که در سنگاپور دیدیم چندان فرقی ندارد: مجسمههایی از موجودات گوناگون در اندازههای گوناگون از سنگ یشم به رنگهای گوناگون، زینتآلاتی از فیروزه و یاقوت و مروارید و... دستوپا چلفتی که من هستم، گردنبند یکی از دوستان را هنگام باز کردن از گردنش پاره کردهام، و اکنون میخواهم چیزی مشابه آن برایش بخرم، اما اینجا هر چه هست عجقوجق است و هیچ چیزی به آن شیکی ندارند.
همه به اتوبوس برگشتهایم و در انتظار نشستهایم، اما یک مرد و زن امریکایی پیدایشان نیست و با پانزده دقیقه تأخیر میآیند. گویا مشغول معاملهی جواهرات بودهاند. اینان از یک گروه ششنفره هستند. این مرد سالمند یک کابوی تمامعیار امریکاییست که هر طور دلش میخواهد رفتار میکند، خیال میکند که همهی جهان و مردمانش ملک طلق و بردههای او هستند، و او میتواند ششلولهایش را بکشد و همه را بکشد. دیشب هم در فرودگاه کنار نوار متحرک چمدانها بر سر جمعیت فریاد میزد که کنار بروند و جلوی دید او را باز کنند و حتی زن سالمندی را با عصایش کنار زد و با یکی از همراهان ما بگومگو کرد. اکنون نیز با قیافهای حقبهجانب و بی هیچ عذرخواهی از تأخیر سوار میشود.
ایستگاه بعدیمان "بازار استنلی" Stanley Market است. سر راه از جادهی کنار ساحل شنی ریپولس Repulse Bay میگذریم. ساحل بسیار زیبا و لوکسیست. راهنما از قیمتهای سرسامآور خانهها و هتلهای آنسوی جاده و مشرف بر این ساحل میگوید. اینها جای میلیونرها و میلیاردرهاست. راهنما اضافه میکند که از اینجا تورهایی با کشتی به جزیرهی ماکائو هم هست که قمارخانهی چین است و با لاسوگاس رقابت میکند. گویا بیماری قمار در میان چینیان ریشههای کهنی دارد.
جاده در امتداد ساحل بر دامنهی کوهی جنگلپوش پیچوتاب میخورد و میرود. منظرههای زیباییست: در یک سو دریا و در سوی دیگر کوه و جنگل. همه پاکیزه. کمی بعد به میدانچهای میرسیم. راهنما میگوید که اینجا یک ساعت و نیم وقت داریم که در بازار استنلی بگردیم و اگر خواستیم چیزی بخوریم. پیاده میشویم و به درون پسکوچههای بازار میرویم. شبیه بازارهای "آزاد" خودمان است، مانند بازار کویتیهای قدیم آبادان، یا بازار ساحلی آستارا. جاییست پر از بنجلفروشیهای رنگ و وارنگ، با همه نوع جنس یا در واقع "آشغال". اینجا هیچ جاذبهای برای من ندارد. با دوستم قدم میزنیم و تماشا میکنیم، و در پایان در یک کافهی فرانسوی چای و قهوه و کیکی میخوریم و به اتوبوس بر میگردیم.
دعوا بر بلندی ویکتوریا
اکنون راهی مقصد بازدید نهایی هستیم که عبارت است از "بلندی ویکتوریا" Victoria Peak. اتوبوس ما را تا بالای بلندی میبرد. جمعیت انبوهی در آن بالا هست. راهنما بیست دقیقه وقت میدهد که از آن بالا چشمانداز معروف بندرگاه هنگکنگ را تماشا کنیم و سپس در گوشهای از میدان جمع شویم. هوا مهآلود است و چیز زیادی از مناظر آنسوی آب پیدا نیست. تماشا میکنیم و عکس میگیریم و بر میگردیم. راهنما نفری یک بلیت دستمان میدهد. باید در صفی بسیار طولانی بایستیم و سپس با این بلیتها سوار واگونهایی بشویم که مانند تلهکابین در شیب تند دامنهی "بلندی ویکتوریا" پایینمان میبرند تا در طول راه مناظر پیرامون را نیز تماشا کنیم، که البته بخت یارمان نبوده و در این هوای مهآلود چیزی از آنها پیدا نیست.
نزدیک یک ساعت توی صف میایستیم. اینجا نیز کابوی امریکایی و گروهش دیر میرسند و راهنما آنان را میآورد و جلوتر از خیلی از مردم توی صف جایشان میدهد. اما گویا امر بر این کابوی مشتبه شده و به آستانهی در واگون هم که میرسد، خیال میکند که همه باید کنار بروند تا او و گروهش پیش از همه سوار شوند! او به دو نفر از همراهان ما که جلوتر از همه ایستادهاند پرخاشکنان میگوید که کنار بروند تا او و همسرش و گروهش سر صف بایستند! ایستادن در سر آن صف هیچ معنا و امتیازی ندارد. ردیفهای صندلیهای توی واگون پشت به سراشیبی هستند و هیچ فرقی نمیکند کی وارد واگون بشوید و کجای آن بنشینید. نمیدانم که او آیا این را میداند، یا نه. اما دوستان ما که میدانند، از رفتار این کابوی بهتنگ آمدهاند، دلشان نمیخواهد به او رو بدهند و میگویند که حق آنان است که همانجا که ایستادهاند بایستند و میل ندارند جایشان را به او بدهند. و چنین است که بگومگو و دعوا آغاز میشود. کابوی امروز عصا ندارد و با دهانی کفکرده دستانش را بالا میبرد و با آن سنوسالش میخواهد حمله کند و دوست ما را بزند. همسرش بغلش کرده، مرتب دلداریاش میدهد، چیزهایی زیر گوشش میخواند و میخواهد جلوی زد و خورد را بگیرد. دیگر همراهان مرد هیچ نمیگویند. من دارم میکوشم که دوست دیگرمان را که آن جلو ایستاده آرام کنم. هر چه هست، تلاشها به ثمر میرسد و کابوی ششلولش را غلاف میکند، اما همچنان نا آرام است و دنبال بهانهای میگردد تا دعوا را از سر بگیرد. پیوسته از دوستمان میپرسد:
- کجایی هستی، هان؟ بگو ببینم کجایی هستی؟ - و دوستمان میگوید که ربطی به او ندارد.
من درست پشت دو دوستمان و رو به کابوی ایستادهام. او پس از کمی غرولند رو به من میکند و میپرسد:
- تو چی؟ تو هم با اینها هستی؟
آرام و سنگین پاسخ میدهم: - بله!
- خب، تو کجایی هستی؟
آرام و شمرده، با کشیدن کلمات، اما مؤدبانه میگویم:
- ربطی... به شما... ندارد... آقا!
- آهاااان... پس تو هم این تیپی هستی؟ خب، بگو دیگه، کجایی هستی؟ امریکای جنوبی هستی، نه؟
در دل با خود میاندیشم: «بدبخت چه جهان کوچک و تنگی دارد. خیال میکند که جهان درست شده از او و امریکایش و سروریاش بر دیگران، و تنها خارجیان مهاجرانی هستند که از امریکای جنوبی میآیند. خیال میکند که اینجا هم خاک امریکاست و توی "رنچ" خودش ایستاده و "حق" دارد که همه جا پیش از همه وارد شود و هر طور دلش میخواهد رفتار کند.»
میگویم: - چطور مگر؟ میخواهید پیش از همه وارد شوید؟
جا می خورد و دستپاچه میگوید: - نه، نه! من نمیخواهم جلوتر از همه بروم... – و گویی آبی بر آتش ریختهباشی، ساکت میشود. زیر چشمی میبینم که همراهانش نفسی بهراحتی میکشند. آیا این مرد بیمار است و همراهانش را نیز بهتنگ آورده؟
واگون از راه میرسد و درش باز میشود. سه نفر از دوستان ما وارد میشوند و بعد من میگذارم که کابوی و همراهانش وارد شوند. یک زن امریکایی دیگر با صف به کنارم میرسد و پرسان نگاهم میکند. با دست اشاره میکنم "بفرمایید" و میگویم:
- اول شما بفرمایید، خانم!
زن لبخندی میزند و وارد میشود. به مردش هم راه میدهم. مرد با سر و دست حرکتی میکند، یعنی «میبینی با چه آدمهایی طرف هستیم؟»، و وارد میشود. حالا دیگر نوبت من و دوستم است.
هوای مهآلود بیرون، صندلیهای پشت به سراشیب، و شکل و ساختمان واگون نمیگذارد که منظرهای دیده شود. هیچ فرقی نمیکند کجای این واگون بنشینید. سرتاپایش هیچ تحفهای هم نبود که به عنوان جاذبهای توریستی سوارش شوید. ما همه دوستمان را دور کردهایم تا مبادا کابوی مشتی بهسوی او پرتاب کند و ماجرا از سر گرفتهشود. کابوی بهظاهر بهکلی آرام شده و همه چیز را فراموش کرده. توی اتوبوس هم سرش را میاندازد و با زنش میرود جایی آن پشت مینشیند، و قاهقاه خندهی ما میترکد. دوستان میگویند که کافی بود بگوییم که از "میدل ایست" هستیم تا او شلوارش را زرد کند، البته اگر آنقدر سواد داشت که بداند "میدل ایست" کجاست و چه موجودات مخوفی دارد! حالتها و کف کردنش را بهیاد میآوریم، بلند بلند به فارسی حرف میزنیم و بلند میخندیم، و ماجرای کابوی همانجا تمام میشود.
آتشبازی شب سال نو
خیابان اصلی و مرکز خرید هنگکنگ "نیتان رود" Nathan Rd. نام دارد. بخشی از این خیابان را Golden Mile مینامند و بخشی را Ladie’s Market، و اینها نامهایی بهجاست! باز ناهار را در یک رستوران چینی میخوریم. اینجا نیز جنجال و بینظمیست، و خوراک عوضی برای یکی از همراهانمان میآورند. باقی روز را آنقدر مشغول گشتوگذار و تماشای اجناس و خرید در این خیابان هستیم که شامگاه باید شتابان خود را به هتل برسانیم، خریدها را بگذاریم، و دوباره شتابان برگردیم تا به تماشای آتشبازی امشب برسیم.
چیزی به ساعت 8 شب نمانده که یک تاکسی میگیریم و یک نفرمان به خیال خودمان "اضافی" سوار میشود و پشت صندلی راننده خود را پنهان میکند. بعد کشف میکنیم که روی تاکسیهای هنگکنگ نوشتهاند که چهار نفر گنجایش دارند، یا پنج نفر، و این تاکسی از قضا پنجنفره بود و دوستمان میتوانست با خیال راحت در کنار دوست دیگر و راننده در صندلی جلو بنشیند. کلی به این "زرنگی" بیجایمان میخندیم. نزدیک محل تماشای آتشبازی خیابانها را بستهاند و تاکسی نمیتواند جلوتر برود. پیاده میشویم و به رودی از مردم میپیوندیم که همه بهسوی ساحل روانند.
با جریان جمعیت کمکم از میدان نزدیک برج ساعت Tsim Sha Tsui Clock Tower سر در میآوریم. ساختمان دیدنی "مرکز فرهنگی تسیم شا تسویی" Tsim Sha Tsui Cultural Center و برج ساعت بخشی از میدان دید ما را پوشاندهاند، اما در میان جمعیت دیگر نمیتوان جلوتر یا آنسوتر رفت. پس همانجا میایستیم و آتشبازی با پنج دقیقه تأخیر آغاز میشود.
آتشبازی زیبا و باشکوه بیست دقیقه طول میکشد. تماشا میکنیم و عکس میگیریم. در دههی 1990 فستیوالی در استکهلم برگزار میشد بهنام "فستیوال آب" که در کنار همهی برنامههایش، هر شب نوبت کشوری بود تا در مرکز شهر آتشبازی نمایش دهد، و این کشورها با هم مسابقه میدادند. اغلب هنگکنگ یا چین بودند، این مخترعان باروت و آتشبازی، که برنده میشدند. اما من، هم در آن هنگام، و نیز اکنون، ضمن لذت بردن از زیبایی آتشبازیها، به پولهایی فکر میکردم که یک لحظه جرقه میزنند و سپس دود میشوند و به هوا میروند: چه کارهای سودمندی که با این پولها نمیشد کرد؛ چهقدر گرسنگان را که نمیشد نان داد.
روز آخر
شنبه 21 فوریه آخرین روز این سفر پرماجرا و طولانی ماست. نیم ساعت پس از نیمهشب امشب بهسوی دوبی و سپس از آنجا بهسوی استکهلم پرواز میکنیم. سراسر امروز نیز به قدم زدن در خیابان نیتان و خیابانهای فرعی آن میگذرد. کمکم از خیابان آوستین Austin Rd. سر در میآوریم و در انتهای آن به برج بلند ICC میرویم. خیال داریم که به Sky100 Hong Kong Observation Deck برویم که در طبقهی صدم برج قرار دارد با چشماندازی 360 درجهای بر فراز هنگکنگ. اما بهای بلیت ورودی آن برای هر نفر 168 دلار هنگکنگ است. میارزد؟ نه، نمیارزد! در عوض به بازارچهی زیر برج میرویم. جاییست بسیار لوکس و شیک. در محوطهی مرکزی آن پیکرهی یک بره را گذاشتهاند به نشانهی سال نویی که سال گوسفند است، و مردم در کنار آن عکس میگیرند. میگردیم، تماشا میکنیم، و در رستورانی چینی ناهار میخوریم. ساعت 8 شب باید در هتل باشیم تا اتوبوسمان ما را به فرودگاه ببرد.
معجزه در فرودگاه
این نیز بزرگترین هواپیمای مسافربری جهان، ایرباس A380-800 است. چند ردیف عقبتر از بخش درجه یک نشستهایم. دست به جیب شلوار میبرم تا گوشی هوشمندم را در آورم و در "حالت پرواز" قرارش دهم، اما گوشی نیست! آنیکی جیب، اینیکی جیب... نه، نیست! دوستان همراه میبینند و میفهمند. اعلام میکنم که تلفنم گم شده. خود گوشی به جهنم، در طول این سفر بیش از پانصد عکس گرفتهام که همه توی آن گوشیست. آن عکسهای یادگاری را به هیچ قیمتی نمیتوان خرید و جبران کرد. چه شد گوشی؟ جیبم را زدند؟ جایی جا گذاشتمش؟ توی هتل؟ نه، در همین سالن انتظار فرودگاه دستم بود. پس چه شد؟ ناگهان بهیاد میآورم که رفتم و گوشهای نشستم و زانوانم را بالا بردم تا جوراب بلند کشی بپوشم تا در طول پرواز 9 ساعته تا دوبی و سپس 7 ساعت پرواز از آنجا تا استکهلم، خون در ساق پاهایم لخته نشود، و آنجا باید گوشی از جیبم لیز خوردهباشد و بی صدا روی موکت نرم کف سالن انتظار افتادهباشد. از پیدا کردن آن قطع امید کردهام، اما دوستان تشویقم میکنند که تا در هواپیما را نبستهاند، از خدمه پرواز بخواهم که اجازه دهند به سالن انتظار برگردم و دنبال گوشی بگردم. ولی آیا ممکن است چنین اجازهای بدهند؟
نومیدانه بهسوی در میروم. خانم سرپرست مهمانداران جلویم را میگیرد:
- کجا میروید، آقا؟
دستپاچه میگویم: - تلفنم را جا گذاشتم... توی سالن انتظار...
- چیتان را جا گذاشتید؟
- توی همین سالن انتظار که نشسته بودیم...
- چیتان را جا گذاشتید؟
- تلفنم را... تلفنم را...
او مردی شخصیپوش را صدا میزند که گویا از کارکنان فرودگاه است و با فهرست مسافران در دست آمده تا کنترل کند و ببیند که آیا همه سوار شدهاند یا نه، داستان را میگوید و میپرسد که آیا او میتواند مرا تا سالن انتظار همراهی کند؟ مرد نگاهی به من میکند و میگوید که همراه او بروم. باورم نمیشود. همراه او پیشاپیش میدوم. سالن انتظار خالیست و تنها یک مرد درست روی همان صندلی نشسته که من نشستم و جوراب پوشیدم، و یک گوشی تلفن روی صندلی کنار او هست. آیا گوشی من است؟ با گامهای بلند بهسوی گوشی میشتابم. مرد نگاهم را که روی گوشی ثابت شده میبیند، و آن را بر میدارد! نه، پس آن نیست! میرسم، و زمین موکتپوش پشت صندلی را نگاه میکنم... هاه... آنجاست! گوشی من آنجا زیر صندلی، روی موکت، آرام خوابیدهاست! برش میدارم و به مرد نشانش میدهم. با چشمانی از حدقه در آمده نگاهم میکند. دارد شاخ در میآورد. من هم دارم ایمان میآورم به معجزه! شادمانه گوشی را از دور به کارمند فرودگاه نشان میدهم و او حرکتی میکند، یعنی چه خوب، و بهسوی هواپیما میدوم. اکنون همهی مهمانداران ماجرا را شنیدهاند و با شادمانی پیشوازم میکنند. به دوستانم که میرسم نخست سربهسرشان میگذارم و میگویم که گوشی نبود، و بعد همه خوشحال میشوند.
بازگشت به آرامش
ظهر یکشنبه 22 فوریه در فرودگاه آرلاندای استکهلم مینشینیم. شهر خلوتتر از همیشه است زیرا هم یکشنیه است، و هم "تعطیلات ورزشی زمستانی". اینجا زمستان است و سرد است. اما چه سکوتی... آه چه آرامش دلپذیری... سفر خوب و خوشی بود، با دوستان و همسفران خوب. و من بخش نیو زیلند سفر را بیش از همه دوست داشتم. و اینک محلهام، و خانهی ساکت ساکت...